نوشته‌ها

زندگینامه محمد هادی تهرانی

به نام آفریننده عشق

 

محمدهادی تهرانی ملقب به مقدس تهرانی (۱۳۲۱-۱۲۵۳ ق) فقیه و اصولی قرن سیزدهم قمری است.

 

ویژگی ها 

محمدهادی در بیستم رمضان ۱۲۵۳ قمری در خانواده ای روحانی در تهران به دنیا آمد. پدرش، محمدامین، مشهور به «واعظ» بود. او در تألیفات خود، از جمله در مَحجّة العلماء، چندین بار مجلسی اول را جدّ خود، مجلسی دوم را دایی و وحید بهبهانی را عموی خود معرفی کرده است. برخی، برای توجیه چگونگی این انتساب ها سخنانی گفته اند.

شیخ هادی پس از گذراندن تحصیلات مقدماتی در تهران، به حوزه علمیه اصفهان (که در آن زمان بزرگترین حوزه علمیه در ایران بود) رفت و نزد سید محمدباقر خوانساری صاحب روضات الجنات و سید محمدهاشم خوانساری صاحب مبانی الاصول، سید حسن مدرس، ملا علی نوری و سید محمد شهشهانی به فراگیری علوم منقول و معقول پرداخت.

وی سپس به تهران بازگشت و پس از مدتی راهی عراق شد و در دهه سوم عمر خود در نجف محضر شیخ مرتضی انصاری را درک کرد و پس از وفات وی به کربلا رفت و از درس شیخ عبدالحسین طهرانی (معروف به شیخ العراقین) که گفته می شود دایی او بوده است، استفاده کرد. شیخ هادی پس از وفات شیخ العراقین در ۱۲۸۶، به نجف بازگشت و مدتی نزد میرزا محمدحسن شیرازی درس خواند، سپس خود حوزه درس مستقلی تشکیل داد. مقدس تهرانی در دوران عمر خود به دلایلی ازدواج نکرد.

استقلال رأی و بیم نداشتن از کثرت و عظمت مخالفان یکی از مهم‌ترین ویژگی های علمی شیخ هادی بود؛ برای نمونه او در محجة العلماء، آرای استادش شیخ مرتضی انصاری را با صراحت و گاه تعبیرات تند (مثلاً زَعَمَ، توهَّمَ) نقد کرد که در محیط علمی آن روز نجف تنش هایی به وجود آورد. شیخ هادی گاهی در فقه، اصول فقه و فلسفه آرایی خلاف آرای مشهور ابراز می کرد که بعضی از آنها از آرای منحصر به فرد اوست. او همانند اخباری ها و بر خلاف اصولی ها، روایات کتب اربعه شیعه را معلوم الصدور و حجیت آنها را قطعی می داند.

از مهمترین حوادث زندگی شیخ هادی، ماجرای تکفیر اوست، از این رو گاهی از او با عنوان «شیخ هادی مُکفَّر» یاد کرده اند؛ زمینه اصلی این تکفیر، سخنان تند و گاه جسارت آمیز وی در نقد آرای عالمان امامیه و برخی آرای شاذ بوده است. در عین حال، ماجرای مذکور به صورت رسمی صورت نگرفت. به گزارش موسوی اصفهانی در مجلس ترحیم یکی از علمای نجف، یکی از اطرافیان میرزا حبیب الله رشتی، فقیه و شارح بزرگ آرای شیخ انصاری، در حضور او، تعبیری به کاربرد که به منزله تکفیر شیخ هادی بود. میرزا حبیب اللّه سکوت کرد و اینطور تلقی شد که وی این مواجهه را قبول دارد. در همان حال شیخ محمدحسین کاظمی، مؤلف هدایة الانام و از هم شاگردی های شیخ هادی، این تکفیر را نفی کرد که مانع خدشه دار شدن شخصیت شیخ هادی شد.

با این همه، تبلیغات شدید مخالفان شیخ هادی، مؤثر افتاد، به گونه ای که فقط چند تن از فقها، همچون شیخ محمدحسین کاظمی و ملا محمد ایروانی، از وی دفاع کردند، حتی فقیه بزرگی همچون میرزای شیرازی که در آن زمان زعامت و مرجعیت عامه شیعیان را برعهده داشت و در سامرا به سر می برد، چاره ای جز سکوت ندید. شاگردان شیخ نیز از دور او پراکنده شدند و فقط حدود پانزده تن مخفیانه در درس او حاضر می شدند. در هجوم دوباره به شیخ هادی، فقط تعداد اندکی از فقها، همچون شیخ آقا رضا همدانی و شیخ محمد طه نجف، مشارکت نداشتند، اما فوت پدر شیخ هادی و شرکت تعدادی از بزرگان نجف در مراسم نماز وی، به بازسازی وجهه شیخ در میان مردم کمک فراوان کرد.

یک روز مقدس تهرانی با اتوبوس به مسافرت می رفت. هنگام نماز شد و مقدس از راننده درخواست کرد تا برای نماز توقف کند اما راننده توجهی به او نکرد. حاج مقدس نیز که مشاهده می کند در صورت ادامه حرکت اتوبوس نمازش قضا می شود به پروردگار متوسل می شود. دقایقی بعد اتوبوس دچار نقص فنی ظاهری شده و از حرکت می‌ایستد. مرحوم حاج مقدس نیز از فرصت استفاده نموده و نماز را به جای می‌آورد. این کار در حالی صورت می‌گیرد که راننده وضعیت فنی ماشین را بررسی می‌کند و هیچ نقصی مشاهده نمی‌کند. به همین دلیل مجددا سوار می‌شود و هر چه استارت می‌زند، اتوبوس روشن نمی‌شود. نماز مرحوم مقدس تمام می‌شود و به مجردی که ایشان پا بر رکاب اتوبوس می‌گذارد، به راننده می‌فرماید: حالا استارت بزن! اتوبوس مجددا روشن می‌گردد. راننده اتوبوس در جا از مرحوم مقدس عذرخواهی می کند و می‌ گوید هر چه که بود از سوی تو انجام شد.

محمد حسامی نقل می کند: در دوران نوجوانی وقتی به خانه وارد شدم، مرحوم حاج عمو به من نگامی کرده و سوال نمودند: کجا بودی؟ خدمتشان گفتم: با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردیم: ایشان گفتند: من نمی‌گویم ورزش نکن و يا از بازی فوتبال دست بردار ولی با فلانی (نام یکی از دوستان مرا بردند) رفاقت نکن و سعی کن با اوی ارتباط نداشته باشی. سپس مشخصات ظاهری دوستم را بطور کامل ذکر کردند. این در حالی بود که حاج عمو دوستان مرا از نزدیک ندیده بودند. بعدها صحت گفته آن مرد الهی بر من ثابت شد. چون همان شخصی که ایشان نام برده بودند فرد ناصالحی از آب درآمد.

همچنین آقای حسامی نقل می‌ کند: یک مرتبه با دوستان به فشم رفته بودیم. در مراجعت به محض آنکه حاج عمو مرا دیدند با حالت خاصی پرسیدند: رفته بودی فَشَم، فلانی هم (همراهت) بود.

از فردی منقول است: یک شب به اصرار دوستان به مجلس گناهی رفتم و مقداری شراب نوشیدم. فردای آن روز وقتی به میخواستم به مغازه بروم، حاج مقدس را دیدم که به من فرمودند: دوستان ناباب دیشب تو را گول زدند و مجبورت کردند که مشروب بخوری. امروز، هم نماز صبحت قضا شد و هم دیر به سر کار آمدی. باز هم به این خطاها ادامه می دهی؟!

شخصی نقل می کند: یک روز از خانه همسایه سر و صداهایی شنیدم. از جا بلند شده و نگاهی به داخل آن خانه انداختم. دیدم که چند زن و دختر در حال آب تنی در حوض هستند. بلافاصله از اين که به خانه همسایه نگاه کرده بودم پشیمان شدم و آن زن ها را نفرین کردم. چون به نظر خودم، سر و صدای آنان باعث شده بود که من به گناه دچار شدم. ساعتی بعد مرحوم حاج مقدس به خانه آمد و به محض اینکه وارد اتاق شد، نگاه تندی به من کرده و گفت: «تو گناه کردی که به خانه همسایه نگاه کردی. چرا آنها را نفرین کردی؟ تو گناه کردی که به خانه همسایه‌ات نظر انداختی. جلوی خودت را می‌بایست می‌گرفتی!»

محمد حسامی برادر زاده حاج مقدس رحمت الله علیه نقل می کند: «من اغلب در همان اتاقی می خوابیدم که مرحوم حاج عمو (حاج مقدس) می خوابیدند. یک شب از خواب بیدار شده و دیدم که حاج عمو روی سجّاده مشغول به تهجّد و عبادت هستند، ولی انوار سفید رنگی چرخ زنان در فضای بالائی اتاق به حرکت در آمده اند. مشاهده آن پرتوهای نورانی مرا شگفت زده ساخت.راستش قدری ترسیده بودم. از حاج عمو پرسیدم این پرتوهای نورانی چیست که در اتاق حرکت می کنند؟ ایشان گفتند: چیزی نیست. سعی کن بخوابی. من هم دستور ایشان را اطاعت کرده و خوابیدم. جالب آنکه فردا صبح به طور کلی موضوع از یادم رفت و تا حاج عمو زنده بودند فرصتی نیافتم که راجع به آن انوار سفید رنگ از ایشان سؤال کنم.

همسر مکرّمه برادر حاج مقدس سر کار خانم بهجت حشمتی ، برای اینجانب نقل کردند که: روزی از منزل برای انجام کاری بیرون رفته بودیم. اصولاً عادت معهود ما چنین بود که کلید منزل را نزد خواربار فروش می گذاشتیم ، تا موقعی که حاج آقا مرحوم حاج مقدس به خانه بازمی گشت ، معطل نشوند. ولی یک مرتبه فراموش کردیم که باید کلید را به خواربار فروش بسپاریم. زمانی که به خانه مراجعت کردیم ، همان خواربار فروش ما را صدا زد و گفت: حاج آقا امروز اینجا آمد تا کلید را از من بگیرد ولی به ایشان گفتم که گویا فراموش کرده اند که کلید را به من بدهند. و ایشان پس از آنکه متوجه شد کلید نزد من نیست ، مدتی در کوچه قدم زد و سپس دیدم که عبا را روی سر خود انداخت و در مقابل در خانه ایستاد و شروع به دعا خواندن کرد و وقتی مطمئن شد که کسی رفت و آمد نمی کند آهسته با نوک نعلین خود اشاره ای به در کرد و به آن ضربه کوچکی زد ، و من با چشمان خو دیدم درب حیاط به سادگی باز شد و مرحوم مقدس به داخل خانه رفت.

نقل است: وقتی حاج مقدّس به اطلاع آیت الله بروجردی رسانده بود که قصد مسافرت دارد ، آقای بروجردی نگاهی به مرحوم مقدس انداخته و گفته بودند: مقدس دیگر از این سفر برنمی گردی! حاج مقدس در جواب آن مرجع فقید گفته بودند: حضرت آیت الله، خودم این مطلب را می دانم!

شخصی نقل می کند: چند روزی بود که عبد صالح الهی، حاج مقدس، جهان ناسوتی را ترک و به عالم باقی رخت کشیده بود. فرزندم به شدت بیمار شد. با پریشانی و ناراحتی کودک بیمار را برداشته و به منزل مرحوم حاج مقدس آمدیم. قبل از آن هر بار که یکی از فرزندان بیمار می شدند و کار به شدت می‌کشید، آنها را خدمت حاج مقدس می‌بردم و ایشان در استکانی از آب قند دعایی می‌خواند و با نفس نفیس خود در آن می‌دمید و آن را به بیمار می‌داديم و در کوتاه مدت سلامتی حاصل می‌گردید. اما آن روزها خانه از حاج مقدس خالی بود. آن روز، پس از ورود به خانه ایشان، چشمم به عبای مرحوم مقدس افتاد که به جا لباسی آویزان بود. عبا را به دور طفل بیمار انداختم و پس از گذشت ساعتی، آثار بهبودی در او ظاهر شد.

یکی از علاقه‌مندان حاج مقدس نقل می کند: در یکی از سفرهایم به عتبات عالیات، در نجف به دنبال قبر حاج مقدس می گشتم اما نتوانستم قبر ایشان را پیدا کنم. با خود گفتم: خدایا! اگر این مرد نزد تو مقامی دارد، مکان دفن او را به من نشان بده. پس از یکی دو دقیقه شخصی را دیدم که نیمی از صورت را با پارچه پوشانده و در حالیکه مشغول تمیز کردن قبری بود، رو به من می‌کرد و مجددا صورت خود را به طرف قبر برمی‌گرداند. به همین دلیل به طرف او رفتم و هنگامی که بالای سر او قرار گرفتم دهانم از تعجب باز ماند، چون آن قبر حاج مقدس بود که مرد ناشناس مشغول پاک کردن آن بود. فاتحه ای برای ایشان خواندم و پس از دقیقه‌ای روی خود را برگرداندم تا از آن فرد به خاطر راهنمایی اش تشکر کنم، اما هیچکس در کنار من نبود.

 

از منظر فرهیختگان

مدرس تبریزى می گوید: «از بزرگان علماى طراز اوّل سده حاضر (چهاردهم هجرى) مى باشد که حاوى فروع و اصول، جامع معقول و منقول، محقق، مدقق و مبتکر مطالب عمیق مى باشد. سپس به دانش اندوزى وى نزد مشاهیرى چون شیخ انصارى و میرزاى شیرازى اشاره دارد و مى افزاید تا آن که گوى سبقت از دیگر معاصرین خود ربود و تألیفاتش برهانى استوار بر درجات علمى او هست.»

محمدمهدى موسوى اصفهانى کاظمى می گوید: «دانشمند ژرف اندیش، فاضل آگاه، فقیه مطلع، پژوهشگر باوجاهت و داراى تحقیقات دقیق و حاوى ابتکارات.»

شیخ آقا بزرگ تهرانى می گوید: «شیخ علامه، فقیه اصولى، ناقد بصیر و آگاه و از بزرگان دانشمندان و محققان در علوم عقلى و نقلى و در هوش و دقت هاى علمى او شگفتى هایى دیده مى شود.»

 

شاگردان

  • شیخ شریف
  • میرزا صادق آقا مجتهد تبریزی
  • عبدالکریم حائری یزدی
  • شیخ علی اصغر خطایی
  • فیاض الدین سرخه ای زنجانی
  • محسن کوه کمری
  • میرسید علی نجف آبادی
  • آقامیرزا یوسف آقا مجتهد

 

آثار

  • تفسیر آیة النور
  • ذخائر النبوه فی احکام الخیار
  • رسالة فی المواسعه و المضایقه
  • الرضوان فی الصلح
  • کتاب البیع
  • وسیلة النجاه
  • کتاب الاجتهاد و التقلید

 

عروج ملکوتی 

شیخ محمدهادی تهرانی در دهم شوال ۱۳۲۱ قمری در ۶۸ سالگی درگذشت و در حجره جنوب غربی صحن مقدس حضرت علی (ع)، در کنار قبر سید جواد عاملی صاحب مفتاح الکرامه، دفن شد.

زندگینامه سید غلامعلی موسوی سیستانی

به نام آفریننده عشق

 

سید غلامعلی موسوی سیستانی، عالم و عارف ایرانی بود.

 

ویژگی ها 

عالِمِ عارفِ گمنام، حاج سیدغلامعلی موسوی سیستانی به سال ۱۲۹۹ش در قریه‌ قاسم آباد سیستان بلوچستان تولد یافت. نسل وی با ۲۸ واسطه به حضرت امام موسی کاظم سلام الله علیه می‌رسد. پدرش سیدرضاقلی، عالِم و خیّر و مورد وثوق منطقه بود و مادرش زنی متمول و فاضله که آداب‌دان بود.

تا پنج سالگی نعمت مادر بر سر داشت، بعد فوت مادر، اسیر ستم‌های نامادری می‌شود و در نتیجه به هند و پاکستان هجرت می‌کند. سپس به پابوسی امام رضا سلام الله علیه می رود و در آن مکان مقدس دو سال کسب فیض می‌نماید پس از آن مدتی را در قائنات و سپس به قم و تهران مهاجرت می کند سپس از دست ماموران ستمشاهی به لرستان می رود و در همانجا ازدواج می‌کند و رحل اقامت می‌افکند.

ایشان همه روزه به رتق و فتق امور مردم و‌گره گشایی مشغول بود. وی دارای تالیفاتی بود که بعضی از آنان به چاپ رسیده است. این عارف روشن ضمیر، پس از فرار، به کشورهای هند و پاکستان سفر میکند و سالها در آنجا مشغول تحصیل می شود.

پس از چند سال، تقدیر الهی او را به «قائنات» می کشانَد و سالها هم در همان دیار جهت مخارجش، مشغول به کار میشود. در آنجا در منزل یک افسر هم کار میکند و هَم دو فرزند او را درس می دهد. در همین ایّام، هاتفی به صورت سیّدی او را ندا میکند… همان گاه تصمیم میگیرد سفری دیگر در پیش گیرد. باز، بارِ سفر میبندد و به پابوسی امام رضا علیه السلام می رود و در آن مکان مقدس دو سال کسب فیض می کند. البته با وجودِ تحقیقاتِ بسیار، درباره استادانش فقط خود ایشان در بعضی جزوه ها نوشته است که کجا رفتم و کسب فیض کردم.

پس از دو سال اقامت در مشهد مقدّس، بارِ دیگر، بار بسته و به سوی تهران رهسپار، و مدّتی را نیز پایتخت نشین می شود. در این مدت، ظاهراً با مأموران شاهنشاهی درگیر می گردد و آنها قصد دستگیری آقا را داشتند، اما ایشان می گریزد، حتی یکی از آقایان می گفت: به یاد دارم پس از ورود به لرستان، مأموران به دنبال ایشان می آیند، ولی نمی توانند دستگیرش کنند.

ایشان برای چندمین بار، راه سفر در پیش میگیرد و پس از فرار از تهران، در کرمانشاه و سنندج سایه می افکند. پس از مدتی دوباره عزم خود را جَزم کرده، به سوی لرستان حرکت می کند و این بار دیگر ماندگار میشود؛ هرچند سالِ ورود وی نامعلوم است.

البتّه بعضی بزرگان لرستان، تاریخ هایی را نَقل کرده اند، که با سنِّ ایشان سازگار نیست، ولی معلوم است پس از ورود، مدّتی در نورآباد و بعد از آن چندی در خرّم آباد و مدّت کوتاهی را نیز در کوهدشت می مانَد. سپس به دعوت اهالیِ «پل هرو» به آنجا می رود و در همان دیار ازدواج کرده، چند سال اقامت میکند. آنگاه بار دیگر به دعوت اهالی منطقه ی «گورکش» به آنجا می کوچد و سالیان سکونت می‌گزیند و در سال 1350 وارد دورود می شود.

سید محمد جزایری می گوید: من وقتی به بیماری گواتر مبتلا بودم برای شفای بیماری ام درمانده شدم تا اینکه شخصی به من گفت: به دورود برو و از حاج سید دعایی طلب کن. ایشان نیز به من دعایی دادند و من با قرار دادن آن دعا در محل درد، شفا یافتم.

گروهی از طوایف لرستان می گفتند: چوپانی از ما ناپدید شد. هرچه جستجو کردیم او را نيافتیم اما پس از چند روز سر و کله‌اش پیدا شد. به او گفتیم کجا بوده‌ای این چند روز؟ در جواب گفت: در بیابان تنها بودم. یک عده ای از ما بهتر آمدند و مرا به فلان جا و فلان جا بردند. مردم گفتند: او دیوانه شده است؛ لذا او را پیش سید غلامعلی آوردند. سید تا او را دید گفت: درست می گوید! اون را به فلان جا و فلان جا بردند و نام مکان هایی که او را به آنجا برده بودند را ذکر کرد.

یکی از مریدان ایشان گفته بود: یک روز نزدیک ظهر خدمت آقا رسیدم. چون وقت صرف ناهار بود و از طرفی هم ما دیر وقت رفته بودیم، خانواده ایشان خطاب به آقا گفتند: آقا، غذا مناسب نیست و کم است؛ اجازه می‌ فرمایید از بیرون تهیه کنیم؟ آقا فرمودند: نه احتیاج نیست. شما ناهار میل کنید، ما هم غذا داریم. پس از این گفتگو آقا دست بردند زیر تختی که بر روی آن نشسته بودند و ظرف غذایی را بیرون آوردند. غذایی بود بسیار مطبوع، خوشمزه وخوشبو که من تا حالا در تمام عمرم چنین غذایی را نخورده بودم؛ گویا از پهشت آمده بود. بعد از اینکه غذا تمام شد، مثل این بود که اصلا کسی از این غذا نخورده است. سپس آقا دوباره غذا را زیر تخت خود گذاشتند.

عروس ایشان می گفت: به چشم خود ديدم که کفش های ایشان نزد ایشان جفت می شود.

 

عروج ملکوتی

سرانجام در اسفند 1370 بیمار شد و کوشش فرزندان و دکتر بی نتیجه ماند. صبح روز 6 اسفند، مصادف با ماه مبارک رمضان، مرغ روحش از قفس تن به آشیان قدس پرید و به ریاض قرب خرامید و در قبرستان خیابان 17 شهریور دورود دفن شد.

زندگینامه حسنعلی تهرانی

به نام آفریننده عشق

 

حسنعلی تهرانی (۱۲۲۷ – ۱۳۲۵ ق)، فقیه ربانی و عالم زاهد شیعه در قرن چهارده هجری و از شاگردان میرزای شیرازی بود.

 

ویژگی ها 

حسنعلی تهرانی در اوایل قرن چهاردهم هجری در تهران متولد شد. پدرش حاج محمود تبریزی، یکی از اساتید بزرگ و اعلام مشهور حوزه مشهد رضوی بود. آیت الله حسنعلی مروارید فرزند حجت الاسلام شیخ محمدرضا مروارید، نوه دختری آیت الله حسنعلی تهرانی است.

حسنعلی تهرانی مقدمات علوم دینی را در تهران فراگرفت و سپس در جوانی برای ادامه تحصیل عازم نجف اشرف گردید و مدتها از حضور علامه ملاعلی نهاوندی استفاده نمود و سپس سال ها در سامرا از کرسی درس میرزای شیرازی برخوردار بود و خود به مقام استادی رسید. آیت اللّه تهرانی هر روز در آغاز درس مرحوم میرزا مقداری از نهج البلاغه را می خواند و در مواقعی نیز به جای ایشان، نماز جماعت را اقامه می کرد.

تهرانی در زمان حیات استاد خود به سلک فضلای مدرسین و ائمه متقین قرار گرفت. وی دو سالی پس از فوت میرزا در جمله مدرسین عتبات بود، اما در سال ۱۳۱۴ هجری از سامرا و نجف عازم تهران گردید و مورد اکرام و احترام مردم خداجو قرار گرفت.

حسنعلی تهرانی به علت رکون امرا و شاهان قاجار به او، ناراحت بود و عاقبت زادگاه خویش را به قصد مشهد علی بن موسی الرضا برای همیشه ترک نمود. معظم له در مشهد سالیان متمادی در رأس علمای پارسا و مدرسین بزرگ فقه و اصول قرار داشت. در بحث‌های او بسیاری از فضلا و مدرّسان حوزه علمیه مشهد حاضر می‌شدند.

مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی در توصیف ایشان در «طبقات اعلام شیعه» آورده است: «کان کثیر البکاء، دائم المراقبه». بر اثر همین اخلاص و مراقبت دائم، کراماتی از ایشان به ظهور رسیده که شرح آن ها در برخی کتب آمده است.آیت الله تهرانی، اهتمام ویژه ای به اقامه نماز جماعت و احیای مساجد متروکه داشت. چنین نقل شده که آن مرحوم مدت مدیدی برای اقامه نماز به مساجد متروکه می رفت. قبل از آن که ایشان به مسجد بروند، به مردم محل خبر می دادند که یکی از علمای سامرا قرار است برای اقامه نماز به مسجد بیایند. با انتشار این خبر، مردم برای شرکت در نماز جماعت به آن مسجد هجوم برده و مسجد متروکه و احیاناً مخروبه را مهیای نماز می کردند و حاج شیخ چند صباحی در آن جا اقامه نماز می کردند؛ سپس عزم رفتن به مسجد دیگری با همین کیفیت می نمودند. آن مرحوم از این راه مساجد زیادی را در مشهد احیا و آباد کرد.

مرحوم آقای مروارید می‌گفت: صدر الحفّاظ (یکی از رؤسای خدمه آستانه حضرت رضا علیه السلام) به جدّ امّی ما مرحوم آشیخ حسنعلی تهرانی ارادت داشت. یک روز صدر الحفّاظ که بیمار بود، نزد شیخ حسنعلی آمد و یا شیخ از وی عیادت کرد (تردید از اینجانب است) و گفت: نزدیک است که من از دنیا بروم، لذا می‌خواهم تمام اموالم را به شما واگذار کنم و شما هم کفالت فرزندان مرا به عهده بگیرید. شیخ حسنعلی به شوخی گفت: تصمیم بدی نیست که انسان اموالش را از یک جیبش در بیاورد و در جیب دیگرش بریزد! سپس گفت: نه، تو نمی‌میری و از این بیماری شفا پیدا می‌کنی و در همین‌جا هم خوب می‌شوی!

شیخ حسنعلی همیشه تربتی همراه داشت که در جلوی عمامه‌اش قرار می‌داد و با استخاره آن را به بعضی از افراد می‌داد. ایشان استخاره می‌کند و مقداری از آن تربت را به صدر الحفّاظ می‌دهد و گویا نمازی هم می‌خواند. بعد از نماز بلافاصله صدر الحفّاظ خوب نمی‌شود. شیخ حسنعلی دستور می‌دهد قلیانی بیاورند. (تردید دارم این‌که دستور داده قلیان بیاورند را خودم از آقای مروارید شنیدم یا آقای حاج آقا رضا صدر از ایشان نقل می‌کرد.) مقداری قلیان کشید و گفت: همین‌جا و در همین جلسه خوب می‌شوی. پس از مدتی صدرالحفّاظ عرق می‌کند و در همان جلسه شفا پیدا می‌کند.

از آقای مروارید شنیدم: بعد از این‌که صدر الحفّاظ شفا پیدا کرد، شیخ حسنعلی گفت: «من به مولای خودم خیانتی نکردم، و کسی که به مولایش خیانت نکرده باشد، این امور برایش مهم نیست». آقای مروارید می‌گفت: من این مطلب را برای آقای میلانی نقل کردم. آقای میلانی فرمود: این ادعای شیخ حسنعلی از آن کرامتش مهم‌تر است.

شیخ ابراهیم ترک معروف به «صاحب‌الزمانی» نقل می‌کند: به مشهد مشرف شده و چند ماهی توقف کردم تا اینکه خرجی و پولم تمام شد و آشنائی نبود که از او پول بگیرم. با خود گفتم قصیده‌ای در مدح حضرت رضا علیه السلام خوانده و صله ای از ایشان می گیرم. شعر را خوانده و در مقابل ضریح از خود حضرت چندین مرتبه صله گرفتم. هنگام بازگشت، حسنعلی تهرانی را دیدم که به من فرمود: خوب برای آقایم رضا علیه السلام مدیحه می خوانی و صله می گیری؛ بده به من آن صله ای را که گرفتی. من هم بلافاصله صله را تقدیم ایشان کردم و ایشان به جایش پاکت پولی به من دادند که مبلغ آن دو برابر صله حضرت بود.

میرزا حسن الهی تنکابنی نقل می‌ کند: هنگامی که به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدم، حجاب ها از جلوی چشمم کنار رفت و مردمان را با صورت های حیوان می دیدم. در این هنگام، دستی به شانه ام خورد و گفت: ناراحت نباش، تو باید با همین ها زندگی کنی و بسازی. وقتی به‌ آن‌ شخص نگاه کردم، دیدم شیخ حسنعلی تهرانی است.

جمعی برخاسته و به خدمت شیخ رفته و درب اتاق اندرونی را زدند. حاج شیخ در حالی که چشمانش بر اثر گریه، کاسه خون شده بود، درب را باز کرد. مردم از سبب تأخیر و گریه ایشان پرسیدند. حاج شیخ پاسخ داد: دیشب مشغول ذکر بودم که ناگهان حضرت سیدالشهدا علیه السلام در مکاشفه ای فرمودند: حاج شیخ، امروز روضه عطش را بخوان.

 

عروج ملکوتی

حسنعلی تهرانی پس از یک عمر تلاش صادقانه و خدمت به مکتب اهل بیت عصمت و طهارت چند صباحی در بستر بیماری افتاد و در چهارم ماه رمضان ۱۳۲۵ هجری به دیار باقی شتافت. پیکر پاک آن عبدصالح خدا در حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمد کاظم خراسانی

به نام آفریننده عشق

 

محمدکاظم خراسانی (۱۲۵۵-۱۳۲۹ق) معروف به آخوند خراسانی از مراجع تقلید و عالمان بزرگ اصول فقه در قرن چهاردهم قمری بود.

 

ویژگی ها 

آخوند خراسانی در سال ۱۲۵۵ق در مشهد به دنیا آمد. پدرش، ملا حسین هروی، روحانی اهل هرات بود که قبل از ولادت پسرش به مشهد هجرت کرد. محمدکاظم خراسانی در سحرگاه سه‌شنبه ۲۰ ذی‌الحجه ۱۳۲۹ق، در منزل خود، پس از اقامه نماز صبح در ۷۴ سالگی درگذشت. برخی مرگ او را بر اثر مسمومیت دانسته‌اند. پس از تشییع، عبدالله مازندرانی بر پیکر وی نماز گزارد و در مقبره حبیب الله رشتی واقع در صحن حرم امیرالمومنین به خاک سپرده شد. آخوند خراسانی به دلیل فوت همسرانش، چهار بار ازدواج کرد. او از همسر دوم دارای چهار فرزند و از همسر سوم، دو فرزند داشت. چهارمین و آخرین همسر آخوند سال‌ها پس از وی زنده بود و در سن نود سالگی درگذشت.

محمدکاظم خراسانی، علوم دینی را در مشهد نزد پدر و دیگر عالمان فراگرفت. سپس در رجب ۱۲۷۷ق برای ادامه تحصیل راهی نجف شد. قبل از سفر به نجف، آخوند خراسانی حدود سه ماه در سبزوار در درس فلسفه حاج ملا هادی سبزواری شرکت کرد. پس از رسیدن به تهران، مدتی در مدرسه صدر ماند و نزد میرزا ابوالحسن جلوه و ملا حسین خوئی، فلسفه و حکمت آموخت.

وقتی میرزای شیرازی به سامراء هجرت کرد، آخوند خراسانی در نجف مُدرسی مشهور بود. بسیاری از شاگردان میرزا که در نجف مانده بودند، به سفارش او، در درس خراسانی که جانشین میرزای شیرازی شناخته می‌شد شرکت می‌کردند. با درگذشت محمدحسن شیرازی در ۱۳۱۲ قمری و بازگشت بسیاری از حوزه سامرا به نجف و پیوستن بیشتر ایشان به درس خراسانی و نیز با رحلت عالمان معاصر وی در عتبات، به تدریج جایگاه خراسانی در مقام استاد برجسته حوزه نجف، تثبیت و درس او بزرگ‌ترین حوزه درسی نجف شناخته شد. در سفرنامه‌ای که در سال ۱۳۲۳ق نگاشته شده چنین آمده که در درس خارج فقه وی که در مسجد هندی برگزار می‌شده تقریباً ششصد تا هفتصد نفر حاضر می‌شده‌اند و در درس خارج اصول فقه وی که در مسجد طوسی برگزار می‌شده تقریباً هزار نفر بوده‌اند.

آخوند خراسانی در برگزاری جلسات درس، بسیار جدّی بود و با هیچ عذری درس خود را تعطیل نمی‌کرد؛ حتی در ماجرای شیوع وَبا در نجف، که بیشتر درس‌های حوزه علمیه تعطیل شد، درس خود را حتی در روز درگذشت سه تن از نزدیکانش، تعطیل نکرد. کسانی که آخوند خراسانی را از نزدیک می‌شناختند او را پرهیزکار، شجاع، باهوش، نیک‌ گفتار، گشاده‌روی و در عین حال با هیبت معرفی کرده‌اند. سلامت نفس، سعه صدر و گذشت وی نیز زبانزد بوده است. زندگی خراسانی در دوره تحصیل، همراه با سختی معیشت و پس از آن نیز زاهدانه گزارش شده و گفته‌اند با اینکه او برای دیگران، حتی مخالفانش، بسیار باسخاوت و گشاده‌دست بود ولی درباره معیشت خود و فرزندانش سختگیر بود و از وجوهات شرعی نیز استفاده نمی‌کرد.

در برخی از سال‌ها که در نیمه نخست رجب برای زیارت به کربلا می‌رفت، در همانجا نیز درس دایر می‌کرد و در رمضان نیز که درس‌های متداول حوزه تعطیل بود، مباحثی مانند اصول عقاید یا اخلاق تدریس می‌کرد. خراسانی درس فقه را به زبان فارسی و درس اصول فقه را به زبان عربی می‌گفت. پس از درگذشت میرزای شیرازی و رجوع برخی از مقلدان او به آخوند خراسانی، وی برای پاسخگویی به استفتائات با حضور شاگردانش، از جمله سید ابوالحسن اصفهانی، محمد حسین غروی اصفهانی، سید حسین طباطبائی بروجردی، عبد الکریم حائری، آقا ضیا عراقی، آقا حسین قمی، میرزا محمدحسین نائینی مجلس مشورتی می‌گذاشتند.

همچنین از نخستین اقدامات آخوند خراسانی در عرصه مشروطه، اعلامیه مشترک او با محمد شربیانی، محمدحسن مامقانی و حسین خلیلی تهرانی در ۲۱ جمادی الآخر ۱۳۲۱ق (شهریور ۱۲۸۲ش) است که در آن، با اظهار نارضایتی شدید از عملکرد صدراعظم مظفرالدین‌ شاه، میرزاعلی‌اصغر خان امین‌السلطان، او را مسبب اصلی همه مفاسد و مسلط کردن اجانب بر کشور دانسته و تکفیر کرده‌اند.

عبدالله جوادی آملی از مراجع تقلیید شیعه، در دی سال ۱۳۹۷ش در مراسم رونمایی از کتاب تحریر الاصول، آخوند خراسانی را جزء مولدان علم در حوزه علمیه برشمرده و با اشاره به اصالت افغانستانی ایشان تصریح کرده است که وی یک قرن است که حوزه‌های علمیه را تحت شعاع قرار داده است. به‌نظر جوادی آملی ما یک دلال علمی داریم و یک مبتکر و تولید کننده. ایشان اخوند خراسانی را مُوّلِد می‌داند و به همین خاطر گلایه‌مند است که بعد از یک قرن گویا هنوز ما نو‌آوری نداریم و این برای حوزه‌های علمیه می‌تواند ننگ تلقی شود.

بعد از شلیک توپ به مجلس در ۲۳ جمادی‌الاول ۱۳۲۶ق توسط محمدعلی شاه، آخوند خراسانی، حکم به جهاد و مبارزه داد و در نهایت مشروطه خواهان قدرت را به‌دست گرفتند، اما بعد از اندک زمانی ناچار آخوند خراسانی مجبور به جبهه گیری علیه مشروطه شد، از جمله کارهای خلاف سران مشروطه: اعدام شیخ فضل الله نوری، در مجله حبل المتین به اسلام و روحانیون توهین و فحاشی شده بود که آخوند تلگرافی ارسال نمود و خواستار توقیف این روزنامه شد، تبعید ملا قربانعلی زنجانی از مجتهدان و ترور بهبهانی که گفته می‌شد به دستور تقی زاده بوده است.

موردی که آخوند خراسانی به مبارزه با آن پرداخت و تا وفاتش نیز درگیر آن بود، مبارزه با حضور سربازان روس در ایران بود، با اینکه حدود ده ماه از تشکیل مجلس دوم می‌گذشت ولی برای خروج روس‌ها از کشور اقدامی نشده بود، بنابراین آخوند خراسانی طی پیامی به مردم ایران آن‌ها را از خرید اجناس روسی برحذر داشت. آخوند خراسانی در نجف سه مدرسه علمیه بنا کرد که به مدرسه آخوند شهرت پیدا کرد: مدرسه بزرگ، مدرسه متوسط و مدرسه کوچک، همچنین به تأسیس چند مدرسه علوم جدید نیز در نجف، کربلا و بغداد، که بیشتر محصلان آن‌ها ایرانیان بودند و زبان فارسی نیز از مواد درسی بود، کمک کرد.

آخوند خراسانی نقل می کردند: در ابتدای طلبگی و ورود به نجف، زمانی در مسجد سهله یک اتاق مشرف به حیات برای ریاضت خودم انتخاب کرده بودم و در آن مشغول مراقبه و امور ریاضتی بودم. یک اتاق دیگر در کنار این اتاق قرار داشت که به وسیله ی یک درب به این اتاق متصل بود ولی این درب همیشه بسته بود و من هیچگاه به داخل آن نرفته بودم. در یک زمان که در حال مراقبه بودم سر و صدای زیادی که ناشی از رفت و آمد تعدادی اشخاص بود از اتاق کناری به گوشم رسید.

در حالیکه در آن وقت کسی در اتاق نبود. صداهایی هم می آمد که حاکی از چینش سفره ی غذا بود. بعد ناگهان درب بین دو اتاق از طرف داخل باز شد و  شخصی نزد من آمد و گفت آقا فرموده اند: کاظم را پیش من بیاورید. من وارد اتاق شدم.

نوری فوق العاده زیاد وجه مبارک امام عصر، مانع از نگاه خیره به ایشان می شد. دو طرف سفره (که حالتی مستطیل داشت) افرادی بودند و امام عصر هم در طرف مقابل و در ضلع کوچک تر نشسته بودند و ظرف غذایی مقابل روی مبارکشان بود و مقداری از غذای درون آن را تناول فرموده بودند. آقا دستور فرمود که من در سمت مقابل ایشان و به قرینه ایشان بنشینم و دستور دادند که ظرف غذای ایشان را برای من بیاورند. ظرف غذا را آورده و من باقی مانده غذای مبارک حضرت را تناول کردم. بعد امر به بیرون رفتن شد و من به اتاق خودم بازگشتم و در بسته شد و از پنجره اتاق خودم که مشرف بر حیات مسجد کوفه بود چند اسب را دیدم که سرپا ایستاده اند. آقا و افراد همراهشان سوار بر اسب ها شدند و به محض سوار شدن از دیده ناپدید گشتند. از همان زمان بود که بنده در خودم تحول علمی عجیبی را مشاهده کردم.

سید مهدی قاضی از پدر عارف خود سید علی آقا قاضی طباطبایی تبریزی نقل می‌کردند: روزی آیت الله سید محمد سعید حبوبی پیش من آمدند. حبوبی فرمود: در روزگاری که در درس آخوند خراسانی شرکت می‌کردیم، روزی در قبرستان وادی السلام نجف مشغول ریاضت و مراقبه بودم که یک دفعه به ذهنم خطور کرد مقامات انفسی و باطنی را که من طی کرده‌ام، استادم آخوند خراسانی هم دارا نیست. به محض خطور این فکر، مکاشفه‌ای روی داد و مشاهده کردم به عوالمی سیر داده می‌شوم و یک نفر هم با فاصله زیادی از من در حال حرکت و سیر است. هر چه خواستم خودم را به او برسانم، نتوانستم. پرسیدم: او کیست؟ جواب دادند: استاد تو، آخوند خراسانی و تو هیچ گاه نمی توانی به او برسی.

نقل است: پس از وفات آخوند خراسانی، جسد ایشان به طور سالم و تمیز از درون قبر نمایان شده بود‌.

 

از منظر فرهیختگان

سید جمال الدین گلپایگانی می‌ فرمود: توحیدی که آخوند خراسانی داشت، هیچ کس نداشت.

آقای شاه آبادی می‌ گفت: پدرم مرحوم آیت الله شاه آبادی خیلی به آخوند اعقاد داشت و با اینکه به میرزا محمدتقی شیرازی ارادت داشت و ایشان آیتی در تقوا بود، آخوند را فوق ایشان می‌دانست!

محمد حسین طهرانی می گفت: آخوند خراسانی تالی تلو معصوم بود.

آیت الله شاه آبادی شرحی بر کفایه آخوند خراسانی نوشته‌اند و هر جا به نام استاد می‌رسند، می‌نویسند: روح من فدای او باد (روحی فداه)؛ و آن مقدار به علمیت استاد معتقد بود که هر کس به کفایه اشکال می‌نمود ایشان می‌ گفتند: نگو اشکال، بگو نفهمیدم!

محمد علی شاه آبادی در مورد ایشان می گفت: آخوند خراسانی یکپارچه حقیقت و سراسر تفکر و تعقل بود و بدایت فکر آخوند، نهایت فکر دیگران است.

محمد حسین غروی اصفهانی در مورد برخی از مطالب ایشان می نوشت: آنچه استاد ما فرموده در توان فهم ذهن قاصر بنده نیست.

 

اساتید

  • شیخ مرتضی انصاری
  • میرزای شیرازی
  • سیدعلی شوشتری
  • ملا حسینقلی همدانی
  • سید ابوالحسن جلوه

 

شاگردان

  • محمدحسین نائینی
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • حسین طباطبایی بروجردی
  • حاج آقا حسین قمی
  • محمد حسین کاشف الغطا
  • محمدحسین غروی اصفهانی
  • آقا ضیاء عراقی
  • میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
  • سید احمد کربلایی
  • سید علی قاضی طباطبایی
  • عبدالکریم حائری یزدی
  • محمدعلی شاه آبادی
  • محمدتقی بافقی
  • حسنعلی نخودکی اصفهانی
  • سید جمال الدین گلپایگانی

 

آثار

  • کفایة الاصول
  • الفوائد
  • تکملة‌ التبصرة
  • ذخیرة‌ العباد فی یوم‌ المعاد

 

عروج ملکوتی 

محمدکاظم خراسانی در سحرگاه سه‌شنبه ۲۰ ذی‌الحجه ۱۳۲۹ق، در منزل خود، پس از اقامه نماز صبح در ۷۴ سالگی درگذشت. برخی مرگ او را بر اثر مسمومیت دانسته‌اند. پس از تشییع، عبدالله مازندرانی بر پیکر وی نماز گزارد و در مقبره حبیب الله رشتی واقع در صحن حرم امیرالمومنین علیه السلام  به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمد اشرفی

به نام آفریننده عشق

 

محمد اشرفی معروف به مقدس اشرفی و حاجی اشرفی (زاده ۲۸ آبان ۱۱۸۳خ، بهشهر – درگذشته ۵ بهمن ۱۲۷۶خ، بابل) از فقها، مراجع تقلید و عرفای شیعه بود.

 

ویژگی ها 

ملامحمد اشرفی مازندرانی در ۱۲۲۰ قمری در قصبه اشرف (بهشهر) مازندران به دنیا آمد. وی بیشتر عمر خود را در شهر بابُل گذراند و در همانجا به تحصیل مقدّمات پرداخت.

ملا محمد اشرفی در اوان نوجوانی برای کسب علوم و معارف اسلامی با ورود به حوزۀ علمیۀ بهشهر، از محضر اساتید بزرگ و برجسته ای مانند ملاصفرعلی و شیخ عبدالله اشرفی که از مفاخر علماء و مراجع دینی عصر خویش بودند، بهره مند شد. او برای ادامۀ تحصیلات در سطوح عالی علوم دینی به شهر بارفروش (بابل) مهاجرت کرده و در حوزۀ علمیۀ آن سامان که تحت زعامت فقیه و اصولیِ فرزانه و عالمی عارف و وارسته مرحوم سعید العلماء مازندرانی بود، اقامت گزید.

بعد از چندی که از خرمن علم و دریای بیکران دانش و معارف این فقیه ممتاز به مدارج علمی و اجتهاد دست یافت، به حوزۀ علمیۀ اصفهان رهسپار شد تا در این عرصه به غنای هر چه بیشتر دست یابد. ملا محمد اشرفی در اصفهان نزد فقیه فرزانه حجت الاسلام سید محمدباقر شفتی (ره) رسید و به استفاده از گنجینۀ دانش وافر وی همت گماشت. وی سپس برای درک محضر عالمان بزرگ حوزه های علمیۀ عراق، وارد حوزۀ علمیۀ نجف و سامرا گردید.

مرحوم اشرفی با حضور در جلسات درس اساتید برجسته و نوابغ عصر خویش حضرات آیات: شیخ محمدحسن نجفی و شیخ مرتضی انصاری، به فقیهی فرزانه و عالمی کم نظیر تبدیل گشت؛ تا جایی که در اندک زمانی به عنوان چهره ای برجسته و عالمی فرهیخته در علوم مختلف مانند: فقه، اصول، حدیث، کلام و تفسیر در حوزۀ علمیۀ نجف شناخته شد.

ملامحمد اشرفی پس از تکمیل مقدمات علمی و عملی، در بارفروش (بابل) مازندران سکنی گزید و تا پایان عمر به تدریس و تحقیقات علمی پرداخت. علمای بسیاری از کرسی درسش بهره مند شدند و ایشان علاوه بر کارهای علمی، مرجعیت دینی منطقه را نیز به عهده داشت و شیعیان آن دیار از وی تقلید می کردند.

میرزا محمد تنکابنی می‌ نویسد: در سالی که به عزم زیارت حضرت رضا علیه السلام می‌ رفتم، در خانه او (حاجی اشرفی) به عنوان بازدید رفتم. جناب حاجی اشرفی حکایت کرد که زمانی، حاکمی در بارفروش، ظلم و تعدی بسیاری می‌کرد. پس من یک روز بعد از نماز ظهر دست به درگاه خدا بلند کردم که بار الها! اگر من در شریعت تو خدمتی کرده‌ام و مرا در نزد تو احترامی است، پس من این حاکم را عزل کردم. پس چند روزی گذشت که خبر عزل حاکم رسید و او معزول شد.

نقل است: در یکی از سال ها خشک‌ سالی زیادی رخ داد که در اثر آن، بیشتر کشتزارهای برنج، در معرض هلاکت قرار گرفتند. مردم برای نزول باران نزد حاج اشرفی آمدند و از ایشان خواستند تا نماز باران اقامه کند. ایشان نیز پذیرفتند و هنوز در حال راز و نیاز بودند که باران رحمت الهی شروع به باریدن گرفت.

نقل است: مرحوم حاجی در سفر حج که با آیت الله ملاعلی کنی همسفر بودند. در مسیر راه، شبی در کاروان سرایی اطراق کردند. وقتی صبح شد هنگام حرکت متوجه شدند که اسب نیست و گویا به سرقت رفته است. برخی از همراهان گفتند: ما اسب داریم و نیازی به اسب شما نیست، ولی حاجی فرمود: تا اسب من نیاید، حرکت نمی کنم. هر چه اصرار ورزیدند ایشان نپذیرفت. کاروان همچنان منتظر بود که ناگهان شخصی اسب حاجی را آورد. از او پرسیدند: چگونه شد که اسب را بازگرداندی؟ گفت: همین طور که می رفتم به صحرایی رسیدم؛ ناگهان دیدم جلوی راهم را شعله های آتتش فرا گرفته است. خواستم از سمت راست آتش عبور کنم دیدم آتش شعله ور است. سمت چپ نیز چنین بود؛ تنها راه این بود که به عقب و از همان راهی که آمده ام بازگردم. فهمیدم که باید صاحب این اسب، شخص بزرگی باشد که این چنین مانع حرکتم شد.

 

از منظر فرهیختگان

حبیب الله شریف کاشانی در مورد ایشان می نویسد: یکی از فقیهان، ملا محمد اشرفی است که عالم، فاضل عابد و اهل ریاضت بود. مانند او در اين زمان ها دیده نشده است. فقیهی کامل بود که در دوران خود دومی نداشت. او عالم ترین دانشمندان زمان خود و شریف‌ ترین، عابد ترین و زاهد ترین آنان بود.

در کتاب مکارم الآثار آمده است: وی از اعاظم علمای عظام، فقهای فخام، اولیای ابدال و زهاد زمان بود.

حاج آقا بزرگ تهرانی درباره وی می گوید: علامه جلیل القدر، شیخ الفقهاء و المجتهدین، رکن ملت و ستون دین…

محدث قمی درباره او می نویسد: وی از محاسن دهر و از افتخارات روزگار بود. عالمی ربانی، فقیهی بی‌ نظیر و یکی از مراجع اسلام و علمای اعلام است که بین علم به خدا و عمل به احکام الهی جمع کرد و انوار ملکوت بر او تابید و بر کرسی استقامت نشست. کراماتی از او آشکار گشت و خدا به فضل خویش بخشی از الهامات را به وی داده است و (از اين رو) در میان فقیهان معاصر یگانه بود.

اعتمادالسلطنه می گوید: «گروهی از مردم ایران از او تقلید می‌کنند، این بزرگوار در میان علمای عصر به جمع مابین شریعت و طریقت اختصاص یافته است. از دور و نزدیک همه کس به جان و دل ارادت به وی می‌ورزند، و از فحول رؤسای عصر، بیان منبر او را کسی ندارد.»

 

شاگردان

  • شیخ عبدالله مازندرانی
  • علی اصغر مجتهد کلایی
  • ولی الله مدرس بابلی
  • ابوالقاسم هلی دشتی
  • سید اسماعیل عمادی
  • سید حسن بهشتی

 

عروج ملکوتی 

مرحوم اشرفی مازندرانی، سرانجام پس از عمری خدمت به اسلام و ترویج مکتب اهل بیت علیهم السلام در سال ۱۳۱۵ قمری دار فانی را وداع گفت و در مسجد جامع بابل در کنار استادش سعید العلماء به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمد ابراهیم اعرافی

به نام آفریننده عشق

 

محمد ابراهیم اعرافی شورکی (۱۲۸۸-۱۳۷۱ش/۱۳۲۸-۱۴۱۳ق)، از علمای برجسته و مبارز استان یزد در قرن چهاردهم و پانزدهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها 

آیت‌ الله شیخ محمدابراهیم اعرافی شورکی در سال ۱۲۸۸ ه. ش (ربیع الاول ۱۳۲۸ق) در روستای شهیدیه (شورک) میبد در خانواده‌ای اصیل و مذهبی دیده به جهان گشود. پدر محمدابراهیم، حاج ملا عباس و جد پدری او، حاج آقا محمد از افراد نیک روستای شهیدیه میبد بودند و در کارهای خیر ساعی و پیشقدم! مرحوم حاج آقا محمد، جد پدری محمدابراهیم اعرافی زندگانی خود را در راه مبارزه به خوانین و رفع ظلم آنان سپری کرد و سرانجام به همین جرم با اشاره خوانین و به دست آنان، به طرز فجیعی به شهادت رسید. جد مادری محمدابراهیم نیز روحانی پرهیزکاری به نام حاج شیخ علی، از فرزندان آیت‌ الله ملا ابوطالب شورکی بود.

حاج ملا عباس، محمدابراهیم را نزد جد مادری‌اش، حاج شیخ علی فرستاد تا قرآن را فرا گیرد. محمدابراهیم ۶ سال بیشتر نداشت. پس از فراگیری روخوانی قرآن در هفت سالگی وارد حوزه علمیه یزد شد و تا ۱۵ سالگی در مدرسه خان و مصلی مقدمات علوم حوزوی را فراگرفت. از آنجا که همواره هجرت برای تکمیل تحصیلات، قرین دانشوران و بزرگان علم و ادب و هنر بوده است، شیخ محمدابراهیم نیز دست به هجرتی سرنوشت‌ساز زد و برای تکمیل دروس خود به مشهد کوچ کرد و در مدرسه نواب مشهد به فراگیری علوم حوزوی و درس و بحث پرداخت. پس از چند سال با راهنمایی آیت‌ الله حائری به سوی قم روانه شد تا در حوزه جدیدالتاسیس قم اندوخته‌های علمی خویش را ارتقا بخشد و از محضر عالمان آن دیار نیز کسب فیض نماید.

محمدابراهیم از آیات عظام یاد شده، فقه، کلام، تفسیر و علم حدیث آموخت و در این رشته‌ها به مراتب بلندی دست یافت و قله‌های کمال را یکی پس از دیگری فتح کرد. اجازه‌نامه‌هایی که آیات عظام حائری یزدی، بروجردی، امام خمینی، گلپایگانی، نجفی مرعشی، حکیم، سید ابوالحسن اصفهانی و… برای وی نگاشته‌اند، این مطلب را تایید می‌کند که وی عالمی وارسته و سخت‌کوش بود.

اجازه‌نامه امام خمینی (قدس سره) به وی چنین است:

باسمه تعالی «جناب مستطاب عماد الاعلام و ثقة الاسلام آقای شیخ محمدابراهیم شورکی، مجازند در تصدی امور حسبیه و شرعیه که منوط است به اذن فقیه جامع الشرایط فله التصدی لذلک بعد تشخیص الحکم و الموضوع مع مراعاة الاحتیاط. و نیز مجازند در اخذ سهم مبارک امام علیه‌السلام و صرف نصف آن در محل، به هر نحوی که صلاح بدانند…»

حاج شیخ محمدابراهیم مردی عابد و زاهد بود و با تهجد و شب‌زنده‌داری انسی دیرینه داشت. علاوه بر اهتمام به واجبات، در انجام نوافل و مستحبات نیز بسیار مراقب بود. نماز شبش ترک نمی‌شد. نیمه‌های شب برمی‌خاست و وضو می‌ساخت، فانوسی روشن می‌کرد و تا پاسی از شب بر روی سجاده‌اش به نماز، دعا و تلاوت قرآن می‌گذراند. بدین‌شکل عبادت شبانگاهی را به فریضه نماز صبح پیوند می‌داد. در نماز چهره‌ای نورانی و حالتی معنوی پیدا می‌کرد. در روزهای انقلاب، گاهی که تظاهرات به ظهر می‌کشید، در خیابان نماز جماعت بر پا می‌کرد. تاکید زیادی بر اقامه نماز جماعت در مدارس و نیز اول وقت شرعی داشت.

آقای رحیمی یکی از همراهان معظم له می‌گوید: «در مسافرتی با وی همراه بودم. به ساعتش نگاه کرد و دریافت که هنگام اذان است. از راننده اتوبوس خواست که توقف کند و نماز اول وقت بخوانند اما راننده اعتنایی نکرد و به راه خود ادامه داد. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و همانجا پیاده شدیم و نماز را به امامت آقای اعرافی به جماعت خواندیم. بعد از نماز آیت‌ الله اعرافی فرمودند که این خرابی برای آن بی‌اعتنایی بود.»

درب منزل آیت‌ الله اعرافی، معمولا به روی میهمان‌ها باز بود و او گاهی خود از میهمانان پذیرایی می‌کرد و سینی‌های سنگین غذا را برمی‌داشت. در ماه رمضان سفره‌های افطاری می‌ گستراند و به روزه‌داران این ماه اطعام می‌کرد. ملا عباس حاتم (خدمتکار حاج شیخ) می‌گوید: «خیلی وقت‌ها برای حاج شیخ هدیه می‌آوردند با این‌که خودش به آن نیاز داشت، آن‌را به دیگران می‌بخشید. یک روز کسی کله قندی برای ایشان آورد و معظم له آن را برای کسی هدیه فرستاد. سپس به من گفت: ملا عباس! قند نداریم، برو بخر!»

حجت الاسلام روحانی نقل می‌کند: در یکی از اعیاد، روحانیان اردکان جشن گرفته بودند و از ایشان دعوت کرده بودند؛ بنده هم در معیت ایشان بودم. ناگهان پارچه‌هایی که بالای سر ایشان آذین‌ بندی شده بود، آتش گرفت و خطر بزرگی مجلس را تهدید کرد. همه مضطرب شدند ولی طولی نکشید که آتش به‌طور غیر منتظره‌ای خاموش شد. ایشان فرمودند: اگر کسی با اعتقاد، قرآن را به آتش نشان دهد، خاموش می‌شود و فرمودند: من قرآن به همراه نداشتم؛ مهرم را که آیه‌ای از قرآن روی آن بود، درآوردم و به آتش نشان دادم و آتش خاموش شد.

شیخ علی رضا اعرافی از مرحوم حاج غلام رضا بیک پور نقل می‌کند: اوایل تشریف‌ فرمایی ایشان به میبد، روزی می‌خواسته با چارپا به يزد بروند. فرمودند: می‌خواهم کسی با من بیاید و همسفری داشته باشم. بعد به من فرمودند: شما فردا قرار است چه کنید؟ گفتم: کشاورزی. فرمودند: مزدت چند است؟ گفتم: پنج ریال. فرمودند: فرا با من بیا، خداوند مزدت را می‌رساند. فردا صبح با ایشان همراه شدم. در بين راه وسط بیابان، دیدم ایشان جایی ایستادند و با پا کمی خاک ها را کنار زدند. آنگاه یک سکه پنج ریالی نمایان شد. ایشان فرمودند: این هم مزدت!

آقای آیت اللهی می گفت: یک روز ایشان برای بازدید منزل ما آمدند. من برای امر مهمی احتیاج شدید به مقداری پول داشتم ولی به کسی نگفته بودم. ایشان به بهانه‌ای از اتاق بیرون آمدند و طوری که کسی نفهمد، مرا صدا کردند و مقداری پول به من دادند. وقتی شمردم، دیدم همان مقداری است که لازم داشتم!

شخصی نقل می‌کند: یکبار در مسافرتی با حاج شیخ بودم. ایشان هنگام اذان از راننده خواستند توقف کند تا نماز اول وقت بخوانند اما راننده توجهی نکرد. طولی نکشید که اتوبوس خراب شد. همان جا پیاده‌ شدیم و نماز را با ایشان به جماعت خوانديم. ایشان فرمودند: این خرابی برای آن بی‌اعتنایی بود.

 

اساتید

  • سید شهاب الدین مرعشی نجفی
  • میرزا حبیب الله گلپایگانی
  • سید محمدتقی خوانساری
  • سید صدرالدین صدر
  • عباس‌علی شاهرودی
  • عبدالکریم حائری یزدی

 

از منظر فرهیختگان

آیت الله امامی کاشانی می گوید: ایشان عالمی بودند به حق ربانی! یعنی عارف، زاهد، آگاه به زمان، انقلابی و شجاع …. در عین حالی‌که در عرفان و زهد در سطح بالایی بودند، در انقلابی بودن، آگاهی به مقتضیات زمان، پیروی از امام راحل، به کار بستن نظرات ایشان و عشق به آن بزرگوار نیز بسیار عجیب بودنداز نظر تواضع و فروتنی فوق‌العاده بودند.

شیخ غلام­رضا فقیه یزدی از ایشان به عنوان خزینه ای پر از جواهر یاد می‌ کردند و به اهالی مبید می فرمودند: با وجود آقای اعرافی حجت بر شما تمام است و دیگران نیازی به من ندارید.

آیت‌ الله خامنه‌ای می گوید: مرحوم آقای اعرافی، روحانی کم نظیر، روشن و شجاعی بود. ایشان آخوند معمولی نبود، رهبری می کرد. ایشان از جمله برگ های نادر کتاب قطور انقلاب بود.

 

عروج ملکوتی 

آیت الله اعرافی پس از سپری کردن یک دوره بیماری، در صبح ۲۸ شهریور ۱۳۷۱ (۲۱ ربیع الاول ۱۴۱۳ق) و در سن ۸۵ سالگی دار فانی را وداع گفت و در یزد، در کنار مقبره شهدا دفن شد.

زندگینامه مرتضی حائری یزدی

به نام آفریننده عشق

 

مرتضی حائری یزدی (۱۳۳۴-۱۴۰۶ق)، فقیه و عالم امامی و فرزند شیخ عبدالکریم حائری  بود. حائری پس از انقلاب اسلامی ایران از اعضای مجلس خبرگان قانون اساسی و مؤسس صندوق ذخیره علوی در قم بود.

 

ویژگی ها 

مرتضی حائری یزدی، نخستین پسر عبدالکریم حائری یزدی، مؤسس حوزه علمیه قم، در ۱۴ ذی‌الحجه ۱۳۳۴ق در اراک به دنیا آمد. در شش سالگی همراه پدر به قم رفت. مرتضی حائری ادبیات را در قم، در درس محمد علی ادیب تهرانی و ابوالقاسم نحوی فراگرفت. او پس از گذراندن مراحل اولیه سطح فقه و اصول، سطوح عالی را نزد سید محمد تقی خوانساری و سید محمد رضا گلپایگانی و سید محمد محقق یزدی، فراگرفت.

مدتی در محضر پدر خود شاگردی نمود و پس از وفات او، حدود پانزده سال در درس‌های فقه و اصولِ پدر همسر خود (سید محمد حجت کوه کمره ای) و سید احمد خوانساری شرکت کرد. حائری از کسانی بود که برای اقامت آیت‌الله سید حسین بروجردی در قم تلاش کرد و مدتی در حلقه درس وی حضور یافت. او بخش الهیاتِ اسفار صدر المتألهین را خصوصی درس گرفت و بر سایر مباحث آن کتاب نیز با مطالعه و رجوع به امام خمینی وقوف یافت. حائری با امام خمینی رفاقت دیرینه داشت همین رفاقت باعث شد مصطفی خمینی فرزند امام را به دامادی بپذیرد.

حائری از دو مرجع تقلید نجف، سید ابوالحسن اصفهانی و آقا ضیاءالدین عراقی، گواهی اجتهاد داشت و پس از سال‌ها تدریس مقدمات و سطح، از حدود سی سالگی به تدریس خارج فقه و اصول پرداخت که نزدیک سی‌سال طول کشید. وی از استادان حوزه و به دقت و ژرف‌اندیشی معروف بود و شاگردان بسیاری تربیت کرد که برخی از آنان از مدرّسان بزرگ حوزه شدند. حائری، علاوه بر تدریس فقه و اصول، جلسات تفسیر قرآن و عقاید نیز داشت.

آیت الله حائری می فرمود: چون ختم آیه نور نمودم، بعد از اتمام آن، میان آسمان و زمین خدمت حضرت حجت علیه السلام مشرف شدم و آن حضرت مطالبی به من فرمودند.

سید مرتضی مجتهدی فرمودند: در یکی از روزها که به در منزل حضرت آیت الله حائری رفتم، مشاهده نمودم چند نفر پیش از من، بیرون منزل ایستاده و در را زده بودند. منتهی کسی در منزل نبود که در را باز کند از این رو ایستادیم و صبر کردیم تا ایشان تشریف بیاورند و در را خود باز نمایند. چون تشریف آوردند، همگان به چشم خود دیدیم هنوز کلید به در نرسیده بود، در باز شد و محکم به دیوار خورد و هیچ کس هم در خانه نبود که در را باز نماید.

آیت الله حائری می فرمودند: شبی مهمان مجلسی بودم که به طول انجامید. بعد از نيمه شب تنها از آنجا بیرون آمدم. در طول راه نیاز شدید به دستشویی پیدا کردم. گفتم خدایا در این دل شب درِ خانه که را بزنم؟ یک وقت چشمم به چند توالت عمومی افتاد. رفع نیاز شد. فردا با خود گفتم، بروم ببینم بانی و موسس این توالت‌ ها که بوده تا از او تشکر کنم. وقتی به آن محل آمدم هر چه تفحص کردم خبری از وجود توالت نبود. فهمیدم خداوند به قدرت قاهره خود برای من آنها را ایجاد کرده است.

شیخ ابوالفضل اسلامی می گفت: در عالم خواب، آیت الله حائری دو ذکر به من یاد دادند. هنگامی که به خدمت ایشان رسیدم فرمودند: من راضی نیستم هر خوابی را که بعضی می بینند برای کسی بگویند و بعد عین خواب را برایم نقل کردند، بدون اینکه من آن را تعریف کنم.

شخصی نقل می کند: من مقداری از قرآن و جوشن کبیر و چیزهایی که در روایات وارد شده که بر کفن می نویسند، نوشتم. از جمله اشعاری بود که حضرت امیرالمومنین علیه السلام به کفن سلمان نوشتند. روزی آقای حائری تشریف آوردند و من خدمت ایشان عرض کردم: من هم به این فضیلت رسیدم (کفنی از آقا دریافت نمودم.) فرمودند من چیز دیگری از ایشان دارم که شما ندارید و آن این که در گوشه کفنم به خط خودشان نوشتند که من از شیعیان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام هستم.

 

شاگردان

  • سید محمد حسین طهرانی
  • سید علی خامنه‌ای
  • سید محمد حسینی بهشتی
  • سید محمدعلی روضاتی
  • سید محمدعلی علوی گرگانی
  • سید عباس خاتم یزدی
  • محمد محمدی ری‌شهری
  • یدالله دوزدوزانی
  • مهدی شب‌زنده‌دار

 

عروج ملکوتی 

حائری در شب ۲۴ جمادی‌الثانی ۱۴۰۶ ق، مصادف با ۱۵ اسفند ۱۳۶۴ش، درگذشت و پس از تشییع، سید محمد رضا گلپایگانی بر وی نماز خواند، و در مسجد بالا سر حرم حضرت معصومه(س)، نزدیک مدفن پدرش شیخ عبدالکریم حائری به خاک سپرده شد.

زندگینامه اسماعیل صالحی مازندرانی

به نام آفریننده عشق

 

اسماعیل صالحی مازندرانی (۱۳۱۲-۱۳۸۰ه.ش)، از علما، فقها، مدرسان حوزه علمیه قم و از مراجع تقلید شیعه در قرن چهاردهم هجری شمسی بود.

 

ویژگی ها 

آیت الله حاج شیخ اسماعیل صالحی مازندرانی در سال ۱۳۱۲ش. برابر با ۱۳۵۲ ق. در یکی از روستاهای قائم‌شهر استان مازندران در خانواده‌ای روحانی متولد شد. البته در یادداشت فرزندشان حاج آقا محسن، سال تولد پدر بزرگوارشان سال ۱۳۵۵ قمری (حدود ۱۶ – ۱۳۱۵ش.) آمده است.

پس از آموختن قرآن مجید و بعضی از کتب مذهبی و تاریخی و مقداری از جامع المقدّمات از محضر پدرشان، برای ادامه تحصیل علوم اسلامی، عازم «بابل»، یکی از شهرهای مازندران، شد و صرف و نحو و منطق را از اساتید مدرسه «صدر» آموخت. خود در این‌باره چنین فرموده است: «هنگامی که به سنّ ده سالگی رسیدم، در خود احساس عجیبی یافتم که هر طور شده به مناطق بزرگ‌تری رفته و به فراگیری علوم اسلامی بپردازم. به همین مقصود به اصرار، از پدرم خواستم که مرا به بابل، شهری که در آن زمان در حدّ خودش دارای حوزه علمیه نسبتاً بزرگی بود، ببرد. پدرم وقتی دید که تمام وجودم از عشق به تحصیل شعله‌ور شده است و حتی یک لحظه تاب توقف ندارم، مرا به بابل برده و نزد مرحوم آیت‌اللّه شیخ امان الله کریمی، که عالمی زاهد و وارسته بودند، سپرد. مرحوم آیت الله کریمی چون عالمی عامل بودند، در تربیت من نقش مهمّی ایفا کردند و بسیاری از احکام اسلامی و دینی که مورد نیازم بود، به من یاد دادند.»

بعد از تحصیل در بابل، به تهران عزیمت کرد و حدود دو سال در تهران مشغول تحصیل بود. سپس عازم قم شد و حدود هفت ماه در مدرسه فیضیّه اقامت داشت.در این‌باره می‌گوید: «ایّامی بر ما گذشت که امکان به دست آوردن نان، حتّی به‌اندازه رفع گرسنگی هم، فراهم نبود، امّا تحمّل آن برای کسانی که شیدای تحصیل علوم و معارف دینی بودند، چندان مشکل نبود.»

تلاش و جدّیت در تحصیل و مطالعه مداوم، غالب اوقاتش را پر کرده بود، به‌گونه‌ای که زمان تحصیل و تدریس در شبانه‌روز به بیست ساعت می‌رسید. استعداد سرشار و روح کنجکاوش به حدّی بود که از محضر استادی به محضر استادی دیگر حاضر می‌شد تا مراحل کمال و معرفت را با اخلاص طی کند.

دقّت نظر وی به گونه‌ای بود که یکی از مدرّسان بزرگ حوزه، فرموده است: «من در عمرم طلبه‌ای دقیق النّظر مانند ایشان ندیدم.» این زمانی بود که به تحصیل درس منطق مشغول بود و با سؤال‌های پی‌درپی استاد را به اعجاب وا می‌داشت.

پس از حدود شش سال تحصیل و اقامت در جوار حرم حضرت علی بن موسی الرّضا (ع) در سال ۱۳۳۹ ش. برای ادامه تحصیل عازم قم شد و در حوزه مقدس آن‌جا در جوار مرقد حضرت فاطمه معصومه (س) تحصیل و تدریس را پی گرفت. در سال ۱۳۳۸ش. در حالی که کمتر از ۲۶ بهار از عمرش می‌گذشت، با خانواده‌ای از اقوام نزدیک خود وصلت کرد.

همسرش زنی مؤمن، فداکار، متدین، صبور و عاشق اهل‌بیت (ع) است، به گونه‌ای که وی بارها می‌فرمود: «من به عشقی که او به اهل بیت عصمت و طهارت دارد، رشک می‌برم.»

نقل است: آیت الله صالحی مازندرانی برای شاگرد خود که به یک مرغ، دو قالب کره و یک شیشه مربا نیاز داشت، بدون اطلاع قبلی، این اقلام را خریداری نمود که این نشان از فراست و کرامت ایشان دارد.

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند: روزی خدمت آقا رسیدم و دیدم طلبه جوانی نیز نزد ایشان نشسته است. آن طلبه خداحافظی کرد و رفت. سپس آقا به من فرمود: برو این پاکت را به آن طلبه برسان. وقتی پاکت را به طلبه رساندم، متحیر شد و گفت: از آقا درخواست پول داشتم اما وقتی شما آمدید، خجالت کشیدم مطرح کنم!

یکی از شاگردان نقل می‌ کند: روزی با یکی از نزدیکان، قصد شرفیابی به محضر آقا را داشتم. در بین راه به همراهم گفتم: وقتی حضور آقا رسیدم، به ایشان عرض می‌کنم: «وقتی به شمال می‌روم و وجوهات می‌آورم، گاهی قبض‌هایی که صادر می‌ شود، به دست افراد نمی‌رسد و مردم از من ناراضی می شوند؛ به همین خاطر مورد اعتراض مردم واقع می‌شوم. وقتی به محضر ایشان رسیدیم، بعد از احوال‌ پرسی بدون هیچ مقدمه‌ای آقا رو به من کرده و فرمودند: «فلانی! نگران این قبض‌ها نباش. من تعدادی قبض مهر و امضا شده را در اختیار شما قرار می دهم تا در زمان تحویل وجوهات بلافاصله قبض را صادر کنید.»

تابستان سال ۱۳۶۵ منزلی را در شهر دماوند در اختیار مرجع عالیقدر گذاشتند. در یکی از روزها که ایشان مشغول مطالعه کتب فقهی بودند، ناگهان دیدند که در آتش نشسته‌اند. فورا با همان لباس بلند و بدون آن‌که عبا و قبایی برتن کنند، سراسیمه از خانه به خیابان رفتند. بیرون از خانه دیدند که چند نفر مشغول بنایی هستند. از آنها در مورد این خانه و صاحب خانه اصلی آن سوال کردند، ولی آنها که چیزی نمی‌ دانستند. آدرس پیرمردی را دادند که احتمالا می توانست جواب سال را بدهد. وقتی آن پیرمرد را پیدا کردند، از او در مورد صاحب اصلی خانه سوال کردند. او نیز در جواب گفت: اين خانه قبل از انقلاب ملک خصوصی افرادی بود که علی رغم میل باطنی و تحت فشار آن را به یکی از سران طاغوت داده بودند و بعد از انقلاب، این خانه مصادره شد. ‌

یکی از شاگردان ایشان می گوید: وقتی که میخواستم به دست ایشان معمم شوم، هنگام عمامه گذاری، ایشان مشغول خواندن دعایی بودند. چهره ملکوتی آن بزرگوار آن‌چنان مرا مجذوب کرد که یک لحظه احساس کردم در برابر امام جعفر صادق علیه السلام قرار گرفته‌ام. وقتی عمامه را بر سرم گذاشتند، فرمودند: «همه ما شاگردان مکتب امام صادق (ع) هستیم. در این لحظه حس کردم ایشان نسبت به آنچه در ذهنم گذشت؛ توجه کرده‌اند.

حدود سال ۱۳۴۳ بود که فقیه عالیقدر در مسجد يکی از روستاهای سوادکوه مشغول تعریف داستان قوم ثمود بودند. ایشان با شور فراوان داستان عذاب قوم ثمود را تعریف می کردند که ناگهان هوا تغییر کرده و طوفانی شدید شروع شد و مردم نحوه عذاب قوم ثمود را به چشم خود ديدند.

همسر مکرمه مرجع عالیقدر نقل می‌کند: دو روز قبل از ارتحال؛ یعنی روز چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۰، یکی از افراد خانواده به من گفت: آقا را در حیاط دیدم که قدم می‌زند و دعایی را زمزمه می‌ کند. به او گفتم: ایشان معمولا سوره‌های قرآن را از حفظ قرائت می‌کند. با این حال، وقتی شب فرا رسید، قضیه را از آقا پرسیدم. آقا فرمودند: «برای وداع آماده می‌ شدم!» وقتی از فرمایش ایشان ابراز ناراحتی کردم فرمودند: «به هر حال باید آماده رفتن بود.»

کوچکترین نوه آیت الله، یعنی سیده فائزه حسینی، صبح روز جمعه از خواب برمی‌خیزد و به مادرش می گوید: در خواب دیدم که حضرت معصومه سلام الله علیها اینجا نشسته و ناراحت است. بعدا مشخص شد که دقیقا در آن لحظه، آیت الله صالحی مازندرانی از دنیا رفته بود. همچنین یکی از روحانیون قائم شهر نقل می‌ کند: روز وفات ایشان در خواب دیدم که نوری از زمین مازندران به سوی آسمان بالا رفت.

یکی از افراد با ایمان در خطه مازندران نقل می‌ کرد: شبی در خواب دیدم که آیت الله امان الله کریمی در حالیکه مرقومه ای در دست دارد به من می گوید: امام زمان عجل الله فرجه فرمودند هرکس قبر امام خمینی و قبر آیت الله صالحی مازندرانی را زیارت کند مانند آن است که به زیارت کربلا رفته است و هرکس حاجتی از آنها بخواهد برآورده می شود.

 

اساتید

  • امام خمینی
  • آیت الله بروجردی
  • میرزا هاشم آملی
  • سید محمد رضا گلپایگانی
  • سید محمد حسین طباطبایی
  • سید محمد محقّق داماد

 

شاگردان

  • حجت الاسلام محمدی گلپایگانی
  • محسن قرائتی
  • احمد مروی
  • علی اکبر ناطق نوری
  • سید حمید روحانی

 

عروج ملکوتی 

آیت الله صالحی مازندرانی، سرانجام صبح جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۰ش. در سن ۶۸ سالگی در زادگاهش دار فانی را وداع گفت و در قم، در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمدحسن نجفی

به نام آفریننده عشق

 

محمدحسن نجفی جواهری (۱۲۰۰ یا ۱۲۰۲- ۱۲۶۶ه.ق)، معروف به صاحب جواهر، از فقهای نام‌آور شیعه در قرن سیزدهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها 

مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی، بزرگترین مورخ و رجالی معاصر شیعی، در مورد ولادت او احتمال می‌دهد که ولادت او در سال ۱۲۰۰ یا ۱۲۰۲ رخ داده باشد، با آن نشان که آغاز تالیف جواهر در ۲۵ سالگی بوده است و برخی نوشته‌های کتاب را به استادش شیخ کاشف الغطا ارائه داده است، و فوت استادش در سال ۱۲۲۸ بوده است از این‌رو بعید نمی‌شمارد که ولادت او در همان تاریخ مزبور بوده باشد.

برخی احتمال داده‌اند به نشان اینکه او در درس علامه آقا وحید بهبهانی شرکت جسته است، ولادت او حدود ۱۱۹۲ باشد، ولی احتمال اول شیخ آقا بزرگ صحیح‌تر به نظر می‌رسد، زیرا تاریخ پایان جواهر ۱۲۵۴ بوده و به تصریح خود صاحب جواهر، ۳۰ سال در تالیف آن کتاب می‌کوشیده و در هنگام شروع آن ۲۵ ساله بوده است، پس تاریخ ولادت صاحب جواهر در همان حدود ۱۱۹۹ یا ۱۲۰۰ خواهد بود.

وی لباس‌های بسیار تمیز می‌پوشید. ظاهری بس آراسته داشت. بسیار قانع، فروتن و شکیبا بود. به شاگردانش احترام خاصی می‌گذاشت. طلبه‌های کوشا و با استعداد را گرامی می‌داشت. وضع زندگی صاحب جواهر تا حدودی خوب بود و در رفاه زندگی می‌نمودند، چنانکه از شیخ مرتضی انصاری در این مورد سوال کردند که چرا شما در زهد و فقر ولی صاحب جواهر آنگونه زندگی می‌کردند؟! در پاسخ گفتند: «شیخ محمدحسن عزت و شرف دین را اراده کرده بود ولی من زهد آن را اراده کرده‌ام».

مرحوم صاحب جواهر تکمیل‌کننده حرکت علمی و فقهی جدیدی بود که اساس آن توسط علامه وحید بهبهانی در کربلا، پایه‌گذاری گردید، پس از آنکه مدت طولانی در قرن ۱۱ و ۱۲، حوزه‌های علمی به خاموشی و سستی گرائیده بود، در اثر حرکت و تلاش‌های مرحوم وحید بهبهانی و در عهد محقق والا، مرحوم شریف العلما، متوفی ۱۲۵۴ تلاش‌ها به اوج خود رسید، حوزه درسی او از امواج طلاب پژوهشگر موج می‌زد و بیش از هزار نفر در حوزه درسی او تلمذ می‌نمودند، کافی است که بگوییم یکی از شاگردان آن حوزه، استاد متاخرین، شیخ مرتضی انصاری بود، ولی با وفات شریف العلما مازندرانی از موقعیت حوزه کربلا کاسته گردید، آنجا مرکزیت علمی خویش را از دست داد و انظار و افکار مردم و طلاب به حوزه علمیه نجف متوجه گردید و وجود صاحب جواهر، بزرگترین عامل این جذبه معنوی و علمی بود.

با جزم کامل می‌توان گفت که قرن سیزدهم هجری، یکی از قرون پر ثمر و پر بار علمی و فقهی در جهان اسلام است. شخصیت‌ها و فحول نامی علمی و فقهی به عرصه بروز و ظهور آمدند که نمونه‌ای از آن‌ها شیخ محمدحسن نجفی صاحب جواهر در فقه، و شیخ مرتضی انصاری در فقه و اصول بود و افرادی از مدرسه علمی این شخصیت‌ها به ظهور پیوستند که همیشه افتخار شاگردی این مکتب را داشتند، مانند آیت‌الله میرزا محمدحسین نائینی و آیت‌الله خراسانی، مازندرانی و غیرهم که همواره بر این شاگردی افتخار و مباهات داشته اند.

شیخ محمدحسن نجفی در ۲۵ سالگی نگارش کتاب جواهر الکلام در شرح کتاب شرایع الاسلام محقق حلی را آغاز کرد. جواهرالکلام، این دائرة المعارف فقه شیعه ثمره ۳۲ سال تلاش شبانه‌روزی او اینک معتبرترین متن درسی عالی‌ترین سطح دروس حوزه‌های علمیه شیعه، یعنی درس خارج فقه است.

علامه سید محسن امین درباره این کتاب می‌نویسد: در فقه اسلام کتابی به همتایی جواهر الکلام نیست. شیخ انصاری نیز فرمود: برای مجتهدی که بخواهد احکام الهی را استنباط کند، کافی است کتاب‌های جواهر و وسائل الشیعه را در اختیار داشته باشد و کمتر اتفاق می‌افتد که به کتابی از پیشینیان نیازمند شود.

فرزند بزرگ صاحب جواهر که همه کارهای پدر را انجام میداد و باعث شده بود وی با خاطری آسوده، مشغول نوشتن کتاب باشد به ناگاه از دنیا رفت. شیخ گفت: از این پیشامد غمی جانگاه بر دلم نشست و سینه‌ام را فشرد. غم او جهان را به چشمم تیره و تار نمود و فکرم پریشان گردید و شب و روز با دلی اندوهگین در اندیشه بودم. تا اینکه شبی از مجلسی به سمت منزل می رفتم که در بین راه از پشت سر صدایی به گوشم رسید که گفت: ناراحت نباش، خدا با توست. نگاهم را به عقب برگرداندم ولی کسی را ندیدم!

اواخر ماه رجب ۱۲۶۶ ق. بود و صاحب جواهر در بستر بیماری دستور داد علمای بزرگ نجف نزد او بیایند. همه با چهره‌ای غمناک از مریضی مرجع تقلید شیعیان، حاضر شدند. صاحب جواهر نگاهی به حاضران‌ انداخت و گفت: شیخ مرتضی کجاست؟ گفتند: نیامده است. صاحب جواهر گفت: بگویید بیاید.

شیخ انصاری را یافتند و پیغام ایشان را به او رساندند. شیخ انصاری به محضر استاد شرفیاب شد و استاد به او فرمود: در چنین وقت حساسی ما را رها می‌کنی؟ شیخ انصاری گفت: رفته بودم مسجد سهله برای بهبود حال شما دعا کنم. صاحب جواهر فرمود:زمام امور دینی را که به من مربوط می‌شود، بعد از خود به شما می‌سپارم و این امانتی الهی است در نزد شما. و پس از من، شما مرجع تقلید شیعیان خواهید بود. سعی کنید زیاد جانب احتیاط را نگیرید. احتیاط زیاد، زحمت امت اسلامی را فراهم می‌سازد و دین اسلام، دین جامع و سهل است.

 

از منظر فرهیختگان

شیخ انصاری می گوید: من به هیچ مطلبی نرسیدم مگر آنکه صاحب جواهر به آن اشاره کرده است، چه به صورت نفی و چه به شکل اثبات.

محدث نوری می گوید: محمد حسن صاحب جواهر، شخصیتی است که ریاست امامیه در عصر خویش به او منتهی گردید و کتاب او نظیر و همانند ندارد و در اسلام، کتابی همانند آن در حلال و حرام نوشته نشده است‌.

عبدالحسین تهرانی می گوید: اگر موخر زمان صاحب جواهر تصمیم بگیرد حوادث عجیبه آن زمان را ثبت نماید، هر آینه عجیب تر از کتاب جواهر الکلام، چیز دیگری را سراغ نتواند کرد.

مرحوم شیخ عباس قمی، جواهر را بی‌نظیر و منتی از سوی مؤلف بر گردن همه فقهاء و مثل کتاب «بحار الانوار» آنرا جامع می‌داند.

آقا بزرگ تهرانی، او را از بزرگترین فقهاء امامیه و طایفه جعفریه و عالم قرن توصیف می‌کند.

در اعیان الشیعه آمده که برخی از حکماء نقل می‌نمایند، اگر مورخ زمانِ صاحب جواهر بخواهد، حادثه عجیبی از روزگارش را بنویسد، چه چیزی شگفت انگیزتر از تالیف این کتاب می‌تواند باشد!

محمدباقر موسوی خوانساری، صاحب کتاب روضات الجنات، که در عصر شیخ زندگی می‌کرده و او را درک نموده و در مجلس درسش حضور یافته است، او را در فقه یگانه روزگار و از هر عالمی بالاتر می‌داند که به آگاهی تمام بر علوم ادیان شهرت دارد و همه دانشمندان او را به برتری علمی بر دیگران می‌شناسند.

 

اساتید

  • سید محمد جواد عاملی
  • شیخ جعفر کبیر
  • موسی کاشف الغطا
  • سید محمد مجاهد
  • سید بحرالعلوم
  • وحید بهبهانی

 

شاگردان

  • سید حسین کوه کمری
  • شیخ جعفر شوشتری
  • ملا علی کنی
  • شیخ محمد ایروانی
  • میرزا حبیب‌الله رشتی
  • محمدحسن مامقانی
  • میرزا حسین خلیلی

 

عروج ملکوتی 

سرانجام، صاحب جواهر در روز اول شعبان سال ۱۲۶۶هـ در نجف اشرف دار فانی را وداع گفت. تشییع جنازه باشکوهی برگزار شد. پیکرش را در مقبره‌ای که خود جنب مسجدی در نجف، آماده کرده بود به خاک سپردند. مجالس یادبود او در بسیاری از شهرها برگزار شد و آرامگاهش در محله عماره، زیارتگاه خاص و عام گردید.

 

زندگینامه سید ذبیح الله قوامی

به نام آفریننده عشق

 

سید ذبیح الله قوامی معروف به آقا فرخ تهرانی، از عارفان گرانقدر ایرانی بود‌.

 

ویژگی ها 

نام ایشان سید ذبیح الله قوامی است، ولی با نام «حاج آقا فخر تهرانی» شناخته شده‌تر است. بنابر آنچه در شرح حال او نقل شده است، در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. در اوائل جوانی از هوش و استعداد ویژه‌ای برخوردار بود. با جدیت درس می‌خواند و هدفش دریافت بورسیه برای تکمیل تحصیلات خود در خارج از کشور بود. در آن زمان، عده کمی می‌توانستند بورسیه تحصیلی بگیرند و به کشورهای اروپایی اعزام شوند.

بالاخره تلاش این جوان خوش سیما به بار نشست و قرعه به نام وی افتاد. ولی می‌گویند روز اعزام، به عللی که فقط خدا می‌داند، کمی دیر به فرودگاه رسید. هواپیما پرواز کرد و این جوان جویای نام، از پرواز جا ماند. راه دیگری نداشت. به ناچار ناراحت و غمگین، از فرودگاه برگشت. آن همه تلاش و کوشش و تکاپو به هدر رفته بود. یأس و ناامیدی وجودش را پر کرد و شعله‌های آرزو، در دلش به خاموشی گرایید.

روزی از روزها با عارف واصل؛ شیخ مرتضی زاهد برخورد کرد. کسی نمی‌داند در آن لحظات بین آن دو چه حرف‌هایی رد و بدل شد. ولی هرچه بود نفس قدسی شیخ مرتضی مسیر و سرنوشت جوان تهرانی را متحول کرد و از آن‌روز به بعد گویی انسان جدیدی متولد شد. حتی ظاهرش هم عوض شد. تمام لباس‌های به روز خود را کنار گذاشت و عبایی به دوش انداخت.

عشق به لقاء پروردگار و جذبه اتصال با ولی‌الله زمان(عج) شور عشقی درون حاج آقا فخر به‌ وجود آورده بود و روز به روز عطش وصال محبوب در وی شدت می‌گرفت و سرانجام کار به آنجا رسید که در امام زمانش ذوب شد و به قول معروف؛ ره صد ساله را یک شبه طی کرد و متصل به دریای بی کران معرفت الله شد.

روزی در اواخر عمر وی، در محفلی که حضرات علما و از جمله آیت‌الله حسن زاده نیز شرکت داشتند، ناگاه مرحوم حاج آقا فخر تهرانی با لباسی نامرتب و عبایی که معلوم بود روی زمین کشیده شده، وارد مجلس شد و بر خلاف همیشه، در گوشه‌ای با حالتی بسیار مضطربانه نشست؛ پس از پایان یافتن مجلس و رفتن حضار و حضرات آقایان، وقتی از حالت اضطراب و ناراحتی‌اش پرسیدم، او رو به من کرد و با افسوس فراوان گفت: یک عمر آرزوی دیدار حضرت ولی ‌عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم، حال که نصیبم شد، اکنون از دوری وصالش آرامش ندارم!

یکی از خوبان و فضلای باتقوا و اهل معنای حوزه علمیه قم، ماجرای آشنایی خود را با حاج‌آقا فخر تهرانی چنین بیان می‌کند: «طلبه‌ای نوجوان بودم که به همراه برادر کوچک‌ترم، از روستای خود، برای تحصیل به حوزة علمیة قم آمدیم و در یکی از حجره‌های مدرسة فیضیه، ساکن شدیم. من از کودکی، روضه‌ خوانی می‌کردم و این کار را در قم نیز ادامه دادم و با آن که طلبه‌ای مبتدی و نوجوان بودم، بعضی‌ها از روضه‌های من خوششان می‌آمد و مبالغی نیز به من پرداخت می‌کردند. من هم با توجه به درآمدهای روضه‌خوانی و هم‌چنین با توجه به کمک‌هایی که پدرمان برای ما می‌فرستاد، تصمیم گرفته بودم از پول و شهریه حوزه استفاده نکنم.

مدتی گذشت تا این‌که یک روز از قصد و نیتم در روضه‌خوانی به تردید افتادم و از این‌که تا آن زمان در قبال روضه خواندن، پول می‌گرفتم بسیار پشیمان و ناراحت شدم و با خودم تصمیم گرفتم که دیگر برای روضه خواندن، پولی قبول نکنم. این تصمیم که بر گرفته از شور و حال جوانی بود، فوراً به اجرا در‌آمد. مدتی بعد، برای پدرمان مشکلاتی به وجود آمد و کمک‌های او نیز رفته‌رفته کم‌ و کم‌تر شد و ما به شدت در تنگنا و سختی افتادیم. اوضاع و احوال ما هر روز سخت‌تر می‌شد تا این‌که مشکلات و سختی‌ها، ما را بر آن داشت تا با دعایی خاص به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شویم.

ما که طلبه‌هایی روستایی و ساده‌دل بودیم، از ساحت مقدس امام زمان «روحی و ارواح العالمین له الفدا» فقط خوراکی‌های مورد نیازمان، مثل آرد، گوشت، روغن، نمک و قند را می‌خواستیم. من به برادرم تأکید کرده بودم که هیچ کس نباید از این وضعیت و از این توسل با خبر شود. ما هر روز در و پنجره‌های حُجره را می‌بستیم و به دُعا و توسل مشغول می‌شدیم. روزهای زیادی گذشت و ما هر روز با شکم‌های گرسنه در خلوت و به دور از چشم‌های دوستان و طلبه‌های مدرسه، برای دست یافتن به آن نیازها و خوراکی‌ها، به امام عصر «سلام الله علیه» متوسل می‌شدیم. تا این که یک روز در حال توسل، شخصی غریبه، حجرة ما را دق‌ّالباب کرد. من و برادرم تا آن روز، آن آقا را ندیده بودیم. محاسنی جو گندمی داشت که مایل به سفیدی بود و چهره‌اش بسیار مهربان و دلنشین می‌نمود. عرق‌چینی بر سر و عبایی بر دوش داشت. پس از سلام و علیک، عَبای خود را کنار زد و ما از دیدن آن‌چه زیر عبا داشت، به شدت مُتحیر شدیم؛ چراکه در کیسة او، همان خوراکی‌هایی بود که ما از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف طلب کرده بودیم. آن بندة صالح و با تقوای خدا، آن کیسه را به سوی من گرفت و با لبخندی بسیار معنادار و نافذ گفت: «آدم که از امام زمانش عجل الله تعالی فرجه الشریف این چیزها را طلب نمی‌کند. آدم باید از امام زمان، فقط خود آن حضرت را طلب کند».آن پیرمرد که گره کار ما را گشود، جناب حاج آقا فخر تهرانی بود.

آقا فخر تهرانی تا اخر عمر ازدواج نکرد و فقط به خدمت مادرش پرداخت. خودش موهای مادر را شانه میزد و خودش او را تمیز می کرد و خودش ناخن های مادر را می گرفت و تا آخر عمر، خود را وقف خدمت به مادرش کرد‌‌‌. همچنين ایشان کسی بود که یک لقمه نان حرام نخورد به طوریکه خودش می رفت از اطراف قم و از روستاهایی که یقین داشت زمین هایشان از خودشان هست گندم می خرید و آرد می کرد و کم کم آن آرد را برای نانوایی می آورد و از آن نان تهیه می کرد.

یکی از مأمومین نماز جمعه که درباره اش فر موده اند صادق مصدق وسید موثق (از اجله سادات وطلاب جهرم) نقل نموده که هنگامی که آقا فخر تهرانی در مسجد جمعه روی منبر بزرگ می ایستاد و خطبه نماز جمعه می‌ خواند، می دیدم که قبه ای از نور بالای سر آن بزرگوار بود.

در یکی از سنوات که مرحوم حاج آقا فخر از اعتکاف برگشت و مستقیم وارد بر حقیر (راوی) شد. از او پرسیدم: «امسال در اعتکاف چه خبر بود و چه اتفاقی افتاد؟» فرمود: بعد از غسل، در صحن مسجد امام حسن علیه السلام ایستاده بودم، از خداوند متعال خواستم که رزق “من حیث لا یحتسب” را به من نشان دهد. هیچ کس اطراف من نبود. پیراهن بلندی پوشیده بودم که کیسه‌ای خالی از هر چیز داشت. ناگهان دیدم دستی داخل جیبم شد و چیزی در آن قرار داد. دست را ندیدم بلکه احساس کردم. بعد دست بردم در جیب و دیدم دسته‌ای پول است!

سید عباس حسینی تهرانی (راننده ای که از اولیای خدا بود و در جلسه ختم صلوات شرکت می کرد) درباره مرحوم حاج آقا فخر تهرانی چنین گفت: قدر این حاج آقا فخر را بدانید. چند روز پیش یک از اعضای خانواده ام داشت برای آقا عبدالله الحسین‏ علیه السلام سبزی خرد می‌ کرد. نفهمیدم چه گفت که آقا فخر ناراحت شد و داد کشید و گفت: «نمی‌خواهید، کار نکنید!» هنوز کارد سبزی خرد کنی دستش بود که دستش از مچ تا آرنج ورم کرد و به شدت درد گرفت. روز بعد به حاج آقا فخر گفتم: آقا؛ از حرف این‌ ها (زن‌ ها) ناراحت نشو. تو را به جدت دعا کن تا دستش خوب شود. آقا فرمود: ان شاء الله خوب می شود. بعد از دعای آقا فخر، دستش خوب شد.

از شخصی نقل است: یکی از محارم حقیر مرضی داشت. یک روز با حاج آقا فخر به زیارت قبر مرحوم ملا فتح الله رفتیم. در بین راه کنار جوی آبی ایستاد و فرمود: «از این گیاه هفت برگ بچین.» هفت برگ چیدم و گفتم: «با این‌ ها چه‌ کار کنم؟» گفت: «بده به کسی که فلان مرض را دارد، خوب می‌ شود.» بدین صورت اِخبار غیبی فرمود، حال آنکه هیچ کس از بیمار بودن او مطلع نبود.

از فردی نقل است: همسایه منزل والدم در کاشان سال‌ ها مریض بود و تنگی نفس شدیدی داشت. مرض دیگری هم داشت که در هر ماه، دو یا سه بار به حالت اغما می‌رفت و هر چه مداوا می‌کرد موثر نبود. اولین بار که با مرحوم آقا فخر به کاشان رفتیم به محض اینکه به کوچه‌ای که منزل والد بود وارد شدیم با فاصله تقریبا بیست متر، آن همسایه بیمار از منزل خود خارج شد. همین که آقا فخر او را دید (بدون اينکه بنده او را به حاج آقا فخر معرفی کنم) فرمود: آقا چرا اینقدر چای می خوری؟ تمام بیماری های تو مربوط به زیاد خوردن چای پر رنگ است. چه کنم؟ عادت کرده ام در شبانه روز سه فلاکس چای پر رنگ بخورم. سپس دستوری به او دادند و او با عمل به این دستور بهبود یافت. سپس آقا فخر فرمود: وقتی از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خارج شدم، ایشان این مرد را به من نشان دادند و داروی بیماری ایشان را نیز به من معرفی کردند.

در اوایل انقلاب چند روزی بود که آیت الله بهجت مریض بود. یک روز حاج آقا فخر منزل ما (راوی) آمد و گفت: «از منزل آقای بهجت می‌ آيم. »گفتم: «به چه مناسبت آنجا رفتی؟» گفت: «رفتم مطلبی را تذکر دهم. » گفتم: چه شده؟ فرمود: «برای بیماری آقا رفتم. وقتی آقای بهجت در منزل را باز کرد، گفتم آقا، آیا نان و آب گوجه فرنگی هم غذا شد که شما می‌ خورید؟» گفت: «چه‌ کار کنم. چند روزی است که خانواده به مسافرت رفته‌اند. برای غذا چند عدد گوجه فرنگی را می‌کوبم و نان در آب گوجه می‌ زنم و می‌ خورم.» حاج آقا فخر فرمود: «به ایشان گفتم همین علت ضعف و مریضی شما شده است.»

پس از بیان این مطالب از مرحوم آقا فخر پرسیدم: از کجا متوجه شدی که آیت‌ الله بهجت به این علت مریض شده است؟ فرمود: «در اتاق نشسته بودم. ناگهان (در حالت مکاشفه) دیدم آقای بهجت در کاسه‌ای چند عدد گوجه را کوبید و نان را در آب گوجه می زد و خورد. شنیدم که گفتند: همین باعث ضعف و مریضی ایشان شده است.» پس از آنکه حاج آقا فخر از آیت‌ الله بهجت خداحافظی می‌ کند و جدا می‌ شود. آیت‌ الله بهجت به یکی از مریدان حاج آقا فخر که همراه ایشان به خدمت آقای بهجت رسیده بودند، فرموده بود: «قدر این حاج آقا فخر را بدانید، ایشان آدم کم‌ نظیری است.»

نقل است: شبی در منزل یکی از دوستان با حاج آقا فخر نماز جماعت مغرب و عشا می‌ خواندیم. پس از نماز به آقا فخر گفتم: «اجازه می‌فرمایید مرخص شوم؟» فرمود: «به سلامت، در ضمن سلام برادرت احمد را برسان.» همان زمان برادرم خدمت سربازی خود را در دهلران می‌ گذراند. فهمیدم برادرم از دهلران به قم آمده و پشت منزل ما ایستاده و منتظر بنده می‌باشد. با عجله برگشتم ولی متأسفانه برادرم به کاشان رفته بود. پس از چند ساعت از کاشان تلفن کرد و گفت: «غروب به خانه شما آمدم، کسی منزل نبود.» گفتم: «بله، با حاج آقا فخر، منزل فلانی بودیم؛ سلام به شما رسانید.» گفت: «از کجا خبر داشت که من آمده‌ام؟» گفتم: «بالاخره از طریقی متوجه شده است.» بعدها از حاج آقا فخر پرسیدم چه‌ طور خبردار شدید که در آن ساعت برادرم از مسافرت آمده است؟» گفت: «منزل شما برایم مکاشفه شد که احمد آقا درب منزل شما ایستاده و در می‌ نزد، لذا گفتم سلام به او برسان.»

روزی مرحوم آقا فخر پس از پایان مراسم عبادی اعتکاف به منزل ما آمد. پرسیدم: «چه خبر؟» و منظورم اخبار معنوی بود. آقا فخر فرمود: نیمه شب پس از تجدید وضو به صحن مسجد (مسجد امام حسن عسکری (ع) در قم) آمدم. در کنار پله‌ هایی که به خیابان رو به‌ روی امامزاده ناصر راه دارد. سیدی بزرگوار ایستاده بود. سلام کردم، جواب سلام فرمود. دست به سینه در مقابلش ایستادم. مدتی ایشان را تماشا نمودم. آن حضرت تبسم داشت تا از هم جدا شدیم. فردا صبح آیت الله نجابت مرا دید و فرمود: خوش به حال شما که دیشب آقا (امام زمان عجل الله فرجه) را ملاقات کردید.

برادر مرحوم حاج آقا فخر، جناب آقای سید محسن قوامی، روزی کرامتی از برادرش حاج آقا فخر تهرانی نقل کرد و گفت: خداوند به من فرزندی داد که بعد از تولدش دچار مشکلات تنفسی و… شد. دکترهای متخصص گفتند: «قلب او سوراخ و منفذی دارد که امید خوب شدنش بسیار کم بلکه بعید است.» خیلی ناراحت شدم. بچه را بغل کردم و آمدم خدمت حاج آقا فخر و با ناراحتی گفتم: «بچه‌ای که قلبش سوراخ دارد نمی‌ خواهم. هر کاری می‌خواهی بکن؛ می‌خواهی دفن کن، دور بینداز و…» جملاتی مشابه گفتم و با ناراحتی بچه را پیش او گذاشتم و رفتم. پس از چند ساعت برگشتم. حاج آقا فخر بچه را به من داد و گفت: «نگران نباش! انشاء الله خوب شد.» یا گفت: «خوب می‌ شود.» بچه را تحویل گرفتم. دوباره پیش دکترهای متخصص قلب بردم. معاینه کردند و گفتند: «الحمد لله روزنه قلب او بسته شده و کاملا خوب شده است!»

آیت الله سید محمدرضا بهاء الدینی می فرمود: «آقا فخر، “سلمان زمان” بود.»

حاج آقا فخر تهرانی می فرمود: من در ماه صفر خواهم مرد. و همچنین می گفت: اصلا خانواده ما همه در ماه صفر می میرند. این چنین نیز شد و همگی در ماه صفر از دنیا رفتند.

روزی آقا فخر پس از اینکه در حیاط منزل خود وضوگرفت، به دیوار حیاط تکیه داد و دستش را بالا آورد و پنج انگشت خود را نشان داد و گفت: «آقا فرمودند پنج سال.» منظور آقا فخر این بود که امام زمان عجل الله فرجه فرمودند: پنج سال دیگر از عمرت باقی مانده است. حدود پنج سال بعد آقا فخر به رحمت ایزدی پیوست.

 

عروج ملکوتی

آقا فخر تهرانی در سال ۱۳۷۳ هجری شمسی دار فانی وداع و در آستان مقدس سید جمال الدین(ع) قم به خاک سپرده شد.