نوشته‌ها

زندگینامه ابوالقاسم فردوسی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالقاسم فردوسی طوسی (۳۲۹-۴۱۱ یا ۴۱۶ق) شاعر و حماسه‌ سرای ایرانی در قرن چهارم هجری قمری بود. درباره نام وی نمی‌توان با قطعیت نظر داد، اما به احتمال زیاد حسن بن منصور است. برخی او را شیعه و برخی دیگر سنی دانسته‌اند.

 

ویژگی ها

درباره نام و نسب شاعر، جز کنیه او ابوالقاسم و تخلص او فردوسی، نمی‌توان به قطعیت نظر داد. نام او را در مآخذ گوناگون و نیز در مقدمه برخی از دست‌نویس‌های شاهنامه منصور، حسن، احمد و محمد و نام پدرش را حسن، احمد، اسحاق و فخرالدین و نام نیای او را شرفشاه و فرح نوشته‌اند.

محل تولد فردوسی به گزارش نظامی عروضی ده بزرگی به نام باز (فاز، پازی پاژ) از ناحیه طیران در شهر طوس بود. تاریخ تولد فردوسی دقیقاً گزارش نشده است، ولی از میان آگاهی‌هایی که فردوسی در اثر خود درباره سال خود به دست می‌دهد سه مورد هست که در شناخت تاریخ تولد فردوسی از اهمیت بسزایی برخوردار است.

نخست در خطبه داستان جنگ بزرگ کیخسرو می‌گوید در ۶۵ سالگی زندگی را در فقر به سر می‌برد و سپس می‌افزاید که در آن هنگام که ۵۸ ساله بود و جوانی را پشت سر نهاده بود فریدون دوباره زنده شد و جهان را گرفت. که منظور فردوسی به پادشاهی رسیدن سلطان محمود است و چون محمود در سال ۳۸۷ق (۹۹۷ م) به سلطنت رسیده بود و در این سال فردوسی ۵۸ سال داشت، پس تاریخ تولد او سال ۳۲۹ق (۹۴۰ م) می‌گردد.

مورد دوم در پادشاهی بهرام بهرامیان است که فردوسی خود را یک جا ۶۳ ساله می‌نامد و این تاریخ را حدود ۷۳۰ بیت پایین‌تر تکرار می‌کند و می‌افزاید که در آن روز آدینه به هرمزد بهمن، یعنی اول بهمن افتاده بود. بنا بر محاسبه شهبازی، در این سال‌ها که ما از آن سخن می‌گوییم، تنها در سال ۳۷۱ یزدگردی برابر ۱۰۰۳م است که روز جمعه به اول بهمن افتاده بود. پس اگر سال ۶۳ را از آن کم کنیم، سال تولد فردوسی ۹۴۰ م برابر ۳۲۹ق می‌گردد.

درباره فردوسی تا پیرامون سال ۳۶۷ق (۹۷۷ م) که دست به سرایش شاهنامه می‌زند، آگاهی زیادی نداریم، جز همین اندازه که پسر او، چنانکه در ادامه خواهد آمد، در سال ۳۵۹ق (۹۷۰ م) به دنیا آمده بود. پس فردوسی باید در سال ۳۵۸ق (۹۶۹ م) یا پیش از آن ازدواج کرده بوده باشد. درباره زن فردوسی گزارشی در دست نیست. برخی از پژوهندگان همچون یغمائی، بهار و صفا حدس می‌زنند که زنی که فردوسی در خطبه داستان بیژن و منیژه از او نام می‌برد زوجه فردوسی است.

فردوسی دارای پسری بود که در جوانی در ۳۷ سالگی درمی‌گذرد و در این سال فردوسی ۶۷ سال داشت. پس پسر او در ۳۵۹ق (۹۷۰ م) یعنی در ۳۰ سالگی فردوسی به دنیا آمده و در سال ۳۹۶ق (۱۰۰۶ م) درگذشته بود. به گزارش نظامی عروضی فردوسی دختری نیز داشت که پس از مرگ فردوسی هنوز در حیات بود.

فردوسی پس از سال ۳۶۵ق (۹۷۶ م) نظم شاهنامه را آغاز می‌کند. این تاریخ را باید پیرامون سال ۳۶۷ق (۹۷۸ م) می‌گرفت. این تاریخ را گزارش دیگری نیز تائید می‌کند. پس از نقل سخن دقیقی در ستایش محمود می‌گوید: سخن را بیست سال نگه داشتم تا کسی که سزاوار این رنج است پیدا شود و این نامه را به نام او کنم.

فردوسی در آغاز کار از پشتیبانی مالی منصور پسر ابومنصور عبدالرزاق نیز برخوردار می‌گردد ولی این دوران رفاه با گرفتار شدن منصور در سال ۳۷۷ق (۹۸۷ م) که به قتل او می‌انجامد به پایان می‌رسد. به گزارش فردوسی، منصور مردی بخشنده و جوانمرد و وفادار بود و فردوسی را گرامی می‌داشت و به او کمک مالی می‌کرد.

در سال ۳۹۲ق (۱۰۰۲ م) فردوسی را در کار سرودن پادشاهی‌های بهرام بهرامیان تا شاپور ذوالاکتاف می‌بینیم، یعنی جمعا چهار پادشاهی، ولی تنها کمی بیش از ۷۰۰ بیت. معلوم نیست که در آن سال چه رخ داده که فردوسی کمتر کار کرده است و دارای احوال خوش‌تری است. چون هم در آغاز پادشاهی نخستین و هم در پایان پادشاهی چهارمین، شاعر خواستار نوشیدن می‌ است.

سال ۳۹۶ق (۱۰۰۶ م) که فردوسی ۶۷ سال دارد، تلخ‌ترین ایام زندگی فردوسی است چون در این سال است که پسر ۳۷ ساله او از دنیا می‌رود. فردوسی در مرثیه‌ای، با سخنی بسیار ساده و صمیمی، ولی سخت‌ اندوه‌بار بر مرگ پسر سوگواری می‌کند و از اینکه او پدر پیر را تنها گذاشته و رفته است گله می‌کند و برای پسر آمرزش می‌طلبد.

آنچه در این مرثیه به ویژه جلب توجه می‌کند این مصراع است که فردوسی درباره پسر خود می‌گوید: «همی بود همواره با من درشت». آیا میان پدر و پسر اختلافی وجود داشت؟ و بر سر چه؟ آیا پسر ذاتا جوانی تندخو بود؟ و یا اینکه خود فردوسی سخنی از سر بدخلقی و‌ اندوه می‌گوید؟ هر پاسخی که بدهیم حدسی بیش نخواهد بود.

فردوسی پیش از آنکه همه شاهنامه را به غزنه ببرد یا بفرستد، قبلاً برخی از داستان‌های آن را جداگانه فرستاده بود، ولی از سوی محمود صله‌ای به او نرسیده بود. در دیگر مدایح فردوسی نیز هیچ اشاره‌ای به اینکه از سوی محمود یا دیگر بزرگان دربار او چون برادرش نصر و سپهدار طوس ارسلان جاذب یا بزرگ دیگری کمکی به فردوسی رسیده باشد نیست. در پایان شاهنامه فردوسی گله دارد که بزرگانی می‌آمدند و اشعار او را برای خود می‌نوشتند و جز «احسنت» چیزی از آنان به فردوسی نمی‌رسید و تنها علی دیلم و بودلف از آنها بهره می‌بردند.

این دو تن به گفته نظامی عروضی به ترتیب کاتب و راوی شاهنامه بودند. پس در صورت درستی گزارش نظامی عروضی، تفسیر سخن شاعر درباره این دو تن چنین است که آنها از راه کتابت و روایت بخش‌هایی از شاهنامه برای بزرگان شهر طوس، مزدی از قبل کار فردوسی می‌بردند. تنها کسی که به فردوسی کمک می‌کرد حیی قتیبه بود که در شغل عامل طوس، فردوسی را از مالیات معاف می‌نمود و از این‌رو فردوسی او را با صمیمیت می‌ستاید و او را «آزاده» می‌نامد.

کل زمانی را که فردوسی بر سر شاهنامه گذاشته بود، نظامی عروضی و عطار بیست‌ و پنج سال نوشته‌اند، ولی در هجونامه سه بار سخن از سی سال و یک بار سخن از سی‌ و پنج سال است.

بسی رنج بردم درین سال سی   عجم زنده کردم بدین پارسی

 

فردوسی در شاهنامه جمعا شش تن را مدح گفته است. یکی منصور پسر ابومنصور عبدالرزاق که پیش از این از او سخن رفت. دوم سلطان محمود که ما در ادامه به موضوع آن بازمی‌گردیم. سوم وزیر اور ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی که یک جا از او تنها در یک بیت بدون ذکر نام او و تنها به «پاک‌دستور» یاد کرده است و یک جای دیگر باز در ضمن مدح محمود در پنج بیت و با ذکر نام او «فضل بن احمد».

چهارم برادر کهتر سلطان ابوالمظفر نصر بن سبکتکین سپهسالار خراسان که فردوسی از او دو بار با ذکر نام او «نصر» و یک بار هم به لفظ «سالارشاه» یاد می‌کند. پنجم ارسلان جاذب والی طوس که فردوسی دو بار بدون ذکر نام او و تنها به لفظ «سپهدار طوس» و «سپهدار» بدو اشاره دارد. ششم یی قتیبه که باید عرب‌نژاد بوده باشد. نظامی عروضی این مرد را «عامل طوس» می‌نامد، ولی گویا منظور عامل خراج طوس باشد. فردوسی از این مرد دربار با ذکر نام او یاد می‌کند.

فردوسی است و او با همین صراحت لهجه پادشاهان را به دادگستری می‌خواند و با همین صراحت لهجه پیروان مذهب خویش تشیع را رستگار و پیروان دیگر مذاهب اسلامی را گمراه می‌داند و باکی از این ندارد که چنین سخنی رسماً مخالفت با مذهب سلطانی است که فردوسی کتابش را بدو تقدیم کرده است؛ اعتقاد به ماندگاری نام نیک؛ رعایت انصاف نسبت به دشمن.

احمد آتش می‌گوید چون فردوسی هنگام مدح محمود در دیباچه شاهنامه، در جزو متصرفات او از کشمیر و توج نام می‌برده و این سرزمین‌ها را محمود نخستین‌بار به ترتیب در سال‌های ۴۰۶ و ۴۰۹ ق فتح کرده بود، پس تجدیدنظر نهایی در شاهنامه و فرستادن آن به غزنه در سال ۴۰۹ق یا سال ۴۱۰ق انجام یافته بود. او سپس نتیجه می‌گیرد که محمود صله فردوسی را فرستاده بود، ولی این صله پس از مرگ فردوسی در سال ۴۱۱ق (۱۰۲۰ م) به طوس رسیده بود.

به گفته نظامی عروضی، پس از انجام سرایش شاهنامه، علی دیلم آن‌ را در هفت مجلد می‌نویسد و فردوسی با راوی خود ابودلف به غزنین می‌رود و در آنجا به یاری وزیر سلطان احمد حسن کاتب کتاب را به محمود عرضه می‌کند، ولی به علت سعایت حسودان و اعتقاد مذهبی فردوسی به پسند سلطان نمی‌افتد و از این‌رو صله فردوسی را تنها پنجاه‌ هزار درم می‌برند و از این مبلغ نیز سرانجام به فردوسی بیست هزار درم بیشتر نمی‌رسد.

فردوسی از این بابت سخت می‌رنجد و به گرمابه می‌رود و پس از بیرون آمدن فقاعی می‌خورد و صله سلطان را میان فقاع‌فروش و گرمایه‌بان تقسیم می‌کند. پس از آن از ترس مجازات محمود شبانه از غزنین می‌گریزد. نخست در هرات شش ماه در دکان اسماعیل وراق پدر ازرقی شاعر پنهان می‌شود و سپس به طبرستان به نزد سپهین شهریار از آل باوند پناه می‌برد. فردوسی در طبرستان صد بیتی در هجای محمود می‌سراید، ولی امیر طبرستان آن هجو را به صد هزار درم می‌خرد و آن را نابود می‌کند و از آن هجو تنها شش بیت (که گویا در افواه مانده بوده است) می‌ماند که نظامی عروضی آن‌را نقل کرده است.

نمونه ای از شعر فردوسی:

جهان را بلندی و پستی تویی   ندانم چه ای هرچه هستی تویی

 

عروج ملکوتی

سال‌ها پس از کم‌لطفی سلطان محمود، به سبب اتفاقی که نظامی عروضی آن‌ را شرح داده است محمود از رفتار خود با فردوسی پشیمان می‌شود و به سفارش همان وزیر چند شتر بار نیل به بهای شصت هزار درم برای فردوسی به طوس می‌فرستد، ولی هنگامی‌که شتران از دروازه رودبار به طوس در می‌آیند، جنازه فردوسی را از دروازه رزان بیرون می‌برند. در گورستان، واعظ طیران از به خاک سپردن جنازه فردوسی در گورستان مسلمانان، بدین‌بهانه که او رافضی، یعنی شیعی‌ مذهب است جلوگیری می‌کند و ناچار فردوسی را در باغ شخصی خود او به خاک می‌سپارند.

زندگینامه جلال‌الدین محمد بلخی

 

به نام آفریننده عشق

 

جلال‌الدین محمد بلخی (۶۰۴ – ۶۷۲ قمری) (۵۸۶ – ۶۵۲ شمسی) معروف به مولانا، مولوی و رومی، عارف و شاعر پارسی‌گوی ایرانی است.

 

ویژگی ها

جلال‌الدین محمد بلخی در ۶ ربیع‌الاول (برابر با ۱۵ مهرماه) سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ یا وخش زاده شد. پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطان‌العلما، از بزرگان صوفیه و مردی عارف بود و نسبت خرقهٔ او به احمد غزالی می‌پیوست. وی در عرفان و سلوک سابقه‌ای دیرین داشت و چون اهل بحث و جدال نبود و دانش و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می‌دانست نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی؛ پرچم‌داران کلام و جدال با او مخالفت کردند.

نام کامل وی «محمد بن محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌ است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده‌ است.

نفوذ مولوی فراتر از مرزهای ملی و تقسیمات قومی است. ایرانیان، افغان‌ها، تاجیک‌ها، ترک‌ها، یونانیان، دیگر مسلمانان آسیای میانه و مسلمانان جنوب شرق آسیا در مدت هفت قرن گذشته به شدت از میراث معنوی رومی تأثیر گرفته‌اند. اشعار او به‌طور گسترده‌ای به بسیاری از زبان‌های جهان ترجمه شده‌ است. ترجمه سروده‌های مولوی که با نام رومی در غرب شناسایی شده به عنوان «محبوب‌ترین» و «پرفروش‌ترین» شاعر در ایالات متحده آمریکا شناخته می‌شود.

بیشتر آثار مولوی به زبان فارسی سروده شده‌ است، اما در اشعارش به‌ندرت از ترکی، عربی و کاپادوسیه‌ای یونانی نیز استفاده کرده‌ است. مثنوی معنوی او که در قونیه تصنیف شده‌ است یکی از عالی‌ترین اشعار زبان فارسی به‌ شمار می‌رود. آثار او به‌طور گسترده در سراسر ایرانِ بزرگ خوانده می‌شود و ترجمه آثار او در ترکیه، آذربایجان، ایالات متحده، و جنوب آسیا بسیار پرطرفدار و محبوب هستند.

مولانا هم‌ زمان با هجوم چنگیزخان از بلخ کوچ کرد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته است، به شهر خویش بازنگردد. روایت شده‌ است که در مسیر سفر با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و عطار، مولانا را ستود و کتاب اسرارنامه خود را به او هدیه داد. فرانکلین لوئیس این حکایت را رد می‌کند و غیرواقعی می‌داند. وی به قصد حج، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت. سپس با دعوت علاءالدین کیقباد سلجوقی به قونیه رهسپار شد و تا اواخر عمر همانجا ماندگار شد. مولانا در نوزده سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد. سلطان‌العلما در حدود سال ۶۲۸ قمری جان سپرد و در همان قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلال‌الدین ۲۴ سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پر کند.

سید برهان‌الدین محقق ترمذی، مرید پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی سفر کرد تا با مرشد خود، سلطان‌العلما در قونیه دیدار کند؛ اما وقتی که به قونیه رسید، متوجه شد که او جان باخته‌ است. پس نزد مولانا رفت و به او گفت: «در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده است. این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی.» مولانا نیز به دستور او به ریاضت نشست و نه سال با او همنشین بود تا اینکه برهان‌الدین رخت بربست.

مؤمنه‌خاتون، همسر بهاءالدین ولد و مادر جلال‌الدین محمد مولانا است. در سال‌های بعد از ۶۱۷ قمری یعنی اواسط دهه ۱۲۲۰ میلادی، بهاءالدین ولد و خانواده‌اش که جلال‌الدین محمد بلخی نیز در آن بود به آناتولی مرکزی، روم رسیدند. لقب رومی جلال‌الدین از اینجاست. آنان مدتی در لارنده (کرمن کنونی) توقف کردند. مردم آن سامان هنوز هم به دیدن مسجد کوچکی که به افتخار مؤمنه‌خاتون ساخته شده می‌روند.

کرمن، پایتخت سلجوقیان روم، در حدود یکصد کیلومتری جنوب خاوری قونیه واقع است. علاءالدین کیقباد که عالمان و عارفان سراسر دنیا را گرد خود جمع کرده بود، بهاءالدین ولد پدر مولوی را به این شهر فراخواند. قونیه شهری بود که بهاءالدین ولد و خانواده‌اش پس از چهار سال اقامت در لارنده در سال ۶۲۶ یا ۶۲۷ قمری در آنجا سکنی گزیدند.

مولانا در ۳۷ سالگی عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و مردم از وجودش بهره‌مند بودند تا اینکه شمس‌الدین محمد بن ملک داد تبریزی در سال ۶۴۲ قمری نزد مولانا رفت و مولانا شیفتهٔ او شد. در این ملاقات کوتاه وی دورهٔ پرشوری را آغاز کرد. در این ۳۰ سال، مولانا آثاری برجای گذاشت که از عالی‌ترین نتایج اندیشهٔ بشری است. مولانا حال خود را چنین وصف می‌کند:

زاهد بودم ترانه‌گویم کردی   سر حلقهٔ بزم و باده‌جویم کردی

سجاده‌نشینِ با وقاری بودم   بازیچهٔ کودکانِ کویم کردی

روزی مولوی از راه بازار به خانه بازمی‌گشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد (ص) سر حلقهٔ انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شأنی به زبان راند؟» مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود بگو. درویش گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد را گنجایش بیکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او می‌ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می‌کرد.

اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شأنی! پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد. نگاه شمس تبریزی به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمده‌ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می‌توانی رسید؟ و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و این‌ بار مزاحم را از شانه‌هایم بردار.»

شمس تبریزی در حدود سال ۶۴۲ قمری به مولانا پیوست و چنان او را شیفته کرد، که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع مشغول شد و از آن زمان طبعش در شعر و شاعری شکوفا شد و اشعار پرشور عرفانی سرود. کسی نمی‌داند شمس تبریزی به مولانا چه گفت و چه آموخت که این‌گونه دگرگونش کرد.

مریدان می‌دیدند که مولانا مرید ژنده‌پوشی گمنام شده و توجهی به آنان نمی‌کند، به فتنه‌جویی روی آوردند و به شمس تبریزی ناسزا می‌گفتند و تحقیرش می‌کردند. شمس تبریزی از گفتار و رفتار مریدان رنجید و در سال ۶۴۳ قمری، هنگامی‌ که مولانا ۳۹ سال داشت، از قونیه به دمشق کوچ کرد. مولانا از غایب بودن شمس تبریزی ناآرام شد. مریدان که دیدند رفتن شمس تبریزی نیز مولانا را متوجه آنان نساخت با پشیمانی از مولانا پوزش‌ها خواستند.

مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس تبریزی را به قونیه بازگردانند. شمس تبریزی بازگشت و سلطان ولد به شکرانهٔ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس تبریزی راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.

پس از مدتی دوباره حسادت مریدان برانگیخته شد و آزار شمس تبریزی را از سر گرفتند. شمس تبریزی از کردارهایشان رنجید تا جایی که به سلطان ولد شکایت کرد:

خواهم این بار آنچنان رفتن   که نداند کسی کجایم من

شمس تبریزی سرانجام بی‌خبر از قونیه رفت و ناپدید شد. تاریخ سفر او و چگونگی آن به درستی دانسته نیست. مولانا به شام و دمشق رفت اما شمس را نیافت و به قونیه بازگشت. او هر چند شمس تبریزی را نیافت، ولی حقیقت شمس تبریزی را در خود یافت و دریافت آنچه که او در پی آنست در خودش حاضر و متحقق است. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و خاص و عام مانند ذره‌ای در آفتاب پر انوار او می‌گشتند و چرخ می‌زدند.

مولانا سماع را وسیله‌ای برای تمرین رهایی و گریز می‌دید. چیزی که به روح کمک می‌کرد تا در رهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده می‌دارد، پله پله تا بام عالم قدس عروج کند. چندین سال گذشت و باز حال و هوای شمس تبریزی در سرش افتاد و به دمشق رفت، اما باز هم شمس تبریزی را نیافت و به قونیه بازگشت.

مولانا همچون عارفان و صوفیان بر این باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نمی‌شود و حق در همهٔ مظاهر پیدا و ظاهر است و اینک باید دید که آن آفتاب جهان‌تاب از کدامین کرانه سر برون می‌آورد و از وجود چه کسی نمایان می‌شود.

روزی مولانا از کنار زرکوبان می‌گذشت. از آواز ضرب او به چرخ درآمد و شیخ صلاح‌الدین زرکوب به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر با مولانا در سماع بود. بدین ترتیب مولانا شیفته صلاح‌الدین شد و شیخ صلاح‌الدین زرکوب جای خالی شمس تبریزی را تا حدودی پر کرد. صلاح‌الدین مردی عامی و درس نخوانده از مردم قونیه بود و پیشهٔ زرکوبی داشت.

مولانا زرکوب را جانشین خود کرد و حتی سلطان ولد با همه دانشش از او اطاعت می‌کرد. هر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدرش بود ولی مقام خود را به‌ویژه در علوم و معارف برتر از زرکوب می‌دانست، اما سرانجام دریافت که دانش و معارف ظاهری چاره‌ساز مشکلات روحی و معنوی نیست. او با این باور، مرید زرکوب شد. صلاح‌الدین زرکوب نیز همانند شمس مورد حسادت مریدان بود اما به هر حال مولانا تا ۱۰ سال با او انس داشت تا اینکه زرکوب بیمار شد و جان سپرد و در قونیه دفن شد.

جایگاه مولانا در ترکیه بیش از یک شاعر است و به عنوان یک قدیس و مقرب شناخته می‌شود طریقت مولویه در ترکیه پیروان بسیاری دارد و البته طریقتی شهری، نخبه گرا و اشرافی به‌ شمار می‌آید. در ترکیه طریقت‌های دیگر نیز برای مولوی جایگاهی والا قائل هستند، چنانکه جامی، شاعر پیروی طریقت نقشبندی گفته‌ است: مولوی با آنکه پیامبر نیست، اما صاحب کتاب است.

مراسم پیروان مولویه روزهای جمعه در مولوی خانه به صورت سماع و رقص و خواندن اشعار مولانا انجام می‌شود. پیروان مولویه خود به دو دسته تقسیم می‌شوند که ولدی و شمسی خوانده می‌شوند. ولدیه را سلطان ولد پدیدآورد که گرایش غالب مولویه است و در راستای تطبیق تعالیم مولانا با احکام اسلامی به وجود آمد. بنیان‌گذار دستهٔ دیگر، عارف چلبی پسر سلطان ولد و نوهٔ مولانا بود که کوشید تا در دشمنی با اهل تشرع فعالیت کند و مولویه را به عنوان طریقتی عرفانی جدای از شریعت اسلامی سازمان بدهد. هر سال، آذرماه در شهر قونیه، مراسم زیارت مولوی انجام می‌شود و مولویان معتقدند زیارت مقبرهٔ مولانا که «کعبه عشاق» نامیده می‌شود نیمی از ثواب حج را دارد.

 

از منظر فرهیختگان

شیخ بهایی در ستایش او می‌گوید: 

من نمی‌گویم که آن عالیجناب   هست پیغمبر ولی دارد کتاب

مثنوی معنوی مولوی   هست قرآنی به لفظ پهلوی

علامه طباطبایی می‌گوید: مولانا، عارف رازدان و خدابینی است که غواص اقیانوس معانی و معارف، و قدوه اصحاب معرفت است.

آیت‌ الله مطهری می‌گوید: مولوی حرفی غیر از قرآن ندارد. هرچه می‌گوید تفسیرهای قرآن است منتها از دید عرفانی.

علامه قاضی می گوید: من می‌میرم و می‌روم ولی شما از مثنوی دست برندارید.

 

آثار

  • مثنوی معنوی
  • دیوان شمس تبریزی
  • فیه ما فیه
  • مجالس سبعه

 

عروج ملکوتی

مولانا، پس از مدت‌ها بیماری در پی تبی سوزان در غروب یکشنبه ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ قمری درگذشت. در آن روز پرسوز، قونیه در یخ‌بندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می‌گوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند.» چهل شبانه روز این عزا و سوگ برپا بود.

زندگینامه ابوالمجد سنایی

 

به نام آفریننده عشق

 

مجدود بن آدم سنائی غزنوی، (۴۷۳–۵۴۵ قمری) از شاعران قرن پنجم و نخستین شاعر اهل تصوف است. مولوی از او با عنوان «حکیم» یاد کرده است. درباره مذهب او اتفاق نظر وجود ندارد، اما برخی با استناد به اشعاری که در وصف ائمه سروده، او را شیعه می‌دانند.

 

ویژگی ها

ابوالمجد مجدود ابن آدم مشهور به سنائی، در نیمه دوم قرن پنجم هجری قمری در غزنین به دنیا آمد. وی در شهرهای بلخ، هرات، سرخس،‌ نیشابور و غزنین سکونت داشته است. وی از بزرگ‌ترین صوفیان و شاعران قصیده‌گو و مثنوی‌سرای زبان پارسی است که در سدهٔ پنجم هجری می‌زیسته‌ است. برخی معتقدند که سنایی شاعری است که برای نخستین بار عرفان را به صورت جدی وارد شعر فارسی کرد ولی صوفیان پیش از او نیز در اشعار خود مضامین عرفانی را بیان کرده‌اند. تصوف سنایی با آنکه ازسخنان قلندران و اهل ملامت نیز مایه می‌گیرد، چیزی معتدل است.

سنائی را در کنار فریدالدین عطار نیشابوری و جلال‌الدین محمد بلخی، یکی از سه شاعر بزرگ اهل تصوف و نخستینِ آنان به شمار می‌آورند. کتاب حدیقة الحقیقة وی را نشان‌دهنده تبحرش در علوم ادبی، تفسیر،‌ حدیث، فقه، حکمت، عرفان، منطق، کلام، تاریخ،‌ طب و نجوم می‌دانند. مولوی در کتاب مثنوی معنوی از او با عناوین «حکیم» و «حکیم غزنوی» یاد کرده است.

سنائی در برخی از اشعارش از اهل بیت سخن گفته و آنان را مدح کرده است؛ ازاین‌رو برخی او را شیعه دانسته‌اند. مدرس تبریزی مؤلف ریحانة الأدب، دو کتاب حدیقة الحقیقة و دیوان قصائد سنائی را شامل اشعاری می‌داند که بر شیعه بودنِ سنائی دلالت صریح دارند. شیخ عباس قمی در الکِنیٰ و الأَلقاب با استناد به شعری از سنائی که در آن از خلافت امام علی (ع) پس از عثمان با عبارت «زَهَقَ الباطل است و جاءَ الحق» (باطل نابود شد و حق آمد) یاد شده، نوشته است: او شیعه بوده و تقیه می‌کرده است. همچنین افندی در کتاب ریاض العلماء و حیاض الفضلاء، با استناد به ابیاتی از او که در آنها به حدیث غدیر اشاره شده، سنائی را شیعه دانسته است.

اشعار دیگری نیز در دیوان سنائی وجود دارد که گفته شده آنها را در پاسخ به سلطان سنجر سرود که از مذهب سنائی پرسید. سنائی در این اشعار، امام علی(ع) را مدینة العلم خوانده و تنها او را شایسته امیری دانسته است؛ همچنین از غصب حق حضرت زهرا(س) (ماجرای فدک) سخن گفته، به حدیث ثَقَلَین اشاره کرده و اعتقاد به مذهب جعفری را لازم دانسته است:

چون همی دانی که شهر علم را حیدر درست   خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن

مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد   حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن

***

بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر   همچو بی‌دینان نباید روی اصفر داشتن

 

سنائی در دیگر اشعارش هم به مدح امام علی (ع)، حضرت زهرا (س)، امام حسین (ع) و امام رضا (ع) پرداخته است. کتاب «مدایح رضوی در شعر فارسی»،‌ قصیده‌ای از سنائی در مدح امام رضا(ع) را قدیمی‌ترین قصیده فارسی موجود در مدح امام رضا (ع) دانسته است. رسول جعفریان معتقد است اشعار حدیقة الحقیقة ـ کتاب سنائی ـ اظهار نظر درباره مذهب سنائی را مشکل می‌سازد، چرا که دیدگاهی وحدت‌گرایانه را بروز می‌دهد و به ستایش از پیامبر(ص)، خلفای سه‌گانه، امام علی(ع)، امام حسن (ع)، امام حسین (ع)، ابوحنیفه و شافعی می‌ پردازد.

سنایی طی عمر خود سه حالت شخصیتی مختلف پیدا کرده‌است. نخست مداح و هجاگوی بوده، پس از آن وعظ و نقد اجتماعی روی آورده و دست آخر عاشق و قلندر و عارف شده‌است. سنایی تا آخر عمر گرفتار این سه حالت بوده‌ است.

لای‌خوار (آنکه پیوسته دُرد و لای شراب می‌خورد) نام و لقب مردی خاک‌نشین و معاصر سنائی بود و گویند انقلاب خاطر سنائی در سیر و سلوک و پیمودن عوالم معنوی را موجب این مرد بوده‌است.

شرح آن را بدینگونه نوشته‌اند: سبب توبهٔ سنائی آن بود که در زمستانی که سلطان محمود جهت تسخیر بعض از دیار کفر از غزنین بیرون رفته بود سنائی در مدح او قصیدتی در سلک نظم کشیده متوجه اردوی وی شد تا به عرض رساند در اثناء راه بدر گلخنی رسید که یکی از مجذوبان مشهور به لای خوار ساقی خود را می‌گفت قدحی پر کن به کوری محمود سبکتکین. ساقی گفت محمود پادشاهی است مسلمان و به امر جهاد مشغولی می‌نماید لای خوار گفت مردکی است ناخشنود و آنچه در تحت حکم وی درآمده‌ است ضبط نمی‌تواند کرد می‌رود که مملکت دیگر بگیرد و آن قدح را درکشید باز با او گفت قدحی دیگر پر کن بکوری سنائی شاعر. ساقی گفت سنائی مردی است شاعر فاضل مقید متقی لطیف طبع. لای‌خوار گفت اگر وی از لطف طبع بهره‌ور بودی به کاری اشتغال نمودی که وی را به کار آمدی، گزافی چند در کاغذی نوشته که به هیچ کار نمی‌آید و نمی‌داند که او را برای چه کار آفریده‌اند. سنائی از شنیدن این سخن متحیرشده از شراب غفلت هشیار گشت و به سلوک مشغول شد.

دولتشاه گوید: سبب توبهٔ حکیم سنائی آن بود که او مدح سلاطین گفتی و ملازمت حکام کردی، نوبتی در غزنین مدحی جهت سلطان ابواسحاق ابراهیم غزنوی گفته بود و سلطان عزیمت هند داشت به تسخیر قلاع کفار هند و حکیم می‌خواست به تعجیل قصیده را بگذراند قصد ملازمت سلطان کرد و در غزنین دیوانه‌ای بود که او را لای‌خوار گفتندی و از معنی خالی نبود همواره در شرابخانه‌ها درد شراب جمع کردی و در گلخنها تجرع نمودی چون حکیم سنائی به در گلخن رسید از گلخن ترنمی شنود و قصد گلخن کرد شنود که لای خوار با ساقی خود می‌گوید پر کن قدحی تا به کوری چشم ابراهیمک غزنوی بنوشم، ساقی گفت (نظیر آنچه در حبیب السیر نقل شده‌است). حکیم چون این سخن بشنید از حال برفت و بر او این سخن کارگر آمد و دل او از خدمت مخلوق بگردید و از دنیا دل سرد شد و دیوان مدح ملوک را در آب انداخت و طریقت انقطاع و زهد و عبادت را شعار خود ساخت.

سنایی چند سالی از دوران جوانی را در شهرهای بلخ و سرخس و هرات و نیشابور گذراند. می‌گویند در زمانی که در بلخ بود به کعبه رفت. بعد از این‌که از مکه بازگشت مدتی در بلخ ماند.

آنچه که سنایی را از غزنی به بلخ کشاند، غیر از عشقی که در جوانی بدان گرفتار بود، تا حدی نیز امید به احسان «خواجه اصیل الملک هروی» داشت. در بلخ، سنایی از احسان خواجه اصل هروی بی‌بهره نماند اما زود میانه آن‌ها برهم خورد و تند زبانی‌های سنایی او را گرفتار آزار و محنت کرد و بلخ را رها کرد و بار سفر به مقصد «سرخس» بست. در سرخس نیز کژخویی، بد زبانی و بینوایی خود را همراه برد و شکایت او از فقر و تنگدستی اقتصادی در این دوره از عمر او در اشعارش بازتاب یافته‌ است.

پس از آن سنایی به «هرات» رفت و مدتی در آنجا ساکن شد و سپس به «نیشابور»، «خوارزم»، «بلخ» و راهی حج شد. پس از بازگشت از حج دوباره به بلخ آمد، اما زیارت مکه او را کاملاً دگرگون کرده بود و آثار تحول درونی و انقلاب فکری در سنایی آغاز شد و دل از ستایشگری و زندگی بی‌بندبار گذشته گرفت و به پرهیزکاری و زهد روی آورد. سنایی پس از مدتی اقامت در بلخ، دوباره راهی سرخس شد و تا سال‌ها به آسودگی در آنجا زیست و از ستایش و حرمت بسیاری در نزد مردم سرخس برخوردار بود. «قوام الدین درگزینی» وزیر معروف عراق در دستگاه «سلجوقیان»، در سرخس به جستجوی سنایی برآمد و خواست تا او را دوباره به دربار ببرد اما سنایی که دیگر سر صحبت با اهل دنیا فرود نمی‌آورد درخواست او را رد کرد و از سرخس بیرون شد.

شعر سنایی، توفنده و پرخاشگر است. مضامین قصاید او اغلب در نکوهش دنیاداری و دنیاداران است. او با زاهدان ریایی و حاکمان ستمگر که هردو حامی و پشتیبان یکدیگر اند، بی پروا ستیزیده‌ است و از بیان حقیقت ابایی نداشته‌ است. سنایی با نقد اوضاع اجتماعی روزگارش، با بیان دردهای که دامنگیر زمانه شده‌ است، نشان می‌دهد که شاعر اهل درد و دین است؛ آن هم در زمانه‌ای که سروران راستین شریعت در آن جایی ندارند و اهل فسق قدرت را بدست گرفته‌اند و بیدادگری به اوج رسیده‌ است.

قدرت سنایی در بکارگیری الفاظ و تسلط او بر زبان شعر، به او امکان می‌دهد تا هم در غزل و هم در مثنوی و قصیده طرحی نو درافکند؛ تا پیش از سنایی موضوع قصیده مدح پادشاهان و توصیفات طبیعت بود که شاعران مشخص آن عنصری، فرخی سیستانی و منوچهری بودند. قالب غزل نیز محدود بود به هوا و هوس‌های دنیوی و شاعران بیشتر از وابستگان خاک بودند تا شیفتگان حق. مثنوی حماسی هم که توسط دقیقی بلخی آغاز شده‌بود جز چند قصه عاشقانه، اثر بزرگ دیگری نداشت و ظرفیت آن هنوز ناشناخته بود.

نصير الدین ابو رشید عبدالجلیل قزوینی در کتاب النقض خود آنجا که سخن از رجال بزرگ و شاعران شیعه می شود، می گوید: اگر به ذکر خواجه‌ سنایی غزنوی که عدیم‌ النظیر است در نظم و نثر و خاتم‌ الشعرایش نویسند، منقبت بسیار دارد و اين خود یک بیت است از آن جمله:

جانب هر که با علی نه نکوست   هر که کو داش من ندارم دوست

مولانای بلخی؛ عطار نیشابوری و سنایی غزنوی را به‌منزلهٔ روح و چشم خود می‌دانست:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او   ما از پی سنایی و عطار آمدیم

مولانا در مورد سنایی سروده است:

ترک جوشش شرح کردم نیم خام
از حکیم غزنوی بشنو تمام
در الهی نامه گوید شرح این
آن حکیم غیب و فخر العارفین

همچنین در جای دیگری می گوید:

اگر عطار عاشق بود سنایی شاه و فائق بود     نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

همچنین مولوی در سوگ سنایی گفته است:

گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد

شعری معروف از سنایی:

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی  نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم  همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری  احد بی زن و جفتی ملک کامروایی

نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت  تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی  تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی  بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی

بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی  بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی  نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی  نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی  همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی  همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

احد لیس کمثله صمد لیس له ضد  لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید  مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

آثار

  • حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة (الهی‌نامه/فخری‌نامه)
  • سیر العباد إلی المعاد
  • طریق التحقیق
  • کارنامه بلخ (مطایبه‌نامه)
  • عشق‌نامه
  • عقل‌نامه
  • تجربة العلم
  • غریب‌نامه

 

عروج ملکوتی

در تاریخ وفات وی اختلاف نظر وجود دارد. نویسنده کتاب ریحانة الأدب یکی از دو تاریخ ۵۴۵ و ۵۵۵ قمری را درست می‌داند و در برخی منابع ۱۱ شعبان ۵۴۵ق تاریخ وفات وی ثبت شده است.

زندگینامه فخرالدین عراقی

 

به نام آفریننده عشق

 

فخرالدین عراقی یا ابراهیم عراقی، شاعر و عارف، در تاریخ ۲۰ خرداد ۵۹۲ در کمیجان که از توابع استان مرکزی ایران است به دنیا آمد. زادروز عراقی بنا به پژوهش سعید نفیسی در کمیجان و در سال ۶۱۰ ه‍.ق است؛ که البته در آثار خود فخرالدّین عراقی نام کمیجان دیده می‌شود.

اشاراتی از شرح زندگانی او غالباً در کتب تذکره صوفیان و شاعران بخصوص نفحات الانس جامی و مجالس العشاق حسین بایقرا یافت میشود ولی چون معاصران وی درباره او چیزی ننوشته اند آنچه را در اینگونه کتب مندرج است با احتیاط باید پذیرفت از متن تحریرات خود او که غالباً از مقوله معانی عاشقانه است مطلب مهمی از احوال گوینده به دست نمی آید او را میتوان یک قلندر تمام عیار دانست که بکلی در بند نام و مقام خود نبوده و هر صورت یا موجود نیکو و جمیل را آینه ای از طلعت دوست دانسته و در آن عکسی از جمال مطلق متجلی میدیده است، چنان که بنابه سخن جامی، شیخ عراقی در همدان متولد شد و «در طبیعت او فقط عشق را دست استیلا بود.»

 

ویژگی ها

یکی از تذکره نویسان میگوید در کودکی قرآن را از بر کرد و میتوانست به آواز شیرین و درست قرائت کند وقتی که هفده ساله بود جمعی از قلندران به همدان فرودآمدند و در میان ایشان جوانی صاحب جمال بود و چون از آنجا بازگشتند عراقی را که جمال آن درویش بچه مفتون ساخته بود تاب توقف نماند و از پی ایشان به هندوستان رفت در مولتان به شاگردی شیخ بهاءالدین زکریا نائل گردید بعد از ورود در آن جایگاه او را التزام چله بفرمود که یک اربعین باید عزلت پیشه کند و به مراقبت و تفکر پردازد لیکن در همین روز دیگر درویشان نزد شیخ به شکایت آمدند و گفتند که عراقی بجای سکوت و تفکر به سرودن غزلی که خود ساخته مشغول است و آن را در چند روز به تمام مطربان شهر آموخته و اکنون در همه میکده ها با چنگ و چغانه می سرایند، و آن غزل که یکی از اشعار بسیار معروف عراقی است این است:

 

نخستین باده کاندر جام کردند   ز چشم مست ساقی وام کردند

چو با خود یافتند اهل طرب را   شراب بیخودی در جام کردند

به عالم هر کجا درد و غمی بود   بهم کردند و عشقش نام کردند

چو خود کردند راز خویشتن فاش   عراقی را چرا بدنام کردند؟

وقتی که شیخ بهاءالدین بیت آخر را شنید گفت: عراقی را کار تمام شد، پس او را نزد خود طلبید و گفت:

پس چون بیرون آمد، شیخ خرقه خود بر دوش او انداخت و او خود را بر زمین افکند و سر در قدم شیخ نهاد شیخ وی را از خاک برداشت و پس از آن دختر خود را نیز به عقد وی درآورد که از او پسری آمد و به کبیرالدین موسوم گشت بیست وپنج سال سپری شد.

و شیخ بهاءالدین وفات یافت درحالیکه عراقی را جانشین خود ساخته بود دیگر درویشان از این رهگذر بر او حسد بردند و نزد پادشاه وقت از عراقی شکایت کردند و او را به اعمال خلاف شرع متهم ساختند و او نیز از هندوستان مهاجرت کرد و به مکه و مدینه شتافت و از آنجا به آسیای صغیر مسافرت فرمود در قونیه مجلس درس شیخ صدرالدین قونیوی معروف را دریافت.

که کتاب فصوص الحکم شیخ محیی الدین عربی را تدریس میکرد در همانجا معروف ترین کتاب منثور خود را موسوم به لمعات تألیف و تقدیم شیخ کرد شیخ آن را بپسندید و تحسین فرمود امیر مقتدر روم معین الدین پروانه شاگرد و مرید عراقی بود و گویند برای او خانقاهی در توقات بنا کرد و او را به محبتها و انعام خود مخصوص ساخت. بعد از وفات او عراقی از قونیه به مصر رفت گویند بر رغم سعایت معاندان سلطان مصر او را بپذیرفت.

و شیخ الشیوخ مصر گردانید پس از آنجا به شام رفت و در آنجا هم بخوبی مقدم او را پذیرفتند، و هم در آنجا پس از شش ماه اقامت پسرش کبیرالدین از هندوستان به وی ملحق گردید. گزیده‌هایی از لمعات وی که یکی از آثار مشهور اوست:

از لمعه اول: « اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است و عشق در مقر عزّ خو از تعیّن منزه است.»

از لمعه دوم: « سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا زند درِ خزاین بگشاید گنج بر عالم پاشد.»

از لمعه سیزدهم: محبوب هفتادهزار حجاب نور و ظلمت بهر آن بر روی فرو گذاشت تا محب خوی فراکند و او را پس پردهٔ اشیاء می بیند تا چون دیده آشنا شود و عشق سلسلهٔ شوق بجانباند به مدد عشق و قوَت شوق پرده‌ها یکان یکان فرو گشاید. آنگاه پرتو سبحات جلال غیریت موهوم را بسوزاند و او به جای او نشیند و همگی عاشق شود چنانکه:

هرچه گیرد از او بدو گیرد    هرچه بخشد از او بدو بخشد

 

آثار

لَمعات: مهمترین اثر منثور عَراقی است در زمان صحبت صدرالدین قونوی و تحت تأثیر آثار ابن عربی نوشته شده‌است. این کتاب یک دیباچه٬ یک مقدمه و ۲۸ لمعه دارد و موضوع اصلی آن عشق است که عراقی به پیروی از سوانح احمد غزالی و با توجه به آراء ابن عربی ابعاد مختلف آن را تبیین کرده‌است. عراقی در دیباچه کتاب تصریح می‌کند که لمعات را بر سنن سوانح شیخ احمد غزالی نوشته است. وقتی لمعات به اتمام رسید و شیخ (عراقی) آن را به صدرالدین قونوی عرضه کرد٬ صدرالدین آن را بوسید و بر دیده نهاد و فرمود: «فخرالدین سِرّ سخن مردان آشکار کردی و لمعات به حقیقت لبّ فصوص است.»

مکاتیب و رسالة اللطیفة فی الذوقیات از دیگر آثار منثور عراقی است.

رسالهٔ‌اصطلاحات: عراقی خود درباره این اثر گوید: «این کلماتی چند است از مصطلحات و نبذه‌ای از مشهورات که در میان طایفه‌ متصوفه – ایدهم‌الله بتوفیقه – در نثر و نظم وارد است و در این رساله آن بر سه مطلب افتاد:»

  • « مطلب اول: در کلماتی که اکثرش مخصوص به محبوب است و بعضی از آن متعلق به محب.» (۹۷ اصطلاح)
  • « مطلب دوم: در اسامی‌ای که میان عاشق و معشوق مشترک و دایر است و در اسمی اطلاق خصوصیت ندارد ولیکن از روی معانی گاهی خصوصیت گیرند و گاه نگیرند.» (۱۶۲ اصطلاح)
  • « مطلب سوم: در کلماتی چند که مخصوص به عاشق و احوال او است و اگرچه بعضی در نوغی به معشوق تعلق گیرد.» (۶۰ اصطلاح)

اشعار

دیوان اشعار وی نیز مشهور است گرچه عَراقی در بیشتر قوالب شعری طبع خود را آزموده، اما هنر شاعری او بیشتر در غزلیاتش ظهور یافته‌ است. عشاق نامه یا رساله ده فصل اثر منظوم دیگری از عراقی است که در قالب مثنوی و غزل و در بحر خفیف مسدس محذوف سروده شده‌ است. احتمالاً پیش از عراقی سرودن ده فصل یا عشاق نامه وجود داشته‌ است اما عراقی با ابتکار این قالب ادبی را رونق بخشید.

فخرالدین عراقی نخستین کسی است که ساقی‌نامهٔ مستقلی در قالب ترجیع بند سرود. مخاطب عراقی در بیشتر ابیات٬ ساقی آتش دست است. عراقی از وی می‌خواهد از بند خویش رهایی اش دهد و آن جام جهان‌نمایی که آفتاب روی ساقی را در آن می‌توان دید٬‌ بدو بخشد. نمونه‌هایی از ابیات در ساقی‌نامه ذکر گردیده است.

 

عروج ملکوتی

فخرالدین عراقی در هشتم ذوالقعده ۶۸۸ ه ق در دمشق درگذشت و در قبرستان صالحیه دمشق در کنار مزار صوفی بزرگ شیخ محیی الدین العربی که ۵۰ سال پیش از وی درگذشته بود مدفون گشت.

زندگینامه محمود شبستری

 

به نام آفریننده عشق

 

 شیخ محمود بن عبدالکریم‌ بن یحیی، عارف و شاعر نامدار آذربایجانی در قرن هشتم است. درباره زندگی او اطلاعات اندکی در دست است. لقب او سعدالدین بود.

ظاهرا در نیمه دوم قرن هفتم در شبستر به دنیا آمد. برخی محققان متأخر، در تعیین زمان دقیق ولادت شبستری، از روی تذکره‌هایی که وفات او را در ۷۲۰ و عمر وی را ۳۳ سال نوشته‌ اند، به اشتباه، ولادت او را در ۶۸۷ دانسته‌اند.

در سعادت‌نامه منسوب به شبستری از فردی به نام امین‌ الدین به عنوان استاد وی یاد شده است. لاهیجی نیز منظور شبستری را از «مرد کار دیده» در ابتدای گلشن‌راز، امین‌الدین دانسته است. تنها صوفی که در آن دوره به این نام شناخته شده، امین‌الدین حاج بُلَه است. به نوشتۀ لویزن شاید منظور از امین‌الدین، حاجی امین‌الدین عبدالسلام‌ بن سهلان خُنجی باشد.

گفته‌اند که شبستری به مصر، شام، حجاز، بغداد، یمن، اندلس و قفقاز سفر کرد. همچنین مؤلف ریاض‌ السیاحه نوشته که او به کرمان رفت و در همانجا ازدواج کرد و صاحب اولاد شد و برخی نوادگان او اهل علم‌اند و به خواجگان شهرت دارند.

در سعادت‌نامه منسوب به شبستری، به سنّی بودن وی و پیروی او در فروع از اشعری تصریح شده، اما ظاهرا هیچ منبع دیگری دربارۀ مذهب شبستری سخن نگفته است. با وجود این، حاجی خلیفه به استناد کتاب مرآت‌ المحققین، که منسوب به شبستری است، نوشته که او شیعه است. اشعار شیخ محمود شبستری می توان دریافت که او از شاگردان بهاء الدین یعقوبی تبریزی و امین الدین بوده است.

شیخ محمود درباره خود می گوید:
مدتی من زعمر خویش مدید   صرف کردم به دانش توحید
در سفرها به مصر و شام و حجاز   کردم ای دوست روز و شب تک و تاز
سال و مه هم چو دهر میگشتم   ده ده و شهر شهر می گشتم
گاهی از مه چراغ می کردم   گاه دود چراغ می خوردم
علما و مشایخ این من بس   که دیدم به هر نواحی من
جمع کردم بسی کلام غریب    کردم آنگه مصنفات عجیب

 

آثار

شبستری، به تصریح خودش، قبل از سرودن گلشن رسائلی نوشته بوده است، اما از آنها اطلاع دقیقی در دست نیست.

به طور کلی، آثار وی را به سه دسته می‌توان تقسیم کرد:

1. گلشن‌راز، که مسلّما از اوست

۲. آثاری که در صحت انتساب آنها به شبستری تردید وجود دارد و عبارت‌اند از:

سعادت‌نامه

حق‌الیقین

مرآت‌ المحققین

۳. آثاری که قطعآ از او نیستند و عبارت‌اند از:

مراتب‌ العارفین

ترجمه منهاج‌ العابدین غزالی

رساله شاهد

کنز الحقایق

انسان کامل

 

ابن‌کربلایی، هدایت و بغدادی, سعادت‌نامه را جزو آثار شبستری ضبط کرده‌اند. این کتابِ کلامی ـ عرفانی، به نظم و شامل چهار باب دربارۀ معرفت ذات واجب‌ الوجود و صفات و اسما و افعال اوست. شبستری سعادت‌نامه بسیار مغایر با شبستری گلشن‌راز است.

سعادت‌نامه مبتنی بر نگاهی شریعت‌ مدارانه به توحید است و در آن از منظر متکلمی متعصب به طرد و رد فرقه‌ها و مسالک منحرف پرداخته شده است؛ اما گلشن‌راز بر پایۀ ذوق و حال است. حتی اگر سعادت‌نامه از شبستری باشد، از بیت ۳۳۴ تا ۳۵۱ آن الحاقی به نظر می‌رسد، زیرا این هجده بیت، که «وصف‌الحال» شاعر است، با ابیات دیگر ابواب هیچ سنخیتی ندارد، و نیز اگر شاعر می‌خواست شرح حال خود را بدهد چرا به جای مقدمۀ کتاب، آن را در فصل دوم، که دربارۀ توحید است، گنجاند؟ با توجه به اینکه شاعر در این هجده بیت به شاگردی خود در مکتب ابن‌عربی تصریح کرده است، اگر صحت انتساب سعادت‌نامه به شبستری محرز شود، معلوم می‌شود که او از مکتب ابن‌عربی متأثر بوده و از منظر این مکتب به سرودن گلشن‌راز پرداخته است.

ابن‌کربلایی، هدایت و بغدادی حق‌ الیقین را نیز از شبستری دانسته‌ اند. این کتاب شامل هشت باب و دربارۀ عرفان نظری است. با اینکه قدیم‌ترین نسخه‌های حق‌الیقین متعلق به قرن یازدهم است و در ابتدا و انتهای کتاب، مؤلف به نام خود اشاره نکرده و تنها در ابتدای کتاب، کاتب، آن را از تصنیفات شبستری شمرده است، اما زرین‌کوب و لویزن معتقدند که این اثر در صورت و محتوا شبیه گلشن‌راز است و نویسندۀ آن شبستری است.

حاجی خلیفه و نفیسی, مرآت المحققین را به شبستری نسبت داده‌ اند. این کتاب مشتمل بر هفت باب و دربارۀ معرفت نفس و خداست. مرآت را به ابن‌سینا، نجم‌الدین شیرازی، نصیرالدین طوسی و شیخ احمد جام نیز منسوب کرده‌ اند.

اما مثنوی گلشن راز مهم‌ترین و مشهورترین اثر منظوم محمود شبستری است که در بردارندهٔ اندیشه‌های عرفانی وی و حدود هزار بیت می‌باشد. با وجود حجم اندکش، این کتاب یکی از یادگارهای پرارزش و بلندنام ادبیات عرفانی کهن فارسی است، که در آن بیان مفاهیم صوفیانه با شور، شوق، و روانی ویژه‌ای همراه گردیده‌ است. مطابق شیوهٔ معمول عطار و مولانا، در این‌جا نیز، از حکایات و تمثیلات برای بیان و عرضهٔ مؤثّر معانی عرفانی و حکمی استفاده شده‌ است.

 

عروج ملکوتی

بیشتر تذکره‌نویسان درگذشت شبستری را بین ۷۱۸ و ۷۲۰ دانسته‌اند. از این میان، سال ۷۲۰ که روی سنگ قبر او هم نوشته شده، مشهورتر است. اما ابوالمجد تبریزی در پایان سفینه تبریز، حدیثی مسند از شبستری نقل کرده و پس از نام او عبارت «ادام‌ اللّه ایامه» را به کاربرده است.

چون تاریخ این حدیث ۷۲۵ است، مسلما شبستری تا آن تاریخ زنده بوده است. ابن‌کربلایی، که تاریخ وفات بهاء الدین یعقوب را در ۷۳۷ ضبط کرده، نوشته است که شبستری را، به وصیت خودش، پایین پای استادش دفن کردند. بر این اساس، شبستری تا ۷۳۷ زنده بوده است. ابن‌کربلایی، بدون اشاره به تاریخ وفات شبستری، افزوده که بابا ابی شبستری، که در ۷۴۰ درگذشته و معاصر شیخ محمود شبستری بوده است و در همان سال وفات شیخ محمود درگذشته است.