زندگینامه سید ذبیح الله قوامی
به نام آفریننده عشق
سید ذبیح الله قوامی معروف به آقا فرخ تهرانی، از عارفان گرانقدر ایرانی بود.
ویژگی ها
نام ایشان سید ذبیح الله قوامی است، ولی با نام «حاج آقا فخر تهرانی» شناخته شدهتر است. بنابر آنچه در شرح حال او نقل شده است، در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. در اوائل جوانی از هوش و استعداد ویژهای برخوردار بود. با جدیت درس میخواند و هدفش دریافت بورسیه برای تکمیل تحصیلات خود در خارج از کشور بود. در آن زمان، عده کمی میتوانستند بورسیه تحصیلی بگیرند و به کشورهای اروپایی اعزام شوند.
بالاخره تلاش این جوان خوش سیما به بار نشست و قرعه به نام وی افتاد. ولی میگویند روز اعزام، به عللی که فقط خدا میداند، کمی دیر به فرودگاه رسید. هواپیما پرواز کرد و این جوان جویای نام، از پرواز جا ماند. راه دیگری نداشت. به ناچار ناراحت و غمگین، از فرودگاه برگشت. آن همه تلاش و کوشش و تکاپو به هدر رفته بود. یأس و ناامیدی وجودش را پر کرد و شعلههای آرزو، در دلش به خاموشی گرایید.
روزی از روزها با عارف واصل؛ شیخ مرتضی زاهد برخورد کرد. کسی نمیداند در آن لحظات بین آن دو چه حرفهایی رد و بدل شد. ولی هرچه بود نفس قدسی شیخ مرتضی مسیر و سرنوشت جوان تهرانی را متحول کرد و از آنروز به بعد گویی انسان جدیدی متولد شد. حتی ظاهرش هم عوض شد. تمام لباسهای به روز خود را کنار گذاشت و عبایی به دوش انداخت.
عشق به لقاء پروردگار و جذبه اتصال با ولیالله زمان(عج) شور عشقی درون حاج آقا فخر به وجود آورده بود و روز به روز عطش وصال محبوب در وی شدت میگرفت و سرانجام کار به آنجا رسید که در امام زمانش ذوب شد و به قول معروف؛ ره صد ساله را یک شبه طی کرد و متصل به دریای بی کران معرفت الله شد.
روزی در اواخر عمر وی، در محفلی که حضرات علما و از جمله آیتالله حسن زاده نیز شرکت داشتند، ناگاه مرحوم حاج آقا فخر تهرانی با لباسی نامرتب و عبایی که معلوم بود روی زمین کشیده شده، وارد مجلس شد و بر خلاف همیشه، در گوشهای با حالتی بسیار مضطربانه نشست؛ پس از پایان یافتن مجلس و رفتن حضار و حضرات آقایان، وقتی از حالت اضطراب و ناراحتیاش پرسیدم، او رو به من کرد و با افسوس فراوان گفت: یک عمر آرزوی دیدار حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم، حال که نصیبم شد، اکنون از دوری وصالش آرامش ندارم!
یکی از خوبان و فضلای باتقوا و اهل معنای حوزه علمیه قم، ماجرای آشنایی خود را با حاجآقا فخر تهرانی چنین بیان میکند: «طلبهای نوجوان بودم که به همراه برادر کوچکترم، از روستای خود، برای تحصیل به حوزة علمیة قم آمدیم و در یکی از حجرههای مدرسة فیضیه، ساکن شدیم. من از کودکی، روضه خوانی میکردم و این کار را در قم نیز ادامه دادم و با آن که طلبهای مبتدی و نوجوان بودم، بعضیها از روضههای من خوششان میآمد و مبالغی نیز به من پرداخت میکردند. من هم با توجه به درآمدهای روضهخوانی و همچنین با توجه به کمکهایی که پدرمان برای ما میفرستاد، تصمیم گرفته بودم از پول و شهریه حوزه استفاده نکنم.
مدتی گذشت تا اینکه یک روز از قصد و نیتم در روضهخوانی به تردید افتادم و از اینکه تا آن زمان در قبال روضه خواندن، پول میگرفتم بسیار پشیمان و ناراحت شدم و با خودم تصمیم گرفتم که دیگر برای روضه خواندن، پولی قبول نکنم. این تصمیم که بر گرفته از شور و حال جوانی بود، فوراً به اجرا درآمد. مدتی بعد، برای پدرمان مشکلاتی به وجود آمد و کمکهای او نیز رفتهرفته کم و کمتر شد و ما به شدت در تنگنا و سختی افتادیم. اوضاع و احوال ما هر روز سختتر میشد تا اینکه مشکلات و سختیها، ما را بر آن داشت تا با دعایی خاص به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شویم.
ما که طلبههایی روستایی و سادهدل بودیم، از ساحت مقدس امام زمان «روحی و ارواح العالمین له الفدا» فقط خوراکیهای مورد نیازمان، مثل آرد، گوشت، روغن، نمک و قند را میخواستیم. من به برادرم تأکید کرده بودم که هیچ کس نباید از این وضعیت و از این توسل با خبر شود. ما هر روز در و پنجرههای حُجره را میبستیم و به دُعا و توسل مشغول میشدیم. روزهای زیادی گذشت و ما هر روز با شکمهای گرسنه در خلوت و به دور از چشمهای دوستان و طلبههای مدرسه، برای دست یافتن به آن نیازها و خوراکیها، به امام عصر «سلام الله علیه» متوسل میشدیم. تا این که یک روز در حال توسل، شخصی غریبه، حجرة ما را دقّالباب کرد. من و برادرم تا آن روز، آن آقا را ندیده بودیم. محاسنی جو گندمی داشت که مایل به سفیدی بود و چهرهاش بسیار مهربان و دلنشین مینمود. عرقچینی بر سر و عبایی بر دوش داشت. پس از سلام و علیک، عَبای خود را کنار زد و ما از دیدن آنچه زیر عبا داشت، به شدت مُتحیر شدیم؛ چراکه در کیسة او، همان خوراکیهایی بود که ما از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف طلب کرده بودیم. آن بندة صالح و با تقوای خدا، آن کیسه را به سوی من گرفت و با لبخندی بسیار معنادار و نافذ گفت: «آدم که از امام زمانش عجل الله تعالی فرجه الشریف این چیزها را طلب نمیکند. آدم باید از امام زمان، فقط خود آن حضرت را طلب کند».آن پیرمرد که گره کار ما را گشود، جناب حاج آقا فخر تهرانی بود.
آقا فخر تهرانی تا اخر عمر ازدواج نکرد و فقط به خدمت مادرش پرداخت. خودش موهای مادر را شانه میزد و خودش او را تمیز می کرد و خودش ناخن های مادر را می گرفت و تا آخر عمر، خود را وقف خدمت به مادرش کرد. همچنين ایشان کسی بود که یک لقمه نان حرام نخورد به طوریکه خودش می رفت از اطراف قم و از روستاهایی که یقین داشت زمین هایشان از خودشان هست گندم می خرید و آرد می کرد و کم کم آن آرد را برای نانوایی می آورد و از آن نان تهیه می کرد.
یکی از مأمومین نماز جمعه که درباره اش فر موده اند صادق مصدق وسید موثق (از اجله سادات وطلاب جهرم) نقل نموده که هنگامی که آقا فخر تهرانی در مسجد جمعه روی منبر بزرگ می ایستاد و خطبه نماز جمعه می خواند، می دیدم که قبه ای از نور بالای سر آن بزرگوار بود.
در یکی از سنوات که مرحوم حاج آقا فخر از اعتکاف برگشت و مستقیم وارد بر حقیر (راوی) شد. از او پرسیدم: «امسال در اعتکاف چه خبر بود و چه اتفاقی افتاد؟» فرمود: بعد از غسل، در صحن مسجد امام حسن علیه السلام ایستاده بودم، از خداوند متعال خواستم که رزق “من حیث لا یحتسب” را به من نشان دهد. هیچ کس اطراف من نبود. پیراهن بلندی پوشیده بودم که کیسهای خالی از هر چیز داشت. ناگهان دیدم دستی داخل جیبم شد و چیزی در آن قرار داد. دست را ندیدم بلکه احساس کردم. بعد دست بردم در جیب و دیدم دستهای پول است!
سید عباس حسینی تهرانی (راننده ای که از اولیای خدا بود و در جلسه ختم صلوات شرکت می کرد) درباره مرحوم حاج آقا فخر تهرانی چنین گفت: قدر این حاج آقا فخر را بدانید. چند روز پیش یک از اعضای خانواده ام داشت برای آقا عبدالله الحسین علیه السلام سبزی خرد می کرد. نفهمیدم چه گفت که آقا فخر ناراحت شد و داد کشید و گفت: «نمیخواهید، کار نکنید!» هنوز کارد سبزی خرد کنی دستش بود که دستش از مچ تا آرنج ورم کرد و به شدت درد گرفت. روز بعد به حاج آقا فخر گفتم: آقا؛ از حرف این ها (زن ها) ناراحت نشو. تو را به جدت دعا کن تا دستش خوب شود. آقا فرمود: ان شاء الله خوب می شود. بعد از دعای آقا فخر، دستش خوب شد.
از شخصی نقل است: یکی از محارم حقیر مرضی داشت. یک روز با حاج آقا فخر به زیارت قبر مرحوم ملا فتح الله رفتیم. در بین راه کنار جوی آبی ایستاد و فرمود: «از این گیاه هفت برگ بچین.» هفت برگ چیدم و گفتم: «با این ها چه کار کنم؟» گفت: «بده به کسی که فلان مرض را دارد، خوب می شود.» بدین صورت اِخبار غیبی فرمود، حال آنکه هیچ کس از بیمار بودن او مطلع نبود.
از فردی نقل است: همسایه منزل والدم در کاشان سال ها مریض بود و تنگی نفس شدیدی داشت. مرض دیگری هم داشت که در هر ماه، دو یا سه بار به حالت اغما میرفت و هر چه مداوا میکرد موثر نبود. اولین بار که با مرحوم آقا فخر به کاشان رفتیم به محض اینکه به کوچهای که منزل والد بود وارد شدیم با فاصله تقریبا بیست متر، آن همسایه بیمار از منزل خود خارج شد. همین که آقا فخر او را دید (بدون اينکه بنده او را به حاج آقا فخر معرفی کنم) فرمود: آقا چرا اینقدر چای می خوری؟ تمام بیماری های تو مربوط به زیاد خوردن چای پر رنگ است. چه کنم؟ عادت کرده ام در شبانه روز سه فلاکس چای پر رنگ بخورم. سپس دستوری به او دادند و او با عمل به این دستور بهبود یافت. سپس آقا فخر فرمود: وقتی از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خارج شدم، ایشان این مرد را به من نشان دادند و داروی بیماری ایشان را نیز به من معرفی کردند.
در اوایل انقلاب چند روزی بود که آیت الله بهجت مریض بود. یک روز حاج آقا فخر منزل ما (راوی) آمد و گفت: «از منزل آقای بهجت می آيم. »گفتم: «به چه مناسبت آنجا رفتی؟» گفت: «رفتم مطلبی را تذکر دهم. » گفتم: چه شده؟ فرمود: «برای بیماری آقا رفتم. وقتی آقای بهجت در منزل را باز کرد، گفتم آقا، آیا نان و آب گوجه فرنگی هم غذا شد که شما می خورید؟» گفت: «چه کار کنم. چند روزی است که خانواده به مسافرت رفتهاند. برای غذا چند عدد گوجه فرنگی را میکوبم و نان در آب گوجه می زنم و می خورم.» حاج آقا فخر فرمود: «به ایشان گفتم همین علت ضعف و مریضی شما شده است.»
پس از بیان این مطالب از مرحوم آقا فخر پرسیدم: از کجا متوجه شدی که آیت الله بهجت به این علت مریض شده است؟ فرمود: «در اتاق نشسته بودم. ناگهان (در حالت مکاشفه) دیدم آقای بهجت در کاسهای چند عدد گوجه را کوبید و نان را در آب گوجه می زد و خورد. شنیدم که گفتند: همین باعث ضعف و مریضی ایشان شده است.» پس از آنکه حاج آقا فخر از آیت الله بهجت خداحافظی می کند و جدا می شود. آیت الله بهجت به یکی از مریدان حاج آقا فخر که همراه ایشان به خدمت آقای بهجت رسیده بودند، فرموده بود: «قدر این حاج آقا فخر را بدانید، ایشان آدم کم نظیری است.»
نقل است: شبی در منزل یکی از دوستان با حاج آقا فخر نماز جماعت مغرب و عشا می خواندیم. پس از نماز به آقا فخر گفتم: «اجازه میفرمایید مرخص شوم؟» فرمود: «به سلامت، در ضمن سلام برادرت احمد را برسان.» همان زمان برادرم خدمت سربازی خود را در دهلران می گذراند. فهمیدم برادرم از دهلران به قم آمده و پشت منزل ما ایستاده و منتظر بنده میباشد. با عجله برگشتم ولی متأسفانه برادرم به کاشان رفته بود. پس از چند ساعت از کاشان تلفن کرد و گفت: «غروب به خانه شما آمدم، کسی منزل نبود.» گفتم: «بله، با حاج آقا فخر، منزل فلانی بودیم؛ سلام به شما رسانید.» گفت: «از کجا خبر داشت که من آمدهام؟» گفتم: «بالاخره از طریقی متوجه شده است.» بعدها از حاج آقا فخر پرسیدم چه طور خبردار شدید که در آن ساعت برادرم از مسافرت آمده است؟» گفت: «منزل شما برایم مکاشفه شد که احمد آقا درب منزل شما ایستاده و در می نزد، لذا گفتم سلام به او برسان.»
روزی مرحوم آقا فخر پس از پایان مراسم عبادی اعتکاف به منزل ما آمد. پرسیدم: «چه خبر؟» و منظورم اخبار معنوی بود. آقا فخر فرمود: نیمه شب پس از تجدید وضو به صحن مسجد (مسجد امام حسن عسکری (ع) در قم) آمدم. در کنار پله هایی که به خیابان رو به روی امامزاده ناصر راه دارد. سیدی بزرگوار ایستاده بود. سلام کردم، جواب سلام فرمود. دست به سینه در مقابلش ایستادم. مدتی ایشان را تماشا نمودم. آن حضرت تبسم داشت تا از هم جدا شدیم. فردا صبح آیت الله نجابت مرا دید و فرمود: خوش به حال شما که دیشب آقا (امام زمان عجل الله فرجه) را ملاقات کردید.
برادر مرحوم حاج آقا فخر، جناب آقای سید محسن قوامی، روزی کرامتی از برادرش حاج آقا فخر تهرانی نقل کرد و گفت: خداوند به من فرزندی داد که بعد از تولدش دچار مشکلات تنفسی و… شد. دکترهای متخصص گفتند: «قلب او سوراخ و منفذی دارد که امید خوب شدنش بسیار کم بلکه بعید است.» خیلی ناراحت شدم. بچه را بغل کردم و آمدم خدمت حاج آقا فخر و با ناراحتی گفتم: «بچهای که قلبش سوراخ دارد نمی خواهم. هر کاری میخواهی بکن؛ میخواهی دفن کن، دور بینداز و…» جملاتی مشابه گفتم و با ناراحتی بچه را پیش او گذاشتم و رفتم. پس از چند ساعت برگشتم. حاج آقا فخر بچه را به من داد و گفت: «نگران نباش! انشاء الله خوب شد.» یا گفت: «خوب می شود.» بچه را تحویل گرفتم. دوباره پیش دکترهای متخصص قلب بردم. معاینه کردند و گفتند: «الحمد لله روزنه قلب او بسته شده و کاملا خوب شده است!»
آیت الله سید محمدرضا بهاء الدینی می فرمود: «آقا فخر، “سلمان زمان” بود.»
حاج آقا فخر تهرانی می فرمود: من در ماه صفر خواهم مرد. و همچنین می گفت: اصلا خانواده ما همه در ماه صفر می میرند. این چنین نیز شد و همگی در ماه صفر از دنیا رفتند.
روزی آقا فخر پس از اینکه در حیاط منزل خود وضوگرفت، به دیوار حیاط تکیه داد و دستش را بالا آورد و پنج انگشت خود را نشان داد و گفت: «آقا فرمودند پنج سال.» منظور آقا فخر این بود که امام زمان عجل الله فرجه فرمودند: پنج سال دیگر از عمرت باقی مانده است. حدود پنج سال بعد آقا فخر به رحمت ایزدی پیوست.
عروج ملکوتی
آقا فخر تهرانی در سال ۱۳۷۳ هجری شمسی دار فانی وداع و در آستان مقدس سید جمال الدین(ع) قم به خاک سپرده شد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.