نوشته‌ها

زندگینامه ابوبکر شبلی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوبکر شِبلی، ملقب به تاج‌الصوفیه، عارف و فقیه و شاعر قرن سوم و چهارم است. شبلی از عرفای مشهور قرن سوم و چهارم است که جایگاه ویژه‌ای در تاریخ عرفان دارد.

 

ویژگی ها

درباره نام او و پدرش اختلاف هست، او را دُلَف ‌بن جَحْدَر، دلف‌ بن جعفر و جعفر بن یونس خوانده‌اند، بیشتر منابع، دُلَف بن جَحدَر، گفته‌اند، ولی بر سنگ قبرش جعفر بن یونس نوشته شده است و از حسین بن یحیی شافعی، نقل شده است که نام جعفر بن یونس را روی قبر وی، دیده بود. کنیه‌اش را ابوبکر گفته‌اند.

وی اصالتا خراسانی و از مردمان روستای شبلیه در اُسروشَنه/ اُشروسنه (منطقه‌ای در ماوراءالنهر، بین سیحون و سمرقند) بود از این‌ رو او را شبلی خوانده‌اند. اما به نوشته سمعانی، شبلی برگرفته از ندای شَبَّ لی (در من بسوز) است. شبلی در ۲۴۷ در سامرا یا بغداد به دنیا آمد و تا پایان عمر در بغداد زیست. برخی شبلی را سنّی مالکی دانسته‌اند اما برخی، به دلیل این‌که در روز غدیر به شیعیان تبریک گفته است، وی را شیعه امامی دانسته‌اند.

قاضی نورالله شوشتری، شبلی را همچون بسیاری از بزرگان تصوف، از شخصیت‌های شیعه برشمرده و تلاش کرده است شواهدی برای اثبات نظریه خویش، ارائه‌ دهد، از جمله این شواهد، حکایتی است که ابوالفتوح رازی در تفسیر خود، درباره شبلی نقل کرده است. براساس این حکایت، شبلی در دست گرفتن پیامبر (ص) دستان امام‌ علی (ع) را در روز غدیر، با داستان زلیخا و حضرت یوسف، مقایسه کرده است که تفصیل آن به شرح زیر است:

شبلی در روز غدیر، نزدیک یکی از معروفان شد از علویان و او را تهنیت گفت، آنگاه گفت: «یا سید تو دانی تا اشارت در آن چه بود که جدت دست پدرت گرفت و برداشت و سخن نگفت؟» گفت: ندانم گفت: اشارت بود به آن زنانی که از جمال یوسف، بی‌خبر بودند و زبان ملامت در زلیخا دراز کردند و گفتند: «امْرَاَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا اِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ؛» او خواست تا طرفی از جمال یوسف، به ایشان نماید، مهمانی بساخت و آن زنان را بخواند و در خانه به دو در، بنشاند و یوسف را جامه‌های سفید پوشانید و گفت: «برای دل من ازین درِ خانه در رو و به آن در، برون شو»

ایشان را گفت: من می‌خواهم تا این دوست خود را یک بار بر شما عرض کنم، برای دل من، هرکسی با او مبرتی کنید. گفتند: چه کنیم؟ هر یکی را کاردی و ترنجی به دست داد و گفت: چون آید هر کسی پاره ترنج ببرد و به او دهد. گفتند: چنین کنیم. چون از در آمد و چشم ایشان به جمال او افتاد خواستند که ترنج ببرند اما دست ها را بریدند و از دهش و حیرت چون او برفت گفتند: «حاشَ للَّهِ ما هذا بَشَراً اِنْ هذا اِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ؛». گفت: این آن است که شما زبان ملامت دراز کرده اید به سبب این: «فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ؛». رسول (ص) هم اشاره کرد و گفت: این، آن مرد است که وقتی از او سخن گفتم شما را خوش نیامد. امروز بنگرید تا خدای تعالی در حق او چه فرمود و او را چه منزلت داد.

پدر شبلی حاجب‌ الحجاب (رئیس پرده‌داران) معتصم عباسی بود. شبلی نیز نخست حاجب موفق عباسی بود و سپس والی دُنْباوَند یا واسط شد. عبدالحسین زرین‌کوب احتمال داده که او در واقع حاکم ولایت دماوند بوده و عنوان حاجب برای وی موروثی بوده است. سمعانی نوشته است که دایی شبلی، امیرالامرا در اسکندریه و پدرش نیز رئیس حاجبان خلیفه عباسی، «موفّق» بود و او را به سمت والی دماوند، گماشته بود، اما شبلی پس از اینکه در بغداد در مجلس خیر النسّاج توبه کرد، به دماوند بازگشت و به رد مظالم پرداخت و از مردم آنجا، حلالیت طلبید. (گفتنی است امروزه در شهر دماوند، برج یا در واقع مقبره برجی شکل تاریخی زیبایی، از بناهای معماری دوره سلجوقی وجود دارد که به «برج شبلی» شناخته می‌شود و آن را به همین شبلی نسبت می‌دهند.)

به گزارش تذکره‌ها، شبلی بیست سال به فراگیری حدیث اشتغال داشت و به همین مدت، با فقها مجالست داشت اما بعد‌ها از علم ظاهری روی‌گردان شد و آن را تحقیر کرد. شبلی در مجلس یکی از صوفیان، به نام خیر نَسّاج توبه کرد، سپس نسّاج وی را نزد جنید بغدادی برد تا به وی دست ارادت بدهد. شبلی بیش از شش سال شاگرد جنید بود.

جنید در آغاز شبلی را به کسب و پس از مدتی به گدایی، حلالیت‌طلبی از مردمان دماوند و به خدمت مریدان توصیه کرد. شبلی پس از مدت‌ها شاگردی نزد جنید به مقامی رسید که جنید او را تاج صوفیان نامید. روزبهان بقلی، ابوالحسین نوری را نیز دیگر استاد او دانسته است. شبلی شاگردان بسیاری تربیت کرد اما برخی، ابوالحسن علی‌ بن ابراهیم حُصری را تنها شاگرد واقعی شبلی دانسته‌اند، شاید به این دلیل که شبلی، وی را همانند خود دیوانه می‌نامید و بر آن بود که میان او و حصری الفت ازلی وجود داشته است. شیوه سلوکی شبلی چنین بود که شاگردان را پس از توبه، به رفتن به حج بدون توشه سفارش می‌کرد.

از شبلی تألیفی برجای نمانده است ولی سخنان، اشارات، مناجات، اشعار و حکایات ژرفی از او در تذکره‌ها آمده است. عطار نیشابوری در منطق‌ الطیر و الهی‌نامه برخی حکایات درباره شبلی را به نظم درآورده است. ابن‌عربی نیز در التجلیات الالهیه نوشته است که در دو مرتبه از مراتب تجلی با شبلی دیدار کرده است. وی در فتوحات مکیه نیز از شبلی حکایات و سخنانی نقل کرده است.

دیوان اشعار منسوب به وی را «کامل مصطفی الشیبی» در سال ۱۳۸۶ ه. ق، در بغداد، تصحیح و منتشر کرده است. شبلی در تاریخ عرفان، چهار جایگاه برجسته دارد که عبارت‌اند از:

۱) عارفی اهل عشق و سکر، مانند بایزید بسطامی، که بر عشق تأکید می‌ورزد و از رؤسای عشاق محسوب می‌گردد، بر خلاف صحوی مسلکانی مانند جنید بغدادی که بر علم و معرفت تأکید می‌ورزیدند. از گفتگوهای او با جنید می‌توان دریافت که وی کشش حق (جذبه) را مقدّم بر طلب و کوشش بنده می‌دانسته است، اما جنید و یارانش کوشش بنده را سبب کشش حق می‌دانستند.

۲) عارف مجذوبی که افعال غیرمتعارفش او را در ردیف عقلای مجانین قرار داده است، چنان که نوشته‌اند وی‌ گاه به علت جذبه‌های شدید دچار دیوانگی می‌شد و او را به بیمارستان (دیوانه‌خانه) می‌بردند. ابن‌عربی نیز در فتوحات مکیه، حالات او را با بهالیل قابل مقایسه دانسته است.

۳) عارف شطح‌گویی که بر اثر سکرِ برآمده از عشق، در بیان مضامین معرفتی و سلوکی زبانی پیچیده دارد. شطحیات وی را ابونصر سراج در اللمع فی التصوف و روزبهان بقلی در شرح شطحیات گردآورده و شرح و تأویل کرده‌اند. شبلی را، به سبب شطح و اشاراتش، از شگفتی‌ های سه‌گانه عراق دانسته‌اند اما در پاره‌ای موارد، جنید این‌گونه سخنان شبلی و برخی کارهای مبتنی بر مقام غلبه و حاکی از عدم تمکین او را نقد و انکار نموده است.

شطحیات شبلی‌گاه گستاخانه‌تر از شطحیات بایزید و حلاج است، اما طرز بیان شاعرانه، حالت بی‌قیدی و جنون‌آمیز او از یک سو و بی‌ ارتباطی او با عناصر شیعی و عوامل مخالف دستگاه، سبب شد که از صدمه مخالفان در امان ماند و به سرنوشت حلاج دچار نشود. زیارتگاه ابوبكر شبلى‌، داخل مسجدی به همین نام، نزدیک مسجد و قبر ابوحنیفه در محله اعظمیه، در سمت شرقی بغداد، واقع است. گفتنی است محمد سعید راوی، با بیان اینکه شبلی در قبرستان «باب حرب» در غرب دجله دفن شده، انتساب این زیارتگاه را به شبلی، نپذیرفته است. اما به یقین، ادعای وی درست نیست، زیرا در منابع تاریخی به دفن شدن یا وجود قبر وی در قبرستان خیزران که منطبق با قبرستان اعظمیه کنونی است، اشاره شده است.

شبلی هر کجا که کودکي مي ديد در دهانش مي نهاد که : «بگو: الله ». پس آستين پر درم و دينار کرد. و گفت: «هر که يک بار الله مي گويد دهانش پر زر مي کنم ». بعد از آن غيرت در او بجنبيد، تيغي بر کشيد که: «هر که نام الله برد بدين تيغ سرش را بيندازم ». گفتند: «پيش از اين شکر و زر مي دادي، اکنون سر مي اندازي؟». گفت: «مي پنداشتم که ايشان او را از سر حقيقتي و معرفتي ياد مي کنند. اکنون معلوم شد که از سر غفلت و عادت مي گويند، و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را ياد کنند».
شبلی گفت: «مرا سه مصيبت افتاده است، هر يک از ديگر صعب تر». گفتند: «کدام است؟». گفت: «آن که حق از دلم برفت ». گفتند: «از اين سخت تر چه بود؟». گفت: «آن که باطل به جاي حق بنشست». گفتند: «سيوم چه بود؟». گفت: «آن که مرا درد اين نگرفته است که: علاج و درمان آن کنم و چنين فارغ نباشم ».
نقل است که يک روز در مناجات مي گفت: «بار خدايا دنيا و آخرت در کار من کن تا از دنيا لقمه يي سازم و در دهان سگي نهم و از آخرت لقمه يي سازم و در دهان جهودي نهم، هر دو حجابند از مقصود». و گفت: «روز قيامت دوزخ ندا کند با آن همه زفير که اي شبلي! و من به رفتن صراط باشم، برخيزم و مرغ وار بپرم. دوخ گويد: قوت تو کو؟ مرا از تو نصيبي بايد! من باز گردم و گويم: اينک هر چه مي خواهي بگير. گويد: دستت خواهم. گويم: بگير، گويد: پايت خواهم، گويم: بگير، گويد: هر دو حدقه ات خواهم، گويم: بگير، گويد دلت خواهم، گويم: بگير. در آن ميان غيرت عزت در رسد که: يا ابابکر! جوانمردي از کيسه خويش کن. دل خاص ماست، تو را با دل چه کارست که ببخشي؟».
شبلی از حسین منصور حلاج پرسید: این راه که در آن می‌روی چه باید کرد تا به تو رسم؟ گفت: دو قدم است. آن دو قدم برگیر که به ما می‌رسی! قدم نخست، دنیا نزدِ عاشقان خود زن است و با معشوقه ایشان منازعت مکن. قدم دوم، آخرت را به طالبان آن تسلیم کن و مناقشات خود از آنان دور دار و بنده درگاه عزّت باش بی تصرف در دنیا و آخرت!

از شبلی حکایت است که روزی طهارت کرد چون اندر مسجد آمد به سرّش ندا کردند که یا بابکر طهارت آن داری که بدین گستاخی به خانه ما خواهی آمد. این بشنید و بازگشت. ندا آمد که از درگاه ما همی باز می‌گردی کجا خواهی شد؟! نعره‌ای بزد ندا آمد که بر ما می‌شناعت کنی؟ بر جای خاموش بایستاد. ندا آمد که دعوی تحمّل بلای ما می‌کنی؟ فریاد برآورد که الستغاث بک منک.

نقل است که یکی از بزرگان گفت: خواستم که شبلی را بیازمایم. دستی جامه از حرام به خانه او بردم که اين را فردا چون به جمعه روی درپوشی. چون به خانه باز آمد، گفت: این چه تاریکی است در خانه؟ گفتند: این چنین است. گفت: آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید.

بکیر گوید: شبلی را روز جمعه در آن بیماری خفتی شد، گفت به مسجد جامع می‌ روم. تکیه بر دست من کرده بود و می‌ رفت. مردی ما را در راه پیش آمد. شبلی گفت: بکیر! گفتم لبیک! گفت: فردا ما را با ایین مرد کاری است. پس برفتیم و نماز بگزاردیم و به خانه باز آمدیم. شب را فوت شد، گفتند در فلان موضع مردی است صالح که غسل مردگان را می‌ کند. سحرگاه به در خانه وی رفتم و آهسته در بردم و گفتم: سلام‌ علیکم! از درون خانه گفت: شبلی بمرد؟ گفتم: بلی! پس بیرون آمد دیدم همان مرد بود که در راه مسجد پیش آمده بود. به تعجّب گفتم: لا اله الا الله‌! گفت تعجب از چه می‌کنی؟ سبب را گفتم. پس سوگند بر وی دادم که تو از کجا دانستی که شبلی مرد؟ گفت: ای نادان، از آنجا که شبلی دانست که امروز من را با او کار است.

منقول است که شبلی روز غدیر را به علویان تبریک می گفت. همچنین یکی از یاران نزديک شبلی از وی پرسید: هرگاه کسی دارای‌ پنج شتر باشد چند شتر بلید به عنوان زکات بدهد؟ پاسخ داد بنا بر مذهب تو يک گوسفند اما بنا بر مذهب ما همه آنها را باید در راه خدا داد زیرا حضرت علی هر آنچه در اختیار داشت، همه را به حضور پیامبر آورد.

آمده است: وقتی شبلی بیمار شد، خلیفه طبیب ترسا به معالجت وی فرستاد، از وی پرسید که خاطر تو چه می خواهد؟ شبلی گفت: آنکه تو مسلمان شوی. طبیب گفت: اگر من مسلمان شوم تو نیک می شوی و از بستر بیماری برمی خیزی؟ گفت: آری! پس ایمان بر وی عرضه کرد و وی ایمان آورد و شبلی از بستر برخاست و بر وی از بیماری اثری نبود. پس هر دو همراه پیش خلیفه رفتند و قصه را باز گفتند، خلیفه گفت: پنداشتم که طبیب پیش بیمار فرستاده ام من خود بیمار پیش طبیب فرستاده بوده ام.

از منظر فرهیختگان

ابونصر سراج به نقل از ابن علوان می گوید که جنید گفت: شبلی در مقام خود ایستاد و از آن دورتر نشد. اگر دور می‌گردید امامی می‌شد.

عطار درباره او می گوید: آن غرق بحر دولت، آن برق ابر عزت، آن گردن شکن مدعيان، آن سرافراز متقيان، آن پرتو از عالم حسي و عقلي، شيخ وقت ابوبکر شبلي – رحمة الله عيه – از کبار و اجله مشايخ بود و از معتبران و محتشمان طريقت و سيد قوم و امام اهل تصوف و وحيد عصر، و به حال و علم بي همتا و نکت و اشارات و رموز و عبارات و رياضات و کرامات او بيش از آن است که در حد حصر و احصاء آيد. جمله مشايخ عصر را ديده بود و در علوم طريقت يگانه، و احاديث بسي نوشته بود و شنوده، و فقيه به مذهب مالک و مالکي مذهب؛ و حجتي بود بر خلق خداي. که آنچه او کرد به همه نوعي، به صفت در نيايد و آنچه او کشيد در عبارت نگنجد، از اول تا آخر مردانه بود و هرگز فتوري و ضعفي به حال او راه نيافت و شدت لهب شوق او به هيچ آرام نگرفت.

 

عروج ملکوتی

شبلی در ۸۷ سالگی درگذشت و در آرامگاه خیزران در بغداد به خاک سپرده شد. سال وفات وی را ۳۳۴ یا ۳۳۵ و ۳۴۲ دانسته‌اند.