زندگینامه محمد بهاری
به نام آفریننده عشق
محمد بهاری (۱۲۶۵ـ ۱۳۲۵ق)، عالم و عارف شیعه قرن سیزدهم و چهاردهم هجری و از شاگردان ملاحسینقلی همدانی است. تنها اثر باقیمانده از او تذکرة المتقین است که در بیان آداب سیر و سلوک، نوشته شده است.
ویژگی ها
بهاری فرزند میرزا محمد بهاری در ۱۲۶۵ق، در بهار همدان به دنیا آمد. تحصیلات مقدماتی را در زادگاه خود به انجام رساند و برای تکمیل آن به بروجرد و نجف رفت و به درجه اجتهاد رسید. شیخ محمد، از جوانی اهل تهجد و ریاضات شرعی بود. در نجف به محضر ملاحسینقلی شوندی همدانی، از شاگردان حکیم سبزواری، راه یافت و تا هنگام وفات وی در ۱۳۱۱ق در زمره ارادتمندان خاص و همراهان وی بود.
او آنچنان جاذبه ای داشت که نوشته اند: فی المثل اگر شتربانی ده قدم با او راه می رفت هدایت می شد. از مرحوم بهاری تنها یک دختر مانده است. خاطرات عبرت آموزی از مرحوم بهاری سینه به سینه نقل شده است. از آن جمله مرحوم آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی از یکی از شاگردان ایشان نقل کردهاند که گفت:
نزد مرحوم بهاری درس اخلاق می خواندیم پس از چند جلسه یک روز به محل درس مراجعه کردیم مرحوم بهاری فرمود: دیگر درس نیست، عرض کردیم، چرا؟ فرمود: آیا در طی این مدت تغییر حال در خود مشاهده کرده اید؟ اگر نکرده اید طبیب را عوض کنید.
مرحوم شیخ جواد انصاری همدانی ۱۳۳۹ ش که خود اهل سلوک و معرفت بودند و در همدان سکونت داشتند پیوسته برای زیارت و استمداد از روح مرحوم بهاری به بهار میآمدند و چه بسا این مسافت را که حدود ۱۹ کیلومتر است پیاده طی میکردند.
ايوب حشمتي كلاهدوز می گوید: در جواني، من شبي در منزل جُنُب شدم و در بين الطلوعين بود كه براي رفتن به حمام حركت كردم و براي آنكه راه به حمام نزديكتر شود، از قبرستان و از نزديكي قبر مرحوم بهاري عبور كردم؛ در همانجا ناگهان مارِ سياهي غرش نموده، و از سوراخ خود بيرون جهيد؛ و دور گردن من چند دور پيچيد.
من مرگ خود را در برابر چشم ديدم؛ و يكباره از خود منقطع شدم؛ و خودم را به خدا سپردم. در اين حال آن مار با زباني فصيح به من گفت: ديگر از نزديک قبر مرحوم بهاري با جنابت عبور نكني! گفتم: آري عبور نميكنم! در اين حال مار خود را سُست نموده و از گردن من به روي زمين افتاد و به سوراخ خود رفت.
شيخ محمد بهاری می گوید: روزي از زيارت قبرستان وادي السلام كه مراجعت مي كرد ناگاه مشاهده نمود خداوند متعال نفس او را واسطۀ فيض نزول بركات و مجراي الطاف و عنايات خود به عالم خلق قرار داده است و اوست كه اراده و مشيت حضرت حق را در عالم و جود به منصۀ ظهور و بروز مي رساند و تمامي افراد از نفس و جايگاه او مورد لطف و عنايت پروردگار قرار مي گيرند پس لحظاتي با خود انديشيد و در وجود خود غور و تفحص كرد كه ببيند آيا اين حالت و انكشاف حقيقت دارد يا تخيل و اوهام است.
فهمید، خير اين حالتي است كه عين واقعيت و حقیقيت امر است و هيچگونه شك و ترديد در آن نمي تواند پيدا كند. پس با خود گفت: حال كه من اين چنينم پس ديگر چه لزومي براي رفتن به منزل استاد آخوند ملا حسينقلي همداني وجود دارد و من اكنون خود به ايشان و شاگردان ايشان فيض و لطف حق را از عالم معني مي رسانم و ديگر شاگردي در نزد ايشان با اين مسئله منافات دارد وليكن از آنجا كه ايشان مدتي زحمت تربيت و ارشاد من را به عهده داشته اند لذا ادب سلوكي و تعلم اقتضا مي كند سري به ايشان بزنم و حالي از ايشان بپرسم.
حركت مي كند به طرف منزل مرحوم آخوند وقتي مي رسد درب منزل را به صدا در مي آورد پس از لحظاتي مرحوم آخوند درب را باز مي كند و تا چشمشان به شاگرد خويش مرحوم شيخ محمد بهاري مي افتد شروع مي كند به او پرخاش كردن و با عباراتي بسيار تند، او را مورد تذليل و خوار كردن قرار مي دهند و با عصاي خود چند مرتبه بر او مي زنند و او را با شدت هر چه بيشتر از خود مي رانند و درب خانه را بروي او مي بندند. مرحوم شيخ محمد بهاري حيران و مبهوت از اين برخورد استاد متحيرانه بسوي منزل خود باز مي گردد در حاليكه اين حالت همواره در او موجود بوده او را رها نمي كند.
بيشتر اوقات خود را صبح و عصر در قبرستان نجف مي گذراند و از خداي متعال براي اين سردرگمي و اضطرابي كه به واسطه برخورد استاد برايش حاصل شده است مدد مي طلبد تا پس از گذشت شش روز از اين واقعه يک مرتبه حال او دگرگون مي گردد و حقيقت عبوديت براي او منكشف مي شود و آن مكاشفه قبلي جاي خود را به ظهور مرتبه بندگي و اخلاص و ذلت و مسكنت مي دهد و ابدا اثري و نشاني از آن حالت نفساني گذشته در او باقي نمي ماند و همان حالت شاگردي و اهتداء و تعلم در قبال استاد براي او تجلي مي كند.
آنگاه با دلي آشفته و شرمنده و نفسي متنبه و متذكر بسوي خانۀ استاد روان مي شود هنگامي كه بخانه مرحوم آخوند مي رسد قبل از اينكه درب منزل را به صدا در آورد آخوند درب خانه را باز مي كند و او را در آغوش مي گيرد و مدتي با او به معانقه و شوخي و خنده مي گذراند و آنگاه به او مي فرمايد: اگر نبود آن سب ها و شتم ها و عصائي كه بر تو زدم تو از اين دام شيطان و مهلكه جان سالم بدر نمي بردي و در قعر جهنم در گرداب مخوف أنانيت نفس تا ابد گرفتار مي شدي.
روزی محمد بهاری در نجف اشرف، با جمعی از طلاب در محوطه حیاط مدرسه ایستاده بود. رهگذری جسارتی به طلاب می نماید. طلبه ها در صدد پاسخ به توهین او بر می آیند، اما بهاری می گوید: او را به من واگذارید. بهاری به رهگذر می گوید: آیا نخواهی مُرد؟ آیا وقت آن نرسیده است که از خواب غفلت بیدار شوی؟ آن مرد نگاهی به پشت سرخود می کند و خطاب به بهاری می گوید: چرا، چرا؟ اتفاقا موقعش فرا رسیده است! او در حضور بهاری توبه می کند و تحول و انقلابی درونی در او پیدا می شود و از زهاد و عباد و از اوتاد زمان خود می شود.
محمد بهاری روزی در نجف اشرف، با جمعی از طلاب در محوطه حیات مدرسه ایستاده بود. رهگذری جسارتی به طلاب مینماید. طلبهها درصدد پاسخ به توهین او بر می آیند، اما بهاری می گوید: او را به من واگذارید. بهاری به رهگذر میگوید: آیا نخواهی مُرد؟ آیا وقت آن نرسیده است که از خواب غفلت بیدار شوی؟ آن مرد نگاهی به پشت خود میکند و خطاب به بهاری میگوید: چرا، چرا؟ اتفاقاً موقعش فرا رسیده است! او در حضور بهاری توبه میکند و تحول و انقلابی درونی در او پیدا میشود و از زهّاد و عبّاد زمان خود می شود.
یک روز مرحوم بهاری مشغول گفتن اذان و اقامه نماز صبح بود. شخصی به ایشان عرض کرد: «معلوم نیست صبح شده باشد!» ایشان در جواب میفرماید: «وقت نماز صبح شده به خاطر اینکه من دیدم ملائکه شیفت خودشان را تغییر دادند؛ ملائکه شب رفتند و ملائکه روز به جای آنها قرار گرفتند.
یک روز غبار همدانی در نجف اشرف به حضرت علی علیه السلام فرموده بود: من اینجا غریبم و کسی را نمی شناسم تا از او قرض کنم، از طرفی قصد زیارت فرزندت موسی بن جعفر علیه السلام در کاظمین را دارم تا بعد آبرومندانه به وطنم برگردم. وی از حرم بیرون آمد و چند قدمی نرفته بود که اتفاقا به مرحوم شیخ محمد بهاری برخورد و سلام کرد. ایشان پس از جواب و احوال پرسی دست در جیب برد و مقداری پول بیرون آورد و به غبار همدانی داد. وی ابتدا تعارف کرد و گفت: نه حاج آقا، خیلی ممنون، پول دارم. مرحوم بهاری با تعجب به صورت او خیره شد و گفت: پس به حضرت دروغ گفتی؟! مگر همین چند دقیقه پیش برای همین مسئله به حرم نرفته بودی؟! غبار یک مرتبه به خود آمد و فهمید که این مرد بزرگ از عرض حاجت او به امام آگاه است.
از فردی منقول است: «روزی محضر آقای بهاری رفتم. ایشان در من نگریست و فرمود: خوب است شما چند روزی به بهار بروید! عرض کردم: آقا من در نجف و کنار اميرالمؤمنين هستم و از درس شما بهرهمند میشوم؛ بروم بهار چه کنم؟ فرمود: درست است، اما شب گذشته نه پدرت ملا درویش در بهار خوابیده و نه من در نجف. پدرت برایت دلتنگ میشود و گریه می کند. صدای گریهاش خواب شب را از من گرفته. برو بهار به او سر بزن. گفتم: چهطور؟! ايشان در بهار هستند و شما در نجف! فرمود: آن بنده خدا بسیار ناراحت بود و پیوسته شمارا صدا میزد. پس از فرمایش استاد عازم ايران و شهر بهار شدم. از پدرم جریان را پرسیدم، وی گفت: من بسیار دلتنگ بودم. گفتم: شما در بهار و استاد در نجف! چگونه ایشان از حال شما خبر میداد؟ پاسخ داد: نه! راه دور نیست.
سید ابوالقاسم لواسانی فرمود: در نجف از وجود شیخ محمد بهاری بهره می بردیم. من نذر کرده بودم که کارهای مستحب را بدون اجازه پدرم انجام ندهم. یک شب در حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بودیم. ساعتی گذشت. با خود گفتم اگر بروم از پدرم اجازه بگیرم، دیر می شود. پس به مسجد کوفه رفتم و به شیخ محمد بهاری اقتدا کردم و نماز عشا خواندم. بعد از پایان نماز مرحوم بهاری بدون این که از نیت قبلی من اطلاع داشته باشد، به عقب برگشت و فرمود: چه قدر قبیح است کسی نذر کند و به نذر خویش عمل نکند.
گروهی از اهالی بهار برای زیارت امامان به عراق رفتند. یکی از اهالی بهار به نام حاج اسماعیل مقدس که شخصی متدین و نیکوکاری بود به طور ناگهانی در صحن مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام سکته کرد و از دنیا رفت. همراهان نگران شدند که در شهر غریب چهطور او را دفن نمایند. سرگردان در کنار جسد ایستاده و دنبال چاره بودند که همان وقت مرحوم آقای بهاری کفن به دست گرفته تشریف آورد و فرمود: ناراحت نباشید. کمک کنید تا او را دفن کنیم. پس از غسل، کفن، نماز و تشييع، وی را در قبرستان نجف اشرف (وادی السلام) دفن نمودند. حاضرین در حیرت ماندند که آقای بهاری چه طور از مرگ آن مرد با خبر شد و کفن با خود آورده بود!
محمد حسین غروی اصفهانی در سفر زیارتی کربلا که همراه مرحوم بهاری بود، فرمود: «حاج شیخ را در یک حالت تهجد و عرفانی عجیب دیدم که قابل توصیف نبود، تا جایی که آن حالت باعث حیرت من گردید.»
محمد بهاری زمان مرگ خویش را پیش گویی کرده بود و هنگامی که در یک بیابان حضور داشت و صحبت از وفات ایشان شده بود، فرموده بود: نترس، من اینجا نمی میرم. ان شاء الله می رویم بهار (همدان) و پس از ۹ روز موعد مرگ من است.
از منظر فرهیختگان
حسینقلی همدانی: «حاج شیخ محمد بهاری، حكیم اصحاب من است.»
سید احمد کربلایی: «ما پیوسته در خدمت مرحوم آیةالحق آخوند ملاحسینقلی همدانی رضوان الله علیه بودیم و آخوند صددرصد برای ما بود. ولی همینكه آقا حاج شیخ محمد بهاری با آخوند روابط آشنائی و ارادات را پیدا نمود، و دائما در خدمت او رفت و آمد داشت، آخوند را از ما دزدید!»
سید محسن امین: «او عالمی ربانی و سالكی مراقب بود… و دارای صفات والا و مقامات بلندی است… همیشه در حال مراقبت بوده و وجودش را آثار ارجمندی بود.»
علامه محمد حسین طهرانی: «این حقیر کرارا و مرارا برای زیارت مرقدش به بهار همدان رفتهام. معروف است که آن مرحوم از مهمانان خود پذیرایی می کند. حقیر این مطلب را امتحان کردهام و در سالیان متمادی چه در حیات مرحوم انصاری و چه در مماتشان که به همدان زیاد تردد داشته ام هر وقت به مزار مرحوم شیخ آمده ام به گونه ای خاص پذیرایی فرموده است. و بسیاری از دوستان هم مدعی این واقعیت می باشند.»
آیت الله خامنهای فرمود: مرحوم آقا شیخ محمد بهاری رضوان الله علیه شخصیت خیلی برجستهای است. ایشان هم فقیه بزرگی هستند و هم عارفند. ايشان منشأ برکات زیادی بوده است. تذکرة المتقین کتاب خیلی خوبی بود. اگر عرفان های صحیح و ناب همچون عرفان شیخ بهاری به خوبی تبیین و معرفی شود دیگر جوانان دنبال عرفان های دروغین نخواهند بود.
سید حسن صدر در تکمله امل الآمل مینویسد: «شیخ محمد بهاری، عالم عامل، فاضل کامل، از علمای اهل مراقبین، سالک مجاهدین و عالم ربانی الهی بود. او شاگرد ملاحسینقلی همدانی و دارای صفات و احوال جلیله و مقامات رفیعه بود.
محمدحسین نائینی: «شهر آنجا است که شیخ محمد بهاری خفته است.»
عروج ملکوتی
او به علت بیماری و برای تغییر آب و هوا، نجف را ترک کرد و به ایران رفت. وی مدتی در مشهد به سر برد و سرانجام در (۹ رمضان ۱۳۲۵ق) در زادگاهش درگذشت. مزارش در بهار همدان همواره زیارتگاه بوده و ساختمانی بر آن بنا شده است.