زندگینامه محمد تقی مجلسی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدتقی مجلسی (۱۰۰۳-۱۰۷۰ق) مشهور به مجلسی اول، پدر علامه مجلسی، از علمای شیعه در قرن یازدهم قمری و نویسنده آثاری همچون روضة المتقین و لوامع صاحبقرانی است.

 

ویژگی ها

محمدتقی مجلسی پسر ملا مقصودعلی نظنزی اصفهانی، در سال ۱۰۰۳ق در اصفهان، پایتخت صفویه، متولد شد. پدرش مقصودعلی مجلسی اهل علم و ادب و ترویج مذهب شیعه بود و با تخلص «مجلسی» شعر می‌سرود. نسب محمدتقی از پدر به ابونعیم اصفهانی و از مادر به محمد بن حسن نطنزی می‌رسد.

وی در سال ۱۰۳۴ق در ۳۱ سالگی به نجف رفت و در ۳۳ سالگی از سید شرف‌‌الدین علی شولستانی از محدثان حوزه نجف، اجازه نقل حدیث گرفت؛ سپس به اصفهان بازگشت و در مسجد جامع اصفهان به تدریس مشغول شد. به گفته سید محمدباقر خوانساری، نویسنده کتاب روضات الجنات، محمدتقی مجلسی نخستین کسی بود که پس از ظهور حکومت صفویه، حدیث شیعه را نشر داد و پس از شیخ بهائی و میرداماد، در اصفهان نماز جمعه اقامه می‌کرد. همچنین به گفته وی، محمدباقر مجلسی کرامات بسیاری از پدرش نقل کرده است.

محمدباقر مجلسی مشهور به علامه مجلسی، نویسنده کتاب بحار الانوار، مشهورترین فرزند محمدتقی مجلسی است. از میان دختران محمدتقی، نام آمنه‌بیگم را می‌توان در منابع دید که همسر ملا صالح مازندرانی، شارح اصول کافی بوده است. صاحب أمل الآمل می گويد: «ملا محمد تقي مجلسی، فاضلي عالم، محققي متبحر، زاهدي عابد، ثقه متکلم و فقيه و از معاصرين است.»

محمدتقی، ساعت زيادی از شب را عبادت مي‌كرد، نماز می خواند، قرآن می خواند، گريه می كرد، صفا مي‌كرد. گاهی، حالی پيدا می كرد كه يقين داشت دعايش مستجاب می شود. شبی به اين حال رسيد. فكر كرد که چه دعايي بكنم؟ دنيایی باشد؟ يا آخرتی؟! در فكر بود كه صداي گريه محمدباقر را شنيد. بي‌اختيار گفت: «الهي! به حق محمد و آل محمد صلی الله‌ عليه‌ و آله، اين طفل را از مروجين دين و ناشرين احكام حضرت سيدالمرسلين قرار بده و موفق كن او را به توفيقات بی نهايت خود» و این چنین بود که علامه مجلسی توفیقاتی پیدا کرد.

از سال­هاي آغازين تحصيل، نسبت به عرفان جذبه اي شديد در محمد تقی مجلسی وجود داشت. حس مي­کرد که فقه و اصول و علوم متداول مدرسه اي، عطش جانش را فرو نمي نشاند. شايد در سنين بلوغ اين احساس در او شکل گرفته بود، اما همان گونه که مقتضای اين سنين است، آن احساس مبهم و درک خام را نمي توانست براي خود تبيين کند و با ديگران به وضوح درباره اش سخن بگويد. اما اينکه «چه کند و از کجا آغاز کند؟» براي او به مراتب مجهول تر بود. ولي پس از آشنائي با «شيخ بهائی» و حضور در درس وی، گمشده خود را يافت.

مرحوم مجلسي در کتاب «شرح فقيه» نوشته است که چون خداوند مرا توفيق زيارت حيدر کرار کرامت فرمود، به برکت آن بزرگوار مکاشفات بسيار بر من روي داد که عقول ضعيفه آن را نمي تواند متحمل شود، در آن عالم ديدم، بلکه اگر بخواهم مي گويم که در ميان نوم و يقظه بودم ناگاه ديدم که من در رأي (سامرا) هستم و آنجا را مزين ديدم و ديدم بر قبر عسکريين لباس سبزي از لباس ­های بهشت افکنده بود که در دنيا مثل آن نديده بودم و امام زمان (عج) را ديدم نشسته و بر قبر تکيه کرده و روي آن جناب به جانب در است پس چون آن جناب را ديدم، شروع کردم به خواندن زيارت جامعه، همان جا بود که حضرت ولي عصر (عج) بر زيارت جامعه صحه گذارد.

دوران اقامت محمد تقي مجلسي در نجف را بايد حد فاصل دو مرحله متمايز زندگاني او دانست. در پايان اين دوران او همتی فراتر از خود يافته بود و مي خواست پس از سير و سلوک به سوی حق، به خلق بازگردد و رسالت خود را که هدايت و ارشاد مردم بود نيز به انجام برساند.

اکنون رؤيای صادق که يکي از راه­هاي الهام از عالم غيب است، براي او راه مي گشود. در خواب حضرت علی عليه السلام را ديد که به او مي فرمود، تا به اصفهان برگردد؛ اما او اصرار فراواني مي کرد که حضرت اجازه دهد در جوار بارگاهش اقامت داشته باشد. امام علی عليه السلام فرمود: که وجود او در اصفهان براي هدايت مردم مفيدتر است. پس از آن مجلسی به اصفهان بازگشت و به تأليف و تدريس مشغول شد.

محمدتقى نقل کرده است: من در اوایل بلوغ طالب بودم مرضات خداوندى را و ساعى بودم در طلب رضاى او و مرا از ذکر جنابش قرارى نبود تا آن که دیدم در میان بیدارى و خواب که صاحب الزمان صلوات اللّٰه علیه ایستاده در مسجد جامع قدیم که در اصفهان است قریب بدر طنابى است که الآن مدرس من است پس سلام کردم بر آن جناب و قصد کردم که پاى مبارکش را ببوسم پس نگذاشت مرا و گرفت مرا پس بوسیدم دست مبارکش را و پرسیدم از آن جناب مسائلى که مشکل شده بود بر من که یکى از آنها این بود که من وسوسه داشتم در نماز خود و مى‌گفتم که آنها نیست به نحوى که از من خواسته‌اند و من مشغول بودم به قضا و میسر نبود براى من نماز شب و سؤال کردم از شیخ خود شیخ بهائى علیه الرحمة از حکم آن.

پس گفت: به جاى آر یک نماز ظهر و عصر و مغرب به قصد نماز شب و من چنین مى‌کردم پس سؤال کردم از حجت علیه السلام که من نماز شب بکنم فرمود نماز شب بکن و به جاى نیار مانند آن نماز مصنوعى که مى‌کردى و غیر اینها از مسائلى که در خاطرم نماند آن گاه گفتم اى مولاى من میسر نمى‌شود براى من که برسم به خدمت تو در هر وقتى پس عطا کن به من کتابى که همیشه عمل کنم بر آن. پس فرمود که من عطا کردم به جهت تو کتابى به مولى محمد تاج و من در خواب او را مى‌شناختم.

پس فرمود برو و بگیر آن کتاب را از او پس بیرون رفتم از در مسجدى که مقابل روى آن جناب بود به سمت دار بطیخ که محله‌ ایست در اصفهان پس چون رسیدم به آن شخص و مرا دید گفت تو را صاحب الامر فرستاده نزد من گفتم آرى پس بیرون آورد از بغل خود کتاب کهنه چون باز کردم آن را و ظاهر شد براى من که آن کتاب دعا است پس بوسیدم آن را و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوى صاحب الأمر علیه‌ السلام که بیدار شدم و آن کتاب با من نبود.

پس شروع کردم در تضرع و گریه و ناله به جهت فوت آن کتاب تا طلوع فجر پس چون فارغ شدم از نماز و تعقیب و در دلم چنین افتاده بود که مولانا محمد همان شیخ بهائى است و نامیدن حضرت او را به تاج به جهت اشتهار اوست در میان علما، پس چون رفتم به مدرس او که در جوار مسجد جامع بود دیدم او را که مشغول است به مقابله صحیفه کامله و خواننده سید صالح أمیر ذو الفقار گلپایگانى پس ساعتى نشستم تا فارغ شد از آن کار و ظاهر آن بود که کلام ایشان در سند صحیفه بود لکن به جهت غمى که بر من مستولى بود نفهمیدم سخن او و سخن ایشان را و من گریه مى‌کردم پس رفتم نزد شیخ و خواب خود را به او گفتم و گریه مى‌کردم به جهت فوت کتاب.

پس شیخ گفت بشارت باد تو را به علوم الهیه و معارف یقینیه و تمام آن چه همیشه مى‌خواستى تا آن که گفته پس قلبم ساکن نشد و بیرون رفتم با گریه و تفکر تا آن که در دلم افتاد که بروم به آن سمتى که در خواب به آن جا رفتم پس چون رسیدم به محله دار بطیخ پس دیدم مرد صالحى را که اسمش آقا حسن بود و ملقب به تاج پس چون رسیدم به او و سلام کردم بر او گفت یا فلان کتب وقفیه نزد من است که هر طلبه که از آن مى‌کرد عمل نمى‌کند به شروط وقف و تو عمل مى‌کنى به آن بیا و نظر کن باین کتب و هر چه را که محتاجى به آن بگیر پس با او رفتم در کتابخانه او پس اول کتابى که به من داد کتابى بود که در خواب دیده بودم پس شروع کردم در گریه و ناله و گفتم مرا کفایت مى‌کند.

در خاطر ندارم که خواب را براى او گفتم یا نه و آمدم در نزد شیخ و شروع کردم در مقابله با نسخه او که جد پدر او نوشته بود از نسخه شهید و شهید نسخه خود را نوشته بود از نسخه عمید الرؤساء و ابن سکون و مقابله کرده بود با نسخه ابن ادریس بدون واسطه یا به یک واسطه و نسخه که حضرت صاحب الأمر علیه السلام بمن عطا فرمود از خط شهید ره نوشته شده بود و نهایت موافقت داشت با آن نسخه حتى در نسخه ای که در حاشیه آن نوشته شده بود.

محمد تقی مجلسی می گوید: یک روز حضرت سیدالمرسلین، اميرالمؤمنين، سیده نساء اهل الجنة اجمعین، سیدی شباب اهل الجنة و سید الساجدین علیهم السلام اجمعین را در واقعه طویلی دیدم. به برکت آن واقعه شفا یافتم و حضرت سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله چند چیزی عطا فرموند از طعام و میوه بهشت‌. از آن جمله سه سیخ طلا که کباب بود و هر لذتی که تصور نکرده بودم در آن بود‌ و به هر کس می‌ دادم چیزی کم نمی شد. و میوه ای کرامت فرمودند شبیه به هندوانه و از آن نیز می‌خوردم که صد هزار مزه داشت.

علامه محمد بن علی اردبیلی می گوید: او وحید عصر و فرید دهر بود و امرش در جلالت و ثقت و امانت و شأنش در تبحر در علوم، مشهورتر از آن است که ذکر شود. وی باورع ترین، باتقوا ترین، زاهد ترین و عابد ترین روزگار خود بود.

 

اساتید

  • شیخ بهائی
  • میرداماد
  • ملا عبدالله شوشتری
  • امیراسحاق استرآبادی

 

شاگردان

  • محمدباقر مجلسی (فرزند ایشان)
  • سید نعمت‌الله جزایری
  • ملا محمدصالح مازندرانی
  • آقا حسین خوانساری
  • سید عبدالحسین خاتون‌ آبادی

 

آثار

  • روضة المتقین (از بهترین شرح‌های نوشته شده بر من لایحضره الفقیه)
  • لوامع صاحبقرانی(شرح و ترجمه فارسی من لا یحضره الفقیه)
  • ریاض المؤمنین در شرح صحیفه سجادیه
  • چهل حدیث از معصومین

 

عروج ملکوتی

محمدتقی مجلسی در ۱۱ شعبان ۱۰۷۰ق در اصفهان درگذشت و در مسجد جامع این شهر دفن شد.

زندگینامه سید عبدالله جعفری‌ تهرانی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید عبدالله جعفری تهرانی بعد از طی مراتب شاگردی و کسب علم از محضر آیت‌الله برهان، استاد حوزه علمیه قم شده و از درس مراجع عظام بروجردی‌، امام خمینی‌(ره)، علامه طباطبایی، اراکی، گلپایگانی، محقق داماد و حاج حسین قاضی بهره تمام را برد و به درجه اجتهاد رسید.

 

ویژگی ها

حجت الاسلام والمسلمین صالحان می گوید: یکی از ابعاد شخصیت معنوی این فقیه عالی‌قدر سیر در عالم ملکوت بود، ایشان مراتب فنا را طی کرد و به عالم ملکوت حضرت صاحب‌الامر‌ (عج) راه یافته بود و وقتی به جمکران می‌رفتند در مقام حضرت فنا می‌شدند. این فقیه بزرگوار از جهت علمی بسیار سخت‌کوش و در کسب علم و معرفت سیره الهی داشت.

شاگرد آیت‌الله جعفری تهرانی‌ افزود: این عالم ربانی زمانی که طلبه جوانی بود هر روز قبل از اذان صبح از خیابان مولوی تهران تا مسجد لرزاده را پیاده طی می‌کرد، تا به نماز جماعت آیت‌الله برهان برسد و بعد از نماز از ایشان درس را فرا گرفته و به سمت کارگاهی که در آن کارگری می‌کرد روانه می‌شد و همین جدیت او را به برجسته‌ترین شاگرد آیت‌الله برهان تبدیل کرد. ارتباط ایشان با مرحوم آیت‌ الله برهان به قدری نزدیک بود که وقتی سید ضیاءالدین طباطبایی به دستور رضا خان برای دیدار خصوصی با آیت‌ الله برهان به منزل ایشان آمد، تنها آیت‌الله جعفری تهرانی نزد او حضور داشت.

ایشان بعد از طی مراتب شاگردی و کسب علم از محضر آیت‌ الله برهان، استاد حوزه علمیه قم شده و از درس مراجع عظام بروجردی‌، امام خمینی‌(ره)، علامه طباطبایی، اراکی، گلپایگانی، محقق داماد و حاج حسین قاضی بهره تام و تمام را برد و به درجه اجتهاد رسید، اما علیرغم مراجعات زیاد برای ارائه رساله ایشان از ارائه رساله خودداری و اجازه انتشار آن را نداد.

وی در ادامه با اشاره به بعد عبادی سیاسی و عبادی اجتماعی آیت‌الله جعفری تهرانی گفت: ایشان یک عارف واصلی بود که سرسپرده خانواده رسالت بود، قریب به 70 سال پیش زمانی که آیت‌ الله برهان خواستند برای منطقه فشم روحانی معرفی کنند این زهد و تقوای ایشان بود که باعث انتخابش شد.

روزگار آن روز فاقد هر گونه امکاناتی بود و ایشان در راه ترویج دین و تبلیغ با دشواری‌های زیادی مواجه بودند، اما زهد و وارستگی و منش و روش نورانی او در مدت کوتاهی باعث جذب دلها و موفقیت در اشاعه معارف الهی و دینی در این منطقه شده و منشا اصلی ترویج حجاب، اقامه نماز و هموار شدن راه حج برای مردم فشم شدند.

در بیان جایگاه وارسته این فقیه عارف و ربانی همین بس که آیت‌الله العظمی سبحانی که از مراجع عظام تقلید است، زمانی که برای اقامه نماز بر پیکر مطهر ایشان حاضر شدند گفتند: در طول هفتاد سالی که ایشان را می‌شناسم، حتی یک مکروه از ایشان صادر نشد، چه رسد به فعل حرام، و قبل از قرائت نماز نیز گفتند من از خدا می‌خواهم من را با ایشان محشور نماید.

این شاگرد نزدیک و همراه همیشگی آیت‌الله جعفری تهرانی، در بیان ارادت این فقیه عالیقدر به مقام شامخ ولایت فقیه گفت: آیت‌ الله جعفری تهرانی نسبت به مقام معظم رهبری اظهار خاکساری تمام می‌نمود، به طوری که در زمان فتنه در سال 88 که خطراتی نظام را تهدید می‌کرد فرمودند: بروید قربانی کنید و من را در آن قربانی‌ها سهیم کنید. این عالم ربانی به خوبی می‌دانست، امروز علم و بیرق دین در دست مقام معظم رهبری است و لذا هنگام دیدار با آقا جلوی همه علما خم شدند و دست مجروح حضرت آقا را بوسیدند و با این کار ارادت خود به معظم‌له را نمایان نمودند.

او در بیان خاطره‌ای از استاد خود گفت: مرحوم علامه طباطبایی، دستوری در خصوص احضار روح به ایشان داده بود، آیت‌الله تهرانی پس از مطالعه آن دستور را با استادش باز گرداند در بیان علت آن به علامه گفتند، این گونه امور ما را از یاد خدا غافل می‌کند، البته ایشان امتحان کرده بودند.

آیت‌ الله پهلوانی برنامه خصوصی برای برخی افراد داشت، به طور مثال بحث کتاب سیر و سلوک سید بحرالعلوم را با چند نفر به‌صورت خصوصی داشت،اما مریضی ایشان این فرصت را نداد و توصیه کردند که بعد از ایشان به آیت‌الله جعفری رجوع کنند. آیت‌ الله جعفری با آیت‌الله پهلوانی مباحثه علمی داشتند. آیت الله پهلوانی ایشان را خیلی قبول داشت و می‌فرمود: «اگر از من بیشتر نباشد کمتر نیست».

ایشان نزد علامه طباطبایی می رود، علامه طباطبایی به ایشان می‌گوید: اگر خواهان لب یاری،گمان مدار کار دگر توانی کرد؛ ایشان با آن همه تسلط شان به فقه، اصول، تفسیر و فلسفه تدریس را رها کرد و فقط یک بحث طولانی هر روز با آقای پهلوانی داشت که از صبح تا ظهر طول می کشید و در آن فقه و اصول و تفسیر المیزان را مباحثه می‌کردند،گاهی روایت و برخی وقت‌ها نیز اشعار حافظ را مباحثه می‌کردند.

ایشان به نماز اول وقت اهمیت ویژه ای می‌داد، نماز‌شب را مثل نماز‌های واجب می دانست و در هر صورتی آن‌ را به‌جا می آورد، حتی در بیمارستان. ایشان تمام نوافل را به‌ جا می آورد و توصیه می‌کردند  نوافل را به‌ جا آورید، در خصوص بی حالی در به جا آوردن نوافل می فرمود: «این وسوسه شیطان است که شما گمان می کنید حال ندارید، باید توجه کرد به نماز اول وقت، دائم الوضو بودن، نمازشب؛ مراقبه و محاسبه از لزومات سیر و سلوک است.»

عروج ملکوتی

در بیست و دومین روز رمضان سال 1391 شمسی، آخرین لحظات عمر شریفشان در حالی که در بستر بیماری و در بیمارستان بودند تا لحظه افطار سکوت کرده و به گوشه‌ای نگاه می‌کردند و نزدیک افطار مرا صدا زده و گفتند: امشب شب بیست و سوم است و وقتش رسیده است و فردای همان روز دار فانی را وداع گفتند.

زندگینامه سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی (۱۲۷۶-۱۳۶۹ش/۱۳۱۵ – ۱۴۱۱ق) از مراجع تقلید شیعه پس از آیت‌الله بروجردی است. مرعشی، از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری و آقا ضیاء عراقی بود.

 

ویژگی ها

مرعشی از سادات مرعشی است که پس از سی و سه واسطه به امام سجاد(ع) می‌رسد. سید شهاب‌الدین، در ۲۰ صفر ۱۳۱۵ق در نجف به دنیا آمد. مرعشی، در ۸ جمادی‌الاول ۱۳۴۵ ه‍.ق با یکی از دخترعموهای خود به نام گوهرتاج ازدواج کرد و از او صاحب دختری شد اما این زندگی مشترک دوام نیافته به جدایی انجامید. همسر دوم‌اش دختر سید عباس فقیه مبرقعی رضوی قمی بود.

قول همسر وی: مدت شصت سال با آیت‌ الله مرعشی زندگی کردم و در این مدت هیچ‌گاه نسبت به من با تحکم سخن نگفت و رفتاری تند و خشونت‌آمیز با من نداشت و با عصبانیت صحبت و رفتار نکرد. تا آن‌زمان که خود قادر به حرکت و انجام کاری بود اجازه نمی‌داد دیگر اعضای خانواده برایش کاری انجام دهند حتی هنگامی که تشنه می‌شد خود بلند می‌شد و به آشپزخانه می‌رفت و آب می‌آشامید و این تقاضا را با من در میان نمی‌گذاشت.

مرعشی با رحلت آیات سه‌گانه، صدر، حجت و خوانساری به عنوان یکی از مراجع تقلید شناخته شد و نخستین رساله‌های عملیه‌اش در سال‌های ۱۳۶۶ تا ۱۳۷۳ ه‍.ق انتشار یافتند. پس از رحلت سید حسین بروجردی، سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی به عنوان یکی از مراجع مطرح شد.

مرعشی، برای انجام سفر حج، مستطیع نشد و به درخواست گروهی از تاجران مبنی بر تأمین هزینه حج‌اش پاسخ منفی داد. مرعشی در پاسخ به شخصی که از او پرسید: با وجود این که وجوهاتی در اختیارتان می‌باشد و مبالغی از آن را به طلاب و فقرا و دیگران می‌دهید، چطور برای حج واجب مستطیع نمی‌باشید؟ گفت: این پول‌ها مال من نیست؛ سهم امام و سادات است، کفاره روزه و مانند آن است و هرکدام باید جای خودش مصرف شود. زمانی به حج می‌روم که از دسترنج خودم پولی به دست آورده باشم. بعد از وفاتش بیش از صد حج به نیابتش انجام گرفت.

از اقدامات فرهنگی اجتماعی ایشان می توان به موارد زیر اشاره کرد:

  • تأسیس کتابخانه و جمع‌آوری آثار خطی (که امروز کتابخانه آیت‌ الله مرعشی نجفی نام گرفته است)
  • تأسیس حسینیه
  • بازسازی مرقد محمدباقر مجلسی صاحب بحار الانوار
  • تجدید بنای مسجد راه‌آهن قم که در جنگ جهانی دوم توسط متفقین به کلیسا تبدیل شده بود
  • احداث مسجد راه‌آهن شهر ازنا
  • تأمین هزینه بیمارستان کامکار قم از محل وجوهات شرعی

 

در ۱۵ شعبان ۱۳۹۴ قمری/ ۱۲ شهریور ۱۳۵۳ش، کتابخانه عمومی آیت الله مرعشی با بیش از ۱۶۰۰۰ جلد کتاب خطی و چاپی افتتاح شد. با طرح‌های جدید و گسترش کتابخانه، این مرکز در فضای وسیع‌تر و با امکاناتی پیشرفته‌تر به خدمات خود ادامه داد و هم‌اکنون از لحاظ تعداد و کیفیت نسخه‌های خطی کهن اسلامی نخستین کتابخانه کشور و سومین کتابخانه در جهان اسلام به شمار می‌رود. اکنون حدود هشتاد هزار عنوان نسخه خطی و متجاوز از یک میلیون جلد کتاب چاپی در این کتابخانه وجود دارد.

روح‌ الله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) واقع در منطقه حکیمیه تهران، در جلسه درس اخلاق خود بیان کرد: یک نکته بسیار مهم برای کراماتی که اولیاء خدا دارند این است که بخیل نیستند. استاد عظیم‌الشأن ما حضرت آیت‌ الله العظمی مرعشی نجفی یک نکته‌ای را بیان فرمودند که خیلی مشهور است. چون خودشان با لسان مبارک خودشان گفتند و ثبت و ضبط هم شده است.

فرمودند: بنده در ایام جوانی وضع مالی بدی داشتم. موقع ازدواج دخترم بود اما وضع مالی بنده خیلی ناجور بود و نمی‌توانستم برای دخترم ولو جهیزیه بسیار محقری تهیه کنم – بالاخره انسان یک آبروی اولیه را می‌خواهد – چاره نداشتم جز این که محضر کریمه اهل‌بیت حضرت فاطمه معصومه صلوات الله و سلامه علیها بروم.

خودشان فرمودند: خیلی به من فشار آمده بود و دیگر وضعم بسیار تنگ شده بود. البته از جهاتی بسیار هم تحمل کرده بودم اما دیگر وضع بسیار بسیار سخت شده بود. وقتی جلوی ضریح مطهره آن بانوی مکرمه رفتم، اشک می ریختم و با یک حالت عتابی گفتم: ای سیده ما! چرا نسبت به امر زندگی من هیچ عملی را انجام نمی‌دهید؟! خودم هیچ اما خدای متعال دخترانی را به من مرحمت کرده، حالا من بدون مال، بدون وضعیت خوب، می‌خواهم دخترم را شوهر بدهم، چه کنم؟! بنا نیست دست ما را رها کنید!

فرمودند: فقط از باب شکایت رفتم، دیگر زیارتنامه و … نخواندم، مدام اشک می‌ریختم و با همان وضع بیرون آمدم. وقتی به منزل آمدم، یک حالت نشوه‌ای به من دست داد و دیگر خوابم رفت. در همان حالی که داشتم، شنیدم کسی درب منزل را می‌زند، رفتم در را باز کردم، شخصی را دیدم که پشت در ایستاده و وقتی من را دید، بیان کرد: سیده تو را می‌طلبد! من هم با عجله به حرم رفتم، وقتی به صحن شریف حضرت معصومه رسیدم، دیدم که مثل همیشه نیست و برعکس چند کنیز هستند که مشغول تمیز کردن ایوان طلا هستند. سبب را پرسیدم، گفتند: سیده الآن تشریف می‌آورند.

ایشان فرمودند: بعد از مدتی حضرت فاطمه معصومه در حالی که بسیار نحیف و لاغر و رنگ پریده و در شکل و شمایل مادرم حضرت فاطمه زهرا صلوات الله و سلامه علیها بودند، وارد شدند. چون من پیش از آن، جده‌ام، بی‌بی دو عالم را سه بار در خواب دیده بودم و می‌دانستم که شکل و شمایل مبارک بانو چگونه است و هر سه بار هم با همان ترکیب و همان حالات ایشان را دیده بودم. برای همین فهمیدم که ایشان عمه‌ام حضرت معصومه است، رفتم دست ایشان را بوسیدم. به بنده خطاب کردند: ای شهاب! ما چه زمانی به فکر تو نبودیم؟! این چه حرفی است تو می‌زنی و با همین حالت می‌آیی در حرم ما را مورد عتاب قرار می‌دهی و از دست ما شاکی هستی! تو از آن زمانی که به قم وارد شدی، زیر نظر ما و مورد عنایت ما بودی!

خودشان فرمودند: در این حال از خواب بیدار شدم و فهمیدم نسبت به بانوی مکرمه اسائه ادب کردم، سریع برای عذرخواهی به حرم شریف آن بانوی مکرمه رفتم و بعد هم در کارم گشایشی صورت گرفت! این مرد الهی، بالجد شهاب الدین بود و ابدا ولو به لحظه‌ای حسادت نداشت. ایشان همیشه از امام حمایت می‌کردند. وقتی بعضی می‌آمدند نفوذ پیدا می‌کردند تا شیطنت کنند، ایشان یادآوری می کردند: من با امام، هم حجره‌ای و رفیق بودم و الآن هرچه را ایشان بگوید، تبعیت می‌کنم.

از ایشان سؤال کردند: آقا! شما چطور به بعضی از این کرامات دست پیدا کردید؟ فرمودند: برای خود من هم سؤال بود که این کرامات از کجا آمده. در عالمی وجود مقدس آقاجانمان، حضرت حجت‌ بن‌ الحسن‌ المهدی عجل الله تعالی فرجه را دیدم – نفرمودند در چه عالمی – آقاجانمان به من فرمودند: آقا شهاب! در وجود تو به اندازه ارزنی بخل وجود ندارد و خدا هر چه به تو داده است به واسطه این خلق نیکوی توست!

در ادامه، داستان تشرف ایشان در سرداب مقدس خدمت حضرت صاحب الزمان (عج) را به نقل از خود ایشان می‌خوانیم:

شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمی‌آمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»

با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوخته‌ای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس می‌کردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظه‌ای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.

بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. صدای پاهایش درون سرداب می‌پیچید و فضای ترسناکی ایجاد می‌کرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پله‌ها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پله‌ها پایین می‌آمد و می‌خندید؛ برق چشمان و دندان‌ها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود می‌دیدم. احساس می‌کردم لب‌ها و گلویم خشک شده‌اند؛ عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود و نمی‌دانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید،‌ نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.

در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بی‌هوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که می‌لرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم.

کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا می‌زند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بی‌هوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که‌ هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود.

در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید می‌کند ‌تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث می‌شود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.»

حرف‌هایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یک‌باره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطه‌ور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت مهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زده‌ام اما او را نشناخته‌ام.

در کتاب شهاب دین آمده است: حرم خالی شد. شهاب ماند و ضریح امام حسین. فکر کرد کجای ضریح بنشیند که اباعبدالله به او توجه کنند. بی اختیار پایین پای حضرت رفت و گفت پدرها به فرزندانشان توجه بیشتری دارند. کنار مضجع حضرت علی اکبر نشست. به حضرت توسل کرد و مثل ابر بهار گریست.

پنجره های ضریح را گرفته بود و میگفت: «یا جداه، نگاهی به من بینداز.» به حدی گریه کرد که حالتی غریب به او دست داد؛ چیزی میان خواب و بیداری. صدای محزونی قرآن تلاوت میکرد صدا به گوشش آشنا بود. متعجب شد. می دانست کسی غیر از او در حرم نیست؛ بلند شد و به قسمت بالای سر حضرت رفت. چهارده رحل قرآن کنار ضریح چیده شده بود صدا صدای پدرش سیدشمس الدین بود. رحل قرآن پیش رویش بود و با صوت حزینی میخواند شهاب را که دید گفت: «سید شهاب در ایام درس، کربلا چه میکنی؟» شهاب الدین به سوی پدر دوید، دستانش را بوسید حالش را پرسید. می دانست که یک سالی است پدرش به رحمت خدا رفته است. پدر گفت: «الحمد لله شهاب ،جان، از نعمات الهی بهره مندم.»

شهاب دستان پدرش را گرفته بود. پرسید: «پدر جان، شما اینجا چه میکنید؟» «من و عده ای از علما اینجا قرآن می خوانیم.» «پس دیگران کجا هستند؟» «برای حاجتی بیرون رفته اند.» پدر جان غیر از شما چه کسانی هستند؟ «علامه زین العابدین مازندرانی، علامه محمدتقی شیرازی، و علامه زین العابدین مرندی و … همه را نام برد سپس گفت: «شهاب الدین، نگفتی چرا درس را رها کرده ای؟»

شهاب از پدرش خجالت کشید میدانست چقدر پدر به درس اهمیت میداد. با خجالت گفت: «پدر جان، خسته ام احساس بیماری در قلبم میکنم. حالات روحی ام خوب نیست. مدام شک دارم حس میکنم در بعضی عقاید سست شده ام.» اشک به چشمانش دوید پدر جان بعد از رفتن شما من بسیار بی پناه شده ام. مورد حسد و دشمنی قرار گرفته ام. آمده ام کنار جدم استخوانی سبک کنم.» سید شمس الدین گفت: حضرت اباعبدالله عازم عیادت از یکی از زوارشان هستند که در بین راه بیمار شده عجله کن تا نرفته اند حاجاتت را به حضرت بگو.» شهاب از کنار پدر بلند شد و رفت به سمتی که پدر اشاره کرده بود.

حضرت بالای ضریح نشسته بودند. سر به زیر سلام کرد حضرت جواب سلام را با مهربانی دادند گفتند: «بیا بالا.» شهاب به خودش اجازه نمیداد کنار حضرت بنشیند. سرش را پایین انداخت و حضرت مجدد فرمودند: «بیا بالا.» شهاب خجالت میکشید. از خجالت نمیتوانست حتی جواب حضرت را بدهد. مولا اصرار نکردند؛ گفتند: «پس همانجا بمان» بی آنکه شهاب سخنی بگوید، حضرت فرمودند: «از خلق خدا چه دیده ای که به همه شک کرده ای؟»

با همین یک جمله حال شهاب دگرگون شد و آن حالت شک از وجودش رخت بست. حضرت تکه ای نبات به شهاب داد و فرمود: این نبات را بخور. تو مهمان مایی، حاجتت را بگو. شهاب گفت: «آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است؟» سیدالشهدا فرمودند: کسی که مانع از تدریست میشد دیگر نمی تواند کاری بکند. برو تدریس را شروع کن این قلم را بگیر و با این قلم میتوانی با سرعت بنویسی. سید شهاب انشاء الله در عقیده ات ثابت قدم بمانی.

ایشان در میان عموم مسلمانان از شهرت بسزایی برخوردار بود و مورد تکریم علمای حجاز، پاکستان، هند، مصر، سوریه، هندوستان، افغانستان، جاوه، سودان، اندونزی و دیگر ممالک اسلامی است که از او با عناوین امام اعظم، علامه اکبر، نسّابه بحّاثه و مجاهد بزرگ تعبیر می‌ کنند.

از فردی نقل است: من برای رژیم شاه کار می کردم. شبی نیاز به غسل پیدا کردم. منتظر بامداد بودم که بروم غسل کنم و نماز بخوانم. هنوز در صحن باز نشده بود که دیدم آیت الله مرعشی مثل هميشه به طرف حرم می‌رود، اما آن شب راه را کج کرد و به طرف من آمد. وقتی رسید سلام کرد و فرمود: بیا جلو. رفتم نزد ایشان. پنج تومان به من داد و فرمود: «با این پول برو غسل کن با آن پول نمی‌شود غسل کرد! شب دیگر به این فکر افتادم که از شهربانی استعفا بدهم و شغل آزادی برگزینم. همین اتفاق هم افتاد و از آن شغل نجات یافتم.

 

از منظر فرهیختگان

شیخ محمد باقر بیرجندی‌ جازانی قائنی خراسانی در مورد آیت الله مرعشی نجفی می گوید: العالم العامل، العلم العلّام و الحبر الخبیر القمقام، زبدة الفضلاء المحققین، نخبه الفقهاء المدققین، صاحب القدوه القدسیه…

عبدالکریم حائری یزدی در مورد ایشان می گوید: سید سند، کهف‌ معتمد، قدوة الانام و رکن الاسلام که به درجه اجتهاد نائل و در مکارم اخلاق به مراتب والا و در علوم و معارف به درجات عالی رسیده است.

شیخ عباس قمی در مورد ایشان می گوید: الحسیب النسیب، المعظم الجلیل النبیل، السید الفاضل التقی الزکی، الجامع بین مکارم الاخلاق…

 

اساتید

  • ابوالحسن مشکینی نجفی
  • مرتضی طالقانی
  • محمدباقر قائنی بیرجندی
  • آقا ضیاء عراقی
  • شیخ عبدالکریم حائری یزدی
  • سید حسن صدر
  • سید علی قاضی طباطبایی
  • میرزا جواد ملکی تبریزی

 

شاگردان

  • سید مصطفی خمینی
  • مرتضی مطهری
  • محمد مفتح
  • دکتر بهشتی
  • شهید صدوقی
  • شهید قاضی طباطبایی
  • سید محمود طالقانی
  • حسین نوری همدانی
  • امام موسی صدر

 

آثار

  • التجوید
  • مفتاح احادیث الشیعة
  • توضیح المسائل
  • الفوائد الرجالیه
  • ملحقات احقاق الحق

 

عروج ملکوتی

آیت‌ الله مرعشی نجفی در ۹۶ سالگی در ۷ شهریور ۱۳۶۹ش / ۷ صفر ۱۴۱۱ق رحلت کرد. او را بنا بر وصیت خودش در کتابخانه‌اش دفن کردند.

زندگینامه عبدالحسین امینی

 

به نام آفریننده عشق

 

عبدالحسین امینی (۱۳۲۰-۱۳۹۰ق)، معروف به علامه امینی نویسنده کتاب الغدیر، فقیه، محدث، مورخ، متکلم و از علمای بزرگ شیعه در قرن چهاردهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

حاج شیخ عبدالحسین تبریزی نجفی معروف به «علامه امینی»، نویسنده کتاب «الغدیر»، سال ۱۳۲۰ق در خانواده علم و تقوا در تبریز متولد شد. مادرش می‌گوید: شیردادن من به فرزندم، عبدالحسین، با شیردادن به دیگر فرزندانم فرق داشت. زیرا هرگاه می‌خواستم به وی شیر دهم، گویی نیرویی مرا وا می‌داشت که وضو سازم و با وضو، سینه در دهانش بگذارم!

عبدالحسین کتاب‌های مختلفی در حدیث و اعتقادات را نزد پدر خواند و از آنها بهره برد و مسایل مشکل را با استاد در میان نهاد و به حال آنها پرداخت. اهتمام به قرآن و حدیث، به خصوص به نهج‌ البلاغه، وی را عاشق امام علی علیه‌ السلام کرد. چه نیک به یادداشت آن سخن گرانمایه را که: «هیچ آیه‌ای در قرآن کریم نیست که اول آن «یا ایها الذین آمنوا» باشد، مگر آنکه علی ابن ابی‌طالب علیه‌ السلام سردار مخاطبان آن آیه و امیر و شریف و اول ایشان است». قرآن و نهج البلاغه دو کتاب گرانقدر برای این محصل جوان بود. وی این دو کتاب را بارها مطالعه کرده و در معانی آن دقیق شده بود. گاهی در مطالعه این دو کتاب می‌گریست.

علامه امینی، با آن مشغله‌ای که داشت، وقتی ماه رمضان می‌رسید بیش‌تر‌ کارهایش‌ را‌ تـعطیل می‌کرد و مشغول عبادت می‌شد‌. وی‌ در‌ ماه مبارک رمضان، پانزده مرتبه ختم قرآن مـی‌کرد، و ثواب چهارده مرتبه‌اش را هـدیه بـه چهارده معصوم و ثواب یک مرتبه‌اش را به‌ روح‌ پدر‌ و مادرش هدیه می‌کرد.

نوشته‌اند که امینی به خواندن قرآن و ادعیه و نمازهای مستحبی، علاقه‌ای در حد وَلَع داشت. رسم هر روزه وی چنین بود: زمانی که سپیده نزدیک می‌شد برای ادای نماز شب، از جای برمی‌خاست و تهجد شبانه را به انجام فریضه صبح در لحظات آغازین سپیده‌دم، پیوند می‌زد. آنگاه به قرائت قرآن می‌پرداخت و یک جزء کامل از آن را برمی‌خواند. خواندن قرآن نیز، با تدبر و تامل در مفهوم آیات، و توشه‌گیری از دلایل و براهین آن، همراه بود.

در فرجام، صبحانه می‌خورد و عازم کتابخانه خاص خود می‌شد و به مطالعه می‌پرداخت، تا آنکه شاگردانش نزد وی می‌آمدند تا از او بهره گیرند. این چنین، مستمرا به تدریس و بحث اشتغال داشت تا اذان ظهر از ماذنه‌ها برمی‌خاست. در این هنگام مهیای انجام فریضه می‌شد، سپس ناهار می‌خورد و ساعتی می‌غنود و مجددا تلاش علمی در کتابخانه را از سر می‌گرفت و تا نیمه شب ادامه می‌داد!

وی پس از نیل به اجتهاد، به‌طور مستمر و شبانه‌روزی، درباره مسائل گوناگون علمی در رشته‌های فقه و کلام و تفسیر و تاریخ، دست به پژوهش و تحقیق زد که خوشبختانه حاصل آن، به صورت آثاری چون شهداء‌ الفضیله و الغدیر، در اختیار ماست. سال ۱۳۷۳ق، هشت سال پس از انتشار نخستین جلد «الغدیر» به تاسیس کتابخانه‌ای اقدام نمود که نام آن را «مکتبة الامام امیرالمؤمنین علیه‌ السلام» نهاد و در روز عید غدیر افتتاح کرد. آغاز فعالیت این کتابخانه با ۴۲۰۰۰ جلد کتاب خطی و چاپی بود.
آثار مکتوب امینی، همه، ارجمند و خواندنی است، اما، در آن میان، «الغدیر» کتابی دیگر است و این دائره المعارف سترگ را باید «شاهکار» او بلکه شاهکار بزرگ شیعه در عصر حاضر شمرد. نگارش «الغدیر»، تقریبا حدود ۴۰ سال از عمر امینی را به خود اختصاص داده و برای نوشتن آن، ۱۰ هزار کتاب را (که بعضا، بالغ بر چندین مجلد می‌شده) از بای بسم الله تا تای تَمَّت خوانده و به ۱۰۰ هزار کتاب مراجعات مکرر داشته است. مرحوم علامه می‌گفتند کسی که زیارت جامعه کبیره را بخواند و بداند که چه می‌گوید این فرد، شیعه بی‌سواد نیست، چرا که می‌فهمد دین یعنی چه.
سید محمدتقی آل بحرالعلوم نقل می‌کند: پس از وفات امینی پیوسته در این فکر بودم که علامه امینی عمرش را قربانی و فدای حضرت علی علیه‌ السلام ساخت، مولا در آن عالم با وی چه خواهد کرد؟ این فکر مدت‌ها در ذهنم بود، تا این‌که شبی در عالم رو‌یا، دیدم گویی قیامت برپا شده و عالم حَشر است و بیابانی سرشار از جمعیت، ولی مردم همه متوجه یک ساختمانی هستند. پرسیدم: آنجا چه خبر است؟ گفتند: آنجا حوض کوثر است. من جلو رفتم و دیدم حوضی است و باد امواجی در آن پدید آورده و متلاطم است.
علی بن ابیطالب علیه السلام کنار حوض ایستاده‌اند و لیوان‌های بلوری را پر ساخته و به افرادی که خود می‌شناسند، می‌دهند در این اثنا همهمه‌ای برخاست. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: امینی آمد! با خود گفتم: بایستم و رفتار علی علیه‌ السلام با امینی را به چشم ببینم که چگونه خواهد بود؟ ده یا دوازده قدم مانده بود که امینی به حوض برسد، دیدم که حضرت لیوان‌ها را به جای خود گذاشتند و دو مشت خود را از آب کوثر پر ساختند و چون امینی به ایشان رسید به روی امینی پاشیدند و فرمودند: خدا روی تو را سفید کند، که روی ما را سفید کردی! از خواب بیدار شدم و فهمیدم که امام علی علیه‌ السلام پاداش تا‌لیف الغدیر را به مرحوم امینی داده است.

در جلسه ای جوانی به صورت علامه خیره شد و با بغل دستی خود سرگوشی می کرد و با انگشت و اشاره علامه را نشان می داد و اینکار چند دقیقه ای بطول انجامید، علامه که حساس شده بود از بغل دستی او پرسید، این جوان با من کار داشت؟ در جواب گفت: او مشکلی دارد، مادرش مبتلا به بیماری صرف شده و از معالجات و مراجعات به اطباء هم نتیجه ای نگرفته است.

او را به یکی از علمای شیعه معرفی کرده اند آن عالم شیعی دعائی نوشته و دستور داده به بازوی بیمار بسته شود اینکار را کرده اند و بیمار شفا یافته، حال آن دعا را گم کرده اند، و بیمار به حال اولیه اش برگشته و از بیماری به شدت رنج می برد و هم اکنون هم در حال اغماء و غش بسر می برد از من پرسید این شخص هم می تواند چنان دعائی بنویسد؟ من گفتم ایشان از علمای شیعه هست لکن دعانویس نیستند علامه فرمود: من هم بلدم دعا بنویسم تکه کاغذی از جیبش درآورد و آیه خاص از قرآن را روی آن نوشت و به آن جوان داد و فرمود: این دعا را بیمار در روسری خود نگاهدارد، مطمئنا شفا می گیرد، جوان دعا را گرفت و با عجله از مجلس خارج شد.

علامه عبایش را بر سر کشید و عرض کرد، یا علی من همان کسی هستم که برای اثبات حقانیت و فضیلت شما و اینکه توانسته اید در بعضی شب ها هزار رکعت نماز مستحبی بخوانید با علمای اهل سنت احتجاج کرده ام حالا از شما تقاضا می کنم از خدا بخواهید این خانم را شفا عنایت نماید. طولی نکشید که جوان شاداب و خندان برگشت و گفت: به محض اجرای دستور شما، مادرم که در حال اغما و غش بسر می برد (دهانش کف کرده و سرش را به در و دیوار می کوبید) به حال عادی برگشت. حاضرین که این کرامت را از علامه دیدند، اکثرا مذهب تشیع را پذیرفته و به علی (ع) اعتقاد پیدا کردند.

جناب دکتر محمد هادی‌ امینی از یکی از مراجع تقلید عصر حاضر نقل می‌کند: روزی در نجف به خدمت علامه امینی مشرف شدم؛ در مجلس، سخن در مورد یکی از علمای آن زمان به میان آمد. علامه امینی به خاطر عملکرد او در یک موضوع ولایی که حاکی از سستی و سهل انگاری در این مسئله بود، یک انتقاد تندی از او نمود. من به خاطر این انتقاد، کدورتی در دلم نسبت به علامه به وجود آمد. لذا بعد از آن دیگر پیش ایشان نرفتم و وقتی ایشان فوت کرد به تشییع جنازه و مراسم ختم ایشان شرفیاب نشدم. پس از رحلت ایشان شبی در عالم رویا دیدم که عرصات محشر بر پا شده و تشنگی بر من غلبه کرده است. به سوی حوض کوثر رفنم تا از دست صاحب کوثر سیراب شوم. وقتی به آنجا رسیدم با یک منظره عجیبی روبرو شدم. دیدم علامه امینی به جای امیرالمؤمنین ایستاده و مردم را سیراب می‌کند و آنجا بود که مقام امینی بر من آشکار شد.

اساتید

  • آیت‌ الله سید ابوالحسن اصفهانی
  • آیت‌ الله‌ محمدحسین غروی اصفهانی
  • آیت‌ الله سید محمد موسوی
  • آیت‌ الله‌ محمدحسین آل کاشف الغطاء
  • آیت‌ الله سید مرتضی خسروشاهی

 

از منظر فرهیختگان

سید ابوالحسن اصفهانی: «کتاب ارجـمند‌ شـهیدان‌ راه فـضیلت را با امعان نظر نگریستم و دیدم با حسن ظنی که‌ به‌ مؤلف‌ امینش (علامه‌ امـینی) دارم، مـطابقت دارد. این پرچمدار دانش و ادب و قهرمان جنبش فکری اسلامی، همان‌گونه‌ است‌ که‌ زیبندۀ دانش و فـضیلت و رای و بـصیرت اسـت.»

آیت‌ الله‌ موسوی اردبیلی در دیدار اعضای ستاد کنگرۀ علّامه امینی نـقل کـرده‌اند: «به یاد دارم که روزی‌ خدمت‌ مرحوم آیت‌ الله سید ابوالقاسم خویی حرکت می‌کردیم. مطلبی از‌ ایـشان پرسـیده بـودم‌. وقتی‌ جوابم را گرفتم، می‌خواستم خداحافظی کنم که‌ فرمودند‌: «علامه‌ امینی از ایران برگشته‌اند نمی‌خواهید، به دیـدن‌ ایـشان‌ برویم؟» عرض کردم: «امروز روز درس است، اگر اجازه بفرمایید، ما روز دیگری می‌رویم‌ و امروز‌ بـه درس‌هایمان مـی‌رسیم.» فرمود: «مطمئن‌ باشید‌، ثواب زیارت‌ ایشان‌ از‌ ثواب همۀ این درس‌ها بیش‌تر است‌.»

آیت الله صافی گلپایگانی: «در عصر حاضر‌ و قرن‌ چهاردهم، عـلامه‌ امـینی یکی‌ از مفاخر بزرگ و نوابغ عـلم و ادب و خـادمین موفق اسـلام بـود. تـلاش مداوم و کوشش بی‌وقفۀ‌ آن‌ عـالم جـلیل، در معرفی حقایق اصل‌ و اصیل‌ اسلام‌ و معارف‌ حق‌ این دین حنیف‌ و مکتب‌ پربـار و یـگانه اَعدال قرآن کریم، اهل بیت علیهم السلام، کـم‌نظیر بود.»

سید‌ مرتضی‌ نجومی: «در عمرم کسی را مثل علامه امینی که با حضور قلب نماز بخواند، ندیدم.»

سید عبدالهادی شیرازی: «اگر‌ ما از نزدیک، وضع علامه را مشاهده نـکرده بـودیم که او به تنهایی به تالیف چنین کتابی (الغدیر) قیام کرده، تصور مـی‌کردیم کـه کتاب الغدیر، تالیف یک جمعیتِ علمی اسـت‌ کـه‌ هـر کدام به نوشتن قسمتی از آن پرداخته است.»

 

عروج ملکوتی

علامه، در واپسین سال‌های حیات، از فرط مطالعات بی‌وقفه و پیگیر خویش، اسیر بستر بیماری گردید، بیماری و بستری‌شدن علامه حدود دو سال به طول انجامید و معالجات خارج از کشور هم مفید واقع نشد. روز جمعه ۲۸ ربیع الثانی ۱۳۹۰ق (برابر با ۱۲ تیر ۱۳۴۹ شمسی) هنگام اذان ظهر، در تهران دارفانی را بدرود گفت. در ساعات آخر، مناجات خمسه عشر امام سجاد علیه‌ السلام را بر لب داشت و چون فصل مربوط به مناجات تائبین را به پایان رساند، دارفانی را وداع گفت. جنازه ایشان پس از گذشت 13 سال به نجف اشرف منتقل گردید و در قبرستان وادی السلام آرام گرفت. کسانی که در آن روز حضور داشتند نقل می‌کنند که پیکر ایشان پس از 13 سال کاملا سالم بود.

زندگینامه محمد بن علی ترمذی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد بن علی ترمذی ملقب به حکیم، محدّث، مؤلف و از عرفای بزرگ قرن سوم می‌باشد. ترمذی احتمالا بین سال های 205 و 215 در خانواده ای اهل علم در ترمذ به دنیا آمد.

 

ویژگی ها

غیر از آنچه وی در شرح حال خود نوشته است، اطلاعات کمی در باره او در کتب صوفیه وجود دارد. پدرش علی بن حسن یا علی بن حسین، محدّث بود و احتمالا اولین معلم ترمذی پدرش بود. ترمذی مانند پدرش به سرزمین های شرق اسلامی سفر کرد و در شهرهایی چون بغداد حدیث شنید و در بیست و هشت سالگی به حج رفت.

در زمان اقامتش در مکه حالی روحانی به او دست داد که خود آن را سرآغاز سلوک عارفانه اش خوانده است. بر اثر این حال، وی میل شدیدی به کناره گیری از دنیا یافت و شروع به حفظ قرآن کرد. ترمذی پس از بازگشت به موطنش، به ریاضت های شدید پرداخت و پس از چندی گروهی گرد او جمع شدند. ظاهرا دیدگاههای او سبب بدنامی اش شد و سرانجام نزد مقامات حکومتی متهم به ارتداد گردید. ترمذی برای دفاع از خود به اقامتگاه حاکم در بلخ رفت و گویا توانست این اتهام را رفع کند.

بخشی از شرح حالی که ترمذی از خود به جا گذاشته، شرح رؤیاهای او و همسرش است که با مضامین رمزی، از وصول وی به مقامات عرفانی خبر می‌دهد. بسیاری از صوفیه را از مریدان و پیروان او دانسته اند، از جمله این صوفیان احمدبن محمدبن عیسی از مشایخ عراق، حسن بن علی جوزجانی و ابوبکرِ وراق ترمذی را می‌توان نام برد. علما و عرفایی مانند امام محمد غزالی نیز از آثار و افکار او بهره برده اند.

ترمذی تا حد متکلمان و فقیهان تحصیل کرد و بر کل معارف اسلامی زمان خود احاطه داشت. و از تصوف زمان خود، بویژه مکتب بغداد، فاصله گرفت و در آثارش کلمه صوفی را به کار نبرد. وی را به جهت طلب حکمت و معرفت عرفانی در باره آدم و عالم، باید حکیم دانست. ترمذی برای نگارش آثارش از منابع مختلفی بهره برده است. وی نخستین مؤلفی است که نوشته هایش ترکیبی از تجارب عرفانی، انسان شناسی، جهان شناسی و الاهیات اسلامی است.

موضوع مهم و محوری آثار ترمذی، موضوع ولایت است که بعدها در مکتب ابن عربی بسط یافت. وی ولایت را برتر از نبوت ، و ولایت پیامبر اکرم را بالاتر از مقام نبوت او می‌دانست، زیرا به نظر وی نبوت صفت خلق در برابر خلق و ولایت صفت حق است.

در تذکرة الاولیاء آمده است: روزی ترمذی در گورستان نشسته بود و زار می‌گریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر چرا گریانی؟ جریان گفتم. پیر گفت: خواهی تا تو را هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم: خواهم. پس هر روز سبقم می‌گفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت به رضای والده یافتم.

ابوبکر وراق می گوید: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقع ها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمد بن علی الحکیم مرا گفت: امروز تو را جایی برم. با وی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی می‌آمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال می‌کرد از آن مرد و او جواب می‌گفت.

من یک کلمه از آن سوالات فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: برو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد به ترمد باز آمدم و گفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود؟ گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود. گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم؟ گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن تو را چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.

نقل است که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم. از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است؟ دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خود نومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریدهٔ که نه بهشت را شاید و نه دوزخ را. در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.

ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نینداختی برو و بینداز. گفتم مشکلم دو شد، یکی آنکه چرا در آب می‌اندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد. باز آمدم و در جیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سر بر هم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی. گفتم ایها الشیخ بعزت خدای که این سِر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را به وی رساند.

نقل است که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول می‌دار. سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکرده‌ام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی. نقل است که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی را به خواب دیدم.

نقل است که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد. سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار می‌رفت و می‌آمد تا باشد که سگ به اختیار خود آن بچگان را بیرون برد. پس همان شب آن زاهد پیغمبر (ص) را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری می‌کنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی می‌خواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ به سر برد.

 

نقل است که از عیال او پرسیدند: چون شیخ خشم گیرد شما دانید؟ گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر. ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.

نقل است که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود و طشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع می‌رفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام را بیافت.

نقل است که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است. مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد. مرد بر اثر او برفت و در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است. شیخ به فراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد او را عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانه است که شیخ مرا می‌زند تا سر بزرگان نطلبم. شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر تو را راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.

نقل است که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم. گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات می‌آمد اکنون همه گسسته شد. آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کار تو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود. گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.

 

آثار

  • رساله سیرة الاولیاء (ختم الاولیاء یا ختم الولایه)
  • علل الشریعه
  • کتاب الصلوة
  • کتاب الامثال
  • ریاضة النفس
  • المَنهیّات

 

عروج ملکوتی

در تاریخ وفات او اختلاف است؛ در بعضی منابع آمده است: وی در سال ۲۸۵ق درگذشت. برخی دیگر، سال فوت او را ۲۹۵ق خوانده اند اما نظر راجح و اقوی این است که او پس از سال ۳۱۸ق درگذشته است؛ زیرا ابن حجر عسقلانی می‌گوید: انباری در سال ۳۱۸ق از او (حدیث) شنیده است. پس حدود سال ۳۲۰ق و در نود سالگی درگذشته است.

زندگینامه ابوالقاسم نصرآبادی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابراهیم بن محمد بن محمویه معروف به ابوالقاسم نصرآبادی (د ۳۶۷ ق / ۹۷۸ م)، از مشایخ و عرفای خراسان بود. نام جد ابوالقاسم در برخی منابع محمود و احمد نیز یاد شده ‌است.

ویژگی ها

هرچند تاریخ تولد ابوالقاسم روشن نیست، اما با توجه به زمان خروج وی از نیشابور كه در جوانی اتفاق افتاد و مدت مسافرت و هنگام بازگشتش به نیشابور، می‌توان حدس زد كه او در حدود دهۀ آخر سدۀ ۳ ق متولد شده باشد. ابوالقاسم در نصرآباد از محلات نیشابور به دنیا آمد و همانجا پرورش یافت. در ابتدا به كار وراقی (صحافی و نسخه‌برداری از كتب) مشغول بود، اما پس از مدتی به دنبال آشنایی با معارف اسلامی و جهت استماع حدیث، كار خود را كناری نهاد و نیشابور را ترک گفت.

علاقۀ او به استماع و كتابت حدیث تا بدان حد بود كه به گفتۀ سلمی در واپسین سال های حیات نیز هنگام مسافرت جهت مراسم حج، در هر وادی و شهری در محفل روایت حدیث حاضر می‌شد و به كتابت می‌پرداخت و هیچ‌گاه كاغذ و دوات بر زمین نگذاشت. غالب منابع از او با عباراتی چون كثیرالحدیث و عالم به روایت یاد كرده و او را ثقه خوانده‌اند.

نصرآبادی یكی از مهم‌ترین مروجان افكار حلاج است كه در خراسان به نشر عقاید او پرداخت، تا آنجا كه به گفتۀ خطیب بغدادی از جملۀ كسانی است كه به تدوین آرای حلاج همت گماشت و به واسطۀ ارادت فراوان به او مورد سرزنش قرار می‌گرفت و شاید عبارت حاكم نیشابوری كه می‌گوید: «در خفـا به وعظ و ذكـر می‌پرداخت» تلمیحی بر همین امر باشد. ویژگی بارز تعلیمات وی ایجاد رابطه‌ای عاشقانه با خالق هستی و فنا و بقا در ذات حق است. او اولین‌ بار از كشته شدن به جهت زهد و محبت سخن راند. اساس افكار او بر تطبیق با شریعت و به دلیل آشنایی وسیع با حدیث، بر عمل به سنت نبوی قرار داشت و تصوف را جز عمل بر كتاب و سنت نمی‌دانست.

در تذکرة الاولیاء آمده است:

نقل است که یک بار بر جبل الرحمة تب گرفت گرمای سخت بود چنانکه گرمای حجاز بود دوستی از دوستان که در عجم او را خدمت کرده بود بر بالین شیخ آمده و از راه دید در آن گرما گرفتار آمده و تبی سخت گرفته، گفت: شیخا هیچ حاجت داری؟ گفت: شربت آب سردم می‌باید. مرد این سخن بشنود حیران بماند دانست که در گرمای حجاز این یافت نخواهد شد، از آنجا بازگشت و دراندیشه بود انایی در دست داشت و چون براه برفت میغی برآمد و در حال ژاله باریدن گرفت مرد دانست که کرامت شیخ است آن ژاله در پیش مرد جمع می‌شد و مردر در اناه می‌کرد تا پر شد به نزدیک شیخ آمد و گفت: از کجا آوردی در چنین گرمائی؟ واقعه بگفت: شیخ از آن سخن در نفس خویش تفاوتی یافت که این کرامت است، گفت: ای نفس چنانکه هستی هستی آب سردت می‌باید با آتش گرم نسازی.

نقل است که گفت: وقتی در بادیه شدم ضعیف گشتم و از خود ناامید شدم روز بود ناگاه چشمم برماه افتاد بر ماه نوشته دیدم فسیکفیکهم الله و هو السمیع العلیم از آن قویدل‌تر گشتم. نقل است که گفت: وقتی در خلوت بودم بسرم ندا کردند که ترا این دلیری که داده است که لافهای شگرفت می‌زنی از حضرت ما دعوی می‌کنی درکوی ما چندان بلا بر تو گماریم که رسوای جهان شوی. جواب دادم که خداوند اگر به کرم در این دعوی با ما مسامحت نخواهی کرد ما باری از این لاف زنی و دعوی کردن پای باز نخواهم کشید از حضرت ندا آمد که این سخن از تو شنیدم و پسندیدم.

ابوالقاسم می گفت: که یکبار به زیارت موسی صلوات الله علیه شدم از یک یک ذره خاک او می‌شنودم که ارنی ارنی. و گفت: به متابعت سنت معرفت توان یافت و بادای فرایض قربت حق تعالی و به مواظبت بر نوافل محبت. و گفت: خون زاهدان را نگه داشتند وخون عارفان بریختند.

 

از منظر فرهیختگان

عطار در مورد ایشان می گوید: آن دانای عشق و معرفت آن دریای شوق ومکرمت آن پختهٔ سوخته آن افسردهٔ افروخته آن بندهٔ عالم آزادی قطب وقت محمد نصر آبادی علیه الرحمه سخت بزرگوار بود در علو حال و مرتبه بلند داشت و سخت شریف بود به نزدیک جمله اصحاب و یگانهٔ جهان بود و در عهد خود مشارالیه بود در  انواع علوم خاصه در روایات عالی وعلم احادیث که در آن منصف بود و در طریقت نظری عظیم داشت سوزی و شوقی بغایت و استاد جمیع اهل خراسان بود‌.

هجویری در مورد ایشان می گوید: در عصر وی، چون وی نبود. اعلم و اورع زمانه بود اندر فنون علوم.

روزبهان گوید: صاحب علم دین، مقبول طائفتین، او را بود لسان توحید…

 

عروج ملکوتی

ابوالقاسم در مكه درگذشت و همانجا مدفون شد، از این‌ رو وجود خانقاه و مزاری منسوب به فردی با نام ابوالقاسم نصرآبادی در حوالی نصرآباد اصفهان كه تاریخ آن به سده‌های بعد باز می‌گردد، نباید موجب اشتباه شود. نقل است که چون ابوالقاسم وفات کرد او را در آن قبری که شیخ ابوعثمان مغربی کنده بود دفن کردند.

زندگینامه عبدالله مبارک

 

به نام آفریننده عشق

 

ابن‌ مبارک‌، ابوعبدالرحمان‌ عبدالله‌ بن‌ مبارک‌ حنظلی‌ مروزی (۱۱۸-۱۸۱ق‌/۷۳۶-۷۹۷م‌)، از عرفا، فقها و اصحاب‌ حدیث‌ است. در برخی‌ از مآخذ ایرانی‌ از او با لقب‌ «شاهنشاه‌» یاد کرده‌اند.

 

ویژگی ها

از اوایل‌ زندگی‌ ابن‌ مبارک‌ اطلاع‌ کافی‌ در دست‌ نیست‌. تنها در برخی‌ از منابع‌ داستان‌هایی‌ آمده‌ است‌، حاکی‌ از اینکه‌ در جوانی‌ روزگار خود را به‌ عشق‌ بازی و خوش‌گذرانی‌ سپری می‌کرد، اما به‌ زودی توبه‌ کرد و روی به‌ علم‌ و عبادت‌ آورد. ابن‌ مبارک‌ بسیاری از شیوخ‌ چون‌ هشام‌ بن‌ عروه‌ ، ابان‌ بن‌ تغلب‌، سلیمان‌ اعمش‌، حماد بن‌ زید، عبدالله‌ بن‌ لهیعه‌، عبدالرحمان‌ اوزاعی‌، عبدالملک‌ بن‌ جریح‌ و ابوبکر بن‌ عیاش‌ را دیده‌ و از آنان‌ استماع‌ کرده‌ است‌.

وی همچنین‌ در زمره نخستین‌ شاگردان‌ ابوحنیفه‌ به‌ شمار می‌رود. ابن‌ مبارک‌ هر چند مجلس‌ درس‌ او را دوست‌ می‌داشت‌ و وی را به‌ قولی‌ «افقه‌» مردم‌ می‌دانست، با این‌ حال‌ پیروی ابوحنیفه‌ نمی‌کرد و خود در مسائل‌ فقهی‌ نظر اجتهادی داشت‌. وی نزد مالک‌ نیز فقه‌ آموخته‌ و کتاب‌ الموطَأ او را از خودش‌ روایت‌ کرده‌ است‌. از دیگر مشایخ‌ ابن‌ مبارک‌ در فقه‌ سفیان‌ ثوری است‌ که‌ حق‌ او در پرورش‌ وی به‌ قول‌ خودش‌، چونان‌ حقی‌ است‌ که‌ ابوحنیفه‌ بر او داشته‌ است‌.

بارزترین‌ نکته‌ای که‌ درباره ابن‌ مبارک‌ گفتنی‌ است‌، پرداختن‌ وی به‌ حدیث‌ است‌، تا جایی‌ که‌ می‌گفت‌: «اگر می‌دانستم‌ که‌ نماز افضل‌ از حدیث‌ است‌، حدیث‌ نمی‌گفتم‌» و چنانکه‌ از زبان‌ خودش‌ نقل‌ شده‌ وی از ۴ هزار شیخ‌، حدیث‌ شنیده‌ و از هزار تن‌ از آنان‌ روایت‌ کرده‌ است‌ و به‌ این‌ اعتبار او را «کثیر الحدیث‌» دانسته‌اند. ابن‌ مبارک‌ در فقه‌ نیز از شهرتی‌ سزاوار برخوردار شد و اقوال‌ یا نقلیات‌ فقهی‌ او در منابع‌ مورد توجه‌ قرار گرفت.

اهمیت‌ دادن‌ به‌ جهاد نیز موضع‌ سیاسی‌ – دینی‌ ابن‌ مبارک‌ را می‌نمایاند. او که‌ به‌ «فخرالمجاهدین‌» شهرت‌ داشت‌، در سخت‌ترین‌ لحظه‌ها از جهاد استقبال‌ می‌کرد. پیشینیان‌ و متأخران‌ افزون‌ بر ستایش‌ مقام‌ علمی‌ ابن‌ مبارک‌، وی را با اوصافی‌ چون‌ زاهد، پارسا، عابد و سخی‌ ستوده‌ و حتی‌ او را با صحابه پیامبر (ص‌) مقایسه‌ کرده‌اند.

در تذکرة الاولیاء عطار آمده است:

روزی عبدالله می آمد سفیان ثوری گفت: تعال یا رجل المشرق، فضیل حاضر بود گفت: والمغرب و ما بینهما. و کسی را که فضیل نهد ستایش او چون توان کرد؟ ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد شبی در زمستان در زیر دیوار خانه معشوق تا بامداد بایستاد. همه شب برف می بارید. چون بانگ نماز گفتند، پنداشت که بانگ خفتن است. چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: شرمت باد ای پسر مبارک که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام در نماز سورتی درازتر خواند دیوانه گردی. در حال دردی به دل او فرود آمد توبه کرد و به عبادت مشغول شد تا به درجه ای رسید که مادرش روزی در باغ شد، او را دید خفته در سایه گلبنی و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی می راند.

نقل است که وقتی با بدخویی همراه شد، چون از وی جدا شد، عبدالله بگریست. گفتند: چرا می گریی؟ گفت: آن بیچاره برفت اما آن خوی بد همچنان با وی برفت و از ما جدا شد و خوی بد از وی جدا نشد. نقل است که روزی می گذشت. نابینایی را گفتند که عبدالله مبارک می آید، هرچه می باید بخواه. نابینا گفت: توقف کن یا عبدالله! عبدالله بایستاد. گفت: دعا کن تا حق تعالی چشم مرا بازدهد. عبدالله سر در پیش انداخت و دعا کرد. در حال بینا شد.

 

نقل است که سهل بن عبدالله مروزی همه روز به درس عبدالله می آمد. روزی بیرون آمد و گفت: دیگر به درس تو نخواهم آمد که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا به خود خواندند و گفتند: سهل من، سهل من! چرا ایشان را ادب نکنی؟ عبدالله با اصحاب خود گفت: حاضر باشید تا نماز بر سهل بکنید. در حال سهل وفات کرد. بر وی نماز کردند. پس گفتند: یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟ گفت: آن حوران خلد بودند که او را می خواندند و من هیچ کنیزک ندارم.

نقل است که پیش او حدیث غیبت می رفت. گفت: اگر من غیبت کنم مادر و پدر خود را غیبت کنم که ایشان به احسان من اولی ترند. نقل است که روزی جوانی بیامد و در پای عبدالله افتاد و زار زار بگریست. و گفت گناهی کرده ام، از شرم نمی توانم گفت: عبدالله گفت: بگو تا چه کرده ای؟ گفت: زنا کرده ام. گفت: ترسیدم که مگر غیبت کرده ای.

عبدالله در وقت مرگ چشم ها باز کرد و می خندید و می گفت: لمثل هذا فلیعمل العاملون. نقل است که سفیان ثوری را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: رحمت کرد. گفتند: حال عبدالله مبارک چیست؟ گفت: او از آن جمله است که روزی دوبار به حضرت می رود.

 

عروج ملکوتی

ابن‌ مبارک‌ به‌ قولی‌ مشهور آنگاه‌ که‌ از جهاد برمی‌گشت‌ در هیت‌ درگذشت. ‌او را در همان‌جا به‌ خاک‌ سپردند و مردم‌ به‌ تربت‌ او تبرک‌ می‌جسته‌اند.

 

زندگینامه ابوبکر کتانی

 

به نام آفریننده عشق

 

کتانی، ابوبکر محمد بن علی، عارف اهل بغداد در سدۀ سوم می‌باشد. از تاریخ ولادت و سرگذشت وی اطلاعات اندکی وجود داد. برخی شهرت او را کنانی ذکر کرده‌اند.

 

ویژگی ها

وی از اصحاب جنید، ابوسعید خراز و ابوالحسن نوری بود، جنید و کتانی در بارۀ مسائل بسیاری با یکدیگر مکاتبه داشتند و کتانی وصیت کرد که پس از مرگش تمام این مکتوبات را با وی دفن کنند تا به دست کسی نیفتد. ابوبکر کتانی را مصاحب خضر دانسته و گفته‌اند که شاگرد رسول اکرم صلی‌الله‌ علیه ‌و آله بود، زیرا پیامبر را بسیار به خواب می‌دید. گفته‌اند که از طریق یکی از همین خواب‌ها، ذکر «یا حی یا قیوم یا لا اله الا انت» را از پیامبر دریافت کرد.

کتانی حدود بیست سال از زندگیش را در سفر گذراند و در روزگار خود از مشایخ بزرگ به شمار می‌آمد، چنانکه محمد مرتعش او را «چراغ حرم» لقب داده بود. او اهل خلوت و عزلت نبود و با مردم آمد و شد داشت. وی معتقد بود برترین مشایخ کسانی هستند که ظاهرشان مانند مردم عادی و باطنشان مانند خواص است. کتانی برای عبادت در جوانی اهمیت زیادی قائل بود و صوفیان را به زهد و خلق نیک و خدمت به شیخ و استاد توصیه می‌کرد. او سه شرط برای مرید قائل بود: اینکه خواب وی هنگام غلبۀ خواب، سخنش هنگام ضرورت و خوردنش در حال گرسنگی شدید باشد.

در تذکرة الاولیاء آمده است که کتانی گفت: مرا اندکی غبار بود در دل با امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه نه به جهت چیزی دیگر بلکه به جهت آن که رسول صلی الله علیه و آله فرمود لافتی الاعلی شرط فتوت آن بود که اگر چه معاویه بر باطل بود و او بر حق کار به وی بازگذاشتی تا چندان خون ریخته نشدی و گفت: میان مروه و صفا خانهٔ داشتم در آنجا مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم با یاران او رضوان الله علیهم اجمعین که درآمدی و مرادر کنار گرفتی پس اشارت کرد به ابوکر که او کیست گفتم ابوبکر پس به عمر اشارت کرد گفتم عمر پس اشارت کرد به عثمان گفتم عثمان پس اشارت کرد به علی من شرم داشتم به سبب آن غبار پس سید علیه السلام مرا با علی برادری داد تا یکدیگر در کنار گرفتیم پس ایشان برفتند و من و علی بماندیم علی علیه السلام مرا گفت: بیا تا به کوه ابوقیس رویم. به سر کوه رفتیم و نظارهٔ کعبه کردیم چون بیدار شدم خود را بر کوه ابوقبیس دیدم ذرهٔ از آن غبار بر دلم نمانده بود.

نقل است که روزی پیری نورانی ردا برافکنده با شکوه از باب بنی شیبه درآمد و پیش کتانی رفت و او سر فرو کشیده بود و گفت: بعد از سلام که ای شیخ چرا به مقام ابراهیم نروی که پیری بزرگ آمده است و اخبار عالی روایت می‌کند تا سماع کنی کتانی سر برآورد و گفت: ای شیخ از که روایت می‌کند؟ گفت: از عبدالله بن معمر و از زهری و از ابوهریره و از پیغامبر صلی الله علیه و آله.

گفت: ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچه ایشان آنجا به اسناد خبر می‌دهند ما اینجا بی‌اسناد می‌شنویم. پیر گفت: از که می‌شنوی گفت: حدثنی قلبی عن ربی جل جلاله دلم از خدا می‌شنود، پیر گفت: چه دلیل داری بدین سخن؟ گفت: دلیل آن دارم که دلم می‌گوید که تو خضری. خضر علیه السلام گفت: تا آن وقت می‌پنداشتم که خدای را هیچ ولی نیست که من او را نشناسم تا ابابکر کتانی را دیدم که من او را نشناختم و او مرا شناخت دانستم که خدای را دوستان‌اند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم.

نقل است که وقتی در نماز بود طراری بیامد و ردا ازکتف شیخ باز کرد وبه بازار برد تا بفروشد در حال دستش خشک شد. او را گفتند که مصلحت تو آن است که باز بری به خدمت شیخ و شفاعت کنی تا دعا کند باشد که خدای تعالی دستت باز دهد. طرار باز آمد و شیخ هم چنان در نماز بود و ردا در کتف شیخ داد و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد در قدمهای او افتاد و عذر می‌خواست و زاری می‌کرد و حال خود بگفت. شیخ گفت: به عزت و جلال خدای که نه از بردن خبر دارم و نه از آوردن پس گفت: الهی او برده بازآورد آنچه از او ستدهٔ باز ده در حال دستش نیک شد.

نقل است که گفت: جوانی به خواب دیدم به غایت صاحب جمال گفتم کیستی؟ گفت: تقوی. گفتم کجا باشی؟ گفت: در دل اندوهگینان. پس نگاه کردم زنی سیاه دیدم به غایت زشت گفتم تو کیستی؟ گفت: خنده و نشاط و خوش دلی. گفتم کجا باشی؟ گفت: در دل غافلان و اهل نشاط. چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نخندم مگر بر من غلبه کند.

و گفت: در شبی پنجاه و یک بار پیغمبر صلی الله علیه و آله را به خواب دیدم و مسایل پرسیدم. و گفت: شبی پیغمبر را به خواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا حق تعالی دل مرا نمیراند؟ گفت: هر روزی چهل بار بگوی بصدق: یا حی یا قیوم یا لا اله الاانت اسئلک ان تحبی قلبی بنور معرفتک ابدا.

و گفت: خدای را بادی است که آن را باد صبیحه خوانند که آن باد مخزن است در زیر عرش وقت سحر وزیدن گیرد و ناله‌ها و استغفار برگیرد و به ملک جبار رساند. نقل است که چون کتانی را وفات نزدیک برسید گفتند در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدی؟ گفت: اگر اجلم نزدیک نبودی نگفتمی پس گفت: چهل سال دیدبان بودم هرچه غیرخدای بود از دل دور می‌کردم تا دل چنان شد که هیچ چیز دیگر ندانست جز خدای تبارک و تعالی و تقدس.

 

عروج ملکوتی

وی سرانجام در سال ۳۲۲ در مکه درگذشت.

زندگینامه ابواسحاق کازرونی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابواسحاق کازرونی، ابراهیم بن شهریار بن زادان فرخ بن خورشید، معروف به شیخ مرشد (۳۵۲-۴۲۶ق/ ۹۶۳-۱۰۳۵م)، عارف، شاعر، مفسر، محدث و مؤسس سلسلۀ کازرونیه (یا اسحاقیه) است.

 

ویژگی ها

پدر و مادر وی از زرتشتیانی بودند که پیش از ولادت او اسلام آورده بودند، اما نیای وی زادان فرخ در کیش زرتشتی وفات یافت. خانوادۀ ابواسحاق بسیار تنگدست بودند و از او می‌خواستند که برای تأمین معاش، پیشه‌ای بیاموزد، اما چون اشتیاق او به فرا گرفتن قرآن بسیار بود، عاقبت پدر و مادر و جدش پذیرفتند که او سحرگاهان پیش از رفتن به کار، به درس قرآن رود.

روایت مسلمان شدن 24 هزار نفر از مردم آن شهر به دست او اگرچه اغراق‌آمیز می‌نماید اما حاکی از محبوبیت وی در میان پیروان ادیان دیگر است. در کازرون آن روزگار که عصر سلطۀ فرمانروایان آل بویه بر فارس بود، زرتشتیان اندک نبودند و حتی حاکم شهر مردی به نام خورشید، از زرتشتیان آن‌جا بود که بعد‌ها به سبب سعایتی که از ابواسحاق نزد فخرالملک، وزیر آل بویه کرده بود، به دست یکی از مریدان شیخ مسموم شد.

افزون بر خورشید، میان ابواسحاق و دیلم مجوسی، شحنۀ کازرون، نیز کشمکشهایی درگرفت که عاقبت به نزاع سختی میان مسلمانان و زرتشتیان شهر انجامید. ابواسحاق از این مهلکه جان به در برد، اما ناچار شد که برای ادای توضیح به شیراز نزد فخرالملک برود. این خصومت‌ها همچنان ادامه یافت. بار دیگر مردی به نام شهزور بن خربام، تیری به سوی ابواسحاق انداخت که بر در حجرۀ او فرود آمد، ولی به گفتۀ محمود بن عثمان، شهزور بعد‌ها مسلمان شد و در زمرۀ هواخواهان شیخ درآمد.

دشمنی زرتشتیان، خصوصا صاحب منصبان و روحانیان زرتشتی، با ابواسحاق بی‌سبب نبوده است. وی سخت در تبلیغ و ترویج اسلام و حتی جهاد با کفار کوشا بود و بدین سبب «شیخ غازی» لقب گرفته بود. گویند که حتی پس از مرگ شیخ نیز همه ساله مردم کازرون، گروهی را با طبل و علم شیخ به جهاد می‌فرستادند.

ابواسحاق مریدان بسیار داشت. محمود بن عثمان فهرستی طولانی از اسامی ایشان را آورده است. او با آنکه خود در طول زندگی هرگز همسری اختیار نکرد و از صحبت زنان نیز پرهیز داشت اما نام چند زن در میان مریدان او به چشم می‌خورد. وی در میان وزیران و صاحب منصبان نیز دوستداران و مریدانی داشت، چنانکه امیر دیلمی از جملۀ ایشان بود.

کراماتی که در زمان حیات و نیز پس از مرگ وی به او نسبت داده‌اند، حاکی از اعتقاد عامۀ مردم به اوست. نمونه‌هایی از سرسپردگی برخی از امیران و بزرگان به او و اشاراتی به تعظیم مرقد وی در منابع آمده است. محمدشاه اینجو فرزند خویش را به تبرک نام شیخ، ابواسحاق نامید و خواجوی کرمانی مثنوی روضه الانوار را در مرقد ابواسحاق سرود. همچنین تربت شیخ را «تریاک اکبر» گفته‌اند. ابواسحاق خود از نفوذ معنوی خویش آگاهی داشت، چنانکه گویند وصیت کرده بود که «هرگاه شما را حادثه‌ای پیش آید، تعرض به صندوق تربت من کنید تا آن بلیه مندفع گردد».

 

در تذکرة الاولیاء عطار آمده است: نقل است که آن شب که شیخ به وجود آمده بود از آن خانه نوری دیدند چون عمودی که به آسمان پیوسته بود و شاخ‌ها داشت و به هر اطرافی شاخی از آن نور می‌رفت و پدر و مادر شیخ مسلمان بودند اما جدش گبر بود. نقل است که پدرش گفت: تو درویشی و استطاعت آن نداری که هر مسافر که برسد او را مهمان کنی، مبادا که در این کار عاجز شوی. شیخ هیچ نگفت. تا در ماه رمضان جماعتی مسافران برسیدند و هیچ موجود نبود و شام نزدیک، ناگاه یکی درآمد و ده خروار نان پخته و مویز و انجیر بیاورد و گفت: این را به درویشان و مسافران صرف کن. چون پدر شیخ آن بدید ترک ملامت کرد و قوی دل شد و گفت: چندان که توانی خدمت خلائق می‌کن که حق تعالی ترا ضایع نگذارد.

نقل است که چون خواست که عمارات مسجد کند، مصطفی را صلی الله علیه و آله به خواب دید که آمده بود و بنیاد مسجد می‌نهاد. روز دیگر سه صف از مسجد بنیاد کرد، مصطفی را صلی الله علیه و آله در خواب دید که با صحابه آمده بود و مسجد را فراختر از آن عمارت می‌فرمود. بعد از آن شیخ از آن فراختر کرد.

نقل است که دو کس به خدمت شیخ آمدند و هر یک را از دنیائی طمع بود و شیخ بر منبر وعظ می‌گفت. در میانهٔ سخن فرمود که هر که زیارت ابراهیم کند باید که حسبة لله را بود و هیچ طمع دنیاوی در میان نباشد و هر که به طمع و غرض دنیایی پیش او رود هیچ ثوابی نخواهد بود. پس جزوی از قرآن در دست داشت، فرمود که به حق آن خدای که این کلام وی است، که آنچه درین کتاب فرموده است از اوامر و نواهی به جای آورده‌ام. قاضی طاهر در آن مجلس حاضر بود، در خاطرش بگذشت که شیخ زن نخواسته است، چگونه او همه اوامر و نواهی بجای آورده باشد؟ شیخ روی به وی کرد و گفت: حق تعالی این یکی از من عفو کرده است.

ابواسحاق می گفت: وقت‌ها در صحرا عبادت می‌کنم، چون در سجده سبحان ربی الاعلی می‌گویم از رمل و کلوخ آن زمین می‌شنوم که به موافقت من تسبیح می‌کنند. نقل است که جهودی به مسافری شیخ آمده بود و در پس ستون مسجد نشسته و پنهان می‌داشت. شیخ هر روز سفره به وی می‌فرستاد. بعد از مدتی اجازت خواست که برود، گفت: ای جهود چرا سفر می‌کنی؟ جایت خوش نیست؟ جهود شرم زده شد و گفت: ای شیخ چون می‌دانستی که جهودم این اعزاز و اکرام چرا می‌کردی؟ شیخ فرمود که: هیچ سَری نیست که به دو نان نه ارزد.

نقل است که امیر ابوالفضل دیلمی به زیارت شیخ آمد. فرمود که از خمر خوردن توبه کن، گفت: یا شیخ من ندیم وزیرم فخر الملک، مبادا که توبهٔ من شکسته شود؟ شیخ فرمود: توبه کن، اگر بعد از آن در مجمع ایشان ترا زحمت دهند، فرمان مرا یاد کن. پس توبه کرد و برفت. بعد از آن روزی در مجلس خمرخوارگان حاضر بود پیش وزیر الحال می‌کردند تا خمر خورد، پس گفت: ای شیخ کجائی؟ در حال گربه‌ای در میان دوید و آن آلت خمر بشکست و بریخت و مجلس ایشان به هم برآمد. ابوالفضل چون کرامات بدید بسیار بگریست. وزیر گفت: سبب گریهٔ تو چیست؟ حال خود با وزیر بگفت. وزیر او را گفت: همچنان بر توبه باش و دیگر او را زحمت نداد.

نقل است که پدری و پسری پیش شیخ آمدند تا توبه کنند. شیخ فرمود که: هر که پیش ما توبه کند و توبه بشکند، وی را در دنیا و آخرت عذاب و عقوبت باشد. پس ایشان توجه کردند. اتفاق چنان افتاد که توبه بشکستند. روزی آتشی می‌افروختند، آتش در ایشان افتاد و هر دو بسوختند. نقل است که از شیخ بوی خوش آمدی که نه بوی مشک و عود بود. هرجا که بگذشتی بوی آن باقی بماندی.

نقل است که بعد از وفات، شیخ را در خواب دیدند. گفتند: حق تعالی با تو چه کرد؟ گفت: اول کرامتی که با من کرد آن بود آن کسانی که نام‌های ایشان را در آن تذکره نوشته بودم جمله را به من بخشید. و شیخ گفتی: خداوندا هر آن کس که به حاجتی نزدیک من آید و زیارت من دریابد، مقصود و مطلوب وی روان گردان و بر وی رحمت کن.

 

عروج ملکوتی

ابواسحاق در پی بیماری سختی که ۴ ماه ادامه یافت، در نورد کازرون درگذشت. به وصیت او فهرستی از نام تمامی کسانی که به دست وی مسلمان شده بودند و نیز مسلمانانی که نزد او توبه کرده و حتی کسانی که به دیدار وی آمده و از او طلب دعای خیر کرده بودند و همچنین تیری که شهزور زرتشتی به سوی او انداخته بود، با خود او به خاک سپرده شد.

زندگینامه حبیب عجمی

 

به نام آفریننده عشق

 

حبیب عجمی، از قدمای مشایخ صوفیه و از زاهدان نامدار بصره در اواخر قرن اول و اوایل قرن دوم هجری است. ابن‌عساکر، کنیه وی را ابومحمد و نام پدرش را محمد، ثبت کرده است.

 

ویژگی ها

شهرت وی در برخی منابع، عجمی‌ و در برخی منابع دیگر، فارسی ذکر شده‌ که نشان‌دهنده ایرانی بودن وی است. نقل شده که او زبان عربی را با لهجه غیرعربی، صحبت می‌کرده است. گویند که حبیب ابتدا در بصره، به رباخواری اشتغال داشت، اما در پی رویدادهایی متنبه شد و در مجلس حسن بصری، حضور یافت و به دست وی، توبه کرد، سپس اموال معاملان را پس داد و هیچ چیز برایش نماند و تا پایان عمر به انفاق و انعام نیازمندان، مشغول گشت.

در منابع تاریخی، کرامات و احوال عرفانی و اقوال حکمت‌آمیز وی، به تفصیل بیان شده است. گفتنی است، بسیاری از سلسله‌های تصوف، به واسطه وی، سند و اجازه طریقتی (اصطلاحا خرقه) خود را به حسن بصری می‌رسانند. در تذکرة الاولياء عطار آمده است:

آن ولی قبه غیرت، آن صفی پرده وحدت، آن صاحب یقین بی گمان، آن خلوت نشین بی نشان، آن فقیر عدمی، حبیب عجمی رحمة الله علیه، صاحب صدق و صاحب همت بود و کرامات و ریاضات کامل داشت و در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و به بصره نشستی و هر روز به تقاضای معاملان خود شدی تا آنکه توبه کرد.

نقل است که حبیب را روز ترویه به بصره دیدند و روز عرفه به عرفات. وقتی در بصره قحطی پدید آمد حبیب طعام بسیار به نسیه بخرید و به صدقه داد و کیسه ای بردوخت و در زیر بالین کرد. چون به تقاضا آمدندی، کیسه بیرون کردی، پر از درم بودی و وامها بدادی. نقل است: وقتی نماز شام حسن به در صومعه بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده.

حسن درآمد. حبیب الحمد را الهمد می خواند. گفت: نماز در پی او درست نیست. بدو اقتدا نکرد و خود بانگ نماز بگزارد. چون شب درآمد بخفت. حق را تبارک و تعالی بخواب دید. گفت: ای بار خدای. رضای تو در چه چیز است. گفت: یا حسن! رضای من دریافته بودی قدرش ندانستی. گفت: بارخدایا! آن چه بود؟ گفت: اگر تو نماز کردی از پس حبیب رضای ما دریافته بودی و این نماز بهتر از جمله نماز عمر تو خواست بود اما تو را سقم عبارت از صحت نیت بازداشت. بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل.

نقل است که حسن به جایی خواست رفت. بر لب دجله آمد و با خود چیزی می اندیشید که حبیب در رسید. گفت :یا امام! به چه ایستاده ای؟ گفت: به جایی خواهم رفت، کشتی دیر می آید. حبیب گفت: یا استاد! تو را چه بود. من علم از تو آموختم. حسد مردمان از دل بیرون کن و دنیا را بر دل سرد کن و بلا را غنیمت دان و کارها از خدای بین، آنگاه پای بر آب نه و برو. حبیب پای بر آب نهاد و برفت. حسن بیهوش شد. چون با خود آمد گفتند: ای امام مسلمانان! تو را چه بود؟ گفت: حبیب شاگرد من این ساعت مرا ملامت کرد و پای بر آب نهاد و برفت و من بمانده ام. اگر فردا آواز آید که بر صراط آتشین بگذرید، اگر من همچنین فرومانم، چه توانم کرد؟ پس حسن گفت: ای حبیب! این به چه یافتی؟ گفت: بدان که من دل سفید می کنم و تو کاغذ سیاه.

نقل است که حبیب را خانه ای تاریک بود. سوزنی در دست داشت، بیفتاد و گم شد. در حال خانه روشن گشت. حبیب دست بر چشم نهاد و گفت: نه، نه! جز به چراغ باز ندانم جست. نقل است که سی سال بود که حبیب عجمی کنیزکی داشت که روی او تمام ندیده بود. روزی کنیزک خود را گفت: ای مستوره! کنیزک ما را آواز دهد. گفت: نه! من کنیزک توام. گفت: مرا در این سی سال زهره نبوده است که به غیر وی به هیچ چیز نگاه کنم، تو را چگونه توانستمی دید؟

درویشی گفت :حبیب را دیدم در مرتبه ای عظیم. گفتم: آخر او عجمی است این همه مرتبه چیست؟ آوازی شنیدم که اگر چه عجمی است اما حبیب است. نقل است که مرغی را بَردار کردند. در آن شب او را به خواب دیدند که در مرغزار بهشت طواف می کرد با حله سبز پوشیده. گفتند: یا فلان! تو مرد قتال این از کجا یافتی؟ گفت: در آن ساعت که مرا بَردار کردند، حبیب عجمی درگذشت. به گوشه ای چشم به من بازنگریست. این همه از برکات آن نظر است.

 

عروج ملکوتی

درباره سال درگذشت حبیب عجمی، میان نویسندگان اختلاف‌نظر وجود دارد و وفات‌ وی را در سال‌های ۱۱۹، ۱۲۰، ۱۲۵ ه. ق و حتی حدود ۱۴۰ ه. ق، نیز ذکر کرده‌اند. به گفته نُبهانی، حبیب عجمی در بصره به خاک سپرده شده است‌.