نوشته‌ها

زندگینامه سید امین‌ الدین بلیانی

به نام آفرینند عشق

 

امین‌الدین‌ محمد بن‌ علی‌ بن‌ مسعود بلیانی‌، عالم‌ و عارف‌ کازرونی‌ قرن هفتم و هشتم و از مشاهیر خاندان بلیانی و معاصر با آل‌ اینجو است.

 

ویژگی ها

سال ۶۶۸ در روستای‌ بلیان‌، از توابع‌ کازرون‌ فارس به دنیا آمد. مادرش، دختر زاهد عِزّالله کازرونی از معاریف کازرون و مرید امام‌الدین مسعود بود. امین‌الدین از کودکی زیرنظر پدرش، زین‌الدین علی و عمویش اوحدالدین عبدالله، به اهل خانقاه پیوست. امین‌الدین پس از وفات پدرش جانشین او شد. وفات امین‌الدین در یازدهم ذیقعده ۷۴۵ اتفاق افتاد و در خانقاه خود موسوم به خانقاه علیای کازرون به خاک سپرده شد. این بنا هم اکنون نیز زیارتگاه است.

این‌ مقبره‌ در زلزله‌ای‌ که‌ در ۲۳۹ق‌ در کازرون‌ رخ‌ داد و عمارت‌های‌ بسیاری‌ را خراب‌ کرد، ویران‌ شد. پس از او برادرش، امام‌الدین محمد، جانشین وی شد. در منابعی‌ که‌ به‌ شرح‌ احوال‌ شیخ‌ پرداخته‌اند، از همسر و فرزندان‌ او سخنی‌ به‌ میان‌ نیامده‌، لیکن‌ محمود بن‌ عثمان‌ در کتاب‌ مفتاح‌ الهدایه‌ از شخصی‌ به‌ نام‌ محب‌الدین‌ با عنوان‌ «شیخ‌ زاده‌» یاد کرده‌ که‌ به‌ احتمال‌ قوی‌ فرزند وی‌ بوده‌ است‌.

در خردسالی‌ نزد شیخ‌ الاسلام‌ نورالدین‌ قرآن‌ آموخت‌ و در همان‌ اوان‌، پدرش‌ او را نزد مرید خود، ابوسعید که‌ مردی‌ دائم‌الذکر بود، برد و به‌ ذکر گفتن‌ ترغیبش‌ کرد. امین‌الدین‌ مقدمات‌ علوم‌ را نزد پدر، فقه‌ را نزد فقیه‌ عثمان‌ کهفی‌، و حدیث‌ را نزد رشیدالدین‌ احمد کازرونی فرا گرفت‌. از گزارش‌ محمود بن‌ عثمان‌ برمی‌آید که‌ وی‌ برای‌ طلب‌ دانش‌، به‌ نقاط دیگری‌ نیز سفر کرده‌ است‌.

امین‌الدین‌ ۴ ساله‌ بود که‌ نزد عمویش‌ اوحدالدین‌ بلیانی‌ تلقین‌ ذکر یافت‌ و به‌ سیر و سلوک‌ عرفانی‌ مشغول‌ شد و پس‌ از چندی‌ از اوحدالدین‌ خرقه خلافت‌ گرفت‌ و به‌ ارشاد و دستگیری‌ مریدان‌ پرداخت‌. در چهارده سالگی از اوحدالدین عبدالله خرقه گرفت و شجره خرقه‌اش از طریق اوحدالدین با چند واسطه به ابونجیب سهروردی می‌رسد. و ظاهرا علاوه‌ بر عمویش‌، از بزرگان‌ دیگری‌ نیز بهره‌ برده‌ است‌.

عرفان امین‌الدین شبیه به زهد عرفای قرون اول اسلامی بود. مبانی عرفان او را می‌توان زهد، مخالفت با نفس در خوردن و پوشیدن و خوابیدن، کثرت نماز، ذکر و خلوت‌نشینی دانست. البته او به مسائل اجتماعی نیز توجه ویژه‌ای داشته است. بابا رکن الدین شیرازی از وی به بزرگی یاد کرده است. وی از شطح و طامات‌گویی بیزار بود و گاه می‌کوشید که برخی از شطح‌های مشایخ را به گونه‌ای شرح و توجیه کند.

او همچنین به مریدان کمتر اجازه سماع می‌داد. امین‌الدین ساعاتی از وقت خود را به دیدار حاجتمندان و توجه به مشکلات مردم اختصاص می‌داد و حتّی برای حل مشکل آنان گاه نزد حکّام می‌رفت. از جمله، مراجعه یهودیانی که از او مدد می‌جستند نشانه مقبولیّت و اعتماد اهل ادیان به اوست. وی مورد توجه حکام فارس نیز بود. در مفتاح‌الهدایه، به مکاتبات امین‌الدین با حکام شیراز و نیز رابطه مریدانه شرف‌الدین محمودشاه (متوفی ۷۳۶) و فرزند او، جلال‌الدین مسعودشاه اینجو (متوفی ۷۴۴)، با امین‌الدین اشاره شده است.

امین‌الدین‌ در کازرون‌ خانقاهی‌ بنا نهاد و به‌ تدریس‌ و تربیت‌ مریدان‌ پرداخت‌. و بیش‌ از ۲ سال‌ نداشت‌ که‌ درویش‌ سالک‌ در خانقاه‌ وی‌ به‌ خلوت‌ می‌نشستند. امین‌الدین بناهایی برای رفاه حال، تحصیل و بهداشت مردم ساخت، از جمله مدرسه دارالحدیث شمسیّه، قنات قرچه و چشمه بمشق یا بیدمشک.

علاوه بر محمود بن عثمان، مؤلف مفتاح‌الهدایه، می توان این افراد را نام برد: خواجوی کرمانی (۶۸۹ـ۷۵۳)، که در مثنوی گل و نوروز و روضةالانوار و همچنین در دیوان خود وی را به عنوان پیر خود ستوده است. ابوالعباس احمد ابی‌الخیربن عزالدین مودود ذهبی، مشهور به زرکوب شیرازی، مؤلف کتاب شیرازنامه شیخ شمس‌الدین محمدصادق (متوفی ۷۳۷).و سیدنصرت‌الدین علی بن جعفر حسنی (متوفی بعد از ۷۰۰)، بانی زاویه‌ای در شیراز امین‌الدین‌ نزد سلاطین‌ آل‌ اینجو از مقام‌ و منزلت‌ خاصی‌ برخوردار بود.

شرف‌الدین محمودشاه اینجو، حاکم فارس، نیز از مریدان او بود. امین‌الدین پس از مرگ وی، تعزیت نامه‌ای به پسر او، جلال‌الدین مسعودشاه اینجو ـ که خود از دوستان و محبان امین‌الدین بود ـ نوشت.

حافظ نیز با سرودن با ابیاتی ضمن تکریم بلیانی، اشاره می‌کند که گشایش کارهای بسته در عهد ابواسحاق اینجو، به همت وی بوده است:

دگر بقیه ابدال شیخ امین‌الدین   که یمن همت او کارهای بسته گشاد

 

از آن‌جا که‌ امین‌الدین‌ نسبت‌ به‌ ابواسحاق‌ کازرونی‌ ارادت‌ و احترام‌ خاصی‌ داشت‌ و بناهای‌ بسیاری‌ در کازرون‌ به‌ نام‌ شیخ‌ مرشد تأسیس‌ کرد و قصاید عربی‌ و فارسی‌ در مدح‌ ابواسحاق‌ سرود، او را از عارفان‌ طریقت‌ کازرونیه‌ مرشدیه‌ یا اسحاقیه‌ پنداشته‌اند. اما سلسله خرقه او به‌ روایت‌ مریدانش‌ به‌ شیخ‌ ابونجیب‌ عبدالقاهر سهروردی‌ د ۶۳ق‌/۱۶۸م‌ می‌رسد. بنابراین‌، او را باید از عارفان‌ سلسله سهروردیه‌ دانست‌.

خواجوی کرمانی در اشعارش از وی به کوه ابراهیم، شیخ اعظم، سرّ الله فی الارض، قطب یگانه و امام الواصلین یاد کره است‌.

امین‌الدین‌ مداومت‌ بر ذکر لا اله‌ الا الله‌ را از ارکان‌ بزرگ‌ خلوت‌ نشینی‌ برشمرده‌ و معتقد بوده‌ است‌ که‌ معرفت‌ حق‌، بالاتر از قرب‌ حق‌ است‌، از آن‌ جهت‌ که‌ معرفت‌ بعد از قربت‌ حاصل‌ می‌شود و چه‌ بسا که‌ قربت‌ قرین‌ معرفت‌ نبوده‌ باشد. او سماع‌ رهروان‌ طریقت‌ را تنها در زمانی‌ که‌ به‌ عمارت‌ خانقاهی‌ یا خدمت‌ مشایخ‌ مشغول‌ باشند، جایز شمرده‌، و آن‌ را بر خلوت‌نشینان‌ و اصحاب‌ محاسبه‌ اکیدا ممنوع‌ کرده‌ است‌. از دیگر اصولی‌ که‌ امین‌الدین‌ در خانقاه‌ خود مراعات‌ می‌کرد، آن‌ بود که‌ مریدان‌ را از شطح‌ و طامات‌ گفتن‌ برحذر می‌داشت‌.

مادر شیخ می گوید: «شیخ در شکم من شش ماهه بود اذکار گفتی چنانکه آن اذکار را می شنفتم. چون وقت زادن وی بود کسانی که پیش من نشسته بودند آن اذکار را می شنفتند.» همچنین کرامات دیگری نیز از شیخ نقل شده است نظیر: آگاهی از آنچه پیشتر یا در جایی دیگر در غیاب شیخ روی داده است، فراست یا ذهن خوانی، آگاهی از اسرار باطن، استجابت دعا برای باریدن باران، پیشگویی و …

نقل است: پس از آنکه یکی از مریدان شیخ امین الدين از دنیا رفت، او را در خواب دیدند و در عالم خواب به او گفتند: ای جمال، جواب نکیر و منکر را چگونه دادی؟ او گفت: وقتی از من سوال کردند که من ربک و ما دینک؟ من گفتم: ای عزیزان! من به جز این ندانم که بنده خدایم و مرید شیخ امین الدين بلیانی. نکیر و منکر به یکدیگر گفتند: بیا برویم که چون نام شیخ امین الدین در میان آمد ما هیچ کار با وی نداریم.

سید عزّ الدین می گوید: شبی از پروردگار خواستم تا مقام امین الدین بلیانی را به من نشان دهد. همان شب پس از اوراد، به واقعه دیدم که سقف شکافته شده و شیخ الاسلام (امین الدین) را دیدم که در هوا آمد و دو ستاره روشن از پیش وی بودند. پرسیدم: شیخ از کجا می آید؟ گفتند: از عالم وصال.

محمد بن عبدالله گفت: روزی در بندگی شیخ الاسلام بودم. او می خواست به قریه دریست برود. چون مقداری گذشت و به چشمه آب رسید، گفت: می خواهم تجدید طهارت کنم. رفتم و پاره‌ای آب بیاوردم و شیخ به وضو ساختن مشغول شد. در آن زمان حال بر شیخ غالب شد. چنان که از وضو ساختن بازماند و یک ساعت تمام در آن حال بود. آخر چون باز به خود آمد گفت: الحمد لله رب العالمین.

بعد از آن فرمود: کسانی را نزد خدای تعالی چندان حرمت و عزت هست که اگر یکی از ایشان به گوشه چشم از روی شفقت و مرحمت به شهری نگرد که اهل آن شهر همه از خدای عاصی شده باشند، حق تعالی به حرمت و عزت وی آن قوم را رحمت کند و حساب از ایشان باز نخواهد. در آن زمان که شیخ این کلمات می‌فرمود. رو به قبله نشسته بود و قریه باردان از پیش روی او بود. از تأثیر این کلمات که فرمود و از برکات شیخ، عن قریب اهل آن دِه که همه به فسق و فساد و بی‌راهی مشهور بودند، جمله راه راست یافتند و توبه کردند و به طاعت و عبادت حق تعالی مشغول شدند.

مولانا تاج‌الدین عبدالرحمن گفت: وقتی ما تفرقه‌ای سخت و باری عظیم در خاطر پدید شد، برفتم به خدمت شیخ تا او را اعلام کنم و مدد و معاونت خواهم. چون برفتم به خدمت شیخ و سلام کردم بی‌ آنکه شرح حال خود گویم، شیخ قدس الله روحه کیفیت احوال من چنانکه بود از اول تا آخر فرمود و سبب علت آن تفرقه و دوای آن را بیان فرمود، چنانکه به یکبارگی مرا از آن پریشانی و بار خاطر باز آورد و آن تفرقه به جمعیت مبدّل گشت از برکات تربیت و نصیحت شیخ قدس الله روحه.

روح‌الدین رمگردی گفت: وقتی مرا قرب یکصد دینار را قرض افتاده بود، بدان سبب از وطن خود بیرون آمدم. چون به کازرون رسیدم برفتم به خدمت شیخ الاسلام تا احول فقر و دستنگی خود در خدمت شیخ عرضه دهم و طلب مدد و معاونت کنم تا از برای من شفقت نامه‌ای بنویسد به حکام شیرازه تا قرض مرا ادا کند. چون به خدمت شیخ رسیدم، هیچ نگفتم. چون لحظه‌ای برآمد، شیخ قدس الله روحه روی باز کرد و گفت: سوره فاتحه‌ای از بهر شما بخوانیم تا حق تعالی قرض شما را گزارده کند که این بهتر باشد از کاغذی که برای شما به حکام شیراز نویسم. آنگاه فاتحه‌ای بخواند و دعایی بفرمود. من برخاستم و برفتم و از برکات دعا و همت شیخ، به اندک روزی مرا هزار و دویست دینار فتوح دیده شد و قرضم ادا گردید‌.

نقل است: درویش علی بن عبدالله را مورچه خانه ای بود و مورچه های بزرگی در آن بود که مانع خلوت و زندگی او گشته بود. وی نزد شیخ امین الدين آمد و از مورچه ها نزد وی شکایت کرد. شیخ گفت: نزد آنان برو و به ایشان بگو: ارض الله واسعه. وقتی پیام شیخ را به ایشان رساندم، همه موران به کلی ناپدید شدند.

نقل است: فردی بود که انگشتان دستش مفلوج شده بود. چون کارگر بود نزد شیخ آمد و از او خواست تا انگشتان وی را شفا دهد تا بتواند کاز کند‌. شیخ دعایی خواند و به دست وی دمید. فی الحال انگشتان دست وی شفا یافتند.

 

شاگردان

  • محمود بن‌ عثمان‌
  • احمد زرکوب‌
  • سعیدالدین‌ محمد بن‌ مسعود بلیانى‌

 

عروج ملکوتی

وفات امین‌الدین در یازدهم ذیقعده ۷۴۵ اتفاق افتاد و در خانقاه خود موسوم به خانقاه علیای کازرون به خاک سپرده شد. این بنا هم اکنون نیز زیارتگاه است.

زندگینامه فاطمه نیشابوری

 

به نام آفریننده عشق

 

فاطمه نیشابوری از زنان صوفی و عارف ایرانی قرن سوم هجری اهل خراسان نیشابور بود. او معاصر با ذوالنون مصری و یزید بسطامی بوده‌است. از زندگی او اطلاعات زیادی در دست نیست.

 

ویژگی ها

وی از قدمای زنان خراسان و از عارفان بزرگ بود. بایزید بسطامی وی را ستایش کرده و ذوالنون از او سوالها کرده است. او روزی برای ذوالنون هدیه ای فرستاد اما ذوالنون آن را قبول نکرد و گفت: قبول کردن هدیه از زنان مذلت و خواری است. فاطمه گفت: در دنیا صوفی ای پست تر از آن نیست که سبب در میان بیند.

بایزید بسطامی گفت: در عمر خود تنها یک مرد و یک زن را دیدم و آن زن فاطمه نیشابوری است. از هیچ مقام وی را خبر نکردم که آن خبر وی را عیان نبود. احمد بن محمد می گوید: از ذوالنون پرسدم از این طایفه که را بزرگتر دیدی؟ گفت: هیچکس را بزرگ تر از زنی که او را در مکه دیدم و فاطمه نیشابوری نامیده میشد ندیدم. در فهم معانی قرآن سخنانی میگفت که مرا عجب می آمد. او یکی از اولیای خداست و استاد من است.

زندگینامه مالک دینار

 

به نام آفریننده عشق

 

مالک دینار عالم، عارف و جهانگرد مسلمان بود. او یکی از اولین مسلمانان شناخته شده ای بود که پس از خروج شاه چرامان پرومال، به منظور تبلیغ اسلام در شبه قاره هند به هند آمد.

 

ویژگی ها

وی را کرامات مشهور بود و رياضات مذکور، و دينار نام پدرش بود، و مولود او در حال عبوديت پدر بود. اگر چه بنده‌زاده بود از هر دو کون آزاده بود. و بعضی گويند مالک دينار در کشتی نشسته بود، چون به ميان دريا رسيد اهل کشتی گفتند: غلۀ کشتی بيار. گفت: ندارم. چندانش بزدند که هوش از او بيرون رفت. چون به هوش آمد گفتند: غلۀ کشتی بيار. گفت: ندارم. چندانش بزدند که بيهوش شد. چون به هوش باز آمد ديگر گفتند: غله بيار. گفت: ندارم. گفتند: پايش گيريم و در دريا اندازيم. هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند – هر يکی دو دينار زر در دهان گرفته – مالک دست فرا کرد و از يک ماهی دو دينار بستد و بديشان داد.

چون کشتیبانان چنين ديدند در پای او افتادند. او بر روی آب برفت تا ناپيدا شد. از اين سبب نام او مالک دينار آمد. و سبب توبۀ او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیادوست و مال بسيار داشت و او به دمش ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاويه بنا کرده بود و آن را وقف بسيار بود. مالک را طمع آن بود که توليت آن مسجد بدو دهند. پس برفت و در گوشۀ مسجد سجاده بيفکند و يک سال پيوسته عبادت می‌کرد به اميد آنکه هر که او بديدی در نمازش يافتی.

يک شب به طربش مشغول بود. چون يارانش بخفتند آن عودی که می زد از آنجا آوازی آمد که: يا مالک تو را چه بود که توبه نمی کنی؟ چون آن شنيد دست از آن بداشت. پس به مسجد رفت، متحير با خود انديشه کرد. گفت: يک سال است تا خدا را می پرستم به نفاق، به از آن نبود که خدا را به اخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از اين چه می کنم و اگر توليت به من دهند نستانم.

ثابت بنانی دختری داشت صاحب جمال. دختر به نزديک ثابت بنانی آمد و گفت: ای خواجه! می خواهم که زن مالک باشم تا مرا در کار طاعت ياری دهد. ثابت با مالک بگفت. مالک جواب داد: من دنيا را سه طلاق داده ام اين زن از جمله دنيا است. مطلقه ثلاثه را نکاح نتوان کرد. نقل است که مالک وقتی در سايه درختی خفته بود. ماری آمده بود و يک شاخ نرگی در دهان گرفته و او را باد میزد.

نقل است که گفت: چندين سال در آرزوی غذا بودم، چون اتفاق افتاد که بروم رفتم. آن روز که حرب خواست بود مرا تب گرفت چنانکه عاجز گشتم. در خيمه رفتم و بخفتم، د رغم. آنگه با خود می گفتم: ای تن! اگر تو را نزديک حق تعالی منزلتی بودی، امروز تو را اين تب نگرفتی. پس در خواب شدم. هاتفی آواز داد که تو اگر امروز حرب کردتی اسير شدی و چون اسير شدی گوشت خوک بدادندی. چون گوشت خوک بخوردتی کافرت کردندی. اين تب تو را تحفه ای عظيم بود.

نقل است که مالک را با دهری مناظره افتاد. کار بر ايشان دراز شد. هر يک می گفتند من بر حقم. اتفاق کردند که دست مالک و دست دهری هر دو برهم بندند و بر آتش نهند، هرکدام که بسوزد او بر باطل بود و در آتش آوردند، دست هيچ کدام نسوخت و آتش بگريخت. گفتند: هر دو برحق اند. مالک دلتنگ به خانه بازآمد و روی بر زمين نهاد و مناجات کرد که هفتاد سال در ايمان نهاده ام تا با دهری برابر گردم. آوازی شنود که تو ندانستی که دست تو دست دهری را حمايت کرد. دست او تنها در آتش نهدندی تا بديدی.

 

عروج ملکوتی

واقعه وفات مالک دینار این گونه نقل شده است: وقتی که تاریکی شب فرا رسید حالش تغییر کرد و از بالا ندا داده شد که قطعا مالک بن دینار از سختی، هولناکی‌ها و مهلکه‌ های قیامت ایمن شد. بعضی از شاگردانش گفتند وقتی که ما این صدا را شنیدیم از جا بلند شدیم و پیش مالک بن دینار رفتیم و دیدیم که مالک در حال جان کندن است و انگشتش را بلند کرده و چنین می گوید: «لا اله الا الله محمد رسول الله» این را بگفت و وفات کرد.

 

زندگینامه ذوالنون مصری

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالفیض (ابوالفیاض) ثوبان بن ابراهیم ذوالنون مصری صوفی رخمیمی (حدود ۱۵۵-۲۴۶ هـ)، فردی زاهد، حکیمی فصیح و شیخ دیار مصر بوده است.

 

ویژگی ها

ابوالفیض (ابوالفیاض) ثوبان بن ابراهیم ذوالنون مصری صوفی رخمیمی (اخمیمی) نوبی؛ درباره نام و نسب و کنیه او اختلاف وجود دارد. نامش را فیض بن احمد، فیض بن ابراهیم و ذوالنون بن ابراهیم ذکر کرده‌اند. وی در اواخر حکومت منصور متولد شد. او اصالتا از اهالی نوبه، قریه‌ای واقع در مصر که اخمیم به آن گفته می‌شد، بود و در مصر سکونت داشت.

خطیب بغدادی او را فردی زاهد، حکیمی فصیح و شیخ دیار مصر معرفی کرده است. وی اولین کسی بود که در مصر درباره احوال و مقامات اولیای خدا و منزلت صوفیه سخن گفت، لذا علمای مصر او را مجبور کردند آنجا را ترک کند و به او تهمت زندیق زدند. متوکل متوجه او شد و از او دعوت کرد تا به سامرا بیاید و او در سامرا پس از گفت‌و‌گویی که با متوکل داشت، مورد علاقه متوکل قرار گرفت.

وی مدتی را در سامرا ماند و سپس راهی بغداد شد و در آنجا سکونت گزید و پس از مدتی طولانی که در بغداد بود، به مصر مراجعت کرد. ابوالفیض در سفری سیاحتی نیز به شام رفت و از برخی مناطق آنجا از جمله دمشق دیدن نمود و با ابن‌سید حمدویه دیدار نمود. ابوالفیض نزد مالک، لیث بن سعد، ابن‌لهیعه، فضیل بن عیاض و سفیان بن عیینه حدیث فرا گرفت. کسانی مانند احمد بن صبیح، حسن بن مصعب و ربیعة بن محمد طائی از او روایت نقل کرده‌اند.
خواجه عبدالله انصاری می گوید: ذوالنون از آن است که وی را بنیارامید به کرامات و بنستانید به مقامات و مقام و حال و وقت در دست وی سخره بود و درمانده. وی امام وقت و یگانه روزگار و سر این طایفه است. عطار نیز گوید: وی در اسرار توحید نظری دقیق داشت و روشی کامل.
نقل است: روزی ذوالنون در کشتی بود و بازرگانی را گوهری در کشتی گم شد. یک به یک را از اهل کشتی میگرفتند و می جستند اتفاق کردند که باتوست، پس مرا رنجانیدن گرفتند و استخفاف بسیار کردند و من خاموش بودم چون کار از حد بگذشت گفتم آفریدگارا تو میدانی. هزاران ماهی از دریا سر بر آوردند، هر یکی گوهری در دهان؛ ذوالنون یکی را بگرفت و به آن بازرگان داد. اهل کشتی چون آن بدیدند در دست و پای او افتادند و از او عذر خواستند.
یوسف بن حسین که طریق او ملامتی و بسیار بزرگ بوده حکایت می کند: چون خدمت ذوالنون در مصر رسیدم و وی را دیدم مو بر بدنم سیخ شد و او گفت: از کجا آمدی؟ گفتم: از ری. گفت: زمین بر تو تنگ شده بود که به مصر آمدی؟ گفتم: برای دیدار تو آمده ام. گفت: دروغ می گویی.
روزی ذوالنون با اصحاب در کشتی نشسته بود در رود نیل به تفرج، چنانکه عادت اهل مصر بود. کشتی دیگر می آمد و گروهی از اهل طرب در آنجا فساد همی کردند. شاگردان را آن بزرگ نمود، گفتند ایها الشیخ دعا کن تا آن جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود. ذوالنون بر پای خاست و دستها برداشت و گفت بار خدایا چنانکه این گروه را اندر این جهان عیش خوش داده ای اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده. مریدان متعجب شدند از گفتار وی. چون کشتی بیشتر آمد و چشمشان برذوالنون افتاد فرا گریستن آمدند و رودها بشکستند و توبه کردند و به خدای بازگشتند.
در طبقات الصوفیه آمده است که ابراهیم قصار می گوید: خبر آوردند که ذوالنون مصری می‌آرند، به مطبق می‌برند به زندان خلیفه که قرآن را مخلوق بگوید، در آن وقت فتنهٔ مخلوق گفتند که احمد حنبل در زندان بود و من آوازهٔ ذوالنون شنوده بودم و خلق به نظاره شده بودند و آنگاه من کودک بودم، به نظاره شدم بر پل منیج، چون وی را بدیدم، در چشم من حقیر آمد که ذوالنون به چشم ظاهر حقیر بود. با خود گفتم این که این آوای و نام ذوالنون همه اینست؟ در وقت ذوالنون روی باز به من کرد از میان همه خلق و گفت: ای پسر! که اعراض الله بر می‌رسد زبان او به طعن ورد اولیاءالله دراز شود. من بیفتادم بیهوش، آب به روی من زدند تا به هوش آمدم.
خداوند در عالم ذر به انسان فرمود: الست بربكم؟ قالوا بلی، یعنی آیا پروردگار شما نیستم؟ گفتند: آری هستی (اعراف/۱۷۲) خداوند عز و جل از عهد گرفتن ما این گونه خبر داده است. هنگامی که ذوالنون مصری از این خطاب مورد پرسش قرار گرفت که آیا یادت می آید و ادراکش کرده ای؟ گفت: گویی که آن صدا هم اکنون در گوشم است، پس آنچه از مواطن مختلف و اوقات و وسایط و احوال و نشأتی که او بر آنها گذشته و یا بر او گذشته اند او را محجوب نکرده اند.
نعمان بن موسی حیری گوید: ذوالنون مصری را دیدم. دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشکری و یکی رعیت. رعیت یکی بر روی مرد سلطانی زد و دندان او بشکست. لشکری اندرین مرد آویخت و گفت: میان من و تو امیر انصاف دهد. خواستند که به در امیر روند. ذوالنون ایشان را بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و به آب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد!
نقل است: وقتی ذوالنون نزدیک دیوار نشسته بود، دست بر دیوار زد و گفت: مردانی که با خدا راستند اگر دست بر دیوار زنند و گویند: ای دیوار، خرمای تر بیرون آور، خرمای تر از دیوار بیرون آید. در حال از آن دیوار، خرمای تر باریدن گرفت.
یکی از یاران ذوالنون مصری می گوید: شبی با ذوالنون در شهری بودم که در آن پاسبانان می گرديدند. پاسبانان آمدند و جامه ایشان به جامه ذوالنون برخورد و او را ندیدند.
ابوعبدالله می گفت: ذوالنون نماز شب را در بغداد می خواند و نماز صبح را در مکه!
ذوالنون مصری می گفت: زودا ببینی که این شهر آباد شده و در آن گل بروید و مردمانی غیر عرب در آن می‌ زیند و دیری نمی پاید که دگر بار ویران می شود. علی بن حاتم می گوید: آنجا را آباد تر دیدیم و دیری نپایید که ویران گشت.
ذوالنون می گوید: زنی به نزد من آمد و گفت: در همین لحظه تمساح کودکم را از من ربود و برد؛ من دیدم که دلش آتش گرفته است و دعا کردم وگفتم: «خداوندا، آن تمساح را بيرون آر.» خداوند متعال آن را بیرون انداخت و من شکمش را شکافتم و کودکش را زنده و تندرست بیرون آوردم‌.
نقل است که ذوالنون مصری، کالایی را با خواندن دعا و وردی به یاقوتی گرانبها تبدیل کرده است.
ابوجعفر اعور می گوید: پیش ذوالنون بودم که گفت: طاعات جمادات اوليا آن را بود که اگر گویم این تخت را گرد این خانه بگرد، به حرکت آید. آنگاه آن تخت به حرکت درآمد و دور خانه می چرخید.
کسی پیش ذوالنون آمد و گفت: قرضی دارم و پول ندارم. ذوالنون سنگی به او داد تا به بازار رفته و بفروشد. وقتی آن مرد، سنگ را به بازار برد، زمرد شده بود و آن را به ۴۰۰ درم فروخت.
ذوالنون با عبدالرحمن در زیر درختی آرمیده بودند. عبدالرحمن گفت: چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی. ذالنون لب بجنبانید و دعایی کرد و درخت ام غیلان را تکان داد و رطب از آنجا فرو ریخت.
وقتی ذوالنون نزدیک دیوار نشسته بود. دست بر دیوار زد و گفت: مردانی که با خدای راستند، اگر دست بر دیوار زنند و گویند: ای دیوار خرمای تر بیرون آر، خرمای تر از دیوار بیرون آید. در حال از آن دیوار خرمای تر باریدن گرفت.
هنگام جان دادن به ذوالنون گفتند ما را وصیتی کن. گفت: ما را مشغول ندارید که در تعجب مانده اند از احسان او. وقتی وفات کرد هفتاد نفر پیغمبر را در خواب دیدند که فرمود: دوست خدا ذوالنون خواهد آمد و ما به استقبال او آمدیم. همچنین گویند هنگامی که جنازه او را می بردند گروهی از مرغان بر سر جنازه وی پر درهم بافتند چنانکه همه خلق را از سایه خود پوشیدند.
در روز دیگری بر قبر او نوشته ای یافتند که با خط انسان شبیه نبود و نوشته بود: ذوالنون حبیب الله من الشوق قتیل الله. وقتی این نوشته را پاک کردند روز دیگر دوباره پدید آمده بود. همچنین عطار می گوید چون وفات کرد بر پیشانی او با خط سبز نوشته شده بود: هذا حبیب الله مات فی حب الله و هذا قتیل الله مات بسیف الله.

آثار

  • الثقة فی الصنعة
  • الرکن الاکبر

 

عروج ملکوتی

سرانجام ابوالفیض در سال ۲۴۶ هـ در محلی به نام جیزه، واقع در مصر از دنیا رفت. او را در مقابر اهل معافر دفن کردند.

زندگینامه بابا رکن الدین شیرازی

 

به نام آفریننده عشق

 

مسعود بن عبدالله بیضاوی‌، معروف به بابا رکن‌الدین شیرازی‌، عالم و عارف قرن هشت هجری قمری است‌. تاریخ دقیق ولادت او معلوم نیست‌، ولی اهل بیضای استان فارس بوده و مؤلفِ تاریخ اصفهان‌ و ری، او را از خاندان جابری انصاری برشمرده است.

 

ویژگی ها

بابارکن الدین اصالتا اهل بیضای استان فارس‌ بود، ولی تاریخ ولادت او معلوم نیست‌. مؤلفِ تاریخ اصفهان و ری، او را از خاندان جابری انصاری شمرده است. بابارکن‌الدین از اوان کودکی به عرفان و تصوف گرایش داشت و پس از آنکه با احوال عارفان آشنایی یافت‌، به طریق سیرو سلوک گام نهاد. او خود می‌گوید: “از زمان صباوت… از خود ادراک معنایی از معانی و شأنی از شؤون توحید می‌کردم”.

بابارکن‌الدین ابتدا نزد عبدالرزاق کاشانی‌ (د۷۳۶ق‌/۱۳۳۶م‌) ، به تعلیم عرفان نظری و سلوک عملی پرداخت و پس از او از داوود قیصری (د ۷۵۱ق‌/۱۳۵۰م‌) بهره برد و نزد آن دو فصوص الحکم‌ ابن عربی‌ را خواند و نیز در حل مشکلات فصوص‌، از نعمان خوارزمی کمک گرفت. او همچنین در شیراز به محضر امین بلیانی شتافته و از وی به بزرگی یاد کرده بود و او را «شیخ المشایخ‌» می‌خواند.

درباره مذهب بابارکن‌الدین اختلاف است. برخی او را شیعه دانسته‌ و عده‌ای دیگر او را از اهل سنت شمرده‌اند. اما سنگ نوشته قبرش حاکی از شیعه بودن اوست‌. از جهت مسلک عرفانی‌، از جمله در باور به وحدت وجود، او را از پیروان ابن‌عربی دانسته‌اند.

بقعه بابا رکن‌الدین یکی از اماکن عبادت و ریاضت مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی بود. مرحوم حاجی کرباسی نیز به بابا رکن‌الدین اعتقاد تام داشت و به زیارتش می‌رفت. بزرگ دیگری که به زیارت قبر بابا رکن‌الدین می‌رفت فقیه عارف آیت‌الله سیدعبدالکریم رضوی کشمیری بود. مرحوم کشمیری از قبور علماء به قبر استادش مرحوم آیت‌الله سید علی قاضی در وادی السلام نجف و بابارکن‌الدین در قبرستان تخت فولاد اصفهان زیاد اهمیت می‌داد و این دو را ممتاز می‌شمرد و می فرمود: بابارکن الدین روح و ریحان است. من هر وقت در زندگی، مشکلی برایم رخ می‌دهد، یک سوره یاسین را برای بابا رکن‌الدین مدفون در قبرستان تخت فولاد اصفهان می‌خوانم، مشکلم حل می‌شود.

بابارکن‌الدین علاوه بر اینکه بر عرفان و تصوف اشراف کامل داشت در شعر و ادبیات فارسی و ادبیات عرب تخصص خاصی داشت به طوری که در هر دو زبان فارسی و عربی دیوان شعر دارد. بابا رکن‌الدین در زمان حیاتش در علم باطنی سرآمد علمای عصر خود بود و در یک کلام پیر معنوی اهل عرفان محسوب می‌شد.

شیخ بهایی و محمد تقی مجلسی به کرامات این عارف بزرگ بسیار اعتقاد داشتند. برای مثال شیخ بهایی و محمد تقی مجلسی زمانی که با چند نفر از دیگر صوفیان بر سر مزار بابا رکن‌الدین رفته بودند ناگهان شیخ بهایی عبای خود را بر سر کشید و به حاضران گفت: آیا شما هم صدایی را که من شنیدم شنیدید؟ حاضران پاسخ دادند: نشنیدیم. شیخ بهایی گفت: از قبر بابارکن‌الدین صدایی شنیدم که به من گفت؛ ای شیخ به فکر احوال خویش باش. از آن روز شیخ بهایی متوجه شد که مرگش نزدیک است و در خانه خود کنج عزلت گزید و به عبادت پرداخت تا اینکه شش ماه بعد از دنیا رفت.

سید عبدالکریم کشمیری در میان قبوری که در اصفهان و قبرستان تخت‌فولاد دیدند، مرقد رکن‌ الدین را بیش از دیگر قبور قابل توجه می‌ دانستند و می‌ فرمودند: «من ابتدا در تخت‌ فولاد از قبر بابا رکن‌ الدین غافل بودم اما یک بار دریافتم که جذبه‌ای مرا به سمت قبر وی می‌کشاند. حالتی که تا آن هنگام در تخت‌فولاد برایم پیش نیامده بود. رکن الدین از مرحوم … (مدفون در همان تخت‌ فولاد) قوی‌تر می‌ باشد. خواستم بفهمم ذکر او چه بود؛ الهامم شد که ذکرش “لا اله الا الله” بوده؛ او مظهر “لا اله الا الله” است.»

 

آثار

  • نصوص الخصوص فی‌ترجمة الفصوص‌
  • کنوزالرموز
  • قلندریه‌

 

عروج ملکوتی

بابارکن الدین در اصفهان درگذشت و در تخت فولاد اصفهان دفن شد. وفات او بر پایه سنگ نوشته سردر آرامگاهش، در ۷۶۹ق‌/۱۳۶۸م روی داده است. آرامگاه او که اکنون در تخت فولاد اصفهان باقی است‌، همواره محل ذکر و عبادت دراویش و صوفیه‌ بوده است‌. مقبره و آرامگاه این عارف نامدار که از آثار دوره ایلخانی است، در تکیه‌ای در تخت فولاد اصفهان قرار دارد‌.

زندگینامه قطب الدین محمد نیریزی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید قطب‌الدین محمد حسینی نیریزی (زاده ۱۱۰۰ قمری، نی‌ریز، فارس – درگذشته ۱۱۷۳ قمری، نجف، عراق) صوفی شیعه، از حکما و عرفای نامدار و برجسته ایرانی و سی‌ودُومین قطب سلسله ذهبیه در دوره صفوی و متأخر از صدرالمتألهین است.

 

ویژگی ها

تمام تاریخ‌نویسان نام او را محمد و لقب وی را قطب‌الدین ذکر کرده‌اند. وی نخست در وطن خویش به تحصیل پرداخت سپس به شیراز و اصفهان رفت و از اساتید بزرگی همچون ملاشاه محمد دارابی کسب فیض نمود و در زمینه‌های مختلف دینی و خصوصا عرفان اسلامی آثار ارزشمندی از خویش به جای گذاشت. میرزا محمد هاشم درویش شیرازی (داماد و جانشین وی در سلسله ذهبیه) و آقامحمد بیدآبادی برجسته‌ترین شاگردان سلوکی وی بودند. وی علاوه بر داشتن جایگاهی والا در تاریخ عرفان شیعی، از مهم ترین و تأثیرگذارترین اندیشمندان سیاسی اواخر دوره صفویه بود.

سید قطب‌الدین محمد نیریزی در سال ۱۱۰۰ قمری (۱۶۸۹ میلادی) در نی‌ریز، شهرستان نی‌ریز، استان فارس به دنیا آمد. مورخان نیز محل تولد او را نی‌ریز ذکر کرده‌اند. تاریخ دقیق تولد او در هیچ یک از زندگی‌نامه‌ها ذکر نشده است، اما با توجه به مقدمه کتاب وی قصیده عشقیه می‌توان دریافت که در حدود سال ۱۱۰۰ قمری اتفاق افتاده است. نسب او با ۲۶ واسطه از سیدان و بزرگان دین، به علی بن حسین زین‌العابدین (امام چهارم شیعیان) می‌رسد. همچنین نسب او با ۲۸ واسطه از طریق پدرش به علی بن ابی‌طالب (اولین امام شیعیان) می‌رسد. مادرش از خاندان موسوی بود، لذا نسب سید قطب‌الدین محمد نیریزی از جانب مادر به موسی کاظم (امام هفتم شیعیان) می‌رسد.

پس از وفات شیخ علی نقی اصطهباناتی، سید قطب‌الدین محمد نیریزی پیشوای شرعی سلسله ذهبیه (به اصطلاح قطب فرقه) و مروج آن و عهده‌دار ارشاد و راهنمایی پیروان شد. وی تا اواخر دهه ۱۱۳۰ قمری به تحصیل و کسب علوم دینی نزد علما و بزرگان علم و عرفان آن زمان ادامه داد و با اینکه در آن زمان قطب سلسله ذهبیه بود، کسب علم را رها نکرد. سید قطب‌الدین محمد نیریزی برای تکمیل تحصیلات خود در ادبیات عرب، فقه، حدیث و حکمت به شیراز مهاجرت کرد.

گفته می‌شود در سال‌های ۱۱۲۵ و ۱۱۲۶ قمری در مسجد جامع شیراز به تدریس علوم دینی و عرفانی می‌پرداخته است. احتمالا در این دوره شروع به شاگردی نزد ملاشاه محمد دارابی و ملاّ محمد على سكّاكى شيرازى (متوفی اواسط قرن ۱۲ قمری) کرده است. پس از آن عازم نجف شد. از آنجایی که سید قطب‌الدین محمد نیریزی در سال ۱۱۲۹ قمری در کوفه بوده، باید در حدود سال ۱۱۲۸ قمری به عراق رفته باشد. به گفته خود سید قطب‌الدین محمد نیریزی، وی در سال ۱۱۲۹ قمری در مسجد کوفه با سید هاشم بحرانی ملاقات کرد و شیفته علم و کمالات او شد و برای مدتی به شاگردی او مشغول گشت.

سید قطب‌الدین محمد نیریزی، چنانکه خودش در برخی از آثارش گفته است، پس از مدتی به ایران بازگشت و در سال ۱۱۳۰ قمری در قزوین بوده است. در قزوین نزد میر ابراهیم قزوینی (متوفی ۱۱۴۴ قمری) شاگردی را آغاز کرد. سید قطب‌الدین محمد نیریزی علاوه بر تحصیل، نسخه خطی دعای صباح را که میر ابراهیم قزوینی به خط کوفی نوشته بود، نسخه برداری کرد و کتاب «منظومه صرفيه و نحويه علويه» خود را نیز در آنجا تنظیم و تکمیل کرد.

پس از آن عازم مشهد مقدس شد و در آنجا با میر محمد تقی خراسانی (متوفی ۱۱۳۸ قمری) ملاقات کرد. پس از مدتی به همراه میر محمد تقی خراسانی از مشهد به اصفهان آمد. سید قطب‌الدین محمد نیریزی باید قبل از حمله افغان‌ها یعنی قبل از ۱۱۳۴ قمری وارد اصفهان شده باشد. زیرا علاوه بر اینکه بیشتر منابع از حضور سید قطب‌الدین محمد نیریزی در اصفهان پیش از آن تاریخ یاد کرده‌اند، وی مدتی نیز در اصفهان نزد ملا محمد صادق اردستانی کسب علم کرده است.

به هر حال در حدود سالهای ۱۱۳۱ و ۱۱۳۲ قمری وارد اصفهان شد و از محضر ملا محمد صادق اردستانی و آقا خلیل اصفهانی استفاده کرد و تا اوایل دهه ۱۱۴۰ قمری در آنجا زندگی کرد. او در سیاست نیز تبحر داشت، از جمله نامه‌ای به شاه سلطان حسین نوشته و او را از وضعیت و خطرات موجود آگاه ساخته و حمله افغان‌ها را نیز پیش بینی کرده بود. علاوه بر این، چنانکه خود وی نیز اشاره کرده، در شهرهای اصفهان، شیراز، قزوین و کاشان نزد بسیاری از علما و اساتید آن روزگار به کسب علم و شاگردی پرداخته است.

سید قطب‌الدین محمد نیریزی در یکی از سخت‌ترین، پرتلاطم‌ترین و بحرانی‌ترین دوران صفویه در اصفهان زندگی می‌کرده است. بنابر آنچه در کتاب‌هایش گفته، معلوم است که او سال‌ها پس از اشغال اصفهان توسط افغان‌ها در آنجا زندگی می‌کرده است. او از نجات خود و خانواده‌اش از بلایا گفته، از فتح مجدد اصفهان و ورود شاه تهماسب دوم که در سال ۱۱۴۱ قمری اتفاق افتاده نیز سخن به میان آورده است. بنابراین می‌توان گفت که وی تا حدود سال ۱۱۴۲ قمری در اصفهان بوده است.

سپس از اصفهان به شیراز بازگشت و حدود دو دهه در آنجا زندگی کرد. در آنجا به نوشتن و تالیف مشغول بود، شاگردانی نیز داشت، موعظه می‌کرد و آنها را راهنما بود. در این مدت به زادگاهش نی‌ریز سفر کرد و گفته می‌شود مدتی در آنجا نیز به تدریس می‌پرداخته است. احتمالاً به دلیل آشفتگی اوضاع در شیراز در سالهای ۱۱۵۶ تا ۱۱۵۸ قمری، سید قطب‌الدین محمد نیریزی مدتی به جزیره خارگ رفته است.

او در اوایل دهه ۱۱۶۰ قمری عازم نجف و در سال ۱۱۶۳ یا ۱۱۶۴ قمری به آن شهر رسیده است. سید قطب‌الدین محمد نیریزی باقی عمر خود را در نجف ماند. در آنجا به شعرسرایی و آموزش و تربیت شاگردان مشغول بود. می‌گویند شب‌ها در آنجا جلساتی برپا می‌کرد و اسرار عرفانی را برای مشتاقان می‌گفت. او بیشتر آثار خود را در نجف نوشته است.

سید قطب الدین به میرزا محمد هاشم می گفت: هنگامی که به واسطه شقاقلوس انگشت تو را قطع کردند من بودم که در دلت گفتم: انگشت بر مهر دیوانیان میزنی و وقتی که از شیراز بیرون آمدی نیز من بودم که 6 هزار وجه در جیب تو ریختم.

 

شاگردان

  • محمد هاشم درویش ذهبی شیرازی
  • ملا محراب گیلانی
  • آقا محمد بیدآبادی
  • محمدباقر عبدالصالح شیرازی
  • شیخ احمد احسایی
  • شیخ جعفر نجفی، معروف به «خاتم المجتهدین»
  • میر محمد علی کاشانی اصم
  • شیخ محمد احسایی

 

آثار

  • فصل الخطاب
  • كنز الحكمه
  • شمس الحكمه
  • مصباح الولايه
  • قصیده عشقيه
  • رساله در معارف الهى

 

عروج ملکوتی

سید قطب‌الدین محمد نیریزی در دهه آخر عمر به نجف رفت و بقیه عمر را در آنجا گذراند. سرانجام در ۱۸ شعبان ۱۱۷۳ قمری (۵ آوریل ۱۷۶۰ میلادی) در آنجا درگذشت و در قبرستان وادی‌السلام به خاک سپرده شد.

زندگینامه موسی سدرانی

 

به نام آفریننده عشق

 

شیخ موسی سدرانی از صوفیان و اکابر اصحاب شیخ ابومدین است.

 

ویژگی ها

گفته اند که وی در هر شبانه روز هفتاد هزار ختم قرآن می کرد. بعضی گفته اند ایشان به دلیل بسط زمان می توانستند این تعداد ختم قرآن کنند. برای شیخ حادثه دیگری نیز نقل می کنند و آن اینکه ایشان در یک روز جمعه برای غسل به رود دجله وارد می شوند اما پس از اینکه سر از آب بیرون کرد فهمید که در مکان دیگری قرار دارد و وقتی از کسی پرسیدند اینجا کجاست او گفت: نیل مصر است!

او در همانجا با دختر یکی از مصریان ازدواج کرده و سه فرزند می آورد و هفت سال بر او می گذرد. روزی به کنار نیل آمد و در آب غوطه خورد. هنگامی که سر از آب بیرون کرد دید در دجله قرار دارد! جامه هایش نیز همچنان همانجا مانده بود و برای اقامه با دوستان به مسجد رفت. او در همانجا غذا خورد و داستان خودش را برای دیگران بازگو کرد.

در آن هنگام گفت که من در تفکر آیه «کان مقداره الف سنه» بودم و دیگری به او گفت این لطفی بوده از جانب خدا برای تو تا بسط زمان را برای تو فراهم کند و ثابت کند که گذشت چنین زمانی با سرعت زیاد امکان پذیر است.

محی‌الدین عربی می‌گوید: وقتی پس از نماز مغرب در منزل خود در (اشبیلیه) نشسته بودم و تمنای وصول به شیخ ما (ابومدین) به من دست داد و در خاطرم گذشت که کاش او را می‌دیدم. بعد از نافله نماز مغرب، همین‌که سلام نماز را دادم ابو عمران موسی سدرانی (به طی الارض) بر من داخل شد و سلام کرد و در کنارم نشست.

گفتم: از کجا می‌آیی؟ گفت: از بُجایه، از نزد شیخ ابومدین می‌آیم که از نظر مکانی 45 روز فاصله بود. پرسیدم: چه وقت او را دیده‌ای؟ گفت: نماز مغرب را با وی خوانده‌ام، پس فرمود: از ذهن محی‌الدین عربی در اشبیلیه، چنین خطور کرده است. همین‌ الان نزد او برو از طرف من به وی چنین و چنان بگو و دوستی‌ام را به او خبر بده. به او بگو: اجتماع میان ارواح بین من و تو درست آید و واقع گشت، اما اجتماع بین جسم‌ها را خداوند در این سرا منع کرده است.

زندگینامه ابومدین مغربی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابومدين شعيب بن حسین انصارى (متوفای: 588 تا 593ق)، صوفی و عارف مشهور سده 6 قمری در اندلس می باشد.

 

ویژگی ها

از زادروز او اطلاع دقيقى در دست نيست، اما از آنجا كه منابع موجود به سالخوردگى او در هنگام وفات اشاره دارند، مى‌توان گفت كه ولادت او در نخستين يا دومین دهه سده 5ق، بوده است. درباره زادگاه او نيز اختلاف‌ نظر است. برخى، مولدش را حصن منتوجب دانسته و به آنجا منسوبش داشته‌اند و بعضى ديگر او را به قريه قنطيانه منسوب كرده‌اند.

یکى از مريدان ابومدين، محمد بن ابراهیم انصارى به نقل از خود وى گفته است كه در خردسالى، پدر را از دست داده و در پناه برادرانش مى‌زيسته است و آنان نيز او را به چوپانى گماشته بودند، ولى او از این كار ناخشنود بوده و رغبت به آموختن تعاليم دين و شناخت شرايط و احكام عبادات داشته است؛ از اين‌ رو بر آن شد تا شبانى را رها سازد. سرانجام با وجود ممانعت برادر بزرگ، خانه را ترك كرد و از زادگاه خود بيرون شد.

مدتى در سياحت بود و به قول حسن غافقى، مريدى كه 30 سال با ابومدين مصاحبت داشته است، نخست از طريق دريا رهسپار مغرب شد. پس از این سفر، به اشبيليه بازگشت و سپس به شريش و از آنجا به جزيره خضراء سفر كرد و پس از آن از راه دريا به سبته رفت و در آنجا گاهى نزد ماهى‌گيران اجير شد و سرانجام به مراكش كوچ كرد.

در مراكش، نام وى را در زمره سپاهيان نوشتند و به اندلس بردند. اگر درست باشد كه با شيخ ابوسعود اندلسى آشنا بوده و يا نزد او سلوك داشته است، این آشنايى مى‌بايست مربوط به همین دوره باشد. به‌هرحال ظاهرا در اندلس بوده است كه آوازه مشايخ و فقيهان فاس را شنيده و برای كسب فضل و دانش به آنجا رفته است، اما در فاس از مجلس درس فقيهان و واعظان چندان بهره‌اى نمى‌برده است، تا آنكه به حلقه درس على بن حرزهم پيوست و چون سخنان او را گرم و گيرا يافت، مدتى ملازم مجلس و درس او شد.

وى کتاب معروف «الرعاية لحقول الله» حارث محاسبى را نزد ابن حرزهم سماع كرد. و احتمال دارد كه آشنايى او با «إحياء علوم الدين» و روش عرفانى ابوحامد غزالى نيز حاصل نشست و برخاست با ابن حرزهم بوده باشد، زيرا به قولى، ابومدين «احياء» را نيز از همو استماع كرده است. ظاهرا در همین ايام، ابومدين از مجلس درس ديگر مشايخ مشهور فاس نيز بهره مى‌گرفت؛ چنان‌كه نزد على بن غالب فاسى، سنن ترمذى را استماع كرد و به حفظ آن توفيق يافت و نزد وى و نزد ايوب بن عبدالله فهرى فقه آموخت.

ابومدين در دوران اقامت در فاس، بر كنار ساحل، خلوتگاهى داشته است و چون از مجلس درس مشايخ فاس مطلبى يا نكته‌اى فرا مى‌گرفته، به خلوتگاه خود پناه مى‌برده و در آن باره به تفكر و تأمل مى‌پرداخته است. علاوه بر آنچه گذشت، او در همین روزگار محضر ابوالحسن سلاوى را هم دريافته و نزد ابوعبدالله محمد دقاق به سلوك پرداخته است. گفته‌اند كه ابومدين، نخست از دقاق، معارف صوفيه را آموخته و از دست او خرقه گرفته است، اما تعلق كلى و كامل او به هزمیرى، از مشايخ امى مغرب بوده است.

ابومدين، آوازه بزرگى و كرامات ابویعزى را در فاس شنيده و به ملاقاتش شتافته بود و ديدار كوتاه چند روزه‌اى كه با این پير مغربى داشت، تأثيرى شگرف بر باطن او به جاى گذارد. ابویعزى، به قابليت فراوان او پى برد و او را از خواص شاگردان خود قرار داد. ابومدين، از او اجازه ارشاد گرفت و در تمامى عمر همواره به بزرگداشت ياد وى اهتمام داشت و او را قرين اویس قرنى مى‌دانست.

چنين مى‌نمايد كه ابومدين پس از ملاقات با ابویعزى، ناحيه فاس را كه ظاهرا چندان دلبستگى بدان نداشت، ترك گفته و روانه مكه شده است. گویا در همین سفر، در عرفه با شيخ عبدالقادر جيلانى آشنا شده و از او حديث شنيده و از دست وى خرقه پوشيده است. احتمال مى‌رود كه در همین سفر، در مكه با شيخ احمد رفاعى نيز آشنا شده باشد. به‌ هر حال، چنانكه گذشت، وى پيش از این نيز با تصوف در شرق جهان اسلام آشنايى‌ هایى داشته و کتاب «الرعاية» حارث محاسبى و «احياء العلوم» غزالى را نزد ابن حرزهم خوانده بوده است.

پس از سفر مكه، ابومدين به روايتى مستقيما به بجايه رفت و به قولى ديگر نخست به تلمسان و از آنجا به بجايه رفت و در آنجا اقامت گزيد. وى در بجايه به ارشاد پرداخت. مريدان بسيارى در اطراف او گرد آمدند و در بزرگداشت شيخ مغرب مبالغه می‌كردند و حتى مى‌پنداشتند كه خداوند، حب او را بر اهل زمین مقدر و مسلم داشته است.

گفته‌اند كه او نزدیک به هزار و به روايتى 12 هزار سالك تربيت كرد كه هر یکى را كراماتى بوده است. در میان مريدان او افرادى از اصناف و طبقات گوناگون، از فقيه و محدث و قاضى تا صوفى و ملامتى و حتى اشخاص امى ديده مى‌شد و این نكته دليل بر وسعت مشرب و توانايى‌هاى ابومدين در شناخت احوال گوناگون و میزان قابليت‌هاى فكرى و روحى اشخاص است. از همین رو بسيارى از بزرگان صوفيه و خانقاهيان مغرب نسبت تربيتشان را به او مى‌رسانند. از مريدان ممتاز ابومدين كه راویان معارف و گفتارهاى او نيز بوده‌اند، مى‌توان از ابواحمد نارى، ابوجعفر ابن سراج، ايوب فهرى، عبدالرزاق جزولى و محمد انصارى را نام برد.

حلقه وسيع مريدان ابومدين را اعم از آنان كه محضر او را دريافته‌اند يا به واسطه، با او پيوندى معنوى داشته‌اند، نبايد از وجود دو صوفى مشهور ديگر، ابن سبعين و ابن عربى خالى تصور كرد. ابن سبعين ظاهرا در روزگارى كه در مغرب اقامت داشته، با آثار و آراء ابومدين و شايد هم با مريدان و خليفگان وى آشنا شده بوده و اينكه گفته‌اند كه ابن سبعين به طريق ابومدين خرقه پوشيده است، حكايت از ارتباط او با طريق ابومدين دارد. با اين‌ همه، اگر نسبت این قول به ابن سبعين استوار باشد، شايد بتوان گفت كه وى چندان پيوندى با طريقه ابومدين نداشته است، اما ابن عربى ابومدين را نه تنها شيخ خود شمرده، بلكه او را «زبان تصوف» و احياكننده طريقت در بلاد مغرب دانسته و با لقب «شيخ الشيوخ» از او ياد كرده و بالاتر از آن در عرصه عرفان او را چون قطب و امام و از زمره رجال الغيب شناسانده است.

وی را صاحب کرامات و قطب سلسله علیه دانسته اند. شاه نعمت الله ولی در مورد او می گوید:

شیخ ابی مدینست شیخ سعید   که نظیرش نبود در توحید

یکی از اولیاء الله می گوید: شنیدم یکی از این طایفه گفت ابلیس را به خواب دیدم و از او در مورد ابومدین پرسیدم. شیطان گفت: مثل من با او چون چیزی در خاطر او اندازم مثل بول کردن در دریا است. همچنین آمده است که گروهی دست ابومدین را می بوسیدند و از او پرسیدند: از این دست بوسی ها متاثر نمی شوی؟ گفت: حجرالاسود چگونه متاثر می شود با اینکه پیامبران و بزرگان آن را بوسیدند؟ من هم حکم حجرالاسود را دارم.

منقول است گروهی از کافران ابومدین را دستگیر کرده و او را به کشتی خود بردند و او دید که جمعی از مسلمانان در کشتی اسیر شده اند. چون کافران قصد حرکت کردند لنگر کشیدند اما هر چه تلاش کردند نتوانستند کشتی را حرکت دهند. آنها با خود گفتند شاید این قضیه به خاطر شیخ ابومدبن باشد. او را بیرون کنیم تا کشتی حرکت کند. وقتی می خواستند او را از کشتی بیرون کنند او مخالفت کرد و گفت باید همه مسلمانان با من خارج شوند وگرنه از کشتی خارج نمی شوم. چون آنها مجبورا این کار را انجام دادند کشتی فورا حرکت کرد.

مقام ابومدین وقتی بیشتر مشخص می شود که ابن عربی نه تنها او را شیخ و مراد خود می گوید، بلکه او را زبان تصوف و احیاکننده طریقت در بلاد مغرب می داند و لقب “شیخ الشیوخ” و در جای دیگر او را از رجال الغیب و شیخ المشایخ می خواند.​

از شخصی نقل است: مردی نزد ابومدین مغربی آمد و من با جماعتی نزد وی بودم. آن مرد به درد چشمی مبتلا شده بود که در اثر آن مانند زنی در حال زاییدن فریاد می‌کشید. شیخ وقتی او را دید، دست مبارکش را بر چشمان آن‌ مرد نهاد. در حال، درد از چشمان او برخاست و مانند مرده‌ای به خواب رفت. آن‌گاه برخاست و با جمع از آنجا خارج شد در حالی که دیگر از درد بر او اثری نبود.

نقل است: شبی ابومدین را در مکانی دیدند و شبی دیگر او را در بجایه دیدند با اینکه فاصله بین آن دو قریه، ۴۵ روز راه بود!

 

آثار

  • آداب الصحبة
  • حرز الاقسام
  • عقيدة
  • بداية المريدين
  • رسالة في السلوك

 

عروج ملکوتی

شيخ مغرب ظاهرا در اواخر 594ق، به‌سوى مراكش روانه شد و پيش از آنكه به آنجا برسد در نزدیکى تلمسان در قريه عباد بيمار شد و درگذشت. پس از دفن، ابومدين حرمت خاص يافت. محمدناصر بن منصور موحدى، بر فراز خاک ابومدين ضريحى گذارد و سلطان ابوالحسن مرينى، مزار او را توسعه داد و مسجدى در جوار آن بنا كرد كه به مسجد سيدى ابومدين معروف شد.

زندگینامه نجم الدین کبری

 

به نام آفریننده عشق

 

مولانا ابو عبداللّه احمد بن عمر بن محمد بن عبداللّه خیوقی خوارزمی کنیه ابوالجناب و ملقب به نجم‌الدین و طامةالکبری و مشهور به شیخ ولی‌تراش از صوفیان ایرانی و از درخشان‌ ترین چهره‌های عرفان اسلامی شیعی سده‌های ششم و هفتم هجری قمری است.

 

ویژگی ها

خوارزمی در سال ۵۴۰ هجری قمری در یکی از اصیل‌ترین طوایف خیوه که دارای عنوان علمی و اجتماعی بودند دیده به دنیا گشود. ایام طفولیت را در دامن مادری عارفه گذرانید و پس از دوران کودکی علم‌آموزی را از حوزه علمی زادگاهش آغاز نمود. در همان ایام درد طلب دامن‌گیرش شد. به تهذیب و تزکیه نفس به شیوه عارفان نزد پدر بزرگوارش که از اجله مشایخ عارف نامی شیخ ابویعقوب یوسف همدانی بود پرداخت.

با گذشت زمانی کوتاه شخصیت علمی او در همان ایام جوانی مورد توجه خاص اساتید حوزه علمی خوارزم قرار گرفت به اصلاح دید پدر و استادان خویش به سیر و سیاحت پرداخت. اتفاقا به مصر رسید. پس از مدتی اقامت و تدریس سعادت رفیق شفیق او گشت به‌ صحبت شیخ‌الشیوخ روزبهان وزان مصری (ایشان با روزبهان بقلی شیرازی فرق دارند.) که از اجله خلفای عارف نامی شیخ ابونجیب عبدالقاهر سهروردی بود رسید که درباره آن بزرگوار، می‌فرماید:

اکثر اوقات مستغرق تجلی حق و حیران مشاهده جمال مطلق بود. چون به صحبت او رسیدم به ریاضت اشتغال نمودم و مدتی در خلوت بودم تا ابواب فتوحات غیبی بر من گشادن گرفت و سعادت انس با عالم قدس دست داد و خلوات متعاقب به سر بردم تا آتش قدس مستور که: من عرف الله کل لسانه (از مولی‌ الموالی علی امیرالمؤمنین وارد است من عرف الله سبحانه کل لسانه) عبارت از آن است و کشف مشهور که: من عرف اللّه طال لسانه اشارت بدان است حاصل شد. حالات من در نظر شیخ پسندیده آمد و مرا به فرزندی قبول کرد و سرپوشیده خویش به من داد و مرا از آن دختر دو پسر حاصل شد.

شیخ در حوزه علمی ابومنصور تلمذ نمود. مباحثه کتاب شرح السنه به اتمام می‌رسید، روزی در حوزه ابو منصور در حالی که با جمعی از ائمه و مشایخ تبریز به بحث سرگرم بودند، ناگاه شیخ و اصل بابا فرج تبریزی که از اکابر مشایخ طریقت و اولیاء اخفیا بود وارد مجلس درس شد. با ورود آن بزرگوار به حوزه درس و بحث ابومنصور، نجم‌الدین مجذوب او می‌شود به حدی که ادامه مباحثه برایش غیرممکن می‌گردد، بابا فرج نیز نظری به او افکنده در حالی که تبسمی به لب داشت مجلس را ترک می‌کند. نجم‌الدین می‌فرماید: به کلی از دست رفتم و از استاد خود امام پرسیدم که این درویش چه کسی است؟ امام گفت: او از مجذوبان است و بابا فرج نام دارد.

نجم‌الدین آن شب را با یاد و خیال بابا فرج به سر می‌برد که چگونه بابا فرج با یک نگاه آتش به جانش افکنده است، صبح چون روزهای گذشته به نزد استاد می‌رود، این‌بار نه برای تلمذ و فراگیری بلکه از صیادی که او را صید نموده سخن به دل دارد.
از او که با نگاه و تبسمی دلش را ربوده است. نجم‌الدین می‌رود تا شاید گره این مشکل به دست محدث بزرگ گشاده شود. ابومنصور را می‌گوید: ‌ای شیخ، بابا فرج ما را صید کرده است و به سلسله شوق قید کرده لطف فرمائید تا در خدمت برویم و او را بیابیم باشد که از بابا فرج، فرجی حاصل شود.

ابومنصور پیشنهاد برجسته‌ترین شخصیت حوزه علمی خویش را پذیرفته با جمعی از اکابر ائمه و مشایخ حدیث که در حوزه‌اش تلمذ می‌نمودند عازم خانقاه بابا فرج می‌شوند. اجازه تشرف به وسیله بابا شاذان خادم خانقاه بدین‌صورت داده شد: اگر آن‌چنان‌ که به درگاه خدای می‌روند توانند پیش من آمدن.

نجم‌الدین که مست فیض نظر او بود کلام اسرارآمیز بابا فرج را درک نموده دستار از سر نهاد به غیر ازار (یعنی شلوار) هر چه پوشیده بود بیرون آورد، دست بر سینه نهاده شرف حضور یافت، بعد از مراقبه‌ای کوتاه حال بر بابا فرج متغیر گشت. عظمتی در صورت او پدید آمد و چون قرص آفتاب روشن و متلالی گشته دوتائی که به تن داشت منشق شده بعد از لحظه‌ای آن جامه را که از عظمت غلبات شوق ذات و صدمات تجلیات منشق شده بود بر نجم‌الدین پوشانید و خطابش فرمود: تو را وقت خواندن نیست که تو سر دفتر جهان خواهی شد.

نجم‌الدین به اشارت بابا فرج دلش از نقوش پاک شد و دوات و قلم از دست بینداخته به خلوت نشست، دل را آئینه فتوحات غیبی یافت، پس از اعتکاف کوتاهی در خانقاه بابا فرج به طلب کامل مکملی از تبریز خارج شد، نسیم عنایت الهی وزیدن گرفت. به راهنمائی سعادت سرمدی در بدلیس دست ارادت به نورالوری شیخ عمار یاسر بدلیسی که از اعاظم مشایخ و اکابر اولیاء بود داد. و به ریاضات و مجاهدات اشتغال ورزید. از برکات انفاس و توجهات آن بزرگوار بر اسرار مکاشفات و مشاهدات اطلاع یافت. خود می‌فرماید: از حال به محول الاحوال پرداختم‌.

مدتی را به دید و بازدید با مقامات علمی شریعت و شیوخ طریقت مصر اشتغال داشت. سپس در سن ۳۵ سالگی به سال ۵۷۵ هجری قمری عازم زادگاهش گردید. با ورود به خیوه -جرجانیه امروز- پس از مستقر شدن و دید و بازدید در خانقاهی به تدریس علوم اسلامی پرداخت.حوزه درسش چنان مورد استقبال طلاب علوم و معارف اسلامی واقع شد که در‌ اندک زمانی آوازه آن به مراکز علمی آن روز رسید، شخصیت‌های علمی برای دیدار این استاد تازه‌ نفس عازم خوارزم می‌شدند و چون دیگر تلامذه در آن حوزه علمی تلمذ نموده استفاده می‌کردند.

شیخ نجم‌الدین در کنار تدریس علوم اسلامی به تربیت طالبان راه و شیفتگان قرب خدا پرداخت و عاشقان سیر و سلوک از گوشه و کنار بلاد اسلامی عازم خوارزم می‌شدند تا هستی خویش را به آتش عشق او بسوزانند، شیخ طالبان را تحت تعلیم و تربیت قرار داده تا آتش به جان‌ها افکنند، سوختگان وادی عشق که‌ حلقه ارادتش را بگوش می‌کشیدند و طبق سنت مشایخ طریقت به ریاضات و مجاهدات می‌پرداختند در‌ اندک زمانی کار سلوکشان به اتمام رسیده عازم بلاد اسلامی می‌شدند تا به تربیت طالبان و ارشاد قابلان همت نمایند.

نجم‌الدین کبری ابر مرد تاریخ عرفان از درخشان‌ترین چهره‌های عرفان اسلامی شیعی سده‌های دوازدهم و سیزدهم میلادی و ششم و هفتم هجری قمری است. نجم‌الدین در طی مراحل سلوک بسیاری از بزرگان عرفا و مشایخ زمان خویش را درک نموده نزد هر یک از آن شخصیت‌های علم و فضیلت استفاده‌های سرشاری برده است و بعد آموزگار یک سلسله کامل از‌ اندیشمندان، دانشمندان، مستفیضان از فیوضات قرآن کریم، فقه‌شناسان، حدیث‌شناسان، فیلسوفان، حکیمان و شاعران گردید.

شیخ نجم‌الدین کبری درباره انتساب خود به مشایخ و پیران بزرگوارش فرموده است که خرقه از دست شیخ‌الوری اسماعیل قصری پوشیده‌ام و در اجازاتی که جهت فارغ‌التحصیلان حوزه علمی معنوی خویش مرقوم داشته این خرقه را به عنوان خرقه اصل خود معرفی کرده، مشایخ آن را معنعن به ساحت قدس ولی تابعین مصباح موحدین کمیل بن زیاد نخعی یار شهید و صاحب اسرار علی امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) بیان فرموده است.

در شرح مقامات حضرت شیخ نجم‌الدین کبری مذکور است که وقتی حضرت شیخ در بیابانی ذکرگویان رفته‌اند ناگاه ذکر بر او مستولی شده مغلوب ذکر گشته و از غلبات و عظمت حضور مذکور و صدمات کلی مست شده و چرخ می‌زده و ذکر می‌گفته است. اتفاقا چاهی در راه بود شیخ در آن چاه افتاده‌اند و خداوند چند شیر را فرستاده بر سر آن چاه آمدند و دست در پای یکدیگر زده‌اند و یکی پای را فروگذاشته سوی شیخ و حق تعالی خطاب فرموده که یا ابا الحارث دست در پای شیر زن و از چاه هستی یوسف‌وار بیرون آی.

نجم‌الدین با یک نگاه آتش به جان‌ها می‌زد سوزی در دل‌ها می‌نهاد که درمانی جز وصال نداشت آن‌قدر در آتش نگاه پرفروغ او می‌سوخت تا خاکستر خودی ننگینش را بر سر کوی قرب به باد داده، خلعت تشرف به کعبه وصال می‌پوشید و خود را در کنار یار احساس می‌کرد و آنگاه رحمت لقاء‌ الله را احساس می‌نمود.

بارقه نگاه شیخ سالک را به عالم جبروت و جلوه صفات الهی عروج می‌داد عاشق سینه چاکی که جز عشق سرمایه‌ای نداشت تمام هستی‌اش عشق بود و الفبائی جز حرف ع، ش، ق عشق را فرا نگرفته بود در عروج به ملکوت اعلی عاشقان را به راز و نیاز مشغول می‌دید که نماز عشق می‌گزارند.

نجم‌الدین را ولی‌تراش خواندند چون در غلبات وجد نظر مبارکش به هرکه می‌افتادی نه تنها آتش به جانش می‌زد بلکه به مرتبه ولایت می‌رساندش‌. چنانچه گفته‌اند بازرگانی به قصد تفریح به خانقاه شیخ راه یافت در آن لحظه شیخ را حالتی قوی بود نظرش بر آن بازرگان افتاد و او را به مرتبه ولایت رساند شیخ از او پرسید در کدام مملکت زندگی می‌کنی؟ گفت فلان جا، شیخ وی را اجازه ارشاد نوشت تا در وطن خویش مردم را ارشاد کند.

فرید‌الدین عطار نیشابوری که از بزرگ‌ترین پرورده‌های‌ مکتب عرفان کبروی است در آثار خویش به عظمت مقام پیر و مرادش شیخ نجم‌الدین کبری اشاره نموده است و اشعاری را سروده که در آن شیخ را با عنوان کبیر یاد فرموده است:
خواجه گوید سر مظهر گوش کن‌   جام از مظهر بگیر و نوش کن‌
بودم‌ اندر پیش نجم‌الدین شبی‌   آن که جز مرغان نبودش هم لبی‌
مایل هروی می‌نویسد: می‌گویند وقتی نجم‌الدین کبری در خوارزم آفتابه گلی به دستش بوده می‌خواست وضو بسازد به حیرت رفت و همان‌طور آفتابه به دستش بود بعد از لحظه یک‌باره آفتابه به زمین‌ رسید گفت الحمدلله، مریدان از موضوع پرسیدند که سبب مکث و تفکر شیخ چه بود؟ شیخ نجم‌الدین کبری گفت: من می‌دیدم که فخر رازی هنگام وفات می‌خواهد جان به جان آفرین تسلیم کند با شیطان در مجادله فکری گرفتار است و شیطان می‌خواست او را در بحث و استدلال مجاب کند و ایمان او را به غارت برد ولی دیدم که شیطان مغلوب شد و فخر‌الدین‌ رازی ایمان به سلامت برد وقتی که مریدان او همان روز و ساعت را معلوم نمودند که با همان ساعت و روز امام فخر‌الدین‌ رازی فوت شده است‌.
نقل است: روزی سخن از اصحاب کهف می‌رفت‌. شیخ سعدالدین حموی را به خاطر گذشت که آیا در این امت نیز کسی هست که سخن وی در سگ اثر کند. نجم الدین به نور فراست بدانست. برخاست و نظری به یکی از سگان کرد و آن سگ در حال بخشش یافت و متحیر و بیخود شد و روی از شهر بگردانید و به گورستان رفت و سر بر زمین می‌مالید تا آورده‌اند که هر کجا که می آمد و می‌رفت قریب پنجاه یا شصت سک گرداگرد او حلقه می‌کردندی و دست پیش دست نهادندی و آواز نکردندی و هیچ نخوردندی و به حرمت بایستادندی‌. عاقبت در آن نزدیکی بمرد و شیخ فرمود تا وی را دفن کردند و بر سر قبر وی عمارت ساختند.
طریقت کبرویه منسوب به شیخ شهید نجم‌الدین کبری است که نسبت خرقه ارشاد و خلافت ایشان به واسطه شیخ‌الوری کهف‌الدین اسماعیل قصری به کمیل بن زیاد نخعی تابعی مشهور و یار شهید علی امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) می‌رسد.

اساتید

  • شیخ حسن جامی
  • شیخ ابراهیم
  • شیخ اسماعیل حلبی
  • شیخ اسماعیل کوفی
  • شیخ اسماعیل رومی
  • شیخ‌ اسماعیل بغدادی‌

شاگردان

 

عروج ملکوتی

نسیم بی‌نیازی الهی وزیدن آغاز کرد، قوم غارتگر وحشی تاتار به خوارزم می‌رسیدند. شیخ نجم‌الدین اصحاب و مریدان کامل را که می‌بایستی فردا میراث‌دار عرفان عظیم او باشند امر فرمود که به بلاد خویش روند. آنان از ساحت اقدس پیر خویش استدعای عاجزانه نمودند تا شیخ بر آنها منت گذارده خوارزم را ترک کند لکن شیخ می‌فرماید: مرا اذن نیست و می‌باید در اینجا شهید شوم‌.

چنگیز و اولادش قبل از رسیدن به خوارزم در بخارا توقفی نمودند و قاضی‌خان را که اعلم علمای آن دیار بود با خویش به خوارزم آوردند و چون به خوارزم رسیدند قاضی‌خان به آن‌ها گفت که سلطان‌المشایخ شیخ نجم‌الدین کبری اینجاست با ایشان و مریدان ایشان گستاخی نتوان کرد، پسران چنگیز خان که سرخیل آن لشکر بودند قاضی‌خان را به رسالت نزد حضرت شیخ فرستادند که ما را با شما و مریدان شما کاری نیست. شیخ لطف فرمایند تا متعلقان و مریدان بیرون آیند که مبادا ندانسته امری واقع شود. قاضی آمد و پیغام گزارد.

شیخ در جواب فرمود: که هفتاد سال در زمان خوشی با خوارزمیان بودم. در وقت ناخوشی از ایشان تخلف کردن بی‌حرمتی باشد لشکر به خوارزم حمله کرد شیخ نجم‌الدین کبری با شهامت و ایمانی ذاتی در برابر دشمن دلیرانه به جنگ پرداخت تا عاقبت به سن ۷۸ سالگی در سال ۶۱۸ با تیری که به سینه مبارکش زده شده به ملاء اعلی عروج فرمود.

 

زندگینامه ابوالفضل حسن

 

به نام آفریننده عشق

 

عطار درباره او می گوید: آن حامل امانت آن عامل دیانت آن عزیز بی‌زلل آن خطیر بی‌خلل آن سوخته حب الوطن شیخ ابوالفضل حسن رحمة الله علیه. یگانهٔ زمان بود و لطیف جهان و در تقوی و محبت و معنی و فتوت درجهٔ بلند داشت و در کرامت و فراست از اندازه بیرون بود و درمعارف و حقایق انگشت نما بود و سرخسی بود و پیر شیخ ابوسعید ابوالخیر او بود.

 

ویژگی ها

نقل است که هر وقت که شيخ ابوسعيد را قبضی بودی گفتی اسب زين کنيد تا به حج رويم به مزار او آمدی و طواف کردی تا آن قبض برخاستی و نيز هر مريد شيخ ابوسعيد که انديشه حج تطوع کردی او را به سر خاک شيخ ابوالفضل فرستادی گفتی آن خاک را زيارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود تو حاصل شود.

نقل است که کسی را شيخ ابوسعيد قدس الله سره پرسيد که اين همه دولت از کجا يافتی گفت: بر کنار جوی آب میرفتم پير شيخ ابوالفضل از آن جانب ديگر میرفت چشمش بر ما افتاد اين همه دولت از آنجاست. نقل است که از شيخ ابوسعيد ابوالخير که گفت: به سرخس شدم پير ابوالفضل را گفتم که مرا آرزوی آن است که تفسير يحبهم و يحبونه را از لفظ تو استماع کنم. گفت: تا شب درآيد که شب پرده سر بود چون شب درآمد گفت: تو قاری باش تا من مذکر باشم.

من يحبوهم و يحبونه برخواندم هفتصد تفسير کرد که مکرر نبود و يکی مشابه نشد تا صبح برآمد او گفت: شب برفت و ما هنوز از اندوه و شادی ناگفته و حديث ما به پايان نرسيد. گفتم سر چيست گفت: تویی. گفتم سر سر چيست گفت: هم تویی. نقل است که شيخ را گفتند باران نمیبارد دعا کن تا باران بارد آن شب برفی بزرگ باريد. روزی ديگر گفتند چه کردی گفت: ترينه وا خوردم يعنی که من قطبم چون من خنک شدم همه جهان که بر من میگردد خنک شد.