زندگینامه محمد علی جولای دزفولی
به نام آفریننده عشق
محمد علی جولای دزفولی، ظاهرا یکی از اوتاد قرن 13 هجری قمری بود. اطلاعات زیادی از زندگی شخصی ایشان در دسترس نیست.
ویژگی ها
جولا را هم باید یکی از اوتاد زمان خود محسوب داشت، و حکایتی را که هم اکنون مینگاریم آقا سیّدمحمّدجواد، معروف به شاه که یکی از سادات موثّق و ادیب و خلیق و از ائمّه جماعت دزفول است از همسایه خود به نام حاج نورالله کجباف از تاجری از اهالی تبریز برای ما نقل فرمود: این تاجر از ثروتمندان تبریز و او را فرزندی نمیشد و هر چه نزد پزشکان به معالجه میپرداخت نتیجهای نمیگرفت، تا آنکه به نجف اشرف رفت و زمانی در آن محلّ شریف برای تشرّف خدمت امام عصر (ارواحنالهالفدآء) به عمل استجاره مشغول شد.
استجاره از سابق تا حال هم متداول است که مردان پاک از اهل نجف یا مسافرین چهل شب چهارشنبه نماز و اعمال موظفهای در مسجد سهله بجا میآورند و بعد به مسجد کوفه رفته و در آنجا بیتوته میکنند و در ظرف این مدت یا شب آخر، خدمت امام مشرّف میشوند، و بسا باشد که آن حضرت را نشاسند و افراد زیادی این عمل را انجام داده و به مقصود خود نائل شدهاند.
این تاجر در شب آخر بین خواب و بیداری حالت خاصی به او رخ میدهد و در آنجا شخصی را مشاهده میکند که به او میگوید: نزد محمّدعلی جولای دزفولی (نسّاج و بافنده) روانه شو به حاجتت خواهی رسید، و دیگر کسی را ندید.
گوید: نام دزفول را تا آنوقت نشنیده بودم، به نجف آمدم و از دزفول پرسش نمودم، به من آنجا را معرّفی کردند و با نوکری که همراه داشتم به سوی آن شهر آمدم، چون در شهر وارد شدم به نوکرم گفتم: تو در جائی با اسباب برو و تو را بعد خواهم یافت؛ او برفت و من از محمّدعلی جولا جویا شدم، غالب مردم او را نمیشناختند، تا بالاخره به شخصی رسیدم که جولا را می شناخت و گفت: بافنده است و در لباس و زیّ فقراء است و با وضع شما تناسبی ندارد. من روانه شدم تا به دکّان او رسیدم، شخصی را دیدم پیراهن و شلوار کرباسی در بر دارد و در محلّی که تقریباً یک متر در دو متر بود به بافندگی مشغول است، به مجرّد آنکه مرا دید گفت: حاج محمّدحسین مطلب و حاجت شما روا شد؛ بر حیرتم افزوده شد و بعد از اجازه بر وی داخل شدم، هنگام غروب بود، اذان گفت و به نماز مشغول گردید، به او گفتم: من غریبم و امشب میهمان شما هستم، قبول نمود.
چون پاسی از شب گذشت کاسه چوبی که قدری در آن ماست بود با دو قرص نان جوین در طبقی چوبی پیش رویم گذاشت، من با آنکه به خوراکهای خوب و لذیذ معتاد بودم ولی با او شرکت کردم، بعد قطعه پوستی که داشت به من داد و گفت: تو میهمان مائی، بر روی آن بخواب، و خودش بر زمین خوابید. نزدیک سپیده صبح برخاست و اذان گفت و نماز صبح را گذاشت و تعقیب مختصری هم خواند، به او گفتم: من اینجا آمدم دو مقصد داشتم، یکی را گفتی انجام گرفت، دیگر آن است که به چه عملی به این مقام رسیدی که امام (ع) مرا به تو محوّل فرمود و از نام و ضمیرم اطّلاع داری؟
گفت: این چه پرسش است؟ حاجت داشتی روا گردید و برو؛ به او گفتم: تا نفهمم نمیروم و چون میهمان شمایم به پاس احترام میهمان باید مرا خبر دهی؛ سپس آغاز سخن کرده گفت: من در این محلّ به کسب خود مشغول بودم، در مقابل این دکّان خانه ستمکاری بود که سربازی از آن محافظت مینمود. روزی این سرباز نزد من آمد و گفت: برای خود از کجا خوراک تهیّه میکنی؟ به او گفتم: سالی یک خروار گندم میخرم و آرد میکنم و میپزم و زن و فرزندی هم ندارم. او گفت: در اینجا من مستحفظم و خوش ندارم از مال این ظالم تصرّف کنم، چنانچه قبول زحمت فرمائی، برای من نیز یک خروار جو خریداری کن و هر روز دو قرص نان به من تسلیم نما؛ من حرف او را پذیرفتم و هر روز میآمد و دو قرص نان میبرد.
اتّفاقاً روزی نیامد، از حال او پرسیدم، گفتند: مریض است و در این مسجد خوابیده است؛ به آنجا رفتم، دیدم افتاده است، از حالش جویا شدم و خواستم برایش طبیب و دوا تهیّه کنم، گفت: احتیاجی نیست و من امشب از دنیا میروم؛ چون نصف شب سپری شود در دکّانت آمده، تو را اطّلاع میدهند، تو بیا و هر چه دستورت دهند عمل کن، و بقیّه آردها هم برای خودت باشد؛ خواستم شب در نزد او بمانم، اجازه نداد و گفت: برو، من نیز اطاعت نمودم. نیمی از شب رفته بود که درب دکّان زده شد و گفتند: محمّدعلی بیرون بیا، من از دکّان آمدم و به مسجد رفتم، دیدم آن سرباز جان سپرده و دو نفر در آنجا حاضر بودند، به من گفتند که حرکت دهم بدن او را به جانب رودخانه؛ اجابت کردم، آن دو نفر او را غسل داده کفن کردند و نماز بر او گزاردند و آوردند درب مسجد او را دفن کردند.
من به دکّان بازگشتم، چند شب بعد درب دکّان زده شد، کسی گفت: بیرون بیا، من بیرون آمدم، گفت: آقا تو را طلب نموده با من بیا، اطاعت کرده و رفتم؛ با آنکه اواخر ماه بود ولی صحرا مانند شبهای مهتاب روشن بود و زمینها سبز و خرّم، ولی ماه پیدا نبود، در فکر فرو رفته و تعجّب میکردم، ناگاه به صحرای لور (لور شهری بوده در شمال دزفول، مقدّسی در کتاب احسن التّقاسیم گوید: شهر لور در سرحدّ جبال است و بعضی آن را از اقلیم جبال میشمارند و آنرا خوبیهای بسیار است جز آنکه شکرش خوب نیست؛ اصطخری در المسالک و الممالک نوشته: از لور تا پل اندامش دو فرسنگ است؛ پل اندامش همان پل دزفول است.
حاج صالح خان مکری به سال ۱۲۲۰ که از طرف دولت وقت حکومت دزفول و شوشتر را داشته در آن حدود دهی به نام صالح آباد بنیاد نهاد که چندی بعد در نتیجه شورش الوار خراب شد ولی اینک صالح آباد، اندیمشک نام دارد و شهرکی است دارای بازار و گاراژ و بسیار آباد و معمور است و یکی از ایستگاههای مهمّ راه آهن و مرکز ناحیه لرستان است.) رسیدیم، از دور عدّه بزرگوارانی را دیدم به دور هم نشستهاند، و یک نفر مقابل آنان ایستاده ولی در بین ایشان یک نفر جلیل و از همه بالاتر بود، به نحوی که هول و هراس مرا ربود و استخوانهایم به صدا درآمدند. مردی که همراه من بود گفت: قدری جلوتر بیا، رفتم و بعد توقّف کردم، آن نفر ایستاده گفت: بیا بیم نداشته باش، قدری پیشتر رفتم؛ آنشخصی که در بین آن جمعیّت بود و از همه برتری داشت به یکی از آن عدّه فرمود: منصب سرباز را به او بده، به من گفت: بهخاطر خدمتی که به شیعه ما نمودی میخواهیم منصب سرباز را به تو بدهیم.
عرض نمودم: من کاسب و بافنده هستم، مرا به سربازی و سرهنگی چه؟ میپنداشتم میخواهند مرا به جای سرباز نگهبان قرار دهند، تبسّمی فرمود و گفت: منصب او را میخواهیم به تو دهیم، باز حرف خود را تکرار کرده و گفتم: مرا چه به سربازی؟! در این هنگام یکی از آنان فرمود: این شخص عامّی است، بگو منصب سرباز را به تو میدهیم و نمیخواهیم سرباز شوی، و به تو دادیم منصب او را برو. من برگشتم و در بازگشت هوا را تاریک دیدم و از آن روشنی و سبزی و خرّمی هم در صحرا خبری نبود؛ از آن شب به بعد دستورات آقا، یعنی حضرت صاحب الزّمان (ارواحنالهالفداء) به من میرسد و از جمله دستورات آن حضرت انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود. این حکایت را فاضل محترم حاج میراز محمّد احمدآبادی در کتاب الشّمس الطّالعه، صفحه ۲۷۶ نگاشته و آن را از حاج محمّدطاهر تاجر دزفولی که ساکن اصفهان است نقل کرده است.
برخی ملاقلی جولا را که از اهالی عرفان و به نوعی راهنمای سید علی شوشتری بوده است، همان محمد علی جولا می دانند اما محمّدحسین حکمتفر که از محقّقان بهنام دزفول هستند، می فرمودند: به نظر من ملّا محمّدعلی جولای دزفولی و ملّا قلی جولا دو نفر هستند و انطباق این دو بر هم صحیح نیست، و من به برخی از کسانیکه چنین نظری دادهاند تذکّر دادهام. ملّا قلی جولا در سلک عرفان بوده است و ملّا محمدعلی جولا در این سلک نبوده و فقط بر حسب حکایتی که نقل شده است با حضرت حجّت (ع) مرتبط بوده و فرمانبر آن حضرت بوده است.
بنده با آقای شرفالدّین همصحبت کردم، ایشان نیز گفتند: نام این جولا، ملّا قلی است و در وادیالسّلام نجف مدفون است، ایشان به یکی از اهالی نجف وصیّت کرده بود که جنازه مرا از شوشتر به نجف منتقل کرده و در فلان مقبره وادیالسّلام دفن کنید، و من سابقاً اسم آن مقبره را نیز میدانستم و فعلاً فراموش کردهام.
آیت الله خامنه ای به مردم دزفول فرموده بودند: از این اقیانوس بیکران سرباز گمنام، ملا محمد علی جولای دزفولی استفاده نمایید.
عروج ملکوتی
ایشان در سال 1264 هجری قمری در دوران حکومت قاجار، در شهر دزفول از دنیا رفتند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.