زندگینامه ابوعلی دقاق
به نام آفریننده عشق
ابوعلی حسن بن محمد دقّاق نیشابوری (درگذشت ۴۰۵ قمری)، معروف به ابوعلی دقاق، از صوفیان و عارفان ایرانی در سده چهارم و اوایل سده پنجم هجری بود.
ویژگی ها
ابوعلی دَقّاق، حسن بن علی بن محمد، فقیه، اصولی، ادیب، مفسر و صوفی مشهور سدههای ۴ و ۵ قمری بود. ابوعلی اصالتا نیشابوری بود. وی زبان عربی و علم اصول را در نیشابور آموخت، سپس به مرو رفت و در آنجا نزد خضری و قفّال به آموختن فقه پرداخت. ابوالقاسم قشیری، روزی در نیشابور در مجلس ابوعلی حاضر شد و چنان تحت تأثیر سخنان او قرار گرفت که از آموختن حساب و پرداختن به کار دولتی منصرف گردید و در زمرۀ مریدان خاص او قرار گرفت و ابوعلی دختر خود فاطمه را به ازدواج او در آورد. ابوسعید ابوالخیر نیز مصاحبت او را دریافته بود و ابوبکر صیرفی از شاگردان او بود. به گفتۀ عطار، ابوعلی صاحب درد و سوز و «نوحهگر» صوفیان عصر خویش بود و انصاری گوید که وی «زبان وقت بود به نیشابور.» او بر ضرورت سماع در تصوف اصرار میورزید. او نیز همچون بسیاری از بزرگان صوفیه از صحبت سلاطین احتراز میکرد و خلق را نیز از آن برحذر میداشت.
وی در تصوف، شاگرد و مرید ابوالقاسم نصرآبادی بود؛ از این رو نسب عرفانیاش به جنید و از طریق او به تابعین میرسد. خود در این باره میگوید: «این طریق را از نصرآبادی گرفتم و او از شبلی و او از جنید و او از سری سقطی و او از داود طایی و او از معروف کرخی و او از تابعین.» در تذکرة الاولیاء آمده است: شیخ بوعلی فارمدی با کمال عظمت خویش میگوید مرا هیچ حجت فردا نخواهد بود جز آنکه گویم بوعلی دقاقم. نقل است که بعد از آنکه سالها غایب بود و سفر حجاز و سفرهای دیگر کرده بود و ریاضتها کشیده بود، روزی برهنه به ری رسید و به خانقاه عبدالله عمر فرود آمد. کسی او را بازشناخت و گفت: استاد است، پس خلق به او رحمت کردند بزرگان گرد آمدند تا درس گوید و مناظره کند.
گفت: این خود صورت نبندد ولکن ان شاء الله که سخن چند گفته شود. پس منبر نهادند و هنوز حکایت مجلس او کنند که آن روز چون بر منبر شد، اشارت به جانب راست کرد و گفت: الله اکبر، پس روی به مقابله کرد و گفت: رضوان من الله اکبر، پس اشارت به جانب چپ کرد و گفت: والله خیر و ابقی؛ خلق به یکبار به هم برآمدند و غریو برخاست تا چندین جنازه برگرفتند و استاد در میان آن مشغلها از منبر فرود آمده بود. بعد از آن او را طلب کردند اما نیافتند. سپس به شهر مرو رفت تا آنگاه به نیشابور رسید. درویشی گفت: روزی به مجلس او درآمدم به نیت آنکه بپرسم از متوکلان و او دستاری طبری بر سر داشت. دلم بدان میل کرد، گفتم: ایها الاستاد، توکل چه باشد؟ گفت: آنکه طمع از دستار مردمان کوتاه کنی و دستار در من انداخت. دقاق میگفت: وقتی بیمار بودم مرا آرزوی نیشابور بگرفت. به خواب دیدم که قائلی گفت: تو از این شهر نتوانی رفت که جماعتی از پریان را سخن تو خوش آمده است و مجلس تو هر روز حاضر باشند تو از بهر ایشان باز داشتهای در این شهر.
نقل است: روزی یکی درآمد که از جای دور آمدهام نزدیک تو ای استاد. دقاق گفت: این حدیث بقطع مسافت نیست، از نفس خویش گامی فراتر نه که همه مقصودها تو را حاصل است. نقل است که روزی، صوفی پیش استاد نشسته بود، عطسه داد؛ دقاق گفت: یرحمتک ربک؛ صوفی در حال پای افزار در پا کردن گرفت بر عزم رفتن، گفتند حالت چیست؟ گفت: چون زبان شیخ بر ما برحمت گشاده شد، کاری که بایست برآمد چه خواهد بود بیش از این نگفت و برفت. نقل است که گفت: درد چشم پدید آمد چنانکه از درد مدتی بیقرار شدم و خوابم نیامد. ناگاه لحظهای در خواب شدم، آوازی شنیدم که الیس الله بکاف عبده. پس بیدار شدم و دردم برفت و دیگر هرگز درد چشم نبود. نقل است که گفت: وقتی در بیابانی پانزده شبانه روز گم شدم، چون راه بازیافتم، لشکری دیدم که مرا شربتی آب داد؛ زیان کاری آن شربت آب، سی سال است که هنوز در دل من مانده است.
بعد از وفات، استاد را به خواب دیدند و پرسیدند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا به پای به داشت و هر گناه که بدان اقرار آوردم بیامرزید، مگر یک گناه که از آن شرم داشتم که یاد کردمی. مرا در عرق بازداشت تا آنگاه که همه گوشت از رویم فرو افتاد. گفتند آن چه بود؟ گفت: در کودکی به امردی نگرسته بودم و مرا نیکو آمده بود. یکبار دیگر او را به خواب دیدند که عظیم بیقراری میکرد و میگریست. گفتند: ای استاد چه بوده است؟ مگر دنیا میبایدت؟ گفت: بلی ولکن نه برای دنیا با مجلس که گویم بلکه برای آن تا میان دربندم و عصا برگیرم و همه روز یک به یک درهمی شوم و خلق را وعظ همیکنم که مکنید که نمیدانید که از که باز میمانید.
یکی دیگر دقاق را به خواب دید که بر صراط میگذشت و پهنای آن پانصد سال راه بود. گفت: این چیست که ما را خبر دادند که صراط از موی باریکتر است و از تیغ تیزتر! گفت: این سخن راست است، لیکن برونده بگردد. روندهٔ که آنجا فراختر رفته باشد اینجا باریکش باید رفت و اگر تنگتر رفته باشد اینجا فراختر باید رفت. نقل است که استاد را شاگردی بود به نام ابوبکر صیرفی که بر سر تربت استاد نشسته بود و میگفت: به خواب دیدم که تربت از هم بازشدی و استاد برآمدی و خواستی که به هوا بپرد. گفتم: کجا میروی؟ گفت: همچنین گویان میروم که ما را در ملکوت اعلی منبرها نهادهاند. شیخ ابوالقاسم قشیری حکایت کرد که جوانی به نزدیک من آمد و همی گریست. گفتم: چه بوده است؟ گفت: دوش بخواب دیدم که قیامت بودی و مرا به دوزخ فرستادندی، من گفتمی که مرا به دوزخ مفرستید که به مجلس بوعلی دقاق رسیدهام. مرا گفتند: به مجلس او رسیدهای؟ گفتم: آری. گفتند: او را به بهشت ببرید.
عروج ملکوتی
وفات او را به اختلاف در ذیحجۀ ۴۰۵، ۴۰۶ و ۴۱۲ قمری آوردهاند. مدفن او در کنار مدفن ابوالقاسم قشیری و محمد بن یحیی در شهر قدیم نیشابور و در قبلۀ کهندیز واقع است.

