زندگینامه ذوالنون مصری

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالفیض (ابوالفیاض) ثوبان بن ابراهیم ذوالنون مصری صوفی رخمیمی (حدود ۱۵۵-۲۴۶ هـ)، فردی زاهد، حکیمی فصیح و شیخ دیار مصر بوده است.

 

ویژگی ها

ابوالفیض (ابوالفیاض) ثوبان بن ابراهیم ذوالنون مصری صوفی رخمیمی (اخمیمی) نوبی؛ درباره نام و نسب و کنیه او اختلاف وجود دارد. نامش را فیض بن احمد، فیض بن ابراهیم و ذوالنون بن ابراهیم ذکر کرده‌اند. وی در اواخر حکومت منصور متولد شد. او اصالتا از اهالی نوبه، قریه‌ای واقع در مصر که اخمیم به آن گفته می‌شد، بود و در مصر سکونت داشت.

خطیب بغدادی او را فردی زاهد، حکیمی فصیح و شیخ دیار مصر معرفی کرده است. وی اولین کسی بود که در مصر درباره احوال و مقامات اولیای خدا و منزلت صوفیه سخن گفت، لذا علمای مصر او را مجبور کردند آنجا را ترک کند و به او تهمت زندیق زدند. متوکل متوجه او شد و از او دعوت کرد تا به سامرا بیاید و او در سامرا پس از گفت‌و‌گویی که با متوکل داشت، مورد علاقه متوکل قرار گرفت.

وی مدتی را در سامرا ماند و سپس راهی بغداد شد و در آنجا سکونت گزید و پس از مدتی طولانی که در بغداد بود، به مصر مراجعت کرد. ابوالفیض در سفری سیاحتی نیز به شام رفت و از برخی مناطق آنجا از جمله دمشق دیدن نمود و با ابن‌سید حمدویه دیدار نمود. ابوالفیض نزد مالک، لیث بن سعد، ابن‌لهیعه، فضیل بن عیاض و سفیان بن عیینه حدیث فرا گرفت. کسانی مانند احمد بن صبیح، حسن بن مصعب و ربیعة بن محمد طائی از او روایت نقل کرده‌اند.
خواجه عبدالله انصاری می گوید: ذوالنون از آن است که وی را بنیارامید به کرامات و بنستانید به مقامات و مقام و حال و وقت در دست وی سخره بود و درمانده. وی امام وقت و یگانه روزگار و سر این طایفه است. عطار نیز گوید: وی در اسرار توحید نظری دقیق داشت و روشی کامل.
نقل است: روزی ذوالنون در کشتی بود و بازرگانی را گوهری در کشتی گم شد. یک به یک را از اهل کشتی میگرفتند و می جستند اتفاق کردند که باتوست، پس مرا رنجانیدن گرفتند و استخفاف بسیار کردند و من خاموش بودم چون کار از حد بگذشت گفتم آفریدگارا تو میدانی. هزاران ماهی از دریا سر بر آوردند، هر یکی گوهری در دهان؛ ذوالنون یکی را بگرفت و به آن بازرگان داد. اهل کشتی چون آن بدیدند در دست و پای او افتادند و از او عذر خواستند.
یوسف بن حسین که طریق او ملامتی و بسیار بزرگ بوده حکایت می کند: چون خدمت ذوالنون در مصر رسیدم و وی را دیدم مو بر بدنم سیخ شد و او گفت: از کجا آمدی؟ گفتم: از ری. گفت: زمین بر تو تنگ شده بود که به مصر آمدی؟ گفتم: برای دیدار تو آمده ام. گفت: دروغ می گویی.
روزی ذوالنون با اصحاب در کشتی نشسته بود در رود نیل به تفرج، چنانکه عادت اهل مصر بود. کشتی دیگر می آمد و گروهی از اهل طرب در آنجا فساد همی کردند. شاگردان را آن بزرگ نمود، گفتند ایها الشیخ دعا کن تا آن جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود. ذوالنون بر پای خاست و دستها برداشت و گفت بار خدایا چنانکه این گروه را اندر این جهان عیش خوش داده ای اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده. مریدان متعجب شدند از گفتار وی. چون کشتی بیشتر آمد و چشمشان برذوالنون افتاد فرا گریستن آمدند و رودها بشکستند و توبه کردند و به خدای بازگشتند.
در طبقات الصوفیه آمده است که ابراهیم قصار می گوید: خبر آوردند که ذوالنون مصری می‌آرند، به مطبق می‌برند به زندان خلیفه که قرآن را مخلوق بگوید، در آن وقت فتنهٔ مخلوق گفتند که احمد حنبل در زندان بود و من آوازهٔ ذوالنون شنوده بودم و خلق به نظاره شده بودند و آنگاه من کودک بودم، به نظاره شدم بر پل منیج، چون وی را بدیدم، در چشم من حقیر آمد که ذوالنون به چشم ظاهر حقیر بود. با خود گفتم این که این آوای و نام ذوالنون همه اینست؟ در وقت ذوالنون روی باز به من کرد از میان همه خلق و گفت: ای پسر! که اعراض الله بر می‌رسد زبان او به طعن ورد اولیاءالله دراز شود. من بیفتادم بیهوش، آب به روی من زدند تا به هوش آمدم.
خداوند در عالم ذر به انسان فرمود: الست بربكم؟ قالوا بلی، یعنی آیا پروردگار شما نیستم؟ گفتند: آری هستی (اعراف/۱۷۲) خداوند عز و جل از عهد گرفتن ما این گونه خبر داده است. هنگامی که ذوالنون مصری از این خطاب مورد پرسش قرار گرفت که آیا یادت می آید و ادراکش کرده ای؟ گفت: گویی که آن صدا هم اکنون در گوشم است، پس آنچه از مواطن مختلف و اوقات و وسایط و احوال و نشأتی که او بر آنها گذشته و یا بر او گذشته اند او را محجوب نکرده اند.
نعمان بن موسی حیری گوید: ذوالنون مصری را دیدم. دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشکری و یکی رعیت. رعیت یکی بر روی مرد سلطانی زد و دندان او بشکست. لشکری اندرین مرد آویخت و گفت: میان من و تو امیر انصاف دهد. خواستند که به در امیر روند. ذوالنون ایشان را بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و به آب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد!
نقل است: وقتی ذوالنون نزدیک دیوار نشسته بود، دست بر دیوار زد و گفت: مردانی که با خدا راستند اگر دست بر دیوار زنند و گویند: ای دیوار، خرمای تر بیرون آور، خرمای تر از دیوار بیرون آید. در حال از آن دیوار، خرمای تر باریدن گرفت.
یکی از یاران ذوالنون مصری می گوید: شبی با ذوالنون در شهری بودم که در آن پاسبانان می گرديدند. پاسبانان آمدند و جامه ایشان به جامه ذوالنون برخورد و او را ندیدند.
ابوعبدالله می گفت: ذوالنون نماز شب را در بغداد می خواند و نماز صبح را در مکه!
ذوالنون مصری می گفت: زودا ببینی که این شهر آباد شده و در آن گل بروید و مردمانی غیر عرب در آن می‌ زیند و دیری نمی پاید که دگر بار ویران می شود. علی بن حاتم می گوید: آنجا را آباد تر دیدیم و دیری نپایید که ویران گشت.
ذوالنون می گوید: زنی به نزد من آمد و گفت: در همین لحظه تمساح کودکم را از من ربود و برد؛ من دیدم که دلش آتش گرفته است و دعا کردم وگفتم: «خداوندا، آن تمساح را بيرون آر.» خداوند متعال آن را بیرون انداخت و من شکمش را شکافتم و کودکش را زنده و تندرست بیرون آوردم‌.
نقل است که ذوالنون مصری، کالایی را با خواندن دعا و وردی به یاقوتی گرانبها تبدیل کرده است.
ابوجعفر اعور می گوید: پیش ذوالنون بودم که گفت: طاعات جمادات اوليا آن را بود که اگر گویم این تخت را گرد این خانه بگرد، به حرکت آید. آنگاه آن تخت به حرکت درآمد و دور خانه می چرخید.
کسی پیش ذوالنون آمد و گفت: قرضی دارم و پول ندارم. ذوالنون سنگی به او داد تا به بازار رفته و بفروشد. وقتی آن مرد، سنگ را به بازار برد، زمرد شده بود و آن را به ۴۰۰ درم فروخت.
ذوالنون با عبدالرحمن در زیر درختی آرمیده بودند. عبدالرحمن گفت: چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی. ذالنون لب بجنبانید و دعایی کرد و درخت ام غیلان را تکان داد و رطب از آنجا فرو ریخت.
وقتی ذوالنون نزدیک دیوار نشسته بود. دست بر دیوار زد و گفت: مردانی که با خدای راستند، اگر دست بر دیوار زنند و گویند: ای دیوار خرمای تر بیرون آر، خرمای تر از دیوار بیرون آید. در حال از آن دیوار خرمای تر باریدن گرفت.
هنگام جان دادن به ذوالنون گفتند ما را وصیتی کن. گفت: ما را مشغول ندارید که در تعجب مانده اند از احسان او. وقتی وفات کرد هفتاد نفر پیغمبر را در خواب دیدند که فرمود: دوست خدا ذوالنون خواهد آمد و ما به استقبال او آمدیم. همچنین گویند هنگامی که جنازه او را می بردند گروهی از مرغان بر سر جنازه وی پر درهم بافتند چنانکه همه خلق را از سایه خود پوشیدند.
در روز دیگری بر قبر او نوشته ای یافتند که با خط انسان شبیه نبود و نوشته بود: ذوالنون حبیب الله من الشوق قتیل الله. وقتی این نوشته را پاک کردند روز دیگر دوباره پدید آمده بود. همچنین عطار می گوید چون وفات کرد بر پیشانی او با خط سبز نوشته شده بود: هذا حبیب الله مات فی حب الله و هذا قتیل الله مات بسیف الله.

آثار

  • الثقة فی الصنعة
  • الرکن الاکبر

 

عروج ملکوتی

سرانجام ابوالفیض در سال ۲۴۶ هـ در محلی به نام جیزه، واقع در مصر از دنیا رفت. او را در مقابر اهل معافر دفن کردند.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *