نوشته‌ها

زندگینامه عبدالعظیم حسنی

 

به نام آفریننده عشق

 

عبدالعظیم حسنی (۱۷۳-۲۵۲ق)، مشهور به شاه عبدالعظیم و سیدالکریم، از سادات حسنی و از راویان حدیث است. نسب او با چهار واسطه به امام حسن مجتبی (ع) می‌رسد. شیخ صدوق، مجموعه روایات وی را با عنوان جامع اخبار عبدالعظیم گردآوری کرده است.

 

ویژگی ها

عبدالعظیم مشهور به عبدالعظیم حسنی، شاه عبدالعظیم و سیدالکریم از راویان شیعه در قرن سوم قمری است. پدرش عبدالله بن علی قافه و مادرش دختر اسماعیل بن ابراهیم بوده که به «هیفاء» موسوم است. نسب وی به امام مجتبی (ع) می‌رسد. گفته شده تاریخ تولد و وفات عبدالعظیم در منابع قدیم ذکر نشده است؛ اما در منابع متأخر تولد وی در ۴ ربیع‌الثانی سال ۱۷۳ق و وفاتش در ۱۵ شوال سال ۲۵۲ق نقل و به کتاب‌های نزهة الابرار، اثر سید موسی بَرزنجی، مناقب العترة، اثر احمد بن محمد بن فهد حلی و کتاب تاریخ، نوشته نورالدین محمد سمهودی نسبت داده شده است.

محمد محمدی ری‌ شهری با استناد به نقل روایت عبدالعظیم از هشام بن حکم در کمتر از بیست سالگی، تاریخ تولد او را سال ۱۸۰ق یا پیش از آن دانسته است. همچنین با استناد به حدیث امام هادی (ع) درباره فضیلت زیارت قبر عبدالعظیم، گفته است که عبدالعظیم پیش از شهادت امام هادی (ع) از دنیا رفته است. به گفته رضا استادی، از پژوهشگران حوزه علمیه قم، قدیمی‌ ترین منبع تاریخ تولد و وفات عبدالعظیم حسنی کتاب «نور الآفاق»، نوشته جواد شاه عبدالعظیمی است که کتابی فاقد اعتبار است.

همسر عبدالعظیم، دختر عمویش، خدیجه، دختر قاسم بن حسن امیر بود. عبدالعظیم از او صاحب دو فرزند به نام‌های محمد و ام سلمه شد. به گفته شیخ عباس قمی، پسر وی، محمد، مردی بزرگوار بود و به زهد و عبادت شهرت داشت. به گفته آقابزرگ تهرانی، عبدالعظیم حسنی، امام رضا (ع) و امام جواد (ع) را درک کرده و ایمان خویش را بر امام هادی (ع) عرضه داشته و در زمان وی وفات یافت. در کتاب الاختصاص نیز روایتی از عبدالعظیم از امام رضا (ع) نقل شده است؛ اما آیت‌ الله خویی، هم‌ عصر بودن عبدالعظیم با امام رضا (ع) را رد می‌کند.

شیخ طوسی در کتاب رجالی خویش، وی را در زمره اصحاب امام عسکری(ع) نام می‌برد. به گفته عزیزالله عطاردی، با توجه به حالات عبدالعظیم حسنی و تحقیق در روایات وی، می‌توان دریافت که او امام کاظم (ع)، امام رضا (ع)، امام جواد (ع) و امام هادی (ع) را درک کرده است. از نظر محمد محمدی ری‌شهری، آنچه قطعی است این است که عبدالعظیم حسنی، امام جواد (ع) و امام هادی (ع) را درک کرده و از آنها احادیث فراوانی نقل کرده است. نقل شده که عبدالعظیم با ادب، خضوع، حیا و تواضع به مجلس امام جواد (ع) یا امام هادی (ع) وارد می‌شد. امام نیز او را کنار خویش می‌نشاند و از احوالش سؤال می‌کرد.

دوران زندگی عبدالعظیم مصادف با شرایط خفقان و سرکوب شیعیان توسط بنی عباس بود. او نیز همچون پدرانش سال‌ها تحت تعقیب بود. او، گرچه زمانی که در مدینه، بغداد و سامرا می‌زیست اما تقیه می‌کرد و عقیده خود را پنهان می‌داشت، ولی با این حال مورد غضب متوکل و معتز بود.

بنابر گزارش‌های تاریخی، عبدالعظیم در زمان معتز خلیفه عباسی، به جهت اذیت و آزار و ترس از قتل، به امر امام هادی (ع) از سامرا به ری (که از پایگاه‌های مهم عباسیان بود) هجرت کرد. برخی هم نقل کرده‌اند که به قصد زیارت قبر امام رضا (ع) به قصد خراسان هجرت کرد و در ری برای زیارت حمزة بن موسی بن جعفر توقف کرد و در آنجا مخفی شد.

نجاشی به نقل از احمد بن محمد بن خالد برقی نقل کرده است که عبدالعظیم در حال فرار از سلطان، به ری آمد و در سرداب خانه یکی از شیعیان در محله «سِکة المَوالی» (کوچه و محله دوستان اهل‌ بیت) ساکن شد. او در همان سرداب به عبادت می‌پرداخت، روز را روزه می‌گرفت و شب را به عبادت می‌گذراند. وی مخفیانه از منزل بیرون می‌آمد و به زیارت قبری می‌رفت که آن را قبر یکی از فرزندان موسی بن جعفر (ع) می‌دانست. پیوسته در آن سرداب بود و خبر ورود او به شیعیان آل محمد یکی پس از دیگری می‌رسید تا اکثر شیعیان با وی آشنا شدند.

علامه حلی عبدالعظیم را عالمی پرهیزکار معرفی می‌کند. محدث نوری نیز درباره فضائل او از رساله صاحب بن عباد نقل می‌کند که وی مردی با ورع، پارسا، معروف به امانت، صداقت در گفتار، عالم به امور دین، قائل به توحید و عدل و دارای احادیث بسیار بود. امام هادی (ع) در سفری که عبدالعظیم به سامرا داشت، او را تصدیق کرد. امام هادی (ع) وی را این‌گونه خطاب می‌کند: یا اباالقاسم! تو به حق ولی ما هستی. تو همان دینی را که پسندیده خداست، انتخاب کرده‌ای. خداوند تو را با گفتار ثابت در دنیا و آخرت تثبیت کند. این گفتگو میان امام و عبدالعظیم به حدیث عرض دین مشهور است.

ابوتراب رویانی می‌گوید: شنیدم که ابوحماد رازی می‌گفت در سامرا بر امام هادی(ع) وارد شدم و از بعضی مسائل حلال و حرام پرسیدم. چون قصد وداع داشتم حضرت فرمود: چنانچه در امور دینی و در (تشخیص) حلال و حرام، مسئله‌ای بر تو دشوار شد، از عبدالعظیم بن عبدالله حسنی سؤال کن و سلام مرا به او برسان.

در کتب حدیثی، بیش از صد روایت از عبدالعظیم حسنی نقل شده است. از وی کتاب‌ هایی در دست است؛ مانند کتاب «خُطَب امیرالمؤمنین‌» و کتاب «یوم و لیله» که ظاهرا اعمالی است که بر حسب اخبار ائمه با اذکار خاصه روایت شده است و هر مکلفی می‌تواند در تمام روز و شب از مستحبات و واجبات به جا آورد. همچنین کتابی با عنوان «روایات عبدالعظیم حسنی‌» نیز شهرت دارد. شیخ صدوق، مجموعه روایات وی را با عنوان «جامع اخبار عبدالعظیم‌» گردآوری کرده است. وی دو روایت از امام رضا(ع)، ۲۶ روایت از امام جواد(ع) و ۹ روایت از امام هادی(ع) بی‌ واسطه نقل کرده است. روایات با واسطه وی هم به ۶۵ حدیث می‌رسد.

بنا بر نقل محدث نوری، فردی از شیعیان، رسول اکرم(ص) را در عالم رؤیا زیارت می‌کند که به او می‌فرماید: فردا یکی از اولاد من کنار درخت سیب در باغ عبدالجبار بن عبدالوهاب رازی تشییع و دفن خواهد شد. وی برای خرید آن مکان به صاحب باغ مراجعه می‌کند در حالی که صاحب آن باغ نیز همان خواب را دیده بود و آن باغ را وقف عبدالعظیم و دیگر شیعیان کرد که در آن دفن شوند. به همین علت، حرم عبدالعظیم حسنی به «مسجد شجره» یا «مزار نزدیک درخت» نیز معروف است.

براساس روایتی از امام هادی (ع) زیارت عبدالعظیم حسنی با زیارت امام حسین (ع)، برابر دانسته شده است. محققان معتقدند این روایت تجلیلی است از مقام عبدالعظیم حسنی تا جایگاهش نزد مخاطبان و سایر شیعیان، بالاتر رود. همچنین احتمال داده‌اند این تشبیه به‌جهت شکل‌ دهی پایگاه و محل تجمعی برای شیعیان در کنار قبر عبدالعظیم بوده باشد. علاوه بر این، گفته شده برابری زیارت عبدالعظیم (ع) و امام حسین (ع) به‌جهت فضای سیاسی خاص آن دوران بوده است. امام هادی (ع) به منظور پیشگیری از خطرهایی که زیارت امام حسین (ع) از طرف حکومت‌ های وقت، شیعیان را تهدید می‌کرد، زیارت عبدالعظیم را سفارش می‌کرد. در امالی صدوق در ضمن حدیث «عرض دین» آمده وقتی که حضرت عبد العظیم خدمت امام هادی (ع) مشرّف شد و عقاید خود را اظهار نمود، امام فرمود: تو از دوستان حقیقی ما هستی.

از منبع موثّقی نقل است: یکی از تجار بازار تهران را مشکلی پیش آمد. روزی با یکی از همکارانش مشکل خود را در میان گذاشت. همکار او گفت برای حل گرفتاری خود به حضرت عبد العظیم متوسل شو. وی گفت: به آن حضرت نیز متوسل گردیدم ولی مشکل برطرف نشد. همکار او گفت: مشکل توسط حضرت عبد العظیم حل شدنی است، ولی تو با اخلاص متوسّل نگردیده‌ای. حال بنشین تا سرگذشت خود را که تا کنون برای کسی نگفته‌ام برایت باز گو نمایم.

من سال های گذشته ورشکسته شدم، به طوری که جهت معاش روزانه خود با تنگنا روبرو گردیدم و تصمیم گرفتم جهت رفع گرفتاری به حضرت عبد العظیم متوسل شوم. برای این کار نذر کردم چهل هفته پی در پی سحر پنج شنبه پیاده به زیارت آن حضرت بروم‌ هفته چهلم فرا رسید که مواجه با زمستان بود و روز چهارشنبه بعد از ظهر برف شدیدی باریدن گرفت. غروب که به منزل رسیدم، برف تبدیل به کولاک شده بود و زمین تا زانوهایم پر از برف بود. عیالم که از قضیه با خبر بود پرسید: مگر امشب به زیارت نمی روی؟ آخرِ هفته است. گفتم: در این برف و بوران، خود آقا هم راضی نیست، ان شاء الله هفته دیگر.

آن شب زود به خواب رفتم، در عالم رویا دیدم بر روی ریل ماشین دودی به طرف شهر ری می روم، به مقبره شیخ صدوق رسیدم. آنجا وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم و به سمت حرم حضرت عبد العظیم حرکت کردم. از خواب برخواستم. شب از نیمه گذشته بود. تصمیم خود را گرفته و آماده حرکت شدم‌‌. عیالم گفت: چطور شد سر شب نرفتی و حالا که نیمه شب است و برف هم شدیدتر شده! خواب را تعریف نموده و گفتم: باید بروم حتی اگر به قیمت جانم باشد.

به راه افتادم. مسیر حرکتم همان بود که در خواب دیدم‌. بعدها به این نکته رسیدم که آن شب، تنها راه رسیدن به شهر ری خط آهن بوده و الا رسیدن به حرم حضرت عبد العظیم میسر نبود. راه را بر روی ریل ادامه دادم تا به ابن باویه رسیدم. به تأسی از صحنه خواب وضو گرفتم، دو رکعت نماز خواندم و بی درنگ به سمت حضرت عبد العظیم حرکت کردم. به حرم که رسیدم درب ها را تازه گشوده بودند و زمانی تا اذان صبح مانده بود‌. سرما و خستگی راه، رمقم را گرفته به طوریکه در گوشه حرم از هوش رفتم. در عالم خواب آقا سیدالکریم را دیدم کنار صندوق ایستاده، روی مبارک خود را به سمت من کرد و پرسید: چه مشکلی پریشانت ساخته؟

قصه خود را عرض کردم دست به میان شال کمرش برد و دستمال گره زده‌ای را به کف دستم نهاد و فرمود: این را سرمایه کسب حلال کن ان شاء الله مشکلت حل شود دستمال را گرفتم به یکباره همه چیز محو شد. صدای موذن مرا از خواب بیدار کرد و تنها چیزی که از آن رؤیا باقی مانده بود دستمال گره زده در دستم بود. دستمال را باز کردم. دوازده عدد سکه یک قرانی داخل آن بود. برخواستم وضو گرفتم نماز صبح را به جا آورده و با خوشحالی به سمت تهران به راه افتادم. آن دوازده سکه را به این کسب زدم و به سرنوشتی که تو شاهد آن هستی رسیدم.

نقل است: در روزگاری که هنوز بلندگو به شهر ری نیامده بود، مواقع ورود به وقت شرعی صبح و ظهر و مغرب، افرادی با لحن خوش و رسا بر بالای مأذنه ها و مناره ها بانگ اذان سر می دادند و مردم را برای انجام فریضه فرا می خواندند. در آن زمان، جایگاه ساعت صحن حضرت عبدالعظیم، مخصوص بانگ اذان بود. آنچه می خوانید خاطره ای است از زبان مرحوم حاج جواد مؤذنی که سالها به انجام فریضه ذکر اذان مشغول بود. شب چله از نیمه گذشته بود و برفی که از عصر گذشته آرام و مداوم بر روی شهر می بارید، شدیدتر شده بود، به طوری که بدون پارو کردن برف امکان بیرون رفتن از خانه وجود نداشت.

جواد مؤذنی می گوید: پارو برداشتم و شروع به بازکردن راهی نمودم که بتوانم خود را به پشت صحن برسانم. این کار حدود ۳ ساعت طول کشید و هنگامی که به صحن رسیدم، چیزی به وقت اذان صبح نمانده بود. وقتی بالای مأذنه رسیدم، دیدن نور سفیدی یکدست و سکوت، فضایی ایجاد کرده بود که بی اختیار دچار یک وهم شدم که بعد از چند لحظه تبدیل به ترس عجیبی شد و سراسر وجودم را گرفت. این وهم و وحشت به حدّی رسید که رو به حرم حضرت عبدالعظیم در قلب خود گفتم: «یابن رسول الله، شاهد باش که این حالت ترس نمی گذارد انجام وظیفه کنم.»

درست در همین لحظه یک پرنده بسیار نورانی که از کبوتر کوچکتر و از گنجشک بزرگتر بود از بالای مأذنه پرواز کرد. در حالی که درخشش این پرنده مرا محو خود کرده بود، متوجه شدم وارد وقت اذان صبح شده ایم. بی اختیار شروع به اذان کردم و پرنده نورانی در طول این مدت پیوسته به دور صحن می گردید. تا اینکه اذان تمام شد و آن پرنده به سوی گنبد رفت و داخل برف روی گنبد فرو رفت. خودم را به آن طرف رساندم و در جایی که پرنده برف را سوراخ کرده بود جستجو کردم. اما اثری از آن پرنده نبود.

سید مهدی خرازی از شیخ مرتضی زاهد نقل می کند: زنی به نام اُمّ لیلی که از پا فلج بود و گاهی اوقات هم به منزل ما می‌ آمد، با کمک دخترش برای‌ توسل قصد حرم حضرت عبدالعظیم حسنی می‌ کند، ولی به اشتباه، به جای حرم مطهر عبدالعظیم حسنی، وارد حرم امامزاده حمزه شده و متوسل به حضرت عبدالعظیم می‌شود و در همان‌ جا به خواب می‌ رود. در عالم خواب می‌ بیند: پنج نفر وارد حرم شدند. آخرین آن‌ ها به اولی از آنها عرض می‌ کند: آقا! ایشان هم متوسل شده‌اند. آقا می‌ فرمایند: صبر کنید تا شخصی که از اهل شک و تردید است، از حرم بیرون برود. وقتی آن شخص از حرم بیرون می‌ رود. برای شفای ام لیلی دعا می‌ کنند و خدا او را شفا می‌ دهد.

حجت الاسلام سلیم‌ زاده فرمودند: همراه مادرم به شهر ری رفتیم. چشم مادرم ناراحتی داشت. او را به بیمارستان فیروز آبادی در شهرستان ری بردم و چشم او را عمل کردند، ولی دکتر گفت: عمل مفید واقع نشده و چشم او بینایی ندارد. به مادرم گفتم: دکتر چنین می‌گوید. مادرم گفت: آری، چشمم هیچ نمی‌ بیند. با دلی شکسته به حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی رفتم. زیرا حدود یک‌ ماه در شهر ری سکونت کرده بودم. در آخر کار هم جواب دکترها منفی بود. با اخلاص متوسل به حضرت عبدالعظیم شدم و شفای مادرم را از آن حضرت خواستم. وقتی به بیمارستان برگشتم. مادرم رو به من کرده وگفت: چشمم می‌بیند. وقتی دکتر معالجش معاینه کرد، گفت: معجزه شده است.

امام رضا علیه السلام در مورد او می گوید: کسی که عبدالعظیم حسنی را زیارت کند داخل بهشت خواهد شد.

 

عروج ملکوتی

احمد بن علی نجاشی معتقد است که عبدالعظیم حسنی بر اثر بیماری درگذشته است. شیخ طوسی نیز قائل به وفات وی است. به گفته شیخ طوسی عبدالعظیم در ری وفات یافت و قبر او در آنجاست.

زندگینامه سلمان فارسی

 

به نام آفریننده عشق

 

سلمان فارسی، صحابی مشهور پیامبر(ص) و از یاران امام علی(ع) بود. او جایگاه والایی در میان صحابه داشت و پیامبر(ص) او را از اهل بیت خود خواند. او به اسم اعظم خداوند آگاه بود و مقامش از مقام لقمان حکیم بالاتر شمرده شده است.

 

ویژگی ها

نام اصلی‌اش را روزبه، یا مابه و یا مهران و نام پدرش را خشبوذان یا بوذخشان ذکر کرده‌اند. بر اساس روایت شیخ صدوق، از محدثان شیعه، نام سلمان را پیامبر (ص) بعد از اولین دیدار بر او گذارد امام صادق (ع) در روایتی از نامیدن او به سلمان فارسی نهی کرد و خواندنش به سلمان محمدی را لازم دانست. کنیه‌ او اباعبدالله بود و او را سلمان الخیر نیز می‌خواندند.

بر اساس روایت مشهوری از پیامبر (ص)، سلمان از اهل بیت پیامبر دانسته شده است. مطابق نقل شیخ مفید از فقیهان شیعه، پیامبر (ص) در اعتراض به عمر بن خطاب که به بهانه عرب نبودن سلمان، بر او خرده می‌گرفت، در خطبه‌ای ضمن اشاره به اینکه انسان‌ها از نظر نژاد و رنگ پوست بر هم برتری ندارند، سلمان را از اهل بیت خواند و این جمله را در مواضع دیگری تکرار کرد.

سخنان دیگری از پیامبر اسلام و ائمه معصومین در فضیلت سلمان نقل شده است؛ از جمله این فضائل می‌توان به مشتاق بودن بهشت به علی، عمار و سلمان، دستور خداوند به پیامبر (ص) مبنی بر لزوم دوست داشتن علی، سلمان، مقداد و ابوذر، روزی دادن خداوند به مردم به برکت سلمان فارسی و برخی از یاران از جمله ابوذر و عمار و مقداد، عالم بودن سلمان به اسم اعظم، آگاهی او از علم اول و آخر و داشتن مقامی بالاتر از مقام لقمان حکیم اشاره کرد. همچنین در بعضی از احادیث نبوی، پیامبر(ص) با عنوان لقمان حکیم به سلمان فارسی اشاره نموده است.

بر اساس روایتی از پیامبر هر کس سلمان را اذیت کند، پیامبر را اذیت کرده است. وی از جمله اشخاصی است که پس از ماجرای سقیفه و شهادت حضرت فاطمه (س)، در تدفین مخفیانه او شرکت کرد. برخی از محققان، انتساب سلمان فارسی به منطقه جِی اصفهان را معتبرتر ارزیابی کرده‌اند و شواهدی مثل بازگشت سلمان به آنجا پس از فتح اصفهان به دست مسلمان‌ها و ساخت مسجد در آنجا بر آن دلالت دارد.

با این حال، شهر‌های دیگری چون کازرون (شیراز) و یا رامهرمز به عنوان محل ولادت او ذکر شده است. در تاریخ ولادت او نیز اتفاق نظری وجود ندارد؛ عطاءالله مهاجرانی، از نویسندگان شیعه، بر این باور است که او بین سال‌های ۵۲۰ تا ۵۷۰ میلادی به دنیا آمده است. با این حال در گزارش‌هایی مدت عمر او ۲۵۰ تا ۳۵۰ سال بیان گردیده است که زمان ولادت او را سال‌هایی دورتر نشان می‌دهد.

شیخ صدوق، از محدثان شیعه، بر این باور است که سلمان فارسی هیچگاه به غیر خدا سجده نکرد. همچنین بر اساس روایتی از امام علی (ع) اگر چه سلمان ناچار بود به مشرک بودن خود وانمود کند، اما هیچگاه زرتشت نبوده است. در حدیثی از پیامبر (ص) بر روحیه حقیقت‌جویی سلمان تاکید شده است. اگرچه در مصادری او را از تابعان دین زرتشت معرفی کرده‌اند که بر روشن نگهداشتن آتش مواظبت داشته اما بر اساس مستنداتی دیگر وی در همان زمان نیز آئین زرتشت را صحیح نمی‌دانسته است.

بنا به گزارش خطیب بغدادی، مورخ سده پنجم، سلمان فارسی به جهت علاقه شدید پدرش، مانند دختران جوان در خانه محبوس شده بود و به همین دلیل با ادیان دیگر آشنایی نداشت. روزی که پدرش او را به سرکشی از کارگرانش مامور ساخت، از خانه خارج شد و به یکی از کلیساهای مسیحیان برخورد کرد. او با دیدن عبادت مسیحیان به دین آنها علاقه‌مند شد و از خانه فرار کرد. سلمان فارسی به شام، مرکز مسیحیان، سفر کرد و نزد اسقف آنجا به تعلیم و عبادت پرداخت. سلمان مدت‌ها در شام ماند و سپس به موصل و بعد به نَصیبِین و در نهایت به عَمُوریّه مهاجرت کرد و سال‌های بسیاری را در کلیسای آن شهرها، نزد راهبان آنجا به عبادت گذرانید تا آنکه اسقف عموریه او را به ظهور پیامبری در حجاز بشارت داد.

شیخ صدوق مهاجرت سلمان را به گونه‌ای دیگر گزارش کرده است. بر اساس گزارش او، سلمان فارسی در کلیسای شهر خود شنید که مسیحیان به یگانگی خدا و نبوت عیسی (ع) و محمد (ص) شهادت می‌دهند. با شنیدن نام پیامبر (ص)، محبت ایشان وجود سلمان را سرشار کرد و به جهت آشنایی با وی، به پیروی از آن دین بر‌آمد و به انطاکیه و سپس به اسکندریه مهاجرت کرد تا آنکه به ولادت پیامبر (ص) بشارت داده شد.

سلمان در سال اول هجری و به روایتی در ماه جمادی‌ الاولی اسلام آورد. او از آخرین راهبی که با او ملازمت داشت، شنیده بود که نشانه‌های پیامبر (ص) سه چیز است: ۱- صدقه نمی‌خورد ۲- هدیه را می‌پذیرد ۳- بین دو کتفش خاتم نبوت وجود دارد. وی همراه با کاروانی به سمت سرزمین عرب حرکت کرد، اما اهل کاروان در وادی القری به سلمان ظلم کرده، با تصاحب اموالش، او را به عنوان برده به فردی یهودی فروختند. آن یهودی نیز سلمان را به یهودی دیگری از بنی‌قریظه فروخت و سلمان با او به مدینه رفت و در نخلستانش به کار گرفته شد.

پس از هجرت پیامبر (ص) به مدینه و توقف در مسجد قبا، سلمان از قدوم ایشان آگاه شد و برای اطلاع از درستی ادعای نبوت وی، مقداری خرما نزدش برد تا آن را به عنوان صدقه به او و یارانش دهد، اما پیامبر از خوردن آن امتناع کرد. سلمان با دیدن یکی از نشانه‌ها، بار دیگر خدمت پیامبر (ص) رسید و مقداری خرما به عنوان هدیه به وی داد. پیامبر هدیه سلمان را پذیرفت و آن را خورد. سلمان با دیدن نشانه دوم در پی نشانه سوم بر‌آمد و روزی که پیامبر در تشییع جنازه یکی از اصحابش حرکت می‌کرد، پشت سر ایشان قرار گرفت. هنگامی که پیامبر متوجه شد سلمان در پی دیدن خاتم نبوت است، ردای خود را کنار زد و مهر نبوت را به او نشان داد. آنگاه سلمان خود را به قدم‌های پیامبر افکند و پاهای او را بوسید و گریه کرد.

پیامبر (ص) با همراهی صحابه، سلمان را از صاحبش به ۳۰۰ غرس نهال و ۴۰ اوقیه طلا (هر اوقیه تقریبا معادل هفت مثقال طلا است) خریداری کرد؛ اما آزادی او تا جنگ احزاب طول کشید و سلمان نتوانست در جنگ‌ بدر و اُحد شرکت کند. با این حال، طبری، از مورخان اهل تسنن، معتقد است او در جنگ بدر و احد نیز شرکت داشته است. گزارش‌های مختلفی در مورد عقد برادری سلمان وجود دارد؛ بر اساس بعضی گزارش‌ها پیامبر (ص) میان او و حذیفه، یا میان او و ابوذر و یا میان او و ابودرداء عقد اخوت بست.

سلمان فارسی در جنگ‌های صدر اسلام شرکت داشت و پس از غزوه خندق هیچ جنگی از او فوت نشد. پس از رحلت رسول خدا، او فرماندار مدائن شد. مطابق نقل یاقوت حموی، نویسنده معجم البلدان، پس از فتح اصفهان به دست مسلمانان، سلمان به آنجا رفت و مسجدی را در زادگاهش بنا نمود. اکنون نیز در منطقه جی اصفهان، بقایای مسجدی کهن وجود دارد.

به پیشنهاد سلمان، در غزوه خندق، دور شهر مدینه خندق کنده شد. هنگامی که پیامبر (ص) از خروج قریش برای جنگ خندق آگاه شد، با مسلمانان درباره چگونگی رویارویی با دشمن مشورت کرد. سلمان شیوه ایرانیان در حفر خندق را مطرح ساخت و مسلمانان از پیشنهاد او استقبال کردند. هر ده نفر مأمور کندن چهل ذراع (تقریبا بیست متر) از خندق شدند. به‌ خاطر توان جسمی بالای سلمان، بین مهاجرین و انصار اختلاف افتاد و هرکدام سلمان را از خود می‌دانستند؛ اما پیامبر (ص) سلمان را از اهل بیت خود دانست.

به گزارش برخی از منابع، در جنگ طائف نیز سلمان طرح استفاده از منجنیق را مطرح کرد و آن را برای لشکر اسلام ساخت که برای نخستین بار مورد استفاده آنان قرار گرفت. عمر بن خطاب در فتح ایران، سلمان و حذیفه را طلایه‌دار سپاه اسلام کرد. در فتح مدائن نیز سلمان نقش مذاکره کننده با سران نیروهای ایرانی را بر عهده داشت.

سلمان از مخالفان جریان سقیفه بود و همراه با مقداد و ابوذر و عبادة بن صامت و ابوالهیثم بن تیهان و حذیفه و عمار تلاش کرد تا امر خلافت را در شورایی متشکل از مهاجرین بررسی کند. سلمان صحابه را به دلیل پیروی نکردن از دستور پیامبر (ص) سرزنش می‌کرد و جمله «کرداذ ناکرداذ» (کردید نکردید: با ابوبکر بیعت کردید، اما به دستور پیامبر عمل نکردید) از او معروف شد. او همراه با اُبَی بن کَعب، احتجاجات فراوانی را در مخالفت با واقعه سقیفه بیان می‌نمود.

عمر بن خطاب سلمان فارسی را به عنوان فرماندار مدائن انتخاب کرد و او برای قبول این مسئولیت از علی (ع) اجازه گرفت و سپس آن را قبول کرد. سهم سلمان از بیت المال در سِمَت فرمانداری مدائن، پنج هزار درهم بود که آن را صدقه می‌داد و با زنبیل بافی از دست‌رنج خودش ارتزاق می‌کرد. وی در مسجد می‌نشست و قرآن را برای مردم تفسیر می‌کرد. او در مدائن زیر سایه دیوارها و درختان می‌نشست و با ساختن خانه برای خود موافق نبود، تا آنکه به پیشنهاد یکی از یارانش، تنها با ساختن خانه‌ای موافقت کرد که چون بایستد سرش به سقف آن و چون دراز کشد، پایش به دیوار آن برخورد کند. روایت‌های مختلفی از زهد سلمان نقل شده است. سلمان تا لحظه مرگ والی مدائن بود.

سلمان با زنی به نام بُقَیره، از قبیله کِنده ازدواج کرد. در کتاب‌های روایی و رجالی، افرادی با عنوان فرزند سلمان، ذکر شده‌اند؛ مثلا عبدالله، حدیث تحفه بهشتی برای فاطمه (س) را از پدرش سلمان روایت کرده است. همچنین برای سلمان دختری در اصفهان و دو دختر در مُضَر یا مصر ذکر شده است.

بر اساس روایت کَشّی، سلمان برای ازدواج نزد عمر رفت و دخترش را از او خواستگار کرد. عمر که در ابتدا با درخواست او موافقت نکرده بود، پس از مدتی پشیمانی خود از عملش را به سلمان ابراز کرد، لکن سلمان این عمل خود را آزمونی برای عمر دانست تا به وسیله آن، قلب عمر را از زدوده شدن از تعصبات جاهلی بیازماید.

ابو بصیر می‌گوید که امام صادق (ع) فرمود: «على (ع)، محدَّث بود و سلمان هم محدَّث بود». گفتم: نشانه محدَّث بودن فرد چیست؟ فرمود: «فرشته‌اى نزد او می‌آید و به دلش چنین و چنان الهام می‌کند.» همچنین در برخی منابع متأخر از رسول خدا (ص) نقل شده است: «هر امّتى محدَّثى دارد و محدّث امت من سلمان است.» از پیامبر (ص) درباره معناى آن سؤال شد، فرمود: «محدّث کسى است که از آنچه از نظر مردم پنهان است و به آن احتیاج دارند، خبر می‌دهد.» سپس وقتى داشتن چنین مقامی مورد تعجب حاضران قرار گرفت، آن‌ حضرت فرمود: «علمى که در قلب محدّث قرار دارد، از علم من سرچشمه می‌گیرد.»

امام صادق (ع) فرمود: «به سلمان، اسم اعظم آموخته شد.» هم چنین در سال 32 هجرى قمری، که نُه سال از خلافت عثمان می‌گذشت، وقتى سلمان و زهیر بن قین بجلى، از غزوه «بَلَنْجَر» منطقه‌ای در «خزر» و «روم» با به دست‌ آوردن غنائم فراوان باز می‌گشتند، سلمان به زهیر و سایر همراهان خود گفت: «آیا از این‌که خداوند شما را به پیروزى رسانده و غنیمتی به دست آورده‌اید، خوشحالید؟» گفتند: آرى! سلمان گفت: «این خوشحالى به‌ جاست، اما آنگاه که سید جوانان آل محمد (امام حسین (ع)) را درک کردید و همراه آنان به نبرد پرداختید، باید خوشحال باشید، که لذت آن، از این پیروزى و غنیمت، براى شما بیشتر است. بنابراین، من شما را به خدا می‌سپارم». «زهیر» در نهایت در سال 61 هجری به سپاه حسین (ع) پیوست و جهاد کرد و به لذّت شهادت دست یافت.

«سلمان به شهر کوفه وارد شد، نگاهى به در و دیوار شهر انداخت و بلاها و حوادثى را که در آن شهر به وقوع می‌پیوست، به یاد آورد و از سقوط حکومت بنى امیه و حاکمانى که بعد از آنها به وجود می‌آیند و سقوط می‌کنند، سخن گفت. سپس گفت:‌ در چنین روزگارى، در خانه‌هاى خود بمانید تا اینکه شخصیت پاکى که فرزند (امامان) پاک و پاکیزه است و در غیبت به سر می‌برد، ظهور کند».

بقیره، همسر سلمان می‌گوید: وقتی سلمان به حالت احتضار افتاد، مرا فراخواند. او در بالا خانه اى بود که چهار در داشت. پس گفت: «اى بقیره! این درها را باز کن که امروز، دیدار کنندگانى دارم که نمی‌دانم از کدامین در بر من وارد می‌شوند.» سپس مُشک مخصوصش را خواست و گفت: «آن‌ را در ظرفى کوچک (با آب‏) بیامیز و بر پیرامون بسترم بیفشان. سپس پایین برو و منتظر باش که به زودى نزدیکانم را در کنار بسترم خواهى یافت.» پس (از مدّتى‏) به او سر زدم. دیدم که قبض روح شده و چنان آرام بود که گویى بر بسترش خوابیده است.

شبیه همین مضمون از عطاء بن سائب این‌ گونه نقل شده است: وقتی زمان مرگ سلمان رسید، کیسه مُشکى را که از بَلَنجَر به او رسیده بود، خواست و فرمان داد که آن‌را در ظرف کوچکى، (با آب‏) بیامیزند و در کنار بسترش بگذارند و گفت: «امشب فرشتگانى نزد من حضور می‌یابند که بو را می‌فهمند اما غذا نمی‌خورند.»

نقل شده است: سلمان با گروهى از یاران خویش، در جایى گرفتار گرسنگى شدید شدند و در آن حال آهویى را مشاهده کردند. سلمان آهو را فرا خواند و به آن گفت: «کباب شو، تا ما براى رفع گرسنگى از تو استفاده کنیم!» آهو، با تقاضاى سلمان کباب شد و همه از آن خوردند و سیر شدند. سپس سلمان به استخوان‌هاى آن گفت: «به اذن خداوند حرکت کن!» آهو حرکت کرد و راه بیابان را پیش گرفت. این عمل، موجب شگفتى و گفتگوى همراهان قرار گرفت، ولى سلمان که به مقام قرب الهى نائل گردیده بود، براى آگاهى همراهان گفت: هر کس از خدا اطاعت کند، خداوند پاسخ او را می‌دهد و دعاى او را می‌پذیرد، چنانکه خود فرموده است: مرا بخوانید تا خواسته شما را اجابت کنم.

بار ديگرى هم، كه عمل فوق العاده اى از سلمان سر مى زند و حتى «مقداد» هم طاقت فهم و درک آن را ندارد، رسول خدا مى فرمايد: سلمان كسى است كه اطاعت خدا و رسول و امير مؤمنان را مى كند و با اين وضع همه چيز هم از سلمان اطاعت مى كند و هيچ چيزى به او زيان نمى رساند.

در حدیثی آمده است: جبرئیل در دهان سلمان آب دهان انداخت و پس از آن سلمان به عربی فصیح سخن می گفت.

محیی الدین ابن عربی گفته است: جز شخص مطهر به اهل بیت قرین نمی شود و اهل بیت جز کسی را که به طهارت و تقدیس او حکم شده به خود نمی افزایند. بر این اساس رسول خدا (ص) درباره سلمان فرمود است: سلمان از ما اهل بیت است. پیامبر اکرم (ص) در مورد سلمان فرمود: اگر ایمان در ثریا باشد مردی از فارس به آن دست خواهد یافت.

جابر بن عبدالله انصاری می گفت: از رسول خدا (ص) درباره سلمان پرسیدم. فرمود: «سلمان دریای علم و معرفت است که نمی‌توان به آخر آن رسید. سلمان دارای علم گذشته و آینده است. خداوند دشمن دارد آن کس را که با سلمان دشمنی کند و دوست بدارد آن کس را که با سلمان دوستی کند.» عرض کردم: درباره ابوذر غفاری چه می‌فرمایی؟ فرمود: «ابوذر از ماست. خداوند دشمن دارد آن کس را که ابوذر را دشمن بدارد و دوست بدارد آن کس را که ابوذر را دوست بدارد.» عرض کردم: درباره مقداد و عمار یاسر چه می‌فرمایی؟ همان پاسخ را داد.

در حدیثی از رسول خدا (ص) آمده است: در مورد سلمان تو را به اشتباه نیندازند که خدای تبارک و تعالی به من دستور داده که او را از علم بلایا، مرگ ها، انساب و قضاوت باخبر سازم.

از امام صادق (ع) روایت شده است: رسول خدا (ص) و اميرالمؤمنين (ع) از علم مخزون و مکنون الهی چیزهایی را که دیگران تحمل آن را نداشتند به سلمان می گفتند.

 

عروج ملکوتی

تاریخ درگذشت سلمان در منابع مختلف روایی و تاریخی یکسان نیست؛ در برخی از منابع سال ۳۵ق یا ۳۶ق به عنوان سال وفات او ثبت شده است، چنانکه در برخی گزارش‌ها زمان درگذشت او را دوران خلاف عمر دانسته‌اند. مهاجرانی، با بررسی روایات مختلف سال ۳۳ق را سال وفات او می‌داند. وی در مدائن در نزدیکی ایوان کسری به خاک سپرده شد. در برخی از روایات تاریخی آمده است که پس از وفات سلمان، امام علی(ع) از مدینه یا کوفه به اذن الهی (طی الارض) به مدائن آمد او را غسل و کفن کرد و بر او نماز خواند و دفن کرد.

روی کفن سلمان شعری نوشته شده بود که برخی کتابت آن را به سلمان و بعضی دیگر به علی(ع) نسبت داده‌اند. آن شعر چنین بود: و بی‌ هیچ توشه‌ای از نیکی‌ها و قلب سلیم، بر (خداوند) کریم درآمدم و توشه‌ آوردن، زشت‌ترین کار است هنگامی که بر (شخص) کریم وارد شوی.

زندگینامه محیی‌الدین بن عربی

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبْن‌ِ عَرَبی‌، ابوعبدالله‌ محیی‌ الدین‌ محمد بن‌ علی‌ بن‌ محمد بن‌ العربی‌ الحاتمی‌ (۵۶۰-۶۳۸ق‌/۱۱۶۵-۱۲۴۰م‌)، معروف‌ به‌ شیخ‌ اکبر، اندیشمند، فیلسوف، عارف‌ و صوفی‌ بزرگ‌ جهان‌ اسلام‌ بود.

 

ویژگی ها

ابن‌ عربی‌ در ۲۷ رمضان‌ ۵۶۰ق‌/۷ اوت‌ ۱۱۶۵م‌ در شهر مُرسیه‌، در جنوب‌ شرقی‌ اندلس‌ به‌ جهان‌ چشم‌ گشود. در برخی‌ از منابع‌ زاد روز او دوشنبه‌ ۱۷ رمضان‌ ۵۶۰ آمده‌ است‌، اما در یک‌ دست‌ نوشته‌ که‌ جزو کتاب‌خانه شخصی‌ صدرالدین‌ محمد بن‌ اسحاق‌ قونوی‌ شاگرد نزدیک‌ و برجسته ابن‌ عربی‌ بوده‌ است‌، به‌ خط قونوی‌ ۲۷ رمضان‌ ۵۶۰ ثبت‌ شده‌ است‌.

در این‌ زمان‌ فرمانروای‌ مرسیه‌ ابوعبدالله‌ محمد بن‌ سعد بن‌ مَردَنیش‌ بوده‌ است‌ که‌ از ۵۴۲ق‌/۱۱۴۷م‌ تا ۵۶۷ق‌/۱۱۷۲م‌ بر مرسیه‌، بلنسیه‌ و شاطبه‌ حکومت‌ داشته‌ است‌. ابن‌ عربی‌ نیز خود به‌ تولد خویش‌ در زمان‌ محمد بن‌ مردنیش‌ اشاره‌ می‌کند. ابن‌ عربی‌ از دودمان‌ عربی‌ کهنی‌ بوده‌ و سلسله‌ نسب‌ وی‌ به‌ حاتم‌ طایی‌ می‌رسیده‌ است‌، چنانکه‌ خود «الطائی‌ الحاتمی‌» را به‌ دنبال‌ نام‌ خویش‌ می‌آورد.

پدرش‌ از مردان‌ برجسته‌ و سرشناس‌ مرسیه‌ به‌ شمار می‌آمده‌ و احتمالاً یکی‌ از نزدیکان‌ ابن‌ مردنیش‌ بوده‌ است‌. فیلسوف‌ مشهور ابن‌ رشد از دوستان‌ نزدیک‌ پدر ابن‌ عربی‌ بوده‌ است‌ و بنا بر گزارش‌ خود ابن‌ عربی‌، ابن‌ رشد از پدر او درخواست‌ دیدار با ابن‌ عربی‌ را کرده‌ بوده‌ است‌.

زندگی و منش محی‌الدین ابن عربی، از شگفتی‌های روزگار است. برخی معتقدند در تاریخ عرفانی اسلامی، کسی در گستردگی اطلاعات، فراوانی استادان و بسیاریِ تعداد نوشته به پایه وی نمی‌رسد. وی بر اثر تلاش و تکاپوی فراوان، توانست از محضر استادان سرشناس زمان خود بهره برد و از آنان اجازه نقل حدیث بگیرد که شمارشان به هفتاد کس می‌رسد. او توانست نظام فکری جداگانه و ویژه ایجاد کند که هنوز هم محور بینش‌های عرفانی در جهان اسلام است. برخی، تعداد نوشته‌های وی را ۸۴۸ کتاب و رساله دانسته‌اند.

بخشی‌ از زندگی‌ ابن‌ عربی‌ در اندلس‌، هم‌زمان‌ با فرمانروایی‌ ۳ تن‌ از «موحدون‌» بوده‌ است‌: ابویعقوب‌ یوسف‌، ابویوسف‌ یعقوب‌ المنصور و محمد الناصر. با وجود شکوفایی‌ فرهنگی‌ در آن‌ دوران‌، اوضاع‌ سیاسی‌ اندلس‌ آمیخته‌ با بحران‌ها و درگیری‌های‌ مداوم‌ میان‌ مسلمانان‌ و فرمان‌روایان‌ مسیحی‌ شمال‌ اسپانیا بود و در پی‌ این‌ بحران‌های‌ سیاسی‌، بخش‌های‌ مهمی‌ از سرزمین‌ اندلس‌ به‌ دست‌ مسیحیان‌ افتاد. در زمان‌ محمد الناصر نبرد مشهور عقاب‌ در ۶۰۹ق‌/۱۲۱۲م‌ میان‌ مسلمانان‌ و سپاهیان‌ مسیحی‌ به‌ فرماندهی‌ آلفونس‌ هشتم‌ پادشاه‌ کاستیل‌، در گرفت‌ که‌ به‌ شکست‌ سخت‌ مسلمانان‌ انجامید و هزاران‌ تن‌ از مسلمانان‌ در آن‌ کشته‌ شدند.

شایان‌ ذکر است‌ که‌ با توجه‌ به‌ استادان‌ ابن‌ عربی‌ و دانش‌هایی‌ که‌ آموخته‌ بود، دیگر جای‌ شگفتی‌ نیست‌ که‌ وی‌ از آغاز جوانیش‌ سرشناس‌ شده‌ باشد. گفته‌ می‌شود که‌ وی‌ چندی‌ منشی‌ فرمانروایان‌ اشبیلیه‌ بوده‌ است‌. درباره گستردگی‌ دامنه معلومات‌ وی‌ گفته‌ شده‌ است‌ که‌ «وی‌ در هر فنی‌ از اهل‌ آن‌ فن‌ آگاه‌تر است‌» و انبوه‌ نوشته‌های‌ وی‌ بر این‌ حقیقت‌ گواه‌ است‌.

درباره نخستین‌ انگیزه‌هایی‌ که‌ ابن‌ عربی‌ را به‌ سوی‌ عرفان‌ و تصوف‌ کشانده‌ بوده‌ است‌، آگاهی‌ چندانی‌ در دست‌ نیست‌، اما می‌دانیم‌ که‌ در اندلس‌ دوران‌ نوجوانی‌ و جوانی‌ وی‌ گرایش‌های‌ عرفانی‌ و نیز محافل‌ شیوخ‌ تصوف‌ و مریدان‌ ایشان‌ اندک‌ نبوده‌ است‌. یکی‌ از بزرگ‌ ترین‌ و نامدارترین‌ شیوخ‌ عرفان‌ و تصوف‌، هم‌زمان‌ با جوانی‌ ابن‌ عربی‌، شعیب‌ ابن‌ حسین‌ اندلسی‌ مشهور به‌ ابومدین‌ بوده‌ است‌ که‌ ابن‌ عربی‌ در نوشته‌هایش‌ چندین‌ بار از وی‌ نام‌ می‌برد و او را «شیخنا و عمادنا» و «شیخ‌ الشیوخ‌» و «ابوالنجا» می‌نامد.

ابن‌ عربی‌ ابومدین‌ را «از بزرگان‌ عارفان‌» می‌نامد و می‌گوید که‌ از روی‌ بصیرت‌ به‌ او اعتقاد داشته‌ است. اما با وجود ارادت‌ فراوانی‌ که‌ ابن‌ عربی‌ به‌ ابومدین‌ می‌ورزیده‌ است‌، به‌ نظر نمی‌رسد که‌ شخصاً با وی‌ روبرو شده‌ باشد، چنانکه‌ خود نیز به‌ این‌ نکته‌ اشاره‌ می‌کند. ابن‌ عربی‌ زندگانی‌ خود را پیش‌ از داخل‌ شدن‌ به‌ طریقت‌، «زمان‌ جاهلیت‌» خود می‌نامد.

ابن‌ عربی‌ با زنی‌ به‌ نام‌ مریم‌ بنت‌ محمد بن‌ عبدون‌ ازدواج‌ کرده‌ بود که‌ از او چیزی‌ نمی‌دانیم‌ اما بنا بر گواهی‌ ابن‌ عربی‌، او اهل‌ باطن‌ و از سالکان‌ طریقت‌ و هم‌ مشرب‌ ابن‌ عربی بوده‌ است‌ و ابن‌ عربی‌ از وی‌ یک‌ رؤیای‌ عارفانه‌ نقل‌ می‌کند. شواهدی‌ در دست‌ است‌ نشانگر آنکه‌ ابن‌ عربی‌ از همان‌ آغاز جوانی‌ دارای‌ دلی‌ تپنده‌ در آرزوی‌ آن‌چه‌ فراسوی‌ جهان‌ محسوس‌ و مادی‌ است‌ و روحی‌ تشنه حقایق‌ غیبی‌ و عواطفی‌ پر هیجان‌ و اندیشه‌ای‌ عرفان‌جو بوده‌ است‌، چنانکه‌ در این‌ رهگذر جوانه‌های‌ بینش‌ عرفانی‌ در درونش‌ سر بر می‌زده‌ و حالات‌ و مکاشفاتی‌ برایش‌ دست‌ می‌داده‌ که‌ انگیزه شگفتی‌ دیگران‌ و تحسین‌ آنان‌ می‌شده‌ است‌.

خود ابن‌ عربی‌، در مرحله دیگری‌ از زندگانیش‌، صحنه دیدار خود را با فیلسوف‌ ارسطوگرای‌ بزرگ‌، ابن‌ رشد تصویر می‌کند که‌ بر آن‌چه‌ گفته‌ شد، گواه‌ است‌. وی‌ می‌گوید: «روزی‌ در قرطبه‌ به‌ خانه قاضی‌ آن‌ شهر ابوالولید ابن‌ رشد رفتم‌. وی‌ خواهان‌ دیدار من‌ بود، چون‌ چیزهایی‌ از آن‌چه‌ خداوند در خلوت‌ بر من‌ آشکار کرده‌ بود، به‌ گوشش‌ رسیده‌ بود و دچار شگفتی‌ شده‌ بود. بدین‌سان‌ پدرم‌ که‌ از دوستان‌ وی‌ بود، به‌ بهانه حاجتی‌ مرا نزد وی‌ فرستاد.

من‌ در آن‌ هنگام‌ نوجوانی‌ بودم‌ موی‌ بر چهره‌ نروییده‌ و شارب‌ بر نیاورده‌. چون‌ بر وی‌ درآمدم‌، برای‌ نشان‌ دادن‌ مهر و احترام‌ به‌ من‌، از جایش‌ برخاست‌ و مرا در آغوش‌ گرفت‌. سپس‌ به‌ من‌ گفت‌: آری‌! گفتم‌: آری‌. پس‌ شادی‌ او از اینکه‌ من‌ نیتش‌ را فهمیده‌ بودم‌، افزون‌ شد. آنگاه‌ من‌ از آن‌چه‌ انگیزه شادی‌ او شده‌ بود، آگاهی‌ یافتم‌ و گفتم‌: نه‌. در این‌ هنگام‌ ابن‌ رشد خود را کنار کشید و رنگ‌ چهره‌اش‌ دیگر شد، گویا درباره اندیشیده خود دچار شک‌ شده‌ بود.

سپس‌ گفت‌: شما امر را در کشف‌ و فیض‌ الهی‌ چگونه‌ یافتید؟ آیا همان‌ است‌ که‌ (عقل‌ و) اندیشه نظری‌ به‌ ما داده‌ است‌؟ به‌ او گفتم‌: آری‌ – نه‌! میان‌ آری‌ و نه‌ روح‌ها به‌ بیرون‌ از موادشان‌ پرواز می‌کنند و گردن‌ها از بدن‌هایشان‌ جدا می‌شوند! ابن‌ رشد رنگش‌ پرید، لرزه‌ بر اندامش‌ افتاد و نشست‌ و می‌گفت‌: لاحول‌ و لا قوة الا بالله‌، زیرا آنچه‌ را من‌ بدان‌ اشاره‌ کرده‌ بودم‌، دریافته‌ بود. پس‌ از آن‌ روز ابن‌ رشد از پدرم‌ خواست‌ که‌ من‌ بار دیگر با او گرد آیم‌، تا آنچه‌ در اندیشه‌ دارد، بر من‌ عرضه‌ کند (و بداند) که‌ آیا (اندیشه‌های‌ او) موافق‌ (با برداشت‌ من‌) است‌ یا مخالف‌ آن‌، زیرا وی‌ از صاحبان‌ اندیشه‌ و نظر عقلی‌ بود.

سپس‌ وی‌ خدا را سپاس‌ گزارد از اینکه‌ در زمانی‌ زندگی‌ می‌کند که‌ در آن‌ کسی‌ را دیده‌ است‌ که‌ نادان‌ به‌ خلوت‌ خود داخل‌ می‌شود و این‌گونه‌ بیرون‌ می‌آید، بی‌درسی‌ و بحثی‌ و مطالعه‌ای‌ و خواندنی‌. وی‌ سپس‌ گفت‌: این‌ حالتی‌ است‌ که‌ ما (وجودِ) آن‌ را اثبات‌ کرده‌ بودیم‌، اما کسی‌ را که‌ دارای‌ آن‌ شده‌ باشد، ندیده‌ بودیم‌. سپاس‌ خدای‌ را که‌ من‌ در زمانی‌ هستم‌ که‌ در آن‌ یکی‌ از دارندگان‌ این‌ حالت‌ یافت‌ می‌شود که‌ قفل‌ها را می‌گشاید. سپاس‌ خدایی‌ را که‌ ویژگی‌ دیدار با او را نصیب‌ من‌ کرد.

ابن‌ عربی‌ تا سن‌ ۳۰ سالگی‌ (۵۹۰ق‌/۱۱۹۴م‌) در اشبیلیه‌ به‌ سر برد و در این‌ میان‌ به‌ شهرهای‌ دیگر اسپانیا سفر می‌کرد. در اشبیلیه‌ وی‌ با چند تن‌ از شیوخ‌ زمان‌ خود، از جمله‌ ابویحیی‌ صنهاجی‌ ضریر، صالح‌ بربری‌، ابوعبدالله‌ شرفی‌ و ابوالحجاج‌ شُبَربُلی‌ دیدار داشته‌ است‌. وی‌ می‌گوید با این‌ ۴ تن‌ که‌ از بزرگان‌ ملامیه‌ (ملامتیه‌) بوده‌اند، الفت‌ و هم‌نشینی‌ و دوستی‌ نزدیک‌ داشته‌ است‌. ابن‌ عربی‌ به‌ ایشان‌ در الدرة الفاخرة پرداخته‌ است‌.

وی‌ از «ملامتیان‌» سخت‌ ستایش‌ می‌کند و ایشان‌ را مردانی‌ می‌نامد که‌ در ولایت‌ به‌ بالاترین‌ درجات‌ آن‌ رسیده‌اند و بالاتر از درجه ایشان‌ تنها درجه پیامبری‌ است‌. در جای‌ دیگری‌ درباره ملامتیان‌ می‌گوید که‌ اگر مقام‌ و منزلت‌ ایشان‌ نزد خدا بر انسان‌ها آشکار می‌شد، آدمیان‌ آنان‌ را به‌ جای‌ خدایان‌ می‌گرفتند.

ابن‌ عربی‌ در ۵۹۰ق‌ اندلس‌ را ترک‌ گفت‌ و به‌ شمال‌ افریقا سفر کرد. در آن‌ سال‌ وی‌ را در تلمسان‌ می‌یابیم‌ که‌ در آن‌جا پیامبر اکرم (ص‌) را در خواب‌ می‌بیند. در ۵۹۴ق‌ نیز ابن‌ عربی‌ در فاس‌ بوده‌ و خداوند در آنجا «خاتم‌ محمدی‌» را به‌ وی‌ شناسانده‌ و علامت‌ او را به‌ ابن‌ عربی‌ نشان‌ داده‌ است‌، ولی‌ نام‌ او را نمی‌آورد. در ۵۹۵ ق‌ ابن‌ عربی‌ در شهر المریه‌ در اندلس‌ بوده‌ و در رمضان‌ آن‌ سال‌ کتاب‌ مواقع‌ النجوم‌ را در ۱۱ روز نوشته‌ بوده‌ است‌ که‌ به‌ گفته خودش‌ آن‌ را در پی‌ یک‌ فرمان‌ الهی‌ نوشته‌ و آن‌ کتاب‌، خواننده‌ را از استاد بی‌نیاز می‌کند، بلکه‌ استاد نیازمند آن‌ است‌.

در ۶۰۱ق‌، وی‌ را در موصل‌ می‌یابیم‌ که‌ با مردی‌ به‌ نام‌ مهذب‌ ثابت‌ عنتر حلوی‌ که‌ مدعی‌ معارضه‌ با قرآن‌ بوده‌ برخورد داشته‌ است‌. علی‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ جامع‌، شیخ‌ ابن‌ عربی‌ در همان‌ شهر «خرقه خضر» را به‌ او پوشانده‌ بوده‌ است‌. ابن‌ عربی‌، چنانکه‌ خود می‌گوید: در مکه‌، روح‌ مجسم‌ محمد پسر هارون الرشید خلیفه عباسی‌ را در هنگام‌ طواف‌ کعبه‌ دیده‌ و با وی‌ سخن‌ گفته‌ است‌. بعضی‌ از یاران‌ ابن‌ عربی‌ نیز در مکه‌ نزد وی‌ احیاء العلوم‌ غزالی‌ را می‌خوانده‌اند.

به‌ گفته مقری‌، کیخسرو خانه‌ای‌ به‌ بهای‌ ۱۰۰ هزار درهم‌ به‌ ابن‌ عربی‌ هدیه‌ کرده‌ بود. چند روزی‌ پس‌ از آن‌ گدایی‌ از ابن‌ عربی‌ چیزی‌ در راه‌ خدا خواست‌. وی‌ گفت‌: من‌ چیزی‌ جز این‌ خانه‌ ندارم‌، از آن‌ تو باشد. سپس‌ خانه‌ را به‌ آن‌ گدا بخشید. در ۶۲۰ق‌/۱۲۲۳م‌، ابن‌ عربی‌ عزم‌ سفر به‌ دمشق‌ کرد و تا پایان‌ عمر در آنجا اقامت‌ گزید و جز برای‌ سفری‌ کوتاه‌ به‌ حلب‌، آن‌جا را ترک‌ نکرد.

وی‌ در این‌ شهر نسخه دوم‌ کتاب‌ بنیادی‌ خود فتوحات‌ را که‌ نوشتن‌ نسخه اول‌ آن‌ را در ۵۹۹ق‌/۱۲۰۳م‌ در مکه‌ آغاز کرده‌ بود، در ۶۳۶ق‌ به‌ پایان‌ رسانید. کتاب‌ مهم‌ دیگر ابن‌ عربی‌ فصوص‌ الحکم‌ نیز در همان‌ شهر دمشق‌ نوشته‌ شده‌ بود. دوران‌ زندگانی‌ ابن‌ عربی‌ در دمشق‌، دوران‌ شکوفایی‌ و آفرینش‌ فکری‌ و روحی‌ وی‌ به‌ شمار می‌رود.

ابن عربی در موارد بسیاری از آثار خود، به ذکر فضیلت‌های اهل بیت (ع) پرداخته و درباره طهارت ولایت و محبت اهل بیت به تصریح و اشاره سخن گفته و دشمنی با آنان را زیان‌ آور دانسته است. از آن جمله می نویسد: «فرض است همان‌طور که رسول الله صلی‌ الله‌ علیه‌ و‌ آله را دوست داریم، اهل بیتش را نیز باید دوست بداریم و از عداوت و کراهت به ایشان احتراز و اجتناب کنیم.

وی افزون بر نقل روایات ائمه اطهار (ع)، در موارد بسیاری به ولایت ایشان اعتراف کرده و مقامی برابر با مقام انبیا برایشان قائل شده است. ابن عربی در کتاب های خود، به احادیثی از معصومان نیز اشاره کرده است، مانند اینکه: «علی بن ابی طالب علیه‌ السلام فرمود: منشأ غیب‌گویی‌ های من، فهم از قرآن است که خداوند به عده‌ای از بندگانش عنایت می‌کند.» ابن عربی در موارد بسیاری، از حضرت علی (ع) با عظمت یاد می‌کند و ایشان را می‌ستاید. برای نمونه، در جایی نوشته است: «این علی ابن ابی طالب است؛ همان کسی که دروازه شهر علم نبوی و صاحب اسرار و امام آن شهر است.»

پیچیدگى شخصیت ابن عربى و روش او در برخورد با مذاهب اسلامی و شخصیت‌هاى مورد علاقۀ هر یک از این مذاهب موجب اختلاف آراء در مذهب او گشته است. به گونه‌ای که بعضى او را از اهل سنت و بعضى از شیعه اثنی عشری، بعضى اسماعیلى و بعضى برتر از مذهب دانسته‌اند. در کتاب‌های ابن عربی مواردی به چشم می‌خورد که طبق عقیده شیعه سخن گفته است و برخی افراد با استناد به این شواهد وی را شیعه دانسته‌اند.

وی در کتاب فتوحات مکیه به صحت خلافت ابوبکر اشاره می کند؛ عبارت ابن عربی این است: هذا مما یدلک علی صحة خلافة ابی بکر صدیق؛ همچنین در جای دیگر از همان کتاب در مورد ابوبکر می‌نویسد: مردم فضیلت و برتری ابوبکر را بر دیگران می‌شناسند و او را شایسته خلافت و مقدم بر دیگران می‌دانند. اما برخی از بزرگان که قائل به شیعه بودن او شده‌اند در مورد بسیاری از مطالب، یا احتمال تقیه داده‌اند هم‌چون شیخ بهایی که می‌گویند چون وی در محیطی سکونت داشته که سال‌ها تحت حکومت بنی امیه بوده مجبور به تقیه بوده است.

ابن عربی، از حضرت مهدی علیه السلام با عنوان «قطب زمان» یاد می‌کند. وی رساله عرفانی الدعاء المختوم علی السر المکتوم و رساله رمزگونه شق الجیب را درباره امام زمان و نحوه ظهور آن حضرت نوشته است. او در کتاب فتوحات مکیه نیز مطالب بسیاری درباره شمایل، فضایل، وقایع ظهور و یاران آن حضرت بیان می‌کند. از جمله در باب هفتاد و سوم این کتاب چنین آورده است: «اما ختم ولایت محمدی، آن برای مردی از عرب است که به لحاظ اصل و نسبت و به دست گرفتن این ولایت، اکرم قوم است و امروز در زمان ما موجود است. در سال ۵۹۵ق، وی را شناختم و نشانه ختم ولایت مطلقه او را که حق از دیدگان بندگانش نهان نموده، در شهر فاس مشاهده کردم.»

هر چند وحدت وجود قبل از ابن عربی نیز در میان بسیاری از عرفا مطرح بوده، ولی بی تردید ابن عربی بیشترین کلام را در این مورد بیان داشته است. ابن عربی معتقد است که حقیقت وحدت وجود «طوری ورای طور عقل» است که باعث حیرت عقلا است و برای درک آن نیاز به گونه ای آگاهی‌ از نوع برتر است و امید ندارد که عقل آن را درک کند. در حکمت متعالیه ملا صدرا نیز نظریه وحدت وجود مطرح شده و بنا به تصریحات بسیاری از بزرگان، ملاصدرا در بیان این نظریه بسیار از ابن عربی متأثر بوده است.

 

از منظر فرهیختگان

ملاصدرا: منشأ دیگر تحول دینی در جهان اسلام، به حتم، عارف کبیر ابن عربی است که واضع عرفان نظری در جهان اسلام است و به عقیده حقیر اگر باعث رنجش اهل فلسفه نشود مقامی عظیم تر از بوعلی و فارابی دارد.

سید علی قاضی: از میان عرفا و واصلان کوی حقیقت، محیی الدین بن عربی در معرفت نفس و شهود باطنی فردی بی‌نظیر بود. بعد از مقام نبوت در میان رعیت، احدی در معارف عرفانی و حقایق نفسانی در حد محیی الدین عربی نیست و کسی به او نمی‌رسد.

علامه طباطبایی: در اسلام هیچ‌ کس نتوانسته‌ است یک سطر مانند محیی الدین بیاورد.

علامه حسن زاده آملی: فصوص و فتوحات را باید از کرامات خاص ابن عربی دانست: ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ

آیت الله جوادی آملی: محیی الدین در بین معاریف اهل عرفان، بی‌همتا و در عمودین زمان خویش (از گذشته تا کنون) بی‌نظیر می‌باشد. بسیاری از مبانی حکمت متعالیه وامدار عرفانی است که ابن عربی پایه‌گذار نامدار آن می‌باشد.

آیت الله مطهری: مظهر و نماینده کامل عرفان اسلامی، که عرفان را به صورت یک علم مضبوط درآورد و پس از او هر کس آمده تحت تأثیر شدید او بوده‌ است، محیی الدین ابن عربی است.

 

اساتید

  • ابوبکر محمد بن‌ خلف‌ بن‌ صافی‌ لخمی‌
  • ابوالقاسم‌ عبدالرحمان‌ بن‌ غالب‌ شراط
  • قاضی‌ ابوبکر محمد بن‌ احمد بن‌ حمزه‌
  • عبدالصمد بن‌ محمد بن‌ ابی‌ الفضل‌ حرستانی‌
  • یونس‌ بن‌ یحیی‌ بن‌ ابی‌ الحسن‌ عباسی‌

 

آثار

 

عروج ملکوتی

ابن‌ عربی‌ در ۲۸ ربیع الثانی‌ ۶۳۸ق‌/۱۶ نوامبر ۱۲۴۰م‌ در دمشق‌، در خانه قاضی‌ محیی‌الدین‌ ابن‌ زکی‌ در ۷۸ سالگی‌ درگذشت‌ و در دامنه جبل‌ قاسیون‌، در مقبره خانوادگی‌ ابن‌ زکی‌ به‌ خاک‌ سپرده‌ شد. آرامگاه‌ او هم‌ اکنون‌ نیز در دمشق‌، زیارتگاه‌ است‌.

 

زندگینامه سید علی قاضی طباطبایی

به نام آفریننده عشق

 

سید علی قاضی طباطبایی تبریزی (۱۲۸۲-۱۳۶۶ق)، از عرفا، علما و استادان اخلاق حوزه علمیه نجف در قرن چهاردهم هجری قمری بود. ایشان به هیچ‌ یک از سلسله‌های صوفیه مرتبط نبود و طریقه عرفانی وی همان طریقه حسینقلی همدانی و سیدعلی شوشتری بود.

 

ویژگی ها

سید علی قاضی طباطبائی، در ۱۳ ذیحجه ۱۲۸۲ یا در ۱۲۸۵ در تبریز به دنیا آمد. خاندان وی از سادات طباطبائی و مشهور به فضل و تقوا و اغلب در کسوت روحانیت بودند و نسبشان به ابراهیم طباطبا، نواده امام حسن مجتبی (ع)، می‌رسید. پدرش، سید حسین قاضی، از شاگردان میرزای شیرازی در سامرا بود که به تبریز بازگشت و به تهذیب نفس پرداخت. وی علاوه بر تفسیر مختصری بر قرآن، تفسیری بر سوره فاتحه و تفسیری ناتمام بر سوره انعام نوشته بود. پدر مادر سید علی، میرزا محسن قاضی تبریزی نیز از عالمان و عابدان بود و با ملا‌هادی سبزواری مصاحبت داشت.

قاضی طباطبائی مبادی علوم دینی و ادبی را در زادگاهش آموخت و نزد پدرش تفسیر کشاف را خواند. علاوه بر پدرش، استادان دیگر وی، موسی تبریزی و محمدعلی قراچه‌ داغی بودند. او ادبیات فارسی و عربی را نیز از شاعر نامی، محمدتقی نیر تبریزی، مشهور به حجت الاسلام، فرا گرفت و مدتی نیز به توصیه پدرش، برای تهذیب نفس، نزد امام قلی نخجوانی شاگردی کرد.

سیدعلی در سال ۱۳۰۸، برای کسب علم به نجف هجرت نمود و در آنجا فقه و اصول و حدیث و تفسیر و دیگر علوم را فرا گرفت. قبل از سفر به نجف اشرف؛ ابتدا پدر را از این تصمیم آگاه می‌سازد، پدر از احساس عطش و شوق نونهالش در راه تحصیل و تهذیب، شادمان گشته و وی را با گروهی از اهالی تبریز روانه نجف اشرف می‌سازد.

زمانی که قاضی به شهر نجف می‌رسد، به حرم علوی مشرف شده و از آن حضرت برای رشد و شکوفایی کمک می‌خواهد و خود را به آن امام همام می‌سپارد تا راهی را که رضایت خداوند در آن است، به وی نشان دهد و همیشه در تمام مراحل زندگی همراهی‌اش نماید. این درخواست قاضی مورد قبول امیرالمومنین (ع) واقع شده و آن حضرت، راه سعادت و خوشبختی را به وی نشان می‌دهد؛ به‌ گونه‌ای که از اساتید بزرگواری استفاده نموده و صاحب کرامات و فضایل عرفانی می‌شود.

قاضی در مورد استاد و تاثیر آن در تعالی و رشد شاگرد می‌گوید: اگر کسی که طالب راه و سلوک طریق خدا باشد برای پیدا کردن استاد این راه، نصف عمر خود را در جستجو و تفحص بگذراند تا آن استاد را پیدا کند، ارزش دارد و کسی که به استاد کامل رسید، نصف راه را طی کرده است.

کوشش‌های خستگی ناپذیر سیدعلی قاضی در راه کسب کمال و دانش، به ثمر نشست و در سن ۲۷ سالگی به درجه اجتهاد نایل آمد گرچه افراد بسیاری از خانواده‌ها و علمای سرشناس در این راه قدم برداشته‌اند ولی عده‌ اندکی به درجه اجتهاد، آن هم در سنین جوانی، موفق شده‌اند. ویژگی‌هایی که در قاضی وجود داشت (مثل پشتکار، جدیت در بحث، انس با بزرگان، مراقبت‌های خانواده، تهذیب نفس و ارتباط با خدای متعال)، از وی عالمی عارف و مجتهدی توانمند ساخت.

وی در لغت عرب نیز کم‌ نظیر بود؛ به‌ طوری که چهل هزار لغت عرب را از حفظ داشت و شعر عربی را چنان می‌سرود که عرب‌ها از تشخیص آن عاجز می‌ماندند و نمی‌فهمیدند که شعر، از یک شاعر عجم است. روزی در بین مذاکرات، آیت‌ الله شیخ عبدالله مامقانی به ایشان می‌گوید: من آنقدر در لغت و شعر عرب تسلط دارم که اگر شخص غیر عرب، شعر عربی بگوید، تشخیص می‌دهم؛ گرچه آن شعر در اعلی درجه فصاحت و بلاغت باشد.

آیت‌ الله قاضی یکی از قصاید عربی را که سراینده‌اش عرب بود، شروع به خواندن کرد و در بین آن، چند بیت از اشعار خود را اضافه و سپس از آیت‌ الله مامقانی پرسید: کدام یک از این‌ها را غیر عرب سروده است؟ ایشان نتوانستند تشیخص دهند. نوشتن و بیان شخصیت افرادی چون مرحوم سیدعلی آقا قاضی، که بی‌شک از اولیای خاص الهی می‌باشد، بسیار دشوار، و قلم از بیان وجوه مختلف زندگی او، ناتوان است؛ به‌ همین‌ جهت فقط به گوشه‌هایی از شخصیت عرفانی و الهی استاد اشاره می‌شود.

علامه طباطبایی در این مورد می‌گوید: «معمولا ایشان در حال عادی یک ده بیست روزی در دسترس بودند و رفقا می‌آمدند و می‌رفتند و مذاکراتی داشتند و صحبت‌هایی می‌شد و آن وقت، یکباره ایشان ناپدید می‌شدند و چند روزی اصلا خبری نبود؛ نه در خانه، نه در مدرسه، نه مسجد، نه کوفه و نه در سهله از ایشان خبری نبود. رفقا در این روز‌ها به هرجا که احتمال می‌دادند، سر می‌زدند ولی ایشان را پیدا نمی‌کردند. چند روز بعد، دوباره پیدا می‌شد و درس و جلسه‌های خصوصی را در منزل و مدرسه دائر می‌کردند و همین‌ جور حالات غریب و عجیب داشتند.»

در این روزها استاد به تهذیب نفس و خود سازی می‌پرداختند و به‌ جایی رسیده بودند که واقعا می‌شود گفت خلیفة الله شده بودند و کارهای خلیفة اللهی انجام می‌دادند. علامه تهرانی در این رابطه می‌گوید: چندین نفر از رفقا و دوستان نجفی ما، از یکی از بزرگان و مدرسین نجف اشرف نقل می‌کردند که می‌گفت: من درباره استاد میرزا علی قاضی طباطبایی و مطالبی که از ایشان شنیده بودم و احوالاتی که به گوشم رسیده بود، در شک بودم. با خود می‌گفتم: آیا این مطالب که نقل شده، درست است یا نه؟ تا اینکه روزی برای نماز به مسجد کوفه می‌رفتم. (مرحوم قاضی زیاد به مسجد کوفه و مسجد سهله علاقه‌مند بودند.) در بیرون مسجد با ایشان برخورد کردم؛ با هم مقداری صحبت کردیم و در طرف قبله مسجد، برای رفع خستگی نشستیم.

گرم صحبت بودیم که در این زمان، مار بزرگی از سوراخ بیرون آمد و در جلوی ما خزیده و به موازات دیوار مسجد حرکت کرد. در آن نواحی مار بسیار است و غالبا به مردم آسیبی نمی‌رساند. همین‌ که مار به مقابل ما رسید و من وحشتی کردم، استاد اشاره‌ای به مار کرد و فرمود: «مت باذن الله؛ به اذن خدا بمیر» مار فوراً در جای خود خشک شد. قاضی بدون اینکه اعتنایی کند، شروع به دنبال صحبت کرد، سپس به مسجد رفتیم و من در مسجد وسوسه شدم که آیا این‌ کار، واقعی بود و مار، مُرد یا اینکه چشم‌ بندی بود؟ اعمال را تمام کرده و بیرون آمدم و دیدم مار خشک شده و به روی زمین افتاده است؛ پا زدم، دیدم حرکتی ندارد. شرمنده به مسجد بازگشته و چند رکعتی دیگر نماز خواندم. موقع بیرون آمدن از مسجد، برای رفتن نجف، باز هم با یکدیگر برخورد کردیم، آن مرحوم لبخندی زده و فرمود: خوب آقا جان! امتحان هم کردی!

سیدعلی آقا همه چیز را در نماز شب و تهجد شبانه می‌دید و سفارش‌های اکیدی بر شاگردان خود داشت که نماز شب را اقامه کنند. علامه طباطبایی می‌گوید: «چون به نجف اشرف برای تحصیل مشرف شدم، به‌ خاطر قرابت و خویشاوندی به محضر قاضی رفتم، روزی کنار در مدرسه‌ای ایستاده بودم که قاضی از آن‌جا عبور می‌کرد؛ چون به من رسید، دست خود را بر روی شانه من گذاشته و فرمود: «ای فرزند! دنیا می‌خواهی، نماز شب بخوان و آخرت می‌خواهی، نماز شب بخوان.»

استاد خود نیز اهل تهجد بود و از راه نماز شب به این مقام والا رسیده بود و آن‌قدر مواظب اعمال و رفتار خود بود که حتی حاضر نبود عبادت و نمازش، برای دیگران و حتی خانواده و فرزندانش ذره‌ای مزاحمت ایجاد کند. به همین‌جهت، در مدرسه قوام حجره‌ای برای این‌ کار گرفته بود. آیت‌ الله سیدمحمد حسینی همدانی گوید: «در سال ۱۳۴۷ قمری که من در مدرسه قوام نجف اشرف بودم. روزی سیدعلی آقا به مدرسه آمد و از متصدی آن، حجره‌ای درخواست کرد. درخواست وی مورد قبول واقع شده و بعدا معلوم شد که قاضی، حجره را به‌ عنوان مکان خلوتی برای تهجد و عبادت می‌خواستند؛ چون تصور می‌کردند که تهجد ایشان، شب هنگام در خانه، باعث مزاحمت بچه‌ها می‌شد. به‌ همین خاطر، شب‌ها حدود ساعت دوازده (که معمولا طلبه‌ها برای آمادگی جهت درس‌های فردا به استراحت می‌پرداختند) شب زنده‌داری قاضی آغاز می‌شد.»

یکی از مظاهر اعتقاد و باور‌های دینی، این است که انسان در مشکلات زندگی، خود را نبازد و به‌خدای خود توکل کند. قاضی در اوج توکل بود چنانچه آیت‌ الله احمدی میانجی به نقل از علامه طباطبایی می‌گوید: «روزی به شدت نیاز به پول داشتم. خدمت قاضی رفتم تا مبلغی از ایشان قرض کنم و وقتی از ایران برایم پول رسید، آن را پرداخت کنم. همین‌که خدمت استاد رسیدم، دیدم پسرش از کوفه آمده و می‌گوید: مادرم زایمان کرده و به پول احتیاج داریم. قاضی دست در جیبش برد و دید هیچ پولی ندارد و فرمود: همان‌ طور که می‌بینی، پول نیست. همه این مراحل با تمام آرامش و اطمینان بود، که برای من بسیار شگفت‌ انگیز بود!»

نتیجه این توکل را نیز قاضی و دیگران عملا مشاهده می‌کردند و خداوند در اثر این خصلت والا، مشکلات این بزرگ مرد را حل می‌کرد. آیت‌ الله شیخ علی‌ محمد بروجردی (از شاگردان قاضی) می‌گوید: روزی در منزل نشسته بودم، حال عجیبی رخ داد و طوری شد، مثل اینکه کسی از نشستنم مانع می‌شد؛ هرچه به اطراف نگاه کردم، چیزی ندیدم. کیسه‌ای پول همراه داشتم، آن را برداشته از منزل خارج شدم. مانند اینکه کسی مرا از پشت سر حرکت دهد، در مسیری ناخواسته به راه افتادم. مقداری که رفتم به آقای قاضی رسیدم و ایشان کنار کوچه ایستاده بود. فوری به طرفش رفته و عرض ادب کردم. استاد نیز لطف فرمود. آقای قاضی گفت: می‌خواستم مقداری میوه و خوراکی تهیه کنم اما پولی نداشتم، همین‌ جا ایستادم تا خدا گشایشی نماید.

فورا مقداری پول از کیسه درآورده و به ایشان تقدیم کردم و استاد نیز به‌ اندازه نیاز برداشته و بقیه را به من برگرداند و خداحافظی کرد. همین‌ که پول را به قاضی دادم، حالت اضطراب از من رفته و حالت شعف و انبساط روحی زیادی به من دست داد. سپس به خانه برگشته و با آرامش خاطر استراحت کردم.

مرحوم قاضی که از تجملات دنیا وارسته و مثل مولایش آن را طلاق داده بود، در نجف اشرف به قبرستان وادی السلام می‌رفت و ساعت‌ های طولانی به تفکر و مکاشفه می‌پرداخت تا هرچه بهتر بتواند دل از دنیا کنده و به مشاهده‌ دوست نائل شود. مرحوم محمدتقی آملی (از شاگردان آن بزرگوار) می‌فرماید: من مدت‌ها می‌دیدم که مرحوم قاضی، دو سه ساعت در وادی السلام می‌نشینند، با خود می‌گفتم: «انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحه‌ای روح مردگان را شاد کند، کارهای لازم‌تر هم هست که باید به آن‌ها پرداخت!» این اشکال در دل من بود اما به احدی ابراز نکردم، حتی به صمیمی‌ترین رفیق خود از شاگردان استاد.

مدت‌ها گذشت و من هر روز برای استفاده از محضر استاد به خدمتش می‌رفتم، تا آنکه از نجف اشرف بر مراجعت به ایران عازم شدم، اما در مصلحت بودن این سفر، تردید داشتم. این نیت هم در ذهن من بود و کسی از آن مطلع نبود. شبی بود می‌خواستم بخوابم؛ در آن اتاقی که بودم، در تاقچه، پایین پای من، کتاب بود؛ کتاب‌های علمی و دینی. در وقت خواب، طبعا پای من به سوی کتاب‌ها کشیده می‌شد. با خود گفتم: برخیزم و جای خواب را تغییر دهم یا لزومی ندارد، چون کتاب‌ها درست مقابل پای من نیست و بالاتر قرار گرفته و این، هتک حرمت کتاب نیست.

بالاخره بنا بر آن گذاشتم که هتک حرمت نیست و خوابیدم. صبح که به محضر استاد، مرحوم قاضی رفتم و سلام کردم. وی فرمود: «علیکم السلام! صلاح نیست شما به ایران بروید و پا دراز کردن به سوی کتاب‌ها هم هتک احترام است.» بی‌اختیار هول زده گفتم: «آقا! شما از کجا فهمیده‌اید؟» فرمود: «از وادی السلام فهمیده‌ام.»

مرحوم قاضی، بنده‌ای خاضع و فروتن بود؛ از هرگونه شهرت‌ طلبی پرهیز کرده و خدمت به خلق خدا را وظیفه خود می‌دانست. سیدمحمد حسن قاضی در یادداشت‌های خود آورده است: «نقل کرده‌اند که روزی آیت‌الله قاضی با آیت‌الله سیدمحسن حکیم در صحن شریف حیدری (در نجف اشرف) تصادفا با هم ملاقات نمودند. در این وقت، در صحن، جنازه‌ای را تشییع می‌کردند و صاحبان میت از مرحوم قاضی درخواست اقامه نماز بر آن میت کرده بودند. مرحوم قاضی، آیت‌الله حکیم را مامور به خواندن نماز نموده بود، ولی مرحوم حکیم امتناع نموده و اصرار به مقدم نمودن مرحوم قاضی کرده بود. مرحوم قاضی فرموده بود: «چون شما بین مردم مشهورتر از من هستید، اگر شما اقامه نماز بکنید، مردم زیادی جمع می‌شوند و این، سبب ثواب زیادی برای میت می‌شود.» به ناچار آقای حکیم اقامه و مرحوم آقا سیدعلی قاضی به ایشان اقتدا کرده بود.»

استاد با اینکه خود در علوم متبحر و یگانه بود اما گاهی مشکلاتی برایش پیش می‌آمد که با محاسبات دنیوی نمی‌توانست حل نماید. در این‌ گونه موارد، به بارگاه حضرت امیر (ع) پناه برد و از ایشان استعانت کرد. شاگردش آیت‌الله شیخ حسنعلی نجابت می‌فرمود: «آقای قاضی، زمانی طالب مطلب خاصی بودند، اما آن‌ چنان که می‌خواستند فتح باب بر ایشان حاصل نمی‌شد. از هر دری وارد می‌شدند، نتیجه نمی‌گرفتند، تا اینکه برای برآورده شدن آن خواسته، قصیده بلند و بسیار عالی در مدح امیرالمومنین (ع) انشاء فرمودند و به تمام معنا در آن مطلب خاص که می‌خواستند، فتح باب بر ایشان رخ داد.»

علامه طباطبایی می‌فرماید: مرحوم استاد ما قاضی می‌فرمودند: (حضرت در موقع ظهور) به اصحابش مطلبی می‌گویند که همه آن‌ها در اقطار عالم متفرق و منتشر می‌گردند و چون همه آن‌ها دارای طی الارض هستند، تمام عالم را تفحص می‌کنند و می‌فهمند که غیر از آن حضرت، کسی دارای مقام ولایت مطلقه الهی و مامور به ظهور و قیام و حاوی همه گنجینه‌های اسرار الهی و صاحب الامر نیست. در این‌ حال، همه به مکه مراجعت می‌کنند و به آن حضرت تسلیم می‌شوند و بیعت می‌نمایند. مرحوم قاضی می‌فرمود: من می‌دانم آن کلمه‌ای را که حضرت به آن‌ها می‌فرماید و همه از دور آن حضرت متفرق می‌شوند، چیست.

آقابزرگ تهرانی که سال‌ها با قاضی دوستی و مراوده داشته، وی را با صفاتی چون استقامت، کرامت و شرافت ستوده است. قاضی استقامت در طلب خداوند را عامل درک اسم اعظم و لایق اسرار ربوبی شدن می‌دانست. وی، در عین فقر و ساده‌ زیستی، با ریاضت‌های سخت و غیرشرعی مخالف بود و اعتقاد داشت که سالک باید به جسم هم رسیدگی کند، زیرا جسم مرکب روح است، از این‌ رو به وضع ظاهری خود اهمیت می‌داد و معمولاً عطر می‌زد و لباس سفید و تمیز می‌پوشید و به حسن خلق و نیکوکاری سفارش می‌کرد.

آیت‌الله شیخ عباس قوچانی می‌گوید: «در نجف اشرف با قاضی جلساتی داشتیم و غالبا افراد با هماهنگی وارد جلسه می‌شدند و همدیگر را هم می‌شناختیم. در یک جلسه، ناگهان سید جوانی وارد شد، استاد بحث را قطع کرده و احترام زیادی به سید جوان نمودند و به او گفتند: آقا سید روح‌الله! در مقابل سلطان جور و دولت ظالم باید ایستاد، باید مقاومت کرد، باید با جهل مبارزه کرد. این در حالی بود که از انقلاب خبری نبود. ما خیلی تعجب کردیم؛ ولی بعد از سال‌های زیاد و پس از انقلاب فهمیدیم که قاضی در آن روز از چه جهت آن حرف‌ها را زد و نسبت به امام احترام کرد.»

از قاضی کرامات بسیاری نقل کرده‌اند، مانند طی الارض، میراندن مار با استفاده از نام المُمیت خداوند، زنده شدن مرده به دعای وی، خبر دادن از احوال و افکار و حالات و افعال اشخاص، خبر دادن از آینده از جمله خبر دادن از مرجعیت سیدابوالحسن اصفهانی، پیش‌گویی زمان مرگ خود، ساطع شدن نوری از وی در حال نماز. از سیدابوالقاسم خوئی نیز نقل شده که حوادث مافوق طبیعی در مرگ سیدعلی قاضی رخ داده است و همچنین گفته شده که کراماتی نیز از قبر وی به ظهور رسیده است.

قاضی، وصول به مقام توحید و سیر صحیح الی الله را بدون پذیرفتن ولایت امامان شیعه (ع) و حضرت زهرا سلام‌ الله‌ علیها، محال می‌دانست. در واقع، روش سلوکی وی همان روش سلوکی حسینقلی همدانی بود. در این روش، سالک باید برای دفع خواطر، در شبانه‌ روز، دست‌ِ کم نیم ساعت را برای توجه به نفس خود تعیین کند تا رفته رفته معرفت نفس برای او حاصل شود. به‌ علاوه، باید برای رفع حجاب‌ها و موانع، به امام حسین (ع) متوسل شود.

او همچنین برای از بین بردن اغراض و نیت‌های نفسانی، روش احراق را توصیه می‌کرد و این طریقه را از قرآن کریم الهام گرفته بود. در این طریقه، سالک باید بداند که همه چیز، ملک مطلق خداست و او فقر ذاتی دارد و این تفکر سبب سوختن تمام نیات و صفات او می‌شود؛ لذا به آن احراق می‌گویند. یک روز، یک نفر از ایشان پرسید: آیا شما خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه مشرف شده‌اید؟! فرمودند: کور است هر چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولین نظر نگاهش به امام زمان (عج) نیفتد.

از میان کتاب‌های عرفانی نیز، قاضی، رساله سیر و سلوک، منسوب به سیدمحمدمهدی بحرالعلوم را بهترین کتاب عرفانی می‌دانست، اما از شاگردش عباس قوچانی و فرزندش محمدحسن قاضی نقل شده است که به کسی اجازه به‌ جا آوردن برخی دستورالعمل‌ های سخت این رساله را نمی‌داد. او به کتاب‌های فتوحات مکّیه و مثنوی مولوی نیز علاقه‌ مند بود و برخی عرفا مانند مولوی و ابن عربی را شیعه می‌دانست. ایشان فرموده بود: اگر کسی نمازهایش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند.

 

اساتید

 

شاگردان

 

از منظر فرهیختگان

سید محمدحسین طباطبائی می گوید: ما هر چه داریم از قاضی داریم.

سید هاشم حداد می گوید: از صدر اسلام تاکنون عارفی به جامعیت قاضی نیامده‌ است.

سید ابراهیم خسروشاهی از طباطبائی نقل می گويد: کتاب های معقول را خواندم،  ولی وقتی خدمت سید علی آقا قاضی رسیدم، فهمیدم که یک کلمه هم نفهمیدم.

 

عروج ملکوتی

قاضی در سال‌های آخر عمر به بیماری استسقا مبتلا شد و در ۶ ربیع الاول ۱۳۶۶، بهمن ۱۳۲۵ شمسی درگذشت و سیدجمال گلپایگانی بر وی نماز خواند و در وادی السلام، نزدیک مقام صاحب الزمان (عج) در کنار پدرش به خاک سپرده شد.

زندگینامه ابوسعید ابوالخیر

به نام آفریننده عشق

 

ابوسعید ابوالخیر، فضل الله بن احمد بن محمد بن ابراهیم میهنی (اول محرم ۳۵۷ ـ ۴ شعبان ۴۴۰ق)، عارف و شاعر پر آوازه خراسانی، منسوب به میهنه، از قرای مشهور خاوران در میانه سرخس و ابیورد است.

 

ویژگی ها

اینکه برخی از مورخان او را به ابیورد منسوب داشته‌اند، از آن روست که میهنه از نواحی و توابع ابیورد محسوب می‌شده است. نام او را «فضل» نیز می‌گفته‌اند که در برخی مواضع به صورت «فضیل» ضبط شده است. در نام پدر وی، مورخان اختلافی ندارند و این‌که بعضی از آنان او را فرزند محمد خوانده‌اند، یک پشت از نسبش را نادیده گرفته‌اند، اما در نام جد و جد اعلای او اختلاف است. جدش را علی و جد بزرگش را احمد خوانده‌اند.

ابوسعید در میهنه، در خانواده‌ای شافعی مذهب‌ زاده شد. پدرش ابوالخیر احمد، مردی با دیانت بود که به عطاری (دارو فروشی) اشتغال داشت و اهالی میهنه او را بابو ابوالخیر می‌خواندند. وی ظاهرا تمکنی داشته و با صوفیان شهرش نشست و برخاست می‌کرده است. نخستین آشنایی‌های ابوسعید با تصوف از طریق پدرش بود. در کودکی شبی به اصرار مادر و به همراهی پدر در مجلس صوفیان میهنه شرکت جست و با آداب صوفیانه در مجلس سماع آشنا شد و حتی ترانه‌ای را که فؤال در آن مجلس به تکرار می‌خواند و با آنکه به مفهوم عرفانی آن راه نمی‌برد به حافظه سپرد. رابطه دوستانه پدرش با برخی از مشایخ صوفیه همچون ابوالقاسم بشر یاسین نیز در پرورش ذوق عرفانی او مؤثر افتاد.

در کودکی قرائت قرآن را نزد ابو محمد عنازی فراگرفت و سپس به توصیه پدر، نزد مفتی و ادیب مشهور عصر استاد ابوسعید عنازی به آموختن لغت و ادب پرداخت. در این احوال، گاهی اوقات بشر یاسین را می‌دید و دیدار او برایش جاذبه‌ای خاص داشت. وی نخستین تعلیمات صوفیانه را در اوان کودکی و نوجوانی از بشر یاسین فرا گرفت و اینکه خود گفته است که «مسلمانی» را از بشر یاسین آموخته، حاکی از تأثیر پذیرفتن عمیق از سخنان و تعلیمات اوست. از زندگی نامه‌های ابوسعید چنین برمی آید که او تا پس از ۱۷ سالگی در میهنه بوده و پس از درگذشت بشر یاسین در ۳۸۰ق، به گورستان میهنه بر سر مزار وی می‌رفته است.

ابوسعید در میهنه مقدمات معارف دینی و عرفانی را فراگرفته و ادب عربی را نیز تا آنجا آموخته بود که به قولی ۳۰۰۰۰ بیت از اشعار جاهلی، در یاد داشت. در این احوال، زادگاه خود را به قصد مرو ترک گفت تا فقه بیاموزد. در مرو نخست نزد ابوعبدالله خضری فقه شافعی خواند و ۵ سال در خدمت او به سر برد و متَفَق و مختلف فقه را از او آموخت. البته خضری از «علم طریقت» نیز آگاه بود و ابو سعید از دانش عرفانی او نیز بهره‌مند شد.

پس از درگذشت ابوعبدالله خضری، ابوسعید نزد فقیه مشهور مرو، ابوبکر قفّال مروزی تحصیل فقه را ادامه داد و ۵ سال نیز در مجلس درس وی حاضر می‌شد. چند تن از محدثان و فقیهان بزرگ آن عصر چون ابو محمد جوینی، ابوعلی سنجی و ناصر مروزی در این دوران همدرس او بودند. ابوسعید در مرو مجلس برخی از محدثان مشهور آنجا را نیز درک کرده بود، ‌ چنانکه نقل کرده‌اند که صحیح بخاری را از ابوعلی محمد شبویی مروزی شنیده است.

ظاهرا ابوسعید در حدود ۳۰ سالگی به قصد درک مجلس درس فقیه سرخسی، ابوعلی احمد زاهر، ‌به سرخس رفت به هر حال ابوسعید نزد ابوعلی زاهر تفسیر، اصول و حدیث آموخت و چون فقیه سرخسی در وی استعداد فوق العاده دید، درس سه روزه را به در یک روز به او می‌آموخت. با وجود این، روح عرفان طلب ابوسعید که از کودکی و نوجوانی با مایه‌های عرفانی و با سخنان پیرانی چون ابوالقاسم بشر یاسین آشنایی یافته بود و نیز فضای عارفانه سرخس با داشتن پیرانی چون لقمان و ابوالفضل سرخسی، او را از عالم فقه و فقاهت و روایت اهل مدرسه دور کرد و از مجلس فقیه سرخسی به خانقاه پیر سرخسی کشاند.

آشنایی او با لقمان سرخسی و دیدارش با ابوالفضل سرخسی و گذراندن شبی در خانقاه او و شیندن سخنانش در باب حقیقت اسم جلاله، روح او را صید پیر سرخسی ساخت و هر چند فردای آن شب به مدرسه بازگشت، اما شور و غوغایی که بر اثر گفتار پیرانه ابوالفضل در او پیدا شده بود، او را از مدرسه به خانقاه سرخسی کشید.

از بین پیران سه گانه‌ای که در ارشاد و تربیت روحی ابوسعید سهم داشته‌اند، بی‌شک ابوالفضل سرخسی پس از بشر یاسین و پیش از قصاب آملی، بیش از دیگران بر او تأثیر نهاده بود. اینکه ابوسعید ابوالفضل را «پیر» می‌خوانده و زیارت مزار او را همچون سفر حج می‌دانسته است، از تأثیر شگرف ابوالفضل بر دل و جان او خبر می‌دهد.

اما اگر درست باشد که ابوسعید در حدود ۴۰ سالگی، ‌دوره مجاهده و سلوک را به پایان برده است. بی‌گمان نبایستی که مدت درازی در خانقاه سرخسی مانده باشد، زیرا پس از تحولی که از ذکر اسم جلاله نزد ابوالفضل حاصل کرده بود، به دستور او به میهنه بازگشته و در سرای پدر مدتی در تجرید گذرانده و به روش پیر سرخسی ذکر می‌گفته است. نیز در همین اوقات به اسلوب خانقاهیان در میهنه خلوت و ریاضت داشته و گاهی مدت‌ها در صحرا و بیابان و رباط‌های ویران میهنه می‌گذرانده است.

با این همه، در همین دوره‌، گاهی نیز به خدمت درویشان و صوفیان میهنه اهتمام می‌کرده و خانقاه‌ها و مساجد را نظافت می‌نموده و برای اطعام خانقاهیان «سؤال» می‌کرده و چون نقدینه به دست نمی‌آمده، دستار و کفش و جبّه خود را می‌فروخته است. نیز در همین دوره درباره نکات و اشارات صوفیه تأمیل می‌کرده و هرگاه که نکته‌ای برای او پوشیده می‌مانده، به سرخس می‌رفته و از ابوالفضل مطلب خود را جویا می‌شده است.

ابوالعباس قصاب، سومین شیخی است که در زندگی روحانی ابوسعید سهم بزرگ داشته است، تا آنجا که ابوسعید او را «شیخ» مطلق می‌خواند و نکته‌هایی را که از او شنیده و آموخته بود، تا پایان عمر همواره بر زبان می‌راند. ابوسعید به روایتی یک سال و به روایتی ضعیف‌تر، دو سال و نیم در آمل در خانقاه ابوالعباس قصاب سپری کرد و خرقه گونه‌ای نیز از او فرا يافت و به اشارت او به میهنه بازگشت.

در بازگشت او به میهنه، مردمی بسیار گرد او جمع شدند. از این پس، ابوسعید در خانقاهش در میهنه به ارشاد پرداخت و ظاهرا هیچ مسافرتی نکرد و فقط گاهی بر اثر قبضی یا واردی، عزم زیارت تربت ابوالفضل سرخسی می‌کرد و با مریدان به سرخس  می‌رفت. وقتی که ابوسعید به نیشابور وارد شد، ‌ شیخی می‌نمود بالای ۵۰ سال، که البته آوازه او پیش از خودش به نیشابور رسیده بود. شاید در سفر نخست که برای اخذ خرقه از سلمی به آنجا رفته بود، دوستانی هم یافته بود. از این روی، هنگامی که او با یاران و مریدانش وارد نیشابور شد، برخی از صوفیان آن شهر به استقبال او آمدند.

ابوسعید، یکبار ابوبکر اسحاق کرّامی (رئیس کرامیان نیشابور) و قاضی صاعد حنفی را بر آن داشت تا به سلطان محمد غزنوی نامه‌ای نوشتند که در آن آمده بود: «اگر تدارک این نفرمایند، زود خواهد بود که فتنه‌ای عام ظاهر می‌شود.» نیز گفته‌اند که روزی ابوسعید در نیشابور خواست که ابوالحسن تونی را که از زاهدان کرّامی بود، ‌دیدار کند، اما وی به ابوسعید پیام فرستاد که به کلیسا رفتن برای تو سزاوار‌تر است تا به مسجد آمدن و در میان مسلمانان بودن.

با این همه، طرز سلوک و روش صوفیانه ابوسعید در نیشابور و گفته‌های شورانگیز و مجالس گرم و پر حال او، گروه بزرگی از مردم آن ناحیه را به سوی او جلب کرد و ذکر کرامت‌ها و فراست‌ها و درون بینی‌ های او در همه جا شایع شد و چنان قبول عام و اعتباری یافت که ستیزه جویی و خصومت مشایخ و علمای شهر را فرو نشاند و آنان را به دوستی و ارات کشاند. خواجه عبدالله انصاری با آنکه به لحاظ عقیده راسخش به اصول حنبلی با ابوسعید موافق نمی‌نمود و حتی با تصوف عاشقانه وی مخالف می‌ورزید، دو بار به نیشابور آمد و از دیدار ابوسعید بهره‌مند شد.

او به قصد گزاردن حج نیشابور را ترک گفت، اما وقتی که به نزدیکی خرقان رسید، تقاضای دیدار ابوالحسن خرقانی، وی را به سوی آن شهر کشانید. اگرچه ابوسعید از لحاظ سن از خرقان جوان‌تر بوده و به همین جهت در این دیدار دست خرقانی را بوسیده است، اما سکوت آشکار ابوسعید در محضر خرقانی که نزد صوفیان از باب رعایت ادب تلقی می‌شده است، در حقیقت برای شنیدن اسراری بوده که ابوالحسن بیان می‌کرده است، چنانکه خود می‌گوید: «ما را از بهر استماع آورده‌اند.»

بعد از درگذشت ابوسعید، ابوبکر واعظ سرخسی در رثای او شعر گفت و ابوالقاسم قشیری در نیشابور چون خبر وفاتش را شنید، ‌به خانقاه کوی عدنی کویان رفت و به ماتم نشست و پس از چندی برای زیارت تربت او به میهنه آمد. شهرت ابوسعید پس از در گذشت او، سراسر سرزمین‌های ایرانی و فارسی زبان را فرا گرفت و حتی چنانکه اشاره شد، به دور‌ترین نقاط جهان اسلام نیز رسید، چنانکه جامه او که به وسیله یکی از مریدانش (ایونصر شروانی) به شروان برده شده بود، به عنوان دافع بلا‌ها و مصیبت‌های همگانی شناخته می‌شد و آن را « تریاک مجرب» می‌نامیدند.

ابوسعید، از بین فرزندان خود، فرزند بزرگتر، ابوطاهر سعید را «وقف صوفیان» کرد و به «قطبی» آنان برگزید، اما ابوطاهر که معارف پدر را انتقال می‌داد، هرگز نتوانست‌ همان مقام و منزلت را حفظ کند. تأثیر و اقوال ابوسعید در طی سده‌های گذشته همواره در میان اهل عرفان ودر ادبیات عرفانی ایران مشهور بوده است. روشن‌ترین خصیصه عرفان ابوسعید هماهنگی آن با زندگی است، چنانکه می‌توان گفت که او با عرفان زندگی نمی‌کرده است، بلکه عرفان جوهر حیات او بوده و به تعبیر دیگر، عرفانی می‌زیسته است.

عرفان در نظر ابوسعید رابطه‌ای است قلبی که بنده با خداوند برقرار می‌دارد و این رابطه هنگامی تحقق می‌یابد که در قلب بنده چیزی جز اخلاص و صدق نباشد.  وی تصوف را عین اسلام و آن را مستلزم قربان کردن نفس می‌داند. قربان کردن نفس در حقیقت گذشتن از خودی خود است و کسی که از خودی خود نرهد، نه به عرفان نسبتی دارد، نه به اسلام. ابوسعید «دوزخ» را در جایی می‌دیده است که «تو»، «من» و «ما» در آن باشد.

او در فروع، مذهب شافعی داشت، اما وقتی دید که صوفیان خانقاه از صلوات گفتن بر آل رسول صلی الله علیه و آله در تشهد اول و در قنوت خودداری کردند، پیش نماز خانقاه را ملامت کرد و گفت: «ما در موکبی نرویم که آل محمد در آنجا نباشد.» ابوسعید تا پایان عمر سیره و رفتار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را تقلید و تتبع می‌کرد. در پاپان عمر که حتی یک دندان در دهانش نبود، برای حفظ حرمت سنت نبوی خلال به همراه داشت.

کرامت نیز در جهان بینی عرفانی ابوسعید، نه بر آب رفتن است، نه بر هوا پریدن و نه طی‌الارض کردن. کراماتی که به او نسبت داده‌اند و یا از او نقل کرده‌اند، همگی از نوع فراست و آگاهی از ضمیر دیگران بوده است. وی به این خاصیت در تاریخ تصوف مَثَل شده است، زیرا که سرتاسر زندگی خانقاهی او پر است از ضمیر خوانی‌ها و فراست هایی که منکران را در حق او به اقرار و قبول وا می داشته است. بیشتر مشایخ صوفیه او را به این صفت ممتاز دانسته و از او با عناوین «آگاه بر همه سینه‌ها»، «فارس غیوب»، «جاسوس و یا حارس القلوب» و حتی «مشرق الضمائر» یاد کرده‌اند.

ابوسعید همچنان که در دوران حیات مورد تکریم همگان بود و آوازه‌اش به نقاط دور دست رسید، پس از مرگ نیز در میان صوفیه به عنوان نمونه اعلی و فرد اکمل شناخته شد. در ابیات عرفانی فارسی از احوال و اخبار ابوسعید شاید بیش از هر کس دیگری داستان ساخته شد، چنانکه بسیاری از حکایات منظومه‌های عطار درباره کار‌ها و گفته‌های اوست. عطار خود را «مست جام محبت بوسعیدی» می‌شناخته و دولت عرفانش را برخاسته از دم بوسعید می‌دانسته است.

نقل است: از ابو علی سینا پرسیدند: ابوالخیر را چگونه یافتی؟ گفت: هرچه من می دانم او می بیند.

نقل است: شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد؛ تا اینکه در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه آورده است و هفته‌ای است كه خود و خانواده‌اش در گرسنگی به سر برده‌اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت: برو. مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه‌ای ببرم. شیخ گفت: حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.

نقل کرد درویشی که ابوسعید ابوالخیر قدس الله روحه بر بامی بودند و جمعی از درویشان در حضرت ایشان بودند. صحبتی به غایت خوش بود. حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و فرمودند: شما مرا پیدا کرده اید يا من شما را؟ درویشان مجموع گفتند: ما شما را پیدا کرده ایم. خواجه فرمودند: چون حال چنین است، مرا پیدا سازید. چون این سخن گفتند از نظرها غايب گشتند و دیگران هرچه خواجه را طلب کردند نیافتند. بعد دانستند که حال چیست و از آن سخن خود استغفار کردند و گفتند: حق این است که خدمت شما ما را پیدا کرده‌اید‌. اگر جاذبه لطف شما نبودی، که را طاقت آن بودی که در صحبت قبول شما راه یافتی؟ اصحاب چون آن عذر گفتند حضرت خواجه را دیدند که بر همان موضع که پیش از آن بودند، نشسته‌اند.

نقل کرد درویشی که حضرت خواجه ما قدس الله روحه در غدیوت در منزل درویش اسحاق بودند و درویشان به ترتیب طعام مشغول بودند و در تنور آتش می کردند و زبانه آتش بلند شده بود. در آن حالت حضرت خواجه دست مبارک خود را در تنور درآوردند و فرصتی داشتند و بعد از آن بیرون آوردند. به عنایت الهی يک تار موی از دست مبارک ایشان متغیر نگشته بود.

نقل کردند: روزی اصحاب نزد حضرت خواجه حاضر بودند. لالا نام ترکی از کوفین آمد و بر خواجه سلام کرد. خواجه فرمودند: چرا آمده و چه می طلبی؟ گفت: روح شما را می طلبم. حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند: در دهمش؟ اصحاب گفتند: کرم حضرت بسیار است. پس از آن خواجه او را نظری فرمودند؛ در حال، چنان صفتی و حالی در او پیدا شد که از بیان بیرون بود و هر که او را می دید، شیفته او می شد و از برکات نظر ایشان، از مقبولان شد.

روزی حضرت خواجه فرمودند: این ضعیف را می باید که به باغ شما روم و اتفاقا فصل زمستان بود. چون به باغ رسیدیم. در نظر من به غایت بی طراوت نمود، گویا خارستانی و شورستانی است. خواجه فرمودند: باغ شما این است؟ حال عجبی در من تصرف کرده بود. گفتم: آری. آنگاه خواجه فرمودند: باغ شما را سبز و باطراوت سازم تا يقین شما زیاده شود. آنگاه فرمودند: نظر کنید. نظر کردم و چون گلستان پر از ریاحین مشاهده کردم. با خود گفتم: اين باغ ما نیست. خواجه فرمودند: همان باغ شماست. چون زمانی گذشت. آن باغ را بر حال اول دیدم!

درویشی نقل کرد: خواجه ما مرا به شغلی به طرفی فرستادند و اتفاقا هوا گرم بود. در وقت مراجعت در سایه درختی بنشستم و بر آن درخت تکیه کردم و به خواب رفتم. حضرت خواجه را دیدم عصایی بزرگ در دست مبارک ایشان. قصد من کردند و فرمودند: این چه جای خواب رفتن است؟ برخیز. من از آن هیبت از خواب در آمدم. دیدم: دو گرگ بر بالای سر من ایستاده اند. زود برخاستم و متوجه به قصر عارفان شدم. چون نزديک رسیدم، خواجه بر سر راه ایستاده بودند و فرمودند: کسی در چنان موضع تکیه کند؟

درویشی نقل کرد: حضرت خواجه درویشی را به طرفی روانه می کردند. چنانکه طریقه ایشان بود، او را در کنار گرفتند و حالی و صفتی همراه آن درویش کردند. اتفاقا اخی محمد در آهنین که از کبار درویشان خواجه بود، چند قدمی بدرقه آن درویش می رفت. بعد از ساعتی آن درویش افتاد و حال او دیگر شد و روح از قالب او بیرون آمد. اخی محمد در آهنین چون حالت او را مشاهده کرد، زود به حضرت خواجه رفت و قصه او را عرض کرد. خواجه کرم فرمودند و نزديک آن درویش رفتند و قدم مبارک را بر سینه او نهادند. وی در حرکت آمد و روح در قالب او درآمد. بعد خواجه فرمودند: روح او را در آسمان چهارم یافتم و بازگردانیدم.

فردی نقل می کند: روزی در محضر حضرت خواجه بودم و اتفاقا هوا ابر بود. خواجه از من پرسیدند که وقت نماز پیشین شده است؟ من گفتم: هنوز وقت نماز نشده است. خواجه فرمودند: به طرف آسمان نظر کن. چون نظر کردم هیچ حجاب نبود دیدم که جمیع فرشتگان آسمان ها به ادای فرض نماز پیشین مشغول بودند. خواجه فرمودند: چه می گویی وقت نماز پیشین شده است؟ من از آن گفته خود پشیمان شدم و استغفار کردم و مدتی در بار آن سخن بودم.

درویشی نقل می‌کند: در نسف در رکاب میمون حضرت خواجه می رفتم و ایشان از نسبت سلوک خود سخنی می فرمودند. در آن اثنای آن بسیاری از مشایخ کبار را ذکر کردند و فرمودند: در مقام سلطان ابویزید سیر کردم تا به آنجا که او رسیده بود، رسیدم و در مقام شیخ جنید و شیخ شبلی و شیخ منصور حلاج نیز سیر کردم و به آنجا که ایشان رسیده بودند، رسیدم. تا به جایی که به بارگاهی رسیدم که از آن معظم تر بارگاهی نبود. دانستم که بارگاه محمدی است. اُستاخی نکردم و آنچه شیخ ابویزید کرده بود نکردم.

عبدالصمد که از مریدان شیخ بود، می‌گفت: بیشتر اوقات که شیخ ما در این حالت به سرخس می‌شدی در هوا معلق می رفتی در میان آسمان و زمین ولیکن جز ارباب بصیرت نمی دیدند.

نقل است: شیخ ابوسعید ابوالخیر را بسیاری از اوقات با پیری مهیب و سپید جامه در بیابان می دیدند. وقتی از او پرسیدند که آن پیر چه کسی بود؟ ابوسعید گفت: خضر علیه السلام بود.

آیت الله نجابت شیرازی که از بزرگترین شاگردان آقای قاضی بودند ایشان را جزء افراد معدودی که به رتبه ده ایمان رسیده و در مقام سلمان فارسی هستند، می دانستند.

نمونه ای از اشعار ابوالخیر:

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد   احسان تو را شمار نتوانم کرد

گر بر سر من زبان شود هر مویی   یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

***

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من   وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

***

باز آ باز آ هرآنچه هستی باز آ    گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ

شاگردان

  • امام الحرمین جوینی
  • سلمان ابن ناصرانصاری
  • حسن بن ابی طاهر جیلی
  • عبدالففار شیرویی

 

عروج ملکوتی

ابوسعید آخرین مجلس را در ۲۷ رجب ۴۴۰ ق برگذار کرد. در این مجلس ابوطاهر سعید را جانشین خود قرار داد و درباره چگونگی مراسم تشییع جنازه خود به مریدان سفارش کرد. بعد از آن، به مدت یک هفته زنده بود و در سنی افزودن بر ۸۳ سالگی در ۴ شعبان‌ همان سال درگذشت. در تشییع جنازه او، اهالی میهنه چنان ازدحام کرده بودند که تابوت او نیمی از روز به سبب انبوهی عزاداران دفن نشد، تا آنکه رئیس میهنه به وسیله عسسان راه را گشود و جنازه به خاک سپرده شد.

زندگینامه ملا آقا جان زنجانی

به نام آفریننده عشق

 

محمود عتیق معروف به حاج‌ ملا آقاجان زنجانی عالم و عارف معاصر بود که در سال ۱۲۵۲ هجری شمسی در روستای آق‌کند از توابع زنجان به دنیا آمد.

 

ویژگی ها

وی علوم دینی را در مدرسهٔ «سید» زنجان آغاز کرد. نزد علمای بزرگی از جمله فیاض دیزجی و آخوند ملا قربانعلی زنجانی تلمذ کرد. در فقه، اصول، فلسفه و عرفان تحصیل کرد و حتی در علوم غریبه نیز ید طولایی یافت. در همان دوره بود که شروع به تهذیب نفس کرد. ارادتش به اهل‌بیت مثال‌ زدنی بود و از جمله بنده‌ های به واقع مخلص و مجاهد خدا بود.

خیلی از بزرگان عرفان، دیدار با ملاآقاجان را از نقاط عطف و تأثیرگذار زندگی‌شان می‌دانستند، علمایی مثل محمدجواد انصاری همدانی و شیخ جعفر مجتهدی. بعضی از علمای بزرگ، مثل حسن مصطفوی، سید موسی شبیری زنجانی، علامه طباطبایی، علی باباخانی و علامه مهدی دشیری به علم و دانش او اعتراف کرده بودند و او را از نوابغ زمان خود به‌شمار می‌آوردند.

پس از درگذشت وی سید حسن ابطحی که بیش از همه شاگردان یاد استادش را زنده نگاه داشت در کتابی به نام پرواز روح به بررسی زندگی وی و وصف حالات و کرامات او نگاشته‌ است. حاج ملاآقاجان در آخرین نامه‌اش که چند روز قبل از فوتش نوشته بود خطاب به سید حسن ابطحی چنین گفته: «تو تنها فردی بودی که مرا تا حدی شناختی».

او در ملاقات با شخصی که از اولیای خدا بود از وی چند دستورالعمل گرفت:

  • اوّل آنکه: تا می‌توانی نگذار مردم دورت جمع شوند و به هر وسیله ای که شده از شهرت طلبی و معروفیّت بر حذر باش؛ زیرا هر قدر هم که قوی باشی این موضوع سدّ راه تو خواهد بود (و جدّا حاج ملاّ آقاجان به این دستور عمل می‌کرد و لذا با آن همه فضیلت که ما از او مشاهده کردیم، جز عدّه معدودی کسی او را نمی‌شناخت. و به مجرّد آنکه دوستانش او را معرّفی می‌کردند و جمعی دور او جمع می‌شدند کارهائی که عوام را فراری می‌داد، می‌کرد و آنها را پراکنده می‌نمود).
  • دوّم آنکه: کوشش کن نمازها را اوّل وقت بخوانی و قلب را در نماز حفظ کن و نگذار متوجّه به غیر خدا گردد.
  • سوّم آنکه: تمام عشق و علاقه ات را به صاحبان کمال و فضیلت بده و در حقیقت، عاشق علم و فضیلت و تقوی باش و برای هر چیز که خدا امتیاز قائل شده تو هم تنها برای همان چیزها امتیاز قائل باش.
  • چهارم آنکه: هر کاری را که می دانی خوب است انجام بده و بر آن کوشش کن و هر کاری را که می دانی بد است ترک کن و بکوش که به هیچ وجه آن را انجام ندهی که خدای تعالی آنچه را که نمی دانی به تو تعلیم می‌دهد.

خلاصه آن ولیّ خدا دستور دیگری که مربوط به شخص خودم بود و تنها برای ترقّیات روحی من مفید بود، به من داد و بدون آنکه اسم یا فامیلش را به من بگوید مرا مرخّص کرد. فردای آن روز وقتی دوباره به کاروانسرا رفتم، سرایدار گفت: او دیروز عصر از اینجا رفت! حاج ملاّ آقاجان اضافه می‌کرد و می‌گفت: چهل سال است که در پی او هستم ولی دیگر او را ندیده‌ام امّا دستوراتش را عمل کرده‌ام.

حاج آقای مظفری نقل می‌کنند: روزی من از مرحوم حاج ملا آقا جان سؤال کردم که آیا شما در این تازگی خدمت حضرت بقیة الله رسیده‌اید؟ گفت: بله، چند روز قبل که خدمت آن حضرت رسیدم دیدم با روی بشاشی این جمله را می‌گویند: «منم که شرق دو عالم و غرب دست من است» و به روی من تبسم می‌کنند.

من هم در جواب، در حالی که اشک شوق می‌ریختم و به پای مقدسش برای بوسه زدن می‌افتادم گفتم: منم که دیده به دیدار دوست کردم باز   چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز

حاج ملا آقاجان معتقد بود:

  • تنها وسیله‌ای که انسان را سریعتر به مقاصد معنوی و ترقیات روحی می‌رساند توسل به خاندان عصمت به معنی عام آن و تکمیل محبت و ولایت آن‌ها در دل است.
  • از حرم های ائمه انسان بهتر می‌تواند برای کسب کمالات استفاده کند ائمه زنده اند و پاسخ زائرین خود را می‌دهند.
  • ترقیات روحی پس از انجام واجبات و ترک محرمات بدون توسلات جدی و حقیقی به خاندان عصمت امکان‌پذیر نیست.
  • هر مقدار انسان به ترقیات روحی بیشتری بپردازد صفات حیوانی او بیشتر تحت‌الشعاع عقلش قرار می‌گیرند تا جاییکه حتی تمام قوای بدنی او تحت تأثیر قوای روحی و عقلی او واقع می‌شوند.
  • در زندگی طوری رفتار کن که میهمان خودش بدون دعوت به منزلت بیاید.
  • انسان هیچگاه در کمالات متوقف نمی‌شود و چون روح او بینهایت باقی است باید بی‌نهایت هم کمالات داشته باشد.
  • او روح را کاملا مجزا از بدن می‌دانست و روح را دارای شخصیت واقعی انسان و بدن را مرکب سواری او می‌دانست و اگر در مجلسی فقط به غذای بدن توجه می‌شد مورد اعتراض او واقع می‌گردید و می‌گفت کار شما مثل این است که به اسب من کاه و جو داده‌اید ولی خود من را گرسنه گذاشته‌اید.
  • او می‌گفت همان‌طور که غیبت ولی عصر دو قسمت داشته و به غیبت صغری و غیبت کبری تقسیم می‌شد همچنین ظهور هم به دو قسمت تقسیم می‌شود یکی ظهور صغری است که از سال ۱۳۴۰ قمری شروع شده و یکی ظهور کبری است.

 

یکی از علما می گفت: در شب جمعه ای در حرم امام حسین علیه‎ السلام نشسته بودیم و منتظر اذان صبح بودیم. از ایشان پرسیدم، صبح شده است یا نه؟ با دست اشاره کرد و گفت: ببین، ملائکه صبح پایین می ایند و ملائکه شب بالا می روند. بعد وقتی دقت کردیم، فهمیدیم که همان لحظه، موقع اذان صبح بوده است.

یکی از شاگردان حاج ملا آقا جان می گفت: یک بار در نجف، حاج ملا به من گفت: در بصره مسجدی هست، بیا به آن جا برویم و دو رکعت نماز در آن جا بخوانیم. من آن موقع نمی دانستم فاصله ی نجف تا بصره چقدر است. هنوز چند قدمی از نجف دور نشده بودیم که به بصره رسیدیم و در آن مسجد نماز خواندیم. من بعدها پی به فاصله ی زیاد بین نجف و بصره بردم. به همین خاطر به بصره رفتم و دیدم مسجدی که آن روز رفته بودیم، با همان خصوصیات در بصره وجود دارد و متوجه شدم که ایشان طی الارض کردند.

یکی از دوستان حاج ملا نقل می کند: یک بار با حاج ملا آقا جان به امام زاده داود رفته بودیم. شب هنگام بود که به من حالی دست داد. به حرم رفتم و از آن حضرت، چند حاجت طلب کردم. وقتی به محل اقامت مان برگشتم، حاج ملا همان طور که دراز کشیده بود، دست مرا گرفت و حاجاتی را که از دل گذرانده بودم، یک به یک بیان کرد و گفت: نشد شما فرزندان فاطمه زهرا سلام الله علیها چیزی بخواهید و به شما داده نشود. تو سه حاجت خواستی و هر سه را به تو دادند. اما در چهره ی تو یک خطر حس می کنم و آن، این است که این شاه ظالم را دعا می کنی.

ملّا آقا جان می گوید: من یک روز متوسل به حضرت علی اکبر (ع) فرزند بزرگ حضرت سید الشهدا (ع) شده بودم و از آن بزرگوار حاجت می خواستم. قلبم مملو از محبت او بود. ناگهان دیدم از گوشه اتاق، مثل آنکه فرش می سوزد، دودی بلند شد و این دود در گوشه اطاق به مقدار حجم یک انسان متراکم گردید. کم کم بالای آن دود، سری شبیه به سر یک انسان متشکّل شد. من متوجه شدم که او یکی از شیاطین است و با من کاری دارد.

ناگهان با صدایی شبیه به صدای آهنی که بر آهنی بکشند و بسیار ناراحت کننده بود، به من گفت: من یکی از بزرگان جن هستم. می دانم نمی توانی محبت حضرت علی اکبر (ع) را از قلبت خارج کنی ولی اگر به زبان هم بگویی من او را دوست نمی دارم، من در خدمت تو قرار می گیرم. من گفتم تو که با این اندیشه، مسلمان نیستی و جزو شیاطین هستی و نمی توانی در امور معنوی به من کمک کنی و در امور مادی هم اگر اختیار تمام کره زمین را به من بدهی من یک چنین جمله ای را نمی گویم. او فریادی که دل مرا از جا کند و حالت ضعف به من دست داد کشید و ناپدید شد.

آقای حاج محمود حاج محمدی همدانی نقل می کرد: مرحوم آقای حاج شیخ جواد انصاری که از علمای اهل معنی همدان بود از مشهد برگشته بود و حاج ملا آقاجان در همدان در منزل ما آمده بود آقای انصاری به خاطر ارادتی که به حاج ملا آقاجان داشت به دیدن ایشان آمد مرحوم حاج ملا آقاجان به مرحوم آقای انصاری فرمود: سفر مشهد برایت خوب بود، استفاده خوبی کردی. آقای انصاری گفت: نه،خوب نبود استفاده ای هم نکردم آقای حاج ملا آقاجان فرمود: چرا استفاده معنوی کردی به نشانی آنکه فلان روز در فلان ساعت در فلان محل از صحن با فلان شخص نشسته بودی و عمامه ات را روی زانویت گذاشته بودی. آقای انصاری می گفت: به قدری این نشانی دقیق بود که من بیش از پیش به قدرت روحی او معتقد شدم و دانستم که او به قدری احاطه ی روحی قوی دارد که مرا در آن محل دیده و حالات مرا مشاهده کرده است.

ملا آقاجان می گوید: یک روز وارد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها در قم شدم در قسمت بالای سر ناگهان حجاب ها از مقابل چشمم برداشته شد. دیدم حضرت معصومه سلام الله علیها با سه نفر دیگر از خانم ها در حرم نشسته اند. حضرت معصومه سلام الله علیها به من فرمودند: روضه بخوان. من هم مشغول خواندن اشعار دعبل در مصیبت حضرت سیدالشهدا علیه السلام شدم و آنها گریه کردند.

از فردی نقل است: در سال اولی که با مرحوم حاج ملا آقاجان آشنا شده بودم. يك شب تابستان، روی بام منزل، من و دوستم مرحوم شهید هاشمی نژاد و پدرم در خدمت ایشان نشسته بودیم و او درباره مطالب معنوی و ترقیات روحی با ما سخن می گفت. ناگهان کلامش را قطع کرد و رو به اقای هاشمی نژاد کرد و گفت: فلان روایت در فلان کتاب است، البته هم روایت را خواند و هم نام کتاب را برد. ما از موضوع اطلاعی نداشتیم و فکر می کردیم که با سابقه قبلی بوده ولی چون در آقای هاشمی نژاد تغيير حالی پیدا شد و گفت: حاج آقا شما از کجا می دانستید که من می خواهم این حدیث را سوال کنم؟! ما دانستیم که آن مرحوم از اراده و قلب آقای هاشمی نژاد خبر داده است.

جناب آقای یگانه نقل کرد: شخصی به من گفت من هر سال می‌رفتم زیارت حضرت علی‌ بن موسی الرضا علیه السلام. یک سال نتوانستم بروم تا اینکه از ناراحتی روز بیست و نهم شعبان رفتم بیابان. ناگهان دیدم مرحوم حاج ملا آقاجان ظاهر شد و گفت: فلانی چرا ناراحتی و من جریان را نقل کردم. ایشان به من گفت: به یک شرط تو را به زیارت می‌برم و آن اینکه چشمت را ببندی و صلوات بفرستی و من این کار را کردم. وقتی چشم باز کردم، مشاهده کردم که در حرم آقا هستم. زیارت کردیم و من به حاج ملا آقاجان گفتم: بمانم؛ ایشان گفت: نه، امشب شب اول ماه مبارک رمضان است و باید برگردیم.

مرحوم حاج ملا آقاجان به شخصی فرموده بودند: امام حسین علیه السلام به من لقب عتیق دادند و به من فرمودند: «انت عتیق» یعنی تو از وابستگی های دنیا آزاد هستی. یک روز ایشان عبایش را خودش رفو می‌کرد و به همراه خود گفت: من تمام صنعت‌ها را می‌دانم!

ملا آقاجان در اواخر سال ۷۰ که می خواستند از کشور سوریه به ایران تشریف بیاورند یک روز از حرم حضرت زینب سلام الله علیها تشریف آوردند و گفتند که من دیگر باید بروم (یعنی از دنیا بروم) و از من خواسته‌اند که بروم. ما بچه‌ها مقداری بی‌تابی کردم و رفتیم حرم و آنجا خواهش کردیم که این اتفاق نيفتد. ایشان فرمودند: یک راه دارد و آن اين است که یک دوره قرآن و چند کار دیگر انجام دهید. وقتی ما این اعمال را انجام دادیم ایشان فرمودند ده سال دیگر تمدید کردند و این ده سال تا حدود سال فوتشان طول کشید.

شهید هاشمی می گفت: سه حاجت داشتم که از امام رضا علیه السلام خواسته بودم و کسی از آن اطلاع نداشت. ملا آقاجان به من گفت: امام رضا علیه السلام فرموده اند: آن سه حاجت را به تو دادیم.

دوستی می گفت: در کوفه، يک سفر در خدمت ملا آقاجان بودم و مایل شدم برای انجام کاری به بصره بروم. ایشان در یک لحظه مرا به بصره رسانید و کارم را انجام دادم و باز به کوفه برگشتیم!

 

عروج ملکوتی

وی در سال ۱۳۳۵ هجری شمسی از دنیا رفت مقبره وی در قبرستان پائین شهر زنجان می‌باشد. مقبره وی تاکنون چندین بار توسط سید حسن ابطحی مرمت و بازسازی شده و اکنون زیارتگاه مشهوری در زنجان است.

زندگینامه محمد حافظ شیرازی

به نام آفریننده عشق

 

شمس‌الدین محمد شیرازی، متخلص به حافظ و مشهور به خواجه شیراز و لسان الغیب، بزرگ‌ ترین غزل‌سرای زبان فارسی و یکی از بزرگ‌ ترین شاعران و عارفان جهان در قرن هشتم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

تاریخ ولادت حافظ، چنانکه گفته شد، معلوم نیست ولی چون در اشعارش غالبا به پیری خود اشاره کرده است و اگر این دوران را با توجه به تاریخ وفاتش، حدودا هفتاد سالگی او بدانیم، وی باید در حدود سال‌های ۷۲۰ تا ۷۲۵ به دنیا آمده باشد.

عبدالنبی فخرالزمانی، مؤلف تذکره میخانه، وفات خواجه را در ۶۵ سالگی او دانسته و به این حساب ولادت او در ۷۲۷ق بوده است، ولی از سوی دیگر، در دیوان خواجه، قطعه‌ای خطاب به جلال‌الدین مسعودشاه، پسر شرف‌الدین محمودشاه و برادر ارشد شیخ ابواسحاق اینجو، مندرج است که در آن به سه سال خدمت خود در دربار شاه و دستگاه وزیر اشاره دارد و چون مسعودشاه در ۷۴۳ق از بغداد به شیراز رفت و در ماه رمضان همان سال کشته شد، بنابراین حافظ در ۷۴۰ق به خدمت دربار پیوسته بوده یا به نوعی با آن ارتباط داشته است و در این هنگام بایستی لااقل بیست سالی از عمرش گذشته باشد. با این حساب، در حدود ۷۲۰ق به دنیا آمده و در حدود ۷۲ سالگی درگذشته است.

به گفته عبدالنبی فخرالزمانی، نام پدر حافظ،  بهاءالدین و اصالتا از مردم اصفهان بوده و به تجارت اشتغال داشته و جدّ او در زمان اتابکان فارس به شیراز آمده و ساکن آن شهر شده است. مادرش از کازرون بوده و در شیراز سکونت داشته است. پس از وفات پدر، محمد با مادر و دو برادر خود زندگی می‌کرده و روزگار کودکی را به سختی می‌گذرانده است.

حافظ در اشعارش از مرگ این دو برادر یاد کرده، که یکی در جوانی درگذشته و دیگری، خواجه خلیل عادل، در ۷۷۵ق در ۵۹ سالگی وفات یافته است. مؤلف تاریخ فرشته از خواهر او و فرزندان این خواهر ذکری به میان آورده است، بی‌ آنکه نامی از آنان ببرد. آنچه در منابع نسبت قدیم‌تر درباره خانواده حافظ آمده، همین‌ هاست که یاد شد.

بعضی مؤلفان کوشیده‌اند که پاره‌ای اشارات در غزلیات خواجه را به وضع خانوادگی او مربوط بدانند، ولی این‌ گونه برداشت‌ها و دریافت‌ها بیشتر بر استنباطات شخصی مبتنی است. سخن حافظ بسیار کنایه‌ آمیز و پر ابهام است و غالبا وجوه مختلف دارد و به آسانی نمی‌توان مضامین شعر او را به احوال و رویدادهای زمانی و مکانی خاص محدود کرد، مگر اینکه اشارت تاریخی صریح در آن باشد.

با این‌ همه، در چند مورد از سروده‌های او نکاتی دیده می‌شود که به‌ روشنی، ناظر بر زن و فرزند و اوضاع زندگی اوست. در غزلی که در دوران وزارت قوام‌الدین حسن سروده است، خواجه از «سروی» که در خانه دارد سخن گفته و در غزلی دیگر از اینکه اختر بَدمِهر، یار عزیزی را از چنگ او به در برده و آن شادکامی ناپایدار و گذرا بوده شکایت کرده است.

در غزل دیگر به درگذشت فرزندی که قرة العین و میوه دل او بوده و اکنون در لحد جای گرفته اشاره کرده و در غزلی دیگر در ماتم فرزند و «رود عزیز» خود زاری کرده است. از این اشارات می‌توان دریافت که او همسری داشته که در نیمه‌های عمر درگذشته و فرزندانی داشته که یکی در کودکی و دیگری در جوانی وفات یافته است.

از کودکی و جوانی حافظ نیز آگاهی درستی نداریم. عبدالنبی فخرالزمانی در تذکره میخانه، که در این مورد منبع اصلی اطلاع ماست، آورده است که وی در کودکی روزها در دکان خمیرگیری کار می‌کرد و در اوقات فراغت به مکتب‌‌خانه‌ای که نزدیک دکان بود، می‌رفت و خواندن و نوشتن و مقدمات علوم را در آنجا می‌آموخت و از همان روزگار در شعر، طبع‌ آزمایی می‌نمود، ولی نکته شایسته توجه در این‌ باره آن است که وی حافظ قرآن بوده و تخلص او نیز حاکی از همین حقیقت است و حفظ قرآن باید از کودکی و سال‌های اولیه عمر آغاز شود و مستلزم صرف وقت و ممارست مداوم است، از این‌ رو، شاید بتوان گفت که این بخش از عمر او بیش‌تر صرف قرائت قرآن و تحصیل مقدمات علوم می‌شده است تا کسب ضروریات زندگی.

وی در دوران جوانی، ظاهرا یکسره مشغول کسب فضائل و تکمیل مراتب علمی بوده و از عباراتی که گلندام در مقدمه قدیم دیوان آورده است چنین بر می‌آید که حافظ از شاگردان مولانا قوام‌ الدین عبدالله، دانشمند مشهور به ابن ‌الفقیه نجم، بوده است، اما جنید شیرازی، شاگرد مولانا قوام‌الدین، در کتاب شدّ الازار که به سال ۷۹۱ق تألیف شده، از حافظ نامی نیاورده است.

تقی‌الدین محمد اوحدی بلیانی نیز در عرفات العاشقین، قوام‌الدین عبدالله را استاد حافظ دانسته و اینکه هدایت در تذکره ریاض العارفین حافظ را در تحصیل مراتب حکمت در شمار شاگردان شمس‌الدین عبدالله شیرازی آورده، ظاهرا مقصودش همین قوام‌الدین بوده است. فرصت شیرازی، از مؤلفان متأخر، میر سید شریف جرجانی را نیز از استادان حافظ ذکر کرده است، لیکن میر سید شریف بسیار جوان‌تر از حافظ بوده است و این نسبت پذیرفتنی نیست.

حافظ، خود بارها در سروده‌های خود از اشتغال به کسب علم و تحصیل معارف دینی سخن گفته و از قیل و قال بحث، طاق و رواق مدرسه، علم و فضلی که در چهل سال گرد آورده، رتبت دانشش که به افلاک رسیده و قرآنی که با چهارده روایت در سینه دارد، یاد کرده است. در مقدمه قدیم دیوان نیز آمده است که وی به سبب تحصیل و مطالعه مدام، فرصت نداشت سروده‌های خود را در یک جا ثبت و مدون سازد.

الکشّاف عن حقیقة التنزیل اثر زمخشری و مفتاح العلومِ سکاکی، که حافظ به بحث و نظر در آنها اشتغال داشته است، هر دو از کتاب‌های مهم و معتبر آن روزگار بودند و معلوم می‌شود که حافظ در تمامی علوم شرعی و رسمی و عرفی آن دوران، از تفسیر، کلام، منطق، حکمت، نحو، معانی، بیان، شعر و ادب، دارای تحصیلات کامل و صاحب‌ نظر بوده است و چنانکه از اشارات خود او بر می‌آید، هر صبح، مجلس درس قرآن داشته است.

حافظ با اغلب سلاطین عصر خود، جز با امیر مبارزالدین و شاه محمود، پسر او و شاه زین‌ العابدین پسر شاه شجاع، و نیز با بیشتر وزیران مناسبات صمیمانه داشته و مورد عنایت آنان بوده است. خواجه علاوه بر چند قصیده‌ای که در مدح شاه شیخ ابواسحاق اینجو، شاه شجاع و قوام‌ الدین صاحب دیوان، وزیر شاه شجاع سروده، در غزلیات خود نیز از شاهان و وزیرانی به نیکی یاد کرده است.

چند تن از سلاطین معاصر حافظ بیرون از فارس و حتی بیرون از حدود ایران، خواستار دیدار او بودند و چنین به نظر می‌رسد که او نیز به سفر کردن و دور شدن از شیراز در مواقعی بی‌میل نبوده است. در غزلی که ظاهرا برای سلطان احمد بن اویس سروده تمایل خود را به سفر به بغداد و تبریز ابراز داشته است.

حافظ همچنین در زمان محمودشاه، که شعرشناس و دانش‌ پرور بود، به هندوستان دعوت شد و هزینه سفر او را نیز میر فضل‌الله انجو، وزیر محمودشاه، به شیراز فرستاد. حافظ دعوت را پذیرفت و از شیراز به لار و از لار به هرمز رفت، ولی هنگامی که به کشتی نشست، دریا طوفانی شد و موجب هراس او گردید. پس، به بهانه اینکه با بعضی دوستان وداع نکرده است، کشتی را ترک کرد و غزلی را که در همان احوال سروده بود، به دست یکی از آشنایان همسفر، برای میر فضل‌ الله فرستاد و خود به شیراز بازگشت.

داستان معروف ملاقات امیر تیمور گورکانی با حافظ، که دولتشاه سمرقندی آورده است و کسانی چون آذر بیگدلی و هدایت در مجمع الفصحا و تذکره ریاض‌ العارفین نیز آن را نقل کرده‌اند، در هیچ‌ یک از تواریخ معتبر مربوط به این عصر دیده نمی‌شود و بیشتر به افسانه‌هایی می‌ماند که درباره اشخاص بزرگ و معروف پدید می‌آید، چنانکه برخی دیگر از ابیات حافظ نیز انگیزه پیدایش حکایاتی بوده است.

ظاهرا این حکایت در اصل از اوایل سده نهم معروف بوده، زیرا در کتاب انیس الناس، که مجموعه‌ای است از حکایات و افسانه‌ها که در ۸۰۳ق تألیف شده، همین داستان با مقدمه و زمینه‌چینی دیگری آمده و بعد از دولتشاه سمرقندی هم فخرالدین صفی در لطائف الطوائف صورتی از آن را آورده است، ولی هیچ‌ یک از مؤلفانی که تاریخ آل مظفر یا شرح احوال و کارهای تیمور یا تاریخ عمومی ایران و فارس را در عصر تیمور نوشته‌اند، چیزی در این‌ باره نگفته‌اند.

پادشاهی که دوستانه‌‌ترین مناسبات را با خواجه حافظ داشت، شاه شجاع، فرزند امیر مبارزالدین، بود که مردی استوار، باتدبیر و آزاده بود و مردم فارس در دوران حکومت نسبتا طولانی او در امن و آسایش بودند. شاه شجاع دانشمند و شعرشناس بود و خود نیز به فارسی و تازی شعر می‌گفت و در انشای فارسی و تازی توانا بود. حافظ بیش از هر کس دیگر در سروده‌های خود به شاه شجاع اشاره کرده و به تصریح و تلویح او را مدح گفته است.

از عرفای آن زمان که به نوعی با حافظ ارتباط داشته‌اند، یکی شیخ امین‌الدین بلیانی بوده که حافظ از او با عنوان «بقیه ابدال» یاد کرده و دیگری عارفی به نام کمال‌الدین ابوالوفا، که ظاهرا از دوستان وفادار حافظ بوده و خواجه در مقطع غزلی، ذکر او را آورده است. گفته‌اند که حافظ با شاه نعمت‌الله ولی نیز ملاقات داشته، لیکن درستی این قول قابل اثبات نیست.

بهاءالدین خرمشاهی، حافظ‌شناس ایرانی معاصر، او را سنی شافعی دانسته که به خاطر نداشتن تعصب یا تمایل شافعی به اهل‌بیت یا گرایش کلی آن‌ زمان جامعه، دوست‌دار اهل‌بیت بوده است. قاضی نورالله شوشتری در کتاب مجالس المؤمنین درباره حافظ گفته است: حافظ، عارف شیراز، سردفتر اهل راز و در حقایق و معارف ممتاز بود و ایمان او مُبرّا از عیب و ریب است. از این عبارت او نتیجه گرفته‌اند که وی قائل به تشیع حافظ بوده است.

طبق روایات متعدد، در صبحگاه روز چهلم که مصادف با چهلمین سالگرد اولین دیدار حافظ و عطار بود، به نزد استادش رفت، عطار یک جام نوشیدنی به او داد و با نوشیدن آن جام، بُعد معنوی و درک جدیدی از خدا به روی حافظ گشوده شد.

نمونه ای از اشعار عرفانی حافظ:

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید   گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم زمهرورزان رسم وفا بیاموز   گفتا زخوب رویان اینکار کمتر آید

***

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت   گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد   گفتا خموش حافظ کین غصه هم سرآید

 

از منظر فرهیختگان

مرتضی مطهری می گوید: دیوان حافظ یک دیوان عرفانی است و در حقیقت یک کتاب عرفان است. به‌ علاوه جنبه فنی شعر، به عبارت دیگر عرفان است به علاوه هنر. در میان دواوین شعرای فارسی دیوان عرفانی زیاد است، اما دیوانی که واقعا از یک روح عرفانی سرچشمه گرفته باشد یعنی واقعا عرفان باشد که به صورت شعر بر زبان سراینده‌اش جاری شده باشد (نه اینکه شاعری بخواهد به سبک عرفان شعر گفته باشد)، زیاد نیست.

علامه محمد تقی جعفری: شکوه و زیبایی بیان هنری شعر حافظ به ‏اندازه‏‌ای است که شخص را، چه بداند و چه نداند، حتی چه بخواهد و چه نخواهد، چنان متحیر می کند که آن معنا را که در حال شنیدن یامطالعه و احساس عمیق آن است، مانند حقیقت مطلق و مستقل از دیگر واقعیات درمی ‏یابد.

آیت الله خامنه ای: بلاشک حافظ، یک عارف است. عزیز همیشگی ملت ایران و دُرّ یگانه‌ فرهنگ فارسی حافظ است. حافظ بدون شک، درخشان ترین ستاره‌ فرهنگ فارسی است.

علامه طهرانی: ارزش دارد که انسان فقط برای زیارت مزار حافظ از مشهد (محل سکونت ایشان) تا شیراز را با پای پیاده طی کند.

آیت الله شوشتری: تجلیات ذات برای همه انبیا نبوده است بلکه فقط برای مرسلین برجسته بوده است. چند نفر از اساتید بنده معتقد بودند که حافظ نیز از تجلیات ذات برخوردار بوده است و خود در شعری می گوید:

بی خود از شعشعه پرتوی ذاتم کردند   باده از جام تجلی صفاتم دادند

سید علی آقا قاضی، حافظ شیرازی را عارفی کامل می دانستند و اشعار مختلف او را شرح منازل و مراحل سلوک تفسیر می‌فرمودند.

گوته: حافظ همتایی ندارد.

ملا محسن فیض کاشانی در مورد اشعار حافظ سروده است:

ای یار مخوان ز اشعار الا غزل حافظ
اشعار بود بیکار الا غزل حافظ
در شعر بزرگان جمع کم یابی تو این هر دو
لطف سخن و اسرار الا غزل حافظ
استاد غزل سعدیست نزد همه کس لیکن
دل را نکند بیدار الا غزل حافظ
صوفیه بسی گفتند درهای نکو سفتند
دل را نکشد در کار الا غزل حافظ
در شعر بزرگ روم اسرار بسی درج است
شیرین نبود ای یار الا غزل حافظ

 

عروج ملکوتی

سال وفات حافظ ۷۹۲ق است. او را در کتِ شیراز یا مصلای آن شهر دفن کردند و ۶۳ سال بعد عمارتی بر آن ساخته شد. آرامگاه کنونی او در سال ۱۳۱۶ش ساخته شده و به نام حافظیه معروف است.

زندگینامه اویس قرنی

به نام آفریننده عشق

 

ابوعمرو اویس بن عامر قَرَنی (شهادت ۳۷ق)، از تابعین و شهدای صفّین بود. اویس را بیشتر از هر چیز به زهد و پارسایی می‌ شناسند و او را یکی از زاهدان هشتگانه در میان تابعین خوانده‌اند.

 

ویژگی ها

ابوعمرو اویس بن عامر بن جزء قرنی مرادی یمنی، از تیره قَرَن، شاخه‌ای از قبیله یمانی بنی مراد بود. نام پدر او عامر و در برخی منابع انیس، خلیص یا عمرو هم آمده است. ظاهرا اویس در زمان پیامبر (ص)، در یمن می‌زیسته و هرگز موفق به دیدار آن حضرت نشده است. او از راه شتربانی روزگار را با مادر پیر، نابینا و ناتوان خود سپری می‏‌کرد. زمانی که آوازه دعوت پیامبر (ص) را شنید، از مادرش درخواست کرد برای دیدن رسول خدا (ص) به مدینه برود. مادرش به او اجازه داد ولی شرط کرد که بیش از نصف روز در آنجا نماند.

اویس به مدینه سفر کرد ولی زمانی که به خانۀ پیامبر رسید، ایشان در خانه نبود. به ناچار به خاطر قولی که مادر از او گرفته بود مدینه را به قصد یمن ترک کرد. زمانی که پیامبر اسلام (ص) به خانه بازگشت، فرمود: این نور کیست که در این خانه می‏‌نگرم. گفتند: شتربانی که اویس نام داشت به اینجا آمد و زود رفت. پیامبر (ص) فرمود: این نور را در خانه ما هدیه گذاشت و رفت. طبق روایاتی نه چندان موثق، اویس همراه هیأتی از یمن یا کوفه به مدینه آمد. گفته‌اند که بر اثر نشانه هایی که پیامبر (ص) از اویس گفته بود، عمر بن خطاب وی را شناخت.

اختلاف نظر در جزئیات زندگی اویس، حتی در سده‌های نخستین هجری، چنان بوده که برخی درباره شخصیت او با شک و تردید سخن گفته‌اند. با این‌ همه، گفته‌اند که او از امیرالمؤمنین علی (ع) و عمر بن خطاب روایت کرده و برخی از رجال و محدثین سده ۱ق که بیشتر کوفی‌اند از او حدیث شنیده‌اند.

در حالات عرفانی اویس گویند: بعضی از شب‏‌ها می‏‌گفت: امشب شب رکوع است و به یک رکوع شب را به صبح می‌رساند. یک شب می‌گفت: امشب شب سجود است و به یک سجده، شب را سپری می‏‌کرد. به او گفتند: اویس، چرا این قدر به خودت زحمت می‌دهی؟ گفت: کاش از ازل تا ابد یک شب بود و من آن را به یک سجده سپری می‌کردم.

همه اهمیت روایات برجای مانده در مورد اویس قرنی در این نکته است که او از نخستین الگوهای زهد و پارسایی در میان مسلمانان به‌ شمار رفته و بعدها نزد صوفیه دارای اهمیت و مقام بلندی شده و یکی از زاهدان هشتگانه در میان تابعین خوانده شده است. کهن‌ ترین روایات درباره اویس، تصویری کاملا صوفیانه از او ارائه می‌دهد. همه کسانی که در این روایات اویس را دیده‌اند، او را در فقر و سرگشتگی و گمنامی در عین شهرت وصف کرده و گفته‌اند که لباس مناسبی نداشت و همین امر، یکی از عوامل گوشه‌ نشینی او از جامعه بوده است.

در روایت‌های دیگری آمده است که او لباسی از جنس پشم بر تن داشت در این روایات، جمله‌های حکمت‌آمیزی غالبا مبنی بر بی‌ اعتباری دنیا و نزدیک بودن مرگ، به اویس نسبت داده شده است. در ادبیات صوفیه، اشاره‌های مفصلی به احوال اویس شده است.

در ادبیات صوفیانه، اشارۀ زیادی به احوال اویس شده است و در این میان حدیثی مشهور شده که به پیامبر اکرم (ص) منسوب است بدین مضمون: «بوی بهشت از جانب یمن به مشام من می‌رسد.» طبق روایتی، اویس در حالی که از حضرت رسول (ص) بسیار دور بوده، از احوال آن حضرت آگاهی می‌یافته است. امام علی (ع) در روایتی از پیامبر اکرم (ص) نقل می‌کند که ایشان در مورد اویس فرموده: او از حزب خدا و رسول اوست. مرگش به شهادت در راه دین خواهد بود و گروه بسیاری به واسطه شفاعت او از آتش جهنم رهایی می‌یابند.

بر اساس نقلی که عطار نیشابوری در تذکره الاولیاء آورده است، زمانی که صحبت از اویس شد، حضرت رسول (ص) به اصحاب خود سفارش کرد زمانی که او را دیدند، سلام حضرت را به او برسانند، لباس ایشان را به او بدهند و از او بخواهند تا در حق امت پیامبر دعا کند. بعد از وفات پیامبر، خلیفه دوم وی را در سرزمین عرفات دید و سفارش پیامبر را انجام داد.

از اویس به عنوان نخستین شخص از خردمندان دیوانه یاد شده است. گوشه‌گیری او از اجتماع و تنهایی، مکاشفه‌های او، بدون اینکه راه زیادی در سلوک پیموده باشد و به پیری در این سیر رسیده باشد، بسیار مورد توجه صوفیه قرار گرفته است. این اهمیت زیاد اویس نزد صوفیه باعث شد تا فرقه و طریقه خاصی از تصوف با عنوان اویسیه ایجاد شود.

سید حیدر آملی از علمای عرفان، نام اویس را در کنار اصحاب خاص پیامبر (ص) همچون سلمان، ابوذر، عمار و اصحاب صفه قرار داده است. او میان این عده و طبقه بعدی صوفیه تفاوت قائل شده است و این گروه از اصحاب را از شاگردان پیشوایان معصومین دانسته است.

اویس در زندگی مادی‌اش مرارت و ملامت فراوان کشید و نقل شده است که به هر کوی و برزنی می‌رفت. مردم مثل دیوانه‌ها با او رفتار می‌کردند و گاهی او را سنگ می‌زدند، اما، نهایت شکایت اویس، فقط این جمله بود: «ساق‌های من باریک است. سنگ کوچکتر اندازید تا پای من خون‌ آلود نشود و از نماز نمانم که مرا غم نماز است نه غم پای.»

سنایی می گوید:

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب   لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

  قرن‌ها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای   بایزید اندر خراسان یا اویس اندر یمن

مولانا جلال الدین بلخی می گوید:

محمد گفت بر دست صبا   از یمن می‌آیدم بوی خدا

بوی رامین می‌رسد از جان ویس   بوی یزدان می‌رسد هم از اویس

او اویس و از قرون بوی عجب    مر نبی را مست کرد و پر طرب

چون اویس از خویش فانی گشته بود    آن زمینی آسمانی گشته بود

 

بارها پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به دیدار اویس اظهار اشتیاق می کرد و می فرمود: «هر کس او را ببیند، سلام مرا به او برساند.» ایشان، گاه رو به جانب یمن می کرد و می گفت: «من نسیم خدایی را از سوی یمن می بویم.» سلمان فارسی پرسید: ای رسول خدا، این شخصی که بوی خوش او را از یمن می بویی، کیست؟ پیامبر فرمود: «در یمن شخصی است به نام اویس قرنی که در روز قیامت محشور می شود و جمعیت بسیاری را به تعداد افراد و قبیله پرجمعیتِ ربیعه و مُضر، شفاعت می کند.»

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به یاران خویش امر فرمودند: هر یک از شما اویس قرنی را ملاقات کرد، سلام مرا به او برساند و از او درخواست استغفار کند. اصحاب از وی پرسیدند: یا رسول الله، اویس قرنی کیست؟ پیامبر نشانه های او را این گونه بیان کرد: اویس چشمان سیاه مایل به کبودی دارد و بین دو کتف او اثر ماه گرفتگی است. گندمگون بوده و چانه‌اش کشیده و قامتش معتدل است. قرآن تلاوت می کند و اشکش همواره از خوف خدا جاری است. او در زمین گمنام است ولی آسمانیان او را می شناسند. اگر به خدا قسم خورد سوگندش پذیرفته است. روز رستاخیز به دیگر مردمان گفته می شود وارد بهشت شوید ولی به اویس می گویند بمان و شفاعت کن. خداوند به تعداد دو قبیله ربیعه و مضر، شفاعت او را می پذیرد.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله درباره ایثار اویس می فرماید: «در میان امت من، کسانی هستند که به دلیل نداشتن لباس نمی‌توانند در مسجد حاضر شوند و ایمانشان به آن ها اجازه نمی‌دهد که از مردم تقاضا کنند؛ از شمار آنها، اویس قرنی و فرات بن حیان هستند.»

اویس به احترام مادر به یمن برگشت. هنگامی که پیامبر (ص) از مسافرت به مدینه بازگشت به او عرض کردند: شتر چرانی از یمن به نام اویس به اینجا آمد و به شما سلام رساند و چون نبودید، مراجعت کرد. پیامبر (ص) فرمود: آری، این نور اویس است که در خانه ما جا گذاشته و خود رفته است.

گاهی پیامبر (ص) به یاد اویس قرنی می افتاد و می فرمود: بادهای خوشبوی بهشت از سوی قرن (یمن) می‌وزد؛ آه چقدر مشتاق دیدار تو هستم ای اویس قرنی! هرکس که با اویس ملاقات کرد، سلام مرا به او برساند.

همچنین پیامبر اکرم (ص) در مورد او فرمود: در یمن شخصی هست که نامش «اویس قرنی» است. در روز قیامت، یک تنه چون یک امت محشور می شود. جمعیت بسیاری همانند تعداد افراد دو قبیله پرجمعیت ربیعه و مضر، زیر پوشش شفاعت او قرار می‌گیرند. آگاه باشید، کسی از شما که او را دیدار کرد حتما سلام مرا به او برساند و از او مطالبه کند که برای من دعا نماید! همچنین پیامبر (ص) از اویس به عنوان نفس الرحمن یعنی دارای نفس قدسی و ملکوتی یاد کرد و در جایی دیگر فرمود: اویس قرنی از این امت خلیل و دوست من است.

اسیر بن جابر در مورد اویس می‌گوید: هنگامی که اویس سخن می‌گفت، آن‌چنان سخنش در دل ما اثر می کرد که از این جهت نظیر نداشت. ربیع بن خثیم (که از نیکان زهاد هشتگانه است) می گوید: در کوفه بودم و همه همتم این بود که اویس را پیدا کرده و با او دیدار کنم. پس از پرس و جو، او را در کنار آب فرات یافتم که مشغول نماز ظهر بود. با خودم: گفتم صبر می‌کنم تا نمازش تمام شود، آنگاه به حضورش برسم. نماز ظهر را خواند.

سپس دست به دعا برداشت تا وقت عصر که برخاست و نماز عصر را خواند سپس دست به دعا برداشت تا وقت نماز مغرب. بعد برخاست و به نماز مغرب و عشا پرداخت تا وقت نماز صبح. آنگاه برخاست و نماز صبح را خواند و سپس مشغول دعا شد تا طلوع آفتاب. آنگاه خواب او را فرا گرفت؛ در این هنگام گفت: خدایا پناه میبرم به تو از چشم پرخواب و از شکمی که سیر نشود.

اویس قرنی می گوید: سه شبانه ‌روز می‌شد که چیزی نخورده بودم. روز چهارم سکه‌ای در راه پیدا کردم. با آنکه گرسنه بودم الان را برنداشتم و با خود گفتم: شاید مال کسی بوده و از دستش افتاده است. میخواستم گیاهی بچینم و آن را بخورم. در همین حال گوسفندی را دیدم که نان گرمی در دهانش گرفته بود و به سوی من می‌آمد. وقتی نزدیک من شد نان را جلوی من گذاشت. با خودم گفتم: شاید گوسفند نان را از کسی دزدیده باشد و به همین خاطر حاضر نشدم نان را از او بگیرم که ناگهان گوسفند به زبان آمد و گفت: «من آفریده‌ آن کسی هستم که تو بنده‌ او هستی. این نان گرم، روزی خدا برای توست، آن را بخور. همین که دست دراز کردم و نان را گرفتم، ناگهان گوسفند ناپدید شد.

 

عروج ملکوتی

اویس ظاهرا پس از سفری که به مدینه داشته به کوفه آمده و در آنجا زیسته است. وی در سال ۳۷ قمری/ ۶۵۷ میلادی در ۶۷ سالگی، در جنگ صفین به شهادت رسیده است. درباره محل درگذشت اویس چندین نقل وجود دارد، چنانکه قبری در ناحیه رقه در سوریه و نیز در جاهای دیگری همچون قبرستان باب‌الصغیر دمشق، اسکندریه و دیار بکر به وی منسوب است. با این‌ همه، چنانکه بیشتر روایات نشان می‌دهد، وی در پیکار صفین، در سپاه امیرالمؤمنین علی (ع) حضور یافت و پیکر وی را در میان شهدای این واقعه یافتند.

زندگینامه ابوذر غِفاری

به نام آفریننده عشق

 

جُندَب بن جَنادَه غِفاری، معروف به ابوذر غِفاری (درگذشت ۳۲ق) از بزرگان صحابه پیامبر اکرم (ص) و یاران امام علی (ع) بود. وی از دوست‌ داران پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) بود که نزد شیعه و اهل سنت دارای فضائل و مناقب فراوانی است.

 

ویژگی ها

ابوذر ۲۰ سال پیش از ظهور اسلام به دنیا آمد. پدرش «جناده» از فرزندان غفار و مادرش «رملة بنت الوقیعه» از طایفه بنی‌غفار بن ملیل بود. البته نام پدرش را یزید، عشرقه، عبدالله و سکن نیز گفته‌اند. رجال‌ نویسان و صحابه‌ نگاران، ابوذر را بلند قامت، گندمگون، لاغر اندام، دارای مو و ریش‌های سفید، درشت و قوی‌ هیکل توصیف کرده‌اند.

نام اصلی او مورد اختلاف است و در کتب تاریخی به نام‌های مختلفی مانند «بدر بن‌ جندب»، «بریر بن‌ عبدالله»، «بریر بن جناده»، «بریره بن‌ عشرقه»، «جندب بن‌ عبدالله»، «جندب بن‌ سکن» و «یزید بن‌ جناده» اشاره شده است. در الاستیعاب جندب بن جناده، رایج‌تر و صحیح‌تر دانسته شده است.

او فرزندی به نام «ذر» داشته و به همین دلیل او را کنیه ابوذر داده اند و بیشتر با این کنیه شناخته می شود. کلینی روایتی را نقل می کند که در باب وفات «ذر» آمده است. همسرش را نیز امّ ذر نامیده اند. ابوذر برادری به نام اُنَیس نیز داشته است که شیخ طوسی او را هم از اصحاب پیامبر نام برده است.

ابوذر از سابقون و پیشتازان اسلام است. به گفته برخی، ابوذر قبل از اسلام نیز یکتاپرست بود و سه سال پیش از بعثت پیامبر (ص) خدا را می‌پرستید. ابن‌حبیب بغدادی، ابوذر را از جمله کسانی می‌داند که شراب و ازلام را در عصر جاهلیت حرام می‌دانسته‌اند. وی پس از ظهور اسلام جزء اولین نفرات ایمان‌ آورنده به رسول اکرم (ص) بود. روایت است که ابوذر گفت: من چهارمین نفر بودم که نزد پیامبر (ص) رفتم و به او گفتم: سلام بر تو‌ ای رسول خدا! شهادت می‌دهم که خدایی جز الله نیست و شهادت می‌دهم که محمد بنده او و فرستاده اوست. پس خوشحالی را در چهره رسول خدا (ص) دیدم.

ابن‌ عباس، اسلام ابوذر را این‌گونه روایت می‌کند: هنگامی که ابوذر از بعثت پیامبر (ص) در مکه آگاه گردید، به برادرش انیس گفت: به آن سرزمین برو و مرا از علم این مرد که گمان می‌کند او را از آسمان، اخباری می‌رسد، آگاه‌ ساز و سخنانش را گوش کن و نزد من برگرد. برادر به مکه رسید، سخنان پیامبر (ص) را شنید و نزد ابوذر بازگشت. سپس ابوذر به مکه رفت و به جستجوی پیامبر (ص) برآمد. ابوذر گفت: چون صبح فرا رسید به همراه امام علی (ع) راهی خانه پیامبر (ص) شدیم. ماجرای اسلام ابوذر در منابع شیعی به گونه‌ای دیگر روایت شده است. کلینی در روایتی از امام صادق (ع)، اسلام آوردن ابوذر را در ضمن ماجرای شگفتی نقل می‌کند.

پیامبر (ص) خطاب به او می‌فرماید: مرحبا یا ابوذر! تو از ما اهل بیت هستی. در جایی دیگر درباره او می‌فرماید: آسمان بر کسی سایه نیفکنده و زمین، احدی را نپرورانده که راستگوتر از ابوذر باشد. رسول خدا (ص) در روایتی دیگر، ابوذر را در زهد و فروتنی مانند عیسی بن مریم (ع) توصیف کرده است.

از امام علی (ع) درباره ابوذر سؤال شد. امام فرمود: او دارای علمی است که مردم از آن عاجزند و بر آن تکیه زده در حالی که از آن چیزی کم نمی‌شود. امیر مؤمنان (ع)، ابوذر را از افرادی می‌داند که بهشت مشتاق آنان است. امام باقر (ع) می‌فرماید: پس از رسول خدا (ص) همه افراد مرتد شدند و دست از علی (ع) کشیدند مگر سه نفر: سلمان، ابوذر و مقداد. برای عمّار هم تردیدی عارض شد اما برگشت.

امام صادق (ع) درباره عبادت ابوذر فرمود: بیشترین عبادت ابوذر تفکر بود. آنقدر از ترس خدا گریه کرد تا چشمانش مجروح شد. امام صادق (ع) در روایتی دیگر فرمود که ابوذر گفت: سه چیز را که مردم با آن دشمن هستند را دوست دارم؛ مرگ، فقر و بلا. امام در ادامه می‌فرماید: مراد ابوذر این است که مرگ در اطاعت خدا بهتر است از زندگی در معصیت خداوند و بلا در طاعت خدا محبوب‌تر از صحت در نافرمانی خدا و فقر در طاعت خدا بهتر از بی‌نیازی در معصیت خداوند است.

در منابع شیعی، ابوذر غفاری یکی از ارکان اربعه در اسلام، در میان سلمان، مقداد و عمار ذکر شده است. شیخ مفید، حدیثی را از امام کاظم (ع) روایت می‌کند که در روز قیامت، منادی ندا می‌دهد: کجایند حواریان (یاران خاص) رسول خدا که پیمان‌شکنی نکردند؟ پس سلمان، مقداد و ابوذر از جا برمی‌خیزند.

آقابزرگ تهرانی، دو کتاب «اخبار أبی ذر» تالیف ابو منصور ظفر بن حمدون بادرائی و «أخبار أبی ذر الغِفاری و فضائله» اثر شیخ صدوق را در باب احوالات و فضائل ابوذر نام می برد. سید علیخان مدنی درباه ابوذر می نویسد: وی از عالمان بزرگ و از زاهدان والا مقام بود که در سال چهارصد دینار بخشش می‌کرد و چیزی نمی‌اندوخت. بحرالعلوم او را یکی از حواریونی می داند که بر روش پیامبر (ص) حرکت کرد و در ذکر مناقب اهل بیت (ع) و معایب دشمنان سرسخت بود.

ابونعیم اصفهانی نیز می‌گوید: ابوذر، پیامبر اسلام (ص) را خدمت کرد و اصول را یاد گرفت و غیر آن را کنار گذارد. وی ترک کننده رباخواری قبل از نزول شریعت اسلام و احکام الهی بود. در راه حق، سرزنش ملامت‌ گران بر وی فائق نمی‌آمد و قدرت حکّام، او را به خواری نمی‌افکند.

اربلی روایتی را نقل می‌کند که ابوذر، علی (ع) را وصی خویش قرار داد و گفت: به خدا قسم به امیرالمؤمنینِ بر حق وصیت کردم. به خدا قسم او بهاری است که در او آرامش است هر چند از شما جدا گردیده و حقش در خلافت غصب شده باشد. ابن ابی الحدید نیز می‌گوید: ابوذر در ربذه به ابن رافع گفت که به زودی فتنه‌ای رخ خواهد داد، از خدا بترسید و از علی بن ابی‌ طالب (ع) حمایت کنید. این دوستی و علاقمندی به علی بن ابی طالب (ع) تا آنجا بود که در تشییع شبانه پیکر فاطمه زهرا (س) شرکت کرد.

ابوذر در دفاع از حق امام علی (ع) بر ولایت در آغاز از بیعت با ابوبکر سر باز زد. وی در زمان خلیفه دوم از کسانی بود که به دستور عمر درباره منع نگارش حدیث بی‌اعتنا بود و می‌گفت: والله اگر شمشیری را بر دهانم نهند تا از پیامبر خدا (ص) نقل روایت نکنم، تحمل بُرندگی شمشیر را بر ترک سخن رسول خدا (ص) ترجیح خواهم داد. به دلیل نقل حدیث بود که ابوذر با چند نفر دیگر در زمان عُمَر زندانی شدند.

بنابر نقل ابن ابی الحدید، علت تبعید ابوذر به شام در پی بخشش مبالغ بیت المال به مروان بن حکم، زید بن ثابت و دیگران توسط عثمان بود. وی می‌گوید: ابوذر در کوچه و خیابان فریاد می‌زد و اعتراض می‌کرد تا اینکه عثمان، او را از مدینه اخراج و به شام تبعید کرد.

وی در شام به کارهای معاویه اعتراض می‌کرد. روزی معاویه، ۳۰۰ دینار را برایش فرستاد. ابوذر به آورنده پول گفت: اگر این سهم امسال من از بیت المال است که تا کنون نداده‌اید، می‌پذیرم ولی اگر پاداش است، نیازی به آن ندارم، و آن را پس فرستاد. هنگامی که معاویه کاخ خضراء (سبز) را در دمشق بنا نهاد، ابوذر گفت:‌ ای معاویه! اگر این کاخ از پول خداست، خیانت است و اگر از پول خودت است، اسراف است.

بدین طریق در شام دائما به معاویه می‌گفت: به خدا سوگند! کارهایی را کرده‌ای که من آنها را نمی‌شناسم؛ به خدا سوگند! این کارها نه در کتاب خدایند و نه در سنت پیامبرش؛ من حقی را می‌بینم که خاموش می‌شود، باطلی را می‌بینم که زنده می‌شود و راستگویی را می‌بینم که تکذیب می‌شود تا اینکه روزی معاویه پس از شنیدن سخنان ابوذر، دستور بازداشت وی را صادر کرد و وی را دشمن خدا و دشمن رسول خدا خواند.

ابوذر نیز در پاسخ گفت: من نه دشمن خدایم و نه دشمن رسول خدا، بلکه تو و پدرت دشمن خدا و رسول خدایید، به ظاهر اسلام آوردید و کفرتان را در دل نهفتید و قطعا رسول خدا (ص) تو را لعن کرد و چندین بار تو را نفرین کرد که سیر نشوی. معاویه گفت: من آن شخص نیستم. ابوذر گفت: چرا تو همان شخص هستی؛ رسول خدا (ص) به من گفت: خدایا، او (معاویه) را لعن کن و سیرش نکن مگر با خاک. در اینجا معاویه دستور زندانی کردن او را صادر کرد.

همچنین گفته‌اند وی در شام، مردم را به فضایل پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) او توصیه می‌کرد. معاویه، مردم را از مجالست با وی نهی کرد و به عثمان نامه نوشت و وی را از اعمال و سخنان ابوذر آگاه ساخت. معاویه پس از پاسخ عثمان، ابوذر را به مدینه روانه کرد. ابوذر در مدینه با عثمان دیدار کرد ولی دینارهای اهدایی‌اش را نپذیرفت و به انتقاد از حکومت وی پرداخت. عثمان نیز او را تاب نیاورد و وی را با بدترین حالت، به ربذه تبعید کرد. شرح حال گفتگو بین ابوذر و عثمان و تبعید به ربذه در بسیاری از کتب تاریخی آمده است.

عثمان، هنگام تبعید ابوذر به ربذه دستور داد کسی او را مشایعت نکند و با او سخن نگوید و امر کرد مروان بن حکم او را از مدینه بیرون کند. بدین طریق، کسی جرأت همراهی او را نداشت؛ با این حال، امام علی (ع)، حسنین (ع)، عقیل و عمار یاسر برای مشایعت او حاضر شدند و او را بدرقه نمودند. تعاریف امام علی(ع) از ابوذر هنگام تبعید وی را می توان در نهج البلاغه دید.

پیامبر (ص) فرمود: خداوند مرا به دوست داشتن ۴ تن دستور داد و مرا خبر داد که خودش آنها را دوست دارد: علی، مقداد، ابوذر و سلمان. همچنین ایشان درباره ابوذر فرموده بود: ای ابوذر! تو تنها زندگی می‌کنی، تنها می‌میری، تنها مبعوث می‌شوی و تنها وارد بهشت می‌شوی. به واسطه تو، کسانی از اهل عراق که غسل و تجهیز و دفنت را انجام می‌دهند خوشبخت می‌شوند. حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود: ابوذر، صدیق این امت است.

ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است: روزی ابوذر بر پیامبر صلی الله علیه و آله گذشت و جبرئیل به صورت دحیه کلبی در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته بود و سخنی در میان داشت. ابوذر گمان کرد که دحیه کلبی است و با حضرت حرف نهانی دارد و بگذشت. جبرئیل گفت: یا محمد، اینک ابوذر بر ما گذشت و سلام نکرد. اگر سلام می‌کرد ما او را جواب سلام می‌گفتیم.

به درستی که او را دعایی هست که در میان اهل آسمان‌ها معروف است، چون من عروج نمایم از وی سؤال کن. چون جبرئیل رفت، ابوذر بیامد. حضرت فرمود: ای ابوذر چرا بر ما سلام نکردی؟ ابوذر گفت: چنین یافتم که دحیه کلبی نزد تو بود و برای امری او را به خلوت طلبیده‌ای، نخواستم که کلام شما را قطع نمایم. حضرت فرمود که جبرئیل بود و چنین گفت. ابوذر بسیار نادم شد. حضرت فرمود: چه دعایی است که خدا را به آن می‌خوانی و در آسمان‌ها معروف است؟ گفت این دعا را می‌خوانم: اللهم انی أسئلک الایمان بک و التصدیق بنبیک و العافیه من جمیع البلاء و الشکر علی العافیه و الغنی عن شرار الناس.

روزی ابوذر شرفیاب حضور پیغمبر گردید و عرضه داشت: من گوسفندانی دارم که به شصت عدد می رسند و خوش ندارم که خودم آنان را به صحرا ببرم و از حضور شما جدا گردم، از طرفی از سپردنِ آن گوسفندان به دست دیگری ناراحتم و میل ندارم که آن ها را به شبانی واگذارم؛ چه آن که می‌ترسم که درباره آن ها ظلم کرده و رعایت حال آنان را نکند. رسول خدا (ص) فرمود: «تو خودت آن ها را به صحرا ببر تا تحت مراقبت خودت باشند.»

ابوذر رهسپار صحرا شد و گوسفندانش را همراه خود سوق داد؛ ولی روز هفتم بود که به مدینه آمد و شرفیاب حضور رسول الله (ص) گردید. پیغمبر (ص) به او فرمود: «یا اباذر! با گوسفندانت چه کردی؟» عرض کرد: یا رسول الله! داستان عجیبی دارند. فرمود: چیست؟ عرض کرد: من در آنجا مشغول نماز بودم که ناگهان گرگی رو به گوسفندان آورد و به سوی آنان جهید. من پیش خود گفتم: ای خدا، نمازم! ای خدا، گوسفندانم! و عاقبت، نماز را بر گوسفندان ترجیح داده و هم چنان سرگرم عبادتم بودم. آنگاه شیطان در قلبم وسوسه می کرد: ای ابوذر! چه می کنی؟ اگر گرگ به گوسفندانت بجهد و در حالی که تو سرگرم و مشغول نمازی، همه آن ها را هلاک می کند و چیزی که با آن زندگی تو اداره می شود و با آن امرار معاش می کنی، باقی نگذارد.

من در برابر این وسوسه‌های شیطانی گفتم: من در این هنگام، توحید و پرستش خدا و ایمان به محمد بن عبدالله و دوستی برادرش علی بن ابی طالب و دوستی ائمه طاهرین از فرزندان او و نیز دشمنی با دشمنان آنها را دارم و با وجود این ها هر چه از دنیا از کف من برود و نابود شود، سهل و آسان است.

خلاصه، من به نماز خود مشغول شدم و به خاطر گوسفندان، دست از عبادت برنداشتم. در این بین، گرگی آمد و گوسفندی را گرفته و برد، من هم کاملا فهمیدم. سپس شیری پیدا شد و رو به آن گرگ آورده و او را دو قطعه کرد و آن گوسفند را رها کرد و به گله گوسفندان برگردانید، سپس آن شیر، به قدرت الهی، زبان گشود و فریاد زد: ای ابوذر! مشغول نمازت باش؛ زیرا که خداوند، مرا موکل گوسفندان تو گردانیده تا نماز تو انجام شود.

از این صحنه، آن قدر تعجب بر من دست داده بود که جز خدا کسی نمی داند. در این حالت، رو به نماز آوردم و دیدم بار دیگر آن شیر نزدیک آمد و گفت: برو به سوی محمد (ص) و سلام برسان و او را خبر ده که خداوند رفیق تو را که نگهبان شریعت تو است گرامی داشته و شیری را موکل حفظ و حراست گوسفندانش نموده است.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مورد ابوذر فرمود: ابوذر علومی را در سینه نگه داشته است که تمامی امت از آموزش و حمل آن ناتوانند ولی بر آن علوم سرپوشی نهاده است که هرگز به خارج تراوش نکرد. همچنین در مورد ایشان فرمود: ابوذر در ملکوت آسمان‌ها از زمین مشهورتر است.

 

عروج ملکوتی

ابوذر در ذی‌الحجه سال ۳۲ قمری و در زمان خلافت عثمان در ربذه از دنیا رفت. ابن کثیر می‌نویسد: «به هنگام مرگ، جز همسر و فرزندش کسی نزد او نبود.» خیرالدین زرکلی می‌گوید: «وی در حالی از دنیا رفت که در خانه‌اش چیزی نبود که او را کفن کنند.» مهران بن میمون نقل می‌کند: «آنچه را من در خانه ابوذر دیدم بیشتر از دو درهم نمی‌ارزید.»

زندگینامه جعفر مجتهدی تبریزی

 

به نام آفریننده عشق

 

جعفر مجتهدی تبریزی، فرزند میرزا یوسف معروف به شیخ جعفر آقا از عارفان شیعه بود. وی دلیل اصلی تحول معنوی خود را «دوستی و محبت اهل بیت» می‌ داند.

 

ویژگی ها

جناب شیخ جعفر مجتهدی در اول بهمن ماه ۱۳۰۳ هـ.ش در خانوادهای متدین و مرفه در شهر تبریز دیده به جهان گشودند. خانوادهای که از نظر نجابت و اصالت جزء خانواده های مشهور آن سامان به شمار می آمد. پدر ایشان جناب حاج میرزا یوسف از دلباختگان آستان ولایتمدار قبله العشاق ، حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) بودند، تا جایی که مکرر قافله سالاری زائرین کربلای معلی را از تبریز به عهده میگرفته و خرج زوار تهیدست دل شکسته را خود عهده دار میشدند و در طول مسیر حراست این قافله با دو شیر تربیت شده بود که در ابتدا و انتهای آن حرکت می کردند و زوار امام حسین (علیه السلام) را سلامت به مقصد می رساندند.

ایشان بعد از فقدان پدرشان جناب حاج میرزا یوسف، تحت کفالت و سرپرستی مادر بزرگوارشان، آن بانوی علویه قرار گرفتند. از همان اوان خردسالی به خاطر فطرت پاک و زلالی که داشتند بارها در عالم رویا مورد عنایات حضرت صدیقه طاهره و سایر حضرات معصومین (علیهم السلام) قرار می گیرند.

ایشان می فرمودند: از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروکه شهر تبریز که یکی از قبرستانهای بسیار مخوف ایران به شمار میرود و رعب و وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود می گیرد، قبری حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر حضرت باری می پرداختم چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان کمک کرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری مینمودم تا معمای لاینحل کیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجهای نرسیدم، اما چون این کوشش من همراه با توسلات شدید بود، یک روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا در داد: جعفر؛ کیمیا، محبت ما اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله این راه و این شما.

با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگیم بکلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملک و اکتساب کیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (علیهم السلام) بروم.

چندین ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالی که نسبت به ائمه اطهار (علیهم السلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امیر و آقا امام حسین (علیهم السلام) تقاضا میکردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (علیه السلام) بر من بود کم کم در اثر آن توسلات و ریاضتهای اجباری که در زندان بر من وارد میشد، روحم صفای خاصی به خود گرفت، بطوری که رؤیاهای صادقی میدیدم و فوراً به وقوع میپیوست که باعث قوت روح و امیدواری در من می گشت.

ایشان در مورد اقامتشان در نجف می فرمودند : شبی در خواب خدمت حضرت مولا علی (علیه السلام) مشرف شدم، ایشان فرمودند: جعفر؛ فردا بی گناهی تو ثابت گشته و آزاد خواهی شد، بایدبه نجف اشرف بیایی و با دست مبارکشان به محلی اشاره کرده و فرمودند: در این محل و نزد این پیرمرد کفاش به پینه دوزی می پردازی از دستمزدی که می گیری قسمتی را هزینه خود ساز و مابقی را در پایان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در میان معتکفان تقسیم کن.

صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد کرده و اجازه ورود به خاک عراق را دادند و بدین ترتیب راهی نجف اشرف شدم و در همان محلی که حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پیرمرد پاره دوز شروع به کار نمودم تا تمام انّیتها و آرزوهای نفسانی که ناشی از خود فراموشی و تجملات زندگی بود از بین برود، بعد از گذشته حدود یک سال اقامت در نجف روزی نامهای از طرف برادرم که در تبریز بود توسط شخصی به دستم رسید که در آن نوشته شده بود از زمانی که شما به نجف رفته اید اموال شما (که عبارت بود از چندین باب مغازه در بهترین نقطه شهر تبریز و مستغلات دیگری که از پدرم به ارث رسیده بود) در دست مستأجران میباشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداری می نمایند و می گویند: باید از طرف شخص مالک وکالت داشته باشید تا حق الإجاره را به شما تحویل دهیم.

با توجه به اینکه شما دور از وطن میباشید و نیاز به پول دارید وکالتی برای من بفرستید تا مال الاجاره ها را جمع نموده و برایتان بفرستم. در این هنگام متوجه شدم که مورد امتحان بزرگی قرار گرفته ام؛ متحیر ماندم که چه کنم؟ آیا با این اندک نانی که از پینه دوزی به دست می آورم ارتزاق کنم یا مجددا به زندگی مرفه خود که از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعی هم بلامانع و حلال بود برگردم؟

با خود در جنگ و ستیز بودم و شیطان مرا وسوسه میکرد، تا اینکه تصمیم خود را گرفته و در پشت همان نامه برای برادرم نوشتم: عنایات حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفیض ایشان بهره مند میباشم و ایشان هزینه زندگیم را کفایت کرده اند. کسانی که در تبریز مستأجر من می باشند، اگر توان مالی داشتند در محل استیجاری به سر نمی بردند. لذا به موجب همین دست خط وکالت دارید تمام املاک متعلق به من را به نام مستأجران و در تملک ایشان درآورید و خدای من هم بزرگ است.

بدین ترتیب در یک لحظه تمام ثروت و دارائی خود را بخشیدم، چرا که اعتقاد بر این داشتم که حضرت مولا علی (علیه السلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور که در این مدت چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی پذیرایی شایانی از من نموده اند در آینده هم همین گونه رفتار خواهند کرد.

یک روز که به حرم مطهر حضرت امیر (علیه السلام) مشرف شده و در حین زیارت و توسل بودم، صدای حضرت مولا را شنیدم که فرمودند: شیخ جعفر، همین الان به مسجد سهله برو، چند نفر در آنجا میباشند که باید از آنها دستگیری نمایی. بنابر فرمایش حضرت فوراً به مسجد سهله رفتم، در مسجد بسته و ماشین بنز مدرنی آنجا بود، خادم مسجد را صدا زدم که درب را باز کند، وقتی وارد آنجا شدم، دیدم سه نفر جوان با لباسهای فاخر و مجلل در فراق حضرت بقیه الله می گریند و بر روی خاکها میغلتند و یک نفر آنها هم از شدت گریه بیحال بر زمین افتاده است.

نزدشان رفتم و آنها را دلداری داده و آرام نمودم، سپس همگی از مسجد خارج شدیم و آنها سوار ماشین شدند. در این هنگام متوجه شدم که من هم باید همراه با آنها بروم، لذا سوار ماشین شده و همراهشان رفتم، آنها مرا به منزلشان در بغداد بردند و بعد از مدتی از منزل خارج شده و مرا تنها گذاردند و این در شرایطی بود که شش دختر جوان و بسیار زیبا در آنجا بودند.

آنها پیوسته از من تقاضا میکردند که آنها را به عقد خود درآورم و پی در پی به انحاء مختلف و گوناگون در این امر اصرار میورزیدند، با حضور این دختران جوان چنان غافلگیر شده بودم که برای لحظاتی خود را فراموش کردم ولی خیلی زود به خود آمدم و بر خویش نهیب زدم که: جعفر! به چه می اندیشی مبادا شرم حضور از ادامه راه بازت دارد و با سکوت معنی دار خود این لعبتان را دلخوش داری! و بعد یاد آوردم که مردان خدا به هنگام رویارویی با این چنین صحنه های تکان دهنده ای از چه شیوه هایی استفاده می کردند.

لذا با عزمی جزم دست رد بر سینه خواسته های آنان زده و امتناع نمودم اما روزی چند بار می مردم و زنده می شدم تا اینکه پس از گذشت شش ماه از این ریاضت بسیار سخت و مجاهده عظیم و دشوار آن جوانها آمدند و متوجه شدند که در این مدت هیچ گونه خطایی از من سر نزده و در این امتحان بزرگ موفق شده ام!! آنگاه مرا با کمال احترام به نجف برگرداندند.

در اینجا سلوک آقای مجتهدی وارد مرحله حساسی می شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون می گردند. ایشان در این مورد می فرمودند: در نجف به دستور حضرت مولا علی (علیه السلام) راهی مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتکف گردیدم و به جز تجدید وضو و تطهیر از مسجد خارج نمیشدم.

در پایان این مدت از طرف حضرت امیر (علیه السلام) و آقا امام زمان (روحی فداه) عنایت زیادی به من شد. حاج کاظم سهلاوی یکی از خدام مسجد سهله میباشند تعریف کردند: در مدتی که آقای مجتهدی در مسجد سهله معتکف بودند، با هیچ کس صحبت نمی کردند و دائم مشغول ذکر و فکر و توسل و گریه بودند، هیچ گاه تسبیح از دستشان جدا نمیشد و حالشان مثل حال شخص متحضر و کسی که هر لحظه در حال جان دادن است بود.

شبها را نمی خوابیدند و اگر کسی هم وارد حجره ایشان می شد بیش از پنج دقیقه با او نمی نشسته و از حجره بیرون می آمدند، اکثر اوقات در حال بکاء بودند و از خوف و حب خدا می گریستند. آقای مجتهدی بعد از تمام شدن این مدت نزد ما آمده و فرمودند: من دیگر از طرف حضرت ولی عصر (علیه السلام) مرخص شده و میتوانم اینجا را ترک کنم، آنچه بایستی از ناحیه ایشان به من برسد مرحمت شد.

در همین ایام ملاقات آقای مجتهدی با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی در مسجد سهله رخ می دهد: مرحوم حاج ملا آقاجان از عرفای معروف و از متوسلین به ساحت مقدس حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه) به شمار میرفته است و بطوری شیفته و منتظر آن حضرت بوده و در فراق آن بزرگوار اشک می ریخته که جای اشک بر صورت وی نمایان بوده است و در محبت به ساحت مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) تا حد جنون پیش می رود بطوری که به شیخ محمود مجنون ملقب می گردد.

سیره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام) و خدمت به خلق بوده است. ایشان مدتها در قم منزل حاج میرزا تقی زرگری که او هم از اهل الله بوده و از اوتاد بشمار میرفته ساکن بوده اند. مرحوم حاج ملا آقاجان روزی به دوستان خود می گویند مأمور شده ام به عتبات عراق بروم و این آخرین سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگی را بدرود خواهم گفت و بدین ترتیب همراه با عدهای از ملازین خود راهی عتبات می شوند.

بعد از زیارت ائمه (علیهم السلام) و جریانات عجیبی که در این مدت برای ایشان رخ میدهد، به همراهان میگویند: باید شب جمعه به جهت امر مهمی به مسجد سهله بروم. دوستان همراه ایشان میگویند شب جمعه به مسجد سهله رفتیم و در قسمت بالای مسجد که جای نسبتا خلوتی وجود داشت حلقه وار نشستیم در این موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بی تابانه به این طرف آن طرف نظر میکردند و می فرمودند: منتظر جوانی هستم که باید با او ملاقات کنم.

مرحوم قریشی که یکی از همراهان بودهاند می گفتند: در همین لحظات ناگهان درب یکی از حجرههای مسجد باز شد و جوانی بسیار خوش سیما و جذاب در حالی که آفتابهای در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حرکت کرد. مرحوم حاج ملا آفاجان به محض اینکه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند: گمشده ام را پیدا کردم، این همان کسی است که در سیر، او را به من نشان داده اند. از ایشان پرسیدیم مگر این جوان چه خصوصیاتی دارد که اینگونه شما را جذب کرده و بیتاب او هستید؟!

فرمودند: او شخصی است که در این جوانی هم گوش باطنش می شنود و هم چشم باطنش میبیند! ملاحظه کنید؛ و فوراً به صورت بسیار آرام و آهسته بطوری که ما چند نفر هم که نزدیکشان نشسته بودیم به سختی صدای ایشان را شنیدیم به زبان آذری فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان: بیا اینجا پسر جان تا تو را ببینم)

در این هنگام آن جوان که آن سوی مسجد به درب خروجی رسیده بود و با ما خیلی فاصله داشت ناگهان در جای خود ایستاد و آفتابه را روی زمین گذاشته و از میان جمعیت به طرف ما حرکت کرد، هنگامی که به ما رسید خدمت حاج ملا آقاجان سلام کرده و سپس گفت با من کاری داشتید؟ امر بفرمایید، آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذارید که من باید با ایشان خلوت داشته باشم و بدین گونه حدود مدت یک هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقای مجتهدی بودند.

کسانی که توفیق زیارت این دو مرد خدا را داشته اند بر یک نکته اتفاق نظر دارند که مشی سلوکی این دو بزرگوار در توسل به اهل بیت (ع) خلاصه می شد و مسیر سلوک خود را با پای محبت و بال عشق طی می کردند و در انتظار صدور حواله های غیبی می نشستند تا به کسانی که استحقاق دریافت آنها را دارند بسپارند.

آیت الله شیخ جواد کربلایی در این رابطه نقل کردند: زمانی که ما در کربلا مشرف بودیم مشاهده می کردیم آقای مجتهدی هر روز صبح بعد از زیارت به صحن مطهر می آمد و با صدای بسیار جذاب و دلربا مشغول به توسل می شدند به طوری که تمام افراد مسخر ایشان گشته و به دورشان جمع می شدند و وجود ایشان حرم می شد.

همچنین فرمودند: در بین عرفایی که آنها را مشاهده کرده ام، مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ جواد انصاری همدانی، در جلسات توسلی که حضور داشتند، گرمایی به جلسه می دادند و با وجود ایشان جلسه توسل گرمتر می شد، اما هنگامی که آقای مجتهدی در جلسه توسلی حضور داشتند جلسه را به آتش می کشیدند و همگی را دگرگون می ساختند.

ایراد آقای مجتهدی بر اکثر عرفا این بود که توسلشان به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) کم است. آقای مجتهدی میفرمودند: یک روز که در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (علیه السلام) بودم در بین راه شخصی که عالم به علم کیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همین که کیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گریه نمودم به طوری که طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم کیمیا را در آب انداختم.

بعد از آن رو به سوی گنبد مطهر حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) نموده و عرض کردم؛ سیدی و مولای، کیمیا درد مرا دوا نمیکند، جعفر کیمیای محبت شما اهل بیت (علیهم السلام) را می خواهد و در حالی که به شدت گریه می کردم به حرم مطهر مشرف شدم. بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله (علیه السلام) محبت های زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یکی از امتحانات بزرگی بود که در طول سلوک برایم اتفاق افتاد.

ایشان میفرمودند: زمانی که به دستور حضرت مولا قریب به بیست سال در بیابانها به سر میبردم، به دستور حضرات ائمه (علیهم السلام) شانزده مرتبه با پای پیاده به مشهد مقدس مشرف شده ام.

آقای مجتهدی میفرمودند: زمانی که در بیابانها ساکن بودم، هنگام توسل کلمه شریفه (یاحسین) را با انگشت روی خاک می نوشتم و آنقدر میگریستم تا اینکه کلمه یا حسین که بر روی خاک نوشته بودم تبدیل به گل میشد و محو می گشت، مجددا آن نام مقدس را روی گلها مینوشتم و به حدی گریه میکردم که بی تاب گشته و از هوش میرفتم.

ایشان فرمودند: یک روز عاشورا که در بیابان بودم بسیار منقلب گشتم در این هنگام خطاب به آسمان کرده و گفتم؛ آسمان خجالت نکشیدی ناظر کشته شدن حضرت اباعبدالله (علیه السلام) بودی؟! سپس خطاب به زمین نموده و گفتم؛ ای زمین خجالت نکشیدی که حسین فاطمه (علیهما السلام) را بر روی تو سر بریدند؟! ناگهان ندایی آمد: جعفر از اینجا دور شو. وقتی از آن مکان فاصله گرفتم، آسمان درهم ریخت و صاعقه ای آتش بار به قطعه زمینی که به آن خطاب می نمودم اصابت کرد و آنجا را شکافت.

گاهی از اوقات ناگهان بدون هیچ مقدمه ای حال آقای مجتهدی دگرگون میشد و می فرمودند: باید به بیمارستان برویم تا عده ای از دوستان حضرت که در آنجا بستری هستند مرخص شوند. ایشان به بیمارستان میرفتند و بیماری اشخاص را به خود می گرفتند تا آنها سالم شوند و مرخص گردند. ایشان در طول حیات طیبه خویش بیش از پنجاه و سه مرتبه به اتاق عمل رفتند و هر بار بدون اینکه ایشان را بیهوش کنند تحت عمل جراحی قرار می گرفتند.

آیت الله سیدعبدالکریم کشمیری در این رابطه گفتند: آقای مجتهدی میفرمودند: هر گاه مرا به اتاق عمل می بردند و پزشکان بیهوشی می خواستند مرا بیهوش کنند اجازه نمی دادم و سه مرتبه ذکر شریف نادعلی را می خواندم و خود را بیهوش می کردم. آقای مجتهدی در سالهای آخر عمر شریف و پربرکتشان از قم به مشهد مقدس عزیمت کرده و در جوار ملکوتی حضرت رضا (علیه السلام) ساکن می گردند.

ایشان سه ماه قبل از فوت به چند نفر از دوستانشان که با ایشان حشر و نشر داشتند می فرمایند:خدا برای آخرین سلاله آل محمد (علیه السلام)، حضرت مهدی (علیه السلام) یک قربانی خواسته و از ما قبول نموده که قربانی ایشان شویم، و گلوی ما در این راه پاره می شود. آقای حاج فتحعلی می گفتند: هنگامی که آقا این مطلب را فرمودند، بی اختیار این مطلب در ذهنم خطور کرد که آقا وصیتی نکرده اند!

به مجردی که این فکر از خاطرم گذشت آقا فرمودند: آقا جان غلام وصیتی ندارد و همچون دفعات قبل اشاره می فرمودند که ما غلام حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) هستیم. باز بدون اختیار این مطلب به ذهنم رسید؛ پس آقا را در کجا دفن کنیم؟ که مجددا آقا رو به من کرده و گفتند:حضرت رضا (علیه السلام) فرموده اند: الحمدلله تو فقیر خودمان هستی و ما خود، تو را کفایت می کنیم، پایین پای خودمان منزل توست و مرا در گوشه صحن مطهر، پایین پای مبارک حضرت دفن می نمایند.

حاج باقر طلاييان تعريف كردند: چند روز بعد از رحلت آقاي جعفر مجتهدی در عالم رؤيا مشاهده نمودم حجت الإسلام آقاي حاج سيدحمزه موسوي كه نماز ميت بر پيكر مطهر آقاي مجتهدي خواندند، در يكي از غرفه‌هاي صحن مطهر رضوي نزديك به غرفه‌اي كه آقاي مجتهدي در آن مدفون مي‌باشند نشسته‌اند، نزد ايشان رفتم و بعد از سلام و احوال پرسي از ايشان سؤال كردم، شما در اينجا چه مي‌كنيد؟! ايشان فرمودند: بنده مسئول كل حرم مطهر شده‌ام. پرسيدم چگونه و زير نظر چه كسي؟! فرمودند: به خاطر نمازي كه بر بدن آقاي مجتهدي خواندم، آقا واسطه‌ شده و اين منصب را از حضرت علي بن موسي الرضا (عليه‌ السلام) برايم گرفتند.

 

از منظر فرهیختگان

سید محمد حسین طباطبایی می گوید: جناب مجتهدی بسیار بزرگوار هستند و من در باطن با ایشان هستم، ایشان از طیّ الزمان هم برخوردار هستند. طیّ الزمان؛ قدرت سیر در زمان های گذشته و آینده، ایضاً سیر طولی و عرضی در ازمنه مذکور و سیر عرضی در زمان حال و به طور کلّی سیر در مقوله زمان به واسطه قدرت و غلبه روحی بر آن، که حضرت آقای مجتهدی به لطف حضرت مولا از این موهبت برخوردار بودند.

سید عبدالکریم رضوی کشمیری می گوید: جعفر آقا و ما ادراک ما جعفر آقا! من آیت الله قاضی و سید هاشم حداد و بسیاری از اولیا را درک کرده ام. همه آنهایی که درک کرده ام یک طرف شیخ جعفر مجتهدی تبریزی یک طرف! او را با هیچ کس مقایسه نکنید حساب او از بقیه جداست.

علامه حسن زاده آملی می گوید: ایشان انسان الهی بودند. حقیقتِ (فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر) در ایشان پیاده شده بود.

آیت الله مرعشی نجفی می گوید: آقای مجتهدی گوی رقابت را ربوده است. اگر مطالبی گفتند حتما مرا مطلع فرمائید زیرا ایشان با اهل بیت ارتباط مستقیم دارند. من سالها در عطش دیدار این مرد می سوزم اما تا کنون موفق به ملاقات نشدم.

 

عروج ملکوتی

آقای مجتهدی پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت ثامن الحجج (علیه السلام) در تاریخ ششم ماه مبارک رمضان ۱۴۱۶ هـ . ق مطابق با ۶/۱۱/۱۳۷۴ هـ . ش هنگام ظهر روز جمعه دار فانی را وداع و روح ملکوتیشان عروج می نماید. بعد از آن به مجردی که هیأت پزشکی با تیغ مخصوص گلوی مبارک آقا را بریدند نور عجیب سبزرنگی اتاق را فرا گرفت و همزمان با آن، دستگاه مونیتور صوت ممتدی کشیده و سرانجام روح ملکوتی ایشان عروج نمود. این در حالی بود که تمام محاسن آقا به خون گلویشان آغشته شده بود و در اینجا معنای کلام ایشان که فرموده بودند: عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست، تحقق یافت و محاسن ایشان مانند ارباب و مولایشان حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) به خون گلویشان خضاب گشت.