نوشته‌ها

زندگینامه علی اکبر مرندی

به نام آفریننده عشق

 

میرزا علی‌اکبر مرندی (زاده ۱۲۷۶ شمسی درگذشته ۱۳۷۳ شمسی) فرزند ملاعلی، مجتهد و عارف شیعه و از شاگردان سلوکی سید علی قاضی بود.

 

ویژگی ها 

آیت الله میرزا علی اکبر مرندی در سال ۱۳۱۴ هـ . ق. در خانواده‌ای بسیار متدین و متقی، در شهرستان مرند چشم به جهان گشود. آقا میرزا علی اکبر مرندی آموزش‌های اولیه را در محضر پدرش سپری کرد، امّا دیری نپایید که از نعمت وجود ایشان محروم شد. او ۶ ساله بود که خبر غرق شدن پدرش در خزینه حمام، قلبش را جریحه‌دار ساخت.

او پس از رحلت پدر، دروس مرسوم آن عصر را نزد آقا شیخ محمد حسین رفیعیان و حاج شیخ باقر مجتهدی مرندی، به بهترین وجه آموخت و برای ادامه تحصیلات و طی مراحل عالی حوزوی، به حوزه علمیه تبریز عزیمت کرد و با جدّیت و پشتکار تمام و علاقه وصف ناپذیر، به کسب علم پرداخت و محضر علمای نامی آن عصر را درک کرد؛ از جمله آیت الله العظمی حاج میرزا ابوالحسن انگجی که آیت الله مرندی عمده تحصیلاتشان در تبریز محضر ایشان بود.

آیت الله مرندی با سختی و مشکلات فراوان در تبریز به تحصیل ادامه می‌داد. وی مورد توجه خاصّ استادان آن جا قرار گرفته بود. با این که حوزه‌ علمیه تبریز در سطح بالای علمی و معنوی قرار داشته، ولی با این همه آوازه حوزه علمیه نجف هر طلبه مشتاق را به خود فرا می‌خواند و این آرزو با امکانات آن روز مشکل می‌نمود، به خصوص وضع مالی و معیشتی آیت الله مرندی این آرزو را امکان ناپذیر ساخته بود؛ امّا از آن جا که همه توفیقات از خداست، این توفیق بزرگ نصیب این بزرگوار شد وایشان به نجف اشرف مشرّف شد.

وی در این زمینه می‌فرماید: «من برای چند روز استراحت از تبریز به مرند آمده بودم، مسئول پست شهرمان که مرد متدینی بود به دیدنم آمد و صد قران به من داد و گفت: برو به کربلا برای من نایب الزیاره باش. خدمت استادم، آیت الله انگجی رسیدم و این مسأله را با ایشان در میان گذاشتم و ایشان نیز صلاح دیدند این پیشنهاد را بپذیرم. لذا آماده این سفر معنوی شدم.با دو مسافر دیگر درشکه‌ای کرایه کردیم و رهسپار کربلا شدیم. بعد از زیارت مرقد مطهر اباعبدالله به نجف اشرف مشرف شدم و بعد از اتمام زیارت، خداوند متعال به دلم انداخت که همان جا بمانم و من حدود شانزده سال آن جا اقامت گزیدم، یعنی از سال ۱۳۴۴ هـ . ق. (۱۳۰۴ شمسی) تا سال ۱۳۶۰ هـ . ق. (۱۳۱۹ شمسی) که در اولین روز ورودم با علامه طباطبایی و الهی طباطبائی آشنا شدم و با آنها هم حجره گشتم.»

وی در تبریز از آیت‌الله انگجی (مرجع وقت) در فقه بهره برد و به سال ۱۳۰۴ شمسی راهی نجف گردید و در آنجا با علامه طباطبائی و برادرش سید محمدحسن الهی طباطبایی به مدت ده سال هم حجره بوده‌است. آیت الله مرندی با آیت الله خویی هم دوره بود. الفت و ارادت خاص بین آن دو زبانزد خاص وعام بود. مشهور است که آیت الله مرندی سبب آشنایی و ارتباط آیت الله خویی با آیت الله آقا میرزا علی قاضی بوده است. امام جمعه محترم شهرستان مراغه می‌گوید: من در این مورد، از خود آیت الله مرندی سؤال کردم. ایشان فرمود: من این ارتباط را بین آن دو بزرگوار برقرار ساختم.

آیت الله مرندی از سال ۱۳۴۲ همراه و همگام با نهضت امام خمینی ـ قدس سره ـ بود. او هنگام تبعید امام به ترکیه، طی اعلامیه‌ای از ایشان دفاع کرد. افرادی که در این راستا تلاش می‌کردند، همیشه مورد حمایت ایشان قرار می‌گرفتند. حجت الاسلام رحمتی می‌گوید: « … یکی از دوستان ما مرحوم حاج اسرافیل رزّاقی بود که آیت الله مرندی به شوخی به ایشان امّ الاخبار می‌گفتند و ایشان اطلاعات گسترده‌ای از اوضاع و احوال تحولات سیاسی داشت و به طور مرتب اخبار مهم سیاسی و اعلامیه‌های علما به خصوص حضرت امام راحل را خدمت آقا می‌رساند و ایشان نیز مورد علاقه و حمایت آقا بود.»

با اوج گیری انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۶ و پیروزی آن در ۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۷ آیت الله مرندی نقش اساسی در به صحنه کشاندن مردم و حمایت از تشکیل و تثبیت حکومت اسلامی داشت. پسر بزرگ ایشان می‌گوید: «در حرکت‌هایی که در شهر انجام می‌گرفت، مردم همین که می‌ فهمیدند آقا اطلاعیه داده‌اند، جمعیت به طور گسترده از اطراف به مرند سرازیر می‌شدند و در تظاهرات شرکت می‌کردند.»

علی اکبر مرندی می گوید: من در نجف اشرف در حجره خود نشسته بودم و افکارم را متمرکز کرده بودم و درباره کیفیت عالم برزخ فکر می‌ کردم. ناگهان دیدم یک هلو در دست دارم و مشغول خوردن آن هستم. بسیار لذت بخش بود و چنین هلویی در طول عمرم ندیده بودم، با اینکه اصلا فصل آن میوه نبود.

حاج آقا سید حمید حسین فرمودند: اخوی اینجانب حاج آقا سید رضا که از شاگردان و ارادتمندان آیت‌ الله مرندی بودند نقل می‌کردند: روزی میرزا علی اکبر آقا در مسجد کوفه مشغول نماز شده بودند. در حال تعقیبات نماز حالت تخلیه به ایشان روی می‌دهد و می‌بیند خودش از بغل دارد خود را تماشا می‌ کند.

یکی از اهالی روستای بهرام می‌ گفت: من مرتب در نماز آیت‌ الله مرندی شرکت می‌ کردم ولی بعد از نماز با شتاب می‌ رفتم تا به ماشین برسم. روزی آیت الله مرندی درمورد خواندن نوافل تأکید فرمودند و من هم دراین خصوص و نحوه خواندن نوافل از ایشان سوالاتی کردم. ناگهان به ساعتم نگاه کردم و دیدم فقط دو دقيقه به حرکت ماشین مانده است و من باید مسافت زیادی را طی کنم تا به ماشین برسم و الّا جا می‌ ماندم.

لذا با سرعت هر چه تمام‌تر حرکت کردم و دوان دوان به سوی ماشین رفتم که ناگهان پس از طی مسافت زیادی دیدم دستی مرا متوجه خود ساخت. وقتی برگشتم با کمال تعجب دیدم آیت‌ الله مرندی است که فرمود: محمد آقا! نافله صبح را بعد از نماز صبح هم می‌شود خواند. فردا خدمت آیت‌ الله مرندی رسیدم و به حاج آقای فقهی عرض کردم چنین مسأله‌ای دیروز رخ داده است  و نمی‌ توانم به خودم بقبولانم که آیت الله مرندی با آن کهولت سن و کسالت که داشت همپای من بياید و اگر چنین چیزی هم بود مردم همه در مسجد و خیابان متوجه می‌ شدند. بالاخره ایشان چگونه به من رسید؟ حاج آقای فقهی فرمود از خود آیت الله مرندی بپرس. وقتی ماجرای دیروز را عرض کردم، آیت الله مرندی فرمود: محمد آقا! من طی کردم.

یکی از ارادتمندان نقل می کند که آیت الله حجت می فرمود: «با آیت الله مرندی به زیارت حضرت معصومه (علیها السلام) مشرف شده بودیم، در حرم ناگهان دیدیم آیت الله حجّت با اشتیاق تمام به دیدار آیت الله مرندی آمد و با اصرار از ایشان خواست تا به منزلشان برویم. هنگام نماز هم آیت الله حجّت آن قدر اصرار کرد تا اینکه آیت الله مرندی امامت جماعت آن روز را پذیرفت و به نماز ایستاد و آیت الله حجّت و همه مردم به ایشان اقتدا کردند. بعد از نماز آیت الله حجّت دستهایش را بلند کرد و گفت: «خدایا شکر که توانستم به این آرزوی دیرینه خود برسم و نماز را به آیت الله مرندی اقتدا کنم.»

یکی از ارادتمندان آیت الله مرندی نقل می کند: «بنده بعد از نماز خدمت آیت الله بهجت رسیدم. عرض کردم: حضرت عالی آقای مرندی را می شناسید؟ فرمودند: کدام مرندی؟ میرزا علی اکبر آقا. گفتند: چطور مگر، چی شده؟ گفتم: سلام رساندند و فرمایشاتی داشتند که باید خدمتتان عرض کنم. گفتند: سلام ایشان یک دنیا برای من ارزش دارد. در خطّه آذربایجان کسی مهذب تر از میرزای مرندی نیست، وجود ایشان برکتی است برای آذربایجان و شیعیان آن منطقه.»

آیت الله شیخ حسن صانعی می گفت: «من به دو شخصیت دل بسته ام یکی حضرت امام خمینی و دیگری آیت الله مرندی.»

آیت الله خویی فرموده بود: اگر کسی از نجف به قصد زیارت آیت الله مرندی به مرند برود، ارزش دارد.

فرزند ایشان می گوید: «چند روز بعد از عید نوروز بود، در کنار آقا نشسته بودم، هیچ حال نداشتند. به من فرمود: جواد! من سه چهار روز میهمان شما هستم!» آقا ترسشان خیلی زیاد بود. ترس از خدا، همیشه در تفکر بودند؛ دائماً در حال ذکر بودند. اواخر عمرشان این دعا و ذکر جلوه بیشتری پیدا کرده بود. اکثراً ذکرشان کلمه طیبه «لا اله الا الله» بود. امّا این اواخر متوجه شدم که آهسته ذکرهایی می‌گویند. من شبانه روز در محضرشان بودم. دیدم آقا استغفار می‌کنند. یک روز دیدم آرام زمزمه می‌کند: «ظلمت نفسی فاغفر لی!»

 

اساتید

  • آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی
  • آیت الله محمد حسین نائینی
  • آیت الله شیخ علی ایروانی
  • آیت الله آقا ضیاء الدین عراقی
  • علامه محمد حسین کمپانی
  • علامه بادکوبه‌ای

 

عروج ملکوتی 

آیت الله مرندی در ساعت ۳ بامداد روز سه شنبه نهم فروردین ماه ۱۳۷۳ (که همیشه در آن موقع برای نماز شب بر می‌خاست) روح بلندش از عالم ناسوت به عالم ملکوت برخاست و برای همیشه این عالم خاکی را ترک گفت و به لقاء الله رسید. پیکر ایشان در امامزاده سید احمد سلام الله مرند به خاک سپرده شد.

زندگینامه یوسف همدانی

به نام آفریننده عشق

 

شیخ سید یوسف همدانی از مشایخ صوفیه در قرن پنجم و ششم هجری از همدان است.

 

ویژگی ها 

نام کاملش ابویعقوب یوسف بن ایوب؛ همدانی بوزنجردی است. وی در سال ۴۴۰ یا ۴۴۱ هجری قمری در بوزنجرد به دنیا آمد. بوزنجرد یا بوزینجرد از قرائ همدان در راه ساوه و ری قرار داشته‌ است. وی مشهور به شیخ یوسف همدانی از مشایخ صوفیه در نیمه دوم قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم هجری است. او را پیر بنیان‌گذاران طریقت نقشبندیه و پیشرو تصوف در آسیای صغیر دانسته‌اند. در هجده سالگی برای تحصیل به بغداد رفت و در مجلس درس ابواسحاق ابراهیم بن علی شیرازی فقیه شافعی و مدرس و رئیس نظامیه بغداد پیوست و به تحصیل فقه و حدیث و کلام پرداخت.

نوشته‌اند که در عراق و خراسان و اصفهان و سمرقند و بخارا هم از حدیث‌دانان بزرگ آن روزگار حدیث آموخت اما سرانجام از راه شریعت به طریقت رسید و در مرو اقامت گزید و خانقاهی در مرو بنیاد نهاد که به گفته ابن خلکان نظیر نداشت و به نوشته دولتشاه سمرقندی، خانقاه او را کعبه خراسان گفته‌اند و سنایی غزنوی در آنجا خلوت و عزلت اختیار کرده بود. پیروان و استادان او را در طریقت ابوعلی فارمدی، شیخ عبدالله جوینی و شیخ حسن سمنانی معرفی کرده‌اند. وی بعد از این مسافرت‌ها باز دیگر در سال ۵۰۶ هجری قمری، یعنی حدود شصت سالگی به بغداد رفت و در مدرسه نظامیه، همان‌جا که پیش از آن به تحصیل پرداخته بود، مجلس درس و وعظ برپا کرد.

خواجه یوسف در میان عارفان اواخر قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم هجری و دوره‌های بعد اهمیت و جایگاه بلندی دارد. عطار که در تذکرةالاولیا از آوردن نام صوفیان نزدیک به عصر خود و معاصران خودداری کرده، دو بار در آن کتاب از خواجه یوسف با لقب امام نام برده‌است. وی معاصر غزالی بود و بعضی جهات با ابوحامد مشابهت داشت، هردو، شاگرد عارف قرن پنجم ابوعلی فارمدی بودند و در نظامیه بغداد تدریس کردند؛ هردو طریقتی را در پیش گرفتند که اصول ان با شریعت منطبق بود.

تفاوت عمده آن‌ها در این بود که غزالی به تألیف پرداخت و آثار زیادی از خود برجای گذاشت، در حالی که خواجه یوسف به تربیت و ارشاد مریدان توجه کرد و عده زیادی نزد او پرورش یافتند. به روایت اوحدالدین کرمانی، خواجه یوسف بیش از شصت سال بر مسند ارشاد جای داشت پس از مرگ او نیز چهار تن از شاگردان او یکی پس از دیگری تربیت مریدان را به عهده گرفتند. سومین آن‌ها خواجه احمد یسوی بنیان‌گذار تصوف در آسیای صغیر و چهارمین آن‌ها خواجه عبدالخالق غجدوانی سرسلسله طریقت خواجگان و نقشبندیه است.

نجم الدین دایه مولف کتاب «مرصادالعباد» در فصل شانزدهم کتاب خود زیر عنوان «در بیان بعضی وقایع غیبی و فرق میان خواب و واقعه» یک جا از امام همدانی نام می برد و چنین نقل کرده است: «….و به حقیقت اطفال طریقت را در بدایت جز به شیر وقایع غیبی نتوان پرورد و غذای جان طالب از صورت و معنی وقایع تواند بود. چنانکه شخصی در خدمت خواجه یوسف همدانی باز می گفت به تعجب که در خدمت شیخ احمد غزالی رحمه ا…علیه بودم بر سفره خانقاه با اصحاب طعام می خورد، در میان آن از خود غایب شد. چون با خود آمد گفت: این ساعت پیغمبر (ص) را دیدم که آمد و لقمه در دهان من نهاد. خواجه امام یوسف فرمود: آن نمایش هایی باشد که اطفال طریقت را بدان پرورند!

خواجه یوسف همدانی، وقتي در نظامية بغداد وعظ مي‌گفت. فقيهي معروف به ابن السّقّا برخاست و مسأله‌ای پرسيد. خواجه گفت: بنشين كه در كلام تو رايحة كفر مي‌شنوم، شايد كه مرگ تو نه بر دين اسلام بود. بعد از آن به مدّتي آن فقیه نصرانيي شد و بر نصرانیّت بمرد.

عبدالرّحمن جامی در نفحات‌الانس از خواجه یوسف با این تعبیر یاد کرده است: «امام عالم عارف ربّانی، صاحب الاحوال و المواهب الجزیله و الکرامات و المقامات الجلیله»

خواجه يوسف گفته است: اگر منصور حلاّج حقّ معرفت را مي‌شناخت به جاي «انا الحق» بايستي «انا التّراب» مي‌گفت.

عطار در مورد او سروده است:

یوسف همدان، امام روزگار           صاحب اسرار جهان، بینای کار

یوسف همدان که چشم راه داشت        سینه پاک و دل آگاه داشت

 

عروج ملکوتی

خواجه یوسف سال‌های آخر عمر را در دو مرکز بزرگ آن روز خراسان یعنی مرو و هرات می‌گذراند. آخرین بار که در هرات اقامت داشت، مردم مرو از او خواستند که به مرو بازگردد. وی بعد از مدتی دعوت آن‌ها را اجابت کرد و به مرو بازگشت، اما رفت و آمدش میان مرو و هرات ادامه یافت و سرانجام صوفی سالخورده در حالی که بیش از ۹۰ سال عمر کرده بود در میان این دو شهر در محلی به نام بامئین (کرسی ناحیهٔ بادغیس میان هرات و بغشور) در سال ۵۳۵ ه‍.ق درگذشت. ابتدا پیکرش را در همان‌جا به خاک سپردند. ولی مدتی بعد یکی از شاگردانش به نام ابن‌النجار جسدش را به مرو منتقل کرد و اینک مزارش در محلی معروف به بیرام علی در شمال مرو کنونی به نام خواجه یوسف زیارتگاه است.

زندگینامه عبدالنبی اراکی

به نام آفریننده عشق

 

«عبدالنبی عراقی» که با نام‌های دیگری چون عبدالنبی اراکی نجفی یا عبدالنبی مجتهد عراقی نیز معرفی شده است در شهر اراک به سال ۱۳۰۷ ق به دنیا آمد.

 

ویژگی ها 

آیت‌الله اراکی سه سال پس از جنگ جهانی، به جهت فوت پدر به ایران بازگشت و در زادگاه خود پنج ماه توقف کرد و به اقامه نماز جماعت، قضاوت و تدریس پرداخت. سپس مجددا به نجف بازگشت و در مجموع، ۴۵ سال در آنجا اقامت گزید. در این مدت وی علاوه بر بهره جستن از درس اساتید قبلی خود، به تدریس خارج فقه و اصول هم پرداخت و شاگردان بسیاری را تحت تربیت و تعلیم قرار داد. آیت الله شیخ عبدالنبی اراکی در سال ۱۳۴۰ ق، به قصد زیارت حضرت ثامن الائمه علیه‌السّلام به ایران بازگشت و به اتفاق مرحوم حائری رهسپار مشهد گردید. به هنگام مراجعت، مرحوم آیت‌الله حائری، مؤسس حوزه علمیه، از ایشان برای اقامت در قم دعوت می‌کنند؛ ولی ایشان بنا به دعوت متولی مدرسه سپهدار، راهی زادگاه خود می‌گردد و در آنجا به مدت یک سال به تدریس مشغول می‌شود و در راس علمای اراک قرار می‌گیرد.

آیت‌الله اراکی به سال ۱۳۴۶ ق بنا به دعوت مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی جهت تدریس در حوزه نجف، به عتبات هجرت می‌کند و در مسجد هندی به تدریس می‌پردازد. این امر همچنان ادامه می‌یابد تا در سال ۱۳۶۶ ق که فرزند ایشان (آقا نورالدین) مریض می‌شود و طبق دستور اطبای نجف، به ایران باز می‌گردد؛ اما این بار در قم رحل اقامت می‌فکند و در مسجد عشقعلی به اقامه جماعت و تدریس اشتغال می‌ورزد و پس از آن در مسجد واقع در خیابان اعتضادالدوله، امامت و تدریس می‌نماید. وی علاوه بر آگاهی به فقه و اصول و کلام، در علوم غریبه و تعبیر خواب نیز مهارت داشت.

سید صادق حسینی از خصیصین آقای‏‎ ‎‏شیخ عبدالنبی بود. او معتقد بود که آقای اراکی با عالم برزخ کاملاً ارتباط‏‎ ‎‏داشتند و هر وقت می‌خواستند می‌توانستند بروند و بیایند. حتی آن شبی‏‎ ‎‏که در تهران در بیمارستان بستری بودند، می‌گوید من بالای سرشان بودم‏‎ ‎‏و پرستاری می‌کردم. سپس در پیش چند نفر از شاگردانشان به من گفتند:‏‎ ‎‏آقا سید صادق! من فردا در فلان ساعت از دنیا می‌روم. جای خودم را هم‏‎ ‎‏دیدم، تو را هم می‌توانم با خود ببرم ولی تو جوانی، باش تا سرد و گرم‏‎ ‎دنیا را بچشی.

آقای اراکی برای امام خمینی تعریف می کرد: روزی در قبرستان وادی السلام حالت مکاشفه‌ای به من دست داد، دیدم در میان‏‎ ‎‏باغ بزرگی هستم و در آن ساختمانی وجود دارد، مردم به آن رفت و آمد‏‎ ‎می‌کنند. پرسیدم این ساختمان کیست؟ گفتند: چطور نمی‌دانید اینجا خانه‏‎ ‎‏امام زمان(عج) است. می‌گفت: تا این را گفتند من به یاد چند مسأله‏‎ ‎‏فقهی افتادم که قبلاً در آن‌ها اشکال داشتم. گفتم چه خوب شد، بروم‏‎ ‎‏اینها را بپرسم. جلو رفتم که داخل شوم، مأموران مانع شدند و گفتند:‌‏‎ ‎‏باید اول اجازه بگیریم. یکی رفت داخل از آقا اجازه گرفت؛ آمد و به من‏‎ ‎‏اشاره کرد که داخل شوم؛ وارد شدم، تا چشمم به حضرت افتاد و‏‎ ‎‏خواستم دستشان را ببوسم، تحت تأثیر ابهت آن حضرت واقع شدم، همه‏‎ ‎‏چیز را فراموش کردم و عقب عقب رفتم و از آن‌جا خارج شدم، تا‏‎ ‎‏خارج شدم دوباره به یادم آمد که من قرار بود چند اشکال فقهی از‏‎ ‎‏حضرت بپرسم.

باز آمدم که داخل شوم مأموران گفتند: صبر کن اول‏‎ ‎‏اجازه بگیریم، بعد یکی رفت و اجازه گرفت. من دوباره به زیارت‏‎ ‎‏حضرت مشرّف شدم، وقتی حضرت مرا دیدند، شناختند. فوری به یکی‏‎ ‎‏از مأموران دستور دادند من را به نزد نائبشان ببرند، آن مأمور دست مرا‏‎ ‎‏گرفت و به اتاق دیگری برد،‌ دیدم مرحوم آیت الله سید ابوالحسن‏‎ ‎‏اصفهانی در آن‌جا نشسته و به امور مردم رسیدگی می‌کند. آقای حسینی‏‎ ‎‏مرندی می‌گفت: امام همین طور دست‌هایش را روی هم گذاشته بود و‏‎ ‎‏خیلی آرام و با دقت حرف‌های ایشان را گوش می‌داد و گاهی با تعجب‏‎ ‎‏از ایشان می‌پرسید: خود شما در حال مکاشفه دیدید؟ آقای اراکی هم‏‎ ‎‏تأکید می‌کرد آری خودم در حال بیداری بودم و می‌دیدم.‏ آقای حسینی مرندی می‌گفت: وقتی حرف‌ های استاد در این قسمت‏‎ ‎‏تمام شد، خطاب به حضرت امام کرد و گفت: منتها آن چیزی که درباره‏‎ ‎‏شما دیدم، خیلی بالاتر از این حرف‌هاست!

از مرحوم شیخ عبدالنبی اراکی نقل شده است: در اراک، شبی در مدرسه بودیم، زنی پشت در آمد و اظهار داشت: بی‌پناهم و جایی ندارم و نمی‌‏توانم در این وقت شب به جایی بروم. هوا هم سرد بود، لذا به ناچار گفتم: بیایید داخل. پس از ورود، گفتم: سفره‌‏ام آنجاست باز کنید و نان بخورید و در داخل حجره، کرسی هم داشتم، به او گفتم آن طرف بخوابید و من مطالعه دارم. رفت، خورد و خوابید من هم مطالعه کردم، نان خوردم و در طرف دیگر کرسی خوابیدم. یک یا دو بار با فاصله، پای آن زن با پای من برخورد کرد، دیدم صلاح نیست زیر کرسی باشم، از جا برخاستم و بیرون حجره رفتم و تا صبح در هوای سرد در حیاط مدرسه ماندم و دور حیاط می‏‌گشتم تا اینکه صبح شد. از کارهای دیگر آن زن مثل نماز و… اطلاع ندارم. هوا که روشن شد، زن از اطاق بیرون آمد و رفت. علم تعبیر خواب من از ماجرای آن شب شروع شد.

 

اساتید

  • سید محسن عراقی
  • ملا محمدکاظم خراسانی
  • سید محمدکاظم طباطبایی یزدی
  • شیخ الشریعه اصفهانی
  • ضیاءالدین عراقی
  • شیخ علی قوچانی
  • شیخ مهدی مازندرانی
  • میرزا حسین نائینی
  • شیخ علی گنابادی

 

عروج ملکوتی 

عبدالنبی اراکی در رجب ۱۳۸۵ ق مطابق با آبان ۱۳۴۴ چشم از جهان فروبست و به سوی دیار باقی شتافت و در جوار کریمه اهل‌بیت فاطمه معصومه سلام‌ الله‌ علیها به خاک سپرده شد.

زندگینامه حسام الدین چلبی

به نام آفریننده عشق

 

حُسام‌الدین چَلَبی، صوفی سده هفتم و یار و جانشین جلال‌الدین محمد مولوی بود.

 

ویژگی ها

نام و نسب او را حسن بن محمد بن حسن بن اخی تُرک ذکر کرده‌اند. او به حسام‌الدین مشهور بود و چَلَبی به زبان اهل روم (ترکی) به معنای سیدی (سرور من) بوده‌است که لقب خاص حسام‌الدین شد. بیشتر اخیان آناطولی مریدان پدر و نیاکان او بودند. نام نیای او، اخی‌تُرک، نشان می‌دهد که از اخیان و اهلِ فتوت بوده و به همین مناسبت حسام‌الدین به ابن‌اخی‌ترک هم معروف بوده است. بنا بر جمله‌ای که از مولانا نقل شده است، به ‌نظر می‌رسد خاندان حسام‌الدین از کردان ارومیه بودند که به قونیه مهاجرت کردند. وی در سال ۶۲۲ قمری در قونیه متولد شد ولی چون خانواده او اصالتاً از اهالی ارومیه بوده و به قونیه مهاجرت کرده بودند به همین دلیل مولانا او را در مقدمه مثنوی اورموی اصل خوانده‌ است.

حسام‌الدین در کودکی پدرش را از دست داد و نزد اخیان آناطولی پرورش یافت. در جوانی با جمعی از مریدان خود نزد مولانا جلال‌الدین رفت و ابراز ارادت نمود. وی به مریدان خود فرمود که در املاک او کار کنند و ماحصل املاک را نثار مولانا کرد تا همه دارایی خود را از دست داد. او شافعی‌ مذهب بود و می‌خواست به پیروی از مولانا حنفی شود، اما مولانا او را از این کار برحذر داشت. حسام‌الدین بسیار دیندار و پرهیزگار و بلند همت و بخشنده بود. سفره‌ای که می‌گسترد مشهور بود و با وجود چندین امیرِ صاحب نام، نیازمندان از حسام‌الدین به برگ و نوا می‌رسیدند. او از جانب مولانا صاحب اوقاف درگاه مولانا و مسئول رسیدگی به نیازهای مریدان شد و درآمد حاصل از اوقاف و نذورات را، به تناسب نیاز مریدان، به عدل و انصاف میان آنان تقسیم می‌کرد و بسیار دقت داشت که از مال اوقاف برای خود استفاده نکند.

او از سال ۶۶۲ تا ۶۷۲ هجری قمری مصاحب و همنشین مولوی بود و به وجود آمدن مثنوی معنوی یادگار این دوره‌است و حتی نظم کتاب مثنوی به درخواست او صورت گرفت اما قبل از آغاز نظم دفتر دوم زوجهٔ حسام الدین وفات یافت و مولانا هم پسر جوانش علاءالدین محمد را که سی و شش سال داشت از دست داد و از شدت تأثر به جنازهٔ او حاضر نشد.

مولانا به حسام‌الدین عنایتی ویژه داشت، چنان که گویا مرید حسام‌الدین بود. مولانا بارها از او با القابی نظیر ابویزید وقت (بایزید)، جنید زمان، قطب زمان، فخر مشایخ و امین قلوب، یاد کرده است. در دوره‌ای که شمس تبریزی نزد مولانا به سر می‌برد، کسانی که می‌خواستند با شمس ملاقات کنند از حسام‌الدین کسب اجازه می‌کردند. نامه‌های مولانا به حسام‌الدین، سرشار از لطف و ابراز عنایت و تواضع به اوست.او در نامه‌ای گفته است که هر چه حسام‌الدین گوید، گفته من است و هر چه کند، کرده من است و هر که او را ببیند، مرا دیده است.

او چنان به حسام‌الدین وابسته بود که یک بار معین‌الدین پروانه مولانا را با گروهی دعوت کرد، اما چون حسام‌الدین حضور نداشت، مولانا سخن نمی‌گفت تا این‌که پروانه کسی را به سراغ حسام‌الدین فرستاد و او آمد و مولانا برخاست و از او با عباراتی بی‌نظیر استقبال نمود. یک بار هم که مولانا خدمتکار حسام‌الدین را دید، گفت ای کاش من به جای تو بودم. هنگامی که شیخِ خانقاهِ ضیاءالدین وزیر درگذشت، به پیشنهاد مولانا و به پایمردی امیر تاج‌الدین معتزّ و به فرمان سلطان، حسام‌الدین شیخِ آن خانقاه شد و نیز شیخوخت خانقاه لالا هم به او واگذار گردید.

مهم‌ترین کار حسام‌الدین آن بود که از مولانا خواست به سبک حدیقة الحقیقه و بر وزن منطق‌الطیر برای مریدان کتابی بنویسد و مولانا به درخواست او مثنوی را سرود.

مولانا مثنوی را تقریر می‌کرد و حسام‌الدین می‌نوشت و سپس نوشته را به صدای بلند برای مولانا می‌خواند و گاه از شب تا صبح این کار ادامه می‌یافت. پس از وفات جلال‌الدین مولوی در ۶۷۲، بین مریدان او اختلاف افتاد که جانشین وی، حسام‌الدین باشد یا بهاءالدین سلطان ولد، فرزند جلال‌الدین. حسام‌الدین از بهاءالدین خواست که به جای پدر پیشوای مریدان شود، اما او نپذیرفت و گفت که پدرش حسام‌الدین را برگزیده است.

حسام‌الدین تا ده سال و چند ماه پس از آن اصحاب مولانا را سرپرستی کرد تا این‌که در ۲۲ شعبان ۶۸۳ درگذشت. روش حسام‌الدین همان روش مولانا بود و مانند او به سماع توجهی خاص داشت. به او نیز، مانند شماری از صوفیان، کرامات ی نسبت داده شده است.

ذکر چلبی در مثنوی معنوی بارها آمده‌است چنان‌که مثنوی را به تعبیر شاعرانه حسامی نامه نیز خوانده‌است. حسام الدین نزد مولانا مقامی والا و عزیز داشت تا بدانجا که آورده‌اند: «روزی مولانا با جمع اصحاب به عیادت چلبی می‌رفت در وسط محله سگی برابر آمد، کسی خواست او را برنجاند فرمود که سگ کوی چلبی را نشاید زدن.»

آن سگی را که بود در کوی او     من به شیران کی دهم یک موی او

نقل است: وقتی مولانا در بستر بیماری بود، از او پرسیدند که برای خلافت چه کسی را مناسب می داند؛ او گفت: خلیفه الحق، جنید الزمان، چلبی حسام الدین ما. این پرسش و پاسخ سه مرتبه تکرار شد و هر سه بار پاسخ همین بود.

یک روز حسام الدین به مولانا گفت: وقتی اصحاب، مثنوی می خوانند، می بینم جماعتی را از غیبیان شمشیر به دست، کسانى را که سخنان را از سر اخلاص نمی شوند به سوی دوزخ می برند. مولانا گفت: چنان است که دیدی.

 

عروج ملکوتی

حسام الدین در ۲۳ شعبان سال ۶۸۳ درگذشت. آرامگاه حسام الدین چلبی در قونیه ترکیه قرار دارد.

زندگینامه احمد حجتی میانجی

به نام آفریننده عشق

 

احمد حجتى میانجی (۱۲۹۷-۱۳۷۶ ش)، عالم ربانی، فقیه عارف و روحانی مجاهد شیعه معاصر و از شاگردان آیت‌الله بروجردی و امام خمینی بود.

 

ویژگی ها

احمد حجتی میانجی فرزند میرزا محمد حجتى میانجی، در ۱۰ آبان ۱۲۹۷ ش. در شهر میانه به دنیا آمد. ۱۱ ساله بود که پدرش به رحمت ایزدی پیوست. بعد از فوت پدر، تحت تکفل برادر بزرگتر خود میرزا ابومحمد حجتى (۱۳۶۸-۱۲۸۰ ش) – مؤسس حوزه علمیه میانه – قرار گرفت. وى به عنوان نخستین معلم و استاد او کوشید تا مقدمات علوم دینى را به احمد نوجوان بیاموزد.

شیخ احمد حجتى آنگاه از محضر حاج میرزا مهدى جدیدى استفاده کرد و سرانجام تصمیم گرفت به شهر مقدس قم برود. در قم به مدرسه دارالشفا رفت و برخى دروس حوزوى را در خدمت میرزا سعید اشراقى آموخت. اما به دلیل تنگناهاى مالى و برخى مشکلات دیگر مدتى فراگیرى دانش دینى را رها کرد و به خدمت سربازى رفت. سپس در ۲۳ سالگی به زنجان رفت و در حوزه علمیه این شهر به تحصیل پرداخت.

بعد از آن دوباره به قم رفت و محضر آیت الله بروجردی وارد شد و ۹ سال از درس ایشان استفاده کرد. همچنین حدود یازده سال در درس خارج فقه آیت الله شیخ محمدباقر آشتیانى (۱۴۰۴-۱۳۲۳ ق) شرکت کرد و در بحث هاى خصوصى با این مجتهد ژرف اندیش ملازم شد تا این که از سوى آیت الله آشتیانى اجازه اجتهاد گرفت. اساتید دیگر او عبارتند از: آیت الله سید محمد حجت کوه کمری، امام خمینی و آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی.

مرحوم احمد حجتى در مسجد آدینه تهران، به عنوان امام جماعت و روحانى محل مشغول خدمات علمى و فرهنگى شد و همزمان با آن در مدرسه مروى (جنب بازار تهران) به تدریس سطح عالى (درس مکاسب) پرداخت. او شاگردانى را مجذوب خود کرد و موفق شد افرادى را با مبانى فقه و اصول آشنا سازد.

آیت الله شیخ احمد حجتى به موازات تلاش علمى و فعالیت تبلیغى و پاسدارى از شریعت، در صحنه سیاسى نیز حضورى فعال داشت. او از سال ۱۳۴۲ ش. که قیام مردم ایران به رهبرى امام خمینى در ستیز با استبداد و استکبار آغاز شد، به همراه آیت الله شیخ هادى نیرى و حجةالاسلام میرزا فتاح اسبقى جهت اعتراض به دستگیرى امام خمینى به تهران مهاجرت کرد و تا آزادى معظم له در تهران حضور داشت. میرزا احمد در سخنرانى هاى خود به افشاگرى علیه ستم مى پرداخت و نفرت خود از رژیم پهلوى را بروز مى داد. ادامه مبارزات وى در قالب وعظ و خطابه، به ممنوع المنبر شدن او انجامید. به اعتقاد شیخ احمد حجتى: «امام خمینی دین اسلام را زنده ساخت و خدمت بزرگی کرد.»

آیت‌الله حجتى بر اثر تزکیه نفس، اعراض از مقاصد دنیوی و پیمودن مسیرهای روحانی، به مراتب عالی عرفان و سیر و سلوک رسید. ایشان به موازات تلاش علمى و فعالیت تبلیغى و پاسدارى از شریعت، در صحنه سیاسى و دفاع از انقلاب اسلامی نیز حضورى فعال داشت. آیة الله احمد حجتی همزمان با تلاش های فکری و کسب دانش، به تهذیب نفس و اعراض از تعلقات دنیوی پرداخت و به موفقیت های معنوی و عرفانی نائل شد. ایشان با تبعیت از تعالیم آسمانی اسلام، ریاضت نفس، اعراض از معاصی و تمسک به ساحت مقدس اهل بیت (ع)، نور معنویت را به اندرون خویش تابانید و به مراتب عالی عرفان و سیر و سلوک رسید. او از دل ها خبر می داد و به کشف و مشاهده دست می یافت و دعاهایش مستجاب می شد.

او یکی از مهمترین راه های تقرب به پروردگار را «ذکر» او می دانست و بر این باور بود که مداومت بر ذکر خداوند، علاوه بر آن که در جهان آخرت پرتوهای پرثمری دارد، در این دنیا نیز برخی حجاب ها را برطرف می کند و شخص ذکر را با حقایقی آشنا می سازد یا موجب می شود که به او چشم باطنی داده شود تا از طریق آن، واقعیت های نادیدنی را مشاهده کند؛ البته حالت «ذکر» باید از زبان فراتر رود و عمق وجود آدمی را در برگیرد؛ زیرا همه مسلمانان اذکار زبانی در در حال نماز و غیر آن می گویند، ولی حجاب ها همچنان باقی است.

پس انسان باید همراه ذکر چنان حالتی در خود بیابد که عظمت الهی را دریابد و نیز در بلاها و مصائب و معاصی صبر پیشه کند و در لحظه اطاعت پروردگار استقامت به خرج دهد. اگر این حالت استمرار یابد، انسان می تواند از برخی حقایق پرده بردارد و از ضمایر آدمیان خبر دهد. آیت الله حجّتی بارها سفارش می کرد: «ذکر “لا اله الّا الله” را زیاد بگویید». به خواندن نافله ها تکید داشت. علاقه آیت الله حجّتی به خاندان عصمت و طهارت(ع) از صمیم قلب و برخاسته از معرفتی ژرف بود.

وی در مورد دو تن از فرزندانش، قبل از آن که دیده به جهان بگشایند، خبر داد که هر دو پسر هستند و از پیش، یکی را «محمد رضی» و دیگری را «محمد ابراهیم» نام نهاد. او در ضمن نامه ای که در سال 1372ه. ق ( .1330ش) به یکی از دوستان نوشت، از شهادت فرزند دوم خبر داد. پس از چندی محمد ابراهیم متولد شد و در سن بیست سالگی (روز 21بهمن 1357ش.) در هنگام درگیری با نیروهای گارد شاهنشاهی در یکی از خیابانهای تهران به فیض عظمای شهادت نائل آمد. همچنین در سال 1358ه. ش قبل از شروع تهاجم نظامی عراق علیه ایران، این حمله را پیش بینی کرد و در ضمن نامه ای با حضرت آیت الله گلپایگانی در میان نهاد.

احمد میانجی یکی از مهمترین راه های تقرب به پروردگار را «ذکر» او می دانست و بر این باور بود که مداومت بر ذکر خداوند، علاوه بر آن که در جهان آخرت پرتوهای پرثمری دارد، در این دنیا نیز برخی حجاب ها را برطرف می کند و شخص ذاکر را با حقایقی آشنا می سازد یا موجب می شود که به او چشم باطنی داده شود تا از طریق آن، واقعیت های نادیدنی را مشاهده کند؛ البته حالت «ذکر» باید از زبان فراتر رود و عمق وجود آدمی را در برگیرد؛ زیرا همه مسلمانان اذکار زبانی در در حال نماز و غیر آن می گویند، ولی حجاب ها همچنان باقی است. پس انسان باید همراه ذکر چنان حالتی در خود بیابد که عظمت الهی را دریابد و نیز در بلاها و مصائب و معاصی صبر پیشه کند و در لحظه اطاعت پروردگار استقامت به خرج دهد. اگر این حالت استمرار یابد، انسان می تواند از برخی حقایق پرده بردارد و از ضمایر آدمیان خبر دهد. بارها آیت الله حجّتی سفارش می کرد: «ذکر «لا اله الّا اللّه» را زیاد بگویید.» و خودش نیز روزی دو هزار مرتبه این کلمه مبارک را زمزمه می کرد.

به خواندن نافله ها تأکید داشت و می گفت: «کسی که نافله نخواند در نماز جماعت به او اقتدا نمی کنم.» خودش نیز بر ادای نوافل مداومت داشت. علاقه آیت الله حجّتی به خاندان عصمت و طهارت(ع) از صمیم قلب و برخاسته از معرفتی ژرف بود. حاج آقا بنایی می گوید:«در جمادی الاوّل و جمادی الثانی دو ماه متوالی خطبه حضرت صدیقه را می خواندم. از این جهت چون خسته می شدم، نمی توانستم برخی مستحبات را به جای آورم. حاج آقا حجتی به نوافل سفارش می فرمود، خصوصاً نماز وصیت. یک بار چون به شدت خسته بودم، گفتم: جناب حاج آقا حجتی! شما از راه نماز بروید و من از طریق حضرت زهرا(س) ببینم کدام زودتر به هدف می رسیم! ایشان شروع کرد به گریستن، به طوری که اشک از محاسنش سرازیر شد و گفت: «قطعاً تو زودتر می رسی!» و می گفت: «راه این خاندان نزدیک ترین طریق برای وصول به مقاصد عالی و معنوی است.»

آیت الله حجتی میانجی می گوید: یک روز جوانی در تهران مقداری نان جو و نمک به من داد و با دادن دستور العملی گفت: با عمل به این دستورالعمل مشرف به ملاقات حضرت أمیر المؤمنین (سلام الله علیه) خواهی شد. از این حادثه بیش از حد خوشحال شدم و جز در اینکه دستورالعمل را در قم یا در مشهد انجام دهم، تردید دیگری نداشتم، به قرآن تفأل زدم، فرمود: قم خوب است ولی مشهد خوبتر. به همین جهت با همسرم عازم مشهد شدم. در اثناء سفر تردید و دودلی به من دست داد که چرا به صرف حرف یک جوان به اینگونه سفری دست زده ام. وقتی به مشهد رسیدم به محضر حضرت آیت الله میلانی مشرف شدم؛ تا وارد شدم ابتدا به سکون فرمودند: “تردیدی به خود راه مده، راه همین است که به تو گفته اند”!

با این إخبار از غیب که کرامت خیلی بزرگی بود، با دلگرمی مشغول انجام دستورالعمل شدم، پنج روز گذشته بود که در اثر خوردن نان جو معده ام مشکل پیدا کرد. به همین جهت باز به محضر حضرت آیت الله میلانی مشرف شدم تا در عمل به دستور، نان جو را تبدیل به نان گندم نماید، تا وارد شدم، فرمودند: علی (علیه السلام) یک عمر نان جو خورد، تو پنج روز نتوانستی بر خوردن آن دوام بیاوری؟! این حرف در من خیلی اثر کرد. زود آمدم منزل، نان جو را جلوی خود گذاشتم و به عشق مولا أمیر المؤمنین و سختی هایی که تحمل فرموده، های های گریستم؛ به شدت در حال گریه بودم که دیدم مه مانندی خانه را در بر گرفت و حضرت أمیر با حسنین (علیهم السلام) وارد شدند.

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند: «روزی ناراحت بودم، به گونه ای که حالت اختیار از دستم خارج شد و گفتم: خدایا! مگر مرا دوست نمی داری که چنین گرفتارم کرده ای؟ عصر وقتی خدمت آقای حجتی رسیدم، برخلاف روزهای گذشته که مشغول ذکر و دعا می گردید، آن روز شروع به نصیحت کرد و گفت: «تصوّر می کنی که خداوند حسین عزیزش را دوست نمی داشت که بدن مطهرش زیر سم اسب و سر مطهرش در دست یزید بود؟ آیا ولیّ اعظمش را دوست نمی داشت که با دست و پای برهنه ریسمان به گردن، او را به سوی مسجد می بردند؟ حبیبه اش زهرای اطهر را دوست نمی داشت که آن همه مصایب را دید؟» فهمیدم که حاج آقا حجتی صحبت های مرا شنیده است و دردم را بیان کرده و درمان را هم گوشزد می نماید تا سنگینی و خستگی آن حالات از دوشم برداشته شود.»

حجة الاسلام والمسلمين سلامتي مي‏گويد: «با اتفاق آيت الله حجتي در اروميه بوديم. شخصي وارد شد و از ايشان خواست او را نصيحت کند. شيخ خطاب به وي گفت: برو نماز خود را در اول وقت به جاي آور. بعد مشخص شد آن فرد نمازش را نخوانده بود!»

وي مي ‏افزايد: «حوالي ظهر يکي از بازاريان اروميه به محل اقامت حاج آقا وارد شد و از وي تمنا کرد که به باغ ايشان بيايد و بعد تقاضاي موعظه کرد. حاج آقا در جواب به درخواست او اظهار داشت: برو خلق و خوي خود را اصلاح کن، چرا با مشتري دعوا مي‏کني؟ و از آن پس سکوت اختيار کرد. آن شخص اجازه مرخصي خواست و چون از منزل بيرون آمد، به يکي از همراهان آيت الله حجتي گفت: امروز با يکي از مشتريان نزاع لفظي داشتم و خيلي عصباني شدم.»

يکي ديگر از شاگردانش نقل مي‏ کند: «نماز صبح را حوالي طلوع آفتاب خواندم؛ وقتي خدمت آيت الله حجتي مشرف شدم، گفت: لب طلايي نماز مي‏خواني؟! اول متوجه نشدم، ولي بعد فهميدم ايشان با حالات باطني مرا در حال نماز ديده است.»

آقای بنايي می ‏گويد: «يک روز خدمت آقاي حجتي عرض کردم: اگر علاقه ‏اي به اهل بيت در وجودم مي‏جوشد، به برکت والده است که علويه مي‏باشد. آيت الله حجتي در جوابم گفت: همسرتان نيز علويه است و او را نيز رعايت کن. و اين گفتگو بعد از بگو مگويي مختصر بين من و همسرم صورت گرفت و حاج آقا هم از اين وضع خبر داد و هم علويه بودن او را بدون آشنايي قبلي خاطرنشان ساخت. زيرا من اهل يزد بودم و وي اهل ميانه و هيچ گونه آشنايي قبلي با هم نداشتيم.» حجت الاسلام والمسلمين بنايي در خاطره ‏اي ديگر نوشته است: «با حاج آقا سلامتي خدمت آيت الله حجتي رفتيم. پس از لحظاتي اجازه مرخصي خواستيم، ايشان گفت: بنشينيد. پذيرفتم و نشستيم. بعد از چند دقيقه آيت الله حاج سيد کاظم حسيني (امام جمعه محترم خرّم آباد) وارد شد. با ورود ايشان، مرحوم حجتي خطاب به همسرش، گفت: آن پول امام زمان(ع) را بياور. وي اطاعت کرد و آن مبلغ سهم امام را تحويل آقا داد. مرحوم حجتي به حاج سيد کاظم گفت: اين پول را بين آقايان تقسيم کن. چنين شد، ديدم به همان مقداري که گرفتاري مالي داشتم، به من دادند!»

حاجيه علويه، همسر حاج آقا حجتي گفته است: هوا گرم بود و حاجي به دليل کسالت و گرمال شديد نمي‏توانست در قم بماند. ظهر که ناهار خورديم، ناگهان ايشان گفت: بلند شو برويم. پرسيدم: کجا؟ گفت: حالا برويم. لباس پوشيدم و با حاج آقا بيرون آمدم، بدون اينکه تاکسي را خبر کنيم، ديدم دم درب منزل راننده تاکسي در انتظار ما بود و چون سوار شديم، حرکت کرد و از قم بيرون رفتيم و به يکي از روستاهاي اطراف قم که هواي مساعدتري داشت، رسيديم.

وقتي به در خانه ‏اي رسيديم، بانويي بيرون آمد و گفت: بفرمائيد، منتظرتان بوديم! بدون آشنايي قبلي وارد خانه شديم و اهل آن منزل به مدت يک هفته از ما پذيرايي نمودند و سپس به قم مراجعت کرديم. موقعي هم که حاج آقا حجتي مي‏خواست در مجلس مرحوم آقاي فخر تهراني شرکت کند، با اين که فاصله خانه تا آن مکان بد مسير بود، به طرز شگفت انگيزي وسيله‏اي ايشان را به مقصد رساند، بي آنکه از او خواسته باشند چنين کاري را انجام دهد.

 

عروج ملکوتی

سرانجام این فقیه عارف و مجتهد وارسته، در اواخر اسفند ماه سال ۱۳۷۶ ه.ش در قم به سراى باقى شتافت. پیکرش پس از اقامه نماز میت توسط مرحوم آیت الله بهجت، در قبرستان نو (حوالى مرقد کربلایى کاظم ساروقی) به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمدحسن آرندی نائینى

به نام آفریننده عشق

 

ملا محمدحسن آرندی نائینى (۱۲۷۰-۱۱۹۰ ق)، عارف، حکیم و ریاضیدان شیعه در قرن ۱۳ هجری بود. او را از مشایخ سلسله‌ نعمت اللهیه مى‌دانند.

 

ویژگی ها

محمدحسن آرندی فرزند زکریّا، در آبادی «آرند» (شش فرسنگی غرب نائین) در ۱۱۹۰ قمری متولد شد. از این رو به نسبت «نایینی» هم نامدار است. وی از کودکی برای شبانی به صحرا می­ رفت.

در باب ابتدای تغیّر احوال محمدحسن آرندی، روایتی غریب از حاج میرزا محمد سعید، امام جمعه نایین منقول است. امام جمعه، این شرح شگرف را خود از زبان آرندی شنیده و چنین حکایت کرده است: «روزی در شانزده سالگی به شبانی مشغول بودم. نزدیک ظهر دیدم هوا تیره و تار شد؛ به طوری که ستاره های آسمان هویدا گردید. بسیار ترسیدم و گمان کردم قیامت به پا شده است. در آن حال از هوش رفتم؛ کمی بعد قدری به خود آمدم، دیدم در همین فضای تاریک، نوری از طرف مغرب هویدا گردید و آن نور به طرف من نزدیک شد. چون درست نزدیک رسید، مانند هودجی بود که نور از داخل آن می تابید و چون مقابل من رسید، سر و گردنی نورانی از داخل آن هودج بیرون آمد و متوجه من شد و تبسمی نمود و فرمود: حسن! برو و درس بخوان! پس از گذشتن هودج از مقابلم، ندیدم به کجا رفت.

من در حال عادی نبودم. وقتی به خود آمدم، دیدم، پدرم خشمناک شده و به من خطاب کرده، می­ گوید: تو خوابی و گوسفندانت در کشت مردم زیان می رسانند! من از همان ساعت از کار شبانی بیزار شده، مایل به فرا گرفتن علوم شدم؛ سه چهار مرتبه از آرند فرار کردم و تا کوهپایه (دوازده فرسنگی اصفهان) و دفعه دیگر تا سگزی (هفت فرسنگی اصفهان) آمدم و هر بار پدرم یا دیگری می ­آمدند و مرا به قریه خود باز می­ گرداندند و چون می ­گفتم: می­ خواهم درس بخوانم، پدرم می­ گفت: بچه رعیت را با درس خواندن چه کار!؟ تا در بار آخر، پدرم از روی خشم، مرا تعقیب نکرد. من به اصفهان آمدم و مقدمات را تحصیل کردم و با کمال عسرت و تنگدستی امرار معاش می کردم. گاهی پدرم، قدری گندم و یا جو کوبیده برایم می فرستاد».

در باب ملاقات آرندی با حاج محمدحسن، معقول تر آن است که او پس از آمدن به اصفهان و پرداختن به تحصیل و قطع مراحلی کوتاه در طریق معرفت و کسب قابلیت حضور در مجلس بزرگی چون حاجی، در یکی از سفرهای خویش به نایین، چنانکه در «اصول الفصول فی حصول الوصل» رضاقلی خان هدایت آمده است: «به خدمت جناب حاج محمدحسن نایینی رسیده و به صوابدید او به خدمت حضرت حسینعلی شاه اصفهانی آمده و به شرف توبه و تلقین مشرف‌ شده و در مدرسه نیماورد به تصفیه و تزکیه ظاهر و باطن و کسب علوم صوری و معنوی مشغول گردیده باشد».

شایان ذکر است که حسینعلی شاه اصفهانی از مشایخ بزرگ عهد خویش و از همقدمان نور علیشاه بوده است. در آن روزگار قطب مشایخ سلسله نعمةاللّهیّه بوده و آرندی، سالک طریقت اویسی است و اهل این طریقه -چنانکه مشهور ارباب معرفت است- به قطب و پیری سر نمی سپارند، بلکه بی میانجی – چونان اویس قرنی- از باطن پیامبر(ص) فیض می ­پذیرند و استمداد همت می کنند. ملاحسن، ظاهراً این طریقت را سالها پس از تشرف دیدار با حسینعلی شاه اختیار کرده است «و توبه و تلقین نزد آن جناب با طریقت بعدی وی منافاتی ندارد».

آرندی پس از آن که به اصفهان آمد، ظاهراً از همان اوائل، در مدرسه نیماورد حجره گرفت و در آنجا، نخست به تعلم و تأمّل و سپس به تعلیم طالبان علم و معرفت و ترویض نفس همت گماشت. او حدود شصت سال، تا وقت مرگ در این مدرسه زندگی کرد. بعضی گفته اند: وی همه عمر مجرد بوده است، اما برخی دختری و پسری ده نشین و کشاورز از او یاد کرده اند. شادروان میر سید علی جناب، منزل ملاحسن را در همه عمر «یکی از حجره های فوقانی سمت راست دالان مدرسه» ذکر نموده است و استاد فقیه همایی -که خود سالیانی چند از حجره نشینان همین مدرسه بوده است- حجره آن بزرگ را در همان اشکوب دوم، اما در ضلع شرقی بر دست راست حجره ای که روی مدرس است، تعیین کرده است.

بر اساس منابع موجود و معروف، ما کسی از استادان و شاگردان آرندی را به نام نمی شناسیم، اما در احوال او آورده اند که در اصناف علوم منقول و اقسام معقول و انواع ریاضی فرید دهر بوده و در علوم غریبه نیز مهارت داشته است و «از صبح تا به شام طلاب علوم مختلفه دسته دسته، پیوسته به مدرسش حاضر می شدند»، «و اغلب حکمای بعدی اصفهان نزد ایشان حکمت آموختند». و بنابر نقل بعض معتقدان، آن بزرگوار «در انواع علوم ظاهر و باطن به مقام کشف و شهود بود؛ اگر فی المثل در یک روز از هزار کتاب در فنون شتّی از وی حل مشکلات و رفع شبهات می ­خواستند، بدون هیچ تأمل همه را جواب می فرمود، با آن که اصلاً کتاب نداشت و ابداً به مطالعه وقت نمی­ گذاشت».

آرندی سخت مرتاضانه می زیست، درویش و سبکبار ایام را بیشتر به روزه می گذاشت و شبها اندک می­ خفت. هیچ­گاه چراغ نمی افروخت و به تاریکی به ذکر و فکر می­ پرداخت. از خوردن حیوانی پرهیز داشت و هر چهل روز یک بار اندکی گوشت گاو که در آن روزگار غذای فقیران بود تناول می­ کرد. «راه گذرانش منحصر بود که سالی ده بیست روز، وقت حصاد به دهات حوالی شهر خوشه چینی می­ فرمود. روزی یک من و نیم به سنگ شاه جو دستگیرش می ­شد، تمام سال را به همان اکتفا می­ کرد. شبانه روز دو سه سیر آن را با سنگ و چوب نیم کوب می­ کرد و با آب و نمک در دیزی گلی می پخت و می خورد».

بعضی نیز نوشته اند که از میراث پدر، یکی دو حبه از مزرعه آرند بدو رسیده بود، از محصول همان به قناعت گذران می ­کرد به شست و شو با آب سرد عادت داشت و همه وقت در حجره تن را با آب سرد می ­شست. برای خفتن زیر اندازی نداشت و روی انداز او در زمستان پلاسی بود که ژندگی، رویه و آستر آن از هم باز شناخته نبود.

از ارادت کیشان صاحب جاه ملاحسن، یکی هم سلطان العلماء، میر سید محمد، امام جمعه اصفهان بوده است. نفوذ غریب و استیلای عجیب میر سید محمد تا بدانجا بود که چون در گذشت و «خبر فوتش به ناصر الدین شاه رسید، گفته بود: الحمدلِلّه رب العالمین امروز می­توانیم بگویم اصفهان مال من است!». مهابت سید چنان بود که هیچ­کس از حکام و امرا و شاهزادگان بزرگ زمان را در مجلس او بی­ دستوری وی جرأت جلوس نبود و به دید و بازدید هیچ یک از این طوایف نمی­ رفت؛ با این همه، وی وقتی خواستار دیدار ملا حسن گردید؛ اما او بدین ملاقات تن در نمی­ داد که مرا با امام چه کار؟ باری، امام دست بر نداشت و وسائط انگیخت و آرندی شرائطی نهاد تا به فرجام سلطان العلماء در حجره درویشانه وی شرف صحبت یافت. بار نخست، ملا حسن به تلخی با امام صاحب صلابت رو به رو شد و وی را به قهر براند، اما در کرب دوم دیدار چنان کرامتی نمود که امام از خود بی خود شد و چون به حال خویش باز آمد، فروتنانه دست او ببوسید و از خدمتش رخصت خواست و در مراجعت با اصحاب گفت: امروز دین من از برکت محضر این بزرگ مرد کامل گردید.

در این مقام شاید ذکر آنچه میان آرندی و یکی دیگر از مشاهیر علمای متنفذ روزگار وی رفته است، نیز بی­تناسب نباشد. آن عالم، فقیه نامدار، حاج محمدابراهیم کلباسی است. حاجی با صوفیه سخت بر سر عناد بود. وقتی با کوکب ه­ای عالمانه از در مدرسه نیماورد می­ گذشت که اتفاق را به آرندی بازخورد؛ شوریده وش و آشفته وار. پس مرکب بایستانید و همچنان سواره وی را به درشتی پیش خواند و به تندی به نکوهیدنش آغازید. آرندی به آهستگی پرده از بعضِ مستورات خاطر آن فقیه نبیه برگرفت و به تعبیر خوابی که دیده بود و به هیچ­کس جرأت ابراز نداشت، رندانه گریزی زد، چنانکه فقیه وحشت زده و هراسان گفت: این خبر را که برای تو آورده است؟ و پشیمان و منفعل او را واگذاشت و به تعجیل گذشت.

آرندی با همه مریدان مخلصی که داشت، با کسی معاشرت نمی نمود و صحبت خلوتش به دو سه تن از فقرای عارف شوریده گمنام منحصر بود که گه­گاه به دیدار همدیگر می­ رفتند و کس نمی دانست که در حلقه آنان چه می گذشت و چه مباحثی می رفت. وی در ریاضت و طی مقامات روحانی به درجه ای رسیده بود که انواع کرامات و خرق عادات از خلع تن و طی­ الارض و خواندن افکار و اشراف بر ضمیر و اخبار از آینده از او به ظهور می پیوست. اما این احوال را در جنب معارج عالیه انسانی به چیزی نمی ­گرفت و هرگز در صدد اظهار و نمایش بر نمی ­آمد، و سعی می­ کرد خود را در زمره جهال بی­ معرفت فرانماید.

نقل است که وقتی به اندرزِ جوانی طالبِ معرفت که بعدها خود از پیروان طریقت گشت و به لقب صفی علی شاه معروف اصحاب سلوک گردید، فرموده بود: «طریقت و اسرار حقیقت به گفت نیاید، آنچه گفتن را سزد، مقالات شریعت است». و از این سخن چنین بر می ­آید که آن یتیمه روزگار را چونان بسیاری دیگر از ارباب قدیم معرفت، اعتقادی به تصنیف و تألیف نبوده است.

 

عروج ملکوتی

آرندی در اواخر عمر به مرض استسقاء دچار شد و در این بیماری، در حدود هشتاد سالگی به سال ۱۲۷۰ قمری در اصفهان درگذشت. او را ظاهراً به وصیت خودش دم ایوان آستانه بقعه بابا رکن­ الدین شیرازی  در تخت فولاد به خاک سپردند.

زندگینامه عبدالرزاق کاشانی

به نام آفریننده عشق

 

کمال‌الدّین ابوالفضل عبدالرزاق بن جمال‌الدّین ابی‌الغنائم کاشانی، (قاشانی یا کاشی) عارف مشهور که علاوه بر علوم باطنی در علوم ظاهری و عقلی مانند شرعیات (فقه و حدیث و تفسیر و علوم مرتبط)، اصول فقه، کلام، معقولات (منطق و علوم طبیعی) و علوم الهی (فلسفه) تبحر زیاد داشته است.

 

ویژگی ها

می‌توان او را متولد سال‌های میان ۶۵۰ تا ۶۶۰ ه. ق دانست. سال‌های آغازین نیمه دوّم قرن هفتم هجری که سال‌های آغاز کاشانی به تحصیل علم بوده است از تیره‌ترین دوره‌های علمی در جوامع مسلمین به شمار می‌آید. در این سال‌ها به عللی که یورش سیاه مغولان به سرزمین‌های مسلمین را برجسته‌ترین آن‌ها می‌توان به شمار آورد مراکز اصلی علمی که گرم‌ترین حوزه‌های علمی دانش‌های عقلی و نقلی را در خود داشت نابود شد و هزاران تن از اساتید و دانشجویانی که در شهرهایی همچون نیشابور و بغداد به مباحثات علمی اشتغال داشتند به ناگزیر یا تسلیم تیغ آخته مرگ شدند و یا این مراکز را ترک گفتند.

عبدالرزاق کاشانی علاوه بر مقام نظری و فلسفی، صاحب کشف است و به گفته خودش پس از مجاهدات و ریاضات فراوان، وحدت شخصیه وجود ابن‌ عربی و حقانیت آن بر او منکشف شده است. در همین موضوع بین او و علاءالدوله سمنانی مجادلاتی روی داد و کاشانی به اشکالات سمنانی در این موضوع که اساس عرفان نظری و پاية اعتقادات ابن‌ عربی است، پاسخ گفت.

عبدالرزّاق در سنین حدود بیست و پنج تا سی و پنج سالگی است، از تحصیل علوم متداول زمانش فراغت جسته است و در پی آرامش و سکون روحی است، هدفی که از آغاز دوران تحصیل در پی آن بود. امّا خود را از آن هدف بسیار دور می‌بیند. پیش از این نیز، او یک بار دیگر خود را در چنین محذوری دیده بود، آنگاه که «از بحث فضلیات و شرعیات فارغ شده بود» امّا «از آن بحث‌ها و بحث اصول فقه و اصول کلام هیچ تحقیقی نگشود»، پس این علوم را رها کرد و به جستجوی دیگر دانش‌های آن عصر پرداخت چه «تصوّر افتاد که بحث معقولات و علم الهی و آنچه بر آن موقوف بود، مردم را به‌معرفت می‌رساند و از این تردّدها باز رهاند»، پس همّت بر تحصیل آن نهاد و «مدّتی در تحصیل آن صرف شد» امّا، باز هم هدف را بسیار دور دید.

چه دانسته‌هایش نه او را به‌ معرفت رسانید و نه از تردیدهائی که در ذهن داشت باز رهایند. اکنون او در همان نقطه‌ای قرار داشت که دو قرن پیش از این پیشرو نامدارش امام محمد غزالی در آن قرار گرفته بود. یاس از علوم رسمی و بی‌اعتنائی به آن، چه هر دو به‌وضوح می‌دیدند که این علوم نه تنها آنان را به‌آرامش نمی‌رساند که «چندان وحشت و اضطراب و احتجاب از آن پیدا شد که قرار نماند!» راهی که کاشانی از پس این اضطراب رفت همان راهی است که غزالی طی نمود و آن راه روی گردانی از علوم به‌دست آمده بود، چه برای او «معلوم گشت که معرفت مطلوب از طور عقل برتر است». آن‌گونه که از متن این نامه ظاهر می‌شود او مدّت زمانی را در حالت «وحشت و اضطراب» بسر برده است «تا وقتی که صحبت متصوّفه و ارباب ریاضت و مجاهده اختیار افتاد و توفیق حق دستگیر شد»؛ امّا این انتخاب جدید که چگونگی تمامی عمر کاشانی را رقم زد زائیده چه عواملی بوده است؟ آیا کاشانی در دوران تحصیل با صوفیان آشنائی داشته است؟ آیا در خاندان او صوفی‌ای بوده است که او را به این طریقت راهنمائی کند؟

به هر روی در این سال‌ها که‌ کمی پس از سال‌های میانی نیمه دوّم قرن هفتم هجری است (به احتمال قوی ورود کاشانی به وادی تصوّف پس از سال ۶۷۸ ه. ق صورت گرفته است، چه نجیب‌الدین علی بن بزغش شیرازی، استاد اولین استاد کاشانی تا این سال در قید حیات بوده است، و به‌صورت معمول شاگردان در زمان حیات استاد به دستگیری نمی‌پرداخته‌اند. بیفزایم که استاد کاشانی و استاد آن استاد، هر دو در یک شهر می‌زیسته‌اند و این نکته احتمال اینکه استاد کاشانی، در زمان حیات استاد خود و در همان شهری که استاد حضور دارد، شاگردی پذیرفته باشد را بسیار ضعیف می‌کند.) کاشانی به دنیای صوفیان قدم می‌نهد و به جستجوی آرامش در این وادی می‌پردازد. بدون شک نظری گذرا به پیشینه سلسله کاشانی و چگونگی تصوّف در این‌روزگار، به درک چرائی جذب کاشانی به آن کمک بسیاری خواهد کرد.

آن‌گونه که در میان تذکره‌نویسان و بر شمارندگان ناموران سلسله‌های مختلف صوفیان مرسوم است، نمی‌توان کاشانی را در میانه یکی از این سلسله‌ها نام برد و او را همچون یکی از مشایخ این فرق، مذکور داشت، همان‌گونه که نمی‌توان او را از سرسپردگان طریقتی خاص- که مخصوصا در قرون بعدی جلوه و رونقی ویژه یافت- به‌شمار آورد. این مطلب را پس از این، به‌شرح باز خواهیم نمود. امّا به هر روی، از آنجا که گروهی از نویسندگان، کاشانی را از مشایخ سلسله سهروردیه برشمرده‌اند و نیز برای دریافتن تصویری روشن‌تر از اوضاع صوفیان روزگار کاشانی- که او را به این جرگه فرا خواند- نگرشی کوتاه به پیشینه تصوّف و وضعیّت آن در زمان کاشانی مناسب می‌نماید.

 

از منظر فرهیختگان

ابن الفوطی او را «من العالمین العاملین» می‌ خواند، قیصری از او به‌عنوان «الامام العلامه» یاد می‌ کند. سید حیدر آملی نیز با یاد کرد او به‌ صورت «المولی الاعظم و البحر الخضم» او را در شمار کسانی همچون امام فخر رازی، محقق طوسی، امام محمد غزالی، شیخ الرئیس ابن سینا و … که پس از تحصیل علوم رسمی از آن روی گردانیده‌اند قرار می‌دهد. جامی او را «جامع میان علوم ظاهری و باطنی» می‌داند. صاحب روضات الجنات با لقب «العالم» از او یاد می‌ کند.

آقا بزرگ تهرانی می گوید: این بنده را اعتقاد چنانست که بهره علمی کاشانی در میان مشایخ متقدّم صوفیه چنان رفیع است که پس از شیخ اکبر (ابن عربی) و فرزند خوانده عظیمش صدرالدین قونوی کمتر کسی در افق اوست و در میان مشایخ متاخّر نیز نادر افرادی همچون فنّاری به مرتبت او در علوم رسمی دست یافتند.

بنا به نقل صاحب روضات الجنّات در ذیل احوال شیخ عبدالرزاق لاهیجی، شهید ثانی از عبدالرزاق كاشانی ثنای بلیغ كرده است.

امام‌ خمینی از کاشانی با ‌عنوان عالمی دانشمند و بافضیلت و عارف معروف، یاد کرده ‌است.

 

عروج ملکوتی

عبدالرزاق در سال 736ق وفات نموده است. برای مدفن ایشان دو روایت وجود دارد. یکی آنکه پس از وفات، او را در خانقاه مرشدش عبدالصمد اصفهانى نطنزى به خاک سپرده‌اند و دیگر اینکه قبری ساده در انتهای کوچه مسجد حوضخانه کاشان وجود دارد که منسوب به ایشان می‌باشد.

زندگینامه مقیم زنجانی

به نام آفریننده عشق

 

آیت الله شیخ مقیم زنجانی عالم و عارفی بود که در روستای کهن (فارسجین) درشهرستان رزن، استان همدان به دنیا آمد.

 

ویژگی ها

حاج علی مراد یمین نظام که از اربابان انگشت شماری بود که به امور شرعی ساکنان آبادی‌های خود، اهتمام داشت، روزی با خود اندیشید روستاهای من همه چیز دارد به جز یک فقیه و مجتهد! این بود که وقتی به زیارت مشاهد عراق مشرف شد، در نجف اشرف به حضور فقیه مجاهد، آیت الله میرزا محمد تقی شیرازی رسید و از ایشان درخواست کرد که اهل علمی (در حد اجتهاد) به روستا و اقلیم وی گسیل دارد.

مرحوم شیرازی می‌ فرماید: مجتهد اگر به چنان جایی بیاید، رفت و آمد و مهمان و مراجعات خواهد داشت و هزینه و مخارج زندگی‌اش زیاد خواهد شد. یمین نظام عرض می‌کند: همه‌ هزینه هایش بر عهده‌ من. سپس مرحوم شیرازی می‌فرماید: پس مهلت بده تا ببینم چه کسی حاضر است به آن منطقه بیاید. مدتی بعد به یمین نظام می‌فرماید: جناب شیخ مقیم زنجانی که همزبان شماست و شهر او با شهر شما فاصله‌ چندانی ندارد، پذیرفتند. این گونه بود که مرحوم آیت الله شیخ مقیم که اجتهادش به تأیید محمد تقی شیرازی رسیده بود، همراه خانواده‌ خویش، برای تبلیغ احکام و معارف اسلام و تدریس در فارسجین، رهسپار آن سامان شد.

مرحوم حاج شیخ مقیم، علاقه‌ای به دنیا نداشت . همه‌ اثاثش را که جمع کرده بودند، یک ماشین وانت را هم پر نمی‌کرد. زاهد و وارسته بود. گاهی برای پذیرایی از مهمانهایش، حتی استکان چای را هم از همسایه می‌گرفت. با اینکه پول فراوانی هم به عنوان وجوه شرعی به دستش می‌رسید و می‌توانست از آنها به اندازه‌ متعارف برای زندگی خود مصرف کند اما نوعا تا غروب در دستش دوام می‌آورد و برای نان شبش چیزی نداشت! یا به مستمندان می‌بخشید، یا به نجف اشرف می‌فرستاد و گاهی لباس تنش را هم به نیازمندان می‌داد. در روستای فارسجین نماز جماعت برگزار می‌کرد و منبر می‌رفت و خمس و زکات روستاهای اطراف را جمع می‌نمود وهمان ساعت، همه را به مصرفش می‌رساند وچیزی برای خود برنمی‌داشت.

آیت الله حاج‌ شیخ‌ مقيم می‌ فرمود: زمانی که در نجف سرگرم تحصیل بودم. شبهای سه شنبه به مسجد سهله می‌ رفتم و صبح سه شنبه به نجف باز می‌گشتم. یک بار چهلمین شب یک دوره رفتنم به آن مسجد بود اما همسرم که در ساعات آخر بارداری‌اش بود، گفت: «شما امشب به مسجد سهله نرو؛ تا با این وضع تنها نباشم.» من گفتم: «علویه‌ خانم! اگر شما اذن می‌فرمائید، چون امشب شب چهلم است، من بروم اما قول می‌دهم که بر خلاف هفته‌ های گذشته تا صبح نمانم و همین شب بازگردم.»

شاید پنجاه یا صد قدم از مسجد دور شده بودم که در آن تاریکی از سمت چپم صوتی شنیدم که می‌فرمود: «شیخ‌مقیم! آ شیخ‌ مقیم! کجا تشریف می‌برید؟ به نجف؟ من هم به نجف می‌روم؛ بیا با هم همراه شویم.» صاحب صوت با گفتن اين جملات به من نزدیک شد و از وقتی با او همگام شدم، تا نجف اشرف بیش از دو سه دقيقه نشد! در راه به من فرمود: نگهبان شهر منتظر توست؛ برو تا او هم در و حصار شهر را ببندد و به کارش برسد. ضمنا امشب خداوند فرزندی به تو خواهد داد؛ نامش را مصطفی بگذار.

به حصار شهر نجف که رسیدیم از هم جدا شدیم. وقتی من وارد شهر شدم، ناگهان به ذهنم رسید که این مسافت طولانی مسجد سهله تا نجف چه زود طی شد! راستی آن آقا از کجا نام مرا می‌ دانست؟! از کجا اطلاع داشب که همسر من باردار است و امشب وضع حمل خواهد کرد؟! از کجا می‌داند که فرزندم پسر خواهد شد که می‌گوید نامش را مصطفی بگذار؟! از کجا دانست که دربان شهر منتظر من است؟! همین که این پرسشها به ذهنم رسید، زود برگشتم و در را گشودم اما کسی را ندیدم! و (بعد ها) دانستم که در همراهی حضرت ولیعصر علیه السلام بودم و مسافت را هم به قدرت ایشان طی‌الارض کردیم.

چشمان جناب شیخ در اواخر عمر بسیار کم‌ سو شده بود. روزی اطرافیان که دانسته بودند تشرفاتی به محضر امام زمان برای حاج‌شیخ دست می‌دهد، به ایشان گفتند: «چرا شفای چشمانمان را از حضرت ولی عصر علیه السلام را نمی خواهید؟» شیخ فرمود: «اگر بخواهم می‌ دهند و هر بار، نیت می‌کنم که وقتی به حضورشان مشرّف شدم، این حاجت را بخواهم اما هنگامی که به خدمتشان می‌ رسم ذهنم از این مسأله منصرف می‌شود و از یادم می‌ رود. البته زمانی که در حضور مبارک ایشان هستم، چشمانم خوب می‌بیند و ستاره‌های آسمان را هم خوب می‌بینم اما پس از زیارت ایشان، باز به همین حالت باز می‌گردم.»

آقا مصطفی (فرزند حاج‌ شیخ) می‌ گفت: بارها اتفاق می‌افتاد که وقتی به سمت اتاق مرحوم پدرم می‌ رفتم: می‌ شنیدم که ایشان، مؤدبانه و به زبان ترکی به کسی خطاب می‌کنند: «بر روی چشم! قربان شما! متشکرم…» من صبر می‌کردم و صحبت های ایشان که تمام می‌شد با سرفه‌ای، حضور خودم را اعلام می‌کردم و در این هنگام پدرم (که معلوم بود دست به سینه نهاده و ایستاده بودند) می‌فرمودند: «که هستی؟» می‌گفتم: «مصطفی» آنگاه با ناراحتی می‌گفتند: «برای چه آمده‌ای؟! چه کسی گفت به این جا بیایی؟!» پاسخ می‌دادم: «آمده‌ام حالتان را بپرسم؛ ببينم چیزی لازم ندارید؟!» می‌فرمودند: «نه؛ من چیزی لازم ندارم؛ چرا آمدید و خلوت مرا به هم زدید؟!» من می‌ پرسیدم: «حاج آقا! با چه کسی سخن می‌ گفتید؟» می‌ فرمودند: «شما کسی را دیدید؟» می‌ گفتم: «نه؛ کسی را ندیدم.» پدر می‌فرمودند: حضرت امیرالمومنین تشریف آورده بودند و داشتم با ایشان صحبت می‌کردم.»

نقل است: وقتی حاج شیخ برای زیارت به حرم امیرالمؤمنین رسید، به ملازم خود (لطف‌ علی) فرمود: «تو برو زیارت کن؛ من در همین آستانه می‌نشینم.» و در عتبه نشست. لطف علی می‌ گفت: «من وقتی از زیارت بازگشتم به حاج‌ آقا عرض کردم: «من رفتم و زیارت کردم اما شما هنوز این جا نشسته‌اید؟!» حاج شیخ فرمود: «من همه‌ امامان را زیارت کردم. همه در محضر یعسوب‌الأولیاء قرآن می‌ خواندند. به من اذن ورود ندادند؛ اما تو خوب کردی رفتی.» در نقل دیگری مرحوم شیخ فرمود: «امامان در محضر اميرالمؤمنين علیه السلام قرآن مقابله می‌کردند و تا آنان در آنجا باشند من اذن ورود ندارم.»

برخی از طلابی که برای تحصیل به محضر شیخ و مدرسه‌ ایشان می‌ آمدند، از روستاهای دور از محل اقامت شیخ بودند و نوعاً ناهار را هم در همان مدرسه می‌ ماندند و می‌خوردند و مرحوم شیخ نیز از آنها پذیرایی می‌کردند. روزی جناب شیخ از علویه خانم می‌خواهد که چیزی برای ناهار طلاب فراهم کند اما همسر ایشان می‌گوید: «چیزی در خانه نداریم». حاج آقا می‌فرماید: آوردند؛ دم در است؛ بروید و بگیرید. همان لحظه سه بارِ الاغ، نان، گوشت، روغن و رشته برای شیخ آورده بودند و گفتند: «اين‌ ها را فلانی، از روستای سوزن به عنوان هدیه برای حضرت شیخ فرستاده است!

حسین آقا (یکی از دوستان شیخ) می‌ گفت: «روزی از جناب شیخ پرسیدم: این حکومت و دولت؛ آخرش چه گونه خواهد شد و چه سرانجامی می‌ یابد؟ فرمود: سیدی خواهد آمد و بساط این حکومت را بر خواهد چید؛ اما خیلی خون‌ریزی خواهد شد.» منظور ايشان از سید، امام خمینی و منظور از خونریزی احتمالا هشت سال دفاع مقدس بود.

حجت الاسلام سید ابراهيم حسینی می‌ فرمود: روزی عده‌ای از راه دور برای مسائل شرعی و پرداخت خمس و زکات آمده بودند منزل حضرت استاد مقیم زنجانی. آن روز من نیز آن‌جا بودم و در گوشه‌ای با آقامصطفی (فرزند حاج‌شیخ) صحبت می‌ کردم. لحظاتی از ظهر گذشته بود که مهمان ها گفتند: «جناب شیخ! به ما ناهار نمی‌ دهید؟!» مرحوم شیخ از عیال خود خواست که چیزی برای مهمان ها بیاورد، اما علویه‌ خانم پاسخ داد: «چیزی در خانه نیست». مدتی بعد، باز مهمان ها گفتند: «جناب شیخ! ما دیگر طاقت نداریم؛ اجازه می‌دهید خودمان برویم و چیزی از بیرون تهیه کنیم؟»

مرحوم شیخ باز از علویه‌ خانم خواست کمی نان بیاورد. یکی از مهمان ها گفت: «علویه‌ خانم چند لحظه پیش از خانه خارج شد.» در این هنگام شیخ فرمود: «من هم گرسنه‌ام. برو در آن مخزن را بردار». مهمان رفت و در آن را برداشت و مشاهده کرد که چندین قرص نان تازه در آن است. آنها را آورد و مقابل شیخ و دیگران گذاشت و گفت: «این همه نان اینجاست و علویه‌ خانم چیزی به ما نمی‌داد!» حاج‌ شیخ فرمود: «در خانه‌ ما چیزی یافت نمی‌ شود. بیایید این تحفه‌ الهی یا هر چه هست را بخوریم».

سهل علی می‌ گفت: روزی مرحوم شيخ‌ مقيم زنجانی به من فرمود: «نزد سید حمزه برو و بگو زود به اینجا بیاید.» من رفتم و سید حمزه را خواندم و خود نیز همراه او وارد خانه‌ حاج‌ شیخ شدم و دیدم ماری در نزدیکی شیخ آرام گرفته است. جناب شیخ به سید حمزه فرمود: «گویا تو ماری را در صحرا دیده و آن را کشته‌ای؟!» سید گفت: «بله؛ از ترس جانم آن را کشتم.» شیخ فرمود: «اين مار جفت آن ماری است که کشته‌ای؛ شکایت تو را نزد من آورده است!» سید همان لحظه از مرحوم شیخ‌ مقيم خواست تا از مار بخواهد که وی را ببخشاید و جناب شیخ هم به مار خطا ب کرد: «اين سید از ترس جانش جفتت را کشته؛ تو او را به سیادتش ببخشای!» در این هنگام دیدم مار به جناب شیخ نزدیک شد، با ادب از گرد او راهش را کشید و رفت و آسیبی هم به سید حمزه نرساند!

خادم شیخ‌ مقیم شاهد بود که ايشان شب های جمعه قبا، عبا و عمامه خود را می‌ پوشد و گویی به جای مهم و محترمی می‌رود؛ از خانه خارج می‌گردد و صبح باز می‌گردد. پس از مدتی کنجکاو می‌ شود که بداند جناب حاج‌ شیخ چند ساعت از شب جمعه گذشته به کجا می رود؟ تا اینکه شب جمعه‌ای پس از بیرون رفتن شیخ، در تاریکی و پنهانی به دنبال ایشان حرکت می‌ کند؛ از روستای فارسجین که خارج می‌ شوند. هنوز چند گامی بر نداشته بودند که خود را پشت سر شیخ و مقابل ضریح و حرم حضرت سیدالشهدا می‌ یابد. با مرحوم شیخ زیارت می‌کند و باز چند قدم از حرم دور نشده بودند که می‌ بیند پشت سر شیخ و برابر حرم و ضریح امیرالمؤمنین علیه السلام است.

شاه ولایت را هم زیارت می‌ کنند و باز، چند گامی دنبال مرحوم شیخ‌ مقیم نرفته بود که خود را در نزدیکی روستای فارسجین می‌ یابد! در همان تاریکی با سرعت خود را به خانه می‌ رساند. وقتی جناب شیخ به خانه وارد می‌شود. از خادم می‌پرسد: «چرا نفس نفس می‌ زنی؟!» او انگیزه خود را از تعقیب شیخ و هر چه آن شب دیده بود باز می‌گوید. آنگاه جناب شیخ می‌ فرماید: «تا زنده‌ام نباید مشاهدات امشب را جایی بیان کنی.»

یک بار آیت الله زنجانی به مالک روستای فارسجین می‌ گوید: «چهار خروار گندم در اختیار من بگذار تا در میان تهیدستانی که به من مراجعه می‌کنند پخش کنم و شرمنده‌ آنان نشوم؛ بنده هم در برابر آن، خانه‌ای از بهشت به تو می‌ فروشم که همسایه‌ هایت از آل عبا علیهم السلام باشند.» مالکِ آبادی پاسخ می‌ دهد: «من در این جا آبرو دارم و افزون بر آبروداری خودم حفظ رعیتم نیز واجب‌تر است.» بدین ترتیب از درخواست شیخ سرباز می‌ زند، اما همسر او که از این گفتگو آگاه می‌ شود، به جناب حاج‌ شیخ اطلاع می‌دهد که: «من حاضرم این اندازه گندم را از اموال شخصی خودم به شما بدهم و در برابر آن خانه‌ بهشتی را به من بفروشید.» حاج‌ شیخ می‌ پذیرد و قولنامه‌ آن را بر کاغذی می‌نویسد! همان شب ارباب روستا در خواب می‌بیند که خانه‌ با شکوهی در بهشت و مقابل اوست.

به گمان اينکه مال خودش است، می‌خواهد وارد آن شود که نگهبانان و فرشته‌ ها جلوی وی را می‌ گیرند و می‌ گویند: «اين خانه را جناب شیخ به همسر شما فروخته است؛ نه به شما!» ارباب می‌ گوید: «خوب، همسر من است، می‌توانم داخل شوم!» اما نگهبانان می‌گویند: «ما چنین اذن و دستوری نداریم!» وقتی از خواب برمی‌خیزد. شتابان نزد حضرت شیخ می‌ رود تا داد و ستد پیشنهادی ایشان را بپذیرد اما هنگام مواجهه با شیخ، شیخ می‌ فرماید: «تمام شد! تمام شد! دیر آمدی؛ معامله‌ای بود که کردیم و بهره‌ای به تو نمی‌ رسد.» سپس افزود: «من بهشت‌ فروش نیستم اما باید ندیده راضی به معامله می‌ شدی.»

 

شیخ مقیم هنگام مهاجرت به نجف می گفت: من چندین ماه بعد، از دنیا خواهم رفت؛ بیا با هم به نجف برویم و مشهدی‌ لطف‌علی، ایشان را به منصرف شدن از این سفر دعوت می‌کرد اما ایشان فرمود: «لطف علی! تو هنوز به باطن من مؤمن و مطمئن نیستی؟ا» سپس فرمود: «اهالی روستا را بخوان تا حلالیت بطلبیم و خداحافظی کنیم.» مردم‌ گریان و اشک ریزان به سوی شیخ آمدند. دیگری نقل می‌ کند: حاج‌ شیخ چنان رفتار می‌ کرد که همه دانستند این سفر نجف به وفات ایشان منجر می‌ شود.

شیخ مقیم در شب ارتحال روحانی‌اش به لطف‌علی فرمود: «من امشب خواهم مُرد. تو نترس؛ دو نفر خواهند آمد و مرا می‌برند و غسل می‌دهند و دفن می‌ کنند؛ تو به آنان اذن بده و عبایم را بگیر و خبر درگذشتم را برای خانواده‌ام ببر و عبایم راهم به پسرم مصطفی برسان.» صبح آن روز حاج‌ شیخ مقیم آب خواست؛ وضو ساخت و نماز خواند و سپس دراز کشید و عبای خود راهم روی خود گسترد و فرمود: «لطف‌علی! این بالش نرم را از زیر سر من بردار و آن پاره آجر را زیر مسرم بگذار. مولایم حضرت سیدالشهدا روی خاک جان داد.» و در آن حال شروع به خواندن سوره‌ یس که از حفظ داشت کرد.

از سوی دیگر یکی از علمای نجف‌ اشرف صبح روز درگذشتِ شیخ، به پیش‌کار خود می‌گوید: «برو ببین امروز چه کسی از آقایان از دنیا رفته است. من ديشب در خواب دیدم که حضرت ابوذر از دنیا رفته است.»

 

عروج ملکوتی

مقیم زنجانی در سال پایانی عمر خود به نجف باز می گردد و در آن جا وفات کرده و به خاک سپرده می شود.

زندگینامه سید حیدر آملی

به نام آفریننده عشق

 

سید حیدر آملى از عرفاى بزرگ شیعه و از شاگردان فخر المحققین است. وى مفسر، محدث، فقیه، متکلم و عارف است.

 

ویژگی ها

سید حیدر آملی در سال 719 یا 720 هجری در شهر آمل به دنیا آمد. سید حیدر بن علی بن حیدر عبید حسینی آملی به یکی از خانواده‌های بزرگ سید آمل تعلق دارد، شهری که ساکنان آن از همان آغاز شیعی بودند. اگر فاصله یک ساله میان حرکت از آمل و ورود به اماکن مقدسه اسلام در سال ۷۵۱ را به حساب نیاوریم می‌توانیم بگوییم که دوره ایرانی سید حیدر از سال ۷۲۰ تا ۷۵۰ هجری بوده است. بنابر این سید حیدر آمل را در سال ۷۵۰ هجری ترک کرد. در همان سالی که امیر او به قتل رسید. خود او می‌گوید که در این زمان سی ساله بوده است. در این فاصله سید حیدر آموزش‌های اصلی را دیده و نخستین تجربه خود را از زندگی کسب کرده بود. او در جامع الاسرار می‌گوید که از همان آغاز جوانی با علاقه فراوان به مطالعه عرفان شیعی دوازده امامی پرداخت.

ملک فخر الدوله سید حیدر را بسیار گرامی داشت؛ او را در زمره نزدیکان و محرمان راز قرار داد و سرانجام وزیر خود کرد.
به نظر می‌آید که سید در این زمان از همه مواهب زندگی این جهانی استفاده کرده باشد. موقعیت خانوادگی، افتخار، ثروت، قدرت، روابط، اقامتگاه مجلل، دوستان و یاران موافق نشانه‌هایی هستند بر اینکه سید حیدر از هیچ چیز محروم نبوده است. اما چنانکه در تاریخ، این گونه تغییر احوال به تکرار دیده شده است حیدر آملی در اوج این زندگی مرفه که نشان از آینده‌ای درخشان دارد، تلخی و پوچی آن را احساس می‌کند.

سید حیدر می‌نویسد: ماجرا به همین منوال ادامه یافت تا اینکه انگیزه های حق در وجودم چیره شد و خداوند فساد غفلت و جهل و نسیان و گمراهی من از راه حق و راستی در راه انحراف و ظلم را بر من آشکار ساخت. پس مخفیانه با پروردگارم گفتگو کردم و از همه چیز نجات یافتم و اشتیاق کامل به انصراف و انزوا و رهسپاری به سوی حضور حقیقی با قدمت توحید در من ایجاد شد. نه در جمع این پادشاهان و نه در وطن آشنا و در جمع برادران و یارانم این کار را می توانستم انجام دهم.

سید حیدر با ترک همه چیز از مال دنیا جز خرقه‌ای ژنده نگه نمی‌دارد و برای زیارت اماکن مقدسه تشیع و سپس بیت المقدس و مکه قدم در راه می‌گذارد. در سر راه، حیدر آملی از قزوین، ری و اصفهان گذر می‌کند شهری که در گذشته مدتی در آنجا اقامت گزیده و از مواهب ایام شباب برخوردار شده بود. این بار سید حیدر جز با صوفیان مراوده نمی‌کند و با اهل فتوت پیمان مودت می‌بندد. سید حیدر به طور خاصی به شیخ نور الدین تهرانی ارادت می‌ورزید و در مورد وی می گفت: «این شیخ، عارفی بزرگ و زاهدی بود که خواص او را می‌ شناختند.»

تذکره نویسان می‌گویند که در نخستین مرحله این دوره سید حیدر از تعلیمات دو شیخ بزرگوار، مولانا نصیر الدین کاشانی حلی (در گذشته ۷۷۵ هجری) و شیخ فخر الدین محمد بن حسن بن مطهر حلی معروف به فخر المحققین (۷۷۱-۶۸۲ هجری) استفاده کرد. فخر المحققین فرزند علامه حلی (۷۲۶-۶۴۸ هجری) بود و همو بود که در نزد نصیر الدین طوسی و کاتبی قزوینی تعلیم دید و خود یکی از اساطین کلام شیعی این دوره بود.

او آثار متفاوتی از علم تصوف و نگاه به امامان داشته‌است تفسیر قرآن و کتاب‌های بحث در علم و فلسفه از بزرگ‌ترین آثار کتب‌های فلسفه در جهان است که در اکثر دانشگاه‌های معتبر در حال تدریس می‌باشد. آثار گران‌بهایی از وی در موضوع‌هایی چون تفسیر قرآن با عنوان تفسیر محیط الاعظم، نص النصوص و رساله العلوم العالیه بر جای مانده‌است. نص النصوص، در حقیقت، شرحی بر فصوص الحکم ابن عربی است. هانری کربن، مستشرق فرانسوی، دو کتاب دربارهٔ سید حیدر آملی و نگاه عرفانی وی نگاشته که افراد مختلف آن‌ها را در قالب کتابی به‌نام «سید حیدر آملی: شرح احوال، آثار و آراء و جهان‌شناسی» به فارسی ترجمه کرده‌اند. این کتاب به زندگی‌نامه و معرفی سید حیدر آملی می‌پردازد.

علامه حسن زاده آملی می گوید: «از جمله آثار بسیار بسیار گرانقدر آن عالم بزرگ (سید حیدر آملی)، تفسیر عظیم الشان ایشان است، موسوم به تفسیر «المحیط الاعظم و البحر الخضم» که الحمد لله به همت دانشمند محترم آقای سید محسن موسوی تبریزی چهار جلد آن احیاء و منتشر گردیده است.

حیدر آملی گزارش‌هایی درباره رویاها و خلسه‌های خود نوشته است بویژه گزارش دو خوابی که در اصفهان در جریان سفر از زادگاه خود طبرستان به اماکن متبرکه شیعی دید. سیدر حیدر می گوید: شبی در خواب (مکاشفه) دیدم که در وسط بازار پارچه فروشان ایستاده ام و تن بی جان خودم را که روی زمین افتاده بود، مشاهده می کردم. از این حالت تعجب کردم که چگونه ایستاده بودم و چگونه روی زمین افتاده بودم. سپس متوجه شدم این سرآغاز مرگ ارادی و سلوک روحانی است.

حیدر آملی نه فردی نو آور است و نه در حد خود یگانه. احادیثی را که او در کتاب‌های خود آورده است او را همچون بیانگر و امانت‌دار تعلیمات کامل امامان معرفی می‌نماید. آرمان معنوی وی در زندگی و شخص وی، حتی زمانی که تصمیمی دردناک در جهت اهداف خود می‌گیرد، همان فرد معنوی است که نمایندگان در تشیع ایرانی، علیرغم تشتت آن، افرادی همچون میرداماد، صدرای شیرازی، محسن فیض، قاضی سعید قمی، شیخ احمد احسائی و دیگران هستند.

 

از منظر فرهیختگان

حمید رضا مروجی سبزواری می گوید: اولین فقیهی (یا از اولین فقهایی) که وارد حوزه عرفان شد، سید حیدر آملی بود.

فخر المحققین سید حیدر را طلبه‌ای معمولی و شاگردی عادی نمی‌داند بلکه در عین اینکه از مقامات معنوی او خبر دارد، او را افضل علمای عالم و اعلم فضلای بنی‌آدم نامیده و نحوه درس‌ گرفتن او را شاهدی بر فضل تام علم کامل و رسیدن به قله و اوج تحقیق می‌ داند. جناب فخر در سیاق تعریف و تمجید، سید حیدر را «مرشد السالکین» و «غیاث العارفین» می‌نامد؛ جالب‌ تر از همه اينکه ايشان سید را که جامع بین عرفان و فقاهت است، زنده‌ کننده راه و روش اجداد طاهرینش (که همان ائمه معصومین هستند) می‌داند. همین فضائل است که فخر المحققین فرا می‌خواند که به شفاعت سید حیدر امیدوار باشد: «کتب فی آخر الجوابات فی الهامش هکذا صحیح قرأه علی اطال له عمره و رزقنا برکته و شفاعته عند اجداده الطاهرین»

فخر المحققین در جایی دیگر، سید حیدر را زین العابدین ثانی لقب می دهد.

محمد محسن طهرانی در مورد وی نوشته است: عالم فقیه و نبیل و عارف بی بدیل غایب از افکار و انظار در مدت هفت قرن…

قاضی نورالله شوشتری می گوید: او سیدی عارف و محققی بی همتا است. وی در غایت علو همت و تجرید نفس بوده است‌.

پروفسور هانری کربن در مقدمه رصین و وزینش بر جامع الاسرار سید حیدر آملی می‌نویسد: سید حیدر آملی یکی از بزرگ‌ترین متفکران مذهب شیعه است که به سال ۷۲۰ هجری متولد شده‌است. او یکی از ارکان فلسفه و معنویت مذهب تشیع دوازده امامی است.

علامه حسن زاده می گوید: جناب سید حیدر آملى، بزرگ مردى است که در علوم و فنون ـ به خصوص در اصول عقاید و معارف حقه الهیّه، تبحّر داشته است چنان چه اگر کسى تاریخ زندگى او را نداند، اگر آثار علمى ایشان را ببیند، خیال مى کند حرف هاى بعد از آخوند ملا صدرا است و از تحقیقات اسفار گرفته شده است و فکر مى کند سید حیدر در اسفار غور کرده و خوب به آن رسیده است با این که ایشان سال ها قبل از ملا صدرا مى زیسته و مطالب بلندى این چنین را کاملاً مشابه با کلمات ملاصدرا فرموده است.

 

عروج ملکوتی

سید حیدر ظاهرا بعد از 792 ه ق به ملاقات خدایش شتافته است. آرامگاه سید حیدر در محله قدیمی آمل واقع است که در گذشته های دور نام آن محل “حازمه کوی” بوده است که نزدیک مسجد امام حسن عسکری آمل واقع در محله پایین بازار آمل می باشد و توده مردم این مرقد را به نام سید سه تن می شناسند و بانی این مرقد سید عزیز الدین بهاء الدین آملی است که آن را برای مدفن سید حیدر ساخته است.

زندگینامه محمد علی جولای دزفولی

به نام آفریننده عشق

 

محمد علی جولای دزفولی، ظاهرا یکی از اوتاد قرن 13 هجری قمری بود. اطلاعات زیادی از زندگی شخصی ایشان در دسترس نیست.

 

ویژگی ها

جولا را هم باید یکی از اوتاد زمان خود محسوب داشت، و حکایتی را که هم اکنون می‌نگاریم آقا سیّدمحمّدجواد، معروف به شاه که یکی از سادات موثّق و ادیب و خلیق و از ائمّه جماعت دزفول است از همسایه خود به نام حاج نورالله کجباف از تاجری از اهالی تبریز برای ما نقل فرمود: این تاجر از ثروتمندان تبریز و او را فرزندی نمی‌شد و هر چه نزد پزشکان به معالجه می‌پرداخت نتیجه‌ای نمی‌گرفت، تا آنکه به نجف اشرف رفت و زمانی در آن محلّ شریف برای تشرّف خدمت امام عصر (ارواحناله‌الفدآء) به عمل استجاره مشغول شد.

استجاره از سابق تا حال هم متداول است که مردان پاک از اهل نجف یا مسافرین چهل شب چهارشنبه نماز و اعمال موظفه‌ای در مسجد سهله بجا می‌آورند و بعد به مسجد کوفه رفته و در آنجا بیتوته می‌کنند و در ظرف این مدت یا شب آخر، خدمت امام مشرّف می‌شوند، و بسا باشد که آن حضرت را نشاسند و افراد زیادی این عمل را انجام داده و به مقصود خود نائل شده‌اند.
این تاجر در شب آخر بین خواب و بیداری حالت خاصی به او رخ می‌دهد و در آنجا شخصی را مشاهده می‌کند که به او می‌گوید: نزد محمّدعلی جولای دزفولی (نسّاج و بافنده) روانه شو به حاجتت خواهی رسید، و دیگر کسی را ندید.

گوید: نام دزفول را تا آن‌وقت نشنیده بودم، به نجف آمدم و از دزفول پرسش نمودم، به من آنجا را معرّفی کردند و با نوکری که همراه داشتم به سوی آن شهر آمدم، چون در شهر وارد شدم به نوکرم گفتم: تو در جائی با اسباب برو و تو را بعد خواهم یافت؛ او برفت و من از محمّدعلی جولا جویا شدم، غالب مردم او را نمی‌شناختند، تا بالاخره به شخصی رسیدم که جولا را می‌ شناخت و گفت: بافنده است و در لباس و زیّ فقراء است و با وضع شما تناسبی ندارد. من روانه شدم تا به دکّان او رسیدم، شخصی را دیدم پیراهن و شلوار کرباسی در بر دارد و در محلّی که تقریباً یک متر در دو متر بود به بافندگی مشغول است، به مجرّد آنکه مرا دید گفت: حاج محمّدحسین مطلب و حاجت شما روا شد؛ بر حیرتم افزوده شد و بعد از اجازه بر وی داخل شدم، هنگام غروب بود، اذان گفت و به نماز مشغول گردید، به او گفتم: من غریبم و امشب میهمان شما هستم، قبول نمود.

چون پاسی از شب گذشت کاسه چوبی که قدری در آن ماست بود با دو قرص نان جوین در طبقی چوبی پیش رویم گذاشت، من با آنکه به خوراک‌های خوب و لذیذ معتاد بودم ولی با او شرکت کردم، بعد قطعه پوستی که داشت به من داد و گفت: تو میهمان مائی، بر روی آن بخواب، و خودش بر زمین خوابید. نزدیک سپیده صبح برخاست و اذان گفت و نماز صبح را گذاشت و تعقیب مختصری هم خواند، به او گفتم: من اینجا آمدم دو مقصد داشتم، یکی را گفتی انجام گرفت، دیگر آن است که به چه عملی به این مقام رسیدی که امام (ع) مرا به تو محوّل فرمود و از نام و ضمیرم اطّلاع داری؟

گفت: این چه پرسش است؟ حاجت داشتی روا گردید و برو؛ به او گفتم: تا نفهمم نمی‌روم و چون میهمان شمایم به پاس احترام میهمان باید مرا خبر دهی؛ سپس آغاز سخن کرده گفت: من در این محلّ به کسب خود مشغول بودم، در مقابل این دکّان خانه ستمکاری بود که سربازی از آن محافظت می‌نمود. روزی این سرباز نزد من آمد و گفت: برای خود از کجا خوراک تهیّه می‌کنی؟ به او گفتم: سالی یک خروار گندم می‌خرم و آرد می‌کنم و می‌پزم و زن و فرزندی هم ندارم. او گفت: در اینجا من مستحفظم و خوش ندارم از مال این ظالم تصرّف کنم، چنانچه قبول زحمت فرمائی، برای من نیز یک خروار جو خریداری کن و هر روز دو قرص نان به من تسلیم نما؛ من حرف او را پذیرفتم و هر روز می‌آمد و دو قرص نان می‌برد.

اتّفاقاً روزی نیامد، از حال او پرسیدم، گفتند: مریض است و در این مسجد خوابیده است؛ به آنجا رفتم، دیدم افتاده است، از حالش جویا شدم و خواستم برایش طبیب و دوا تهیّه کنم، گفت: احتیاجی نیست و من امشب از دنیا می‌روم؛ چون نصف شب سپری شود در دکّانت آمده، تو را اطّلاع می‌دهند، تو بیا و هر چه دستورت دهند عمل کن، و بقیّه آردها هم برای خودت باشد؛ خواستم شب در نزد او بمانم، اجازه نداد و گفت: برو، من نیز اطاعت نمودم. نیمی از شب رفته بود که درب دکّان زده شد و گفتند: محمّدعلی بیرون بیا، من از دکّان آمدم و به مسجد رفتم، دیدم آن سرباز جان سپرده و دو نفر در آنجا حاضر بودند، به من گفتند که حرکت دهم بدن او را به جانب رودخانه؛ اجابت کردم، آن دو نفر او را غسل داده کفن کردند و نماز بر او گزاردند و آوردند درب مسجد او را دفن کردند.

من به دکّان بازگشتم، چند شب بعد درب دکّان زده شد، کسی گفت: بیرون بیا، من بیرون آمدم، گفت: آقا تو را طلب نموده با من بیا، اطاعت کرده و رفتم؛ با آنکه اواخر ماه بود ولی صحرا مانند شب‌های مهتاب روشن بود و زمین‌ها سبز و خرّم، ولی ماه پیدا نبود، در فکر فرو رفته و تعجّب می‌کردم، ناگاه به صحرای لور (لور شهری بوده در شمال دزفول، مقدّسی در کتاب احسن التّقاسیم گوید: شهر لور در سرحدّ جبال است و بعضی آن را از اقلیم جبال می‌شمارند و آن‌را خوبی‌های بسیار است جز آنکه شکرش خوب نیست؛ اصطخری در المسالک و الممالک نوشته: از لور تا پل‌ اندامش دو فرسنگ است؛ پل‌ اندامش همان پل دزفول است.

حاج صالح خان مکری به سال ۱۲۲۰ که از طرف دولت وقت حکومت دزفول و شوشتر را داشته در آن حدود دهی به نام صالح‌ آباد بنیاد نهاد که چندی بعد در نتیجه شورش الوار خراب شد ولی اینک صالح آباد، ‌اندیمشک نام دارد و شهرکی است دارای بازار و گاراژ و بسیار آباد و معمور است و یکی از ایستگاه‌های مهمّ راه آهن و مرکز ناحیه لرستان است.) رسیدیم، از دور عدّه بزرگوارانی را دیدم به دور هم نشسته‌اند، و یک نفر مقابل آنان ایستاده ولی در بین ایشان یک نفر جلیل و از همه بالاتر بود، به نحوی که هول و هراس مرا ربود و استخوان‌هایم به صدا درآمدند. مردی که همراه من بود گفت: قدری جلوتر بیا، رفتم و بعد توقّف کردم، آن نفر ایستاده گفت: بیا بیم نداشته باش، قدری پیشتر رفتم؛ آنشخصی که در بین آن جمعیّت بود و از همه برتری داشت به یکی از آن عدّه فرمود: منصب سرباز را به او بده، به من گفت: به‌خاطر خدمتی که به شیعه ما نمودی می‌خواهیم منصب سرباز را به تو بدهیم.

عرض نمودم: من کاسب و بافنده هستم، مرا به سربازی و سرهنگی چه؟ می‌پنداشتم می‌خواهند مرا به جای سرباز نگهبان قرار دهند، تبسّمی فرمود و گفت: منصب او را می‌خواهیم به تو دهیم، باز حرف خود را تکرار کرده و گفتم: مرا چه به سربازی؟! در این هنگام یکی از آنان فرمود: این شخص عامّی است، بگو منصب سرباز را به تو می‌دهیم و نمی‌خواهیم سرباز شوی، و به تو دادیم منصب او را برو. من برگشتم و در بازگشت هوا را تاریک دیدم و از آن روشنی و سبزی و خرّمی هم در صحرا خبری نبود؛ از آن شب به بعد دستورات آقا، یعنی حضرت صاحب الزّمان (ارواحناله‌الفداء) به من می‌رسد و از جمله دستورات آن حضرت انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود. این حکایت را فاضل محترم حاج میراز محمّد احمدآبادی در کتاب الشّمس الطّالعه، صفحه ۲۷۶ نگاشته  و آن‌ را از حاج محمّدطاهر تاجر دزفولی که ساکن اصفهان است نقل کرده است.

برخی ملاقلی جولا را که از اهالی عرفان و به نوعی راهنمای سید علی شوشتری بوده است، همان محمد علی جولا می دانند اما محمّدحسین حکمت‌فر که از محقّقان به‌نام دزفول هستند، می فرمودند: به نظر من ملّا محمّدعلی جولای دزفولی و ملّا قلی جولا دو نفر هستند و انطباق این دو بر هم صحیح نیست، و من به برخی از کسانی‌که چنین نظری داده‌اند تذکّر داده‌ام. ملّا قلی جولا در سلک عرفان بوده است و ملّا محمدعلی جولا در این سلک نبوده و فقط بر حسب حکایتی که نقل شده است با حضرت حجّت (ع) مرتبط بوده و فرمانبر آن حضرت بوده است.

بنده با آقای شرف‌الدّین هم‌صحبت کردم، ایشان نیز گفتند: نام این جولا، ملّا قلی است و در وادی‌السّلام نجف مدفون است، ایشان به یکی از اهالی نجف وصیّت کرده بود که جنازه مرا از شوشتر به نجف منتقل کرده و در فلان مقبره وادی‌السّلام دفن کنید، و من سابقاً اسم آن مقبره را نیز می‌دانستم و فعلاً فراموش کرده‌ام.

آیت الله خامنه ای به مردم دزفول فرموده بودند: از این اقیانوس بیکران سرباز گمنام، ملا محمد علی جولای دزفولی استفاده نمایید.

 

عروج ملکوتی

ایشان در سال 1264 هجری قمری در دوران حکومت قاجار، در شهر دزفول از دنیا رفتند.