نوشته‌ها

زندگینامه عبدالقادر گیلانی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابومحمد عبدالقادر گیلانی، (۴۷۱- ۵۶۱ ق/ ۱۰۷۸- ۱۱۶۶ م)، ملقب به محی‌الدین، عارف، صوفی و شاعر ایرانی قرن پنجم و ششم قمری است. عبدالقادر گیلانی (یا جیلی) از مشاهیر عرفای تاریخ اسلام و از مشاهیر مشایخ صوفیه است که یکی از طریقت‌های مهم صوفیانه در جهان اسلام، یعنی طریقت قادریه، به وی منسوب است.

 

ویژگی ها

درباره نسب و نسبت وی، میان پژوهشگران، اختلاف‌نظر وجود دارد، مشهور چنین است که او از جیلان (گیلان امروزی در ساحل دریای خزر، در شمال ایران) بوده است. از این‌رو نسبت وی را به‌صورت معرّب، به صورت‌های مختلف کیلانی، جیلانی و جیلی یاد کرده‌اند. برخی نیز در دوره متاخر، با استناد به اینکه نسبت عبدالقادر گیلانی در بسیاری از منابع تاریخی، به صورت «جیلی»، ثبت شده است، او را منسوب به «جیل» دانسته‌اند که نام روستایی نزدیک مدائن در جنوب بغداد، بوده است.

همانند اختلاف موجود در نسبت شیخ عبدالقادر، در نسب وی نیز اختلاف نظر وجود دارد. ابن‌جوزی و نوه وی، سبط ابن‌ جوزی، نسب وی را به‌صورت عبدالقادر بن ابی‌صالح ذکر کرده‌اند. اما ذهبی در سیر اعلام النبلاء، به‌صورت «عبدالقادر بن ابی‌صالح عبدالله بن جنگی‌دوست» آورده است. (نام جنگی‌دوست در تاریخ الاسلام به صورت تحریف شده یعنی «جیلی‌دوست» به چشم می‌خورد).

ابن‌رجب در طبقات الحنابله، به‌صورت عبدالقادر بن ابی‌صالح بن عبدالله بن ابی‌عبدالله بن عبدالله بیان کرده و نسب وی را به امام حسن مجتبی (علیه‌السّلام) رسانده است‌. که گویا در این نسب، تحریف و اشتباهاتی، صورت گرفته است. قطب‌الدین یونینی و دیگران، نسب وی را به ترتیب زیر، به امام حسن مجتبی (علیه‌السّلام) رسانده‌اند: عبدالقادر بن ابی‌صالح موسی بن عبدالله بن یحیی الزاهد ابن محمد بن داوود بن موسی بن عبدالله بن موسی الجون بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن‌ امام حسن (علیه‌السّلام) بن امام علی (علیه‌السّلام) در تعدادی از منابع نیز نسب وی، به همین شکل آمده است، اما «جنگی‌دوست» لقب موسی، پدر شیخ عبدالقادر، ذکر شده است.

عبدالقادر گیلانی در سال ۴۷۱ ه. ق، متولد شد و تا هجده سالگی در آن سامان به سر برد و در سنه ۴۸۸ ق، به بغداد مهاجرت کرد و تا پایان عمر در آن‌جا اقامت گزید. مادرش، فاطمه، دختر شیخ ابی‌عبدالله صومعی (گویا منسوب به صومعه‌سرا) و مکنا به ام‌الجبار و ملقب به ام‌الخیر بود، گویند او زنی پاک و شایسته بود و پس از اینکه عبدالقادر در کودکی، پدرش را از دست داد، او تربیت فرزند خود را برعهده گرفت. امروزه در صومعه‌سرای گیلان، مزاری به نام بی‌بی فاطمه خیرالنساء وجود دارد که برخی، آن را قبر مادر شیخ عبدالقادر گیلانی، دانسته‌اند.

وی، در بغداد، ابتدا علوم ادبی را از محضر ابوزکریا تبریزی استفاده کرد و علم حدیث را از ابوبکر محمد بن احمد و ابوالقاسم علی بن احمد بن بیان و ابوطالب بن یوسف فراگرفت، سپس از محضر علی بن ابی‌سعید مخرمی، فقه آموخت و فنون طریقت را در مصاحبت شیخ احمد (یا حماد) دباس فراگرفت.

وی، در یادداشت برداری مطالب علمی کوشش فراوان کرد و ملازم سیاحت و ریاضت و تفکر و عزلت شد، برخی از آنها، تقریر مجالس وعظ اوست، مثل «فتح الغیب» که مشتمل بر ۷۸ مجلس اوست که پس از وفات وی، به دست فرزندش قلمی شده است. او در مدرسه‌ای که شیخ خود، ابوسعد مخرّمی، در منطقه باب الازج بغداد، بنا کرده بود، مجالس موعظه را آغاز کرد و مورد اقبال مردم قرار گرفت و بسیاری از آنها نزد وی توبه می‌کردند، به علت اینکه مدرسه او از حضور مردم پر می‌شد و دیگر گنجایش آنها را نداشت، مدرسه را توسعه دادند و عامه مردم در این کار شرکت کردند. شیخ عبدالقادر تا پایان عمر، در این مدرسه تدریس می‌کرد و به موعظه مردم می‌پرداخت.

عبدالقادر گیلانی، مذهب حنبلی داشت و از وی با تعبیر امام الحنابله‌ و شیخ الحنابله یاد کرده‌اند، با این حال، او از مشاهیر و بزرگان تصوف در زمان خود، به شمار می‌آید و او را با القاب و تعابیر مبالغه‌آمیزی، همچون سلطان المشایخ، قدوة العارفین‌، غوث اعظم‌ و باز اشهب ستوده‌اند.

کرامات متعددی نیز به وی نسبت داده‌اند، تا جایی‌که عزالدین بن عبدالسلام دمشقی در این‌باره گفته است: «لم تتواتر کرامات احد من المشایخ الا الشیخ عبدالقادر فان کراماته نقلت بالتواتر».در دوره اخیر، برخی صوفیان اهل‌سنت، وی را یکی از اقطاب چهارگانه تصوف برشمرده‌اند. سه قطب دیگر، عبارت‌اند از: احمد رفاعی، احمد بدوی و ابراهیم دسوقی. طریقت منسوب به وی که به نام طریقت قادریه شناخته می‌شود، از دیرباز تاکنون، در سرزمین‌های مختلف جهان اسلام، انتشار گسترده‌ای یافته است، به‌گونه‌ای که شاید کمتر طریقتی را بتوان در طول تاریخ تصوف اسلامی یافت که بدین‌سان، از شمال آفریقا تا شبه‌قاره هند، گسترش یافته باشد.

سبط ابن جوزی، در بیان سلسله خرقه شیخ عبدالقادر، نوشته است که او، خرقه‌اش را از دست شیخ خود، ابوسعد مُخرّمی، پوشیده است و او از ابوالحسن علی بن محمد قُرَشی و او از ابوالفرج طرسوسی و او از ابوالفضل عبدالواحد بن عبدالعزیز تمیمی و او از پدرش عبدالعزیز و او از ابوبکر شبلی و او از جنید بغدادی و او از سری سقطی و او از معروف کرخی و او از داوود طائی و او از حبیب عجمی و او از حسن بصری و او از امام علی (علیه‌السّلام) پوشیده است، سپس سبط ابن‌جوزی افزوده است که برای خرقه وی، طریق دیگری نیز تا امام رضا (علیه‌السّلام) وجود دارد که قاعدتاً همان سلسله فوق تا معروف کرخی است که به قولی، خرقه خود را از امام رضا (علیه‌السّلام)، دریافت کرده است.

برخی، شیخ عبدالقادر را بنیان‌گذار سلسله قادریه که امروز در نقاط گوناگون جهان پیرو دارد، می‌دانند، اما اینکه خود وی و یا اولاد او چنین داعیه‌ای را داشته باشند محل نظر است و بررسی آن در این مقام میسر نیست.

آورده اند كه بي بي فاطمه روزي گفت : وقتي فرزندم عبدالقادر را به دنيا آوردم و او بچه بود از پستان هيچكس در ماه رمضان شير نخورد. دوران كودكي شيخ گاه با دريافت نشانه ها و پيام هائي همراه بود كه روحش را براي يك زندگي غير عادي آماده مي ساخت. از او پرسيدند از كي دانستي كه ولي خدا هستي؟ گفت : من ده ساله بودم و در شهر خودمان به مكتب مي رفتم. فرشتگان را مي ديدم كه به دور من در حركت بودند و چون به مكتب رسيدم شنيدم كه فرشتگان مي گفتند: راه را باز كنيد براي دوست خدا تا بنشيند.

من در ميان خانواده خود طفل كوچكي بودم. هرگاه با بچه ها قصد بازي مي كردم ندایي مي شنيدم كه به من مي گفت: اي مبارك نزد من بيا من از ترس فرار مي كردم و خود را به دامن مادرم مي انداختم و حالا در خلوت خود چنين صدایي را نمي شنوم.

در سن هجده سالگي اتفاق عجيبي براي او افتاد. حضرت خود در اين باره فرمود: روز عرفه به بيرون شهر رفتم و براي كشاورزي به دنبال گاو شخمي افتادم ناگهان متوجه شدم كه گاو به من مي گويد: اي عبدالقادر تو براي اين كارخلق نشده اي. ترسان برگشتم و به پشت بام خانه رفتم و ديدم كه همه مردم در عرفات ايستاده اند. آنگاه نزد مادرم آمده و گفتم: مرا به خدا ببخش يا مرا در راه خدا نذر كن و اجازه بده به بغداد بروم و به آموختن علم بپردازم و صالحاني را كه در آنجا زندگي مي كنند زيارت كنم.

مادرم گريست آنگاه هشتاد دينار بيرون آورده و گفت نصف آن مبلغ از ميراث برادري كه داشتم به من رسيده است و چون آن را به من داد از من خواست تا سوگند ياد كنم كه هرگز دروغ نگويم. پس از آن به من گفت: اي فرزند تو را به خدا مي سپارم , ديدار ما به قيامت خواهد افتاد. من به راه افتادم چون به نزديك همدان رسيدم شصت سوار به قافله ما حمله كردند و قافله را به يغما بردند يكي از دزدان از من پرسيد چه داري؟ گفتم چهل دينار در زير جامه ام دوخته دارم آن مرد چنان پنداشت كه مزاح وشوخي مي كنم و به خنده آمد.

ديگري همان سئوال را كرد وهمان جواب شنيد. وقتي كه اموال را تقسيم مي كردند مرا به نقطه اي بلند كه اميرشان در آنجا ايستاده بود بردند. از من پرسيد چه داري؟ من گفتم دو نفر از شما از من پرسيدند و من به ايشان گفتم چهل دينار در زير جامه دوخته دارم حكم كرد كه بيرون آرم چو آن را به وي نشان دادم تعجب كرد و پرسيد چرا مال مخفي خود را به ما نشان دادي؟ پاسخ دادم كه به مادرم قول داده ام هرگز دروغ نگويم.

امير دزدان گفت: اي پسر تو در اين سن حق مادر را رعايت ميكني و من حق خدا را فراموش كرده ام. سپس دست خود را دراز كرد و گفت: دست خود را به من بده تا در دست تو توبه كنم. من چنان كردم و او از كرده خود اظهار پشيماني نمود. پيروان وي نيز چون اين وضع را ديدند از او پيروي كرده و به دست من استغفار كردند. آنگاه امير حكم كرد تا اموال قافله را كه به يغما برده بودند بازگردانند.

عبد القادر جوان بالاخره به بغداد رسيد اما هنگامي كه مي خواست وارد اين شهر شود پيري از ورود او جلوگيري كرد و از او خواست تا جز به اشاره وي به شهر بغداد داخل نشود. به همين خاطر ايشان هفت سال بر در بغداد و در كنار دجله رياضت كشيد و از گياهان خورد تا اينكه اجازه ورود دريافت كرد. آن پير حضرت خضر (ع) بود.

در بغداد براي رياضت به برجي پناه برد كه بعدها به خاطر اقامت وي “برج عجمي” ناميده شد ايشان مي فرمايد: يازده سال در يك برج نشستم و با خداي خود عهد كرده بودم كه نخورم تا نخورانند و لقمه در دهان من نرود تا مرا نياشامانند. يكبار چهل روز هيچ نخـوردم پس از چهل روز شخصي آمد و قدري طعام آورد و بنهاد و رفت و نزديك بود كه نفس من بر بالاي طعام افتد از بس كه گرسنه بودم گفتم والله كه از عهدي كه با خدا بسته ام برنگردم.

ميشنيدم كه از باطن من شخصي فرياد مي كند و به آواز بلند مي گويد: الجوع الجوع. ناگاه شيخ ابوسعيد مخزومي رحمت الله تعالي عليه بر من گذشت و آن آواز شنيد و گفت: عبدالقادر اين چيست؟ گفتم: اين نا آرامي و اضطراب نفس است. اما روح بر قرار خود است و در مشاهده خداوند خود. گفت: بر خيز و به خانه ما بيا اين بگفت و برفت. من در دل خود گفتم بيرون نخواهم رفت.

ناگاه حضرت خضر (ع) درآمد و گفت بر خيز و پيش ابوسعيد برو آنوقت من برخاستم و رفتم. ديدم كه ابوسعيد بر در خانه خود ايستاده است و انتظار من مي برد گفت : اي عبدالقادر آنچه من تو را گفتم بس نبود كه حضرت خضر (ع) را نيز مي بايست گفت؟ پس مرا به خانه درآورد و طعامي كه مهيا كرده بود لقمه لقمه در دهان من نهاد تا سير شدم. بعد از آن مرا خرقه پوشانيد و صحبت وي را لازم گفتم.

رياضت هاي حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني پايان نداشت: بيست و پنج سال در بيابان ها به قدوم تجريد و تفريد (به تنهائي) رياضت نمودم و تا چهل سال با وضوي عشاء نماز بامداد گزارده بودم و پانزده سال بعد از نماز به يك پا ايستاده ختم قرآن كردم شبي نفس من آرزوي خواب كرد. گفته او را نشنيدم و در آن حال زهد و رياضت روزه مي داشتم و بعد از چهل روز افطار به برگ درختان كردم.

به هر حال حضرت عبدالقادر گيلاني تحت عنايت پير وقت و غوث زمان خويش شيخ ابوسعيد مخزومي و صحبت حماد دباس پله هاي طريقت را پشت سر گذاشت و به جائي رسيد كه گروهي او را خدا پنداشتند كه البته نه اينچنين بلكه ايشان مظهر صفات خدا در ميان بندگانش بوده است.

مقابله حضرت شيخ با موانع نفس و طي مراحل سلوك را مي توان در اين گفتار به خوبي ديد: يكبار شخصي بد منظر و بدبو پيش من آمد و گفت من شيطانم و آمدم تا خدمتگزار تو باشم زيرا تو من و پيروانم را عاجز كردي. گفتم برو زيرا من از تو ايمن نيستم و به تو باور ندارم پس دستي از بالا آمد و بر مغز او كوبيد و او در زمين فرو رفت. بار دوم آمد در حاليكه شعله اي از آتش در دست داشت و به وسيله آن با من مي جنگيد. ناگهان مردي سوار بر اسب ابلق ظاهر شد و يك شمشير به من داد و شيطان از ترس به عقب فراركرد.

فتوا دادان و آموزش حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني نيز حالت ويژه اي داشت. شيخ عمر بزاز گفت: از شهرهاي عراق و ديگر شهرها هميشه در مسائل شرعي از حضورش استفتاء مي كردند و او به آنها پاسخ مي گفت و فتوا صادر مي فرمود و هرگز نديدم شبي فتوايي نزد او مانده باشد تاپس از مطالعه به آن پاسخ بگويد بلكه بعد از قرائت بلافاصله جواب را مي نوشت.

احمد ابن مبارك مرقعاني گفت: از جمله كساني كه در محضر حضرتش فقه آموخته بود مردي غير عرب به نام “ابي” بود. او بسيار كم هوش و كند ذهن بود و جز با زحمت زياد چيزي نمي فهميد. در اثناي آن كه يك روز نزد شيخ درس مي خواند ناگهان ابن سمحل به زيارت شيخ آمد و از صبر و حوصله شيخ در تدريس به چنين طالبي بسيار تعجب كرد.

وقتي “ابي” برخاست و رفت ابن سمحل به شيخ عرض كرد كه من از شدت صبر و مداراي تو در تدريس اين طلبه واقعاً متعجب شدم. حضرت عبدالقادر فرمود : تنها يك هفته باقي مانده است كه من براي اين طلبه زحمت بكشم زيرا او به همين زودي دعوت حق را لبيك مي گويد. احمد بن سمحل گويد كه من از اين سخن بر تعجبم افزوده شد و نزد خود روز به روز مي شمردم تا هفته به آخر رسيد و در روز آخر “ابي ” وفات يافت.

جبائي ميگويد كه شيخ عبد القادر گفته است: از باطنم ندایي رسيد كه اي عبدالقادر داخل بغداد شو و با مردم سخن بگوي و چون وارد بغداد شدم مردم را در حالي عجيب ديدم به همين خاطر از آنجا خارج شدم. براي بار دوم ندایي شنيدم كه اي عبدالقادر داخل شو و با مردم حرف بزن زيرا آنها از سخن تو نفع مي برند. گفتم مردم بغداد به من چه؟ من مي خواهم دينم سالم بماند. نداي باطني گفت: برگرد دين تو سالم است.

همچنين شيخ عبد القادر گفت: پيش از ظهري حضرت رسول (ص) را ديدم به من گفت اي فرزند چرا سخن نمي گويي؟ گفتم اي پدر من مردي ايراني ام نزد فصيحان بغداد چگونه تكلم كنم؟ به من فرمود دهان بگشاي من دهان گشودم و ايشان هفت بار دهانم را با رطوبت دهان خويش مرطوب ساخت و گفت: اكنون براي مردم سخن بگوي و با دلايل عقلي و موعظه اي نيكو مردم را دعوت كن. پس نماز ظهر را خواندم در حالي كه مردمي زياد حاضر بودند نشستم. ناگهان بدنم لرزيد. پس نگريستم علي بن ابيطالب (ع) را ديدم كه به من گفت: دهان باز كن او نيز شش بار دهانم را مرطوب ساخت. گفتم چرا هفت بار اين كار را نكردي؟ گفت به خاطر ادب و احترام نسبت به رسول خدا (ص) و آنگاه از من دور شد.

از اين رو بود كه شيخ بزرگوار به سخن گفتن و امر به معروف و نهي از منكر آغاز كرد چنانكه خود گفته است: من در خواب و بيداري امر و نهي مي كنم و گاهي امر و نهي بر سخنان من غالب مي شود و قلب مرا فرا ميگيرد كه اگر صحبت نكنم خفه مي شوم. شيخ سليمان داود منبجي نقل مي كند: نزد شيخ عقيل بودم به او گفتند به تازگي مردي جوان و شريف و غير عرب در بغداد شهرت يافته است كه نامش عبدالقادر است. شيخ عقيل گفت: كار او در آسمان از زمين مشهور تر است. آن جوان بلند قدر را در عالم قدس باز اشهب مي نامند و در وقت خود ميان مسلمانان يگانه خواهد بود.

شيخ علي خباز گفت: از شيخ ابوالقاسم عمر شنيدم كه خبر داد از حضرت عبدالقادر شنيدم كه فرمود: كسي كه در بلایي از من فرياد رسي خواهد آن بلا را از او بردارم و كسي كه در سختي مرا ندا كند مشكلش را حل كنم و كسي كه نزد خدا به من توسل جويد نيازش بر آورده شود. شيخ عمر بزاز گفت از حضرت عبدالقادر شنيدم كه گفت: حسين ابن منصور حلاّج لغزيد و در زمانش كسي نبود كه او را دستگيري و هدايت كند و اگر من با او همزمان بودم نجاتش مي دادم. من تا قيامت نجات دهنده و دستگير هر مريد و منسوب به خود هستم كه مركبش بلغزد.

 

آثار

  • آداب السلوک و التوصل الی منازل الملوک
  • تحفة المتقین و سبیل العارفین
  • جلاء الخاطر فی الباطن و الظاهر
  • حزب الرجاء و الانتهاء
  • یواقیت الحکم
  • معراج لطیف المعانی
  • الفتح الربانی و الفیض الرحمانی
  • دیوان عبد القادر الجیلانی

 

عروج ملکوتی

عبدالقادر گیلانی در سال ۵۶۱ ه. ق، درگذشت و در مدرسه‌ای که در آن به تدریس می‌پرداخت، به خاک سپرده شد.

زندگینامه باباطاهر عریان

 

به نام آفریننده عشق

 

باباطاهِر عریان‌، عارف‌ و دوبیتی سرای ایرانى‌ سده ۵ق‌/۱۱م‌ است که کلمات‌ قصاری‌ عارفانه‌ از وی‌ برجای‌ مانده‌ است‌. آوازۀ باباطاهر، بیشتر به‌دلیل‌ دوبیتی‌ های‌ عوام‌ فهم‌ و خواص‌ پسند اوست‌.

 

ویژگی ها

باباطاهر، فرزند فریدون، در اواخر سده ۴ قمری به‌دنیا آمد. بابا مشهور‌ترین لقب او و معادل‌ پیر‌ و مرشد است‌. در منابع از این لفظ به عنوان پیشنام برای او استفاده شده است. در همدان‌ نیز او را بابا مى‌نامیدند. عریان‌ در هیچ‌یک‌ از منابع‌ کهن‌، دست‌کم‌ تا اواسط سدۀ ۹ق‌، به‌ همراه‌ نام‌ وی‌ دیده‌ نمى‌شود. این لقب، بیانگر دوری‌ جستن‌ بابا از علایق‌ دنیوی‌ است‌. با این‌ حال‌، این‌ لقب‌ مایۀ پدید آمدن‌ پندارهایى‌ همچون‌ سر و پا برهنه‌ بودن‌ بابا و برهنه‌ گشتن‌ وی‌ در معابر عمومى‌ شده‌ است‌.

باباطاهر در همدان‌ زیسته‌، و در همانجا درگذشته‌ و دفن‌ شده‌ است‌. نخستین‌ مأخذی‌ که‌ در آن‌ به‌ نام‌ «طاهر» اشاره شده، نامه‌های‌ عین‌ القضات‌ همدانى‌ است‌. عین‌ القضات‌ به‌ زیارت‌ قبر «طاهر» مى‌رفته و گاهى‌ در آن‌جا نامه‌ای‌ مى‌نوشته‌ است‌. همچنین، «فتحه‌» – از عارفان‌ معاصر عین‌القضات‌ – ۷۰ سال‌ مى‌کوشیده‌ تا ارادت‌ خود را نسبت‌ به‌ «طاهر» استوار سازد و بدین کار موفق نمی‌شد. طاهر، با دیلمیان معاصر بوده و ملاقاتی با ابن سینا داشته است.

در ملاقاتش با طغرل سلجوقی، طغرل برای دیدار او‌ کوکبۀ لشکر را متوقف‌ کرد. باباطاهر با عتاب به او گفت: «ای ترک، با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت: آنچه فرمایی. بابا گفت: آن کن که خدای می‌فرماید؛ انّ اللّه یأمر بالعدل و الاحسان.» طغرل بر دستان‌ بابا بوسه‌ زده‌، و توصیه‌اش‌ را اجابت‌ کرده‌، و گریست و سخن‌ عتاب‌ آلود او را برتافته‌، و سر ابریق‌ شکسته‌ای‌ را که‌ بابا در انگشتش‌ کرده‌ بود، همچون تعویذی‌ همواره‌ همراه خود ‌داشت‌.

عمده آوازه باباطاهر مرهون‌ دوبیتی های‌ عوام‌ فهم‌ و خواص‌ پسند اوست‌. اطلاق‌ دوبیتى‌ به‌ این‌ نوع‌ شعر، در سده‌های‌ اخیر بیشتر رایج‌ شده‌ است‌ و قُدَما معمولاً به‌ آن‌ فهلوی‌ و فهلویات‌ مى‌گفتند. برخى‌ صاحبان‌ کتاب های‌ تذکره‌ و محققان‌ معاصر، زبان‌ وی‌ را «راژی‌»، «راجى‌»، و «رازی‌» دانسته‌اند. این‌ ۳ لفظ به‌ گویش‌ قدیم‌ اهل‌ ری بازمى‌گردد. برخى‌ نیز زبان‌ اشعار او را لُری‌ مى‌دانند. دوبیتی‌های‌ بابا، دارای مضامین‌ ساده‌ و روان‌ و دور‌ از صنایع‌ ادبی دشوار است. این امر باعث رونق شعر او میان عموم مردم شده، به طوری که شماری‌ از ابیات‌ او صبغه تمثیلى‌ یافته‌ است‌.

می گویند باباطاهر در دامنه های الوند منزل داشته است. او در سرمای زمستان، برهنه تن بر روی بر فها می خوابیده است. در اثر حرارت باطنی و آتش درونی سوزش عشق حقیقی که در وجود او بوده، در هر طرف او، برف ها تا یک ذرع آب شده و به زمین فرو رفته و سبزه های بهاری در اطرافش روییده بود.

نقل می کنند: باباطاهر، خواهرزاده ای منجم داشت. وقتی می خواست جای یکی از ستارگان را پیدا کند، به هر کتابی که مراجعه کرد، چیزی نیافت. سرانجام با خود گفت: بروم این مشکل را از خالویم بپرسم. با این عزم از کوه الوند بالا رفت. به محلی که باباطاهر بود، رسید و این هنگامی بود که بابا، در نزدیکی قله کوه به رو بر روی زمین افتاده و در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. خواهرزاده بابا، با رنج فراوان خود را به او رسانید. زمانی که از دور بابا را دید که بر رو افتاده است. در خاطرش گذشت که شرع اسلام، بر رو خوابیدن را مکروه دانسته است، پس چرا خالوی من مرتکب یکی از مکروهات شده است! بابا، خیال او را دریافت و او را صدا زد: این کراهت در حال خواب است در حالی که من بیدارم. پس با شست پا، شکلی بر زمین ترسیم کرد و گفت: این هم مقصود تو، بگیر و برو. او بی آنکه سوال خود را اظهار کند، پاسخ خود را از باباطاهر گرفته بود.

حاج عبدالوهاب شوشتری یکی از مشایخ نامدار متصوفه و اهل ذکر اواخر عمر در همدان می زیسته است. او برای مرحوم آزاد همدانی، نقل کرده است که: در مجلسی باباطاهر موعظه می کرده و آیات وعید و تخویف می خوانده است. در آخر مجلس حاضرین دیدند رطوبتی در گوشه مجلس پیدا شد؛ سبب آن را پرسیدند. گفت: یکی از پریان در مجلس بود و در اثر شنیدن این کلمات، از کثرت شرم و حیا آب شد و به زمین فرو رفت و این رطوبت، نشانه ذوب اوست.

مشهور است که سالی در همدان باران نبارید. مردم شهر از عالمان و صالحان و پیشنمازان به مصلا رفته و به طلب باران، مشغول دعا و تضرع و گریه و زاری شدند؛ به درگاه خداوند التجا می کردند اما دعای آنها مستجاب نگشت و قطره ای باران نبارید. جمعی که به بابا معتقد بودند، به صومعه او رفته و التماس کردند که با آنها به مصلا برود و دعا کند.

بابا به مردم گفت: بابا را به کار خدا چه کار است؟! او را به اصرار از صومعه بیرون کشاندند؛ پس به ناچار با مردم به راه افتاد. از قضا گذرشان به در باغ امیر شهر افتاد که باغی زیبا داشت و باغبانان در آ نجا حضور داشتند. بابا از مردم کناری گرفت و سنگی برداشت و به قوّت به در باغ کوفت. باغبانان فریاد کردند: در باز است، داخل شو. بابا گوش نداد و بیشتر سنگ بر در می زد. باغبانان با کمال تغیّر آمدند وگفتند: در باز را برای چه می کوبی؟

بابا گفت: شما چرا باغ خود را آب نمی دهید؟ باغبانان گفتند: تو را چکار؟ ما خود مختار کار خودیم. بابا به مردم گفت: سبحان الله، عجب مردمان بی شعوری هستیم! هرگاه خداوند سبحان از من بپرسد: مگر در خانه من بسته بود که به اینجا آمده اید؟ و اگر از شما مردم بپرسد: آیا من در مملکت خود مختار نیستم که هر وقت بخواهم باغ و مزارع خود را آبیاری کنم، چه جواب خواهیم گفت؟! او به طرف صومعه خود بازگشت و مردم نیز به خانه هایشان روانه شدند. هنوز به منزل های خود نرسیده بودند که باران رحمت، به قدر کفایت بارید و همه مزارع سیراب شدند.

 

نمونه ای از اشعار باباطاهر:

از آن روزی که ما را آفریدی   به‌ غیر از معصیت چیزی ندیدی

خداوندا به حق هشت و چارت   ز من بگذر، شتر دیدی ندیدی

***

مکن کاری که بر پا سنگت آیو   جهان با این فراخی تنگت آیو

چو فردا نامه خوانان نامه خوانند   تو را از نامه خواندن ننگت آیو

***

ز دست دیده و دل هر دو فریاد   که هر چه دیده وینه دل کنه یاد

بسازم خنجری نیشش ز پولاد   زنم بر دیده تا دل گرده آزاد

***
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم    به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت   نشان از روی زیبای ته وینم

***

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی    که یک سر مهربونی دردسر بی

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت   دل لیلی از او شوریده‌تر بی

 

عروج ملکوتی

باباطاهر بنا به قول اکثر متأخرین، پس‌ از ۴۴۷ یا ۴۵۰ق‌ از دنیا رفت. آرامگاه باباطاهر بر فراز تپه‌ای‌ در شمال‌ غربى‌ همدان‌، مقابل‌ قلۀ الوند و از سوی‌ دیگر، مقابل‌ بقعۀ امامزاده‌ حارث‌ (هادی‌) بن‌ على‌ (ع‌) ساخته‌ شده‌ است‌.

زندگینامه ابن فارض

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبْن‌ِ‌فارِض‌، ابوحفص‌ (ابوالقاسم‌) شرف‌الدین‌ عمر بن‌ علی‌ بن مرشد بن‌ علی (‌۵۷۶ -۶۳۲ق‌/۱۱۸۱- ۱۲۳۵م‌)، عارف و بزرگ‌ ترین‌ سراینده شعر صوفیانه‌ در ادبیات‌ عرب‌ است.

 

ویژگی ها

نسبت‌ ابن‌فارض‌ به‌ گفته شیخ‌علی‌، نواده دختری‌ او و به‌ استناد خوابی‌ که‌ او خود دیده‌ بود، به‌ قبیله بنی‌ سعد (قبیله حلمیه‌، مرضعه پیامبر) می‌رسید و اصل‌ خاندانش‌ به‌ شهر حماه‌، در سرزمین‌ شام‌ تعلق‌ داشت‌. پدرش‌ از حماه‌ به‌ دیار مصر که‌ در آن‌ روزگار، مهم‌ترین‌ مرکز تمدن‌ اسلامی‌ بود، مهاجرت‌ کرد و چون‌ در محاکم‌ قضایی‌ سهم‌ الارث‌ زنان‌ بر مردان‌ می‌نوشت‌، به‌ «فارض‌» مشهور شد.

شیخ‌علی‌، جامع‌ دیوان‌ ابن‌فارض‌، در دیباچه آن‌ به‌ نقل‌ از منذری‌ می‌نویسد: «از ابن‌فارض‌ درباره تاریخ‌ ولادتش‌ پرسیدم‌، پاسخ‌ داد چهارم‌ ذیقعده ۵۷۷ در قاهره‌ . از ابن‌خلکان‌ نیز چنین‌ شنیدم‌»، ولی‌ ظاهراً در اینجا شیخ‌علی‌ را سهوی‌ روی‌ داده‌ است‌، زیرا این‌ سخن‌ را نه‌ تکمله منذری‌ تأیید می‌کند و نه‌ وفیات‌ ابن‌خلکان‌ و این‌ هر دو ولادت‌ ابن‌فارض‌ را در ۴ ذیقعده ۵۷۶ ضبط کرده‌اند و قول‌ دیگر مورخان‌ نیز همین‌ است‌.

ابن‌فارض‌ مقدمات‌ علوم‌ را نزد پدر فراگرفت‌. پدرش‌ مردی‌ عالم‌ و زاهد و مدتی‌ نایب‌الحکم‌ ملک‌ عزیز ایوبی‌ در قاهره‌ بود و گاهی‌ فرزند خویش‌ را هم‌ با خود به‌ مجالس‌ حکم‌ می‌برد. زهد و ورع‌ او موجب‌ شد که‌ دعوت‌ سلطان‌ را برای‌ تصدی‌ منصب‌ قاضی‌القضاتی‌ نپذیرد و سرانجام‌ از امور دولتی‌ دست‌ شوید و در جامع‌ ازهر به‌ ارشاد مردم‌ مشغول‌ شود.

ابن‌فارض‌ در قاهره‌ به‌ استماع‌ حدیث‌ از بهاءالدین‌ قاسم‌ بن‌ عساکر پرداخت‌ و مذهب‌ شافعی‌ را برگزید. سپس‌ به‌ تصوف‌ روی‌ آورد و به‌ وادی‌ « مستضعفین‌ » در کوه‌ مقطّم‌ رفت‌ و به‌ ریاضت‌ و مجاهدت‌ پرداخت. گویند روزی‌، هنگامی‌ که‌ به‌ قاهره‌ بازگشته‌ بود و قصد ورود به‌ مدرسه «سیوفیه‌» داشت‌، پیرمرد بقالی‌ را دید که‌ برخلاف‌ قاعده مقرر وضو می‌گرفت‌. ابن‌فارض‌ به‌ قصد اعتراض‌ با او به‌ سخن‌ گفتن‌ پرداخت‌، ولی‌ پیرمرد که‌ از اولیاءالله‌ بود به‌ او گفت‌ که‌ ای‌ عمر! گشایش‌ کار تو در مصر نخواهد بود بلکه‌ در مکه‌ به‌ مقصود خواهی‌ رسید و اکنون‌ هنگام‌ آن‌ فرارسیده‌ است.

پس‌ از این‌ دیدار ابن‌فارض‌ به‌ حجاز رفت‌ و مدت‌ ۱۵ سال‌ در کوهستانهای‌ پیرامون‌ مکه‌ به‌ تزکیه نفس‌ پرداخت‌. سالهایی‌ که‌ در این‌ ناحیه‌ به‌ سر آورد، در زندگی‌ روحانی‌ و ذوقی‌ وی‌ تأثیرات‌ عمیق‌ برجای‌ گذارد، چنانکه‌ در تائیة صغری‌ اشارات‌ بسیار به‌ این‌ دوران‌ دارد و قصیده دالیه او نیز که‌ در مصر و بعد از بازگشت‌ از سفر حجاز سروده‌ شده‌ است‌، آکنده‌ از اشارات‌ و سخنان‌ شورانگیز درباره مکه‌ و اماکن‌ متبرکه آنجاست‌.

از آن‌ شیخ‌ بقال‌ دیگر سخنی‌ در میان‌ نیست‌ تا آنکه‌ به‌ گفته شیخ‌ علی‌، بعد از ۱۵ سال‌ روزی‌ در باطن‌ ابن‌فارض‌ ندا می‌دهد که‌ به‌ قاهره‌ باز آی‌ و بر من‌ نماز بگزار. ابن‌فارض‌ به‌ قاهره‌ می‌شتابد و بر جنازه او نماز می‌گزارد و او را به‌ ترتیبی‌ که‌ خود وصیت‌ کرده‌ بود، در «قرافه‌»، در دامنه کوه‌ مقطّم‌ و در مسجد عارض‌ به‌ خاک‌ می‌سپارد. شیخ‌علی‌ و اکثر تذکره‌ نویسان‌، نام‌ این‌ شیخ‌ را نگفته‌ و از او تنها به‌ عنوان‌ «شیخ‌ بقال‌» یاد کرده‌اند، اما ابن‌زیات‌، نام‌ او را شیخ‌ ابوالحسن‌ علی‌ بقال‌ ضبط کرده‌ است‌ و ابن‌ ایاس‌ او را به‌ نام‌ شیخ‌ محمد بقال‌ می‌شناسد.

ابن‌فارض‌، پس‌ از بازگشت‌ از حجاز، در صحن‌ خطابه جامع‌ ازهر ساکن‌ شد. وی‌ مورد احترام‌ خاص‌ سلاطین‌ ایوبی‌ و امیران‌ و درباریان‌ بود، ولی‌ هرگز به‌ دربار و درباریان‌ روی‌ خوش‌ نشان‌ نداد و در مجالس‌ آنان‌ حاضر نشد و هرگونه‌ اقدامی‌ را که‌ از طرف‌ سلاطین‌ برای‌ نزدیک‌ شدن‌ به‌ او به‌ عمل‌ آمد، رد می‌کرد.

شیخ‌ کمال‌الدین‌ محمد، فرزند ابن‌فارض‌ در وصف‌ سیمای‌ پدر خود گفته‌ است‌ که‌ وی‌ مردی‌ میانه‌ بالا و نیکو منظر بود و رنگ‌ چهره‌اش‌ به‌ سرخی‌ تمایل‌ داشت‌ و در مجالس‌ وقار و هیبت‌ او به‌ گونه‌ای‌ بود که‌ حاضران‌ از هر گروه‌ و طبقه‌ای‌ که‌ بودند، کمال‌ ادب‌ و فروتنی‌ را نسبت‌ به‌ او مراعات‌ می‌کردند. با آنکه‌ از کسی‌ چیزی‌ نمی‌پذیرفت‌، در معاش‌ خود سهل‌گیر و بی‌تکلف‌ بود و با نزدیکان‌ و آشنایان‌ با بخشندگی‌ و گشاده‌ دستی‌ رفتار می‌کرد.

تذکره‌نویسانی‌ که‌ به‌ شرح‌ حال‌ ابن‌فارض‌ پرداخته‌اند و نیز شیخ‌ علی‌ کراماتی‌ به‌ وی‌ نسبت‌ داده‌اند که‌ غالبا دایر بر فراست‌ یا اشراف‌ او بر ضمایر است‌. از ویژگی های‌ زندگی‌ صوفیانه ابن‌فارض‌، توجه‌ خاص‌ او به‌ « سماع‌ » است‌ که‌ برای‌ او معنا و مفهومی‌ بسیار گسترده‌ داشت‌: از آواز خواندن‌ رختشویان‌ ساحل‌ نیل‌ به‌ هنگام‌ رختشویی‌ و نوحه‌سرایی‌ نوحه‌گران‌ در تشییع‌ جنازه مردگان‌ تا سرود سرایی‌ و نوازندگی‌ کنیزکان. ‌

گاهی‌ در کوی‌ و برزن‌، صدای‌ ناقوس‌ نگهبانان‌ دربار و شعری‌ که‌ می‌خواندند، احوال‌ او را چنان‌ دگرگون‌ می‌کرد و او را به‌ وجد می‌آورد که‌ رهگذران‌ نیز به‌ وجد می‌آمدند و سماعی‌ پرشور در می‌گرفت‌ و گروهی‌ در آن‌ میان‌ بیهوش‌ می‌افتادند. لطافت‌ روح‌ ابن‌فارض‌ چنان‌ بود که‌ گاهی‌ از مشاهده اشیایی‌ که‌ در اطرافش‌ بود، به‌ شدت‌ متأثّر می‌شد. وی‌ از دیدن‌ کوزه‌ای‌ زیبا در دکان‌ عطاری‌، به‌ یاد جمال‌ مطلق‌ الهی‌ می‌افتاد و از خود بی‌خود می‌گشت‌ و یا هنگامی‌ که‌ آب‌ نیل‌ بالا می‌آمد، شبها از تماشای‌ شکوه‌ و خروش‌ آن‌ به‌ وجد و طرب در می‌آمد.

عصر او به‌ دلایل‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌، آکنده‌ از تمایلات‌ دینی‌ و عرفانی‌ بوده‌ است‌، اما قابلیت‌ روحی‌ خود او را هرگز نباید از نظر دور داشت‌ که‌ اصلی‌ترین‌ عامل‌ گرایش‌ او به‌ عرفان‌ بود. وی‌ در روزگاری‌ می‌زیست‌ که‌ از یکسو خاطره جنگهای‌ صلیبی‌ هنوز در یادها باقی‌ بود و از سوی‌ دیگر صلاح‌الدین‌ ایوبی‌ دستگاه‌ خلفای‌ فاطمی‌ را برچیده‌ بود. ایوبیان‌ سعی‌ بر آن‌ داشتند که‌ روحیه دینی‌ را به‌ گونه‌ای‌ در مردم‌ تقویت‌ کنند که‌ هم‌ دژ محکمی‌ در مقابل‌ مسیحیت‌ اروپاییان‌ باشد و هم‌ سدی‌ در برابر تشیع‌ اسماعیلیان‌.

از این‌ رو مساجد و مدارس‌ دینی‌ را در همه‌ جا بر مبنای‌ مذاهب‌ اهل‌ سنت‌ تأسیس‌ و تقویت‌ می‌کردند و از طرف‌ دیگر به‌ ترویج‌ تصوف‌ نیز توجه‌ خاص‌ داشتند. صلاح‌الدین‌ ایوبی‌ خانقاهی‌ بزرگ‌ در مصر ایجاد کرد که‌ به‌ نام‌ «دار سعید‌السعداء» معروف‌ بود و شیخ‌ آن‌ سمت‌ِ «شیخ‌المشایخ‌» داشت‌ و در پی‌ آن‌، خانقاه‌ها و رباطهای‌ دیگر در نقاط مختلف‌ ساخته‌ شد. پیامدهای‌ جنگهای‌ صلیبی‌ و به‌ دنبال‌ آن‌ آشوبهای‌ بعد از مرگ‌ صلاح‌الدین‌ و درگیریهای‌ فرزندان‌ و برادران‌ او بر سر تقسیم‌ حکومت‌ ، اوضاع‌ اجتماعی‌ را نابسامان‌ و زمینه‌های‌ روحی‌ را برای‌ ترک‌ دنیا و گرایش‌ به‌ زهد و تصوف‌ بسیار آماده‌ و مساعد کرده‌ بود.

ابن‌فارض‌ نیز بی‌تردید از این‌ رویدادها متأثر بوده‌ است‌. از آثار او و نیز از آنچه‌ درباره او نوشته‌اند، به‌ روشنی‌ برمی‌آید که‌ وی‌ یکی‌ از درخشان‌ترین‌ چهره‌های‌ عرفان‌ اسلامی‌ بوده‌ است‌، اما هرگز نمی‌توان‌ او را یک‌ صوفی‌ به‌ مفهوم‌ متعارف‌ آن‌ به‌ شمار آورد و در چهارچوب‌ نظام‌ تصوف‌ خانقاهی‌ قرار داد. چنانکه‌ به‌ گفته فرزندش‌ او لباس‌ نیکو می‌پوشید و بوی‌ خوش‌ به‌ کار می‌برد

و نیز در دیداری‌ که‌ با شیخ‌ شهاب‌الدین‌ سهروردی‌ – صاحب‌ عوارف‌ المعارف‌ – داشته‌ است‌، سهروردی‌ از وی‌ می‌خواهد که‌ اجازه‌ دهد تا فرزندان‌ او را خرقه‌ بپوشاند و به‌ طریقت‌ خود درآورد، ولی‌ او نخست‌ نمی‌پذیرد و می‌گوید که‌ «روش‌ ما چنین‌ نیست‌». نام‌ ابن‌فارض‌، در حوزه عرفان‌ و تصوف‌ قرن ۷ قمری‌، در کنار نام‌ کسانی‌ چون‌ ابن‌عربی‌ و صدرالدین‌ قونوی‌ جای‌ می‌گیرد و قصاید او مخصوصا تائیة کبری‌، همراه‌ با فصوص‌ الحکم‌ و فکوک‌ در خانقاه‌ها و حلقه‌های‌ صوفیه‌ تدریس‌ می‌شده‌ است‌.

تائیه ابن‌فارض‌ آکنده‌ از مفاهیم‌ و اصطلاحات‌ عرفان‌ نظری‌ است‌، مانند اتحاد، فنا و بقا، وجد و فقد، فرق‌ و جمع‌، صحو الجمع‌ و فرق‌ الثانی‌ و… که‌ با توانایی‌ اعجاب‌انگیزی‌ در قالب‌ تمثیلها و تعبیرهای‌ شاعرانه‌ بسط و گسترش‌ یافته‌ است‌. از همین‌ روست‌ که‌ علمای‌ ظاهر پیوسته‌ به‌ انکار او برخاسته‌ و از او به‌ عنوان‌ «شیخ‌ اتحادی‌» نام‌ برده‌ و تائیه‌اش‌ را همچون‌ حلوایی‌ دانسته‌اند که‌ روغنش‌ از سم‌ افعی‌ است‌ و چنان‌ در اظهار این‌ نظر مبالغه‌ کرده‌اند که‌ تائیه را سرچشمه ضلال‌ و زندقه‌ شمرده‌ و بزرگان‌ دین‌ را به‌ دفع‌ و محو آثار آن‌ فراخوانده‌اند.

از سرسخت‌ترین‌ مخالفان‌ و دشمنان‌ ابن‌فارض‌، تقی‌الدین‌ ابن‌ تیمیه‌ (د ۷۲۸ق‌) عالم‌ حنبلی‌ است‌ که‌ به‌ شدت‌ با رقص‌ و سماع‌ ابن‌فارض‌ مخالف‌ است‌ و او را در کنار کسانی‌ مانند ابن‌عربی‌ ، صدرالدین‌ قونوی‌، ابن‌سبعین‌ و حلاج‌، وحدت‌ وجودی‌ و حلولی‌ می‌داند.

یکی‌ از مدافعان‌ ابن‌فارض‌، سیوطی‌ است‌ که‌ به‌ عقیده او اعتراض‌ برخی‌ از فقها بر اشعار ابن‌فارض‌ نه‌ از سر دشمنی‌ و اهانت‌ است‌، بلکه‌ به‌ سبب‌ بیم‌ از آن‌ است‌ که‌ عوام‌، معنای‌ حقیقی‌ اشعار او را درک‌ نکنند و معنای‌ ظاهر ابیات‌، آنان‌ را گمراه‌ کند. سیوطی‌ به‌ کسانی‌ که‌ بر سخنان‌ صوفیه‌ خرده‌ می‌گیرند، یادآوری‌ می‌کند که‌ برخی‌ از این‌ سخنان‌ در حال‌ سکر و غلبه وجد بر زبان‌ آمده‌ است‌ و چون‌ صوفی‌ در آن‌ حال‌ از خود بی‌خود و بی‌خبر است‌، شرعاً تکلیفی‌ بر او مترتب‌ نیست‌ و نباید طعن‌ و انکار نسبت‌ به‌ او روا داشت.

شیخ‌ شهاب‌الدین‌ سهروردی‌ نیز از جمله بزرگانی‌ بود که‌ نسبت‌ به‌ ابن‌فارض‌، ارادت‌ خاص‌ نشان‌ می‌داد. در مراسم‌ حج‌ سال‌۶۲۸ میان‌ آن‌ دو دیداری‌ صورت‌ گرفت‌ و با اصرار سهروردی‌ دو فرزند ابن‌فارض‌ به‌ نامهای‌ کمال‌الدین‌ محمد و عبدالرحمان‌ – پس‌ از امتناع‌ نخستین‌ ابن‌فارض‌ – به‌ دست‌ سهروردی‌ خرقه‌ پوشیدند. مهم‌ترین‌ کسی‌ که‌ ابن‌فارض‌ را به‌ اشتراک‌ عقیده‌ با او متهم‌ کرده‌اند، محیی‌الدین‌ ابن‌عربی‌ (د ۶۳۸ق‌) است‌. ابن‌عربی‌ به‌ تائیه ابن‌فارض‌ توجهی‌ خاص‌ داشت‌ و گویند که‌ می‌خواست‌ بر آن‌ شرحی‌ بنویسد، ولی‌ ابن‌فارض‌ به‌ او گفت‌ که‌ فتوحات‌ مکیه تو شرح‌ تائیه‌ است.

نظرگاه‌ عرفانی‌ ابن‌فارض‌ مجموعا با وحدت‌ شهود سازگارتر است‌. برخلاف‌ ابن‌عربی‌ که‌ نظریه عرفانی‌ خود را به‌ شیوه فلسفی‌ و استدلالی‌ و به‌ طور جامع‌ و فراگیر ارائه‌ می‌دهد، ابن‌فارض‌ درپی‌ تبیین‌ فلسفی‌ نظام‌ هستی‌ نیست‌.  ابن‌فارض‌ وجود واجب‌ را با وجود خود عالم‌ یکی‌ نمی‌داند، بلکه‌ معتقد است‌ که‌ سالک‌ در سیر و سلوک‌ خویش‌ به‌ مقام‌ و مرحله‌ای‌ می‌رسد که‌ از انسانیت‌ خود و از جمیع‌ خواهشهای‌ نفسانی‌ تهی‌ می‌شود و در نتیجه‌ به‌ نوعی‌ از هشیاری‌ دست‌ می‌یابد که‌ در آن‌ خود را با حق یگانه‌ می‌بیند و محب‌ و محبوب‌ و شاهد و مشهود یکی‌ می‌شوند.

او برای‌ توجیه‌ عقیده خود به‌ ادله نقلی‌ هم‌ توسل‌ می‌جوید. موضوع‌ دحیه کلبی‌ که‌ جبرئیل‌ در صورت‌ او بر پیامبر ظاهر می‌شد، نمونه اینگونه‌ ادله‌ است‌: وقتی‌ که‌ جبرئیل‌ در هیأت‌ دحیه کلبی‌ ظاهر شد، آیا جبرئیل‌ همان‌ دحیه‌ بود؟ او همین‌ دلیل‌ را برای‌ نفی‌ حلول‌ از عقیده خویش‌ به‌ کار می‌گیرد اما با این همه‌، مشاهده‌ می‌شود که‌ او را هم‌ به‌ حلول‌ متهم‌ کرده‌اند، هم‌ به‌ وحدت‌ وجود.

ابن‌فارض‌ شاعر ممتازی‌ است‌ که‌ از یکسو قدرت‌ و استعداد شاعری‌ را به‌ کمال‌ داراست‌ و از سوی‌ دیگر احساس‌ و ادراک‌ دینی‌ و عرفانی‌ او در غایت‌ کمال‌ و علو است‌. برخی‌ معتقدند که‌ ابن‌فارض‌ پایه‌گذار زبان‌ رمزی در شعر عرب‌ است.

 

از منظر فرهیختگان

مرحوم قاضى با اینکه حافظ شيرازى را عارفى كامل مي‌دانستند، و اشعار مختلف او را شرح منازل و مراحل سلوك تفسير مي‌فرمودند؛ ولى معتقد بودند كه ابن فارض كه شاگرد محيى‌الدّين است از وى اكمل است.

علامه طباطبایی می گوید: ابن فارض انصافا در رقاء و علوّ درجه شعرى و رسانيدن مطالب عرفانى بيداد مى‌كند و حقا مى‌توان گفت كه ابن فارض در عرفان و شعر عرب، به مثابه حافظ شيرازى در عرفان و شعر فارسى است.

محمدجواد انصاری همدانی می گوید: بسيارى از بزرگان سابق كه از كلمات آنان استفاده مى‌شود كه سنى مذهب بوده‌اند، آنها اين معنى را تقيّةً ابراز مى‌نمودند و الّا آنها شيعه بوده‌اند. ابن فارض در آخر قصائدش تعريف از أبابكر ميكند و علت آنرا پيرمردى قرار ميدهد، و تعريف از عمر ميكند و علت آنرا كشف قرار ميدهد، لكن چون تعريف از أمير المؤمنين عليه السلام ميكند علت آنرا وصى بودن آن حضرت قرار مي دهد و درست بواسطه اين تعريف، تخريب خلفاى سابق را مي‌كند.

آیت الله طهرانی می گوید: بسيارى از اشعار ابن فارض بالاخص نظم السّلوك (تائيّه كبرى) صراحت در فناء مطلق دارد.

مهدی محبتی می گوید: ابن‌فارض حالات و آنات و عوالم عجیبی در عرفان دارد که اگر کمی دقت کنیم شاید بتوانیم بگوییم که ترکیبی از مولانا و حافظ است.

 

آثار

  • تائیه‌
  • الدر النضید
  • مشارق‌ الدراری‌
  • منتهی‌ المدارک‌

 

عروج ملکوتی

سرانجام‌ وی‌ در ۵۶ سالگی‌ در روز سه‌شنبه‌ دوم‌ جمادی‌ الاول‌ ۶۳۲ در صحن‌ خطابه جامع‌ ازهر درگذشت‌ و فردای‌ آن‌ روز در قرافه‌، دامنه کوه‌ مقطم‌ در کنار مسجد معروف‌ به‌ «عارض‌» نزدیک‌ آرامگاه‌ شیخ‌ بقال‌ دفن‌ شد.

زندگینامه ابوسعید ابوالخیر

 

به نام آفریننده عشق

 

اَبوسَعیدِ اَبوالخِیر، فضل الله بن احمد بن محمد بن ابراهیم میهنی (اول محرم ۳۵۷ ـ ۴ شعبان ۴۴۰ق/ ۷ دسامبر ۹۶۷ ـ۱۲ژانویه ۱۰۴۹م)، عارف و شاعر بنام خراسانی، منسوب به میهنه، از قرای مشهور خاوران در میانه سرخس و ابیورد است.

 

ویژگی ها

اینکه برخی از مورخان او را به ابیورد منسوب داشته‌اند، از آن روست که میهنه از نواحی و توابع ابیورد محسوب می‌شده است. نام او را «فضل» نیز می‌گفته‌اند که در برخی مواضع به صورت «فضیل» ضبط شده است. در نام پدر وی، مورخان اختلافی ندارند و این‌که بعضی از آنان او را فرزند محمد خوانده‌اند، یک پشت از نسبش را نادیده گرفته‌اند، اما در نام جد و جد اعلای او اختلاف است. جدش را علی و جد بزرگش را احمد نیز خوانده‌اند.

ابوسعید در میهنه، در خانواده‌ای شافعی مذهب‌ زاده شد. پدرش ابوالخیر احمد مردی با دیانت بود که به عطاری ( دارو فروشی) اشتغال داشت و اهالی میهنه او را بابو ابوالخیر می‌خواندند. وی ظاهراً تمکنی داشته و با صوفیان شهرش نشست و برخاست می‌کرده است. نخستین آشناییهای ابوسعید با تصوف از طریق پدرش بود. در کودکی شبی به اصرار مادر و به همراهی پدر در مجلس صوفیان میهنه شرکت جست و با آداب صوفیانه در مجلس سماع آشنا شد و حتی ترانه‌ای را که فؤال در آن مجلس به تکرار می‌خواند و با آنکه به مفهوم عرفانی آن راه نمی‌برد به حافظه سپرد. رابطه دوستانه پدرش با برخی از مشایخ صوفیه همچون ابوالقاسم بشر یاسین نیز در پرورش ذوق عرفانی او مؤثر افتاد.

در کودکی قرائت قرآن را نزد ابو محمد عنازی فراگرفت و سپس به توصیه پدر، نزد مفتی و ادیب مشهور عصر استاد ابوسعید عنازی به آموختن لغت و ادب پرداخت. در این احوال گه‌گاه بشر یاسین را می‌دید و دیدار او برایش جاذبه‌ای خاص داشت. وی نخستین تعلیمات صوفیانه را در اوان کودکی و نوجوانی از بشر یاسین فرا گرفت و این‌که خود گفته است که «مسلمانی» را از بشر یاسین آموخته، حاکی از تأثیر پذیرفتن عمیق از سخنان و تعلیمات اوست. از زندگی نامه‌های ابوسعید چنین برمی آید که او تا پس از ۱۷ سالگی در میهنه بوده و پس از درگذشت بشر یاسین در ۳۸۰ق، به گورستان میهنه بر سر مزار وی می‌رفته است.

ابوسعید در میهنه مقدمات معارف دینی و عرفانی را فراگرفته و ادب عربی را نیز تا آن‌جا آموخته بود که به قولی ۳۰۰۰۰ بیت از اشعار جاهلی، در یادداشت. در این احوال زادگاه خود را به قصد مرو ترک گفت تا فقه بیاموزد. در مرو نخست نزد ابوعبدالله خضری فقه شافعی خواند و ۵ سال در خدمت او به سر برد و متَفَق و مختلف فقه را از او آموخت. البته خضری از «علم طریقت» نیز آگاه بود و ابو سعید از دانش عرفانی او نیز بهره ور شد.

پس از درگذشت ابوعبدالله خضری، ابوسعید نزد فقیه مشهور مرو ابوبکر قفّال مروزی (د ۴۱۷ق) تحصیل فقه را ادامه داد و ۵ سال نیز در مجلس درس وی حاضر می‌شد. چند تن از محدثان و فقیهان بزرگ آن عصر چون ابو محمد جوینی، ابوعلی سنجی و ناصر مروزی در این دوران همدرس او بودند. ابوسعید در مرو مجلس برخی از محدثان مشهور آنجا را نیز درک کرده بود، ‌ چنانکه نقل کرده‌اند که صحیح بخاری را از ابوعلی محمد شبویی مروزی شنیده است.

ظاهراً ابوسعید در حدود ۳۰ سالگی به قصد درک مجلس درس فقیه سرخسی، ابوعلی احمد زاهر (د ۳۸۹ق)، ‌ به سرخس رفت به هر حال ابوسعید نزد ابوعلی زاهر تفسیر، اصول و حدیث آموخت و چون فقیه سرخسی در وی استعداد فوق العاده دید، درس سه روزه به در یک روز به او می‌آموخت. با وجود این روح عرفان طلب ابوسعید که از کودکی و نوجوانی با مایه‌های عرفانی و با سخنان پیرانی چون ابوالقاسم بشر یاسین آشنایی یافته بود و نیز فضای عارفانه سرخس با داشتن پیرانی چون لقمان و ابوالفضل سرخسی، او را از عالم فقه و فقاهت و روایت اهل مدرسه دور کرد و از مجلس فقیه سرخسی به خانقاه پیر سرخسی کشاند.

آشنایی او با لقمان سرخسی و دیدارش با ابوالفضل سرخسی و گذراندن شبی در خانقاه او و شیندن سخنانش در باب حقیقت اسم جلاله، روح او را صید پیر سرخسی ساخت و هر چند فردای آن شب به مدرسه بازگشت، اما شور و غوغایی که بر اثر گفتار پیرانه ابوالفضل در او پیدا شده بود، او را از مدرسه به خانقاه سرخسی کشید.

پیران سه گانه‌ای که در ارشاد و تربیت روحی ابوسعید سهم داشته‌اند، بی‌شک ابوالفضل سرخسی پس از بشر یاسین و پیش از قصاب آملی، بیش از دیگران بر او تأثیر نهاده بود. اینکه ابوسعید ابوالفضل را «پیر» می‌خوانده و زیارت مزار او را همچون سفر حج می‌دانسته است، از تأثیر شگرف ابوالفضل بر دل و جان او خبر می‌دهد.

اما اگر درست باشد که ابوسعید در حدود ۴۰ سالگی، ‌دوره مجاهده و سلوک را به پایان برده است. بی‌گمان نبایستی که مدت درازی در خانقاه سرخسی مانده باشد، زیرا پس از تحولی که از ذکر اسم جلاله نزد ابوالفضل حاصل کرده بود، به دستور همو به میهنه بازگشته و در سرای پدر مدتی در تجرید گذرانده و به روش پیر سرخسی ذکر می‌گفته است. نیز در همین اوقات به اسلوب خانقاهیان در میهنه خلوت و ریاضت داشته و گاهی مدت‌ها در صحرا و بیابان و رباطهای ویران میهنه می‌گذرانده است.

اما با اینهمه در همین دوره‌گاه گاهی نیز به خدمت درویشان و صوفیان میهنه اهتمام می‌کرده و خانقاه‌ها و مساجد را نظافت می‌نموده و برای اطعام خانقاهیان «سؤال» می‌کرده و چون نقدینه به دست نمی‌آمده، دستار و کفش و جبّه خود را می‌فروخته است. نیز در همین دوره درباره نکات و اشارات صوفیه تأمیل می‌کرده و هرگاه که نکته‌ای برای او پوشیده می‌مانده، به سرخس می‌رفته و از ابوالفضل مطلب خود را جویا می‌شده است.

ابوالعباس قصاب سومین شیخی است که در زندگی روحانی ابوسعید سهم بزرگ داشته است، تا آن‌جا که ابوسعید او را «شیخ» مطلق می‌خواند و نکته‌هایی را که از او شنیده و آموخته بود، تا پایان عمر همواره بر زبان می‌راند. ابوسعید به روایتی یک سال و به روایتی ضعیف‌تر دو سال و نیم در آمل در خانقاه ابوالعباس قصاب سپری کرد و خرقه گونه‌ای نیز از او فرا یافت و به اشارت همو به میهنه بازگشت.

در بازگشت او به میهنه مردمی بسیار گرد او جمع شدند. از این پس ابوسعید در خانقاهش در میهنه به ارشاد پرداخت و ظاهرا هیچ مسافرتی نکرد و فقط گه‌گاه بر اثر قبضی یا واردی، عزم زیارت تربت ابوالفضل سرخسی می‌کرد و با مریدان به سرخس مس رفت. وقتی که ابوسعید به نیشابور وارد شد، ‌ شیخی می‌نمود بالای ۵۰ سال که البته آوازه او پیش از خودش به نیشابور رسیده بود. شاید در سفر نخست که برای اخذ خرقه از سلمی به آن‌جا رفته بود، دوستانی هم یافته بود. از این روی هنگامی که او با یاران و مریدانش وارد نیشابور شد، برخی از صوفیان آن شهر به استقبال او آمدند.

البته پاره‌ای از افکار و روشهای خانقاهی ابوسعید نزد مشایخ صوفیه نیشابور خالی از غرابت نبود و انس او به سماع و برخی از گفتار‌ها و رفتارهای او که با راه و رسم دیگر مشایخ خانقاههای نیشابور مغایر می‌نمود، اسباب نگرانی و بدبینی آنان به پیرمیهنه که تازه به محیط نیشابور آمده بود می‌شد و حتی آنان را به داوری و انکار در حق او وامی داشت. ابوالقاسم قشیری که گویا ابوسعید در نخستین مجلس خود در نیشابور بر یک سخن عارفانه او انتقاد کرده بود در انکار او سخن می‌گفت. سرانجام، مریدان قشیری، او را به اصرار به مجلس ابوسعید بردند و وقتی که او توانایی ابوسعید را در خواندن ضمیر خویش دریافت، دیگر در انکار او چیزی نگفت.

یک بار ابوبکر اسحاق کرّامی ـ رئیس کرامیان نیشابور ـ و قاضی صاعد حنفی را بر آن داشت تا به سلطان محمد غزنوی نامه‌ای نوشتند که در آن آمده بود: «اگر تدارک این نفرمایند، زود خواهد بود که فتنه‌ای عام ظاهر می‌شود». نیز گفته‌اند که روزی ابوسعید در نیشابور خواست که ابوالحسن تونی را که از زاهدان کرّامی بود، ‌ دیدار کند، اما وی به ابوسعید پیام فرستاد که به کلیسا رفتن برای تو سزاوار‌تر است تا به مسجد آمدن و در میان مسلمانان بودن.

با اینهمه، طرز سلوک و روش صوفیانه ابوسعید در نیشابور و گفته‌های شورانگیز و مجالس گرم و پر حال او، گروه بزرگی از مردم آن ناحیه را به سوی او جلب کرد و ذکر کرامت‌ها و فراست‌ها و درون بینیهای او در همه جا شایع شد و چنان قبول عام و اعتباری یافت که ستیزه جویی و خصومت مشایخ و علمای شهر را فرونشاند و آنان را به دوستی و ارات کشاند. خواجه عبدالله انصاری با آن‌که به لحاظ عقیده راسخش به اصول حنبلی با ابوسعید موافق نمی‌نمود و حتی با تصوف عاشقانه وی مخالف می‌ورزید، دو بار به نیشابور آمد و از دیدار ابوسعید بهره ور شد.

او به قصد گزاردن حج نیشابور را ترک گفت، اما وقتی که به نزدیکی خرقان رسید، تقاضای دیدار ابوالحسن خرقانی وی را به سوی آن شهر کشانید. اگرچه ابوسعید از لحاظ سن از خرقان جوان‌تر بوده و به همین جهت در این دیدار دست خرقانی را بوسیده است، اما سکوت آشکار ابوسعید در محضر خرقانی که نزد صوفیان از باب رعایت ادب تلقی می‌شده است، در حقیقت برای شنیدن اسراری بوده که ابوالحسن بیان می‌کرده است، چنانکه خود می‌گوید: «ما را از بهر استماع آورده‌اند».

بعد از درگذشت ابوسعید، ابوبکر واعظ سرخسی در رثای او شعر گفت و ابوالقاسم قشیری در نیشابور چون خبر وفاتش را شنید، ‌به خانقاه کوی عدنی کویان رفت و به ماتم نشست و پس از چندی برای زیارت تربت او به میهنه آمد. شهرت ابوسعید پس از در گذشت او سراسر سرزمینهای ایرانی و فارسی زبان را فرا گرفت و حتی چنان‌که اشاره شد، به دور‌ترین نقاط جهان اسلام نیز رسید، چنانکه جامه او که به وسیله یکی از مریدانش ـ ایونصر شروانی ـ به شروان برده شده بود، به عنوان دافع بلا‌ها و مصیبتهای همگانی شناخته می‌شد و آن را « تریاک مجرب» می‌نامیدند.

ابوسعید، از ماین فرزندان خود، فرزند بزرگ‌تر، ابوطاهر سعید را «وقف صوفیان» کرد و به «قطبی» آنان برگزید، اما ابوطاهر که معارف پدر را انتقال می‌داد، هرگز نتوانست‌ همان مقام و منزلت را حفظ کند. تأثیر و اقوال ابوسعید در طی سده‌های گذشته همواره در میان اهل عرفان ودر ادبیات عرفانی ایران مشهور بوده است. روشن‌ترین خصیصه عرفان ابوسعید هماهنگی آن با زندگی است، چنانکه می‌توان گفت که او با عرفان زندگی نمی‌کرده است، بلکه عرفان جوهر حیات او بوده و به تعبیر دیگر، عرفانی می‌زیسته است.

عرفان در نظر ابوسعید رابطه‌ای است قلبی که بنده با خداوند برقرار می‌دارد و این رابطه هنگامی تحقق می‌یابد که در قلب بنده چیزی جز اخلاص و صدق نباشد وی تصوف را عین اسلام و آن را مستلزم قربان کردن نفس می‌داند. قربان کردن نفس در حقیقت گذشتن از خودی خود است و کسی که از خودی خود نرهد، نه به عرفان نسبتی دارد، نه به اسلام. ابوسعید «دوزخ» را در جایی می‌دیده است که «تو» و «من» و «ما» در آن باشد.

او در فروع، مذهب شافعی داشت، اما وقتی دید که صوفیان خانقاه و از صلوت گفتن بر آل رسول (صلی الله علیه و آله) در تشهد اول و در قنوت خودداری کردند. پیش نماز خانقاه را ملامت کرد و گفت که «ما در موکبی نرویم که آل محمد در آن‌جا نباشد». ابوسعید تا پایان عمر سیره و رفتار پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) را تقلید و تتبع می‌کرد. در پاپان عمر که حتی یک دندان در دهانش نبود، برای حفظ حرمت سنت نبوی خلال به همراه داشت.

کرامت نیز در جهان بینی عرفانی ابوسعید نه بر آب رفتن است، نه بر هوا پریدن و نه طری ارض کردن. کراماتی که به او نسبت داد، یا از او نقل کرده‌اند، همگی از نوع فراست و آگاهی از ضمیر دیگران بوده است. وی به این خاصیت در تاریخ تصوف مثل شده است، زیرا که سرتاسر زندگی خانقاهی او پراست از ضمیر خوانی‌ها و فراستهایی که منکران را در حق او به اقرار و قبول وامی داشته است. بیشتر مشایخ صوفیه او را به این صفت ممتاز دانسته و از او با عنوانهای «آگاه بر همه سینه‌ها»، «فارس غیوب» و «جاسوس و یا حارس القلوب» و حتی «مشرق الضمائر» یاد کرده‌اند.

ابوسعید همچنانکه در دوران حیات مورد تکریم همگان بود و آوازه‌اش به نقاط دور دست رسید، پس از مرگ نیز در میان صوفیه به عنوان نمونه اعلی و فرد اکمل شناخته شد. در ابیات عرفانی فارسی از احوال و اخبار ابوسعید شاید بیش از هر کس دیگری داستان ساخته شد، چنانکه بسیاری از حکایات منظومه‌های عطار درباره کار‌ها و گفته‌های اوست. عطار خود را «مست جام محبت بوسعیدی» می‌شناخته و دولت عرفانش را برخاسته از دم بوسعید می‌دانسته است. هم چنین از ابو علی سینا پرسیدند: ابوالخیر را چگونه یافتی؟ گفت: هرچه من می دانم او می بیند.

گویند شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد. تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو. مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت: حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.

نمونه ای از اشعار ابوالخیر:

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد   احسان تو را شمار نتوانم کرد

گر بر سر من زبان شود هر مویی   یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

***

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من   وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

***

باز آ باز آ هرآنچه هستی باز آ    گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ

شاگردان

  • امام الحرمین جوینی
  • سلمان ابن ناصرانصاری
  • حسن بن ابی طاهر جیلی
  • عبدالففار شیرویی

 

عروج ملکوتی

ابوسعید آخرین مجلس را در ۲۷ رجب ۴۴۰ ق برگذار کرد. در این مجلس ابوطاهر سعید را جانشین خود قرار داد و درباره چگونگی مراسم تشییع جنازه خود به مریدان سفارش کرد. بعد از آن به مدت یک هفته زنده بود و در سنی افزودن بر ۸۳ سالگی در ۴ شعبان‌ همان سال درگذشت. در تشییع جنازه او اهالی میهنه چنان ازدحام کرده بودند که تابوت او نیمی از روز به سبب انبوهی عزاداران دفن نشد، تا آن‌که رئیس میهنه به وسیله عسسان راه را گشود و جنازه به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمد حافظ شیرازی

 

به نام آفریننده عشق

 

شمس‌الدین محمد شیرازی، متخلص به حافظ و مشهور به خواجه شیراز و لسان الغیب، بزرگ‌ ترین غزل‌سرای زبان فارسی و یکی از بزرگ‌ ترین شاعران جهان در قرن هشتم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

تاریخ ولادت حافظ، چنان‌که گفته شد، معلوم نیست، ولی چون در اشعارش غالبا به پیری خود اشاره کرده است و اگر این دوران را با توجه به تاریخ وفاتش، به تقریب، هفتاد سالگی او بدانیم، وی باید در حدود سال‌های ۷۲۰-۷۲۵ به دنیا آمده باشد.

عبدالنبی فخرالزمانی، مؤلف تذکره میخانه، وفات خواجه را در ۶۵ سالگی او دانسته و به این حساب ولادت او در ۷۲۷ق بوده است، ولی از سوی دیگر در دیوان خواجه قطعه‌ای خطاب به جلال‌الدین مسعودشاه، پسر شرف‌الدین محمودشاه و برادر ارشد شیخ ابواسحاق اینجو، مندرج است که در آن به سه سال خدمت خود در دربار شاه و دستگاه وزیر اشاره دارد و چون مسعودشاه در ۷۴۳ق از بغداد به شیراز رفت و در ماه رمضان همان سال کشته شد، حافظ در ۷۴۰ق به خدمت دربار پیوسته بوده یا به نوعی با آن ارتباط داشته است و در این هنگام بایستی لااقل بیست سالی از عمرش گذشته باشد. با این حساب، در حدود ۷۲۰ق به دنیا آمده و در حدود ۷۲ سالگی درگذشته است.

به گفته عبدالنبی فخرالزمانی، نام پدر حافظ بهاءالدین و اصالتاً از مردم اصفهان بوده و به تجارت اشتغال داشته و جدّ او در زمان اتابکان فارس به شیراز آمده و ساکن آن شهر شده است. مادرش از کازرون بوده و در شیراز سکونت داشته است. پس از وفات پدر، محمد با مادر و دو برادر خود زندگی می‌کرده و روزگار کودکی را به سختی می‌گذرانده است.

حافظ در اشعارش از مرگ این دو برادر یاد کرده، که یکی در جوانی درگذشته و دیگری، خواجه خلیل عادل، در ۷۷۵ در ۵۹ سالگی وفات یافته است. مؤلف تاریخ فرشته از خواهر او و فرزندان این خواهر ذکری به میان آورده است، بی‌آن‌که نامی از آنان ببرد. آنچه در منابع نسبت قدیم‌تر درباره خانواده حافظ آمده، همین‌ هاست که یاد شد.

بعضی مؤلفان کوشیده‌اند که پاره‌ای اشارات در غزلیات خواجه را به وضع خانوادگی او مربوط بدانند، ولی این‌گونه برداشت‌ها و دریافت‌ها بیش‌تر بر استنباطات شخصی مبتنی است. سخن حافظ بسیار کنایه‌آمیز و پرابهام است و غالبا وجوه مختلف دارد و به آسانی نمی‌توان مضامین شعر او را به احوال و روی‌دادهای زمانی و مکانی خاص محدود کرد، مگر این‌که اشارت تاریخی صریح در آن باشد.

با این‌همه، در چند مورد از سروده‌های او نکاتی دیده می‌شود که به‌روشنی ناظر بر زن و فرزند و اوضاع زندگی اوست. در غزلی که در دوران وزارت قوام‌الدین حسن سروده است، خواجه از «سروی» که در خانه دارد سخن گفته و در غزلی دیگر از این‌که اختر بدمهر یار عزیزی را از چنگ او به در برده و آن شادکامی ناپایدار و گذرا بوده شکایت کرده است.

در غزل دیگر به درگذشت فرزندی که قرّة العین و میوه دل او بوده و اکنون در لحد جای گرفته اشاره کرده و در غزلی دیگر در ماتم فرزند و «رود عزیز» خود زاری کرده است. از این اشارات می‌توان دریافت که او همسری داشته که در نیمه‌های عمر درگذشته، و فرزندانی داشته که یکی در کودکی و دیگری در جوانی وفات یافته است.

از کودکی و جوانی حافظ نیز آگاهی درستی نداریم. عبدالنبی فخرالزمانی در تذکره میخانه، که در این مورد منبع اصلی اطلاع ماست، آورده است که وی در کودکی روزها در دکان خمیرگیری کار می‌کرد و در اوقات فراغت به مکتب‌خانه‌ای که نزدیک دکان بود، می‌رفت و خواندن و نوشتن و مقدمات علوم را در آن‌جا می‌آموخت و از همان روزگار در شعر طبع‌آزمایی می‌نمود، ولی نکته شایسته توجه در این‌باره آن است که وی حافظ قرآن بوده و تخلص او نیز حاکی از همین حقیقت است و حفظ قرآن باید از کودکی و سال‌های اولیه عمر آغاز شود و مستلزم صرف وقت و ممارست مداوم است، از این‌رو، شاید بتوان گفت که این بخش از عمر او بیش‌تر صرف قرائت قرآن و تحصیل مقدمات علوم می‌شده است تا کسب ضروریات زندگی.

وی در دوران جوانی ظاهرآ یکسره مشغول کسب فضائل و تکمیل مراتب علمی بوده و از عباراتی که گلندام در مقدمه قدیم دیوان آورده است چنین بر می‌آید که حافظ از شاگردان مولانا قوام‌ الدین عبداللّه، دانشمند مشهور به ابن ‌الفقیه نجم (متوفی ۷۷۲ق)، بوده است، اما جنید شیرازی، شاگرد مولانا قوام‌الدین، در کتاب شدّ الازار که به سال ۷۹۱ق تألیف شده، از حافظ نامی نیاورده است.

تقی‌الدین محمد اوحدی بلیانی نیز در عرفات العاشقین، قوام‌الدین عبداللّه را استاد حافظ دانسته و این‌که هدایت در تذکره ریاض العارفین حافظ را در تحصیل مراتب حکمت در شمار شاگردان شمس‌الدین عبداللّه شیرازی آورده، ظاهرا مقصودش همین قوام‌الدین بوده و در نقل نام وی سهوی روی داده است. فرصت شیرازی، از مؤلفان متأخر، میر سید شریف جرجانی را نیز از استادان حافظ ذکر کرده است، لیکن میر سید شریف بسیار جوان‌تر از حافظ بوده است و این نسبت پذیرفتنی نیست.

حافظ خود بارها در سروده‌های خود از اشتغال به کسب علم و تحصیل معارف دینی سخن گفته و از قیل و قال بحث، طاق و رواق مدرسه، علم و فضلی که در چهل سال گرد آورده، رتبت دانشش که به افلاک رسیده، و قرآنی که با چهارده روایت در سینه دارد، یاد کرده است.
در مقدمه قدیم دیوان نیز آمده است که وی به سبب تحصیل و مطالعه مدام، فرصت نداشت سروده‌های خود را در یک جا ثبت و مدون سازد.

الکشّاف عن حقیقة التنزیل اثر زمخشری و مفتاح العلومِ سکاکی، که حافظ به بحث و نظر در آن‌ها اشتغال داشته است، هر دو از کتاب‌های مهم و معتبر آن روزگار بودند و معلوم می‌شود که حافظ در تمامی علوم شرعی و رسمی و عرفی آن دوران، از تفسیر، کلام، منطق، حکمت، نحو، معانی، بیان، شعر و ادب، دارای تحصیلات کامل و صاحب‌ نظر بوده است و چنانکه از اشارات خود او بر می‌آید، هر صبح مجلس درس قرآن داشته است.

حافظ با اغلب سلاطین عصر خود، جز با امیر مبارزالدین و شاه محمود پسر او و شاه زین‌العابدین پسر شاه شجاع، و نیز با بیش‌تر وزیران مناسبات صمیمانه داشته و مورد عنایت آنان بوده است. خواجه علاوه بر چند قصیده‌ای که در مدح شاه شیخ ابواسحاق اینجو، شاه شجاع و قوام‌ الدین صاحب دیوان (صاحب عیار)، وزیر شاه شجاع سروده، در غزلیات خود نیز از شاهان و وزیرانی به نیکی یاد کرده است.

چند تن از سلاطین معاصر حافظ بیرون از فارس و حتی بیرون از حدود ایران، خواستار دیدار او بودند و چنین به نظر می‌رسد که او نیز به سفر کردن و دور شدن از شیراز در مواقعی بی‌میل نبوده است. در غزلی که ظاهرآ برای سلطان احمد بن اویس سروده تمایل خود را به سفر به بغداد و تبریز ابراز داشته است.

حافظ هم‌چنین در زمان محمودشاه، از سلاطین بهمنی دکن، که شعرشناس و دانش‌پرور بود، به هندوستان دعوت شد و هزینه سفر او را نیز میر فضل‌ اللّه انجو، وزیر محمودشاه، به شیراز فرستاد. حافظ دعوت را پذیرفت، از شیراز به لار و از لار به هورمز (هرمز) رفت، ولی هنگامی که به کشتی نشست، دریا طوفانی شد و موجب هراس او گردید. پس، به بهانه این‌که با بعضی دوستان وداع نکرده است، کشتی را ترک کرد و غزلی را که در همان احوال سروده بود، به دست یکی از آشنایان هم‌سفر، برای میر فضل‌ اللّه فرستاد و خود به شیراز بازگشت.

داستان معروف ملاقات امیر تیمور گورکانی با حافظ، که دولتشاه سمرقندی آورده است و کسانی چون آذربیگدلی و هدایت در مجمع الفصحا و تذکره ریاض‌ العارفین نیز آن را نقل کرده‌اند، در هیچ‌یک از تواریخ معتبر مربوط به این عصر دیده نمی‌شود و بیش‌تر به افسانه‌هایی می‌ماند که درباره اشخاص بزرگ و معروف پدید می‌آید، چنانکه برخی دیگر از ابیات حافظ نیز انگیزه پیدایش حکایاتی بوده است.

ظاهرا این حکایت در اصل از اوایل سده نهم معروف بوده، زیرا در کتاب انیس الناس، که مجموعه‌ای است از حکایات و افسانه‌ها که در ۸۰۳ تألیف شده، همین داستان با مقدمه و زمینه‌چینی دیگری آمده و بعد از دولتشاه سمرقندی هم فخرالدین صفی در لطائف الطوائف صورتی از آن را آورده است، ولی هیچ‌ یک از مؤلفانی که تاریخ آل مظفر یا شرح احوال و کارهای تیمور یا تاریخ عمومی ایران و فارس را در عصر تیمور نوشته‌اند، چیزی در این‌ باره نگفته‌اند.

پادشاهی که دوستانه‌ترین مناسبات را با خواجه حافظ داشت، شاه شجاع (حک: ۷۵۹-۷۸۶)، فرزند امیر مبارزالدین، بود که مردی استوار، باتدبیر و آزاده بود و مردم فارس در دوران حکومت نسبتاً طولانی او در امن و آسایش بودند. شاه شجاع دانشمند و شعرشناس بود و خود نیز به فارسی و تازی شعر می‌گفت و در انشای فارسی و تازی توانا بود. حافظ بیش از هر کس دیگر در سروده‌های خود به شاه شجاع اشاره کرده و به تصریح و تلویح او را مدح گفته است.

از عرفای آن زمان که به نوعی با حافظ ارتباط داشته‌اند، یکی شیخ امین‌الدین بلیانی بوده که حافظ از او با عنوان «بقیه ابدال» یاد کرده و دیگری عارفی به نام کمال‌الدین ابوالوفا، که ظاهرآ از دوستان وفادار حافظ بوده و خواجه در مقطع غزلی ذکر او را آورده است. گفته‌اند که حافظ با شاه نعمت الله ولی نیز ملاقات داشته، لیکن درستی این قول قابل اثبات نیست.

بهاءالدین خرمشاهی، حافظ‌شناس ایرانی معاصر، او را سنی شافعی دانسته که بخاطر نداشتن تعصب یا تمایل شافعی به اهل‌بیت یا گرایش کلی آن‌زمان جامعه، دوست‌دار اهل‌بیت بوده است. قاضی نورالله شوشتری در کتاب مجالس المؤمنین درباره حافظ گفته است: حافظ، عارف شیراز، سردفتر اهل راز و در حقایق و معارف ممتاز بود و ایمان او مُبرّا از عیب و ریب است. از این عبارت او نتیجه گرفته‌اند که وی قائل به تشیع حافظ بوده است.

طبق روایات متعدد، در صبحگاه روز چهلم که مصادف با چهلمین سالگرد اولین دیدار حافظ و عطار بود، به نزد استادش رفت، عطار یک جام نوشیدنی به او داد و با نوشیدن آن جام، بعد معنوی و درک جدیدی از خدا به روی حافظ گشوده شد.

نمونه ای از اشعار عرفانی حافظ:

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید   گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم زمهرورزان رسم وفا بیاموز   گفتا زخوب رویان اینکار کمتر آید

***

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت   گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد   گفتا خموش حافظ کین غصه هم سرآید

 

از منظر فرهیختگان

مرتضی مطهری می گوید: دیوان حافظ یک دیوان عرفانی است و در حقیقت یک کتاب عرفان است. بعلاوه جنبه فنی شعر، به عبارت دیگر عرفان است بعلاوه هنر. در میان دواوین شعرای فارسی دیوان عرفانی زیاد است، اما دیوانی که واقعا از یک روح عرفانی سرچشمه گرفته باشد یعنی واقعا عرفان باشد که به صورت شعر بر زبان سراینده‌اش جاری شده باشد (نه اینکه شاعری بخواهد به سبک عرفان شعر گفته باشد)، زیاد نیست.

علامه محمد تقی جعفری: شکوه و زیبایی بیان هنری شعر حافظ به ‏اندازه‏ ای است که شخص را، چه بداند و چه نداند، حتی چه بخواهد و چه نخواهد، چنان متحیر می کند که آن معنا را که در حال شنیدن یامطالعه و احساس عمیق آن است، مانند حقیقت مطلق و مستقل از دیگر واقعیات درمی ‏یابد.

آیت الله خامنه ای: بلاشک حافظ، یک عارف است. عزیز همیشگی ملت ایران و درّ یگانه‌ی فرهنگ فارسی حافظ است. حافظ بدون شک، درخشان ترین ستاره‌ فرهنگ فارسی است.

علامه طهرانی: ارزش دارد که انسان فقط برای زیارت مزار حافظ از مشهد(محل سکونت ایشان) تا شیراز را با پای پیاده طی کند.

آیت الله شوشتری: تجلیات ذات برای همه انبیاء نبوده است بلکه فقط برای مرسلین برجسته بوده است. چند نفر از اساتید بنده معتقد بودند که حافظ نیز از تجلیات ذات برخوردار بوده است و خود در شعری می گوید:

بی خود از شعشعه پرتوی ذاتم کردند   باده از جام تجلی صفاتم دادند

سید علی آقا قاضی، حافظ شیرازی را عارفی کامل می دانستند و اشعار مختلف او را شرح منازل و مراحل سلوک تفسیر می‌فرمودند.

گوته: حافظ همتایی ندارد.

 

عروج ملکوتی

سال وفات حافظ ۷۹۲ق است. او را در کتِ شیراز یا مصلای آن شهر دفن کردند و ۶۳ سال بعد عمارتی بر آن ساخته شد. آرامگاه کنونی او در سال ۱۳۱۶ش ساخته شده و به نام حافظیه معروف است.

زندگینامه فریدالدین عطّار نیشابوری

 

به نام آفریننده عشق

 

فریدالدین محمد بن ابوبکر، معروف به عطار نیشابوری، شاعر و عارف معروف ایرانی قرن ششم و هفتم هجری است. وی در حوالی نیشابور متولد شد. او شغل پدر خود، عطاری (داروفروشی) را ادامه داد تا این‌که بنا بر حادثه‌ای به عرفان جذب شد.

 

ویژگی ها

شیخ فریدالدین محمد بن ابوبکر نیشابوری مشهور به «عطار» شاعر بزرگ ایرانی در قرن ششم، به سال ۵۴۰ ه.ق در روستای کدکن نیشابور به دنیا آمد. برخی تولد وی را در سال ۵۴۰ و بنا بر برخی نقل‌های دیگر ۵۳۷ عنوان شده است. پدر او عطار (داروفروش) بود. از جزئیات زندگی عطار اطلاعات قابل اعتمادی در دست نیست.

عطار از همان دوران کودکی به مدارس علمیه شهر راه یافت و به تحصیل مقدمات علوم زمان خود مشغول گردید. به علوم دینی یعنی تفسیر، روایت احادیث، و فقه نیز اشتغال ورزید. سپس به تدریج به درس‌های عمیق‌تر پرداخت و فنون ادبی سنگین، علم حکمت، کلام و نجوم را نیز آغاز کرد.

فریدالدین نیز ابتدا به شغل پدر مشغول شد، اما پس از مدتی، به عرفان روی آورد و راه تازه‌ای را در زندگی خود برگزید. در علت این تغییر، داستان معروفی نقل شده است: «روزی عطار در دکان خود مشغول معامله بود، درویشی به آن‌جا رسید و چندبار “شی‌ء لله” گفت. وی به درویش توجهی نکرد، درویش گفت: ‌ای خواجه! تو چگونه خواهی مرد؟ عطار گفت: همان‌گونه که تو خواهی مرد. درویش: تو همچون من می‌توانی بمیری؟ عطار: بلی. درویش کاسه‌ای چوبین داشت بر سر نهاد و گفت: الله، و جان داد. عطار متغیر شد و مسیر زندگی خود را تغییر داده، به عرفان روی آورد».

عطار پس از این تحول، برای کسب علم و معنا، به هند، عراق، شام و مصر مسافرت کرد. به مکه رفته و حج به جا آورد و سپس به شهر خود نیشابور بازگشت و در آن‌جا ماندگار شد. عطار مرید شیخ مجدالدین بغدادی بوده است.

دکتر زرین کوب نیز می‌نویسد: عطار از آنچه در آن ایام در مکتب خانه‌ها آموخته می‌شد بهره می‌گرفت، خط و حساب و قرآن با مایه‌ای از شعر و ادب و عصر. عطار، علاوه بر این‌ها به حرفه پدرش (عطاری) نیز روی آورد و عطار به کسی گفته می‌شد که هم پزشک بوده و هم دارو فروش عطار پس از مدتی سرآمد دارو سازان شهر شد و به مداوای بیماران پرداخت. در همان حال اوقات فراغتش را صرف مطالعه کتاب‌های صوفیه و اشتغال به تمرین در شعر و شاعری می‌کرد.

عطار در طلب مشایخ و اولیا سفرهای زیادی به مناطقی مثل ری، کوفه، مصر، دمشق، مکه، هندوستان و ترکستان نمود. سرانجام در نیشابور رحل اقامت افکند. عطار از شاگردان و مریدان شیخ مجدالدین بغدادی و شیخ نجم الدین کبری بوده است. بدون شک عطار از شخصیت والایی برخوردار بوده است. او هرگز شاعری مداح و قصیده سرا نبود و خود را به خاطر جیفه پست دنیوی به دولتمردان و قدرتمندان عصر خود نزدیک نکرد. بلکه اعمال و رفتار آنان را نیز به باد انتقاد گرفت.

دکتر زرین کوب نیز می‌نویسد: «عطار تحت تاثیر تمایلات زاهدانه خویش و به اقتضای معمول عصر، به شعر و وعظ و تحقیق گرایش یافت و برخلاف بسیاری از شاعران به دربارهای عصر و مجالس اعیان ولایت هم علاقه‌ای نشان نداد. داروخانه برایش از دربار فرمانروایان جالب‌ تر بود.» خودش چنین می‌گوید:

به عمر خویش مدح کس نگفتــم   دری از بهر دنیا من نسفتـــــــم

عموم ارباب تذکره‌ نویسان به عظمت مقام عطار در عرفان و بلند‌ای مرتبه او در شاعری، معترفند. در خلوت انزوای او در مسجد و خانه، چیزی جز اندیشه خدا راه نداشت. اهتمام و علاقه عطار به گردآوری قصص قرآنی، احادیث دینی و حکایات آموزنده که در مثنوی‌ها و آثار دیگر وی مشخص است، نیز نشان دهنده شخصیت والا و بلند مرتبه عطار دارد. مولوی درباره عطار و سنایی گفته است:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او    ما از پی سنایی و عطار می‌رویم

عطار، مانند بسیاری از عارفان، قدرت شاعری بالایی داشت؛ او هم‌چنین سرمایه بزرگی از ادب و شعر اندوخته بود؛ به همین جهت عموم اندیشه‌های عرفانی خود را به نظم درآورد. البته شعر، مقصود اصلی عطار نبود و حتی می‌توان گفت؛ عطار به شعر و شاعری اعتنا نداشت و این‌که او را شاعر بشمارند، مورد پسندش نبود. او خود را بیشتر مرد حال می‌دانست و فقط به معنا توجه دارد و نه به شعر. با این حال، باید به حق و انصاف عطار را از فصیح‌ترین شعرای زبان فارسی دانست.
درباره مذهب عطار نیشابوری اختلاف است. او اشعار بسیاری درباره فضیلت خلفا، ابوحنیفه و شافعی دارد که به‌گفته سعید نفیسی و بدیع‌الزمان فروزانفر، نشان می‌دهد بر مذهب اهل سنت بوده است؛ با وجود این، توصیفات او از حضرت علی(ع) و اهل بیت(ع) در آثارش، موجب شده است کسانی وی را شیعه بدانند؛ تا جایی که قاضی نورالله شوشتری، عطار را شیعه‌ای خالص ‌دانسته است.
نمونه ای از اشعار عطار:
اي هجر تو وصل جاوداني    اندوه تو عيش و شادماني
در عشق تو نيم ذره حسرت   خوشتر ز وصال جاوداني
بي ياد حضور تو زماني   كفرست حديث زندگاني
صد جان و هزار دل نثارت   آن لحظه كه از درم براني

از منظر فرهیختگان

مولانا می گوید:  هفت شهر عشق را عطار گشت   ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم

شیخ محمود شبستری از عرفای زمان خود در آغاز «گلشن راز» می‌گوید:

مرا از شاعری خود عار ناید   که در صد قرن چون عطار ناید
اگر چه زین نمط صد عالم اسرار   بود یک شمه از دکان عطار

صائب می گوید:  خواهد رسید رتبه صائب به مولوی   گر مولوی به رتبه عطار می‌رسد

 

آثار

تذکرة الاولیاء: این کتاب شامل حکایت‌ها و گفتارهایی از اولیای الهی است. آغاز این اولیا، امام جعفر صادق (علیه‌السلام) است که عطار از آن حضرت، سخنان و کرامات بسیاری گفته است. افزون بر این، از افرادی مانند ابوحنیفه، شافعی و احمد بن حنبل نیز سخن گفته است. جالب این‌جاست که این کتاب با ذکر مختصری از امام باقر (علیه‌السلام) به اتمام می‌رسد.

عطار، در ذکر سبب نگارش این کتاب، علت‌های مختلفی را ذکر می‌کند:
«مرا در جمع کردن این کتاب چند چیز باعث بود: اول باعث، رغبت برادران دین، که التماس می‌کردند. دیگر باعث، آن بود تا از من یادگاری ماند تا هر که برخواند از آن‌جا گشایشی یابد، مرا به دعای خیر یاد دارد. دیگر باعث، آن بود که بعد از قرآن و احادیث بهترین سخن‌ها، سخن ایشان (اولیاء) دیدم و جمله سخن ایشان شرح قرآن و احادیث دیدم. خود را بدین شغل درافگندم تا اگر از ایشان نیستم، باری خود را با ایشان تشبه کرده باشم».

دیوان عطار: که بیشتر شامل غزلیاتی است عاشقانه، عارفانه.

 

منطق الطیر: این کتاب را «مقامات طیور» نیز خوانده‌اند. این کتاب در حقیقت یک شاهکار عرفانی است. و مورد توجه شعرای بزرگی چون مولوی واقع شده است. مجموع اشعار عطار بالغ بر ۲۹۶۴۷ بیت است که آکنده از حکایات و قصص و مضامین بلند و عرفانی است. تنها در مصیبت نامه، اسرارنامه و منطق الطیر ۸۹۷ حکایت وجود دارد. بسیاری از مضامین سروده‌های عطار از قرآن و حدیث سرچشمه می‌گیرد. موضوع منطق الطیر، بحث و گفت وگوی پرندگان از یک پرنده داستانی به نام سیمرغ است. منظور از پرندگان، سالکان راه حق و مراد از سیمرغ، وجود حق تعالی می‌باشد که عطار در این منظومه، با نیروی تخیل خود و به کار بردن رمزهای عرفانی، به زیباترین وجه، سخن می‌گوید.

مظهر العجایب: ظواهر آثار عطار گواهی می‌دهد که وی مذهب اهل سنت را داشته است اخلاص و ارادت و نحوه ستایش وی از حضرت علی (علیه‌السّلام) موجب شده است که قاضی نورالله شوشتری، وی را شیعه پاک و خالص بداند. گر چه خیلی‌ها بر این اعتقادند که او سنی بوده ولی اشعاری که در کتاب مظهر العجایب وی درباره ائمه اهل بیت (علیهم‌السّلام) مخصوصاً حضرت علی (علیه‌السّلام) گفته است گویای علاقه او به اهل بیت (علیهم‌السّلام) می‌باشد.

عطار این کتاب را در شان انسان کامل نوشته و مصداق آن را حضرت امیرالمؤمنین امام علی (علیه‌السّلام) که مظهر کامل کمال انسانی و انسان کامل است قرار داده در واقع این کتاب در شان امام علی (علیه‌السّلام) است. و از نظر عطار این کتاب بهترین و ارزشمند‌ترین اثر وی است.

 

هفت وادی عرفان: عطار در این کتاب، هفت وادی عرفان را نیز نقل می‌کند که چنین ترتیب داده شده:

1. وادی طلب 2. عشق 3. معرفت 4. استغنا 5. توحید 6. حیرت 7. فنا.

نخستین «جستجو و طلب» است، باید در راه مقصود کوشید. دوم مقام «عشق» است که بی‌درنگ باید به راه وصال گام نهاد. سوم «معرفت» است که هر کس به قدر شایستگی خود راهی برمی‌گزیند. چهارم «استغنا» است که مرد عارف باید از جهان و جهانیان بی‌نیاز باشد. پنجم مقام «توحید» است که همه چیز در وحدت خدا مشاهده می‌شود. ششم مقام «حیرت» است که انسان در می‌یابد که دانسته‌های او بسیار اندک و محدود است. هفتم مقام «فنا» است که تمام شهوات و خودپرستی‌های آدمی از او زایل می‌شود و می‌رود تا به حق واصل شود و در واقع از این فنا به بقا می‌رسد.

 

عروج ملکوتی

عموما کسانی که شرح حال عطار را نوشته‌اند، وفات این شاعر بزرگ را به سال ۶۱۸ه. ق یا سال ۶۲۷ دانسته‌اند. در زمان حمله وحشیانه مغولان به شهر نیشابور ذکر کرده‌اند. عده‌ای هم معتقدند که عطار به مرگ طبیعی از دنیا نرفته است بلکه وی در حمله مغولان شربت شهادت نوشید و محل قتل وی شهر نیشابور است.

شیخ بهاءالدین در کتاب معروف خود کشکول این واقعه را چنین تعریف می‌کند: وقتی لشکر تاتار به نیشابور رسید اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کرده اند که چون خون از زخمش جاری شد شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت:

در کوی تو رسم سرفرازی این است   مستان تو را کمینه بازی این است

با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت   شاید که تو را بنده نوازی این است

آرامگاه این شاعر بزرگ و عارف نامی ایرانی زادگاهش، شهر تاریخی نیشابور می‌باشد. روز ۲۵ فروردین در تقویم ایران روز ملی عطار است.

زندگینامه مُصلِح بن عبدالله سعدی

 

به نام آفریننده عشق

 

‌ابومحمد مصلح‌الدین مصلح بن عبدالله شیرازی (متولد بین ۵۷۷ تا ۶۰۱ ه.ق – متوفای ۶۹۱ ه.ق)، معروف به سعدی شیرازی، شاعر و حکایت‌نویس فارسی‌زبان شیرازی در قرن هفتم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

ابومحمد مصلح‌الدین، مشهور به سعدی شیرازی، شاعر و حکایت‌نویس فارسی‌زبان شیرازی و یکی از «سه پیامبر ملک سخن» در کنار فردوسی و انوری است. درباره نام و نام پدر شاعر و هم‌چنین تاریخ تولد سعدی اختلاف‌نظر وجود دارد، اما به قول محققان تاریخ‌نگار، سال تولد او باید بین ۵۷۷ تا ۶۰۱ هجری قمری می‌باشد. (نقل از ادوارد براون، و ذبیح‌الله صفا) سعدی در شیراز پای به هستی نهاد و هنوز کودکی بیش نبود که پدرش درگذشت. آنچه مسلم است اغلب افراد خانواده وی اهل علم و دین و دانش بودند.

نکته قابل توجه در زندگی سعدی، شهرت بسیار او در طول حیاتش است که نصیب کمتر کسی می‌شود. پدر سعدی در دستگاه دیوانی اتابک سعد بن زنگی، فرمانروای فارس، شاغل بود. پس از درگذشت پدر، سعدی در حدود ۶۲۰ یا ۶۲۳ قمری از شیراز برای تحصیل به مدرسه نظامیه بغداد رفت و در آن‌جا از آموزه‌های امام محمد غزالی بیشترین تأثیر را پذیرفت. غیر از نظامیه، سعدی در مجلس درس استادان دیگری از قبیل شهاب‌الدین سهروردی نیز حضور یافت و در عرفان از او تأثیر گرفت. معلم احتمالی دیگر وی در بغداد، ابوالفرج بن جوزی (سال درگذشت ۶۳۶) بوده است که در هویت اصلی وی بین محققین (از جمله بین محمد قزوینی و محیط طباطبایی) اختلاف وجود دارد.

سعدی پس از تحصیل مقدمات علوم از شیراز به بغداد رفت پس از پایان تحصیل در بغداد، به سفرهای متنوعی پرداخت که در آثار خود به بسیاری از این سفرها اشاره کرده است. در این‌که سعدی از چه سرزمین‌هایی دیدن کرده، میان پژوهندگان اختلاف نظر وجود دارد و به حکایات خود سعدی هم نمی‌توان چندان اعتماد کرد و به‌نظر می‌رسد بعضی از این سفرها داستان‌پردازی باشد، زیرا بسیاری از آن‌ها پایه نمادین و اخلاقی دارند نه واقعی؛ آنچه مسلم است این‌که وی به عراق، شام و حجاز، سفر کرده است و شاید از هندوستان، ترکستان، آسیای صغیر، غزنه، آذربایجان، فلسطین، یمن و آفریقای شمالی نیز دیدار کرده باشد.

سعدی، شاعر جهاندیده، جهانگرد و سالک سرزمین‌های دور و غریب بود؛ او خود را با تاجران ادویه و کالا و زئران اماکن مقدس همراه می‌کرد. از پادشاهان حکایت‌ها شنیده و روزگار را با آنان به مدارا می‌گذراند. سفاکی و سخاوتشان را نیک می‌شناخت و گاه عطایشان را به لقایشان می‌بخشید. با عاشقان و پهلوانان و مدعیان و شیوخ و صوفیان و رندان به جبر و اختیار همنشین می‌شد و خامی روزگار جوانی را به تجربه سفرهای مکرر به پختگی دوران پیری پیوند می‌زد.

سفرهای سعدی تنها جستجوی تنوع، طلب دانش و آگاهی از رسوم و فرهنگ‌های مختلف نبود. بلکه هر سفر تجربه‌ای معنوی نیز به شمار می‌آمد. سنت تصوف اسلامی همواره مبتنی بر سیر و سلوک عارف در جهان آفاق و انفس بود و سالک، مسافری است که باید در هر دو وادی، سیری داشته باشد؛ یعنی سفری در درون و سفری در بیرون. وارد شدن سعدی به حلقه شیخ شهاب‌الدین سهروردی خود گواه این موضوع است.

ره‌آورد این سفرها برای شاعر، علاوه بر تجارب معنوی و دنیوی، انبوهی از روایت، قصه‌ها و مشاهدات بود که ریشه در واقعیت زندگی داشت. چنان‌که هر حکایت گلستان، پنجره‌ای رو به زندگی می‌گشاید و گویی هر عبارتش از پس هزاران تجربه و آزمایش به شیوه‌ای یقینی بیان می‌شود. گویی، هر حکایت پیش از آن که وابسته به دنیای تخیل و نظر باشد، حاصل دنیای تجارب عملی است.

سعدی در نظامیهٔ بغداد تحصیل کرده‌است و هدف از تأسیس مدارس نظامیه، پرورش افرادی بود که فقه شافعی و کلام اشعری را تدریس کنند. همچنین تفکر اشعری در زمان و جغرافیای زندگی سعدی متداول بوده‌ است. برخی پژوهشگران معتقدند که نشانه‌های اعتقاد سعدی به اشاعره، در آثار او قابل تشخیص است و شکی در اشعری‌مذهب بودن او باقی نمی‌گذارد؛ به‌طور مثال، سعدی قصیده‌ای دارد که در آن نخست پیامبر اسلام و سپس خلفای چهارگانه را ستوده و در آن از ادبیات و تعبیرات اهل سنت استفاده کرده‌ است.

اما در مقابل، نشانه‌هایی از ارادت وی به خاندان پیامبر اسلام مشاهده می‌شود و به همین دلیل، برخی از علماء مانند قاضی نور الله شوشتری وی را شیعه قلمداد کرده‌اند. وی مدعی است که سعدی در دیدار خود با خواجه نصیرالدین طوسی، شیعه بودن خود را اظهار کرده‌ است. نکتهٔ قابل توجه در بررسی مذهب سعدی این است که او اصراری به تبلیغ مذهب خود و زیر سؤال بردن سایر مذاهب نمی‌کند و بیشتر به‌ عنوان یک شاعر اصول اخلاقی را انعکاس می‌دهد و تبیین می‌کند.

آنچه که بیش از هر ویژگی دیگر آثار سعدی شهرت یافته است، سهل و ممتنع بودن است. این صفت به این معنی است که اشعار و متون آثار سعدی در نظر اول سهل و ساده به نظر می‌رسند و کلمات سخت و نارسا ندارد. در طول قرن‌های مختلف، همه خوانندگان به راحتی با این آثار ارتباط برقرار کرده‌اند.

اما آثار سعدی از جنبه دیگری، ممتنع هستند و کلمه ممتنع در اینجا یعنی دشوار و غیر قابل دسترس. وقتی گفته می‌شود شعر سعدی سهل و ممتنع است یعنی در نگاه اول، هر کسی آثار او را به راحتی می‌فهمد ولی وقتی می‌خواهد چون او سخن بگوید می‌فهمد که این کار سخت و دشوار و هدفی دست نیافتنی است. محمدعلی فروغی درباره سعدی می‌نویسد: «اهل ذوق اعجاب می‌کنند که سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی با ما سخن گفته است ولی حق این است که ما پس از هفتصد سال به زبانی که از سعدی آموخته‌ایم سخن می‌گوییم.»

ضیاء موحد درباره وی می‌نویسد «زبان فارسی پس از فردوسی به هیچ شاعری به‌ اندازه سعدی مدیون نیست.» زبان سعدی به «سهل ممتنع» معروف شده است، از آنجا که به نظر می‌رسد نوشته‌هایش از طرفی بسیار آسانند و از طرفی دیگر گفتن یا ساختن شعرهای مشابه آنها ناممکن. عنصر وزن و موسیقی، منجر به از بین رفتن یا پیش و پس شدن ساختار دستوری در جملات نمی‌شود و سعدی به ظریف‌ترین و طبیعی‌ترین حالت ممکن در لحن و زبان، با وجود تنگنای وزن، از عهده این کار بر می‌آید.

رشید یاسمی، زبان‌شناس، بر این عقیده است که همهٔ غزل‌های سعدی عارفانه است و تصویر عشق زمینی در اشعار سعدی، وسیله‌ای برای رساندن مفهوم عشق حقیقی اهل تصوف است.

سعدی از جمله شاعرانی است که با قرآن و حدیث آشنایی داشت و در آثار خود از آن بهره گرفت. او چه در نثر و چه در شعر، به آموزه‌های قرآنی توجه نشان داده‌است. او همچنین از احادیث محمد، پیامبر اسلام در اشعار خود استفاده کرده‌ است. سعدی محدث زبردستی است که سال‌ها به معانی و مفاهیم احادیث نبوی اندیشیده و آن‌ها را بر چارچوب فکری خود منطبق کرده و در نهایت نتایج این امتزاج را در قالب نظم و نثر به مخاطبان خود ارائه کرده‌ است.

در هزار مزار آمده است: می گویند که سعدی سقائی می کرد در بیت المقدس و در بلاد شام نیز مدتی مدید تا زمانی که خضـر علیه السـلام را بدید و او را از زلال افضال بچشانید و بعد از آن به شـیراز مراجعت کرد. می گویند که امیر اصیل الدین عبدالله از جهت شرع و تقویت امور چندان رعایت کلمات شیخ نمی کرد تا شبی حضرت محمد صلی الله علیه و آله را در خواب دید و او را عتاب فرمود جهت انکار با شیخ سعدی. چون بیدار شد بیامد به نزد شـیخ سـعدی و اعتذار نمود و طلب حلالی کرد و او را کرامات نیز بوده است.

قاضی نور الله شهید در مجالس المومنین در ضمن شرح حال سعدی شیرازی می فرماید: یکی از مشایخ، منکر وی بود، شبی در واقعه ای دید که درهای آسمان گشوده شد و ملائکه با طبق های نور از آسمان نازل شدند. پرسید که این چیست؟ گفتند: برای سعدی شیرازی است که بیتی گفته که قبول حضرت حق سبحانه و تعالی افتاده و آن بیت این است:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار               هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

آن عزیز چون از واقعه در آمد در شب به در زاویه شیخ سعدی رفت که وی را بشارت دهد، دید که چراغی افروخته و با خود زمزمه می کرد؛ چون گوش کشید  شنید که همین بیت را میخواند.

 

«بنی‌آدم» قطعه‌ شعر مشهوری از گلستان سعدی‌ است که به دلیل مضمون انسان‌ دوستانه‌اش بسیار مورد توجه واقع شده‌ است:

بنی آدم اعضای یکدیگرند   که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار   دگر عضوها را نماند قرار

نمونه ای از اشعار عرفانی سعدی:

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم   بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

***

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم   جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

                                                                                      ***

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت    چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

***

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی    حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

 

آثار

بوستان: بوستان یا سعدی‌نامه، که در واقع اولین اثر اوست و در سال ۶۵۵ قمری تمام شده است. گویا سعدی به پاس مهربانی‌های شاه سرودن بوستان را شروع نمود. کتاب نخستش، به نثر روان فارسی نوشت. و به‌قولی آن را در ایام سفر خود سروده و کتاب را در ده باب که حدود چهار هزار بیت دارد به نام اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی در قالب مثنوی سرود. هم‌چون ارمغانی در سال ورود خود به وطن بر دوستانش عرضه کرده است. موضوع این کتاب که از عالی‌ترین آثار قلم توانای سعدی و یکی از شاه‌کارهای شعر فارسی است، اخلاق و تربیت و سیاست و اجتماعیات است. این کتاب ده بخش دارد به نام‌های: عدل، احسان، عشق، تواضع، رضا، ذکر، تربیت، شکر، توبه، مناجات و ختم کتاب.

گلستان: سعدی گلستان را یک سال پس از اتمام بوستان، در سال ۶۵۶ قمری به نام ولیعهد، سعد بن ابوبکر بن زنگی تالیف کرده است.
قبل از این سال یعنی در قرن هفت، نثر فنی رواج داشت در حیطه نثر کسانی چون مرزبان‌نامه و جهانگشا را داریم که سبک نثر آن‌ها متکلف و فنی است؛ سعدی چندی تحت تأثیر هم‌عصران خود، به نوشتن آثاری از این دست پرداخت اما در گلستان تغییر سبک داد و به نثر مرسلِ قبل از قرن ششم روی ‌آورد. او به خوبی دریافت که نثر بر خلاف شعر، وسیله‌ ایجاد ارتباط است و نه انتقال عاطفه و متأثر کردن مخاطب، بدین‌جهت در گلستان نثری موجز، رسا و موزون را برگزید و از آن‌جا که محتوای این نثر، نصایح و حکمت‌های اخلاقی بود، به خوبی با قالب خود سازگار شد.

ویژگی اساسی نثر گلستان موزون بودن آن است. آن را به نثر آهنگین فارسی در هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تاثیر تربیت»، و «آداب صحبت» از جمله موضوعاتی است که سعدی در گلستان از آن‌ها سخن می‌راند.

زبان فارسی، واژگان و تعابیر در دست این استاد چیره‌دست، چون موم قابل انعطاف است و در بیان مقصود خود چنان از کلمات و واژگان سفته و صیقلی شده استفاده می‌کند که هم مقصود منتقل شده و هم زیبایی و موزونی کلام حفظ می‌شود؛ او در نثر خود در استفاده از صنایع لفظی و معنوی حدّ افراط را نمی‌پیماید و از هر چیزی آنقدر که نیکوست، استفاده می‌کند؛ حفظ تعادل و عدم افراط و تفریط در جای جای سخنان او پیداست، چه در حیطه زبان و ساختمان کلام و چه در مفهوم و محتوایی که به مخاطب ارائه می‌کند. پس از بین رفتن حکومت سلغریان، سعدی بار دیگر از شیراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت. در بازگشت به شیراز، با آن که مورد احترام و تکریم بزرگان فارس بود، بنابر مشهور به خلوت پناه برد و مشغول ریاضت شد. پایان یافتن گلستان به دست سعدی در بهار سالی اتفاق افتاده است که در زمستان همان سال مغولان، بغداد را فتح کردند.

 

عروج ملکوتی

اریخ مرگ سعدی را در منابع گوناگون، یکی از سال‌های ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری ذکر کرده‌اند. اما مورد اعتمادترین روایت که سعید نفیسی طرح می‌کند، این است که وی در ۲۷ ذیحجه سال ۶۹۰ هجری درگذشته و در همان خانقاهی که اقامت گزیده‌ بود، به خاک سپرده شده‌ است. به‌ منظور تجلیل از سعدی، اول اردیبهشت، روز آغاز نگارش کتاب گلستان، در ایران روز سعدی نام‌گذاری شده‌ است.

زندگینامه ابوالقاسم فردوسی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالقاسم فردوسی طوسی (۳۲۹-۴۱۱ یا ۴۱۶ق) شاعر و حماسه‌ سرای ایرانی در قرن چهارم هجری قمری بود. درباره نام وی نمی‌توان با قطعیت نظر داد، اما به احتمال زیاد حسن بن منصور است. برخی او را شیعه و برخی دیگر سنی دانسته‌اند.

 

ویژگی ها

درباره نام و نسب شاعر، جز کنیه او ابوالقاسم و تخلص او فردوسی، نمی‌توان به قطعیت نظر داد. نام او را در مآخذ گوناگون و نیز در مقدمه برخی از دست‌نویس‌های شاهنامه منصور، حسن، احمد و محمد و نام پدرش را حسن، احمد، اسحاق و فخرالدین و نام نیای او را شرفشاه و فرح نوشته‌اند.

محل تولد فردوسی به گزارش نظامی عروضی ده بزرگی به نام باز (فاز، پازی پاژ) از ناحیه طیران در شهر طوس بود. تاریخ تولد فردوسی دقیقاً گزارش نشده است، ولی از میان آگاهی‌هایی که فردوسی در اثر خود درباره سال خود به دست می‌دهد سه مورد هست که در شناخت تاریخ تولد فردوسی از اهمیت بسزایی برخوردار است.

نخست در خطبه داستان جنگ بزرگ کیخسرو می‌گوید در ۶۵ سالگی زندگی را در فقر به سر می‌برد و سپس می‌افزاید که در آن هنگام که ۵۸ ساله بود و جوانی را پشت سر نهاده بود فریدون دوباره زنده شد و جهان را گرفت. که منظور فردوسی به پادشاهی رسیدن سلطان محمود است و چون محمود در سال ۳۸۷ق (۹۹۷ م) به سلطنت رسیده بود و در این سال فردوسی ۵۸ سال داشت، پس تاریخ تولد او سال ۳۲۹ق (۹۴۰ م) می‌گردد.

مورد دوم در پادشاهی بهرام بهرامیان است که فردوسی خود را یک جا ۶۳ ساله می‌نامد و این تاریخ را حدود ۷۳۰ بیت پایین‌تر تکرار می‌کند و می‌افزاید که در آن روز آدینه به هرمزد بهمن، یعنی اول بهمن افتاده بود. بنا بر محاسبه شهبازی، در این سال‌ها که ما از آن سخن می‌گوییم، تنها در سال ۳۷۱ یزدگردی برابر ۱۰۰۳م است که روز جمعه به اول بهمن افتاده بود. پس اگر سال ۶۳ را از آن کم کنیم، سال تولد فردوسی ۹۴۰ م برابر ۳۲۹ق می‌گردد.

درباره فردوسی تا پیرامون سال ۳۶۷ق (۹۷۷ م) که دست به سرایش شاهنامه می‌زند، آگاهی زیادی نداریم، جز همین اندازه که پسر او، چنانکه در ادامه خواهد آمد، در سال ۳۵۹ق (۹۷۰ م) به دنیا آمده بود. پس فردوسی باید در سال ۳۵۸ق (۹۶۹ م) یا پیش از آن ازدواج کرده بوده باشد. درباره زن فردوسی گزارشی در دست نیست. برخی از پژوهندگان همچون یغمائی، بهار و صفا حدس می‌زنند که زنی که فردوسی در خطبه داستان بیژن و منیژه از او نام می‌برد زوجه فردوسی است.

فردوسی دارای پسری بود که در جوانی در ۳۷ سالگی درمی‌گذرد و در این سال فردوسی ۶۷ سال داشت. پس پسر او در ۳۵۹ق (۹۷۰ م) یعنی در ۳۰ سالگی فردوسی به دنیا آمده و در سال ۳۹۶ق (۱۰۰۶ م) درگذشته بود. به گزارش نظامی عروضی فردوسی دختری نیز داشت که پس از مرگ فردوسی هنوز در حیات بود.

فردوسی پس از سال ۳۶۵ق (۹۷۶ م) نظم شاهنامه را آغاز می‌کند. این تاریخ را باید پیرامون سال ۳۶۷ق (۹۷۸ م) می‌گرفت. این تاریخ را گزارش دیگری نیز تائید می‌کند. پس از نقل سخن دقیقی در ستایش محمود می‌گوید: سخن را بیست سال نگه داشتم تا کسی که سزاوار این رنج است پیدا شود و این نامه را به نام او کنم.

فردوسی در آغاز کار از پشتیبانی مالی منصور پسر ابومنصور عبدالرزاق نیز برخوردار می‌گردد ولی این دوران رفاه با گرفتار شدن منصور در سال ۳۷۷ق (۹۸۷ م) که به قتل او می‌انجامد به پایان می‌رسد. به گزارش فردوسی، منصور مردی بخشنده و جوانمرد و وفادار بود و فردوسی را گرامی می‌داشت و به او کمک مالی می‌کرد.

در سال ۳۹۲ق (۱۰۰۲ م) فردوسی را در کار سرودن پادشاهی‌های بهرام بهرامیان تا شاپور ذوالاکتاف می‌بینیم، یعنی جمعا چهار پادشاهی، ولی تنها کمی بیش از ۷۰۰ بیت. معلوم نیست که در آن سال چه رخ داده که فردوسی کمتر کار کرده است و دارای احوال خوش‌تری است. چون هم در آغاز پادشاهی نخستین و هم در پایان پادشاهی چهارمین، شاعر خواستار نوشیدن می‌ است.

سال ۳۹۶ق (۱۰۰۶ م) که فردوسی ۶۷ سال دارد، تلخ‌ترین ایام زندگی فردوسی است چون در این سال است که پسر ۳۷ ساله او از دنیا می‌رود. فردوسی در مرثیه‌ای، با سخنی بسیار ساده و صمیمی، ولی سخت‌ اندوه‌بار بر مرگ پسر سوگواری می‌کند و از اینکه او پدر پیر را تنها گذاشته و رفته است گله می‌کند و برای پسر آمرزش می‌طلبد.

آنچه در این مرثیه به ویژه جلب توجه می‌کند این مصراع است که فردوسی درباره پسر خود می‌گوید: «همی بود همواره با من درشت». آیا میان پدر و پسر اختلافی وجود داشت؟ و بر سر چه؟ آیا پسر ذاتا جوانی تندخو بود؟ و یا اینکه خود فردوسی سخنی از سر بدخلقی و‌ اندوه می‌گوید؟ هر پاسخی که بدهیم حدسی بیش نخواهد بود.

فردوسی پیش از آنکه همه شاهنامه را به غزنه ببرد یا بفرستد، قبلاً برخی از داستان‌های آن را جداگانه فرستاده بود، ولی از سوی محمود صله‌ای به او نرسیده بود. در دیگر مدایح فردوسی نیز هیچ اشاره‌ای به اینکه از سوی محمود یا دیگر بزرگان دربار او چون برادرش نصر و سپهدار طوس ارسلان جاذب یا بزرگ دیگری کمکی به فردوسی رسیده باشد نیست. در پایان شاهنامه فردوسی گله دارد که بزرگانی می‌آمدند و اشعار او را برای خود می‌نوشتند و جز «احسنت» چیزی از آنان به فردوسی نمی‌رسید و تنها علی دیلم و بودلف از آنها بهره می‌بردند.

این دو تن به گفته نظامی عروضی به ترتیب کاتب و راوی شاهنامه بودند. پس در صورت درستی گزارش نظامی عروضی، تفسیر سخن شاعر درباره این دو تن چنین است که آنها از راه کتابت و روایت بخش‌هایی از شاهنامه برای بزرگان شهر طوس، مزدی از قبل کار فردوسی می‌بردند. تنها کسی که به فردوسی کمک می‌کرد حیی قتیبه بود که در شغل عامل طوس، فردوسی را از مالیات معاف می‌نمود و از این‌رو فردوسی او را با صمیمیت می‌ستاید و او را «آزاده» می‌نامد.

کل زمانی را که فردوسی بر سر شاهنامه گذاشته بود، نظامی عروضی و عطار بیست‌ و پنج سال نوشته‌اند، ولی در هجونامه سه بار سخن از سی سال و یک بار سخن از سی‌ و پنج سال است.

بسی رنج بردم درین سال سی   عجم زنده کردم بدین پارسی

 

فردوسی در شاهنامه جمعا شش تن را مدح گفته است. یکی منصور پسر ابومنصور عبدالرزاق که پیش از این از او سخن رفت. دوم سلطان محمود که ما در ادامه به موضوع آن بازمی‌گردیم. سوم وزیر اور ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی که یک جا از او تنها در یک بیت بدون ذکر نام او و تنها به «پاک‌دستور» یاد کرده است و یک جای دیگر باز در ضمن مدح محمود در پنج بیت و با ذکر نام او «فضل بن احمد».

چهارم برادر کهتر سلطان ابوالمظفر نصر بن سبکتکین سپهسالار خراسان که فردوسی از او دو بار با ذکر نام او «نصر» و یک بار هم به لفظ «سالارشاه» یاد می‌کند. پنجم ارسلان جاذب والی طوس که فردوسی دو بار بدون ذکر نام او و تنها به لفظ «سپهدار طوس» و «سپهدار» بدو اشاره دارد. ششم یی قتیبه که باید عرب‌نژاد بوده باشد. نظامی عروضی این مرد را «عامل طوس» می‌نامد، ولی گویا منظور عامل خراج طوس باشد. فردوسی از این مرد دربار با ذکر نام او یاد می‌کند.

فردوسی است و او با همین صراحت لهجه پادشاهان را به دادگستری می‌خواند و با همین صراحت لهجه پیروان مذهب خویش تشیع را رستگار و پیروان دیگر مذاهب اسلامی را گمراه می‌داند و باکی از این ندارد که چنین سخنی رسماً مخالفت با مذهب سلطانی است که فردوسی کتابش را بدو تقدیم کرده است؛ اعتقاد به ماندگاری نام نیک؛ رعایت انصاف نسبت به دشمن.

احمد آتش می‌گوید چون فردوسی هنگام مدح محمود در دیباچه شاهنامه، در جزو متصرفات او از کشمیر و توج نام می‌برده و این سرزمین‌ها را محمود نخستین‌بار به ترتیب در سال‌های ۴۰۶ و ۴۰۹ ق فتح کرده بود، پس تجدیدنظر نهایی در شاهنامه و فرستادن آن به غزنه در سال ۴۰۹ق یا سال ۴۱۰ق انجام یافته بود. او سپس نتیجه می‌گیرد که محمود صله فردوسی را فرستاده بود، ولی این صله پس از مرگ فردوسی در سال ۴۱۱ق (۱۰۲۰ م) به طوس رسیده بود.

به گفته نظامی عروضی، پس از انجام سرایش شاهنامه، علی دیلم آن‌ را در هفت مجلد می‌نویسد و فردوسی با راوی خود ابودلف به غزنین می‌رود و در آنجا به یاری وزیر سلطان احمد حسن کاتب کتاب را به محمود عرضه می‌کند، ولی به علت سعایت حسودان و اعتقاد مذهبی فردوسی به پسند سلطان نمی‌افتد و از این‌رو صله فردوسی را تنها پنجاه‌ هزار درم می‌برند و از این مبلغ نیز سرانجام به فردوسی بیست هزار درم بیشتر نمی‌رسد.

فردوسی از این بابت سخت می‌رنجد و به گرمابه می‌رود و پس از بیرون آمدن فقاعی می‌خورد و صله سلطان را میان فقاع‌فروش و گرمایه‌بان تقسیم می‌کند. پس از آن از ترس مجازات محمود شبانه از غزنین می‌گریزد. نخست در هرات شش ماه در دکان اسماعیل وراق پدر ازرقی شاعر پنهان می‌شود و سپس به طبرستان به نزد سپهین شهریار از آل باوند پناه می‌برد. فردوسی در طبرستان صد بیتی در هجای محمود می‌سراید، ولی امیر طبرستان آن هجو را به صد هزار درم می‌خرد و آن را نابود می‌کند و از آن هجو تنها شش بیت (که گویا در افواه مانده بوده است) می‌ماند که نظامی عروضی آن‌را نقل کرده است.

نمونه ای از شعر فردوسی:

جهان را بلندی و پستی تویی   ندانم چه ای هرچه هستی تویی

 

عروج ملکوتی

سال‌ها پس از کم‌لطفی سلطان محمود، به سبب اتفاقی که نظامی عروضی آن‌ را شرح داده است محمود از رفتار خود با فردوسی پشیمان می‌شود و به سفارش همان وزیر چند شتر بار نیل به بهای شصت هزار درم برای فردوسی به طوس می‌فرستد، ولی هنگامی‌که شتران از دروازه رودبار به طوس در می‌آیند، جنازه فردوسی را از دروازه رزان بیرون می‌برند. در گورستان، واعظ طیران از به خاک سپردن جنازه فردوسی در گورستان مسلمانان، بدین‌بهانه که او رافضی، یعنی شیعی‌ مذهب است جلوگیری می‌کند و ناچار فردوسی را در باغ شخصی خود او به خاک می‌سپارند.

زندگینامه جلال‌الدین محمد بلخی

 

به نام آفریننده عشق

 

جلال‌الدین محمد بلخی (۶ ربیع‌الاول ۶۰۴ – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری) (۱۵ مهر ۵۸۶ – ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) معروف به مولانا، مولوی و رومی، شاعر پارسی‌گوی ایرانی است.

 

ویژگی ها

نام کامل وی «محمد بن محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده‌ است.

نفوذ مولوی فراتر از مرزهای ملی و تقسیمات قومی است. ایرانیان، افغان‌ها، تاجیک‌ها، ترک‌ها، یونانیان، دیگر مسلمانان آسیای میانه و مسلمانان جنوب شرق آسیا در مدت هفت قرن گذشته به شدت از میراث معنوی رومی تأثیر گرفته‌اند. اشعار او به‌طور گسترده‌ای به بسیاری از زبان‌های جهان ترجمه شده‌ است. ترجمه سروده‌های مولوی که با نام رومی در غرب شناسایی شده به عنوان «محبوب‌ترین» و «پرفروش‌ترین» شاعر در ایالات متحده آمریکا شناخته می‌شود.

بیشتر آثار مولوی به زبان فارسی سروده شده‌ است، اما در اشعارش به‌ندرت از ترکی، عربی و کاپادوسیه‌ای یونانی نیز استفاده کرده‌ است. مثنوی معنوی او که در قونیه تصنیف شده‌ است یکی از عالی‌ترین اشعار زبان فارسی به‌ شمار می‌رود. آثار او به‌طور گسترده در سراسر ایرانِ بزرگ خوانده می‌شود و ترجمه آثار او در ترکیه، آذربایجان، ایالات متحده، و جنوب آسیا بسیار پرطرفدار و محبوب هستند.

جلال‌الدین محمد بلخی در ۶ ربیع‌الاول (برابر با ۱۵ مهرماه) سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ یا وخش زاده شد. پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطان‌العلما، از بزرگان صوفیه و مردی عارف بود و نسبت خرقهٔ او به احمد غزالی می‌پیوست. وی در عرفان و سلوک سابقه‌ای دیرین داشت و چون اهل بحث و جدال نبود و دانش و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می‌دانست نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی؛ پرچم‌داران کلام و جدال با او مخالفت کردند.

از جمله فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را علیه او برانگیخت. سلطان‌العلما احتمالاً در سال ۶۱۰ قمری، هم‌زمان با هجوم چنگیزخان از بلخ کوچ کرد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته، به شهر خویش بازنگردد. روایت شده‌ است که در مسیر سفر با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و عطار، مولانا را ستود و کتاب اسرارنامه خود را به او هدیه داد. فرانکلین لوئیس این حکایت را رد می‌کند و غیرواقعی می‌داند. وی به قصد حج، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت. سپس با دعوت علاءالدین کیقباد سلجوقی به قونیه رهسپار شد و تا اواخر عمر همانجا ماندگار شد. مولانا در نوزده سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد. سلطان‌العلما در حدود سال ۶۲۸ قمری جان سپرد و در همان قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلال‌الدین ۲۴ سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پر کند.

سید برهان‌الدین محقق ترمذی، مرید پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی سفر کرد تا با مرشد خود، سلطان‌العلما در قونیه دیدار کند؛ اما وقتی که به قونیه رسید، متوجه شد که او جان باخته‌است. پس نزد مولانا رفت و بدو گفت: «در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده. این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی.» مولانا نیز به دستور او به ریاضت نشست و نه سال با او همنشین بود تا اینکه برهان‌الدین رخت بربست.

مؤمنه خاتون همسر بهاءالدین ولد و مادر جلال‌الدین محمد مولاناست. گور او در قرامان / لارنده کشف شده، بنابراین باید بین سال‌های ۶۲۶–۶۱۹/۱۲۲۹–۱۲۲۲ از دنیا رفته باشد. در سال‌های بعد از ۶۱۷ قمری یعنی اواسط دهه ۱۲۲۰ میلادی بهاءالدین ولد و خانواده‌اش که جلال‌الدین محمد بلخی (مولوی) نیز در آن بود به آناتولی مرکزی، روم رسیدند. لقب رومی جلال‌الدین از اینجاست. آنان مدتی در لارنده / کرمن کنونی توقف کردند. مردم آن سامان هنوز هم به دیدن مسجد کوچکی که به افتخار او – مؤمنه خاتون – ساخته شده می‌روند.

کرمن، پایتخت سلجوقیان روم، در حدود یکصد کیلومتری جنوب خاوری قونیه واقع است، علاءالدین کیقباد که عالمان و عارفان سراسر دنیا را گرد خود جمع کرده بود، بهاءالدین ولد پدر مولوی را به این شهر فراخواند. قونیه شهری بود که بهاءالدین ولد و خانواده اش پس از چهار سال اقامت در لارنده در سال ۶۲۶ یا ۶۲۷ قمری = ۱۲۲۸ میلادی در آنجا سکنی گزیدند.

شاعر پارسی‌گوی مولانا در ۳۷ سالگی عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و مردم از وجودش بهره‌مند بودند تا اینکه شمس‌الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز سه‌شنبه ۲۶ جمادی‌الثانی ۶۴۲ قمری نزد مولانا رفت و مولانا شیفتهٔ او شد. در این ملاقات کوتاه وی دورهٔ پرشوری را آغاز کرد. در این ۳۰ سال، مولانا آثاری برجای گذاشت که از عالی‌ترین نتایج اندیشهٔ بشری است. مولانا حال خود را چنین وصف می‌کند:

زاهد بودم ترانه‌گویم کردی   سر حلقهٔ بزم و باده‌جویم کردی

سجاده‌نشینِ با وقاری بودم   بازیچهٔ کودکانِ کویم کردی

 

روزی مولوی از راه بازار به خانه بازمی‌گشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد (ص) سر حلقهٔ انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شأنی به زبان راند؟» مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود بگوی. گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد را گنجایش بیکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او می‌ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می‌کرد.

اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شانی! پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد. نگاه شمس تبریزی به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمده‌ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می‌توانی رسید؟ و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و این‌بار مزاحم را از شانه‌هایم بردار.»

شمس تبریزی در حدود سال ۶۴۲ قمری به مولانا پیوست و چنان او را شیفته کرد، که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع مشغول شد و از آن زمان طبعش در شعر و شاعری شکوفا شد و اشعار پرشور عرفانی سرود. کسی نمی‌داند شمس تبریزی به مولانا چه گفت و چه آموخت که این‌گونه دگرگونش کرد.

مریدان می‌دیدند که مولانا مرید ژنده‌پوشی گمنام شده و توجهی به آنان نمی‌کند، به فتنه‌جویی روی آوردند و به شمس تبریزی ناسزا می‌گفتند و تحقیرش می‌کردند. شمس تبریزی از گفتار و رفتار مریدان رنجید و در روز پنجشنبه ۲۱ شوال ۶۴۳ قمری، هنگامی‌که مولانا ۳۹ سال داشت، از قونیه به دمشق کوچ کرد. مولانا از غایب بودن شمس تبریزی ناآرام شد. مریدان که دیدند رفتن شمس تبریزی نیز مولانا را متوجه آنان نساخت با پشیمانی از مولانا پوزش‌ها خواستند.

مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس تبریزی را به قونیه بازگردانند. شمس تبریزی بازگشت و سلطان ولد به شکرانهٔ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس تبریزی راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.

س از مدتی دوباره حسادت مریدان برانگیخته شد و آزار شمس تبریزی را از سر گرفتند. شمس تبریزی از کردارهایشان رنجید تاجایی که به سلطان ولد شکایت کرد:

خواهم این بار آنچنان رفتن   که نداند کسی کجایم من

شمس تبریزی سرانجام بی‌خبر از قونیه رفت و ناپدید شد. تاریخ سفر او و چگونگی آن به درستی دانسته نیست.

مولانا به شام و دمشق رفت اما شمس را نیافت و به قونیه بازگشت. او هر چند شمس تبریزی را نیافت؛ ولی حقیقت شمس تبریزی را در خود یافت و دریافت آنچه که او در پی آنست در خودش حاضر و متحقق است. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و جوان و خاص و عام مانند ذره‌ای در آفتاب پر انوار او می‌گشتند و چرخ می‌زدند. مولانا سماع را وسیله‌ای برای تمرین رهایی و گریز می‌دید. چیزی که به روح کمک می‌کرد تا در رهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده می‌دارد پله پله تا بام عالم قدس عروج کند. چندین سال گذشت و باز حال و هوای شمس تبریزی در سرش افتاد و به دمشق رفت؛ اما باز هم شمس تبریزی را نیافت و به قونیه بازگشت.

مولانا همچون عارفان و صوفیان بر این باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نمی‌شود و حق در همهٔ مظاهر پیدا و ظاهر است و اینک باید دید که آن آفتاب جهان‌تاب از کدامین کرانه سر برون می‌آورد و از وجود چه کسی نمایان می‌شود.

روزی مولانا از کنار زرکوبان می‌گذشت. از آواز ضرب او به چرخ درآمد و شیخ صلاح‌الدین زرکوب به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر با مولانا در سماع بود. بدین ترتیب مولانا شیفته صلاح‌الدین شد و شیخ صلاح‌الدین زرکوب جای خالی شمس تبریزی را تا حدودی پر کرد. صلاح‌الدین مردی عامی و درس نخوانده از مردم قونیه بود و پیشهٔ زرکوبی داشت.

مولانا زرکوب را جانشین خود کرد و حتی سلطان ولد با همه دانشش از او اطاعت می‌کرد. هر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدرش بود ولی مقام خود را به‌ویژه در علوم و معارف برتر از زرکوب می‌دانست؛ اما سرانجام دریافت که دانش و معارف ظاهری چاره‌ساز مشکلات روحی و معنوی نیست. او با این باور مرید زرکوب شد. صلاح‌الدین زرکوب نیز همانند شمس مورد حسادت مریدان بود اما به هر حال مولانا تا ۱۰ سال با او انس داشت تا اینکه زرکوب بیمار شد و جان سپرد و در قونیه دفن شد.

جایگاه مولانا در ترکیه بیش از یک شاعر است و به عنوان یک قدیس و مقرب شناخته می‌شود طریقت مولویه در ترکیه پیروان بسیاری دارد و البته طریقتی شهری، نخبه گرا و اشرافی به‌شمار می‌آید. در ترکیه طریقت‌های دیگر نیز برای مولوی جایگاهی والا قائل هستند، چنان‌که جامی، شاعر پیروی طریقت نقشبندی گفته‌است، مولوی با آنکه پیامبر نیست، اما صاحب کتاب است.

مراسم پیروان مولویه روزهای جمعه در مولوی خانه به صورت سماع و رقص و خواندن اشعار مولانا انجام می‌شود. پیروان مولویه خود به دو دسته تقسیم می‌شوند که ولدی و شمسی خوانده می‌شوند. ولدیه را سلطان ولد پدیدآورد که گرایش غالب مولویه است و در راستای تطبیق تعالیم مولانا با احکام اسلامی به وجود آمد. بنیان‌گذار دستهٔ دیگر اولو عارف چلبی پسر سلطان ولد و نوهٔ مولانا بود که کوشید تا در دشمنی با اهل تشرع فعالیت کند و مولویه را به عنوان طریقتی عرفانی جدای از شریعت اسلامی سازمان بدهد. هرسال آذرماه در شهر قونیه، مراسم زیارت مولوی انجام می‌شود و مولویان معتقدند زیارت مقبرهٔ مولانا که «کعبه العشاق» نامیده می‌شود نیمی از ثواب حج را دارد.

 

از منظر فرهیختگان

شیخ بهایی در ستایش او می‌گوید: 

من نمی‌گویم که آن عالیجناب   هست پیغمبر ولی دارد کتاب

مثنوی معنوی مولوی   هست قرآنی به لفظ پهلوی

علامه طباطبایی می گوید: مولانا عارف رازدان و خدابینی است که غواص اقیانوس معانی و معارف و قدوه اصحاب معرفت است.

آیت‌ الله مطهری می گوید: مولوی حرفی غیر از قرآن ندارد. هرچه می‌گوید تفسیرهای قرآن است منتها از دید عرفانی.

علامه قاضی می گوید: من می‌میرم و می‌روم ولی شما از مثنوی دست برندارید.

 

آثار

  • مثنوی معنوی
  • دیوان شمس تبریزی
  • فیه ما فیه
  • مجالس سبعه

 

عروج ملکوتی

مولانا، پس از مدت‌ها بیماری در پی تبی سوزان در غروب یکشنبه ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ قمری درگذشت. در آن روز پرسوز، قونیه در یخ‌بندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می‌گوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند.» و ۴۰ شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود.

زندگینامه ابوالمجد سنایی

 

به نام آفریننده عشق

 

مجدود بن آدم سنائی غزنوی، (۴۷۳–۵۴۵ قمری) از شاعران قرن پنجم و نخستین شاعر اهل تصوف است. مولوی از او با عنوان «حکیم» یاد کرده است. درباره مذهب او اتفاق نظر وجود ندارد، اما برخی با استناد به اشعاری که در وصف ائمه سروده، او را شیعه می‌دانند.

 

ویژگی ها

ابوالمجد مجدود ابن آدم مشهور به سنائی، در نیمه دوم قرن پنجم هجری قمری در غزنین به دنیا آمد. وی در شهرهای بلخ، هرات، سرخس،‌ نیشابور و غزنین سکونت داشته است. وی از بزرگ‌ترین صوفیان و شاعران قصیده‌گو و مثنوی‌سرای زبان پارسی است که در سدهٔ پنجم هجری می‌زیسته‌ است. برخی معتقدند که سنایی شاعری است که برای نخستین بار عرفان را به صورت جدی وارد شعر فارسی کرد ولی صوفیان پیش از او نیز در اشعار خود مضامین عرفانی را بیان کرده‌اند. تصوف سنایی با آنکه ازسخنان قلندران و اهل ملامت نیز مایه می‌گیرد، چیزی معتدل است.

سنائی را در کنار فریدالدین عطار نیشابوری و جلال‌الدین محمد بلخی، یکی از سه شاعر بزرگ اهل تصوف و نخستینِ آنان به شمار می‌آورند. کتاب حدیقة الحقیقة وی را نشان‌دهنده تبحرش در علوم ادبی، تفسیر،‌ حدیث، فقه، حکمت، عرفان، منطق، کلام، تاریخ،‌ طب و نجوم می‌دانند. مولوی در کتاب مثنوی معنوی از او با عناوین «حکیم» و «حکیم غزنوی» یاد کرده است.

سنائی در برخی از اشعارش از اهل بیت سخن گفته و آنان را مدح کرده است؛ ازاین‌رو برخی او را شیعه دانسته‌اند. مدرس تبریزی مؤلف ریحانة الأدب، دو کتاب حدیقة الحقیقة و دیوان قصائد سنائی را شامل اشعاری می‌داند که بر شیعه بودنِ سنائی دلالت صریح دارند. شیخ عباس قمی در الکِنیٰ و الأَلقاب با استناد به شعری از سنائی که در آن از خلافت امام علی (ع) پس از عثمان با عبارت «زَهَقَ الباطل است و جاءَ الحق» (باطل نابود شد و حق آمد) یاد شده، نوشته است: او شیعه بوده و تقیه می‌کرده است. همچنین افندی در کتاب ریاض العلماء و حیاض الفضلاء، با استناد به ابیاتی از او که در آنها به حدیث غدیر اشاره شده، سنائی را شیعه دانسته است.

اشعار دیگری نیز در دیوان سنائی وجود دارد که گفته شده آنها را در پاسخ به سلطان سنجر سرود که از مذهب سنائی پرسید. سنائی در این اشعار، امام علی(ع) را مدینة العلم خوانده و تنها او را شایسته امیری دانسته است؛ همچنین از غصب حق حضرت زهرا(س) (ماجرای فدک) سخن گفته، به حدیث ثَقَلَین اشاره کرده و اعتقاد به مذهب جعفری را لازم دانسته است:

چون همی دانی که شهر علم را حیدر درست   خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن

مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد   حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن

***

بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر   همچو بی‌دینان نباید روی اصفر داشتن

 

سنائی در دیگر اشعارش هم به مدح امام علی(ع)، حضرت زهرا(س)، امام حسین(ع) و امام رضا(ع) پرداخته است. کتاب «مدایح رضوی در شعر فارسی»،‌ قصیده‌ای از سنائی در مدح امام رضا(ع) را قدیمی‌ترین قصیده فارسی موجود در مدح امام رضا(ع) دانسته است. رسول جعفریان معتقد است اشعار حدیقة الحقیقة ـ کتاب سنائی ـ اظهار نظر درباره مذهب سنائی را مشکل می‌سازد، چرا که دیدگاهی وحدت‌گرایانه را بروز می‌دهد و به ستایش از پیامبر(ص)، خلفای سه‌گانه، امام علی(ع)، امام حسن(ع)، امام حسین(ع)، ابوحنیفه و شافعی می‌ پردازد.

سنایی طی عمر خود سه حالت شخصیتی مختلف پیدا کرده‌است. نخست مداح و هجاگوی بوده، پس از آن وعظ و نقد اجتماعی روی آورده و دست آخر عاشق و قلندر و عارف شده‌است. سنایی تا آخر عمر گرفتار این سه حالت بوده‌ است.

لای‌خوار (آنکه پیوسته دُرد و لای شراب می‌خورد) نام و لقب مردی خاک‌نشین و معاصر سنائی بود و گویند انقلاب خاطر سنائی در سیر و سلوک و پیمودن عوالم معنوی را موجب این مرد بوده‌است.

شرح آن را بدینگونه نوشته‌اند: سبب توبهٔ سنائی آن بود که در زمستانی که سلطان محمود جهت تسخیر بعض از دیار کفر از غزنین بیرون رفته بود سنائی در مدح او قصیدتی در سلک نظم کشیده متوجه اردوی وی شد تا به عرض رساند در اثناء راه بدر گلخنی رسید که یکی از مجذوبان مشهور به لای خوار ساقی خود را می‌گفت قدحی پر کن به کوری محمود سبکتکین. ساقی گفت محمود پادشاهی است مسلمان و به امر جهاد مشغولی می‌نماید لای خوار گفت مردکی است ناخشنود و آنچه در تحت حکم وی درآمده‌است ضبط نمی‌تواند کرد می‌رود که مملکت دیگر بگیرد و آن قدح را درکشید باز با او گفت قدحی دیگر پر کن بکوری سنائی شاعر. ساقی گفت سنائی مردی است شاعر فاضل مقید متقی لطیف طبع. لای‌خوار گفت اگر وی از لطف طبع بهره‌ور بودی به کاری اشتغال نمودی که وی را به کار آمدی، گزافی چند در کاغذی نوشته که به هیچ کار نمی‌آید و نمی‌داند که او را برای چه کار آفریده‌اند. سنائی از شنیدن این سخن متحیرشده از شراب غفلت هشیار گشت و به سلوک مشغول شد.

دولتشاه گوید: سبب توبهٔ حکیم سنائی آن بود که او مدح سلاطین گفتی و ملازمت حکام کردی، نوبتی در غزنین مدحی جهت سلطان ابواسحاق ابراهیم غزنوی گفته بود و سلطان عزیمت هند داشت به تسخیر قلاع کفار هند و حکیم می‌خواست به تعجیل قصیده را بگذراند قصد ملازمت سلطان کرد و در غزنین دیوانه‌ای بود که او را لای‌خوار گفتندی و از معنی خالی نبود همواره در شرابخانه‌ها درد شراب جمع کردی و در گلخنها تجرع نمودی چون حکیم سنائی به در گلخن رسید از گلخن ترنمی شنود و قصد گلخن کرد شنود که لای خوار با ساقی خود می‌گوید پر کن قدحی تا به کوری چشم ابراهیمک غزنوی بنوشم، ساقی گفت (نظیر آنچه در حبیب السیر نقل شده‌است). حکیم چون این سخن بشنید از حال برفت و بر او این سخن کارگر آمد و دل او از خدمت مخلوق بگردید و از دنیا دل سرد شد و دیوان مدح ملوک را در آب انداخت و طریقت انقطاع و زهد و عبادت را شعار خود ساخت.

سنایی چند سالی از دوران جوانی را در شهرهای بلخ و سرخس و هرات و نیشابور گذراند. می‌گویند در زمانی که در بلخ بود به کعبه رفت. بعد از این‌که از مکه بازگشت مدتی در بلخ ماند.

آنچه که سنایی را از غزنی به بلخ کشاند، غیر از عشقی که در جوانی بدان گرفتار بود، تا حدی نیز امید به احسان «خواجه اصیل الملک هروی» داشت. در بلخ، سنایی از احسان خواجه اصل هروی بی‌بهره نماند اما زود میانه آن‌ها برهم خورد و تند زبانی‌های سنایی او را گرفتار آزار و محنت کرد و بلخ را رها کرد و بار سفر به مقصد «سرخس» بست. در سرخس نیز کژخویی، بد زبانی و بینوایی خود را همراه برد و شکایت او از فقر و تنگدستی اقتصادی در این دوره از عمر او در اشعارش بازتاب یافته‌ است.

پس از آن سنایی به «هرات» رفت و مدتی در آنجا ساکن شد و سپس به «نیشابور»، «خوارزم»، «بلخ» و راهی حج شد. پس از بازگشت از حج دوباره به بلخ آمد، اما زیارت مکه او را کاملاً دگرگون کرده بود و آثار تحول درونی و انقلاب فکری در سنایی آغاز شد و دل از ستایشگری و زندگی بی‌بندبار گذشته گرفت و به پرهیزکاری و زهد روی آورد. سنایی پس از مدتی اقامت در بلخ، دوباره راهی سرخس شد و تا سال‌ها به آسودگی در آنجا زیست و از ستایش و حرمت بسیاری در نزد مردم سرخس برخوردار بود. «قوام الدین درگزینی» وزیر معروف عراق در دستگاه «سلجوقیان»، در سرخس به جستجوی سنایی برآمد و خواست تا او را دوباره به دربار ببرد اما سنایی که دیگر سر صحبت با اهل دنیا فرود نمی‌آورد درخواست او را رد کرد و از سرخس بیرون شد.

شعر سنایی، توفنده و پرخاشگر است. مضامین قصاید او اغلب در نکوهش دنیاداری و دنیاداران است. او با زاهدان ریایی و حاکمان ستمگر که هردو حامی و پشتیبان یکدیگر اند، بی پروا ستیزیده‌ است و از بیان حقیقت ابایی نداشته‌ است. سنایی با نقد اوضاع اجتماعی روزگارش، با بیان دردهای که دامنگیر زمانه شده‌ است، نشان می‌دهد که شاعر اهل درد و دین است؛ آن هم در زمانه‌ای که سروران راستین شریعت در آن جایی ندارند و اهل فسق قدرت را بدست گرفته‌اند و بیدادگری به اوج رسیده‌ است.

قدرت سنایی در بکارگیری الفاظ و تسلط او بر زبان شعر، به او امکان می‌دهد تا هم در غزل و هم در مثنوی و قصیده طرحی نو درافکند؛ تا پیش از سنایی موضوع قصیده مدح پادشاهان و توصیفات طبیعت بود که شاعران مشخص آن عنصری، فرخی سیستانی و منوچهری بودند. قالب غزل نیز محدود بود به هوا و هوس‌های دنیوی و شاعران بیشتر از وابستگان خاک بودند تا شیفتگان حق. مثنوی حماسی هم که توسط دقیقی بلخی آغاز شده‌بود جز چند قصه عاشقانه، اثر بزرگ دیگری نداشت و ظرفیت آن هنوز ناشناخته بود.

مولانای بلخی؛ عطار نیشابوری و سنایی غزنوی را به‌منزلهٔ روح و چشم خود می‌دانست:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او   ما از پی سنایی و عطار آمدیم

 

شعری معروف از سنایی:

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی  نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم  همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری  احد بی زن و جفتی ملک کامروایی

نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت  تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی  تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی  بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی

بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی  بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی  نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی  نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی  همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی  همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

احد لیس کمثله صمد لیس له ضد  لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید  مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

آثار

  • حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة (الهی‌نامه/فخری‌نامه)
  • سیر العباد إلی المعاد
  • طریق التحقیق
  • کارنامه بلخ (مطایبه‌نامه)
  • عشق‌نامه
  • عقل‌نامه
  • تجربة العلم
  • غریب‌نامه

 

عروج ملکوتی

در تاریخ وفات وی اختلاف نظر وجود دارد. نویسنده کتاب ریحانة الأدب یکی از دو تاریخ ۵۴۵ و ۵۵۵ قمری را درست می‌داند و در برخی منابع ۱۱ شعبان ۵۴۵ق تاریخ وفات وی ثبت شده است.