زندگینامه زرارة بن اعین

به نام آفریننده عشق

 

زرارة بن اعین (حدود ۷۰ – ۱۵۰ق) از اصحاب اجماع و صحابه خاص امام باقر (علیه‌السلام) و امام صادق (علیه‌السلام) و از بزرگ‌ترین فقها و متکلمان شیعه بود.

 

ویژگی ها 

نام اصلی او عبدربه و مکنّی به ابوالحسن و ابوعلی و فرزند اعین بن سُنْسُن شیبانی است. وی از اعیان فقها، ادبا، متکلمان امامیه و از بزرگان روایی عصر خود و از مشایخ برجسته و مورد اعتماد محسوب می‌شود که در دیانت، فقاهت، وثاقت و زهد گوی سبقت از همگنان ربوده است. چهره ظاهری او نیز به محاسنش افزوده بود: او فردی تنومند و سفید چهره بود که آثار سجود بر پیشانی مبارکش نقش بسته بود.

او از فقه، حدیث، کلام، ادب و شعر بهره برده است، اما تخصص وی بیشتر در فقه است. بابی از ابواب فقه نیست مگر اینكه حدیثی از زراره در آن موجود باشد. بیش از دو هزار حدیث از طریق زراره در آثار مهم شیعه یافت می‌شود.

زراره از مردانی است كه شایستگی و معرفت او موجب شد تا کتاب امام علی (علیه‌السلام) با املای پیامبر (ص) و دستخط امام و حاوی تمام احکام حلال و حرام الهی را مشاهده كند. امام باقر (علیه‌السلام) بهشت را به زراره بشارت داد و فرمود: «بر خدا حق است كه تو را در بهشت جای دهد.» امام صادق (علیه‌السلام) نیز او را از فروتنان دانست و به او وعده بهشت داد.

زراره از یاران مقرّب امام باقر و صادق و کاظم (علیهم‌السّلام) بوده است و روایاتی از ائمه هدی (علیهم‌السّلام) در مدح او وارد شده است. گفتنی است که وی در جامعه به علاقمندی به ائمه و مکتب آن‌ها شهره بود. حضرت صادق (علیه‌السّلام) از باب تقیّه گاهی او را مذمّت می‌کرد تا او را از شرّ دشمنان برهاند. شاهد این نکته روایتی است که کشی در رجالش آورده است. البته برخی از روایات ذامّه نیز سندشان ضعیف است لذا صدور آن‌ها از ناحیه معصوم (علیه‌السّلام) قابل اثبات نیست. تعابیر بلندی که در این‌گونه روایات به چشم می خورد بیانگر نقش والای او در حفظ مواریث و احادیث آل علی و انتقال آن به طبقات بعد است.

دانشمندان علم رجال نیز او را به نیكویی ستوده‌اند. نجاشی، رجال شناس معروف شیعه می‌گوید: «زراره، بزرگ و استاد اصحاب ما، فقیه، متکلم، شاعر، ادیب و استاد علم قرائت بود و همه معیارهای فضیلت شخصی و دینی در او جمع بوده است. راستگو، مورد اعتماد و در زمان خویش بر همه اصحاب مقدم بود. علامه حلی در خلاصة الاقوال می‌نویسد: ایشان از بزرگان امامیه در عصر خود بود که بر همگنان خود تفوّق و تقدّم داشته است، قاری قرآن، فقیه، متکلّم، شاعر و ادیب بوده و خصایص دین و دانش و فضل را در خود جمع داشته است. از موثقان شمرده شده و در آنچه روایت می‌کند، صادق و درست‌گفتار است.

ابن داود می‌نویسد: او راست‌گوترین زمان خویش و فاضل‌ترین ایشان است. صاحب ریحانة الادب درباره او می‌نویسد: از اکابر اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق (علیه‌السّلام) است. قاری، فقیه، متکلّم، شاعر و ادیب بارع و جامع خصال فضل و دیانت است. از اعاظم فقه و حدیث شیعه و از حواریون حضرت باقر (علیه‌السّلام) بوده است. بنابر نقل بعضی منابع دینی نسبت به حضرت صادق (علیه‌السّلام) دوست‌ترین مردم از زندگان و مردگان و محبوب‌ترین اصحاب حضرت باقر (علیه‌السّلام) بود. یکی از چهار تنی است که به نجبا، امنای حلال و حرام الهی، اوتاد ارض، اعلام دین، سابقین، مقرّبین و قائمان به قسط و عدالت توصیف شده‌اند و تصریح شده که در نبود ایشان آثار نبوّت مندرس و منقطع می‌شد.

اصحاب و یاران ائمه علیهم‌السلام نیز به مکانت علمی و موقعیت برتر او اعتراف داشتند. فردی در حضور جمیل بن دراج ـ از فقها و محدثان نامی شیعه ـ محضر پرفیضش را ستود؛ جمیل فرمود: «به خداوند سوگند که مَثَل ما در برابر زراره، مثل کودکان دبستانی در نزد معلّم خود بوده.» ابو غالب زراری می‌نویسد: در جدول و مخاصمت در کلام، امتیازی تمام داشت و هیچ‌کس را قدرت آن نبود که در مناظره، او را مغلوب سازد مگر کثرت عبادت او را از کلام بازداشته بود.

ابو غالب زرار که در زمان غیبت صغری می‌زیسته و خود از خاندان زراره بوده است درباره ویژگی‌های زراره می‌گوید: «زراره فردی خوش سیما، تنومند و سفیدپوست‌ بود، برای نماز جمعه خارج می‌شد. در حالی که کلاهی سیاه بر سر و عصایی در دست داشت. اثر سجده در پیشانیش ظاهر بود. مردم در دو طرف راه می‌ ایستادند و به خاطر جلال و هیبتش، وی را می‌نگریستند. او اهل بحث و مناظره بود و هیچ کس به پای او نمی‌رسید، تنها عبادت بود که او را از سخن باز می‌داشت. و متکلمان شیعه از شاگردان وی می‌باشند.»

محمد بن اسحاق الندیم در مورد شخصیت زراره چنین یادآور شده است: «زراره در بعد فقه، حدیث و کلام یکی از بزرگ‌ترین رجال شیعه می‌باشد.»

نقل شده است که فقیه ترین اصحاب امام باقر و امام صادق علیهما السلام شش نفرند و فقیه ترین آنها زراره بن اعین است.

در کافی نقل شده است: هر کس او را درک کند مثل این است که امام صادق علیه السلام را درک کرده است.

امام صادق علیه السلام به او فرموده بود: ای زراره، در مسجد پیامبر بنشین و برای مردم فتوا بده چون دیدن مانند تو برای من بسی مایه خرسندی است.

امام صادق علیه السلام می فرماید: زراره، ابوبصیر، محمد بن مسلم و بُرَید از کسانی هستند که خداوند در حق آنها فرموده است: السابقون السابقون اولئک المقربون.

همچنین امام صادق‌ علیه‌ السلام درباره وی فرمود: اگر زراره نبود، چه بسا احادیث پدرم از بین می رفت.

امام صادق‌ علیه‌السلام در جای دیگری می‌فرمود: محبوب‌ ترین خلق خداوند نزد من چهار نفرند چه زنده باشد و چه مرده: برید بن معاویه، زراره، محمد بن مسلم و احوال.

ابن ندیم می گوید: وی از بزرگترین رجال شیعه از نظر فقه، حدیث و کلام بوده است‌.

محمد بن ابی ‌عمیر می‌گوید: «به جمیل ‌بن دراج گفتیم، به راستی مجلس و محفل علمی شما بس آراسته و مغتنم است! جمیل گفت: به خدا سوگند، ما در مقابله با زراره ‌بن اعین مانند کودکان هستیم در مدرسه و در مقابل معلم.»

علامه محمد بن علی اردبیلی می گوید: بزرگی منزلت و عظمت مقام او به اندازه ای است که در اینجا گنجایش ذکر آن نیست.

شیخ عباس قمی می گوید: جلالت شأن و عظمت قدرش زیاده از آن است که ذکر شود. جمیع خصال خیر از علم، فضل، فقاهت، دیانت و وثاقت در او جمع است.

 

عروج ملکوتی

در تاریخ وفات این مرد بزرگ، اختلاف‌نظر وجود دارد: برخی از محدثان، سال ۱۵۰ هـ. را تاریخ رحلت زراره دانسته‌اند، اما بیشتر دانشمندان، سال ۱۴۸ هـ. (بعد از ارتحال امام صادق (علیه‌السّلام) به فاصله دو ماه یا کمتر) را ثبت کرده‌اند و می‌گویند زراره در بستر بیماری بود که امام صادق (علیه‌السّلام) جهان را بدرود گفت و به همان مرض هم از دنیا رفت.

زندگینامه عبدالخالق غجدوانی

به نام آفریننده عشق

 

خواجه عبدالخالق غجدوانی از بزرگترین پیران طریقت نقشبندی و از مشایخ نامی ماوراءالنهر است.

 

ویژگی ها 

وی در قریه غجدوان در شش فرسنگی بخارا به دنیا می آید. خواجه عبدالخالق در ابتدا در بخارا به ‏تحصیل علوم می پردازد. از استادانش فقط نام «امام صدرالدّین» در برخی مآخذ ذکر شده که عبدالخالق بر او تفسیر ‏می خوانده است. عبدالخالق در سن بیست و دو سالگی به هنگام اقامت «خواجه یوسف همدانی» در بخارا، از او طریقت می گیرد و ‏پس از رفتن خواجه یوسف به خراسان، عبدالخالق به ریاضت و خلوت و مجاهدت می نشیند و پس از چندی به ارشاد ‏می پردازد. او خود وصیت ‏کرده بوده است که قبرش را عمارت نکنند. ‏‏«بهاءالدّین نقشبند» خود را پرورده روحانیت عبدالخالق غجدوانی می دانست و متأثر از او بود. به همین جهت است که ‏طریق نقشبند بر اساس تعالیم خواجه عبدالخالق بنیان شده است. ‏

خواجه عبدالخالق مبنای طریقه خود را بر این هشت اصل نهاده بود: هوش در دم، نظر بر قدم، خلوت در انجمن، سفر در ‏وطن، بازگشت، نگاه داشت و یادداشت. بهاءالدّین نقشبند این هشت اصل را گرفت و خود سه اصل دیگر (وقوف ‏قلبی، وقوف عددی، وقوف زمانی) را بدانها افزود. و بنای طریقت نقشبندی این یازده کلمه شد. ‏خواجه عبدالخالق به مانند اخلاف نقشبندی ش از صوفیان میانه رو بود، مواظب سنّت و ملازم شریعت بود و نیز ذکر جهر را ‏منکر بود و ذکر را ذکر خفیه می دانست. عبدالخالق شعر نیز می سروده است.

نقل است که عبدالخالق غجدوانی ذکر دل را از حضرت خضر علیه السلام گرفته است و حضرت خضر به او گفته است: ای جوان، در تو کار بزرگی می بینم.

گاهی اوقات پیش می آمد که غجدوانی یک نماز را در مکه می خواند و نماز دیگر را در شام!

نقل است: عالمی نزد غجدوانی آمد و گفت: من چهل سال به مردم علم می آموزم ولی نمی دانم که به اخلاص بوده یا نه، اگر شما میدانید به من بگویید‌. عبدالخالق شبی آواز شنید: آن عالم را بگو که در این چهل سال، یک نوبت برای رضای ما علم پیاده نکردی.

نقل است: عبدالخالق با عده ای بیرون بودند و برای رفع تشنگی و وضو به آب احتیاج پیدا کردند. عبدالخالق گفت: من به نماز می ایستم، آب چاه بالا می آید. وقتی به نماز مشغول شد، آب چاه بالا آمد و دیگران استفاده کردند.

نقل است: عبدالخالق در روز عاشورا برای مریدان از معرفت سخن می گفت. ناگاه مردی به صورت زاهدان آمد و نشست و از خواجه پرسید: سرّ این حدیث چیست: اتَّقُوا فِراسَةَ المؤمنِ؛ فإنّهُ يَنظُرُ بنورِ الله‌‌. خواجه فرمودند: این است زنّار را بدی و ايمان آوری! مشخص شد که آن مرد ترسا (مسیحی) بوده است. آن مرد، زنّار برید و ایمان آورد.

یک روز، شخصی از راه دور نزد شیخ غجدوانی آمده بود که ناگاه جوانی خوب صورت پیش خواجه آمد و از وی دعایی خواست. پس از اینکه رفت، آن شخص پرسید: این جوان نیکو صورت که بود؟ شیخ گفت: او فرشته ای بود و مقام وی در آسمان چهارم بود و به سبب تقصیری که از وی سر زده بود از مقام خود پایین آمده بود. نزد ما آمد و از ما دعا خواست و خدا نیز دعای ما را قبول کرد و او را آمرزید.

نقل است که هنگام وفات عبدالخالق غجدوانی، آوازی برآمد: يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً.

پس از وفات خواجه، ایشان را درخواب دیدند که در زیر عرش بر تختی نشسته است و فرشتگان می آمدند و از جانب خدا به او سلام می دادند.

 

عروج ملکوتی

عبدالخالق غجدوانی در 575 هجری قمری (و به نقلی در 617 هجری قمری) وفات می یابد و او را در روستای غجدوان به خاک می سپرند.

زندگینامه حسن کرباسی یزدی

به نام آفریننده عشق

 

حسن كرباسی فرزند غلام حسين، متولد 1307 ه.ق، در «محله مالمير» از علمای بزرگ و صاحب‌ کرامت یزد بود.

 

ویژگی ها 

محسن کرباسی در یکی از محلات قديمی خارج حصار «يزد» ديده به جهان گشود. حسن در خانواده اي كه چهار برادر و سه خواهر بودند، فرزند ارشد بود. از همان كودكي، آثار نبوغ ذاتي و تمايز در بين ساير برادران و خواهران از او ديده مي شد. توجه خاص به انجام دقيق فرايض ديني، احترام در حد نهايت به والدين، همدل و غمخوار بودن براي برادران و خواهران، از خصوصيات وي در همان كودكي بود.

با توجه به كهولت سن پدر و اين كه ديگر نمي توانست امور معيشتي خانواده بزرگ خود را اداره كند، حسن مجبور شد تحصيلات را رها كند و به داد و ستد در بازار بپردازد؛ و نهايتاً نتواند چون ساير طلاب پس از مدتي عازم حوزه هاي علميه شهر هاي بزرگ «ايران» و متعاقباً «حوزه مقدسه نجف اشرف» بشود. بنابراين در حجره كوچكي در «سراي خان» قديم يزد واقع در «بازار زرگري»، شغل پدر، يعني حق العمل كاري را با كمك سه برادر خود ادامه داد و طبق اسناد موجود، با دور ترين شهر هاي ايران و دهات و قصبات يزد در تماس تجاري بود.

ديري نگذشت كه مراتب صداقت و امانت داري آ شيخ حسن كرباسي، بين تجار و بازاريان اين مرز و بوم مثال زدني شد و تجار شهر هاي ايران با كمال آرامش و اطمينان خاطر، كالا هاي خود را به «تجارت خانه آ شيخ حسن كرباسي» مي سپردند و مطمين بودند ديناري از حق آنان ضايع نمي شود. هنوز كه قريب پنجاه سال از ارتحال آن مرد خدا مي گذرد، نام آ شيخ حسن كرباسي در يزد و بين بازاريان، يادآور صداقت، مردم دوستي و راستي و درستي در عمل است. ايشان در كوي مالمير، امام جماعت و زعيم محل بودند و از نقاط دور شهر، مردم با عشق و علاقه در نماز ايشان حاضر مي شدند.

راجع به ارادت ايشان به حضرت ابا عبد الله الحسين -عليه السلام، يكي از اخوي هاي ايشان نقل مي كند: در هنگام ممنوعيت عزاداري و روضه خواني در زمان «پهلوي اول»، يک بار به اخوي گفتم: با توجه به ممنوعيت عزاداري و اينكه دل هاي مشتاقان حضرت سيد الشهدا، سخت به روضه خواني تمايل دارد، اگر صلاح مي دانيد فردا صبح بعد از اداي نماز، مختصر ذكر مصيبتي بفرماييد. ايشان قبول نمودند و فردا صبح پس از اتمام نماز، رو به مومنين به ديوار محراب تكيه دادند و فرمودند: نقل شده است روز عاشورا، حضرت امام حسين علیه السلام و بعد آن چنان منقلب شدند و گريه نمودند كه از حال رفتند و از ادامه صحبت بازماندند. مدتي گذشت و ايشان توانستند از جاي خود برخيزند. من به ايشان عرض كردم: اخوي! ذكر مصيبت بس است! به منزل برويم.

از نظر معيشت و زندگي، ايشان بسيار ساده زيست و ساده پوش بودند و با قناعت هر چه تمام تر زندگي مي كردند. همه زندگي ايشان در يك اطاق كاهگلي خلاصه مي شد كه در گوشه اي از آن مسند ايشان روي پلاسي مندرس، گسترده بود. يك گوشه اطاق هم چرخ نخريسي عيال ايشان روي تخته پوستي بود؛ و ديگر هيچ مفرشي در اين اطاق، گسترده نبود! لباس روحانيت ايشان، قبا و عباي ساده و ارزان قيمت بود و عمامه كوچك و سفيد و تميزي بر سر مي گذاشتند. نقل شده واعظي از تهران به يزد آمده بود. روزي در بازار با ايشان مواجه مي شود. وقتي جناب آ شيخ حسن را به اين واعظ معرفي مي كنند، خطاب به ايشان مي گويد: “اين آ شيخ حسن كرباسي و آ شيخ حسن كرباسي كه مي گويند، شما هستيد!؟ پس چرا اين قدر عمامه شما كوچك است؟” آ شيخ حسن با لبخندي دست به عمامه خود برده و پاسخ داده بودند: “براي اين كه لايي ندارد!”

یکی از کسبه بازار خان یزد نقل کرده است: روزی به همراه آقای کرباسی در بازار خان در حرکت بودیم که ناگهان متوجه شدم ایشان حالشان منقلب شده و چشمانشان را مالیدند مثل اینکه چیزی غیر عادی دیده باشند. من موضوع را پرسيدم و ایشان فرمود: به شرطی که تا زنده ام برای کسی تعریف نکنید. من قول دادم موضوع را جایی مطرح نکنم. ایشان فرمودند: ناگهان متوجه شدم افرادی که در بازار هستند به صورت سگ و خوک ظاهر شدند!

آقای کرباسی می گوید: یک روز یک درویش نگاهی به شیئی که در گوشه اتاق بود انداخت و آن را با نگاه خود به سقف چسباند. آنگاه به من فرمود: اگر ذکری را که به تو می‌ گویم انجام دهی، تو نیز می توانی این کار را بکنی! من که دانستم برای انجام این کار مجبورم نماز صبحم را قضا کنم، پیشنهادش را قبول نکردم و به او گفتم: حال دوباره شئ را به سر جایش برگردان! او هرچه سعی کرد نتوانست شئ را برگرداند. من نیز به او گفتم: من اگر بخواهم می‌ توانم این کارها را انجام دهم بدون اینکه لازم باشد نماز صبحم قضا شود.

همسر آقای کرباسی نفل کرده اند: بعضی وقت ‌ها نیمه شب کسی درِ خانه ما را می‌زد و شیخ بیرون می رفتند و دم در با آن شخص صحبتی می‌کردند و بر می گشتند اما در مورد اینکه آن شخص کیست و چه صحبتی می‌ کند اصلا حرفی نمی‌ زدند. حتی وقتی سوال می‌ کردم، می‌ گفتند: او با من کار داشت! تا اینکه شب تصمیم گرفتم بعد از اینکه از اتاق بیرون رفتند، با پای برهنه بدون اینکه متوجه شوند پشت سرشان بروم تا طرف را ببينم یا صحبت‌ هایی که می‌شد را بشنوم. آن شب خیلی آهسته و با تأمل خودم را نزدیک در رساندم، اما در ضمن گفتگو نه آن طرف را دیدم و نه از صحبتشان چیزی فهمیدم! به محض اینکه متوجه شدم آنها می‌خواهند در را ببندند، من به سرعت به بستر رفتم و خودم را به خواب زدم اما ایشان فرمودند: والده احمد! قرار نبود کسی که نیمه شب در می‌ زند و با من کار دارد شما دخالت نکنید؟!

یکی از کسبه یزدی نقل کرده است: یکبار یکی از بازاریان از آقای کرباسی حلالیت طلبید و خداحافظی کرد تا به حج مشرف شود. ٍ پس از انجام فریضه حج معمولا کسانی که طرف با آنها خداحافظی کرده، بر خود لازم می‌دانند به دیدار او بروند. آقای کرباسی هم در محله خودشان مالمیر و محلات اطراف برای چند دقیقه و در آستانه منزل دیداری می‌کردند و از همانجا برمی‌گشتند. این دید و بازدید در یزد معمولا چند روزی به طول می‌انجامد و بعد هر کی به سراغ کسب و کار خود می‌رود اما اين حاج آقا تا دو هفته به بازار نیامد تا یک دوستی به خانه‌اش رفت و علت را پرسید. وی اظهار داشت: من موقع عزیمت حج به دیدار آقای کرباسی رفتم. اما ایشان تا به امروز به خانه من نیامده‌اند! من هم عهد کرده‌ام تا ایشان به دیدار من نیایند، به بازار نیایم. یک نفر از جناب شیخ خواست اگر ممکن است به دیدار او بروند. آقای کرباسی فرمودند: حال که چنین است؛ من حاضرم به خانه‌اش بروم، اما به شرط تنها ملاقات و دیدنی او برای ناهار یا شام در تدارک نباشد که من اهل پذیرایی و ماندن نیستم.

بنابراین آن دوست مشترک به اتفاق جناب شیخ به خانه آن حاج آقا رفتند. پس از دیدار و گفتگو با همه تذکری که به وی داده شده بود، ناگهان سفره‌ای گسترده شد و سپس چند نوع غذا در آن قرار گرفت. اما اين امر که خلاف قول و قرار با آقای کرباسی بود، موجب رنجش ایشان شد. آن مرد خدا که در محذور قرار گرفته بود، دستی به بشقاب پر از پلو برد و با دست، کمی از آن را با انگشت جمع کرده سپس با اشاره به آن دوست مشترک که در کنارش بود فرمود: نگاه‌ کن! آیا با این وضعیت من از این لقمه بخورم؟! من با شما شرط نکردم تنها دیدار باشد و بس؟ من غذا نمی‌خورم!! آن دوست می‌ گوید: وقتی به دست ایشان نگاه کردم که مقداری پلو را جمع کرده بودند با حیرت دیدم از لای انگشتان ایشان چرک و خون جاری است‌!

تنها دختر آقای کرباسی گفتند: در روزهای آخر عمر پدرم حدود دو هفته‌ای بستری بودند و من بیشتر از گذشته به ایشان سر می‌زدم. گاهی هم به بقعه سید فتح‌الدین رضا می‌رفتم و توسلی داشتم. یک روز دیدم صفه‌ای که رو به قبله و پشت مرقد بودط هم سطح کف بقعه شده و یک زیلوی نو هم در آن گسترده‌اند و نسبت به گذشته سر و سامانی گرفته است. وقتی به خانه برگشتم، پدرم که روزها بود به علت بیماری از خانه بیرون نرفته بودند، گفتند: این صفه سید فتح هم که خیلی خوب شده، چون هم سطح آن را پایین آورده‌اند و هم زیلو در آن گسترده‌اند! من با تعجب گفتم: آقا شما که مدتی است از خانه بیرون نرفته‌اید از کجا می‌ فرمایید؟! آقا گفتند: چرا من دیدم بعد هم سکوت کردند و دیگر حرفی نزدند. توضیح اينکه این همان صفّه است که چند روز بعد، مدفن ایشان شد.

یکی از اهالی محله مالمیر نقل کرد: در دوره نوجوانی به اتفاق چند نفر از همسالان محل بازی می‌ کردیم که ناگهان مار بزرگی نظر ما را به خود جلب کرد. پس همگی دور این خزنده جمع شده بودیم، آن هم بدون اینکه متوجه خطر احتمالی اين گزنده خطرناک باشیم. در این اثنا آقای کرباسی از منزل به طرف بازار می‌رفتند که با دیدن ما نوجوانان جلو آمدند و وقتی آن مار را دیدند، از ما خواستند از اطراف آن پراکنده شویم اما ما خیلی توجه نکردیم و همچنان به تماشا ایستاده بودیم. ایشان وقتی متوجه شدند ما قصد نداریم از دور این مار متفرق شویم وردی خواندند و به طرف آن حیوان فوت کردند و از ما جدا شدند. هنوز چند لحظه از رفتن ایشان نگذشته بود که ما متوجه شدیم این مار هیچ تحرکی ندارد و هرچه به طرف او چیزی پرتاب کردیم، حرکتی از خود نشان نداد.

روزی در سفر عراق، جناب شیخ به مردی عراقی می‌ رسند و نگاهی به او می‌ اندازند و می‌ پرسند: شما از نسل شمر، از اشقیای کربلا نیستید؟! او هم جواب می‌ دهد: صحیح می‌ فرمایید. من از فلان قبیله و از فرزندان فلان شخص هستم و خودش اقرار می‌ کند که اجدادش از قاتلان اباعبدالله است.

یکی از همسایگان آقای کرباسی که مشی و مرامش خدا پسندانه نبود و ایشان آزار و اذیت زیادی از او دیده بودند و عموماً با رفتار و اخلاق خوب با وی برخورد می‌کردند، یک بار بیمار شد و چون معالجات پزشکان به نتیجه‌ای مطلوب نرسید، نگران شد‌‌. روزی با گریه و زاری در خانه این همسايه پارسا و پرهیزکار خود آمد و با تضرع و التماس از ایشان خواست درباره‌اش دعا کنند. جناب شیخ که قلبی رئوف و مهربان داشت. با همه آزارهایی که از او دیده بوده به وی دلداری داد و قول داد برای شفایش دعا کند. طولی نکشید که این همسایه باز هم با گریه اما این بار از روی شوق و با جسم سالم برای عرض تشکر در خانه جناب شیخ آمد و از ایشان تشکر کرد.

پسر آقای کرباسی می گوید که یک روز از پدر در مورد طی الارض پرسیدم: آیا برای شما هم طی الارض اتقاق می افتد؟ ايشان فرمود: گاهی اتفاق افتاده (یا گاهی اتفاق می افتد!)

 

عروج ملکوتی

بعد از چند روز بيماري در روز جمعه 23 دي الحجه 1385 هجري قمري مطابق با 26 فروردين 1345 هجري شمسي، جان به جان آفرين تسليم نمود و در كنار مقبره «سيد فتح الدين رضا» واقع در محله مالمير یزد به خاک سپرده شد.

زندگینامه اسدالله بافقی

به نام آفریننده عشق

 

اسدالله قائمی معروف به اسدالله بافقی در سال ۱۲۹۴ هجری قمری در شهرستان بافق یزد به دنیا آمد.

 

ویژگی ها 

آقای بافقی می گوید: بعد از چهل روز تلاش و مناجات در مسجد صاحب الزمان، یک روز صدایی در درون غرفه‌های بالای مسجد می آید و کسی مرا صدا می‌ زند: حاج اسدالله حاج اسدالله! نگاهم به اطراف بود. دوباره شنیدم: حاج اسدالله اینجا! نگاه کردم، دیدم چهره‌ای نازنین، نورانی و دوست داشتنی؛ آقایی که مانند خورشید می‌ درخشید با لبخندی کوتاه بر لب فرمود: ناامید نشو، گلایه مکن که هر سه حاجتت را برآوردیم. شک ندارم که ایشان امام زمان عجل الله فرجه بودند.

 

آقای بافقی می گوید: مدت ها بود که به حضرت زهرا سلام الله علیها توسل می کردم و حاجات خود را از ایشان میخواستم. یک روز درِ خانه به صدا درآمد. بیرون رفتم، دیدم بانویی در چادر مشکی وکاملا پوشیده به گونه ای که در بافق چنین لباس و پوششی معمول نبود؛ خطاب به من گفت: «اين بسته را بی‌بی به شما داده است.» بسته را تحویل داد و بی‌ درنگ رفت. من دچار غفلت شدم و نتوانستم بپرسیم که بی‌بی کیست؟ بسته را که گشودم؛ دیدم انگشتری زیبا در میان بسته است. ناگاه به خود آمدم که اين زن با اين لباس و پوشش که نه در بافق بلکه در یزد هم معمول نبود از کجا به منزل ما آمده؟ و بی‌بی کیست که او فرستاده ایشان باشد؟ پشت سر او با شتاب آمدم اما هرچه جستجو کردم اثری از او نیافتم و مردم کوچه و خیابان و همسایه‌ ها نیز گفتند: «چنین زنی با نشانه‌هایی که شما می‌دهید، ندیده‌ایم…» دریافتم که اين عنایت، اعطا و مدال افتخاری از جانب حضرت فاطمه سلام الله علیها است.

حاج حسین طالبی غسال نقل می‌ کرد: یادم نمی‌ رود که روزی حکومت و جمعی از همراهانش به روضه آمدند. نوکر حکومت آهسته مرا صدا زد و گفت بگو آقای حکومت چایی نبات می خواهد، من بلافاصله مطلب را به متصدی مجلس گفتم که دیدم رنگ ایشان تغییر کرد و گفت: به خدا قسم حتی یک مثقال نبات در خانه ما وجود ندارد، چه کنم؟ آنگاه به من گفت: برو و از هر جایی که توانستی نبات تهیه کن تا از شرّ این حکومت در امان باشیم. از محل روضه بیرون رفتم و ملا اسدالله را دیدم که به من گفت: عمو حسین کجا می‌روی؟ بیا اینجا. آنگاه دست در جیبشان کرده و مقداری نبات به من دادند و گفتند: نبات آوردم که شما از شرّ این ظالم ها در امان باشید.

از یکی از آشنایان آقای بافقی نقل است: یک روز با جمعی از دوستان بیرون رفته بودیم. حاج علی اکبر برخورداری و آقای حاج عبدالله چای و میوه‌ای آماده نموده و یکی دو نفر هم مشغول تهیه ناهار شدند. روز بسیار خوبی بود. پس از صرف چای و میوه و بهره‌مند شدن از صحبت‌ های حاج ملا اسدالله تازه سفره ناهار را انداخته بودیم. خواستیم غذا را بکشیم که یک دفعه در فصلی که انتظار باران نمی‌رفت هوا ابری گشت و باران شروع شد. دیدم مرحوم حاجی بلند شدند و عبا را گذاشتند و گفتند شما ناهار را بخورید و فعلا منتظر من نباشید. ما که راز این کار را نمی‌ دانستيم ناهار را خوردیم و ظرف ها را شستیم و کنار گذاشتيم. ساعتی گذشت؛ فکر نمی‌ کردیم حاجی برگردد که متوجه شدیم حاجی به درب باغ رسید! برگشته اند. ما که از ایشات غافل شده بودیم، غذایی برای ایشان نگذاشته بودیم. در همین حال به ظرف خالی که در کنار بود، اشاره ای کردند و گفتند: لابد این غذا را هم برای من گذاشتید! ما متوجه شدیم که غذای ایشان از ظرف خالی، غذا خورند؛ ظاهرا غذای ایشان از غیب رسیده بود.

نقل است: یک روز شخصی نزد حاج اسدالله بافقی آمد و گفت: حاج شیخ! مریضی دارم که دوای درد او انار است و در این فصل اصلا انار پیدا نمی شود؛ اگر ممکن است شما به من کمک کنید. در این حال شیخ اسدالله فورا دست در جیب خود کرده و اناری درآورد و به آن مرد داد. آنگاه دیگران گفتند: ما هم انار می‌ خواهیم. حاج شیخ چندین انار دیگر درآورد و به دیگران داد با اینکه پیدا کردن یک انار در آن فصل، کار دشواری بود.

عبدالحسین فتاحی که سالها همراه آقای بافقی بوده نقل می کند: یک روز دیدم حاج شیخ به هر نیازمندی که درخواست پول می کند، مقداری پول از جیب خود می دهد. به همین دلیل تردید کردم که مگر جیب قبای یک انسان چقدر می‌ تواند جا داشته باشد که تمام نمی‌ شود. خلاصه تا شب وقتی که می‌خواستند وارد منزل شوند، گفتم: حاج آقا! جیب شما خواجه خضر است که خالی نمی‌ شود؟ دیدم چشمانشان پر از اشک شد و گفتند: نگاه کن به خدا هیج فرقی نکرده و فرمودند: نه خواجه خضر نیست. نظر امام زمان (عج) است، امام زمانی است!

یک روز یکی از نزدیکان حاج آقا به ایشان گفت: پس فردا منزل آقا سید غضنفر روضه‌ خوانی شروع می‌ شود. ایشان گفت: پس مقداری قند برای ایشان ببر و به آنان بگو که هر وقت قندهای شما از یزد رسید قند ما را پس بدهید. گفتم: ایشان قند و نبات می‌ دهند. خودشان مغازه عطاری و بقالی دارند! گفتند: بله می دانم اما قند ایشان بین یزد و بافق است و به روضه نمی رسد! گفتم: هنوز دو روز دیگر به روضه مانده است. آقای باقی فرمود: لا اله الا الله! قندها به بافق نمی رسد! فردای آن روز خبر رسید که رودخانه شور که از کرمان می‌ آید به شدت طغیان کرده و سیل راه افتاده است. در نتیجه قندها نیز به روضه نرسید.

حسن نقیب الذاکرین که قریب بیست و چهار سال در خدمت مرحوم حاج ملااسدالله بود نقل می‌ کرد: یک روز که خدمت ایشان رسیدم، عرض کردم: قصد دارم چند روزی برای روضه‌خوانی در معیت پدرم به روستاها بروم. ایشان فرمودند: می‌خواهی بروی، برو؛ ولی سی و سه من و یک چارک چیزی بیشتر عایدت نمی‌ شود! من رفتم و پس از چند روز برگشتم. خدا را گواه می‌گیرم کل هدایا و اجناسی که مردم به من داده بودند دقیقا همان مقداری بود که مرحوم حاج شیخ گفته بود.

غلامعلی سلطانی نقل می‌ کرد: آقایی با چند نفر از دوستان برای تفریح و خوردن توت به طرف باغ‌ های هنییه می‌رفتند که با شیخ اسدالله روبرو می شوند. آن آقا نقل می‌ کند: به بچه‌ ها گفتم: حاجی دارند می‌آیند از ایشان چه بگیریم؟ یکی گفت: فکر نمی کنم ایشان غیر از خرما، بادام، گردو و امثال آن چیز دیگری داشته باشد. ولی من گفتم: امروز ایشان را امتحان می‌ کنيم. من چیزی تقاضا می‌کنم که در بافق هم نباشد! کم کم به ما رسیدند. همه سلام کردیم. پس از جواب سلام، دست در جیب کردند و هر یک را هدیه‌ای شامل خرما، نقل و شیرینی دادند و نگاهی به من کردند و فرمودند: بیا این هم برای شما، یک گل سرخ قشنگ خوشبو!

علی اکبر باقریان نقل می کند: یک روز با ابوالحسن مسگر نشسته بودیم که متوجه شدیم شیخ اسدالله بافقی دارند می آیند.  ما گفتیم: ما  هم عبای شما را به صورت پرده می‌ گیریم که خیالتان راحت باشد. یکی از ما عبایشان را به صورت پرده گرفت و ایشان داخل آب رفتند با هم‌ گفتيم امروز ببینیم حاجی با خودشان چه دارند. دست در جیب قباشان کردیم و هرچه بود خالی کردیم شامل کشمش، نقل، پسته و چند دانه شکلات بود. حاجی لباسشان را پوشیدند و ما عبا را زمین گذاشتیم ولی همین طور ایشان مشغول دعا و ذکر بودند. برای پوشیدن لباس دعا می‌ خواند؛ هنگام بستن عمامه دعا می‌خواند‌ و… . بعد جلو آمدند و فرمودند: دست هایتان را بگیرید و دست در جیبشان بردند و از همان جیب‌های خالی مُشت مُشت کشمش و نقل درآوردند و گفتند: آنها را که برداشتید سهم خودتان بود، اینها را نیز بگیرید!

یک روز یکی از رؤسای ژاندارمری نزد شیخ اسدالله بافقی می آید و از ایشان طلب استخاره می کند. ایشان گفتند: استخاره نمی خواهد اینقدر همسر سیده ات را اذیت نکن! هر چه بر سر تو می‌آید به خاطر نارضایتی این سیده ضعیفه است. آن مرد نیز شروع به گریه کردن کرد و از مریدان شیخ اسدالله شد.

از شخصی نقل است: زمانی که تازه وسیله موسیقی به نام جعبه آواز آمده بود، پدرم زیاد از آن استفاده می کرد و صدایش را بلند می نمود‌. شیخ اسدالله این وسیله را حرام می دانست و به مردم و همچنین پدرم تذکر می داد. یک روز که پدرم صدای این وسیله را بسیار زیاد کرده بود و اصلا مراعات حال دیگران را نمی کرد، شیخ اسدالله به ایشان فرمود: فلانی! اینقدر صدای این را بلند نکن، صدایت بلند می‌ شود! از همان روز پدرم گرفتار بیماری شد که از شدت آن فریاد می کشید. آنگاه نزد شیخ اسدالله آمد و از ایشان طلب حلالیت و دعا کرد. شیخ اسدالله نیز برای پدرم دعا کرد و فردای آن روز پدرم بهبود یافت و از مریدان ایشان گشت.

سید صدرالدین صدر می گفت: حاج ملا اسدالله بافقی از جهاتی و در ابعادی از برادرش شیخ محمد تقی جلوتر بود.

 

عروج ملکوتی

اسدالله بافقى در حدود سال 1375 قمرى در بافق وفات نموده و در همانجا مدفون گردید.

زندگینامه سید عبدالحسین لاری

تبه نام آفریننده

 

سید عبدالحسین لاری از فقهاء و علمای شیعه در قرن سیزدهم و چهاردهم هجری قمری و از علمای مجاهد جنوب ایران و طرفدار مشروطه مشروعه بود.

 

ویژگی ها 

سید عبدالحسین لاری فرزند سیّد عبدالله، شب ولادت امام محمدباقر علیه السلام، در شب جمعه سوم ماه صفر ۱۲۶۴ق/ ۱۸ اسفند ۱۲۶۶ش متولد شد. سیّد عبدالحسین دوران کودکی را طی کرده و با راهنمایی پدر گام در راه تحصیل دانش نهاده و به علوم دینی رو آورد. دوره مقدمات و سطح را با فراگیری قرآن و سنت، علم اخلاق و کلام و تفسیر به همراه فقه و اصول در حوزه نجف فرا گرفت. بعد از اتمام دوره مقدماتی و سطح، سیّد در درس‌های خارج فقه و اصول حوزه نجف حاضر شد و از شاگردان آیت الله سید محمدحسن شیرازی قرار گرفت. او به خاطر هوش سرشار مورد توجه استادش بود و با تلاش بی‌وقفه توانست در ۲۲ سالگی به درجه‌ اجتهاد نائل شود.

در ایامی که انگلیس به یاری حکومت قاجار به جنوب ایران حمله کرده و با ظلم و ستم زندگی را برای مردم آنجا سخت کرده بودند، مردانی از لارستان هیأتی را به عراق گسیل کرده و از زعیم عالیقدر شیعه، فقیه مجاهد و مبارزی را می‌خواهند که توان مقابله با ظلم و استبداد را داشته باشد. کسی که به دفع تجاوزات زورمداران پردازد و رهبری و مدیریت جامعه اسلامی را در لارستان بر عهده گیرد. حاج سید علی لاری معروف به «حاجی علی کبیر» از مجاهدان نامدار لارستان همراه این گروه اعزامی بود. یافتن فردی ورزیده و تلاشگر و فقیه و سیاستمدار و مجاهد کار آسانی نیست. مردی که هم در مدارج علمی به اجتهاد نایل آمده باشد و هم در مقام عمل جز خدا را احدی پروا نداشته باشد و توان مدیریت جامعه اسلامی را داشته باشد.

میرزای شیرازی به هیأت لارستان می‌فرماید: «در حال حاضر کسی را در نظر ندارم. مهلت دهید تا در این‌باره تدبیری کنم و شخص برازنده‌ای را برای شما اختیار نمایم». هیأت برای زیارت مرقد حضرت علی بن ابی‌طالب علیه‌ السلام راهی نجف می‌شوند. در نجف اشرف با سید مرتضی کشمیری ملاقات می‌نمایند و تقاضا می‌کنند تا با هجرت به لار، رهبری آن دیار را بر عهده گیرد. سید با سابقه آشنایی که از آیت الله سید عبدالحسین لاری دارد، این مهم را شایسته وی می‌بیند و آنان را متوجه فقیهی می‌نماید که در نجف اشرف با تدریس و تألیف فقه استدلالی به تربیت دانشجو مشغول است. آیت الله سید عبدالحسین لاری در چهل و پنج سالگی و یکی از بزرگ‌ ترین اساتید حوزه علمیه نجف بود، از این‌ رو وقتی هیأت لاری از ایشان دعوت به عمل می‌آوردند، او با توجه به مسئولیت‌های حوزوی، از قبول عزیمت به ایران خودداری می‌کند.

سید عبدالحسین موسوی لاری در سال ۱۳۰۹ق. نجف اشرف را ترک می‌کند و به لارستان می‌رود. میرزای شیرازی هنگام خروج سید لاری خطاب به حاج سید علی کبیر و هیأت همراهش می‌فرماید: «با بردن آقا سید عبدالحسین به لارستان، نجف را به آنجا برده‌ای و گهواره فضیلت و دانش را از فرزند فضیلت و علم خالی گذاردی.» هر چند اگر سید لاری در نجف بماند به بالاترین مدارج علمی خواهد رسید لیکن جهاد در راه خدا مسؤولیت سنگینی است که او می‌بایست به مثابه واجب شرعی به انجام رساند و مردم محروم جنوب را از ستم قاجار و استعمار انگلیس رهایی بخشد.

آیت الله دستغیب می‌فرمودند: روزی با پیرمردی از لار مصاحب شدم. فصل تابستان بود و شب‌ها کوتاه. دیدم این مرد قبل از اذان صبح بیدار شد، وضو ساخت و به نماز ایستاد. وقتی از اهتمام ایشان به نماز شب پرسیدم جواب داد: آیت الله لاری ما را این‌گونه تربیت کرده است. می‌فرمود نباید نماز شب شما ترک شود.

نقل است: هنگامی که مرحوم آیت الله لاری به کوهستان داراب رفته بود و قصد فرمود که در منزل من (راوی) بماند و من هم منزل درستی نداشتم فقط یک حجره داشتم. لذا آن بزرگوار را آوردم در باغی که در خارج شهر داشتم ودر آن باغ، درخت سیبی بود که علی رغم توجه و رسیدگی بسیار، ثمر نمی داد. روز جمعه، مرحوم آية الله غسل جمعه نمود و تکیه بر آن درخت کرد و خطبه جمعه خواند و در زیر آن درخت، نماز جمعه را ادا فرمود. از آن وقت، آن درخت ثمر داد و اکنون از همه درخت ها بیشتر ثمر می دهد.

یکی از دشمنان آن بزرگوار، نیمه شبی به قصد کشتن آن جناب بر فراز پشت بام یکی از همسایگان که مشرف بر خانه آن حضرت بوده می آید. وقتی که ايشان برای تجدید وضو از حجره بیرون می‌ آید او هم تفنگ خود را دست می گیرد که مقصد پلید خود را انجام دهد. ناگاه بی اختیار لوله تفنگ در سوراخ بینیش فرو می رود و خون زیادی از دماغش جاری می شود و غش می‌کند و چون به هوش می آید، آن بزرگوار وظیفه خود را انجام داده و به حجره خود برگشته بوده است.

آیت الله کرمانی می گوید: من با اين مرد بزرگ، در سفر مکه مصاحب بودم و از برکات و فیوضاتش متنعم می شدم و آثار کرامتش را مشاهده می‌ نمودم. الحق کسی را در جلالت قدر، عظمت شأن، رفعت مقام، علو منزلت، وفور حکمت، تبحر در علوم و صفای باطن، مانند آن بزرگوار ندیده بودم. شبی با هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم. سید معظم فرمود: مسئله ای بر من مشکل شده ولی آن‌ را طرح نفرمود تا نیمه شب که مشغول نماز شده و پس از فراغ به وصال انور حضرت حجت علیه السلام نائل گردید و لمعان انوار را مشاهده می کردم که او را فرا گرفته و صدا را می شنیدم که وی تکلم می کند ولی کیفیت مکالمه را نمی فهمیدم، گویا حواس و قوایم به کلی ربوده شده بود‌. پس از افتراق و جدایی شنیدم که آن جناب به من فرمود: آقای معظم! امام زمان روحی له الفداء، مسأله‌ مرا حل فرمود ولی تو را به وجود مقدس آن حضرت قسم می دهم که تا من زنده‌ام اين قصه را برای کسی نقل مکن.

فرزند محترم ایشان آقای سید علی اکبر گفته است: چهل روز قبل از وفات مرحوم والد، در خواب دیدم که دکاکین و بازار تعطیل است و عامه مردم، مشغول عزاداری بودند و چنان شورش و ماتمی در میان خلایق افتاده بود که از دهشت آن، عقول خلایق واله و حیران و چشم ها گریان بود‌ از کسی پرسیدم: چه واقعه ای رخ داده است؟ جواب شنیدم: جبرئیل امین الله وفات یافته است.

علامه تهرانی می‌ گوید: عالم کبیر و مجاهد فاضل و تقی ورع… او عالمی کبیر ومجاهدی با فضیلت وانسانی با تقوا واهل ورع بود.

آیت الله سید عبدالباقی شیرازی می‌ گوید: سید عبدالحسین، نهنگی شناگر است که در حوضچه ای کوچک افتاده و حوضچه را عرصه شنای نهنگ نیست.

در مورد وفات ایشان آمده است: هنگامی که آقای لاری را به مسجد می بردند، ایشان فرمودند: این آخرین نماز من است که در عین ازهاق روح می گذارم‌.

 

عروج ملکوتی

سید پس از بیست و سه سال اقامت در لار، چهار سال در فیروز آباد و شش سال در جهرم، در میان مردم تنگستان و مجاهدان جنوب به دیار باقی شتافت. اکنون مرقد او در شهر جهرم به مقبره «آقا» مشهور و زیارتگاه مردم است.

زندگینامه مجتبی قزوینی

به نام آفریننده عشق

 

مجتبی قزوینی (۱۳۸۶ – ۱۳۱۸ ق)، فقیه و حکیم شیعه در قرن چهاردهم هجری و از شاگردان میرزا مهدی اصفهانی و شیخ عبدالکریم حائری بود.

 

ویژگی ها 

شیخ مجتبی قزوینی خراسانی، فرزند میرزا احمد تنکابنی در سال ۱۳۱۸ ق. در قزوین متولد شد. تحصیلات مقدماتی را در شهر قزوین به پایان برد و بعد به همراه پدرش راهی نجف اشرف گشت و حدود ۷ سال در آن سامان مقدس بماند و از اساتید و عالمان بزرگی چون سید محمدکاظم یزدی و میرزا محمدتقی شیرازی و میرزای نائینی کسب فیض کرد.

در سال ۱۳۳۷ه.ق در ۱۹ سالگی به قزوین باز می‌گردد و نزد شوهر خواهر خویش سید موسی زرآبادی (۱۲۹۴- ۱۳۵۳ ه.ق) به مدت دو سال به کسب معارف الاهی و اخلاقی و تحصیل علوم غریبه می‌پردازد و ریشه‌های مخالفت با حکمت در وجودش شکل می‌گیرد.

پس از آن دو سال نیز به خدمت شیخ عبدالکریم حائری در قم می‌رسد و سرانجام در ۱۳۴۱ در سن ۲۳ سالگی به مشهد مشرّف می‌شود و به حلقه درس میرزا مهدی اصفهانی می‌پیوندد و از محضر آقا بزرگ حکیم و شیخ اسدالله یزدی نیز در حکمت و از میرزا محمد آقازاده و حاج آقا حسین قمی در فقه استفاده می‌نماید.

قزوینی از شیخ عبدالکریم حائری اجازه اجتهاد دریافت کرد. نقل شده که محمدحسین غروی اصفهانی، سید ابوالحسن اصفهانی و میرزا مهدی اصفهانی نیز اجتهاد او را تأیید کرده‌اند. از میرزای نائینی نیز اجازه روایت داشت. هاشم قزوینی، شیخ کاظم مهدوی دامغانی و ‌شیخ غلامحسین محامی بادکوبه‌ای را هم‌مباحثهٔ شیخ مجتبی قزوینی دانسته‌اند.

بیان الفرقان (به فارسی) در ۵ جلد؛ که مهمترین اثر بر جای مانده آیت الله قزوینی است که به بررسی توحید و معاد و نبوت و امامت از منظر قرآن کریم می‌پردازد. رساله‏ ای در معرفه النفس؛ شامل: بیان نظریه ارسطویی و نقد آن؛ و نظریه «مادیة الحدوث بودن نفس» و نقد آن؛ و نظریه مادیین درباره نفس و نقد آن؛ و سرانجام تبیین معرفة النفس قرآنی.

شیخ مجتبی قزوینی در عین حال که مستغرق در عوالم روحانی و معنوی بودند، هیچگاه از انجام تکالیف سیاسی و اجتماعی غفلت نمی کردند و از همان ابتدای شروع نهضت امام خمینی در سال ۱۳۴۲ حکم کردند: «حاج آقا روح الله در همه زمین مرجع است و همه باید به ایشان رجوع کنند!» و پیوسته از ایشان حمایت کامل داشتند و حتی تصویر امام خمینی را در منزل خود که محل آمد و شد روحانیون و طلاب بود، در بالای سر خود نصب کرده بودند.

آن مرحوم در نهضت انقلاب ایران بسیار فعّال بوده و در جهت‌دهی نهضت به سوی رهبر عظیم الشأن نهضت اسلامی ـ با وجود اختلاف فکری ـ از خود گذشتگی بسیاری نشان داد. در مشهد مقدس، رهبری حرکت طلاب حوزه در مسیر نهضت امام خمینی (ره) را عمدتاً مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی بر عهده داشت.

در ‏‎ ‎‏یکی از مسافرت ها از ایشان سوال شد: شما انقلاب را چطوری می بینید؟ ‏‎ ‎‏ایشان نظرش این بود که این انقلاب پیروز می شود و دولت سقوط ‏‎ ‎‏می کند و شاه سقوط می کند منتهی بعد از سقوط شاه جنگی بین ایران و ‏‎ ‎‏اعراب وارد خواهد شد و این جنگ طول خواهد کشید و در آن جنگ‏‎ ‎‏هم ایران پیروز خواهد شد‏‏!

از شیخ حبیب الله احمدی پرسیدند: اینکه مرحوم اقا سید موسی زرآبادی بعد از فوت، به فرزندان خود سر می زده و حتی درسی برای یکی از فرزندان داشته صحیح است؟ فرمود: بله. گفتم: درباره میرزا مهدی اصفهانی نیز نقل شده که ایشان قبل از فوت به فرزندان و خانواده خود فرموده که اگر نترسید، بعد از فوت به شما سر می زنم. از شیخ حبیب الله احمدی پرسیدم: آیا این جریان درباره شما نیز صدق میکند؛ یعنی بعد از فوت پدر بزرگوارتان (مرحوم شیخ مجتبی قزوینی) ایشان را دیده اید؟ فرمودند: بله.

از فردی نقل شده است: خداوند در فردوس به ما فرزندی عنایت کرد و من مقید به عقیقه برای بچه بودم ولی بودجه آن مهیا نبود. روز ششم ولادت دیدم یکی از تجار و نزد من آمد و پاکتی به من داد و گفت: این را شیخ مجتبی قروینی فرستاده اند. من باز کردم دیدم کل مخارج عقیقه در آن است.

یکی از مریدان شیخ نقل می‌ کند: روزی در خانه شیخ مجتبی نشسته بودم. ایشان داشتند صحبت می‌کردند که ناگهان صحبت را قطع کردند و گفتند: فلانی هم اکنون سه نفر از سر کوچه به سمت منزل می‌آیند و دو دقیقه دیگر به منزل می‌رسند؛ برو در را باز کن. من رفتم و در را باز کردم و آن‌ها سه عالم جلیل القدر بودند. وقتی به خانه برگشتم از مرحوم شیخ سوال کردم: شما از کجا اطلاع داشتید که این ها می‌ آیند؟ مرحوم شیخ تبسمی کرد و جوابم را ندارد.

از کرامات باهره شیخ در هنگام اقامت در فردوس، نماز باران است، وقتی اهالی اظهار داشتند مدت زیادی است باران نیامده و زراعت و دام از تشنگی هلاک می شوند. ایشان گفتند: فردا بعد از نماز جماعت همراه جمعیت به طرف خارج شهر برای نماز می رویم. تعدادی بره و بزغاله هم بیاورید. روز موعود بعد از نماز جماعت، مرحوم حاج شیخ و مردم با پای برهنه رفتند به خارج شهر و در زمین مسطحی که معروف به بند میرزا تقی بود جمع شدند. مرحوم شیخ فرمودند: برّه ها، بزغاله ها را و اطفال شیرخوار را از مادرانشان جدا کنید. وقتی آنها را جدا کردیم، صدای ضجه و ناله گوسفندان و اطفال بلند شد. در همان حال ایشان به نماز ایستادند و پس از اتمام نماز فرمودند: ای مردم! به منازل خود برگردید. هنوز مردم به فلکه و میدان نرسیده بودند که طوفان شدیدی وزید و بعد از آن هم باران مفصلی آمد.

شیخ مجتبی قروینی می گوید: در زمان رضاشاه از صحن مطهر امام رضا علیه السلام عبور می‌کردم که دیدم پیرمردی نشسته و قرآن می‌خواند. مردی از متجددین، با کفش زیر دست این بیرمرد زد به‌ طوری که قرآن کریم روی زمين افتاد و خطاب به پیرمرد گفت: این کتاب به چه درد تو می‌خورد که نشسته‌ای و آن را می‌خوانی؟ از این کتاب چه کاری بر می‌آید؟ من از دیدن اين منظره و توهین بزرگ به قرآن کریم چنان عصبانی شدم که جلو رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی؟ الان به تو می‌فهمانم که از اين کتاب چقدر کار ساخته است. اين را گفتم و آیه‌ای را از دلم خطور دادم. هنوز نخوانده بودم که مردک دستش را به دلش گرفت و گفت: الان می میرم، نجاتم بده! اشاره ای کردم تا به حالت اول برگشت و سپس فرار نمود‌.

شخصی نقل می کند: یک روز به وسیله ماشین به همراه حاج شیخ به مسافرت می رفتیم. در بین راه باران و برف شروع می‌شود و در آن سرمای شدید برق ماشین ناگهان قعطع می‌شود. ما در وسط بیابان و آن هوای سرد و با وجود هزاران خطری که ما را تهدید می‌کرد متحیر بودیم که چه کار کنیم؟ در آن لحظه حاج شیخ سوال کردند که چه شده؟ گفتیم برق ماشین قطع شده است. ایشان گفتند: ناراحت نباشید؛ دقایقی بعد گفتند الان ماشین را روشن کنید. من ماشین را روشن کردم و دیدم برق ماشین درست شده و ماشین کاملا سالم است.

سید جعفر سیدان خراسانی می گوید: غده‌ای در گردنم پیدا شده بود و به طبیب مراجعه کرده و مشغول معالجه بودم. مرحوم استاد که متوجه این امر شده بودند، پس از درس فرمودند: چه شده است؟ جریان را به ایشان عرض کردم. ایشان فرمودند: ایشان انگشت خود را اطراف غده کشیدند و آیه و دعایی خواندند. از محضر ایشان برخاستم و چند قدمی که از منزلشان دور شدم احساس کردم که آن غده وجود نداره و بهبود یافته‌ام.

شیخ مجتبی قروینی شبی خواب می‌بیند که در عالم رویا کاغذی به ایشان می دهند که در اطراف آن آیاتی نوشته شده است و وسط آن نوشته شده است: بسم الله الرحمن الرحیم و در آخر کاغذ نوشته شده: «الاربعين». ایشان خوابشان را برای میرزا مهدی اصفهانی نقل می کند و مرحوم میرزا متأثر می‌شود و می‌گرید و خواب را چنین تعبیر می‌کند: «آیات قرآن» و «بسم الله» حقایقی از بطون قرآن است که به شما خواهد رسید اما «الاربعین» آخر کاغذ اشاره به زمانی دارد که شما خدمت امام زمان عجل الله فرجه می رسید. حاج شیخ می گفتند از زمان این تعبیر، من همواره انتظار آن هنگام را انتظار می‌کشیدم تا  اینکه ایشان را زیارت کردم و در همان نگاه اول آن وجود مبارک را شناختم و چون به ایشان نزدیک شدم آغوش باز کردند و مرا در آغوش گرفتند.

از کرامات باهره شیخ در هنگام اقامت در فردوس، نماز باران است، وقتی اهالی اظهار داشتند مدّت زیادی است باران نیامده و زراعت و دام از تشنگی هلاک می شوند. ایشان گفتند: فردا بعد از نماز جماعت همراه جمعیت به طرف خارج شهر برای نماز می رویم، تعدادی بره و بزغاله هم بیاورید، روز موعود بعد از نماز جماعت، مرحوم حاج شیخ و مردم با پای برهنه رفتند به خارج شهر، در زمین مسطّحی که معروف به بند میرزا تقی بود جمع شدند. مرحوم شیخ فرمودند: برّه و بزغاله ها را و اطفال شیرخوار را از مادرانشان جدا کنید، وقتی آنها را جدا کردیم، صدای ضجّه و ناله گوسفندان و اطفال بلند شد. این عمل چنان حال و هوایی به مجلس داد که بی اختیار همه گریه می کردند. در همان حال ایشان به نماز ایستادند، نماز که تمام شد فرمودند: ای مردم! به منازل خود برگردید. هنوز مردم به فلکه و میدان نرسیده بودند، طوفان شدیدی وزید بعد از آن هم باران مفصّلی آمد.

یکی از شاگردان می گوید: در ایامی که در درس اشارات استاد رحمة الله علیه می رفتم غدّه ای در گردنم پیدا شده بود که فکرم را مشغول کرده بود. به طبیب مراجعه کرده و معالجه می نمودم. یکی از روزها که در درس، در محضرشان بودم مکرّر دست خود را بر آن غدّه می گذاردم. مرحوم استاد پس از درس فرمودند: چه شده است؟ جریان را به ایشان عرض کردم. ایشان فرمودند: نزدیک بیا، آنگاه انگشت خود را اطراف غدّه کشیدند. و آیه شریفه «أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبْرِمُونَ» را بعد از استعاذه قرائت کردند، و جمله ای را هم که نفهمیدم خواندند. به خوبی در خاطرم هست که از محضر ایشان برخاستم و چند قدمی که از منزلشان دور شدم احساس کردم که آن غدّه وجود ندارد و کاملاً بهبود یافته ام.

یکی از شاهدان عینی به نام آقای معماریان فردوسی می گوید: در زمستانی که برف آمده بود با مرحوم شیخ مجتبی قزوینی با ماشین فولکس به رانندگی آقای علی اسدی از فردوس عازم مشهد بودیم. در بین راه کولاک شروع شد و شب فرارسید. برق ماشین نیز قطع شد. در وسط بیابان وهوای سرد و هزاران خطر، متحیّر بودیم چه کنیم! حاج شیخ سؤال کردند که چه شده؟ گفتم: برق ماشین قطع شده است. ایشان گفتند: ناراحت نباشید! دقایقی بعد گفتند: الآن ماشین را روشن کنید مشکل ندارد. ماشین را روشن کرده مشکل فنی رفع شده بود و به سمت مشهد به راه افتادیم.

نقل است: یکی از دوستان مرحوم حاج شیخ به نام آقای حاج میرزا اسدالله اسکندری با همسرش عازم سفر حج می شود. برای خداحافظی نزد حاج شیخ می آید و درخواست می کند که دستوری به من یاد دهید تا در سفر اگر مشکلی پیش آمد استفاده کنم. ایشان دستوری به مرحوم اسکندری می آموزند.

مرحوم اسکندری به سفر می رود و در هنگام مراجعت، گذرنامه ایشان گم می شود، خیلی ناراحت گردیده که یک باره به یاد دستور حاج شیخ می افتد، آن را انجام می دهد و مراجعه به سفارت می کند. دهها هزار گذرنامه در قفسه ها چیده بوده است. از مسئولین گذرنامه درخواست می کند و التماس زیاد که اجازه دهید گذرنامه ها را بررسی کنم، شاید گذرنامه گم شده ام را پیدا کنم. اعضای سفارت با تمسخر و بی اعتنایی می گویند: نگاه کن! مرحوم اسکندری از بین آن همه گذرنامه، یک گذرنامه را بیرون می آورد نگاه می کند، گذرنامه خودش است. تمام افراد آنجا تعجّب می کنند و با دقّت گذرنامه و عکس آن را مورد بررسی قرار می دهند، می بینند بله، عکس خود آقای اسکندری است. مشکل حل می شود و ایشان خوشحال به ایران برمی گردد.

صبیه مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی، دریکی از زمستان های سرد، زمانی که از منزل خارج می شود، در بین راه یخبندان زیاد باعث سر خوردن و زمین خوردن ایشان می گردد. دراثر زمین خوردن، دست او می شکند و به شکسته بند مراجعه می کند و مدتی دست او بسته می ماند. برای خانمی خانه دار بسیار مشکل است که با این وضع امور زندگی را سر وسامان دهد، غذا، لباس، رسیدگی به بچه ها، همه یک طرف و مشکل شکستگی دست یک طرف! روز دیگری برای تهیه مایحتاج از منزل خارج می شود و برای مرتبه دوم زمین می خورد ودست شکسته اش دوباره می شکند، مشکل روی مشکل! به شکسته بند مراجعه کرده و دوباره دست شکسته اش را می بندد، اما درد و ورم دست او زیاد بوده است.

روزی با ناراحتی فرزند خود را پیش هم منزل خود، آقای میرزا محمدحسین سروقدی می گذارد ومی گوید: کمی می خواهم استراحت کنم، لطفاً بچه را نگه دارید. ایشان بچه را نگه می دارد، و شریفه خانم (دختر حاج شیخ) می خوابد، ودر عالم خواب پدر بزرگوار خود را می بیند. مرحوم شیخ سؤال می کند حال شما چه طوراست ؟ صبیه با عصبانیت می گوید: شما که از ما خبر نمی گیرید، می بینید که چه مشکلاتی داریم. ایشان لبخندی می زنند و می گویند دست تو که چیزیش نیست، خوب شده! از خواب می پرد، نگاهی به دست می کند می بیند ورم دست او از بین رفته ودست شکسته اش خوب شده وباند شکسته بند در دست او بالا وپایین می رود!! از خوشحالی با عجله پیش آقای سروقدی می آید و می گوید الان حاج شیخ (پدر) را درخواب دیدم و نظری به دست من کردند وشفا گرفتم. آقای سروقدی می گویند این کارها از پدر شما بعید نیست، ایشان از این امور بسیار داشتند!

آیت‌ الله خامنه‌ای در یک سخنرانی از مرحوم آیت‌ الله قزوینی این چنین یاد می کند: آن مقام علمی، آن قدس، آن معنویت، آن جوهره ارزشمند روحی که بنده مکرر گفته‌ام، نظیر آن را در بین همه بزرگان و علمای شیعه شاید من یک مورد دیگر داشته باشم. آن فلز گرانبها و جوهر روحی این مردِ بی نظیر، موثر بود.

آیت الله سید عباس سیدان خراسانی می گوید: ایشان از نوابغ روزگار و نوادر دهر بودند و قدر ایشان شناخته نشده است.

 

شاگردان

• سید علی خامنه‌ای

• سید علی سیستانی

• سید جمال الدین استرآبادی

• محمدباقر ملکی میانجی

• سید حسن ابطحی

• شیخ ابوالقاسم خزعلی

• سید عباس سیدان

• محمد واعظ‌زاده خراسانی

• شیخ عبدالنبی کجوری

• سید محمود مجتهدی

• محمدکاظم مدیرشانه‌چی

• سید عبدالکریم هاشمی‌نژاد

• محمدرضا حکیمی

 

عروج ملکوتی

مرحوم آیت الله شیخ مجتبی قزوینی پس از سال ها تلاش و کوشش در راه دین، در روز دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۴۶ پس از تحمل یک بیماری طولانی، درگذشت. پیکر ایشان در حرم مطهر امام رضا علیه السلام در صحن عتیق (رواق دار الحجه فعلی) به خاک سپرده شد.

زندگینامه حسین نوری

به نام آفریننده عشق

 

میرزا حسین نوری (۱۲۵۴-۱۳۲۰ق)، ملقب به خاتمه المحدّثین، محدث نوری، علامه نوری، حاجی نوری و میرزای نوری، از محدثان، رجالیون، نویسندگان و علمای شیعه در قرن چهاردهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها 

حسین نوری در هیجده شوال ۱۲۵۴ق در روستای یالو، از روستاهای اطراف شهرستان نور در استان مازندران، چشم به دنیا گشود. هنوز هشت سال او تمام نشده بود که پدر خود را که از علمای آن سامان بود، از دست داد. حسین در خانواده‌ای اهل علم به دنیا آمده بود. لذا علاقه‌ای وافر به علم و دانش و سلسله روحانیت داشت. از همان کودکی به درس فقیه آن دیار، مولا محمدعلی محلاتی، رفت و علم و دانش را از محضر آن عالم فرا گرفت.

محدث نوری در تهران، نجف، کربلا و سامرا علوم دینی را نزد بزرگانی چون عبدالرحیم بروجردی، عبدالحسین تهرانی، شیخ مرتضی انصاری، میرزای شیرازی، سید مهدی قزوینی، سید محمدهاشم خوانساری، ملا علی کنی و بزرگان دیگر فرا گرفت و درجه اجتهاد رسید. از ایشان تالیفات بسیاری برجای مانده؛ کتاب نجم الثاقب، مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل و لؤلؤ و مرجان از جمله آنهاست. بسیاری از عالمان بزرگ از شاگردان او بودند و ایشان به افراد زیادی اجازه روایت داده است. علامه نوری از احیاگران سنت پیاده‌روی زیارت امام حسین علیه‌السلام بود.

شاگردش آقا بزرگ تهرانی برنامه زندگی وی در نجف اشرف را این‌گونه بیان می‌فرماید: زمان نوشتن وی بعد از نماز عصر تا هنگام غروب بود و زمان مطالعه وی بعد از نماز عشا تا هنگام خواب بود. او همیشه با وضو می‌خوابید و شب‌ها هم کم می‌خوابید، دو ساعت قبل از طلوع فجر بیدار می‌شد و وضو می‌گرفت. یک ساعت قبل از طلوع فجر به حرم امیر مؤمنان علی علیه‌السلام مشرف می‌شد و این برنامه در زمستان و تابستان ادامه داشت. او پشت «در قبله» می‌رفت و نماز شب می‌خواند تا سید داود نائب، کلیددار حرم، می‌آمد و در را باز می‌کرد و محدث نوری اولین کسی بود که وارد حرم می‌شد.

او به سید داود در روشن کردن چراغ‌های حرم کمک می‌کرد آنگاه بالای سر ضریح حضرت می‌ایستاد و زیارت می‌خواند. بعد از طلوع فجر نماز صبح را به جماعت اقامه می‌کرد و تا هنگام طلوع خورشید به تعقیبات نماز و دعا می‌پرداخت.

بعد از آن به کتابخانه بزرگ خود می‌رفت. آن کتابخانه شامل هزاران جلد کتاب نفیس و نسخه‌های خطی ارزشمند و گران‌بها و کم‌نظیر و یا منحصر به فرد بود. او به جز به هنگام ضرورت از کتابخانه خارج نمی‌شد. بعد از ساعتی برخی از شاگردانش مانند علامه شیخ علی بن ابراهیم قمی و شیخ عباس قمی، صاحب مفاتیح الجنان و مولی محمدتقی قمی برای تصحیح و مقابله و نگارش و یا نسخه‌برداری به کمک او می‌آمدند. بعد از پایان کار کمی غذا می‌خورد و استراحت می‌کرد و بعد، نماز ظهر را در اول وقت می‌خواند و بعد از نماز عصر، دوباره همان برنامه را ادامه می‌داد. روزهای جمعه برنامه او تغییر می‌کرد. صبح‌ها بعد از آنکه از حرم باز می‌گشت به مطالعه برای منبر می‌پرداخت و یک ساعت بعد از طلوع خورشید به مجلس عمومی خود می‌رفت و سخنانی بلیغ و گهربار افاده می‌کرد.

او سعی بر آن داشت تا هر چه بالای منبر می‌گوید یقینی باشد و مطالب مشکوک را مطرح نمی‌کرد و هنگام ذکر مصیبت اهل‌ بیت علیهم‌السلام اشک بر محاسنش جاری می‌شد.

یکی از سنت‌هایی که در زمان شیخ انصاری رواج داشت زیارت امام حسین علیه‌السلام با پای پیاده بود. بسیاری از بزرگان و علما با پای پیاده به زیارت کربلا می‌رفتند، اما این سنت در زمان محدث نوری به فراموشی سپرده شده بود و از علائم فقر و نداری به شمار می‌آمد. با عزم و همت محدث نوری این سنت نیز دوباره زنده شد. او چارپایانی را برای حمل بار کرایه می‌کرد و با پای پیاده با یاران و شاگردان خود به زیارت امام حسین علیه‌السلام می‌رفت.

از وقایع عجیب پیرامون این مرد بزرگ آنکه: زمانیکه پس از ۷ سال همسر محدث نوری وفات نمود و خواستند او را در کنار شوهرش دفن کنند، بدن محدث نوری نمایان شد و همه دیدند که بدن او صحیح و سالم است گویا ساعتی بیش نیست که به خوابی آرام فرو رفته است.

 

از منظر فرهیختگان

آیت الله آل کاشف الغطاء می گوید: علامة الفقهاء و المحدثین، گردآورنده اخبار و سخنان پیشوایان پاک، دارای دانش های پیشینیان و معاصران و بی‌ شک حجت خداست. زنان روزگار از آوردن مانندش نازا و استوانه‌ های فضیلت در برابر فضلش نارساست.

میرزای شیرازی در مورد ایشان می گوید: خداوند متعال به جناب مؤلف، علامه زمان و نادره دوران پاداش نیک دهد.

آقا بزرگ تهرانی می گوید: شیخ نوری یکی از نمونه های سلف صالح بود که وجودش همچون در این دوران همچون کیمیا کمیاب است‌. اسطوره ای غریب، اعجوبه ای عجیب و آیتی از آیات شگفت آور آفریننده بود.

امام خمینی از ایشان این چنین نام می برد: مولی، علامه، زاهد، فقیه، عابد …

آیت الله مرعشی نجفی می گوید: استاد اساتید ما، سرآمد محدثان، مجلسی سوم، علامه متبحر، عالم حاذق…

 

اساتید

محمدعلی محلاتی

عبدالرحیم بروجردی

عبدالحسین تهرانی

مرتضی انصاری

ملا فتحعلی سلطان آبادی

شیخ علی خلیلی

سید مهدی قزوینی

محمدهاشم خوانساری

ملا علی کنی

میرزای شیرازی

 

شاگردان

آقا بزرگ تهرانی

شیخ عباس قمی

محمدحسین کاشف الغطاء

سید عبدالحسین شرف‌الدین عاملی

شیخ اسماعیل اصفهانی

سید جمال‌الدین عاملی اصفهانی

محمدباقر بیرجندی

علی‌اکبر نهاوندی

علی زاهد قمی

حاج شیخ محمدتقی قمی

جواد ملکی تبریزی

محمدتقی بافقی

 

آثار


مواقع النجوم

دارالسلام

فصل الخطاب

کلمه طیّبه

جنّه الماوی

کشف الاستار

لؤلؤ و مرجان

نفس الرحمن فی فضائل سیدنا سلمان

مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل

 

عروج ملکوتی 

محدث نوری در مسیر برگشت از کربلا به نجف، همیشه سواره برمی‌گشت، اما در آن سال به درخواست یکی از دوستان تصمیم به پیاده برگشتن گرفت. بر اثر گرمای شدید غذای آنان فاسد شده و همه مسموم شدند. محدث نوری بعد از آن حادثه سخت بیمار شده و بعد از برگشتن به نجف در شب چهارشنبه ۲۷ جمادی الثانیه سال ۱۳۲۰ هجری جان به جان آفرین تسلیم نمود. بعد از انتشار خبر فوت محدث نوری شهر نجف یکپارچه عزادار شد و جمع عظیمی از مردم و علمای بزرگ به تشییع جنازه او حاضر شدند و بدنش را در صحن حرم امیر مؤمنان علی علیه‌السّلام در باب قبله دفن نمودند.

زندگینامه سید عبدالله فاطمی شیرازی

به نام آفریننده عشق

 

سید عبدالله فاطمی شیرازی(ره) از معروف ترین و مبرزترین شاگردان سلوکی فخر الاولیا، حضرت آقای انصاری همدانی(ره) بود‌.

 

ویژگی ها 

وی در جهرم متولد شد وتحصیلات حوزوی را در نجف طی کرد. آیت الله نجابت شیرازی می فرمود: شروع تحولات آقا سیدعبدالله جذباتی بود که در صحرا او را گرفته بود (خود آقای نجابت شاهد بودند) و ظاهرا با برافروخته شدن چهره و نورانی شدن ایشان و غلبه نورشان بر نور مهتاب همراه بوده است. خود آقای فاطمی می فرمود: یک نعمتی خدا به من داده که اصلا ثقل ندارد و غیر از همیشه هستم، چیز فهم هستم لکن بدون زحمت، قبلا فشار داشتم در نفس خودم برای اطاعتش اما حالا نه، فشار ندارم.

سید عبدالله فاطمی می فرمودند: یک روز بین قبر حافظ و سعدی قدم می زدم و راجع به اینکه امام زمان(عج) کجاست فکر می کردم که ناگهان یک سیدی جلو آمد و فرمود: چه می خواهی، بگو ببینم؟ من به او گفتم: تو که می دانی من حاجتی دارم خودت بگو چه می خواهم! فرمودند: سوال شما عربی است و این است که «اَینَ الحُجَّة؟» گفتم: بله همین است، خب شما بفرمایید کجاست؟! فرمودند: «فی خِطة النعیم فی جزیرة الخضراء» (در خطه نعیم، در جزیره خضرا)‌. آقا سید عبدالله فاطمی می فرمودند: بعدا متوجه شدم که کسی در اطراف من نیست.

نقل است: عادت مرحوم آقا سيّد جمال الدین گلپایگانی این بود كه هر ساله در شب نیمه شعبان از نجف به زیارت سيدالشهدا علیه السلام مشرف می‌شدند و روز نیمه شعبان به نجف مراجعت می‌كردند. در یكی از سال‌ها به واسطه مانعی نتوانستند در شب نیمه شعبان به كربلا بیایند، به آقا سيّد عبدالله فاطمی شیرازی قدری پول می‌دهند و می‌فرمایند: از طرف من به زیارت سيدالشهدا علیه السلام برو و حاجتی را كه از آن حضرت تقاضا دارم، بگیر و برای من بیاور. آقا سيد عبدالله به سمت كربلا حركت می‌كند و در شب نیمه شعبان وارد كربلا می‌شود و قبل از تشرف به حرم، به حمامِ نزدیک خیمه‌گاه می‌رود تا با غسل زیارت مشرف شود. وقتی وارد خزینه می‌شود می‌بیند از در و دیوار ذكر «یا هو» به گوش می‌رسد، حتی وقتی آب را از خزینه برمی‌دارد آب «یا هو» می‌گوید و وقتی آب را به سر جایش می‌ریزد باز صدای «یا هو» از آن شنیده می‌شود؛ خلاصه در تمام مدت اشتغال به غسل، تمام اشیاءِ داخل حمام با او به ذكر «یا هو» مترنم بودند.

سيد پس از انجام غسل به حرم سيدالشهداء علیه السلام مشرف می‌شود و پس از فراغ از زیارت و نماز، در گوشه‌ای می‌نشیند و خدمت حضرت، حاجت آقا سيّد جمال را عرضه می‌دارد؛ در این‌ وقت مشاهده می‌كند حضرت سيدالشهدا علیه السلام از داخل ضریح بیرون آمدند و خطاب به او فرمودند: «به آقا سيد جمال بگو حاجتت را برآورده نمودیم». مرحوم آقا سيد عبدالله فردا به سمت نجف حركت می‌كند و همان روز مرحوم آقا سيد جمال الدین را ملاقات می‌كند و قبل از اینكه پیغام حضرت ابا عبدالله علیه السلام را به او برساند، آقا سيّد جمال به او می‌گویند: پیغام امام حسین علیه السلام به ما رسید و از آقا سيد عبدالله فاطمی تشكر می‌كند.

عبدالله شیرازی می فرمود: چند روز قبل از تولد فرزندم، یکی از اقوام برای مراقبت از همسرم به منزل ما آمد‌. یکی از این شب ها وقتی به خانه برگشتم، آن خانم گفت که چیزی در خانه نیست. از من خواست مقداری مواد غذایی تهیه کنم. پولی برای خرید نداشتم و چون ساعات پایانی شب بود، اقدامی برای قرض گرفتن نیز ممکن نبود. ناچار به قصد تهیه چیزی از خانه بیرون آمدم و به سمت حرم حضرت فاطمه معصومه حرکت کردم. خیابان ها خلوت بود و در حرم نیز بسته شده بود. هیچ آشنایی را اطراف حرم ندیدم. از دور به گنبد نگاه کردم و مشغول دعا کردن شدم.

با همه وجود به حضرات معصومین (ع) متوسل شدم و به صورت گله مندی مطالبی را بیان کردم. دست خالی و خجالت زده به خانه برگشتم و بدون اینکه کسی متوجه بازگشتم شود، به رختخواب رفتم ولی از شدت ناراحتی خوابم نمی برد. قبل از اذان صبح به قصد خواندن نماز شب بیدار شدم؛ ناگهان صدای در بلند شد و وقتی در را باز کردم، دستی از پشت در پاکتی داد و گفت: این از طرف امام حسین (ع) است و آن حضرت پیغام فرستاده اند: «ما از فرزندمان بیش از این ها توقع داریم.» تا من به خود آمدم و درب را باز کردم دیگر چیزی را ندیدم. داخل پاکت، مقداری پول بود. وقتی فرزندم به دنیا آمد، تمام هزینه هایش مساوی با مبلغ داخل آن پاکت بود.

عبدالله فاطمی شیرازی می فرمود: شبی بعد از نماز شب، حال عجیبی پیدا کردم و ارتباط خوبی با حضرت حق یافتم. در حال مناجات بودم که متوجه سر و صدایی شدم‌‌. تعدادی از شیاطین جن بودند که در اتاق مجاور سر و صدا می کردند تا مانع راز و نیاز من شوند. می شنیدم که هلهله می کنند، می خندند و می گویند: «او هم می خواهد آدم شود! ولی ما نمی گذاریم». سخن شان را که شنیدم، لعن شان کردم و بلند گفتم: «به کوری چشم دشمنان و شیاطین، آدم هم می شوم.» راز و نیازم را قطع نکردم و حال بهتری پیدا کردم.»

حجت الاسلام و المسلمین صفوی قمی نقل می کند: من با ایشان مراوده زیادی داشتم و از ایشان خرق عادات زیادی دیدم. یک روز جناب آقای شرکت که از عارفین وارسته است به من پیغام دادند که: سیدی به منزل ما آمده، خوب است به منزل ما بیایی و او را ملاقات کنی. من هم به منزل آقای شرکت رفتم. دیدم سیدی لاغر و سیاه چهره آنجا نشسته که آثار ریاضت و عبادت از چهره او نمودار است. در همان برخورد، شیفته اخلاق او شدم. بعد از ساعتی ایشان فرمود: شب برای شام این جا بیا که با هم باشیم. من گفتم: شب، سه تا منبر دارم و طول می کشد. ایشان فرمودند: اگر تا ساعت دوازده شب هم طول بکشد ما منتظر شما هستیم. خلاصه من آن شب منبر سوم را تعطیل کردم تا زودتر خدمت آنان برسم. آمدم منزل، استحمامی کرده و بعد که خواستم بروم، دیدم همسرم برایم سفره غذا انداخته و اصرار دارد که شام را چون آماده است میل کنم. من هم برخلاف میل باطنی، شام را در منزل خودم خوردم و بعد به طرف منزل آقای شرکت رفتم. حدود ساعت ده و نیم بود که آنجا رسیدم. دیدم سفره غذا را دارند جمع می کنند.

گفتم: مگر شما قرار نبود که تا ساعت دوازده منتظر من باشید! سید عبدالله فاطمی فرمود: من دیدم که سفره انداخته ای و مشغول غذایی، من هم به آقای شرکت گفتم: غذا را بیاور. بعد سید فرمود: مگر شامت فلان چیز نبود! مگر بعد از غذا یک پرتقال پوست سبز هم نخوردی! مگر پشت کرسی غذا نمی خوردی و …! و تمام خصوصیات اتاق و غذاخوردن مرا ذکر کرد، بعد مشغول صحبت شدیم. گفتم: جناب آقای فاطمی! فلان فامیل من در بیمارستان بستری است، سرانجامش چطور می شود؟ دیدم او شروع کرد گفت: پیرمرد است، دو دندان از دندان های بالایش شکسته است و تمام خصوصیاتش را گفت و من تا آن زمان با اینکه شخص مریض از بستگان نزدیکم بود توجه به دندان های شکسته اش نداشتم، فردا که به بیمارستان رفتم و نگاه کردم، دیدم دقیقاً دو تا از دندان هایش شکسته است. بعد آقای فاطمی فرمود: او را نور سیادتش تاکنون نگه داشته و الا تاکنون در جهنم سقوط کرده بود ولی مریضی او خوب می شود. آقای صفوی می گوید: از او هرچه درباره بستگان سؤال کردم، ایشان از همه با ذکر خصوصیات جواب می داد.

همچنین جناب آقای صفوی نقل می کند: یک روز آقای فاطمی برایم نقل می کرد: جوانی کمونیست نزد من آمد و گفت: پدرم در حال احتضار است. مردم می گویند که از شما کارهایی بر می آید. اگر پدر من برگشت، من مسلمان می شوم. من با آن جوان به سمت منزلش رفتیم. وقتی که پشت در رسیدیم، دیدم ملائکه قبض روح داخل خانه آمده اند، به درگاه الهی عرض کردم: خدایا من دلم می خواهد این جوان مسلمان شود؛ یک طوری عمر پدر او را طولانی کن. دیدم که ملائکه قبض روح رفتند، بعد داخل خانه شدم، دیدم پدرش را رو به قبله کرده بودند، دست او را گرفتم و یک سوره حمد خواندم‌. یک دفعه بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من و دور من می چرخید. گفت: ملائکه قبض روح آمده بودند، من دیدم این آقا پشت در دعا کرد و ملائکه رفتند. آن جوان مسلمان گشت و کارمند یکی از بیمارستان های اصفهان شد‌.

عبدالله فاطمی شیرازی می فرمود: شب های پنج شنبه در منزل آقای رضوی هندی در کربلا روضه هفتگی بود. یک شب که در روضه او نشسته بودم و معمولا ده الی پانزده نفر شرکت می کردند، هنگامی که روضه خوان مشغول روضه بود، دیدم که نور قرمزی وارد خانه شد، بعد نور قرمز رفت و نور سفیدی آمد. من نور سفید را می شناختم و آن نور امیرالمؤمنین علی (ع) بود، مثل این که خورشید وارد خانه شد. من دعا کردم: خدایا برای آقای رضوی وسیله خیر بیاور. بعد از مجلس یک راجه پولدار هندی نزد من آمد و گفت: من می خواهم ماهی چهارده دینار به مجلس اباعبدالله (ع) کمک کنم. من گفتم: پس هفت دینار آن را به آقای رضوی بده. بعد آقای رضوی نزد من آمد و گفت: آیا امشب در مجلس خبری بود؟ گفتم: چطور! گفت: من نور ضعیفی به در و دیوار می دیدم.

عبدالله فاطمی شیرازی می گوید: در کارخانه آردی مشغول کار بودم. صاحبش گفت: آردها را پا بزن تا خنک شود. در اثر گرمای آرد پایم تاول زده بود و درد شدیدی می کرد. در همان حال، حضرت حجت (عج) تشریف آوردند و دلجویی فرمودند. پس از آن دیگر هیچ ناراحتی از کار نداشتم.

 

عروج ملکوتی

عبدالله فاطمی شیرازی در تاریخ 1354 هجری شمسی به سرای باقی شتافت و در دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد.

زندگینامه اسماعیل سیسی

به نام آفریننده عشق

 

شیخ اسماعیل یا شیخ مجدالدین سیس معروف به «مفخرالاولیا و العارفین»، یکی از عارفان و شاعران بزرگ قرون 7 و 8 هجری قمری است که در سال 667 هجری قمری در دوران سلطنت آباقاخان در قریه سیس چشم به جهان گشوده است.

 

ویژگی ها

اسماعیل سیسی بعد از گذراندن دوران طفولیت و جوانی در این مکان به عتبات و عالیات رفته است. وی حدود 10 سال در مکه و مدینه به کسب فیضی مشغول بود تا اینکه در زمان خود کعبه طالبان و قبله راغبان گردید و از اطراف و جاهای دیگر جهت کسب و علم به سوی ایشان می آمدند. شیخ اسماعیل به خدمت دویست و بیست و دو کس از مشایخ کبار روزگار رسیده اند و به ارشاد هریک از ایشان مشرف شده اند. بعضی از تذکره نویسان نوشته اند که شیخ اسماعیل شاعری ماهر و زبر دست بوده اما اثری از شعرهای وی باقی نمانده است.

باباشیرین از شاگردان وی، از کراماتش نیز نقل کرده است. گفته می شود زمانی اهالی شهر شبستر، به بلا و مرضی دچار می شوند و به وی می رسند که با دعای وی، این بلا برطرف می شود. کتاب «روضه الاطهار» به زبان عربی در مشهد نگهداری می شود که از شیخ اسماعیل نیز نام برده و همچنین در کتاب «دانشمندان آذربایجان» نیز از وی نام برده شده است. لازم به ذکر است که تعدادی از اشعار شیخ اسماعیل در موزه انگلیس هم اکنون نگهداری می شود.

در کتاب روضات الجنان و جنات الجنان در جلد اول صفحات 67 و 68 که در شرح حال مولانا محمد شیرین مغربی که از عرفا و شعرای قرون ششم و هفتم و از اهالی قریه انبند از قراء محال رودقات از توابع تبریز می باشد در رابطه با شیخ اسماعیل سیسی مطلب زیر وجود دارد:

وقتی شیخ اسماعیل سیسی رحمه الله درویشان را در اربعین می نشانده خدمت مولانا را طلب داشته است. مولانا این غزل را گفته و به عرض رسانیده:

ما مهــــر تــــو دیـــدیـــــم ز ذرات گذشتیم

از جمله صـــفات از پی آن ذات گذشتیم

در خلوت تـــــاریک، ریاضـــات کشـــیدیم

در واقعه از ســــــبع ســــماوات گذشتیم

دیدیم که اینها همه خواب است و خیال است

مردانــه از ایـن خواب و خیالات گذشتیم

با مـــا ســــخن از کشــف و کرامات مگویید

چون ما ز ســر کشف و کرامات گذشتیم

ای شــــیخ اگــــر جمله کرامات تو این است

خوش باش کزین جمله کرامات گذشتیم

این ها بــــه حقیقت همــــه آفـــــات طریقند

مـــا در طلب از جمــــــله آفات گذشتیم

مــــــا از پی نوری که بـــــود مشـــــرق انوار

از مغــــربی و کوکب و مشکات گذشتیم

در کتاب روضات الجنان و جنات الجنان درجلد اول صفحه 388 که در شرح حال چهار تن از اولیا است در رابطه با شیخ اسماعیل سیسی مطلب زیر وجود دارد:

مرقد و مزار چهار تن از اولیا که در جنب مزارحضرت بابا واقع است دو بر جانب قبله و دو بر جانب جنوب اما از این چهار آنچه معین است یکی است. که در پهلوی قبر حضرت بابا بر جانب جنوب است و او شیخ الاسلام عالیجناب پیر حاج حسن زهتاب است. وی بسیار بزرگ است و در وقت خود شیخ الشیوخ تبریز بود. گویا اویسی اند. بیشتر تربیت از روح پر فتوح حضرت مرشد صمدانی شیخ اسماعیل سیسی قدس سره یافته و از آستانه مبارکه حضرت بابا فقیه احمد اسیستی رحمه الله و اولاد امجاد ایشان نیز تربیت ها یافته اند گویند که هرگاه به مزار شریف حضرت شیخ اسماعیل سیسی وارد می شده اند به تلاوت القران المجید مشغول می نموده اند با روح پر فتوح حضرت شیخ ملاقات می کرده اند و تربیت ها می یافته اند.

نوبه ای به طریق معهود به تلاوت اشتغال نموده و متوجه گشته ملاقات واقع نشده از این معنی غم و الم حضرت پیر را دست داده عود نموده بیمار گشته. شب حضرت شیخ را به خواب ولد خود شیخ عبدالعزیز رحمه الله که جانشین شیخ بود آمده فرموده که پیر حاج حسن را دریاب و عذرخواهی کن که این نوبت ملاقات به واسطه آن واقع نشد که عزیزی از اولیاءالله از حوالی گورستان بقیع عبور می نمود هدیه آسوده های بقیع را گفت: سبحان الله و لااله الا اللله و الله اکبر و لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم تقسیم ثواب با آن ارواح ایشان رجوع به فقیر شد سه شبانه روز مشغول به آن امر بودم بنابراین ملاقات به تأخیر افتاد.

در کتاب روضات الجنان و جنات الجنان در جلد دوم صفحات167 و 168 در شرح حال شیخ اسماعیل سیسی مطلب زیر وجود دارد:

مرقد و مزار آنکه بنای طریفت را از وی اساسی است و مبنای طریقت را اسیسی، حضرت مجدالدین اسماعیل سیسی قدس الله تعالی سره الاقدس در قریه سیس است از اعمال ارونق. وی بسیار بسیار بزرگ است. در وقت خود کعبة طالبان و قبلة راغبان بوده، از اطراف و جوانب عالم روی توجه به جانب آن مطلب طالبان می داشته اند. و از دولت تربیتش به مراتب عالی مشرف گشته اند. ده سال در مکه و مدینه مجاور بوده اند و به خدمت دویست و بیست و دو کس از مشایخ کبار روزگار رسیده اند و به ارشاد هریک از ایشان مشرف شده اند.

نقل است: در اوایل حال دو نفر با حضرت شیخ اسماعیل سیسی قدس سره از نایافت مقصد سخن می گفتند و شکایتی می کردند حضرت شیخ فرمودند تعلق شما به آن باغ تازه که به هم رسانیده اید مانع و مزاحم شما است تا ترک تعلق ننمایید وصول به مقصود ممکن نیست و ایشان باغ تازه داشتند در کمال لطافت و نزاهت همان شب از سیس به هریرآباد شتافتند و جمع درختان آن باغ را قطع نمودند و چون به خدمت حضرت شیخ مشرف شدند یافتند آنچه می جستند.

 

شاگردان

شیرین مغربی

شیخ زینالعابدین خوافی

سید قاسم انوار تبریزی

محمد خطیب تبریزی

محمد عصار تبریزی

ضیاءالدین بزاز تبریزی

خواجه خواند میر

خواجه پیر شیخ حامد

خواجه ابراهیم کججی

کریم الدین میاوانی

 

عروج ملکوتی 

وفات ایشان در سال ۷۸۵ هجری قمری در زمان حکومت سلطان احمد بن سلطان اویس آل جلایر بوده است. طول عمر با برکت ایشان طولانی و ۱۱۸ سال بوده است.

زندگینامه حبیب الله شریف کاشانی

به نام آفریننده عشق

 

ملا حبیب‌ الله شریف کاشانی (۱۲۶۲-۱۳۴۰ق)، مفسر، عارف و از عالمان و فقیهان شیعه اهل کاشان در قرن سیزدهم و چهاردهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

حبیب الله شریف کاشانی در سال ۱۲۶۲ق دیده به جهان گشود. حبیب‌الله پس از رحلت پدرش (۱۲۷۰ق) در زادگاهش کاشان تحت سرپرستی آیت الله سید حسین کاشانی (متوفای ۱۲۹۶ق) به تحصیل علوم حوزوی همت گماشت. آن نوجوان یتیم، در پرتو تلاش و استعداد خدادادی‌اش و دقت و مراقبت استادش، در مدت ده سال مدارج عالی تحصیل را پشت سر نهاد و در شانزده سالگی از استادش، گواهی اجتهاد دریافت کرد.

آیت الله سید حسین کاشانی که از شاگردان پدر ملا حبیب‌الله بود، نقشی بسزا در تربیت علمی و نیز امور زندگی ملا حبیب‌الله داشت وی در گواهی اجتهادی که برای ملا حبیب‌الله نوشته چنین آورده‌ است: فرزند روحانی من، عالم ربانی و عامل صمدانی، استاد زبردست، دانشمند و فقیه کامل، رستگار و رهرو راه سعادت مؤید به تأیید خداوند بی‌نیاز، حبیب‌الله فرزند مرحوم مغفور علامه زمان علی مدد که پروردگارش رحمت کناد، در بسیاری از اوقات بحث و تحقیق در علوم با من بوده و بسیاری از مباحث اصول و فقه را نزد من خوانده و بسیاری از مطالب علم کلام و علوم وابسته را از من فرا گرفته و حمد خدا را که عالم فاضل و فقیه کامل و جامع کلیه شرایط فتوا گردیده و به درجه اجتهاد نایل شده و مراتب علم و عمل، عدالت و سداد را حائز گردیده است.

ملا حبیب‌الله دو سال پس از دریافت اجازه اجتهاد، در سال ۱۲۸۱ق برای زیارت امامان معصوم (علیهم‌ السّلام) و نیز استفاده از محضر دانشمند پرآوازه شیعه، شیخ مرتضی انصاری به سوی عراق حرکت کرد. او پس از رسیدن به کربلا، خبر رحلت شیخ انصاری را شنید و در ماتم فرو رفت.

او با اقامت در کربلا، به محضر فقیه معروف آن دیار آیت الله مولی محمد حسین معروف به فاضل اردکانی شتافته، از او بهره می‌جوید. پس از چندی به نجف اشرف رفته و از آنجا به ایران بازگشت.

از ویژگی‌های برجسته آیت الله شریف، تنوع تألیفات و فزونی آنهاست وی سیصد جلد کتاب و رساله نوشته اما تنها حدود دویست جلد آنها شناخته شده است. بر اساس نگاشته کتاب لباب الالقاب آیت الله شریف ۲۱ سال قبل از رحلتش تعداد ۱۳۵ کتاب خویش را نام برده است.  شگفت اینکه تعداد زیادی از این آثار قبل از رسیدن به سن بلوغ نوشته شده است. منتقد المنافع فی شرح المختصر النافع مهم‌ترین اثر علمی اوست و شماری از فقیهان نامی معاصر، آن را دائرة المعارف فقه شیعه و اثری پربار و اعجاب‌آور به حساب آورده‌اند.

مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی و آیت الله العظمی خوئی درباره این کتاب می‌گويد: «این کتاب از جواهر الکلام کمتر نیست و سزاوار است کتاب درسی حوزه‏ ها باشد.»

ايشان به واسطه روح ملکوتی و عرفانی خود و ارتباط با عالم بالا می توانسته اند تا از آينده باخبر شوند. شاهد اين ادعا ماجرای سيلی است که در نوش آباد کاشان رخ می دهد و مردم آنجا قبل از وقوع سيل توسط معظم له مطلع می شوند.

كرامت ديگری که از ايشان نقل مي کنند و در ميان معمرين شهرکاشان  معروف است ماجرای برگزاری مجلس ترحيم برای  زعفرجنی است.زعفر جنی رئيس جنيانی است که در روز عاشورا به خدمت آقا ابا عبدالله الحسين رسيده و اعلام  آمادگی کرده بودند تا در رکاب ايشان جهاد کنند. اما آن حضرت نپذيرفته بودند (به بعضی روايات تاريخ عاشورا مراجعه کنيد). اين جن در زمان ملاحبيب الله از دنيا می رود و ايشان به خاطر ارتباط با عالم غيب از اين ماجرا مطلع شده و  بدليل ارادتی که به امام حسين (علیه السلام) داشته اند برای او  در دنيای انسانها مراسم ترحيم می گيرند. ماجرا به اين شرح است که ايشان روی منبر مشغول وعظ و خطابه  بوده اند كه ناگهان ساکت و غمگين می شوند. مردم علت را سوال می کنند می فرمايند خبر رسيد که زعفر جنی وفات يافت.

كرامت ديگری که از ايشان معروف است داستانی است که دروازه بان قديمی دروازه اصفهان شهر کاشان نقل کرده است و به اين شرح است که شبی در دروازه شهر مشغول پاسبانی بوده است که آقا ملاحبيب الله  را  همراه چند مرد نورانی مشاهده می کند که از دروازه بسته عبور کرده و از شهر خارج می شوند پس از اينکه آقا تنهايي بازميگردند به ايشان ماجرا را می گويد و آقا او را از بازگويي آن برای ديگران منع می کنند و می گويند اگر در زمان حياتشان بازگو کند  کور خواهد شد. اما آن شخص طاقت نياورده و ماجرا را نقل میکند و کور می شود. بسياری از اهالی شهر کاشان از اين داستان اطلاع دارند.

آخوند ملا حبیب الله کاشانی ظاهرا در نقل کرامات از چیزی فرو گذار نمی کرده است. یکی از بزرگان معاصر با ایشان می گوید: در خواب دیدم، در بهشت کاخ مجللی برای آقای کاشی ساخته اند، اما همه اش سوراخ سوراخ است. گفتند: او خیلی “نقل کرامت” می کند. از خواب بیدار شدم و آمدم محضر آقای کاشانی تا خواب را نقل کنم. تازه به آستان در رسیده بودم که از اندرون فرمود: “بیا تو، می دانم چه می خواهی بگویی، یک سوراخ هم بالای آن سوراخ ها!”

 

شاگردان

  • سید محمد علوی بروجردی کاشانی
  • میر سید علی یثربی کاشانی
  • سید محمدحسین رضوی
  • میرزا احمد عاملی آرانی
  • ملا عبدالرسول مدنی کاشانی
  • میر سید خلیل‌الله فقیه
  • میرزا حسین محلاتی
  • محمد غروی کاشانی
  • سید فخرالدین امامت
  • شیخ محمد سلیمانی

 

عروج ملکوتی

آیت الله ملا حبیب‌الله شریف کاشانی پس از حدود هشتاد سال عمر و بیش از هفتاد سال تحقیق، تألیف، تدریس و ارشاد، در جمادی الثانی ۱۳۴۰ق در شهر کاشان دار فانی را وداع گفت. پیکرش در مزار «دشت افروز» کاشان به خاک سپرده شد و مقبره‌اش زیارتگاه دلباختگان گردید.