نوشته‌ها

زندگینامه محمد صادق تخت فولادی

به نام آفریننده عشق

 

محمدصادق تخت فولادی، ملقب به قدوه السالکین، از عرفای بزرگ قرن سیزدهم و استاد شیخ حسنعلی نخودکی بود.

 

ویژگی ها

حاج محمد صادق در اواخر سلطنت فتحعلی شاه قاجار زندگی می‌کرد و در اوایل جوانی در شهر اصفهان به کار رنگرزی اشتغال داشت. عادت او در جوانی این بود که با وجود ناامنی حاکم به شهر، هر روز هنگام عصر با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج می‌شد. روزی، محمد صادق تخت فولادی به همراه شاگردانش هنگام غروب که از دروازه شهر به طرف شهر باز می‌گشتند. در بین راه در قبرستان تخت فولاد، از دور، چشمشان به پیرمردی می‌افتد که سر بر زانوی تفکر نهاده و در خود فرو رفته بود. مرحوم تخت فولادی به دوستان خود می‌گوید: هنوز تا غروب وقت زیادی است، برویم و قدری با این پیر شوخی و مزاح کنیم؛ پس از فرا رسیدن غروب، به شهر باز می‌گردیم.

به پیرمرد نزدیک می‌شوند و سلام می‌کنند. پیرمرد، سر برداشته، جواب سلام می‌دهد و دوباره سر به زانو می‌گذارد. می‌پرسند: اسم شما چیست؟ از کجا آمده‌اید؟ چکاره هستید؟ پیر جوابی نمی‌دهد. مرحوم حاجی با ته عصایی که در دست داشته به شانه پیرمرد می‌زند و می گوید: انسانی یا دیوار که هر چه با تو صحبت می‌کنیم، جوابی نمی‌دهی؟ باز هم جوابی نمی‌شنوند. لاجرم ایشان به همراهان می‌گویند برگردیم برویم، ایستادن بیش از این نتیجه‌ای ندارد. چند گامی که از پیرمرد دور می‌شوند که آن مرد بزرگ سر برمی‌دارد و به مرحوم حاج محمد صادق می‌فرماید: عجب جوانی هستی، حیف از جوانی تو! و دیگر حرفی نمی‌زند. مرحوم حاج شیخ محمد صادق با شنیدن این کلمات، دیگر خود را قادر به حرکت نمی‌بیند؛ می‌ایستد و کلید دکان را به شاگردان می‌دهد. سپس خود برمی‌گردد و در خدمت پیر می‌نشیند. تا سه شبانه روز، پیر سخنی نمی‌گوید جز اینکه هر چند ساعت یک‌بار بر سبیل استفهام می‌فرماید: اینجا چه کار داری؟ برخیز و به دنبال کار خود برو. بعد از سه شبانه روز پیر روشن ضمیر به مرحوم حاجی می فرماید: شغل شما چیست؟ می گوید: رنگرزی. پیر می‌فرماید: پس روزها برو به کسب خود مشغول باش و شب‌ها اینجا نزد من بیا.

مرحوم حاجی به دستور پیر عمل می‌کند روزها به شغل رنگرزی مشغول بوده و شب‌ها با درآمد روزانه خود به خدمت پیر که نامش “بابا رستم بختیاری” بود می‌آمده است. آن پیر بزرگوار نیز وجوه مزبور را کاملا به فقرا ایثار می‌کرد. حتی اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نیز از جانب مرحوم بابا رستم تأمین می‌گردید. پس از یک سال، مرحوم بابا رستم می‌فرماید: دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست، همین جا بمانید. مرحوم حاجی در آن محل که امروز به نام تکیه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف می‌باشد، می‌ماند و به مدت یک‌ سال، تمام شب‌ها را به تهجد و عبادت و روزها را به ریاضت می‌گذراند.

پس از یک سال، در روز عید قربان، مرحوم بابا به مرحوم حاجی می‌فرمایند: امروز به شهر بروید، به منزل فلان شخص مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کرده‌اند بگیرید. بعد در ملأ عام هیزم جمع کنید و با جگر گوسفند اینجا بیاورید. شخصی را که مرحوم بابا رستم نام برده بودند، کسی بود که مرحوم حاجی محمد صادق با ایشان از قبل میانه خوبی نداشتند. به همین علت، مرحوم حاجی، جگر گوسفندی را از بازار خریداری می‌کنند. قدری هیزم هم از نقاطی خلوت جمع آوری می‌کنند و با خود می‌برند. چون به خدمت بابا می‌رسند، ایشان با تشدد می‌فرمایند: هنوز اسیر هوا و هوس خود هستی و خلق را می‌بینی. جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی.

سالی دیگر می‌گذرد. یک روز که مرحوم حاجی برای انجام حاجتی به شهر می‌روند. در راه، مقداری کشمش خریده و می‌خورند. پس از مراجعت، مرحوم بابا، با تغیر و تشدد می‌فرمایند: هنوز هم گرفتاری هوای نفسی. مرحوم حاجی می‌فرمایند: آنگاه تصمیم گرفتم چند ساعتی از نزد ایشان دور شوم، بلکه غضب مرحوم بابا فرو نشیند؛ ولی به محض آنکه راه افتادم از اطراف بر من سنگ باریدن گرفت که ناگاه مرحوم بابا با صدای بلند فرمودند: دو سال است زحمت تو را کشیده‌ام، کجا می‌روی؟ برگشتم و فهمیدم که غضب ایشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولی در باطن جز رحمت و محبت چیزی نیست.

یک روز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجی می‌فرمایند: بروید شهر و مقداری ماست بخرید و بیاورید. مرحوم حاجی طبق دستور عمل می‌کنند. در مراجعت، با یکی از سوارهای حکومتی برخورد می‌کنند. سوار از ایشان می‌خواهد که لباس‌ها و اسبش را نگهداری کنند تا او در رودخانه شنا کند اما مرحوم حاجی می‌فرمایند: وقت ندارم و باید بروم. آن مرد جاهل با دسته تازیانه به سر حاجی می‌زند، طوری که سر ایشان می‌شکند و ماست‌ها می‌ریزد. مرحوم حاجی با سکوت در کنار رودخانه خود را تمیز می کنند، مجددا ماست می‌خرند و مراجعت می‌نمایند. مرحوم بابا علت تأخیر را جویا می‌شوند و مرحوم حاجی قضیه را شرح می‌دهند. مرحوم بابا سؤال می‌کنند: شما چه عکس‌العملی نشان دادی؟ مرحوم حاجی می‌گویند: هیچ نگفتم و جزای عمل او را به خدا واگذار نمودم. بابا می‌فرمایند: کار خوبی نکردی، برای اینکه او سر شما را شکسته و تو او را به خدا واگذارش نمودی. فورا با عجله برگرد و با او تغیر و تشدد نما. مرحوم حاجی فورا برمی‌گردند، ولی هنگامی که کار از کار گذشته و اسب او را بر زمین زده و هلاکش کرده بود.

محمد صادق تخت فولادی چند سالى در خدمت بابا رستم، به ریاضتِ خود ادامه داده و شب‌ها را تا صبح بیدار و به عبادت مشغول بوده است. خودِ ایشان فرموده است : «هر زمان که خواب بر من غلبه مى‌کرد، حضرت «بابا» مى‌فرمود: صادق اینجا محل خواب نیست، اگر مى‌خواهى بخوابى به خانه خود برگرد.» حاجی تخت فولادی فرموده بود: پاى حضرت «بابا» بر اثر زیاد ایستادن، جهتِ عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طورى که در موقع حرکت مى‌شَلید و به سببِ بیدارى مداوم نیز یک چشمشان، دید خود را از دست داده بود. لذا ایشان با لهجه‌ بختیارى به خداوند چنین می‌گفته است: «خدایا شلم کردى، کورم کردى، دیگر از من چه مى‌خواهى؟» این وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال که روزى، بابا به حاج محمد صادق مى‌فرماید: آرزو دارم به سفر حج مشرّف شوم ولى استطاعت بدنى و قدرت راه رفتن ندارم. حاج محمد صادق مى‌فرماید: من شما را به پشت مى‌گیرم و به مکه مى‌برم و بابا مى‌پذیرد. وقتى که به «شاه رضا» که ۱۴ فرسنگ با «اصفهان» فاصله دارد مى‌رسند، «بابا» مى‌فرماید: عمر من به پایان رسیده است و امشب من خرقه تُهى خواهم کرد. مرا غسل دهید و با این لباس احرام، مرا کفن و دفن کنید و سه شبانه روز بر قبر من بیتوته و قرآن تلاوت کنید و بعد برگردید.

شخصى که در سفری با ایشان همراه بود، نقل می‌کند: نزدیک شیراز در کاروانسرایى فرود آمدیم. هوا سرد و برفى بود. محمد صادق تخت فولادی، روىِ سکوى درب ورودى کاروانسرا، پوست را افکندند و نشستند. سایر کاروانیان عرض کردند که هوا سرد است و اینجا گذرگاه حیوانات درنده است، ولى ایشان در جواب فرمودند: «در داخلِ کاروانسرا آب نیست» و به جوى آبى که در خارج از کاروانسرا جریان داشت اشاره فرموده و گفته بودند: «اینجا براى من بهتر است.» هنگامِ غروب، صاحبِ کاروانسرا به مسافران مى‌گوید که ما معمولاً سرِ شب دربِ کاروانسرا را مى‌بندیم و تا صبح باز نمى‌کنیم. اگر ایشان بیرون بمانند احتمال دارد سرما و حیوانات درنده به ایشان آسیب برسانند. مسافران از راه محبت تصمیم مى‌گیرند که علی‌رغم مخالفت محمد صادق، دسته‌جمعى گوشه‌هاى پوستِ تخت را بگیرند و ایشان را به داخل کاروانسرا منتقل کنند.

ایشان به یکی از آن مسافران عرض مى‌کند: دستت را به سینه من نزدیک کن! آن همسفر گفته است: به محض اینکه دستم را به سینه ایشان نزدیک کردم، گویا به دیگ جوشانى دست کرده‌ام و از شدت حرارت احساس تألّم کردم. محمد صادق فرمود: «به این‌ها بگو آیا ذکرِ خداوند به اندازه ده سیر زغال گرمى ندارد! اما در مورد حیوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زیانى نمى‌رسانند. هرچه بشود به اذنِ حق و به اراده‌ی او است. من در زمین و آسمان‌ها از حیوانات نمى‌ترسم.»

نقل است: در یک زمستان سخت که برف زیادى باریده بود؛ یک شب به محمد صادق تخت فولادی عرض مى‌کنند : «روباهى، پاى دیوار تکیه، ایستاده و از سرما مى‌لرزد.» مى‌فرماید : «گوش ‍ او را بگیرید و بیاورید اینجا.» مى‌روند و روباه را مى‌آورند. حضرت خطاب به روباه مى‌فرماید : در اینجا اتاقى هست که چند مرغ و خروس از ما در آنجا است، تو هم مى‌توانى شب‌ها بیایى و در آن اتاق با آن حیوانات بمانى و صبح که شد، دنبال کارت بروى. سپس به خدمتکارشان مى‌فرماید: روباه را ببرید در اتاق مرغ‌ها جاى دهید‌. از آن پس، روباه هر شب مى‌آمد و مستقیم به اتاق مرغ‌ها مى‌رفت و تا صبح پهلوى آن‌ها بود. صبح که می‌شد، از تکیه بیرون مى‌رفت. بعد از مدتى،  یک شب یکى از مرغ‌ها را مى‌خورد و صبح زود هم طبق معمول از تکیه خارج مى‌گردد. اما شب که برمى‌گردد، دیگر داخل تکیه نمى‌شود و بیرونِ تکیه، پاى دیوار مى‌خوابد. جریان را به محمد صادق عرض مى‌کنند. وی مى‌فرماید: بروید روباه را بیاورید. روباه را مى‌آورند. حضرت رو به او کرده و مى‌فرماید : تو تقصیر ندارى، طبع روباهى تو غلبه کرد. اما دو ماهِ دیگر روباه هر شب مى‌آمد و صبح مى‌رفت، بدون اینکه آن روباه، صدمه‌ای به مرغ‌ها برساند تا اینکه زمستان تمام شد.

منقول است: به مرحوم ملا علی اکبر، پدر مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی، دختری عنایت شد که مادرش تا چهار ماه پس از وضع حمل حتی قطره‌ای شیر در سینه نداشت و آنچه دوا و دعا کردند، موثر نیفتاد. یکی از دوستان، او را نزد حاج محمد صادق تخته فولادی هدایت کرد. ملا علی اکبر به حضور ایشان رسیده و عرض حاجت نمود. حاج محمد صادق نفس خود را در حبه نباتی دمید و آن را به ملا علی اکبر داد. پس از آنکه آن زن از نبات استفاده نمود، شفا یافته و شیر در سینه‌اش پدیدار گشت.

از منظر فرهیختگان

مرحوم آقا نجفی می‌گوید: سال‌ها باید بگذرد تا درویش واصلی و مرد کاملی مثل مرحوم حاج محمد صادق پیدا شود که تمام افعال و حرکات و سکنات او مطابق شرع مطهر و سنن مقدس حضرت محمد (ص) باشد.

 

عروج ملکوتی

مرحوم حاجی نزدیک به ۶۳ سال عمر کردند و تا آخر عمر ازدواج ننمودند. ایشان در شب دوشنبه، نیمه ذی‌القعده سال ۱۲۹۰ قمری، داعی حق را لبیک گفته و به سرای باقی شتافتند. نقل کرده‌اند که آن بزرگوار در شب فوتشان دستور می‌دهند قبری در محل سکونتشان در تکیه مادر شاهزاده حفر نمایند. سپس در آن قبر می‌خوابند و پس از چند لحظه بلند شده و می‌فرمایند: این محل قبر من نیست. سپس دستور می‌دهند نقطه دیگری را در همان‌جا که در حال حاضر مدفن ایشان است حفر نمایند. ایشان می‌فرمایند: قبر من اینجا است.