نوشته‌ها

زندگینامه حضرت یونس (ع)

 

به نام آفریننده عشق

 

یُونُس(ع) از پیامبران منسوب به بنی‌اسرائیل که به سبب ترک محل رسالتش به امر خدا طعمه نهنگ شد. محل رسالت یونس در منطقه نینوا در شمال عراق بوده است. وی پس از نافرمانی اهالی نینوا و وعده عذاب الهی قوم خود را ترک کرد.

 

یونس بن مَتی از نوادگان یعقوب(ع) یا فرزندش بِنْیامین، معرفی شده است. از این‌رو او را از بنی‌اسرائیل دانسته‌اند. در قرآن و منابع تاریخی به مقام رسالت وی تصریح شده است. در انتساب نام متی به پدر یا مادرش اختلاف وجود دارد. گروهی معتقدند متی نام پدرش بوده است.

برخی نیز متی را نام مادرش دانسته‌اند و معتقدند که عیسی بن مریم و یونس بن متی تنها پیامبرانی هستند که به مادرشان منسبوب‌اند. برخی دیدگاه اول را قول مشهور دانسته‌اند. در پنج سوره قرآن از یونس یاد شده است. در سوره انبیاء از وی با لقب ذوالنون یعنی صاحب نهنگ یا همدم نهنگ یاد شده است.

محل زندگی و بعثت او در ۷۸۰ قبل از میلاد در نینوا، شهری در نزدیکی موصل گفته شده است. به فرمان خدا یونس به نینوا محل زندگی بت‌پرستان فرستاد. مردم را به توحید دعوت کرد اما نپذیرفتند. خدا به اهالی نینوا در صورت نپذیرفتن توحید وعده عذاب داد. با رد پذیرش توحید، تاریخ عذاب برای آنان مشخص شد. یونس(ع) تاریخ عذاب را به قوم خود اعلام کرد و با دیدن نشانه‌‌های عذاب از شهر خارج شد.

پادشاه نینوا با مشاهده نشانه‌های عذاب که از جمله آنها پدیدآمدن ابری سرخ‌تر از آتش در آسمان بود مردم را جمع کرد. برای آنکه اعلام کند حاضر است به خدا ایمان بیاورد دستور داد یونس را احضار کنند. پادشاه از انکار دعوت یونس برای ایمان به خدا و دروغگو خواندن وی در گذشته اظهار پشیمانی کرد.

یونس پس از آنکه متوجه شد مردم برای ایمان به خدا دنبال او می‌گردند، به سبب آنکه مردم تا پیش از مشاهده نشانه‌های عذاب ایمان نیاورده بودند از ایمان آنان در آخرین لحظات به خشم آمد و راه دریا را پیش گرفت تا به وی دست پیدا نکنند. مردم و پادشاه که از یافتن یونس برای ایمان به خدا او ناامید شده بودند از شهر بیرون آمدند. آنان همه چهارپایان خود را نیز بیرون آوردند. پادشاه به خدا گفت اگر فرستاده تو ما را رها کرد تو ما را رها نکن. اگر از پیامبر تو نا امید شدیم از تو نا امید نمی‌شویم.

سپس دستور داد بت‌ ها آوردند و آنها را شکستند. پادشاه در ادامه دستور داد فرزندان را از مادرانشان جدا کردند. چهارپایان کوچک را از مادرانشان جدا کردند. از سویی مادران، فرزندان خود را صدا می‌زدند و از سوی دیگر فرزندان، مادران خود را طلب می‌کردند. افراد سالخورده رو به آسمان می‌گریستند و در نهایت همگان توبه کردند. این وضعیت فرشتگان را نیز تحت تأثیر قرار داد. بعد از چهار روز خداوند سایه عذاب را از اهالی نینوا برداشت.

در منابع تاریخی آمده است خداوند زمانی که اراده کرد قومی را عذاب کند حتی اگر در لحظه وقوع عذاب توبه کردند از آن صرف‌نظر نکرد جز قوم یونس که توبه آنان را پذیرفت. همچنانکه در آیه ۹۸ سوره یونس آمده است.

 

پس از آنکه یونس از ماجرای برداشته شدن عذاب از قومش باخبر شد خشمگین شد. او سوگند خورد که به آن شهر برنگردد. یونس گمان می‌کرد به سبب نیامدن عذاب، وی را دروغگو بخوانند. او در این موقع خود را به دریا رساند. برای آنکه مردم برای فراگیری شریعت به دنبالش نیایند سوار بر کشتی شد. به نظر علامه طباطبایی از آنجا که قوم یونس، توبه کردند و ایمان آوردند؛ امّا یونس نسبت به ایشان صبر و تحمل نکرد و فقط عذابشان را از خدا خواست، خداوند هم بر او سخت گرفت و ماهی او را بلعید.

نهنگی در وسط دریا برای گرفتن طعمه دور کشتی می‌گشت. سرنشینان کشتی با مشاهده این صحنه نگران شدند و به خدا پناه بردند. پس از آنکه دیدند نهنگ همچنان دور کشتی می‌گردد به یکدیگر گفتند بین ما کسی است که گناه بزرگی مرتکب شده است.

یونس با شنیدن این سخنان، خود را به عنوان گناهکار معرفی کرد و گفت که نهنگ به دنبال او است برای همین از مردم خواست که وی را به دریا بیاندازند تا طعمه نهنگ شود تا کشتی از خطر حمله نهنگ در امان بماند. اما سرنشینان وقتی که متوجه شدند وی پیامبر است از این کار امتناع کردند. با حمله مجدد نهنگ به کشتی و درخواست مجدد یونس، آن‌ها تصمیم گرفتند برای انداختن یک نفر به عنوان طعمه نهنگ، قرعه بیاندازند. آن‌ها سه بار قرعه زدند و در هر مرتبه قرعه به یونس افتاد.

پس از انتخاب یونس، وی خود را به داخل دریا انداخت. نهنگ دهان خود را باز کرد و یونس را بلعید. خدا به نهنگ امر کرد که یونس غذای او نیست و او را اذیت نکند. یونس نیز در شکم نهنگ به نماز ایستاد. در قرآن آمده است اگر یونس از نمازگزاران نبود تا قیامت در شکم نهنگ نگه‌ داشته می‌شد.

یونس ۴۰ شبانه‌ روز در شکم نهنگ قرار داشت و در این مدت نهنگ، برای آنکه یونس آسیبی نبیند غذایی نخورد. روز چهلم فرا رسید. یونس دوباره در حالتی که با سه نوع تاریکی یعنی شب، دریا و شکم ماهی مواجه بود با خدا مناجات کرد. پس از این ماجرا خدا دعای وی را اجابت کرد. امام خمینی در باره فرورفتن یونس به کام نهنگ بر این باور است که معراج ‌‏حضرت یونس در شکم ماهی بود، همان‌طور که معراج رسول‌ الله (ص) عروج آن ‌‏حضرت به ماورای جبروت بود.

 

معجزات و کرامات

یونس در هنگام بازگشت چوپانی را دید که در ابتدا وی را نشناخت. از او درباره اوضاع نینوا پرسید. چوپان ماجرای وقوع عذاب، توبه و ترحم خداوند بر آنان را برای وی توضیح داد و از تلاش مردم برای یافتن یونس خبر داد.

پس از آن یونس کرامتی از خود نشان داد. او گوسفندی که به خاطر خشکسالی قادر به دادن شیر نبود را صاحب شیر کرد. چوپان با دیدن این صحنه به هویت یونس پی‌برد. سپس هر دو از شیر گوسفند نوشیدند. یونس پس از آن به چوپان گفت به نینوا رفته و مردم را از بازگشت او باخبر کند و در صورت باور نکردن مردم، گوسفند به امر خدا سخن خواهد گفت و به این مطلب شهادت خواهد داد.

گزارش‌های تاریخی و روایی متعددی وجود دارد که از احترام و ستودن پیامبر(ص) راجع به یونس حکایت دارد. در منابع حدیثی اهل‌سنت روایتی از پیامبر نقل شده است که در آن ضمن استفاده پیامبر(ص) از واژه برادر برای یونس نهی از برتری دادن خودشان بر وی کرده‌ است. در این روایت پیامبر کسانی که معتقد به برتری وی بر یونس شده‌اند را دروغگو خوانده است.

زمانی که پیامبر در طائف پس از آزار و اذیت در باغی مشغول استراحت بود، از عداس مسیحی، خادم اهالی باغ، درباره شهر محل ولادت وی سؤال کرد. پس از آنکه گفت از اهالی نینوا است پیامبر گفت پس از شهر یونس بن متی هستی. پیامبر(ص) در گفتگوی با عداس یونس(ع) را مردی شایسته، برادر خود و پیغمبر خدا معرفی کرد. این مطالب موجب تعجب عداس شد. عداس دست و پای پیامبر را بوسید.

 

این قسمت از آیه ۸۷ سوره انبیاء «لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ» ذکر یونسیه گفته می‌شود. این آیه به توبه و مناجات یونس با خدا درون نهنگ اشاره دارد که پس از آن خدا دعای وی را اجابت کرد و به امر خدا از شکم نهنگ سالم خارج گشت.

در برخی از روایات فوائدی برای ذکر یونسیه از جمله رفع غم و اندوه گفته شده است. در گزارش‌هایی آمده است برخی عرفا ذکر یونسیه را برای تقویت نفس و قلب و نیز معرفت به خدا مناسب می‌دانستند.

 

عروج ملکوتی

برخی احتمال داده‌اند قبر وی در کوفه است. برخی نیز قبر وی را در حَلحُول از توابع الخَلیل در فلسطین دانسته است. برخی نیز بر اساس روایتی از امام علی(ع) قبر وی را در کنار مسجد الحَمراء، یکی از چهار مساجد دارای قداست در کوفه، دانسته‌اند. در برخی منابع نیز مسجد حمراء به مسجد یونس بن متی منسوب است.

براساس گزارشی امام علی(ع) در این مسجد نماز خوانده است سپس به قصد زیارت یونس به مرقد وی رفته است. بر اساس گزارشی دیگر آرامگاه یونس بن متی در منطقه‌ای نزدیک به موصل قرار دارد. برخی وجود آرامگاه یونس در نزدیکی موصل را به قول مشهور نسبت داده‌اند.

زندگینامه حضرت سلیمان (ع)

 

به نام آفریننده عشق

 

سُلَیمان فرزند حضرت داوود و از انبیاء مهم بنی‌اسرائیل بود. او از خداوند حکومتی درخواست کرد که پس از او سزاوار هیچ کس نباشد. خداوند دعای او را اجابت کرد و علاوه بر انسان‌ها، جنیان،‌ شیاطین، باد و پرندگان را نیز تحت فرمان او در آمدند.

 

سلیمان فرزند حضرت داوود و از نسل یهودا فرزند حضرت یعقوب‏ بود. حضرت سلیمان را فردی سفیدرو،‌ درشت اندام و پرمو دانسته‌اند که ختنه شده به دنیا آمد. حضرت سلیمان پس از درگذشت پدرش، جانشین او شد. در منابع تاریخی سن او هنگام جانشینی بیست و دو یا سیزده سال بوده است. حضرت سلیمان چهل سال حکومت کرد. آصف بن برخیا وصی حضرت سلیمان(ع) بود.

سلیمان یكى از پیامبران بزرگ بنی‌اسرائیل بود که پادشاه آنان نیز شد. در مورد انگشتر سلیمان، گفتارهای بسیاری وجود دارد. بنابر روایات این انگشتر به دست امام زمان(عج) خواهد رسید. داستان‌ها و گفتارهای خرافی نیز در مورد این انگشتر نقل شده است. در زمان حضرت سلیمان گروهى به سحر و جادوگرى پرداختند، او دستور داد تمام نوشته‏‌های آنان را جمع‏‌آورى کرده و در محل مخصوصى نگه‏دارى كنند. پس از وفات سلیمان، گروهى آنها را بیرون آورده و شروع به اشاعه و تعلیم سحر كردند.

بنابر متن تورات، خداوند وعده ساختن بزرگ‌ترین و مهم‌ترین معبد برای یهودیان را به حضرت داوود(ع) داد: «وقتی تو بمیری و به اجدادت ملحق شوی، من یکی از پسرانت را وارث تاج و تخت تو می‌سازم و حکومت او را تثبیت می‌کنم. او همان کسی است که خانه‌ای برای من خواهد ساخت» در زمان حضرت سلیمان،‌ این معبد بزرگ ساخته شد. پس از خرابی دوم معبد،‌مکانی در آنجا ساخته شد. این مکان بعدها توسط مسلمانان، مسجد الاقصی خوانده شد.

 

معجزات و کرامات

حضرت سلیمان از خداوند درخواست حکومتی کرد که پس از او سزاوار هیچ فردی نباشد. خداوند دعای او را مستجاب کرد؛ باد را به فرمان او در آورد. که در طول شبانه روز مسیر دو ماه را طی می‌کرد. انسان‌ها، پرندگان و شیاطین تحت فرمان او قرار گرفتند. برخی شیاطین سرکش زندانی شدند. جنیان برای او کار می‌کردند و معدن مس در اختیار او قرار گرفت.

خداوند به حضرت سلیمان علاوه بر قدرت و حکومت بزرگ، امتیازات دیگری را نیز عطا کرد:

  • آیات و روایات صفات بسیاری را برای حضرت سلیمان نقل کرده‌اند. قرآن او را بنده‌ای خوب که همیشه به یاد خداوند بود، معرفی کرده که خداوند به او علم را عطا کرد.
  • حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌فهمید.
  • براساس برخی منابع، داستان رد الشمس برای حضرت سلیمان اتفاق افتاده است.
  • کتاب‌های امثال سلیمان و غزل غزل‌های سلیمان منسوب به حضرت سلیمان می‌باشد  که هر دو، از کتاب‌های مقدس یهودیان است.
  • حضرت سلیمان به قضاوت نیز می‌پرداخت. قرآن به قضاوت‌های او اشاره کرده است.
  • نام حضرت سلیمان هفده بار در قرآن ذكر شده است.
  • قرآن داستان‌های مختلفی را از حضرت سلیمان نقل کرده که معروف‌ترین آن‌ها داستان ملکه سبا است. روایات نیز داستان‌های مختلفی را نقل کرده‌اند که محققان، بسیاری از آن‌ها را مبالغه و غیر واقعی دانسته‌اند.
  • قرآن به صورت اجمال، خطایی را به سلیمان نسبت می‌دهد که سلیمان پس از آن توبه کرد. مفسران در اینکه این امتحان الهی چه بوده، گفتارهای مختلفی را مطرح کرده‌اند.

 

عروج ملکوتی

حضرت سلیمان در حالی که بر عصای خود تکیه داده بود، مرد. هیچ شخصی از مرگ او اطلاع نیافت، تا اینکه موریانه عصای او را خورد و سلیمان به زمین افتاد.

زندگینامه حضرت یسع (ع)

 

به نام آفریننده عشق

 

الیسع‌، نام‌ یکی‌ از پیامبران‌ الهی‌ و جانشین حضرت الیاس (ادریس) از پیامبران قوم بنی‌اسرائیل است. در لغت‌نامه دهخدا آمده: یسع یا الیسع نام پیغمبری است و او یسع بن اخطوب بن العجوز است که شاگرد الیاس بود و پس از او به پیغمبری رسید و به نام ابن العجوز شناخته می شود.

 

یسع و حضرت لوط دو پیغمبر‌ند و هر دو عجمی و معربند. عموم مورخان و مفسران او را جانشین و شاگرد الیاس می دانند و در تورات به نام یشع ضبط شده که چون عبری است در لغت عربی شین آن به سین تبدیل می شود. مفسران نام پدر یسع را اخطوب ذکر کرده نام‌ این‌ پیامبر که‌ لغت‌شناسان‌ آن‌ را واژه‌ای‌ دخیل‌ دانسته‌اند.

بعضی معتقدند او همان “یوشع بن نون” پیامبر معروف بنی‌اسرائیل است، که “الف و لام” بر آن داخل شده، و “شین” به “سین” تبدیل گردیده است، و داخل شدن الف و لام بر یک نام غیر عربی (و در اینجا عبری) چیز تازه ای نیست، همانگونه که عرب “اسکندر” را به عنوان “الاسکندر” می ‌شناسند.
در اعلام قرآن از باب نوزدهم کتاب پادشاهان نقل کرده است که ایلیا که ظاهرا همان الیاس است در سفر خویش به یسع برخورد که مشغول شخم زدن زمین بود و او را به ملازمت خویش دعوت کرد. یسع از پدر و مادر خویش اجازه گرفت و در زمره ملازمان ایلیا در آمد. بنا به نقل تورات، ایلیا او را به خلافت نصب کرد و هنگامی که ایلیا با ارابه آتشین به آسمان صعود کرد، یسع همراه او بود.
هم‌چنین نقل است که الیاس چندی در خانه زنی بینوا اقامت داشت و اخطوب شوهر این زن، وفات کرده بود. در همین هنگام یسع پسر اخطوب دچار بیماری سختی شد که الیاس او را شفا بخسید و ملازم خود ساخت. یسع پس از الیاس نبوت یافت و چون بنی‌اسرائیل دعوت او را پذیرفتند، از خدا خواست که وی را به الیاس ملحق گرداند.
گفته می شود که یسع، پسر عموی الیاس بوده که پس از رحلت الیاس به تبلیغ رسالت الهی پرداخته و به همان شیوه دین و آیین الیاس، مردم را به خداپرستی دعوت می‌کرده است و در زمان آن حضرت، رخ داده و گناهان بسیاری انجام پذیرفت.
اوج‌ پیوند میان‌ داستان‌ الیاس‌ و الیسع‌، در ماجرای‌ فراق‌ آنان‌ رخ‌ می‌نماید؛ آنجا که‌ الیاس‌ مأمور شد تا قوم‌ ناسپاس‌ خود را ترک‌ گوید و الیسع‌ را به‌ جانشینی‌ خود برگمارد. آنگاه‌ خداوند مرکبی‌ آتشین‌ فرود آورد تا الیاس‌ بر آن‌ جای‌ گیرد و حیات زمینی‌ را بدرود گوید. چون‌ الیاس‌ آهنگ‌ رفتن‌ کرد، الیسع‌ از آنچه‌ خواهد آمد و آنگونه‌ که‌ باید زیست‌، پرسش‌ کرد. الیاس‌ رمزگونه‌، او را خرقه ‌پوشانید و وصی ‌خود ساخت‌ و او را به‌ نگاهبانی‌ عهد خداوندی‌ سفارش‌ کرد.

معجزات و کرامات

حضرت الیسع نیز از پیامبران بنی‌اسرائیل است که پس از الیاس ظهور کرده و نامش در قرآن دو بار همراه با مدح و ستایش آمده و به خیر و فضیلت توصیف شده است. یکی در سوره انعام و دیگری در سوره ص . خداوند در سوره ص می فرماید: «واذکر إسمعیل والیسع وذا الکفل وکل من الأخیار.» و اسماعیل و الیسع و ذوالکفل رابه یاد آور، که همگی از نیکان بودند.
“الیسع” که نام او در سوره انعام نیز ذکر شده، تعبیر قرآن در باره او نشان می دهد که وی از پیامبران بزرگ الهی بوده است، و در زمره کسانی است که در باره آنها می فرماید: «و کلا فضلنا علی العالمین؛ هر یک از آنها را بر جهانیان برتری دادیم.»

در کتاب بحارالانوار از کتاب احتجاج و کتاب توحید و کتاب عیون اخبار الرضا روایتی طولانی از حسن بن محمد نوفلی از حضرت رضا علیه‌ السلام نقل شده که در آن حضرت رضا علیه‌ السلام در خلال احتجاجاتی که علیه جاثلیق مسیحی کرده، فرموده است: یسع نیز کارهایی مانند عیسی کرد: یسع نیز مانند عیسی بر روی آب راه می رفت، و مرده زنده می کرد و کور مادرزاد و مبتلای به جذام را شفا می داد، و با این حال امتش او را رب و پروردگار خود اتخاذ نکردند.

 

عروج ملکوتی

درباره اینکه الیسع کی و چگونه از دنیا رفت و جانشین او چه کسی بوده در قرآن کریم چیزی بیان نشده است؛ ولی در برخی از کتب تاریخی و تفسیری آمده است که وقتی الیسع خواست برای خود جانشینی برگزیند، گفت: کسی می‌تواند این وظیفه را بپذیرد که روز را روزه بگیرد و شب را به عبادت بپردازد و در هنگام قضاوت هرگز خشمگین نشود. الیسع سه بار این شرایط را برای قوم خویش بیان کرد و در هر سه بار جوانی که در نظر قوم، خوار و زبون می‌نمود این شرایط را پذیرفت و در روز سوم الیسع او را به جانشینی برگزید و چون او به عهد خود وفا کرد خداوند او را ستود و ذالکفل نامیده شد.

زندگینامه حضرت ذوالکفل (ع)

 

به نام آفریننده عشق

 

ذوالکفل (به معنی صاحب حصار) در قرآن و روایات اسلامی از پیامبران بنی اسرائیل دانسته شده است. اکثر مورخین لقب آن حضرت را ذو الکفل و نام او را حزقیل نوشته اند. نام پدر وی ادریم نام داشت.

 

زمان ظهور او ۴۸۳۰ سال بعد از هبوط آدم بوده است. مدت عمر ایشان را ۷۵ سال نوشته اند. نسب حضرت ذوالکفل را برخی الیاس بعضی یسع و دسته ای زکریا دانسته اند در هر حال پیغمبری بود، پس از سلیمان که کفالت امور هفتاد پیغمبر را به عهده داشت. محمد بن جریر طبری ذوالکفل را مرد نیکی دانسته است که پیامبری نداشته است. بیدوی، ذوالکفل را با حزقیال پیامبر یکی دانسته است.

از قصص الانبیاء نقل شده است که ذوالکفل پسر داوود و برادر سلیمان بوده است. در قرآن او مردی شکیبا و نیک سیرت دانسته شده است. خداوند در سوره انبیاء می فرماید: و اسماعیل و ادریس و ذو الکفل را (یاد کن) که همه از صابران بودند. عضی گفته اند چون خداوند نصیب وافری از ثواب و رحمتش در برابر اعمال و عبادات فراوانی که انجام می داد به او مرحمت فرمود ذا الکفل نامیده شد. (یعنی صاحب بهره وافی). بعضی گفته اند چون تعهد کرده بود شبها را به عبادت برخیزد و روزها روزه بدارد، و هنگام قضاوت هرگز خشم نگیرد و تا آخر به وعده خود وفا کرد، “ذا الکفل” نامیده شد.

علامه طباطبایی می فرماید: خدای سبحان نام این بزرگوار را در کلام مجیدش برده، و او را از انبیا شمرده، و بر او ثنا خوانده، و وی را از اخیار معرفی فرموده است. و ذو الکفل را از صابران شمرده است. در روایات هم نامی از این دو پیغمبر دیده می شود.

 

معجزات و کرامات

در کتاب بحار الانوار روایتی از رسول خدا(ص) نقل شده که خلاصه اش این است: چون عمر یسع به پایان رسید، در صدد بر آمد کسی را به جانشینی خود منصوب دارد، از این رو مردم را جمع کرد و گفت: هر یک از شما که تعهد کند سه کار را انجام دهد من او را جانشین خود گردانم. روزها را روزه بدارد، شب ها را بیدار باشد و خشم نکند. جوانی که نامش عویدیا ابن ادریم بود و در نظر مردم خوار می آمد، برخاست و گفت: من این تعهد را می پذیرم.

یسع آن جوان را باز گرداند و روز دیگر همان سخن را تکرار کرد و همان جوان برخاست و تعهد را پذیرفت و یسع او را به جانشینی خود منصوب داشت تا این که از دنیا رفت و خدای تعالی آن جوان را که همان ذوالکفل بود به نبوت برگزید. شیطان که از ماجرا مطلع شد، در صدد بر آمد تا ذوالکفل را خشمگین سازد و او را بر خلاف تعهدی که کرده بود به خشم وادارد، از این رو به پیروانش گفت: کیست که این مأموریت را انجام دهد؟ یکی از آن ها که نامش ابیض بود گفت: من این کار را انجام می دهم.

شیطان بدو گفت: نزدش برو، شاید خشمگینش کنی. ذوالکفل شب ها نمی خوابید و شب زنده داری می کرد و نیمه روز مقداری می خوابید. ابیض صبر کرد تا چون ذوالکفل به خواب رفت بیامد و فریاد زد: به من ستم شده و من مظلوم هستم (حق مرا از کسی که به من ستم کرده بگیر). ذوالکفل به او گفت: برو و او را نزد من بیاور. ابیض گفت: من از این جا نمی روم. ذوالکفل انگشتر مخصوص خود را به او داد و گفت: این انگشتر را بگیر و به نزد آن شخصی که به تو ستم کرده ببر و او را نزد من بیاور.

ابیض آن انگشتر را گرفت و چون فردا همان وقت شد بیامد و فریاد زد: من مظلوم هستم و طرف من که به من ظلم کرده، به انگشتر توجهی نکرد و به همراه من نیامد. دربان ذوالکفل به او گفت: بگذار بخوابد که او نه دیروز خوابیده و نه دیشب. ابیض گفت: هرگز نمی گذارم بخوابد، زیرا به من ستم شده و باید حق مرا از ظالم بگیرد. حاجب وارد خانه شد و ماجرا را به ذوالکفل گفت. ذوالکفل نامه ای برای او نوشت و تا مهر خود آن را مهر کرد و به ابیض داد.

وی برفت تا چون روز سوم شد، همان وقت یعنی هنگامی که ذوالکفل تازه به خواب رفته بود، بیامد و فریاد زد که شخص ستم کار به هیچ یک از این ها وقعی نگذارد پیوسته فریاد زد تا ذوالکفل از بستر خود برخاست و دست ابیض را گرفت و برای دادخواهی از ستم کار به راه افتاد. گرمای آن ساعت به حدی بود که اگر گوشت را در برابر آفتاب می گذاشتند، پخته می شد. مقداری راه رفتند ولی ابیض دید به هیچ ترتیب نمی تواند ذوالکفل را به خشم درآورد و در مأموریت خود شکست خورد، پس دست خود را از دست ذوالکفل بیرون کشید و فرار کرد.خدای تعالی نام او را در قرآ کریم ذکر کرده و داستان او را به پیغمبرش یادآوری می کند تا در برابر آزار مردم صبر کند، چنان که پیمبران بر بلا صبر کردند.

 

در حدیث دیگری از قصص الانبیاء نقل شده که صدوق، از دقاق، از اسدی، از سهل، از حضرت عبدالعظیم حسنی روایت کرده اند که فرمود: به امام جواد(ع) نامه ای نوشتم و در آن نامه پرسیدم: نام ذوالکفل چه بود؟ و آیا وی از پیامبران مرسل بوده است؟ حضرت در جواب نوشت: خدای تعالی ۱۲۴ هزار پیغمبر فرستاد که ۳۱۳ نفر آن ها مرسل بوده اند و ذوالکفل از آن هاست و پس از سلیمان بن داود بوده است.

او مانند داود میان مردم قضاوت می کرد و جز در راه خدا خشم نمی کرد و نامش عویدیا بود و هم اوست که خدای تعالی نامش را در قرآن ذکر کرده و فرموده است: «و اذکر إسماعیل و الیسع و ذا الکفل و کل من الأخیار» بر اساس حدیثی نبوی، حزقیل (ذوالکفل)، حبیب نجار (مؤمن آل‌ یس) و حضرت علی علیه‌ السلام کسانی‌اند که حتی لحظه‌ای به خدا کافر نشدند.

 

عروج ملکوتی

مدت عمر ایشان را ۷۵ سال نوشته اند. اگر او همان حزقیل باشد احتمالا او را گروهی از یهودیان در سرزمین بابل کشتند. مقبره منسوب به ذوالکفل در عراق، در نزدیکی نجف در روستایی به نام کفل قرار دارد که یهودیان و مسلمانان آن را زیارت می کنند.

زندگینامه حضرت دانیال (ع)

 

به نام آفریننده عشق

 

دانیال نبی یکی از پیامبران بنی اسرائیل (قرن هفتم پیش از میلاد) است. وی در بابل به علوم کلدانیان و زبان مقدس واقف گردید و در حکمت از آنان پیشی گرفت.

 

از نام پدر و مادر او نامی در دست نیست. اما چون از قبیلۀ یهودا بوده، نژاد او بر می گردد به پسر چهارم از همسر اول یعقوب نوادۀ ابراهیم. یک کتاب در کتاب مقدس عبری است که جزو عهد عتیق به شمار می‌رود. این کتاب بخشی از کتوویم (مکتوبات) به شمار می‌رود. در عهد عتیق مجموع بیست و هفتم به کتاب دانیال اختصاص دارد که توسط خود دانیال نوشته شده و مشتمل بر ۱۲ فصل است.

شش فصل اول کتاب به حوادث زندگی دانيال و خواب هايی که او تعبیر می کند، ربط دارد. نيمه دوم کتاب، از فصل هفتم تا فصل دوازدهم، به خواب ها و رؤياهای دانيال اختصاص دارد که خود نگاشته است. رؤيايی که در فصل هفت آمده، درباره قدرت های بزرگ جهان، من جمله امپراطوری پارس، است. رؤياهای فصل هشت تا دوازده درباره حكومت های گوناگون می باشد. اين رؤياها حکایت از رويداد هايی می کند که تا زمان روی کار آمدن ملکوت خداوند (منجی آخر الزمان) به وقوع خواهند پيوست.

حضرت دانیال (ع) در بیت المقدس متولد شد. دانیال به زبان ‌عبری به معنای «خدا قاضی من است» می باشد. در زمان لشکر کشی بابل به سرزمین بیت المقدس، دانیال جوان ۱۲ ساله ای بود. دانیال تا هنگام فتح بابل به دست کورش پادشاه همچنان در دربار بابل بود ومقام بس بزرگی یافت.

نبوکد نصر در سال دوم سلطنتش خوابی دید. این خواب چنان او را مضطرب کرد که سرا سیمه بیدارشد و نتوانست دو باره به خواب رود. پس همه منجمان، جادو گران، طالع بینان و رمالان خود را احضار کرد تا خوابش را تعبییر کنند. پس دانیال به حضور پادشاه رفت و از او مهلت خواست تا خواب او را تعبیر کند. سپس به خانه رفت و موضوع را با یاران خود حننیا، میشائیل و عزریا در میان نهاد.

او از ایشان خواست که به درگاه خداوند بزرگ دست دعا بلند کنند تا آنها را در این امر یاری نماید و حقیقت را بر آنها آشکار نماید و به آنها نشان دهد که پادشاه چه خوابی دیده و تعبیرش چیست تا مبادا با سایر حکیمان کشته شوند. همان شب در رویا آن راز بر دانیال آشکار شد و او خداوند بزرگ را ستایش نمود و گفت: بر نام خدا تا ابد سپاس باد.

دانیال پس از اینکه خواب پادشاه را به طور مفصل برای او تعریف کرد خواب او را این گونه تعبیر کرد: وقتی سلطنت شما به پایان رسد، سلطنت دیگری روی کار خواهد آمد که ضعیف تر از سلطنت شما خواهد بود پس از آن سلطنت سومی که همان شکم مفرغی آن مجسمه باشد روی کار خواهد آمد و بر تمام دنیا سلطنت خواهد کرد. پس از آن سلطنت چهارم به ظهور خواهد رسید و همچون آهن قوی خواهد بود و همه چیز را در هم کوبیده و خُرد خواهد کرد.

همان طور که دیدی پاها و انگشت های مجسمه قسمتی از آهن و قسمتی از گل بود. این نشان می دهد که این سلطنت تقسیم خواهد شد بعضی از قسمت های آن مثل آهن قوی و بعضی مثل گل ضعیف خواهد بود. مخلوط آهن و گل نشان می دهد که خانواده های سلطنتی سعی خواهند کرد از راه وصلت با یکدیگر متحد شوند ولی همان طور که آهن با گل مخلوط نمی شود آنها نیز متحد نخواهند شد.

در دوران سلطنت آن پادشاهان، خدای بزرگ سلطنتی برقرار خواهد ساخت که هرگز از بین نخواهد رفت و کسی بر آن پیروز نخواهد شد، بلکه همه آن سلطنت ها را در هم کوبیده مغلوب خواهد ساخت و خودش تا ابد پایدار خواهد ماند. (منظور حکومت آخرالزمان حضرت مهدی (عج) خواهد بود.) این است معنی آن سنگی که بدون دخالت دست انسان از کوه جدا شد و تمام گل، آهن، مفرغ، نقره و طلا را خُرد کرد. به این وسیله خدای بزرگ آنچه را که در آینده اتفاق خواهد افتاد، به پادشاه نشان داده است. تعبیر خواب عین همین است که گفتم.

 

نبوکد نصر مجسمه ای از طلا به بلندی سی متر و پهنای سه متر ساخت. وقتی همه آمدند و در برابر آن مجسمه ایستادند جارچی دربار با صدای بلند اعلام کرد: ای مردمی که از نژادها، قوم ها و زبان های گونا گون جمع شده اید فرمان پادشاه را بشنوید: وقتی صدای آلات موسیقی را شنیدید همه باید به خاک بیفتید و مجسمه طلا را که نبوکد نصر پادشاه بر پا کرده سجده کنید. هر که از این فرمان سر پیچی نماید بی درنگ به داخل کوره آتش انداخته خواهد شد.

پس وقتی آلات موسیقی نواخته شدند همه مردم ازهر قوم، نژاد و زبان که بودند به خاک افتادند و مجسمه را سجده کردند. ولی عده ای از بابلیان نزد پادشاه رفتند و علیه یهودیان زبان به اعتراض گشوده و گفتند: پادشاه تا ابد زنده بماند فرمانی از پادشاه صادر شد که وقتی صدای آلات موسیقی شنیده شود همه باید به خاک بیفتند و مجسمه طلا را بپرستند و اگر کسی این کار را نکند به داخل کوره آتش انداخته شود.

چند یهودی به نامهای شدرک، میشک و عبد نغو، یعنی همان کسانی که بر اداره مملکتی بابل گماشته اید از دستور پادشاه سر پیچی می کنند و حاضر نیستند خدایان شما را بپرستند و مجسمه طلا را که بر پا نموده اید سجده کنند. نبوکد نصر بسیار غضبناک شد و دستور داد شدرک، میشک و عبد نغو را بحضورش بیاورند. وقتی آنها را آوردند پادشاه از ایشان پرسید: ای شدرک، میشک و عبد نغو آیا حقیقت دارد که نه خدایان را می پرستید و نه مجسمه طلا را که بر پا نموده ام؟

حال خود را آماده کنید تا وقتی صدای آلات موسیقی را می شنوید به خاک بیفتید و مجسمه را سجده کنید. اگر این کار را نکنید بی درنگ به داخل کوره آتش انداخته خواهید شد. آن وقت ببینم کدام خدایی می تواند شما را از دست من برهاند. شدرک، میشک و عبد نغو جواب دادند: ای نبوکد نصر ما را باکی نیست که چه بر سرمان خواهد آمد. اگر به داخل کوره آتش انداخته شویم، خدای ما که او را می پرستیم قادر است ما را نجات دهد. پس ای پادشاه او ما را از دست تو خواهد رهانید. ولی حتی اگر نرهاند بدان که خدایان و مجسمه طلای تو را سجده نخواهیم کرد.

نبوکد نصر به شدت بر شدرک، میشک و عبد نغو غضبناک شد و دستور داد آتش کوره را هفت برابر بیشتر کنند و چند نفر از قوی ترین سر بازان خود را احضار کرد تا شدرک، میشک و عبد نغو را ببندند و در آتش بیندازند. پس آنها را محکم بستند و به داخل کوره انداختند. آتش کوره که به دستور پادشاه زیاد شده بود آنچنان شدید بود که سر بازان مامور اجرای حکم پادشاه را کشت به این ترتیب شدرک، میشک و عبد نغو دست و پا بسته در میان شعله های سوزان افتادند.

ناگهان نبوکد نصر حیرت زده از جا برخاست و از مشاوران خود پرسید: مگر ما سه نفر را در آتش نینداختیم؟ گفتند: بلی پادشاه چنین است. نبوکد نصر گفت: ولی من چهار نفر را در آتش می بینم دست و پای آنها باز است و در میان شعله های آتش قدم می زنند و هیچ آسیبی به آنها نمی رسد چهارمی شبیه خدایان است. آن گاه نبوکد نصر به دهانه کوره آتش نزدیک شد و فریاد زد: ای شدرک، میشک و عبد نغو! ای خدمت گذاران خدای متعال! بیرون بیایید پس ایشان از میان آتش بیرون آمدند.

سپس امیران، حاکمان، والیان و مشاوران پادشاه دور ایشان جمع شدند و دیدند آتش به بدن آنها آسیبی نر سا نیده مویی از سرشان نسوخته، اثری از سوختگی روی لباسشان نیست و حتی بوی دود نیز نمی دهند. آنگاه نبوکد نصر گفت: ستایش بر خدای شدرک، میشک و عبد نغو که فرشته خود را فرستاد تا خدمت گذاران خود را که به او توکل کرده بودند نجات بدهد. آنها فرمان پادشاه را اطاعت نکردند و حاضر شدند بمیرند ولی خدایی را جز خدای خود پرستش و بندگی نکنند.

پس فرمان من این است: از هر نژاد، قوم و زبان هر کس بر ضد خدای شدرک، میشک و عبد نغو سخنی بگوید تکه تکه خواهد شد و خانه اش خراب خواهد گردید، زیرا هیچ خدایی مانند خدای ایشان نمی تواند این چنین بندگانش را نجات بخشد. پادشاه به شدرک، میشک و عبد نغو مقام والاتری در سرزمین بابل داد.

 

معجزات و کرامات

یک شب بلشصر پادشاه ضیافت بزرگی ترتیب داد و هزار نفر بزرگان مملکت را به باده نوشی دعوت کرد.وقتی بلشصر سر گرم شراب خواری بود، دستور داد که جام های طلا و نقره را که جدش نبوکد نصر از خانه خدا در اورشلیم به بابل آورده بود بیاورند. وقتی آنها را آوردند پادشاه، بزرگان، زنان و کنیزان پادشاه در آنها شراب نوشیدند و بت های خود را که از طلا، نقره، مفرغ، آهن، چوب و سنگ ساخته شده بود را پرستش کردند.

اما در حالی که غرق عیش و نوش بودند، ناگهان انگشت های دست انسانی بیرون آمده شروع کرد به نوشتن روی دیواری که در مقابل چراغ دان بود. پادشاه با چشمان خود دید که آن انگشت ها می نوشتند و از ترس رنگش پرید و چنان وحشت زده شد که زانوانش به هم می خورد و نمی توانست روی پاهایش بایستد. سپس فریاد زد: جادو گران، طالع بینان و منجمان را بیاورید هر که بتواند نوشته روی دیوار را بخواند و معنی اش را به من بگوید، لباس ارغوانی سلطنتی را به او می پوشانم، طوق طلا را به گردنش می اندازم و او شخص سوم مملکت خواهد شد.

اما وقتی حکیمان آمدند، هیچکدام نتوانستند نوشته روی دیوار را بخوانند و معنی اش را بگویند. ترس و وحشت پادشاه بیشتر شد اما وقتی ملکه مادر از جریان با خبر شد، با شتاب خود را به تالار ضیافت رساند و به بلشصر گفت: در مملکت تو مردی وجود دارد که روح خدایان مقدس در او است. در زمان جدت نبوکد نصر، او نشان داد که از بصیرت و دانایی و حکمت برخوردار است و جدت او را به ریاست بزرگان بابل منصوب کرد. این شخص دانیال است که پادشاه او را بلطشصر نامیده بود. او را احضار کن زیرا او مرد حکیم و دانایی است و می تواند خواب ها را تعبیر کند، اسرار را کشف نماید و مسائل دشوار را حل کند.

پس دانیال را بحضور پادشاه آوردند. پادشاه به او گفت: اگر بتوانی این نوشته را بخوانی و معنی آن را به من بگویی، به تو لباس ارغوانی سلطنتی را می پوشانم، طوق طلا را به گردنت می اندازم و تو را شخص سوم مملکت می گردانم. دانیال جواب داد: این انعام را برای خود نگه دار یا به شخص دیگری بده ولی من آن نوشته را خواهم خواند و معنی اش را به تو خواهم گفت. ای پادشاه! خدای متعال به جدت نبوکد نصر، سلطنت و عظمت بخشید. وی هر که را می خواست می کشت و هر که را می خواست زنده نگه می داشت.

او مستبد و متکبر و مغرور شد، پس خدا او را از سلطنت بر کنار کرد و عقل انسانی او به عقل حیوانی تبدیل گشت. اما تو ای بلشصر که بر تخت نبوکد نصر نشسته ای با اینکه این چیزها را می دانستی ولی فروتن نشدی. تو به خداوند بزرگ بی حرمتی کردی و جام های خانه او را به اینجا آورده، با بزرگان و زنان و کنیزانت در آنها شراب نوشیدی و بت های خود را که از طلا و مفرغ و آهن و چوب و سنگ ساخته شده اند پرستش کردی ولی آن خدا را که زندگی و سرنوشت در دست اوست تمجید ننمودی.

پس خدا آن دست را فرستاد تا این پیام را بنویسد: منا، ثقیل، فرسین. منا یعنی شمرده شده. خدا روزهای سلطنت تو را شمرده است و دوره آن سر رسیده است. ثقیل یعنی وزن شده. خدا تو را در ترازوی خود وزن کرده وتو را ناقص یافته است. فرسین یعنی تقسیم شده. مملکت تو تقسیم می شود و به ماد ها و پارس ها داده خواهد شد. پس به فرمان بلشصر، لباس ارغوانی سلطنتی را به دانیال پو شانیدند، طوق طلا را بر گردنش انداختند و اعلان کردند که شخص سوم مملکت است.

 

روزی دشمنان دانیال در هنگام سلطنت داریوش، او را در حال دعا و درخواست حاجت از خدا دیدند، همه با هم نزد پادشاه رفتند و گفتند: ای پادشاه! آیا فرمانی امضا نفرمودید که تا سی روز کسی نباید درخواست خود را از خدایی یا انسانی، غیر از پادشاه، بطلبد و اگر کسی از این فرمان سر پیچی کند در چاه شیران انداخته شود؟ پادشاه جواب داد: بلی.

آنگاه به پادشاه گفتند این دانیال که یکی از اسیران یهودی است روزی سه مرتبه دعا می کند و به پادشاه و فرمانی که صادر شده اعتنا نمی نماید. وقتی پادشاه این را شنید از اینکه چنین فرمانی صادر کرده، سخت ناراحت شد و تصمیم گرفت دانیال را نجات دهد. پس تا غروب در این فکر بود که راهی برای نجات دانیال بیابد. آن اشخاص به هنگام غروب دو باره نزد پادشاه باز گشتند و گفتند: ای پادشاه، همانطور که می دانید، طبق قانون ماد ها و پارس ها، فرمان پادشاه غیر قابل تغییر است.

پس سر انجام پادشاه دستور داد دانیال را بگیرند و در چاه شیران بیاندازند. او به دانیال گفت: خدای تو که همیشه او را عبادت می کنی تو را برهاند. سپس او را به چاه شیران انداختند، سنگی نیز آوردند و بر دهانه چاه گذاشتند. پادشاه با انگشتر خود و انگشتر های امیران خویش آن را مهر کرد تا کسی نتواند دانیال را نجات دهد. روز بعد صبح خیلی زود بر خواست و با عجله بر سر چاه رفت و با صدایی اندوهگین گفت: ای دانیال، خدمتگزار خدای زنده، آیا خدایت که همیشه او را عبادت می کردی توانست تو را از چنگال شیران نجات دهد؟

آنگاه صدای دانیال به گوش پادشاه رسید: پادشاه تا ابد زنده بماند! آری، خدای من فرشته خود را فرستاد و دهان شیران را بست تا به من آسیبی نرسانند، چون من در حضور خدا بی تقصیرم و نسبت به تو نیز خطایی نکرده ام. پادشاه بی نهایت شاد شد و دستور داد دانیال را از چاه بیرون آورند. وقتی دانیال را از چاه بیرون آوردند هیچ آسیبی ندیده بود، زیرا به خدای خود توکل کرده بود. آنگاه به دستور پادشاه افرادی را که دانیال را متهم کرده بودند آوردند و ایشان را با زنان و فرزندانشان به چاه شیران انداختند.

آنان هنوز به ته چاه نرسیده بودند که شیران پاره پاره شان کردند. سپس داریوش پادشاه این پیام را به تمام قومهای دنیا که از نژادها و زبانهای گوناگون بودند نوشت: با درود فراوان! بدین وسیله فرمان می دهم که هرکس در هر قسمت از قلمرو پادشاهی من که باشد، باید از خدای دانیال بترسد و به او احترام بگذارد؛ زیرا او خدای زنده و جاودان است و سلطنتش بی زوال و بی پایان می باشد.

 

در برخی کتب شیعیان آمده است که در زمان ظهور حضرت مهدی (عج) چهار پیغمبر در رکاب آن حضرت شمشیر خواهند زد و رجعت خواهند کرد که یکی از آن پیامبران حضرت دانیال نبی (ع) است که فرماندهی سپاه امام مهدی (عج) را که به سوی شرق حرکت می کند به عهده خواهد داشت و پیروزی های بزرگی نصیب خود خواهد کرد.

آمده است: در زمان حضرت علی علیه السلام، فرمانده سپاه اسلام به خلیفه وقت نامه می نویسد که جسدی مومیایی شده در شیشه ای بلورین در منطقه شوش پیدا شده است. خلیفه که از شناسایی آن عاجز می ماند به نزد حضرت علی (ع) می روند و جریان را سوال می کنند. حضرت علی (ع) می فرماید که این جسد برادرم حضرت دانیال می باشد و دستور می دهد که به روش مسلمین او را غسل کنند و سپس کفن کنند و رو به قبله دفن نمایند. این اتفاق در سال ۱۶ هـ.ق اتفاق افتاد.

بعد از پیامبر بزرگوار اسلام، حضرت دانیال تنها پیامبری می باشد که رو به کعبه دفن می باشد زیرا تمام پیامبران قبل از او رو به قدس دفن هستند و همچنین دستور آب رودخانه را از روی قبر عبور دهند تا نگهبانی باشد برای قبر تا دست کسی به آن نرسد. حضرت علی (ع) در حدیثی می فرماید: «هر کس برادرم دانیال را زیارت کند مرا زیارت نموده است.» همچنین حضرت محمد (ص) می فرماید: هر کس قادر به زیارت من نیست قبر برادرم دانیال را زیارت کند. در جای دیگری پیامبر می فرماید: هر کس مردم را به زیارت دانیال دلالت بدهد من او را به بهشت بشارت می دهم.

 

عروج ملکوتی

دانیال نبی به همراه گروهی از يهوديان به ایران مهاجرت کرد و در شوش سکونت گزيد و در همان شهر در سن ۸۳ یا ۸۵ سالگی دار فانی را وداع کرد. به رسم بزرگان آن زمان جسد آن بزرگوار را بصورت مومیایی شده در آرامگاهش قرار دادند.

زندگینامه حضرت خضر (ع)

 

به نام آفریننده عشق

 

حضرت خِضر، یکی از اولیای الهی که برخی او را پیامبر نیز دانسته‌اند. نامش به صراحت در قرآن نیامده ولی بر اساس برخی احادیث او همان شخصی است که داستان موسی و خضر با او در سوره کهف آمده است.

 

درباره نام و نسب خضر در منابع تاریخی اسلامی اختلاف زیادی است. ابن حبیب (متوفی ۲۴۵ق)، که از قدیم‌ترین مورخان مسلمانی است که از خضر نام برده، او را از اعقاب اسحاق نبی دانسته و نامش را خضرون بن عمیایل ذکر کرده است. نام خضر به دو صورت خِضْر و خَضِر آمده است. بنابر نقل‌های متعدد، نام یا لقب خضر برای او از این‌روست که وی بر هر جا که بنشیند یا نماز بگزارد زمین زیر پا و اطراف آن سبز و خرم می‌شود.

نام وی صریحا در قرآن نیامده، اما در آیات ۶۰ تا ۸۲ سوره کهف ماجرایی اسرارآمیز درباره دیدار موسی علیه‌السلام با بنده‌ای صالح حکایت شده که از او با تعبیر «عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتیناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا و عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» یاد شده است. تقریبا همه عالمان اسلامی این بنده صالح را خضر خوانده‌اند.

داستان خضر و موسی، داستانی قرآنی در مورد ملاقات و همراهی موسی(ع) با خضر است. این همراهی به درخواست و اصرار حضرت موسی(ع) بود. خضر با وجود مخالفت اولیه، با این شرط که موسی(ع) هیچ سوالی از او نپرسد، همراهی را قبول می‌کند. در این همراهی سه عملِ سوراخ کردن کشتی، کشتن نوجوان و تجدید بنای دیوار توسط حضرت خضر رخ داد.

موسی(ع) در هر سه مورد اعتراض کرده و همین، سبب جدایی این دو می‌شود. خضر در انتهاء علت کارهایی که انجام داد را گفت. این داستان یکبار در قرآن نقل شده و میان مفسران و متکلمان گفتگوهای بسیاری در مورد این داستان وجود داشته و دارد.

بر اساس حدیثی از امام صادق(ع)، مسجد سهله در کوفه محل همان صخره‌ای است که ظهور خضر بر حضرت موسی در کنار آن صورت گرفته است. ابن‌بابویه در عیون أخبار الرضا حدیثی نبوی را به نقل از امام رضا (ع) از پدران بزرگوارش تا امام علی(ع) روایت کرده‌است که براساس آن، خضر در هیئت پیرمردی بلندقد و تنومند با ریش انبوه بر پیامبراکرم و حضرت علی که در حال راه رفتن در یکی از کوچه‌های مدینه بودند وارد می‌شود و با آنها گفتگو می‌کند.

خضر در نوشته‌های صوفیانه جایگاهی ویژه دارد. اعمال خارق‌العاده وی در سفر با موسی موضوعی مهم و اثرگذار در سیر ادبیات عرفانی اسلام است. بخش‌های مختلف این داستان منبعی برای برداشت‌های ذوقی صوفیانه و استعارات ادیبانه بوده است. مولوی، با الهام از این داستان، جسم صوفی را به کشتی‌ای مانند می‌کند که باید شکسته شود و با عشق خضر ترمیم گردد.

ابن عربی میان اعمال سه‌گانه خضر در مسیر سفر با حوادث زندگی موسی ارتباط برقرار کرده است: سوراخ کردن کشتی با نجات یافتن موسی به هنگام نوزادی از رود نیل؛ کشتن نوجوان با قتل قبطی به دست موسی؛ و درخواست نکردن مزد برای بازسازی دیوار با آب کشیدن موسی از چاه برای دختران شعیب در مَدْین.

از میان صوفیان شیعی نیز سید حیدر آملی (متوفی بعد از ۷۹۴) در نص النصوص برای خضر مقامی جز نبوت قائل نیست و او را در ردیف انبیا، پس از لقمان و پیش از الیاس، قرار داده است. جایگاه‌‏‎های مختلفی در سرزمین‎‌های اسلامی به خضر منسوب است. یکی از مقامات مسجد کوفه، مقام خضر است. در ضلع جنوبی مسجد سهله نیز مقام خضر قرار دارد.

در روایتی این مسجد، محل دیدار موسی و خضر بوده است. در کنار شهر قم کوهی وجود دارد که از فراز آن می‌توان همه شهر را با یک نگاه طی کرد. این کوه با قدمت سه هزار سال به حضرت خضر(ع) منسوب است.

 

معجزات و کرامات

بنا به نقل مقاتل بن سلیمان موسی خضر را در حالی که لباسی پشمین به تن داشت در جزیره‌ای ملاقات کرد و خضر با علم موهوبی‌ اش بی‌درنگ او را شناخت. مقاتل، «رحمت» را در آیه ۶۵ سوره کهف، به نبوت تفسیر کرده و خضر را، همچون موسی، نبی دانسته است. از نگاه مقاتل برتری علم خضر بر علم موسی از باب تفاوتهایی است که خدا میان پیامبرانش نهاده، نه اینکه او مقامی برتر از نبوت داشته است.

قدمای صوفیه غالبا به خضر به عنوان شخصی معین که زنده است معتقدند و برخی از آنان مدعی دیدار و مصاحبت با او یا تعلم نزد اویند. حکایات و اقوال متعددی درباره دیدارهای صوفیان با خضر در کتاب‌های آنان ذکر شده است. بنابر حکایت عطار نیشابوری، خضر، فردی ناشناس و با هیبت در قصر ابراهیم ادهم (درگذشت ۱۶۱) بر او ظاهر می‌شود و او را نصیحت می‌کند. وی در معرفی خود به ابراهیم می‌گوید که ارضی و بحری و برّی و سمائی است و نام معروفش خضر است و سپس ناپدید می‌شود. همچنین براساس حکایتی دیگر، خضر اسم اعظم را به او می‌آموزد.

به گفته ابن‌ عربی مردم از حیث تقرب در طبقات مختلفی قرار می‌گیرند، به گونه‌ای که اهل هر طبقه ذوق و درکی دارند که گروه دیگر از آن بی‌خبر است، چنان‌که خضر به موسی علیه‌ السلام می‌گوید که خدا به من علمی داده است که تو از آن بی‌خبری و به تو دانشی عطا کرده است که من از آن آگاه نیستم.

نجم رازی (متوفی ۶۵۴)، با استناد به آیه ۶۵ سوره کهف، خضر را دارای پنج مرتبه دانسته است: عبدیت، قبول بی‌واسطه حقایق از خداوند، دریافت رحمت خاص از مقام عندیت، شرف تعلم بی‌واسطه علوم، و دریافت بی‌ واسطه علوم لدنی.

نجم الدین رازی می نویسد: بدانکه حق تعالی خضر علیه السلام را اثبات شیخی و مقتدائی کرامت کرد و موسی علیه السلام را به مریدی و تعلم علم لدنی نزد او فرستاد و از استحقاق شیخوخیت خضر این خبر میدهد که عبداً من عبادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَ عَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْمًا.

پنج مرتبه خضر را اثبات می فرماید: اول اختصاص عبدیت حضرت که مِنْ عِبَادِنَا، دوم استحقاق قبول حقایق از اتیان حضرت بی واسطه که آتيناه رحمة، سيتم خصوصیت یافت رحمت خاص از مقام عندیت که رحمةً مِنْ عِنْدِنَا، چهارم شرف تعلم علوم از حضرت که و عَلَّمْنَاهُ، پنجم دولت یافت علوم لدنی بيواسطه که مِنْ لَدُنا عِلْماً، و این پنج ركن است که بناء اهلیت شیخی و ولایتی و مقتدائی بر آنست.

شیخ طوسی از ابو علی جبائی و رمّانی (درگذشت ۳۸۴) نقل می‌کند که خضر پیامبر است و از ابن اخشید (درگذشت ۳۲۶) رأی مخالف این نظر را نقل می‌کند. اما خود هیچ اظهار نظری در این مورد ندارد. ثعلبی خضر را پیامبری با عمر طولانی می‌داند که از نظر مردم پنهان است. علامه طباطبائی در تفسیر المیزان نیز در جمع‌بندی آیات و روایات درباره حضرت خضر، ایشان را پیامبر خدا می‌داند که عمر طولانی کرده و هنوز زنده است.

زندگینامه حضرت اشموئیل (ع)

 

به نام آفریننده عشق

 

اشموئیل (شموئیل، سموئیل) یکی از پیامبران، از خاندان لاوی بود که برای راهنمایی و نجات بنی‌اسرائیل پس از مغلوب شدن آنها به دست فلسطینیان، فرستاده شد. در طول چهل سال رنج و مشقت، توانست تا حدودی به وضع سیاسی بنی‌اسرائیل سر و سامانی بدهد و بیشتر آنها را از بت‌پرستی و انحراف باز دارد.

 

خدای تعالی از خاندان لاوی پیغمبری به نام اسموئیل یا شموئیل مبعوث فرمود آن پیغمبر الهی چنانکه گفته‌اند، در طول چهل سال رنج و مشقت، توانست تا حدودی به وضع سیاسی بنی‌اسرائیل سر و سامانی بدهد و بیشتر آن‌ها را از بت‌ پرستی و انحراف باز دارد. در لغتنامه دهخدا در مورد این پیامبر آمده: «پیغمبری از یهود بود که طالوت را به سلطنت بنی‌اسرائیل برگزید.» صاحب حبیب السیر می‌آورد: «در وقتی که عالی نام امام مدبر بنی‌اسرائیل بود. اشمویل علیه‌ السلام متولد گشت.»

به اتفاق ائمه اخبار نسب آن پیغمبر بزرگوار به لاوی بن یعقوب علیه السلام می‌ پیوست. اما در نام پدر عالی مقامش خلاف است. محمد بن جریر طبری گوید: «نام پدر اشمویل، دیان بن علقمه بود.» و حمدالله مستوفی و زمره‌ای دیگر از مورخین اسم او را بلقانا گفته‌اند و مادر اشمویل عجوزه‌ای بود عقیم به نام حنه و چنانچه در معالم التنزیل مسطور است پیوسته آن عجوزه از حضرت واهب العطایا ولدی رشید می‌طلبید و در اواخر عمر درخواست او به اجابت رسید شمویل حامله شد و چون در درج نبوت از صدف وجود او تولد نمود، حنه گفت: «سمع الله دعائی» و این لفظ به لغت عبری مرادف اشمویل است.

 

لاجرم آن جناب به این اسم موسوم شد و چون مدت چهل و هشت سال از عمر اشمویل درگذشت، به وصول مرتبه بلند رسالت مشرف گشت و بنی‌اسرائیل در غایت سرور و بهجت به وی گرویدند و به تجدید احکام شریعت موسوی پرداختند و از اشمویل التماس نمودند که برای ما پادشاهی تعیین فرمای تا در رکاب او با جباران شام و کافران خون آشام جهاد و قتال کنیم و اشمویل بعد از آن یازده سال مقتدای بنی‌اسرائیل بود.

به موجب وحی سماوی، طالوت را به سلطنت موسوم گردانید و طالوت به مقاتله جالوت که در آن زمان حاکم اهل طغیان بود رفته، جالوت به زخم سنگ داود علیه‌ السلام به قتل رسید و طالوت مظفر و منصور مراجعت فرمود و مدت دعوت اشمویل به روایت امام محی السنه چهل سال و به قول طبری سی سال و به عقیده حمدالله مستوفی دوازده سال بود.

بنا به روایت اول عمر عزیزش هشتاد سال باشد و به قول ثانی هفتاد سال و به روایت ثالث پنجاه و دو سال. برخی “اشموئیل” یا “شموئیل” را از خاندان یعقوب پیامبر دانسته‌اند. برخی نیز اشموئیل را همان اسماعیل، فرزند حضرت ابراهیم دانسته‌اند. برخی نیز او را یوشع بن نون بن افراثیم بن یوسف بن یعقوب گفته‌اند. در هر صورت، هیچ یک از نامبردگان با حضرت موسی نسبت خویشاوندی نزدیکی نداشته‌اند.

گفته شده که «سموئیل» فرزند «القانا» از پیغمبران بنی‌اسرائیل بوده است این پیشوای روحانی در بحبوحه جنگ دامنه‌دار و مرگ انگیز بنی‌اسرائیل و مردم فلسطین مبعوث به نبوت شد و تمام بنی‌اسرائیل را از شکنجه و عذاب نجات بخشید. قوم بنی‌اسرائیل از او درخواست کردند امیری بر آنها گمارد که به اذن خدا باشد و به ریاست او با مردم فلسطین جنگ کنند و داد دل بگیرند و حساب‌های چندین ساله را تصفیه نمایند.

اشموئیل یا «سموئیل» گفت: «سیرت پادشان این است که دختران و پسران شما را به خدمت گیرند و به «خبازی» و «نجاری» و حرف دیگر مشغول نمایند و از مزارع و درختان شما (ده یک) گیرند و از شما مالیات و اطاعت می‌خواهند.» بنی‌اسرائیل گفتند: «هر چه بخواهند متحمل می‌شویم به شرطی که داد ما از اهل فلسطین بگیرد و اراضی ما را مسترد دارد و ۴۴۰ نفر از اشراف ما را که اسیر کرده‌اند برگرداند و صندوق عهد را به غارت برده‌اند برگردانند. ما همه برای جنگ و اطاعت حاضر و مهیا هستیم.»

«اشموئیل» به آنها وعده داد که «برگردید به منازل خود به زودی خداوند بر شما پادشاهی تعیین می‌فرماید که منظور شما را انجام می‌دهد.» و خداوند «طالوت» را به پادشاهی آنها برگزید. حضرت «اشموئیل» در ۴۸ سالگی به پیغمبری مبعوث شد و به تجدید احکام شریعت موسی پرداخت.

خداوند در قرآن در مورد حضرت «شموئیل» یا «سموئیل» چنین فرموده است: «واذکر فی کتاب اسماعیل انه کان صادق الوعد و کان رسولا و نبیا؛ و در این کتاب از اسماعیل یاد کن، زیرا که او درست وعده و فرستاده‌ای پیامبر بود.» «علامه مجلسی» از حضرت امام رضا، روایت می‌کند که فرمود: حضرت «سموئیل» «صادق‌الوعد» معرفی شده است.

این «سموئیل» یا «اسمائیل» غیر از «اسمائیل» فرزند «ابراهیم» است و او پیغمبری بود که «شموئیل» یا «سموئیل» هم می‌گفتند و قوم او به جرم دعوت و هدایت او را گرفتند و پوست سر و صورت او را کندند. «جبرئیل» بر او نازل شد و او را تسلیت داد و وعده عذاب قوم او را داد.»

البته علامه طباطبایی می‌فرماید: «مفسرین در اینکه این اسماعیلی که در این آیه از نام برده شده کیست اختلاف کرده‌اند، بیشتر آنها گفته‌اند که او فرزند ابراهیم خلیل‌الرحمن است و اگر او را تنها نام برده و از اسحاق و یعقوب نام نبرده برای این بوده که نسبت به خصوص او عنایت داشته است.»

 

معجزات و کرامات

وجه تسمیه او را به «صادق‌ الوعد» نوشته‌اند به قدری در وعده و میعاد وفادار بود که روزی عابدی نزد پادشاه می‌رفت به اسمائیل برخورد کرد و گفت: «همین‌جا باش تا من برگردم.» «سموئیل» تا یک سال همان جا ماند که خلف وعده نکرده باشد. خداوند همان‌جا چشمه‌های آب جاری فرمود و گیاهانی رویاند و درختانی سبز فرمود.

عابد وعده‌اش را فراموش کرد تا روزی که با پادشاه از آنجا گذشت و دید که «سموئیل» هنوز همان‌جا ایستاده گفت: «تو هنوز این‌جا ایستاده‌ای.» پاسخ داد: «تو گفتی بمان تا برگردم نخواستم با تو خلف عهد کرده باشم.» بدین‌سبب خداوند او را «صادق الوعد» خواند.

از امام باقر علیه‌ السلام نیز در روایتی نقل شده است. به هر حال پیامبرشان که از وضع آنان نگران بود، و آنها را ثابت قدم در عهد و پیمان نمی‌دید به آنها گفت: «اگر دستور پیکار به شما داده شود شاید (سرپیچی کنید و) در راه خدا پیکار نکنید.» آنها در پاسخ گفتند: «چگونه ممکن است در راه خدا پیکار نکنیم در حالی که از خانه و فرزندانمان رانده شدیم شهرهای ما به وسیله دشمن اشغال و فرزندانمان اسیر شده‌اند.»

به این ترتیب اعلام وفاداری به عهد و پیمان خود کردند، ولی با این همه هیچ یک از نام خدا و فرمان او، حفظ استقلال و موجودیتشان، و آزادی فرزندان، نتوانست جلو پیمان‌شکنی آنها را بگیرد، و لذا در ادامه این آیه می‌خوانیم: «هنگامی که دستور پیکار به آنها داده شد جز عده کمی همگی سرپیچی کردند و خداوند به (احوال) ستمکاران آگاه است» و می‌شناسد و به آنها کیفر می‌دهد. بعضی از مفسران، عده وفاداران را ۳۱۳ نفر نوشته‌اند، همانند سربازان وفادار اسلام در جنگ بدر.

بعضی نام این پیامبر را “شمعون” و بعضی “اشموئیل”، و بعضی “یوشع”، ذکر کرده‌اند، ولی مشهور در میان مفسران همان اشموئیل است که عربی آن اسماعیل می‌باشد.

 

عروج ملکوتی

اشموئیل یازده سال مقتدای بنی‌اسرائیل بود و ۵۶ سال عمر کرد. در حدود پنج کیلومتری شهر ساوه جاده بوئین‌زهرا مرقد مطهر حضرت «اشموئیل» قرار دارد.

زندگینامه حضرت حبقوق (ع)

 

به نام آفریننده عشق

 

حَبَقّوق یا حَیقوق (به معنی «در آغوش می‌گیرد») نام یکی از پیامبران بنی‌اسرائیل که حدود ۷۰۰ سال قبل از میلاد زندگی می‌کرده است. کتاب او با نام خودش یکی از کتاب‌ های مقدس عبری (عهد قدیم) است.

 

حبقوق یکی از پیامبران بنی‌ اسرائیل به شمار می‌رود و کتاب او با نام خودش در عهد قدیم آمده است. حبقوق واژه‌ای عِبری است که برای آن معانی گوناگونی ذکر شده است، از جمله «کسی که به آغوش کشید» «گیاهی خوشبو» و «کسی که گلاویز می‌شود» (ناظر به کشمکش روحانی او با خدا).

درباره زندگی وی تنها در کتاب خودش در عهد عتیق مطالبی وجود دارد. بنابر آنچه در کتاب حبقوق نبی آمده، دوره نبوت او تقریبا هم‌زمان با سقوط پایتخت آشوریان و پیروزی بابلی‌ها (به فرماندهی بخت نصر) در سال ۶۱۲ق‌م بوده است. به گفته برخی محققان متأخر، وی در دوره سلطنت یهویاقیم (۶۰۹ـ۵۹۸ق‌م) یا کمی پیش‌ تر از آن، در اواخر دوره سلطنت یوشیا (۶۳۹ـ۶۰۹ق‌م)، می‌زیسته است.

داستان‌هایی درباره حبقوق، به‌ ویژه بر اساس معنای لغوی نام وی، شکل گرفته است از جمله ماجرای «زیبا و اژدها» که شرح خدمت او به دانیال در چاه شیران است. همچنین درباره حضور وی در میان اسیران بنی‌اسرائیل که به بابل برده شدند و نیز آمدن وی به ایران گزارش‌ هایی وجود دارد، ولی گفته شده است که این گزارش‌ها مبنای تاریخی ندارند.

نام حبقوق و اشاراتی به کتاب او در برخی متون حدیثی و تفسیری اسلامی یافت می‌شود. نام او در این منابع اغلب حَیَقوق و حَیْقوق ضبط شده است. ذکر نام حبقوق در متون اسلامی عمدتا بدان سبب است که گفته‌های وی در باب سوم کتابش بشارتی بر ظهور پیامبر اسلام دانسته می‌شود.

براساس حدیثی که شیخ صدوق نقل کرده است، امام رضا(ع) در مناظره با رأس الجالوت یهودی، برای دفاع از حقانیت اسلام، به بشارت حبقّوق به ظهور حضرت محمد(ص) و نزول قرآن استناد کرد و او نیز پذیرفت. در برخی منابع کلامی شیعی نیز، بدون اشاره به این حدیث، به جملاتی از کتاب حبقوق ناظر به بشارت به ظهور پیامبر اسلام استناد شده است که با عبارات ذکر شده در این حدیث اختلافاتی دارد. همچنین نام حبقوق در دعای ام داود آمده است.

کتاب حبقّوق سِفرِ سی و پنجم عهد عتیق و هشتمین سِفر از اسفار دوازده پیامبر کوچک بنی‌اسرائیل و از جمله کتاب‌های مختصر عهد عتیق است. این کتاب سه باب دارد و محتوای آن به پنج بخش تقسیم‌پذیر است. در باب‌های اول و دومِ این کتاب، که چهار بخش نخست آن را دربرمی‌گیرد، آمده است که حبقّوق از ظلم و بی‌عدالتی در میان قوم یهود به درگاه خدا شکوه کرد و خدا در پاسخ به او مژده داد که بابلی‌ها آنان را به اسارت خواهند برد.

سپس حبقّوق از خدا پرسید چگونه بابلی‌ها بر قوم یهود که از آنان عادل‌ترند غلبه خواهند کرد و آنان را اسیر خواهند کرد؟خدا جواب داد که پیروزی و شادی بابلی‌ها موقتی است و آنان نابود خواهند شد و مردمانِ عادل با ایمانشان خواهند زیست. بخش پنجم (باب سوم)، که خلاصه و نتیجه گفته‌های حبقّوق در دو باب پیشین است، مناجاتی شعرگونه است. تفسیری از دو باب اول این کتاب در طومارهای بحرالمیت کشف شده است. برخی تعالیم این کتاب بر رهبران بزرگ مسیحی، نظیر پولس، آگوستین و لوتر، اثر گذار بوده است.

 

عروج ملکوتی

درباره آرامگاه حبقوق روایت‌های مختلفی وجود دارد. یکی از آرامگاه‌های منسوب به وی در شهر کاداریم در فلسطین است. آرامگاهی نیز منسوب به حبقّوق در جنوب‌غربی شهر تویسرکان قرار دارد که از بناهای تاریخی ایران است. آرامگاه حبقّوق مورد احترام و تقدیس یهودیان و مسلمانان است و اهالی منطقه درباره کرامات وی حکایات فراوانی نقل می‌کنند. در سال ۱۳۷۲ هجری خورشیدی، آرامگاه حبقوق نبی، در تویسرکان، مورد کاوش قرار می گیرد و جسد سالم او نمایان می شود.

زندگینامه حضرت عزیر (ع)

 

به نام آفریننده عشق

 

عزیر یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که نسبش به بنیامین فرزند حضرت یعقوب علیه‌ السلام می‌رسد.

 

«عُزَیر» همان عَزرا یا «اسدراس Esdras» است که به امر اردشیر اول، پادشاه هخامنشی، بقیه یهودیان مقیم ایران را به همراه خود به فلسطین آورد. اردشیر اول، او را تقویت کرد و وسائل این مهاجرت را برای وی فراهم ساخت. عزیر را احیا کننده تورات فراموش شده معرفی کرده‌اند.

به عزیر پیامبر وحی شد که بنی اسرائیل را به سوی حق و راه راست هدایت کن. وی اعلامیه را در بیت المقدس (بیت الله) برای مردم قرائت کرد. در این اعلامیه آمده بود: «ای آل یهود! تقوای الهی پیشه کنید و شریعت حضرت موسی علیه‌ السلام را به پا دارید تا خداوند شما را مورد رحمت قرار دهد، وگرنه، عزیر به شما اعلام خطر میکند که به دست سپاه بابل کشته و یا اسیر میشوید و اگر به تورات عمل نکنید، تمامی کتب موجود میان شما را جمع میکنند و در آتش میسوزانند».

چون خبر انتشار اعلامیه عزیر نبی به گوش یوتاتیم رسید، او دستور داد تا آن را پاره کنند و بسوزانند و عزیر را هر کجا یافتند، دستگیر کنند و به قتل برسانند. سرانجام همانطور که حضرت عزیر اعلام کرده بود، بخت النصر، پادشاه بابل، بیت المقدس را تسخیر و تمام اموال و جواهرات مردم را غارت کرد و یوتاتیم را دستگیر کرد و به بابل فرستاد و برادرش صِدقیا را به جای وی نشاند. صدقیا، ارمیای نبی را ۱۰ سال به زندان افکند، اما وی به دست بخت النصر از زندان آزاد شد و آل یهودا به اسارت به بابل رفتند. بخت النصر به عزیر احسان بسیاری کرد.

روزی حضرت عزیر پیامبر با سبدی پر از انجیر و انگور، سوار بر الاغش رهسپارِ شهرِ ویران شده بیت المقدس گشت. آن شهر ویران و سقف و دیوارهایش فرو ریخته بود. چون عزیر از تپه شهر بالا رفت و نگاهی به اجساد مردگان افکند، با خود گفت: چگونه این سرزمین دوباره زنده و آباد میشود؟ عزیر با دیگر با خود اندیشید که خداوند، چگونه مردگان را زنده خواهد؟! (عده ای از مفسرین احتمال میدهند این شک و تردید پیش از رسیدن به سن بلوغ بر وی عارض شده بود.)

خداوند او را صد سال به خواب عمیقی شبیه به مرگ تسلیم کرد. سپس خداوند او را از خواب بیدار کرد و از او پرسید: چه مدت خوابیده ای؟ گفت: یک روز یا اندکی از یک روز را در خواب بوده ام. (وی در اول روز به خواب رفته بود و وقتی بیدار شد، چند ساعت از روز میگذشت.) خداوند فرمود: چنین نیست؛ بلکه صد سال به خواب رفته بودی، به خوراک و آب خود بنگر که تغییر نکرده است، و همچنین به الاغت بنگر که در نتیجه گرسنگی مرده و از حالت اول خود خارج گردیده است. ما این کار را کردیم تا تو را آیتی قرار دهیم. به آن استخوان ها بنگر که چگونه آنها را برمی آوریم و بر آنها گوشت می پوشانیم. چون این مطلب بر او ظاهر شد، گفت: میدانم که خدای یکتا بر هر چیز تواناست.

نام عزیر پیامبر، فقط یک بار در قرآن مجید و آن هم در آیه ۳۰ سوره توبه آمده است و یک بار هم به صورت ضمنی در آیه ۲۵۹ سوره بقره (داستان خوابیدن و زنده شدن او و الاغش) به آن اشاره شده است. بنا بر روایت ابن عباس، جماعتی از یهود، عزیر را پسر خدا میدانستند و عده ای از آن جماعت در زمان رسول اکرم (ص) می زیستند. پیامبر اسلام (ص) فرمودند: «غضب خدا بر یهود وقتی شدت گرفت که گفتند: عزیر پسر خداست…». با مرور زمان این عقیده یهودیان از میان آنها رخت بربست.

عالم پیر نصرانی به امام محمد باقر علیه‌ السلام گفت: از شما سؤالی می‌کنم که هرگز پاسخش را نتوانی گفت و آن سؤال این است: خبر دهید مرا از مردی که با عیال خود همبستر شد و سپس آن زن به دو پسر حامله گردید و هر دو (به صورت دو قلو) در یک ساعت متولد شدند و هر دو در یک ساعت از دنیا رفتند ولی یکی از آنها صد و پنجاه سال و دیگری پنجاه سال عمر کرد، آنها کیستند و قصه آنها از چه قرار است؟

امام فرمود: آن دو پسر، «عزیز» و «عُزَیر» بودند؛ آن دو در یک ساعت متولد شدند و با هم سی سال زندگی کردند، آنگاه خداوند «عُزیر» را قبض روح کرد و یک صد سال در صف مردگان بود، ولی «عزیز» همچنان در دنیا زندگی می‌کرد. پس از صد سال خداوند «عُزیر» را زنده کرد و او را دوباره به دنیا برگرداند و او بیست سال با برادرش «عزیز» زندگی کرد و سپس هر دو با هم در یک ساعت از دنیا رفتند، روی این حساب «عُزیر» پنجاه سال عمر کرد ولی «عزیز» صد و پنجاه سال عمر نمود.

 

معجزات و کرامات

در قرآن آمده است: عزیر چون از خواب صد ساله بیدار شد، دید که طعام و نوشابه اش (آب) تغییر نکرده است، ولی استخوان ها و مفاصل الاغش از هم گسسته است. آنگاه استخوان های حیوان بر هم سوار شد و زنده شد. چون عزیر به خانه خود بازگشت، پیرزنی (همان خدمتکار خردسالی که قبل از خواب صد ساله، در منزلش کار میکرد) را بر در خانه خود یافت که طراوت جوانی اش به کلی از میان رفته و حتی قوه بینایی را از دست داده بود.

از او پرسید: این خانه عزیر پیامبر است؟ پیرزن گفت: بله. آنگاه باران اشک از دیدگان بیفشاند و گفت: عزیر رفت و مردم او را فراموش کردند و پس از روزگاری، این اولین بار است که می شنوم تو نام عزیر پیامبر را میبری و سراغ خانه اش را میگیری. عزیر خود را به او معرفی کرد و گفت: خدا مدت صد سال مرا به جهان مردگان برد و اینک دوباره به عالم زندگانی باز آورد. زن در ابتدا از سخن او متعجب شد و ادعای او را انکار کرد.

سپس گفت: عزیر مردی صالح و مستجاب الدعوه بود و هر چه از خدا میخواست، حاجتش برآورده میشد. پس اگر تو همان عزیر هستی، از خدا بخواه تا مرا از بیماریها شفا بخشد و دیدگانم را بینا سازد. عزیر دعا کرد، بیدرنگ صحت و بینایی زن به او بازگشت. پس زن دست و پای او را بوسید و به سوی بنی اسرائیل رفت و اولاد عزیر را که به سن پیری رسیده بودند، از ماجرا با خبر ساخت و فریاد زد که خداوند، عزیر را که مدت صد سال از او خبری نبود، اکنون در سن جوانی و خرمی بازگردانیده است. پس عزیر به صورت مردی نیرومند نزد ایشان آمد، ولی قوم او را انکار کردند، و او را دروغگو خواندند، کتفش را باز کردند و خواستند او را امتحان کنند. از این رو، یکی از فرزندانش گفت: روی کتف عزیر، خالی بود که او را از دیگران متمایز میساخت.

کتفش را باز کردند و دیدند که همان خال به جای خود باقی است. یکی دیگر از فرزندان بزرگش برای اطمینان خاطر خود و رفع هر گونه شک و شبه های گفت: به ما خبر داده اند که از زمان بخت النصر و پس از سوزاندن تورات، جز عده اندکی تورات را از حفظ نداشتند و عزیر از جمله آن عده بود. اگر تو عزیر پیامبر هستی، آنچه را که از تورات محفوظ داری، برای ما بخوان. عزیر تورات را بدون کم و زیاد برایشان بخواند. از این رو، او را تصدیق کردند و با او به مصافحه پرداختند و مقدمش را گرامی داشتند، اما گروهی هم به او ایمان نیاوردند.

 

عروج ملکوتی

در دوره کنونی دو مکان به عزیر منسوب است. در شهر عیزریه در کرانه باختری رود اردن در کشور فلسطین قبری به وی منسوب است و در کنار آن مسجدی به نام عزیر قرار دارد. همچنین در شهر عماره در استان میسان در جنوب کشور عراق بارگاهی منسوب به عزیر وجود دارد.

زندگینامه حضرت ارمیا (ع)

 

به نام آفریننده عشق

 

ارمیای نبی یکی از پیامبران بزرگ بنی‌اسرائیل در دوره سقوط اورشلیم به‌ دست بُخْتُ نُصَّر می باشد. ارمیا ابن ‌حلقیا از پیامبران یهود در قرن ۶‌ـ‌۷ قبل از میلاد بوده که در قرآن به‌ طور صریح از او نامی به‌ میان نیامده است؛ ولی منابع تاریخی و تفسیری و روایی در ذیل برخی آیات از او یاد‌ کرده‌اند.

 

واژه «یرمیا‌=Jeremiah» در زبان عبری به‌معنای «رفعت یافته از سوی خدا، منصوب از سوی او، خدا تیر می‌افکند یا به زیر می‌اندازد» آمده است. ارمیا در عهد عتیق اهمّیت ویژه‌ای داشته است و کتاب مستقلی به نام او در اسفار تورات به چشم می‌خورد. او بنا به گزارش تورات در روستای عناتوت در نزدیکی اورشلیم (واقع در ۶ کیلومتری شرق بیت‌المقدس کنونی) از خانواده‌ای کهانت ‌پیشه به دنیا آمد.

سکونت خانواده او در منطقه‌ای موسوم به بنیامین، احتمالا نشان‌ دهنده انتساب وی به شاخه بنیامینی از بنی‌اسرائیل است. ارمیا در دوره افول آشوریان و به قدرت رسیدن بابلیان و رقابت آن دو امپراتوری با حکومت مصر می‌ زیسته است. ارمیا هم‌ زمان با پادشاهی یوشیا به نبوّت می‌ رسد.

یوشیا با دست یافتن به نسخه‌ای مفقود از شریعت موسی، تصمیم می‌ گیرد در یهودیه به اصلاحات گسترده مذهبی و فرهنگی و اجتماعی دست زند. گفت و گوها و مناجات‌ های ارمیا با خداوند در آغاز دوره رسالتش به این دوره مربوط می‌شود که در بخش‌ های نخست سِفْر او گرد آمده است.

او پادشاه و بزرگان یهود و عموم مردم را به‌دلیل نقض حکام روز شنبه و پرستش رب النوع خورشید و گناهان دیگر توبیخ‌ می ‌کرد. پیامبران دروغین از روی فریب در برابر انذارهای او، مردم را به امیدهای نابجا مژده داده، نعمت و آسایش را برای یهودیان در آینده نزدیک پیش ‌بینی می‌کردند. ازاین‌ روی ارمیا، به پیامبر شر لقب یافته بود و مردم از او بیزاری جسته، نفرینش می‌کردند.

گریه و اندوه فراوان او بر قومش از وی پیامبری گریان و اندوهناک به نمایش گذاشته است: «کاش که سر من آب بود و چشمانم چشمه اشک، تا روز و شب بر کشتگان دختر قوم خود می‌گریستم». رسالت ارمیا، پیام انتقام خدا از ملتی گناهکار است. در کتاب وی به احساس شدید مسؤولیت در برابر خداوند و گوهر پیوند انسان با خدا بر می ‌خوریم. پیام او، پیام معنویت و عرفان است.

داستان ارمیا با روایتی از حسن بصری آغاز می‌شود که درباره زهد و پارسایی او است. وی در این روایت، فرزند پادشاهی معرّفی شده که به رغم اصرار پدر، از ازدواج پرهیز می‌کرده و به کناره ‌گیری از مردم تمایل داشته است تا آن که سرانجام وحی الهی بر او نازل شد.

ارمیا از ناتوانی خویش در انجام این مسؤولیت بزرگ به خدا شکوه می‌برد و از او یاری می‌خواهد. خداوند از قدرت بی‌ نهایت خویش و اراده بی‌تغییر خود و حمایت مدامش از ارمیا و همراهی‌اش با او در انجام این مسؤولیت یاد می‌کند و پس از گناهان و فساد اقشار گوناگون بنی‌ اسرائیل از پادشاهان، کاهنان، عابدان و… سخن گفته، سرانجام از عذاب سخت خویش با فرستادن پادشاهی ستمگر برای تخریب اورشلیم خبر می‌دهد.

ارمیا با شنیدن این پیام، فریاد می‌کشد و پیراهن پاره می‌کند و خاکستر بر سر می‌فکند و به سان روایت توراتی، به بدبختی خویش نفرین می‌فرستد. خداوند بر حال وی تأسف خورده، به او دلداری می‌دهد که عذاب خود را پیش از رضایت ارمیا بر آنان فرو نفرستد تا آن که مدّتی بعد بر گناهان و طغیان بنی‌اسرائیل افزوده، و بُخت نُصَّر به‌سوی اورشلیم روانه می‌شود. در همین هنگام، فرشته‌ ای در لباس آدمی نزد ارمیا آمده، از او درباره خانواده ناسپاس خویش که پاسخ همه محبّت‌ هایش را به دشمنی داده‌اند، شکایت می‌برد.

ارمیا پس از دو بار سفارش به مدارا و نرمی، بار سوم که از فساد و آلودگی اخلاقی آن خانواده باخبر می‌شود، خشم آن شخص را از روی حق و عدل می‌شمرد و بر آنان نفرین فرستاده، عذاب خداوند را برایشان می‌خواهد. در همین آن، صاعقه‌ای بر بیت المقدس فرود می‌آید و آن را به آتش می‌ کشد و خداوند ارمیا را از حقیقت ماجرا آگاه می‌ سازد. در این هنگام، ارمیا میان پرندگان آسمان به پرواز آمده، سپس دیگر حوادث هجوم بُختُ نُصَّر رخ می‌دهد.

 

آن‌ گاه خداوند او را ۱۰۰ سال می‌ میراند؛ سپس دوباره در دوره بازگشت بنی‌اسرائیل از تبعید بابل و آبادی مجدّد اورشلیم به حیات باز ‌می‌گرداند: «فَاَماتَهُ الله مِائَةَ عام ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ کم لَبِثتَ قالَ لَبِثتُ یومـًا اَو بَعضَ یوم‌…». در روایتی از وهب‌ بن منبه پس از نقل ماجرای مذکور، برای ارمیا حیاتی طولانی قائل شده و او را هم ‌چنان زنده شمرده‌اند.

نقل ‌شده که آیات مورد بحث، درباره عزیر هستند. فیض کاشانی برای حل تعارض روایات، احتمال داده که ماجرای مذکور به‌طور جداگانه درباره هر ‌یک از عزیر و ارمیا اتّفاق افتاده است. برخی نیز با استناد به سیاق آیات که درباره منکران رستاخیز است، آیه مزبور را مربوط به انسانی کافر و نه پیامبری مؤمن شمرده‌اند.

بنا به برخی روایات سنی و شیعی، ارمیا پس از خراب شدن بیت‌ المقدس یا هنگام بازگشت از مصر، با مقداری آب و غذا به راه می‌افتد و در گوشه‌ای بیرون شهر با نگاه به خرابه ‌های آن از خود می ‌پرسد: چگونه خداوند این شهر یا این جمع مردگان را پس از مرگ و نابودی دوباره برپا می‌دارد: «اَو کالَّذی مَرَّ عَلی قَریة و هِیَ خاوِیةٌ عَلی عُروشِها قالَ اَنّی یحیی هـذِهِ اللّهُ بَعدَ مَوتِها»

ماجرای حمله بُختُ نُصَّر در روایات اسلامی، به‌ طور معمول در سوره اسراء نقل می‌ شود: «و‌قَضَینا اِلی بَنی اِسرءیلَ فِی الکتـبِ لَتُفسِدُنَّ فِی‌الاَرضِ مَرَّتَینِ… فَاِذا جاءَ وَعدُ اُولـهُما بَعَثنا عَلَیکم عِبادًا لَنا اولی بَأس شَدید…فَاِذا جاءَ وَعدُ الأخِرَةِ لِیسوءوا وُجوهَکم‌…».

در این آیات، از دو دوره افساد بنی‌ اسرائیل و دوبار انتقام الهی از آنان یاد‌ شده است. برخی، دوره نخست افساد را به زندانی ساختن ارمیا و کشتن زکریا مربوط دانسته، و عده‌ای دیگر، دوره دوم را مربوط به حبس و شکنجه ارمیا شمرده‌اند.

قرطبی، ذیل آیه ۱۱ انبیاء «و‌ کم قَصَمنا مِن قَریة کانَت ظالِمَةً» ارمیا را پیام آور نزول غضب خداوند بر عرب‌ های حجاز می‌داند. آنان که طغیان و فساد را به سر حد نهایی رسانده و پیامبرشان را کشته بودند، مورد غضب خدا قرار گرفتند و ارمیا از سوی خدا نزد بخت نُصَّر آمده و او را برای انتقام از ایشان به آن دیار می ‌فرستد.

خداوند پیش از حمله بخت نُصَّر به ارمیا مأموریت می‌دهد که معد بن عدنان، جد پیامبر را از جزیرة‌العرب خارج سازد. به ماجرای نجات معد بن‌ عدنان به ‌گونه‌ای افسانه وار و گسترده در منابع اسلامی توجه شده است و او را در زمره پیامبرانی بر شمرده‌اند که مژده ظهور پیامبر اسلام را داده‌اند.

 

معجزات و کرامات

برخی منابع کلامی شیعه در اثبات عقیده رجعت، به ماجرای زنده شدن هزاران نفر از بنی‌ اسرائیل پس از مرگ ناگهانی استدلال و ارمیا را پیامبر آنان معرّفی کرده‌اند. شیخ صدوق از این ماجرا چنین حکایت می‌کند: آنان که از بیماری طاعون رنج می‌بردند، برای رهایی از آن، همگی از شهر خارج شده، به ساحل دریا پناه می‌برند.

آنگاه فرمان مرگ از سوی خداوند بر آنان فرود می‌آید، سپس ارمیا با گذر از جمع مردگان به خداوند روی کرده و از او حیاتی دوباره را برای آنان خواستار می‌شود و بدین ترتیب، همگی به حیات باز‌ می‌ گردند. در منابع دیگر، نام این پیامبر، حزقیل یاد‌شده است.

 

عروج ملکوتی

در برخی منابع اسلامی به جریان سنگسار شدن وی به‌ وسیله یهودیان مصر یا عرب‌ های حجاز اشاره، و روز شهادت او نیز در برخی منابع شیعی، ۲۳ ذی‌ قعده دانسته شده است. آرامگاه این پیامبر در استان سمنان، روستای ارمیان قرار دارد.