زندگینامه بشر بن حارث
به نام آفریننده عشق
بشر بن حارث مَروزی، مشهور به بِشر حافی (۱۵۰ – ۲۲۷ قمری) از زهاد و از مشایخ صوفیه در قرن سوم قمری است.
ویژگی ها
بشر فرزند حارث بن عبدالرحمن مروزی (از سران حکومتی مرو) بود. به گفته ابنخلکان، او از نوادگان بعبور (عبدالله) به شمار میرفت که به دست امام علی (ع) اسلام آورده بود. بشر در سال ۱۵۰ قمری در یکی از روستاهای مرو به دنیا آمد و در بغداد ساکن شد. ابن کثیر، تولد او را در بغداد دانسته است. کنیه بشر «ابونصر» بود و به دلیل اینکه کفش نمیپوشید او را حافی (پابرهنه) لقب دادهاند. درباره اینکه چرا کفش نمیپوشید، گفتهاند: چون در دیداری که با امام کاظم (ع) داشت، پابرهنه بود، به احترام این ملاقات، کفش نمیپوشید. گفته شده است هنگامی که از او پرسیدند که چرا کفش نمیپوشی؟ در پاسخ گفت: «آن روز که با خدا آشتی کردم، پای برهنه بودم و اکنون شرم دارم که کفش در پای کنم» همچنین «زمین بساط حق است و روا نیست که بر بساط او با کفش گام بردارم».
برخی نیز گفتهاند وی از کفشدوزی خواست کفش او را تعمیر کند، اما کفشدوز بر او منت نهاد. بشر کفشهای خود را دور افکند و سوگند یاد کرد از آن پس کفش نپوشد. بشر برای شنیدن حدیث به کوفه، بصره و مکه سفر کرد. او از افرادی همچون حماد بن زید، عبدالله بن مبارک، مالک بن انس و ابوبکر عیاش حدیث شنیده بود. همچنین از ابراهیم بن سعد زهری، شریک بن عبدالله، فُضیل بن عَیاض، و علی بن خُشرَم (دایی یا عموزاده بشر) بهره برد. افرادی همچون ابوخیثمه، زهیر بن حرب، سری سقطی، عباس بن عبدالعظیم و محمد بن حاتم از او حدیث نقل کردهاند. بشر را در فقه، پیرو سفیان ثوری دانستهاند. او احادیث سفیان را در مُسندی گردآورده بود.
به گزارش برخی منابع، بشر حافی تحت تأثیر سخنان امام کاظم (ع) توبه کرده است. او روزگاری را در بغداد به لهو و لعب گذرانده بود. هنگامی که امام کاظم (ع) از کنار خانه او میگذشت، صدای ساز و آواز از خانه او بلند بود. موسی بن جعفر (ع) از کنیزی که از منزل بشر بیرون آمد، پرسید: «صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟» کنیز در پاسخ گفت: «او آزاد است.» امام فرمود: «راست گفتی! اگر او بنده بود از مولای خود میترسید.» وقتی که کنیز وارد خانه شد، بشر را از برخورد امام کاظم (ع) با خود آگاه کرد (بدون آن که موسی بن جعفر را شناخته باشد). بشر با پای برهنه از خانه بیرون آمد و به دنبال امام کاظم (ع) راه افتاد و در نتیجه گفتگویی با وی، توبه کرد. برخی از کتابهای صوفیه در شرح حال بشر همین داستان را نقل کردهاند اما نامی از موسی بن جعفر (ع) به میان نیاوردهاند.
برخی از مورخان دلایل دیگری برای توبه او آوردهاند، از جمله اینکه گفتهاند: بشر کاغذ پارهای را که اسم خدا بر آن نوشته شده بود، از سر راه برداشت، آن را خوشبو کرد و در شکاف دیواری جای داد. شب در عالم خواب به او گفته شد که چون نام خدا را از زمین برداشتی و معطر کردی، خدا نیز تو را در دنیا و آخرت نیکنام میکند و همین خواب سبب توبه او شد. منابع تاریخی، زهد بشر را ستوده و گفتهاند که وی پس از آن که توبه کرد، از مردم کناره گرفت و به عبادت مشغول شد. همچنین از نقل حدیث اکراه داشت و احادیثی را که گرد آورده بود، در اواخر عمر دفن کرد. شهرت بشر به سبب زهد وی بوده است. البته به گفته وی، پیامبر (ص) در خواب، به شهرت او به دلیل پیروی از سنت، احترام گذاشتن به خوبان و محبت یاران و اهل بیت اشاره کرده است. گفته شده است بشر این دعا را تکرار میکرد: خدایا اگر برای این مرا در دنیا مشهور کردهای که در آخرت افتضاحم کنی، آن را از من بگیر.
نقل است که احمد حنبل بسيار بر او رفتی و در حق او ارادت تمام داشت؛ تا به حدی که شاگردانش گفتند: اين ساعت تو عالمی در احاديث و فقه و اجتهاد و در انواع علوم نظير نداری؛ هر ساعت از پس شوريده ای میروی چه لايق بود؟ احمد گفت: آری! از اين همه علوم که بر شمرديد، من اين همه به از او دانم اما او خداوند را به از من داند. نقل است که بلال خواص گفت: در تيه بنی اسرائيل میرفتم و مردی با من میرفت. الهامی به دل من آمد که او خضر است. گفتم: بگوی که تو را نام چيست؟ گفت: برادر تو، خضر. گفتم: در شافعی چه گويی؟ گفت: از اوتاد است. گفتم: در احمد حنبل چه گويی؟ گفت: از صديقان است. گفتم: در بشر چه گويی؟ گفت: از پس او، چون او نبود. نقل است که عبدالله جلا گويد: ذوالنون را ديدم، او را عبادت بود؛ سهل را ديدم او را اشارت بود؛ بشر را ديدم او را ورع بود. مرا گفتند تو به کدام مايلتری؟ گفتم به بشر بن حارث که استاد ماست.
به بشر حافی گفتند: به چه رسيدی بدين منزلت؟ گفت: به لقمهای کم از لقمهای و به دستی کوتاهتر از دستی و کسی که میخورد و میگريد با کسی که میخورد و میخندد برابر نبود. يکی از بزرگان گفت: به نزد بشر بودم، سرمايی بود سخت. او را ديدم برهنه، میلرزید. گفتم: يا ابانصر! در چنين وقت جامه زيادت کنند، تو بيرون کردهای؟ گفت: درويشان را ياد کردم و مال نداشتم که به ايشان مواسات کنم، خواستم که به تن موافقت کنم. احمد بن ابراهيم المطلب گفت: بشر مرا گفت که معروف را بگوی که چون نماز کنم به نزديک تو آيم. من پيغام بدادم. منتظر میبوديم. نماز پيشين بکرديم، نيامد. نماز ديگر بگزارديم، نيامد. نماز خفتن بگزارديم، با خويشتن گفتم سبحان الله، چون بشر مردی خلاف کند؟ عجیب است. چشم همی داشتم و بر در مسجد همی بوديم تا بشر بيامد. سجاده خويش برگرفت و روان شد. چون به دجله رسيد بر آب برفت و بيامد و حديث کردند تا وقت سحر بازگشت و همچنان بر آب برفت. من خويشتن از بام بينداختم و آمدم و دست و پای او را بوسه دادم، گفتم: مرا دعايی بکن. دعا کرد و گفت: آشکارا مکن تا زنده هستم.
نقل است که بشر گفت روزی به خانه درآمدم مردی را ديدم گفتم تو کیستی که بی دستور درآمدی. گفت: برادر تو خضرم. گفتم دعا کن مرا. گفت: خدای گزاردن طاعت خود بر تو آسان گرداند. بشر حافی مردی بود که حضرت خضر (ع) به زیارت وی آمدی. جوانی بود سخت پارسا و با این بشر در صحبت بودی. روزی بشر این جوان را گفت: تو را آرزوی کند که خضر را ببینی؟ جوان گفت: بله. بشر برخاست و او را با خود از شهر بیرون برد. در صحرا قبهای سبز دیدند و پیری با جامه سبز که در میان قبّه نشسته است. بشر فراز رفت و بر وی سلام کرد. آن پیر، خضر (ع) بود.
چون بشر حافی مبتلا به مرضی شد که با آن از دنیا رفت، جمعی از برادرانش به دور او گرد آمدند و گفتند: ما تصمیم گرفتهایم ادرار تو را در شیشه کرده نزد طبیب ببریم. بشر گفت: أنَا بِعَیْنِ الطَّبیبِ. «من در برابر و نظر و مشاهده طبیب اصلی هستم.» یَفْعَلُ بی ما یُریدُ. «آنچه را که بخواهد درباره من انجام میدهد.» گفتند: فلان طبیب نصرانی، طبیب حاذق و معروفی است؛ چارهای نیست از بردن ادرار. بشر گفت: «مرا واگذارید، چون طبیب (خدا) مرا مریض کرده است.» گفتند: هیچ چاره نیست، و حتما باید قاروره بول را به طبیب نشان دهیم. بشر به خواهرش گفت: فردا چون صبح شود، قاروره ادرار را به آنها بده! صبحگاه برادران آمدند و ادرار بشر را از خواهر گرفتند و به نزد طبیب بردند، همان طبیب نصرانی.
طبیب چون نظرش بر آن شیشه بول افتاد، گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. سپس گفت: بگذارید! گذاردند. پس از آن گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. باز گفت: بگذارید! گذاردند. و برای بار سوم نیز گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. و پس از آن گفت: بگذارید! گذاردند. یکی از آنها به طبیب گفت: ما اینطور سابقه تو را نشنیده بودیم و خبر نداشتیم! طبیب گفت: از سابقه من مگر شما چه شنیده اید؟! گفتند: ما سابقه تو را به جودت نظر و سرعت ادراک و معالجه صحیح میدانستیم و اکنون میبینیم در نظر و تشخیصت تردد داری؛ این دلالت بر قلت معرفت تو میکند! طبیب گفت: من حال وی را از اول نظر فهمیدم، ولیکن از شدت تعجب چند بار نظرهای مجدد نمودم. بالجمله اگر این ادرار، بول مرد نصرانی مذهب است، بدون شک ادرار مرد راهب و تارک دنیایی است که خوف و خشیت خدا جگرش را پاره کرده و شکافته است؛ و اگر ادرار مرد مسلمان است، بدون تردید ادرار بشر حافی است. من دوایی برای آن نمیدانم، با او مدارا کنید زیرا مرگش حتمی است.
گفتند: قسم به خداوند که همان بشر حافی است. چون طبیب نصرانی این سخن را شنید، زنّار پاره کرد و گفت: أَشْهَدُ أنْ لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَهِ. برادران گفتند: ما با سرعت به سوی بشر برگشتیم تا او را به اسلامِ طبیب مسیحی بشارت دهیم. چون نظر بشر به ما افتاد گفت: طبیب مسلمان شد؟! گفتیم: آری! تو از کجا خبر داشتی؟! بشر گفت: چون شما از منزل بیرون رفتید، حال چرت و پینکی مرا گرفت؛ ناگهان گویندهای گفت: ای بشر! به برکت آب ادرار تو، طبیب نصرانی اسلام آورد. بشر پس از این، یک ساعت بیشتر زنده نماند و به سوی پروردگار ارتحال نمود.
بشر گفته است: با هيچ کس ننشستم و هيچکس با من ننشست که چون از هم جدا شديم مرا يقين نشد که اگر با هم نمینشستیم هر دو را به بودی. یک نفر بشر حافی را به خواب ديد و گفت: خدا با تو چه کرد؟ گفت: مرا بيامرزيد و يک نيمه از بهشت مرا مباح گردانيد و مرا گفت: يا بشر! تا بودی اگر مرا در آتش سجده کردی، شکر آن نگزاردی که تو را در دل بندگان خود جای دادم. ديگری به خوابش ديد و گفت: خدا با تو چه کرد؟ گفت: فرمان آمد که مرحبا ای بشر! آن ساعتی که تو را جان برمیداشتند، هيچ نبود در روی زمين از تو دوستتر.
عروج ملکوتی
بشر سال ۲۲۷ قمری در بغداد درگذشت و در باب الحرب بغداد دفن شد. درگذشت او را در سال ۲۲۶ قمری و در مرو نیز گفتهاند. ابنکثیر درگذشت او در سال ۲۲۷ قمری در بغداد را صحیحتر میداند.