زندگینامه ابوسعید ابوالخیر
به نام آفریننده عشق
اَبوسَعیدِ اَبوالخِیر، فضل الله بن احمد بن محمد بن ابراهیم میهنی (اول محرم ۳۵۷ ـ ۴ شعبان ۴۴۰ق/ ۷ دسامبر ۹۶۷ ـ۱۲ژانویه ۱۰۴۹م)، عارف و شاعر بنام خراسانی، منسوب به میهنه، از قرای مشهور خاوران در میانه سرخس و ابیورد است.
ویژگی ها
اینکه برخی از مورخان او را به ابیورد منسوب داشتهاند، از آن روست که میهنه از نواحی و توابع ابیورد محسوب میشده است. نام او را «فضل» نیز میگفتهاند که در برخی مواضع به صورت «فضیل» ضبط شده است. در نام پدر وی، مورخان اختلافی ندارند و اینکه بعضی از آنان او را فرزند محمد خواندهاند، یک پشت از نسبش را نادیده گرفتهاند، اما در نام جد و جد اعلای او اختلاف است. جدش را علی و جد بزرگش را احمد نیز خواندهاند.
ابوسعید در میهنه، در خانوادهای شافعی مذهب زاده شد. پدرش ابوالخیر احمد مردی با دیانت بود که به عطاری ( دارو فروشی) اشتغال داشت و اهالی میهنه او را بابو ابوالخیر میخواندند. وی ظاهراً تمکنی داشته و با صوفیان شهرش نشست و برخاست میکرده است. نخستین آشناییهای ابوسعید با تصوف از طریق پدرش بود. در کودکی شبی به اصرار مادر و به همراهی پدر در مجلس صوفیان میهنه شرکت جست و با آداب صوفیانه در مجلس سماع آشنا شد و حتی ترانهای را که فؤال در آن مجلس به تکرار میخواند و با آنکه به مفهوم عرفانی آن راه نمیبرد به حافظه سپرد. رابطه دوستانه پدرش با برخی از مشایخ صوفیه همچون ابوالقاسم بشر یاسین نیز در پرورش ذوق عرفانی او مؤثر افتاد.
در کودکی قرائت قرآن را نزد ابو محمد عنازی فراگرفت و سپس به توصیه پدر، نزد مفتی و ادیب مشهور عصر استاد ابوسعید عنازی به آموختن لغت و ادب پرداخت. در این احوال گهگاه بشر یاسین را میدید و دیدار او برایش جاذبهای خاص داشت. وی نخستین تعلیمات صوفیانه را در اوان کودکی و نوجوانی از بشر یاسین فرا گرفت و اینکه خود گفته است که «مسلمانی» را از بشر یاسین آموخته، حاکی از تأثیر پذیرفتن عمیق از سخنان و تعلیمات اوست. از زندگی نامههای ابوسعید چنین برمی آید که او تا پس از ۱۷ سالگی در میهنه بوده و پس از درگذشت بشر یاسین در ۳۸۰ق، به گورستان میهنه بر سر مزار وی میرفته است.
ابوسعید در میهنه مقدمات معارف دینی و عرفانی را فراگرفته و ادب عربی را نیز تا آنجا آموخته بود که به قولی ۳۰۰۰۰ بیت از اشعار جاهلی، در یادداشت. در این احوال زادگاه خود را به قصد مرو ترک گفت تا فقه بیاموزد. در مرو نخست نزد ابوعبدالله خضری فقه شافعی خواند و ۵ سال در خدمت او به سر برد و متَفَق و مختلف فقه را از او آموخت. البته خضری از «علم طریقت» نیز آگاه بود و ابو سعید از دانش عرفانی او نیز بهره ور شد.
پس از درگذشت ابوعبدالله خضری، ابوسعید نزد فقیه مشهور مرو ابوبکر قفّال مروزی (د ۴۱۷ق) تحصیل فقه را ادامه داد و ۵ سال نیز در مجلس درس وی حاضر میشد. چند تن از محدثان و فقیهان بزرگ آن عصر چون ابو محمد جوینی، ابوعلی سنجی و ناصر مروزی در این دوران همدرس او بودند. ابوسعید در مرو مجلس برخی از محدثان مشهور آنجا را نیز درک کرده بود، چنانکه نقل کردهاند که صحیح بخاری را از ابوعلی محمد شبویی مروزی شنیده است.
ظاهرا ابوسعید در حدود ۳۰ سالگی به قصد درک مجلس درس فقیه سرخسی، ابوعلی احمد زاهر (د ۳۸۹ق)، به سرخس رفت به هر حال ابوسعید نزد ابوعلی زاهر تفسیر، اصول و حدیث آموخت و چون فقیه سرخسی در وی استعداد فوق العاده دید، درس سه روزه به در یک روز به او میآموخت. با وجود این روح عرفان طلب ابوسعید که از کودکی و نوجوانی با مایههای عرفانی و با سخنان پیرانی چون ابوالقاسم بشر یاسین آشنایی یافته بود و نیز فضای عارفانه سرخس با داشتن پیرانی چون لقمان و ابوالفضل سرخسی، او را از عالم فقه و فقاهت و روایت اهل مدرسه دور کرد و از مجلس فقیه سرخسی به خانقاه پیر سرخسی کشاند.
آشنایی او با لقمان سرخسی و دیدارش با ابوالفضل سرخسی و گذراندن شبی در خانقاه او و شیندن سخنانش در باب حقیقت اسم جلاله، روح او را صید پیر سرخسی ساخت و هر چند فردای آن شب به مدرسه بازگشت، اما شور و غوغایی که بر اثر گفتار پیرانه ابوالفضل در او پیدا شده بود، او را از مدرسه به خانقاه سرخسی کشید.
پیران سه گانهای که در ارشاد و تربیت روحی ابوسعید سهم داشتهاند، بیشک ابوالفضل سرخسی پس از بشر یاسین و پیش از قصاب آملی، بیش از دیگران بر او تأثیر نهاده بود. اینکه ابوسعید ابوالفضل را «پیر» میخوانده و زیارت مزار او را همچون سفر حج میدانسته است، از تأثیر شگرف ابوالفضل بر دل و جان او خبر میدهد.
اما اگر درست باشد که ابوسعید در حدود ۴۰ سالگی، دوره مجاهده و سلوک را به پایان برده است. بیگمان نبایستی که مدت درازی در خانقاه سرخسی مانده باشد، زیرا پس از تحولی که از ذکر اسم جلاله نزد ابوالفضل حاصل کرده بود، به دستور همو به میهنه بازگشته و در سرای پدر مدتی در تجرید گذرانده و به روش پیر سرخسی ذکر میگفته است. نیز در همین اوقات به اسلوب خانقاهیان در میهنه خلوت و ریاضت داشته و گاهی مدتها در صحرا و بیابان و رباطهای ویران میهنه میگذرانده است.
اما با اینهمه در همین دورهگاه گاهی نیز به خدمت درویشان و صوفیان میهنه اهتمام میکرده و خانقاهها و مساجد را نظافت مینموده و برای اطعام خانقاهیان «سؤال» میکرده و چون نقدینه به دست نمیآمده، دستار و کفش و جبّه خود را میفروخته است. نیز در همین دوره درباره نکات و اشارات صوفیه تأمیل میکرده و هرگاه که نکتهای برای او پوشیده میمانده، به سرخس میرفته و از ابوالفضل مطلب خود را جویا میشده است.
ابوالعباس قصاب سومین شیخی است که در زندگی روحانی ابوسعید سهم بزرگ داشته است، تا آنجا که ابوسعید او را «شیخ» مطلق میخواند و نکتههایی را که از او شنیده و آموخته بود، تا پایان عمر همواره بر زبان میراند. ابوسعید به روایتی یک سال و به روایتی ضعیفتر دو سال و نیم در آمل در خانقاه ابوالعباس قصاب سپری کرد و خرقه گونهای نیز از او فرا یافت و به اشارت همو به میهنه بازگشت.
در بازگشت او به میهنه مردمی بسیار گرد او جمع شدند. از این پس ابوسعید در خانقاهش در میهنه به ارشاد پرداخت و ظاهرا هیچ مسافرتی نکرد و فقط گهگاه بر اثر قبضی یا واردی، عزم زیارت تربت ابوالفضل سرخسی میکرد و با مریدان به سرخس مس رفت. وقتی که ابوسعید به نیشابور وارد شد، شیخی مینمود بالای ۵۰ سال که البته آوازه او پیش از خودش به نیشابور رسیده بود. شاید در سفر نخست که برای اخذ خرقه از سلمی به آنجا رفته بود، دوستانی هم یافته بود. از این روی هنگامی که او با یاران و مریدانش وارد نیشابور شد، برخی از صوفیان آن شهر به استقبال او آمدند.
یک بار ابوبکر اسحاق کرّامی (رئیس کرامیان نیشابور) و قاضی صاعد حنفی را بر آن داشت تا به سلطان محمد غزنوی نامهای نوشتند که در آن آمده بود: «اگر تدارک این نفرمایند، زود خواهد بود که فتنهای عام ظاهر میشود». نیز گفتهاند که روزی ابوسعید در نیشابور خواست که ابوالحسن تونی را که از زاهدان کرّامی بود، دیدار کند، اما وی به ابوسعید پیام فرستاد که به کلیسا رفتن برای تو سزاوارتر است تا به مسجد آمدن و در میان مسلمانان بودن.
با اینهمه، طرز سلوک و روش صوفیانه ابوسعید در نیشابور و گفتههای شورانگیز و مجالس گرم و پر حال او، گروه بزرگی از مردم آن ناحیه را به سوی او جلب کرد و ذکر کرامتها و فراستها و درون بینیهای او در همه جا شایع شد و چنان قبول عام و اعتباری یافت که ستیزه جویی و خصومت مشایخ و علمای شهر را فرونشاند و آنان را به دوستی و ارات کشاند. خواجه عبدالله انصاری با آنکه به لحاظ عقیده راسخش به اصول حنبلی با ابوسعید موافق نمینمود و حتی با تصوف عاشقانه وی مخالف میورزید، دو بار به نیشابور آمد و از دیدار ابوسعید بهره ور شد.
او به قصد گزاردن حج نیشابور را ترک گفت، اما وقتی که به نزدیکی خرقان رسید، تقاضای دیدار ابوالحسن خرقانی وی را به سوی آن شهر کشانید. اگرچه ابوسعید از لحاظ سن از خرقان جوانتر بوده و به همین جهت در این دیدار دست خرقانی را بوسیده است، اما سکوت آشکار ابوسعید در محضر خرقانی که نزد صوفیان از باب رعایت ادب تلقی میشده است، در حقیقت برای شنیدن اسراری بوده که ابوالحسن بیان میکرده است، چنانکه خود میگوید: «ما را از بهر استماع آوردهاند».
بعد از درگذشت ابوسعید، ابوبکر واعظ سرخسی در رثای او شعر گفت و ابوالقاسم قشیری در نیشابور چون خبر وفاتش را شنید، به خانقاه کوی عدنی کویان رفت و به ماتم نشست و پس از چندی برای زیارت تربت او به میهنه آمد. شهرت ابوسعید پس از در گذشت او سراسر سرزمینهای ایرانی و فارسی زبان را فرا گرفت و حتی چنانکه اشاره شد، به دورترین نقاط جهان اسلام نیز رسید، چنانکه جامه او که به وسیله یکی از مریدانش ـ ایونصر شروانی ـ به شروان برده شده بود، به عنوان دافع بلاها و مصیبتهای همگانی شناخته میشد و آن را « تریاک مجرب» مینامیدند.
ابوسعید، از بین فرزندان خود، فرزند بزرگتر، ابوطاهر سعید را «وقف صوفیان» کرد و به «قطبی» آنان برگزید، اما ابوطاهر که معارف پدر را انتقال میداد، هرگز نتوانست همان مقام و منزلت را حفظ کند. تأثیر و اقوال ابوسعید در طی سدههای گذشته همواره در میان اهل عرفان ودر ادبیات عرفانی ایران مشهور بوده است. روشنترین خصیصه عرفان ابوسعید هماهنگی آن با زندگی است، چنانکه میتوان گفت که او با عرفان زندگی نمیکرده است، بلکه عرفان جوهر حیات او بوده و به تعبیر دیگر، عرفانی میزیسته است.
عرفان در نظر ابوسعید رابطهای است قلبی که بنده با خداوند برقرار میدارد و این رابطه هنگامی تحقق مییابد که در قلب بنده چیزی جز اخلاص و صدق نباشد وی تصوف را عین اسلام و آن را مستلزم قربان کردن نفس میداند. قربان کردن نفس در حقیقت گذشتن از خودی خود است و کسی که از خودی خود نرهد، نه به عرفان نسبتی دارد، نه به اسلام. ابوسعید «دوزخ» را در جایی میدیده است که «تو» و «من» و «ما» در آن باشد.
او در فروع، مذهب شافعی داشت، اما وقتی دید که صوفیان خانقاه و از صلوت گفتن بر آل رسول صلی الله علیه و آله در تشهد اول و در قنوت خودداری کردند. پیش نماز خانقاه را ملامت کرد و گفت که «ما در موکبی نرویم که آل محمد در آنجا نباشد». ابوسعید تا پایان عمر سیره و رفتار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را تقلید و تتبع میکرد. در پاپان عمر که حتی یک دندان در دهانش نبود، برای حفظ حرمت سنت نبوی خلال به همراه داشت.
کرامت نیز در جهان بینی عرفانی ابوسعید نه بر آب رفتن است، نه بر هوا پریدن و نه طری ارض کردن. کراماتی که به او نسبت داد، یا از او نقل کردهاند، همگی از نوع فراست و آگاهی از ضمیر دیگران بوده است. وی به این خاصیت در تاریخ تصوف مثل شده است، زیرا که سرتاسر زندگی خانقاهی او پراست از ضمیر خوانیها و فراستهایی که منکران را در حق او به اقرار و قبول وامی داشته است. بیشتر مشایخ صوفیه او را به این صفت ممتاز دانسته و از او با عنوانهای «آگاه بر همه سینهها»، «فارس غیوب» و «جاسوس و یا حارس القلوب» و حتی «مشرق الضمائر» یاد کردهاند.
ابوسعید همچنانکه در دوران حیات مورد تکریم همگان بود و آوازهاش به نقاط دور دست رسید، پس از مرگ نیز در میان صوفیه به عنوان نمونه اعلی و فرد اکمل شناخته شد. در ابیات عرفانی فارسی از احوال و اخبار ابوسعید شاید بیش از هر کس دیگری داستان ساخته شد، چنانکه بسیاری از حکایات منظومههای عطار درباره کارها و گفتههای اوست. عطار خود را «مست جام محبت بوسعیدی» میشناخته و دولت عرفانش را برخاسته از دم بوسعید میدانسته است. هم چنین از ابو علی سینا پرسیدند: ابوالخیر را چگونه یافتی؟ گفت: هرچه من می دانم او می بیند.
گویند شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد. تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو. مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت: حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.
نقل کرد درویشی که ابوسعید ابوالخیر قدس الله روحه بر بامی بودند و جمعی از درویشان در حضرت ایشان بودند. صحبتی بغایت خوش بود. حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و فرمودند: شما مرا پیدا کرده اید يا من شما را؟ درویشان مجموع گفتند: ما شما را پیدا کرده ایم. خواجه فرمودند: چون حال چنین است، مرا پیدا سازید. چون این سخن گفتند از نظرها غايب گشتند و دیگران هرچه خواجه را طلب کردند نیافتند. بعد دانستند که حال چیست و از آن سخن خود استغفار کردند و گفتند: حق این است که خدمت شما ما را پیدا کرده اید. اگر جاذبه لطف شما نبودی، که را طاقت آن بودی که در صحبت قبول شما راه یافتی؟ اصحاب چون آن عذر گفتند حضرت خواجه را دیدند که بر همان موضع که پیش از آن بودند، نشسته اند.
نقل کرد درویشی که حضرت خواجه ما قدس الله روحه در غدیوت در منزل درویش اسحاق بودند و درویشان به ترتیب طعام مشغول بودند و در تنور آتش می کردند و زبانه آتش بلند شده بود. در آن حالت حضرت خواجه دست مبارک خود را در تنور درآوردند و فرصتی داشتند و بعد از آن بیرون آوردند. به عنایت الهی يک تار موی از دست مبارک ایشان متغیر نگشته بود.
نقل کردند: روزی اصحاب نزد حضرت خواجه حاضر بودند. لالا نام ترکی از کوفین آمد و بر خواجه سلام کرد. خواجه فرمودند: چرا آمده و چه می طلبی؟ گفت: روح شمارا می طلبم. حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند: در دهمش؟ اصحاب گفتند: کرم حضرت بسیار است. پس از آن خواجه او را نظری فرمودند، در حال چنان صفتی و حالی در او پیدا شد که از بیان بیرون بود و هر که او را می دید، شیفته او می شد و از برکات نظر ایشان، از مقبولان شد.
روزی حضرت خواجه فرمودند: این ضعیف را می باید که به باغ شما روم و اتفاقا فصل زمستان بود. چون به باغ رسیدیم. در نظر من به غایت بی طراوت نمود، گویا خارستانی و شورستانی است. خواجه فرمودند: باغ شما این است؟ حال عجبی در من تصرف کرده بود. گفتم: آری. آنگاه خواجه فرمودند: باغ شما را سبز و باطراوت سازم تا يقین شما زیاده شود. آنگاه فرمودند: نظر کنید. نظر کردم. چون گلستان پر از ریاحین مشاهده کردم. با خود گفتم: اين باغ ما نیست. خواجه فرمودند: همان باغ شماست. چون زمانی گذشت. آن باغ را بر حال اول دیدم!
درویشی نقل کرد: خواجه ما مرا به شغلی به طرفی فرستادند و اتفاقا هوا گرم بود. در وقت مراجعت در سایه درختی بنشستم و بر آن درخت تکیه کردم و به خواب رفتم. حضرت خواجه را دیدم عصائی بزرگ در دست مبارک ایشان. قصد من کردند و فرمودند: این چه جای خواب رفتن است برخیز. من از آن هیبت از خواب در آمدم. دیدم: دو گرگ بر بالای سر من ایستاده اند. زود برخاستم و متوجه به قصر عارفان شدم. چون نزديک رسیدم، خواجه بر سر راه ایستاده بودند و فرمودند: کسی در چنان موضع تکیه کند؟
درویشی نقل کرد: حضرت خواجه درویشی را به طرفی روانه می کردند. چنانکه طریقه ایشان بود او را در کنار گرفتند و حالی و صفتی همراه آن درویش کردند. اتفاقا اخی محمد در آهنین که از کبار درویشان خواجه بود چند قدمی بدرقه آن درویش می رفت. بعد از ساعتی آن درویش افتاد و حال او دیگر شد و روح از قالب او بیرون آمد. اخی محمد در آهنین چون حالت اورا مشاهده کرد زود به حضرت خواجه رفت و قصه او را عرض کرد. خواجه کرم فرمودند و نزديک آن درویش رفتند و قدم مبارک را بر سینه او نهادند. وی در حرکت آمد و روح در قالب او درآمد. بعد خواجه فرمودند: روح او را در آسمان چهارم یافتم و بازگردانیدم.
فردی نقل می کند: روزی در محضر حضرت خواجه بودم و اتفاقا هوا ابر بود. خواجه از من پرسیدند که وقت نماز پیشین شده است؟ من گفتم: هنوز وقت نماز نشده است. خواجه فرمودند: به طرف آسمان نظر کن. چون نظر کردم هیچ حجاب نبود دیدم که جمیع فرشتگان آسمان ها به ادای فرض نماز پیشین مشغول بودند. خواجه فرمودند: چه می گویی وقت نماز پیشین شده است؟ من از آن گفته خود پشیمان شدم و استغفار کردم و مدتی در بار آن سخن بودم.
نقل کرد درویشی که در نسف در رکاب میمون حضرت خواجه می رفتم و ایشان از نسبت سلوک خود سخنی می فرمودند. در آن اثنای آن بسیاری از مشایخ کبار را ذکر کردند و فرمودند: در مقام سلطان ابویزید سیر کردم تا به آنجا که او رسیده بوده رسیدم و در مقام شیخ جنید و شیخ شبلی و شیخ منصور حلاج نیز سیر کردم و به آنجا که ایشان رسیده بودند، من رسیدم. تا به جایی که به بارگاهی رسیدم که از آن معظم تر بارگاهی نبود. دانستم که بارگاه محمدی است. استاخی نکردم و آنچه شیخ ابویزید کرده بود نکردم.
عبدالصمد که از مریدان شیخ بود، می گفت: بیشتر اوقات که شیخ ما در این حالت به سرخس می شدی در هوا معلق می رفتی در میان آسمان و زمین ولیکن جز ارباب بصیرت نمی دیدند.
نقل است: شیخ ابوسعید ابوالخیر را بسیاری از اوقات با پیری مهیب و سپید جامه در بیابان می دیدند. وقتی از او پرسیدند که آن پیر چه کسی بود؟ ابوسعید گفت: خضر علیه السلام بود.
نقل است: یکبار پیش نماز شیخ ابوسعید در قنوت نماز خود گفت: اللهم صل علی محمد، و علی آل محمد را نگفت. شیخ به وی اعتراض کرد و گفت: چرا بر آل محمد صلوات ندادی؟ ما در موکبی نرویم که آل محمد در آنجا نباشد.
نمونه ای از اشعار ابوالخیر:
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر سر من زبان شود هر مویی یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
***
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
***
باز آ باز آ هرآنچه هستی باز آ گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ
شاگردان
- امام الحرمین جوینی
- سلمان ابن ناصرانصاری
- حسن بن ابی طاهر جیلی
- عبدالففار شیرویی
عروج ملکوتی
ابوسعید آخرین مجلس را در ۲۷ رجب ۴۴۰ ق برگذار کرد. در این مجلس ابوطاهر سعید را جانشین خود قرار داد و درباره چگونگی مراسم تشییع جنازه خود به مریدان سفارش کرد. بعد از آن به مدت یک هفته زنده بود و در سنی افزودن بر ۸۳ سالگی در ۴ شعبان همان سال درگذشت. در تشییع جنازه او اهالی میهنه چنان ازدحام کرده بودند که تابوت او نیمی از روز به سبب انبوهی عزاداران دفن نشد، تا آنکه رئیس میهنه به وسیله عسسان راه را گشود و جنازه به خاک سپرده شد.