زندگینامه سید رضا بهاءالدینی
به نام آفریننده عشق
سید رضا بهاءالدینی (۱۲۸۷ – ۱۳۷۶ شمسی) فقیه، عارف شیعه و مدرّس اخلاق اهل ایران بود.
ویژگی ها
سید رضا بهاءالدینی در ۹ فروردین ۱۲۸۷ شمسی در قم به دنیا آمد. پدرش سید صفیالدین، خادم حرم حضرت معصومه (س) بود و در درس شیخ عبدالکریم حائری یزدی و شیخ ابوالقاسم کبیر قمی شرکت کرده بود. بهاءالدینی به تشویق پدر، از کودکی به تحصیل علوم دینی در حوزه علمیه قم پرداخت و دروس سطح را نزد میرزا محمد علی ادیب تهرانی، میرزا محمد همدانی، آخوند ملا علی همدانی و سید صدرالدین صدر آموخت.
وی در ۱۹ سالگی در درس خارج فقه و اصول شیخ عبدالکریم حائری حاضر شد و پس از او از جلسات درس سید محمد حجت، سید محمد تقی خوانساری و حاج آقا حسین بروجردی بهره برد و از آن پس، سالها به تدریس دروس عمومی ادبیات و فقه و اصول، و نزدیک به بیست سال به تدریس خارج فقه و اصول در حوزه علمیه قم پرداخت. وی در حوزه علمیه قم، به معلم اخلاق و عرفان مشهور بود و کرامات بسیاری به او نسبت داده شده است.
از شاگردان ایشان منقول است: روزى به این فکر افتادم که به آقاى امجد (یکى از علماى برجسته) بگویم که به آقا سفارش کند کمى بیشتر ما را مورد عنایت (معنوى) قرار دهد. تا این که یک روز، نزدیک غروب، دیدم آقا از در خانه ما به طرف على بن جعفر (ع) قدم زنان مىروند. طرف جنوبى على بن جعفر، پشت باغ بهشت، زمین خالى بود که آقا به آنجا مىرفتند. مقدارى چاى داخل فلاسک ریختم و استکان و مقدارى نبات برداشتم و پشت سر آقا حرکت کردم، تا رسیدیم به جوى آبى که آنجا بود. کنار جوى آب، گیاه هم بود.
آقا لب جوى رو به شرق نشستند و من هم به احترام ایشان، مقابل ایشان نشستم. ایشان فرمود: بیا این جا بنشین، پشت به حضرت رضا (ع) نکن! من هم زود پا شدم و آن طرف نشستم و چاى براى ایشان ریختم و ایشان در حال فکر بود. ایشان غالبا در حال تفکر بود. ناگهان رو به من کرده و فرمود: فلانى سفارش زید و عمرو، براى ما فایدهاى ندارد، شما باید کارى کنى که حضرت رضا (ع) سفارشت را بکند و من راه سفارش حضرت رضا (ع) را به تو مىگویم. اولش این است که دست از زرنگى بردارى.
اگر دست از زرنگ بازى برداشتى، حضرت رضا (ع) مىگوید: شیخ را داشته باش. اما اگر رفتى دنبال زرنگى، که رفتى. این در حالى بود که هنوز من به آقاى امجد چیزى نگفته بودم، فقط در نظرم بود که بگویم. البته دو سه روزى دنبال ایشان بودم، که در همین خلال آقا فرمود: سفارش زید و عمرو براى ما فایدهاى ندارد.
هم چنین منقول است: یک بار، شب عید غدیر در خدمتشان بودیم. طلبههاى زیادى حاضر بودند. یکى گفت: فردا به حساب عید غدیر مىآییم اینجا و کباب مىخوریم. یکى دیگر از آقایان که از سادات بود گفت: خشکهاش را به ما بدهید قبول داریم و ما مىدانستیم ایشان پولى براى این کارها ندارد. از این جهت دیدم آقا سرخ شد و خیلى ناراحت شد، ولى یک مرتبه دست برد و یک پولى به آن آقا سید محترم داد تا بین طلاب تقسیم کند و به هر کدام پنجاه تومان بدهد.
سید هم گفت: من اول پنجاه تومان خودم را برمىدارم؛ چون مى دانم آقا غیر از این، پولى ندارد. اول پول خودش را برداشت، بعد شروع کرد به تقسیم کردن. جالب این بود که پول به تمام افراد حاضر رسید و به اندازه حاضرین در آنجا بود. بعدا مسأله را از ایشان پرسیدم و ایشان فرمود: گاهى پول هایى مستقیما از حضرت رضا (ع) به دستمان مىرسد.
يكي از طلاب قم میگويد: نيمه شبی، حدود ساعت يک، خواب را بر چشمان خود نمیديدم. بدون اختيار، لباس پوشيدم و از خانه بيرون آمدم. از اين خيابان به آن خيابان و از اين كوچه به آن كوچه سرگردان بودم. تا اين كه به منزل حضرت آيت الله بهاءالدينی رسيدم. در همين حال، بی اختيار دستم به سوی زنگ منزل آيت الله رفت. زنگ زدم. در خانه باز شد و خود آقا پشت در آمد. نگاهی به من كرد.
از آقا عذرخواهي كردم و گفتم: آقا ببخشيد! خوابم نميآمد! بدون اراده به بيرون آمدم و نمیدانم چرا اينجا آمدهام! چون كار خاصی ندارم. حضرت آيت الله لبخندی بر لبان مباركش جاری شد و فرمود: خودم تو را اين جا آوردم! بيا داخل منزل! خداوند متعال، اين مقام را به هر كسی نمیدهد و تنها به كسی میدهد كه آن را در راه او به كار ببرد.
نقل است: حسينيهای در جوار منزل آقای بهاءالدینی بود و آقا در ايام محرم و صفر و مناسبتهای مذهبی، در آن حسينيه سخنرانی می کردند. اخلاق ايشان بر اين روال بود كه اگر كسی در حال سخنرانی بود، سراپا به آن گوش میکرد و از جای خود حركت نمیکرد تا آنكه سخنان گوينده به پايان رسد. اما به طور استثنایی، ايشان يک بار وسط سخنرانی گوينده، از جای خود برخاست و بيرون رفت. اين رفتار برای همگان سؤال ايجاد كرد. مجلس به پايان رسيد. از آقا جويای موضوع شدند.
زمان اين اتفاق، زمان جنگ تحميلی عراق عليه ايران بود و دشمن شهر قم را بمباران میكرد. آيت الله بهاءالدینی فرمود: من نشسته بودم. ديدم سی نفر از «رجال الغيب» در آن سوی اتاق با من كار دارند. به آنجا رفتم و گفتم: چه كار داريد؟ آنان پس از عرض ادب گفتند: هر یک از ما سی نفر، قدرت يكصد هزار نفر را داريم. اگر شما بخواهيد، از صبح تا غروب امروز، كار جنگ را به پايان میرسانيم. دستور شما چيست؟ به آنان گفتم: خداوند متعال چه اراده فرموده است؟ با كدام كار راضی است؟ پاسخ دادند: خداوند متعال میخواهد جنگ به طريق عادی به پايان رسد. به آنان گفتم: من به آن چه خداوند متعال راضی است، رضايت دارم. اين نكته برای حضرت آيت الله بهاءالدینی نيز امتحان بزرگی بود!
نقل است: مرحوم صیاد شیرازی از جبهه که میآمدند، به قم رسیده بودند و شب دیر وقت بود. ایشان به دوستش پیشنهاد کرده بود که برویم پیش آقای بهاءالدینی. رفیقش گفته بود که الان وقتش نیست. گفته بود: «نه، دلم برای آقا تنگ شده» وقتی رفته بودند و در زده بودند، آقا خودش در را باز کرده بود و چای هم آماده بود. مرحوم صیاد گفته بود: «آقا! ما فکر میکردیم دیر وقت داریم میآییم. چهجور شد که چایتان آماده است؟» فرموده بود: «همانی که در دل شما انداخت که بیایید، همان هم به ما گفت که چای درست کنیم.»
حضرت آیت الله مبشر کاشانی میگوید: مرحوم آیت الله بهاءالدینی روزی به یزد دعوت شدند. صاحبخانه که یکی از متدینین یزد بود، برای احترام خواست گوسفندی را پیش پای آقا ذبح کند. وقتی گوسفند را آوردند، آقا فرمود: گوسفند میگوید: به اینها بگو که امروز مرا نکشند، بگذارند روز تاسوعا مرا بکشند. آیت الله بهاءالدینی فرمود: من به اينها گفتم که حیوان را نکشید، بگذارید روز تاسوعا، ولی اينها به ظاهر گفتند چشم، اما گوسفند را بردند پشت دیوار کشتند. خیال کردند ما پشت دیوار را نمیبینیم.
یکی از دوستداران ایشان می گفت: شب عقد ازدواجم مصادف بود با شب ولادت باسعادت حضرت ام الائمه فاطمه زهرا (س)، روی ارادت و عشق به آقای بهاءالدینی، مقید بودم ایشان عقد را بخوانند. به منزل ایشان رفتم. گفتند: آقا را به مجلس جشن ولادت، منزل یکی از آقایان بردهاند. به آن مجلس رفتم اما خجالت میکشیدم خواسته خود را اظهار کنم و ایشان را از آن مجلس که خیلیها به عشق ایشان آمده بودند، بلند کنم. اما به محض ورود، آقا چشمش که به من افتاد، از جا بلند شد و فرمود: «ما دیگر برویم.» صاحب بیت و دیگران دویدند که آقا کجا؟ با لحن شیرین پر از صفا و محبت فرمودند: «آخر آقا این بچه سید با ما کاری دارد، برویم کار او را اصلاح کنیم.» به محض اینکه خدمت آقا رسیدم و سلام کردم فرمود: «مبارکه!» با اینکه هیچ حرفی در این باره به آقا زده نشده بود.
یکی از دوستداران ایشان میگفت: روزی با آقا وعده کردم در ساعتی معین بعد از ظهر، خدمت ایشان برسم و در ساعت معین خدمتشان جایی برویم. طبق وعده، خدمت رسیدم و نشستم و دیدم آقا حرفی از رفتن نمیزند. تعجب کردم که آقا در قرارهای خود مقید بود. عظمت آقا مانع بود از این که بگویم: بفرمایید برویم. ایشان هم چیزی نفرمود. یک مرتبه صدای کوبه در حسینیه بلند شد. آقا فوراً دست زیر تشکی که روی آن نشسته بود برد و قبضه پولی را به من داد و فرمود: بده به ایشان که در میزند. رفتم در را باز کردم و دیدم پیرزنی است. پول را به او دادم و گفتم: آقا داده است. برگشتم دیدم آقا نزدیک پله های حسینیه ایستاده است و میفرماید: برویم!
یکی از شاگردان ایشان نقل میکند: روزی در خدمت آقا بودیم، طلبهای ضبط صوت را تنظیم کرد و رفت نزدیک آقا نشست که فرمایشات آقا را ضبط کند. چون آقا اجازه نمیداد کسی فرمایشات ایشان را ضبط کند. آن طلبه خواست مخفیانه این کار را بکند. سؤالاتی از آقا کرد و ایشان جواب داد و به همان نحوی که ضبط صوت روشن بود از منزل خارج شدیم. در خارج منزل نیز مذاکراتی شد که ضبط می شد، نوار را آن آقای طلبه برگرداند که صحبتهای پیر روشن ضمیرمان را از اول بشنویم، ولی با کمال تعجب دیدیم یک کلمه از حرفهای ایشان ضبط نشده و به حرف های خودمان که رسید دیدیم ضبط شده است. خیلی تعجب کردیم. و از این شگفت انگیزتر که روز بعد با همان طلبه خدمت ایشان رسیدیم. به آقا عرض کرد: اجازه بفرمایید فرمایشات شما را ضبط کنم. آقا نگاهی به او کرد و فرمود: «اگر به دردت میخورد همان دیروز ضبط میشد!»
نقل است: پدر و مادری برای فرزندشان خیلی ناراحت بودند. به جبهه رفته بود و نمی دانستند شهید شده یا نه. پدر میآید خدمت آیت الله بهاءالدینی و آقا را قسم میدهد که اگر راهی دارد بفرماید فرزند او چه شده است؟ آقا در فکر فرو می رود و پس از لحظاتی می فرماید: «اسم او را در زمره شهدا ندیدم.» بعد از چند روز فرزند از جبهه سالم برمی گردد.
یکی از رزمندگان جبهه می گفت: قبل از عملیات کربلای پنج خدمت آیت الله بهاء الدینی رسیدم. ایشان فرمود: «شما بهره ای از شهادت می برید.» در همان حمله من به شدت مجروح شدم.
آيت الله بهاءالدینی در مورد تفکر میفرمودند: چهار سال در کلاس تفکر نشستم، برکاتی داشت. طوری ما را سیر دادند که اکنون تسلط به عالم برزخ داریم.
آیت الله بهاءالدینی میگفت: «مدت شصت سال بود ما آروزی زیارت حضرت را داشتیم. یک روز در حال نقاهت و کسالت در این اتاق خوابیده بودم. یک مرتبه آقا از در اطاق دیگر وارد شد. سلام محکمی به من کرد، آن چنان سلامی که در مدت شصت سال کسی چنین سلامی به ما نکرده بود و آن قدر گیج شدیم که نفهمیدیم جواب سلام را دادیم یا ندادیم. آقا تبسمی کرد و احوال پرسی و از آن در خارج شد.»
یکی از آقایان مورد اعتماد میفرمود: در دوران نقاهت حضرت آیت الله بهاءالدینی، یک روز بعد از نماز صبح نشسته بودم و چشمم روی هم بود. حالتی به من دست داد؛ در آن حال آیت الله بهاءالدینی را دیدم که به من فرمود: یک هفته دیگر من از دنیا میروم و سلمان و ابوذر به تشییع من میآیند. پس از یک هفته ایشان از دنیا رفت. بعد از وفات ایشان یکی از بزرگان گفته بود که دو شخصیت بزرگ از پیشینیان در تشییع جنازه ایشان بودند اما اسم آن دو را نبرده بود.
آیت الله خامنهای میگوید: ایشان از نوادری بود که با رفتن وی، ثلمهای در اسلام ایجاد شد که لا یسدها شئ.
اساتید
- شیخ عبدالکریم حائری یزدی
- سید محمد حجت
- سید محمد تقی خوانساری
- آیت الله بروجردی
شاگردان
- مرتضی مطهری
- احمد جنتی
- علی مشکینی
- احمد آذری قمی
- محمد فاضل لنکرانی
- حسینعلی منتظری
- سید مصطفی خمینی
- سید عبدالله فاطمینیا
عروج ملکوتی
آیت الله بهاءالدینی در ۲۷ تیر ۱۳۷۶ شمسی درگذشت و در حرم حضرت معصومه در قم به خاک سپرده شد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.