نوشته‌ها

زندگینامه رابعه عدویه

 

به نام آفریننده عشق

 

رابعه عَدَویّه لقب گرفته به تاجُ الرجال با کنیهٔ امُ الخیر (۷۱۳ میلادی برابر ۹۵–۹۴ قمری- ۸۰۱ میلادی برابر ۱۸۵–۱۸۴ قمری) بانوی صوفی و شاعر عربی در سدهٔ دوم هجری بود. آن گونه که وی از خدادوستی سروده‌است برمی‌آید که از شوق به خدا و آگاهی بر دریافتن زیبایی ازلی اوست نه از ترس عذاب یا طمع در ثواب او.

او دختر «اسماعیل عدوی قیسی» بود. نام او را از این جهت رابعه گذاشتند که فرزند چهارم خانواده بود. رابعه یکی از کسانی است که فریدالدین عطار در کتاب تذکره الاولیایش از او یاد کرده‌است. رابعه صوفی ای بود ربودهٔ جذبات الهیه و در طریقت جذبه اش بر سلوک غلبه داشت. او طبع شاعری هم داشته و اشعاری در عشق به خدا سروده‌ است.

 

از منظر فرهیختگان‏

عطار نیشابوری می گوید: «آن مخدره‌ی خدر خاص، آن مستوره‌ی ستر اخلاص، آن سوخته‌ی عشق و اشتیاق، آن شیفته‌ی قرب و احتراق، آن نایب مریم صفیه، آن مقبول رجال، رابعه‌ی عدویّه – رحمها الله تعالی – اگر کسی گوید که ذکر او در صف رجال چرا کردی؟ گوییم خواجه‌ی انبیا- علیه الصلوة والسلام – می‌فرماید که «ان الله لا ینظر الی صورکم»، کار به صورت نیست به نیت نکوست… چون زن در راه خدای تعالی مرد باشد او را زن نتوان گفت.»

قدمعلی سرامی می گوید: «پیش از رابعه، کسی از حب و محبت الهی سخن نگفته بود. درواقع او نخستین عارفی است که این مضمون را به معنای حقیقی و تام و تمام کلمه و نه صرفاً به لحاظ تعبیر لفظی آن مفهوم که کاربردی زبانی و ظاهری است، در تصوف و عرفان اسلامی وارد کرد و به علاوه به قولی «جسارت ورزیده، میان مفهوم حب و مفهوم خلّت (صمیمیت و یکرنگی) که هرکه بدان درجت در دوستی حق رسید طاعت از وی برخیزد و حکم تکلیف از او ساقط می‌گردد، وفق داد و بدین‌گونه غوغایی برانگیخت و گشاینده راه دور و دراز و پرخطری شد که حسین‌ بن منصور حلاج با پیمودنش بر سر دار رفت.»

 

ویژگی ها

رابعه در بصره در خانه‌ ای بسیار فقیر متولد شد که حتی روغن چرب کردن ناف او را هم نداشتند. که پدرش برای گرفتن روغن به درب خانه همسایه‌ها رفت ولی کسی درب باز نکرد و وقتی به خانه برگشت از شدت ناراحتی سر به بالین خود گذاشت و خواب رفت که در خواب رسول‌ الله را دید که به او فرمود غمگین مباش که این دخترک نوزاد، بانوی گران‌قدری است که ۷۰ هزار تن از امت من در انتظار شفاعت او خواهند بود.

گفته‌ شده است وقتی رابعه پدر و مادر خودش را از دست داد به خاطر قحطی در بصره دچار فقر شد و به شغل رامشگری پرداخت. رامشگری در لغت به معنای مطربی و سازوآواز خوانی است نقل می‌کنند رابعه دو سال رامشگر بود تا اینکه سرزنش‌های اطرافیان و آشنایان خصوصاً سرزنش‌های ریاح بن عمر قیصی باعث توبه‌ی رابعه شد. نقل‌شده بعد از آن رابعه تا مدتی شاگرد ریاح بن عمر قیصی و حسن بصری بود.

برای رابعه کرامات زیادی گفته شده است ازجمله نقل کرده‌اند: «رابعه روزی به بیرون خانه رفته بود نامحرمی به او حمله کرد و رابعه گریخت و در راه به زمین افتاده و دستش شکست با همان حالی که بر زمین افتاده بود گفت: خدایا غریبم و بی‌پدرومادر و اسیر مانده و به بندگی افتاده و دست گسسته و مرا غمی نیست الا رضای تو و می‌خواهم بدانم تو راضی هستی یا نه؟ ندایی شنید غم‌ مخور که فردا جایی خواهی داشت که مقربان آسمان به‌ تو نازند.»

پس رابعه به خانه رفت و دایم روزه داشتى و همه ‏شب نماز کردى و تا روز بر پاى بودى. شبى خواجه از خواب درآمد. آوازى شنید. نگاه کرد، رابعه را دید در سجده که مى‏گفت: «الهى! تو مى‏دانى که هواى دل من در موافقت‏ فرمان توست و روشنایى چشم من در خدمت درگاه تو. اگر کار بدست من استى، یک ساعت از خدمتت نیاسودمى. امّا تو مرا زیردست مخلوق کرده ‏اى. به خدمت تو، از آن دیر مى ‏آیم». خواجه نگاه کرد. قندیلى دید بالاى سر رابعه آویخته، معلق و همه خانه نور گرفته. برخاست و با خود گفت: «او را به بندگى نتوان داشت».

 

پس رابعه را گفت: «تو را آزاد کردم اگر اینجا باشى، ما همه خدمت تو کنیم، و اگر نمى‏خواهى، هرجا که خاطر توست ب‏رو!». رابعه دستورى خواست و برفت و به عبادت مشغول شد. گویند که در شبانه روزى هزار رکعت نماز کردى. و گاه‏گاه به مجلس حسن بصرى رفتى و گروهى گویند که در مطربى افتاد و باز توبه کرد و در خرابه‏ اى ساکن شد. بعد از آن صومعه ا‏ى کرد و مدّتى آنجا عبادت کرد. بعد از آن عزم حج کرد و به بادیه رفت. خرى داشت که رخت بر وى نهاده بود. در میان بادیه بمرد. اهل قافله گفتند:«ما رخت تو برداریم». گفت: «من به توکّل شما نیامده ‏ام، بروید!». قافله برفت. رابعه گفت: «الهى! پادشاهان چنین کنند با عورتى عاجز؟ مرا به خانه خود خواندى، پس در میان راه، خر میرانیدى، و (مرا) در بیابان تنها بگذاشتى؟». در حال خر برخاست. رابعه بار برنهاد و برفت. راوى گفت: بعد از مدّتى آن خرک را (دیدم که‏) مى‏فروختند.

رابعه چون به مکّه مى‏رفت، در بادیه روزى چند بماند، گفت: «الهى! دلم بگرفت. کجا ب‏روم؟- من کلوخى، آن خانه سنگى- مرا تو مى ‏باید». حق تعالى بى ‏واسطه به دلش خطاب کرد که «اى رابعه! در خون هجده هزار عالم می‏شوى! ندیدى که موسى علیه السّلام دیدار خواست، چند ذرّه تجلّى بر کوه افکندم، کوه چهل پاره شد؟».

نقل است که شبی حسن بصری و دو سه یارش به دیدار رابعه رفتند و رابعه چراغ نداشت و آنها روشنایی طلبیدند، رابعه هم بر سرانگشت خود فوت کرد و انگشت او چون چراغ تا صبح می‌ افروخت». در این سخن و دیگر سخنان عطار در مورد زندگی رابعه علاوه بر ذکر کرامت رابعه مطلب دیگری هم هست و آن رفت و آمدها و شب‌نشینی‌های رابعه عدویه با مردانی هم‌چون سفیان ثوری و حسن بصری و دیگر صوفیان است که طبق نوشته‌های عطار اکثراً در منزل رابعه بوده درحالی‌که رابعه عدویه ازدواج هم نکرده بوده است.

از دیگر کرامات رابعه این است که نقل‌ شده است «روزی رابعه در حال نماز بود که یک نی در چشم او فرورفت و شروع به خون آمدن کرد ولی رابعه اصلاً متوجه نشد تا اینکه نمازش تمام شد.»

شبى‏ دزدى درآمد و چادرش برداشت. خواست تا ببرد، راه ندید. چادر بازجاى نهاد، بعد از آن راه بازیافت. دگر بار چادر برداشت و راه باز ندید، هم چنین تا هفت نوبت. تا از گوشه صومعه آواز آمد که: «اى مرد! خود را رنجه مدار که او چند سال است تا خود را به ما سپرده است. ابلیس زهره ندارد که گرد او گردد. دزد را کى زهره آن بود که گرد چادر او گردد. تو خود را مرنجان اى طرار، که اگر یک دوست خفته است، دوست دیگر بیدار است».

نقل است که روزى رابعه بر کوهى رفته بود. نخجیران و آهوان گرد آمدند و در وى نظاره مى‏کردند. ناگاه حسن بصرى پدید آمد. همه برمیدند. حسن چون آن بدید، متغیّر شد و گفت: «اى رابعه! چرا از من رمیدند و با تو انس گرفتند؟». رابعه گفت: «تو امروز چه خوردى؟». گفت: «پیه‏آبه». گفت: «تو پیه ایشان خورده‏ اى. چگونه از تو نرمند؟».

نقل است که حسن، رابعه را گفت: «رغبت شوهر کنى؟». گفت: «عقد نکاح بر وجودى وارد بود. اینجا وجود کجاست؟ که من از آن من نیم، از آن اویم و در سایه حکم او. خطبه از او باید کرد». گفت: «اى رابعه! این درجه به چه یافتى؟». گفت: «بدان که همه یافته‏ ها گم کردم در وى». حسن گفت: «او را چون دانى؟». گفت: «چون، تو دانى. ما بى‏ چون دانیم».

گفتند: «حضرت عزّت را دوست مى‏دارى؟». گفت: «دارم». گفتند: «شیطان را دشمن دارى؟». گفت: «از دوستى رحمن با عداوت شیطان نمى پردازم لکن رسول را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدم. گفت: یا رابعه! مرا دوست دارى؟ گفتم: یا رسول اللّه! که باشد که تو را دوست ندارد؟ لکن محبّت حق، مرا چنان فروگرفته است، که دوستى و دشمنى غیر او در دلم نمانده است».

پرسیدند از محبّت. گفت: «محبّت از ازل درآمد و به ابد گذر کرد. و در هژده هزار عالم کسى را نیافت که یک شربت از وى درکشد. به آخر، به حق رسید و از او این عبارت ماند که: یحبّهم و یحبّونه». گفتند: «تو، او را که مى ‏پرستى، مى‏ بینى؟». گفت:«اگر ندیدمى نپرستیدمى».

نقل است که رابعه دایم گریان بودى. گفتند: «چرا مى‏ گریى؟». گفت: «از قطیعت مى‏ترسم. که با او خو کرده ‏ام، نباید که وقت مرگ ندا آید که: ما را نشایى!». گفتند: «بنده، کى راضى شود؟». گفت: «آنگاه که از محنت شاکر شود، چنان که از نعمت». گفتند: «اگر گناهکار توبه کند، قبول کند یا نه؟». گفت: «چگونه توبه کند؟ مگر خداوندش توبه دهد و قبول کند که تا او توبه ندهد، توبه نتواند کرد».

نقل است که وقت بهار در خانه ‏اى رفت و بیرون نیامد. خادمه گفت: «اى سیّده! بیرون آى تا آثار صنع بینى». رابعه گفت: «تو بارى درآى، تا صانع بینى. شغلنى مشاهده الصّانع عن مطالعه الصّنع». وقتى جمعى پیش رابعه رفتند. او را دیدند که گوشت به دندان پاره مى‏کرد. گفتند: «کارد ندارى؟». گفت: «از بیم قطیعت هرگز کارد نداشتم».

نقل است که یک‏بار هفت شبانه روز روزه نگشاد و شب نخفت. شب هشتم گرسنگى بر وى غلبه کرد. نفس فریاد برآورد که: مرا چند رنجانى؟ ناگاه یکى در بزد و کاسه‏ اى طعام آورد. بستد و بنهاد تا چراغ آورد. گربه بیامد و آن طعام را بریخت.

گفت:بروم، و کوزه آب آورم و روزه گشایم. چون برفت، چراغ‏ بمرد. خواست که آب خورد، کوزه از دستش درافتاد و بشکست. رابعه آهى کرد، که بیم بود که خانه بسوزد. گفت:«الهى! این چیست که با من بیچاره مى‏کنى؟». آوازى شنید که: «هان اى رابعه! اگر مى‏خواهى، تا نعمت دنیا بر تو وقف کنیم، امّا اندوه خود از دلت بازگیریم که اندوه من و نعمت دنیا در یکدل جمع نشود. اى رابعه! تو را مرادى است و ما را مرادى. مراد ما با مراد تو در یکدل جمع نشود». گفت: «چون این خطاب شنیدم، چنان دل از دنیا منقطع گردانیدم و امل کوتاه کردم، که سى سال است که چنان نماز کردم که گفتم: این بازپسین نماز من خواهد بود- اصلّى صلاه المودّع- و چنان از خلق مستغنى گشتم و بریده شدم که چون روز شدى، از بیم آن که خلق مرا مشغول کنند، گفتم: خداوندا! به خود مشغول گردان تا کسى مرا از تو مشغول نکند».

نقل است که حسن گفت: نماز دیگر پیش رابعه بودم. چیزى خواست بپزد و گوشت در دیگ کرده بود. چون در سخن آمدیم، گفت: «این سخن خوش‏تر از دیگ پختن». دیگ را همچنان بگذاشت تا نماز شام بگزاردیم. نان خشک بیاورد و کوزه ا‏یى‏ آب، تا روزه گشاییم. و بر سر دیگ رفت تا برگیرد. دیگ مى‏جوشید به قدرت حق- تعالى- پس در کاسه کرد (و بیاورد) و ما از آن گوشت بخوردیم. که طعامى بود که هرگز به ذوق آن نخورده بودیم. رابعه گفت: «به نماز برخاسته را چنین طعام سازند».

سفیان ثورى گفت: شبى پیش رابعه بودم. در محراب شد و تا روز نماز کرد. و من در گوشه دیگر نماز مى‏کردم. بامداد گفت: «شکرانه این توفیق، امروز روزه داریم».

مناجات رابعه عدویّه، رحمه اللّه علیها:

«بار خدایا! اگرمرا فرداى قیامت به دوزخ فرستى، سرّى آشکارا کنم، که دوزخ از من به هزار ساله راه بگریزد». گفت: «الهى! مرا از دنیا هر چه قسمت کرده ‏اى، به دشمنان خود ده. و هر چه از آخرت قسمت کرده ‏اى، به دوستان خود ده که ما را تو بسى». گفت: «خداوندا! اگر تو را از خوف دوزخ مى‏ پرستم، در دوزخم بسوز و اگر به امید بهشت مى ‏پرستم بر من حرام گردان و اگر از براى تو تو را مى ‏پرستم، جمال باقى از من دریغ مدار». گفت: «بار خدایا! اگر فردا مرا به دوزخ کنى، من فریاد برآورم که: تو را دوست داشته‏ ام، با دوستان چنین کنند؟». هاتفى آواز داد که: «یا رابعه لا تظنّى بنا ظنّ السّوء» به ما ظنّ بد مبر، نکو بر که تو را در جوار دوستان خود فرود آریم تا با ما سخن گویى. گفت: «الهى! کار من و آرزوى من از جمله دنیا یاد توست، و در آخرت لقاء تو. آن من این است. تو هر چه خواهى بکن». و شبى می ‏گفت: «یا رب! دلم حاضر کن. یا نماز، بى دل قبول کن».

 

عروج ملکوتی

چون وفاتش نزدیک آمد، بزرگان بر بالین او بودند. گفت: «برخیزید و جاى خالى گردانید، براى رسولان خداى». ایشان برخاستند و بیرون آمدند و در فراز کردند. آوازى شنیدند که: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ! ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَهً مَرْضِیَّهً، فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی». زمانى بود و هیچ آواز نیامد. در رفتند، وفات کرده بود. مشایخ گفتند: رابعه به دنیا آمد و به آخرت شد که هرگز با حق تعالى گستاخى ‏نکرد و هیچ نخواست و نگفت که مرا چنین دار و چنین کن!

نقل است که او را به خواب دیدند. گفتند: «حال گوى، از منکر و نکیر». گفت:«چون آن جوانمردان درآمدند و گفتند: من ربّک؟ گفتم: بازگردید و حق را بگویید که: با چندین هزار خلق پیرزنى را فراموش نکردى؛ من که از همه جهان تو را دارم، هرگز فراموشت نکنم تا کسى را فرستى که: خداى تو کیست؟».

نقل است که محمّد بن اسلم طوسى و نعمى طرسوسى که در بادیه سى هزار مردم را آب دادند هر دو بر سر خاک رابعه حاضر شدند و گفتند: «اى آن که لافها زدى که سر بر هر دو سرا فرو نیارم، حال کجا رسید؟». آواز داد که: «نوشم باد آنچه دیدم».