زندگینامه سید شهابالدین مرعشی نجفی
به نام آفریننده عشق
سید شهابالدین مرعشی نجفی (۱۲۷۶-۱۳۶۹ش/۱۳۱۵ – ۱۴۱۱ق) از مراجع تقلید شیعه پس از آیتالله بروجردی است. مرعشی، از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری و آقا ضیاء عراقی بود.
ویژگی ها
مرعشی از سادات مرعشی است که پس از سی و سه واسطه به امام سجاد(ع) میرسد. سید شهابالدین، در ۲۰ صفر ۱۳۱۵ق در نجف به دنیا آمد. مرعشی، در ۸ جمادیالاول ۱۳۴۵ ه.ق با یکی از دخترعموهای خود به نام گوهرتاج ازدواج کرد و از او صاحب دختری شد اما این زندگی مشترک دوام نیافته به جدایی انجامید. همسر دوماش دختر سید عباس فقیه مبرقعی رضوی قمی بود.
قول همسر وی: مدت شصت سال با آیت الله مرعشی زندگی کردم و در این مدت هیچگاه نسبت به من با تحکم سخن نگفت و رفتاری تند و خشونتآمیز با من نداشت و با عصبانیت صحبت و رفتار نکرد. تا آنزمان که خود قادر به حرکت و انجام کاری بود اجازه نمیداد دیگر اعضای خانواده برایش کاری انجام دهند حتی هنگامی که تشنه میشد خود بلند میشد و به آشپزخانه میرفت و آب میآشامید و این تقاضا را با من در میان نمیگذاشت.
مرعشی با رحلت آیات سهگانه، صدر، حجت و خوانساری به عنوان یکی از مراجع تقلید شناخته شد و نخستین رسالههای عملیهاش در سالهای ۱۳۶۶ تا ۱۳۷۳ ه.ق انتشار یافتند. پس از رحلت سید حسین بروجردی، سید شهابالدین مرعشی نجفی به عنوان یکی از مراجع مطرح شد.
مرعشی، برای انجام سفر حج، مستطیع نشد و به درخواست گروهی از تاجران مبنی بر تأمین هزینه حجاش پاسخ منفی داد. مرعشی در پاسخ به شخصی که از او پرسید: با وجود این که وجوهاتی در اختیارتان میباشد و مبالغی از آن را به طلاب و فقرا و دیگران میدهید، چطور برای حج واجب مستطیع نمیباشید؟ گفت: این پولها مال من نیست؛ سهم امام و سادات است، کفاره روزه و مانند آن است و هرکدام باید جای خودش مصرف شود. زمانی به حج میروم که از دسترنج خودم پولی به دست آورده باشم. بعد از وفاتش بیش از صد حج به نیابتش انجام گرفت.
از اقدامات فرهنگی اجتماعی ایشان می توان به موارد زیر اشاره کرد:
- تأسیس کتابخانه و جمعآوری آثار خطی (که امروز کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی نام گرفته است)
- تأسیس حسینیه
- بازسازی مرقد محمدباقر مجلسی صاحب بحار الانوار
- تجدید بنای مسجد راهآهن قم که در جنگ جهانی دوم توسط متفقین به کلیسا تبدیل شده بود
- احداث مسجد راهآهن شهر ازنا
- تأمین هزینه بیمارستان کامکار قم از محل وجوهات شرعی
در ۱۵ شعبان ۱۳۹۴ قمری/ ۱۲ شهریور ۱۳۵۳ش، کتابخانه عمومی آیت الله مرعشی با بیش از ۱۶۰۰۰ جلد کتاب خطی و چاپی افتتاح شد. با طرحهای جدید و گسترش کتابخانه، این مرکز در فضای وسیعتر و با امکاناتی پیشرفتهتر به خدمات خود ادامه داد و هماکنون از لحاظ تعداد و کیفیت نسخههای خطی کهن اسلامی نخستین کتابخانه کشور و سومین کتابخانه در جهان اسلام به شمار میرود. اکنون حدود هشتاد هزار عنوان نسخه خطی و متجاوز از یک میلیون جلد کتاب چاپی در این کتابخانه وجود دارد.
روح الله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) واقع در منطقه حکیمیه تهران، در جلسه درس اخلاق خود بیان کرد: یک نکته بسیار مهم برای کراماتی که اولیاء خدا دارند این است که بخیل نیستند. استاد عظیمالشأن ما حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی یک نکتهای را بیان فرمودند که خیلی مشهور است. چون خودشان با لسان مبارک خودشان گفتند و ثبت و ضبط هم شده است.
فرمودند: بنده در ایام جوانی وضع مالی بدی داشتم. موقع ازدواج دخترم بود اما وضع مالی بنده خیلی ناجور بود و نمیتوانستم برای دخترم ولو جهیزیه بسیار محقری تهیه کنم – بالاخره انسان یک آبروی اولیه را میخواهد – چاره نداشتم جز این که محضر کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه صلوات الله و سلامه علیها بروم.
خودشان فرمودند: خیلی به من فشار آمده بود و دیگر وضعم بسیار تنگ شده بود. البته از جهاتی بسیار هم تحمل کرده بودم اما دیگر وضع بسیار بسیار سخت شده بود. وقتی جلوی ضریح مطهره آن بانوی مکرمه رفتم، اشک می ریختم و با یک حالت عتابی گفتم: ای سیده ما! چرا نسبت به امر زندگی من هیچ عملی را انجام نمیدهید؟! خودم هیچ اما خدای متعال دخترانی را به من مرحمت کرده، حالا من بدون مال، بدون وضعیت خوب، میخواهم دخترم را شوهر بدهم، چه کنم؟! بنا نیست دست ما را رها کنید!
فرمودند: فقط از باب شکایت رفتم، دیگر زیارتنامه و … نخواندم، مدام اشک میریختم و با همان وضع بیرون آمدم. وقتی به منزل آمدم، یک حالت نشوهای به من دست داد و دیگر خوابم رفت. در همان حالی که داشتم، شنیدم کسی درب منزل را میزند، رفتم در را باز کردم، شخصی را دیدم که پشت در ایستاده و وقتی من را دید، بیان کرد: سیده تو را میطلبد! من هم با عجله به حرم رفتم، وقتی به صحن شریف حضرت معصومه رسیدم، دیدم که مثل همیشه نیست و برعکس چند کنیز هستند که مشغول تمیز کردن ایوان طلا هستند. سبب را پرسیدم، گفتند: سیده الآن تشریف میآورند.
ایشان فرمودند: بعد از مدتی حضرت فاطمه معصومه در حالی که بسیار نحیف و لاغر و رنگ پریده و در شکل و شمایل مادرم حضرت فاطمه زهرا صلوات الله و سلامه علیها بودند، وارد شدند. چون من پیش از آن، جدهام، بیبی دو عالم را سه بار در خواب دیده بودم و میدانستم که شکل و شمایل مبارک بانو چگونه است و هر سه بار هم با همان ترکیب و همان حالات ایشان را دیده بودم. برای همین فهمیدم که ایشان عمهام حضرت معصومه است، رفتم دست ایشان را بوسیدم. به بنده خطاب کردند: ای شهاب! ما چه زمانی به فکر تو نبودیم؟! این چه حرفی است تو میزنی و با همین حالت میآیی در حرم ما را مورد عتاب قرار میدهی و از دست ما شاکی هستی! تو از آن زمانی که به قم وارد شدی، زیر نظر ما و مورد عنایت ما بودی!
خودشان فرمودند: در این حال از خواب بیدار شدم و فهمیدم نسبت به بانوی مکرمه اسائه ادب کردم، سریع برای عذرخواهی به حرم شریف آن بانوی مکرمه رفتم و بعد هم در کارم گشایشی صورت گرفت! این مرد الهی، بالجد شهاب الدین بود و ابدا ولو به لحظهای حسادت نداشت. ایشان همیشه از امام حمایت میکردند. وقتی بعضی میآمدند نفوذ پیدا میکردند تا شیطنت کنند، ایشان یادآوری می کردند: من با امام، هم حجرهای و رفیق بودم و الآن هرچه را ایشان بگوید، تبعیت میکنم.
از ایشان سؤال کردند: آقا! شما چطور به بعضی از این کرامات دست پیدا کردید؟ فرمودند: برای خود من هم سؤال بود که این کرامات از کجا آمده. در عالمی وجود مقدس آقاجانمان، حضرت حجت بن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه را دیدم – نفرمودند در چه عالمی – آقاجانمان به من فرمودند: آقا شهاب! در وجود تو به اندازه ارزنی بخل وجود ندارد و خدا هر چه به تو داده است به واسطه این خلق نیکوی توست!
در ادامه، داستان تشرف ایشان در سرداب مقدس خدمت حضرت صاحب الزمان (عج) را به نقل از خود ایشان میخوانیم:
شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمیآمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»
با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوختهای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس میکردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظهای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پلهها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.
بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پلهها پایین میآمد. صدای پاهایش درون سرداب میپیچید و فضای ترسناکی ایجاد میکرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پلهها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پلهها پایین میآمد و میخندید؛ برق چشمان و دندانها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود میدیدم. احساس میکردم لبها و گلویم خشک شدهاند؛ عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود و نمیدانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید، نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.
در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بیهوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که میلرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم.
کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا میزند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بیهوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود.
در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید میکند تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث میشود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.»
حرفهایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یکباره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطهور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت مهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زدهام اما او را نشناختهام.
در کتاب شهاب دین آمده است: حرم خالی شد. شهاب ماند و ضریح امام حسین. فکر کرد کجای ضریح بنشیند که اباعبدالله به او توجه کنند. بی اختیار پایین پای حضرت رفت و گفت پدرها به فرزندانشان توجه بیشتری دارند. کنار مضجع حضرت علی اکبر نشست. به حضرت توسل کرد و مثل ابر بهار گریست.
پنجره های ضریح را گرفته بود و میگفت: «یا جداه، نگاهی به من بینداز.» به حدی گریه کرد که حالتی غریب به او دست داد؛ چیزی میان خواب و بیداری. صدای محزونی قرآن تلاوت میکرد صدا به گوشش آشنا بود. متعجب شد. می دانست کسی غیر از او در حرم نیست؛ بلند شد و به قسمت بالای سر حضرت رفت. چهارده رحل قرآن کنار ضریح چیده شده بود صدا صدای پدرش سیدشمس الدین بود. رحل قرآن پیش رویش بود و با صوت حزینی میخواند شهاب را که دید گفت: «سید شهاب در ایام درس، کربلا چه میکنی؟» شهاب الدین به سوی پدر دوید، دستانش را بوسید حالش را پرسید. می دانست که یک سالی است پدرش به رحمت خدا رفته است. پدر گفت: «الحمد لله شهاب ،جان، از نعمات الهی بهره مندم.»
شهاب دستان پدرش را گرفته بود. پرسید: «پدر جان، شما اینجا چه میکنید؟» «من و عده ای از علما اینجا قرآن می خوانیم.» «پس دیگران کجا هستند؟» «برای حاجتی بیرون رفته اند.» پدر جان غیر از شما چه کسانی هستند؟ «علامه زین العابدین مازندرانی، علامه محمدتقی شیرازی، و علامه زین العابدین مرندی و … همه را نام برد سپس گفت: «شهاب الدین، نگفتی چرا درس را رها کرده ای؟»
شهاب از پدرش خجالت کشید میدانست چقدر پدر به درس اهمیت میداد. با خجالت گفت: «پدر جان، خسته ام احساس بیماری در قلبم میکنم. حالات روحی ام خوب نیست. مدام شک دارم حس میکنم در بعضی عقاید سست شده ام.» اشک به چشمانش دوید پدر جان بعد از رفتن شما من بسیار بی پناه شده ام. مورد حسد و دشمنی قرار گرفته ام. آمده ام کنار جدم استخوانی سبک کنم.» سید شمس الدین گفت: حضرت اباعبدالله عازم عیادت از یکی از زوارشان هستند که در بین راه بیمار شده عجله کن تا نرفته اند حاجاتت را به حضرت بگو.» شهاب از کنار پدر بلند شد و رفت به سمتی که پدر اشاره کرده بود.
حضرت بالای ضریح نشسته بودند. سر به زیر سلام کرد حضرت جواب سلام را با مهربانی دادند گفتند: «بیا بالا.» شهاب به خودش اجازه نمیداد کنار حضرت بنشیند. سرش را پایین انداخت و حضرت مجدد فرمودند: «بیا بالا.» شهاب خجالت میکشید. از خجالت نمیتوانست حتی جواب حضرت را بدهد. مولا اصرار نکردند؛ گفتند: «پس همانجا بمان» بی آنکه شهاب سخنی بگوید، حضرت فرمودند: «از خلق خدا چه دیده ای که به همه شک کرده ای؟»
با همین یک جمله حال شهاب دگرگون شد و آن حالت شک از وجودش رخت بست. حضرت تکه ای نبات به شهاب داد و فرمود: این نبات را بخور. تو مهمان مایی، حاجتت را بگو. شهاب گفت: «آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است؟» سیدالشهدا فرمودند: کسی که مانع از تدریست میشد دیگر نمی تواند کاری بکند. برو تدریس را شروع کن این قلم را بگیر و با این قلم میتوانی با سرعت بنویسی. سید شهاب انشاء الله در عقیده ات ثابت قدم بمانی.
ایشان در میان عموم مسلمانان از شهرت بسزایی برخوردار بود و مورد تکریم علمای حجاز، پاکستان، هند، مصر، سوریه، هندوستان، افغانستان، جاوه، سودان، اندونزی و دیگر ممالک اسلامی است که از او با عناوین امام اعظم، علامه اکبر، نسّابه بحّاثه و مجاهد بزرگ تعبیر می کنند.
از فردی نقل است: من برای رژیم شاه کار می کردم. شبی نیاز به غسل پیدا کردم. منتظر بامداد بودم که بروم غسل کنم و نماز بخوانم. هنوز در صحن باز نشده بود که دیدم آیت الله مرعشی مثل هميشه به طرف حرم میرود، اما آن شب راه را کج کرد و به طرف من آمد. وقتی رسید سلام کرد و فرمود: بیا جلو. رفتم نزد ایشان. پنج تومان به من داد و فرمود: «با این پول برو غسل کن با آن پول نمیشود غسل کرد! شب دیگر به این فکر افتادم که از شهربانی استعفا بدهم و شغل آزادی برگزینم. همین اتفاق هم افتاد و از آن شغل نجات یافتم.
از منظر فرهیختگان
شیخ محمد باقر بیرجندی جازانی قائنی خراسانی در مورد آیت الله مرعشی نجفی می گوید: العالم العامل، العلم العلّام و الحبر الخبیر القمقام، زبدة الفضلاء المحققین، نخبه الفقهاء المدققین، صاحب القدوه القدسیه…
عبدالکریم حائری یزدی در مورد ایشان می گوید: سید سند، کهف معتمد، قدوة الانام و رکن الاسلام که به درجه اجتهاد نائل و در مکارم اخلاق به مراتب والا و در علوم و معارف به درجات عالی رسیده است.
شیخ عباس قمی در مورد ایشان می گوید: الحسیب النسیب، المعظم الجلیل النبیل، السید الفاضل التقی الزکی، الجامع بین مکارم الاخلاق…
اساتید
- ابوالحسن مشکینی نجفی
- مرتضی طالقانی
- محمدباقر قائنی بیرجندی
- آقا ضیاء عراقی
- شیخ عبدالکریم حائری یزدی
- سید حسن صدر
- سید علی قاضی طباطبایی
- میرزا جواد ملکی تبریزی
شاگردان
- سید مصطفی خمینی
- مرتضی مطهری
- محمد مفتح
- دکتر بهشتی
- شهید صدوقی
- شهید قاضی طباطبایی
- سید محمود طالقانی
- حسین نوری همدانی
- امام موسی صدر
آثار
- التجوید
- مفتاح احادیث الشیعة
- توضیح المسائل
- الفوائد الرجالیه
- ملحقات احقاق الحق
عروج ملکوتی
آیت الله مرعشی نجفی در ۹۶ سالگی در ۷ شهریور ۱۳۶۹ش / ۷ صفر ۱۴۱۱ق رحلت کرد. او را بنا بر وصیت خودش در کتابخانهاش دفن کردند.