زندگینامه محمدحسن آرندی نائینى

به نام آفریننده عشق

 

ملا محمدحسن آرندی نائینى (۱۲۷۰-۱۱۹۰ ق)، عارف، حکیم و ریاضیدان شیعه در قرن ۱۳ هجری بود. او را از مشایخ سلسله‌ نعمت اللهیه مى‌دانند.

 

ویژگی ها

محمدحسن آرندی فرزند زکریّا، در آبادی «آرند» (شش فرسنگی غرب نائین) در ۱۱۹۰ قمری متولد شد. از این رو به نسبت «نایینی» هم نامدار است. وی از کودکی برای شبانی به صحرا می­ رفت.

در باب ابتدای تغیّر احوال محمدحسن آرندی، روایتی غریب از حاج میرزا محمد سعید، امام جمعه نایین منقول است. امام جمعه، این شرح شگرف را خود از زبان آرندی شنیده و چنین حکایت کرده است: «روزی در شانزده سالگی به شبانی مشغول بودم. نزدیک ظهر دیدم هوا تیره و تار شد؛ به طوری که ستاره های آسمان هویدا گردید. بسیار ترسیدم و گمان کردم قیامت به پا شده است. در آن حال از هوش رفتم؛ کمی بعد قدری به خود آمدم، دیدم در همین فضای تاریک، نوری از طرف مغرب هویدا گردید و آن نور به طرف من نزدیک شد. چون درست نزدیک رسید، مانند هودجی بود که نور از داخل آن می تابید و چون مقابل من رسید، سر و گردنی نورانی از داخل آن هودج بیرون آمد و متوجه من شد و تبسمی نمود و فرمود: حسن! برو و درس بخوان! پس از گذشتن هودج از مقابلم، ندیدم به کجا رفت.

من در حال عادی نبودم. وقتی به خود آمدم، دیدم، پدرم خشمناک شده و به من خطاب کرده، می­ گوید: تو خوابی و گوسفندانت در کشت مردم زیان می رسانند! من از همان ساعت از کار شبانی بیزار شده، مایل به فرا گرفتن علوم شدم؛ سه چهار مرتبه از آرند فرار کردم و تا کوهپایه (دوازده فرسنگی اصفهان) و دفعه دیگر تا سگزی (هفت فرسنگی اصفهان) آمدم و هر بار پدرم یا دیگری می ­آمدند و مرا به قریه خود باز می­ گرداندند و چون می ­گفتم: می­ خواهم درس بخوانم، پدرم می­ گفت: بچه رعیت را با درس خواندن چه کار!؟ تا در بار آخر، پدرم از روی خشم، مرا تعقیب نکرد. من به اصفهان آمدم و مقدمات را تحصیل کردم و با کمال عسرت و تنگدستی امرار معاش می کردم. گاهی پدرم، قدری گندم و یا جو کوبیده برایم می فرستاد».

در باب ملاقات آرندی با حاج محمدحسن، معقول تر آن است که او پس از آمدن به اصفهان و پرداختن به تحصیل و قطع مراحلی کوتاه در طریق معرفت و کسب قابلیت حضور در مجلس بزرگی چون حاجی، در یکی از سفرهای خویش به نایین، چنانکه در «اصول الفصول فی حصول الوصل» رضاقلی خان هدایت آمده است: «به خدمت جناب حاج محمدحسن نایینی رسیده و به صوابدید او به خدمت حضرت حسینعلی شاه اصفهانی آمده و به شرف توبه و تلقین مشرف‌ شده و در مدرسه نیماورد به تصفیه و تزکیه ظاهر و باطن و کسب علوم صوری و معنوی مشغول گردیده باشد».

شایان ذکر است که حسینعلی شاه اصفهانی از مشایخ بزرگ عهد خویش و از همقدمان نور علیشاه بوده است. در آن روزگار قطب مشایخ سلسله نعمةاللّهیّه بوده و آرندی، سالک طریقت اویسی است و اهل این طریقه -چنانکه مشهور ارباب معرفت است- به قطب و پیری سر نمی سپارند، بلکه بی میانجی – چونان اویس قرنی- از باطن پیامبر(ص) فیض می ­پذیرند و استمداد همت می کنند. ملاحسن، ظاهراً این طریقت را سالها پس از تشرف دیدار با حسینعلی شاه اختیار کرده است «و توبه و تلقین نزد آن جناب با طریقت بعدی وی منافاتی ندارد».

آرندی پس از آن که به اصفهان آمد، ظاهراً از همان اوائل، در مدرسه نیماورد حجره گرفت و در آنجا، نخست به تعلم و تأمّل و سپس به تعلیم طالبان علم و معرفت و ترویض نفس همت گماشت. او حدود شصت سال، تا وقت مرگ در این مدرسه زندگی کرد. بعضی گفته اند: وی همه عمر مجرد بوده است، اما برخی دختری و پسری ده نشین و کشاورز از او یاد کرده اند. شادروان میر سید علی جناب، منزل ملاحسن را در همه عمر «یکی از حجره های فوقانی سمت راست دالان مدرسه» ذکر نموده است و استاد فقیه همایی -که خود سالیانی چند از حجره نشینان همین مدرسه بوده است- حجره آن بزرگ را در همان اشکوب دوم، اما در ضلع شرقی بر دست راست حجره ای که روی مدرس است، تعیین کرده است.

بر اساس منابع موجود و معروف، ما کسی از استادان و شاگردان آرندی را به نام نمی شناسیم، اما در احوال او آورده اند که در اصناف علوم منقول و اقسام معقول و انواع ریاضی فرید دهر بوده و در علوم غریبه نیز مهارت داشته است و «از صبح تا به شام طلاب علوم مختلفه دسته دسته، پیوسته به مدرسش حاضر می شدند»، «و اغلب حکمای بعدی اصفهان نزد ایشان حکمت آموختند». و بنابر نقل بعض معتقدان، آن بزرگوار «در انواع علوم ظاهر و باطن به مقام کشف و شهود بود؛ اگر فی المثل در یک روز از هزار کتاب در فنون شتّی از وی حل مشکلات و رفع شبهات می ­خواستند، بدون هیچ تأمل همه را جواب می فرمود، با آن که اصلاً کتاب نداشت و ابداً به مطالعه وقت نمی­ گذاشت».

آرندی سخت مرتاضانه می زیست، درویش و سبکبار ایام را بیشتر به روزه می گذاشت و شبها اندک می­ خفت. هیچ­گاه چراغ نمی افروخت و به تاریکی به ذکر و فکر می­ پرداخت. از خوردن حیوانی پرهیز داشت و هر چهل روز یک بار اندکی گوشت گاو که در آن روزگار غذای فقیران بود تناول می­ کرد. «راه گذرانش منحصر بود که سالی ده بیست روز، وقت حصاد به دهات حوالی شهر خوشه چینی می­ فرمود. روزی یک من و نیم به سنگ شاه جو دستگیرش می ­شد، تمام سال را به همان اکتفا می­ کرد. شبانه روز دو سه سیر آن را با سنگ و چوب نیم کوب می­ کرد و با آب و نمک در دیزی گلی می پخت و می خورد».

بعضی نیز نوشته اند که از میراث پدر، یکی دو حبه از مزرعه آرند بدو رسیده بود، از محصول همان به قناعت گذران می ­کرد به شست و شو با آب سرد عادت داشت و همه وقت در حجره تن را با آب سرد می ­شست. برای خفتن زیر اندازی نداشت و روی انداز او در زمستان پلاسی بود که ژندگی، رویه و آستر آن از هم باز شناخته نبود.

از ارادت کیشان صاحب جاه ملاحسن، یکی هم سلطان العلماء، میر سید محمد، امام جمعه اصفهان بوده است. نفوذ غریب و استیلای عجیب میر سید محمد تا بدانجا بود که چون در گذشت و «خبر فوتش به ناصر الدین شاه رسید، گفته بود: الحمدلِلّه رب العالمین امروز می­توانیم بگویم اصفهان مال من است!». مهابت سید چنان بود که هیچ­کس از حکام و امرا و شاهزادگان بزرگ زمان را در مجلس او بی­ دستوری وی جرأت جلوس نبود و به دید و بازدید هیچ یک از این طوایف نمی­ رفت؛ با این همه، وی وقتی خواستار دیدار ملا حسن گردید؛ اما او بدین ملاقات تن در نمی­ داد که مرا با امام چه کار؟ باری، امام دست بر نداشت و وسائط انگیخت و آرندی شرائطی نهاد تا به فرجام سلطان العلماء در حجره درویشانه وی شرف صحبت یافت. بار نخست، ملا حسن به تلخی با امام صاحب صلابت رو به رو شد و وی را به قهر براند، اما در کرب دوم دیدار چنان کرامتی نمود که امام از خود بی خود شد و چون به حال خویش باز آمد، فروتنانه دست او ببوسید و از خدمتش رخصت خواست و در مراجعت با اصحاب گفت: امروز دین من از برکت محضر این بزرگ مرد کامل گردید.

در این مقام شاید ذکر آنچه میان آرندی و یکی دیگر از مشاهیر علمای متنفذ روزگار وی رفته است، نیز بی­تناسب نباشد. آن عالم، فقیه نامدار، حاج محمدابراهیم کلباسی است. حاجی با صوفیه سخت بر سر عناد بود. وقتی با کوکب ه­ای عالمانه از در مدرسه نیماورد می­ گذشت که اتفاق را به آرندی بازخورد؛ شوریده وش و آشفته وار. پس مرکب بایستانید و همچنان سواره وی را به درشتی پیش خواند و به تندی به نکوهیدنش آغازید. آرندی به آهستگی پرده از بعضِ مستورات خاطر آن فقیه نبیه برگرفت و به تعبیر خوابی که دیده بود و به هیچ­کس جرأت ابراز نداشت، رندانه گریزی زد، چنانکه فقیه وحشت زده و هراسان گفت: این خبر را که برای تو آورده است؟ و پشیمان و منفعل او را واگذاشت و به تعجیل گذشت.

آرندی با همه مریدان مخلصی که داشت، با کسی معاشرت نمی نمود و صحبت خلوتش به دو سه تن از فقرای عارف شوریده گمنام منحصر بود که گه­گاه به دیدار همدیگر می­ رفتند و کس نمی دانست که در حلقه آنان چه می گذشت و چه مباحثی می رفت. وی در ریاضت و طی مقامات روحانی به درجه ای رسیده بود که انواع کرامات و خرق عادات از خلع تن و طی­ الارض و خواندن افکار و اشراف بر ضمیر و اخبار از آینده از او به ظهور می پیوست. اما این احوال را در جنب معارج عالیه انسانی به چیزی نمی ­گرفت و هرگز در صدد اظهار و نمایش بر نمی ­آمد، و سعی می­ کرد خود را در زمره جهال بی­ معرفت فرانماید.

نقل است که وقتی به اندرزِ جوانی طالبِ معرفت که بعدها خود از پیروان طریقت گشت و به لقب صفی علی شاه معروف اصحاب سلوک گردید، فرموده بود: «طریقت و اسرار حقیقت به گفت نیاید، آنچه گفتن را سزد، مقالات شریعت است». و از این سخن چنین بر می ­آید که آن یتیمه روزگار را چونان بسیاری دیگر از ارباب قدیم معرفت، اعتقادی به تصنیف و تألیف نبوده است.

 

عروج ملکوتی

آرندی در اواخر عمر به مرض استسقاء دچار شد و در این بیماری، در حدود هشتاد سالگی به سال ۱۲۷۰ قمری در اصفهان درگذشت. او را ظاهراً به وصیت خودش دم ایوان آستانه بقعه بابا رکن­ الدین شیرازی  در تخت فولاد به خاک سپردند.

زندگینامه عبدالرزاق کاشانی

به نام آفریننده عشق

 

عبدالرزاق کاشانی (قاسانی) (درگذشت ۷۳۵ قمری) عارف و فیلسوف قرن هشتم قمری است.

 

ویژگی ها

می‌توان او را متولد سال‌های میان ۶۵۰ تا ۶۶۰ قمری دانست. سال‌های آغازین نیمه دوّم قرن هفتم هجری که سال‌های آغاز کاشانی به تحصیل علم بوده است، از تیره‌ترین دوره‌های علمی در جوامع مسلمین به شمار می‌آید. در این سال‌ها به عللی که یورش مغولان به سرزمین‌های مسلمین را برجسته‌ترین آن‌ها می‌توان به شمار آورد، مراکز اصلی علمی که گرم‌ترین حوزه‌های علمی دانش‌های عقلی و نقلی را در خود داشت، نابود شد و هزاران تن از اساتید و دانشجویانی که در شهرهایی همچون نیشابور و بغداد به مباحثات علمی اشتغال داشتند به ناگزیر یا تسلیم تیغ آخته مرگ شدند و یا این مراکز را ترک گفتند.

عبدالرزاق کاشانی علاوه بر مقام نظری و فلسفی، صاحب کشف است و به گفته خودش پس از مجاهدات و ریاضات فراوان، وحدت شخصیه وجود ابن‌ عربی و حقانیت آن بر او منکشف شده است. در همین موضوع، بین او و علاءالدوله سمنانی، مجادلاتی روی داد و کاشانی به اشکالات سمنانی در این موضوع که اساس عرفان نظری و پايه اعتقادات ابن‌ عربی است، پاسخ گفت. عبدالرزاق در حدود سنین ۲۵ تا ۳۵ سالگی، از تحصیل علوم متداول زمانش فراغت جست و در پی آرامش و سکون روحی رفت؛ هدفی که از آغاز دوران تحصیل در پی آن بود. پیش از این نیز، او یک بار دیگر خود را در چنین محذوری دیده بود، آنگاه که از بحث فضلیات و شرعیات فارغ شده بود اما از آن مباحث اصول فقه و اصول کلام، هیچ تحقیقی نگشود. پس این علوم را رها کرد و به جستجوی دیگر دانش‌های آن عصر پرداخت. وی تصور کرد که بحث معقولات و علم الهی و آنچه بر آن موقوف بود، مردم را به‌معرفت می‌رساند و از این تردّدها باز رهاند، پس همّت بر تحصیل آن نهاد و مدتی در تحصیل آن صرف شد اما باز هم هدف را بسیار دور دید.

چه دانسته‌هایش نه او را به‌ معرفت رسانید و نه از تردیدهایی که در ذهن داشت از بین ببرد. اکنون او در همان نقطه‌ای قرار داشت که دو قرن پیش از این پیشرو نامدارش امام محمد غزالی در آن قرار گرفته بود. از علوم ظاهری برای وی چنان وحشت، اضطراب و احتجاب پیدا شد که قرار نماند! راهی که کاشانی از پس این اضطراب رفت همان راهی است که غزالی طی نمود و آن راه روی گردانی از علوم به‌دست آمده بود، چون برای او معلوم گشت که معرفت مطلوب از طور عقل برتر است. آن‌گونه که از متن این نامه ظاهر می‌شود، او مدت زمانی را در حالت «وحشت و اضطراب» به سر برده است تا وقتی که صحبت متصوّفه و ارباب ریاضت و مجاهده اختیار افتاد و توفیق حق دستگیر شد؛ اما این انتخاب جدید که چگونگی تمامی عمر کاشانی را رقم زد، زاییده چه عواملی بوده است؟ آیا کاشانی در دوران تحصیل با صوفیان آشنایی داشته است؟ آیا در خاندان او، یک صوفی بوده است که او را به این طریقت راهنمایی کند؟

به هر حال، در این سال‌ها که‌ کمی پس از سال‌های میانی نیمه دوم قرن هفتم است، کاشانی به دنیای صوفیان قدم می‌نهد و به جستجوی آرامش در این وادی می‌پردازد. بدون شک، نظری گذرا به پیشینه سلسله کاشانی و چگونگی تصوف در این‌ روزگار، به درک چرایی جذب کاشانی به آن کمک بسیاری خواهد کرد. آن‌گونه که در میان تذکره‌نویسان و بر شمارندگان ناموران سلسله‌های مختلف صوفیان مرسوم است، نمی‌توان کاشانی را در میانه یکی از این سلسله‌ها نام برد و او را همچون یکی از مشایخ این فرق، مذکور داشت، همان‌گونه که نمی‌توان او را از سرسپردگان طریقتی خاص به‌ شمار آورد. البته گروهی از نویسندگان، کاشانی را از مشایخ سلسله سهروردیه برشمرده‌اند.

 

از منظر فرهیختگان

ابن الفوطی او را «من العالمین العاملین» می‌‌خواند، قیصری از او به‌عنوان «الامام العلامه» یاد می‌‌کند. سید حیدر آملی نیز با یاد کرد او به‌ صورت «المولی الاعظم و البحر الخضم» او را در شمار کسانی همچون امام فخر رازی، محقق طوسی، امام محمد غزالی، شیخ الرئیس ابن سینا و … که پس از تحصیل علوم رسمی از آن روی گردانیده‌اند، قرار می‌دهد. جامی او را «جامع میان علوم ظاهری و باطنی» می‌داند. صاحب روضات الجنات با لقب «العالم» از او یاد می‌‌کند.

آقا بزرگ تهرانی می‌گوید: این بنده را اعتقاد چنان است که بهره علمی کاشانی در میان مشایخ متقدم صوفیه چنان رفیع است که پس از شیخ اکبر (ابن عربی) و فرزند خوانده عظیمش صدرالدین قونوی، کمتر کسی در افق اوست و در میان مشایخ متاخر نیز نادر افرادی همچون فنّاری به مرتبت او در علوم رسمی دست یافتند.

امام‌ خمینی از کاشانی با ‌عنوان عالمی دانشمند و بافضیلت و عارف معروف، یاد کرده ‌است.

 

عروج ملکوتی

عبدالرزاق در سال ۷۳۶ قمری وفات نموده است. برای مدفن ایشان دو روایت وجود دارد. یکی آنکه پس از وفات، او را در خانقاه مرشدش عبدالصمد اصفهانى نطنزى به خاک سپرده‌اند و دیگر اینکه قبری ساده در انتهای کوچه مسجد حوضخانه کاشان وجود دارد که منسوب به ایشان می‌باشد.

زندگینامه مقیم زنجانی

به نام آفریننده عشق

 

شیخ مقیم زنجانی، عالم و عارف ایرانی اهل همدان بود.

 

ویژگی ها

حاج شیخ مقیم، علاقه‌ای به دنیا نداشت و همه‌ اثاثش را که جمع کرده بودند، یک ماشین وانت را هم پر نمی‌کرد. وی زاهد و وارسته بود، به طوری‌ که گاهی برای پذیرایی از مهمان‌هایش، حتی استکان چای را هم از همسایه می‌گرفت. با اینکه پول فراوانی هم به عنوان وجوه شرعی به دستش می‌رسید و می‌توانست از آن‌ها به اندازه‌ متعارف برای زندگی خود مصرف کند،  اما نوعا تا غروب در دستش دوام می‌آورد و برای نان شبش چیزی نداشت! یا به مستمندان می‌بخشید و یا به نجف اشرف می‌فرستاد و حتی گاهی لباس تنش را هم به نیازمندان می‌داد. در روستای فارسجین نماز جماعت برگزار می‌کرد و منبر می‌رفت و خمس و زکات روستاهای اطراف را جمع می‌نمود و همان ساعت، همه را به مصرفش می‌رساند و چیزی برای خود برنمی‌داشت.

حاج‌ شیخ‌ مقيم می‌‌فرمود: زمانی که در نجف سرگرم تحصیل بودم، شب‌های سه‌شنبه به مسجد سهله می‌‌رفتم و صبح سه‌شنبه به نجف بازمی‌گشتم. یک بار، چهلمین شب یک دوره رفتنم به آن مسجد بود اما همسرم که در ساعات آخر بارداری‌اش بود، گفت: «شما امشب به مسجد سهله نرو، تا با این وضع تنها نباشم.» من گفتم: «علویه‌ خانم! اگر شما اذن می‌فرمایید، چون امشب شب چهلم است، من بروم اما قول می‌دهم که بر خلاف هفته‌‌های گذشته تا صبح نمانم و همین شب بازگردم.» شاید پنجاه یا صد قدم از مسجد دور شده بودم که در آن تاریکی از سمت چپم صوتی شنیدم که می‌فرمود: «شیخ‌ مقیم! شیخ‌ مقیم! کجا تشریف می‌برید؟ به نجف؟ من هم به نجف می‌روم؛ بیا با هم همراه شویم.» صاحب صوت با گفتن اين جملات به من نزدیک شد و از وقتی با او همگام شدم، تا نجف اشرف بیش از دو یا سه دقيقه بیشتر نشد! در راه به من فرمود: نگهبان شهر، منتظر توست؛ برو تا او هم در و حصار شهر را ببندد و به کارش برسد. ضمنا امشب خداوند فرزندی به تو خواهد داد؛ نامش را مصطفی بگذار.

به حصار شهر نجف که رسیدیم از هم جدا شدیم. وقتی من وارد شهر شدم، ناگهان به ذهنم رسید که این مسافت طولانی مسجد سهله تا نجف چه زود طی شد! راستی آن آقا از کجا نام مرا می‌‌دانست؟! از کجا اطلاع داشب که همسر من باردار است و امشب وضع حمل خواهد کرد؟! از کجا می‌داند که فرزندم پسر خواهد شد که می‌گوید نامش را مصطفی بگذار؟! از کجا دانست که دربان شهر منتظر من است؟! همین که این پرسش‌ها به ذهنم رسید، زود برگشتم و در را گشودم اما کسی را ندیدم! بعدا دانستم که در همراهی حضرت ولیعصر (عج) بودم و مسافت را هم به قدرت ایشان طی‌ الارض کردیم.

چشمان جناب شیخ در اواخر عمر بسیار کم‌ سو شده بود. روزی اطرافیان که دانسته بودند تشرفاتی به محضر امام زمان (عج) برای حاج‌ شیخ دست می‌دهد، به ایشان گفتند: «چرا شفای چشمانمان را از حضرت ولی عصر (عج) را نمی خواهید؟» شیخ فرمود: «اگر بخواهم می‌‌دهند و هر بار، نیت می‌کنم که وقتی به حضورشان مشرّف شدم، این حاجت را بخواهم اما هنگامی که به خدمتشان می‌‌رسم ذهنم از این مسأله منصرف می‌شود و از یادم می‌‌رود. البته زمانی که در حضور مبارک ایشان هستم، چشمانم خوب می‌بیند و ستاره‌های آسمان را هم خوب می‌بینم اما پس از زیارت ایشان، باز به همین حالت باز می‌گردم.»

آقا مصطفی (فرزند حاج‌ شیخ) می‌‌گفت: بارها اتفاق می‌افتاد که وقتی به سمت اتاق مرحوم پدرم می‌‌رفتم، می‌‌شنیدم که ایشان، مؤدبانه و به زبان ترکی به کسی خطاب می‌کنند: «بر روی چشم! قربان شما! متشکرم…» من صبر می‌کردم و صحبت‌های ایشان که تمام می‌شد، با سرفه‌ای حضور خودم را اعلام می‌کردم و در این هنگام پدرم (که معلوم بود دست به سینه نهاده و ایستاده بودند) می‌فرمودند: «که هستی؟» می‌گفتم: «مصطفی» آنگاه با ناراحتی می‌گفتند: «برای چه آمده‌ای؟! چه کسی گفت به این جا بیایی؟!» پاسخ می‌دادم: «آمده‌ام حالتان را بپرسم؛ ببينم چیزی لازم ندارید؟!» می‌فرمودند: «نه، من چیزی لازم ندارم؛ چرا آمدید و خلوت مرا به هم زدید؟!» من می‌‌پرسیدم: «حاج آقا! با چه کسی سخن می‌‌گفتید؟» می‌‌فرمودند: «شما کسی را دیدید؟» می‌‌گفتم: «نه، کسی را ندیدم.» پدر می‌فرمودند: حضرت امیرالمؤمنین (ع) تشریف آورده بودند و داشتم با ایشان صحبت می‌کردم.»

نقل است: وقتی حاج شیخ برای زیارت به حرم امیرالمؤمنین (ع) رسید، به ملازم خود (لطفعلی) فرمود: «تو برو زیارت کن، من در همین آستانه می‌نشینم.» لطفعلی می‌‌گفت: «من وقتی از زیارت بازگشتم به حاج‌ آقا عرض کردم: «من رفتم و زیارت کردم اما شما هنوز این جا نشسته‌اید؟!» حاج شیخ فرمود: «من همه‌ امامان را زیارت کردم. همه در محضر یعسوب‌الأولیاء قرآن می‌ خواندند. به من اذن ورود ندادند، اما تو خوب کردی رفتی.» در نقل دیگری مرحوم شیخ فرمود: «امامان در محضر اميرالمؤمنين (ع) قرآن مقابله می‌کردند و تا آنان در آنجا باشند من اذن ورود ندارم.»

برخی از طلابی که برای تحصیل به محضر شیخ و مدرسه‌ ایشان می‌‌آمدند، از روستاهای دور از محل اقامت شیخ بودند و نوعاً ناهار را هم در همان مدرسه می‌‌ماندند و می‌خوردند و مرحوم شیخ نیز از آن‌ها پذیرایی می‌کردند. روزی جناب شیخ از علویه خانم می‌خواهد که چیزی برای ناهار طلاب فراهم کند اما همسر ایشان می‌گوید: «چیزی در خانه نداریم.» حاج آقا می‌فرماید: آوردند، دم در است؛ بروید بگیرید. همان لحظه، سه بارِ الاغ، نان، گوشت، روغن و رشته برای شیخ آورده بودند و گفتند: «اين‌‌ها را فلانی، از روستای سوزن به عنوان هدیه برای حضرت شیخ فرستاده است!» حسین آقا (یکی از دوستان شیخ) می‌‌گفت: «روزی از جناب شیخ پرسیدم: این حکومت و دولت، آخرش چه گونه خواهد شد و چه سرانجامی می‌‌یابد؟ فرمود: سیدی خواهد آمد و بساط این حکومت را بر خواهد چید؛ اما خیلی خون‌ریزی خواهد شد.» منظور ايشان از سید، امام خمینی و منظور از خونریزی احتمالا هشت سال دفاع مقدس بود.

حجت الاسلام سید ابراهيم حسینی می‌‌فرمود: روزی عده‌ای از راه دور برای مسائل شرعی و پرداخت خمس و زکات آمده بودند منزل حضرت استاد مقیم زنجانی. آن روز من نیز آنجا بودم و در گوشه‌ای با آقا مصطفی (فرزند حاج‌ شیخ) صحبت می‌‌کردم. لحظاتی از ظهر گذشته بود که مهمان‌ها گفتند: «جناب شیخ! به ما ناهار نمی‌‌دهید؟!» مرحوم شیخ از عیال خود خواست که چیزی برای مهمان‌ها بیاورد، اما علویه‌ خانم پاسخ داد: «چیزی در خانه نیست‌» مدتی بعد، باز مهمان‌ها گفتند: «جناب شیخ! ما دیگر طاقت نداریم؛ اجازه می‌دهید خودمان برویم و چیزی از بیرون تهیه کنیم؟» مرحوم شیخ باز از علویه‌ خانم خواست کمی نان بیاورد. یکی از مهمان‌ها گفت: «علویه‌ خانم چند لحظه پیش از خانه خارج شد.» در این هنگام شیخ فرمود: «من هم گرسنه‌ام. برو در آن مخزن را بردار.» مهمان رفت و در آن را برداشت و مشاهده کرد که چندین قرص نان تازه در آن است. آن‌ها را آورد و مقابل شیخ و دیگران گذاشت و گفت: «این همه نان اینجاست و علویه‌ خانم چیزی به ما نمی‌داد!» حاج‌ شیخ فرمود: «در خانه‌ ما چیزی یافت نمی‌‌شود؛ بیایید این تحفه‌ الهی یا هر چه هست را بخوریم!»

سهل علی می‌‌گفت: روزی مرحوم شيخ‌ مقيم زنجانی به من فرمود: «نزد سید حمزه برو و بگو زود به اینجا بیاید.» من رفتم و سید حمزه را خواندم و خود نیز همراه او وارد خانه‌ حاج‌ شیخ شدم و دیدم ماری در نزدیکی شیخ آرام گرفته است. جناب شیخ به سید حمزه فرمود: «گویا تو ماری را در صحرا دیده و آن را کشته‌ای؟!» سید گفت: «بله؛ از ترس جانم آن را کشتم.» شیخ فرمود: «اين مار جفت آن ماری است که کشته‌ای؛ شکایت تو را نزد من آورده است!» سید همان لحظه از مرحوم شیخ‌ مقيم خواست تا از مار بخواهد که وی را ببخشاید و جناب شیخ هم به مار خطاب کرد: «اين سید از ترس جانش جفتت را کشته است، تو او را به سیادتش ببخشای!» در این هنگام دیدم مار به جناب شیخ نزدیک شد، با ادب از گرد او راهش را کشید و رفت و آسیبی هم به سید حمزه نرساند!

خادم شیخ‌ مقیم شاهد بود که ايشان شب‌های جمعه، قبا، عبا و عمامه خود را می‌‌پوشد و گویی به جای مهم و محترمی می‌رود؛ از خانه خارج می‌گردد و صبح باز می‌گردد. پس از مدتی کنجکاو می‌شود که بداند جناب حاج‌ شیخ چند ساعت از شب جمعه گذشته به کجا می‌رود؟ تا اینکه شب جمعه‌ای پس از بیرون رفتن شیخ، در تاریکی و پنهانی به دنبال ایشان حرکت می‌‌کند؛ از روستای فارسجین که خارج می‌‌شوند، هنوز چند گامی بر نداشته بودند که خود را پشت سر شیخ و مقابل ضریح و حرم حضرت سیدالشهدا (ع) می‌‌یابد. با مرحوم شیخ زیارت می‌کند و باز چند قدم از حرم دور نشده بودند که می‌‌بیند پشت سر شیخ و برابر حرم و ضریح امیرالمؤمنین (ع) است. شاه ولایت را هم زیارت می‌‌کنند و باز، چند گامی دنبال مرحوم شیخ‌ مقیم نرفته بود که خود را در نزدیکی روستای فارسجین می‌یابد! در همان تاریکی با سرعت خود را به خانه می‌‌رساند. وقتی جناب شیخ به خانه وارد می‌شود، از خادم می‌پرسد: «چرا نفس نفس می‌‌زنی؟!» او انگیزه خود را از تعقیب شیخ و هر چه آن شب دیده بود باز می‌گوید. آنگاه جناب شیخ می‌ فرماید: «تا زنده‌ام نباید مشاهدات امشب را جایی بیان کنی.»

یک بار آیت الله زنجانی به مالک روستای فارسجین می‌‌گوید: «چهار خروار گندم در اختیار من بگذار تا در میان تهیدستانی که به من مراجعه می‌کنند پخش کنم و شرمنده‌ آنان نشوم؛ بنده هم در برابر آن، خانه‌ای از بهشت به تو می‌‌فروشم که همسایه‌‌هایت از آل عبا (ع) باشند.» مالکِ آبادی پاسخ می‌‌دهد: «من در اینجا آبرو دارم و افزون بر آبروداری خودم حفظ رعیتم نیز واجب‌تر است.» بدین ترتیب از درخواست شیخ تبعیت نمی‌کند، اما همسر او که از این گفتگو آگاه می‌‌شود، به جناب حاج‌ شیخ اطلاع می‌دهد: «من حاضرم این اندازه گندم را از اموال شخصی خودم به شما بدهم و در برابر آن خانه‌ بهشتی را به من بفروشید.» حاج‌ شیخ می‌‌پذیرد و قولنامه‌ آن را بر کاغذی می‌نویسد! همان شب ارباب روستا در خواب می‌بیند که خانه‌ با شکوهی در بهشت و مقابل اوست.

به گمان اينکه مال خودش است، می‌خواهد وارد آن شود که نگهبانان و فرشته‌ ها جلوی وی را می‌‌گیرند و می‌‌گویند: «اين خانه را جناب شیخ به همسر شما فروخته است، نه به شما!» ارباب می‌‌گوید: «خوب، همسر من است، می‌توانم داخل شوم!» اما نگهبانان می‌گویند: «ما چنین اذن و دستوری نداریم!» وقتی از خواب برمی‌خیزد، شتابان نزد حضرت شیخ می‌‌رود تا داد و ستد پیشنهادی ایشان را بپذیرد، اما هنگام مواجهه با شیخ، شیخ می‌‌فرماید: «تمام شد! تمام شد! دیر آمدی؛ معامله‌ای بود که کردیم و بهره‌ای به تو نمی‌‌رسد.» سپس افزود: «من بهشت‌ فروش نیستم اما باید ندیده راضی به معامله می‌‌شدی.»

شیخ مقیم هنگام مهاجرت به نجف می‌گفت: من چندین ماه بعد، از دنیا خواهم رفت؛ بیا با هم به نجف برویم و مشهدی‌ لطفعلی، ایشان را به منصرف شدن از این سفر دعوت می‌کرد اما ایشان فرمود: «لطفعلی! تو هنوز به باطن من مؤمن و مطمئن نیستی؟ا» سپس فرمود: «اهالی روستا را بخوان تا حلالیت بطلبیم و خداحافظی کنیم.» مردم‌ گریان و اشک ریزان به سوی شیخ آمدند. دیگری نقل می‌‌کند: حاج‌ شیخ چنان رفتار می‌‌کرد که همه دانستند این سفر نجف به وفات ایشان منجر می‌‌شود. شیخ مقیم در شب ارتحال روحانی‌اش به لطفعلی فرمود: «من امشب خواهم مُرد. تو نترس؛ دو نفر خواهند آمد و مرا می‌برند و غسل می‌دهند و دفن می‌‌کنند؛ تو به آنان اذن بده و عبایم را بگیر و خبر درگذشتم را برای خانواده‌ام ببر و عبایم راهم به پسرم مصطفی برسان.» صبح آن روز، حاج‌ شیخ مقیم آب خواست، وضو ساخت و نماز خواند و سپس دراز کشید و عبای خود راهم روی خود گسترد و فرمود: «لطف‌علی! این بالش نرم را از زیر سر من بردار و آن پاره آجر را زیر مسرم بگذار. مولایم حضرت سیدالشهدا (ع)، روی خاک جان داد.» یکی از علمای نجف‌، صبح روز درگذشتِ شیخ، به پیشکار خود می‌گوید: «برو ببین امروز چه کسی از آقایان از دنیا رفته است؛ من ديشب در خواب دیدم که حضرت ابوذر از دنیا رفته است.»

 

عروج ملکوتی

مقیم زنجانی در سال پایانی عمر خود به نجف بازمی‌گردد و در آنجا وفات کرده و به خاک سپرده می‌شود.

زندگینامه سید حیدر آملی

به نام آفریننده عشق

 

سید حیدر آملى از عرفاى بزرگ شیعه و از شاگردان فخر المحققین است. وى مفسر، محدث، فقیه، متکلم و عارف است.

 

ویژگی ها

سید حیدر آملی در سال ۷۱۹ یا ۷۲۰ هجری در شهر آمل به دنیا آمد. سید حیدر آملی به یکی از خانواده‌های بزرگ سید آمل تعلق دارد؛ شهری که ساکنان آن از همان آغاز، شیعه بودند. اگر فاصله یک ساله میان حرکت از آمل و ورود به اماکن مقدسه اسلام در سال ۷۵۱ را به حساب نیاوریم، می‌توانیم بگوییم که دوره ایرانی سید حیدر از سال ۷۲۰ تا ۷۵۰ هجری بوده است. بنابراین، سید حیدر، آمل را در سال ۷۵۰ هجری ترک کرد. در همان سالی که امیر او به قتل رسید. خود او می‌گوید که در این زمان سی ساله بوده است. در این فاصله سید حیدر آموزش‌های اصلی را دیده و نخستین تجربه خود را از زندگی کسب کرده بود. او در جامع الاسرار می‌گوید که از همان آغاز جوانی با علاقه فراوان به مطالعه عرفان شیعی دوازده امامی پرداخت.

ملک فخرالدوله، سید حیدر را بسیار گرامی داشت، او را در زمره نزدیکان و محرمان راز قرار داد و سرانجام وزیر خود کرد. به نظر می‌آید که سید در این زمان از همه مواهب زندگی این جهانی استفاده کرده باشد. موقعیت خانوادگی، افتخار، ثروت، قدرت، روابط، اقامتگاه مجلل، دوستان و یاران موافق نشانه‌هایی هستند بر اینکه سید حیدر از هیچ چیز محروم نبوده است. اما چنانکه در تاریخ، این گونه تغییر احوال به تکرار دیده شده است، حیدر آملی در اوج این زندگی مرفه که نشان از آینده‌ای درخشان دارد، تلخی و پوچی آن را احساس می‌کند.

سید حیدر می‌نویسد: ماجرا به همین منوال ادامه یافت تا اینکه انگیزه‌های حق در وجودم چیره شد و خداوند فساد غفلت و جهل و نسیان و گمراهی من از راه حق و راستی در راه انحراف و ظلم را بر من آشکار ساخت. پس مخفیانه با پروردگارم گفتگو کردم و از همه چیز نجات یافتم و اشتیاق کامل به انصراف و انزوا و رهسپاری به سوی حضور حقیقی با قدمت توحید در من ایجاد شد. نه در جمع این پادشاهان و نه در وطن آشنا و در جمع برادران و یارانم این کار را می‌توانستم انجام دهم.

سید حیدر با ترک همه چیز از مال دنیا جز خرقه‌ای ژنده نگه نمی‌دارد و برای زیارت اماکن مقدسه تشیع و سپس بیت المقدس و مکه قدم در راه می‌گذارد. وی در سر راه، از قزوین، ری و اصفهان گذر می‌کند، شهری که در گذشته مدتی در آنجا اقامت گزیده و از مواهب ایام شباب برخوردار شده بود. این بار، سید حیدر جز با صوفیان مراوده نمی‌کند و با اهل فتوت پیمان مودت می‌بندد. سید حیدر به طور خاصی به شیخ نورالدین تهرانی ارادت می‌ورزید و در مورد وی می‌گفت: «این شیخ، عارفی بزرگ و زاهدی بود که خواص او را می‌‌شناختند.»

تذکره‌نویسان می‌گویند که در نخستین مرحله این دوره سید حیدر از تعلیمات دو شیخ بزرگوار، مولانا نصیرالدین کاشانی حلی و شیخ فخرالدین محمد بن حسن بن مطهر حلی، معروف به فخر المحققین، استفاده کرد. فخرالمحققین فرزند علامه حلی بود که نزد نصیرالدین طوسی و کاتبی قزوینی تعلیم دید و خود یکی از اساطین کلام شیعی این دوره بود.

او آثار متفاوتی از علم تصوف و نگاه به امامان داشته‌ است. تفسیر قرآن و کتاب‌های بحث در علم و فلسفه او، از بزرگ‌ترین آثار کتب‌های فلسفه در جهان است که در اکثر دانشگاه‌های معتبر در حال تدریس می‌باشد. آثار گران‌بهایی از وی در موضوع‌هایی چون تفسیر قرآن با عنوان تفسیر محیط الاعظم، نص النصوص و رساله العلوم العالیه بر جای مانده‌ است. نص النصوص، در حقیقت، شرحی بر فصوص الحکم ابن عربی است. هانری کربن، مستشرق فرانسوی، دو کتاب دربارهٔ سید حیدر آملی و نگاه عرفانی وی نگاشته که افراد مختلف آن‌ها را در قالب کتابی به‌نام «سید حیدر آملی: شرح احوال، آثار و آراء و جهان‌شناسی» به فارسی ترجمه کرده‌اند. این کتاب به زندگی‌نامه و معرفی سید حیدر آملی می‌پردازد.

علامه حسن زاده آملی می‌گوید: «از جمله آثار بسیار بسیار گرانقدر آن عالم بزرگ (سید حیدر آملی)، تفسیر عظیم الشان ایشان است، موسوم به تفسیر «المحیط الاعظم و البحر الخضم» که الحمد لله به همت دانشمند محترم آقای سید محسن موسوی تبریزی چهار جلد آن احیا و منتشر گردیده است.

حیدر آملی گزارش‌هایی درباره رویاها و خلسه‌های خود نوشته است، به‌ویژه گزارش دو خوابی که در اصفهان در جریان سفر از زادگاه خود طبرستان به اماکن متبرکه شیعی دید. سیدر حیدر می‌گوید: شبی در خواب (مکاشفه) دیدم که در وسط بازار پارچه فروشان ایستاده‌ام و تن بی‌جان خودم را که روی زمین افتاده بود، مشاهده می‌کردم. از این حالت تعجب کردم که چگونه ایستاده بودم و چگونه روی زمین افتاده بودم. سپس متوجه شدم این سرآغاز مرگ ارادی و سلوک روحانی است.

حیدر آملی نه فردی نوآور است و نه در حد خود یگانه. احادیثی را که او در کتاب‌های خود آورده است او را همچون بیانگر و امانت‌دار تعلیمات کامل امامان معرفی می‌نماید. آرمان معنوی وی در زندگی و شخص وی، حتی زمانی که تصمیمی دردناک در جهت اهداف خود می‌گیرد، همان فرد معنوی است که نمایندگان در تشیع ایرانی، علی‌رغم تشتت آن، افرادی همچون میرداماد، صدرای شیرازی، محسن فیض، قاضی سعید قمی، شیخ احمد احسائی و دیگران هستند.

 

از منظر فرهیختگان

حمیدرضا مروجی سبزواری می‌گوید: اولین فقیهی (یا از اولین فقهایی) که وارد حوزه عرفان شد، سید حیدر آملی بود.

فخر‌المحققین سید حیدر را طلبه‌ای معمولی و شاگردی عادی نمی‌داند، بلکه در عین اینکه از مقامات معنوی او خبر دارد، او را افضل علمای عالم و اعلم فضلای بنی‌آدم نامیده و نحوه درس‌ گرفتن او را شاهدی بر فضل تام علم کامل و رسیدن به قله و اوج تحقیق می‌‌داند. جناب فخر در سیاق تعریف و تمجید، سید حیدر را «مرشد السالکین» و «غیاث العارفین» می‌نامد؛ جالب‌‌تر از همه اينکه ايشان سید را که جامع بین عرفان و فقاهت است، زنده‌ کننده راه و روش اجداد طاهرینش (که همان ائمه معصومین هستند) می‌داند. همین فضائل است که فخر المحققین فرا می‌خواند که به شفاعت سید حیدر امیدوار باشد: «الهی که خداوند عمرش را طولانی کند و ما را از الطاف و شفاعتش نزد اجداد طاهرینش بهره‌مند گرداند‌.» همچنین فخرالمحققین در جایی دیگر، سید حیدر را “زین‌العابدین ثانی” لقب می‌دهد.

محمد محسن طهرانی می‌گوید: عالم فقیه و نبیل و عارف بی‌بدیل، غایب از افکار و انظار در مدت هفت قرن…

قاضی نورالله شوشتری می‌گوید: او سیدی عارف و محققی بی‌همتا است. وی در غایت علو همت و تجرید نفس بوده است‌.

پروفسور هانری کربن می‌گوید: سید حیدر آملی یکی از بزرگ‌ترین متفکران مذهب شیعه است که به سال ۷۲۰ هجری متولد شده‌ است. او یکی از ارکان فلسفه و معنویت مذهب تشیع دوازده امامی است.

علامه حسن زاده آملی می‌گوید: جناب سید حیدر آملى، بزرگ مردى است که در علوم و فنون ـ به خصوص در اصول عقاید و معارف حقه الهیه – تبحر داشته است، چنانچه اگر کسى تاریخ زندگى او را نداند و آثار علمى ایشان را ببیند، خیال مى‌کند حرف‌هاى بعد از آخوند ملا صدرا است و از تحقیقات اسفار گرفته شده است و فکر مى‌کند سید حیدر در اسفار غور کرده و خوب به آن رسیده است، با این که ایشان سال‌ها قبل از ملا صدرا مى‌زیسته و مطالب بلندى را کاملاً مشابه با کلمات ملاصدرا فرموده است.

 

عروج ملکوتی

سید حیدر ظاهرا بعد از ۷۹۲ قمری به ملاقات خدایش شتافته است. آرامگاه سید حیدر در محله قدیمی آمل واقع است که در گذشته های دور، نام آن محل “حازمه کوی” بوده است که نزدیک مسجد امام حسن عسکری آمل، واقع در محله پایین بازار آمل می‌باشد و توده مردم این مرقد را به نام سید سه تن می‌شناسند‌.

زندگینامه محمد علی جولای دزفولی

به نام آفریننده عشق

 

محمد علی جولای دزفولی، ظاهرا یکی از اوتاد قرن 13 هجری قمری بود. اطلاعات زیادی از زندگی شخصی ایشان در دسترس نیست.

 

ویژگی ها

جولا را هم باید یکی از اوتاد زمان خود محسوب داشت، و حکایتی را که هم اکنون می‌نگاریم آقا سیّدمحمّدجواد، معروف به شاه که یکی از سادات موثّق و ادیب و خلیق و از ائمّه جماعت دزفول است از همسایه خود به نام حاج نورالله کجباف از تاجری از اهالی تبریز برای ما نقل فرمود: این تاجر از ثروتمندان تبریز و او را فرزندی نمی‌شد و هر چه نزد پزشکان به معالجه می‌پرداخت نتیجه‌ای نمی‌گرفت، تا آنکه به نجف اشرف رفت و زمانی در آن محلّ شریف برای تشرّف خدمت امام عصر (ارواحناله‌الفدآء) به عمل استجاره مشغول شد.

استجاره از سابق تا حال هم متداول است که مردان پاک از اهل نجف یا مسافرین چهل شب چهارشنبه نماز و اعمال موظفه‌ای در مسجد سهله بجا می‌آورند و بعد به مسجد کوفه رفته و در آنجا بیتوته می‌کنند و در ظرف این مدت یا شب آخر، خدمت امام مشرّف می‌شوند، و بسا باشد که آن حضرت را نشاسند و افراد زیادی این عمل را انجام داده و به مقصود خود نائل شده‌اند.
این تاجر در شب آخر بین خواب و بیداری حالت خاصی به او رخ می‌دهد و در آنجا شخصی را مشاهده می‌کند که به او می‌گوید: نزد محمّدعلی جولای دزفولی (نسّاج و بافنده) روانه شو به حاجتت خواهی رسید، و دیگر کسی را ندید.

گوید: نام دزفول را تا آن‌وقت نشنیده بودم، به نجف آمدم و از دزفول پرسش نمودم، به من آنجا را معرّفی کردند و با نوکری که همراه داشتم به سوی آن شهر آمدم، چون در شهر وارد شدم به نوکرم گفتم: تو در جائی با اسباب برو و تو را بعد خواهم یافت؛ او برفت و من از محمّدعلی جولا جویا شدم، غالب مردم او را نمی‌شناختند، تا بالاخره به شخصی رسیدم که جولا را می‌ شناخت و گفت: بافنده است و در لباس و زیّ فقراء است و با وضع شما تناسبی ندارد. من روانه شدم تا به دکّان او رسیدم، شخصی را دیدم پیراهن و شلوار کرباسی در بر دارد و در محلّی که تقریباً یک متر در دو متر بود به بافندگی مشغول است، به مجرّد آنکه مرا دید گفت: حاج محمّدحسین مطلب و حاجت شما روا شد؛ بر حیرتم افزوده شد و بعد از اجازه بر وی داخل شدم، هنگام غروب بود، اذان گفت و به نماز مشغول گردید، به او گفتم: من غریبم و امشب میهمان شما هستم، قبول نمود.

چون پاسی از شب گذشت کاسه چوبی که قدری در آن ماست بود با دو قرص نان جوین در طبقی چوبی پیش رویم گذاشت، من با آنکه به خوراک‌های خوب و لذیذ معتاد بودم ولی با او شرکت کردم، بعد قطعه پوستی که داشت به من داد و گفت: تو میهمان مائی، بر روی آن بخواب، و خودش بر زمین خوابید. نزدیک سپیده صبح برخاست و اذان گفت و نماز صبح را گذاشت و تعقیب مختصری هم خواند، به او گفتم: من اینجا آمدم دو مقصد داشتم، یکی را گفتی انجام گرفت، دیگر آن است که به چه عملی به این مقام رسیدی که امام (ع) مرا به تو محوّل فرمود و از نام و ضمیرم اطّلاع داری؟

گفت: این چه پرسش است؟ حاجت داشتی روا گردید و برو؛ به او گفتم: تا نفهمم نمی‌روم و چون میهمان شمایم به پاس احترام میهمان باید مرا خبر دهی؛ سپس آغاز سخن کرده گفت: من در این محلّ به کسب خود مشغول بودم، در مقابل این دکّان خانه ستمکاری بود که سربازی از آن محافظت می‌نمود. روزی این سرباز نزد من آمد و گفت: برای خود از کجا خوراک تهیّه می‌کنی؟ به او گفتم: سالی یک خروار گندم می‌خرم و آرد می‌کنم و می‌پزم و زن و فرزندی هم ندارم. او گفت: در اینجا من مستحفظم و خوش ندارم از مال این ظالم تصرّف کنم، چنانچه قبول زحمت فرمائی، برای من نیز یک خروار جو خریداری کن و هر روز دو قرص نان به من تسلیم نما؛ من حرف او را پذیرفتم و هر روز می‌آمد و دو قرص نان می‌برد.

اتّفاقاً روزی نیامد، از حال او پرسیدم، گفتند: مریض است و در این مسجد خوابیده است؛ به آنجا رفتم، دیدم افتاده است، از حالش جویا شدم و خواستم برایش طبیب و دوا تهیّه کنم، گفت: احتیاجی نیست و من امشب از دنیا می‌روم؛ چون نصف شب سپری شود در دکّانت آمده، تو را اطّلاع می‌دهند، تو بیا و هر چه دستورت دهند عمل کن، و بقیّه آردها هم برای خودت باشد؛ خواستم شب در نزد او بمانم، اجازه نداد و گفت: برو، من نیز اطاعت نمودم. نیمی از شب رفته بود که درب دکّان زده شد و گفتند: محمّدعلی بیرون بیا، من از دکّان آمدم و به مسجد رفتم، دیدم آن سرباز جان سپرده و دو نفر در آنجا حاضر بودند، به من گفتند که حرکت دهم بدن او را به جانب رودخانه؛ اجابت کردم، آن دو نفر او را غسل داده کفن کردند و نماز بر او گزاردند و آوردند درب مسجد او را دفن کردند.

من به دکّان بازگشتم، چند شب بعد درب دکّان زده شد، کسی گفت: بیرون بیا، من بیرون آمدم، گفت: آقا تو را طلب نموده با من بیا، اطاعت کرده و رفتم؛ با آنکه اواخر ماه بود ولی صحرا مانند شب‌های مهتاب روشن بود و زمین‌ها سبز و خرّم، ولی ماه پیدا نبود، در فکر فرو رفته و تعجّب می‌کردم، ناگاه به صحرای لور (لور شهری بوده در شمال دزفول، مقدّسی در کتاب احسن التّقاسیم گوید: شهر لور در سرحدّ جبال است و بعضی آن را از اقلیم جبال می‌شمارند و آن‌را خوبی‌های بسیار است جز آنکه شکرش خوب نیست؛ اصطخری در المسالک و الممالک نوشته: از لور تا پل‌ اندامش دو فرسنگ است؛ پل‌ اندامش همان پل دزفول است.

حاج صالح خان مکری به سال ۱۲۲۰ که از طرف دولت وقت حکومت دزفول و شوشتر را داشته در آن حدود دهی به نام صالح‌ آباد بنیاد نهاد که چندی بعد در نتیجه شورش الوار خراب شد ولی اینک صالح آباد، ‌اندیمشک نام دارد و شهرکی است دارای بازار و گاراژ و بسیار آباد و معمور است و یکی از ایستگاه‌های مهمّ راه آهن و مرکز ناحیه لرستان است.) رسیدیم، از دور عدّه بزرگوارانی را دیدم به دور هم نشسته‌اند، و یک نفر مقابل آنان ایستاده ولی در بین ایشان یک نفر جلیل و از همه بالاتر بود، به نحوی که هول و هراس مرا ربود و استخوان‌هایم به صدا درآمدند. مردی که همراه من بود گفت: قدری جلوتر بیا، رفتم و بعد توقّف کردم، آن نفر ایستاده گفت: بیا بیم نداشته باش، قدری پیشتر رفتم؛ آنشخصی که در بین آن جمعیّت بود و از همه برتری داشت به یکی از آن عدّه فرمود: منصب سرباز را به او بده، به من گفت: به‌خاطر خدمتی که به شیعه ما نمودی می‌خواهیم منصب سرباز را به تو بدهیم.

عرض نمودم: من کاسب و بافنده هستم، مرا به سربازی و سرهنگی چه؟ می‌پنداشتم می‌خواهند مرا به جای سرباز نگهبان قرار دهند، تبسّمی فرمود و گفت: منصب او را می‌خواهیم به تو دهیم، باز حرف خود را تکرار کرده و گفتم: مرا چه به سربازی؟! در این هنگام یکی از آنان فرمود: این شخص عامّی است، بگو منصب سرباز را به تو می‌دهیم و نمی‌خواهیم سرباز شوی، و به تو دادیم منصب او را برو. من برگشتم و در بازگشت هوا را تاریک دیدم و از آن روشنی و سبزی و خرّمی هم در صحرا خبری نبود؛ از آن شب به بعد دستورات آقا، یعنی حضرت صاحب الزّمان (ارواحناله‌الفداء) به من می‌رسد و از جمله دستورات آن حضرت انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود. این حکایت را فاضل محترم حاج میراز محمّد احمدآبادی در کتاب الشّمس الطّالعه، صفحه ۲۷۶ نگاشته  و آن‌ را از حاج محمّدطاهر تاجر دزفولی که ساکن اصفهان است نقل کرده است.

برخی ملاقلی جولا را که از اهالی عرفان و به نوعی راهنمای سید علی شوشتری بوده است، همان محمد علی جولا می دانند اما محمّدحسین حکمت‌فر که از محقّقان به‌نام دزفول هستند، می فرمودند: به نظر من ملّا محمّدعلی جولای دزفولی و ملّا قلی جولا دو نفر هستند و انطباق این دو بر هم صحیح نیست، و من به برخی از کسانی‌که چنین نظری داده‌اند تذکّر داده‌ام. ملّا قلی جولا در سلک عرفان بوده است و ملّا محمدعلی جولا در این سلک نبوده و فقط بر حسب حکایتی که نقل شده است با حضرت حجّت (ع) مرتبط بوده و فرمانبر آن حضرت بوده است.

بنده با آقای شرف‌الدّین هم‌صحبت کردم، ایشان نیز گفتند: نام این جولا، ملّا قلی است و در وادی‌السّلام نجف مدفون است، ایشان به یکی از اهالی نجف وصیّت کرده بود که جنازه مرا از شوشتر به نجف منتقل کرده و در فلان مقبره وادی‌السّلام دفن کنید، و من سابقاً اسم آن مقبره را نیز می‌دانستم و فعلاً فراموش کرده‌ام.

آیت الله خامنه ای به مردم دزفول فرموده بودند: از این اقیانوس بیکران سرباز گمنام، ملا محمد علی جولای دزفولی استفاده نمایید.

 

عروج ملکوتی

ایشان در سال 1264 هجری قمری در دوران حکومت قاجار، در شهر دزفول از دنیا رفتند.

زندگینامه علی اکبر الهیان تنکابنی

به نام آفریننده عشق

 

علی اکبر الهیان رامسری تنکابنی (۱۳۸۰ – ۱۳۰۵ قمری) عالم و عارف اهل رامسر و فرزند محمد تقی الهیان تنکابنی (از شاگردان میرزای شیرازی) است.

 

ویژگی ها

على اکبر الهیان تنکابنی، حدود سال ۱۳۰۵ قمرى در قزوین متولد گردید. پدرش شیخ محمدتقى الهیان تنکابنى، دانشمندى عالی‌قدر و نویسنده اى فاضل بود. الهیان پس از بهره‌گیری از حوزه نجف اشرف و علمای آن سامان و درک مقام اجتهاد در حدود سال ۱۳۳۵ قمری به قزوین مراجعت نمود و در آنجا به تدریس و تربیت طلاب علوم دینی پرداخت. در همین زمان با حضور نزد سید موسی زرآبادی به تهذیب و تزکیه نفس مشغول گردید. او که یکی از بنیانگذاران و استوانه‌های «مکتب تفکیک» بود، در پرورش ایشان و مجتبی قزوینی تلاش فراوان نمود. مکتب تربیتی سید که مکتب توأمان علم و عمل بود، بر معرفت و شناخت بر اساس علوم قرآنی خالص و عمل بر طبق موازین دقیق شرعی تأکید داشت. علی‌ اکبر الهیان در سال ۱۳۴۵ قمری به رامسر مهاجرت و چندی در آنجا رحل اقامت انداخت. وی پس از مدتی درنگ در آن شهر به قزوین بازگشت و از آن پس همیشه در سفر به سر می‌برد. او علوم غربیه را نزد سید موسی زرآبادی فرا گرفت.

على اکبر الهیان، در ابتداى ورودش به نجف، مدت کوتاهى را از محضر پربار مرحوم آخوند خراسانى صاحب «کفایةالاصول» بهره جست. در همان زمان و پس از آن با حضور در حلقه درس آیت الله سید محمدکاظم طباطبایى یزدى و دیگر بزرگان آن عصر، شایستگى علمى‌اش را به ثبوت رسانید و به درجه اجتهاد نایل گردید. شیخ على اکبر همچنین در قزوین با حضور در خدمت آیت الله سید موسى زرآبادى به تهذیب و تزکیه نفس مشغول گردید. استاد زرآبادی که یکى از بنیانگذاران و استوانه هاى «مکتب تفکیک» بود، در پرورش ایشان و شیخ مجتبى قزوینى تلاش فراوان نمود. عبدالحسین لاهیجى نقل مى‌کند: از مرحوم الهیان شنیدم که فرمود: تمام هوى و هوس‌ها را از خود دور کردم و هیچ آمالى در من وجود ندارد. وی وقت شناس بود و گوهرشناس؛ قدر گوهر جان را دانست و به بهاى گزاف فروخت. زنگار آینه جانش او را نفریفت.

شیخ علی اکبر در طول دوران زندگى، هرگز دلبستگى به دنیا پیدا نکرد و هیچ‌گاه خانه‌اى تهیه ننمود. با زندگى بسیار ساده و بى‌آلایش عمر را سپرى مى‌ساخت. با وجودى که هزاران تومان وجوهات به او داده مى‌شد با این حال هرگز در آن وجوه تصرف نمى‌نمود و در دوران زعامت آیت الله بروجردى هم وجوهات را به ایشان مى داد. وی در بیشتر اوقات روزه مى‌گرفت و هرگاه روزه نداشت، ناهارش شباهت زیادى به چاشت داشت. استاد محمدرضا حکیمى در مورد ایشان مى‌گوید: شیخ على اکبر الهیان از علماى بزرگ بود، اهل علوم باطنى و مشاهدات و کرامات، با عمرى در حدود ۷۰ سال و داراى پیکرى نحیف و تحلیل رفته از عبادات و ریاضات.

مرحوم الهیان از افراد بزرگ عصر و داراى روحى بسیار قوى بوده و ده‌ها کرامت از ایشان نقل شده است که حکایت سخن گفتن گوشت گوسفند در سر سفره که به علت این که بر اثر خفگى مرده بود و صاحب خانه از آن اطلاع نداشت در حالى که نوکر از بیم ارباب واقعه را کتمان کرده تا توبیخ نگردد و مانند این‌ها هنوز در مناطق شمالى به ویژه در لاهیجان و رامسر نُقل مجالس است. عبدالحسین لاهیجى نقل می‌کند: حدود سال ۱۳۷۰ قمرى، مرحوم الهیان یک شب تابستان با عده‌اى از ارادتمندان آن جناب در منزل ما بودند. آن شب در اتاق، کَک زیاد بود به حدى که همه را ناراحت مى‌کرد. یکى از دوستان ککى را با دست کشت. مرحوم الهیان متغیر شد و فرمود: چرا این حیوان را مى‌کشید؟ بگویید برود. لحظاتى نگذشت که تمام کک‌ها از اتاق خارج شدند و مدت‌ها در آن اتاق کک مشاهده نگردید.

نقل است: وقتى گروهى آوازخوان و موسیقى‌دان با تار و چنگ و طبل و کرنا، با او در یک ماشینى به قصد رشت نشستند و به هدف آزردنش به نواختن غنایى پرداختند، به ملایمت و ملاطفت ابزار نواختن آن‌ها را گرفته و دستى بر آن ها کشیده و به آن‌ها بازگردانید. آنان خواستند چیزى بنوازند اما از هیچ‌یک آواز و نوازى بیرون نیامد. سید علی اکبر حاج سید جوادی معروف به عموجان نقل می‌کرد: در ایام دهه اول محرم که طبق معمول سنواتی در حسینیه دیوان خانه مجلس عزاداری حضرت اباعبدالله امام حسین (ع) را صبح‌ها برقرار می‌داشتیم، روز عاشورا که معمولا شلوغ ترین روز مراسم است، در کنار درب ورودی ایستاده بودم و به عزاداران خوشامد می‌گفتم. ناگهان دیدم مرحوم الهیان در هیبتی روستایی و با کلاه نمدی بر سر وارد شد. من از آمدن ایشان متعجب شدم؛ زیرا می‌دانستم که وی در روستای حسن جون طالقان است و امروز هم وسیله رفت و آمد به آن جا فراهم نیست ولی آن روز سکوت کردم و مدت ها بعد پرسیدم: آقا! شما در روز عاشورا و با آن لباس دهاتی چگونه در حسینیه حاضر شدید؟ ایشان پاسخ داد: جان! شما با این مطالب کاری نداشته باشید!

آقای خلج می‌گوید: یک بار در عالم رویا دعایی به من الهام شده بود که اگر یک بار بر سر هر مریضی بخوانند بهبود می‌یابد و من هم این را یاد گرفتم و اولین بار هم آن را بر مادرم که مریض شده بود خواندم که بهبود یافت و بر چند نفر دیگر هم خواندم که بهبود یافتند. روزی خدمت آیت الله الهیان رسیدم که وی بدون مقدمه فرمود: جان! آن دعا که در خواب الهام شد که برای بهبودی مریض، خوب است اما برای امتحان دادند و نباید از آن استفاده کرد، حتی اگر برای مادرتان باشد. ایشان این مطلب را گفت در حالی که من اصلا با کسی در این باره سخن نگفته بودم. سید جلیل زرآبادی می‌گوید: وقتی آیت الله الهیان بیمار بودند، هر روز خانمی که پرستار بیمارستان بود به منزل ما می‌آمد و به آیت الله الهیان آمپول تزریق می‌کرد و بر اثر مرور این رفت و آمد، من نسبت به آن خانم علاقه‌ای پیدا کرده بودم. یک روز جمعه خبر آوردند که منزل آن خانم آتش گرفته و در اثر این حادثه خودش هم صدمه دیده است. من از این واقعه خیلی ناراحت بودم و گویا کوه غمی بر دوشم قرار گرفته است و مرتب در فکر او بودم. در این موقع که آقای الهیان سکته کرده بود و قدرت تحرک هم نداشت، ناگهان یک‌باره ازجا برخاست و دو زانو نشست و فرمود: آقا جلیل! اگر مقدر باشد که آن خانم خوب شود، می‌شود و اگر مقدر باشد که بمیرد، می‌میرد و دستش را بلند کرد و پایین آورد و فرمود: این که غصه ندارد! همین که ایشان این جمله را گفت، گویا این علاقه من به این خانم به یک‌باره قطع شد و دیگر هیچ احساس تعلقی به او نداشتم.
سید جلیل زرآبادی نقل می‌کردند: زمانی همراه حضرت آقای الهیان به مجلس روضه‌ای رفتیم و خطیبی بر فراز منبر مشغول صحبت بود و داشت مقدمه چینی می‌کرد تا به نتیجه مطلوبش برسد. من دیدم ناگهان این منبری در حرف‌هایش دچار لکنت و اختلال شد و نتوانست حرف‌هایش را جمع بندی کند، پس به هر صورتی که بود منبر را تمام کرد و پایین آمد. من عرض کردم: آقا دایی! چرا این منبری در صحبت‌هایش دچار لکنت شد؟ ایشان فرمودند: حرف هایش درست نبود و می‌خواست نتیجه‌ای ناحق بگیرد، لذا نگذاشتم در این کارش موفق شود.
استاد مهدی توکل از کسانی که با حضرت آیت الله محشور بوده نقل می‌کند: یک بار خدمت آیت الله الهیان بودیم که پسرش حسن آقا آمد و گفت: می‌خواهم طلبه شوم. حسن آقای الهیان در تهران، کارگاه جوراب بافی داشت. آقای الهیان فرمود: شغل شما خوب است، چرا می‌خواهی بروی طلبه شوی؟ حسن آقا عرض کرد: می‌خواهم با طلبگی به بهشت بروم. پدر فرمود: مگر بهشت رفتن منوط به طلبگی است و این همه مردم که به بهشت می‌روند، طلبه شده‌اند؟ اما پسر همچنان اصرار می‌کرد و آقای الهیان نمی‌پذیرفت. وقتی حسن الهیان رفت، ما پرسیدیم: آقا! طلبگی خیلی خوب است، چرا نهی می‌کنید؟ فرمودند: ایشان جوراب بافی را رها می‌کند و به قم می‌رود و معمم می‌شود و بعد از دو سال دوباره رها می‌کند و به شغل جوراب بافی بر می‌گردد. خُب این چه کاری است؟ اتفاقا همین طور هم شد و حسن آقا به قم رفت و طلبه شد و معمم گردید و بعد از دو سال هم دوباره  بر سر شغل اولیه‌اش بازگشت.

نقل است: روزی باران می‌بارید و شیخ علی اکبر در حال وضو گرفتن بود. موقع مسح، متوجه شد که باران مانع می‌شود. شیخ اشاره‌ای به آسمان کرد و برای لحظه ای باران بند آمد. او که مسح کشید، باران دوباره شروع به باریدن کرد.

 

شاگردان

  • شیخ مجتبی قزوینی
  • سید فاضل هاشمی نجفی
  • میرزا رحیم تنکابنی
  • سید محمد مدنی
  • سید محمد موسوی خوئینی‌ها
  • سید محمد میرجعفر میاندهی
  • سید جلیل زرآبادی
  • محمدرضا حکیمی

 

عروج ملکوتی

على‌اکبر الهیان تنکابنی در روز سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۳۹ شمسی در تهران بدرود حیات گفت. پیکر مطهر ایشان به قم حمل شد و مرحوم آیت الله بروجردى بر ایشان نماز گذارد و در قبرستان «وادى السلام خاکفرج» به خاک سپرده شد. نقل است که جسد ایشان پس از پنجاه سال، آشکار شد، در حالی که همچنان سالم مانده بود.

زندگینامه عبدالله بن مسعود

به نام آفریننده عشق

 

عبدالله بن مسعود با نام کامل عبدالله بن مسعود بن غافل بن حبیب هذلی معروف به ابن مسعود، از صحابه و یاران محمد بود. او را بزرگ‌ترین مفسر قرآن در زمان خود و دومین مفسر قرآن می‌دانند.

 

ویژگی ها

عبدالله بن مسعود بن غافل بن حبیب از تیره بنی‌مخزوم قریش است. از آن‌ رو که به هذیل بن مدرکه از عرب عدنانی نسب می‌برد، به هذلی مشهور بود. کنیه‌اش ابوعبدالرحمن و ابن‌ ام عبد ثبت گشته؛ زیرا مادرش‌ ام عبد بنت عبدود بن سواء از هذیل بود. بر پایه گزارشی، پیامبر (ص) کنیه ابوعبدالرحمن را به او داد. به سبب هم‌پیمانی پدرش با بنی‌زهره از تیره‌های قریش، وی را «حلیف بنی‌زهره» خوانده‌اند.

در وصف شمایل وی گفته‌اند: قامتی کوتاه داشت و ساق پاهایش لاغر بود؛ به گونه‌ای که چون به دستور پیامبر (ص) بالای درختی رفت، نازکی پاهایش برخی را به خنده انداخت. رسول خدا (ص) فرمود: «پای عبدالله در قیامت از کوه احد سنگین‌تر است.» او در رفتارش به پیامبر تشبه می‌ورزید. برخی وی را نحیف دانسته و در وصفش گفته‌اند: موی سر تا پشت گوش فرو می‌گذاشت و خضاب نمی‌کرد. همچنین لباسش سفید، پاکیزه و خوشبو بود.

او ششمین مردی بود که در زمانی که محمد در مکه دعوت به اسلام را آغاز کرد، به اسلام گروید. وی از اولین حافظان قرآن در زمان محمد بوده و از مسلمانانی است که هر دو گروه سنی و شیعه به او احترام می‌گذارند. از زندگی او پیش از اسلام، آگاهی چندانی در دست نیست، ولی گویا شغل چوپانی داشت، چنانکه بعدها ابوجهل او را به همین سبب تحقیر کرد. در آغاز دعوت پیامبر (ص) بر اثر معجزه‌ای که از آن حضرت دید، مسلمان شد.

به همین جهت از وی به عنوان یکی از نخستین اسلام آورندگان نام برده شده و از قول خود او آمده که ششمین مسلمان بوده است. او نخستین کسی بود که پس از پیامبر (ص)، قرآن را به صدای بلند بر مشرکین خواند و آزار دید. وی همچنین از نخستین گروه مهاجران به حبشه بود و منابع از دو‌بار هجرت وی به حبشه یاد کرده‌اند. ابن مسعود را به سبب هجرت به حبشه و مدینه ذوالهجرتین گفته‌اند.

بر اساس روایتی، ابن مسعود یکی از چهار تنی بوده است که پیامبر (ص) فراگرفتن قرآن را از آنان توصیه کرده بود. ابن مسعود از نخستین حافظان و مشهورترین قاریان و مفسران قرآن بود که قرآن را همان‌گونه که نازل شده بود، تلاوت می‌کرد. وی در علم قرآن و ناسخ و منسوخ سرآمد و در میان صحابه به فضل، عقل و زهد مشهور بود.

ابن مسعود یکی از دوازده نفری بوده که با خلافت ابوبکر مخالفت کرد و گفت اهل بیت پیامبر (ص) بر خلافت او مقدم هستند، از جمله علی ابی‌طالب (ع) که باید آنچه خدا برای او قرار داده به او بدهید. ابن مسعود از کسانی بوده که در جریان تشییع جنازه حضرت زهرا (س) حضور داشته و با اینکه این از اسرار شیعه بوده، او از جمله نمازگزاران بر دختر پیامبر (ص) بوده و این می‌تواند دلیلی باشد بر شیعه بودن و مورد عنایت بودن او. وی از جمله کسانی است که بر بدن ابوذر غفاری نماز خواند و او را غسل و کفن کرد و این در حالی است که پیامبر (ص) به ابوذر خبر داده بود که مؤمنانی تو را غسل و کفن و دفن می‌کنند.

یکی از اصحاب پیامبر (ص) به نام عبدالرحمن بن يزيد می‌گوید: نزد حذيفة بن یمانی رفتم و گفتم: نزدیک‌ترین شخص به پیامبر (ص) از نظر هدایت جهت گیری و شیوه شناسی کیست؟ او را به ما معرفی کن تا نزد او برویم،  گفتارش را بشنویم و مفاهیم اسلام را از او فرا بگیریم. حذیفه در پاسخ گفت: او عبدالله بن مسعود است. افراد آگاه و مورد اطمینان از اصحاب محمد (ص) می‌دانند که ابن مسعود در مسیر هدایت و رستگاری،  صحابه‌ای است که به درگاه خداوند متعال نزدیک است.

از عبدالله بن شداد نقل شده است که عبد الله بن مسعود، رازدار، رخت‌دار، نگه دارنده مسواک و کفش‌دار رسول خدا (ص) بود. همچنین از امام علی (ع) نقل شده که رسول خدا (ص) فرمود: اگر من شخصی را بدون مشورت امیر کنم، ابن مسعود را امیر خواهم کرد. (یعنی آن قدر به لیاقت و تقوای او اطمینان دارم که درباره امیر کردن او نیاز به مشورت نیست.)

حضرت علی علیه السلام می‌فرمود: هم اکنون، تقدیر زمین به خاطر وجود هفت نفر آفریده شده و به خاطر آنها رزق و روزی به مردم می‌رسد، باران بر آنها می‌بارد و آن‌ها یاری می‌شوند. آن هفت نفر عبارتند از: عبدالله بن مسعود، ابوذر ، عمار ، سلمان، مقداد، حذیفه و من.

حبة بن جوین نیز می‌گوید: گروهی در محضر حضرت علی (ع) بودند. در آنجا سخن از عبدالله بن مسعود به میان آمد. آن‌ها گفتند: ما کسی که اخلاقی نیکوتر از ابن مسعود داشته باشد ندیدیم و نیز آموزگاری رفیق تر، هم‌نشینی بهتر و مردی مراقب‌تر از او را ندیدیم. حضرت علی (ع) به آنها فرمود: شما را سوگند، آیا این سخن را با صدق قلب می‌گویید؟ گفتند: آری. حضرت فرمود: خدایا! شاهد باش من نیز همانند سخن این گروه را بلکه به خدا برتر از آن را در شأن ابن مسعود می‌گویم.

علمای سنی و شیعه روایت کرده‌اند که برخی آیات در ستایش عبدالله بن مسعود و رفقایش نازل شده است. مثلا در آیه ۵۲ سوره انعام آمده است: آن‌ها را که صبح و شام خدا را می‌خوانند و جز ذات پاک او نظری ندارند از نزد خود دور نکن. این آیه درباره شش نفر نازل شده که یکی از آن‌ها، عبدالله بن مسعود است.

 

عروج ملکوتی

عبدالله بن مسعود در سال ۶۵۳ قمری در مدینه درگذشت و در بقیع به خاک سپرده شد. در مورد اینکه آیا عمار بن یاسر یا عثمان بن عفان بر او نماز خواندند، اختلاف نظر وجود دارد.

زندگینامه علاءالدوله سمنانی

به نام آفریننده عشق

 

علاءالدوله احمد بن محمد بن احمد بیابانکی سمنانی (۶۵۹ – ۷۳۶ قمری)، معروف به علاءالدوله سمنانی، از بزرگان تصوف ایرانی و از شاعران و نویسندگان سده‌های هفتم و هشتم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

وی در ماه ذیحجه سال ۶۵۹ قمری در قریه بیابانک سمنان که در دوازده کیلومتری جنوب غربی شهر سمنان واقع است، متولد شد. تحصیلات ابتدایی وی در مکتب خانه محلی بیابانک بوده است. تا سن پانزده سالگی از علوم عقلی و نظمی چیزی آموخت و آنگاه به همراه عموی خویش، ملک جلال‌الدین، در دستگاه ارغونخان وارد شد و به تدریج مقرب درگاه شاه ایلخانی شد و دارای قبا، کلاه و سلاح گردید و در اندک مدت، مورد توجه و عنایت خاص قرار گرفت. پدر شیخ علاءالدوله، محمد، ملقب به ملک شرف‌الدین، در دستگاه سلطنت ارغون‌خان و غازان‌خان، پادشاهان ایلخانی، دارای مقام، منزلت، اعتبار و عزت بود. مادر شیخ، خواهر رکن‌الدین صاین، از عالمان و قاضیان بزرگ عهد ایلخانی بود و علاء‌الدوله، فقه و حدیث را نزد او فرا گرفت.

سال ورود شیخ به دیوان ایلخانیان را ۶۷۴ قمری نگاشته‌اند، اما خدمتش در این دربار چیزی نپایید. زمانی که جنگ بین سلطان و عمویش – سلطان احمد تکودار – در قلب قزوین در گرفت، شیخ سمنانی، بیست و چهار سال داشت و از همراهان و ملازمان ارغوخان بود. وی خدمت به ارغون شاه را ترک نگفت تا سال ۶۸۵ قمری فرا رسید که در این زمان به واسطه کسالت، خدمت ایلخانیان را ترک کرد و به موطن خود سمنان بازگشت و در بیست و شش سالگی، به تحصیل و دانش و تهذیب اخلاق و طلب سلوک، همت گماشت. علاءالدوله ادبیات عرب را نزد سید اخفش و علم فقه را نزد سید تاج‌الدین آموخت و از رکن‌الدین صایم و رشید ابن ابی‌القاسم استماع حدیث نمود و اجازه روایت گرفت. سیر و سلوک عرفانی وی، از کناره‌گیری خدمات دیوانی و انفاق و تطهیر اموالش آغاز شد، چنان که غلامان و کنیزان خود را آزاد ساخت و حقوقی را که از دیگران بر عهده وی بود، رها کرد و اموال خود را وقف نمود و خانقاه سکاکیه سمنان را که منسوب به شیخ حسن سکاک سمنانی، از مشایخ قرن پنجم و ششم هجری بود، بازسازی نمود.

پس از چندی، برای دیدن قطب زمان و مرشد کامل، راه بغداد پیش گرفت و در بیست و هشت سالگی، به آن شهر رفت و دست ارادت به مطلوب خود داد و سپس از آنجا برای گزاردن حج، به مکه مشرف شد و این نخستین حج او بود و بعد از آن نیز چند بار دیگر این زیارت را تجدید کرد. وی تا سال ۶۹۹ قمری، هنوز در خدمت عبدالرحمن اسفراینی به سر می‌برده است و در این مدت در سیر و سلوک و یا شاید بعد از آن، چند گاهی در سیر بلاد قدس، شام و امثال آن نواحی، روزگار می‌گذرانده است. خواجوی کرمانی از ارادتمندان او بوده است و گردآوری دیوان اشعار وی را نیز به او نسبت داده‌اند. علاءالدوله مردی ثروتمند بود و چندین بار نیز سفر حج را انجام داد. گسستن کامل او از خدمات درباری در سال ۷۰۵ قمری و با اجازهٔ اولجایتو صورت گرفت. پس از سال ۷۲۰ قمری، علاءالدوله در خانقاه سکاکیه معتکف شد.

علاءالدوله سمنانی می‌گوید که به واقعه (مکاشفه) روح مطهر خواجه عالم (ص) را دیده است. همچنین می‌گوید: روزی به ذکر لا اله الا الله مداومت می‌کردم تا چشمه‌ای از نور را که ستاره‌های درخشان از آن بیرون می‌آمد، دیدم. سمنانی می‌گوید: در اثر مداومت بر اذکار، از عجایب و غرایب چیزهایی مشاهده کردم که در شمار نمی‌آید و اگر اندکی از آن را ذکر کنم محال است کسی که به معنی آن نرسیده انکار نکند، جهت آنکه از طور عقل بیرون است.

نقل است: در هنگام نبرد ارغون‌خان با احمد تکودار، علاءالدوله هنگام تکبیر گفتن و یورش بردن به سپاه مقابل بود که حالتی خاص به وی داد و چشم باطن وی نیز باز شد و حقايق آسمانی را مشاهده کرد. ظاهرا علاء‌الدوله در پایان عمر می‌فرمود که من هرگونه طعن غلیظ که به نسبت شیخ محی‌الدین ظاهر گردانیده‌ام بالاخره از قصور فهم خود دانسته و از آن نوع اعتقاد، طریق انصراف واجب دیده‌ام.

 

آثار

  • خمخانه وحدت
  • دیوان اشعار
  • مطلع النقط و مجمع اللقط
  • سرالبال فی اطوار سلوک اهل الحال
  • سلوه العاشقین و سکة المشتاقین
  • مشارع ابواب القدس و مراتع الانس
  • مناظر المحاضر للناظر الحاضر
  • العروة لاهل الخلوة والجلوة (عروة الوثقی)
  • آداب السفره
  • ارشاد المومنین

 

عروج ملکوتی

علاءالدوله سمنانی در ۲۲ رجب ۷۳۶ قمری در ۷۷ سالگی درگذشت و بیرون خانقاه صوفی آباد در محل حظیره شیخ جمال‌الدین عبدالوهاب بارسینی به خاک سپرده شد. امروزه بنای آرامگاه شیخ علاءالدوله سمنانی در روستای صوفی آباد از روستاهای شهرستان سرخه در استان سمنان قرار دارد.

زندگینامه قربانعلی زنجانی

به نام آفریننده عشق

 

قربانعلی زنجانی، معروف به «حجت‌الاسلام» (۱۲۴۶ – ۱۳۲۸ قمری)، از فقها و مراجع تقلید شیعه در قرن ۱۴ قمری و از حامیان مشروطه مشروعه بود.

 

ویژگی ها

ملا قربانعلی زنجانی در حدود سال ۱۲۴۶ قمری در یکی از روستاهای زنجان به نام ارغین چشم به جهان گشود. در اوایل کودکی از زادگاهش به زنجان آمد و پس از طی تحصیلات مقدماتی، در مدرسه نصرالله خان به تحصیل علوم دینی پرداخت و مقدمات علوم اسلامی را نزد اساتید آن دیار از جمله آخوند ملاعلی قارپوزآبادی فراگرفت. در سال ۱۲۶۶ قمری که با شروع فتنه بابیان در زنجان و وقوع آشوب در شهر، مجال درس و بحث از عالمان دینی گرفته شده بود، ملا قربانعلی زنجانی برای ادامه تحصیل و شرکت در درس خارج عازم عتبات شد؛ اما چون راه عراق بسته بود، ابتدا مدتی را در بروجرد گذراند و سپس راهی نجف اشرف شد و در آن شهر از محضر عالمان بزرگی چون صاحب ‌جواهر، شیخ مرتضی انصاری، شیخ راضی نجفی و سید حسین کوه‌کمری کسب فیض نمود.

آخوند ملاعسكر چنین نقل می‌کند: به هنگام تشرف به آستان قدس رضوی از آخوند‌ ملا تقی خراسانی شنيدم كه می‌فرمود: پس از رحلت شيخ مرتضی انصاری در اينكه به چه کسی رجوع كنيم، مبهوت بودم. شبی در خواب ديدم كه در صحن حضرت علی (ع) تختی نهاده‌اند و حضرت بر آن جلوس فرموده است و حضرت مهدی (عج) نيز در پشت سرشان قرار دارند و در كنار حضرت نيز، شيخ قربانعلی زنجانی ايستاده است. به‌ خود گفتم: در اين‌ مورد، به‌ خود حضرت امير (ع) مراجعه نمايم. با كمال ادب پيش رفتم و موضوع را به عرض رساندم. ايشان به حضرت حجت (عج) اشاره فرمودند و حضرت حجت (عج) نيز به شيخ‌ قربانعلی اشاره فرمودند. از خواب بيدار شدم و افكار گوناگون مرا احاطه كرد. همان روز به حجره آخوند‌ ملا قربانعلی زنجانی رفتم و بدون گفتن خوابی كه ديده بودم، از ايشان سوال كردم كه پس از شيخ، شما به كه رجوع فرموده‌ايد؟ او بدون تأمل، از زير تشكچه‌اش رساله كوچكی را كه خودش نوشته بود درآورد. سوال كردم: اين رساله از كيست؟ فرمود: از خودم است و در اثر زحمات خودم تهيه كرده‌ام. سپس اضافه كرد: مگر استاد عزيزمان مرحوم شيخ مرتضی آنچه را كه می‌فرمود از بطن مادر آورده بود؟

نقل است: روزی پس از نماز صبح، حاج ملا قربانعلی به سجده می‌رود. خادم می‌بیند آقا از سجده بلند نمی‌شود و هرچه ایشان را صدا می‌کند، پاسخی نمی‌شنود. پوستینی که بر تن ایشان بود را می‌گیرد و تکان می‌دهد. می‌بیند کسی زیر پوستین نیست. هراسان همانجا می‌نشیند. بعد از مدتی آقا از سجده بلند می‌شود و می‌گوید: الله اکبر. خادم عرض می‌کند: آقا کجا بودید؟ ایشان با همان لهجه و کلام ترکی می‌فرماید: چه کار داری با این کارها؟ خادم می‌گوید: شما را به جده سادات قسم می‌دهم که حقیقت را بگویید. ایشان می‌فرماید: طلبه‌ای در نجف فوت کرده بود، رفتم نماز ایشان را خواندم و آمدم. نقل است: یک روز، درویشی به حضور قربانعلی مشرف شد و از ایشان تقاضای پول کرد. قربانعلی به او گفت: پولی که دادنی به تو باشد ندارم! درویش گفت: چنین دروغی از تو بعید است زیرا در زیر تشکچه تو مقداری پول وجود دارد‌. قربانعلی به درویش گفت: از تو نیز بعید است که فلان مبلغ نزد خود داری و از من پول می‌‌طلبی. آنگاه درویش دست او را بوسید و بیرون رفت.

روزی مرحوم ملاقربانعلی زنجانی در حیاط منزلش وضو گرفته بود تا نماز بخواند. در این هنگام، پیرزنی، آه و ناله کنان وارد شده و به ایشان عرض کرد: آقا به دادم برسید! رحیم داروغه پسرم را دارد می‌کشد. او را در زندان خود به غل و زنجیر کشیده و در این سرمای زمستان شب‌ها روی پایش آب سرد می‌ریزد. قربانعلی زنجانی گفت: یک نفر برود این خبیث (رحیم داروغه) را صدا کند و به اینجا بیاورد. وقتی رحیم داروغه آمد، قربانعلی زنجانی با اشاره به چوب کوچکی که در دست داشت به او گفت: می‌خواهی بزنم کمرت بشکند! رحیم داروغه نیز بدون آنکه چوبی به کمرش اصابت کند، از درد کمر ناله می‌کند تا اینکه او را به دوش گرفته و می‌برند. نقل است که قربانعلی زنجانی به شیخ فضل الله نوری گفته بود: شیخ فضل الله! تو را به دار می‌زنند و مرا تبعید به عتبات می‌کنند و آنجا می‌کشند.

 

از منظر فرهیختگان

سید محمد مهدی اصفهانی در «احسن الودیعه» وی را «مجتهد کبیر» خوانده و مولف «تاریخ زنجان – علما و دانشمندان» با این اوصاف، مقام منیع وی را پاس داشته است: «علم الأعلام، قدوة اهل العلم، قطب دائرة التحقیق، الزاهد العابد، سلمان زمانه، آية الله فی العالمین… مولا قربانعلی زنجانی» از اکابر علمای بزرگ و از مراجع نوابغ و نوابغ دهر بود.

میرزا محمود حسینی می‌گوید: این بزرگوار از صدر اسلام تا کنون در زنجان، عالمی بی‌بدیل و فقیهی بی‌نظیر بود و من هر وقت حاجتی داشته باشم به روح او متوسل می‌شوم.

میرزا محمود حسینی می‌گوید: قربانعلی زنجانی بسیاری از وقایع پس از مشروطه را پیش‌گویی کرده بود، از جمله عمامه پرانی پس از مشروطه.

علامه طباطبایی می‌گوید: این شخص، فوق‌العاده است.

 

عروج ملکوتی

او در ۱۷ ربیع‌الثانی سال ۱۳۲۸ قمری در کاظمین درگذشت. محل دفن وی در رواق مقدسه در مجاور حرم کاظمین است.

زندگینامه علی گنبدی

به نام آفریننده عشق

 

علی گنبدی (۱۳۶۴ – ۱۲۸۷ قمری)، فقیه، عارف و خطاط ایرانی بود که در شهر گنبد از توابع ملایر، چهار فرسنگى همدان متولد شد.

 

ویژگی ها

وی پس از تحصیل مقدمات به اصفهان رفت و پس از ۱۲ سال اقامت در اصفهان به نجف اشرف عزیمت کرده و در محضر درس آخوند خراسانى و آقا سید محمدكاظم یزدى حضور یافت و پس از فراغت از درس، به وطن بازگشت و بقیه‏ عمرش را در همان گنبد ماند. استاد اخلاقى او آخوند ملا حسینقلى همدانى و حاج شیخ محمد بهارى است. كراماتى نیز از وى نقل مى‏‌كنند. یكى از هنرهاى آخوند گنبدى حسن خط بود که خود نیز خطى خاص اختراع كرده بود. از شاگردان وى می‌توان ملا على همدانى و آقا میرزا محمد ثابتى را نام برد. آثار او عبارتند از: «حاشیه بر تبصره‏ى علامه»، «تحریر تقاریر آخوند خراسانى و سید یزدى» و «شرح مشكلات دیوان سیدرضى».

آیت الله گنبدی بسیار اهل قناعت بود و این روحیه را در خانواده خویش نهادینه کرده بود. غذایش را از دسترنج خود و از زراعت در زمین خود تهیه می‌کرد. لباس‌های او از پارچه‌های ایرانی و کرباس بافت محل بود و در ظاهر، با ساده ترین افراد شهر و روستا یکسان بود. اهل سخاوت و انفاق بود و حتی اهل خانه را به این صفت تمرین داده بود؛ به گونه‌ای که همسایه‌ها به انفاق خانواده او عادت کرده بودند.

نقل است: حسن، راننده وسیله نقلیه عمومی و مردی بسیار آلوده و گمراه بود. در یکی از سفرها مسافران از او خواهش کردند نیم ساعتی در گنبد توقف کند تا به دیدار آیت الله گنبدی رفته و بازگردند. او که به اصرار مردم، راهی منزل ملا علی شده بود، بدون هیچ کلامی گوشه اتاق نشست. هنگام خداحافظی، به تقلید از همه دست شیخ علی را بوسید و خواست رها کند که آیت الله گنبدی دست او را فشرد و با محبت، او را چنین موعظه کرد: «ای حسن! حالا که تا اینجا آمدی، دیگر بس است؛ بیا برگرد.» حسن آقا که به‌ کلی منقلب شده بود با اشک می‌گفت: «نام مرا از کجا می‌دانست؟ چگونه خبر از آلودگی من داشت؟ آیا اين‌ها از باطن آدمی باخبرند؟» نقل‌ شده است این راننده تا ملایر گریه می‌کرد و منقلب بود. این مرد که با یک کلمه موعظه مرحوم آیت الله گنبدی عوض‌ شده بود، توبه کرد، حقوق مالی خود را پرداخت، به حج رفت و از نیکان و صالحان شد.

هنگامی که برای آخوند همدانی کنگره برپا کرده بودند، آیت الله بهجت هم حضور داشت و فرمود: چرا کنگره‌ای برای آیت الله گنبدی برپا نمی‌کنید؟ آنگاه فرمودند: این جانب موقعی که در حوزه علمیه نجف مشغول بودم، کسالتی بر من عارض شد که توان ماندن در نجف را نداشتم. به قصد مسافرت به فومن حرکت نموده و در همدان به خود گفتم باید از آقای گنبدی دیدن کنم. درشکه‌ای کرایه نموده و به گنبد رفتم. بعد از دیدار و احوال‌ پرسی بدون اينکه از کسالت و قصدم چیزی گفته باشم، فی‌البداهه فرمودند: زود به نجف برگردید و فلان مواد خوراکی را داخل غذایتان کنید و بخورید، کسالتتان برطرف می‌شود. با همین فرمایش آقای گنبدی به نجف برگشته و به دستورش عمل کردم و کسالتم به‌ کلی برطرف شد.

همچنين آیت‌ الله بهجت می‌فرمود: در یکی از دیدارهایی که با آیت الله گنبدی داشتم، ایشان هر آنچه من دیده بودم را برایم بازگو کرد و مرا از دعوت‌های مختلف بازداشته و امر به ماندن در نجف یا اقامت در قم کرد.

آیت الله گنبدی شب قبل از وفاتش از همه خداحافظی کرد و گفت: بروید بخوابید که فردا خستگی زیادی دارید. از یکی از دخترانش آب طلب کرد اما بعد فرمود: نه آب نمی‌خواهم، الحمدلله آب هم به من دادند!

 

از منظر فرهیختگان

سید محمدتقی خوانساری می‌گوید: جناب مستطاب عمده الأجله و الأعلام، مداد الأنام، مروج الأحکام، ثقه الإسلام، حاج شیخ علی گنبدی، وجود شریفشان نعمت بزرگی است از نعم الهیه و از برکات وجه الأرض و اوتاد آن به شمار می‌روند.

آیت الله عبدالرزاق حائری اصفهانی می‌گوید: او در روز قیامت امت واحده است.

 

عروج ملکوتی

مرحوم آیت الله العظمی گنبدی در سال ۱۳۶۸ قمری در سن ۷۷ سالگی از دنیا رفت. آیت الله بروجردی بر جنازه ایشان نماز خواندند و دستور دادند او را در قبرستان شیخان قم در جوار قبر مرحوم میرزای قمی دفن نمایند. آیت الله بروجردی بر سر قبر ایشان گریه نموده و فرمودند: آقای گنبدی در نجف، ریاضت و زحمات زیادی کشیدند و به مقاماتی هم نائل آمدند.