زندگینامه سید عبدالحسین دستغیب

 

به نام آفریننده عشق

 

سید عبدالحسین دستغیب در عاشوراى ۱۳۳۲ ق . در شیراز کودکى به دنیا آمد که چون آن ایام ، روزهاى پرسوز شهادت سالار شهیدان، امام حسین علیه السلام بود نامش را عبدالحسین نهادند.
خاندان عبدالحسین از سادات حسنى و حسینى به شمار مى رفتند که از حدود چهار قرن پیش در شیراز به دستغیب معروف شده بودند. سیادت نشان افتخار این خانواده بود و حلقه هاى نورانى پیوند او را با سى و دو واسطه به حضرت زید شهید فرزند امام سجاد علیه السلام مى رساند.

سید عبدالحسین درس را از مکتب خانه شروع کرد و با فراگیرى قرآن و نصاب و خواندن چند کتاب منظوم منشور فارسى دوره مکتب را پشت سر گذاشت . پس از آن شروع به تحصیل علوم اسلامى نمود و درسهاى ابتدایى حوزه علمیه را نزد پدر خواند و از محبت هاى پدرانه و استادانه اش بهره برد. در سال ۱۳۴۲ ق . در حالى که یازده ساله بود پدر را از دست داد و در نوجوانى روح لطیفش سخت آزرده و از نعمت پدر محروم گشت.

 

اساتید

سید ابوالحسن اصفهانى
آیت الله محمد جواد انصاری همدانی
آقا ضیاء عراقى
آقا سید باقر اصطهباناتى
شیخ محمد کاظم شیرازى
ملااحمد دارابى
آیت الله ملاعلى اکبر ارسنجانى

 

ویژگی ها

روح جستجوگر آن شهید بزرگوار، بلند پروازتر از آن بود که به درس و بحث بسنده کند و از علوم مرسوم حوزه نجف سیراب شود. عطش عصیانگر او پس از سالها درس و تدریس آرام نگرفت و او همچنان در پى یافتن صاحبدلى بود که بتواند او را به وادى ایمن رسانده، در معرفت خود و خداى خویش به کمال برساند.

در همان ایام این توفیق و موهبت نصیب او شد و به محضر پرفیض استاد اخلاق حوزه نجف ، عارف نامور میرزا محمد على قاضى تبریزى رضوان الله علیه راه یافت و در مکتب عرفانى او رشد کرد.

پس از گذشت چند سال مرحوم قاضى به سراى باقى شتافت و او به محضر آیه الله آقا شیخ محمد جواد انصارى همدانى را یافت و مدتها تحت نظر وى راههاى ظریف و لطیف معرفت نفس را طى کرد. ارتباط او با آیه الله انصارى همدانى در ایامى بود که وى در شیراز به سر مى برد و براى استفاده از استاد به همدان مى رفت.

سال ۱۳۲۱ ش . آیه الله با کوله بارى از علم و معرفت عزم سفر به سوى شهر خود کرد. در این کوچ مبارک لطایفى نهفته بود که نشان از عنایت خداى سبحان و ولى عصر عجل الله فرجه به ایشان داشت. او خود در ابتدا اندیشه بازگشت به شیراز را نداشت اما روزى به درس آقا شیخ محمد کاظم شیرازى حاضر شد و استاد به ایشان گفت: آقاى دستغیب یکى از علما براى شما خواب خوبى دیده است بهتر است شما بهر شیراز برگردید. او در حالى که سخت مشغول تحصیل بود و در صورت ماندن، در آسمان فقاهت درخششى شایسته مى نمود اما قصد بازگشت کرد.

در سال ۱۳۲۱ ش . آیه الله دستغیب بر خلاف میل خود و به توصیه استادانش به ایران بازگشت. بنابراین آیت خدایى، عارف سالک شیرازى با گرفتن اجازه اجتهاد از استادانش به شیراز مراجعت کرد. با آمدن به شیراز از ابتدا در مسجد طالبیون به اقامه جماعت پرداخت و پس ‍ از آن چون ماه رمضان نزدیک مى شد و جمعیت زیادتر، صلاح دیده شد که طاق منبرى مسجد جامع عتیق شیراز را (شبستان وسطى مسجد جامع) نخاله بردارى و آماده انجام مراسم ماه رمضان شود.این کار با زحمت فراوان انجام شد و مسجد تا حدودى آماده پذیرایى زائران خانه دوست شد.

پس از ماه رمضان و زمینه سازى ها آقاى دستغیب تصمیم گرفتند مسجد را از آن غربت در آورند و آن بناى مقدس و دیرینه را احیا نمایند. بر این اساس ‍ کار را شروع کردند. پس از چندین سال تلاش پیگیر سید خوب شیراز و مردم مؤ من آن دیار کار تکمیل بنا پایان یافت. از آن پس شهید دستغیب در مسجد جامع عتیق کار فرهنگى وسیعى را شروع کرد.

او که از پشتوانه غنى اخلاقى برخوردار بود انسانهاى زیادى را جذب مسجد کرد. شیوه هاى تربیت اسلامى را در قالبى لطیف براى نسلهاى جامعه مطرح کرد و خود عملا به تربیت جوانان و مستعدان جامعه اسلامى همت گماشت. بسیارى از سوره هاى قرآن را در آن روزگاران تفسیر کرد.

گرچه آیه الله دستغیب در خدمت به مردم مضایقه نمى کرد و زمان بسیارى به این کار اختصاص مى داد، حال و هواى دعا و مناجات را رها نکرد بلکه چون در عرصه اجتماع آسیب پذیرى بیشترى وجود دارد باید از سلاح و سپر دعا و یاد حق بیشتر جست.

همسر ایشان نقل مى کند که در برخى از شبها ناله هاى پرسوز و گداز آقا خواب را از من مى ربود و نمى توانستم بخوابم. به غذایى ساده بسنده مى کرد و زیاد مى شد که به نان و پنیرى راضى بود. بعضى روزها با نان پیاز سر مى کرد و هرگز معترض نبود. بعضى از شب ها با دوست بزرگوارش حاج مؤ من پیش هم بودند و به مناجات مشغول و شبهاى ماه رمضان تا صبح به دعا و نیاز به درگاه دوست قیام مى کردند.

برخوردهاى اجتماعى ، خانوادگى تربیتى اش همه از خودسازیهاى پیوسته در طول عمرش حکایت مى کرد. با اینکه هشت فرزند داشت به امور همه با صبر و حوصله مى پرداخت و خیلى مراقب بود بچه ها مادرشان را اذیت نکنند اساسا او نسبت به همسرش احترام خاص قائل بود. هیچ گاه براى بیدار کردن بچه ها براى نماز صبح یا کار دیگر سرزده بر آنها وارد نمى شد بلکه در مى زد و آنها را صدا مى کرد. یکى از دختران آن سالک پرهیزگار مى گوید: براى نماز صبح در مى زد و مرا چون خیلى زود بیدار مى شدم و سحر خیز بودم با این عنوان زیبا صدا مى زد: خانم بهشتى، خانم بهشتى، وقت نماز است. پاشو!

 

آثار

  • آدابى از قرآن
  • سراى دیگر
  • معارفى از قرآن
  • قلب قرآن
  • معراج
  • قیامت و قرآن
  • بهشت جاویدان
  • صلوه الخاشعین
  • بندگى راز آفرینش ‍
  • گناهان کبیره
  • قلب سلیم

 

عروج ملکوتی

آقا معمولا شبها در ساعت معینى از خواب بر مى خواستند ولى شب جمعه پس از ساعتى استراحت ناگهان از خواب بیدار شدند. سرشان را در دستانشان مى گیرند و مرتب لاحول و لاقوه الا بالله مى گویند همسرش مى گوید: آقا آب مى خواهید؟ ناراحتى دارید؟ جوابى نمى شنود. اصرار مى کند و آقا مى گوید دیگر جز به اشاره سخن نمى گویم! مشهدى حیدر خادم مى گوید: صبحها که مى رفتم ایشان همیشه پشت میز نشسته بود ولى آن روز جمعه در اتاق قدم مى زد و لاحول و لاقوه الا بالله مى گفت.

همه این حالات حکایت از این داشت که بار سنگین معرفتى در جانش ریخته اند و او در تحمل آن از زلال یاد حق استمداد مى کند و سخن جز یاد حق در کام کشیده است. همسرش مى گوید آنگاه که خواست براى نماز جمعه خارج شود دو اشاره کرد که من بعدها فهمیدم یعنى چه. و آن دو اشاره، یکى به خود و دیگرى به سوى آسمان بود! یعنى که روز پرواز من به آسمان فرارسیده است .

آقا به طرف نماز جمعه حرکت کرد. ناگهان در مسیر خانمى از در خانه اى به طرف آقا آمد. چون معمولا افراد در راه به آقا نامه مى دادند و آقا سخت پروا داشت که پاسداران مانع شوند آن خانم خیلى سریع خود را به آقا رساند و در 20 آذر 1360 ساعت 11:25 دقیقه بود که در یک لحظه زمین و زمان، کوچه پس ‍ کوچه هاى اطراف خانه آقا آتش شد! انفجارى مهیب رخ داد و پس از لحظه اى آقا غرق در خون شد و آیت نیک کردار حق، دستغیب، صد پاره به سوى دوست عروج کرد.

چون کفن آقا را آوردند کیسه اى کوچک به همراه آن بود که معلوم نشد چیست. یک هفته بعد از خاکسپارى چندین نفر خواب دیدند که آقا مى گوید تکه گوشت هاى من لابه لاى دیوارها و اطراف است به من ملحق کنید! هنگامى که آنها را جمع کردند دریافتند آن کیسه براى این مقدار از بدن آقا بوده است و این خود شاهدى دیگر بر آن بار معرفت قبل از عروج بود.

زندگینامه محمد کوهستانی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد کوهستانی (زاده ۱۲۶۷ شمسی روستای کوهستان (بهشهر) – درگذشت ۸ اردیبهشت ۱۳۵۱) عارف، فقیه و روحانی شیعه در قرن چهاردهم هجری بود. شیخ محمد کوهستانی فرزند حاج شیخ محمدمهدی از علمای بهشهر مازندران در خانواده‌ای مذهبی متولد شد. پدرش، از عالمان برجسته زمان خویش به حساب می‌آمد. در کودکی پدرش را از دست داد. وی در نوجوانی وارد حوزه علمیه شهرستان بهشهر شد و بیشتر تحصیلات مقدماتی خویش را در همین حوزه گذراند. همچنین، مدتی را در حوزه علمیه ساری و مدتی نیز در حوزه علمیه شهرستان بابل، در مدرسه «کاظم بیک» و «سقا» به تحصیل پرداخت. وی برای ادامه تحصیل، وارد حوزه علمیه مشهد شد و در مدرسه «میرزا جعفر» اسکان یافت.

 

اساتید

  • نجفعلی فاضل استرآبادی
  • حسین قمی
  • محمد کفایی
  • عبدالحسین فقیهی شاهی جمنانی
  • حسین نائینی
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • ضیاءالدین عراقی

 

شاگردان

  • آقا اسماعيل كوهستاني (فرزند محمد كوهستاني)
  • سید حسن شجاعی کیاسری
  • علی کاشانی
  • سید عبدالکریم هاشمی‌نژاد
  • حاج سید تقی حسینی نصیری
  • سید احمد مصطفوی اشرفی
  • سید صابر جباری
  • عباسعلی سلیمانی
  • نورالله طبرسی
  • سید علی جبارزاده
  • عباسعلی قلی پور کوهستانی
  • سید حسن حسینی کوهستانی
  • سید رسول حسینی کوهستانی
  • سید حسن ابطحی
  • محمد فاضل استرآبادی

 

ویژگی ها

ایشان در مورد زندگی خود می فرمایند: زمانی که در مشهد مشغول تحصیل بودم به خاطر فرا رسیدن سال نو میوه های بسیار تازه و رنگارنگ در بازار آمده بود. روزی از بازار می گذشتم وقتی چشمم به آن میوه های تازه و مرغوب افتاد مجذوب شدم، به حدی که نتوانستم بدون خریدن میوه از آن بگذرم. یک کیلو سیب خریدم چند عدد را در بین راه به دوستان تعارف کردم و مقداری را نیز به مدرسه آوردم؛ وقتی به مدرسه رسیدم با خود گفتم، شیخ محمد حیف نبود، چه قدر زود مجذوب این زرق و برق شدی!  چه قدر زود دست و پایت را گم کردی.

اثر سخنان بیهوده
آقا زاده ایشان می گوید: روزی راجع به غذای حرام از آقا سؤال کردم و عرض کردم نظر شما چه طور است و غذای حرام چه قدر در روح انسان تأثیر دارد . آقا به مناسبتی در بین فرمایشات خود فرمود: حرفهای بیهوده و لغو تأثیری زیاد در روح دارد و روح را می میراند.  سپس درباره تأثیر منفی سخنان بیهوده در روان آدمی فرمود: من حرفهای بیهوده را کمتر از غذای حرام نمی دانم.

پیمان ترک گفتار لغو
ایشان می فرمود: در دوران طلبگی چند سال با طلبه اردبیلی هم حجره بودیم ابتدا که می خواستیم با هم در حجره درس بخوانیم و زندگی کنیم ، تعهد کردیم که جز حرف های واجب و مستحب حرفی دیگر نزنیم. در طول این چند سال کوشیدیم به این تعهد عمل کنیم و عمل هم کردیم.

عمل، بهترین وسیله نجات
شخصی به آقا جان گفت: چه کار کنیم، مرگ خیلی سخت است، خدا چگونه می خواهد با ما معامله کند. معظم له در جوابش فرمود: اگر عمل داشته باشی چیزی نیست، مثل این است که پیراهن کثیف را از تنت بیرون کنی و پیراهن تمیز بپوشی!

برای منبر قیمت نگذار!
حجت الاسلام سید خلیل حسینی رکاوندی می گوید: آیت الله کوهستانی به من سفارش نمود که اگر دعوت منبری را قبول کردی برای منبر قیمت تعیین نکن، زیرا هر کس گذاشت مزد خود را گرفته و دیگر در آخرت مزد ندارد.

شرط دیدار با امام زمان (عج)
از ایشان پرسیدم: شما خدمت امام زمان علیه السلام رسیدی؟ آیا با او ملاقات کردی؟ آقا جان فرمود: اگر ما خوب باشیم، امام زمان (عج) خودش به سراغ ما خواهد آمد.

بدترین بلا
آقاجان می فرمود: پسر، بدترین بلا در دوره آخرالزمان آن است که انسان وظیفه خود را نمی داند.

تربیت شده خدا
آقا زاده گرامی می گوید: از آقا پرسیدم شما استاد اخلاق داشتید یا نه؟ فرمود: من تربیت شده خدا هستم، استاد اخلاق به خصوصی نداشتم.

آیت الله کوهستانی می فرمود: در گذشته فکر می کردم با استفاده از آیات سوره نور چراغی بسازم که همیشه روشن باشد و نیازی به سوخت نداشته باشد. هم چنین می خواستم ماشین سواری درست کنم که بدون سوخت حرکت کند، ولی استخاره کردم و مصلحت ندیدم. عرض کردم: چنین چیزی شدنی بود؟ فرمود: بلی.
هم چنین از معظم له نقل شده که فرمود: در فکر بودم با استفاده از آیه نور چیزی درست کنم که وقتی بیرون می روم به چراغ احتیاج نداشته باشم.

شخصی می گوید: وقتی که در محضر آقا نشسته بودیم، به ذهنم خطور کرد که این آقا در این دِه، عده‌ای از مردم را فریفته و آنان را مشفول به خود ساخته است؛ اگر این آقا چیزی می داند و اهل معنا و کرامت است، یک استکان چای در استکان خودش برای من بریزد. همین که این فکر را کردم، آقا بلند شد و یک استکان چای در استکان خودش برای من ریخت و به من تعارف کرد. من نیز فهمیدم که ایشان اهل کرامت است‌.

آقای براتعلی زابلستانی که از مداحان مخلص اهل بیت است، نقل می کند: من اغلب در مناسبت‌ های مذهبی و ولادت اهل بیت، خدمت آقای کوهستانی می‌ رسیدم و محضر آقا مداحی می‌ کردم؛ او نیز به شیوه مرثیه و مداحی من علاقه ‌مند بود. روز نیمه شعبان بود که برای مجلس عروسی به کوهستان رفتم. چون موقع ظهر بود برای اقامه نماز به مسجد رفتم و آقاجان در حال خواندن نماز ظهر بود جمعیت مأمومین نیز نسبتا زیاد بود. چون می‌ دانستم سجده و رکوع‌ های آقاجان طولانی است، پیش خود گفتم: خدا به داد این پیرمردها و من برسد. در هر حال نماز ظهر را به آقا اقتدا کردم و به فکر این بودم که نماز عصر را فرادی بخوانم. ناگهان آقاجان وارد شد و به یکی از نزدیکان خود فرمود: برو به مداح بگو یک نمازش را فرادی بخواند و برود حسینیه که میهمان دیگری هم داریم آنجا بنشیند. سپس با خود فکر کردم که آنها غذا آش ترشی دارند و من نمی توانم آش ترشی بخورم. آنگاه آقای کوهستانی که از ضمیر من با خبر شده بود، همان آقا را صدا زد و به او گفت: برو به براتعلی بگو: آش ترشی به او نمی دهیم، چون آقای محمدی لائینی تشریف دارند، برنج هم داریم!

آقای سید خالق موسوی کنتی چنین نقل کرده است: در سفری که آقاجان کوهستانی به منطقه هزار جریب داشتند، در مسیر راه به روستای کنت رسیدند. شب را در منزل برادرم که او نیز از ارادتمندان آقاجان بود به سر بردند. در همان شب معظم له نیاز به حمام پیدا کردند و از بنده پرسیدند: شما در محل حمام دارید؟ عرض کردم: حمام داریم ولی آب حمام هم سرد است. چون زمستان بود و هوا بسیار سرد، گفتم: برای شما آب گرم کنيم. فرمود: نه! مرا تا حمام همراهی کن. من ايشان را همراهی کردم. آقا به من فرمود: شما در همین رختکن منتظر باش تا برگردم! مدتی صبر کردم و دیدم آقاجان دیر کردند. با خود گفتم شاید از سردی آب حمام است که آقا دیر کردند.

لذا نگران شده و آهسته داخل حمام رفتم ولی با کمال تعجب دیدم آقاجان داخل خزینه است و از آب خزینه هم بخار بالا می‌ زند! دستم را داخل آن کردم دیدم گرم است. متحیرانه بیرون آمدم، وقتی آقاجان از حمام بیرون آمدند خطاب به من فرمودند: مگر نگفته بودم منتظر باش؟ چرا وارد حمام شدی؟ عرض کردم شما خیلی طول دادید و من نگران شدم و الان هم در شگفتم که چگونه آب حمام گرم شده بود. آقاجان فرمود: «هر چه دیدی؛ راضی‌ نیستم تا زنده‌ام برای کسی نقل کنی.»

حاج ملا آقاجان دانشمند می‌گوید: ایامی که در کوهستان بودم در کنار تحصیل برای طلاب نیز درس می گفتم تا اين که چند روزی بر اثر تب در بستر بیماری افتاده و از درس و تدریس باز ماندم. آیت الله کوهستانی از بیماری من با خبر شد. برای احوالپرسی و دل‌جویی به بالینم آمد و فرمود: برخیز برویم مقداری در هوای آزاد و زیر آفتاب بنشینم. هوا کمی سرد بود. از بستر برخاسته و با آقا جلوی آفتاب رفتیم. معظم له مرا نوازش کرد و گفت: تو نباید مریض باشی، باید صحیح و سالم باشی تا برای بچه‌ ها درس بگویی. آن گاه ساعت بغلی خود را در آورد و توی جیب من گذاشت و فرمود: این ساعت را در جیب تو می‌گذارم به شرطی که تب در بدنت نباشد! چیزی نگذشت که تب از بدن خارج شد و حال من خوب شد.

سید مهدی پایدار فرمود: پدرم که از خواص آیت الله کوهستانی بود نقل می‌کرد: سه نفر از ایشان هر کدام مبلغ سی تومان پول درخواست کردند آیت الله کوهستانی به یکی از آنان سی تومان، به دومی بیست تومان و به نفر سوم ده تومان دادند. آنان که کمتر از سی تومان گرفته بودند تقاضای وجه بیشتری می‌نمایند. آیت الله کوهستانی فرمودند: بقیه را خودتان دارید. بعدا معلوم شد حقیقت همان طور بوده است که آقا فرموده بودند.

نقل است: روزی یک خانم به خدمت آیت الله کوهستانی می‌رود و اظهار نیاز می‌کند. آقا به ایشان می‌فرماید: تو که پول داری چرا اظهار نیاز می‌کنی؟! آن خانم نادم شده و از کار خویش توبه می‌کند.

شیخ اسماعیل تیرگری که خود از طلاب حوزه علمیه کوهستان بود می‌گوید: روزی قرار بود بنده پولی را از آیت الله کوهستانی بگیرم و برای شیخ امامقلی تیرگری پارچی از شاگردان معضم له ببرم لذا داخل بیت ایشان شدم. در ذهنم گفتم: مقداری از این پول ها را برای خودم بر می‌دارم؛ در همان لحظه معظم له نگاه تندی به من کرد و فرمود: پول را بده به پدرت!

از فردی نقل است: من روزی با آیت الله کوهستانی به سمت قبرستان می رفتیم که ناگهان فردی سوار بر اسب از پیش رویمان عبور کرد. آقای کوهستانی فرموند: این شخص که بود؟ گفتم: کسی که شغلش خوانندگی، نوازندگی و مطربی است. ایشان فرمود: پس به همین دلیل من ایشان را مانند میمونی سوار بر اسب دیدم.

سید موسی موسوی سبزواری نقل می کند: یک روز برای رفتن به روستای کوهستان و استفاده از آیت الله کوهستانی مردد بودم و به همین دلیل استخاره کردم. جواب استخاره خوب آمد، پس به جانب کوهستان رهسپار شدم. وقتی آیت الله کوهستانی را دیدم بدون آنکه به ایشان چیزی بگویم، فرمودند: استخاره لازم نبود!

خالق موسوی کنتی نقل می کند: یک روز آیت الله کوهستانی در منزل ما بودند و احتیاج به حمام پیدا کردند. چون زمستان بود، من به ایشان گفتم: ما حمام داریم ولی آبش سرد است و آب گرم نداریم. ایشان گفتند: اشکالی ندارد، و به حمام رفتند. بعدا متوجه شدم که از حمام به دلیل گرمای آب، بخار بالا می زند. با خود گفتم: چگونه ایشان از آب گرم استفاده می کنند؟ بعدا متوجه شدند که من از قضیه ایشان مطلع شدم و از من خواستم تا زنده هستند قضیه را نقل نکنم.

بعضی از امام زمان عجل الله فرجه نقل کرده اند که ایشان فرموده است: سرباز ما باید مثل شیخ محمد کوهستانی باشد.

 

از منظر فرهیختگان

علامه طباطبایی می گوید: از وقتی آقای کوهستانی را دیدم هیچ شبی نشد که ایشان را فراموش کنم.

آیت الله مرعشی نجفی می گوید: کوهستانی لنگر ارض است.

سید عبدالکریم کشمیری می گوید: او صاحب نفس زکیه بود.

رجبعلی خیاط می گوید: آقای کوهستانی سر تا پا نور است. من وقتی به آنجا می روم از ایشان نور می گیرم و برمی‌گردم.

آیت الله حکیم می گوید: او عالمی عارف و زاهد است و از اولیای الهی است‌‌.

 

عروج ملکوتی

وی در ۲۰ اردیبهشت ۱۳۵۱، درگذشت. پس از تشییع جنازه با شکوه در شهرستان بهشهر و نیز تشییع باشکوه در مشهد، پیکر پاکش در جوار حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام در رواق دارالسیاده به خاک سپرده شد.

زندگینامه سید محمد بهشتی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید محمد بهشتی در دوم آبان ۱۳۰۷ در محله لُنبان اصفهان متولد شد. پدرش، سید فضل الله بهشتی، از روحانیون اصفهان بود و پدر مادرش، حاج میرزامحمدصادق مدرس خاتون آبادی، از شاگردان آخوند خراسانی و سید محمد کاظم یزدی بود و از علمای اصفهان به شمار می‌رفت. او از روحانیون و فقهای مؤثر در انقلاب اسلامی ایران بود و از معدود روحانیان تحصیل‌کرده دانشگاهی و آشنا به زبان‌های انگلیسی و آلمانی بود.

بهشتی از مخالفان نظام سلطنتی پهلوی حاکم بر ایران بود و علیه آن مبارزه سیاسی می‌کرد به همین دلیل مدتی از ایران خارج شد و در این مدت در مرکز اسلامی هامبورگ در آلمان فعالیت می‌کرد.

 

اساتید

آیت الله بروجردی

امام خمینی

محقق داماد

علامه طباطبائی

مرتضی حائری یزدی

 

ویژگی ها

بهشتی در مسائل مختلف دینی صاحب نظر بود و گاه مواضعی متفاوت از سایر روحانیان داشت، چنان‌که در دهه ۱۳۵۰ شمسی از علی شریعتی در مقابل حملات حوزویان دفاع می‌کرد. از او آثاری منتشر شده که بخش مهمی از آن‌ها حاصل سخنرانی‌های اوست.

بهشتی که مصمم بود به موازات تحصیل و حضور و فعالیت در حوزه علمیه قم، تحصیلات دانشگاهی را نیز دنبال کند، در سال ۱۳۳۵ دوره دکتری فلسفه را در دانشکده معقول و منقول آغاز کرد و بعد از وقفه‌ای که به سبب مسافرت او به آلمان پیش آمد، در سال ۱۳۵۳ به اخذ درجه دکتری نایل شد.

«شورای انقلاب» به دستور امام خمینی تشکیل شد و بهشتی در شمار نخستین کسانی بود که امام خمینی او را به عضویت این شورا انتخاب کرد.
در پاییز و زمستان سال ۱۳۵۷ بهشتی نقش بسیار مؤثری در هدایت و سازماندهی مبارزات اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی داشت و فعالیت‌ها و روابط او با دیگران در این ایام به شدت تحت مراقبت ساواک بود.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، بهشتی همراه با سید علی خامنه‌ای، موسوی اردبیلی، هاشمی رفسنجانی و شهید باهنر تأسیس «حزب جمهوری اسلامی» را اعلام داشت که‌اندیشه آن از مدتی پیش در ذهن او و یارانش جوانه زده بود.

بهشتی در دوران نسبتاً کوتاه میان پیروزی انقلاب اسلامی تا زمان شهادت، با اندیشه و تلاش بی‌وقفه درصدد تنظیم و تدوین پشتوانه‌های نظری و قانونی برای نظام جمهوری اسلامی ایران و نیز تشکیل و تأسیس ارکان اصلی حکومت اسلامی بود. در این مدت می‌باید او را از معروف‌ترین چهره‌های معتقد و مدافع اندیشه‌های امام خمینی دانست.

بهشتی در جذب نیروهای جوان به فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی و تشویق آنان به سازندگی کشور توانایی قابل ملاحظه‌ای داشت و از این راه به «کادرسازی» برای جمهوری اسلامی ایران می‌پرداخت. «جهاد سازندگی» و نهادهای مشابه آن، به همین جهت، از پشتیبانی و مدیریت وی بهره‌مند می‌شدند.

بهشتی در کنار آگاهی از معارف اسلامی، با وجوهی از اندیشه‌های غربی نیز آشنایی داشت و سخنوری توانا و نویسنده‌ای خوش قلم بود. او صاحب چهره‌ای جذاب و قامتی بلند و حسن خلقی آمیخته با رأفت و مهربانی و دارای سعه صدر و انصاف و برخوردار از صبر و متانت بود. روحیه‌ای با نشاط و امیدوار داشت و در نظم و انضباط و مدیریت نمونه بود و به برگزاری نماز در اول وقت تقید خاصی داشت.

مجموعه این امتیازات، همان‌طور که او را در مرکز توجه توده مردم متدین و عموم نیروهای طرفدار انقلاب اسلامی قرار داده بود، وی را آماج دشمنی‌ها و تهمت‌های همه اشخاص و گروه‌هایی ساخت که او را مانعی بر سر راه خود می‌دیدند. دامنه گسترده دشمنی و مخالفت با وی و کثرت تهمت‌هایی که بر او، مخصوصاً پس از پیروزی انقلاب، وارد شد و صبر و سکوت وی در برابر این دشمنی‌ها حیرت‌آور است.

 

شهید باهنر نیز درباره تواضع و فروتنی او چنین گفته است:
«خصلت‌های ایشان ممتاز بود. ایشان در عین آن متانت و ابهتی که داشت – به لحاظ آن مقام و شخصیت – در عین‌حال، حالت تواضع و برخورد بسیار مؤدبانه‌ای پر از احساس و عاطفه همراه با روان‌شناسی اصیل ژرف اسلامی داشتند. جلسات ایشان معمولا همراه با صفا و نشاط بود و صداقت کاملی در قضاوت‌ها و اظهار نظرهایشان به چشم می‌خورد، اعتماد می‌آورد و اطمینان می‌بخشید.»

 

آثار

  • خدا از دیدگاه قرآن (رساله پایان‌نامه دکتری)
  • شناخت اسلام (با همکاری محمد جواد باهنر و علی گلزاده غفوری)
  • نماز چیست؟
  • بانکداری، ربا و قوانین مالی در اسلام
  • محیط پیدایش اسلام
  • اقتصاد اسلامی
  • شریعتی، جستجوگری در مسیر «شدن»
  • حج در قرآن
  • شناخت از دیدگاه قرآن
  • ولایت، رهبری، روحانیت
  • حق و باطل از دیدگاه قرآن
  • بهداشت و تنظیم خانواده
  • نقش آزادی در تربیت کودکان
  • بایدها و نبایدها

 

عروج ملکوتی

بهشتی ۷ تیر سال ۱۳۶۰ شمسی، در دفتر حزب جمهوری اسلامی همراه با عده‌ای از همفکرانش بر اثر انفجار بمب به شهادت رسید. مسئولیت این بمب گذاری را سازمان تروریستی موسوم به مجاهدین خلق بر عهده گرفت. پیکر وی پس از تشییع در تهران در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. در اعلامیه امام خمینی به مناسبت شهادت بهشتی و یاران او آمده است: «بهشتی… مظلوم زیست و مظلوم مرد و خار چشم دشمنان اسلام بود».

جزئیات شهادت وی به این شکل است که یک بمب بر ستون اصلی ساختمان حزب و یک بمب دقیقاً زیر تریبون بهشتی قرار داده شده که بعد از انفجار سقف پایین می‌آید و چندین نفر کشته و زخمی می‌شوند. بر اساس گفته خبرگزاری تسنیم یکی از جملاتی که چندین نفر به عنوان آخرین جمله بهشتی ذکر کرده‌اند، قریب به این مضمون است که بهشتی پس از چند لحظه مکث می‌گوید: «بچه‌ها بوی بهشت می‌آید، شما هم می‌فهمید بوی بهشت را؟ آیا این عطر دلنشین نیست؟»

زندگینامه جهانگیر خان قشقایی

به نام آفریننده عشق

 

جهانگیر خان قشقایی, حکیم‌، فقیه‌ و عارف‌ امامی‌ قرن‌ سیزدهم‌ در ۱۲۴۳ در روستای‌ دهاقان‌ از توابع‌ شهرضا در اصفهان‌ به‌ دنیا آمد. پدرش‌، محمدخان‌ قشقایی‌ اصفهانی‌ درّه‌شوری‌، مردی‌ عالم‌ و صاحب‌ کمال‌ و از خانه ای‌ دره‌ شور، از ایل‌ قشقایی‌ بود. مادرش‌ نیز از خان‌زادگان‌ سمیرم‌ اصفهان‌ و از ساکنان‌ دهاقان‌ بود و به‌ همین‌سبب‌ مردم‌ اصفهان‌، جهانگیرخان‌ را دهاقانی‌ نامیده‌اند. وی‌ خواندن‌ و نوشتن‌ را در زادگاهش‌ فراگرفت‌. شوق‌ تحصیل‌ در وی‌ موجب‌ شد تا پدرش‌ معلمی‌ برای‌ او بگیرد.

جهانگیرخان‌ تا حدود چهل‌ سالگی‌، همانند پدرش‌، به‌ زندگی‌ عشایری‌ و دامداری‌ و کشاورزی‌ مشغول‌ بود. در سواری‌ و تیراندازی‌ مهارتی‌ چشمگیر داشت‌ و به‌ موسیقی‌ علاقه‌مند بود و گاه‌ تار می‌نواخت‌. حدوداً چهل‌ ساله‌ بود که‌ روزی‌ برای‌ فروش‌ محصولات‌ و خرید مایحتاج‌ سالانه‌ ایل‌ و تعمیر تار به‌ بازار اصفهان‌ رفت‌ و با مشاهده‌ مدرسه‌ صدر، مجذوب‌ شکوه‌ معنوی‌ مدرسه‌ و علمای‌ آن‌ گشت‌.

شخصی‌، که‌ احتمالاً همای‌ شیرازی‌ بود، با مشاهده‌ علاقه‌ جهانگیرخان‌ به‌ مدرسه‌ صدر او را به‌ تهذیب‌ نفس‌ و تحصیل‌ علم‌ و معرفت‌ دعوت‌ کرد. جهانگیرخان‌، تحت‌ تأثیر سخنان‌ او، تحصیل‌ علم‌ را بر امور دیگر ترجیح‌ داد و با راهنمایی‌ او حجره‌ای‌ در یکی‌ از مدارس‌ علمیه‌ اصفهان‌ گرفت‌ و تا پایان‌ عمر در آن‌ شهر ماند. وی‌ با اینکه‌ در میانسالی‌ به‌ کسب‌ علم‌ روی‌ آورده‌ بود، با استعداد و شوق‌ و همتی‌ عالی‌ به‌ فراگیری‌ علوم‌ نزد مشایخ‌ آن‌ روز اصفهان‌ پرداخت‌ و چندی‌ نگذشت‌ که‌ از مدرّسان‌ علوم‌ عقلی‌ و نقلی‌ گردید.

وی‌ حدود چهل‌ سال‌ در مدرسه‌ صدر اصفهان‌ به‌ تدریس‌ علوم‌ عقلی‌ پرداخت‌. وی‌ حکمت‌ را آمیخته‌ به‌ عرفان‌ و ممزوج‌ با فلسفه‌ مشاء و اشراق‌ درس‌ می‌داد. آوازه‌ حوزه‌ درس‌ او بزرگان‌ و مشتاقان‌ علم‌ را برای‌ کسب‌ فیض‌ به‌ اصفهان‌ کشاند.

 

اساتید

محمدرضا قمشه‌ ای‌

شیخ‌ محمدحسن‌ نجفی

شیخ‌ محمدباقر نجفی

ملاحسین‌ علی‌ تویسرکانی‌

 

شاگردان

حاج‌آقارحیم‌ ارباب‌

حاج‌ آقاحسین‌ طباطبایی‌ بروجردی‌

شیخ‌محمد حکیم‌ خراسانی‌

سیدمحمد داعی‌الاسلام‌ لاریجانی‌

محمدعلی‌ شاه‌ آبادی‌

سیدجمال‌الدین‌ گلپایگانی‌

سیدحسن‌ مدرس‌

شیخ‌ حسنعلی‌ اصفهانی‌ نخودکی‌

آقا نجفی‌ قوچانی‌

میرزاحسین‌ نائینی‌

شیخ‌مرتضی‌ طالقانی‌

 

ویژگی ها

جهانگیرخان‌ قشقایی‌ عارفی‌ زاهد و بلند طبع‌ بود و زندگی‌ خود را از حق‌الاجاره‌ سالانه‌ زمینی‌ که‌ داشت‌ می‌گذراند. وی‌ تا پایان‌ عمر لباس‌ عشایری‌ پوشید و لباس‌ مرسوم‌ عالمان‌ را بر تن‌ نکرد. غزلیاتی‌ نیز از جهانگیرخان‌ قشقایی‌ به‌ جای‌ مانده‌ است‌. پس‌ از وفات‌ وی‌، حکیم‌ خراسانی‌ به‌ جمع‌آوری‌ اشعار او همت‌ گمارد ولی‌ این‌ دیوان اکنون‌ در دست‌ نیست‌. در برخی‌ منابع‌ شرحی‌ فارسی‌ از نهج‌البلاغه‌ به‌ او نسبت‌ داده‌اند.

جهانگیر خان در اثر شخصیت بارز علمی و تسلم مقام قدس و تقوی و نزاهت (پاكدامنی) اخلاقی و حسن تدبیر حكیمانه كه همه در وجود وی مجتمع بود؛ تحصیل فلسفه را كه بین علما و طلاب سخت موهون (سست) و با كفر و الحاد مقرون بود؛ از آن بدنامی به كلی نجات داد و آن را در سرپوش درس فقه و اخلاق چندان رایج و مطلوب ساخت كه نه فقط دانستن و خواندن آن موجب ضلالت و تهمت بی‌دینی نبود؛ بلكه مایه افتخار و مباهات محسوب می‌شد.

آخوند كاشی از دوستان صمیمی و یار باوفای حكیم جهانگیرخان قشقایی بود. جهانگیر خان از هنگامی كه در مدرسه صدر بازار اصفهان به تحصیل و تدریس مشغول بود، هم مباحثه آخوند كاشی بود. هردو از شاگردان آقا محمد رضا قمشه‌ای بودند. هر دو تا پایان عمر در آن مدرسه می‌زیستند. آخوند ملا محمد كاشی مدت 84 سال عمر نمود و در این مدت همچون حكیم قشقایی مجرد بوده و همسر اختیار ننمود.

مؤلف «زندگانی حكیم جهانگیر خان قشقایی» آورده است: در كتب متعددی از شرح نهج البلاغه منسوب به حكیم قشقایی سخن رفته است ولی تاكنون شرح نهج البلاغه منسوب به حكیم به دست نیامده است.

در كتاب «طبقات المؤلفین» و كتاب «رجال اصفهان» نامی از «دیوان شعر» منسوب به حكیم قشقایی نیامده است بلكه در كتاب طبقات این عبارت است: (و له شعرٌ فارسیّ)؛ او دارای شعر فارسی است. داشتن شعر به معنای داشتن دیوان شعرنمی‌باشد. این شعر منسوب به حكیم قشقایی است:

دوش عشقت برد آرام از دل و از چشم خواب

یاد رویت بود كارم تا برآمد آفتاب

دل گرفت از مدرسه یاران كجا كوی حبیب

جان فسرد از وسوسه، ساقی بده جام شراب

 

آیت الله بهجت رضوان الله علیه در مورد ایشان نقل می کند: روزی جهانگیر خان قشقایی با چند تن از کشیشان مسیحی اصفهان در مورد حقانیت مذهب شیعه بحث می کرد و آن کشیشان در اعتقادات خود پافشاری می کردند و هرچه جهانگیر خان برای آنان دلیل و برهان می آورد آنان قبول نمی کردند تا اینکه جهانگیر خان رو به آنان کرد و فرمود: اگر خود حضرت مسیح علیه السلام تشریف بیاورند و بگویند حق با شیعه است آیا حرف او را قبول می کنید؟ آنها گفتند: بله, معلوم است حرف او را قبول می کنیم. آنجا بود که جهانگیر خان دست به دعا برداشت و اندکی بعد حضرت عیسی علیه السلام در مکاشفه ای که هر دو طرف او را می دیدند بر آنان ظاهر شد و خطاب به کشیشان فرمود: امروزه, از درب خانه علی و آل علی علیهم السلام جای دیگر رفتن بیراهه است!

می گویند: روزی جهانگیرخان برای سرکشی طلاب با چند نفر از شاگردانش وارد سرای  قیصریه (اصفهان) شدند و از یکی از حجره ها سر و صدای ساز و آواز به گوششان خورد. یکی از ملازمان نگران شد و گفت: «حضرت آقا! اجازه بدهید من الان می‌روم بساطشان را به هم می‌زنم» (تنبیهشان می کنم) اما جهانگیرخان گفتند: این طریق نهی از منکر نیست. شما الان اگر بروید و این کار را بکنید اینها اتباع ظل السلطانند و بالاخره فردا مؤاخذه می‌کنند و اسباب توهین به اهل علم می‌شوند و ممکن است برای شماهم گرفتاری به وجود بیاید و شیوه دیگری برگزیدند.

آنگاه ایشان با شاگردانش به  آن حجره رسیدند، اذن دخول خواستند و اینگونه آغازسخن کردند: آقایان سلام علیکم! میهمان نمی‌خواهید؟ «ساکنین حُجره» دست پاچه شدند و رنگ از رخسارشان پرید و نگران شدند. جهانگیرخان درکنارشان نشست و گفت: من نیامده‌ام مزاحم شما بشوم. ظاهراً آقایان داشتند فلان دستگاه موسیقی را می‌زدند، بزنید ببینم!

طلاب، مات ومبهوت مانده بودند، اما وقتی دستور مشفقانه استاد را مجدد شنیدند مطمئن شدند که خطری  آنها را تهدید نمی کند، شروع کردند به نواختن. جهانگیرخان که با دقت صحنه نواختن را می نگریست از نفر دوم خواست بنوازد و همین طور یک یک همه افراد حاضر در حجره، دستگاه خود را نواختند و آنگاه جهانگیرخان، آلت ساز را در دست گرفت و شروع به نواختن کرد و اشکالات هرکدام را متذکر شد و نواختن درست آلات موسیقی را یادشان داد! اهل حجره (طلاب) همه مات و مبهوت گشتند و از مهارت و تبحر جهانگیرخان در موسیقی متحیر شدند.

اما در پایان این کلاس رفع اشکالات موسیقی، جهانگیرخان گفت: آقایان! من هم مثل شما یک وقتی با این آلات سر و کار داشتم و چنگی می‌نواختم و نسبت به همه انواع دستگاه های موسیقی مسلط بودم، اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که عمر خود را تلف کرده‌ام. آیا حیف این عمر نیست که آدم، خود را صرف این امور لعب و لهو نماید!؟

درادامه کلامش را با آیات و روایات و احادیث اهل بیت علیهم السلام زینت بخشید. آنقدر کلامش نافذ و مفید بود که مجلس طرب، صبغه روضه گرفت و آن مطربان گریستند و این نصایح مشفقانه، مؤثر واقع شد و همه از کرده و گذشته خود شرمنده شدند و توبه کردند. آنقدر این جلسه درآنها تأثیر گذاشت که با دستان خودشان، شیشه‌ های شراب را شکستند و اساس ضرب و ساز و آواز را نیز درهم ریختند.

گویند وقتی جهانگیر خان در گذشت آخوند کاشی در گوشه ای از مدرسه صدر نشسته بود و آه می کشید و ناله می کرد و می گفت: «کمرم شکست»

 

از منظر فرهیختگان

شیخ عباس قمی می‌نویسد: «جهانگیر خان در علم و عمل به جایی رسید كه از اقطار بلاد به حوزه درسش آمدند.»

آقا بزرگ تهرانی می‌نویسد: «جهانگیر خان چنان كوشید كه به اعلی درجات علم دست یافت و از سایر بلاد به قصد استفاده از او به حوزه درسش ‌شتافتند.

مورخ دیگری می‌نویسد: «میرزا جهانگیرخان قشقایی در مدرسه صدر اصفهان تدریس می‌كرد و بیشتر استادان معقول خوشه چین خرمن دانش او بوده‌اند.»

جلال الدین همایی می‌نویسد: «مرحوم قشقایی فلسفه را در اصفهان از تهمت خلاف شرع و بدنامی كفر و الحاد نجات داد. سهل است كه چندان به این علم رونق بخشید كه فقها و متشرعان نیز آشكارا با میل و علاقه روی به درس فلسفه نهادند؛ و آن را مایه فضل و مفاخرت می‌شمردند.» مرحوم خان به قول شاگردان و اصحاب فهمیده و برگزیده اش، مصداق انسان کامل بود.

میرزا حسن فسائی می گوید: وی وحید عصر، فرید دهر، مظهر حقایق معقول و منقول، نادره زمان و… بود.

محمد باقر لاهيجانی می گوید: حکیم الهی و فقیه متکلم، خاتم حکما و محققین، خاتم عرفا و کسی که از حیث خصال نیکو نظیر ندارد و در عهد خود همتایی ندارد…

 

 عروج ملکوتی

به‌ گفته‌ جابری‌ انصاری‌ هنگامی‌ که‌ وی‌ در مدرسه‌ صدر نزد جهانگیرخان‌ نهج‌البلاغه‌ می‌خواند، جهانگیر خان‌ در حال‌ نوشتن‌ شرحی‌ بر آن‌ کتاب‌ بود. جهانگیرخان‌ در رمضان‌ ۱۳۲۸ در 85 سالگی درگذشت‌. مدفن‌ وی‌ در تخت‌ فولاد اصفهان‌ واقع‌ است‌.

زندگینامه محمد صادق تخت فولادی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدصادق تخت فولادی ملقب به قدوه السالکین از عرفای بزرگ قرن سیزدهم و استاد شیخ حسنعلی نخودکی بود.

پدر شیخ حسنعلی بنام ملا علی اکبر به واسطه ارادتی که به محمد صادق داشت و به مدت ۲۲ سال در محضرش بود، پسرش شیخ حسنعلی را از سن ۷ تا ۱۱ سالگی به وی سپرد، تا زیر نظر او تربیت شود. حاج محمد صادق در اواخر سلطنت فتحعلی شاه قاجار زندگی می‌کرد و در اوایل جوانی در شهر اصفهان به کار رنگرزی اشتغال داشت. عادت او در جوانی این بود که با وجود ناامنی حاکم به شهر، هر روز عصر با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج می‌شد. استاد وی بابا رستم بختیاری از مشایخ چشتیه بود.

 

ویژگی ها

روزی محمد صادق تخت فولادی به همراه دوستانش هنگام غروب که از دروازه شهر به طرف شهر باز می گشتند، در بین راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پیرمردی می افتد که سر بر زانوی تفکر نهاده و در خود فرو رفته بود مرحوم  حاجی تخت فولادی به شاگردان خود می گویند: هنوز تا غروب وقت زیادی است برویم و قدری با این پیر شوخی و مزاح کنیم پس از فرا رسیدن غروب به شهر باز می گردیم.

به پیرمرد نزدیک می شوند و سلام می کنند پیرمرد سر برداشته جواب سلام می دهد و دوباره سر به زانو می گذارد. می پرسند اسم شما چیست؟ از کجا آمده اید؟ چکاره هستید؟ پیر جوابی نمی دهد، مرحوم حاجی با ته عصایی که در دست داشته به شانه پیرمرد می زنند و می گویند: انسانی یا دیوار که هر چه با تو صحبت می کنیم جوابی نمی دهی؟ باز هم جوابی نمی شنوند. لاجرم ایشان به همراهان می گویند برگردیم برویم ایستادن بیش از این نتیجه ای ندارد.

چند گامی که از پیرمرد دور می شوند آن مرد بزرگ سر بر میدارد و به مرحوم حاج محمد صادق می فرماید: عجب جوانی هستی، حیف از جوانی تو! و دیگر حرفی نمی زند. مرحوم حاج شیخ محمد صادق با شنیدن این کلمات دیگر خود را قادر به حرکت نمی بیند، می ایستد و کلید دکان را به شاگردان می دهد. سپس خود برمی گردد و در خدمت پیر می نشیند. تا سه شبانه روز پیر سخنی نمی گوید جز اینکه هر چند ساعت یکبار بر سبیل استفهام می فرماید: اینجا چه کار داری؟ برخیز و به دنبال کار خود برو.

بعد از سه شبانه روز پیر روشن ضمیر به مرحوم حاجی می فرماید: شغل شما چیست؟ می گوید رنگرزی، پیر می فرماید: پس روزها برو به کسب خود مشغول باشد و شبها اینجا نزد من بیا.

مرحوم حاجی به دستور پیر عمل می کند روزها به شغل رنگرزی مشغول بوده و شبها با درآمد روزانه خود به خدمت پیر که نامش (بابا رستم بختیاری) بود می آمده است. آن پیر بزرگوار نیز وجوه مزبور را کاملا به فقرا ایثار می کرد. حتی اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نیز از قبل مرحوم بابا رستم تأمین می گردید. پس از یکسال مرحوم بابا رستم می فرماید دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست، همین جا بمانید. مرحوم حاجی در آن محل که امروز به نام تکیه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف می باشد، می ماند. مدت یکسال تمام شبها را به تهجد و عبادت و روزها را به ریاضت می گذراند.

پس از یکسال در روز عید قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجی می فرمایند: امروز به شهر بروید. به منزل فلان شخص مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کرده اند بگیرید. بعد در ملا عام هیزم جمع کنید، و با جگر گوسفند اینجا بیاورید.

شخصی را که مرحوم بابا رستم نام برده بودند کسی بود که مرحوم حاجی محمد صادق با ایشان از قبل میانه خوبی نداشتند. به این علت مرحوم حاجی جگر گوسفندی را از بازار خریداری می کنند. قدری هیزم هم از نقاطی خلوت جمع آوری می کنند و با خود می برند. چون به خدمت بابا می رسند، ایشان با تشدد می فرمایند: هنوز اسیر هوی و هوس خود هستی و خلق را می بینی جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی.

سالی دیگر می گذرد یک روز که مرحوم حاجی برای انجام حاجتی به شهر می روند در راه مقداری کشمش خریده و می خورند. پس از مراجعت مرحوم بابا با تغیر و تشدد می فرمایند: هنوز هم گرفتاری هوای نفسی.

مرحوم حاجی می فرمایند آنگاه تصمیم گرفتم چند ساعتی از نزد ایشان دور شوم بلکه غضب مرحوم بابا فرو نشیند. ولی به محض آنکه راه افتادم از اطراف بر من سنگ باریدن گرفت ناگاه مرحوم بابا با صدای بلند فرمودند: دو سال است زحمت تو را کشیده ام کجا می روی؟ برگشتم و فهمیدم که غضب ایشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولی در باطن جز رحمت و محبت چیزی نیست.

یک روز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجی می فرمایند: بروید شهر مقداری ماست بخرید و بیاورید، مرحوم حاجی طبق دستور عمل می کنند. در مراجعت با یکی از سوارهای حکومتی برخورد می کنند. سوار از ایشان می خواهد که لباسها و اسبش نگهداری کنند تا او در رودخانه شنا کند، مرحوم حاجی می فرمایند وقت ندارم و باید بروم آن مرد جاهل با دسته تازیانه به سر حاجی می زند طوری که سر ایشان می شکند و ماست ها می ریزد مرحوم حاجی با سکوت در کنار رودخانه خود را تمیز می کنند.

مجددا ماست می خرند و مراجعت می نمایند. مرحوم بابا علت تأخیر را جویا می شوند مرحوم حاجی قضیه را شرح می دهند. مرحوم بابا سؤال می کنند شما چه عکس العملی نشان دادی؟ مرحوم حاجی می گویند: هیچ نگفتم و جزای عمل او را به خدا واگذار نمودم. می فرمایند: کار خوبی نکردی، برای اینکه او سر شما را شکسته به خدا واگذارش نمودی. فورا با عجله برگرد و با او تغیر و تشدد نما. مرحوم حاجی فورا برمی گردند. ولی هنگامی که کار از کار گذشته و اسب او را بر زمین زده و هلاکش کرده بود.

حضرت «محمد صادق تخت فولادی» چند سالى در خدمت حضرت «بابا رستم»، به ریاضتِ خود ادامه داده شبها را تا صبح بیدار و به عبادت مشغول بوده است. خودِ ایشان فرموده است : «هر زمان که خواب بر من غلبه مى‌کرد، حضرت «بابا» مى فرمود : صادق اینجا محل خواب نیست ، اگر مى خواهى بخوابى به خانه خود برگرد.»

حضرتِ «تخت فولادی» فرموده بود: پاى حضرت «بابا» بر اثر زیاد ایستادن، جهتِ عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طورى که در موقع حرکت مى شَلید و به سببِ بیدارى مداوم نیز یک چشمشان دید خود را از دست داده بود. لذا ایشان به لهجه‌ی بختیارى با خداوند مناجات و عرض می‌کرده است: «خدایا شلم کردى، کورم کردى دیگر از من چه مى خواهى؟»

این وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال که روزى حضرت بابا به حضرتِ «حاج محمد صادق» مى فرماید: آرزو دارم به سفر حج مشرَّف شوم ولى استطاعت بدنى و قدرت راه رفتن ندارم. «حاج محمد صادق»، مى فرماید: من شما را به پشت مى گیرم و به مکه مى‌برم. حضرتِ «بابا» مى‌پذیرد. از «اصفهان» لباسِ احرام تهیه مى‌کند و حضرتِ «محمد صادق» ایشان را بر پشت مى گیرد و به عزمِ سفرِ خانه‌ی خدا راه مى‌افتند. وقتى که به «شاه رضا» که 14 فرسنگ با «اصفهان» فاصله دارد مى‌رسند، حضرت «بابا» مى فرماید: عمر من به پایان رسیده است. امشب من خرقه تُهى خواهم کرد. مرا غسل دهید و با این لباس احرام مرا کفن و دفن کنید سه شبانه روز بر قبر من بیتوته و قرآن تلاوت کنید و بعد برگردید.

حضرت حاج محمد صادق مطابق دستور عمل مى‌کند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز می‌گردد و سال دیگر به نیابت حضرتِ «بابا» به قصدِ زیارت خانه‌ی خدا از «اصفهان» حرکت مى‌کند.

شخصى که با ایشان همسفر بود نقل کرده است که: نزدیکِ «شیراز» در کاروانسرایى فرود آمدیم. هوا سرد و برفى بود. حضرتِ «محمد صادق تخت فولادی» روىِ سکوىِ دربِ ورودىِ کاروانسرا، پوست را افکندند، و نشستند. سایر کاروانیان عرض کردند هوا سرد است و اینجا گذرگاهِ حیوانات درنده است. بهتر است که به داخل کاروانسرا تشریف بیاورید. ولى ایشان در جواب فرموده بودند: «در داخلِ کاروانسرا آب نیست» و به جوى آبى که در خارج از کاروانسرا جریان داشت اشاره فرموده و گفته بودند «اینجا براى من بهتر است».

هنگامِ غروب، صاحبِ کاروانسرا به مسافرین مى‌گوید که ما معمولاً سرِ شب دربِ کاروانسرا را مى‌بندیم و تا صبح باز نمى‌کنیم. اگر ایشان بیرون بمانند احتمال دارد سرما و حیوانات درنده به ایشان آسیب برسانند. مسافرین از راه محبّت تصمیم مى‌گیرند که علی‌رَغْمِ مخالفتِ حضرتِ «حاج محمد صادق» دسته‌جمعى گوشه‌هاى پوستِ تخت را بگیرند و ایشان را به داخل کاروانسرا منتقل کنند.

ولى همسفرِ مزبور که به احوالِ ایشان آشنا بوده است مى‌گوید ایشان از اشخاص معمولى نیستند و اگر بر خلافِ میلِ ایشان حرکتى کنیم که عصبانى و ناراحت شوند حتماً صدمه خواهیم خورد و خود مجدداً به خدمتِ  «حاج محمد صادق» می‌رسد و عرض مى‌کند که: «این مردم شما را نمى‌شناسند و به احوالِ شما وارد نیستند و از راه محبّت و نوع‌دوستى قصد دارند که علی‌رغمِ میلِ شما، شما را به داخل ببرند. من مى‌دانم که بر اثر این عمل صدمه مى‌خورند، پس شما خودتان لطف کنید و به داخل کاروانسرا تشریف بیاورید و راضى نشوید افرادى که باطناً نیّتى جز خیرخواهى ندارند صدمه ببینند». حضرتِ «محمد صادق» مى پرسند: «نگرانیشان از چیست؟»

عرض مى‌کند: «یکى سردى هوا است که ممکن است شما را از بین ببرد و دیگر وجودِ حیوانات درنده است که در این نواحى مختلف وجود دارد». حضرت «محمد صادق» به آن همسفر مى‌گوید: «دستت را به سینه من نزدیک کن». آن همسفر گفته است: «به محضِ اینکه دستم را به سینه ایشان نزدیک کردم گوئى به دیگ جوشانى دست کرده‌ام و از شدت حرارت احساس تألُّم کردم». حضرتِ «محمد صادق» فرمود : «به اینها بگو آیا ذکرِ خداوند به اندازه ده سیر زغال گرمى ندارد! اما در مورد حیوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زیانى نمى رسانند. هرچه بشود به اذنِ حق و به اراده‌ی او است. من در زمین و آسمانها از حیوانات نمى ترسم.»

صبحِ روز بعد که دربِ کاروانسرا را باز مى‌کنند مى‌بینند برفِ فراوانى باریده است، ولى در جلوی سجاده‌ی حضرتِ «محمد صادقِ تخت فولادی» برف نیست. ظاهراً حیواناتى که در طولِ شب جلوی سجاده نشسته بوده‌اند مانع شده‌اند که برف در آن قسمت به زمین بنشیند. آثارِ پاهاى حیوانات نیز بر روى برف‌ها مشاهده مى‌گردید. حضرتِ «محمد صادق تخت فولادی» فرموده بودند: «شب گذشته شیرى با بچه‌هاى خود اینجا آمد، تا صبح همین جا بود. به او گفتم اگر مأموریتى دارى، من تسلیم هستم. ولى معلوم شد مأموریت ندارد. تا صبح اینجا بودند. قبل از رفتن مقدارى از آش ‍ را خوردند و بعد همگى رفتند.»

در یک زمستانِ سخت که برفِ زیادى باریده بود؛ یک شب به حضرت «محمد صادق تخت فولادی» عرض مى‌کنند : «روباهى، پاى دیوارِ تکیه، ایستاده و از سرما مى‌لرزد». مى‌فرماید : «گوش ‍ او را بگیرید و بیاورید اینجا»، مى‌روند و روباه را مى‌آورند. حضرت خطاب به روباه مى‌فرماید : «در اینجا اطاقى هست که چند مرغ و خروس از ما در آنجا است، تو هم مى‌توانى شبها بیایى و در آن اطاق با آن حیوانات بمانى و صبح که شد دنبال کارت بروى»، سپس به خدمتکارشان مى‌فرماید: «روباه را ببرید در اتاق مرغ ها جاى دهید».

از آن پس، روباه هر شب مى‌آمد و مستقیم به اطاق مرغها مى‌رفت و تا صبح پهلوى آن‌ها بود. صبح که می‌شد، از تکیه بیرون مى‌رفت. بعد از مدتى یک شب یکى از مرغها را مى‌خورد و صبح زود هم طبق معمول از تکیه خارج مى‌گردد. اما شب که برمى‌گردد، دیگر داخل تکیه نمى‌شود و بیرونِ تکیه، پاى دیوار مى‌خوابد. جریان را به حضرت «محمد صادق» عرض مى‌کنند مى‌فرماید: «بروید روباه را بیاورید». روباه را مى‌آورند. حضرت رو به او کرده مى‌فرماید : «تو تقصیر ندارى، طبعِ روباهىِ تو غلبه کرد». اما دو ماهِ دیگر روباه هر شب مى‌آمد و صبح مى‌رفت، بدون اینکه آن روباه صدمه‌ای به مرغ‌ها برساند تا اینکه زمستان تمام شد.

منقول است: به مرحوم ملا علی اکبر، پدر مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی، دختری عنایت شد که مادرش تا چهار ماه پس از وضع حمل حتی قطره‌ای شیر در سینه نداشت و آنچه دوا و دعا کردند، موثر نیفتاد. یکی از دوستان، او را به سوی مردی صاحب نفس به نام حاج محمد صادق تخته فولادی هدایت کرد. ملا علی اکبر به حضور ایشان رسیده و عرض حاجت نمود. حاج محمد صادق نفس خود را در حبه نباتی دمید و آن را به ملا علی اکبر داد. پس از آنکه آن زن از نبات استفاده نمود، شفا یافته و شیر در سینه اش پدیدار گشت.

شاگردان

از آثار و شاگردان حاج محمدصادق تخت فولادی بیشتر باید به آثار عملی ایشان در جهت تربیت شاگردان اشاره نمود که از معروف‌ترین شاگردان او شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی است که به حق وارث عرفان عملی استاد خود بوده است و اثر دیگر ایشان، تاثیر عملی است که بر جامعه گذاشته و عمر خود را صرف خدمت به خلق کرده‌اند.

از منظر فرهیختگان

مرحوم آقا نجفی می‌گوید: سال‌ها باید بگذرد تا درویش واصلی و مرد کاملی مثل مرحوم حاج محمد صادق پیدا شود که تمام افعال و حرکات و سکنات او مطابق شرع مطهر و سنن مقدس حضرت سید المرسلین خاتم‌النبیین صلی الله علیه و آله باشد.

 

عروج ملکوتی

مرحوم حاجی قریب ۶۳ سال عمر کردند و تا آخر عمر ازدواج ننمودند. در شب دوشنبه نیمه ذی‌القعده سال ۱۲۹۰ قمری داعی حق را لبیک گفته و به سرای باقی می‌شتابند.

نقل کرده‌اند که آن بزرگوار در شب فوتشان دستور می‌دهند قبری در محل سکونتشان در تکیه مادر شاهزاده حفر نمایند سپس در آن قبر می‌خوابند پس از چند لحظه بلند شده می‌فرمایند این محل قبر من نیست دستور می‌دهند نقطه دیگری را در همان جا که در حال حاضر مدفن ایشان است حفر نمایند و می‌فرمایند قبر من اینجا است.

زندگینامه سید حسین یعقوبی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید حسین یعقوبی قائنی (زادهٔ ۱۳۰۳ شمسی قائن ، درگذشت ۲۰ بهمن ۱۳۹۶ شمسی) مجتهد و عارف معاصر که در اوایل جوانی با عارف سید علی قاضی دیدار داشته و شاگرد دو عارف یعنی محمدجواد انصاری همدانی و سید جمال‌الدین گلپایگانی بوده‌است. از وی به عنوان آخرین شاگرد بازمانده از عارف سید علی قاضی یاد می‌شود. منزل وی نیز در مشهد بود.

 

اساتید

سید علی قاضی

محمدجواد انصاری

سید جمال‌الدین گلپایگانی

سید رضا بهاءالدینی

محمدهادی میلانی

 

ویژگی ها

سید حسین یعقوبی درباره خود می گوید:

حقیر از طفولیت بسیار اهل عشق و محبت بودم و نیز نسبت به ائمه ی معصومین علیهم السلام علاقه ی زیادی در قلبم مکتوم بود که گاهی ظهور می کرد. گاهی در بیابان ها در جای خلوت به انتظار ظهور گریه می کردم. نسبت به پول و ثروت و دنیا بی علاقه بودم و اصلا برای آینده فکر نمی کردم. نسبت به قیامت و عوالم آخرت هم به خداوند متعال خوش بین بوده و می گفتم: خداوند مرا به جهنم نخواهد فرستاد و مضمون این فراز از دعای کمیل «و لأبکین علیک بکاء الفاقدین و لأنادینک أین کنت یا ولی المؤمنین» که در آن وقت اصلا از آن اطلاعی نداشتم، بیانگر حال درونی ام بود.

پس از فوت مادر چندین مرتبه از قائن به مشهد رفتم. آخرین بار مدتی در آنجا مانده، سپس عازم تهران شدم. در آن وقت تقریبا پانزده سال داشتم. پس از گذشت حدود دو سال به ذهنم آمد که از قائن و اقوام خود دیدن کنم، لذا رهسپار قائن شدم. این سفر برایم سفر با خیر و برکتی بود چون کاملا باعث تنبه حقیر شد و سرعت گذشت عمر را برایم ممثل کرد. زیرا همین که وارد قائن شدم افراد هم سن خود را می دیدم که قیافه های شان عوض شده، به صورت مرد به نظر می رسیدند و اشخاص کامل را می دیدم که موی سر و صورت شان سفید شده است. در اثر این ملاقات ها حالت عجیبی پیدا کرده، حالم دگرگون شد و نسبت به زندگی دنیا بی میل شدم اما نمی دانستم تکلیف چیست و چه باید کرد.

به فکرم رسید اگر به وضع عادی بخواهم ترقی کنم و با سعی خود پیشرفت نمایم، عمری طویل لازم دارد و چون فطرتا عقیده ی خوب و محکمی به ائمه ی اطهار علیهم السلام داشتم، با خود گفتم: عریضه ای بنویسم و از آنها کمک بخواهم تا راه برایم روشن شود. لذا با زعفران عریضه ای نوشته، به مشهد فرستادم تا آن را در مرقد مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بیندازند. مضمون آن عریضه تا آنجا که در خاطرم هست چنین بود: یا علی بن موسی، به هر کجا و هر شغلی که دوست دارید فقیر را موفق فرمائید.

پس از آنکه عریضه را به ارض اقدس طوس فرستادم و چند روزی از این قضیه گذشت، در خود انقلاب عجیبی می دیدم و گاهی گویا کسی با من حرف می زد و می گفت: خوب، فرض کن حالا ما تو را به بالاترین مقامات عالم دنیا رساندیم، فکر کن ببین انسان در این عالم چند سال زیست می کند، الآن هفده سال از عمرت گذشته، آیا بعد از رسیدن به مقامات خیالی، چند سال دیگر زندگی خواهی کرد و چه استفاده ای خواهی برد ؟ در حال ریاست با چه مسئولیت ها و خوف و خطرهایی مواجه می شوی ؟ بعد از آن نیز خواهی نخواهی چنان که بالحس می بینی، خواهی مرد! آیا این ریاست در قبر به درد تو می خورد و در آنجا ضرری را از تو دفع خواهد کرد ؟ البته جواب پس از تأمل منفی بود.

سر انجام تصمیم گرفتم خود را به کنار قبر مظلوم کربلا برسانم و آن بزرگوار را نزد خدای خود شفیع قرار دهم تا خدا، بنده را بیامرزد و پس از آن از این عالم ببرد! و دیگر هیچ آرزوی دنیوی در نظر نداشتم. حتی مسئله ی طلبه شدن هم در فکرم نبود. فقط می گفتم: اگر قرار است زنده باشم هر شغل و هر محلی که خدا و رسولش دوست دارند، از لطف و مرحمت، بنده را رهنمون شده، برایم مقدور فرمایند. با قلبی صاف و دلی امیدوار به درگاه بی نیاز دست بلند نموده، عرض کردم : خدایا تکلیفم چیست و چه باید کرد ؟ بلا فاصله در دلم جواب آمد : از راه اهواز به سمت کربلا برو. این جواب که خالی از صوت بود چنان در دلم جای گرفت که تصمیم صد در صد بر امتثالش گرفته، از جای حرکت کردم.

در سامرا بنابر پیشنهاد حجت الاسلام آقای سید کاظم مرعشی وکیل آیت الله آقای سید ابوالحسن اصفهانی رحمت الله علیه و توسط ایشان در کسوت روحانیت وارد مدرسه ی میرزای بزرگ شده و در همان ماه شعبان مشغول تحصیل گشتم. در خلال درس خواندن توجهم به اصلاح امر آخرت بود و چنان یاد مرگ در وجودم قوی شده بود که هر آنی از آنات عمر را غنیمت دانسته، در راهی که برای آخرت نافع باشد صرف می کردم و همواره مترصد آمدن ملک الموت بودم و می گفتم: تا نیامده برخیزم کاری انجام دهم!

تقریبا حدود چهار ماه در جوار موالیان خود در شهر سامرا به سر برده، از خوان نعمت های صوری و معنوی آن پیشوایان دین و شفعای روز واپسین برخوردار بودم و در خلال این مدت با بعضی از اخیار ملاقات حاصل شد و از الطاف و عنایاتی که خداوند به آنها فرموده بود، بهره مند گردیدم. سر انجام در دهه ی عرفه که بهترین ایام زیارت امام حسین علیه السلام است بعد از آن همه اشتیاق و انتظار، توفیق زیارت آن سرور مظلومان شامل حال این بی بضاعت گردید. هنگامی که وارد آن میعادگاه مشتاقان و عشاق الهی و واصلان عشق سرمدی شدم گویا امام علیه السلام را با بدن پاره پاره و مجروح در مقابل خود می دیدم، به طوری که حتی درخواست آمرزش گناهان از نظرم محو شد. تا اینکه پس از چند روز گویا حکمت چنین بود که قدری التفات حقیر از مسأله شهادت آن بزرگوار منصرف شود تا بتوانم عرض حاجت نمایم. لذا اسباب غفلت فراهم شد گر چه باطن این غفلت نیز عین صلاح بود.

تا اینکه پس از چندی جناب آقای نجابت از نجف به کربلا مشرف شده، ملاقاتی با ایشان حاصل گردید. پس از ملاقات با رفیق شفیق جناب آقای نجابت به حرم مطهر حضرت اباعبدالله علیه السلام مشرف شدم و در آن محل استجابت دعا به غوث زمان و کهف انام و خلیفه ی رحمان، امام انس و جان، ملجأ درماندگان و پناه مستضعفان و قاصم جباران و نابود کننده ی جهل و کافران، مهدی صاحب زمان علیه صلوات الله الملک المنان متوسل شده، با عبارات ساده و عامیانه چنین عرض کردم : آقا! امام زمان! من می دانم که شما زنده اید، صدایم را می شنوید و می توانید جواب بدهید، به من بفهمانید که آیا باید مانند سایر طلاب فقط درس بخوانم یا هدف و راه دیگری نیز هست و چنانچه راهی دیگر هست بنده را هدایت فرمایید.

همان شب در عالم رویا دیدم که در میهمان خانه ی بزرگی ایستاده و آقای نجابت هم سمت راست حقیر می باشد و سیدی به طرف ما آمده، خطاب به آقای نجابت کرده، فرمود: آشیخ چه طوری؟ ایشان گفت: الحمدالله بد نیستم. آن سید فرمود: ما که بیست و چهار ساعت با مولا خوشیم! و بعد نگاهی به حقیر افکنده، به وی فرمودند: ایشان را مواظب باش.

پس از ملاقات با آقای نجابت، خواب خود را نقل کرده، نشانه هایی را که از آن سید در نظر داشتم بیان نمودم. و با اینکه قبلا او را ندیده و اسمی از ایشان نشنیده بودم فرمود: کسی که شما او را در خواب دیده اید عارف بزرگوار جناب آیت الله حاج میرزا علی آقا قاضی هستند. پس از چندی به نجف اشرف مشرف شده و زیارت آن مرد بزرگ همان روز نصیب گردید. در وقت ملاقات نسبت به آن عالم ربانی حالاتی به من دست داد و متوجه شدم مانند چنین سیدی تا کنون ندیده ام.

آن طور که در نظرم مانده چند ماهی در دوری از استاد محبوب به سر بردم و در این ایام با صدیق شفیق جناب آقای نجابت رحمت الله علیه برادری و انس و صداقت برقرار بود. هر روزی که می گذشت اشتیاق به ملاقات استاد بیشتر می شد. تا اینکه کم کم سوزش دوری به جان رسیده، حقیر و آقای نجابت را تقریبا بی طاقت کرد. لوازم زندگی را فروخته و با خانواده به سمت ایران حرکت کردیم و خوشبختانه خدای متعال همراهان خوبی همچون آقای نجابت و آقای میرزا حسن شیرازی نصیب فرموده بود.

تا مرز ایران و عراق آمده، سپس از بی راهه و از طریق کوهستان ها با پای پیاده خود را به خاک ایران رساندیم. اما این پیاده روی ها چه لذتی داشت! کسی می فهمد که لذت عشق را چشیده باشد، شبی که وارد همدان شدیم گویا آن شب از شب های دنیا نبود. در حالی که در انتظار صبح بودم تا خود را به استاد محبوب برسانم از تمام همدان بوی بهشت استشمام می نمودم. بالاخره صبح روز بعد به اتفاق جناب آقای نجابت منزل مقصود را پیدا کرده، به زیارت آن عارف مجذوب نائل گردیدم.

من طی مدتی حالی با عنایت حضرت سید الشهداء علیه السلام نصیبم شد و در اثر آن، نور یقین در دلم افاضه شد و محبت فوق العاده ای پیدا کردم و آتش فراق و دوری از جوار حق تعالی در من شعله ور گشت و چنان سوزی در من پیدا شد که با هیچ لسانی نمی توان وصف نمود. بالاخره پس از ابتلائات فراوان و فیوضات و عنایات فوق العاده و بی نظیر و بعد از شور با جناب استاد قدس سره با خانواده از قم به قصد کربلا حرکت کردیم.

در کربلا هر روز به حرم می رفتم و آنجا بسیار مأنوس می شدم و به خصوص وقتی گریه می کردم بسیار لذت می بردم. در ضمن، آن قدر عنایات و الطاف زیاد بود که هر چه درخواست می کردم بی جواب نمی ماند. در کنار اشتغال به عبادات و توسلات و کوشش برای امر آخرت، با جدیت تمام به درس و مباحثه مشغول بودم. همچنین خدای متعال نوری مرحمت کرده بود که بدون دقت در سند روایات و بدون مراجعه به کتب رجال، به محض اینکه روایتی را می دیدم متوجه می شدم که آیا از ائمه صادر شده یا نه. برای امر معاش نیز روزانه دوازده شبانه روز نماز استیجاری می خواندم.

در نجف اشرف چنانکه شرح داده ام زمینه ی ارتباط با آیت الله جناب سید جمال الدین گلپایگانی و آیت الله جناب سید محمد هادی میلانی فراهم گردید. همچنین با عنایت حضرت خضر علیه السلام توحید افعالی به این بی بضاعت افاضه گردید. پس از مدتی عازم سامرا شدم. در سامرا بسیار غریب بودم و با هیچ کس نمی توانستم انس بگیرم و از این جهت خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک روز در حرم عسکریین علیهم السلام از خدای متعال درخواست کردم که یک کمک روحی و یا یک رفیق و برادر روحانی نصیبم گرداند. و همان روز توفیق ملاقات با پیر مردی منور و با وقار یعنی آیت الله آقای حاج میرزا علی آقا شیرازی اعلی الله مقامه الشریف به برکت مرقد شریف عسکریین نصیبم شد.

یکی از فیوضات بسیار عظیمی که به برکت آن ملجأ اولیا به این بنده بی بضاعت شد از این قرار بود: شب در رکعت وتر بودم که دیدم اطرافم دارد روشن می شود و گویا می خواهم بمیرم! مرتب اطرافم روشن تر می شد. ترس عجیبی مرا فرا گرفته بود. ناگهان متوجه شدم که دارم از بدنم بیرون می روم. اما این بار با دفعه ی قبل که در کربلا پیش آمده بود بسیار متفاوت بود. زیرا این بار صورتی در کار نبود. خود را بدون صورت و ماده می یافتم. حدود بیست و شش سال از عمرم گذشته بود که از سامرا به کربلا بازگشتم. در کربلا نیز خاطرات فراوانی به وقوع پیوست تا اینکه پس از مقدماتی به کاظمین آمده و از آنجا به مقصد ایران حرکت کردیم.

سید حسین یعقوبی می گوید: یک روز در حرم عسکریین نشسته و مشغول خواندن قرآن بودم. حرم بسیار خلوت بود. چهار یا پنج نفر آنجا بودند که هر کدام مشغول کاری بودند. هنگام قرائت قرآن به آیه‌ی «ام لم یعرفوا رسولهم فهم له منکرون» رسیدم. ناگهان کسی از درون به من گفت: نگاه کن! آیا رسولت را نمی‌شناسی؟ همین‌ که سرم را بلند کردم حالتی به من دست داد که تمام آن چند نفری را که در حرم بودند به صورت امام زمان (عج) می‌دیدم. یعنی هر یک از آنها به منزله‌ آیینه‌ای شده بود که در آن یک حقيقت (حقیقت امام عصر) ظاهر بود. عجیب این است که در عين حالی که «شخص» هر کدام را می‌دیدم؛ آن حقیقت واحد را نیز در آنها مشاهده می‌کردم. گویی هم آینه را می‌دیدم و هم حقیقتی را که در آينه ظاهر شده بود!

آقای موسوی مطلق می گوید: روزی با دو تا از رفقا به محضر آیت الله یعقوبی مشرف شدیم و آن دو رفیق، درخواست تقویت حافظه و دفع دشمن از آقای یعقوبی داشتند. هنگام ملاقات، بدون اینکه درخواست خود را از آقای یعقوبی بخواهند، ایشان دو دستور به آنان می دهد که یکی از آنها برای تقویت حافظه و دیگری برای دفع دشمن بود.

آیت الله یعقوبی می گفت: در ایامی که با یکی از رفقا رفت و آمد داشتیم، روزی صحبت از علم ضمیر به میان آمد. وی پرسید: اگر من شخصی را در نظر بیاورم شما می‌توانید بگویید چه کسی است؟ گفتم: بلی. او شخصی را در نظر خود آورد. حقیر دیدم کسی که او در نظر آورده است امام زمان علیه السلام می‌باشند. لکن چون دأبم بر احتیاط بود و باید مصلحت او را هم در نظر می‌گرفتم، به نحو تردید گفتم: این شخص یا امام زمان است و یا کسی است که بین او و امام فاصله‌ای نمی‌ باشد.

سید حسین یعقوبی در مورد اینکه آیا آقا امام زمان عجل الله فرجه را هر کسی ببیند می شناسد یا خیر با فردی به نام آقا ماشالله صحبت می کرد و می گفت: روشن است، تا خود آن بزرگوار نخواهند کسی نمی‌تواند آن حضرت را بشناسد.  این مطلب برای آقا ماشالله که خود را اهل معنا نیز می‌دانست ثقیل آمد. گفتم: این چیز مهمی نیست من هم می‌توانم این کار را انجام دهم. گفت: امتحان می‌ کنیم. گفتم: مرا خوب ببین و از این ساعت آماده باش و بدان که مرا خواهی دید و سلام هم می‌کنی اما نمی‌ شناسی.

چند روز بعد همراه شخصی از کوچه‌ نسبتا باریکی که به مدرسه‌ حجتیه‌ قم منتهی می‌ شد عبور می‌ کردم. از دور آقا ماشاالله را با یکی دو نفر دیگر که از مدرسه بیرون می‌آمدند دیدم. به آن شخصی که همراهم بود، گفتم: با من حرف نزن و توجهت به من نباشد؛ زیرا این توجه به او امکان می‌داد که از طریق وی متوجه من گردد. آقا ماشاالله نگاهش به ما بود و به طرف ما نزدیک می‌شد. وقتی به هم رسیدیم سلام کرد و بدون اينکه متوجه من شود از کنارم گذشت. هنگامی که چند قدم رد شد او را صدا زده و گفتم: آقا ماشاالله! آن مطلبی که می‌ گفتم همین است! ناگهان متوجه شد و گفت: نه، اين را قبول ندارم، من حواسم جمع نبود. پرسیدم: آیا مرا دیدی یا نه؟ گفت: بلی. گفتم: همین طور می‌شود که انسان می‌ بیند و نمی‌ شناسد.

سید حسین یعقوبی می گوید: یک روز برای زیارت به قبرستان بقیع مشرف شدم و در مقابل قبور ائمه اطهار علیهم السلام نشسته و مشغول زیارت شدم. آن روز حال بسیار خوبی پیدا کرده و می‌دیدم که گویا از قبور مطهر آن چهار امام معصوم و مظلوم نوری می‌ درخشد و به آسمان متصاعد است. من محو آن نور شده و با آنان مأنوس شده بودم. در اين هنگام عربی که نعلین خود را زیر بغل گذاشته و پیراهن عربی به تن و چفیه و عقال بر سر داشت از دور توجه مرا به خود جلب کرد.

نگرانی و اضطراب از سیمایش آشکار بود و وصف «المرتقب الخائف» را در ذهن تداعی می‌ نمود. رنگ چهره‌اش گندم‌ گون و مانند کسانی بود که در بیابان‌ ها گشته باشند، اندکی آفتاب زده شده بود. چشم‌های عجیبی داشت و همین طور که در حدقه می‌ گردید گویا عالمی در آن می‌ چرخید. گاهی به آسمان و گاهی به زمین نگاه می‌ کرد. قامتش معتدل و از افراد معمولی کمی بلندتر بود. قیافه‌ بسیار فوق‌العاده‌ای داشت. (این شخص به احتمال بسیار حضرت مهدی عجل الله فرجه بوده است.)

آیت الله یعقوبی می گوید: وقتی قضیه ای که در حرم عسکریین به این حقیر عنایت شد درک همین معنا بود که وقتی آن را برای آیت الله میلانی نقل کردم ایشان فرمود: «من تا کنون تجرد از صورت را برای بشر غیر ممکن می‌دانستم، اما چون شما را صادق می‌دانم قبول می‌ کنم که تجرد از صورت هم ممکن است».

آیت الله یعقوبی می گوید: یکبار در بیابان می‌ خواستم نماز مغرب بخوانم ناگهان حالت جذبه‌ای مرا گرفت؛ به طوری که نمی‌ توانستم تکبیر بگویم. گاهی بی‌اختیار می‌خندیدم و گاهی گریه می‌کردم. گاهی سرور و بهجت و حالت سکر پیدا می‌ کردم و خلاصه وضع عجیبی بود که به مراتب برتر و بالاتر از تمام گنج‌های دنیاست و اگر اربعین‌ ها زحمت کشیده شود معلوم نیست چنین حالی نصیب انسان گردد.

شبی قبل از خواب چند مرتبه ذکری را می گفتم. در عالم رویا تمام عوالم سیر و سلوک از جمله کیفیت سیر به سوی حقیقت را به من نشان دادند. برخلاف آنچه تصور می‌ شود که سیر انسان به طرف بالاست، جهت این حرکت را از بیرون به درون و از ظاهر به باطن می‌دیدم. و هر چه به مقصد نزدیک‌ تر می‌شدم با عالم وسیع‌ تری مواجه می‌ گشتم. برای ترقی از عالمی به عالم دیگر باید ذکر خاصی را گفته و امتحانی می‌ دادیم و مادامی که ذکر مخصوص آن عالم را نگفته و امتحان آن را پشت سر نمی‌ گذاشتيم، به عالم بعدی راه پیدا نمی‌ کردیم.

بنده ذکر هر عالمی را گفته و امتحانش را دادم و با گفتن ذکر آخرین منزل که صلوات بر محمد و آل محمد عليهم السلام بود و پشت سر گذاشتن امتحان آن عوالم سیر به پایان رسید. آنگاه وارد عالمی شدم که از مکان خالی بود و جز بهجت، صفا و نور محض چیزی یافت نمی‌ شد. فهمیدم که منزل آقای انصاری نیز در همان عالم است. با خود گفتم: بروم از ایشان احوالی بپرسم. در آن هنگام دو نفر روحانی را دیدم که با اشاره به من، یکی به دیگری می‌ گفت: کار ایشان یک گیر دیگری نیز دارد که به حضرت اباعبدالله ارجاع می‌ شود. وقتی اين را شنیدم با توجه به الطاف و عنایاتی که از آن حضرت دیده بودم با خود گفتم: پس من باکی ندارم، کار من تمام است! سپس با خوشحالی خدمت آقای انصاری رفتم و از خواب بیدار شدم.

آیت الله یعقوبی می گوید: مدتی پسرم مریض شد و مرتب بیماری او شدت می‌ گرفت. پولی هم نداشتم که او را معالجه کنم. عصر یک روز جمعه مادرش از خانه بیرون رفته بود که ناگهان پسرم حالش دگرگون شد و گویا از دنیا رفت! مضطرب شدم و عجیب دلم شکست. گفتم: خدایا! حالا جواب مادرش را چه بگویم؟ در آن‌ وقت ربطم بسیار قوی بود و حال خوبی داشتم. عرض کردم: خدایا! حالا روحش را باز گردان تا مادرش او را زنده ببیند، بعد از آن خودت می‌ دانی. همین که مادرش آمد چشم‌ هایش را باز کرد اما گویا روح او با نخی به روح من وصل شده و بین زمین و آسمان معلق بود.

حدیث کساء می‌خواندم و اشک می‌ ريختم. رحمت عجیبی مرا احاطه کرده بود و از طرف مرقد مطهر امیر المومنین علیه السلام اشاره می‌ شد که راضی شوم بمیرد، لکن نمی‌توانستم راضی شوم.  در اين هنگام آقای سید عبدالله فاطمی که گویا در کشف چیزی دیده بود به منزل ما آمد و گفت: فرزندت را این‌ قدر اذیت نکن! چرا نمی‌ گذاری او را ببرند؟ اين را گفت و رفت. من هم گفتم: خدایا! راضی شدم. بلافاصله گویا کسی آن نخ را قیچی کرد و محمد از دنیا رفت.

سید حسین یعقوبی هنگام مباحثه یا آیت الله میلانی می گفت: بنده این توانایی را به دست آورده‌ام که اگر کلمات علما و ادله‌ احکام در اختیار من گذاشته شود، تکلیف خود را از آنها می‌فهمم. ایشان فرمود: امتحان می‌کنيم. سپس یک فرع از فروغ حج را مطرح کرده؛ روایاتش را خواند و فرمود: شما از اینها چه می‌ فهمید؟ همان طور که قبلا هم اشاره کردم بنده حالی داشتم که وقتی روایتی را می‌خواندم آن صاحب حدیث را با آن می‌دیدم و گویا نوری در قلبم روشن می‌شد و معنای واقعی روایت و مقصود امام را می‌ فهمیدم.

به محض اینکه روایات را قرائت نمود، حکمی را که از آنها فهمیده می‌ شد خدمت ایشان عرضه داشتم. فرمود: این حکم بر خلاف قول مشهور است. گفتم: آیا شما احتمال می‌دهید که دلیل قول مشهور روایت دیگری باشد؟ پاسخ داد: خیر. من تحقیق کرده‌ام و می‌دانم که دلیل مشهور نیز همین روایات است. عرض کردم: در این صورت قول مشهور برای خودشان حجت است. ایشان فرمود: مخفی نباشد که من هم سی سال است آن چیزی را که شما از این روایات می‌فهمید استنباط کرده‌ام، لکن چون بر خلاف مشهور است جرأت نکرده‌ام به آن فتوا دهم.

 

از منظر فرهیختگان

  • عبدالقائم شوشتری از عرفای معاصر؛ وی را به عنوان «یکی از بزرگ مردان دفاع از شعائر ایمان و عارف بزرگوار» می شناسد.
  • سید ابوالحسن مهدوی عضو مجلس خبرگان رهبری وی را با عنوان «عالم ربانی و فقیه وارسته» می شناسد.

 

شاگردان

  • محی الدین حائری شیرازی (که سابقه آشنایی ۵۰ ساله با وی داشته‌است.)
  • علی صیاد شیرازی
  • عبدالقائم شوشتری (که بنا به گفته خود از طریق محیی الدین حائری شیرازی با وی آشنا شد)
  • سید عباس موسوی مطلق
  • صادق آهنگران

 

عروج ملکوتی

وی در ۲۰ بهمن سال ۱۳۹۶ هجری خورشیدی در سن ۹۳ سالگی درگذشت. یکروز بعد پیکر وی در قم تا حرم فاطمه معصومه تشییع گردید و پس از اقامه نماز میت در صحن امام رضا علیه السلام، در حرم فاطمه معصومه سلام الله علیها در حجره «شهید مفتح» دفن گردید.

زندگینامه سید محمود طالقانی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید محمود علایی طالقانی در سال ۱۳۲۶ق (اسفند ۱۲۸۹ش) در روستای گلیرد طالقان متولد شد. او از مبارزان و شخصیت‌های انقلاب اسلامی ایران، مفسر قرآن و نهج البلاغه و از علمای تهران بود.

وی پیش از انقلاب با جبهه ملی و نهضت آزادی همراهی داشت و پس از کودتای ۲۸ مرداد، از مدافعان فدائیان اسلام بود. وی در جریان انقلاب سفید و مخالفت‌ با آن به زندان افتاد. در آستانه انقلاب، ریاست شورای انقلاب را بر عهده گرفت و پس از انقلاب اولین امام جمعه شهر تهران و نماینده مردم تهران در مجلس خبرگان قانون اساسی شد.

وی از پنج سالگی، تحصیلات خود را در مکتبخانه آغاز و نزد ملا سید تقی اورازانی، قرآن و کتب رایج آن دوره را فرا گرفت. سپس مقدمات علوم حوزوی را نزد پدرش شروع کرده و در ده سالگی راهی قم و مدارس رضویه و فیضیه شد. پس از آن راهی نجف اشرف شده و از دروس بزرگان آن زمان بهره برد.

 

اساتید

  1. سید شهاب الدین مرعشی نجفی
  2. ادیب تهرانی
  3. سید محمد حجت
  4. سید ابوالحسن اصفهانی
  5. محمد حسین غروی اصفهانی
  6. آقا ضیاءالدین عراقی
  7. شیخ عبدالکریم حائری یزدی

 

ویژگی ها

سید محمود دلیل بازگشت خود به تهران را تثبیت عقاید ایمانی جوانان ذکر کرده است و فعالیت‌های فرهنگی خود را با نوشتن مقاله و سخنرانی، شروع می‌کند. وی چارۀ درد اجتماع را در بازگشت به قرآن و نهج‌البلاغه می‌دانست و تلاش کرد خود در این راه پیشقدم باشد، از همین‌رو برای جوانان جلسات تفسیر قرآن برپا کرد. خود در این باره می‌گوید:

این کتاب هدایت که چون نیم قرن اول اسلام باید بر همه شئون نفسانی و اخلاقی و قضاوت و حکومت حاکم باشد، یکسره از زندگی برکنار شده و در هیچ شأنی دخالت ندارد. دنیای اسلام، که با رهبری این کتاب روزی پیشرو و رهبر بود، امروز دنباله‌رو شده. کتابی که سند دین و حاکم بر همه امور بوده مانند آثار عتیقه و کتاب وِرد تنها جنبه تقدس و تبرک یافته و از سرحد زندگی و حیات عمومی برکنار شده و در سر حد عالم اموات و تشریفات آمرزش قرار گرفته و آهنگ آن اعلام مرگ است.

 

فاصله میان حوزویان و دانشگاهیان، یکی از مهمترین دغدغه‌های طالقانی بود و همواره از این دیوار بزرگ میان این دو قشر، رنج می‌برد. وی تلاش بسیاری کرد تا میان این دو نهاد تاثیرگذار در جامعه ارتباط و وحدت ایجاد کند که بیشترین این فعالیت ها در مسجد هدایت بوده است. کاتوزیان در این باره می‌گوید:

آیت‌الله طالقانی … حق بزرگی به گردن ما دانشگاهیان دارد؛ برای اینکه از نخستین کسانی بود که می‌خواست بین دانشگاه و روحانیت پلی ایجاد کند و این دو مرکز علمی را به هم مربوط سازد، ارتباطی در سطح برابر، نه در سطح ولایت که یکی پیشرو باشد و یکی مقلد.

حوزه تفکر طالقانی محدود به مرزهای جغرافیایی ایران نبود. وی در کنفرانس‌های متعددی با حضور اندیشمندان اسلامی شرکت کرد و با اندیشمندان و مبارزان مسلمان به گفتگو نشست. او از سال ۱۳۲۷ش برای شناساندن صهیونیست ها به مردم مسلمان ایران، شناساندن حق مردم مسلمان فلسطین به همگان و نشان دادن علت این بدبختی ها، که همان تفرقه در میان امت اسلام است، به نوشتن و گفتن و اعلامیه دادن و تبلیغ و مسافرت کردن اقدام کرد.

 

هنگامی که بختیار دولت تشکیل داد، طالقانی آن را به رسمیت نشناخت و اعلام داشت که این دولت مغایر با قوانین اسلامی و خواست ملت است. طالقانی پس از آزاد شدن از آخرین زندان (آبان ۱۳۵۷) تصمیم داشت به علت کهولت سن و ضعف قوای جسمی و روحی مدتی به استراحت بپردازد؛ اما با دریافت پیام امام خمینی از پاریس و توصیه امام مبنی بر حمایت و هدایت انقلابیون، و نیز انتظارات عامه مردم، به ویژه روحانیون، روشنفکران، دانشجویان و سازمان‌ها و گروه های مبارز سرّی، که عموماً او را می‌شناختند و به انتظارش بودند، این تصمیم خود را تغییر داد و برای اینکه رژیم در حال زوال، این غیبت ایشان را در صحنه انقلاب دستاویزی قرار ندهد با همان حال به جمع مردم انقلابی پیوست و فرمود:

من فکر کردم که چرا رژیم ما را آزاد کرد و حال آنکه آزادی ما مبارزه را تشدید خواهد کرد و با بررسی اوضاع و احوال انقلاب، به این نتیجه رسیدم که عوامل دربار و ساواک می‌خواهند من را در برابر رهبری امام علم نموده و به قطبی در برابر ایشان تبدیل کنند.

 

آثار

  • اسلام و مالکیت
  • تنبیه الامه
  • به سوی خدا می‌رویم
  • توحید از نظر اسلام
  • پرتوی از قرآن: پرتوی از قرآن، تفسیری ناتمام است که ۶ جلد از آن منتشر شده است که شامل تفسیر سوره‌های حمد، بقره، آل‌عمران و جزء سی است. گفته شده است که این تفسیر در طول نزدیک به ۴۰ سال نگارش شده که بخشی از آن را آیت‌الله طالقانی در زندان نوشته و مخفیانه به بیرون از زندان ارسال کرده است. جلد اول این تفسیر در سال ۱۳۴۲ منتشر شد. آیت‌الله طالقانی در مقدمه کتاب نوشته است: «من خود را مفسر نمی‌دانم و پرتویی از قرآن که به ذهن من تابیده است را به کاغذ منتقل می‌کنم.»

 

عروج ملکوتی

او در سحرگاه ۱۹ شهریور ۱۳۵۸ش بر اثر سکته قلبی درگذشت. پیکر وی، طبق وصیتش، در میدان‌گاهی وسط قطعات ۱۷ و ۲۱ بهشت زهرا، که مدفن هزاران شهید انقلاب اسلامی بود، به خاک سپرده شد. ناگفته نماند دربارهٔ درگذشت ایشان ابتدا ولادیمیر کوزیچکین (مأمور سازمان اطلاعات و جاسوسی شوروی سابق در ایران طی سال‌های ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۲) مرگ وی را مشکوک خواند و سال‌ها بعد فرزند وی مجتبی طالقانی، طی مصاحبه‌ای با برنامهٔ بی‌پرده، بی‌تعارف بخش فارسی صدای آمریکا، مرگ پدرش را مشکوک اعلام کرد.

 

زندگینامه محمد اسماعیل دولابی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد اسماعیل دولابی در سال ۱۲۸۲ در روستای دولاب از توابع تهران زاده شد. در جوانی به شغل کشاورزی اشتغال داشت و در عین حال به صورت آزاد به دانش‌آموزی در جلسات علمای دینی معاصر مانند آیت‌الله سید محمد شریف شیرازی، آیت‌الله شاه‌آبادی، آیت‌الله تقی بافقی، شیخ غلامعلی قمی و شیخ محمدجواد انصاری پرداخت.

اسماعیل دولابی در محافل پیرامون خود نماینده درک متفاوت و فراگیری از دین با تکیه بر مفاهیم محبت و زیبایی بود و این بیان جدید باعث جذب جوانان و قشر تحصیل‌کرده در جلسات هفتگی وعظ او بود.

 

اساتید

آیت‌الله سید محمد شریف شیرازی

آیت‌الله شاه‌ آبادی

آیت‌الله تقی بافقی

شیخ غلامعلی قمی

شیخ محمدجواد انصاری

 

ویژگی ها

آن عارف بزرگ در اشاره اجمالی به سرگذشت سیر عرفانی خویش چنین می فرمود: در ایام جوانی همراه پدرم به نجف اشرف مشرف شده بودم. در آن زمان به شدت تشنه علوم و معارف دینی بوده و با تمام وجود خواستار این بودم که در نجف بمانم و در حوضه تحصیل کنم؛ ولی پدرم که مسن بود و جز من پسر دیگری که بتواند در کارها به او کمک کند نداشت، با ماندنم در نجف موافق نبود.

در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام به حضرت التماس می کردم ترتیبی دهند که در نجف بمانم و درس بخوانم و آن قدر سینه ام را به ضریح حضرت فشار می دادم و می مالیدم که موهای سینه ام کنده و تمام سینه ام زخم شده بود. حالم به گونه ای بود که احتمال نمی دادم به ایران برگردم.

به خود می گفتم یا در نجف می مانم و مشغول تحصیل می شوم و یا اگر مجبور به بازگشت شوم همین جا جان می دهم و می میرم. با علماء نجف هم که مشکلم را درمیان گذاشتم تا مجوزی برای ماندم در نجف از آنها بگیرم به من گفتند که وظیفه تو این است که رضایت پدرت را تامین کنی و برای کمک به او به ایران بازگردی.

در نتیجه نه التماس هایم به حضرت امیر کاری از پیش برد و نه متوسل شدنم به علماء مرا به خواسته ام رساند . تا اینکه با همان حال ملتهب همراه پدرم به کربلا مشرف شدیم. در حرم حضرت اباعبدالله علیه السلام در بالاسر ضریح حضرت همه چیز حل شد و هرچه را می خواستم به من عنایت کردند، به طوری که هنگام مراجعت حتی جلوتر از پدرم بدون هرگونه ناراحتی به راه افتادم و به ایران بازگشتم.

در ایران اولین کسانی که برای دیدن من به عنوان زائر عتبات، به منزل ما آمدند دو نفر آقا سید بودند. آنها را به اتاق راهنمائی کردم و خودم برای آوردن وسائل پذیرائی رفتم. وقتی داشتم به اتاق بر می گشتم جلوی در اتاق پرده ها کنار رفت و حالت مکاشفه ای به من دست داد و در حالیکه سفره به دستم بود حدود بیست دقیقه در جای خود ثابت ماندم. دیدم بالای سر ضریح امام حسین علیه السلام هستم و به من حالی کردند که آنچه را می خواستی از حالا به بعد تحویل بگیر.

آن دو آقا سید هم با یکدیگر صحبت می کردند و می گفتند او در حال خلسه است. از همان جا شروع شد. آن اتاق شد بالای سر ضریح حضرت و تا سی سال عزاخانه اباعبدالله علیه السلام بود و اشخاصی که به آنجا می آمدند بی آنکه لازم باشد کسی ذکر مصییبت بکند می گریستند. در اثر عنایات حضرت ابا عبدالله علیه السلام کار به گونه ای بود که خیلی از بزرگان مثل مرحوم حاج ملا آقا جان، مرحوم آیت الله شیخ محمد تقی بافقی و مرحوم آیت الله شاه آبادی، بدون اینکه من به دنبال آنها بروم و از آنها التماس و درخواست کنم، با علاقه خودشان به آنجا می آمدند.

بعد از آن مکاشفه به ترتیب به چهار نفر برخوردم که مرا دست به دست به یکدیگر تحویل دادند. اولین فرد آیت الله سید محمد شریف شیرازی بود. همراه او بودم تا اینکه مرحوم شد. وقتی جنازه او را به حضرت عبدالعظیم بردیم آیت الله شیخ محمد تقی بافقی آمد و بر او نماز خواند. من جذب او شدم، به گونه ای که حتی همراه جنازه به قم نرفتم.

خانه شیخ را پیدا کردم و از آن پس با شیخ محمد تقی بافقی مرتبط بودم تا اینکه او هم مرا تحویل آیت الله شیخ غلامعلی قمی ملقب به تنوماسی داد. من هم که او را قشنگ تر دیدم از آن پس همراه وی بودم. در همین ایام با آیت الله شاه آبادی هم آشنا و دوست شدم و با وی نیز ارتباط داشتم.

تا اینکه بالاخره به نفر چهارم آیت الله شیخ محمد جواد انصاری همدانی که شخص و طریق بود برخوردم. او با سایرین متفاوت بود. چنین کسی از پوسته بشری خارج شده و آزاد است و هر ساعتی در جائی از عالم است. او دین ندارد و در وادی توحید به سر می برد. یک استوانه نور است که از عرش تا طبقات زمین امتداد دارد و نور همه اهل بیت علیه السلام در آن میله نور قابل وصول است.

اول اهل عبادت، مسجد رفتن، محراب ساختن و امام جماعت بردن بودم. بعد اهل توسل به اهل بیت علیهم السلام و گریه و عزاداری و اقامه مجالس ذکر اهل بیت علیه السلام شدم. تا اینکه در پایان به این شخص برخوردم و به او دل دادم و از وادی توحید سر در آوردم.

خداوند لطف فرمود و در هر یک از این کلاسها افراد برجسته و ممتاز آن کلاس را به من نشان داد؛ ولی کاری کرد که هیچ جا متوقف نشدم، بلکه تماشا کردم و بهره بردم و عبور کردم تا اینکه به وادی توحید رسیدم. در طول این دوران همیشه یکه شناس بودم و به هر کس که دل می دادم خودم و زندگی و خانواده ام را قربانی او می کردم تا اینکه خود او مرا به بعدی تحویل می داد و من که وی را بالاتر از قبلی می دیدم از آن پس دور او می گشتم.

به هر تقدیر همه عنایاتی که به من شد از برکات امام حسین بود. از راه سایر ائمه هم می توان به مقصد رسید، ولی راه امام حسین علیه السلام خیلی سریع انسان را به نتیجه می رساند. جون کشتی امام حسین علیه السلام در آسمان های غیب خیلی سریع راه می رود، و هر کس در سیر معنوی خود حرکتش را از آن حضرت آغاز کند، خیلی زود به مقصد می رسد.

بیشترین اهتمام آن عارفان گرانمایه در پرورش و رشد اخلاقی علاقمندان ، متوجه ایجاد تحول در نگرش آنها به هستی و زندگی، به گونه ای که همه چیز را از منظر توحیدی و از جمال الهی بنگرند و منعطف نمودن عشق و محبت آنان و متمرکز نمودن توجهشان به خدا و اولیای الهی، به گونه ای که از هر چه جز این، چه دنیوی و چه اخروی، فارق گردند و نیز ایجاد حسن ظن و اعتماد به خدا و اولیای الهی و حاکم ساختن روحیه تسلیم و رضا بر آنان بود. در محضر آن بزرگوار چنان روح رجا و امیدواری به فضل الهی موج می زد که هر نومید و مایوس از نجات و فلاح را شور و نیرو می بخشید و به وادی کمال رهنمون و در طریق وصال رهسپار می ساخت.

 

هم اکنون نکته ای از ایشان را بخوانیم که فرمودند: چقدر نمازی که حمد خدایش را بکند لذیذ و پاک است، آیا این بابِ مزاج نیست؟ به هنگام نماز با صاحبش تماس می گیرد، آیا جا دارد که از بابت آن مزد بخواهد؟ آیا هیچ مزدی بهتر از نماز می شود تصور کرد؟ از الان تا پنجاه روز دیگر قرار می گذاریم که یک چیزی بنویسید که بتواند مزد نماز باشد و از خود نماز بهتر باشد. لابد مزد، باید بهتر از خودِ کار باشد… برای روزه هم همین طور. برای دست سر یتیم کشیدن چیزی را پیدا کن که از آن بهتر و مزد آن باشد…

گفت پس چرا آدمی به هنگام عبادت کُره دارد؟ گفت چون نمی داند که چه کاره است. خیال می کند خداوند کار شاقی بر عهده اش گذاشته است. لذا با خُلق تنگ می رود و می دانید که خلق تنگ قرب نمی آورد.

حجت الاسلام والمسلمین آقا تهرانی این خاطره را بیان می کردند: من بعد از مدت ها تلاش توانستم به حضور ایشان رسیده، از محضرشان کسب فیض نمایم؛ در حالی که به سخنان ایشان گوش می دادم و بهره می گرفتم، ذکر شریف «لا اله الا الله» را زیر لب تکرار می کردم و چون با گفتن این ذکر لب ها تکان نمی خورد، کسی متوجه تکرار این ذکر نمی شد. در این حال، آقای دولابی رو به من کردند و فرمودند: «لطفاً هم اکنون ذکر لا اله الا الله را تکرار نکنید، زیرا با گفتن این ذکر، فرشتگان حضور پیدا می کنند و رفت و آمد آنها تمرکز مرا بر هم می زند.»

 

آقای حاتمی مسئول هیأت امنای مسجد بقیةالله می‌گوید: «بر اساس نقلی از مرحوم میرزا اسماعیل دولابی که بنده افتخار داشتم شاگرد ایشان هم بودم که وصیت کرده بود تا زمان زنده بودنش نقل نشود؛ ایشان امام زمان(عج) را در این مسجد دیده بودند و حتی پشت سر ایشان نماز اقامه کرده بودند. مکانی که میرزا فرموده بودند، امروز بخش زنانه مسجد شده است. به همین دلیل نام مسجد، بقیةالله شد و مردم نیز بارها حاجت خود را در این مسجد گرفته بودند.»

 

عروج ملکوتی

وی در ۹ بهمن ۱۳۸۱ در سن ۹۹ سالگی در تهران درگذشت و در حرم فاطمه معصومه دفن شد.

زندگینامه سید جمال الدین گلپایگانی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید جمال الدین گلپایگانی در سال ۱۲۹۵ هـ . ق. در سعید آباد گلپایگان، در یک خانواده روحانی متولد شد که اسم او را «جمال الدین» گذاشتند. جمال الدین خواندن و نوشتن را در روستای خود فراگرفت و دروس حوزوی را در پیش برادران خود آموخت. سپس برای ادامه تحصیل عازم حوزه علمیه اصفهان شد.

سید جمال الدین گلپایگانی دوران کودکی را در سعید آباد سپری کرد. بیش از ۹ سال از عمر پربرکتش نمیگذشت که پدر بزرگوارش دار فانی را وداع گفت. وی چند سالی در سعیدآباد به چوپانی مشغول بوده؛ ولی روح بلندی که از پدر خود به ارث برده بود، او را بر آن داشت تا به اجداد بزرگ خود اقتدا کند.

او در دوازده سالگی، در همان سامان نزد برادران بزرگوارش درس را آغاز کرد و مقداری از دروس مقدماتی را در وطن خود فراگرفت و برای ادامه تحصیل راهی گلپایگان شد. وی بیشتر علوم عربی، بلاغت و منطق را از علمای گلپایگان آموخت. میگویند: هر روز مسافت بین سعید آباد و گلپایگان را برای آموختن علم پیاده می پیمود. او چند سالی را در گلپایگان به تحصیل اشتغال داشت. در سال ۱۳۱۱ هـ . ق. در حالی که ۱۶ سال بیشتر نداشت، برای ادامه تحصیل عازم اصفهان گردید.

 

اساتید

«رسائل» و «مکاسب» را نزد بزرگانی هم چون شیخ عبدالکریم گزی، سید محمد خاتون آبادی، شیخ محمد علی ثقه الاسلام، شیخ محمد تقی مدرسی و آیت الله سید محمد باقر دُرچه ای فرا گرفت. وی علم معقول و اخلاق را پیش بزرگانی همچون آخوند ملا محمد کاشی که خود حکیم و عارفی بزرگ و از نوادر عصر خویش بود و جهانگیرخان قشقایی که از بزرگترین حکیمان و فیلسوفان اسلامی به شمار میرفت، آموخت. سید جمال الدین در جمادی الاخر ۱۳۱۹ هـ . ق. آهنگ نجف اشرف کرد. وی زمانی که در اصفهان بوده احتمالاً به درجه اجتهاد رسیده بود. هم چنین از انفاس ملکوتی آقای شیخ هادی طهرانی، آخوند ملاعلی نهاوندی، شیخ محمد بهاری و سید ابوتراب خوانساری نیز استفاده کرد.

 

شاگردان

  1. آیت الله احمد فیاض
  2. آیت الله حاج شیخ حیدر علی محقق
  3. آیت الله سید محمد جمال هاشمی گلپایگانی
  4. آیت الله حاج سید احمد گلپایگانی
  5. علامه محمد حسین حسینی طهرانی
  6. آیت الله شیخ حسن صافی اصفهانی
  7. آیت الله سید علی گلپایگانی
  8. آیت الله العظمی لطف الله صافی گلپایگانی
  9. آیت الله ریحان الله نخعی
  10. شیخ محمد تقی بن شیخ صالح
  11. آیت الله سید مرتضی حسینی فیروزآبادی
  12. آیت الله شیخ محمد حسین کلباسی اصفهانی
  13. آیت الله حاج شیخ محمد علی احمدیان نجف آبادی

 

ویژگی ها

حاج آقا جمال گلپایگانی در دوران جوانی که در اصفهان مشغول تحصیل علوم دینی بود، از محضر جهانگیرخان و آخوند کاشی درس سیر و سلوک آموخت و از آنها دستورهای اخلاقی و تهذیب نفس گرفت.

وی پس از این که به نجف عزیمت نمود، به تحصیل دروس سیر و سلوک و اخلاق نزد اساتیدی همچون سید مرتضی کشمیری، شیخ محمد علی نجف آبادی و سید احمد کربلایی پرداخت، تا این که از جهت عظمت و مقام و تهذیب نفس از افراد انگشت شمار معاصر به حساب آمد. از وی حالات عجیبی در وادی السلام و مسجد کوفه و مسجد سهله مشاهده شده است.

ایشان اهل نماز شب و مناجات و راز و نیاز با پروردگار خویش بود. همسایگان وی از صدای گریه های نیمه شب و مناجات او حکایاتی دارند، او در تهذیب به مرتبهای رسیده بود که نقل شده وقتی از شهر اصفهان به نجف رهسپار شد، مردم را به صورتهای برزخی آنان میدید و خودش فرموده است:

مردم را به صورت وحوش و حیوانات آن قدر دیدم که ملول شدم. وقتی به حرم مطهر علی ـ علیه السلام ـ مشرف شدم، از حضرت خواستم که این حالت را از من بگیرد. حضرت هم آن حال را از من گرفت. از آن به بعد مردم را به صورتهای عادی میدیدم.

حاج آقا جمال خیلی به خواندن دعاها اهمیت میداد، به طوری که بیشتر اوقات به مطالعه صحیفه سجادیه، مناجات خمسه عشر و به خواندن «مناجات المریدین» می پرداخت.

آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی میفرمود: یک روز هوا گرم بود، رفتم به وادى السّلام نجف أشرف براى فاتحه اهل قبور و ارواح مؤمنین. چون هوا بسیار گرم بود، رفتم در زیر طاقى که بر سر دیوار، روى قبرى زده بودند نشستم. عمامه را برداشته و عبا را کنار زدم که قدرى استراحت نموده و برگردم. در این حال دیدم جماعتى از مردگان با لباس هاى پاره و مندرس و وضعى بسیار کثیف بسوى من آمدند و از من طلب شفاعت میکردند که وضع ما بد است، تو از خدا بخواه که ما را عفو کند.

من به ایشان پرخاش کردم و گفتم: هر چه در دنیا به شما گفتند گوش نکردید و حالا که کار از کار گذشته طلب عفو مى ‏کنید؟ بروید اى متکبّران! ایشان میفرمودند: این مردگان شیوخى بودند از عرب که در دنیا متکبّرانه زندگى مى‏نمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود که من بر روى آن نشسته بودم.

هم چنین ایشان در مورد مکاشفه خود می فرمود: من در دوران جوانى که در اصفهان بوده ‏ام نزد دو استاد بزرگ مرحوم آخوند کاشى و جهانگیرخان، درس اخلاق و سیر و سلوک مى ‏آموختم و آنها مربّى من بودند.

به من دستور داده بودند که شبهاى پنجشنبه و شبهاى جمعه بروم بیرون اصفهان و در قبرستان تخت فولاد قدرى تفکّر کنم در عالم مرگ و ارواح، و مقدارى هم عبادت کنم و صبح برگردم.

عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه میرفتم و مقدار یکى دو ساعت در بین قبرها و در مقبره‏ ها حرکت میکردم و تفکّر مى ‏نمودم، و بعد چند ساعت استراحت نموده و سپس براى نماز شب و مناجات برمى ‏خاستم و نماز صبح را میخواندم و پس از آن به اصفهان مى ‏آمدم.

میفرمود: شبى بود از شبهاى زمستان، هوا بسیار سرد بود، برف هم مى ‏آمد. من براى تفکّر در أرواح و ساکنان وادى آن عالم از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکى از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمه ‏اى از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادات کردم.

در این حال درِ مقبره را زدند تا جنازه ‏اى را که از أرحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند، و شخص قارى قرآن که متصدّى مقبره بود مشغول تلاوت شود و آنها صبح بیایند و جنازه را دفن کنند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قارى قرآن مشغول تلاوت شد.

من همین که دستمال را باز کرده و مى ‏خواستم مشغول خوردن غذا شوم دیدم که ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن شدند. عین عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهاى آتشین بر سر او مى ‏زدند که آتش به آسمان زبانه مى کشید، و فریادهائى از این مرده برمى‏ خاست‏ که گوئى تمام این قبرستان عظیم را متزلزل میکرد. نمیدانم اهل چه معصیتى بود؛ از حاکمان جائر و ظالم بود که این‏طور مستحق عذاب بود؟

و أبدا قارى قرآن اطلاعى نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت. من از مشاهده این منظره از حال رفتم، بدنم لرزید، رنگم پرید؛ و اشاره مى ‏کنم به صاحب مقبره که در را باز کن من میخواهم بروم، او نمى ‏فهمید. هر چه مى ‏خواستم بگویم، زبانم قفل شده بود و حرکت نمیکرد. بالأخره به او فهماندم: چفت در را باز کن؛ من میخواهم بروم.

گفت: آقا هوا سرد است، برف روى زمین را پوشانیده، در راه گرگ است، تو را میدرد! هر چه میخواستم بفهمانم به او که من طاقت ماندن ندارم او إدراک نمى‏ کرد. به ناچار خود را به در اطاق کشاندم. در را باز کرد و من خارج شدم، و تا اصفهان با آنکه مسافت زیادى نیست بسیار به سختى آمدم و چندین بار به زمین خوردم. آمدم در حجره، یک هفته مریض بودم و مرحوم آخوند کاشى و جهانگیرخان مى ‏آمدند و استمالت میکردند و به من دوا میدادند، و جهانگیرخان براى من کباب باد میزد و به زور به حلق من فرو مى ‏برد تا کم کم قدرى قوّه گرفتم.

 

ایشان پس از طی مراحل سیر و سلوک به درجه ای می رسد که به یکباره می بیند همه عالم از فیض وجود او استفاده می کند و تمام کائنات تحت اراده و فرمان او هستند و اجازه دارد در عالم هرگونه تصرفی انجام دهد. با سراسیمگی خود را به استادش آقا سید احمد کربلایی می رساند و می گوید: این حالت برای من غیر قابل تحمل است، کمکم کنید. آقا سید احمد می گوید: این مقام، آمال همه عرفا است.

(به گفته فرزند آیت الله قوچانی: گویا تعبیر ایشان این بوده که سالکین شترها قربانی می کنند برای رسیدن به این مقام) تو از من بالاتر زدی و من نمی توانم برای تو کاری بکنم. به حرم برو و از حضرت امیر علیه السلام استمداد کن. ایشان به حرم مشرف می شود. در مکاشفه حضرت امیر علیه السلام ایشان را به امام زمان (عج) ارجاع می دهند (چرا که مقام واسطه فیض کامل و اتم الهی متعلق به حضرت حجت عج است). ایشان ابتدا به مسجد سهله می رود، حضرت به گونه ای ایشان را هدایت می فرمایند که نزد جدش امام کاظم علیه السلام برود.

ایشان خود را به کاظمین می رساند. در حرم سر به سنگ های حرم می گذارد و چنان ناله می زند و اشک می ریزد که مردم گمان می کنند محتاج و گدا یا بیمار غیر قابل علاج است. (می گفت: مردم نزد من پول می ریختند و من پولها را پس می دادم). سه روز اشک می ریزد تا در روز سوم می بیند نوری از بدن ایشان جدا شده و به داخل ضریح می رود، و نوری با رنگ دیگر از ضریح بیرون می آید و ایشان را احاطه می کند و مقام و حال بالاتری به ایشان می دهند. احساس می کند عبد شده است؛ انگار حالت قبلی امتحانی برای دریافت این مقام بندگی بوده است.

در احوالات آیت الله میرزا جمال گلپایگانی نقل شده است که روزی جوان مؤمنی از اطرافیان ایشان از دنیا رفت. ایشان وارد قبر شد تا کار تلقین میت را انجام دهد. اما یکباره با چهره ای وحشت زده بیرون آمد و سراغ پدر این میت را گرفت، او را به کناری برد و سؤال کرد: از دست این جوان راضی نیستی؟ پدر گفت: چرا راضی هستم اما مدتی قبل تمام فامیل دور هم جمع بودند. شخصی سؤالی پرسید، من خواستم جواب بدهم که پسرم بلند گفت: بابا تو که سواد نداری حرف نزن و بعد خودش جواب سؤال را داد. خیلی در جلوی جمع آبرویم رفت، خیلی ضایع شدم. میرزا جمال آقا گفت: پسرت به واسطه همان دل شکستن اکنون گرفتار است. حلالش کن تا در برزخ راحت باشد. پدر او را حلال کرد و این مرجع والامقام دوباره به داخل قبر رفت و کار تلقین و تدفین را انجام داد. وقتی بیرون آمد با خوشحالی به پدر آن جوان گفت: خدا را شکر مشکل پسرت حل شد.

آیت الله سید محمد حسین حسینی طهرانی درباره او چنین میگوید:

«از صدای مناجات و گریه ایشان همسایگان حکایاتی دارند. دائما صحیفه مبارکه سجادیه در مقابل ایشان در اطاق خلوت بود و همین که از مطالعه فارغ میشد، به خواندن آن مشغول میگشت، آهش سوزان و اشکش روان و سخنش مؤثر و دلی سوخته داشت… هفته ای یکی دو بار به منزلشان میرفتم و یک ساعتی مینشستم، با آن که بسیار اهل تقیه و کتمان بود، ولی از حالات خود مطالبی برایم نقل میکرد. همین که متوجه میشد کسی وارد اتاق میشود ولو این که از اخص خواص او بود، جمله را قطع میکرد و به بحث علمی و فقهی مشغول میشد، تا شخص چنین پندارد که ما در این مدت مشغول مباحثه علمی بوده ایم.»

آیت الله احمد فیاض می گوید: «ایشان (حاج آقا جمال) درس خارج میگفت، اهل ریاضت نفس و اخلاق بوده لذا تأثیر نفسش فوق العاده بود و شاگردانش از ایشان بهره ها می بردند. وقتی میخواستم از نجف برگردم، فرمود: میروی، ولی پشیمان میشوی. گفتم: بر میگردم. فرمود: معلوم نیست. اتفاقا همین جوری شد و پشیمان شدم، زیرا فقه و اصول نجف قویتر بود و به درس و بحث بهتر میرسیدیم، اما چون مادرم با من بود، اصرار داشت که آب و هوای نجف به من نمیسازد، لذا مجبور شدم که برگردم.»

یک روز شخصی به آیت الله گلپایگانی می گوید: پولی را به عنوان کرایه به من مرحمت بفرمایید تا به خمین بروم. ایشان فرمودند: از همان ۲۰۰ تومان جیب خود کرایه را بپردازید! راوی نیز از آگاهی ایشان نسبت به حال خود مبهوت گشته و تعجب کرد.

سید جمال گلپایگانی که در خانه خود نماز جماعت داشته است، روزی بعد از نماز رو کرد به مأمومین و فرمود:«الآن آقا سید محمد حجت (از مراجع و مؤسس مدرسه حجتیه در قم) به رحمت خدا رفت!».

بعد از وفات آیت الله گلپایگانی، فردی ایشان را در خواب می‌ بیند و از ایشان می پرسد: شما در کجا هستید؟ ايشان می گوید: در آسمان هفتم.

 

از منظر فرهیختگان‏

 

علامه طهرانی در مورد ایشان می گوید: ایشان از جهت عظمت قدر و کرامت مقام و نفس پاک مورد تصدیق و برای احدی جای تردید نبود و در مراقبت از نفس، مقام اول را حائز بود.

سید عباس حسینی کاشانی می گوید: مرحوم آقا جمال گلپایگانی یک اعجوبه ای بود و در همه ابعاد در مرتبه بالایی قرار داشت.

آیت الله سیبویه می فرمود: ایشان در زمان خودشان و در عصر ما کم نظیر بودند.

 

عروج ملکوتی

سرانجام آیت الله العظمی حاج سید جمال الدین گلپایگانی در عصر روز دوشنبه ۲۹ محرم الحرام ۱۳۷۷ هـ . ق در ۸۲ سالگی چشم از جهان فانی فرو بست. وی وصیت کرده بودند که مرا در مقبره العلما دفن کنید اگر نشد در وادی السلام. وقتی جنازه را به عللی نتوانستند در مقبره العلما دفن کنند، آن را به قبرستان وادی السلام آوردند، امّا جای مناسبی پیدا نکردند که او را دفن کنند، غیر از مکانی که در زمان حیاتش همیشه می آمد و در آنجا مینشست و فاتحه و دعا میخواند. از این رو، ایشان را همان جا دفن کردند.

زندگینامه سید احمد حسینی کربلایی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید احمد کربلایی تهرانی (متوفای ۱۳۳۲ق)، عالم، فقیه و از عرفای بزرگ شیعه در قرن سیزدهم و چهاردهم هجری قمری بود. سید احمد حسینی کربلایی اصالتا اهل تهران ولی در کربلا متولد شده و در نجف اشرف تحصیل کرده و به درجه اجتهاد رسید.

وی در فقه و اصول فقه از محضر بزرگانی چون میرزای شیرازی، میرزا حسین خلیلی تهرانی، میرزا حبیب‌الله رشتی، آخوند خراسانی استفاده نموده و در عرفان از ملا حسینقلی همدانی بهره برد. سید علی قاضی، سید محسن امین، محمدتقی بافقی قمی‌ و سید ابوالقاسم لواسانی از شاگردان مشهور او هستند. سیمای عرفانی و معنوی و اخلاقی‌ ایشان بیشتر جلوه‌گر است ولی در میدان فقاهت نیز از جایگاه والایی برخوردار است.

خاندان پدری سید احمد اصالتاً اهل تهران بوده‌اند، اما پدرش برای تحصیل معارف دین و بهره‌مندی از محضر بزرگان دانش، از دیار خویش به شهر کربلا، که یکی از مراکز علمی‌ شیعه بود، هجرت نمود، و در جوار مرقد حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام به فراگیری آموزه‌های دینی پرداخت. به همین علت فرزندش، سید احمد، به سید احمد کربلایی تهرانی شهرت یافت. در پاره‌ای نوشته‌ها، عنوان حائری را به نامش افزوده‌اند.

از آن جا که‌ این عالم بزرگوار، در هنگام عبادت و نیایش، بسیار گریه می‌کرد به «بکاء» هم معروف شده است و گویا یکی از چشمان او، بر اثر بیماری، نابینا شد؛ از‌ این‌رو به «واحد العین» هم نامیده شده است. با جستجویی که در منابع زندگی‌نامه‌ این عارف فرزانه انجام شد، تاریخ دقیق ولادت او به دست نیامد، ولی از مجموع اخبار گردآوری شده در مورد شرح‌حال او می‌توان حدس زد که پس از نیمه دوم قرن سیزدهم تولد یافته است.

در اواخر سال ۱۳۰۰ق به نجف هجرت نموده است. بعد از ورود به حوزه نجف، با تلاش روزافزون به تحصیل پرداخت. وی سطوح عالیه و دروس خارج فقه و اصول را از محضر بزرگان آن دیار، فرا گرفت و بهره‌های فراوانی کسب نمود و به درجه اجتهاد رسید.

 

اساتید

سید احمد، فقه و اصول را از محضر مجتهدان بزرگی چون: میرزا محمد حسن شیرازی، معروف به میرزای بزرگ (صاحب فتوای تحریم تنباکو)، علامه بزرگوار میرزا حسین خلیلی تهرانی، میرزا حبیب‌الله رشتی و آخوند خراسانی بهره برد و در‌ این علوم تبحری تمام و کمال یافت.

سید احمد به آموختن دانش‌های ظاهری و نقلی بسنده نکرد بلکه پس از فراگیری کتاب تشریع، به مطالعه کتاب تکوین به‌ویژه «نفس» پرداخت. وی برای رسیدن به‌ این منزلت، سر بر آستان، ملا حسینقلی همدانی نهاد.‌ این استاد کارآزموده آن‌چنان اخگری بر جان او افکند که شعله وجودش لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر شد و به مقامی‌ رسید که، آقا بزرگ تهرانی درباره‌اش می‌گوید: او یگانه دوران بود.

 

 شاگردان

اسامی‌ جمعی از شاگردانش که در منابع ترجمه‌ این عارف فرهیخته آمده، از‌این قرارند:
۱. میرزا علی آقای قاضی.
۲. سید محمدکاظم عصار تهرانی.
۳. سید محسن امین، که از سال (۱۳۰۸ق) تا سال (۱۳۱۱ق) نزد‌ این بزرگوار کسب فیض کرد.
۴. میرزا مهدی غروی اصفهانی.
۵. سید جمال‌الدین گلپایگانی.
۶. شیخ محمدتقی بافقی قمی.
۷. سید ابوالقاسم لواسانی.
۸. کیوان قزوینی، مولف کتاب معروف رساله رازگشا.

 

ویژگی ها

در‌ این‌جا مناسب است داستانی نقل شود که علاوه بر آموزنده بودن، نشان‌دهنده مرتبه والای پیراستگی و وارستگی سید احمد کربلایی است. علامه سید محمدحسین حسینی تهرانی می‌گوید:

روزی به دیدن‌ آیة‌الله سید علی لواسانی فرزند‌ آیة‌الله سید ابوالقاسم، یکی از شاگردان مکتب عارف مشهور ملا حسینقلی همدانی بود. بعد از رحلت آن بزرگوار در سال ۱۳۱۱ق. در شمار شاگردان‌ آیة‌الله سید احمد کربلایی، وصی آن جناب قرار گرفت. روزی بعد از درسم، که شاگردان رفتند، به من فرمود: آقا سید ابوالقاسم! اگر کاری نداری بنشین! گفتم: کاری ندارم و در اطاق نشستم. سپس فرمود: برای میرزا محمدتقی بنویس! (در‌ این وقت مرحوم‌ آیة‌الله العظمی‌ شیخ محمدتقی شیرازی در کربلا زندگی می‌کرد.) آن‌گاه حالش دگرگون شد و گفت: آه! آه!

فرمود:‌ این مرد (شیخ محمدتقی) احتیاطات خود را به من ارجاع داده. اشخاصی به او رجوع کرده‌اند (و به او گفته‌اند) که اگر برای شما اتفاقی بیفتد، ـ یعنی از دنیا بروید ـ در امر تقلید به کدام یک از علما رجوع کنیم؟ او در پاسخ گفته است: من غیر از سید احمد کربلایی کسی را سراغ ندارم. آقا سید ابوالقاسم! بنویس: آقای میرزا محمدتقی! شما که‌ اینک در امور دنیا حکومت و ریاست دارید، اگر‌ این کارها را بکنید و کسی را به من ارجاع دهید، فردای قیامت در محضر خدا، که حکومت با ماست از شما شکایت می‌کنم و از شما راضی نخواهم بود.

علامه طباطبایی می‌نویسد: از آقای سید احمد کربلایی که از شاگردان معروف استاد اخلاق و عرفان، آقای ملا حسینقلی همدانی بود، نقل شده که فرمود: روزی در جایی استراحت می‌کردم و در خواب بودم. ناگهان شخصی مرا از خواب بیدار کرد و گفت اگر می‌خواهی نور اسفهبدیه را بنگری از جای برخیز! (این اصطلاحی است از شهاب‌الدین سهروردی، معروف به شیخ اشراق. روی نور «اسفهبدیه» را در نفوس کامله و تهذیب شده به کار می‌برد.)هنگامی‌ که چشم گشودم، دیدم درخششی بی‌حد و اندازه شرق و غرب را فرا گرفته. سپس علامه طباطبایی می‌فرماید: این درخشش همان مقام تجلی نفس است.

 

از منظر فرهیختگان‏

محمدحسین غروی اصفهانی مشهور به کمپانی در شأن او گفته است: من احدی را در فقه مثل او ندیده‌ام و یا درباره‌ ایشان گفته‌اند: کوه علم و تجلی‌گاه دانش، دانشور جلیل و فقیه کبیر، دانشمند فاضل، او از اکابر روزگار بود و احاطه حیرت‌انگیزی در فقه داشت؛ از اعاظم فقهای امامیه و فقیه یگانه بود.

علامه طباطبایی می گوید: سید احمد کربلایی در معارف الهيه، و تربيت و تكميل مردم يد بيضا نشان مى‌ داد.

آقا بزرگ تهرانی، صاحب «نقباء البشر» که از معاصران او بوده در ترجمه‌اش چنین می‌نگارد: او یکی از یاران و شاگردان ویژه عارف کبیر ملا حسینقلی همدانی بود. او یگانه روزگار خویش بود در مراتب دانش، رفتار، سیر و سلوک، زهد، ورع، تقوا طلبی، شناخت خداوند متعال و ترس و خوف از خداوند. او همواره نمازهای خویش را در خلوت می‌خواند و از‌ این‌که مردم در نماز به او اقتدا کنند پرهیز و اجتناب می‌کرد. او از خوف خدا، بسیار می‌گریست و اشک می‌ریخت به گونه‌ای که در حال نماز، گریه، عنان اختیار را از او می‌ربود، به ویژه در هنگامه نماز شب. من سالیان متمادی همسایه دیوار به دیوار او بودم و از حال و هوای او چیزهایی را مشاهده کردم که اگر بخواهم در‌ این‌جا ذکر کنم سخن به دارازا می‌کشد. او بسیار به مادر خود مهر می‌ورزید و به او خدمت می‌کردم و اتفاقا قبل از رحلت مادرش، از دنیا رفت.

سید محسن امین شاگرد دیگر سید احمد می‌گوید: سید احمد کربلایی در قله تقوا و ورع و اهل ریاضت و تهذیب‌کننده نفوس و جان‌های با استعداد است.

سید محمدکاظم عصار تهرانی: در میان بزرگانی که محضر آنان را درک کردم، تنها شخصی که از حجاب‌ها و پرده‌های ضخیم طبیعت و عالم ماده، عبور کرده و به مراحل والایی از کشف و شهود معنوی، واصل شد آقای کربلایی بود و من احدی را همتای او ندیدم.

سید محمدحسن قاضی (فرزند ارشد میرزاعلی‌آقای قاضی) می گوید: سيد احمد كربلائى در زمينه زهد و تقوى در مرحله‌اى بسيار والا بوده است، علاوه بر اطلاعات وسيع او در زمينه معارف اسلامى و فقاهت. هرگاه نام او نزد پدر، قدس سره، برده مى‌شد به او حالتى از سكون و سراسيمگى و تأمل دست مى‌داد، و سپس به حالت طبيعى برگشته و شروع به ادامه سخن با همنشينان مى‌نمود.

آیت الله سید محمد حسین طهرانی محمد بهاری و سید احمد کربلایی را ممتازترین شاگردان آخوند همدانی می دانست و درباره سید احمد کربلایی فرمود: «از اعاظم فقهاء شیعه امامیه و از اساتید حکمت و عرفان الهی بوده است.» پس از مهاجرت بهاری به همدان، سید احمد کربلایی، یگانه عالم اخلاق و مربی نفوس در طی طریق الهی و سیر در معارج و مدارج کمال نفس انسانی و ایصال به کعبه مقصود و حرم معبود بود.

آقا بزرگ تهرانی می گوید: سید احمد کربلایی در مراتب علم و عمل و سلوک و زهد و ورع و تقوی و معرفت بالله و خوف و خشیت از او یگانه فرد زمان و اوحدی عصر خود بود.

 

عروج ملکوتی

سید احمد کربلایی، در لحظات آخر نماز عصر روز جمعه ۲۷ شوال المکرم (۱۳۳۲ق) در نجف اشرف چشم از جهان خاکی فرو بست. پیکر او بعد از نماز، به دوش کشیده شد و در حرم حضرت امیرالمومنین علیه‌السلام مقابل‌ ایوان طلا، در پشت سر مبارک حضرت مدفون گردید.