زندگینامه ابوعلی سیاه مروزی

به نام آفریننده عشق

 

ابوعلی سیاه مروزی از عرفای خراسان است.

 

ویژگی ها 

ابوعلی سیاه را از بزرگان مشایخ مروز دانسته اند. از زندگی او اطلاعات زیادی در دست نیست. ابوعلی در ر مرو می‌زیست و فردی امّی و بیسواد بود. وی کار و پیشه خاصی نداشته و به دهقانی مشغول بوده است.

ابوعلی سیاه از مصاحبت ابوعلی دقاق و ابوالعباس قصاب آملی بهره می برده و در مرو، پیر و سرآمد صوفیان بوده و مردم به او اعتقاد خاصی داشتند. خواجه عبدالله انصاری همواره در آرزوی دیدار او بوده است. ابوسعید ابوالخیر در سفری که به مرو کرده بود با او دیدار داشت اما این ملاقات خوشایند هیچکدام از دو طرف نبود.

فرزند ابوعلی، ابوالحسن علی نیز از بزرگان صوفیه خراسان بوده و هجویری او را در علو همت و صدق و فراست، یگانه روزگار شمرده است.

بزرگان عرفا می‌گفتند: در عصر ما سه پیر را زیارت باید کرد. شیخ ابوالعباس به آمل، شیخ احمد نصر را به نیشابور و شیخ ابوعلی سیاه را به مرو.

نقل است: روزی مفتی مرو ابوعلی زاهر بن احمد فقیه فتوایی کرد دهقانی را. دهقان آن فتوی بستد و به خانه برفت. بوعلی فتوا را گرفت و به دهقان گفت: به امام بگو که او را خطایی فاحش افتاده است. مرد فتوی را برد و امام خطای خویش را دریافت و درست کرد. از دهقان پرسید که شیخ این فتوی بخواند؟ گفت: نه، او عامی می‌باشد و سواد خواندنی ندارد. امام به نزد بوعلی شد و بر پای او افتاد و دستش ببوسید و گفت: اگر این بوعلی نبودی، این بوعلی از دوزخ رهایی نیافتی.

نقل است: مردی بوعلی را گفت: کسی را بود که عیب خلق را داند؟ ابوعلی گفت: بله. مرد گفت: پس الله ستار العیوب نبود؟ شیخ گفت: خویشتن را از من بپوش. فی الحال آن مرد بیاماسید و جامه بر تن وی پاره شد‌ و برهنه گشت. پیش شیخ تضرع و زاری کردند تا دعا کرد و آن مرد به حال خود باز آمد.

گویند: بوعلی سیاه از جایی می‌گذشت و بر جمعی از اسران روم که سلطان محمود ایشان را گرفته بود و در قید قهر کشیده بود گذر کرد. چون دیده شیخ به ایشان افتاد، گفت: پادشاها! راه نمی دانند، راهشان بنمای تا بدانند. هنوز اشارت تمام نکرده بود که روزن توحید در سینه هایشان گشوده شد و همه زنار بریدند و مسلمان شدند.

 

عروج ملکوتی

ابوعلی سیاه در سال 424 قمری در مرو وفات نمود.

زندگینامه ابوالعباس قصاب آملی

به نام آفریننده عشق

 

ابوالعباس احمد بن محمد بن عبدالکریم قصاب آملی مشهور به شیخ ابوالعباس قصاب آملی، عارف و صوفی نامدار ایرانی قرن چهارم قمری بود.

 

ویژگی ها 

ابوالعباس مرید محمد بن عبدالله طبری و او مرید ابومحمد جُرَیری و او مرید جنید بغدادی بود. ابوالعباس معاصر با عضدالدوله دیلمی بود. او از مشایخ صوفیهٔ آمل و طبرستان بود و علم لدنی داشت. شهاب‌الدین یحیی سهروردی او را از حکما شمرده و در کنار بایزید بسطامی و حسین منصور حلاج و ابوالحسن خرقانی از ادامه دهندگان حکمت خسروانی دانسته‌ است. عطار نیشابوری از او با القابی همچون: قطب اصحاب، شیخ عالم، نقیب مشایخ، شیخ مطلق، پیر و سلطان عهد یاد می‌کند. او از طایفه جوانمردان و اصحاب فتوت آمل بوده‌است و پدرش قصاب بود.

ابوالعباس قصاب چگونگی ورودش به طریقت را خواست خداوند و توفیق و عنایت او می‌داند. جامی در نفحات الانس آورده‌ است، که ابوسعید ابوالخیر گفته‌است: شخصی به نزدیک شیخ ابوالعباس درآمد و از وی طلب کرامات کرد. او گفت: نمی‌بینی که آن نه از کرامات است پسر قصابی بود از پدر قصابی آموخته، چیزی به او نمودند او را بربودند و به بغداد تاختند پیش شبلی و از بغداد به مکه، از آن جا به مدینه، از مدینه به بیت‌المقدس و در بیت‌المقدس خضر را به او نمودند و در دل خضر افکند، تا وی را از آن خرابات‌ها می‌آیند و از ظلمت‌ها بیزار می‌شوند و توبه می‌کنند، نعمت‌ها فدا می‌کنند و از اطراف عالم، سوختگان می‌آیند و از ما او را می‌جویند.

نقل است: ابوسعید ابوالخیر هیچ‌ کس را شیخ مطلق نخواندی الا شیخ ابوالعباس قصاب را و پیر ابوالفضل را پیر خواندی چه او پیر صحبت وی بود.

بزرگان عرفا می‌گفتند: در عصر ما سه پیر را زیارت باید کرد. شیخ ابوالعباس به آمل، شیخ احمد نصر را به نیشابور و شیخ ابوعلی سیاه را به مرو.

گفته شده ابوالعباس قصاب اهل سخن گفتن با خلق بوده‌ است و توصیه‌های بسیار بر اطعام درویشان داشته و فضیلت این کار را بیش از صد رکعت نماز یا به جا آوردن دائم نماز شب می‌دانسته‌ است. همین امور، احوال وی را از صوفیان متمایز و نزدیک به ویژگی‌های اهل فتوت، از جمله سخاوت و مهمان‌ نوازی می‌گرداند.

می‌گویند قصّاب، امّی (درس‌ناخوانده) بود، اما مشکلات عرفانی و معنوی بزرگان عصر خویش را حل می‌کرد. ابوالحسین حدّاد هروی و احمد ‌بن محمد ‌بن حمزه صوفی ملقب به شیخ عمو از مصاحبان قصّاب بودند. گویا وی در شهر آمل خانقاه داشته و مدتی ابوسعید ابوالخیر نیز مقیم آن‌جا بود.

شماری از بزرگان عرفان خراسان از شاگردان قصّاب آملی بوده‌اند، از جمله ابوسعید ابوالخیر که قصّاب را «بقیّتِ مشایخِ» سَلف و «شیخ مطلق» می‌دانست و ابوعلی زرگر که خود از پیران خواجه عبدالله انصاری بود. برخی ابوالحسن خرقانی را که احتمالاً مدت کوتاهی در خانقاه قصّاب در آمل رفت‌وآمد داشته‌ است. جانشین و وارث معنوی قصّاب دانسته‌اند.

ابوالعباس به ابوسعید ابوالخیر توصیه کرده بود که اگر از تو بپرسند خدا را می‌شناسی نگو که می‌شناسم زیرا این شر است و نگو که نمی‌شناسم که اثبات کفر است، ولی بگو که عرفنا الله ذاته بفضله.

نقل است: هنگامی که شیخ عبدالرحمن سلمی کتاب طبقات الصوفیه خود را نوشته بود نزد قصاب آملی آمد و از وی در کتابش چیزی ننوشته بود. ابوالعباس به او گفت: چرا از من در کتاب چیزی نیاورده ای؟ سلمی گفت: من اهل فضل از آن طبقه را نوشته شم نه آنان که امّی و عامی اند. ابوالعباس سکوت کرد و دیگر حرفی بر زبان نیاورد. شیخ سلمی چون به منزل خود رفت و خواست که به مطالعه کتاب خود بپردازد، دید اثری از نوشتن و سیاهی در آن نیست. دانست که آن نبوده الا از کراهت شیخ ابوالعباس. پس علی‌الصباح نزد وی رفت. چون شیخ نظرش بر سلمی افتاد، تبسمی کرد و گفت: باکی نیست برو و نگاه کن که خطوط به حالت اصلی بر خواهد گشت.

کاکه ابوالفارس کسی فرستاد نزد ابوالعباس که اینجا قحط افتاده است؛ دعایی کن. شیخ سیبی آنجا فرستاد و باران آمد و قحط برخاست.

گویند: کودکی اشتری را زمام گرفته بود با باری گران و اندر بازار آمل می‌کشيد. پای اشتر از جای شد و بیفتاد و خرد بشکست. مردمان قصد آن کردند که بار از پشت شتر فروگیرند کودک دست به مستغاث برآورد. وی بدان برگذشت. گفتا چه بوده است؟ حال باز گفتند. قصاب زمام شتر بگرفت و روی به آسمان دعا کرد و گفت: این اشتر را درست کن و اگر درست نخواستی کرد چرا دل قصاب به گریستن این کودک بسوختی؟ در حال اشتر برخاست و راست و درست برفت.

نقل است: خواجه قطب الدین محمد بر سر قبر ابوالعباس قصاب به خلوت نشست و از روح وی کرامات بسیار یافت. در آن شب واقعه هایی برای او دست داد که به اظهار آن ماذون نبود.

 

عروج ملکوتی

ابوالعباس قصاب تا اوایل قرن پنجم می‌زیست. نقل است که چون اجل وی در رسید، یکی از مریدانش به بالینش حاضر بود، گفت: یا شیخ چگونه خود را بینی و چگونه خواهی رفت؟ گفت: ای فرزند این چنین که می‌بینی. این بگفت و روح از بدنش مفارقت نمود. عده‌ای برآنند که احتمالا آرامگاه او در سوته کلای آمل و جایی که اکنون به امامزاده عباس معروف است قرار دارد، اما حسن حسن‌زاده آملی این احتمال را رد می‌کند و اعتقاد دارد که شیخ ابوالعباس در محله هفت کوچهٔ آمل مدفون است و البته اهالی منطقه نیز همین اعتقاد را دارند.

زندگینامه صفی الدین اردبیلی

به نام آفریننده عشق

 

صفی الدین اردبیلی (۶۵۰-۷۳۵ ق) معروف به شیخ صفی اردبیلی، عارف و شاعر قرن هشتم هجری قمری، مرید و داماد شیخ زاهد گیلانی و نیای شاه اسماعیل اول مؤسس سلسله صفویان بود.

 

ویژگی ها 

نسب صفی الدین را با ۱۹ واسطه به امام موسی کاظم(ع)، امام هفتم شیعیان امامیه رسانده‌اند. در ریحانة‌الادب، صفاتی چون «برهان الاصفیاء»، «قطب‌الاقطاب» و «شیخ‌العارفین» برای او ذکر شده است. ابدال زاهدی در کتاب سلسلة النسب صفویه، نسب شیخ صفی‌الدین را تا امام کاظم (ع) نام برده است. خواندمیر نیز شجره‌نامۀ صفی الدین را همانند زاهدی ذکر کرده با این تفاوت که یکی از اجدادش را به جای «محمد بن حسن»، «محمد بن حسین» نام برده است.

شیخ صفی از عارفان نامی عهد اولجایتو و پسرش، ابوسعید بهادرخان ایلخانی، بود که با مریدان خود در آن ایام در کلخوران، در اطراف مقبره پدر خود، می‌زیست. شیخ صفی، به سبب مقام بلند عرفانی خود، همواره از توجه ایلخانان مغول برخوردار بود. وی در دستگاه غازان‌خان به اعتبار مُراد مقتدر خود، شیخ زاهد، قرب و منزلتی داشت. خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی وزیر به او احترام می‌گذاشت و هر ساله برای مخارج خانوار او نقد و جنس فراوان می‌فرستاد. خواجه رشیدالدین در مکتوبی به پسر خود، امیراحمد حاکم اردبیل، توصیه کرده است که در معامله خود با مردم اردبیل چنان کند که شیخ صفی‌الدین از او راضی و شاکر باشد.

صفی‌الدین فرزند مردی زارع بود و در سال ۶۵۰ق در روستای کَلخوران، واقع در شمال‌غربی اردبیل، زاده شد. به‌جز مدتی که به فارس و گیلان سفر کرد، تا پایان عمر در همان روستا ساکن بود. شیخ صفی در کودکی توجه خاصی به امور مذهبی نشان می‌داد. در جوانی قرآن را حفظ کرد و ضمن تحصیل علوم مقدماتی به زهد و ریاضت پرداخت. گاهی در مزار شیخ فرج اردبیلی و گاهی در مرقد شیخ ابوسعید اردبیلی به عبادت مشغول می‌شد.

صفی‌الدین نخست در اردبیل دانش آموخت. چون از دانشمندان آن شهر بی‌نیاز شد، در پی پیری می‌گشت که او را ارشاد کند و چون شنید که شیخ نجیب‌الدّین بُزغُش شیرازی در شیراز حلقه تصوف دارد، به شیراز رفت. اما وقتی به آنجا رسید که شیخ نجیب‌الدین وفات یافته بود. گفته شده که وی با سعدی شیرازی در شیراز ملاقات کرده است.

شیخ صفی چندی در حلقه مریدان مشایخ معروف آن دوران، شیخ رکن‌الدین بیضاوی و امیرعبدالله، درآمد و امیرعبدالله او را به شیخ تاج‌الدین ابراهیم، معروف به دیدار با شیخ زاهد گیلانی، عارف مشهور آن زمان که در گیلان می‌زیست، تشویق کرد و شیخ صفی چهار سال در پی شیخ زاهد می‌گشت تا اینکه در روستایی، در منطقه گیلان، به او رسید و تا زمان مرگ شیخ زاهد، مدت ۲۵ سال، در حلقه مریدان او بود و از او اخذ انابت و فنون طریقت کرد و دست ارادت بدو داد و داماد او شد و پس از مرگ او، در همان طریقت، جانشین وی شد.

شیخ صفی در این زمان گاهی در لاهیجان و گاهی در اردبیل زندگی می‌کرد. او همچنین معاصر شیخ علاءالدوله سمنانی بود و منابع از ارتباط معنوی ایشان سخن گفته‌اند. شیخ صفی بیش از ۳۰ سال به هدایت و ارشاد طالبان اشتغال داشت و گفته‌اند که بیش از ۱۰۰ هزار نفر را تربیت کرد. نیز آورده‌اند که تعداد مریدان و توسعه نفوذ او در آسیای صغیر نیز بسیار بوده است.

درباره مذهب شیخ صفی، تردیدهایی وجود دارد. بنابر منابع زندگی‌نامه وی، از جمله کتاب صفوةالصفا، نوشته ابن بزّاز، که مهمترین و قدیم‌ترین کتاب در این باب است، او شیعه بوده ولی برخی پژوهشگران معاصر قرائنی بر شافعی بودن او یافته اند. ابن بزّاز از اهالی اردبیل و با شیخ صدرالدین موسی پسر شیخ صفی‌الدین معاصر بوده است. او در این کتاب، حکایتی نقل می‌کند که گفته‌اند اشارتی است بر مذهب شیخ صفی‌الدین: «از شیخ صفی‌الدین پرسیدند: شیخ را مذهب چیست؟ فرمود: که ما مذهب ائمه داریم و ائمه را دوست داریم.»

ابن بزاز اردبیلی، در کتاب خود، در شرح احوال و سخنان و کرامات شیخ صفی نوشته است: «صفی‌الدین در جوانی از بابت زیبایی و حسن صورت چنان بود که او را “یوسف ثانی” لقب داده بودند و به سن بلوغ نارسیده زنان در عشق او دست‌ها می‌بریدند، ولی دلِ مبارک او از ایشان می‌رمید و این حسن صورت در دوران بلوغ به حدی بود که اولیاءاللّه وی را پیر تُرک خواندندی و در جماعت طالبان او را زرین‌محاسن می‌گفتند.» شیخ صفی الدین بیش از ۳۰ سال به هدایت و ارشاد طالبان طریقت اشتغال داشت و گفته‌اند که بیش از ۱۰۰ هزار نفر را تربیت کرد. نیز آورده‌اند که تعداد مریدان و توسعه نفوذ او در آسیای صغیر نیز بسیار بوده است.

همسر اول شیخ صفی الدین، بی‌بی فاطمه دختر شیخ زاهد گیلانی است که سه پسرش به‌نام‌های محیی‌الدین، صدرالدین موسی و ابوسعید از او است. بدین ترتیب، نیای مادری صفویان، زاهد گیلانی است که مراد شیخ صفی بوده است. همسر دوم او، دختر اخی‌سلیمان کلخورانه بوده و دو پسر به نام‌های علاءالدین و شرف‌الدین از او داشته است. نسل پادشاهان صفوی از شیخ صدرالدین، پسر دوم شیخ صفی است.

قبل از تولد صفی الدین، پیامبر اکرم(ص) به خواب سید جلال الدین ختنی می آید و ظهور شیخ را مژده می دهد و برای او دعا می کند. همچنین در حکایتی، جلال الدین مولوی ظهور شیخ را نوید می دهد. از مادر شیخ نیز نقل می‌شود که در تولد او طلوع آفتاب را در کنار خود دیده یا زمزمۀ شیخ را پیش از تولد شنیده است.

نقل است: مولانا اسماعیل، شیخ صفی الدین را در لباسی گرانبها می بیند و با خود می اندیشد که وضع او مناسب شاهان است نه درویشان. شیخ به فراست می فهمد و می گوید: این وضع معشوقانه است نه شاهانه.

نقل است: مولانا تاج الدین که تا آن زمان شیخ را ندیده، برای امتحان وی، با لباس مبدل نزد او می رود و شیخ به فراست مقصود او را می فهمد. در حکایتی دیگر، فرّخ قوّال در دل از عبادت طولانی شیخ تعجب می کند. شیخ ضمیر او را می فهمد و آنچه در دل داشته به او می گوید. در جایی دیگر، فردی به نام دولتشاه آرزو می کند که وقتی شیخ کفش نو پوشید، کفش کهنه را به عنوان تبرّک به او بدهد. شیخ بر ضمیرش اشراف دارد و کفش کهنه را به او می بخشد. در حکایتی دیگر، گروهی با خود قرار می گذارند که به نیت دریافتِ انار، نان و شانه ای نزد شیخ بروند. شیخ بدون اینکه آنها حرفی زده باشند مقصودشان را درک می کند و حاجتشان را برآورده می‌سازد.

نقل است: عبدالملک، به خوابِ متولی مزار خود می آید و از او می خواهد از شیخ صفی پذیرایی کند و شیخ صفی روز بعد، این خواب را عیناً برای متولی بازگو می کند. امیرعلی سفرهچی به خواب می بیند که یکی از جانشینان شیخ زاهد، کیسه‌ای زر به دست شیخ صفی داده است. شیخ دیدن این رؤیا را به او یادآور می شود.

نقل است: بهاءالدین صابون فروش، مدتی در سلوک سست می شود. در واقعه کسانی را می‌بیند که درختان می برند و می‌سوزانند. شیخ عین واقعه و تعبیر آن را به وی گوشزد می کند.

نقل است: دزدان، بارِ فردی به نام امین الدّین را سرقت می کنند و او با مدد از شیخ جای آن را پیدا می کند. همچنین نقل است: کفش مریدی به سرقت می رود و مرید بر پیدا کردن آن اصرار دارد. شیخ از اصرار او به تنگ می آید و به فردی می گوید: دو دینار زر ببر و کسی بر سر در دروازه ای نشسته است و جام های چنین پوشیده؛ آن دو دینار به وی ده و بگو کفش باز ده. آن شخص می رود و مطابق گفتۀ شیخ عمل می کند.

همچنین نقل است که شیخ بر سابقۀ به دست آوردن خوراک، پوشاک و اموال اشراف دارد و با نظر غیبی، حلال را از حرام و پاک را از ناپاک تشخیص می دهد؛ از پیشینۀ مشکوک لباس یحیی گرمرودی، آگاه است و به او می گوید حلال بپوش و حلال بخور. همچنین بر طبق روایتی، شیخ جایی پشت به دیوار نشسته بود. به ناگاه پشت از دیوار برمی گیرد. وقتی برای یافتن دلیل بیرون می روند، می بینند در سوی دیگر، زنی به دیوار تکیه داه است.

نقل است که صفی الدین در ابتدای حال چون نظر کردی فرشتگان را می دیدی در هوا به صورت مرغان بس عجیب و غریب آراسته. همچنین نقل است: شیخ عالم غیب را از طریق ستونی نوری، به جوانی که در بستر مرگ افتاده، نشان می دهد. نقل است: فرشته ای مقرّب به دیدار شیخ می آید. او به سلامش پاسخ می دهد امّا دیگران فرشته را نمی بینند. نقل است: شیخ به مزار مجدالدّین کاکلی اردبیلی، همدرس عطّار نیشابوری، می رود و با قبر گفتگو می کند.

نقل است: پدر پیره اسحق شیرگیرانی در فاصلۀ دور، از دنیا می رود. شیخ همان لحظه اطرافیان را به نماز بر وی دعوت می کند. نقل است: در جایی جنیّان در خدمت شیخ هستند به گونه ای که اطرافیان مجال ورود به حضور شیخ ندارند و چون از وی می پرسند که اینان چه کسی هستند می گوید برادران شما از جنیّان هستند که از ما توقع خدمت و ملازمت دارند.

نقل است: شیخ از مردم ملول میشود و به روستایی در اطراف اردبیل میرود. گروهی از ترکان را میبیند که چندین نفر را به اسارت گرفته اند. هاتفی ندا می دهد که نباید از خلق کناره گرفت. شیخ پادرمیانی می کند و آن جماعت را نجات می دهد.

نقل است: در سفر شیخ به سلطانیه، گروهی از قلندران می آیند و درخواست بخشش می کنند. شیخ دست در زیر خاربنی می‌برد و کیسه ای حاوی صد دینار بیرون می آورد و به آنها می دهد. نقل است: نظام زرگر اردبیلی و همراهانش، در سفر از گرسنگی درمانده می شوند و از شیخ همت می‌طلبند. آنگاه نان تنک و حلوا از غیب حاضر می شود‌.

نقل است: شیخ زاهد در گیلان آرزوی دیدار صفی‌الدین را دارد. شیخ صفی فوراً ظاهر می شود. شیخ زاهد از او می پرسد: کجا بودی؟ می گوید در کلخورانِ اردبیل گل می چیدم. چون شیخ به لطف یاد فرمود، به اینجا آمدم.

نقل است که شیخ بر سر جوان نابینایی به نام دلگشا، دست می کشد و او شفا می‌يابد. نقل است: صفی الدین، رستمِ باغبان را که صورتش بر اثر جذام ضایع شده بود، شفا می دهد. همچنین همام بیگ اردبیلی را که سه ماه در بستر افتاده و طاقت رفتن نداشت، شفا می دهد.

نقل است: گروهی از ترکان در پی قتل تاجری به نام اسماعیل همدانی بودند. او از شیخ کمک می خواهد و شیخ همت معنوی خود را بدرقۀ راهش می کند. دشمنان در خانه ای او را محاصره می کنند و به درون می آیند. همت شیخ مانع می شود که او را ببینند و از مرگ حتمی نجات می یابد.

نقل است: خبر یورش شاه اوزبیک و آمدن سپاه انبوه او تا رود کر، شایع می شود و مردم به شدّت به هراس می افتند. شیخ به خواب اوزبیک می آید و بر سرش طپانچه می کوبد و شرّ او را دفع می کند.

نقل است: طالب علمی به نام یوسف، به زاویۀ شیخ وارد می شود. انبوه جمعیت امکان شنیدن سخن را از او می گیرد. در صف آخر، شیخ را مقابل خود می‌بیند که با صدای رسا با وی صحبت می کند.

نقل است: پیره عزالدّین دچار حجاب می شود. از شیخ کمک می خواهد. شیخ دلیل حجاب را نظر عزالدّین به امردی می داند و حجاب معنوی را از وی رفع میسازد. نقل است که شیخ صفی در موقع توبۀ نوجوانی، از زمین جدا میشود و مدّتی طولانی بر هوا می‌ایستد.

نقل است: طاشتمور نایب امیر چوپان، سوار بر اسبی سرکش، از کوه بلندی سقوط می کند. اسب با شدّت به زمین می خورد و تلف می شود امّا سوار به آرامی فرود می آید. می گوید شیخ را دیدم که به آرامی گریبان من گرفت و بی آسیب بر زمین نهاد. همچنین نقل است: باد، کشتیِ گروهی را به خطر می اندازد. آن گروه از شیخ مدد می خواهند. شیخ دست مبارک بر زانو زد و فورا باد ساکن شد.

نقل است: هنگام نماز، سجّاده از کنج خانه حرکت می کند و در قدم شیخ گسترده می شود. نقل است: دانه های گندم با شیخ سخن می گویند و او را از حیلۀ کسی آگاه می کنند. همچنین نقل است که شیخ ابری را به مراغه می فرستد تا بر آنجا باران ببارد. نقل است: سنگی از اردبیل به نخجوان می رود و پیام شیخ را به مقصد می‌رساند.

نقل است: در مجلس سماع شیخ زاهد او را به درختی می‌بندند. درخت را از جای میکند و با آن سماع می کند. همچنین نقل است که شیخ، کاری را که سی نفر انجام می دهند، یک نفس و در یک دفعه تمام می کند.

مولانا شمس‌الدین روایت کرد از پیر‌عوض خرقانی که گفت: به خلوت نشسته بودم با یاری. سخن بهشت کردیم و سخنی رفت از حور، قصور، انهار و اشجار بهشت. چون بعد از زمانی به خدمت شیخ صفی‌الدین رفتم، هنوز نشسته بودم شیخ فرمود: فرزند! کسی که در خلوت باشد باید که به خدای تعالی مشغول باشد و دست از حور، قصور، انهار و اشجار بهشت بردارد.

محمود سفریچی گفت: شبی در واقعه دیدم که مرا بر بهشت عبور می‌ دادند. وقتی زینت جنات بدیدم میل کردم که فرو آیم. ناگاه شیخ را دیدم که درآمد و جامه سپاهیان پوشیده و عظیم تند بود. بانگی بر من زد و سیلی‌ بر گردن من بزد و فرمود: ای تردامن، به طلب صانع باش که صنع خود طفیل است. چون بامداد به حضرت شیخ رفتم فرمود: طلب چنین باشد که طالب سر به‌ غیر فرو نیارد، اما سزای آن که که سر به مادون فرو آرد چنان سیلی بود.

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند: در حال واقعه بودم که با خود پنداری کردم و در حال در واقعه شیخ را دیدم که با من عتاب کرد و گفت: محمد، آن فراموش کردی که در بازار مرکیل گیلان اسب را می جهانیدی و کله و جعدموی بر دوش می‌انداختی و خود را بر زنان عرضه می‌کردی و در دل زنا می‌کردی؟ این زمان خودپسندی می‌کنی. دراین حال بودم که ناگاه سر برداشتم. شیخ را دیدم که صریح به من گفت: پندار فایده ندهد، کار باید کردن تا در خود آنچه خواهند بیابند.

خواجه محمد افضلی سراوی گفت: نوبتی در اصفهان (چنانکه عادت دو گروه ایشان باشد) حرب قوی بود و در سه روز هفتصد آدمی به قتل آمد. جماعت اوباش شهر دست در کاروان سراها و حجرات تجار درآوردند و غارت کردند.  عظیم فکر غارت بر من مستولی شد و من کلاه متبرک شیخ با خود داشتم. بر بام کاروانسرا رفتم و کاسه‌ای پر آب کردم و کلاه را بر آن آب برآوردم و آن را بر سر اهل کاروان پاشیدم. حق‌ تعالی به‌ برکت آن، ضرر را از اهل آن کاروانسرا بازداشت و محفوظ بماندیم.

نقل است: هنگام رحلت او آسمان تاریک می‌شود و بانگ نوحه و زاری از آن به گوش می‌رسد. همچنين هنگام غسل و کفن، جسد وی حرکت می کند و با حرکات خود به غسّال کمک می کند. همچنین نقل است: جنازۀ او به سمت قبله می گردد و بر هوا می رود. در پایان، جنازۀ او از دست افراد رها می شود و در قبر آرام می گیرد و از مقبرۀ او نور بالا می رود.

 

عروج ملکوتی

شیخ صفی در پایان زندگی به حج رفت و پیش از رفتن، پسرش، صدرالدین، را به جای خود گماشت. وی در بازگشت از این سفر بیمار شد و پس از دوازده روز بیماری، در صبح دوشنبه ۱۲ محرم ۷۳۵ق در ۸۵ سالگی، در اردبیل، زندگی را بدرود گفت. فرزندان او، به‌ویژه پادشاهان صفوی، بر سر قبر او بنای بسیار باشکوهی ساختند که اکنون به بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی معروف است و از بناهای باشکوه تاریخی ایران به‌ شمار می‌رود.

زندگینامه سید محمد صمصام

به نام آفریننده عشق

 

سیّد محمّد صَمصام، معروف به درویش‌صمصام (۱۲۹۰ خورشیدی – ۲۴ آبان ۱۳۵۹) فرزندِ سید جعفر قلمزن، از دراویش معروف اصفهان است. بیشترِ شهرتِ وی به خاطر شکستن آداب‌ و رسوم جامعهٔ زمان خود بود.

 

ویژگی ها 

نام و نسب ایشان سید محمد فرزند سید جعفر است. ایشان در خانواده دینی و مذهبی در سال ۱۲۹۰ هجری شمسی قدم به عرصه وجود گذاشت. پدرش گویا از اهالی علوم دین بود و تا سالیان سال وظيفه تبلیغ امور دینی و مذهبی را بر عهده داشت. سیّد محمد در سال ۱۲۹۰ در خانواده ای روحانی در محلهٔ صراف‌ها در اصفهان به دنیا آمد. وی مانند اسلاف گذشته‌اش راهی حوزهٔ علمیه شد. مقدمات و سطح را نزد استادان زمان فراگرفت.

صمصام، هنگامِ تحصیل، ضمن کسب فقه و اصول به عرفان اسلامی نظر داشت و همراه با دیگر علوم، فلسفه و عرفان را نیز آموخت. تا اینکه علاقه مخصوصی نسبت به عرفای بزرگ اسلامی پیدا کرد. در بین آنها مخصوصاً اُنسی با آثار معنوی مولوی داشت. مثنوی را خوب می‌خواند و خوب می‌فهمید؛ تا اینکه این ذوق عرفانی در اعماق روح او اثر کرد و همهٔ زندگی و وجودِ او را تحت تأثیر قرار داد. این اثر به صورتِ بی‌ اعتنایی به دنیا، بی‌توجهی به مال و منال دنیوی، با روحیهٔ اجتناب از زراندوزی و بی‌اعتنایی به صاحبان زر و زور و اُنس و مهربانی با محرومان در او متجلّی شد. وی با شرکت در مجالس و بیان کلمات طنزآمیز و بُهلول‌گونه، حقایق و انتقادات زمان خود را بیان می‌نمود.

او سبک ‌و شیوهٔ ویژه‌ای در زندگی داشت. هیچ وقت سوار خودرو نمی‌شد. سوار قاطر یا اسبی که داشت می‌شد و به تمام محافل و جلسات مذهبی اصفهان و جاهایی که روضه و منبر بود، با همان می‌رفت. حضور او در محافل بر اساس دعوتِ قبلی نبود. حالتی بهلول‌گونه داشت، اما با این حال؛ کردارش از روی درایتی خاص بود.

در زندگی شخصی خودش چیزی جز سادگی و ساده‌زیستی نداشت و با اینحال، یتیم‌نوازی و مسکین‌پردازی از ویژگی‌هایِ زندگیِ وی بود. لباس او اغلب، پیراهن بلند سپید و شلواری سپید و دستاری سبز بود و عموماً جوراب به پا نداشت. وقتی از خیابان و حتی از بازار اصفهان عبور می‌کرد راه‌ها بند می‌آمد و همه می‌ریختند دوروبرش سلام می‌کردند و بچه‌ها اطراف او را می‌گرفتند. وی با این که پیر بود، راست‌قامت و سرزنده می‌نمود و هرچند قیافه‌ای جدّی داشت و آهنگین و رجزگونه سخن می‌گفت، اما محتوای حرکات و معنی کلماتش عمدتاً طنز بود و شوخی‌هایش ظریف و جهت‌دار بود.

از شخصی نقل است: یک روز استادم خواست تا از جناب صمصام یک استخاره بگیرم. وقتی در برابر ایشان قرار گرفتم به محض اینکه سلام کردم جناب صمصام فرمودند: برو به استادت بگو استخاره جوابش بد است. این کار را نکنی بهتر است!

آقای شاهین روحانی نقل می‌کرد: فرزند یکی از دوستانم که خود پزشک حاذقی بوده در اصفهان مریض شد و مدت ها بود که برای معالجه او به اين در و آن در می‌ زدند اما افاقه نمی‌کرد. آن شخص شنیده بود که جناب صمصام واسطه فیض است و اگر کسی خالصانه نذر ایشان کند، حتما به حاجت خود می‌رسد. لذا به نزد آقای صمصام می‌رود و عاجزانه از ایشان می‌خواهد که برای شفایش دعا کنند. جناب صمصام هم به ایشان می‌فرمایند: مقداری پول نذر من بکن تا فرزندت شفا پیدا کند! ایشان هم به دستور صمصام عمل نموده و شفا پیدا می کند.

شیخ جعفر مجتهدی می گوید: زمانی که در قم بودم نیروی غریبی مرا به اصفهان مایل کرده بود تا جایی که نمی توانستم در قم بمانم. بالاخره این تمایل شدید باعث شد که عزم آن دیار کنم و به اصفهان رفتم و در آنجا در مدرسه صدر ساکن شدم. در همان حال و هوا شخصی به نزد من آمد و مرا به اسم صدا کرد و گفت: شما جعفر آقا هستید؟ گفتم: بله. آن شخص گفت: پس بلند شو تا با هم برویم! گفتم: کجا؟ گفت: پیش صمصام. به همراه آن شخص به منزل صمصام رفتیم. صمصام هم به محض دیدن من گفت: فلانی، دیدی چطوری به اصفهان آوردمت! مدتی بود که دل گرفته و محزون بودم و از خدا می‌خواستم که یک اهل دلی را برای من بفرستد و خدا هم تو را برای من فرستاد.

آقای جعفری نقل می‌کردند: روزی یکی ار آشنایان ایشان خدمت جناب صمصام در منزلشان می‌رسد. در آن موقع این شخص، دچار بیماری سختی بود و مداوا هم جواب نمی‌داد. جناب صمصام در اتاقشان مشغول به کشیدن قلیان بودند و گروهی هم در اطراف ایشان حلقه زده بودند. آن شخص وقتی وارد مجلس می‌شود، جناب صمصام رو به ایشان می‌کنند و می‌فرمایند: فلانی، بیا برای شفای بیماری‌ات از قلیان من بکش تا ان شاء الله خداوند بیماری‌ات را بهبود ببخشد‌. آن شخص هم قلیان جناب صمصام را بر دهان می‌گذارد و آن را می‌کشد. به محض اینکه این اتفاق می‌افتد، تمام علائم بیماری از وجود او دور می‌شود و همان لحظه شفا می‌ یابد.

آقای اکبر حسن پور در مورد صمصام می گفتند: در ایام جوانی در مغازه خود مشغول کار بودم که آقای صمصام نزد من آمد. از ایشان پرسیدم: جناب صمصام، صدام به ایران حمله کرده است و معلوم نیست چه می شود. شما این موضوع را چگونه می بينيد؟ ايشان فرمودند: شما اگر مقداری صبر کنید، خواهید دید که این مردک را چند سال بعد با بی آبرویی دار می زنند. همانطور هم شد و چند سال بعد صدام به دار آویخته شد.

آقای حسن لباف می‌گفتند: یک بار تعدادی دزد به یکی از تکیه های قبرستان تخت فولاد وارد شده و آنجا را غارت کردند. نیروهای پلیس چیزی پیدا نکرند و همه از این مسئله ناراحت بودند. علاوه بر اشیاء عتیقه و قدیمی، مقداری فرش‌های دستباف هم برده بودند. بعضی از ذینفعان عهد بستند که مقداری پول، نذر جناب صمصام کنند تا این فرش‌ها و عتيقه‌ها پیدا شود. لذا یک شب به خدمت ایشان رسیدند و پس از سلام و عرض ارادت و قبل از اینکه مسأله را در میان گذارند، جناب صمصام لب به سخن گشودند و فرمودند: زود باشید و بروید فلان قبر در فلان جای تخت فولاد را بکنید که تمام اشیاء مسروقه را در آنجا دفن کرده‌اند. آنها هم سریعا به محل مذکور حرکت کردند و محل را حفاری نموده و اشیاء مسروقه را پیدا نمودند.

جناب آقای احمدرضا کاویانی از کسبه اصفهان می‌ فرمودند: یک روز من جناب صمصام را در قبرستان تخت فولاد اصفهان در حال خوردن یک نکه نان زیارت کردم. شنیده بودم که ایشان اهل معنا و حقيقت هستند، لذا برای عرض ادب و احترام خدمتشان رسیدم و ایشان نیز با چهره سوخته و غرق عرق، نگاهی به من انداخته و فرمودند: احمدرضا، (عجیب این بود که مرا با اسم صدا کردند در صورتی که هیچ آشنایی قبلی با هم نداشتیم) دیشب امام زمان (عج) تا صبح گریه کردند. آنقدر گریستند که ریش‌های مبارکشان نم‌دار شده بود‌‌.

یکی از ارادتمندان آقای صمصام می‌گفتند: سال ۵۱-۵۲ بود که در شب‌های قدر سعادت داشتم که به منزل آقای صمصام سری بزنم و احوالی از ایشان بپرسم. آن شب ایشان به من امر فرمودند که تنهایشان بگذارم. من قبل از آنکه از منزل ایشان خارج شوم، به ایشان گفتم: آقا، برای حال این مردم دعا کنید که خیلی تحت فشارند. ایشان در حالی که مستقیم به کتاب دعایشان نگاه می‌کردند با سرفه‌ای سینه صاف کردند و فرمودند: هفت سال دیگر سال مرگ پهلوی است، خدا توفیق دهد با صبر همه چیز درست می‌شود! همین طور هم شد و هفت سال بعد، حکومت پهلوی از بین رفت.

نقل است: یکی از مستخدمین کاخ شاه، برای عرض ارادت و ادای نذری که داشت، خدمت جناب صمصام رسید. وقتی که می‌خواست وارد دالان منزل ایشان بشود جناب صمصام از داخل اتاق و در حالی که هنور او را ندیده بودند، فریاد می‌زنند: آهای خادم جهنم! نذرت را بگذار همانجا و زود برگرد! آن شخص نیز که از این دید غیبی جناب صمصام متحیر مانده بود، پس از ادای نذر از خدمت شاه استعفا می دهد و شغل آزادی برمی‌گزیند.

ایشان در سال ۱۳۵۹ شمسی از دنیا رفتند. در نحوه مرگ ایشان، دو قول را بیان کرده‌اند: گروهی با سوز دل بر این باورند که ایشان، زمانی که مقداری پول و مایحتاج برای رزمندگان جبهه مهیا کرده بودند و قصد داشتند که به جایگاه‌ های اعزام کمک‌ها تحویل دهند. در زمان عبور از خیابان با وسیله نقلیه‌ای تصادف می‌کنند و از دنیا می روند؛ گروهی نیز گفته‌اند که جناب صمصام زمانی که قصد داشتند به مجلس عزای حضرت ابی‌عبدالله قدم بگذارند و خود را برای منبری آتشین مهیا می‌نمودند در ششم محرم در خیابان تصادف نمودند و از دنیا رفتند.

 

عروج ملکوتی 

صمصام در ۲۴ آبان‌ماه سال ۱۳۵۹ خورشیدی در حالی که طبق معمول با اسب خود به مراسم مُحرَّم می‌رفت، در اثر تصادف با اتومبیل درگذشت و در تخت فولاد اصفهان، در سمت جنوب شرقی تکیه بروجردی‌ها دفن گردید.

زندگینامه فضل بن شاذان

به نام آفریننده عشق

 

ابومحمد فضل بن شاذان بن خلیل ازدى، فقیه صاحب نظر، متکلم متفکر، مفسر حاذق، دانشمند شهیر عالم اسلام و مؤلف گرانقدر در علوم و فنون اسلامى است.

 

ویژگی ها 

درباره تاریخ تولد او اطلاعاتی در دسترس نیست. اما با توجه به اینکه از امام رضا علیه السلام نقل روایت نموده مى توان تولد او را پیش از سال صد و هشتاد هجرى قمری دانست. فضل احتمالاً در نیشابور به دنیا آمده است اما نسب او به قبیله ازد می رسد. پدرش شاذان‌ بن‌ خلیل‌ از محدثان امامیه بوده است.

فضل بن شاذان در نوجوانی زمانی که هنوز به‌ سن‌ بلوغ‌ نرسیده‌ بود به‌ همراه‌ پدرش‌ به‌ بغداد آمد و نزد اسماعیل‌ بن‌ عباد دانش اموزی را آغاز نمود. او سالها در بغداد ماند و از مشایخی چون محمد بن ابی‌عمیر بهره برد و با حسن بن علی بن فضّال آشنا گردید. او سپس به کوفه رفت و در آنجا از مشایخی چون حسن بن محبوب، احمد بن محمد بن ابی نصر، صفوان بن یحیی و نصر بن مزاحم منقری بهره جست.

ابن شاذان پس از چندی از عراق به نیشابور بازگشت و در آنجا اقامت گزید و در زمان حکومت عبدالله بن طاهر بر خراسان به دلیل تشیع مورد تفتیش عقاید قرار گرفت و از نیشابور تبعید شد. هر چند به درستی معلوم نیست فضل چه زمانی موفق به دیدار امام رضا علیه السلام شده است اما روایات بی واسطه او از امام رضا فراوان است. نجاشی می گوید: از امام جواد علیه السلام نیز حدیث نقل نموده است، هر چند به چنین حدیثی دست نیافتیم. شیخ طوسى هم او را در زمره یاران امام هادی و امام حسن عسکرى علیهما السلام ذکر مى کند.

او مردی فقیه و دانشمند بود و به خصوص در علم کلام بسیار خبره بود. سهل بن بحر فارسی می گوید: از فضل بن شاذان شنیدم که می گفت: «من، جانشین جمعی از بزرگان هستم که از پیش رفتند؛ مانند: محمد بن ابی عمیر و صفوان بن یحیی. پنجاه سال در خدمت ایشان بودم و از ایشان استفاده می کردم. وقتی هشام بن حکم وفات کرد، یونس بن عبدالرحمان، خلیفة او در رد بر مخالفان بود و چون یونس وفات یافت، خلیفة وی در رد بر مخالفان «سکاک» بود و او نیز از میان رفت و امروز این رسالت سنگین بر عهده من است.»

برجسته‌ترین‌ جنبه علمی‌ شخصیت‌ ابن‌ شاذان‌ کلام‌ اوست‌، چنانکه‌ طوسی‌ از وی‌ به‌ عنوان‌ متکلمی‌ جلیل‌ القدر یاد کرده‌ است‌. برپایه اطلاعات‌ اندکی‌ که‌ در دست‌ است‌، اساس‌ تعالیم‌ کلامی‌ ابن‌ شاذان‌، پس‌ از شهادتین‌، اقرار به‌ حجت‌ خداوند و اقرار به‌ «ماجاء من‌ عندالله‌» است‌.

نقل است: عبدالله بن طاهر از عوامل حکومت عباسیان در نیشابور، فضل بن شاذان را از نیشابور اخراج کرد و سپس دوباره وی را به نیشابور دعوت نمود؛ ولی به این شرط که اعتقادات خود را برای فرماندار بنویسد. فضل نیز مسائل اعتقادی خود را از توحید، عدل و نبوت برای او نوشت و به نظر عبدالله رسانید. او گفت: «این قدر کافی نیست. می خواهم که اعتقاد تو را دربارة خلفای سلف بدانم.» پس فضل نیز گفت: «ابابکر را دوست دارم و از عمر بیزارم.» عبدالله گفت: «چرا از عمر بیزاری؟» گفت: «زیرا عباس را از شورا بیرون کرد و به سبب القای این جواب لطیف که متضمن خوشامد عباسیان بود از دست آن ظالم شقی نجات یافت.»

فردی از اهل بوزجان به نام فورا گوید:‌ فضل بن شاذان مرا به عنوان نماینده به عراق فرستاد تا خدمت امام حسن عسکری (ع) برسم. پس از این که پیام‌های فضل را به حضرتش رساندم،‌ و خواستم تا از خدمت حضرتش خارج شوم، کتابی از آثار فضل بن شاذان را که در پارچه ای پیچیده بودم، از دستم افتاد. امام (ع) آن را برداشت،‌ در آن نگریست، از خدای متعال برای او رحمت طلبید، و فرمود: من نسبت به اهل خراسان غبطه می‌برم، به دلیل جایگاهی که فضل بن شاذان دارد و نیز این که فضل در میان آنان است و به او دسترسی دارند.

نقل است: بوشنجانی از حومه هرات به حج رفته و پس از حج به زیارت امام زمان خود یعنی حضرت عسکری (ع) می‌رود. در هنگام ورود به سامرا، کتاب یوم و لیلة فضل بن شاذان را همراه داشت. کتاب را به حضور امام عسکری (ع) تقدیم کرد و خواست که آن حضرت در آن نظری بیفکند. امام (ع) آن را گرفت، به دقت و برگ برگ ملاحظه کرد و فرمود: «هذا صحیح ینبغی أن یعمل به». این کتاب، صحیح است و شایسته است که بدان عمل شود.

ابوسعید هروی و ابوعبدالله شاذانی نیشابوری – که هر دو، از صحابه امام عسکری (ع) هستند – نقل کرده‌اند که حضرتش سه بار فرمود: رحم الله الفضل، رحم الله الفضل، رحم الله الفضل. (خداوند بر فضل، رحمت آورد.)

 

از منظر فرهیختگان

نجاشى رجال شناس بزرگ امامیه در ستایش از فضل مى گوید: او ثقه و از بزرگان فقها و متکلمان شیعه و در این طایفه داراى مقام و جلالتى است، وى مشهورتر از آن است که ما به توصیف او بپردازیم.

علامه حلی می گوید: فضل بن شاذان ابو محمد ازدی نیشابوری که پدر وی از اصحاب یونس بن عبد الرحمن بود از امام جواد و هم از امام رضا (ع) روایت کرده وی دانشمندی موثق و محل اعتماد، فقیه و متکلمی والامقام از طائفه شیعیان است.

ملامحمد اردبیلی نوشته است: وی فردی ثقه، جلیل القدر ، عظیم الشأن ، فقیه و متکلم است و امام عسکری دوبار و بلکه سه بار به جهت علاقه به فضل بن شاذان و والامقامی او بر او طلب ترحم کرده است.

محدّث قمی نیز مقام فضل را این چنین می ستاید: ابومحمّد فضل بن شاذان بن خلیل ازدی نیشابوری ثقة جلیل القدر از یاران حضرت ابو محمّد عسکری(ع) و از فقها و متکلّمان شیعه و شیخ طایفه و بسیار عظیم الشأن و اجل از توصیف است.

ملاعلی کنی در مورد فضل می‌نویسد: «شیخ جلیل القدر فضل بن شاذان بن خلیل، از جهت جلالت و فضیلت به درجه ای است که نمی‌توان او را توصیف کرد.»

شیخ طوسى در این راستا مى نویسد: فقیه، متکلم، جلیل القدر. کشى او را از عدول و ثقات برشمرده و در موارد زیادى به گفتار او در توثیق و تضعیف رجال به عنوان سندى اعتماد مى کند. ابن داوود حلی از وی با عنوان من الفقهاء العظام یاد کرده است. علماى دیگر نیز به اتفاق او را توثیق و از فقیهان عالى مقام و متلکمان سترگ به حساب آورده اند.

 

آثار

آثار او را بالع‌ بر ۱۸۰ عنوان‌ دانسته‌اند که‌ برخی‌ از آن‌ها را که‌ در کلام‌ و فقه‌ است‌، نجاشی‌ در رجال‌  و طوسی‌ در فهرست‌ آورده‌اند، از جمله‌:

اثبات‌ الرجعة

الطلاق‌

العلل‌

الفرائض‌ الکبیر و الفرائض‌ الاوسط و الفرائض‌ الصغیر

مسائل‌ البدان‌

یوم‌ و لیلة

 

عروج ملکوتی 

فضل بن شاذان در روستایى در حوالى بیهق بود که خبر خروج خوارج به او رسید براى فرار از چنگ آنان بار سفر بست و از آن جا گریخت. در اثر فشار و سختى سفر بیمار شد و در سال ۲۶۰ هجرى درگذشت‌ بر قبر او در نیشابور گنبد و بارگاهى است و محل تردد و زیارت شیفتگان علم و ولایت است.

زندگینامه سید حسن مدرس

به نام آفریننده عشق

 

سید حسن مدرس (۱۲۴۹ش-۱۳۱۶ش) فقیه، سیاستمدار شیعی و از علمای اصفهان در دوران مشروطه بود که به حمایت از مشروطه‌ خواهان پرداخت.

 

ویژگی ها 

سید حسن مدرس در سال ۱۲۸۷ق/۱۲۴۹ش در روستای سرابه، از توابع شهرستان اردستان در استان اصفهان متولد شد. پدرش سید اسماعیل طباطبائی امور شرعی مردم آن روستا را به عهده داشت. سید حسن بعد از تحصیلات مقدماتی و به‌منظور ادامه تحصیل علوم دینی، در سال ۱۲۹۸ق نزد جدش سید عبدالباقی، به مدت ۱۳ سال در حوزه علمیه اصفهان مشغول تحصیل شد. مقدمات ادبیات عرب، منطق و بیان را نزد اساتیدی چون میرزا عبدالعلی هرندی آموخت. با ملا محمد کاشی کتاب شرح لمعه در فقه و پس از آن قوانین و فصول را در علم اصول تحصیل کرد. از میرزا جهانگیرخان قشقایی، عرفان و فلسفه آموخت. در درس سید محمدباقر درچه‌ای و شیخ مرتضی ریزی شرکت کرد و به درجه اجتهاد رسید.

در شعبان ۱۳۱۱ق/۱۲۷۲ش وارد نجف و با شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی هم‌حجره شد. در درس سید محمد فشارکی و شریعت اصفهانی شرکت نمود و درس‌های خود را با سید ابوالحسن اصفهانی و سید علی کازرونی مباحثه می‌کرد. مدرس به هنگام اقامت در نجف روزهای پنجشنبه و جمعه هر هفته کار کرده، درآمد آن را در پنج روز دیگر مصرف می‌کرد. پس از هفت سال اقامت در نجف و تأیید مقام اجتهاد او از سوی علمای نجف در سال ۱۳۲۴ق به اصفهان بازگشت.

مدرس پس از بازگشت به اصفهان، صبح‌ها در مدرسه جده کوچک، فقه و اصول و عصرها در مدرسه جده بزرگ، منطق و شرح منظومه و در روزهای پنجشنبه نهج البلاغه را تدریس می‌کرد. با ورود به تهران درس خود را در ایوان زیر ساعت در مدرسه سپهسالار آغاز کرد. وی در ۲۷ تیر سال ۱۳۰۴ شمسی، تولیت این مدرسه را به عهده گرفت و برای اولین بار طرح امتحان طلاب را به مرحله اجرا درآورد و به منظور حسن اداره این مدرسه، نظام‌نامه‌ای تدوین کرد و امور تحصیلی طلاب را مورد رسیدگی قرار داد و سعی در احیا و آبادانی روستاها و مغازه‌های موقوفه مدرسه کرد.

در زمان مشروطه، مدرس به حمایت از جنبش مشروطیت برخاست و در کنار حاج آقا نورالله اصفهانی، برای تدارک و تقویت مشروطه‌خواهان کوشید. با اوج‌گیری جنبش مشروطه‌ خواهی و دوران استبداد صغیر، مدرس به همراه حاج آقا نورالله، انجمنی با عنوان انجمن ملی تشکیل داد و خود به نایب رئیسی این انجمن انتخاب شد. وی با مشروطه‌خواهان بختیاری، مخفیانه در تماس بود و همکاری داشت.

پس از فتح تهران و پیروزی مشروطه‌خواهان، مقدمات تأسیس دوره دوم مجلس شورای ملی فراهم و انتخابات به صورت عمومی برگزار و مجلس تشکیل شد. بر اساس اصل دوم متمم قانون اساسی مشروطه، باید پنج نفر از مجتهدان در مجلس حضور داشته و بر مصوبات مجلس به ‌منظور عدم مغایرت آنها با احکام شرع نظارت داشته باشند. به این منظور، مراجع نجف بیست نفر از مجتهدان از جمله مدرس را به مجلس شورای ملی معرفی کردند و مدرس هم بر اساس قرعه انتخاب شد.

با تصویب مجلس دوم، کارشناسی به نام مورگان شوستر، به مدت سه سال به‌عنوان خزانه‌دار کل کشور استخدام و مشغول رسیدگی به امور مالی ایران شد، ولی از آنجا‌ که ادامه فعالیت وی، منافع و امتیازها و در نتیجه نفوذ سیاسی روس و انگلیس را نقض می‌کرد دولت روسیه در ذی‌حجه ۱۳۲۹ق با هم‌دستی دولت انگلیس اولتیماتومی مبنی بر عزل مورگان شوستر صادر کرد و در پی آن، قشون روس وارد بندر انزلی شد و تا قزوین پیشروی کرد. مدرس نطق تندی در مجلس انجام داد و همین امر در رأی مخالف مجلس برضد اولتیماتوم موثر بود.

وی در سومین دوره مجلس شورای ملی، افزون بر وظیفه نظارتی، نمایندگی مردم تهران را نیز برعهده داشت. با شروع جنگ جهانی اول، ایران رسماً خود را به‌عنوان دولت بی‌طرف اعلام کرد، ولی نیروهای متفقین با نقض بی‌طرفی ایران، وارد خاک کشور شدند با پیشنهاد مدرس و موافقت مجلس، قرار شد گروهی از نمایندگان به منظور مخالفت با قوای متجاوز به قم مهاجرت کنند و یک دولت سایه در کنار دولت اصلی تشکیل دهند. بدین منظور بیست و هفت نفر از نمایندگان مجلس به همراه گروهی از رجال سیاسی و مردم عادی، تهران را به قصد قم ترک کردند. مهاجران در قم کمیته‌ای با عنوان «کمیته دفاع ملی» تشکیل دادند. اما قشون روس روانه قم شد و در پی شکست مهاجران، گروهی به همراه سلیمان میرزا و مدرس از راه کاشان به اصفهان و از راه کوه‌های بختیاری خود را به غرب ایران رساندند. در شعبان ۱۳۳۶ق با پایان یافتن جنگ اول جهانی، مدرس به همراه دیگر مهاجران پس از دو سال، به تهران بازگشت و در مدرسه سپهسالار به تدریس مشغول شد.

صبح ۷ آبان ۱۳۰۵ش هنگامی که مدرس برای تدریس به سوی مدرسه سپهسالار رهسپار گشت، در خم کوچه‌ای از پشت سر و جلو و نیز پشت‌بام او را هدف گلوله قرار دادند اما مدرس با ترفندی جان سالم بدر برد. شامگاه ۱۶ مهر ۱۳۰۷، سرتیپ درگاهی، رئیس شهربانی تهران و همراهانش به منزل مدرس هجوم آوردند و وی را ابتدا به یکی از روستاهای اطراف مشهد و سپس به شهر دورافتاده خواف تبعید کردند. شهید مدرس در خواف در قلعه‌ای نظامی زندانی شد و تحت نظر شدید مأموران امنیتی قرار گرفت و ممنوع‌الملاقات شد. دوران تبعید او بیشتر از نه سال طول کشید.

شیخ حسنعلی اصفهانی که خود از عرفای مشهور معاصر می‌باشد، طی خاطراتی گفته است: روزی در نجف طلبه‌ای به اتاق ما آمد و من و مدرس هم حجره بودیم. آن طلبه دچار سردرد شدیدی شده بود و مدت یک هفته تبش قطع نشده بود. مدرس بر پیشانی او دست گذاشت و آیه نور را تلاوت نمود. با پایان یافتن قرائت آن آیه، سردرد این طلبه تمام و تبش قطع شد. مدرس اهل تهجد و نماز شب بود. تمام ایامی که با او بودم نماز شبش ترک نشد. شنیدم که یکی از اهالی خواف در زندان دچار تب شدیدی شده و به خدمت آقا رفته بود. مدرس هم پیراهن خود را به تن او پوشانید و آن فرد مریض شفا یافت.

یک روز دو نفر آیت الله مدرس را مسخره کردند و آیت الله مدرس آنان را نفرین کرد و گفت: امیدوارم به درد دل مبتلا شوید. وقتی آن دو نفر به خانه رفتند، دچار درد دل شدیدی شده و برای حلالیت، خدمت آیت‌ الله مدرس آمدند. مدرس آن دو را حلال کرد و برای آنها دعا نمود و آن دو نیز شفا یافتند‌‌‌.

آیت الله مدرس یک روز قبل از شهادتش، به پاسبان زندانش می گوید: تو را از اینجا عوض می کنند و هنگامی که مجددا به اینجا بازگردی، مرا زنده نخواهی یافت. هر دوی این پیش بینی ها نیز محقق شد.

در یکی از روزهایی که مدرس در تبعیدگاه خواف به سر می برد، فرستاده‌ای به قلعه آمد تا از سوی رضاخان وضع آقا را بررسی کند. مدرس به وی گفت: به رضاخان بگو اینجا جای خوبی است و به من هم خوش می‌گذرد. تو را هم روزی انگلیسی ها کنار گذاشته و به جایی پرتاب می‌کنند. من می‌دانم که در وطنم به قتل می‌رسم و تو در غربت و سرزمین بیگانه خواهی مرد. در نقل دیگر آمده که رضاخان به مدرس پیام داد: طوری تو را می‌کشم که بدنت را در میان کفار دفن کنند. مدرس در پاسخ آن ملعون گفت: مرقد من هر جا که باشد زیارتگاه مردم می‌شود اما تو در جایی می‌میری که در آن نه آب هست و نه آبادی‌.

از منظر فرهیختگان

سید رضا بهاء‌الدینی می گوید: مرحوم مدرس یک رجل علمی و دینی و سیاسی بود و این‌گونه فردی مهم‌تر از رجل علمی و دینی است. زیرا این مظهر ولایت است که اگر ولایت و سیاست مسلمین نباشد دیگر فروع اسلامی تحقق کامل نمی‌یابد.

علامه طهرانی می‌گوید: اگر کسی فقط برای زیارت این مرد بزرگ در کاشمر، از منزلش شدّ رحال (مسافرت) کند، شایسته است.

امام خمینی در حدود چهل بار از او به نیکی یاد کردند و به تجلیل و تکریم از این روحانی والامقام، خطاب به مردم فرمودند: سعی کنید مثل مرحوم مدرس را انتخاب کنید. البته مثل مدرس که به این زودی ها پیدا نمی‌شود، شاید آحادی مثل مدرس باشند.

آیت الله مرعشی نجفی در مورد ایشان می گوید: ایشان از اجله علمای عصر و از رجال نامی ادوار اخیر بوده است.

آیت الله سید مرتضی پسندیده (برادر امام خمینی) می گوید: آیت الله مدرس مافوق همه بود و از هر جهت امتیاز داشت. وی قابل قیاس با دیگران نبود.

 

اساتید

  • عبدالعلی هرندی
  • میرزا جهانگیرخان قشقایی
  • سید محمدباقر درچه‌ای
  • سید محمد فشارکی
  • آیت الله شریعت اصفهانی

 

شاگردان

  • محمد شریعت سنگلجی
  • محمدهادی تهرانی
  • میرزا ابوالحسن شعرانی
  • میرزا علی آقا شیرازی
  • مهدی الهی قمشه‌ای
  • بدیع الزمان فروزانفر
  • سید مرتضی پسندیده
  • جلال الدین همایی

 

عروج ملکوتی

سرانجام غروب ۲۶ رمضان سال ۱۳۵۷ق برابر با ۱۰ آذر سال ۱۳۱۶ هجری شمسی سه مأمور نزد مدرس آمدند و چای سمی را به اجبار به او خوراندند. ماموران که دیدند خبری از اثر سم نیست، عمامه سید را در هنگام نماز از سرش برداشتند، بر گردنش انداختند و او را خفه کردند. وی در شهر کاشمر به خاک سپرده شد.

زندگینامه قاضی سعید قمی

به نام آفریننده عشق

 

محمدسعید بن محمد قمی (۱۰۴۹-۱۱۰۳ ق) معروف به «قاضی سعید قمی»، از حکما و عرفای بزرگ شیعه در قرن یازده هجری و از شاگردان فیض کاشانی بود.

 

ویژگی ها 

محمد سعید بن محمد مفید قمی در دهم ذی القعده سال ۱۰۴۹ ق در قم متولد شد. این عالم شیعى در برخى نوشته ها خود را محمد معروف به «سعید» معرفى کرده است و شرح‌حال‌ نویسان از وى تحت عناوین «قاضى سعید قمى»، «میرزا محمد سعید»، «ملا سعید» و «حکیم کوچک» نام برده اند. از قاضى سعید قمی فرزند فاضل متکلمى باقى ماند که راه پدر را در طریق کاوش‌هاى علمى ادامه داد، نامش مولى صدرالدین مى باشد که در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها اصول کافى درس مى داد، بعدها همچون والدش به منصب قضاوت در آذربایجان منصوب گردید.

قاضى سعید قمى پس از فراگیرى علوم مقدماتى و طب نزد پدر و برادر بزرگترش به حکمت و عرفان روى آورد و به حوزه درسى ملا محسن فیض کاشانى وارد گردید. فیض کاشانى در تکوین اندیشه هاى این دانشور تأثیر فراوانى داشت. در مدتى که فیض کاشانى در شهر مقدس قم بسر مى برد، قاضى سعید از محضرش بهره مند گشته، نزد وى اندیشه هاى عرفانى خود را غنا بخشیده و شکوفایى او در قلمرو شعر و سروده هاى عرفانى ماحصل ارتباط وى با فیض کاشانى بوده است. قاضى سعید به عربى و فارسى شعر مى گفت و تخلص وى «تنها» مى باشد و دیوان شعر پارسى او معروف است. برخی عالمان مانند عبدالله افندى در ریاض العلماء وی را از شاگردان ملا عبدالرزاق لاهیجی نیز به حساب آورده‌ اند.

قاضى سعید قمى براى استفاده از اندیشه هاى عرفانى حکیمان اصفهان، شهر مقدس قم را به قصد آن دیار ترک نمود. در این زمان اصفهان یکى از مهمترین کانون‌هاى فرهنگى و علوم اسلامى محسوب مى شد. اقتدار تشیع و روى کار آمدن دولت شیعى صفوى زمینه را براى شکوفایى تفکرات علماى شیعه فراهم ساخت و نوشته ها و آثارى پدید آمد که در آن‌ها اندیشه هاى حکیمانه از خاندان عصمت بهره مى گرفت و از احادیث و روایات سود مى جست.

در زمانى که این جوان تشنه دانش به مکتب حکیمان اصفهان پا نهاد، ملا رجبعلى تبریزى حوزه درسى تشکیل داده بود. از جمله شاگردان وى همین قاضى سعید قمى بود که از افکار استاد خویش ملهم گردید و نامبرده برخى آثار خود را به این استاد تقدیم کرده و یک یا دو اثرش را ترجمه نموده است. ملا رجبعلى در منطق، علوم طبیعى و الهیات تبحر داشت و در این زمینه ها صاحب نظر بود و البته به برخى اندیشه هاى ملاصدرا انتقاد مى نمود. محمد رفیع پیرزاده همراه با قاضى سعید قمى از نزدیکان این استاد بوده است که به توصیه ملا رجبعلى اثرى مفصل با عنوان «معارف الالهیه» نگاشت که در آن تعلیمات استاد خود را بیان کرده و بسط مى دهد.

قاضى سعید پس از رحلت استادش ملا رجبعلى تبریزى، اندیشه هاى وى را پى گرفت و مانند مربى و معلم خود، نزد شاه عباس دوم اعتبارى کسب کرد و در حدود سال ۱۰۶۸ هـ.ق که تکیه فیض را در شهر اصفهان بنا مى نمودند، بنابر مأموریتى که از سوى شاه عباس دوم به وى واگذار شد، از وجوهى که به طریق حلال تهیه شده بود املاک و مزارعى حاصل‌خیز و مرغوب خریدارى کرده بر تکیه مزبور وقف نمود.

بنا به قول مورخان، حکیم قاضى سعید از سوى شاه به قضاوت در قم منصوب گردید و از آن تاریخ به قاضى سعید معروف شد. وى در برخى آثار خویش به لقب قاضى اشاره دارد و این سمت تسلط وى را بر منابع فقهى و شرعى نشان مى دهد، زیرا در عصرى که علماى زیادى در شهر قم بودند، ریاست امور شرعى و قضایى به وى محول گردید و این مسأله از توان علمى و نفوذ اجتماعى قاضى سعید حکایت مى کند.

روشن است که او منصب قضاوت را تنها بدین خاطر پذیرفت که حقوق تضییع شده را بازستاند و در اجراى عدالت و گسترش امنیت اجتماعى بکوشد، بلکه او لازم دید که براى تحصیل قدرتى دینى ضامن اجراى احکام حق و عدل باشد تا از این رهگذر بتواند وظیفه دینى و شرعى خود را انجام دهد. همان طور که در سخنرانى معروف امام حسین علیه‌السلام‌‌ آمده است: «مجارى الامور والاحکام على ایدى العلماء باللّه، علماى ربانى کارگزاران و حکمرانان جامعه هستند». قاضى سعید ریاست امور شرعى و قضاوت را پذیرفت تا با این مقام به محرومان مدد برساند و آنان را از نادارى و استضعاف نجات داده و حقشان را از چنگ تکاثر طلبان و مرفهین بى درد بیرون آورد و نقش کاذب سرمایه داران و زورگویان را بى اثر نموده، مردم را به رهنمودهاى قرآن و عترت علاقه مند نماید.

روش قاضى سعید در اجراى احکام شرعى و تلاش‌هاى علمى وى در قلمرو حکمت و عرفان بر برخى تنگ‌نظران و کوتاه‌ فکران، ناپسند آمد و این نامدار عرصه اندیشه محسود اقران قرار گرفت و هنگام روى کار آمدن شاه سلیمان صفوى (سال ۱۰۷۷ هـ.ق) حاسدان نزد وى و درباریان، زبان به مذمت گشوده و مفسدین سعایت آن عالم سعید را پیشه خود نمودند و نظر حاکمان وقت را نسبت به او مکدر ساختند و با امواج بدبینى و توفان تهمت زمینه هاى تعطیلی فعالیت هاى او را فراهم کردند.

سرانجام قاضى سعید از خدمت در شغل قضاوت و تصدى امور شرعى اخراج و از شهر قم تبعید و در قلعه الموت محبوس گردید؛ اما چون صداقت، صفاى نفس و درستى وى بر آنان معلوم شد مورد عفو قرار گرفت و قبل از سال ۱۰۸۴ هـ.ق به شهر مقدس قم رفت.

برخی منابع دیگر خاطر نشان نموده اند که وى تا آخر عمر به طبابت هم اشتغال داشته و به درمان بیماران در زمان شاه سلیمان صفوى مبادرت ورزیده است. در نسخه اى خطى از کتاب «کلید بهشت» که کاتب، آن را در تاریخ ذی الحجه سال ۱۰۸۵ هـ.ق در زمان حیات مؤلف به پایان برده، از قاضى سعید به عنوان جالینوس زمان یاد کرده است. این عبارت محکم ترین و قدیمى ترین مأخذى است که از طبابت و رشته تخصصى قاضى سعید در طب سخن گفته و عباراتى با این صراحت جز بر قاضى سعید در آن عصر منطبق نمى گردد.

قاضى سعید قمی تا سال ۱۰۸۸ هـ.ق به پژوهش‌هاى علمى در زمینه قرآن، حدیث و علوم دینى مشغول بود تا این که در سال ۱۰۸۹ به اصفهان آمد و تا سال ۱۱۰۲ در این شهر به تحقیق در حکمت و عرفان مبادرت نمود. از نوشته هاى شرح‌حال‌ نگاران چنین برمى آید که قاضى سعید قمى در دست یافتن به استنباط دقایق و نکات پیچیده حکمت اسلامى مورد حمایت غیبى بوده، از لطف الهى و تفضلات ائمه علیهم‌السلام‌‌ برخوردار گشته است. وى چنین فضیلتى را از طریق اخلاص، عبادت و مقید بودن به شب زنده‌دارى کسب کرده است.

مرحوم قاضی سعید قمی جزء مدافعان سرسخت محیی‌الدین عربی و آرای وی می‌باشند و کتب وی مشحون از تمسّک به کلمات محیی‌الدین است و عباراتی در دفاع از تشیع وی نقل می‌نماید. یکی از اعتراضات او به صدرالمتألّهین این است که وی گاه در بیان حقیقت توحید کوتاه آمده و حق مسأله را – که همان نظر عرفاست – بیان ننموده است.

 

از منظر فرهیختگان

میرزا عبدالله افندى که از معاصرین قاضى سعید به شمار مى آید وى را به عنوان حکیمى عارف و شاعرى منشى و نیکوگفتار معرفى کرده و از موقعیت ویژه وى نزد حاکمان صفوى سخن گفته است.

نصرآبادى در تذکره اش مى نویسد: «نیکو اخلاق و پسندیده صفات، طبعش در اکثر علوم خصوصا حکمت نظرى متین و خامه تقریرش در ترتیب نظم نمکین، رجوعش به خلوت تقدس ذاتى و طلوعش از مشرق تنزه طبیعى از حرکت نبض به اندیشه قلبى مطلع و به مجرد پرسش، امراض مهلک را دفع مى کند».

شیخ عباس قمى از قاضى سعید به عنوان عالم فاضل، حکیم متشرع، محقق صمدانى و عارف ربانى نام مى برد و مى افزاید وى در مراتب عرفانى وسعت نظر داشته، اهل معرفت، ادب و حدیث است.

امام خمینى در کتاب «مصباح الهدایه» از وى به عنوان عارف کامل سخن مى گویند و در ادامه مى افزایند: «قاضى سعید در عرفان مقام والایى دارد و در راه سلوک قدمى استوار و کتاب شرح توحید صدوق این فاضل فرزانه زائرى عزیز و نفیس معرفى مى کنند و در موضوع خود بى نظیر است». ایشان همچنین در کتاب «اسرار الصلوة» ضمن آن که قاضى سعید را یکى از اهل معرفت معرفى مى فرماید، در جاى جاى کتاب از «اسرار العبادات و حقیقة الصلوة» وى مطالبى را نقل مى فرمایند.

هانرى کربن مى گوید: «…این اندیشمند و حکیم معنوى (قاضى سعید) داراى چنان اهمیتى است که باید فصلى ویژه به وى اختصاص داد… قاضى سعید از برجسته ترین نمایندگان عرفان شیعى امامى است…»

 

آثار

  • شرح «توحید صدوق»
  • شرح الاربعین
  • الاربعینیات للکشف انوار القدسیات
  • رساله روح الصلوة
  • الکشف عن القرائات السبع
  • الفواید الرضویه
  • مرقاة الاسرار
  • الانوار القدسیه

 

عروج ملکوتی 

سرانجام این عارف شیفته اهل بیت علیهم‌السلام‌‌ پس از جهدى وافر و به یادگار نهادن آثار علمى فراوان و تربیت شاگردانى دانشور، به سال ۱۱۰۳ هـ.ق دار فانى را وداع گفت. پیکر مطهرش در شهر مقدس قم نزدیک مقبره شیخ ابوالحسن على بن بابویه، در کنار خیابان ارم مدفون گردید.

زندگینامه سید محمد حسن میرجهانی

به نام آفریننده عشق

 

سید محمدحسن میرجهانی (۱۲۸۰-۱۳۷۱ ق)، عالم ربانی، فقیه، ادیب و خطیب نامدار شیعه معاصر و از شاگردان سید ابوالقاسم دهکردی و سید ابوالحسن اصفهانى بود.

 

ویژگی ها 

سید محمدحسن میرجهانی طباطبایی فرزند میر سیدعلی، در روز دوشنبه ۲۲ ماه ذی القعده سال ۱۳۱۹ قمری (اسفند ۱۲۸۰ ش) در قریه محمدآباد جرقویه از توابع استان اصفهان بدنیا آمد. وی از سن پنج تا هفت سالگی تمام قرآن را به انضمام کتب فارسی در مکتب فرا گرفت. سپس به یادگیری صرف و نحو پرداخت و قسمتی از کتاب سیوطی را نزد یکی از فضلای روستای محمدآباد آموخت.

بعد از جدایی از خانواده، وارد مدرسه صدر بازار اصفهان شد. ابتدا از محضر شیخ محمدعلی حبیب آبادی و آقای شیخ علی یزدی فقه، اصول و منطق آموخت و سپس از محضر شیخ محمدرضا رضوی خوانساری، میرزا احمد اصفهانی، آیت الله محمدعلی فتحی دزفولی، شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی و آیت الله سید ابوالقاسم دهکردی بهره برد. درس خارج را در درس آیات عظام محمدرضا مسجدشاهی و آخوند ملا محمدحسین فشارکی حاضر شدند.

علامه میرجهانی در سن ۲۵ سالگی مصادف با سال ۱۳۰۵ هـ.ش، راهی نجف اشرف شد و از اساتید مبرزی چون شیخ عبدالله مامقانی (صاحب رجال)، سید عبدالهادی شیرازی و آقا ضیاءالدین عراقی بهره مند شد. سپس به مدت پنج سال یکی از ملازمان خاص آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی گردید و امور مالی این مرجع تقلید در دست علامه قرار گرفت.

آیت الله میرجهانی پس از رسیدن به درجه اجتهاد و دریافت اجازه هاى متعدد فقهى و روایى از علما و مراجع نجف، بعد از سه سال و نیم به ایران بازگشتند. ایشان در سال ۱۳۰۹ شمسی به منطقه دهاقان از توابع سمیرم اصفهان رفت و مدت سه سال مرجع امور شرعى مردم آن سامان گردید و در ضمن به حل و فصل مشکلات اجتماعى پرداخت.

وی بعد از حدود ۲۱ سال سکونت در محله خواجوی اصفهان، در ۱۳۲۹ شمسی به همراه خانواده راهی مشهد الرضا شد. حدود هفت سال اقامت در صحن انقلاب حرم امام رضا علیه السلام، به تصحیح نسخ خطی قدیمی موجود در کتابخانه آستان قدس رضوی، تألیف، تصنیف، تدریس و مبارزه با خرافاتی که در باب ذکر و ورد و حرز بین مردم باب شده بود اشتغال داشت.

وی کوشش نمود دعاهاى اصیل و مستند، حرزهاى موثق که از ائمه علیهم السلام رسیده و نیز برخى ختومات معتبر را از لابلاى منابع روایى و تاریخى استخراج کند و از این راه مردم را در رفع گرفتارى ها و مصایب یارى کند. همچنین ایشان در صحن آزادی حجره ای داشت و آیت الله سید محمدهادی میلانی همنشین ایشان بود. این رابطه صمیمانه تا آنجا پیش رفت که آیت الله میلانی درخواست کرده بود با علامه عقد اخوت و برادری بخوانند. امامت جماعت مسجد قائم، خطابه و منبرهای فوق العاده وی به خصوص در مسجد سپهسالار تهران نیز، از فعالیت های علمی – تبلیغی ایشان در این شهر بود.

علامه میرجهانی در سال هاى ۱۳۲۴ تا ۱۳۲۷ شمسی به زواره اصفهان دعوت شد تا در ایام ماه مبارک رمضان، به وعظ و اجراى مراسم عبادى و شرعى مشغول گردد. در همان ایّام، پیروان فرقه ضاله بهائیت در زواره فعال شده و براى اغواى مردم به انواع شگردهاى گمراه کننده روى آورده بودند. وی که این حرکت انحرافى را مشاهده کرد، در خط مقدّم مخالفت با بهائیان قرار گرفت و با بیانات و ارشادات خویش و نیز افشاى ماهیت پلید این فرقه، حقایقى را براى مردم زواره روشن ساخت و آنان را علیه بهائیان بسیج کرد.

ایشان به دلیل زندگی زاهدانه و عبادت های فراوانی که داشت، چشم باطن بینش باز شده بود و چهره حقیقی مردم بازار را مشاهده می کرد.

نقل است که میرجهانی در سرداب امام زمان عجل الله فرجه مشغول خواندن دعایی ندبه بود. هنگامی که به جمله “و عرجت بروحه الی سمائک” رسید امام زمان عجل الله فرجه به او فرمود: این جمله از ما نرسیده است، ” و عرجت به الی سمائک” درست است.

ایشان یکبار با صفای معنوی وارد صحن عتیق حرم امام رضا علیه السلام شده بود که ناگهان در عالم کشف و شهود ملاحظه نمود در داخل صحن، چادرهای سفیدی برافراشته و آنها را با طناب هایی بسته اند. چون از این وضع جویا گردید، گوینده‌ ای پاسخ داد: این چادرها از آنِ دوستان و محبان ائمه است که به زیارت امام رضا علیه السلام می‌ آیند.

یکبار ایشان به زیارت کربلا مشرف شدند اما زود برگشتند. وقتی علت را جویا شدند، ایشان فرمودند: امام حسین علیه السلام را دیدم که اظهار داشت: ما بیشتر دوست داریم، شما در شهر خود مردم را ارشاد نمایید، لذا زود برگشتم.

برخی از فعالیت های اجتماعی و نیز سجایای اخلاقی آیت الله میرجهانی به اجمال چنین نقل شده است: نجات مردم از قحطی بر اثر خشکسالی، میهمانداری، برگزاری مجالس احیاء امر اهل بیت علیهم السلام و مجلس روضه خوانی امام حسین علیه السلام، تعبیر خواب، مبارزه با هوای نفس، خلوت گزینی، ساده زیستی و صفای باطن، رضا و تسلیم، تهجد و شب زنده داری، انس با قرآن و تشرف خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه.

 

اساتید

  • محمدعلی معلم حبیب‌ آبادی
  • سید ابوالقاسم دهکردی
  • محمدرضا نجفی مسجدشاهی
  • آقا ضیاء عراقی
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • عبدالله مامقانی
  • حاج آقا حسین قمی
  • سید عبدالهادی شیرازی
  • سید محسن حکیم

 

آثار

  • روایح السمات
  • جُنة العاصمة
  • نوائب الدهور
  • البکاء للحسین علیه السلام
  • الدرر المکنونه
  • تفسیر ام الکتاب

 

عروج ملکوتی

مرحوم آیت الله میرجهانی سرانجام در ۲۰ جمادی الثانی سال ۱۴۱۳ قمری (آذر ۱۳۷۱ ش)، در سن ۹۴ سالگی دیده از جهان فرو بست. ایشان در وصیت نامه اش خواسته بود یک جلد از کتاب «البکاء للحسین» و نیز مجلّدى از کتاب «الدرر المکنونه» بر روى سینه اش نهاده و همراه ایشان دفن گردد. مردم اصفهان پیکر مطهر علامه میرجهانی را پس از تشییع باشکوه، در بقعه علامه مجلسی در مسجد جامع اصفهان به خاک سپردند.

زندگینامه محمد هادی تهرانی

به نام آفریننده عشق

 

محمدهادی تهرانی ملقب به مقدس تهرانی (۱۳۲۱-۱۲۵۳ ق) فقیه و اصولی قرن سیزدهم قمری است.

 

ویژگی ها 

محمدهادی در بیستم رمضان ۱۲۵۳ قمری در خانواده ای روحانی در تهران به دنیا آمد. پدرش، محمدامین، مشهور به «واعظ» بود. او در تألیفات خود، از جمله در مَحجّة العلماء، چندین بار مجلسی اول را جدّ خود، مجلسی دوم را دایی و وحید بهبهانی را عموی خود معرفی کرده است. برخی، برای توجیه چگونگی این انتساب ها سخنانی گفته اند.

شیخ هادی پس از گذراندن تحصیلات مقدماتی در تهران، به حوزه علمیه اصفهان (که در آن زمان بزرگترین حوزه علمیه در ایران بود) رفت و نزد سید محمدباقر خوانساری صاحب روضات الجنات و سید محمدهاشم خوانساری صاحب مبانی الاصول، سید حسن مدرس، ملا علی نوری و سید محمد شهشهانی به فراگیری علوم منقول و معقول پرداخت.

وی سپس به تهران بازگشت و پس از مدتی راهی عراق شد و در دهه سوم عمر خود در نجف محضر شیخ مرتضی انصاری را درک کرد و پس از وفات وی به کربلا رفت و از درس شیخ عبدالحسین طهرانی (معروف به شیخ العراقین) که گفته می شود دایی او بوده است، استفاده کرد. شیخ هادی پس از وفات شیخ العراقین در ۱۲۸۶، به نجف بازگشت و مدتی نزد میرزا محمدحسن شیرازی درس خواند، سپس خود حوزه درس مستقلی تشکیل داد. مقدس تهرانی در دوران عمر خود به دلایلی ازدواج نکرد.

استقلال رأی و بیم نداشتن از کثرت و عظمت مخالفان یکی از مهم‌ترین ویژگی های علمی شیخ هادی بود؛ برای نمونه او در محجة العلماء، آرای استادش شیخ مرتضی انصاری را با صراحت و گاه تعبیرات تند (مثلاً زَعَمَ، توهَّمَ) نقد کرد که در محیط علمی آن روز نجف تنش هایی به وجود آورد. شیخ هادی گاهی در فقه، اصول فقه و فلسفه آرایی خلاف آرای مشهور ابراز می کرد که بعضی از آنها از آرای منحصر به فرد اوست. او همانند اخباری ها و بر خلاف اصولی ها، روایات کتب اربعه شیعه را معلوم الصدور و حجیت آنها را قطعی می داند.

از مهمترین حوادث زندگی شیخ هادی، ماجرای تکفیر اوست، از این رو گاهی از او با عنوان «شیخ هادی مُکفَّر» یاد کرده اند؛ زمینه اصلی این تکفیر، سخنان تند و گاه جسارت آمیز وی در نقد آرای عالمان امامیه و برخی آرای شاذ بوده است. در عین حال، ماجرای مذکور به صورت رسمی صورت نگرفت. به گزارش موسوی اصفهانی در مجلس ترحیم یکی از علمای نجف، یکی از اطرافیان میرزا حبیب الله رشتی، فقیه و شارح بزرگ آرای شیخ انصاری، در حضور او، تعبیری به کاربرد که به منزله تکفیر شیخ هادی بود. میرزا حبیب اللّه سکوت کرد و اینطور تلقی شد که وی این مواجهه را قبول دارد. در همان حال شیخ محمدحسین کاظمی، مؤلف هدایة الانام و از هم شاگردی های شیخ هادی، این تکفیر را نفی کرد که مانع خدشه دار شدن شخصیت شیخ هادی شد.

با این همه، تبلیغات شدید مخالفان شیخ هادی، مؤثر افتاد، به گونه ای که فقط چند تن از فقها، همچون شیخ محمدحسین کاظمی و ملا محمد ایروانی، از وی دفاع کردند، حتی فقیه بزرگی همچون میرزای شیرازی که در آن زمان زعامت و مرجعیت عامه شیعیان را برعهده داشت و در سامرا به سر می برد، چاره ای جز سکوت ندید. شاگردان شیخ نیز از دور او پراکنده شدند و فقط حدود پانزده تن مخفیانه در درس او حاضر می شدند. در هجوم دوباره به شیخ هادی، فقط تعداد اندکی از فقها، همچون شیخ آقا رضا همدانی و شیخ محمد طه نجف، مشارکت نداشتند، اما فوت پدر شیخ هادی و شرکت تعدادی از بزرگان نجف در مراسم نماز وی، به بازسازی وجهه شیخ در میان مردم کمک فراوان کرد.

یک روز مقدس تهرانی با اتوبوس به مسافرت می رفت. هنگام نماز شد و مقدس از راننده درخواست کرد تا برای نماز توقف کند اما راننده توجهی به او نکرد. حاج مقدس نیز که مشاهده می کند در صورت ادامه حرکت اتوبوس نمازش قضا می شود به پروردگار متوسل می شود. دقایقی بعد اتوبوس دچار نقص فنی ظاهری شده و از حرکت می‌ایستد. مرحوم حاج مقدس نیز از فرصت استفاده نموده و نماز را به جای می‌آورد. این کار در حالی صورت می‌گیرد که راننده وضعیت فنی ماشین را بررسی می‌کند و هیچ نقصی مشاهده نمی‌کند. به همین دلیل مجددا سوار می‌شود و هر چه استارت می‌زند، اتوبوس روشن نمی‌شود. نماز مرحوم مقدس تمام می‌شود و به مجردی که ایشان پا بر رکاب اتوبوس می‌گذارد، به راننده می‌فرماید: حالا استارت بزن! اتوبوس مجددا روشن می‌گردد. راننده اتوبوس در جا از مرحوم مقدس عذرخواهی می کند و می‌ گوید هر چه که بود از سوی تو انجام شد.

محمد حسامی نقل می کند: در دوران نوجوانی وقتی به خانه وارد شدم، مرحوم حاج عمو به من نگامی کرده و سوال نمودند: کجا بودی؟ خدمتشان گفتم: با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردیم: ایشان گفتند: من نمی‌گویم ورزش نکن و يا از بازی فوتبال دست بردار ولی با فلانی (نام یکی از دوستان مرا بردند) رفاقت نکن و سعی کن با اوی ارتباط نداشته باشی. سپس مشخصات ظاهری دوستم را بطور کامل ذکر کردند. این در حالی بود که حاج عمو دوستان مرا از نزدیک ندیده بودند. بعدها صحت گفته آن مرد الهی بر من ثابت شد. چون همان شخصی که ایشان نام برده بودند فرد ناصالحی از آب درآمد.

همچنین آقای حسامی نقل می‌ کند: یک مرتبه با دوستان به فشم رفته بودیم. در مراجعت به محض آنکه حاج عمو مرا دیدند با حالت خاصی پرسیدند: رفته بودی فَشَم، فلانی هم (همراهت) بود.

از فردی منقول است: یک شب به اصرار دوستان به مجلس گناهی رفتم و مقداری شراب نوشیدم. فردای آن روز وقتی به میخواستم به مغازه بروم، حاج مقدس را دیدم که به من فرمودند: دوستان ناباب دیشب تو را گول زدند و مجبورت کردند که مشروب بخوری. امروز، هم نماز صبحت قضا شد و هم دیر به سر کار آمدی. باز هم به این خطاها ادامه می دهی؟!

شخصی نقل می کند: یک روز از خانه همسایه سر و صداهایی شنیدم. از جا بلند شده و نگاهی به داخل آن خانه انداختم. دیدم که چند زن و دختر در حال آب تنی در حوض هستند. بلافاصله از اين که به خانه همسایه نگاه کرده بودم پشیمان شدم و آن زن ها را نفرین کردم. چون به نظر خودم، سر و صدای آنان باعث شده بود که من به گناه دچار شدم. ساعتی بعد مرحوم حاج مقدس به خانه آمد و به محض اینکه وارد اتاق شد، نگاه تندی به من کرده و گفت: «تو گناه کردی که به خانه همسایه نگاه کردی. چرا آنها را نفرین کردی؟ تو گناه کردی که به خانه همسایه‌ات نظر انداختی. جلوی خودت را می‌بایست می‌گرفتی!»

محمد حسامی برادر زاده حاج مقدس رحمت الله علیه نقل می کند: «من اغلب در همان اتاقی می خوابیدم که مرحوم حاج عمو (حاج مقدس) می خوابیدند. یک شب از خواب بیدار شده و دیدم که حاج عمو روی سجّاده مشغول به تهجّد و عبادت هستند، ولی انوار سفید رنگی چرخ زنان در فضای بالائی اتاق به حرکت در آمده اند. مشاهده آن پرتوهای نورانی مرا شگفت زده ساخت.راستش قدری ترسیده بودم. از حاج عمو پرسیدم این پرتوهای نورانی چیست که در اتاق حرکت می کنند؟ ایشان گفتند: چیزی نیست. سعی کن بخوابی. من هم دستور ایشان را اطاعت کرده و خوابیدم. جالب آنکه فردا صبح به طور کلی موضوع از یادم رفت و تا حاج عمو زنده بودند فرصتی نیافتم که راجع به آن انوار سفید رنگ از ایشان سؤال کنم.

همسر مکرّمه برادر حاج مقدس سر کار خانم بهجت حشمتی ، برای اینجانب نقل کردند که: روزی از منزل برای انجام کاری بیرون رفته بودیم. اصولاً عادت معهود ما چنین بود که کلید منزل را نزد خواربار فروش می گذاشتیم ، تا موقعی که حاج آقا مرحوم حاج مقدس به خانه بازمی گشت ، معطل نشوند. ولی یک مرتبه فراموش کردیم که باید کلید را به خواربار فروش بسپاریم. زمانی که به خانه مراجعت کردیم ، همان خواربار فروش ما را صدا زد و گفت: حاج آقا امروز اینجا آمد تا کلید را از من بگیرد ولی به ایشان گفتم که گویا فراموش کرده اند که کلید را به من بدهند. و ایشان پس از آنکه متوجه شد کلید نزد من نیست ، مدتی در کوچه قدم زد و سپس دیدم که عبا را روی سر خود انداخت و در مقابل در خانه ایستاد و شروع به دعا خواندن کرد و وقتی مطمئن شد که کسی رفت و آمد نمی کند آهسته با نوک نعلین خود اشاره ای به در کرد و به آن ضربه کوچکی زد ، و من با چشمان خو دیدم درب حیاط به سادگی باز شد و مرحوم مقدس به داخل خانه رفت.

نقل است: وقتی حاج مقدّس به اطلاع آیت الله بروجردی رسانده بود که قصد مسافرت دارد ، آقای بروجردی نگاهی به مرحوم مقدس انداخته و گفته بودند: مقدس دیگر از این سفر برنمی گردی! حاج مقدس در جواب آن مرجع فقید گفته بودند: حضرت آیت الله، خودم این مطلب را می دانم!

شخصی نقل می کند: چند روزی بود که عبد صالح الهی، حاج مقدس، جهان ناسوتی را ترک و به عالم باقی رخت کشیده بود. فرزندم به شدت بیمار شد. با پریشانی و ناراحتی کودک بیمار را برداشته و به منزل مرحوم حاج مقدس آمدیم. قبل از آن هر بار که یکی از فرزندان بیمار می شدند و کار به شدت می‌کشید، آنها را خدمت حاج مقدس می‌بردم و ایشان در استکانی از آب قند دعایی می‌خواند و با نفس نفیس خود در آن می‌دمید و آن را به بیمار می‌داديم و در کوتاه مدت سلامتی حاصل می‌گردید. اما آن روزها خانه از حاج مقدس خالی بود. آن روز، پس از ورود به خانه ایشان، چشمم به عبای مرحوم مقدس افتاد که به جا لباسی آویزان بود. عبا را به دور طفل بیمار انداختم و پس از گذشت ساعتی، آثار بهبودی در او ظاهر شد.

یکی از علاقه‌مندان حاج مقدس نقل می کند: در یکی از سفرهایم به عتبات عالیات، در نجف به دنبال قبر حاج مقدس می گشتم اما نتوانستم قبر ایشان را پیدا کنم. با خود گفتم: خدایا! اگر این مرد نزد تو مقامی دارد، مکان دفن او را به من نشان بده. پس از یکی دو دقیقه شخصی را دیدم که نیمی از صورت را با پارچه پوشانده و در حالیکه مشغول تمیز کردن قبری بود، رو به من می‌کرد و مجددا صورت خود را به طرف قبر برمی‌گرداند. به همین دلیل به طرف او رفتم و هنگامی که بالای سر او قرار گرفتم دهانم از تعجب باز ماند، چون آن قبر حاج مقدس بود که مرد ناشناس مشغول پاک کردن آن بود. فاتحه ای برای ایشان خواندم و پس از دقیقه‌ای روی خود را برگرداندم تا از آن فرد به خاطر راهنمایی اش تشکر کنم، اما هیچکس در کنار من نبود.

 

از منظر فرهیختگان

مدرس تبریزى می گوید: «از بزرگان علماى طراز اوّل سده حاضر (چهاردهم هجرى) مى باشد که حاوى فروع و اصول، جامع معقول و منقول، محقق، مدقق و مبتکر مطالب عمیق مى باشد. سپس به دانش اندوزى وى نزد مشاهیرى چون شیخ انصارى و میرزاى شیرازى اشاره دارد و مى افزاید تا آن که گوى سبقت از دیگر معاصرین خود ربود و تألیفاتش برهانى استوار بر درجات علمى او هست.»

محمدمهدى موسوى اصفهانى کاظمى می گوید: «دانشمند ژرف اندیش، فاضل آگاه، فقیه مطلع، پژوهشگر باوجاهت و داراى تحقیقات دقیق و حاوى ابتکارات.»

شیخ آقا بزرگ تهرانى می گوید: «شیخ علامه، فقیه اصولى، ناقد بصیر و آگاه و از بزرگان دانشمندان و محققان در علوم عقلى و نقلى و در هوش و دقت هاى علمى او شگفتى هایى دیده مى شود.»

 

شاگردان

  • شیخ شریف
  • میرزا صادق آقا مجتهد تبریزی
  • عبدالکریم حائری یزدی
  • شیخ علی اصغر خطایی
  • فیاض الدین سرخه ای زنجانی
  • محسن کوه کمری
  • میرسید علی نجف آبادی
  • آقامیرزا یوسف آقا مجتهد

 

آثار

  • تفسیر آیة النور
  • ذخائر النبوه فی احکام الخیار
  • رسالة فی المواسعه و المضایقه
  • الرضوان فی الصلح
  • کتاب البیع
  • وسیلة النجاه
  • کتاب الاجتهاد و التقلید

 

عروج ملکوتی 

شیخ محمدهادی تهرانی در دهم شوال ۱۳۲۱ قمری در ۶۸ سالگی درگذشت و در حجره جنوب غربی صحن مقدس حضرت علی (ع)، در کنار قبر سید جواد عاملی صاحب مفتاح الکرامه، دفن شد.

زندگینامه سید غلامعلی موسوی سیستانی

به نام آفریننده عشق

 

سید غلامعلی موسوی سیستانی، عالم و عارف ایرانی بود.

 

ویژگی ها 

عالِمِ عارفِ گمنام، حاج سیدغلامعلی موسوی سیستانی به سال ۱۲۹۹ش در قریه‌ قاسم آباد سیستان بلوچستان تولد یافت. نسل وی با ۲۸ واسطه به حضرت امام موسی کاظم سلام الله علیه می‌رسد. پدرش سیدرضاقلی، عالِم و خیّر و مورد وثوق منطقه بود و مادرش زنی متمول و فاضله که آداب‌دان بود.

تا پنج سالگی نعمت مادر بر سر داشت، بعد فوت مادر، اسیر ستم‌های نامادری می‌شود و در نتیجه به هند و پاکستان هجرت می‌کند. سپس به پابوسی امام رضا سلام الله علیه می رود و در آن مکان مقدس دو سال کسب فیض می‌نماید پس از آن مدتی را در قائنات و سپس به قم و تهران مهاجرت می کند سپس از دست ماموران ستمشاهی به لرستان می رود و در همانجا ازدواج می‌کند و رحل اقامت می‌افکند.

ایشان همه روزه به رتق و فتق امور مردم و‌گره گشایی مشغول بود. وی دارای تالیفاتی بود که بعضی از آنان به چاپ رسیده است. این عارف روشن ضمیر، پس از فرار، به کشورهای هند و پاکستان سفر میکند و سالها در آنجا مشغول تحصیل می شود.

پس از چند سال، تقدیر الهی او را به «قائنات» می کشانَد و سالها هم در همان دیار جهت مخارجش، مشغول به کار میشود. در آنجا در منزل یک افسر هم کار میکند و هَم دو فرزند او را درس می دهد. در همین ایّام، هاتفی به صورت سیّدی او را ندا میکند… همان گاه تصمیم میگیرد سفری دیگر در پیش گیرد. باز، بارِ سفر میبندد و به پابوسی امام رضا علیه السلام می رود و در آن مکان مقدس دو سال کسب فیض می کند. البته با وجودِ تحقیقاتِ بسیار، درباره استادانش فقط خود ایشان در بعضی جزوه ها نوشته است که کجا رفتم و کسب فیض کردم.

پس از دو سال اقامت در مشهد مقدّس، بارِ دیگر، بار بسته و به سوی تهران رهسپار، و مدّتی را نیز پایتخت نشین می شود. در این مدت، ظاهراً با مأموران شاهنشاهی درگیر می گردد و آنها قصد دستگیری آقا را داشتند، اما ایشان می گریزد، حتی یکی از آقایان می گفت: به یاد دارم پس از ورود به لرستان، مأموران به دنبال ایشان می آیند، ولی نمی توانند دستگیرش کنند.

ایشان برای چندمین بار، راه سفر در پیش میگیرد و پس از فرار از تهران، در کرمانشاه و سنندج سایه می افکند. پس از مدتی دوباره عزم خود را جَزم کرده، به سوی لرستان حرکت می کند و این بار دیگر ماندگار میشود؛ هرچند سالِ ورود وی نامعلوم است.

البتّه بعضی بزرگان لرستان، تاریخ هایی را نَقل کرده اند، که با سنِّ ایشان سازگار نیست، ولی معلوم است پس از ورود، مدّتی در نورآباد و بعد از آن چندی در خرّم آباد و مدّت کوتاهی را نیز در کوهدشت می مانَد. سپس به دعوت اهالیِ «پل هرو» به آنجا می رود و در همان دیار ازدواج کرده، چند سال اقامت میکند. آنگاه بار دیگر به دعوت اهالی منطقه ی «گورکش» به آنجا می کوچد و سالیان سکونت می‌گزیند و در سال 1350 وارد دورود می شود.

سید محمد جزایری می گوید: من وقتی به بیماری گواتر مبتلا بودم برای شفای بیماری ام درمانده شدم تا اینکه شخصی به من گفت: به دورود برو و از حاج سید دعایی طلب کن. ایشان نیز به من دعایی دادند و من با قرار دادن آن دعا در محل درد، شفا یافتم.

گروهی از طوایف لرستان می گفتند: چوپانی از ما ناپدید شد. هرچه جستجو کردیم او را نيافتیم اما پس از چند روز سر و کله‌اش پیدا شد. به او گفتیم کجا بوده‌ای این چند روز؟ در جواب گفت: در بیابان تنها بودم. یک عده ای از ما بهتر آمدند و مرا به فلان جا و فلان جا بردند. مردم گفتند: او دیوانه شده است؛ لذا او را پیش سید غلامعلی آوردند. سید تا او را دید گفت: درست می گوید! اون را به فلان جا و فلان جا بردند و نام مکان هایی که او را به آنجا برده بودند را ذکر کرد.

یکی از مریدان ایشان گفته بود: یک روز نزدیک ظهر خدمت آقا رسیدم. چون وقت صرف ناهار بود و از طرفی هم ما دیر وقت رفته بودیم، خانواده ایشان خطاب به آقا گفتند: آقا، غذا مناسب نیست و کم است؛ اجازه می‌ فرمایید از بیرون تهیه کنیم؟ آقا فرمودند: نه احتیاج نیست. شما ناهار میل کنید، ما هم غذا داریم. پس از این گفتگو آقا دست بردند زیر تختی که بر روی آن نشسته بودند و ظرف غذایی را بیرون آوردند. غذایی بود بسیار مطبوع، خوشمزه وخوشبو که من تا حالا در تمام عمرم چنین غذایی را نخورده بودم؛ گویا از پهشت آمده بود. بعد از اینکه غذا تمام شد، مثل این بود که اصلا کسی از این غذا نخورده است. سپس آقا دوباره غذا را زیر تخت خود گذاشتند.

عروس ایشان می گفت: به چشم خود ديدم که کفش های ایشان نزد ایشان جفت می شود.

 

عروج ملکوتی

سرانجام در اسفند 1370 بیمار شد و کوشش فرزندان و دکتر بی نتیجه ماند. صبح روز 6 اسفند، مصادف با ماه مبارک رمضان، مرغ روحش از قفس تن به آشیان قدس پرید و به ریاض قرب خرامید و در قبرستان خیابان 17 شهریور دورود دفن شد.