نوشته‌ها

زندگینامه هاشم قزوینی

 

به نام آفریننده عشق

 

هاشم مدرس قزوینی (۱۲۷۰-۱۳۳۹ش)، از علمای بزرگ شیعه و از مدرسان حوزه علمیه مشهد در سده سیزدهم و چهاردهم شمسی بود.

 

ویژگی ها

شیخ هاشم قزوینی عالم متفکر و زاهد با تقوا در سال ۱۲۷۰ش. در یکی از آبادی‌های اطراف قزوین دیده به جهان گشود. شیخ هاشم مقدمات و ادبیات را در قزوین نزد اساتید آن روز فرا گرفت و پس از تکمیل ادبیات نزد استادان معروف قزوین (حضرت آیت الله حاج ملا علی طارمی و حضرت‌ آیت الله آخوند ملا علی‌اکبر)، سطوح عالیه فقه و اصول را خواند. و در همین شهر فلسفه اشراق و فلسفه مشاء را نزد استاد عالیقدر خود، مرحوم علامه سید موسی زرآبادی آموخت.

آنگاه برای تکمیل مدارج علمی به اصفهان عزیمت نمود و نزد استادان آن دیار، مرحوم آیت الله حاج محمد ابراهیم کلباسی، و آیت الله شیخ محمدحسین فشارکی کسب فیض کرد، و بعد از شش سال به وطن بازگشت، اما باز هم شوق به کسب علم وی را مایل به مهاجرت به مشهد مقدس نمود و در آنجا از محضر حضرت آیت الله حاج آقا حسین قمی، آیت الله میرزا محمد آقازاده خراسانی و آیت الله میرزا مهدی اصفهانی کسب کمال نمود و از دو استاد اخیر به اجازه اجتهاد مفتخر گردید و همین اجازه از طرف حضرت آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی حاشیه زده شد و تأیید گشت.

آیت الله خامنه ای در توصیف ابعاد شخصیت استاد فرزانه‌ اش این چنین فرمود: «پس از اینکه شرح لمعه را تمام کردم، رفتم درس مکاسب و رسائل مرحوم آیت‌ الله شیخ هاشم قزوینی که اهل ریاضت و مدرس درجه یک مشهد و بسیار مرد محترم و مُلا و معروف در بین خواص مشهد، مرد آزاده و روشن ضمیر بود، به خصوص در نزد اهل علم، ایشان مرد مُلا و جامع و خوش بیان بودند؛ به طوری که من در نجف و در قم که اغلب درس های آنجا را رفتم کسی به خوش بیانی ایشان ندیدم، بخش عمده درس رسائل و مکاسب و کفایه را پیش ایشان خواندم. یک مدتی هم درس خارج حاج شیخ هاشم قزوینی رفتم؛ یعنی ایشان با اصرار خود ما یک درس خارج اصول شروع کرد، مرحوم شیخ هاشم با بحث وسیع، همه اقوال را نقل می‌ کرد و بعد رد می‌ کرد».

همچنین درباره روحیه استکبار ستیزی استادشان فرمود: «مرحوم آیت‌ الله قزوینی تنها روحانی ای بود که بر اساس همان آزادگی و بزرگ منشی‌ اش در مقابل شهادت مرحوم نواب صفوی عکس‌ العمل نشان داد و در مجلس درس از شهادت مرحوم نواب صفوی و یارانش به دسیسه دستگاه حاکم انتقاد شدید کرد و تأثر خودش را از شهادت آن ها ابراز داشت و گفت: «مملکت ما کارش به جایی رسیده که فرزند پیغمبر را به جرم گفتن حقایق می کشند.»

از کرامات نفسانی حاج شیخ هاشم به روایت خودشان:

زمانی که من در اصفهان درس می خواندم، سال سختی پیش آمد و ما طلبه‌ ها در مدرسه با وضع نامناسبی زندگی می‌ کردیم و گاهی از گرسنگی، ضعف شدید بر ما عارض می‌ شد، روزی شنیدیم که در خارج شهر گوشت شتر پخش می‌ کنند، من هم به آن سو رفتم و جمع زیادی مانند من چشم‌هایشان را به مقَسِّم دوخته بودند تا اینکه در آخر مقدار پنج سیر از آن گوشت نصیب من شد.

مسرور بودم که بی‌ نصیب نشده‌ام، به طرف مدرسه راه افتادم. در مسیر راه در کنار کوچه‌ ای دیدم یک زن ارمنی نشسته و دو دختر بچه‌ اش را در دو طرف خود خوابانیده، سر یکی را روی زانوی راست و سر دیگری را روی زانوی چپ خود گذاشته است، چشمان این دو دختر از بی‌ حالی و بی‌ رمقی مانند مردگان روی هم بود و آهسته آهسته نفس می‌ کشیدند.

آن زن که چشمش به من افتاد و از لباس‌ هایم مرا فرد روحانی تشخیص داد، با حال شرمساری و ضعف بی‌ نهایت به من ملتجی شد و با زبانی که من نمی‌ فهمیدم، اظهار حاجت کرد و اشاره به دو دخترش نمود و به من فهمانید که به فریاد این فرزندانم برسید که در شرف تلف و هلاکت هستند و گاهی هم سر به سوی آسمان می‌ کرد و با زبان خود دعا می‌ کرد.

خیلی ناراحت شدم، خود را فراموش کردم و به آن زن فهماندم که اینجا باشید من می‌ آیم، به مدرسه رفتم و همان گوشت‌ ها را سرخ کردم و برگشتم و به آن زن دادم، او قلیه‌ ای از آن را نزدیک دهان یکی از دختر ها برد و فشار داد و قطره آبی از آن گوشت به دهان او چکید و مقداری چشم خود را باز کرد! قلیه دیگری را گرفت و در دهان دختر دیگر فشار داد، او هم چشم باز کرد. کم کم آن تکه‌ های گوشت را به دخترانش داد و سر به سوی آسمان گرفت و برای من دعا کرد.

از او خداحافظی کردم و به مدرسه آمدم، در حالی که بعد از ظهر بود و هوا گرم و ضعف گرسنگی وجودم را گرفته بود، دراز کشیدم و خودم چیزی نداشتم که سدّ جوع کنم، ناگاه دیدم در حجره باز شد و پیرمردی نورانی که بقچه‌ ای در دست داشت وارد شد و من به او سلام کردم. حالم را پرسید، بسیار محبت کرد و پرسید: چه می‌ کنی؟ گفتم: دراز کشیده‌ ام.

فرمود: این بقچه از آنِ شماست، این را گفت و از اتاق بیرون شد! من به شک افتادم که این پیرمرد خوشرو و نورانی که بود؟! دنبالش روان شدم، ولی او را نیافتم! آمدم به حجره و آن بسته را باز کردم، دیدم که نان‌ های تافتون معطر و روغنی است که تا آن زمان از آن‌ ها ندیده و نخورده بودم، یادم آمد که از آن پیرمرد پرسیدم چه کسی این ها را فرستاده است؟ اشاره‌ ای کرد که مپرس، کسی که چرخ و پر به دست اوست به یاد شماهاست و از اتاق خارج شد! بعضی از دوستان خود را صدا زدم و جریان را نقل کردم و از آن تافتون‌ ها همه سیر خوردند و من از حالت ضعف و سستی بیرون آمدم.

 

روزی آیت الله هاشم قزوینی به آیت الله وحید فرمود: اواخر عمر من است، درسم را ناقص گذاشتم. شما در مشهد بمانید درس مرا کامل کنید. آیت الله وحید گفت: نه می خواهم بروم نجف. حاج شیخ ساکت شد. آیت الله وحید چهار ماه در تهران معطل شد و نتوانست به نجف برود و می گفت: «مثل اینکه حاج شیخ مرا قبض کرد که من نتوانم به نجف بروم» تا بالاخره مجبور می شود برگردد مشهد بعد از فوت حاج شیخ درس ایشان را تمام کند.

مرحوم حاج میرزا عبدالله، از اهالی قلعه هاشم خان نقل می کردند: در قلعه هاشم خان یخچال طبیعی می ساختند. روزی یکی از کارگران که ازحضور شیخ آگاه نبود به کارگران می گوید: پسرِ مهدی (مهدی نام پدر مرحوم شیخ هاشم است) پولها را به خمره می ریزد و به ما مزد نمی دهد و این در حالی بود که شیخ هیچ پولی برای پرداخت مزد کارگرها نداشت.

حاج شیخ از این موضوع بسیار ناراحت شده و بیرون می رود و در ابتدای روستا ناراحت قدم می زند و در فکر فرو می رود که چگونه پول کارگران را بپردازد. یک مرتبه اسب سواری از راه می رسد و مبلغ یک صد تومان به شیخ می دهد و می گوید: شیخ! بری الذمه شدم، بری الذمه شدم. شیخ می گوید تأمل کن حساب کنیم، ولی آن شخص به سرعت از نظرها دور می شود و شیخ با آن یک صد تومان تمام بدهی ها و مزد کارگرها را پرداخت می نماید.

شیخ هاشم قزوینی می گوید: یک روز، بین خواب و بیداری دیدم قیامت برپا شده و مردم فوج فوج بر سمت جایگاهشان می روند و بهشتیان نیز به سوی بهشت می روند. من هم راه افتادم. فهمیدم که بهشتی هستم و به سمت بهشت می روم اما دو تا دَر پیدا شد، از یک در، مردم دسته دسته می رفتند و از دری دیگر تک تک. به طرف دری رفتم که مردم فوج فوج داخل آن می شدند دیدم کسی جلوی من را گرفت و گفت: کجا می روی؟

گفتم: بهشتی هستم و به طرف بهشت می روم. گفت: شما حق نداری از این در بروی، گفتم: چرا؟ گفت: بالای سرت را نگاه کن. وقتی بالای سرم را نگاه کردم، دیدم که نوشته: باب الحسین علیه السلام. آن شخص گفت: این درب مخصوص ابی عبدالله علیه السلام است و چون تو روضه حسین علیه السلام نخواندی، حق نداری از این در وارد شوی. خیلی ناراحت و مکدّر و دل شکسته شدم. همان جا نشستم و گفتم: خدایا چه باید بکنم؟ شخصی جلو آمد و پرسید: چرا ناراحتی؟ وقتی قضیه را برای او تعریف کردم، گفت: من همین جا می نشینم و تو یک روضه ای بخوان. هر چه فکر کردم که چه بخوانم، چیزی یادم نیامد. فقط گفتم: یا حسین مظلوم! بعد از این گفته، دیدم تمام محشر غوغا شد و از در و دیوار، صدای یا حسین بلند شد. این را گفتم و بعد رفتم.

شیخ هاشم قزوینی یک روز در برف سنگین و سرما و یخبندان شدید، برای دیدن میرزای اصفهانی به مشهد رفته بودند، آن هم در کوچه‌های تنگ آن موقع و آن سرماهای کشنده آن زمان. وقتی بیرون می‌آیند، چون با نعلین بودند و سوز عجیب و یخبندان بوده است، زمین یک حالت سُری بوده است. آیت‌ الله میرزا هاشم قزوینی به آقای حکیمی بیان می‌کند که نعلین را دربیاوریم وگرنه سُر می‌خوریم. آقای حکیمی می‌گوید: دیدم آقا نعلین را درآورد و با پای برهنه، روی یخ راه رفت در حالی که وقتی کوچکترین چیز روی پا می‌خورد، سوز عجیبی بود و انسان اصلا دیگر نمی‌توانست حرکت کند. تعبیر ایشان این بود که پا به یخ می‌چسبید و دیگر بلند نمی‌شد.

اما دیدم ایشان آرام آرام، خیلی راحت پاها را برمی‌دارد و اصلا وضع ایشان تغییری نکرد. تعجب کردم. من اول پایم چسبید. ایشان به من فرمود: دستت را به من بده. وقتی دستم را گرفت، دیدم من هم دیگر راحت می‌توانم پاهایم را بگذارم. دیگر نه سوزی، نه سرمایی! وقتی در مدرسه رفتیم، گفتم: آقا! این چه وضعی بود؟ فرمودند: عزیز دلم! اگر انسان، انسان شد، به عالم مسلط است، این که یخ است، چیزی نیست.

 

عروج ملکوتی

سرانجام شیخ هاشم پس از ۶۹ سال عمر با برکت، در سال ۱۳۳۹ش دنیا را بدرود گفت و در جوار حضرت رضا (ع) به سرای باقی شتافت و در حرم امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمدحسن مولوی قندهاری

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد حسن مولوی قندهاری در سال ۱۳۱۹هـ. ق. در شهر قندهار چشم به جهان گشود. در ۷ سالگی پا به مکتب نهاد و خواندن و نوشتن را از پدرش فراگرفت. آنگاه نزد پدر و سایر استادان زادگاهش به فراگیری مقدمات و علوم دینی روی آورد.

 

ویژگی ها

استعداد سرشار و همت بالای وی، باعث شد پدرش او را به مهم‌ترین پایگاه علمی شیعه ، نجف اشرف بفرستد. میرزا محمد اکبر در سال ۱۳۱۴ ش، (۱۳۵۳ ق.) در روزگاری که ۳۴ بهار از زندگی فرزندش محمدحسن می‌گذشت، به نجف اشرف مهاجرت کرد و این دانشجوی جوان در جوار حرم علوی، به تحصیل و تهذیب پرداخت و مراحل تکامل و ترقی را خیلی زود پیمود.

این عالم کوشا در عرصه‌های مختلف علوم اسلامی صاحب رای و اندیشه بود. یکی از نویسندگان ابعاد شخصیت علمی او را چنین می‌ستاید: «محمد حسن مولوی، عالم فاضل مورخ، جلیل، ادیب، شاعر، زاهد و عابد بود.» از ویژگی های تحسین برانگیز مولوی آشنایی کامل با فنون شاعری است. سروده‌های او بیانگر قریحه زیبا و سبک دلنشین در این هنر برجسته است. وی علاوه بر اشعار عربی بیست هزار بیت به زبان فارسی سروده است.

وی پس از تکمیل معلومات و ارتقاء به درجه اجتهاد ، به عنوان نماینده تام الاختیار استادانش به کشورهای هند، پاکستان و افغانستان سفر کرد و طی چهل سال اقامت در آن کشورها، خدمات ارزنده‌ای از خود به یادگار گذاشت و در نشر و تبلیغ احکام و عقاید دینی مردم آن سامان کوشید. آنگاه پس از یک دوره سفر تبلیغی طولانی، برای بهره مندی بیشتر از فضای ملکوتی نجف اشرف، در سال ۱۳۷۹هـ. ق. به این شهر بازگشت و در جوار مرقد مطهر مولای متقیان علی علیه‌ السلام به زیارت، عبادت، تهذیب، تهجد، توسل، تحقیق و تالیف پرداخت.

سپس در سال ۱۳۹۱هـ. ق. هنگامی که حوزه علمیه نجف، تحت فشارهای شدید رژیم صدام قرار داشت و طلاب و عالمان غیر عراقی مجبور به ترک آن کشور شده بودند، به ناچار به ایران آمد و تا پایان عمر در مشهد ساکن شد. آیت الله محمدحسن مولوی در اکثر سخنرانی ها و صحبت های خود از محاسبه و مراقبت نفس حرف می‌زد و می‌گفت: «به توسل و تضرع پناه ببرید مخصوصا توسل به حضرت زهرا و ولی عصر علیهما السلام که اثر خاصی دارد. عیادت از مریض و شرکت در تشییع جنازه نیز اثربخش است.»

یکی از کسانی که شاهد برخی از کرامت های او بود، می‌گوید: «در یکی از روزهای سال ۱۳۶۵ ش، با چشم خود فردی را دیدم که دچار بیماری شدیدی شده بود. او از جناب مولوی تقاضا کرد تا برای شفایش دعا بخواند. جناب مولوی در مقابل چشم حاضران حبه قندی برداشت و دعایی خواند و سپس آن را به آن فرد مریض داد. آن شخص بیمار با خوردن آن قند، احساس سلامتی کرد.»

 

نقل است: یک روز چند نفر از نزدیکان و ملازمان آیت الله مولوی با ایشان به صورت خصوصی نشسته بودیم که آقا فرمودند هر کسی هر حاجتی دارد بگوید تا من برایش دعا کنم! اولین نفر برادرزاده آقا بود که گفت: آقا! دعا کنید من بروم در یکی از کشورهای غربی درس بخوانم و بعد بروم افغانستان به دانش مردم بیفزایم. آقا تاملی کردند و فرمودند چرا می خواهی بروی کشور غربی؟ آنجا جای آدم شدن نیست ها! مشکلات شما برای رفتن حل می شود و شما به شوروی می روید و در آنجا درس می خوانید و در آینده استاد دانشگاه شهر کابل خواهید شد! پیشگویی آقا دقیق عملی شد و آن آقا الان در دانشگاه کابل در حال تدریس هست.

نفر دیگری گفت آقا دعا کنید من جزو 313 نفر یار خاص امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف باشم! آقا تاملی کردند و فرمودند: شما نه اینکه جزو 313 نفر نمی شوید بلکه گمراه هم می شوید! مواظب خودتان باشید! خیلی افراد را به نام امام زمان (عج) دور خودتان جمع کردید! در آینده اگر از این روش دست نکشید آبرویتان در میان مردم خواهد رفت. ( ظاهرا این اقا در باب ارتباط با آقا امام زمان (عج) دکان و دستگاهی برای خودش درست کرده بود. پیشگویی آقا دقیق عملی شد؛ آن آقا به روش خود ادامه داد و بعد از اینکه دکان و دستگاه بزرگی به هم زد، مثل علی محمد باب دروغ هایش فاش شده و مفتضح خاص و عام شد به طوری که در حال حاضر بعضی ها جواب سلامش را هم نمی گویند.

نفر بعدی من بودم، رو کرد به طرف من و گفت: آقای احسنی مقدم شما چه می خواهید؟ گفتم: من چیزی نمی خواهم، فقط دعا کنید عاقبت به خیر بشوم. آقا تاملی کردند و فرمودند: شما عاقبت به خیر می شوید ولی این را بدانید که هیچ وقت دختر دار نخواهید شد! همین طور هم شد و همچنانکه آقا فرموده بودند خداوند تمام فرزندان ما را پسر قرار داده است.

روزی آقا سید ابوالحسن اصفهانی به آیت الله مولوی قندهاری که شاگردشان بودند، فرمودند: «می دانید چرا من شما را بیشتر از همه دوست دارم؟ چون هرموقع اسم گناه می آید بدن شما به لرزه می افتد!» در اواخر عمر شریف آیت الله مولوی، وقتی نزدیکانشان از ایشان سوال کردند که شما چگونه در جوانی به محضر امام زمان (عج) می رسیدید، ایشان به بعضی از شاگردانشان فرموده بودند: یک موقع هایی من دلم برای وجود مقدس و نازنین مولایمان تنگ می شد، من می رفتم به محضر آقا، یک موقع هایی وجود نازنین حضرت حجت (عج) دلشان تنگ می شد، ایشان به دیدارم می آمدند.

شیخ علی خسروی نقل می کند: در جهاد سازندگی مشهد یک مطلبی برایم پیش آمد که از امام رضا(ع) خواسته بودم یک نفر را سر راهم قرار داده و دستم را بگیرد. از قضا آیت‌ الله مولوی قندهاری پیدا شده بود و دست من را گرفته بود. بعد از مدتی دیدم آیت‌ الله قندهاری راجع به انقلاب و امام هیچ حرفی نمی‌زند و هیچ چیزی نمی‌گوید. در دل خودم گفتم الان دوستان می‌گویند که شیخ علی دیوانه است که جهاد را رها کرده است و دنبال شیخی رفته است که هیچ حرفی درباره انقلاب و این‌ها هم نمی‌زند.

نکند این فرد ضد انقلاب باشد. می‌گفت در هیمن حین که ایشان در اتومبیل کنار من نشسته بود و من به این مسائل فکر می‌کردم سه بار ایشان خم شد و به من نگاه کرد من هم به ایشان نگاه می‌کردم و مجدد همین فکرها در سرم می‌چرخید. دفعه سوم که ایشان من را نگاه کرد به من گفت: چه شده؟ چرا با خودت حرف می‌زنی؟ گفتم من چیزی نگفتم. گفت نگفتی ولی فکر که کردی؛ حالا تو خمینی‌ شناس شده‌ای؟ با خودت حرف نزن!

نقل است: شش ماه آخر عمر آیت‌ الله مولوی قندهاری بود؛ ما نشسته بودیم و برای ما تعریف می‌کردند و می‌فرمودند: فتنه‌ای به وجود می‌آید (احتمالا فتنه ۸۸) که بعد از آن فتنه اکبر است. من در آن زمان نیستم و شما باید سینه‌هایتان را سپر این سید عظیم‌الشأن (آیت‌ الله خامنه‌ای) کنید. ایشان سپهسالار امام زمان (عج) هستند. بعد فرمود: من نیستم، می‌بینید روز به روز به جمال و کمال این سید افزوده می‌شود و طوری می‌شود که مثل آقا سیدابوالحسن اصفهانی یکه‌تاز می‌شود.

نقل است: شخصی پیش آیت الله مولوی  قندهاری آمد و گفت: آقاجان، من دارم از این دنیا میروم و نسل و اولاد ندارم، بچه دار هم نمیشم. رفتم پیش شیخ حسنعلی نخودکی و از ایشان برای بچه دارشدن ختمی گرفتم. این ختم رو هم انجام دادم اما اثر نمی کند. آیت الله مولوی قندهاری به این آقا می گوید: خداوند برای تو چیزهایی در عالم دیگر در نظر گرفته است، جبران می شود ان شاء الله. وقتی این آقا از درب خانه بیرون رفت، آیت الله مولوی قندهاری به اطرافیانش گفت: نفرین پدر پشت سرش است، آن ختم و چیزهای دیگر هیچ اثری ندارد چون نفرین پدر پشت سرش است.

نقل است: آیت الله مولوی قندهاری در شب قدر در 10 نقطه مختلف شهر باید به روضه می رفتند. با توجه به شرایط آن زمان که وسایل نقلیه مثل امروز نبود، ایشان وقتی به منزل می رسند که فقط نیم ساعت به اذان مانده بود. در آن زمان اندک ادعیه وارده در آن شب از قبیل جوشن کبیر، سوره هایی از قرآن و سایر ادعیه وارد شده را می خوانند و حتی در آن مدت کم 100 رکعت نماز می خوانند. با توجه به اینکه انجام اعمال مذکور در نیم ساعت بسیار سخت و شاید غیر ممکن به نظر می رسد، احتمال می رود که ایشان تصرفی در زمان کرده بودند و زمان در آن شب برای ایشان بسیط گشته بود.

 

اساتید

  • امام خمینی
  •  محمد حسین نائینی
  •  آقا ضیاء عراقی
  • سید علی قاضی طباطبایی
  • محمدحسین کاشف الغطا
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • سید ابراهیم اصطهباناتی
  • سید عبدالهادی شیرازی
  • سید محمود شاهرودی

 

آثار

  • جوان و پرنده
  • فهرست مراقد
  • شکایت منظوم
  • غبار نجف
  • کوه یاقوت

 

عروج ملکوتی

وی در مرداد ۱۳۷۷ ش. (ربیع الثانی ۱۴۱۹ ق.) ، در پی یک دوره بیماری کوتاه، وفات یافت و روحش به ملکوت اعلی پیوست. پیکر پاکش پس از اقامه نماز توسط حضرت آیت‌ الله بهجت، با حضور علماء، شاگردان و علاقه مندانش به صورت باشکوهی تشییع و در جوار حضرت علی بن موسی الرضا علیه‌ السلام به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمدطه نجف

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدطه نجف (۱۲۴۱-۱۳۲۳ق) از فقیهان و رجالیان شیعه در قرن چهاردهم قمری در نجف و از چهره‌های شناخته‌شده خاندان آل نجف است.

 

ویژگی ها

محمدطه نجف در سال ۱۲۴۱ق در نجف به دنیا آمد. پدرش شیخ مهدی و مادرش دختر شیخ حسین نجف بودند. خاندان نجف معروف به آل نجف از خانواده‌های مشهور در نجف هستند که اصالتا تبریزی بوده و در قرن یازدهم هجری، حاج نجف بنیان‌گذار آن از تبریز به نجف مهاجرت کرد. تنها فرزند شیخ محمدطه، شیخ مهدی نجف بود که در سال ۱۳۰۹ق و در زمان حیات پدرش از دنیا رفت و در یکی از اتاق‌های صحن حرم امیرالمؤمنین دفن شد.

محمدطه نجف در اواخر عمر نابینا شده بود. گفته شده او با زهد و پارسایی زندگی می‌کرد. وی سه ابتلای دوران حیات خویش (مرجعیت، نابینایی و وفات فرزندش) را از آزمایش‌های خداوند می‌دانست. محمدطه نجف تحصیلاتش را از نجف آغاز کرد و نحو، صرف، معانی و بیان را از شیخ عبدالرضا طفیلی و دیگر استادان آموخت و برای گذراندن دروس عالی حوزه در درس دایی خود شیخ جواد نجف حاضر شد. سپس به درس شیخ مرتضی انصاری، شیخ محسن خنیفر و سید حسین کوه‌کمری رفت و به درجه اجتهاد رسید.

محمدطه نجف بعد از وفات شیخ محمدحسین کاظمی و میرزای شیرازی مرجعیت عامه شیعیان و دروس عمومی حوزه نجف را بر عهده گرفت. رساله عملیه‌اش در نجف منتشر و چندین بار تجدید چاپ شد. شیخ محمد طه نجف، در اکثر علوم و فنون اسلامی صاحب نظر بود. ایشان در ادبیات، لغت، اشعار عرب، رجال، حدیث و تاریخ، متبحر بود و در فقه و اصول برتری خاصی داشت. نقل شده که میرزا محمد حسن شیرازی بزرگ در فتوا دادن خیلی محتاط بود و مردم را در مسائل احتیاطی به میرزاحسین خلیلی ارجاع می داد، ولی به شیخ محمدطه نجف، اشاره ای نمی کرد؛ تا این که در این رابطه از میرزا سؤال شد.

میرزا فرمود: از مرتبه علمی ایشان چیزی نمی شناسم. مدتی بعد شیخ محمدطه برای زیارت عسکریین علیهماالسلام به سامرا رفت و در مجلسی که جناب میرزای شیرازی حضور داشت وارد شد. اهل علم دور شیخ را گرفتند و درخواست تدریس کردند. شیخ چون نابینا بود متوجه حضور میرزا نشد؛ از این رو تقاضای آنان را پذیرفت و با طرح مسئله ای علمی، به بررسی جوانب آن پرداخت. مرحوم میرزا از احاطه شیخ و کیفیت حل مسئله، شگفت زده شد. جلسه دیگری نیز به همین منوال برگزار شد و در نتیجه مرحوم میرزا به مقام علمی شیخ، اطمینان حاصل کرده و مردم را در احتیاطات خود به وی ارجاع داد.

از محمدطه نجف نقل شده است: زمانی دچار پا درد شدم و برای معالجه به بغداد رفتم. زمانی که از معالجه فارغ شدم، جمعی از اهالی بغداد از من خواستند در بغداد اقامت کنم و به اصلاح امور دین آنان بپردازم. من هم درخواست آنان را اجابت کردم. شب که شد، ندایی آمد: ای محمد طه، ما تو را برای بلا و امتحان برگزیدیم و مسکن تو در نجف است. شب را به صبح رساندم. وقتی مردم آمدند، از آنان معذرت خواهی کردم و راه نجف را در پیش گرفتم. اولین امتحان، مرگ تنها فرزندم مهدی بود. طولی نکشید که بلای دوم، یعنی نابینایی به سراغم آمد. سومی را ذکر نکرد و هنگامی که اصرار کردند، گفت: ریاست، و در این راه کمک از خدا و حسن عاقبت را خواهانم.

 

مؤلف کتاب شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه، جناب حجت السلام احمد قاضی زاهدی، داستان شرف یابی شیخ به محضر حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه را از بعضی موثقین نقل کرده که حاصلش چنین است: روزی یک مرتاض مسلمان هندی به خانه آقا سیدحسین بحرالعلوم آمد. خودش را به جناب سید معرفی کرد و گفت: من می توانم هر سؤالی را که داشته باشید با قلم و کاغذ جواب گویم. جمعی که آن جا حاضر بودند، سؤالاتی کردند و او پاسخ می داد. در این موقع آقای بحرالعلوم به آن مرتاض گفت: سؤالی دارم که گمان نکنم آن را جواب بدهی. مرتاض پرسید: آن سؤال چیست؟ فرمود: این سؤال خیلی سخت است و خارج از قدرت توست.

با اصرار مرتاض، جناب سید گفت: بگو ببینم در این لحظه می توان مولا و آقایمان حضرت حجت بن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه را بیابیم؟ مرتاض هندی گفت: بله می توانم. از این رو، شروع کرد به یافتن جواب از طریق محاسبات پیچیده ریاضی. قدری طول کشید. سید گفت: نگفتم نمی توانی جواب بدهی؟ مرتاض گفت: کمی صبر کنید، شاید بتوانم جواب را بیابم. بعد از مدتی گفت: مسئله آن طوری که شما فکر می کنید نیست ولی من در فکرم که شیخ محمدطه نجف کیست؟ آقا سیدبحرالعلوم فرمود: شیخ محمد طه نجف، یکی از مراجع تقلید معروف در نجف است.

مرتاض گفت: آن کسی که از او سؤال می کردید الآن در منزل شیخ طه و در نزد ایشان می باشد. ایشان با اطرافیان به سرعت راهی منزل شیخ گردیدند. در مسیر به یک سه راهی رسیدند که یک راهش به منزل جناب شیخ منتهی می شد. شخصی به شکل صحرانشینان عراقی را دیدند که با وقار و سکینه خاصی که از صورتش هیبت و عزت نمایان بود، می آمد. به منزل شیخ رسیدند، دیدند هیچ کس نیست؛ حتی خدمتگزار هم نبود و شیخ تنها در اتاقش نشسته بود و قطرات اشک بر گونه هایش جاری بود و با خود زمزمه ای داشت و می گفت: دستم آمد، ولی متوجه آن نشدم؛ وقتی متوجه شدم که از دستم بیرون رفت. جناب شیخ چون نابینا شده بود متوجه واردین نشد. وقتی سلام کردند، بلند شد و خوش آمد گفت.

وقتی از سبب گریه پرسیدند، گفت: همه شما می دانید مردم برای سؤالات شرعی و قضاوت در امورشان به من رجوع می کنند و من به آن ها فتوا می دهم و خمس مالشان را گرفته و به مصرف می رسانم؛ تا این که این فکر در ذهنم آمد که: آیا من در این فتاوا راه درست را پیموده ام و آیا اعمال من در نزد پروردگار و پیامبر و ائمه معصومین علیهم السلام مورد قبول است یا خیر؟ تقریبا سه سال بود در این مورد از خداوند متعال استغاثه می کردم و به وسیله مولایم امیرالمؤمنین التماس می کردم که به من بفهماند؛ تا این که چند شب قبل در عالم روِیا حضرت امیرالمومنین را زیارت کردم.

ایشان فرمودند: آن چیزی که طلب می کردی، به زودی به دست فرزندم مهدی آورده می شود. چند روزی در انتظار قدوم مبارکش صبر کردم. امروز کمی قبل از آمدن شما، خانه از مهمان خالی شد. خادم هم برای خرید لوازم منزل بیرون رفته بود. در این هنگام یک نفر وارد اتاق شد که لهجه اش دلالت داشت که از عشایر عراقی باشد. بعد از سلام مسئله ای را از من پرسید. من هم جوابش را گفتم، ولی او بر این جواب اشکالی وارد کرد. من سعی کردم پاسخ بدهم ولی او دوباره اشکال دیگری کرد و من شروع کردم که جواب بدهم، او اشکال دیگری کرد. تا این که در ذهنم افکار متناقضی در مورد او و فضلش به جریان افتاد که چگونه ممکن است یک مرد عشایری این قدر به مسائل علمی آگاهی داشته باشد؛ ولی غفلتی سراسر ذهنم را گرفته بود و فراموش کرده بودم که من در انتظار چه کسی هستم و چه حاجتی داشتم.

در آن هنگام دستی بر شانه ام زد و فرمود: تو در نزد ما مورد رضایت هستی. بعد از بیرون رفتن او، ناگهان به خود آمدم و آرزویم را به ذهنم آوردم که من دنبال چه بودم و از خداوند چه می خواستم؛ لکن وقتی متوجه شدم که از دستم رفت. آیا برای مثل من سزاوار نیست گریه و زاری کند؟ در این هنگام همگی به این فکر رسیدند که شاید آن مرد با هیبت و موقر که در مسیر راه دیدند، کسی نبود جز آقا و مولایمان حضرت صاحب الامر (عج).

 

عروج ملکوتی

شیخ محمدطه نجف در ۱۳ شوال ۱۳۲۳ق برابر با ۲۰ آذر ۱۲۸۴ش درگذشت. میرزا حسین خلیلی بر بدنش نماز خواند و در حرم امام علی(ع) به‌خاک سپرده شد.

زندگینامه حسنعلی نجابت شیرازی

 

به نام آفریننده عشق

 

حسنعلی نجابت شیرازی (۱۲۹۶ – ۱۳۶۸ش) عارف، فقیه شیعه و از شاگردان سید علی قاضی طباطبایی بود. وی در ۲۸ سالگی گواهی اجتهاد دریافت کرد.

 

ویژگی ها

حسنعلی نجابت شیرازی، در ۱۲۹۶ش در شیراز زاده شد. پس از اتمام دروس مقدمات در مدرسه علمیه خان شیراز در ۱۵ سالگی به نجف رفت. او در درس خارج فقه و اصول سید ابوالحسن اصفهانی، عبدالهادی شیرازی و سید ابوالقاسم خویی حاضر می‌شد و در ۲۸ سالگی، گواهی اجتهاد دریافت کرد.

وی از شاگردان سید علی قاضی بود و به توصیه وی، دوستی نزدیک با سید عبدالحسین دستغیب داشت. این دو پس از درگذشت آیت الله قاضی، محمدجواد انصاری همدانی را استاد خود در اخلاق و عرفان خواندند.حسنعلی نجابت، چهار پسر و دو دختر دارد. محمدحسین نجابت، از فرزندان او و از شهدای جنگ ایران و عراق است. دیگر فرزندان حسنعلی نجابت، مدیران مدرسه علمیه شهید محمدحسین نجابت در شیراز هستند.

حسنعلی نجابت شیرازی، پس از آنکه در دوران اقامت در حوزه علمیه نجف، شهریه‌اش به دلیل حضور در درس سید علی قاضی طباطبایی قطع شد، و دیگر هیچ‌گاه از سهم امام استفاده نکرد. بنابر نقل برخی شاگردان، هزینه زندگی او با خواندن نمازهای استیجاری تامین می‌شده است.

حسنعلی نجابت، پس از درگذشت آیت الله بروجردی در سال ۱۳۴۰ش، به ترویج مرجعیت امام خمینی پرداخت و به همراه سید عبدالحسین دستغیب، از چهره‌های فعال در مبارزات انقلابی از سال ۱۳۴۱ش تا ۱۳۵۷ش بوده و به گفته سید علی‌اصغر دستغیب، خانه نجابت، محل توزیع اعلامیه‌های امام خمینی در جریان انقلاب اسلامی بوده است.

آقای نجابت از مبرزترین شاگردان مرحوم قاضی بوده است، چنانچه آیت الله قاضی در مورد ایشان فرموده بودند: «شیخ حسنعلی، نجابت اهل حرم است.» و هنگامی که از ایشان سوأل شد مگر ممکن است آدم از اهل بیت بشود؟ آقای قاضی فرمودند: چرا که نشود، مگر سلمان نشده بود؟ یا ایشان در جایی دیگری فرموده بودند: شیخ حسنعلی با تمام وجودش به نزد ما می آید.

به نقل از استاد احمدی آمده است: روزی به همراه چند تن از دوستان به قصد شرفیابی خدمت استاد نجابت عازم شیراز شدیم. بعد از رسیدن خدمت استاد و ساکن شدنمان در آنجا، پیش خود قرار گذاشتیم که خدمت آقای ذوالنور که از همان آقایان اهل دل بود برسیم و بنا داشتیم که در مورد ملاقاتمان سخنی به استاد نگوییم. با همین قصد، خدمت آقای ذوالنور رسیدیم و چند ساعتی خدمت ایشان بودیم، تا اینکه لحظات خداحافظی فرا رسید.

ایشان با کنایه به ما فهماندند که دیگر همدیگر را ملاقات نخواهیم کرد و در پایان فرمود که: وعده ما در کوچه پس کوچه های بهشت! بعد از دیدار، دیگر موفق به زیارت آقای ذوالنور نشدیم و هر بار که قصد تشرف خدمتشان را داشتیم مانعی پیش می آمد و نمی توانستیم زیارتشان کنیم تا اینکه دار فانی را وداع گفتند و گفته ایشان به حقیقت پیوست. بعد از اینکه از خدمت آقای ذوالنور مرخص شدیم، وقتی خدمت استاد رسیدیم، ایشان با تبسمی فرمود: خوب، آقای ذوالنور را هم که ملاقات کردید!

به نقل ازشیخ عبدالقائم شوشتری آمده است: روزی مرحوم آیت الله نجابت شیرازی با یک خودروی سواری با اصحاب خاص خودشان حرکت می کنند که به اصفهان بروند. در بین راه سوخت ماشین تمام می شود و بین راه می مانند. تمام مسافرین زبان به سرزنش راننده باز می کنند و از این واقعه ناراحت می شوند. مرحوم نجابت به افراد می گویند: «ناراحت نباشید الان می گوییم برود!» بعضی از شاگردان که مبتدی بودند تعجب می کنند که چگونه ماشین بدون سوخت حرکت می کند؟ ایشان می فرمایند: «بنشینید تا حرکت کند!» و سپس به ماشین می فرماید: «برو!» ماشین بدون سوخت تا مقصد حرکت می کند و همه از این کار ایشان هیجان زده می شوند.

آیت الله انصاری همدانی در مورد ایشان می گوید: ظرف استعداد شیخ حسنعلی بسیار فراتر از دیگران است، چون دریایی است که هر چه در او بریزی پُر نمی شود. شیخ حسنعلی اگر بخواهد، می تواند عالَمی را از نور خویش روشن کند. آیت الله سید عبدالکریم کشمیری کمی گوید: اگر می توانستم (از نظر جسمی) به آیت الله نجابت خدمت می کردم!

به نقل از آقای احمدی آمده است: از جمله کرامات آیت الله نجابت که از طریق بسیاری از شاگردان ایشان نقل شده است، این است که جناب استاد، سادات را به طور کامل تشخیص می داد. البته در این تشخیص کاری به ظاهر افراد اعم از این که شال و دستاری سبز داشته باشند یا عمامه سیاه داشته باشند و غیره نداشت و می فرمود: «از سادات، نوری به طرف آسمان ساطع می شود.»

مرحوم حاج آقا گل آرايش درباره روش تربيتی حضرت آيت‌ الله نجابت مي‌فرمود: روش تربيتي حضرت آقا مانند معلم‌هاي عادي نبود. ما هر شب كه خدمت ايشان مي‌رسيديم از طرز برخورد ايشان فورا مي‌فهميديم كه رفتار، گفتار، منش و روش ما درست بوده يا غلط؟ سرّاً به انسان مي‌فهماندند كه او در چه وضعي است. يادم هست كه روزي در كارگاه، وضع و حال عجيبي داشتم، حالي به من دست داده بود كه از كثرت محبت اولياي خدا و خداي تعالي دلم مي‌خواست خودم را فدا كنم. وقتي شب خدمت ايشان رسيدم، بلافاصله فرمودند: مرحبا، مرحبا، مرحبا… امروز ساعت 3 بعد از ظهر چه كار مي‌كردي؟! همين حال را حفظ كن راه بسيار درستي است.

يكي از مريدان و دوستان ديرينه مرحوم آيت‌ الله نجابت مي‌گويد: روزي با شوق و ذوق به منزل آقای نجابت رفتم. ايشان به تنهايي در اتاق بودند و در خانه هم بسته بود. متحير ماندم كه در بزنم يا نزنم بدون اينكه چيزي بگويم همان جا ايستادم. پس از چند لحظه بدون اينكه كسي آمدن مرا به ايشان خبر دهد، از درون اتاق، با صداي بلند مرا صدا زدند و فرمودند: حاج خليل آقا! خيلي خوش آمدي و خوب كردي كه آمدي! در اين وقت درب اتاق را باز كرده و مرا دعوت كردند.

 

عروج ملکوتی

حسنعلی نجابت، ۱۰ بهمن ۱۳۶۸ش (۳ رجب ۱۴۱۰ق)، همزمان با شب شهادت امام علی النقی(ع)، درگذشت و در کنار مزار سید عبدالحسین دستغیب در نزدیکی حرم شاهچراغ دفن شد.

زندگینامه حسین فقیه سبزواری

 

به نام آفریننده عشق

 

حسین فقیه سبزواری از فقها و مراجع تقلید نیمه اول قرن چهاردهم هجری شمسی (۱۳۴۵–۱۲۷۱) برابر با نیمه دوم قرن چهاردهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

میرزا حسین فقیه سبزواری، پسر میرزا موسی فقیه سبزواری از سادات حسینی است که با ۳۹ واسطه، به حسین اصغر، فرزند علی بن حسین امام چهارم شیعیان علیه السلام می‌رسد. میرزا حسین، دومین فرزند میرزا موسی پس از میرزا مهدی است که شب جمعه سوم رمضان ۱۳۰۹ برابر با ۱۳ فروردین ۱۲۷۱ در سامرا به دنیا آمده‌ است.

وی در محضر عبدالجواد ادیب نیشابوری، شیخ حسن برسی و سید محمد باقر مدرس، علوم ادبی و فقه و اصول دوره سطح حوزه را طی چهار سال آموخت و پس از حمله روس‌ها به حرم امام هشتم شیعیان در نهم فروردین ۱۲۹۱ که خود در معرکه گیر افتاده بود، پس از نجات معجزه آسایش از آن مهلکه، به سبزوار بازگشت.

وی ده سال در نجف اقامت کرد و به مقام اجتهاد رسید. عبدالکریم حائری یزدی، میرزا محمد حسین غروی نایینی و سید ابوالحسن اصفهانی، از زعمای نامدار شیعه در قرن سیزدهم هستند که با شناخت کامل از توان علمی و قدرت اجتهاد فقیه سبزوار ، اقدام به صدور اجازه اجتهاد واجازه نقل احادیث برای وی کرده‌اند.
پس از واقعه مسجد گوهرشاد در تیرماه 1314، حوزه علمیه خراسان منحل شد و بر اساس قانون اتحاد شکل لباس، هیچ‌کس مجاز به استفاده از عمامه نبود و فقط برای پنج نفر جواز عمامه صادرشد: میرزا احمد کفایی، شیخ مرتضی آشتیانی، شیخ علی اکبر نهاوندی، میرزا مهدی اصفهانی و میرزا حسین فقیه سبزواری.

برخی از خدمات فرهنگی و اجتماعی ایشان عبارتند از:

  1. دوبار نظارت بر تغییر سنگ و ضریح امام رضا (ع)
  2. کلید داری ضریح امام رضا (ع) در طول چهل سال
  3. احداث کوی طلاب مشهد با واگذاری بیش از دو هزار و پانصد قطعه زمین به طلاب مشهد 
  4. تعبیه زمین مسجد کوی طلاب که پس از درگذشتش، به وسیله نیکوکاران ساخته شده و به نام مسجد آیت الله فقیه سبزواری نامگذاری شد
  5. احداث باغ رضوان (صحن رضوان کنونی) 
  6. احداث مدرسه سبزواریه (مدرسه کوچک باغ رضوان)  
  7. احداث آرامستان گلشور   
  8. حمایت از ملی شدن نفت ایران با صدور فتوا
حجت هاشمی خراسانی می‌نویسد: «در مسجد گوهرشاد امام جماعت بود و در ایام ماه مبارک، بعد از نماز ظهر و عصر، در ایوان مقصوره منبر می‌رفت و شب‌های احیاء، صد رکعت نماز با جماعت می‌خواند و بعد، منبر می‌رفت و جماعت بسیار، مستمع سخنان دلربایش بودند. کلامش جلا دهنده قلوب و صفا بخش ارواح بود و از منابر وی، نود منبر در نزد نگارنده، ثبت و ضبط است که در سه سال، پای منبر حضرتش بودم و گفتار او را می‌نوشتم و ای کاش همه ساله پای منبر او بودم. مانند فقیه سبزواری تا کنون مردی خالی از هوا و مکر و ریا ندیده‌ام. ظاهر و باطنش یکی بود. از این رو، از جان و دل، بنده او شدم و حلقه غلامیش در گوش کردم و خدمت او نمودم.»

حسین فقیه سبزواری، سال 1327 شمسی، عازم بیت الله الحرام شدند که این سفر، ماجرای مفصلی دارد. در بازگشت به ایران که از مسیر ریگزار عربستان به عراق انجام می شد، کاروانیان راه را گم کردند. به مرحوم فقیه سبزواری اطلاع دادند که راه را گم کرده ایم. ایشان دعوت به حفظ آرامش و توکل به خدا کردند. روز دوم، به فقیه سبزواری گزارش کردند آذوقه کاروان رو به پایان است دگر بار، با طمأنینه و ایمان و اعتمادی راسخ به الطاف خداوند، دعوت به شکیبایی و آرامش کردند.

روز سوم، از تمام شدن غذا و ذخیره آب، گزارش کردند. مرحوم فقیه سبزواری، منتظر مانده بود تا پس از پایان گرفتن آب و غذا، در برهوت بیابانی بی انتها و وحشتزا، گرسنگی و تشنگی؛ و ترس و نا امیدی مطلق، بر ذهن و روح کاروانیان غلبه کند تا توسل و دعایشان، اثر کند. روز سوم، مرحوم فقیه سبزواری دستور دادند همه مردان سرهارا برهنه کنند و روبه قبله بایستند و زنها پشت سر مردان، و در نهایت ابتهال و تضرع و بادلی شکسته فریاد زنند: یا ابا صالح المهدی.

حاجیان راه گم کرده چنین کردند و فضایی عجیب و سرشار از ناله های جانسوز، در بیابان شکل گرفت. اشک ها جاری بود و دست های خواهش و تمنا، رو به آسمان بلند بود. در این هنگام و در این بازار گرم توسل، سواری از راه رسید و پرسید چه می کنید و چرا اینگونه پریشان و آشفته حال هستید؟ گفتند: راه گم کرده ایم. سوار، تپه ای را در همان نزدیکی ها نشان داد و فرمود: نا امید نباشید. راه شما از پشت آن تپه می گذرد و تا آبادی فاصله زیادی نیست.

مرحوم سید حسین سبزواری به مدت نیم قرن افتخار کلیدداری ضریح مطهر امام رضا (ع) را بر عهده داشت و بارها از احترام و لطف امام رضا (ع) به خادمان و زائران سخن می‌گفت. آنگونه که نقل می‌کردند سحرهای زمستان مشهد در زمان‌های گذشته بسیار سرد بود به گونه‌ای که آسمان در سحرگاه به قرمزی می‌گرایید و اگر برای وضو گرفتن از اتاق بیرون می‌آمدی سرما تا عمق وجودت نفوذ می‌کرد. آیت‌ الله سبزواری عادت داشتند نماز نافله بخوانند و سپس برای عرض ادب خدمت امام رضا (ع) برسند و به اقامه نماز جماعت بپردازند. سحر آن زمستان آماده رفتن به حرم امام رضا شده بودند و پس از تجدید وضو به سمت حرم مطهر امام هشتم روانه شدند.

آیت‌ الله سبزواری همیشه پیش از اذان صبح در محراب حرم امام رضا (ع) برای اقامه نماز حاضر می‌شدند که به دلایلی سحر آن روز، با تاخیر از منزل خارج شدند و با عجله به سمت حرم حضرت رضا (ع) حرکت کردند و با توجه به اینکه حساسیت بسیار ویژه‌ای نسبت به حضور به موقع در آستان قدس رضوی داشتند با برداشتن گام‌های بلندتر تلاش کردند که زودتر به صحن مطهر برسند. منزل آیت الله سبزواری تا حرم چندان دور نبود و پس از چند دقیقه پیاده روی می‌توانستند وارد صحن شوند و به زیارت بروند. ایشان به رسم همیشه از طرف در مسجد گوهرشاد وارد حرم مطهر شدند و پس از ادای احترام خود را برای اقامه نماز به محراب رساندند.

در میانه راه جمعیتی از زائران ایستاده و با صدای بلند زیارتنامه می‌خواندند که به واسطه ایستان این زائران، راه عبور برای رفتن به بالای سر حضرت بسته شده بود و زمان داشت به سرعت می‌گذشت. آیت الله سبزواری با دست خویش به آرامی زائران را کنار زد که به محراب برسد که یکی از زائران به دلیل جابه‌جایی از محلی که ایستاده بود و زیارت می‌خواند ناراحت شد و با نگاهی غضب آلود به ایشان انداخت ولی با توجه به اینکه زمان اقامه نماز دیر شده بود، ایشان خود را به محراب رساند. آن روز به پایان رسید و آیت الله سبزواری برای استراحت به منزل رفته و کمی خوابیدند که خود را برای تهجد و نماز شب آماده کنند که در این هنگام مکاشفه‌ای به ایشان دست می‌دهد و امام رضا (ع) را می‌بینند که نسبت به ایشان برخوردی سرد و توام با ناراحتی دارند.

آیت الله سبزواری که خود را از خادمان امام رضا (ع) می‌دانستند از رفتار سرد امام هشتم نسبت به خویش دلگیر می‌شوند و از ایشان می‌پرسند به چه دلیل با من چنین رفتار سردی دارید؟ که امام رضا (ع) در پاسخ ایشان می‌فرمایند همان موقع که تو زائر ما را رنجاندی دل ما نیز از تو رنجیده شد. زمانی که چنین سخنانی را از ثامن الحجج(ع) می‌شنوند، به امام عرض می‌کنند: آقا! آیا مرا لایق خدمت نمی‌دانید؟ امام رو به آقای سبزواری می‌فرمایند: ما اگر تو را به خادمی خود قبول نداشتیم سال‌ها کلید حرممان را به دست شما نمی‌دادیم.

 

نقل است: شبی آیت‌ الله سبزواری خود را برای زیارت امام رضا(ع) آماده می کرد که در این هنگام چشمش به قسمت داخلی گنبد گره می‌خورد و در این لحظات نورانی چندین پرنده زیبا که شبیه طاووس بودند را مشاهده می‌کند که از بالا به ضریح حضرت چشم دوخته و برخی از آنها به دور ضریح می‌گردند و سپس دور می‌شوند. با توجه به اینکه حرم مطهر چندان شلوغ نبود آقای سبزواری به یکی از خادمان چیزهایی که می دید را گزارش داد اما خادم گفت که چیزی را نمی بیند. آن پرندگان، ملائکه الهی بودند.

فرزند روحانی آن فقیه بزرگوار نقل کرده اند در یکی از سال ها که قحطی و خشکسالی در اطراف مشهد بیداد کرده بود و به دلیل نباریدن باران، کشاورزی از بین رفته بود و کشاورزان سخت در مضیقه بودند. گروهی از کشاورزان درحالی که بیل بر دوش داشتند وارد مسجد گوهرشاد شدند و از مرحوم فقیه سبزواری درخواست اقامه نماز باران کردند. مرحوم آیة الله فقیه سبزواری که از شبستان فقیه سبزواری و از جلسه تدریس باز می گشت، به منظور اجابت درخواست کشاورزان رنجدیده، دستور داد منبر را در صحن مسجد گوهرشاد، نزدیک و روبروی بارگاه و حرم حضرت ثامن الائمه علیه السلام قرار دهند.

ایشان با توکل خاصی که به خدای خود داشت و با امید بسیار به اجابت دعایش از سوی حضرت احدیت و بدون هیچ ترس و دغدغه ای و بدون توجه به این مسئله که اگر نماز باران خواند و باران نیامد، آبرویش ریخته خواهد شد، بر فراز منبر رفت و پس از ایراد سخنانی، با دو شرط قبول کرد که نماز باران را اقامه کند. اول از مردم خواست که همدیگر را ببخشند و همه از یکدیگر راضی باشند. دوم از مردم خواست که هرکس در طول عمرش نافرمانی خدا کرده و مرتکب گناهانی شده، بین خود و خدای خود همین جا و الان توبه کند و تصمیم بگیرد تا پایان عمر ضمن انجام واجبات دینی، مرتکب هیچ گناهی نشود و صیغه توبه و استغفار را خواند و جمعیت با او تکرار کردند.سپس روضه حضرت علی اصغر علیه السلام را خواند که گفته اند با خواندن این روضه چنان حال مردم را منقلب کرد که از خود بی خود شدند و آنگاه نماز باران را خواند و دعا کرد و با در دست داشتن قران و قسم دادن خدا به قران کریم و جلال و عظمت حضرت رضا علیه السلام و معصومیت و مظلومیت حضرت علی اصغر علیه السلام، ریزش باران رحمتش را درخواست کرد. گفته اند دقایقی پس از این مراسم، باران رحمت بی دریغ الهی باریدن گرفت و کشاورزان با دلی سرشار از محبت نسبت به یکدیگر و با خوشحالی بسیار از بارش باران فراوان و رونقی که در انتظار زراعتشان بود، به خانه های خود باز گشتند.

آخرین جلسه تدریس مرحوم آیه الله فقیه سبزواری، روز سه شنبه، ۱۱ بهمن ماه ۱۳۴۵ شمسی در بیرونی منزل آن مرحوم برگزار می شود. در دقایق پایانی تدریس، ناگهان مرحوم فقیه سبزواری، کتاب را برهم می زنند و می بندند و با ابتهاج و مسرّت، می فرمایند: این آخرین درس من بود و دیگر شما، مرا اینجا نخواهید دید. اتفاقا همین طور هم شد و آن جلسه آخرین جلسه ایشان با شاگردان بود.

اساتید

  • آقا ضیاء الدین عراقی
  • سید حسن صدر
  • میرزا محمد حسین نایینی
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • محمد حسن ممقانی
  • فاضل شربیانی
  • سید محمد فیروز آبادی
  • آخوند خراسانی

 

شاگردان

  • سید شهاب الدین مرعشی نجفی
  • سید محمود مجتهدی سیستانی 
  • محمد ابراهیم آیتی بیرجندی 
  • مهدی الهی قمشه ای
  • سید علی حجت هاشمی خراسانی 
  • شیخ مرتضی اشرفی شاهرودی
  • محمد حسین رجایی خراسانی
  • شیخ علی فلسفی

 

عروج ملکوتی

میرزا حسین فقیه سبزواری در ۲۴ شوال ۱۳۸۶ برابر با ۱۵ بهمن ۱۳۴۵، پس از تحمل یک دوره بیماری، چشم از جهان فروبست و بنا بر وصیت خود، کنار محراب مدرسه باغ رضوان که در آن تدریس می‌نمود، دفن شد. قبر ایشان امروزه با فاصله نه چندان دور از آرامگاه شیخ امین الدین طبرسی قرار دارد.

زندگینامه مهدی الهی قمشه ای

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدمهدی الهی قمشه‌ای (۱۲۸۰-۱۳۵۲ش)، ملقب به محی‌الدین، حکیم، عارف، شاعر و مترجم قرآن، صحیفه سجادیه و مفاتیح الجنان است.

 

ویژگی ها

محمدمهدی الهی در سال ۱۲۸۰ش در قمشه (شهرضا) از توابع اصفهان متولد شد. نیاکان او از سادات بحرین بودند که در زمان نادرشاه افشار به ایران مهاجرت کردند و در قمشه ساکن شدند. وی در مسیر خود به سوی نجف، در تهران به مدرسه سپهسالار (مدرسه عالی شهید مطهری) رفت و در آنجا دوباره با سید حسن مدرس ملاقات کرد و از تصمیم خود برگشت و در این شهر ماندگار شد.

با دستگیر شدن مدرس، الهی قمشه‌ای نیز روانه زندان شد ولی به سفارش ذُکاء الملک فروغی (نخست وزیر وقت که رابطه علمی با وی داشت) آزاد گردید. پس از تبعید شهید مدرس، الهی کرسی تدریس او را عهده‌دار گردید و ضمن تدریس، از محضر میرزا طاهر تنکابنی (در حکمت و فلسفه) نیز بهره می‌برد.

پس از آنکه دانشگاه تهران تاسیس شد و مدرسه سپهسالار به دانشکده معقول و منقول تبدیل گردید، الهی قمشه‌ای ضمن تدریس منطق و حکمت و ادبیات در این دانشکده، با نوشتن کتاب «توحید هوشمندان» از دانشکده مزبور دکترا گرفت. او در دانشکده ادبیات نیز به تدریس ادبیات عرب پرداخت و ۳۵ سال کار تدریس را ادامه داد.

الهی قمشه‌ای قرآن را طی هفت سال به صورتی روان ترجمه کرد. پیش از آن قرآن به صورت تحت اللفظی ترجمه می‌شد. ترجمه الهی (در کنار ترجمه عبدالحسین آیتی بافقی یزدی) هردو آغازگر عصر ترجمه روان و نسبتا آزاد قرآن کریم به فارسی بودند. ترجمه الهی قمشه‌ای به علت آنکه آزادتر است یعنی عناصر تفسیری بیشتری دارد، روانتر و خوش خوان‌تر است.

فرزند ایشان نقل کرده است: در یکی از شب های سرد و برفی زمستان، تب شدیدی بر ایشان عارض گشت. ایشان فرمودند: من مستحق ده دانه لیموی شیرین هستم. پیرمردی که در خانه خدمتگزار بود گفت: حضرت آقا! لیموی شیرین که از آسمان نازل نمی شود. لحظاتی بعد از این مکالمه، پیر مردی با ده دانه لیموی شیرین خوش عطر و درشت که در دستمال سفیدی جای داده بود دم درب آمد و گفت: این لیمو ها را برای آقای الهی آورده ام.

منقول است: در سرزمین مکه، در صحرایی تشنگی بر ایشان غلبه می کند و امان او را می برد. می گوید: خدایا آب برسان، ناگاه سیدی پدیدار شد و ظرف آبی به او داد. گفت: آبی به این گوارایی و خنکی نخورده بودم. وقتی سیر آب شدم آن سید مقدار باقی مانده آب را بر سر و رویم ریخت. وقتی سر بلند کردم دیدم کسی نیست.

منقول است: در راه مکه حاجیان، برای اقامه ی نماز توقف کردند. الهی قمشه ای به گوشه ای رفت و در بیابان به نماز مشغول شد. در همین هنگام ماشین حرکت کرد و او از کاروان جاماند. بعد از نماز از خدا طلب کمک نمود که در این حال، شخصی با یکی از ماشین های مدل بالای آن زمان جلوی پای آیت الله الهی قمشه ای توقف می کند و می گوید :حضرت آقا! ماشین شما رفت، بیایید سوار شوید من شما را به ماشین کاروان می رسانم. وقتی سوار شود ماشین با یک چشم به هم زدن به ماشین کاروان رسید. آقای قمشه ای سریع پیاده می شود و به سمت ماشین کاروان می رود و قتی که روی خود را بر می گرداند، آن مرد و اتومبیلش را مشاهده نمی کند. از مسافران پرسید: این ماشین سواری که مرا رساند کجا رفت؟ مسافران گفتند: حضرت آقای قمشه ای، ماشین سواری کدام است؟ اینجا توی بیابان که ماشین سواری یافت نمی شود.

 

آثار

  • حکمت الهی در دو جلد: جلد اول شامل مهمترین مباحث حکمت اسلامی؛ جلد دوم شامل متن و شرح فصوص الحکم فارابی همراه با ترجمه و شرح خطبه توحید نهج البلاغه
  • توحید هوشمندان (مقدمات فلسفه اسلامی به انضمام ترجمه فصوص الحکم فارابی)
  • حاشیه بر تفسیر ابوالفتوح رازی
  • حکمت عملی یا اخلاق مرتضوی (در زمان خود وی در خاتمه کتاب «حکمت الهی» منتشر شد و اخیرا با مقدمه، تصحیح و تعلیقات آیت الله حسن زاده مستقلا به چاپ رسیده است.)
  • فلسفه معلم ثانی ابونصر فارابی (که در سال ۱۳۲۲ به همراه کتاب توحید هوشمندان به چاپ رسید.)
  • مشاهدات العارفین فی احوال السالکین الی الله
  • دیوان اشعار

 

عروج ملکوتی

وی در شامگاه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۵۲ش در ۷۲ سالگی و در حالی که مشغول آخرین اصلاحات ترجمه قرآن بود، از دنیا رفت و در قبرستان وادی السلام در قم در اتاق شماره ۱۹ (که پس از نوسازی قبرستان، تخریب گردید) به خاک سپرده شد.

زندگینامه ابوعثمان سعید حیری

 

به نام آفریننده عشق

 

 

ابوعثمان سعید حیری نیشابوری از معروف ترین عارفان قرن سوم هجری است. اصل ابوعثمان حیری از ری می‌باشد که در حیره (نیشابور) زندگی می‌کرده‌ است.

 

ویژگی ها

از اطلاعات موجود در منابع برمی‌آید که وی در کودکی و جوانی به علم اندوزی پرداخت و در میان علوم بیشتر به علم حدیث اشتغال یافت. از همان ابتدا در وی احساسی وجود داشت که این علوم نمی‌تواند او را به مقصود راهنمایی و به حقیقت واصل کند. از ابوعثمان در این‌باره چنین آورده‌اند:

«پیوسته دلم طلب حقیقت می‌کردی اندر حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی می‌نمودی و دانستمی لامحاله که جزین ظاهر که عامه بر آن‌اند نیز سری هست مر شریعت را تا به بلاغت رسیدم.»

بدین ترتیب، او به تصوف روی آورد. ابوعثمان ابتدا مرید یحیی بن معاذ رازی بود، سپس به خدمت شاه شجاع کرمانی درآمد و سرانجام به جرگه شاگردان و یاران ابوحفص حداد پیوست و مشی عرفانی‌اش را رونق بخشید.

در تذکرة الاولیاء آمده است: اهل طریقت در عهد او چنین گفتند که در دنیا سه مردند که ایشان را چهارم نیست: عثمان در نیشابور و جنید در بغداد و بوعبدالله الجلا به شام و عبدالله محمدرازی گفت: جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل و ابوعلی جوزجانی و غیر ایشان را از مشایخ بسی دیدم هیچکس از این قوم را شناساتر به خدا از ابوعثمان حیری ندیدم و اظهار تصوف در خراسان از او بود.

نقل است که بوعثمان گفت: هنوز جوان بودم که بوحفص مرا از پیش خود براند و گفت: نخواهم که دگر نزدیک من آیی. هیچ نگفتم و دلم نداد که پشت بر وی کنم همچنان روی سوی او باز پس می‌رفتم گریان تا از چشم او غایب شدم و در برابر او جایی ساختم و سوراخی بریدم و از آنجا او را می‌دیدم و عزم کردم که از آنجا بیرون نیایم مگر به فرمان شیخ چون شیخ مرا چنان دید و آن حال مشاهده کرد مرا بخواند و مقرب گردانید و دختر به من داد.

نقل است که روزی می‌رفت یکی از بام طشتی خاکستر بر سر او ریخت اصحاب در خشم شدند خواستند که آنکس را جفا گویند، بوعثمان گفت: هزار بار شکر می‌باید کرد که کسی که سزای آتش بود به خاکستر با او صلح کردند. بوعمرو گفت: در ابتدا توبه کردم در مجلس بوعثمان و مدتی بر آن بودم باز در معصیت افتادم و از خدمت او اعراض کردم و هر جایی که او را می‌دیدم می‌گریختم روزی ناگه بدو رسیدم مر او گفت: ای پسر با دشمنان منشین مگر که معصوم باشی از آنکه دشمن عیب تو بیند چون معیوب باشی دشمن شاد گردد و چون معصوم باشی اندوهگین شود اگر تو را باید که معصیتی کنی پیش ما آی تا ما بلاء تو را به جان بکشیم و تو دشمن کام نگردی چون شیخ این بگفت: دلم از گناه سیر شد و توبه نصوح کردم.

نقل است که یکی از او پرسید که به زبان ذکر می‌گویم دل با آن یار نمی‌گردد، گفت: شکر کن که یک عضو باری مطیع شد و یک جزو را از تو راه دادند باشد که دل نیز موافقت کند. نقل است که مریدی پرسید که چگوئی در حق کسی که جمعی برای او برخیزند خوش آید و اگر نخیزند ناخوش آید؟ شیخ هیچ نگفت تا روزی در میان جمعی گفت: از من مسئله چنین و چنین پرسیدند چه گویم چنین کسی را که اگر در همین بماند بگو خواه ترسا میر خواه جهود.

نقل است که یکی از فرغانه عزم حج کرد گذر بر نیشابور کرد و به خدمت بوعثمان شد سلام کرد و جواب نداد فرغانی با خود گفت: مسلمانی، مسلمانی را سلام کند جواب ندهد بوعثمان گفت: که حج چنین کند که مادر را در بیماری بگذارند و بی‌رضای او بروند گفت: بازگشتم تا مادر زنده بود توقف کردم بعد از آن عزم حج کردم و به خدمت شیخ ابوعثمان رسیدم و مرا با اعزازی و اکرامی تمام به نشاند. همگی من در خدمت او فرو گرفت جهدی بسیار کردم تا ستوربانی به من داد و بر آن می‌بودم تا وفات کرد در حال مرض موت پسرش جامه بدرید و فریاد کرد بوعثمان گفت: ای پسر خلاف سنت کردی و خلاف سنت ظاهر کردن نشان نفاق بود و این چنین جان تسلیم کرد.

 

عروج ملکوتی

ابوعثمان در سال 298 هجری قمری در 68 سالگی وفات یافت و در نیشابور به خاک سپرده شد.

زندگینامه ابوحمزه خراسانی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوحمزه خراسانی (د ۲۹۰ق/ ۹۰۳م)، از عرفا و مشایخ صوفیه خراسان است. او در محله مُلقاباد نیشابور متولد شد.

 

ویژگی ها

وی در ورع و پارسایی سرآمد بود تا آنجا که از خود وی حکایت کنند که سالهای متمادی تنها در میان گلیمی در احرام بوده و تنها سالی یکبار از احرام بیرون می‌آمده است. ابوحمزه از اقران جنید بود و با ابوتراب نخشبی و ابوسعید خرّاز مصاحبت داشت. وی صاحب وجد بود و سماع را جایز می‌شمرد.

در شدت وجد بدان حد بود که با شنیدن بیتی خویشتن داری از دست می‌داد و بیهوش می‌شد. وی معتقد بود که چون وجد غالب شود، از اظهار آن ممانعت نمی‌توان کرد. داستان در چاه افتادن ابوحمزه که در غالب کتاب های طبقات صوفیه نقل شده و به عنوان کرامتی از وی درمیان مردم رواج یافته، حکایت از شدت توکل او دارد.

در تذکرة الاولیاء آمده است: نقل است که یکبار که به توکل در بادیه شد و نذر کرد که از هیچ کس هیچ چیز نخواهد به کسی التفات نکند و برین نذر بسر برد بی‌دلو و رسن. متوکل وار مجرد برفت پاره سیم در جیب داشت که خواهرش به او داده بود ناگاه توکل داد خود طلبید گفت: که شرم نداری آنکه سقف آسمان بی‌ستون نگاهدارد معدهٔ تو را بی‌سیم پوشیده نگاه ندارد پس آن سیم بینداخت و می‌رفت ناگاه در چاهی افتاد، ساعتی برآمد نفس فریاد برآورد بوحمزه خاموش بنشست یکی می‌گذشت سر چاه بازدید خاشاکی چند بیاورد که سر چاه بگیرد.

نفس بوحمزه زاری آغاز کرد و گفت: حق تعالی می‌فرماید و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه بوحمزه گفت: توکل از آن قویتر است که به عجز نفس باطل شود. تن زد تا آنکس سر چاه استوار کرد گفت: آنکس که بر بالا نگاه می‌دارد اینجا هم نگاهدارد. روی به قبله توکل آورد سر فرو برد و اضطرار به کمال رسید و توکل بر قرار بود ناگاه شیری بیامد و سر چاه باز کرد و دست بر لب چاه زد و هر دو پای فرو گذاشت. بوحمزه گفت: من همراهی گربه نکنم الهامش دادند که خلاف عادت است دست در زن. دست در پای او زد و برآمد شیری دید بر صورتی که هرگز از آن صعب‌تر ندیده بود و آوازی شنید که یا ابوحمزه الیس هذا احسن نجیناک من التلف بالتلف چون توکل بر ما کردی ما تو را بر دست کسی که هلاکت جان ازو بود نجات دادیم پس شیر روی در زمین مالید و برفت.

نقل است که روزی جنید می‌رفت، ابلیس رادید برهنه که بر گردن مردم می‌جست، گفت: ای ملعون شرم نداری ازین مردمان؟ گفت: کدام مردمان اینها نه مردمان‌اند مردمان آنها هستند که در شونیزیه‌اند که جگرم را سوختند. جنید گفت: برخاستم و به مسجد شونیزیه رفتم بوحمزه رادیدم سر فرو برده سر برآورد و گفت: دروغ گفت آن ملعون که اولیاء خدا از آن عزیزترند که ابلیس را بر ایشان اطلاع باشد.

 

عروج ملکوتی

ابوحمزه در نیشابور وفات یافت و او را در جوار ابوحفص حداد دفن کردند.

زندگینامه حاتم اصم

 

به نام آفریننده عشق

 

حاتِم اَصَم، زاهد، محدّث حنفی مذهب و صوفی مشهور قرن سوم در خراسان است. کنیه او در بیشتر منابع ابوعبدالرحمان ذکر شده‌ است.

 

ویژگی ها

حاتم در بلخ ‌زاده شد اما تاریخ ولادت وی مشخص نیست. حاتم شاگرد شقیق بلخی بود. احمد بن خَضرَویه بلخی و سعد بن محمد رازی از شاگردان او بودند. ابوتراب نخشبی و سعید بن عباس صیرفی و حسن بن سقاء نیز با او مصاحبت داشتند و درباره او حکایاتی نقل کرده اند. ابوبکر ورّاق او را لقمان امت خوانده و جنید بغدادی او را به سبب صدق و اخلاص بی نظیرش، صدیق زمانه لقب داده‌ است.

حاتم اصم در برخی از جنگهای خلفای عباسی، از جمله جنگ با ترکان، شرکت داشته‌ است. او در این جنگ‌ها با ابوتراب نخشبی و شقیق بلخی همراه بود. گفته اند که وی در بغداد با احمد بن حنبل دیدار کرد و در مباحثات و مجادلاتی که باهم داشتند، احمد بن حنبل از قدرت حاتم اصم در اسکات خصم و از عقل و درایت وی متعجب شد و او را مدح و تمجید نمود.

به عقیده حاتم، شرط ورود به مذهب تصوف، اختیار کردن چهار نوع مرگ است: موت ابیض که گرسنگی است، موت اسود که تحمل آزار و اذیت خلق است، موت احمر که مخالفت با هواهای نفسانی است و موت اخضر که جامه مرقع پوشیدن است.

در تذکرة الاولیاء آمده است: کرم او تا به حدی بود که روزی زنی نزد او آمد و مسئله‌ای پرسید، مگر بادی از او رها شد. حاتم گفت: آواز بلندتر کن که مرا گوش گران است تا پیرزن را خجالت نیاید. پیرزن آواز بلند کرد تا او آن مسئله را جواب داد. بعد از آن تا آن پیرزن زنده بود خویشتن کر ساخت تا کسی با آن پیرزن نگوید که او آنچنان است. چون پیرزن وفات کرد آنگاه سخن آهسته را جواب داد که پیش از آن هر که با او سخن گفتی، گفتی بلندتر گوی. بدین سبب اصمش نام نهادند.

نقل است روزی در بلخ مجلس می‌داشت. می‌گفت: الهی هر که امروز در این مجلس گناهکارتر است و دیوان سیاه‌تر است و بر گناه دلیرتر است تو او را بیامرز. مردی بود که نباشی کردی و بسیار گورها را باز کرده بود و کفن بر می داشت. چون شب درآمد به عادت خویش به نباشی رفت. چون خاک از سر گور برداشت از لحد آوازی شنود که شرم نداری که در مجلس اصم دیروز آمرزیده گشتی، دیگر امشب به کار خود مشغول شوی؟ نباش از خاک برآمد و برحاتم رفت و قصه بازگفت و توبه کرد.

سعد بن محمد الرازی گوید: چند سال حاتم را شاگردی کردم. هر گز ندیدم که او در خشم شد، مگر وقتی به بازار آمده بود، یکی را دید را که شاگردی را از آن او گرفت بود و بانگ می‌کرد که چندین گاه است که کالای من گرفته است و خورده و بهای آن نمی‌دهد. شیخ گفت: ای جوانمرد! مواساتی بکن. مرد گفت: مواسات ندارم، سیم خواهم. هر چند گفت، سود نداشت. در خشم شد و ردا از کتف برگرفت و بر زمین زد. در میان بازار پر زر شد همه. حاتم گفت: برگیر حق خویش را و زیادت برمگیر که دستت خشک شود. مرد زر برچیدن گرفت تا حق خویش برگرفت، نیز صبر نتوانست کرد، دست دراز کرد تا دیگر بردارد دستش در ساعت خشک شد.

نقل است که حاتم گفت: چون به غزا بودم ترکی مرا بگرفت و بیفگند تا بکشد. دلم هیچ مشغول نشد و نترسید. منتظر بودم تا چه خواهد کرد. کاردی می‌جست. ناگاه تیری بر وی آمد و از من بیفتاد. گفتم: تو مرا کشتی یا من تو را.

 

عروج ملکوتی

حاتم اصم در ۲۳۷، در عصر متوکل عباسی در حومه واشَجَرْد، از قرای ماوراءالنهر و اطراف ترمذ درگذشت.

زندگینامه ابوعثمان مغربی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابو عثمان مغربی، سعید بن سلام (د ۳۷۳ق/ ۹۸۳ م)، از بزرگان مشایخ صوفیه و عرفای مشهور سلسله معروفیه می‌ باشد.

 

ویژگی ها

زادگان وی روستایی بر ساحل جزیره سیسیل (صقلیه) به نام کَرْکِنت و به گفته برخی قریه‌ای در ناحیه قیروان بوده است، بعضی از متأخران درباره کنیه او دچار اشتباهاتی شده‌اند. نام پدر او نیز با اختلاف به صورت‌های سلام، سالم و سلم آمده است. از زندگانی و ورود ابوعثمان مغربی آگاهی اندکی در دست است، ظاهرا دوران تحصیل و ورود او به عالم تصوف در مصر بوده و در‌ آنجا مریدی و شاگردی ابوالحسن صایغ و ابوعلی کاتب را می‌کرده است، سپس از مصر به شام رفته و از مصاحبان ابوالخیر اقطع شده است.

گفته‌اند که وی روزگاری دراز به زهد و ریاضت مشغول بود و پس از عزلتی ۲۰ ساله در بیابان‌ها، سرانجام رهسپار مکه شده، مورد استقبال مشایخ آن ناحیه قرار گرفته است. مدت اقامت ابوعثمان را در مکه بیش از ۱۰ سال و برخی ۳۰ سال ذکر می‌کنند. وی هنگام اقامت در مکه شیخ مشایخ زمان خود و شیخ حرم به شمار می‌آمد و در بیش‌تر کتاب‌های فرقه ذهبیه، به لقب «طاووس الحرم» نامیده شده است.

سلسه انتساب ابوعثمان از طریق ابوعلی کاتب و ابوعلی رودباری به جنید بغدادی و سرانجام از طریق سری سقطی و معروف کرخی با ۵ واسطه به امام رضا (ع) می رسد. وی با کسانی چون حبیب مغربی، ابویعقوب نهرجوری و ابوالقاسم نصر آبادی دیدار و مصاحبت داشته است.

عطار، ابوعثمان را صاحب تصنیف دانسته و حاجی خلیفه نیز تألیف کتابی را با عنوان ادب السلوک که به فارسی بوده، به او نسبت داده و حتی جمله آغازین آن را نقل کرده است، ولی هیج یک از منابع کهن به انتساب چنین کتابی به اوعثمان اشاره‌ای ندارند، از این رو باید نسبت این کتاب را به او با تردید تلقی کرد. او همچون جنید بغدادی که با دو واسطه پیر طریقت او بود، اعتدال در سلوک را پیشه خود ساخت و از این رو، در میان اهل عرفان به «جنید ثانی» معروف شد.

 

در تذکرة الاولیاء آمده است: نقل است که ابوعثمان گفت: مرا در ابتداء مجاهده حال چنان بودی که وقت بودی که مرا از آسمان به دنیا انداختندی من دوست تر داشتمی از آنکه طعام بایستی خورد یا از بهر نماز فریضه طهارت بایستی کرد زیرا که ذکر من غایب شدی و آن غیبت ذکر بر من دشوارتر از همه رنجها و سخت‌تر بودی و در حالت ذکر بر من چیزها می‌رفت که نزدیک دیگران کرامت بود ولکن آن بر من سخت‌تر از کبیره آمدی وخواستمی که هرگز خواب نیاید تا از ذکر باز نمانم.

نقل است که یک روزی کسی گفت: نزدیک ابوعثمان شدم و با خویش گفتم که مگر ابوعثمان چیزی آرزو خواهد؟ گفت: پسندیده نیست آنکه فراستانم که نیز آرزو خواهم و سوال کنم. نقلست که ابوعمرو زجاجی گفت: عمری در خدمت شیخ ابوعثمان بودم و چنان بودم در خدمت که یک لحظه بی او نتوانستم بودن. شبی در خواب دیدم که کسی مرا گفت: ای فلان چند با بوعثمان از ما بازمانی و چند با بوعثمان مشغول گردی و پشت به حضرت ما آوردی.

یک روز بیامدم و با مریدان شیخ بگفتم که دوش خواب عجب دیده‌ام اصحاب گفتند هر یکی که نیز امشب خوابی دیده‌ایم اما نخست تو بگو تا چه دیده ای. ابوعمرو خواب خود بگفت، همه سوگند خوردند که ما نیز به عینه همین خواب دیده‌ایم و همین آواز از غیب شنیده‌ایم پس همه در اندیشه بودند که چون شیخ از خانه بیرون آید این سخن با او چگونه گوییم ناگاه در خانه باز شد شیخ از خانه به تعجیل بیرون آمد از غایت عجله که داشت پای برهنه بود و فرصت نعلین در پای کردن نداشت پس روی به اصحاب کرد و گفت: چون شنیدید آنچه گفتند اکنون روی از ابوعثمان بگردانید و حق را باشید و مرا بیش تفرقه مدهید.

نقل است که یک روز ابوعثمان خادم را گفت: اگر کسی ترا گوید معبود تو بر چه حالت است چه گویی؟ گفت: گویم در آن حالت که در ازل بود گفت: اگر گوید در ازل کجا بود چه گویی؟ گفت: گویم بدانجای که اکنون هست. نقل است که عبدالرحمن سلمی گفت: به نزدیک شیخ ابوعثمان بودم کسی از چاه آب می‌کشید آواز از چرخ می‌آمد می‌گفت: یا عبدالرحمن می‌دانی که این چرخ چه می‌گوید؟ گفتم: چه می‌گوید؟ گفت: الله الله.

در طبقات الصوفیه آمده است: ابن البرقی بیمار بود شربتی آب فرا او دادند نخورد و گفت: در مملکت حادثهٔ افتاده تا بجای نیارم نیاشامم. سیزده روز چیزی نخورد تا خبر آمد که قرامطه در حرم افتاده‌اند و خلق بکشتند و رکن حجر اسود بشکستند، پس بخورد. بوعلی کاتب این را به بوعثمان مغربی بگفت، بوعثمان گفت: در این بس کاری نیست. گفت: اگر کاری نیست تو بگو که امروز در مکه چیست؟ گفت: امروز در مکه میغست که همه مکه در زیر میغست و جنگست میان بکریان و طلحیان. مقدمهٔ طلحیان مردیست و راسپ سیاه و دستار سرخ. آن بنوشتند و بر رسیدند، راستِ آن روز همچنان بود که وی گفته بود.

ابوعثمان می گفت: هرکه خلوت بر صحبت اختیار کند باید که از یاد کردن همه چیزها خالی بود مگر از یاد کردن خدای تعالی و از همه ارادتها خالی بود مگر از رضای خدای تعالی و از مطالبت نفس خالی بود به جمله اسباب که اگر بدین صفت نباشد خلوت او را هلاک و بلا بود. در طبقات الصوفیه آمده است که ابوعثمان می گفت: آن روز که من از دنیا روم، فرشتگان خاک بپاشند. هنگامی که وفات یافت، در تشییع جنازه اش، مردم از شدت گرد و خاک یکدیگر را نمی دیدند.

 

عروج ملکوتی

عطار عمر او را ۱۳۰ سال نوشته است. وی در نیشابور درگذشت و در کنار مقبره ابوعثمان حیری به خاک سپرده شد و بنابر وصیت او، شاگردش ابوبکر ابن فورک بر جنازه‌اش نماز گزارد.