نوشته‌ها

زندگینامه غلامرضا یزدی

به نام آفریننده عشق

 

غلامرضا یزدی از علمای وارسته یزد و از مجتهدان صاحب کرامت زمان خود بود.

 

ویژگی ها 

شیخ غلامرضا فقیه خراسانی یزدی در شعبان ۱۲۹۵ قمری مصادف با ۱۲۵۷ شمسی در محله سرآب مشهد مقدس متولد شد. پدرش به شوق غلامی امام رضا (ع)، این فرزند را غلامرضا نامید. این بزرگوار در جوار حرم ملکوتی امام رضا (ع) متولد شد و هر سال، چندین بار به آن ارض اقدس مشرف می‌شد و در صحن آزادی، اقامه نماز جماعت می‌کرد و سپس منبر رفته و به ارشاد زائران و مجاوران حرم رضوی می‌پرداخت. از این رو ایشان به «فقیه خراسانی» لقب یافت و همین عنوان حتی در لوح مزار وی حک شده است.

غلامرضا دوران کودکی را به کمک پدر به مزرعه‌ای در اطراف شهر مشهد شتافت و در امر کشاورزی بسیار خبره شد. به همین سبب، پدر با تحصیل و رفتن او به مکتب‌خانه مخالفت کرد و وی را روانه کار ساخت. او کودکی تیزهوش و علاقمند به علم بود و بعد از اصرار بسیار و واسطه شدن اقوام، پدر به او اجازه تحصیل داد. غلامرضا با عشقی وافر و همتی والا وارد حوزه علمیه مشهد و سپس رهسپار اصفهان شد و بعد به سوی نجف اشرف رفت و نزد اساتید بزرگ و فرزانه به تکمیل معلومات پرداخت و به درجات عالیه علمی دست یافت.

فقیه یزدی در سال ۱۲۸۵ شمسی پس از فتح قله‌های علمی و استوار ساختن مبانی فقهی به دلیل علاقه بسیاری که به استاد خویش، «آیت الله اصطهباناتی» داشت، همراه ایشان عازم شیراز شد و پس از یک سال تحصیل نزد وی، به دلایلی به یزد عزیمت کرد. او آثار قلمی ارزشمندی را از خود به جا گذاشت و کارنامه ایشان در طول بیش از ۵۰ سال اقامت در یزد، مشحون از حسنات و خدمات ارزنده به ویژه در بُعد تبلیغی است.

فعالیت‌های سیاسی حاج شیخ، از ابتدای جریان مشروطیت از نجف آغاز شد و در ادامه، وی حمایت خود را در جریان شهادت استادش اصطهباناتی و پیاده رفتن وی از یزد تا شیراز بر سر تربت پاکش به اثبات رسانید. بعد از آن، او نیز در چنگال ظلم حکومت رضاخان، گرفتار شد. منع پوشیدن لباس مقدس روحانیت، منع برگزاری مجالس دینی و… از جمله اقدامات رضاخان بود. او با برخورداری از مقام اجتهاد، برای کسب مجوز پوشیدن لباس به شهربانی نرفت و با وجود همان سختگیری ها به اقامه جماعت و سخنرانی پرداخت. نقل شده است که ایشان، همه روزه عبا و عمامه خود را در دستمالی می‌بست و در دهلیز مسجد ریک (محل اقامه جماعت وی در یزد) ملبّس می‌شد و پس از نماز دوباره عبا و عمامه را داخل دستمال می‌پیچید و مراجعت می‌کرد. این کار وی، الگوی دیگر روحانیان شد و باعث باز شدن دوباره مساجد شد.

سید علی طباطبایی عقدایی نقل می‌کند: زمانی که از یزد به قم رفتم، مأموران رضاشاه، من را مانند سایر طلاب گرفتند و برای خدمت سربازی به پادگان باغ شاه تهران بردند و در آنجا همه را معاینه پزشکی می‌کردند، به گونه‌ای که در مرحله‌ای از معاینه به اشخاص می‌گفتند کاملا لخت شوید. وقتی نوبت به من رسید، حیا مانع از آن شد که اطاعت کنم، لذا مرا در اتاقی زندانی کردند. در آن حال اسارت و در ظلمات زندان، یک دفعه قلبم متوجه وجود مقدس آقا امام زمان (عج) شد و با چشم گریان به وجود نازنینش متوسل شدم و از حضرتش خواستم تا مرا از این مخمصه نجات دهد.

یک دفعه دیدم درب اتاق باز شد و شیخ غلامرضا داخل شد و فرمود: سید علی بیا برویم. من که مبهوت بودم که شیخ چگونه در مقابل آن همه نگهبان و سرباز پادگان توانسته خود را به من برساند و چطور در را به رویم گشوده، سریعا به دنبالش حرکت کردم. شیخ مرا از سالنی عبور داد که پر از افسران و درجه‌ داران بود، ولی آنها هیچ حرفی به ما نزدند؛ گویا هیچ‌کس ما را نمی‌دید. وقتی حدود ۳۵ متر از پادگان دور شدیم، شیخ به من گفت: برو به قم و درست را بخوان، هیچ‌کس با تو کاری ندارد. وقتی میخواستم سوالی از ایشان بپرسم، ناگهان دیدم که ایشان دیگر نیستند!

شیخ فقیه خراسانی، پسر حاج شیخ نقل می‌کند: چندین بار در سفرها، به دنبال مرکب حاج شیخ در حرکت بودم که یک دفعه می‌دیدم ایشان غیب می‌شوند و دوباره برمی‌گردند. از ایشان سوال کردم: آقا شما به کجا می‌روید که من دیگر شما را نمی‌بینم؟ فرمودند: به دیدار آقا امام زمان (عج) رفته بودم تا چند سوال فقهی از ایشان پپرسم.

در روز رحلت شیخ، عده‌ای از یزدی‌ها که به کربلا مشرف شده بودند. در حرم متوجه می‌شوند که عده‌ای از مردم، جنازه‌ای را دور حرم امام حسین (ع) طواف می‌دهند. آن‌ها می‌پرسند: این جنازه کیست؟ جواب می‌دهند: جنازه شیخ غلامرضا یزدی است که امروز فوت کرده است. بعد از چند دور طواف جنازه به دور حرم امام حسین (ع)، آن را به بیرون از حرم می‌برند. زائران یزدی به دنبال طواف کنندگان حرم بیرون می‌‌آیند ولی نه اثری از جنازه می‌‌بینند و نه از طواف دهندگان. آن‌ها بعدا متوجه می‌‌شوند که شیخ در همان روز فوت کرده است و احتمالا این ملائکه بودند که پیکرش را به حرم آورده بودند‌.

فردی نقل می‌کند: در جوانی یک مسئله شرعی برایم پیش آمده بود که پاسخ آن در رساله نبود. لذا به مسجد رفتم تا سوالم را از شیخ غلامرضا بپرسم. ایشان در مسجد مشغول خواندن نماز نافله بود و از طرفی من هم خجالت می‌کشیدم سوالم را از ایشان بپرسم. در همین افکار بودم که شیخ نمازش تمام شد. سپس نیم نگاهی به من انداخت و با حالتی صمیمانه گفت: جانم! اشکالی ندارد، مسئله تو درست است.

نقل است: یک روز شیخ غلامرضا در منزل، بی‌خبر از همه‌جا به یکی از نزدیکانش می‌گوید: حاج ملا علی (از اهالی شهر) برایش مهمان آمده و هیچ پولی در خانه ندارد. اين پول را برای ایشان ببر تا خجالت زده مهمانان خود نشود!

نقل است: یک سال، شخصی از کاروان حاجیان یزدی که به مکه رفته بودند، از کاروان جدا می‌افتد. وی نه توانایی پیدا کردن کاروان را داشته و نه پول که بتواند به تنهایی به یزد برگردد. اتفاقا روزی در مسجد النبی حاج شیخ را می‌بیند و مشکل خودش را برای شیخ بیان می‌کند. شیخ به او می‌گوید: بیا نماز بخوانیم، بعدا با هم به یزد می رویم. آن مرد خیلی خوشحال شده و مشغول اقامه نماز می‌شود. بعد از اقامه نماز، حاج شیخ به او می‌گوید: چشمت را ببند و سه صلوات بفرست. او امر شیخ را اطاعت می‌کند و وقتی چشمانش را باز می‌کند، خود را در یکی از کوچه‌های یزد می‌بیند. آنگاه شیخ به او می گوید: من راضی نیستم تا وقتی زنده‌ام این ماجرا را برای کسی تعریف کنی.

در یکی از سفرهای حاج شیخ به مشهد، در جاده قدیم طبس، در جایی معروف به ریگ شتران، اتوبوس از حرکت می‌ایستد. وقت نماز فرا می‌رسد و همه مسافران در جستجوی آبی برای گرفتن وضو بودند. حاج شیخ می‌گوید: در این نزدیکی چشمه آبی هست؛ بیایید به آنجا برویم، وضو بگیریم و نماز بخوانیم. پس از خواندن نماز، سفر را ادامه می‌دهند. بعدها همراهان حاج شیخ متوجه می‌شوند که در آن بیابان، هرگز چشمه آبی وجود نداشت.

نقل است: حاج شیخ به همراه چند نفر از نزدیکانش به مشهد مقدس رفته بودند. در بازگشت از مسیر جاده طبس، به منطقه‌ای می‌رسند که در آن سال دچار قحطی بود و مواد غذایی، به خصوص نان در آن یافت نمی‌شد. حاج شیخ و همراهان به منزل یکی از اهالی آن روستا وارد می‌شوند و درخواست نان می‌کنند. صاحب‌خانه می‌گوید: در اين روستا اصلا نان یافت نمی‌شود و مردم از شدت گرسنگی در حال مرگ هستند. حاج شیخ از صاحب خانه کسب اجازه کرد و دست خود را در تنور خاموش فرو برد. چند لحظه بعد بوی مطوع نان، فضای خانه را پر کرد و حاج شیخ از تنور خاموش، چند قرص نان بیرون آورد.

آیت الله کازرونی می‌گوید: روزی در مدرسه در محضر حاج شیخ بودیم که ایشان فرمودند: الان گروهی نزد ما می‌آیند که سوالاتی از ما دارند و جواب سوالشان این است. شما جواب سوالاتشان را بدهید. پس از مدتی همان افراد آمدند و دقیقا همان سوالات را پرسیدند و ما نیز جواب دادیم.

یکی از ارادتمندان حاج شیخ می‌گوید: نماز صبح را به امامت حاج شیخ در مسجد برخوردار خواندیم. هنگامی که ایشان از مسجد بیرون آمد، سیدی جلو آمد و گفت: خرجی ندارم و پول می‌خواهم. حاج شیخ چیزی نگفت. آن سید دوباره جلو آمد و درخواست پول کرد. حاج‌ شیخ در گوش او چیزی گفت که بلافاصله آن فرد از آن محل دور شد. به دنبال آن سید رفتیم تا ببينيم حاج شیخ به او چه گفت. سید با اکراه گفت: حاج شیخ به من گفتند هفتاد و دو تومان در جیب داری؛ آن را خرج کن، بعد از آن هم خدا بزرگ است.

روزی حاج شیخ به اردکان سفر می‌کرد که در بین راه، ماشین خراب شد‌‌‌. راننده پس از بررسی متوجه شد که میل وسط ماشین شکسته است و امکان حرکت وجود ندارد. حاج شیخ از ماشین پیاده شد و دو رکعت نماز خواند؛ سپس به راننده گفت: بر خدا توکل کن، سوار شو و ماشین را روشن کن. راننده گفت: حاج آقا، میل وسط ماشین شکسته است و امکان ندارد حرکت کند. حاج شیخ مجددا از او خواست که ماشین را روشن کند. راننده به احترام حاج شیخ، امرش را اطاعت کرد و سوار شد و با کمال تعجب مشاهده کرد که ماشین روشن شد!

از شخصی نقل است: فرد مقروضی را می‌شناختم که هرچه تلاش کرده بود نتوانسته بود مبلغ سیصد تومان فراهم کند و قرضش را ادا نماید. سرانجام به حاج‌ شیخ مراجعه کرد. هنگامی که ایشان از مشکل او باخبر شدند، فورا وضو گرفتند و گفتند: «تا من دو رکعت نماز می‌خوانم، حاجت تو هم برآورده می‌شود.» همین که حاج‌ شیخ نماز را تمام کردند صدای کوبه در شنیده شد. در را می‌گشایند. فردی که پشت در بود خطاب به حاج‌ شیخ می‌گوید: ما قصد مسافرت داریم، نذری داشتیم که باید ادا می کردیم و وجه داخل سینی مربوط به آن نذر است. حاج‌ شیخ بی‌درنگ آن پول را به فرد مقروض می‌دهد و مشکل را حل می‌کند.

نقل است: حاج شیخ در روز جمعه برای جمعی نماز جمعه می‌‌خواند و سخنرانی می‌کرد. در همان روز، پسرانش می‌‌گفتند که با او ناهار می‌خوردند و ایشان در آن ساعت، با آن‌ها بوده است. وقتی که در این مورد با حاج شیخ صحبت کردند، ایشان فرمود: نمی‌خواهد خیلی روی این قضایا مُصر باشید؛ بالاخره اتفاقاتی می‌افتد.

نقل است: فقیری نزد حاج شیخ آمد و از ایشان طلب پول کرد‌‌. حاج شیخ به‌ آن فقیر ۴۰ تومان داد و گفت: این ۴۰ تومان را بگیر و ۲۰۰ تومان هم در جیب داری؛ برو!

فردی مورد وثوق می‌گفت: شبی مادر زن من که از سادات بود و در خانه زندگی می‌کرد، در گذشت. من و همسرم صبر کردیم تا صبح شود و به بستگان و همسایه‌ها خبر دهیم. پس از اذان صبح و به جا آوردن نماز در مقابل خدای یگانه از منزل بیرون رفتم و ناگهان دیدم رو به‌ روی در، حاج‌ شیخ غلامرضا ایستاده است. پس از سلام و مصافحه حاج‌ شیخ گفتند: «آن علویه‌ای که مرحوم شده است، اینجاست؟» با تعجب گفتم: بله آقا! شما از کجا می‌دانستید؟ حاج‌ شیخ گفتند: جدش به من فرمود. حالا برو بستگانش را خبر کن.

از فردی نقل است: روزی در مسجد ریگ، بعد از نماز، من در صف اول، نزدیک حاج شیخ نشسته بودم و دیدم شخصی روحانی‌نما در شکل سادات با شال، عبا و ريش آمد و عرض حاجت کرد ولی حاج‌ شیخ نگاه تندی به صورتش انداخته و فرمود: «خجالت نمی‌کشی؟ تو اگر سیدی چرا گدایی می‌کنی؟» و چیزی به او ندادند. آن شخص قدری غرغر کرد و رفت و بعد معلوم شد افسری بوده که ملبّس شده است.

حجت الاسلام محمد منتظری می‌گوید: ‏حاج‌ شیخ در جایی گویا حسینیه آب‌ شور، مشغول وعظ بودند. پس از اینکه مجلس را ترک می‌کنند تا سوار مرکبشان شوند، کسی که ایشان را همراهی می‌کرد، می گوید: حاج آقا! ساعت هشت است و شما در این ساعت در طزرجان منبر دارید. ایشان می‌فرمایند: چشم‌هایت را ببند و سه صلوات بفرست. بعد از اينکه آن فرد چشم باز می‌کند متوجه می‌شود که در طزرجان هست. حاج‌ شیخ فرمودند: تا زمانی که زنده هستم کسی نباید از اين موضوع خبردار شود.

نقل است: پیرزنی در ندوشن بود که به مرض سل گرفتار شده بود. نزد آقا آمد تا ناراحتی‌اش را بگوید. حاج‌ شیخ یک تکه نان خشک درآوردند و دعایی بر آن خواندند و به او دادند و گفتند: «بخور، به امید خدا بهتر می‌شوی.» فردای آن روز، پیرزن آمد در حالیکه گریه می‌کرد و می‌گفت: اصلا معلوم نیست که من این بیماری را داشته‌ام.

 

از منظر فرهیختگان

آیت الله بهجت می‌گوید: خداوند قدرت دارد افرادی را همانند حاج شیخ غلام­رضا تربیت کند، ولی زمان ما ظرفیت چنین شخصیت­‌هایی را ندارد.

آیت الله بروجردی می‌گوید: شیخ غلامرضا همه کاره من و صاحب اختیار من است.

شیخ مرتضی حائری می‌گويد: من فقط در طول عمر، دو نفر را دیدم که حقیقتا خالی از هوا و هوس بودند. یکی شیخ حسین زاهد در تهران و دیگری غلامرضا یزدی در یزد؛ اما علو همت شیخ غلامرضا را هیچ‌کس ندارد.

آیت الله میلانی می‌گوید: ایشان سرباز امام زمان (عج) هستند.

آقا بزرگ تهرانی می‌گوید: شیخ غلامرضا یزدی، دانشوری است کمال یافته و فرهیخته‌ای است بلند پایه. آنان که اهل معرفتند، جایگاه برینش را می‌شناسند و بسیار گرامی‌اش می‌شمارند. خدمات ارجمندش والا و ماندگارند و پندهای سنجیده‌اش در جان مخاطبان اثرگذار؛ زیرا او، خود، تندیس پارسایی و راست‌گویی و بی‌آلایشی است.

سید جمال الدین گلپایگانی می‌گوید: خوشا به حالتان! خوشا به حالتان! به ایرانی‌ها بگویید آقای حاج شیخ غلامرضا، «حجت زمان» است. وی چهل سال پیش در اینجا (نجف) بوده است و بیست نفر از ما در اینجا مجتهد و بعضی‌ها مرجع تقلید شده‌اند، ولی هیچ کدام حاج شیخ غلامرضا نمی‌شوند.

آیت الله صدوقی می‌گوید: مردم! تا حاج شیخ غلامرضا را در یزد دارید، منتظر گرفتاری نباشید؛ ایشان حلّال مشکلات است و به واسطه ایشان، برکات خدا بر شما نازل است. ایشان مشکلات و مهمّات مردم را کفایت می‌کند و دعای ایشان مستجاب می‌شود.

آیت الله جعفر سبحانی می‌گوید: واقع این است که سخن گفتن درباره عارف وارسته، حضرت آیت الله شیخ غلامرضا یزدی در حدّ من نیست و ایشان خیلی بالاتر از این حرف هاست. برای من زبان درازی است که در مورد ایشان سخن بگویم، چون ایشان به تمام معنا «رضا» به رضای حق بود. ما این چنین شخصی را در اجتماع کم دیده‌ایم.

 

اساتید

 

عروج ملکوتی

غلامرضا یزدی پس از ۱۲ روز بيماری در طزرجان یزد، در ساعت ۳ بعد از ظهر جمعه ۲۲ ذیحجه ۱۳۷۸ قمری برابر با ۱۱ تیر ۱۳۳۸ شمسی در سن ۸۱ سالگی به دیدار محبوب شتافت و در کنار امام زاده جعفر (ع) به خاک سپرده شد.