زندگینامه صفیالدین اردبیلی
به نام آفریننده عشق
صفیالدین اردبیلی (۶۵۰ – ۷۳۵ قمری) معروف به شیخ صفی اردبیلی، عارف و شاعر قرن هشتم هجری قمری، مرید و داماد شیخ زاهد گیلانی و نیای شاه اسماعیل اول، مؤسس سلسله صفویان بود.
ویژگی ها
نسب صفیالدین را با ۱۹ واسطه به امام موسی کاظم (ع) رساندهاند. در ریحانةالادب، صفاتی چون «برهان الاصفیاء»، «قطبالاقطاب» و «شیخالعارفین» برای او ذکر شده است. ابدال زاهدی در کتاب سلسلة النسب صفویه، نسب شیخ صفیالدین را تا امام کاظم (ع) نام برده است. خواندمیر نیز شجرهنامۀ صفیالدین را همانند زاهدی ذکر کرده با این تفاوت که یکی از اجدادش را به جای «محمد بن حسن»، «محمد بن حسین» نام برده است. شیخ صفی از عارفان نامی عهد اولجایتو و پسرش، ابوسعید بهادرخان ایلخانی بود که با مریدان خود در آن ایام در کلخوران، در اطراف مقبره پدر خود میزیست. شیخ صفی به سبب مقام بلند عرفانی خود، همواره از توجه ایلخانان مغول برخوردار بود.
صفیالدین فرزند مردی زارع بود و در سال ۶۵۰ قمری در روستای کَلخوران، واقع در شمالغربی اردبیل زاده شد. به جز مدتی که به فارس و گیلان سفر کرد، تا پایان عمر در همان روستا ساکن بود. شیخ صفی در کودکی توجه خاصی به امور مذهبی نشان میداد. در جوانی قرآن را حفظ کرد و ضمن تحصیل علوم مقدماتی، به زهد و ریاضت پرداخت. گاهی در مزار شیخ فرج اردبیلی و گاهی در مرقد شیخ ابوسعید اردبیلی به عبادت مشغول میشد. صفیالدین نخست در اردبیل دانش آموخت. چون از دانشمندان آن شهر بینیاز شد، در پی پیری میگشت که او را ارشاد کند و چون شنید که شیخ نجیبالدین بُزغُش شیرازی در شیراز حلقه تصوف دارد، به شیراز رفت، اما وقتی به آنجا رسید که شیخ نجیبالدین وفات یافته بود. گفته شده که وی با سعدی شیرازی در شیراز ملاقات کرده است.
شیخ صفی چندی در حلقه مریدان مشایخ معروف آن دوران، یعنی شیخ رکنالدین بیضاوی و امیر عبدالله درآمد و امیر عبدالله او را به شیخ زاهد گیلانی، عارف مشهور آن زمان که در گیلان میزیست، تشویق کرد و شیخ صفی، چهار سال در پی شیخ زاهد میگشت تا اینکه در روستایی، در منطقه گیلان، به او رسید و تا زمان مرگ شیخ زاهد، به مدت ۲۵ سال در حلقه مریدان او بود و از او اخذ انابت و فنون طریقت کرد و دست ارادت به او داد و داماد او شد و پس از مرگ او، در همان طریقت، جانشین وی شد. شیخ صفی در این زمان گاهی در لاهیجان و گاهی در اردبیل زندگی میکرد. او همچنین معاصر شیخ علاءالدوله سمنانی بود و منابع از ارتباط معنوی این دو سخن گفتهاند. شیخ صفی بیش از ۳۰ سال به هدایت و ارشاد طالبان اشتغال داشت و گفتهاند که بیش از ۱۰۰ هزار نفر را تربیت کرد. همچنین آوردهاند که تعداد مریدان و توسعه نفوذ او در آسیای صغیر نیز بسیار بوده است.
درباره مذهب شیخ صفی، تردیدهایی وجود دارد. بنابر منابع زندگینامه وی، از جمله کتاب صفوةالصفا، نوشته ابن بزّاز، او شیعه بوده ولی برخی پژوهشگران معاصر قرائنی بر شافعی بودن او یافتهاند. ابن بزّاز از اهالی اردبیل و با شیخ صدرالدین موسی پسر شیخ صفیالدین معاصر بوده است. او در این کتاب، حکایتی نقل میکند که گفتهاند اشارتی است بر مذهب شیخ صفیالدین: «از شیخ صفیالدین پرسیدند: شیخ را مذهب چیست؟ فرمود: که ما مذهب ائمه داریم و ائمه را دوست داریم.» ابن بزّاز اردبیلی، در کتاب خود، در شرح احوال و سخنان و کرامات شیخ صفی نوشته است: «صفیالدین در جوانی از بابت زیبایی و حسن صورت چنان بود که او را “یوسف ثانی” لقب داده بودند و به سن بلوغ نرسیده، زنان در عشق او دستها میبریدند، ولی دلِ مبارک او از ایشان میرمید و این حسن صورت در دوران بلوغ به حدی بود که اولیاءالله، وی را پیر تُرک میخواندند و در جماعت طالبان او را زرینمحاسن میگفتند.»
همسر اول شیخ صفی الدین، بیبی فاطمه، دختر شیخ زاهد گیلانی است که سه پسرش به نامهای محییالدین، صدرالدین موسی و ابوسعید از او است. بدین ترتیب، نیای مادری صفویان، زاهد گیلانی است که مراد شیخ صفی بوده است. همسر دوم او، دختر اخیسلیمان کلخورانه بوده و دو پسر به نامهای علاءالدین و شرفالدین از او داشته است. نسل پادشاهان صفوی از شیخ صدرالدین، پسر دوم شیخ صفی است. قبل از تولد صفیالدین، پیامبر اکرم (ص) به خواب سید جلال الدین ختنی میآید و ظهور شیخ را مژده میدهد و برای او دعا میکند. همچنین در حکایتی، جلالالدین مولوی، ظهور شیخ را نوید میدهد. از مادر شیخ نیز نقل میشود که در تولد او، طلوع آفتاب را در کنار خود دیده یا زمزمۀ شیخ را پیش از تولد شنیده است. نقل است: مولانا اسماعیل، شیخ صفیالدین را در لباسی گرانبها میبیند و با خود میاندیشد که وضع او مناسب شاهان است، نه درویشان. شیخ به فراست میفهمد و میگوید: این وضع معشوقانه است نه شاهانه.
نقل است: مولانا تاج الدین که تا آن زمان شیخ را ندیده بود، برای امتحان وی، با لباس مبدل نزد او میرود و شیخ به فراست مقصود او را میفهمد. در حکایتی دیگر، فرّخ قوّال، در دل از عبادت طولانی شیخ تعجب میکند. شیخ ضمیر او را میفهمد و آنچه در دل داشته به او میگوید. در جایی دیگر، فردی به نام دولتشاه آرزو میکند که وقتی شیخ کفش نو پوشید، کفش کهنه را به عنوان تبرّک به او بدهد. شیخ بر ضمیرش اشراف دارد و کفش کهنه را به او میبخشد. در حکایتی دیگر، گروهی با خود قرار میگذارند که به نیت دریافتِ انار، نان و شانهای نزد شیخ بروند. شیخ بدون اینکه آنها حرفی زده باشند مقصودشان را درک میکند و حاجتشان را برآورده میسازد.
نقل است: عبدالملک به خوابِ متولی مزار خود میآید و از او میخواهد از شیخ صفی پذیرایی کند و شیخ صفی، روز بعد، این خواب را عیناً برای متولی بازگو میکند. امیرعلی سفرهچی به خواب میبیند که یکی از جانشینان شیخ زاهد، کیسهای زر به دست شیخ صفی داده است. شیخ دیدن این رؤیا را به او یادآور میشود. نقل است: بهاءالدین صابون فروش، مدتی در سلوک سست میشود. در واقعه کسانی را میبیند که درختان میبرند و میسوزانند. شیخ عین واقعه و تعبیر آن را به وی گوشزد می کند.
نقل است: دزدان، بارِ فردی به نام امینالدین را سرقت میکنند و او با مدد از شیخ جای آن را پیدا میکند. همچنین نقل است: کفش مریدی به سرقت میرود و مرید بر پیدا کردن آن اصرار دارد. شیخ از اصرار او به تنگ میآید و به فردی میگوید: دو دینار زر ببر و کسی بر سر در دروازهای نشسته است و جامهای چنین پوشیده؛ آن دو دینار به وی ده و بگو کفش باز ده. آن شخص میرود و مطابق گفتە شیخ عمل میکند.
همچنین نقل است که شیخ بر سابقۀ به دست آوردن خوراک، پوشاک و اموال اشراف دارد و با نظر غیبی، حلال را از حرام و پاک را از ناپاک تشخیص میدهد؛ از پیشینۀ مشکوک لباس یحیی گرمرودی، آگاه است و به او میگوید حلال بپوش و حلال بخور. همچنین بر طبق روایتی، شیخ جایی پشت به دیوار نشسته بود. به ناگاه پشت از دیوار برمیگیرد. وقتی برای یافتن دلیل بیرون میروند، میبینند در سوی دیگر، زنی به دیوار تکیه داده است.
نقل است: صفیالدین در ابتدای حال چون نظر کردی فرشتگان را میدیدی در هوا به صورت مرغان بس عجیب و غریب آراسته. همچنین نقل است: شیخ عالم غیب را از طریق ستونی نوری، به جوانی که در بستر مرگ افتاده، نشان میدهد. نقل است: فرشتهای مقرّب به دیدار شیخ میآید. او به سلامش پاسخ میدهد اما دیگران فرشته را نمیبینند. نقل است: شیخ به مزار مجدالدین کاکلی اردبیلی، همدرس عطار نیشابوری میرود و با او در قبر گفتگو میکند.
نقل است: پدر پیره اسحق شیرگیرانی در فاصلهای دور، از دنیا میرود. شیخ همان لحظه اطرافیان را به نماز بر وی دعوت میکند. نقل است: در جایی جنّیان در خدمت شیخ هستند به گونهای که اطرافیان مجال ورود به حضور شیخ ندارند و چون از وی میپرسند که اینان چه کسی هستند، میگوید برادران شما از جنیّان هستند که از ما توقع خدمت و ملازمت دارند. نقل است: شیخ از مردم ملول میشود و به روستایی در اطراف اردبیل میرود. گروهی از ترکان را میبیند که چندین نفر را به اسارت گرفتهاند. هاتفی ندا میدهد که نباید از خلق کناره گرفت. شیخ پادرمیانی میکند و آن جماعت را نجات میدهد.
نقل است: در سفر شیخ به سلطانیه، گروهی از قلندران میآیند و درخواست بخشش میکنند. شیخ دست در زیر خاربنی میبرد و کیسهای حاوی صد دینار بیرون میآورد و به آنها میدهد. نقل است: نظام زرگر اردبیلی و همراهانش، در سفر از گرسنگی درمانده میشوند و از شیخ همت میطلبند. آنگاه نان تنک و حلوا از غیب حاضر میشود. نقل است: شیخ زاهد در گیلان آرزوی دیدار صفیالدین را دارد. شیخ صفی فوراً ظاهر میشود. شیخ زاهد از او می پرسد: کجا بودی؟ می گوید در کلخورانِ اردبیل گل میچیدم. چون شیخ به لطف یاد فرمود، به اینجا آمدم.
نقل است که شیخ بر سر جوان نابینایی به نام دلگشا، دست میکشد و او شفا میيابد. نقل است: صفی الدین، رستمِ باغبان را که صورتش بر اثر جذام ضایع شده بود، شفا میدهد. همچنین همام بیگ اردبیلی را که سه ماه در بستر افتاده و طاقت رفتن نداشت، شفا میدهد. نقل است: گروهی از ترکان در پی قتل تاجری به نام اسماعیل همدانی بودند. او از شیخ کمک میخواهد و شیخ همت معنوی خود را بدرقۀ راهش میکند. دشمنان در خانهای او را محاصره میکنند و به درون میآیند. همت شیخ مانع میشود که او را ببینند و او از مرگ حتمی نجات مییابد.
نقل است: خبر یورش شاه اوزبیک و آمدن سپاه انبوه او تا رود کر، شایع می شود و مردم به شدت به هراس میافتند. شیخ به خواب اوزبیک میآید و بر سرش طپانچه میکوبد و شرّ او را دفع میکند. نقل است: طالب علمی به نام یوسف، به زاویۀ شیخ وارد میشود. انبوه جمعیت امکان شنیدن سخن را از او میگیرد. در صف آخر، شیخ را مقابل خود میبیند که با صدای رسا با وی صحبت میکند. نقل است: پیره عزالدین دچار حجاب میشود و از شیخ کمک میخواهد. شیخ دلیل حجاب را نظر عزالدین به امردی میداند و حجاب معنوی را از وی رفع میسازد. نقل است که شیخ صفی در موقع توبۀ نوجوانی، از زمین جدا میشود و مدتی طولانی بر هوا میایستد.
نقل است: طاشتمور نایب امیر چوپان، سوار بر اسبی سرکش، از کوه بلندی سقوط میکند. اسب با شدت به زمین میخورد و تلف میشود اما سوار به آرامی فرود میآید. طاشتمور میگوید: شیخ را دیدم که به آرامی گریبان من گرفت و بیآسیب بر زمین نهاد. همچنین نقل است: باد، کشتیِ گروهی را به خطر میاندازد. آن گروه از شیخ مدد میخواهند. شیخ دست مبارک بر زانو میزند و باد فورا ساکن میشود. نقل است: هنگام نماز، سجاده از کنج خانه حرکت میکند و در قدم شیخ گسترده میشود. نقل است: دانههای گندم با شیخ سخن میگویند و او را از حیلۀ کسی آگاه میکنند. همچنین نقل است که شیخ، ابری را به مراغه میفرستد تا بر آنجا باران ببارد. نقل است: سنگی از اردبیل به نخجوان میرود و پیام شیخ را به مقصد میرساند. نقل است: در مجلس سماع شیخ زاهد، او را به درختی میبندند. درخت را از جای میکند و با آن سماع میکند. همچنین نقل است که شیخ، کاری را که سی نفر انجام میدهند، یک نفس و در یک دفعه تمام میکند.
مولانا شمسالدین روایت کرد از خرقانی که گفت: به خلوت نشسته بودم با یاری. سخن بهشت کردیم و سخنی رفت از حور، قصور، انهار و اشجار بهشت. چون بعد از زمانی به خدمت شیخ صفیالدین رفتم، هنوز نشسته بودم، شیخ فرمود: فرزند! کسی که در خلوت باشد باید که به خدای تعالی مشغول باشد و دست از حور، قصور، انهار و اشجار بهشت بردارد. نقل است که محمود سفریچی گفت: شبی در واقعه دیدم که مرا بر بهشت عبور میدادند. وقتی زینت جنّات بدیدم میل کردم که فرو آیم. ناگاه شیخ را دیدم که درآمد و جامه سپاهیان پوشیده و عظیم تند بود. بانگی بر من زد و سیلی بر گردن من بزد و فرمود: ای تردامن، به طلب صانع باش که صنع خود طفیل است. چون بامداد به حضرت شیخ رفتم فرمود: طلب چنین باشد که طالب سر به غیر فرو نیارد، اما سزای آن که که سر به مادون فرو آرد، چنان سیلی بود.
یکی از شاگردان ایشان نقل میکند: در حال واقعه بودم که با خود پنداری کردم و در حال در واقعه شیخ را دیدم که با من عتاب کرد و گفت: محمد، آن فراموش کردی که در بازار مرکیل گیلان اسب را میجهانیدی و کله و جعدموی بر دوش میانداختی و خود را بر زنان عرضه میکردی و در دل زنا میکردی؟ این زمان خودپسندی میکنی؟ دراین حال بودم که ناگاه سر برداشتم. شیخ را دیدم که صریح به من گفت: پندار فایده ندهد، کار باید کردن تا در خود آنچه خواهند بیابند. خواجه محمد افضلی سراوی گفت: نوبتی در اصفهان (چنانکه عادت دو گروه ایشان باشد) حرب قوی بود و در سه روز هفتصد آدمی به قتل آمد. جماعت اوباش شهر دست در کاروان سراها و حجرات تجار درآوردند و غارت کردند. عظیم فکر غارت بر من مستولی شد و من کلاه متبرک شیخ با خود داشتم. بر بام کاروانسرا رفتم و کاسهای پر آب کردم و کلاه را بر آن آب برآوردم و آن را بر سر اهل کاروان پاشیدم. حق تعالی به برکت آن، ضرر را از اهل آن کاروانسرا بازداشت و محفوظ ماندیم.
نقل است: هنگام رحلت او آسمان تاریک میشود و بانگ نوحه و زاری از آن به گوش میرسد. همچنين هنگام غسل و کفن، جسد وی حرکت میکند و با حرکات خود به غسّال کمک میکند. همچنین نقل است: جنازۀ او به سمت قبله میگردد و بر هوا میرود. در پایان، جنازۀ او از دست افراد رها میشود و در قبر آرام میگیرد و از مقبرۀ او، نور بالا میرود.
عروج ملکوتی
شیخ صفی در پایان زندگی به حج رفت و پیش از رفتن، پسرش صدرالدین را به جای خود گماشت. وی در بازگشت از این سفر بیمار شد و پس از دوازده روز بیماری، در صبح دوشنبه ۱۲ محرم ۷۳۵ قمری در ۸۵ سالگی، در اردبیل، زندگی را بدرود گفت. فرزندان او، بهویژه پادشاهان صفوی، بر سر قبر او بنای بسیار باشکوهی ساختند که اکنون به بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی معروف است و از بناهای باشکوه تاریخی ایران به شمار میرود.