نوشته‌ها

زندگینامه احمدعلی نیّری

 

به نام آفریننده عشق

 

شهید احمدعلی نیری از عرفا و شهدای هشت سال دفاع مقدس است. وی در نوزده سالگی به شهادت رسید.

 

ویژگی ها

«شهید احمد علی نیری» در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد.

یکی از دوستان ایشان می گوید: یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من… لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.

نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم: «خدایا کمکم کن الان شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.»

بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله…» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم.

از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»

آیت الله حق شناس می گوید: من نیمه شب راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. من دیدم شهید نیری مشغول سجده است اما نه روی زمین بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. همچنین یک روز قنوت شهید نیری در نماز خیلی طولانی شده بود و یکی از دوستانش از او دلیل این کار را پرسیده بود و او گفت: در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم و بهشت و جهنم را دیدم. انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و … .

آیت الله حق شناس وقتی نماز خواندن ایشان را دیده بود می گفت: من به حال و روز این جوان غبطه میخورم. احمدعلی نیری می گوید: وقتی در حرم مطهر بودم به خاطر وضع بد مردم (بدحجابی ها و…) از ترس نگاه به نامحرم نمی خواستم وارد حرم بشم اما آقا به ما فهماندند به داخل حرم مشرف شوید.

یکی از دوستان احمد آقا می گوید: من رازی با خدا داشتم و آن دو حاجت بود که خیلی دوست داشتم برآورده شود. روزی احمد آقا به من گفت شما دو حاجت داری که این دو حاجت را از خدا طلب کردی. اینکه خدا حاجت شما را بدهد یا نه موکول کرده به اینکه شما روز عاشورا مراقبه خوبی از اعمال خودت داشته باشی.

جمال یکی از دوستان احمدآقا بود. او که به جنگ رفته بود خبر جراحتش به گوش خانواده اش رسید. یکی از دوستان جمال می گفت: مطمئن هستم جمال مجروح شده و بر میگردد لذا پیش احمدآقا رفته و می گوید خبر شهادت را ننویس جمال زنده است. احمدآقا گفت: من جمال شما را دیدم و در بهشت بود. همان دو ماه پیش موقع عملیات شهید شد. گفتم: جمال حرف دیگری به تو نزد؟ احمدآقا گفت: چرا گفت دو ماه نماز قضا برایم بخوان.

در هنگام مراسم ختم جمال، شهید نیری گفته بود: آقا امام زمان (عج) در مراسم جمال شرکت کرده است به همبن دلیل اصرار داشتم همه بچه ها در مراسم ختم او شرکت کنند. نقل است روزی شهید نیری و دوستش در مسجد مشغول فعالیت بودند. هنگام بازگشت شهید نیری به دوستش گفت: اگر میخواهی من تو را با موتور به خانه برسانم. دوستش گفت: نه خانه ما نزدیک است پیاده میروم. شهید گفت: شاید سگ دنبالت کند بیا با من برویم اما دوستش قبول نمی کند. هنگام بازگشت دوست احمدآقا با هشت سگ سیاه روبرو می شود و به صحت حرف شهید نیری پی می برد.

احمدآقا می گفت: خداوند به من عمر افراد و فیوضاتی که به افراد می شود را نشان داده است. من می بینم بعضی از افراد که جمعه شب ها به جلسات آقای حق شناس می آیند انسان های بزرگی هستند و باطن انسان را می بینند لذا به اعمالتان دقت کنید. او می گفت: بچه ها حداقل سعی کنید سه روز از گناه پاک باشید. اگر در این سه روز مراقبه و محاسبه را انجام دهید حتما به شما عنایاتی می شود.

یک روز احمدآقا با دوستانش به مسجد جمکران مشرف میشود. هنگام استراحت احمدآقا به طرف بیابانی می رود و دوستانش از روی کنجکاوی او را تعقیب می کنند. آنها خیلی آرام به طرف احمدآقا می رفتند اما احمدآقا متوجه حضور آنها شد و گفت: چرا دنبال من می آیید؟ آنها گفتند: ما باید با شما بیاییم و هر جا بروی با شما باشیم. او گفت: اگر طاقتش را دارید و می توانید با من بیایید. نفسی کشید و گفت دارم به دست بوسی مولا می روم. تا این جمله را گفت زانوهای ما شل شد و نمی توانستیم از جای خود حرکت کنیم.

یکی از دوستان احمدآقا می گوید: یک روز برای رسیدن به کاری باید با موتور ایشان سریع برمی گشتیم به همین دلیل احمدآقا سرعت موتور را زیاد کرد. ناگهان یک خودرو به جلوی ما چرخید و چون کنار آن یک خودروی دیگر بود راه ما مسدود شد. با توجه به سرعتی که داشتیم با خودم گفتم الان تصادف می کنیم و چشمانم را بستم. بعد از اینکه چشمانم را باز کردم گفتم: چه شد؟ ما زنده ایم؟ احمدآقا گفت: خدا را شکر. خدا ما را نجات داد وگرنه ما باید آنجا تصادف می کردیم.

او اواخر در نماز جماعت صورتش از اشک خیس میشد و بدنش می لرزید و مانند پرنده ای شده بود که طاقت ماندن در این دنیا را ندارد. او همچنین می گفت: خداوند به بعضی از عارفان چشم برزخی و طی الارض اعطا می کرد اما آنها بعضا از خداوند می خواستند که این عنایات را از خودشان بگیرد چون این ها نشانه کمال انسان نیست. او می گفت همین طی الارض که خیلی ها آرزوی آن را دارند از اولین کارهایی است که مومنان می توانند انجام دهند.

 

عروج ملکوتی

شهید نیری در 27 بهمن 1364 در 19 سالگی در اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. هنگامی که گلوله به او اصابت کرد او را رو به قبله کردند و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 

زندگینامه حبیب بن مظاهر

 

به نام آفریننده عشق

 

حبیب‌ بن مُظاهر، از یاران امام علی و امام حسین (علیهما السلام) و از شهدای کربلا، ملقب به اسدی و منسوب به قبیله بنی‌اسد می‌باشد.

 

ویژگی ها

در منابع متقدم نام پدر او گاه به صورت مُظاهر و گاه به صورت مُظَهَّر و در برخی مُطَهَّر ذکر شده است. سمعانی نیز وصف او را ذیل مُظَهَّری آورده، اما مامقانی، با استناد به آنچه در زبان‌ها و زیارات مشهور است، مُظاهر را صحیح شمرده و گفته است «مظهر» همان مُظاهر بوده که، بنابر رسم‌الخط متداول آن زمان، بدون الف نوشته شده است. ابن‌کلبی نسب کامل او را آورده است.

به گفته ابن‌حجر عسقلانی، حبیب، پیامبر را درک نموده، اما شیخ‌ طوسی او را تابعی و از اصحاب امام علی، امام حسن و امام حسین (علیهم‌ السلام) ذکر کرده است. علامه حلی او را با وصف مشکور مدح کرده است که دلالت بر وثاقت وی دارد. حبیب با حضرت علی (علیه‌ السلام) به کوفه رفت و از یاران خاص آن حضرت به‌ شمار می‌آمد و در تمام جنگ‌ها همراه وی بود. حبیب از پارسایان شب و شیران روز بود که همه شب قرآن را ختم می‌کرد. او در تمام جنگ‌های امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شرکت جست و در ردیف شرطة الخمیس آن بزرگوار قرار داشت.

در کتاب الاختصاص، حبیب‌ بن مظاهر و میثم تمار و رُشَید هَجَری از یاران برگزیده امام علی شمرده شده‌اند. وی نزد امام علی (علیه‌ السلام) از موقعیت ویژه‌ای برخوردار بود و از یاران خاص و حواریون و شاگردان خاص و حاملان علوم آن حضرت به شمار می‌آمد.

کشی در روایتی که محمد بن عبدالله‌ بن مهران کرخی در سلسله سند آن آمده، خبری آورده دالّ بر این‌که حبیب از اخبار غیبی و سرانجام خویش آگاه بوده است. (خوئی سند روایت را ضعیف دانسته است.) حبیب به میثم می‌گوید: گویا مردی را می‌بینم که در الزرق خربزه می‌فروشد و در راه محبت اهل‌بیت (علیهم‌ السلام) به دار آویخته می‌گردد؛ و بالای دار شکم او را پاره می‌کنند.

میثم تمار نیز حبیب را از کیفیت شهادت وی در آینده آگاه ساخت و گفت: گویا مرد سرخ‌ رویی را می‌بینم که گیسوانی دارد و در راه فرزند پیامبر (صلی‌ الله علیه‌ و‌ آله‌ و‌ سلم) به شهادت می‌رسد. سر او را از تن جدا ساخته در کوفه می‌گردانند آن‌گاه از هم جدا شدند. در این هنگام رشید هجری از راه رسید و وقتی که از گفت‌و‌گوی آنان آگاه گشت، گفت: خدا رحمت کند میثم را، فراموش کرد بگوید که برای آورنده سر حبیب صد درهم بیشتر جایزه تعیین می‌کنند. فضیل‌ بن زبیر و دیگران که این گفت‌و‌گو را شنیده بودند، گویند: دیری نپایید که تمام آن‌چه این سه بزرگوار پیش‌ بینی کردند به وقوع پیوست: میثم تمار بر در خانه عمرو‌ بن حریث به دار آویخته شد، حبیب شهید گردید؛ و سر او را از تن جدا کردند و به کوفه آوردند.

حبیب از راویان و ناقلان حدیث است. وی از حضرت امام حسین (علیه‌ السلام) پرسید که شما پیش از آفرینش آدم چه بودید؟ فرمود: ما اشباحی از نور بودیم که دور عرش می‌چرخیدیم و فرشتگان را تسبیح و تحمید و تهلیل می‌آموختیم. در کتاب‌های فقهی شیعه، روایتی از حماد بن عثمان از حبیب‌ بن مظاهر از ابوعبدالله (علیه‌ السلام) درباره طواف حج آمده که به احتمال بسیار، وی غیر از حبیب‌ بن مظاهر اسدی است، اما حرّ عاملی مراد از ابوعبدالله را امام حسین (علیه‌ السلام) و حبیب‌ بن مظاهر را صحابی مقتول او در کربلا دانسته است.

پس از مرگ معاویه (سال ۶۰)، حبیب و جمعی از بزرگان شیعیان کوفه، همچون سلیمان‌بن صُرَد، مسیب‌ بن نَجَبَه و رفاعة بن شداد بَجَلی، از بیعت با یزید خودداری کردند و برای امام حسین نامه نوشتند و آن حضرت را برای قیام بر ضد امویان به کوفه دعوت کردند. پس از رسیدن نامه‌های کوفیان به امام (علیه‌ السلام) وی پسرعمو و نایب خاص خود مسلم‌ بن عقیل را به کوفه فرستاد. پس از ورود مسلم به کوفه شیعیان بر آن حضرت گرد آمدند.

نخستین کسی که اظهار وفاداری نمود عابس‌ بن ابی‌ شبیب شاکری بود، و پس از او حبیب برخاست و ضمن تأیید کلام عابس چنین گفت: «رحمت خدا بر تو باد. آنچه در دل داشتی با کوتاه‌ترین سخن بیان کردی». سپس افزود: به خدای یکتا سوگند من هم بر همین رأی و عقیده‌ام که او بیان کرد. حبیب و مسلم‌ بن عوسجه از کسانی بودند که برای آن حضرت بیعت می‌گرفتند و عاشقانه و با تمام وجود از آن بزرگوار پشتیبانی می‌کردند. به‌ نوشته سماوی، حبیب‌ بن مظاهر و مسلم‌ بن عوسَجه در کوفه برای امام بیعت می‌گرفتند تا اینکه عبیدالله‌ بن زیاد به‌ آنجا رفت و مردم کوفه از یاری مسلم دست کشیدند و از گرد او پراکندند. خاندان حبیب و مسلم‌ بن عوسجه نیز آن دو را پنهان کردند تا اینکه مخفیانه از شهر گریختند و در کربلا به امام حسین پیوستند.

پس از شهادت مسلم بن عقیل (علیه‌ السلام) و بی‌وفایی مردم کوفه قبیله حبیب و مسلم آن دو را پنهان کردند. بنا به نقلی هنگامی که خبر شهادت مسلم‌ بن عقیل (علیه‌ السلام) به امام (علیه‌ السلام) رسید، آن حضرت در حالی‌که عازم کوفه بود نامه‌ای را برای حبیب نوشت و او را به یاری خود فراخواند. ولی این موضوع در منابع معتبر نیامده است.

حبیب پس از آن ‌که از ورود امام به کربلا آگاه گشت، شبان‌گاه به طور پنهانی همراه مسلم‌ بن عوسجه رهسپار کربلا گردید. روزها را مخفی می‌شدند و شب‌ها راه می‌پیمودند. سرانجام در کربلا به محضر امام حسین (علیه‌ السلام) رسیدند. حبیب و دیگر یاران امام حسین (علیه‌ السلام) از پذیرفتن امان‌ نامه دشمن خودداری کردند و استدلالشان این بود که اگر حسین کشته شود، ما عذری نزد رسول خدا نخواهیم داشت.

پس از آن‌ که لشکر عمر بن سعد رو به فزونی نهاد، حبیب با کسب اجازه از امام (علیه‌ السلام) میان قبیله بنی ‌اسد شتافت و ضمن سخنرانی مفصلی از آنان درخواست یاری نمود. وی سخنان خود را چنین آغاز کرد «من برای شما بهترین ارمغان را آورده‌ام و درخواست می‌کنم که به یاری فرزند پیامبر (صلی‌ الله‌ علیه‌ و‌ آله‌ و‌ سلم) بشتابید.

چه آن ‌که وی با گروهی از دلیرمردان با ایمان که هر کدامشان برابر هزار نفرند و از فرمان او سرپیچی نمی‌کنند و با تمام هستی از آن بزرگوار دفاع می‌نمایند تا مبادا کوچک‌ترین آسیبی از دشمنان به وی برسد هم‌اکنون در محاصره عمرسعد با بیست و دو هزار تن قرار گرفته است. شما از خویشان و نزدیکان من هستید به پند من توجه کنید تا به شرافت دنیا و آخرت نایل آیید. سوگند به خدا هر کس از شما در راه فرزند پیامبر (صلی‌ الله‌ علیه‌ و‌ آله‌ و‌ سلم)، آگاهانه شهید شود در اعلی‌ علیین همدم پیامبر خواهد بود.

نخستین کسی که به حبیب پاسخ مثبت داد و اظهار وفاداری کرد عبدالله‌ بن بشر بود. وی و شماری دیگر گرد حبیب جمع شدند تا به لشکر امام بپیوندند ولی ازرق‌ بن حرب صیداوی با چهار هزار نفر به آنها حمله‌ور شد و آنان را پراکنده ساخت حبیب به نزد امام (علیه‌ السلام) بازگشت و واقعه را خبر داد.

عصر تاسوعا آن‌گاه که امام حسین (علیه‌ السلام) از دشمن مهلت گرفت که تا فردا صبر کنند، حبیب در مقام موعظه و پند به آنان چنین گفت: به خدا بد قومی هستند آنان که فردای قیامت در حالی در پیش‌گاه خداوند حاضر شوند که فرزند پیغمبر او را با کسان و خاندان وی و بندگان سحرخیز و ذکرگوی این شهر را کشته باشند. حبیب به ذکر اوصاف امام و یارانش پرداخت و ایشان را از جنگ برحذر داشت، ولی عزره بن قیس سخنان او را حمل بر خودستایی کرد.

شب عاشورا حبیب با یزید بن حُصَین مزاح می‌کرد. یزید گفت: حالا چه وقت شوخی و خنده است؟ پاسخ داد که چه وقتی بهتر از اکنون سزاوار خنده و مزاح است. به خدا سوگند دیری نخواهد پایید که نیروهای دشمن با شمشیر به ما حمله خواهند کرد و ما در بهشت حورالعین را در آغوش خواهیم گرفت.

بنا به نقلی، شب عاشورا وقتی حبیب از هلال‌ بن نافع شنید که حضرت زینب (علیها‌ السلام) از این ‌که مبادا فردا یاران وفادار نمانند و امام (علیه‌ السلام) را تنها بگذارند نگران است، اصحاب را جمع کرد همگی نزد خیمه حضرت زینب (علیها‌ السلام) گرد آمدند و از صمیم دل اظهار وفاداری و اخلاص نمودند تا مگر نگرانی را از دل آن بانوی بزرگوار برطرف سازند. صبح روز عاشورا آن‌گاه که امام حسین (علیه‌ السلام) لشکر خود را آراست، جناح راست را به زهیر و جناح چپ را به حبیب و قلب را به برادرش حضرت ابوالفضل سپرد.

یسار، غلام زیاد‌ بن ابیه، و سالم، غلام عبیدالله‌ بن زیاد، هر دو به میدان آمدند و هماورد طلبیدند. حبیب و بریر از جای برخاستند که به جنگ آن دو بروند، ولی امام (علیه‌ السلام) اجازه نداد. آنگاه عبیدالله‌ بن عمیر کلبی به سوی آنان شتافت پس از معرفی خود آنان حبیب و زهیر و بریر را به جنگ فراخواندند ولی عبیدالله پس از جنگی نمایان هر دو را به قتل رساند.

روز عاشورا هنگامی که امام حسین (علیه‌ السلام) آغاز به خواندن خطبه نمود، شمر فریاد زد: خدا را بر یک حرف پرستش می‌کنم (یعنی با شک و تردید خدا را می‌پرستم) اگر بدانم چه می‌گویی؟! حبیب پاسخ داد: سوگند به خدا می‌بینم که تو خدا را بر هفتاد حرف می‌پرستی و من هم شهادت می‌دهم که در این گفتارت که سخن او را نمی‌فهمی صادق هستی، چون نمی‌دانی وی چه می‌گوید، چه آن ‌که خداوند بر قلب تو مهر زده است.

در واپسین لحظه‌های عمر مسلم‌ بن عوسجه امام حسین (علیه‌ السلام) همراه حبیب بر بالین وی آمد حبیب گفت: بر من ناگوار است که می‌بینم از پای درآمده‌ای مژده باد تو را بهشت. مسلم با صدایی ضعیف گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد. حبیب گفت: اگر نمی‌دانستم که تا ساعتی دیگر نزد تو می‌آیم دوست داشتم کارهای خویش را به من وصیت کنی تا حق دینی و خویشاوندی خود را ادا کرده باشم. مسلم، با اشاره به امام گفت: خدایت رحمت کند تو را وصیت می‌کنم به این شخص. تا جان در بدن داری از او دفاع کن و تا پای جان از نصرت او دست برمدار. گفت: سوگند! به پروردگار کعبه چنین کنم و آنچه را که گفتی انجام دهم. کشی در وصف حالت حبیب‌ بن مظاهر در روز عاشورا، آورده است که هرچه به لحظه شهادتش نزدیک می‌شد، چهره‌اش بشاش‌تر می‌گردید و با یارانش بیشتر مزاح می‌کرد، به‌ گونه‌ای که اعجاب ایشان را برانگیخت.

ظهر عاشورا هنگام نماز ظهر که فرا رسید، امام فرمود: از لشکر بخواهید دست از جنگ بردارند تا نماز بگزاریم. حصین‌ بن تمیم بانگ برآورد که نماز شما قبول نخواهد شد. حبیب در پاسخ گفت: ای الاغ (در برخى از منابع به جاى حمار « خمّار» آمده است.) پنداشتی که نماز آل پیامبر (صلی‌ الله‌ علیه‌ و‌ آله‌ و‌ سلم) قبول نمی‌شود ولی نماز تو قبول می‌شود. پس باهم درگیر شدند. حبیب بر سر اسب حصین زد، اسب رم کرد و حصین را بر زمین انداخت ولی یاران وی از راه رسیدند و او را نجات دادند. آن‌گاه حبیب به میدان شتافت و جمعی از ایشان را کشت.

رجز حبیب بن مظاهر: به خدا سوگند اگر ما به شمار شما یا نیمی از شما بودیم گروه گروه فراری می‌شدید ای بدترین مردم از نظر نسب و ریشه و نیرو! دانسته شد که از لحاظ پستی و دنائت، همه مانند هم هستید. و ای گروهی که از تمام مردم عناد و دشمنی‌تان بیشتر و شدیدتر است.

در فضایل حبیب آمده است که: از اصحاب پیامبر اکرم، یاور خاص امیرالمومنان، امام حسن (ع) و امام حسین (ع)، شرط الخمیس امام علی (ع)‌ از حواریّون مولا علی، افضل شهدای غیر بنی هاشم، حامل علوم علوی،‌ از مجاهدین جنگ جمل، نهروان، صفّین، راوی روایات و حافظ قرآن بود. اباعبدالله در هنگام شهادت او را صاحب فضل و کسی که قرآن را در یک شب ختم می کرد معرفی نمود. دارای علم بلایا و منایا، فقیه، شیفته اباعبدالله و دین شناس و امام شناس و دشمن شناس بود.

نام حبیب در زیارت معروف‌ به زیارت ناحیه و نیز زیارت امام حسین (علیه‌ السلام) در ماه رجب آمده است.

عروج ملکوتی

حبیب نبردی سخت و جانانه کرد و بنابر نقل ابن شهرآشوب ۶۲ تن از دشمنان را کشت، پس کارزار سختی نمود. مردی از بنی‌ تمیم به نام «بدیل بن صریم» به او حمله کرد و با شمشیر ضربتی بر سر او فرود آورد و او را بر زمین افکند و حبیب او را به قتل رساند. دیگری با نیزه به حبیب حمله کرد و او را بر زمین انداخت خواست که از جای برخیزد، ولی حصین‌ بن تمیم از راه رسید و با ضربت شمشیر، حبیب را نقش بر زمین کرد. سپس از اسب پیاده شد و سر مبارک حبیب را از تن جدا ساخت. چون حبیب بن مظاهر کشته شد، حسین در هم شکسته شد (و مرگ حبیب بر او گران آمد) امام حسین او را ستود و در حقش دعا کرد. و فرمود: خودم و یاران و اصحابم را به حساب خدا میگذارم.

زندگینامه مسلم بن عوسجه

 

به نام آفریننده عشق

 

مُسْلِم بن عَوْسَجَة اَسَدی (شهادت ۶۱ق) از صحابه رسول خدا(ص) و از شهدای کربلا است. او در قیام مسلم بن عقیل در کوفه، فرماندهی قبایل مَذحِج و بنی اسد را بر عهده داشت. پس از شهادت مسلم بن عقیل به امام حسین(ع) پیوست. وی نخستین شهید روز عاشورا است. فرزندش نیز در این واقعه به شهادت رسید.

 

ویژگی ها

ابوحجل، مسلم بن عوسجة بن سعد بن ثعلبة بن دودان بن اسد بن خزیمه اسدی، از اصحاب امام علی(ع) و امام حسین(ع)، اهل کوفه و مانند حبیب بن مُظاهِر از قبیله بنی اسد بود. او را مردی شریف، عابد و اهل مروت و سخاوت دانسته‌اند. از تاریخ ولادتش اطلاعات دقیقی در تاریخ نیست ولی به گفته سماوی یکی از اصحاب پیامبر بوده که در میان یاران امام حسین(ع) حضور داشته است.

مسلم بن عوسجه، رسول خدا(ص) را دیده و روایاتی از ایشان نقل کرده است. او در فتح آذربایجان و سایر مناطق با لشکر مسلمانان همراه بود. در جریان واقعه عاشورا مسلم بن عوسجه از مسلم بن عقیل در کوفه حمایت می‌کرد و برایش پول و سلاح تهیه می‌کرد و به نفع امام حسین(ع) بیعت می‌گرفت.

طبق برخی نقل‌ها، مسلم بن عقیل هنگامی که وارد کوفه شد، اول به خانه مسلم بن عوسجه رفت. مردم کوفه در آنجا به دیدارش می‌رفتند و بیعت خود را با امام حسین(ع) ابراز می‌داشتند.

معقل، جاسوس عبیدالله بن زیاد از طریق وی از مخفیگاه مسلم بن عقیل آگاه شد. مسلم بن عقیل پس از دستگیری هانی بن عروه، مسلم بن عوسجه را به فرماندهی قبیله مَذحِج و بنی‌اسد برگزید. او پس از شهادت مسلم بن عقیل مدتی مخفی شد و پس از آن با اهل و عیالش به سوی امام حسین(ع) رهسپار شد تا در کربلا به خدمت امام رسید.

بر اساس برخی روایات همسر و فرزندان مسلم بن عوسجه نیز در کربلا حضور داشته‌اند. خلف بن مسلم بن عوسجه، در کنار پدرش حضور داشت و در رکاب امام حسین(ع) به شهادت رسید. آنچه در برخی از گزارش‌ها آمده که جوانی از خیمه‌ها بیرون آمد تا امام حسین(ع) را یاری کند و مادرش نیز در پی او آمد. او، همان پسر مسلم بن عوسجه است.

در شب عاشورا زمانی که امام حسین(ع) در سخنرانی خود بیعت را از یاران خود برداشت و به آنان اجازۀ رفتن داد، یاران امام هر یک با عبارتی علاقه خود را به امام(ع) ابراز کردند و بر عهد خود پای فشردند. بعد از جوانان بنی هاشم، مسلم بن عوسجه اولین کسی بود که بلند شد و گفت: «ای ابا عبدالله! آیا ما تو را رها کنیم؟! آنگاه در مورد ادای حق تو در پیشگاه الهی چه عذری بیاوریم؟!
من دست از تو بر نمی‌دارم تا اینکه نیزه‌ام را آن قدر به سینه‌های دشمن بکوبم تا بشکند و با شمشیر خود آنان را آن قدر بزنم تا شمشیر از دستم بیفتد و بعد از آن اگر هیچ سلاحی نداشته باشم، دشمن را سنگ باران خواهم کرد تا همراه تو بمیرم.»

به گزارش شیخ مفید در روز عاشورا یاران امام حسین برای حفاظت از پشت خیمه‌ها خندقی آماده و در داخل آن آتش روشن کرده بودند. وقتی که شمر بن ذی‌ الجوشن آن هیزم‌ها و نی‌های شعله‌ور را دید، بین او و امام حسین سخنانی رد و بدل شد. مسلم بن عوسجه از امام حسین اجازه خواست تا شمر را هدف تیر قرار دهد. امام اجازه نداد و فرمود: «او را نزن من دوست ندارم آغازگر جنگ باشم».

 

عروج ملکوتی

مسلم اولین شهید عاشورا در میان یاران امام حسین(ع) است که در حمله اول به شهادت رسید.

در روز عاشورا، جناح راست سپاه ابن سعد به فرماندهی عمرو بن حجاج به سپاه امام حمله کرد و درگیری دو سپاه به طرف شریعه فرات کشیده شد. در این درگیری مسلم بن عبدالله ضبائی و عبدالرحمن بن ابی خشکاره مسلم را زخمی کردند. امام حسین(ع) و حبیب بن مظاهر بر سر بالین او آمدند. امام به او گفت: ای مسلم خدا تو را رحمت کند. سپس آیه «فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ و مِنهُم مَن ینتَظِر و ما بَدّلوا تَبدیلاً» را قرائت کرد.

حبیب گفت: «کشته شدن تو بر من بسی مشکل است ولی تو را به بهشت مژده می‌دهم»، مسلم بن عوسجه با صدای ضعیف گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد. آنگاه حبیب به او گفت: اگر شهادتم نزدیک نبود، دوست داشتم آنچه برایت مهم است به من وصیت کنی تا حق دینی و خویشاوندی خود را ادا کرده باشم. مسلم بن عوسجه به امام(ع) اشاره کرد و به حبیب گفت: «تو را وصیت می‌کنم به این شخص، خدای رحمتت کند تا جان در بدن داری از او دفاع کن و از یاریش دست مکش تا کشته شوی.» حبیب گفت: به وصیت تو عمل می‌کنم و چشم تو را روشن می‌گردانم.

در زیارت ناحیه مقدسه غیرمعروفه به او درود فرستاده شده است. همچنین او را نخستین شهید کربلا دانسته‌اند که امام حسین سوگند یاد کرده که از رستگاران است. همچنین کسانی که در قتل او شرکت داشته‌اند، مورد لعن امام قرار گرفته‌اند. در زیارت امام حسین(ع) در نیمه شعبان و غیر آن نیز نام وی آمده است.

زندگینامه مالک بن عبدالله جابری

 

به نام آفریننده عشق

 

مالک بن عبدالله بن سریع هَمْدانی از شهدای کربلا است. او در واقعه کربلا به همراه برادر خود سیف و غلامشان شبیب بن عبدالله نهشلی به امام حسین(ع) پیوست و پس از حنظلة بن اسعد شبامی به شهادت رسیدند.

 

ویژگی ها

مالک بن عبدالله بن سریع بن جابر همدانی جابری، از قبیله بنی‌جابر بود. بنی‌جابر از شاخه‌های قبیله هَمْدان بود. هَمدان در اصل یمنی بودند و در کوفه می‌ زیستند.

 

عروج ملکوتی

مالک بن عبدالله بن سریع و سیف بن حارث بن سریع همدانی که از طرف مادر با هم برادر، و پسرعمو نیز بودند، به همراه غلام‌شان، شبیب، به کربلا آمدند و به یاران امام حسین(ع) پیوستند. در روز عاشورا هنگامی که امام را در برابر سپاه دشمن مشاهده کردند، با چشم گریان نزد ایشان رفتند. امام به آنها فرمود:

ای برادرزادگان! چرا می‌گریید؟ به خدا سوگند امید دارم که به زودی چشمانتان روشن گردد.

آنها گفتند: «خداوند ما را فدای تو کند، به خدا سوگند ما برای خودمان نمی‌گرییم، بلکه گریه ما برای این است که شما را در محاصره می‌بینیم و نمی‌توانیم از تو حمایت کنیم.» امام فرمود:

«خداوند برای این همراهی و یاری، بهترین پاداشی را که به متقین می‌دهد به شما عطا کند.»

پس از شهادت حنظلة بن اسعد شبامی، سیف و مالک به امام گفتند: «السلام علیک یا بن رسول الله.» و به سوی سپاه دشمن حرکت کردند.

امام فرمود: «سلام و رحمت و برکات خدا بر شما باد.»

آنان در حالی که یکدیگر را در مبارزه حمایت می‌کردند، جنگیدند تا هر دو به شهادت رسیدند.

 

زندگینامه حنظلة بن اسعد

 

به نام آفریننده عشق

 

حَنْظَلَة بن أسعَد شِبامی (شامی) از یاران امام حسین(ع) که همراه با آن حضرت در واقعه کربلا به شهادت رسید. درباره نام وی اختلاف نظر وجود دارد. شیخ طوسی هنگام اشاره به اصحاب امام حسین(ع)، او را با نام حنظلة بن أسعد الشِّبامی ذکر کرده است. نام پدر وی در برخی متون، سعد ذکر شده است . ابن شهر آشوب شخصی با نام سعد بن حنظله را در شمار شهدای کربلا آورده است. اما تستری معتقد است که نام صحیح وی حنظلة بن أسعد شبامی است که در عیون اخبار الرضا(ع) به صراحت آمده است.

 

ویژگی ها

در روز عاشورا حنظله خدمت امام(ع) رسید و پیش روی امام(ع) این آیه را خطاب به لشکر کوفه بانگ زد: (ای قوم من، من از (روزی) مثل روز گروه‌های مخالف خدا بر شما می‌ترسم. از سرنوشتی نظیر سرنوشت قوم نوح و عاد و ثمود، و کسانی که پس از آنها آمدند. وگرنه خدا بر بندگان خود ستم نمی‌خواهد. و‌ای قوم من، من بر شما از روزی که مردم یکدیگر را به یاری هم ندا درمی دهند، بیم دارم. روزی که پشت کنان (به عنف) بازمی گردید، برای شما در برابر خدا هیچ حمایتگری نیست؛ و هر که را خدا گمراه کند او را راهبری نیست.‌)

 

عروج ملکوتی

حنظلة بن اسعد به دشمنان میگفت:

ای قوم، حسین را مکشید که (خدا شما را به عذابی (سخت) هلاک می‌کند، و هر که دروغ بندد نومید می‌گردد.‌)

امام(ع) در پاسخ او فرمود:‌

ای ابن سعد، خدا تو را رحمت کند. آنها وقتی دعوت حق تو را رد کردند و حمله کردند تا خون تو و یارانت را بریزند، مستحق عذاب شدند، چه رسد به الان که یاران پارسای تو را شهید کرده‌اند.

سپس حنظله گفت:

فدایت شوم، راست گفتی، تو داناتر از من در دین هستی و بهتر از من آن را می‌فهمی. سوی آخرت رویم که به برادرانمان ملحق شویم… درود خداوند بر تو‌ ای اباعبدالله و خاندان پاکت. خداوند ما را با تو در بهشت قرین سازد.

در حالی که امام حسین(ع) آمین می‌گفت، حنظله به میدان شتافت و پس از کشتن تعدادی از لشکر کوفه، به شهادت رسید.

زندگینامه جابر بن حارث

 

به نام آفریننده عشق

 

جابر بن حارث سلمانی از شیعیان معروف کوفه و از شیعیان مخلص امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) بود. وی از شهیدان کربلا می‌باشد.

در مآخذ گوناگون از وی با نام‌ های جُناده، جابر، جیاد، حباب، حَیَّان، حَسَّان، حیاة و عبادة یاد شده است. نام پدرش را نیز گروهی حارث و گروهی حرث نوشته‌ اند. همچنین نسبت قبیله‌ای او را سلمانی و سلمانی ازدی گفته ‌اند. جناده از شیعیان معروف کوفه و از شیعیان مخلص امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) بود.

 

ویژگی ها

در زمان قیام مسلم در کوفه با او همراه شد؛ اما با شکست قیام از کوفه خارج شد و به همراه عمرو بن خالد صیداوی و سعد -غلام عمرو بن خالد صیداوی- و نیز مجمع بن عبدالله عائذی و پسرش، به همراه غلام نافع بجلی و به راهنمایی طرماح بن عدی طایی از بیراهه‌ها گذشتند و خود را در منزل عذیب الهجانات به خدمت امام (علیه‌السّلام) رساندند.

هنگامی‌که بر امام حسین (علیه‌السّلام) وارد شدند حر به آنها اشاره کرد و به امام حسین (علیه‌السّلام) گفت: «این چند نفر از مردم کوفه‌اند من آن‌ها را بازداشت کرده و یا به کوفه بر می‌گردانم.»
امام (علیه‌السّلام) رو به حر کردند و فرمودند: «من به تو اجازه چنین کاری را نمی‌دهم و همان طوری که خود را از گزند تو حفظ می‌کنم، از آنان نیز محافظت خواهم کرد، زیرا این‌ها نیز همانند اصحابی که با من از مدینه آمدند، از یاران من به شمار می‌آیند، پس اگر بر آن پیمان که با من بستی استواری، آن‌ها را رها کن و گرنه با تو می‌جنگم.» حر نیز به ناچار از بازداشت آنان صرف نظر کرد.

برخی منابع متأخّر نقل کرده‌ اند که جابر از اصحاب رسول خدا (صلی‌ الله‌ علیه‌ و آله) و امام علی (علیه‌السلام) بوده و در جنگ صفین نیز حضور داشته است. همچنین او را از کسانی دانسته ‌اند که در کوفه با مسلم بن عقیل بیعت کرد و پس از دستگیری و شهادت مسلم بن عقیل، مخفیانه از کوفه خارج شد و در بین راه، خود را به کاروان امام حسین علیه السلام رساند.

 

عروج ملکوتی

در برخی از منابع روایت شده که در روز عاشورا جنادة (جابر) بن حارث سلمانی به همراه عمرو بن خالد صیداوی و سعد -غلام عمرو- و نیز مجمع بن عبدالله عائذی به میدان رفتند و نبرد سختی انجام دادند، دشمن آن‌ها را در محاصره گرفت، از این روی آنان از امام (علیه‌السّلام) طلب کمک کردند و امام (علیه‌السّلام)، حضرت ابوالفضل (علیه‌السّلام) را به کمک آنان فرستاد با ورود عباس (علیه‌السّلام) به میدان، محاصره شکست و آنان نجات یافتند.

اما آنان با آن که زخمی‌شده بودند؛ مایل به بازگشت به سوی امام (علیه السلام) نبودند، از این رو دوباره با دشمن مبارزه کردند و همه آنان در یک محل به شهادت رسیدند.

حضرت عباس (علیه‌السّلام) به سوی امام (علیه‌السّلام) بازگشت و شهادت آنان را به اطلاع امام (علیه‌السّلام) رساند. وقتی امام (علیه‌السّلام) از شهادت آنان با خبر شد بارها برای آنان از خداوند طلب مغفرت نمود.

اما در برخی دیگر از منابع نقل شده که او از امام حسین (علیه‌السّلام) اجازه میدان گرفت و به میدان رفت و پس از به هلاکت رساندن هجده نفر سرانجام به دست دشمنان به شهادت رسید. در زیارت منسوب به ناحیه مقدسه و همچنین زیارت رجبیه، بر این شهید بزرگوار درود فرستاده شده است.

زندگینامه بشیر بن عمر

 

به نام آفریننده عشق

 

بَشیر(بِشر) بن عَمْرو حَضرَمی کِندی از شهدای کربلا بود. در روز عاشورا به او خبر رسید پسرش در مرز ری اسیر شده است. امام حسین(ع) از او خواست برای رهایی پسرش برود ولی او نپذیرفت که امام را تنها گذارد. در منابع مختلف نام او، بشیر یا بشر و نام پدرش، عمرو یا عمر ثبت شده است. او از اهالی حضرموت و از قبیله کنده بود.

 

ویژگی ها

او در کربلا به امام حسین(ع) پیوست و یکی از پسرانش به نام محمد نیز با او همراه بود. برخی منابع گفته‌اند: در روز عاشورا به بشیر گفتند پسرت در مرز ری اسیر شده است. او گفت: حساب کار او را به خدا وامی‌گذارم. دوست ندارم او اسیر باشد و من زنده بمانم. وقتی امام حسین این سخن او را شنید، فرمود: خدا تو را رحمت کند. تو از بیعت من آزادی. برو و برای رهایی فرزندت تلاش کن. او گفت: درندگان مرا زنده زنده بخورند اگر از شما جدا شوم و شما را با وجود اندک بودن یاران، تنها گذارم و بخواهم سراغ شما را از کاروانها بگیرم. امام فرمود: پس این جامه‌ها را به پسرت محمد (که در کربلا همراه پدرش بود) بده تا برای آزاد کردن برادرش از آن استفاده کند. امام پنج لباس گرانبها به ارزش هزار دینار به او داد.

 

عروج ملکوتی

در اینکه او در واقعه کربلا در چه هنگام به شهادت رسیده، دو گزارش متفاوت وجود دارد: بنابر گزارش ابومخنف، هنگام عزیمت امام حسین به میدان، تنها دو تن از یاران ایشان باقی مانده بودند: بشیر بن عمرو و عمرو بن ابی مطاع (و بنا بر نقلی سوید بن عمرو خثعمی). بشیر با دیدن آمادگی امام برای رفتن به میدان، بر آن شد تا از امام پیشی گیرد. پس به میدان رفت و پیش از امام به شهادت رسید.
ولی در برخی منابع او را از شهدای حمله نخستین دانسته شده است. نام او در زیارت رجبیه و در زیارت ناحیه (غیر مشهور) آمده است.

زندگینامه بریر بن خضیر

 

به نام آفریننده عشق

 

بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی مِشْرَقی (شهادت سال ۶۱ هجری)، از شهیدان واقعه کربلا و قاری سرشناس کوفه بود که در مسجد کوفه به تدریس قرآن اشتغال داشت. وی از شیعیان و ارادتمندان خاص اهل بیت پیامبر(ص) و ازتابعین و یاران امیرالمؤمنین و از یاران امام حسین(ع) بود. مجادلۀ او قبل از جنگ، با عمر سعد، ابوحرب، یزید بن معقل و کوفیان، نشان از شجاعت او در کلام و در دفاع از خاندان پیامبر(ص) دارد.

 

ویژگی ها

بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی مِشْرَقی، منسوب به مِشرَق، شاخه‌ای از قبیله هَمْدانِ یمن است. وی از خاندان بنی‌مشرق از قبیله هَمْدانِ و ساکن کوفه بوده است. در برخی کتاب‌ها نام پدرش را حُصَین ثبت کرده‌اند که اشتباه است، زیرا در رَجَزی که بریر خوانده خُضَیر آمده که با خَیر قافیه شده است. سیره‌نویسان و مقتل‌نگاران از او با عنوان‏‌های گوناگون، بریر بن خضیر، بریر بن حضیر، بدیر بن حفیر و بریر بن حصین، یاد کرده‏‌اند و در برخی دیگر از کتاب‌ها، مطالب راجع به او درباره کسی به نام یزید یا زید بن حصین آمده است.

طبری و ابن اثیر از او با لقب سیدالقّراء و ابن بابویه و فتال نیشابوری با عنوان سرآمد قاریان مردم روزگار خویش یاد کرده‌اند. مامقانی گفته است که بریر کتابی به نام القضایا و الاحکام دارد که مطالب آن را از قول امیرالمؤمنین علی(ع) و امام حسن(ع) نقل کرده است و از اصول معتبر شیعه است، ولی سیدمحسن امین و تستری انتساب چنین کتابی به بریر را رد کرده و گفته‌اند که در جای دیگری از این کتاب نام برده نشده است.

بُرَیر بن خُضَیر، مردی زاهد و عابد و از بزرگان و قاریان مسجد کوفه و مفسری پرهیزگار بود؛ او از بزرگان و اشراف قبیله همدان و ساکن شهر کوفه به شمار می‌آمد.

بریر وقتی خبر حرکت امام حسین(ع) از مدینه به مکه آگاه شد، از کوفه به سوی مکّه حرکت کرد تا این که سرانجام موفق شد در مکه به جمع اصحاب و یاران امام(ع) بپیوندد و ایشان را از مکه تا کربلا همراهی نماید.

چون امام حسین(ع) مجبور شد در کربلا فرود آید، بریر گفت:‌ای پسر رسول خدا، خداوند بر ما منّت نهاده است که بتوانیم پیش روی تو جنگ کنیم و کشته شویم و چه سعادتی است که جدّ تو در قیامت شفیع ما خواهد بود.

روایت شده که پس از ورود کاروان امام حسین(ع) و یارانش به کربلا در دومین روز از ماه محرم الحرام سال شصت هجری، آن حضرت(ع) خطبه‌ای ایراد فرمودند. پس از ایراد این خطبه، یاران امام(ع) به پا خاستند و هر یک از آنان سخنانی را به زبان راندند و با مولای خویش تجدید بیعت کردند. از جمله کسانی که پس از سخنان امام(ع) به پا خاست و سخنانی را ایراد نمود بریر بود.

بریر پس از زهیر از جای برخاست و خطاب به اباعبدالله الحسین(ع) گفت: ای پسر رسول خدا(ص) ! خداوند به واسطه وجود شریفتان بر ما منت نهاده است، بدرستی که ما در رکاب شما نبرد می‌کنیم، تا آن‌جا که در راه (دفاع از) شما اعضای بدنمان تکه تکه شود. پس جد شما (بواسطه این عمل) در روز قیامت شفیع ما خواهد شد.‌

در شب عاشورا، امام حسین(ع) اصحاب و یاران خود را جمع کرد و به آنان فرمود:

«…بدانید که من گمان یاری از این مردم (کوفه) را ندارم. من بیعتم را از شما برداشتم، شما آزادید به هر جا که می‌خواهید بروید. این شب که شما را گرفته است برای شما فرصتی خواهد بود تا آن را شتر خویش قرار داده و به هر سو که می‌خواهید بروید!‌»

پس از سخنان امام(ع) هریک از یاران برخاستند و بر حمایت از اباعبدالله الحسین(ع) تأکید ورزیده، با امام خویش تجدید پیمان نمودند. پس از پایان جلسه، بریر از حضرت(ع) اجازه خواست تا برود و عمر بن سعد را موعظه کند، امام(ع) پذیرفت.

آن‌گاه بریر نزد عمر بن سعد رفت و به چادرش وارد شد و بدون آن که سلام کند، نشست. عمر خشمگین شد و گفت:

«‌ای برادر همدانی! چه چیز تو را از سلام کردن بر من بازداشت؟ آیا مسلمان نیستم و خدا و رسولش را نمی‌شناسم و به حق گواهی نمی‌دهم؟‌!»

بریر گفت:

«‌اگر آن‌طور که تو می‌گویی خدا و پیغمبرشناس بودی، عازم کشتن خاندان پیامبر(ص) نمی‌گشتی، وانگهی این فرات زلال است که امواجش مانند شکم مار درهم می‌پیچد و حیوانات عراق از آن می‌نوشند؛ اما حسین بن علی(ع) -و برادران و زنان و خاندانش- از تشنگی می‌میرند. تو آنان را از نوشیدن آب فرات مانع گشته‌ای و فکر می‌کنی که خدا و رسول(ص) او را می‌شناسی؟‌»

عمر سعد اندکی سر به زیر انداخت و آنگاه سرش را بلند کرد و گفت:

«‌ای بریر به خدا قسم یقین دارم که هر کس با آنان بجنگد و حقشان را غصب کند ناگزیر در آتش است؛ ولی‌ ای بریر! آیا از من می‌خواهی که ولایت ری را واگذارم که به دیگری برسد؟ به خدا سوگند نفس من چنین چیزی را نمی‌پذیرد.‌»

آن‌گاه گفت:

«‌عبیدالله به‌جای قوم خویش مرا به اجرای نقشه‌ای فراخواند که اینک در پی انجام آنم. به خدا سوگند، می‌دانم و سرگردانم و میان دو خطر خویش اندیشناکم؛ آیا ملک ری را رها کنم، در حالی‌که آرزوی من است یا آنکه گناه قتل حسین(ع) را به گردن گیرم؟ در کشتن حسین(ع) آتشی است که جلوگیری از آن ممکن نیست و ملک ری نور چشم من است.‌»

پس بریر نزد امام(ع) بازگشت و گفت:

«‌ای فرزند رسول خدا(ص)! عمر بن سعد در برابر ملک ری به کشتن تو رضایت داده است.‌»

ضحاک بن عبداللَّه مشرقی نقل کرده که: در شب عاشورا حسین(ع) و یارانش تمام شب را بیدار بودند و به مناجات با خداوند برخاسته، نماز می‏‌خواندند و آمرزش می‏‌طلبیدند.

امام حسین (ع) قرآن می‌خواند تا اینکه به این آیه رسید: (و البته نباید کسانی که کافر شده‌اند تصور کنند اینکه به ایشان مهلت می‌دهیم برای آنان نیکوست؛ ما فقط به ایشان مهلت می‌دهیم تا بر گناه خود بیفزایند، و آنگاه‌ عذابی خفت‌آور خواهند داشت. خدا بر آن نیست که مؤمنان را به این حالی‌ که شما بر آن هستید، واگذارد، تا آنکه پلید را از پاک جدا کند)

گروهی از سواران دشمن که در حال گشت‌زنی در اطراف خیام امام(ع) بودند بر ما ‏گذشتند یکی از آن سواران این آیه را شنید و فریاد زد: «‌قسم به پروردگار کعبه که ما آن پاکانیم که از شما جدا شده‌‏ایم.‌»

ضحاک بن عبداللَّه مشرقی گوید: «‌من او را شناختم و به بریر بن خضیر گفتم: «‌می‌‏دانی این کیست؟‌» گفت: «‌نه.‌» گفتم: «‌این ابوحرب عبداللَّه بن شهر است، مردی بذله‏‌گوی و معتبر و دلیر و غافل کش، بارها اتفاق افتاده که سعید بن قیس او را به سبب جنایتی محبوس کرده بود.‌»

پس بریر بن خضیر عبدالله بن شهر را خطاب قرار داد و گفت:

«‌ای فاسق! خدا تو را جزو پاکان می‌‏کند؟‌»

گفت: «‌تو کیستی؟‌» گفت:

«‌بریر بن خضیر.‌»

گفت: «‌انا للَّه، حیفم می‌آید‌ ای بریر، به خدا هلاک شدی، به خدا هلاک شدی.‌»

بریر گفت:

«‌ای ابوحرب، می‌‏خواهی از گناهان بزرگ خویش به پیشگاه خدا توبه بری که به خدا ما پاکانیم و شما پلیدان.‌»

گفت: «‌من نیز بدین گفته شهادت می‏‌دهم.‌»

ضحاک بن عبداللَّه مشرقی به او گفت: «‌وای بر تو! پس چرا دانستن این موضوع فایده‌ای به حالت ندارد؟‌»

عبدالله بن شهر (با تمسخر) گفت: «‌فدایت شوم، پس کی همنشین یزید بن عزره عنزی می‏‌شود؟‌» و ادامه داد: «‌اینک یزید همراه من است.‌»

بریر گفت:

«‌به‌هر‌حال، خدا رأی تو را زشت بدارد که بی‏‌خردی.‌»

پس او رفت و به سپاه عمر بن سعد ملحق شد.

صبح عاشورا بریر بر خلاف همیشه بسیار بذله‌گو و شوخ شده بود. نقل شده او در صبح عاشورا با عبدالرحمن بن عبد رب انصاری مزاح و شوخی می‌کرد. عبدالرحمن به او اشکال گرفت که این ساعت، زمان شوخی و بذله‌گویی نیست. بریر در پاسخ گفت:

«‌ای برادر! اقوام و خویشان من می‌دانند که زمانی که جوان بوده‌ام اهل بذله گویی نبوده‌ام، چه رسد به زمان پیری و کهولت سن. اما من واقفم به آنچه که به‌زودی ملاقاتش خواهیم کرد. به خدا سوگند، تنها فاصله ما و حورالعین حمله این قوم با آن شمشیرهایشان است، چقدر مایلم که آن زمان هم‌اکنون باشد».

در آغازین ساعات روز عاشورا و در زمانی که سپاه عمر بن سعد در تدارک حمله به سپاه‌ اندک امام حسین(ع) و یارانش بود، امام حسین(ع) برای اتمام حجت با لشکر کوفه، سوار بر اسب شده همراه با گروهی از یارانش به سوی لشکر دشمن، پیش آمد؛ زهیر بن قین، از امام(ع) اجازه گرفت تا با آنان سخن بگوید و آنان را موعظه نماید. امام(ع) اجازه فرمودند و زهیر به سخنرانی پرداخت.

بریر بن خضیر پیش امام(ع) بود؛ امام(ع) به او نیز فرمود:

«‌ای بُرَیر با اینان، سخن بگو وآنان را نصیحت کن‌»

پس بریر در برابر سپاه عمر بن سعد قرار گرفت و خطاب به آنان چنین گفت:

«‌ای مردم! خداوند، محمد(ص) را مژده دهنده و بیم دهنده و دعوت کننده به سوی خدای تعالی و چراغی روشنگر در میان ما قرار داد. این آب فرات که نوشیدن آن بر حیوانات مباح است، چرا بر فرزند دخت پیامبر(ص) منع شده؟ آیا مزد رسالت محمد، این است؟ (این گفتار او اشاره به آیه‌ای از قرآن است که مودت به اهل بیت مزد رسالت دانسته شده است)‌.»

در پاسخ او گفتند: «‌ای بریر! زیاد حرف می‌زنی! به خدا سوگند که حسین(ع) باید تشنه باشد، همان گونه که کسانی قبل از او تشنه کام بودند».

بریر اضافه کرد:

«‌اینک بار گران محمد(ص) بر دوش شما قرار گرفته، در حالی که این‌ها فرزندان، خاندان، حرم و دختران او هستند، پس بگویید قصد دارید با آن‌ها چه کنید؟‌»

گفتند: «‌می‌خواهیم امیر، عبیدالله بن زیاد، بر حسین(ع) و خاندانش تسلط یابد و هرچه او خواست انجام شود».

بریر گفت:

«‌آیا نمی‌پذیرید که حسین(ع) و خاندانش به محلی که از آن جا آمده‌اند باز گردند؟ وای بر شما اهل کوفه! آیا نامه‌هایی را که روانه کردید و عهد و پیمان هایی که بستید و خدا را شاهد گرفتید، فراموش کرده‌اید؟ وای بر شما، آیا اهل بیت پیامبرتان را دعوت کرده‌اید، در حالی که می‌پنداشتید جان‌تان را بهر آن‌ها خواهید داد؛ ولی هنگامی که آن‌ها رو به شما آوردند، آن‌ها را تسلیم ابن زیاد ساختید و از آب فرات منعشان کردید؟ با فرزندان پیامبرتان پس از او چه بد برخورد کردید. شما را چه شده است؟‌» خدا در قیامت شما را سیراب نگرداند، شما بد امتی هستید».

از میان لشکر دشمن کسانی گفتند: «‌ای فلان! ما نمی‌فهمیم تو چه می‌گویی.‌»

بریر در پاسخ گفت:

«‌سپاس خدای را که بینش مرا بیش از شما قرار داد. پروردگارا! من از رفتار این قوم بیزارم، تو خود تیرهایی در بین آن‌ها بیفکن که تو را در حالی که تو از آن‌ها غضبناک باشی، ملاقات کنند».

سپس سپاه عمر بن سعد بریر را تیر باران کردند و او مجبور به عقب نشینی شد.

بریر مرد شجاعی بود و دعوت دشمنانی را که در میدان کربلا هم آورد می‌طلبیدند، رد نمی‌کرد. روایت شده که در صبح عاشورا به ندای سالم و یسار -غلامان زیاد بن ابیه و عبیدالله بن زیاد- که هم آورد می‌طلبیدند پاسخ گفت؛ اما امام حسین(ع) به او اجازه نبرد نداد و عبدالله بن عمیر را به نبرد با آن دو فرستاد. یسار گفت: تو را نمی‌شناسم، زهیر یا حبیب یا بریر که از نامداران‌اند به جنگ من آیند.

 

در روز عاشورا مردی از میان سپاه عمر بن سعد به نام یزید بن معقل فریاد برآورد: «‌ای بریر! رفتار خداوند با خودت را چگونه دیدی؟‌» بریر در پاسخ گفت:

«‌جز خوبی از خداوند بر خودم و جز بدی بر تو چیزی ندیدم.‌»
یزید گفت: «‌پیش از این دروغگو نبودی، امروز دروغ می‌گویی. آیا به یاد داری روزی را که در بنی لوذان (یا سکة بن دودان) باهم قدم می‌زدیم و تو می‌گفتی عثمان چنین و چنان است و معاویه گمراه است و گمراه‌کننده و امام هدایت، علی بن ابی طالب(ع) است.»

بریر گفت:

«‌آری و به درستی این مطلب شهادت می‌دهم.‌»

یزید گفت: «‌و من شهادت می‌دهم تو از گمراهان هستی.‌»

بریر گفت:

«‌آیا می‌خواهی با تو مباهله کنم تا خدا دروغگو را لعنت و آن که را بر باطل است به قتل برساند؟‌»

او پذیرفت؛ پس هر دو، دست به دعا برداشتند و از خدای سبحان خواستند که دروغگو را رسوا سازد، و او را از بین ببرد؛ سپس باهم به نبرد پرداختند. ضرباتی بین آن دو ردّ و بدل شده و بریر با شمشیرش ضربت سنگینی را بر سر یزید فرود آورد. شدت ضربت شمشیر بریر به‌ حدی بود که کلاه‌خود یزید را شکافت و شمشیر به مغز سرش رسید و او در دم جان داد. شمشیر در فرق یزید گیر کرده بود و بریر به زحمت توانست آن را از سر یزید بیرون آورد.

بریر در حالی که رجز می‌خواند:

من بریر، فرزند خضیرم   شیر به هنگام غرش از کسی نمی‌ترسد

اهل خیر از خیرخواهی ما آگاهند   من شما را می‌زنم و از این کار زیان نمی‌بینم

این کار آزادمردان است که از بریر سر می‌زند

«‌به نزدیک من آیید‌ ای کشندگان مؤمنین؛ به نزدیک من آیید‌ ای فرزندان کشته‌شدگان روز بدر؛ به نزدیک من آیید‌ ای کشندگان عترت رسول خدا(ص).‌»

 

عروج ملکوتی

در حین نبرد بریر با رضی بن منقذ، بریر او را بر زمین کوبید، رضی از یاران خود کمک طلبید کعب بن جابر بن عمرو اسدی به یاری او شتافت.

عفیف بن زهیر (که خود از سپاهیان ابن سعد بود) فریاد زد: «‌این مرد بریر بن خضیر قاری است که در مسجد کوفه می‌نشست و ما را قرآن می‌آموخت »؛ اما کعب توجّهی نکرد و با نیزه‌اش به بریر حمله کرد و او را به شهادت رساند.

همسر یا خواهر کعب بن جابر، قاتل بریر، در بازگشت به او گفت: دشمنان پسر فاطمه را یاری دادی و سرور قاریان را کشتی و کاری بسیار زشت انجام دادی. به خدا سوگند که دیگر یک کلمه هم با تو سخن نخواهم گفت. در برخی از منابع آمده بریر به میدان رفت و جنگید و پس از به هلاکت رساندن سی نفر از دشمنان به دست بجیر بن اوس ضبی به شهادت رسید.

زندگینامه نافع بن هلال

 

به نام آفریننده عشق

 

نافع بن هلال بَجَلی یا نافع بن هلال جَمَلی، صحابی امام علی(ع) و از شهدای کربلا بود. او در جنگ‌های جمل، صفین و نهروان شرکت داشت. نافع در عذیب هجانات به کاروان امام حسین(ع) پیوست و روز عاشورا در کربلا به شهادت رسید. او در سخنانی حمایت و وفاداری خود را نسبت به امام حسین نشان می‌د‌اد.

در بعضی از منابع تاریخی و مقاتل، نام نافع بن هلال با نام هلال بن نافع اشتباه ثبت شده است. در حالی‌که هلال بن نافع نیز در واقعه کربلا حضور داشته ولی جزو سپاهیان عمر بن سعد و از گزارشگران آن واقعه است.

نافع بن هلال از تیرۀ جمل، یکی از شاخه‌های قبیلۀ مَذحِج بوده و تبار یَمَنی داشته است. در منابع تاریخی با نسبت جَمَلی، بَجَلی، مُرادی، و بَجَلی مرادی از او یاد شده است.

 

ویژگی ها

نافع از یاران امیرالمؤمنین علی(ع) بود و در جنگ‌های جمل، صفین و نهروان شرکت جست. گفته شده که نافع فردی شجاع و تیرانداز بوده است. از ابومِخنَف نقل شده که امیرمؤمنان علی(ع) او را آیین رزم آموخته بود.

نافع بن هلال قبل از شهادت مسلم بن عقیل از کوفه خارج شد او یکی از چهار نفری بود که در عذیب الهجانات، به امام حسین(ع) پیوستند. حضرت از آنان احوال مردم کوفه را پرسید و آنان در پاسخ گفتند: اشراف و بزرگان کوفه به جهت رشوه‌هایی که گرفته‌اند علیه شما هستند و بقیه مردم، دلشان با شما ولی شمشیرشان علیه شما است. در برخی منابع به جای نافع بن هلال از جابر بن حارث سلمانی یاد شده است.

روز دوم محرم، امام حسین(ع) وارد کربلا شد. حضرت اهل بیت(ع) و یارانش را جمع کرد و خطاب به آنان سپس سخنانی ایراد کرد. پس از سخنان امام(ع) اصحاب در حمایت از آن حضرت(ع)، یکی پس از دیگری برخاستند و بر بیعت مجدد خود با ایشان پای فشردند. نافع، پس از زُهِیر بن قِین سخنانی در حمایت از امام ایراد کرد.

پس از این که به دستور عمر بن سعد، آب را بر اردوگاه امام حسین(ع) بستند، امام حسین(ع) حضرت ابوالفضل(ع) را شبانه با سی سوار و بیست پیاده از جمله نافع بن هلال، به سوی فرات برای آوردن آب فرستاد. نافع در جلوی آنان در حرکت بود تا به شریعه فرات رسیدند. آنان مقداری آب به خیمه‌ها رساندند.

در نیمه‌های شب عاشورا که امام حسین(ع)، برای بررسی تپه‌ها و گردنه‌های اطراف، تنها از خیمه خارج شد؛ نافع آهسته به دنبال ایشان به راه افتاد. در راه بازگشت حضرت به نافع فرمود: «آیا نمی‌خواهی در این شب تار از بین این دو کوه بگذری و جان خودت را نجات دهی؟» نافع خود را به روی قدم‌های امام(ع) انداخت، گفت:

«شمشیری دارم که به هزار درهم می‌ارزد و اسبی دارم که به همین اندازه می‌ارزد، پس به آن خدایی که به حضور در رکاب شما، بر من منت نهاد سوگند، تا هنگامی که شمشیرم به کار آید هرگز از شما جدا نمی‌شوم.»

همچنین گفته شده است نافع هنگامی که احساس کرد اهل بیت امام حسین نگران وفاداری اصحاب آن حضرت هستند. با مشورت حبیب بن مظاهر اصحاب امام را نزدیک خیمه آن حضرت جمع کردند و آنان وفاداری خود را نسبت به امام اعلام کردند.

برخی نقل کرده‌اند که هلال بن نافع تازه ازدواج کرده بود و چون روز عاشورا اراده میدان نبرد کرد، همسرش او را از رفتن منع نمود؛ ولی او بر یاری امام(ع) اصرار ورزید، و چون امام(ع) از قضیه آگاه شد، هلال را فرمود: همسرت نگران است و من دوست ندارم در جوانی به فراق یکدیگر مبتلا شوید؛ اگر می‏‎خواهی عیالت را بردار و از این بیابان برو.

هلال گفت:‌ای پسر رسول خدا(ص) اگر در سختی تو را رها کنم و سراغ عیش و نوش خود روم، فردای قیامت پاسخ جدّت رسول خدا(ص) را چه گویم.

گفته شده است در روز عاشورا پس از آنکه عَمرو بن قَرَظَه انصاری به شهادت رسید، برادرش علی، که از سپاهیان عمر بن سعد بود، به امام اعتراض کرد و به آن حضرت حمله کرد. اما نافع بن هلال او را مجروح ساخت.

گفته شده است که نافع در روز عاشورا، نامش را بر روی تیرهای خود نوشته بود، آنها را مسموم می‌کرد و به سوی دشمن پرتاب می‌کرد و در حین پرتاب تیرها رجز مخصوص خودش را می خواند. هنگامی که این رجز را خواند مردی از لشکر عمر بن سعد به نام مزاحم بن حریث گفت ما بر دین عثمان هستیم. نافع گفت تو بر دین شیطانی و او را کشت.

گفتگوی نافع بن هلال با عمرو بن حجاج: عمرو بن حجاج زبیدی: کیستی؟ نافع: از پسر عموهای تو؛ آمده‌ایم از این آب که ما را از آن منع کرده‌اید، بنوشیم. – گوارایت باد بنوش! ولی برای حسین(ع) از این آب مبر. – نه به خدا سوگند، قطره‌ای از آن آب نمی‌نوشم، در حالی‌که حسین(ع) و خاندان و یاران همراهش، همه تشنه‌اند.

 

عروج ملکوتی

لشکر عمر بن سعد در حمله دسته جمعی او را محاصره کرده و هدف تیر و سنگ‌ قرار دادند و بازوان او را شکسته و او را به اسارت گرفتند. شمر و گروهی از یارانش، او را نزد عمر بن سعد آوردند. عمر بن سعد به او گفت: «ای نافع! وای بر تو! چرا با خود چنین کردی؟»

نافع در حالی‌که خون بر محاسنش جاری بود گفت: «پروردگار من از قصد من آگاه است.» «به خدا سوگند، من دوازده نفر از شما را کشتم و خودم را ملامت نمی‌کنم، اگر بازوان من سالم بود نمی‌توانستید مرا اسیر کنید.»

عمر بن سعد به شمر دستور داد تا او را بکشد! نافع به شمر گفت: «به خدا قسم‌ ای شمر! اگر تو از مسلمین باشی بر تو سخت خواهد بود که خدا را ملاقات کنی، در حالی‌که خون‌های ما را برگردن داشته باشی. خدا را سپاس می‌گویم که مرگ ما را به دست بدترین خلقش، قرار داد!» سپس به دست شمر به شهادت می‌رسد.

نام نافع بن هلال در زیارت رجبیه امام حسین(ع) و زیارت ناحیه مقدسه آمده است.