نوشته‌ها

زندگینامه سید حسین یعقوبی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید حسین یعقوبی قائنی (زادهٔ ۱۳۰۳ شمسی قائن ، درگذشت ۲۰ بهمن ۱۳۹۶ شمسی) مجتهد و عارف معاصر که در اوایل جوانی با عارف سید علی قاضی دیدار داشته و شاگرد دو عارف یعنی محمدجواد انصاری همدانی و سید جمال‌الدین گلپایگانی بوده‌است. از وی به عنوان آخرین شاگرد بازمانده از عارف سید علی قاضی یاد می‌شود. منزل وی نیز در مشهد بود.

 

اساتید

سید علی قاضی

محمدجواد انصاری

سید جمال‌الدین گلپایگانی

سید رضا بهاءالدینی

محمدهادی میلانی

 

ویژگی ها

سید حسین یعقوبی درباره خود می گوید:

حقیر از طفولیت بسیار اهل عشق و محبت بودم و نیز نسبت به ائمه ی معصومین علیهم السلام علاقه ی زیادی در قلبم مکتوم بود که گاهی ظهور می کرد. گاهی در بیابان ها در جای خلوت به انتظار ظهور گریه می کردم. نسبت به پول و ثروت و دنیا بی علاقه بودم و اصلا برای آینده فکر نمی کردم. نسبت به قیامت و عوالم آخرت هم به خداوند متعال خوش بین بوده و می گفتم: خداوند مرا به جهنم نخواهد فرستاد و مضمون این فراز از دعای کمیل «و لأبکین علیک بکاء الفاقدین و لأنادینک أین کنت یا ولی المؤمنین» که در آن وقت اصلا از آن اطلاعی نداشتم، بیانگر حال درونی ام بود.

پس از فوت مادر چندین مرتبه از قائن به مشهد رفتم. آخرین بار مدتی در آنجا مانده، سپس عازم تهران شدم. در آن وقت تقریبا پانزده سال داشتم. پس از گذشت حدود دو سال به ذهنم آمد که از قائن و اقوام خود دیدن کنم، لذا رهسپار قائن شدم. این سفر برایم سفر با خیر و برکتی بود چون کاملا باعث تنبه حقیر شد و سرعت گذشت عمر را برایم ممثل کرد. زیرا همین که وارد قائن شدم افراد هم سن خود را می دیدم که قیافه های شان عوض شده، به صورت مرد به نظر می رسیدند و اشخاص کامل را می دیدم که موی سر و صورت شان سفید شده است. در اثر این ملاقات ها حالت عجیبی پیدا کرده، حالم دگرگون شد و نسبت به زندگی دنیا بی میل شدم اما نمی دانستم تکلیف چیست و چه باید کرد.

به فکرم رسید اگر به وضع عادی بخواهم ترقی کنم و با سعی خود پیشرفت نمایم، عمری طویل لازم دارد و چون فطرتا عقیده ی خوب و محکمی به ائمه ی اطهار علیهم السلام داشتم، با خود گفتم: عریضه ای بنویسم و از آنها کمک بخواهم تا راه برایم روشن شود. لذا با زعفران عریضه ای نوشته، به مشهد فرستادم تا آن را در مرقد مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بیندازند. مضمون آن عریضه تا آنجا که در خاطرم هست چنین بود: یا علی بن موسی، به هر کجا و هر شغلی که دوست دارید فقیر را موفق فرمائید.

پس از آنکه عریضه را به ارض اقدس طوس فرستادم و چند روزی از این قضیه گذشت، در خود انقلاب عجیبی می دیدم و گاهی گویا کسی با من حرف می زد و می گفت: خوب، فرض کن حالا ما تو را به بالاترین مقامات عالم دنیا رساندیم، فکر کن ببین انسان در این عالم چند سال زیست می کند، الآن هفده سال از عمرت گذشته، آیا بعد از رسیدن به مقامات خیالی، چند سال دیگر زندگی خواهی کرد و چه استفاده ای خواهی برد ؟ در حال ریاست با چه مسئولیت ها و خوف و خطرهایی مواجه می شوی ؟ بعد از آن نیز خواهی نخواهی چنان که بالحس می بینی، خواهی مرد! آیا این ریاست در قبر به درد تو می خورد و در آنجا ضرری را از تو دفع خواهد کرد ؟ البته جواب پس از تأمل منفی بود.

سر انجام تصمیم گرفتم خود را به کنار قبر مظلوم کربلا برسانم و آن بزرگوار را نزد خدای خود شفیع قرار دهم تا خدا، بنده را بیامرزد و پس از آن از این عالم ببرد! و دیگر هیچ آرزوی دنیوی در نظر نداشتم. حتی مسئله ی طلبه شدن هم در فکرم نبود. فقط می گفتم: اگر قرار است زنده باشم هر شغل و هر محلی که خدا و رسولش دوست دارند، از لطف و مرحمت، بنده را رهنمون شده، برایم مقدور فرمایند. با قلبی صاف و دلی امیدوار به درگاه بی نیاز دست بلند نموده، عرض کردم : خدایا تکلیفم چیست و چه باید کرد ؟ بلا فاصله در دلم جواب آمد : از راه اهواز به سمت کربلا برو. این جواب که خالی از صوت بود چنان در دلم جای گرفت که تصمیم صد در صد بر امتثالش گرفته، از جای حرکت کردم.

در سامرا بنابر پیشنهاد حجت الاسلام آقای سید کاظم مرعشی وکیل آیت الله آقای سید ابوالحسن اصفهانی رحمت الله علیه و توسط ایشان در کسوت روحانیت وارد مدرسه ی میرزای بزرگ شده و در همان ماه شعبان مشغول تحصیل گشتم. در خلال درس خواندن توجهم به اصلاح امر آخرت بود و چنان یاد مرگ در وجودم قوی شده بود که هر آنی از آنات عمر را غنیمت دانسته، در راهی که برای آخرت نافع باشد صرف می کردم و همواره مترصد آمدن ملک الموت بودم و می گفتم: تا نیامده برخیزم کاری انجام دهم!

تقریبا حدود چهار ماه در جوار موالیان خود در شهر سامرا به سر برده، از خوان نعمت های صوری و معنوی آن پیشوایان دین و شفعای روز واپسین برخوردار بودم و در خلال این مدت با بعضی از اخیار ملاقات حاصل شد و از الطاف و عنایاتی که خداوند به آنها فرموده بود، بهره مند گردیدم. سر انجام در دهه ی عرفه که بهترین ایام زیارت امام حسین علیه السلام است بعد از آن همه اشتیاق و انتظار، توفیق زیارت آن سرور مظلومان شامل حال این بی بضاعت گردید. هنگامی که وارد آن میعادگاه مشتاقان و عشاق الهی و واصلان عشق سرمدی شدم گویا امام علیه السلام را با بدن پاره پاره و مجروح در مقابل خود می دیدم، به طوری که حتی درخواست آمرزش گناهان از نظرم محو شد. تا اینکه پس از چند روز گویا حکمت چنین بود که قدری التفات حقیر از مسأله شهادت آن بزرگوار منصرف شود تا بتوانم عرض حاجت نمایم. لذا اسباب غفلت فراهم شد گر چه باطن این غفلت نیز عین صلاح بود.

تا اینکه پس از چندی جناب آقای نجابت از نجف به کربلا مشرف شده، ملاقاتی با ایشان حاصل گردید. پس از ملاقات با رفیق شفیق جناب آقای نجابت به حرم مطهر حضرت اباعبدالله علیه السلام مشرف شدم و در آن محل استجابت دعا به غوث زمان و کهف انام و خلیفه ی رحمان، امام انس و جان، ملجأ درماندگان و پناه مستضعفان و قاصم جباران و نابود کننده ی جهل و کافران، مهدی صاحب زمان علیه صلوات الله الملک المنان متوسل شده، با عبارات ساده و عامیانه چنین عرض کردم : آقا! امام زمان! من می دانم که شما زنده اید، صدایم را می شنوید و می توانید جواب بدهید، به من بفهمانید که آیا باید مانند سایر طلاب فقط درس بخوانم یا هدف و راه دیگری نیز هست و چنانچه راهی دیگر هست بنده را هدایت فرمایید.

همان شب در عالم رویا دیدم که در میهمان خانه ی بزرگی ایستاده و آقای نجابت هم سمت راست حقیر می باشد و سیدی به طرف ما آمده، خطاب به آقای نجابت کرده، فرمود: آشیخ چه طوری؟ ایشان گفت: الحمدالله بد نیستم. آن سید فرمود: ما که بیست و چهار ساعت با مولا خوشیم! و بعد نگاهی به حقیر افکنده، به وی فرمودند: ایشان را مواظب باش.

پس از ملاقات با آقای نجابت، خواب خود را نقل کرده، نشانه هایی را که از آن سید در نظر داشتم بیان نمودم. و با اینکه قبلا او را ندیده و اسمی از ایشان نشنیده بودم فرمود: کسی که شما او را در خواب دیده اید عارف بزرگوار جناب آیت الله حاج میرزا علی آقا قاضی هستند. پس از چندی به نجف اشرف مشرف شده و زیارت آن مرد بزرگ همان روز نصیب گردید. در وقت ملاقات نسبت به آن عالم ربانی حالاتی به من دست داد و متوجه شدم مانند چنین سیدی تا کنون ندیده ام.

آن طور که در نظرم مانده چند ماهی در دوری از استاد محبوب به سر بردم و در این ایام با صدیق شفیق جناب آقای نجابت رحمت الله علیه برادری و انس و صداقت برقرار بود. هر روزی که می گذشت اشتیاق به ملاقات استاد بیشتر می شد. تا اینکه کم کم سوزش دوری به جان رسیده، حقیر و آقای نجابت را تقریبا بی طاقت کرد. لوازم زندگی را فروخته و با خانواده به سمت ایران حرکت کردیم و خوشبختانه خدای متعال همراهان خوبی همچون آقای نجابت و آقای میرزا حسن شیرازی نصیب فرموده بود.

تا مرز ایران و عراق آمده، سپس از بی راهه و از طریق کوهستان ها با پای پیاده خود را به خاک ایران رساندیم. اما این پیاده روی ها چه لذتی داشت! کسی می فهمد که لذت عشق را چشیده باشد، شبی که وارد همدان شدیم گویا آن شب از شب های دنیا نبود. در حالی که در انتظار صبح بودم تا خود را به استاد محبوب برسانم از تمام همدان بوی بهشت استشمام می نمودم. بالاخره صبح روز بعد به اتفاق جناب آقای نجابت منزل مقصود را پیدا کرده، به زیارت آن عارف مجذوب نائل گردیدم.

من طی مدتی حالی با عنایت حضرت سید الشهداء علیه السلام نصیبم شد و در اثر آن، نور یقین در دلم افاضه شد و محبت فوق العاده ای پیدا کردم و آتش فراق و دوری از جوار حق تعالی در من شعله ور گشت و چنان سوزی در من پیدا شد که با هیچ لسانی نمی توان وصف نمود. بالاخره پس از ابتلائات فراوان و فیوضات و عنایات فوق العاده و بی نظیر و بعد از شور با جناب استاد قدس سره با خانواده از قم به قصد کربلا حرکت کردیم.

در کربلا هر روز به حرم می رفتم و آنجا بسیار مأنوس می شدم و به خصوص وقتی گریه می کردم بسیار لذت می بردم. در ضمن، آن قدر عنایات و الطاف زیاد بود که هر چه درخواست می کردم بی جواب نمی ماند. در کنار اشتغال به عبادات و توسلات و کوشش برای امر آخرت، با جدیت تمام به درس و مباحثه مشغول بودم. همچنین خدای متعال نوری مرحمت کرده بود که بدون دقت در سند روایات و بدون مراجعه به کتب رجال، به محض اینکه روایتی را می دیدم متوجه می شدم که آیا از ائمه صادر شده یا نه. برای امر معاش نیز روزانه دوازده شبانه روز نماز استیجاری می خواندم.

در نجف اشرف چنانکه شرح داده ام زمینه ی ارتباط با آیت الله جناب سید جمال الدین گلپایگانی و آیت الله جناب سید محمد هادی میلانی فراهم گردید. همچنین با عنایت حضرت خضر علیه السلام توحید افعالی به این بی بضاعت افاضه گردید. پس از مدتی عازم سامرا شدم. در سامرا بسیار غریب بودم و با هیچ کس نمی توانستم انس بگیرم و از این جهت خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک روز در حرم عسکریین علیهم السلام از خدای متعال درخواست کردم که یک کمک روحی و یا یک رفیق و برادر روحانی نصیبم گرداند. و همان روز توفیق ملاقات با پیر مردی منور و با وقار یعنی آیت الله آقای حاج میرزا علی آقا شیرازی اعلی الله مقامه الشریف به برکت مرقد شریف عسکریین نصیبم شد.

یکی از فیوضات بسیار عظیمی که به برکت آن ملجأ اولیا به این بنده بی بضاعت شد از این قرار بود: شب در رکعت وتر بودم که دیدم اطرافم دارد روشن می شود و گویا می خواهم بمیرم! مرتب اطرافم روشن تر می شد. ترس عجیبی مرا فرا گرفته بود. ناگهان متوجه شدم که دارم از بدنم بیرون می روم. اما این بار با دفعه ی قبل که در کربلا پیش آمده بود بسیار متفاوت بود. زیرا این بار صورتی در کار نبود. خود را بدون صورت و ماده می یافتم. حدود بیست و شش سال از عمرم گذشته بود که از سامرا به کربلا بازگشتم. در کربلا نیز خاطرات فراوانی به وقوع پیوست تا اینکه پس از مقدماتی به کاظمین آمده و از آنجا به مقصد ایران حرکت کردیم.

سید حسین یعقوبی می گوید: یک روز در حرم عسکریین نشسته و مشغول خواندن قرآن بودم. حرم بسیار خلوت بود. چهار یا پنج نفر آنجا بودند که هر کدام مشغول کاری بودند. هنگام قرائت قرآن به آیه‌ی «ام لم یعرفوا رسولهم فهم له منکرون» رسیدم. ناگهان کسی از درون به من گفت: نگاه کن! آیا رسولت را نمی‌شناسی؟ همین‌ که سرم را بلند کردم حالتی به من دست داد که تمام آن چند نفری را که در حرم بودند به صورت امام زمان (عج) می‌دیدم. یعنی هر یک از آنها به منزله‌ آیینه‌ای شده بود که در آن یک حقيقت (حقیقت امام عصر) ظاهر بود. عجیب این است که در عين حالی که «شخص» هر کدام را می‌دیدم؛ آن حقیقت واحد را نیز در آنها مشاهده می‌کردم. گویی هم آینه را می‌دیدم و هم حقیقتی را که در آينه ظاهر شده بود!

آقای موسوی مطلق می گوید: روزی با دو تا از رفقا به محضر آیت الله یعقوبی مشرف شدیم و آن دو رفیق، درخواست تقویت حافظه و دفع دشمن از آقای یعقوبی داشتند. هنگام ملاقات، بدون اینکه درخواست خود را از آقای یعقوبی بخواهند، ایشان دو دستور به آنان می دهد که یکی از آنها برای تقویت حافظه و دیگری برای دفع دشمن بود.

آیت الله یعقوبی می گفت: در ایامی که با یکی از رفقا رفت و آمد داشتیم، روزی صحبت از علم ضمیر به میان آمد. وی پرسید: اگر من شخصی را در نظر بیاورم شما می‌توانید بگویید چه کسی است؟ گفتم: بلی. او شخصی را در نظر خود آورد. حقیر دیدم کسی که او در نظر آورده است امام زمان علیه السلام می‌باشند. لکن چون دأبم بر احتیاط بود و باید مصلحت او را هم در نظر می‌گرفتم، به نحو تردید گفتم: این شخص یا امام زمان است و یا کسی است که بین او و امام فاصله‌ای نمی‌ باشد.

سید حسین یعقوبی در مورد اینکه آیا آقا امام زمان عجل الله فرجه را هر کسی ببیند می شناسد یا خیر با فردی به نام آقا ماشالله صحبت می کرد و می گفت: روشن است، تا خود آن بزرگوار نخواهند کسی نمی‌تواند آن حضرت را بشناسد.  این مطلب برای آقا ماشالله که خود را اهل معنا نیز می‌دانست ثقیل آمد. گفتم: این چیز مهمی نیست من هم می‌توانم این کار را انجام دهم. گفت: امتحان می‌ کنیم. گفتم: مرا خوب ببین و از این ساعت آماده باش و بدان که مرا خواهی دید و سلام هم می‌کنی اما نمی‌ شناسی.

چند روز بعد همراه شخصی از کوچه‌ نسبتا باریکی که به مدرسه‌ حجتیه‌ قم منتهی می‌ شد عبور می‌ کردم. از دور آقا ماشاالله را با یکی دو نفر دیگر که از مدرسه بیرون می‌آمدند دیدم. به آن شخصی که همراهم بود، گفتم: با من حرف نزن و توجهت به من نباشد؛ زیرا این توجه به او امکان می‌داد که از طریق وی متوجه من گردد. آقا ماشاالله نگاهش به ما بود و به طرف ما نزدیک می‌شد. وقتی به هم رسیدیم سلام کرد و بدون اينکه متوجه من شود از کنارم گذشت. هنگامی که چند قدم رد شد او را صدا زده و گفتم: آقا ماشاالله! آن مطلبی که می‌ گفتم همین است! ناگهان متوجه شد و گفت: نه، اين را قبول ندارم، من حواسم جمع نبود. پرسیدم: آیا مرا دیدی یا نه؟ گفت: بلی. گفتم: همین طور می‌شود که انسان می‌ بیند و نمی‌ شناسد.

سید حسین یعقوبی می گوید: یک روز برای زیارت به قبرستان بقیع مشرف شدم و در مقابل قبور ائمه اطهار علیهم السلام نشسته و مشغول زیارت شدم. آن روز حال بسیار خوبی پیدا کرده و می‌دیدم که گویا از قبور مطهر آن چهار امام معصوم و مظلوم نوری می‌ درخشد و به آسمان متصاعد است. من محو آن نور شده و با آنان مأنوس شده بودم. در اين هنگام عربی که نعلین خود را زیر بغل گذاشته و پیراهن عربی به تن و چفیه و عقال بر سر داشت از دور توجه مرا به خود جلب کرد.

نگرانی و اضطراب از سیمایش آشکار بود و وصف «المرتقب الخائف» را در ذهن تداعی می‌ نمود. رنگ چهره‌اش گندم‌ گون و مانند کسانی بود که در بیابان‌ ها گشته باشند، اندکی آفتاب زده شده بود. چشم‌های عجیبی داشت و همین طور که در حدقه می‌ گردید گویا عالمی در آن می‌ چرخید. گاهی به آسمان و گاهی به زمین نگاه می‌ کرد. قامتش معتدل و از افراد معمولی کمی بلندتر بود. قیافه‌ بسیار فوق‌العاده‌ای داشت. (این شخص به احتمال بسیار حضرت مهدی عجل الله فرجه بوده است.)

آیت الله یعقوبی می گوید: وقتی قضیه ای که در حرم عسکریین به این حقیر عنایت شد درک همین معنا بود که وقتی آن را برای آیت الله میلانی نقل کردم ایشان فرمود: «من تا کنون تجرد از صورت را برای بشر غیر ممکن می‌دانستم، اما چون شما را صادق می‌دانم قبول می‌ کنم که تجرد از صورت هم ممکن است».

آیت الله یعقوبی می گوید: یکبار در بیابان می‌ خواستم نماز مغرب بخوانم ناگهان حالت جذبه‌ای مرا گرفت؛ به طوری که نمی‌ توانستم تکبیر بگویم. گاهی بی‌اختیار می‌خندیدم و گاهی گریه می‌کردم. گاهی سرور و بهجت و حالت سکر پیدا می‌ کردم و خلاصه وضع عجیبی بود که به مراتب برتر و بالاتر از تمام گنج‌های دنیاست و اگر اربعین‌ ها زحمت کشیده شود معلوم نیست چنین حالی نصیب انسان گردد.

شبی قبل از خواب چند مرتبه ذکری را می گفتم. در عالم رویا تمام عوالم سیر و سلوک از جمله کیفیت سیر به سوی حقیقت را به من نشان دادند. برخلاف آنچه تصور می‌ شود که سیر انسان به طرف بالاست، جهت این حرکت را از بیرون به درون و از ظاهر به باطن می‌دیدم. و هر چه به مقصد نزدیک‌ تر می‌شدم با عالم وسیع‌ تری مواجه می‌ گشتم. برای ترقی از عالمی به عالم دیگر باید ذکر خاصی را گفته و امتحانی می‌ دادیم و مادامی که ذکر مخصوص آن عالم را نگفته و امتحان آن را پشت سر نمی‌ گذاشتيم، به عالم بعدی راه پیدا نمی‌ کردیم.

بنده ذکر هر عالمی را گفته و امتحانش را دادم و با گفتن ذکر آخرین منزل که صلوات بر محمد و آل محمد عليهم السلام بود و پشت سر گذاشتن امتحان آن عوالم سیر به پایان رسید. آنگاه وارد عالمی شدم که از مکان خالی بود و جز بهجت، صفا و نور محض چیزی یافت نمی‌ شد. فهمیدم که منزل آقای انصاری نیز در همان عالم است. با خود گفتم: بروم از ایشان احوالی بپرسم. در آن هنگام دو نفر روحانی را دیدم که با اشاره به من، یکی به دیگری می‌ گفت: کار ایشان یک گیر دیگری نیز دارد که به حضرت اباعبدالله ارجاع می‌ شود. وقتی اين را شنیدم با توجه به الطاف و عنایاتی که از آن حضرت دیده بودم با خود گفتم: پس من باکی ندارم، کار من تمام است! سپس با خوشحالی خدمت آقای انصاری رفتم و از خواب بیدار شدم.

آیت الله یعقوبی می گوید: مدتی پسرم مریض شد و مرتب بیماری او شدت می‌ گرفت. پولی هم نداشتم که او را معالجه کنم. عصر یک روز جمعه مادرش از خانه بیرون رفته بود که ناگهان پسرم حالش دگرگون شد و گویا از دنیا رفت! مضطرب شدم و عجیب دلم شکست. گفتم: خدایا! حالا جواب مادرش را چه بگویم؟ در آن‌ وقت ربطم بسیار قوی بود و حال خوبی داشتم. عرض کردم: خدایا! حالا روحش را باز گردان تا مادرش او را زنده ببیند، بعد از آن خودت می‌ دانی. همین که مادرش آمد چشم‌ هایش را باز کرد اما گویا روح او با نخی به روح من وصل شده و بین زمین و آسمان معلق بود.

حدیث کساء می‌خواندم و اشک می‌ ريختم. رحمت عجیبی مرا احاطه کرده بود و از طرف مرقد مطهر امیر المومنین علیه السلام اشاره می‌ شد که راضی شوم بمیرد، لکن نمی‌توانستم راضی شوم.  در اين هنگام آقای سید عبدالله فاطمی که گویا در کشف چیزی دیده بود به منزل ما آمد و گفت: فرزندت را این‌ قدر اذیت نکن! چرا نمی‌ گذاری او را ببرند؟ اين را گفت و رفت. من هم گفتم: خدایا! راضی شدم. بلافاصله گویا کسی آن نخ را قیچی کرد و محمد از دنیا رفت.

سید حسین یعقوبی هنگام مباحثه یا آیت الله میلانی می گفت: بنده این توانایی را به دست آورده‌ام که اگر کلمات علما و ادله‌ احکام در اختیار من گذاشته شود، تکلیف خود را از آنها می‌فهمم. ایشان فرمود: امتحان می‌کنيم. سپس یک فرع از فروغ حج را مطرح کرده؛ روایاتش را خواند و فرمود: شما از اینها چه می‌ فهمید؟ همان طور که قبلا هم اشاره کردم بنده حالی داشتم که وقتی روایتی را می‌خواندم آن صاحب حدیث را با آن می‌دیدم و گویا نوری در قلبم روشن می‌شد و معنای واقعی روایت و مقصود امام را می‌ فهمیدم.

به محض اینکه روایات را قرائت نمود، حکمی را که از آنها فهمیده می‌ شد خدمت ایشان عرضه داشتم. فرمود: این حکم بر خلاف قول مشهور است. گفتم: آیا شما احتمال می‌دهید که دلیل قول مشهور روایت دیگری باشد؟ پاسخ داد: خیر. من تحقیق کرده‌ام و می‌دانم که دلیل مشهور نیز همین روایات است. عرض کردم: در این صورت قول مشهور برای خودشان حجت است. ایشان فرمود: مخفی نباشد که من هم سی سال است آن چیزی را که شما از این روایات می‌فهمید استنباط کرده‌ام، لکن چون بر خلاف مشهور است جرأت نکرده‌ام به آن فتوا دهم.

 

از منظر فرهیختگان

  • عبدالقائم شوشتری از عرفای معاصر؛ وی را به عنوان «یکی از بزرگ مردان دفاع از شعائر ایمان و عارف بزرگوار» می شناسد.
  • سید ابوالحسن مهدوی عضو مجلس خبرگان رهبری وی را با عنوان «عالم ربانی و فقیه وارسته» می شناسد.

 

شاگردان

  • محی الدین حائری شیرازی (که سابقه آشنایی ۵۰ ساله با وی داشته‌است.)
  • علی صیاد شیرازی
  • عبدالقائم شوشتری (که بنا به گفته خود از طریق محیی الدین حائری شیرازی با وی آشنا شد)
  • سید عباس موسوی مطلق
  • صادق آهنگران

 

عروج ملکوتی

وی در ۲۰ بهمن سال ۱۳۹۶ هجری خورشیدی در سن ۹۳ سالگی درگذشت. یکروز بعد پیکر وی در قم تا حرم فاطمه معصومه تشییع گردید و پس از اقامه نماز میت در صحن امام رضا علیه السلام، در حرم فاطمه معصومه سلام الله علیها در حجره «شهید مفتح» دفن گردید.