نوشته‌ها

زندگینامه سید عبدالله فاطمی شیرازی

به نام آفریننده عشق

 

سید عبدالله فاطمی شیرازی(ره) از معروف ترین و مبرزترین شاگردان سلوکی فخر الاولیا، حضرت آقای انصاری همدانی(ره) بود‌.

 

ویژگی ها 

وی در جهرم متولد شد وتحصیلات حوزوی را در نجف طی کرد. آیت الله نجابت شیرازی می فرمود: شروع تحولات آقا سیدعبدالله جذباتی بود که در صحرا او را گرفته بود (خود آقای نجابت شاهد بودند) و ظاهرا با برافروخته شدن چهره و نورانی شدن ایشان و غلبه نورشان بر نور مهتاب همراه بوده است. خود آقای فاطمی می فرمود: یک نعمتی خدا به من داده که اصلا ثقل ندارد و غیر از همیشه هستم، چیز فهم هستم لکن بدون زحمت، قبلا فشار داشتم در نفس خودم برای اطاعتش اما حالا نه، فشار ندارم.

سید عبدالله فاطمی می فرمودند: یک روز بین قبر حافظ و سعدی قدم می زدم و راجع به اینکه امام زمان(عج) کجاست فکر می کردم که ناگهان یک سیدی جلو آمد و فرمود: چه می خواهی، بگو ببینم؟ من به او گفتم: تو که می دانی من حاجتی دارم خودت بگو چه می خواهم! فرمودند: سوال شما عربی است و این است که «اَینَ الحُجَّة؟» گفتم: بله همین است، خب شما بفرمایید کجاست؟! فرمودند: «فی خِطة النعیم فی جزیرة الخضراء» (در خطه نعیم، در جزیره خضرا)‌. آقا سید عبدالله فاطمی می فرمودند: بعدا متوجه شدم که کسی در اطراف من نیست.

نقل است: عادت مرحوم آقا سيّد جمال الدین گلپایگانی این بود كه هر ساله در شب نیمه شعبان از نجف به زیارت سيدالشهدا علیه السلام مشرف می‌شدند و روز نیمه شعبان به نجف مراجعت می‌كردند. در یكی از سال‌ها به واسطه مانعی نتوانستند در شب نیمه شعبان به كربلا بیایند، به آقا سيّد عبدالله فاطمی شیرازی قدری پول می‌دهند و می‌فرمایند: از طرف من به زیارت سيدالشهدا علیه السلام برو و حاجتی را كه از آن حضرت تقاضا دارم، بگیر و برای من بیاور. آقا سيد عبدالله به سمت كربلا حركت می‌كند و در شب نیمه شعبان وارد كربلا می‌شود و قبل از تشرف به حرم، به حمامِ نزدیک خیمه‌گاه می‌رود تا با غسل زیارت مشرف شود. وقتی وارد خزینه می‌شود می‌بیند از در و دیوار ذكر «یا هو» به گوش می‌رسد، حتی وقتی آب را از خزینه برمی‌دارد آب «یا هو» می‌گوید و وقتی آب را به سر جایش می‌ریزد باز صدای «یا هو» از آن شنیده می‌شود؛ خلاصه در تمام مدت اشتغال به غسل، تمام اشیاءِ داخل حمام با او به ذكر «یا هو» مترنم بودند.

سيد پس از انجام غسل به حرم سيدالشهداء علیه السلام مشرف می‌شود و پس از فراغ از زیارت و نماز، در گوشه‌ای می‌نشیند و خدمت حضرت، حاجت آقا سيّد جمال را عرضه می‌دارد؛ در این‌ وقت مشاهده می‌كند حضرت سيدالشهدا علیه السلام از داخل ضریح بیرون آمدند و خطاب به او فرمودند: «به آقا سيد جمال بگو حاجتت را برآورده نمودیم». مرحوم آقا سيد عبدالله فردا به سمت نجف حركت می‌كند و همان روز مرحوم آقا سيد جمال الدین را ملاقات می‌كند و قبل از اینكه پیغام حضرت ابا عبدالله علیه السلام را به او برساند، آقا سيّد جمال به او می‌گویند: پیغام امام حسین علیه السلام به ما رسید و از آقا سيد عبدالله فاطمی تشكر می‌كند.

عبدالله شیرازی می فرمود: چند روز قبل از تولد فرزندم، یکی از اقوام برای مراقبت از همسرم به منزل ما آمد‌. یکی از این شب ها وقتی به خانه برگشتم، آن خانم گفت که چیزی در خانه نیست. از من خواست مقداری مواد غذایی تهیه کنم. پولی برای خرید نداشتم و چون ساعات پایانی شب بود، اقدامی برای قرض گرفتن نیز ممکن نبود. ناچار به قصد تهیه چیزی از خانه بیرون آمدم و به سمت حرم حضرت فاطمه معصومه حرکت کردم. خیابان ها خلوت بود و در حرم نیز بسته شده بود. هیچ آشنایی را اطراف حرم ندیدم. از دور به گنبد نگاه کردم و مشغول دعا کردن شدم.

با همه وجود به حضرات معصومین (ع) متوسل شدم و به صورت گله مندی مطالبی را بیان کردم. دست خالی و خجالت زده به خانه برگشتم و بدون اینکه کسی متوجه بازگشتم شود، به رختخواب رفتم ولی از شدت ناراحتی خوابم نمی برد. قبل از اذان صبح به قصد خواندن نماز شب بیدار شدم؛ ناگهان صدای در بلند شد و وقتی در را باز کردم، دستی از پشت در پاکتی داد و گفت: این از طرف امام حسین (ع) است و آن حضرت پیغام فرستاده اند: «ما از فرزندمان بیش از این ها توقع داریم.» تا من به خود آمدم و درب را باز کردم دیگر چیزی را ندیدم. داخل پاکت، مقداری پول بود. وقتی فرزندم به دنیا آمد، تمام هزینه هایش مساوی با مبلغ داخل آن پاکت بود.

عبدالله فاطمی شیرازی می فرمود: شبی بعد از نماز شب، حال عجیبی پیدا کردم و ارتباط خوبی با حضرت حق یافتم. در حال مناجات بودم که متوجه سر و صدایی شدم‌‌. تعدادی از شیاطین جن بودند که در اتاق مجاور سر و صدا می کردند تا مانع راز و نیاز من شوند. می شنیدم که هلهله می کنند، می خندند و می گویند: «او هم می خواهد آدم شود! ولی ما نمی گذاریم». سخن شان را که شنیدم، لعن شان کردم و بلند گفتم: «به کوری چشم دشمنان و شیاطین، آدم هم می شوم.» راز و نیازم را قطع نکردم و حال بهتری پیدا کردم.»

حجت الاسلام و المسلمین صفوی قمی نقل می کند: من با ایشان مراوده زیادی داشتم و از ایشان خرق عادات زیادی دیدم. یک روز جناب آقای شرکت که از عارفین وارسته است به من پیغام دادند که: سیدی به منزل ما آمده، خوب است به منزل ما بیایی و او را ملاقات کنی. من هم به منزل آقای شرکت رفتم. دیدم سیدی لاغر و سیاه چهره آنجا نشسته که آثار ریاضت و عبادت از چهره او نمودار است. در همان برخورد، شیفته اخلاق او شدم. بعد از ساعتی ایشان فرمود: شب برای شام این جا بیا که با هم باشیم. من گفتم: شب، سه تا منبر دارم و طول می کشد. ایشان فرمودند: اگر تا ساعت دوازده شب هم طول بکشد ما منتظر شما هستیم. خلاصه من آن شب منبر سوم را تعطیل کردم تا زودتر خدمت آنان برسم. آمدم منزل، استحمامی کرده و بعد که خواستم بروم، دیدم همسرم برایم سفره غذا انداخته و اصرار دارد که شام را چون آماده است میل کنم. من هم برخلاف میل باطنی، شام را در منزل خودم خوردم و بعد به طرف منزل آقای شرکت رفتم. حدود ساعت ده و نیم بود که آنجا رسیدم. دیدم سفره غذا را دارند جمع می کنند.

گفتم: مگر شما قرار نبود که تا ساعت دوازده منتظر من باشید! سید عبدالله فاطمی فرمود: من دیدم که سفره انداخته ای و مشغول غذایی، من هم به آقای شرکت گفتم: غذا را بیاور. بعد سید فرمود: مگر شامت فلان چیز نبود! مگر بعد از غذا یک پرتقال پوست سبز هم نخوردی! مگر پشت کرسی غذا نمی خوردی و …! و تمام خصوصیات اتاق و غذاخوردن مرا ذکر کرد، بعد مشغول صحبت شدیم. گفتم: جناب آقای فاطمی! فلان فامیل من در بیمارستان بستری است، سرانجامش چطور می شود؟ دیدم او شروع کرد گفت: پیرمرد است، دو دندان از دندان های بالایش شکسته است و تمام خصوصیاتش را گفت و من تا آن زمان با اینکه شخص مریض از بستگان نزدیکم بود توجه به دندان های شکسته اش نداشتم، فردا که به بیمارستان رفتم و نگاه کردم، دیدم دقیقاً دو تا از دندان هایش شکسته است. بعد آقای فاطمی فرمود: او را نور سیادتش تاکنون نگه داشته و الا تاکنون در جهنم سقوط کرده بود ولی مریضی او خوب می شود. آقای صفوی می گوید: از او هرچه درباره بستگان سؤال کردم، ایشان از همه با ذکر خصوصیات جواب می داد.

همچنین جناب آقای صفوی نقل می کند: یک روز آقای فاطمی برایم نقل می کرد: جوانی کمونیست نزد من آمد و گفت: پدرم در حال احتضار است. مردم می گویند که از شما کارهایی بر می آید. اگر پدر من برگشت، من مسلمان می شوم. من با آن جوان به سمت منزلش رفتیم. وقتی که پشت در رسیدیم، دیدم ملائکه قبض روح داخل خانه آمده اند، به درگاه الهی عرض کردم: خدایا من دلم می خواهد این جوان مسلمان شود؛ یک طوری عمر پدر او را طولانی کن. دیدم که ملائکه قبض روح رفتند، بعد داخل خانه شدم، دیدم پدرش را رو به قبله کرده بودند، دست او را گرفتم و یک سوره حمد خواندم‌. یک دفعه بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من و دور من می چرخید. گفت: ملائکه قبض روح آمده بودند، من دیدم این آقا پشت در دعا کرد و ملائکه رفتند. آن جوان مسلمان گشت و کارمند یکی از بیمارستان های اصفهان شد‌.

عبدالله فاطمی شیرازی می فرمود: شب های پنج شنبه در منزل آقای رضوی هندی در کربلا روضه هفتگی بود. یک شب که در روضه او نشسته بودم و معمولا ده الی پانزده نفر شرکت می کردند، هنگامی که روضه خوان مشغول روضه بود، دیدم که نور قرمزی وارد خانه شد، بعد نور قرمز رفت و نور سفیدی آمد. من نور سفید را می شناختم و آن نور امیرالمؤمنین علی (ع) بود، مثل این که خورشید وارد خانه شد. من دعا کردم: خدایا برای آقای رضوی وسیله خیر بیاور. بعد از مجلس یک راجه پولدار هندی نزد من آمد و گفت: من می خواهم ماهی چهارده دینار به مجلس اباعبدالله (ع) کمک کنم. من گفتم: پس هفت دینار آن را به آقای رضوی بده. بعد آقای رضوی نزد من آمد و گفت: آیا امشب در مجلس خبری بود؟ گفتم: چطور! گفت: من نور ضعیفی به در و دیوار می دیدم.

عبدالله فاطمی شیرازی می گوید: در کارخانه آردی مشغول کار بودم. صاحبش گفت: آردها را پا بزن تا خنک شود. در اثر گرمای آرد پایم تاول زده بود و درد شدیدی می کرد. در همان حال، حضرت حجت (عج) تشریف آوردند و دلجویی فرمودند. پس از آن دیگر هیچ ناراحتی از کار نداشتم.

 

عروج ملکوتی

عبدالله فاطمی شیرازی در تاریخ 1354 هجری شمسی به سرای باقی شتافت و در دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد.

زندگینامه سید مرتضی کشمیری

به نام آفریننده عشق

 

سید مرتضی رضوی کشمیری، فقیه، عارف شیعی و جامع علوم اسلامی از خانواده‌ای روحانی و از سلسله سادات رضوی است.


 

ویژگی ها 

کشمیری از خاندان سادات رضوی است که جد اعلای آنها سید محمد اعرج در نیمه قرن سوم قمری از مدینه به قم مهاجرت کرد. جد هفتم وی سید ابوالحسن شاه (مؤسس خاندان کشمیری) به مشهدالرضا و سپس برای تبلیغ دین به ایالت کشمیر هندوستان مهاجرت کرد. مزار وی در بلبل لنکر کشمیر زیارتگاهی معروف است. کشمیری تحصیلات مقدماتی و سپس نهج‌البلاغه، شرح هدایه ملاصدرا، ریاضیات، منطق و فلسفه را در کشمیر گذراند. سپس در ۱۶ سالگی (از سال ۱۲۸۴ قمری) برای ادامه تحصیل راهی کربلا، نجف و سامرا در عراق شد و در بسیاری از علوم دینی به مراتب عالی رسید.

میرزا محمدحسن شیرازی (میرزای اول) از اعاظم اساتید فقهی وی بود. وی از سال ۱۳۱۱ قمری تدریس فقه، اصول و اخلاق را آغاز کرد. عبدالکریم حائری یزدی، آقا بزرگ تهرانی، سید شهاب الدین مرعشی نجفی و سید عبدالحسین دستغیب از جمله شاگردان حلقهٔ فقهی وی بودند. حجرهٔ سید علی قاضی جنب حجرهٔ سید مرتضی در مدرسهٔ قوام بود از وسط دو حجره، درب کوچکی داشت که آن دو از آن به اتاق یکدیگر رفت‌ و آمد می‌کردند و با یدیگر مراوده و دوستی داشتند.

سید مرتضی کشمیری، در میان عالمان و فقیهان نجف و کربلا ازجایگاه علمی خاص برخوردار بود. وی علاوه بر احاطه بر زبان های فارسی، عربی و هندی در علوم حدیث، فقه، اصول، اخلاق، فلسفه، رجال و سایر علوم اسلامی داشت. به طوری که می توان گفت در همه آن دانش ها دارای تخصص و تبحر بود. آن گونه که در وصفش گفته اند؛ با هیچ کدام از فقیهان، فیلسوفان، عالمان اخلاق، روایت شناسان و دیگر دانشمندان نمی نشست. مگر آن که آن ها اعتراف می کردند که وی در همه دانش های اسلامی، دارای تخصص و احاطه کامل است.

در کربلا یکی از طلاب علوم دینی، آیت الله عارف، سید مرتضی کشمیری را به حجره خود دعوت نمود و او نیز قبول کرد. آن طلبه همراه آیت الله کشمیری به سوی حجره اش راهی شد، به در حجره رسیدند. دیدند در حجره بسته است. چرا که هم حجره ای او در را قفل و کلید را با خود برده بود. آن طلبه از این واقعه بسیار ناراحت شد، از آیت الله کشمیری عذر خواهی کرد و گفت: اگر اجازه دهید قفل را بشکنم. آیت الله کشمیری فرمود: مشهور است که اگر نام مادر حضرت موسی ـ علیه السلام ـ را بر قفل و در بسته بخوانند، بدون کلید باز می شود. قطعا نام و مقام مادر ما حضرت زهرا علیها السلام از نام و مقام مادر حضرت موسی علیه السلام بالاتر است. از این رو دستش را بر روی قفل در حجره گذارد و گفت: یافاطمه. قفل فورا باز شد.

مرحوم سید محمد نصیرآبادى نقل مى کند: هنگامى که آیت الله سید مرتضى کشمیرى در عراق بود، یکى از دوستانم به نام نواب مولوى سید اصغر حسین، به بیمارى سختى مبتلا گردید به طورى که از معالجه نتیجه نگرفت. شبى در عالم رؤیا دیدم در باغ سبز و خرمى هستم و در آن جا قصر با شکوهى وجود دارد. چون در فکر درمان سید اصغر حسین بودم، تصمیم داشتم از آن باغ بیرون آیم، ناگاه صدایى از آن باغ شنیدم که مى گفت: کجا مى روى؟ براى پرستارى از سید اصغر حسین مى روم. او گفت: چرا به محضر سید مرتضى کشمیرى نمى روى تا براى سید اصغر دعا کند؟ گفتم: او در کجاست؟ گفت: در میان همین قصر است. در عالم خواب به طرف قصر رفته و وارد قصر شدم سید مرتضى را در مصلاى قصر دیدم. سلام کردم، جواب سلام مرا داد و لبخند زد. عرض کردم: براى شفاى سید اصغر حسین دعا کنید. ایشان دعا کرد.

من از قصر بیرون آمدم. ناگاه از خواب بیدار شدم. دریافتم که اول اذان صبح است. وضو گرفتم و نماز خواندم و سپس به خانه سید اصغر حسین رفتم. دیدم آیت الله سید مرتضى کشمیرى به عیادت ایشان آمده و در کنار بستر سید اصغر حسین نشسته است، ماجراى خواب خود را براى آقا نقل کردم و تقاضاى دعا براى شفاى سید اصغر حسین نمودم، سید مرتضى گریه کرد و فرمود: شاید شخص دیگرى را دیده اى. و به من فرمود: موضوع را مخفى بدار. براى شفاى سید اصغر حسین دعا کرد، به طورى که او همان روز شفاى کامل پیدا کرد.

روزی آیت‌الله سید مرتضی کشمیری وارد یک مضیف می‌شوند. تاجری می‌بیند که عمامه‌ سید مرتضی کشمیری، غبار آلود شده است و می‌گوید که آب بیاورند و عمامه‌ی سید را می‌شوید و روی همان پشت بام، روی بند، پهن می‌کند. در عراق، لک‌لک وجود داشت و همین‌طور که عصر روی پشت‌ بام نشسته بودند، می‌بینند که لک‌لکی آمد و وسطِ عمامه را گرفت و برد. این تاجر، خیلی متأثّر می‌شود به خاطر سفارشی که میرزا کرده بودند، می‌ترسد. به سید مرتضی کشمیری می‌گوید که آقا! ناراحت نشوید و به اوّلین شهری که برسیم، من خودم یک عمامه‌ خوب برایتان می‌گیرم. مرحوم سید مرتضی کشمیری می‌فرمایند که این‌ها، مؤمنینِ جن بودند و بیماری داشتند. عمامه را برای استشفا بردند و برمی‌گردانند. همان‌طور که نشسته بودند، همان لک‌لک آمد و عمامه را آورد.

آقا شیخ حسین که ملازم مرحوم آقا سید مرتضی کشمیری بود می گفت: من به دنبال آقا می‌رفتم. در ذهنم خطور کرد که علم غیب مربوط به پیامبران و امامان است، آیا می‌شود دیگران هم از آن اطلاعی داشته باشند؟ آقای کشمیری روی خود را به طرف من کرد و فرمود: نعم و المؤمنون. (یعنی آری مؤمنان نیز غیب می دانند.)

يكى از دوستداران سيّد مرتضی گفت: سيّد در رواق حيدرى مشغول ذكر بود. نزدش رفتم و ناگهان ديدم لباس‏ هايش و سجاده ‏اى كه بر آن نشسته بود و ديوار، همگى در ذكر، متابعت او را می ‏كنند (ذكرِ او را تكرار مى ‏كنند). از اين حالت دچار وحشت شدم. سيّد دستش را بر من گذاشت و من به حالت اوّل و عادى بازگشتم و ذكر را فقط از او مى ‏شنيدم.

ایشان از وجود نازنین امام زمان(ع) یک دعایی را شنیده و نقل می‌کند که حضرت به من فرمودند: هر وقت به بن‌بست رسیدی این دعا را بخوان: «یا مَن إذا تضایقتِ الأمورُ فَتحَ لها باباً لم تَذهَب الیه الأوهامُ صَلِّ على محمد و آل محمد و افتح لأموریَ المتضایقةِ باباً لم یَذهَب الیه وَهمٌ یا ارحم الراحمین».

آیت الله بهجت(ره) فرمودند: آقا سید مرتضی کشمیری موقعی که از حرم امیرالمومنین علیه السلام برمی گشت عبایش را بر سر می کشید. شخصی که سالها همراهش بود (آقا شیخ حسین هندل) پرسید: چرا؟ گفت: کاری نداشته باش. اصرار کرد و گفت: می گویند وقتی از حرم بر می گردید عده ای را به صورت حیوانات می بینید. و با اصرار از ایشان پرسید که مرا به چه صورتی می بینید؟ فرمود: به صورت حمار. از آقای بهجت پرسیده شد: آقا سید مرتضی کشمیری (صاحب کرامات) شاگرد چه کسی بودند؟ فرمود: شاگرد بندگی خدا و اطاعت او. حضرت آقای حداد(ره) می فرمود: دیدم مرحوم قاضی(ره) دستمالی از جیبشان درآوردند و به چشم مالیدند و بوسیدند و در جیب گذاشتند و فرمودند: این را آیت الله سید مرتضی کشمیری(ره) یادگاری داده است. من آن را از خودم جدا نمی کنم‌.

حسین همدرعاملی می گوید: خدمت سید رفتم دیدم جوانی جلوی ایشان نشسته و حضرت سید کمال احترام را دارد. آن جوان فرمود: ما اهل بیت هفت ذراع عمامه میبندیم (چون عمامه سید خیلی بزرگ بود) . وقتی جوان رفت از حضرت ایشان پرسیدم که آن جوان چه کسی بود؟ فرمود: ساکت شو و دیگر سئوال نکن!

سید عبدالکریم کشمیری(ره) می فرمود: حضرت سید(ره) با دو نفر برای زیارت کربلا می رفتند. در بین راه در حین نماز شیری وارد می شود و کنار ایشان می نشیند. آن دو نفر سخت می ترسند. حضرت سید(ره) گوش شیر را می گیرد ومی فرماید: دیگر نبینم زوار ابی عبدالله الحسین(ع) را بترسانی. پس از آن دیگر شیر دیده نشد.

آیت الله سیدرضی شیرازی می فرمود: در هندوستان درسیادت سیدمرتضی(ره) شک می کنند. ایشان به مشهد می رود و به حضرت رضا(ع) متوسل می شود و میخواهد حضرت شجره نامه اش را تایید فرمایند. صبح که بلند می شود و شجره نامه را از زیر بالش بیرون می آورد، مهر حضرت رضا(ع) را در آن می‌بيند و من (سید رضی) آن را دیده ام.

 

از منظر فرهیختگان

شیخ آقا بزرگ تهرانى او را به سید مشایخ خود، علاّمه و باتقواترین توصیف مى کند. و در جاى دیگر از او به نام عالم ربّانى، جامع علوم عقلى و نقلى، در نهایت ورع و تقوا یاد مى کند.

نویسنده گنجینه دانشمندان مى گوید: سید عالمان، آیت الله سید مرتضى رضوى فرزند سید مهدى کشمیرى، عالمى فقیه، محدثى آگاه، عابدى با ورع، پارسایى باتقوا و عارفى صالح، از نوادر عصر خویش بود. به یک واسطه از آیت الله حاج آقا حسین قمى شنیدم که گفته است: من منکر بودم که آدم خوب در زمان ما پیدا شود، تا وقتى که حاج شیخ ابوالقاسم کبیر را در قم و حاج سید مرتضى کشمیرى را در کربلا ملاقات کردم و یقین پیدا کردم که در این زمان هم آدم خوب پیدا مى شود.

نویسنده کتاب عشائر کربلا در مورد سید مرتضی کشمیری می گوید: او فقیهی زاهد و با ورع و دارای کرامات گوناگون بود.

آیت الله مرعشی نجفی نیز او را به جامعیت در علم و عمل و گستردگی اطلاع و آگاهی نسبت به اخبار، آگاه به مبانی فلسفی و سایر علوم اسلامی توصیف می کند.

حاج آقا حسین قمی(ره) هر وقت نام سید برده میشد تعظیم می کرد و جانماز سید را برایش پهن می کرد‌.

مرحوم نخودکی اصفهانی(ره) به جناب سید محمد  آقازاده سید مرتضی در مشهد فرموده بود: پدرت آنقدر بزرگ بود که اگر مثلا ادعای امامت می کرد بدون بینه از او اطاعت می کردم.

آقای بهجت(ره) می فرمود: حاج سید مرتضی کشمیری(ره) در تعبد مثل سید بن طاوس در زمان خودش بود.

 

اساتید

  • سید مهدی کشمیری
  • محمد یوسف انصاری
  • محمد عبدالحلیم انصاری
  • مولی تفضل حسین
  • سید مهدی قزوینی
  • سید حسین بهبهانی
  • میرزا حسین خلیلی تهرانی
  • میرزا محمد حسن شیرازی
  • سید حسین ترک

 

شاگردان

  • محمود مرعشی نجفی
  • شیخ علی قمی
  • حسین طباطبایی قمی
  • میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
  • حسنعلی نخودکی اصفهانی
  • عبدالکریم حائری یزدی
  • آقا بزرگ تهرانی
  • محمد حسین غروی اصفهانی
  • شیخ علی اکبر نهاوندی
  • سید شهاب الدین مرعشی نجفی
  • عبدالحسین شیرازی

 

 

عروج ملکوتی 

سید مرتضی کشمیری بعد از سال ها تحصیل، تدریس و تهذیب نفس، در تاریخ ۱۳ شوال سال ۱۳۲۳ هـ . ق. در شهر مقدس کاظمین دار فانی را وداع گرفت و به دیار باقی شتافت. پیکر پاک او بعد از غسل و کفن و اقامه نماز بر آن، به کربلای معلی انتقال داده شد و بعد از تشییع در حجره سوم بیرون از باب زینبیه موسوم به حجره کابلیه به خاک سپرده شد.

زندگینامه یوسف همدانی

به نام آفریننده عشق

 

شیخ سید یوسف همدانی از مشایخ صوفیه در قرن پنجم و ششم هجری از همدان است.

 

ویژگی ها 

نام کاملش ابویعقوب یوسف بن ایوب؛ همدانی بوزنجردی است. وی در سال ۴۴۰ یا ۴۴۱ هجری قمری در بوزنجرد به دنیا آمد. بوزنجرد یا بوزینجرد از قرائ همدان در راه ساوه و ری قرار داشته‌ است. وی مشهور به شیخ یوسف همدانی از مشایخ صوفیه در نیمه دوم قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم هجری است. او را پیر بنیان‌گذاران طریقت نقشبندیه و پیشرو تصوف در آسیای صغیر دانسته‌اند. در هجده سالگی برای تحصیل به بغداد رفت و در مجلس درس ابواسحاق ابراهیم بن علی شیرازی فقیه شافعی و مدرس و رئیس نظامیه بغداد پیوست و به تحصیل فقه و حدیث و کلام پرداخت.

نوشته‌اند که در عراق و خراسان و اصفهان و سمرقند و بخارا هم از حدیث‌دانان بزرگ آن روزگار حدیث آموخت اما سرانجام از راه شریعت به طریقت رسید و در مرو اقامت گزید و خانقاهی در مرو بنیاد نهاد که به گفته ابن خلکان نظیر نداشت و به نوشته دولتشاه سمرقندی، خانقاه او را کعبه خراسان گفته‌اند و سنایی غزنوی در آنجا خلوت و عزلت اختیار کرده بود. پیروان و استادان او را در طریقت ابوعلی فارمدی، شیخ عبدالله جوینی و شیخ حسن سمنانی معرفی کرده‌اند. وی بعد از این مسافرت‌ها باز دیگر در سال ۵۰۶ هجری قمری، یعنی حدود شصت سالگی به بغداد رفت و در مدرسه نظامیه، همان‌جا که پیش از آن به تحصیل پرداخته بود، مجلس درس و وعظ برپا کرد.

خواجه یوسف در میان عارفان اواخر قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم هجری و دوره‌های بعد اهمیت و جایگاه بلندی دارد. عطار که در تذکرةالاولیا از آوردن نام صوفیان نزدیک به عصر خود و معاصران خودداری کرده، دو بار در آن کتاب از خواجه یوسف با لقب امام نام برده‌است. وی معاصر غزالی بود و بعضی جهات با ابوحامد مشابهت داشت، هردو، شاگرد عارف قرن پنجم ابوعلی فارمدی بودند و در نظامیه بغداد تدریس کردند؛ هردو طریقتی را در پیش گرفتند که اصول ان با شریعت منطبق بود.

تفاوت عمده آن‌ها در این بود که غزالی به تألیف پرداخت و آثار زیادی از خود برجای گذاشت، در حالی که خواجه یوسف به تربیت و ارشاد مریدان توجه کرد و عده زیادی نزد او پرورش یافتند. به روایت اوحدالدین کرمانی، خواجه یوسف بیش از شصت سال بر مسند ارشاد جای داشت پس از مرگ او نیز چهار تن از شاگردان او یکی پس از دیگری تربیت مریدان را به عهده گرفتند. سومین آن‌ها خواجه احمد یسوی بنیان‌گذار تصوف در آسیای صغیر و چهارمین آن‌ها خواجه عبدالخالق غجدوانی سرسلسله طریقت خواجگان و نقشبندیه است.

نجم الدین دایه مولف کتاب «مرصادالعباد» در فصل شانزدهم کتاب خود زیر عنوان «در بیان بعضی وقایع غیبی و فرق میان خواب و واقعه» یک جا از امام همدانی نام می برد و چنین نقل کرده است: «….و به حقیقت اطفال طریقت را در بدایت جز به شیر وقایع غیبی نتوان پرورد و غذای جان طالب از صورت و معنی وقایع تواند بود. چنانکه شخصی در خدمت خواجه یوسف همدانی باز می گفت به تعجب که در خدمت شیخ احمد غزالی رحمه ا…علیه بودم بر سفره خانقاه با اصحاب طعام می خورد، در میان آن از خود غایب شد. چون با خود آمد گفت: این ساعت پیغمبر (ص) را دیدم که آمد و لقمه در دهان من نهاد. خواجه امام یوسف فرمود: آن نمایش هایی باشد که اطفال طریقت را بدان پرورند!

خواجه یوسف همدانی، وقتي در نظامية بغداد وعظ مي‌گفت. فقيهي معروف به ابن السّقّا برخاست و مسأله‌ای پرسيد. خواجه گفت: بنشين كه در كلام تو رايحة كفر مي‌شنوم، شايد كه مرگ تو نه بر دين اسلام بود. بعد از آن به مدّتي آن فقیه نصرانيي شد و بر نصرانیّت بمرد.

عبدالرّحمن جامی در نفحات‌الانس از خواجه یوسف با این تعبیر یاد کرده است: «امام عالم عارف ربّانی، صاحب الاحوال و المواهب الجزیله و الکرامات و المقامات الجلیله»

خواجه يوسف گفته است: اگر منصور حلاّج حقّ معرفت را مي‌شناخت به جاي «انا الحق» بايستي «انا التّراب» مي‌گفت.

عطار در مورد او سروده است:

یوسف همدان، امام روزگار           صاحب اسرار جهان، بینای کار

یوسف همدان که چشم راه داشت        سینه پاک و دل آگاه داشت

 

عروج ملکوتی

خواجه یوسف سال‌های آخر عمر را در دو مرکز بزرگ آن روز خراسان یعنی مرو و هرات می‌گذراند. آخرین بار که در هرات اقامت داشت، مردم مرو از او خواستند که به مرو بازگردد. وی بعد از مدتی دعوت آن‌ها را اجابت کرد و به مرو بازگشت، اما رفت و آمدش میان مرو و هرات ادامه یافت و سرانجام صوفی سالخورده در حالی که بیش از ۹۰ سال عمر کرده بود در میان این دو شهر در محلی به نام بامئین (کرسی ناحیهٔ بادغیس میان هرات و بغشور) در سال ۵۳۵ ه‍.ق درگذشت. ابتدا پیکرش را در همان‌جا به خاک سپردند. ولی مدتی بعد یکی از شاگردانش به نام ابن‌النجار جسدش را به مرو منتقل کرد و اینک مزارش در محلی معروف به بیرام علی در شمال مرو کنونی به نام خواجه یوسف زیارتگاه است.

زندگینامه عبدالنبی اراکی

به نام آفریننده عشق

 

«عبدالنبی عراقی» که با نام‌های دیگری چون عبدالنبی اراکی نجفی یا عبدالنبی مجتهد عراقی نیز معرفی شده است در شهر اراک به سال ۱۳۰۷ ق به دنیا آمد.

 

ویژگی ها 

آیت‌الله اراکی سه سال پس از جنگ جهانی، به جهت فوت پدر به ایران بازگشت و در زادگاه خود پنج ماه توقف کرد و به اقامه نماز جماعت، قضاوت و تدریس پرداخت. سپس مجددا به نجف بازگشت و در مجموع، ۴۵ سال در آنجا اقامت گزید. در این مدت وی علاوه بر بهره جستن از درس اساتید قبلی خود، به تدریس خارج فقه و اصول هم پرداخت و شاگردان بسیاری را تحت تربیت و تعلیم قرار داد. آیت الله شیخ عبدالنبی اراکی در سال ۱۳۴۰ ق، به قصد زیارت حضرت ثامن الائمه علیه‌السّلام به ایران بازگشت و به اتفاق مرحوم حائری رهسپار مشهد گردید. به هنگام مراجعت، مرحوم آیت‌الله حائری، مؤسس حوزه علمیه، از ایشان برای اقامت در قم دعوت می‌کنند؛ ولی ایشان بنا به دعوت متولی مدرسه سپهدار، راهی زادگاه خود می‌گردد و در آنجا به مدت یک سال به تدریس مشغول می‌شود و در راس علمای اراک قرار می‌گیرد.

آیت‌الله اراکی به سال ۱۳۴۶ ق بنا به دعوت مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی جهت تدریس در حوزه نجف، به عتبات هجرت می‌کند و در مسجد هندی به تدریس می‌پردازد. این امر همچنان ادامه می‌یابد تا در سال ۱۳۶۶ ق که فرزند ایشان (آقا نورالدین) مریض می‌شود و طبق دستور اطبای نجف، به ایران باز می‌گردد؛ اما این بار در قم رحل اقامت می‌فکند و در مسجد عشقعلی به اقامه جماعت و تدریس اشتغال می‌ورزد و پس از آن در مسجد واقع در خیابان اعتضادالدوله، امامت و تدریس می‌نماید. وی علاوه بر آگاهی به فقه و اصول و کلام، در علوم غریبه و تعبیر خواب نیز مهارت داشت.

سید صادق حسینی از خصیصین آقای‏‎ ‎‏شیخ عبدالنبی بود. او معتقد بود که آقای اراکی با عالم برزخ کاملاً ارتباط‏‎ ‎‏داشتند و هر وقت می‌خواستند می‌توانستند بروند و بیایند. حتی آن شبی‏‎ ‎‏که در تهران در بیمارستان بستری بودند، می‌گوید من بالای سرشان بودم‏‎ ‎‏و پرستاری می‌کردم. سپس در پیش چند نفر از شاگردانشان به من گفتند:‏‎ ‎‏آقا سید صادق! من فردا در فلان ساعت از دنیا می‌روم. جای خودم را هم‏‎ ‎‏دیدم، تو را هم می‌توانم با خود ببرم ولی تو جوانی، باش تا سرد و گرم‏‎ ‎دنیا را بچشی.

آقای اراکی برای امام خمینی تعریف می کرد: روزی در قبرستان وادی السلام حالت مکاشفه‌ای به من دست داد، دیدم در میان‏‎ ‎‏باغ بزرگی هستم و در آن ساختمانی وجود دارد، مردم به آن رفت و آمد‏‎ ‎می‌کنند. پرسیدم این ساختمان کیست؟ گفتند: چطور نمی‌دانید اینجا خانه‏‎ ‎‏امام زمان(عج) است. می‌گفت: تا این را گفتند من به یاد چند مسأله‏‎ ‎‏فقهی افتادم که قبلاً در آن‌ها اشکال داشتم. گفتم چه خوب شد، بروم‏‎ ‎‏اینها را بپرسم. جلو رفتم که داخل شوم، مأموران مانع شدند و گفتند:‌‏‎ ‎‏باید اول اجازه بگیریم. یکی رفت داخل از آقا اجازه گرفت؛ آمد و به من‏‎ ‎‏اشاره کرد که داخل شوم؛ وارد شدم، تا چشمم به حضرت افتاد و‏‎ ‎‏خواستم دستشان را ببوسم، تحت تأثیر ابهت آن حضرت واقع شدم، همه‏‎ ‎‏چیز را فراموش کردم و عقب عقب رفتم و از آن‌جا خارج شدم، تا‏‎ ‎‏خارج شدم دوباره به یادم آمد که من قرار بود چند اشکال فقهی از‏‎ ‎‏حضرت بپرسم.

باز آمدم که داخل شوم مأموران گفتند: صبر کن اول‏‎ ‎‏اجازه بگیریم، بعد یکی رفت و اجازه گرفت. من دوباره به زیارت‏‎ ‎‏حضرت مشرّف شدم، وقتی حضرت مرا دیدند، شناختند. فوری به یکی‏‎ ‎‏از مأموران دستور دادند من را به نزد نائبشان ببرند، آن مأمور دست مرا‏‎ ‎‏گرفت و به اتاق دیگری برد،‌ دیدم مرحوم آیت الله سید ابوالحسن‏‎ ‎‏اصفهانی در آن‌جا نشسته و به امور مردم رسیدگی می‌کند. آقای حسینی‏‎ ‎‏مرندی می‌گفت: امام همین طور دست‌هایش را روی هم گذاشته بود و‏‎ ‎‏خیلی آرام و با دقت حرف‌های ایشان را گوش می‌داد و گاهی با تعجب‏‎ ‎‏از ایشان می‌پرسید: خود شما در حال مکاشفه دیدید؟ آقای اراکی هم‏‎ ‎‏تأکید می‌کرد آری خودم در حال بیداری بودم و می‌دیدم.‏ آقای حسینی مرندی می‌گفت: وقتی حرف‌ های استاد در این قسمت‏‎ ‎‏تمام شد، خطاب به حضرت امام کرد و گفت: منتها آن چیزی که درباره‏‎ ‎‏شما دیدم، خیلی بالاتر از این حرف‌هاست!

از مرحوم شیخ عبدالنبی اراکی نقل شده است: در اراک، شبی در مدرسه بودیم، زنی پشت در آمد و اظهار داشت: بی‌پناهم و جایی ندارم و نمی‌‏توانم در این وقت شب به جایی بروم. هوا هم سرد بود، لذا به ناچار گفتم: بیایید داخل. پس از ورود، گفتم: سفره‌‏ام آنجاست باز کنید و نان بخورید و در داخل حجره، کرسی هم داشتم، به او گفتم آن طرف بخوابید و من مطالعه دارم. رفت، خورد و خوابید من هم مطالعه کردم، نان خوردم و در طرف دیگر کرسی خوابیدم. یک یا دو بار با فاصله، پای آن زن با پای من برخورد کرد، دیدم صلاح نیست زیر کرسی باشم، از جا برخاستم و بیرون حجره رفتم و تا صبح در هوای سرد در حیاط مدرسه ماندم و دور حیاط می‏‌گشتم تا اینکه صبح شد. از کارهای دیگر آن زن مثل نماز و… اطلاع ندارم. هوا که روشن شد، زن از اطاق بیرون آمد و رفت. علم تعبیر خواب من از ماجرای آن شب شروع شد.

 

اساتید

  • سید محسن عراقی
  • ملا محمدکاظم خراسانی
  • سید محمدکاظم طباطبایی یزدی
  • شیخ الشریعه اصفهانی
  • ضیاءالدین عراقی
  • شیخ علی قوچانی
  • شیخ مهدی مازندرانی
  • میرزا حسین نائینی
  • شیخ علی گنابادی

 

عروج ملکوتی 

عبدالنبی اراکی در رجب ۱۳۸۵ ق مطابق با آبان ۱۳۴۴ چشم از جهان فروبست و به سوی دیار باقی شتافت و در جوار کریمه اهل‌بیت فاطمه معصومه سلام‌ الله‌ علیها به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمدحسن آرندی نائینى

به نام آفریننده عشق

 

ملا محمدحسن آرندی نائینى (۱۲۷۰-۱۱۹۰ ق)، عارف، حکیم و ریاضیدان شیعه در قرن ۱۳ هجری بود. او را از مشایخ سلسله‌ نعمت اللهیه مى‌دانند.

 

ویژگی ها

محمدحسن آرندی فرزند زکریّا، در آبادی «آرند» (شش فرسنگی غرب نائین) در ۱۱۹۰ قمری متولد شد. از این رو به نسبت «نایینی» هم نامدار است. وی از کودکی برای شبانی به صحرا می­ رفت.

در باب ابتدای تغیّر احوال محمدحسن آرندی، روایتی غریب از حاج میرزا محمد سعید، امام جمعه نایین منقول است. امام جمعه، این شرح شگرف را خود از زبان آرندی شنیده و چنین حکایت کرده است: «روزی در شانزده سالگی به شبانی مشغول بودم. نزدیک ظهر دیدم هوا تیره و تار شد؛ به طوری که ستاره های آسمان هویدا گردید. بسیار ترسیدم و گمان کردم قیامت به پا شده است. در آن حال از هوش رفتم؛ کمی بعد قدری به خود آمدم، دیدم در همین فضای تاریک، نوری از طرف مغرب هویدا گردید و آن نور به طرف من نزدیک شد. چون درست نزدیک رسید، مانند هودجی بود که نور از داخل آن می تابید و چون مقابل من رسید، سر و گردنی نورانی از داخل آن هودج بیرون آمد و متوجه من شد و تبسمی نمود و فرمود: حسن! برو و درس بخوان! پس از گذشتن هودج از مقابلم، ندیدم به کجا رفت.

من در حال عادی نبودم. وقتی به خود آمدم، دیدم، پدرم خشمناک شده و به من خطاب کرده، می­ گوید: تو خوابی و گوسفندانت در کشت مردم زیان می رسانند! من از همان ساعت از کار شبانی بیزار شده، مایل به فرا گرفتن علوم شدم؛ سه چهار مرتبه از آرند فرار کردم و تا کوهپایه (دوازده فرسنگی اصفهان) و دفعه دیگر تا سگزی (هفت فرسنگی اصفهان) آمدم و هر بار پدرم یا دیگری می ­آمدند و مرا به قریه خود باز می­ گرداندند و چون می ­گفتم: می­ خواهم درس بخوانم، پدرم می­ گفت: بچه رعیت را با درس خواندن چه کار!؟ تا در بار آخر، پدرم از روی خشم، مرا تعقیب نکرد. من به اصفهان آمدم و مقدمات را تحصیل کردم و با کمال عسرت و تنگدستی امرار معاش می کردم. گاهی پدرم، قدری گندم و یا جو کوبیده برایم می فرستاد».

در باب ملاقات آرندی با حاج محمدحسن، معقول تر آن است که او پس از آمدن به اصفهان و پرداختن به تحصیل و قطع مراحلی کوتاه در طریق معرفت و کسب قابلیت حضور در مجلس بزرگی چون حاجی، در یکی از سفرهای خویش به نایین، چنانکه در «اصول الفصول فی حصول الوصل» رضاقلی خان هدایت آمده است: «به خدمت جناب حاج محمدحسن نایینی رسیده و به صوابدید او به خدمت حضرت حسینعلی شاه اصفهانی آمده و به شرف توبه و تلقین مشرف‌ شده و در مدرسه نیماورد به تصفیه و تزکیه ظاهر و باطن و کسب علوم صوری و معنوی مشغول گردیده باشد».

شایان ذکر است که حسینعلی شاه اصفهانی از مشایخ بزرگ عهد خویش و از همقدمان نور علیشاه بوده است. در آن روزگار قطب مشایخ سلسله نعمةاللّهیّه بوده و آرندی، سالک طریقت اویسی است و اهل این طریقه -چنانکه مشهور ارباب معرفت است- به قطب و پیری سر نمی سپارند، بلکه بی میانجی – چونان اویس قرنی- از باطن پیامبر(ص) فیض می ­پذیرند و استمداد همت می کنند. ملاحسن، ظاهراً این طریقت را سالها پس از تشرف دیدار با حسینعلی شاه اختیار کرده است «و توبه و تلقین نزد آن جناب با طریقت بعدی وی منافاتی ندارد».

آرندی پس از آن که به اصفهان آمد، ظاهراً از همان اوائل، در مدرسه نیماورد حجره گرفت و در آنجا، نخست به تعلم و تأمّل و سپس به تعلیم طالبان علم و معرفت و ترویض نفس همت گماشت. او حدود شصت سال، تا وقت مرگ در این مدرسه زندگی کرد. بعضی گفته اند: وی همه عمر مجرد بوده است، اما برخی دختری و پسری ده نشین و کشاورز از او یاد کرده اند. شادروان میر سید علی جناب، منزل ملاحسن را در همه عمر «یکی از حجره های فوقانی سمت راست دالان مدرسه» ذکر نموده است و استاد فقیه همایی -که خود سالیانی چند از حجره نشینان همین مدرسه بوده است- حجره آن بزرگ را در همان اشکوب دوم، اما در ضلع شرقی بر دست راست حجره ای که روی مدرس است، تعیین کرده است.

بر اساس منابع موجود و معروف، ما کسی از استادان و شاگردان آرندی را به نام نمی شناسیم، اما در احوال او آورده اند که در اصناف علوم منقول و اقسام معقول و انواع ریاضی فرید دهر بوده و در علوم غریبه نیز مهارت داشته است و «از صبح تا به شام طلاب علوم مختلفه دسته دسته، پیوسته به مدرسش حاضر می شدند»، «و اغلب حکمای بعدی اصفهان نزد ایشان حکمت آموختند». و بنابر نقل بعض معتقدان، آن بزرگوار «در انواع علوم ظاهر و باطن به مقام کشف و شهود بود؛ اگر فی المثل در یک روز از هزار کتاب در فنون شتّی از وی حل مشکلات و رفع شبهات می ­خواستند، بدون هیچ تأمل همه را جواب می فرمود، با آن که اصلاً کتاب نداشت و ابداً به مطالعه وقت نمی­ گذاشت».

آرندی سخت مرتاضانه می زیست، درویش و سبکبار ایام را بیشتر به روزه می گذاشت و شبها اندک می­ خفت. هیچ­گاه چراغ نمی افروخت و به تاریکی به ذکر و فکر می­ پرداخت. از خوردن حیوانی پرهیز داشت و هر چهل روز یک بار اندکی گوشت گاو که در آن روزگار غذای فقیران بود تناول می­ کرد. «راه گذرانش منحصر بود که سالی ده بیست روز، وقت حصاد به دهات حوالی شهر خوشه چینی می­ فرمود. روزی یک من و نیم به سنگ شاه جو دستگیرش می ­شد، تمام سال را به همان اکتفا می­ کرد. شبانه روز دو سه سیر آن را با سنگ و چوب نیم کوب می­ کرد و با آب و نمک در دیزی گلی می پخت و می خورد».

بعضی نیز نوشته اند که از میراث پدر، یکی دو حبه از مزرعه آرند بدو رسیده بود، از محصول همان به قناعت گذران می ­کرد به شست و شو با آب سرد عادت داشت و همه وقت در حجره تن را با آب سرد می ­شست. برای خفتن زیر اندازی نداشت و روی انداز او در زمستان پلاسی بود که ژندگی، رویه و آستر آن از هم باز شناخته نبود.

از ارادت کیشان صاحب جاه ملاحسن، یکی هم سلطان العلماء، میر سید محمد، امام جمعه اصفهان بوده است. نفوذ غریب و استیلای عجیب میر سید محمد تا بدانجا بود که چون در گذشت و «خبر فوتش به ناصر الدین شاه رسید، گفته بود: الحمدلِلّه رب العالمین امروز می­توانیم بگویم اصفهان مال من است!». مهابت سید چنان بود که هیچ­کس از حکام و امرا و شاهزادگان بزرگ زمان را در مجلس او بی­ دستوری وی جرأت جلوس نبود و به دید و بازدید هیچ یک از این طوایف نمی­ رفت؛ با این همه، وی وقتی خواستار دیدار ملا حسن گردید؛ اما او بدین ملاقات تن در نمی­ داد که مرا با امام چه کار؟ باری، امام دست بر نداشت و وسائط انگیخت و آرندی شرائطی نهاد تا به فرجام سلطان العلماء در حجره درویشانه وی شرف صحبت یافت. بار نخست، ملا حسن به تلخی با امام صاحب صلابت رو به رو شد و وی را به قهر براند، اما در کرب دوم دیدار چنان کرامتی نمود که امام از خود بی خود شد و چون به حال خویش باز آمد، فروتنانه دست او ببوسید و از خدمتش رخصت خواست و در مراجعت با اصحاب گفت: امروز دین من از برکت محضر این بزرگ مرد کامل گردید.

در این مقام شاید ذکر آنچه میان آرندی و یکی دیگر از مشاهیر علمای متنفذ روزگار وی رفته است، نیز بی­تناسب نباشد. آن عالم، فقیه نامدار، حاج محمدابراهیم کلباسی است. حاجی با صوفیه سخت بر سر عناد بود. وقتی با کوکب ه­ای عالمانه از در مدرسه نیماورد می­ گذشت که اتفاق را به آرندی بازخورد؛ شوریده وش و آشفته وار. پس مرکب بایستانید و همچنان سواره وی را به درشتی پیش خواند و به تندی به نکوهیدنش آغازید. آرندی به آهستگی پرده از بعضِ مستورات خاطر آن فقیه نبیه برگرفت و به تعبیر خوابی که دیده بود و به هیچ­کس جرأت ابراز نداشت، رندانه گریزی زد، چنانکه فقیه وحشت زده و هراسان گفت: این خبر را که برای تو آورده است؟ و پشیمان و منفعل او را واگذاشت و به تعجیل گذشت.

آرندی با همه مریدان مخلصی که داشت، با کسی معاشرت نمی نمود و صحبت خلوتش به دو سه تن از فقرای عارف شوریده گمنام منحصر بود که گه­گاه به دیدار همدیگر می­ رفتند و کس نمی دانست که در حلقه آنان چه می گذشت و چه مباحثی می رفت. وی در ریاضت و طی مقامات روحانی به درجه ای رسیده بود که انواع کرامات و خرق عادات از خلع تن و طی­ الارض و خواندن افکار و اشراف بر ضمیر و اخبار از آینده از او به ظهور می پیوست. اما این احوال را در جنب معارج عالیه انسانی به چیزی نمی ­گرفت و هرگز در صدد اظهار و نمایش بر نمی ­آمد، و سعی می­ کرد خود را در زمره جهال بی­ معرفت فرانماید.

نقل است که وقتی به اندرزِ جوانی طالبِ معرفت که بعدها خود از پیروان طریقت گشت و به لقب صفی علی شاه معروف اصحاب سلوک گردید، فرموده بود: «طریقت و اسرار حقیقت به گفت نیاید، آنچه گفتن را سزد، مقالات شریعت است». و از این سخن چنین بر می ­آید که آن یتیمه روزگار را چونان بسیاری دیگر از ارباب قدیم معرفت، اعتقادی به تصنیف و تألیف نبوده است.

 

عروج ملکوتی

آرندی در اواخر عمر به مرض استسقاء دچار شد و در این بیماری، در حدود هشتاد سالگی به سال ۱۲۷۰ قمری در اصفهان درگذشت. او را ظاهراً به وصیت خودش دم ایوان آستانه بقعه بابا رکن­ الدین شیرازی  در تخت فولاد به خاک سپردند.

زندگینامه عبدالرزاق کاشانی

به نام آفریننده عشق

 

کمال‌الدّین ابوالفضل عبدالرزاق بن جمال‌الدّین ابی‌الغنائم کاشانی، (قاشانی یا کاشی) عارف مشهور که علاوه بر علوم باطنی در علوم ظاهری و عقلی مانند شرعیات (فقه و حدیث و تفسیر و علوم مرتبط)، اصول فقه، کلام، معقولات (منطق و علوم طبیعی) و علوم الهی (فلسفه) تبحر زیاد داشته است.

 

ویژگی ها

می‌توان او را متولد سال‌های میان ۶۵۰ تا ۶۶۰ ه. ق دانست. سال‌های آغازین نیمه دوّم قرن هفتم هجری که سال‌های آغاز کاشانی به تحصیل علم بوده است از تیره‌ترین دوره‌های علمی در جوامع مسلمین به شمار می‌آید. در این سال‌ها به عللی که یورش سیاه مغولان به سرزمین‌های مسلمین را برجسته‌ترین آن‌ها می‌توان به شمار آورد مراکز اصلی علمی که گرم‌ترین حوزه‌های علمی دانش‌های عقلی و نقلی را در خود داشت نابود شد و هزاران تن از اساتید و دانشجویانی که در شهرهایی همچون نیشابور و بغداد به مباحثات علمی اشتغال داشتند به ناگزیر یا تسلیم تیغ آخته مرگ شدند و یا این مراکز را ترک گفتند.

عبدالرزاق کاشانی علاوه بر مقام نظری و فلسفی، صاحب کشف است و به گفته خودش پس از مجاهدات و ریاضات فراوان، وحدت شخصیه وجود ابن‌ عربی و حقانیت آن بر او منکشف شده است. در همین موضوع بین او و علاءالدوله سمنانی مجادلاتی روی داد و کاشانی به اشکالات سمنانی در این موضوع که اساس عرفان نظری و پاية اعتقادات ابن‌ عربی است، پاسخ گفت.

عبدالرزّاق در سنین حدود بیست و پنج تا سی و پنج سالگی است، از تحصیل علوم متداول زمانش فراغت جسته است و در پی آرامش و سکون روحی است، هدفی که از آغاز دوران تحصیل در پی آن بود. امّا خود را از آن هدف بسیار دور می‌بیند. پیش از این نیز، او یک بار دیگر خود را در چنین محذوری دیده بود، آنگاه که «از بحث فضلیات و شرعیات فارغ شده بود» امّا «از آن بحث‌ها و بحث اصول فقه و اصول کلام هیچ تحقیقی نگشود»، پس این علوم را رها کرد و به جستجوی دیگر دانش‌های آن عصر پرداخت چه «تصوّر افتاد که بحث معقولات و علم الهی و آنچه بر آن موقوف بود، مردم را به‌معرفت می‌رساند و از این تردّدها باز رهاند»، پس همّت بر تحصیل آن نهاد و «مدّتی در تحصیل آن صرف شد» امّا، باز هم هدف را بسیار دور دید.

چه دانسته‌هایش نه او را به‌ معرفت رسانید و نه از تردیدهائی که در ذهن داشت باز رهایند. اکنون او در همان نقطه‌ای قرار داشت که دو قرن پیش از این پیشرو نامدارش امام محمد غزالی در آن قرار گرفته بود. یاس از علوم رسمی و بی‌اعتنائی به آن، چه هر دو به‌وضوح می‌دیدند که این علوم نه تنها آنان را به‌آرامش نمی‌رساند که «چندان وحشت و اضطراب و احتجاب از آن پیدا شد که قرار نماند!» راهی که کاشانی از پس این اضطراب رفت همان راهی است که غزالی طی نمود و آن راه روی گردانی از علوم به‌دست آمده بود، چه برای او «معلوم گشت که معرفت مطلوب از طور عقل برتر است». آن‌گونه که از متن این نامه ظاهر می‌شود او مدّت زمانی را در حالت «وحشت و اضطراب» بسر برده است «تا وقتی که صحبت متصوّفه و ارباب ریاضت و مجاهده اختیار افتاد و توفیق حق دستگیر شد»؛ امّا این انتخاب جدید که چگونگی تمامی عمر کاشانی را رقم زد زائیده چه عواملی بوده است؟ آیا کاشانی در دوران تحصیل با صوفیان آشنائی داشته است؟ آیا در خاندان او صوفی‌ای بوده است که او را به این طریقت راهنمائی کند؟

به هر روی در این سال‌ها که‌ کمی پس از سال‌های میانی نیمه دوّم قرن هفتم هجری است (به احتمال قوی ورود کاشانی به وادی تصوّف پس از سال ۶۷۸ ه. ق صورت گرفته است، چه نجیب‌الدین علی بن بزغش شیرازی، استاد اولین استاد کاشانی تا این سال در قید حیات بوده است، و به‌صورت معمول شاگردان در زمان حیات استاد به دستگیری نمی‌پرداخته‌اند. بیفزایم که استاد کاشانی و استاد آن استاد، هر دو در یک شهر می‌زیسته‌اند و این نکته احتمال اینکه استاد کاشانی، در زمان حیات استاد خود و در همان شهری که استاد حضور دارد، شاگردی پذیرفته باشد را بسیار ضعیف می‌کند.) کاشانی به دنیای صوفیان قدم می‌نهد و به جستجوی آرامش در این وادی می‌پردازد. بدون شک نظری گذرا به پیشینه سلسله کاشانی و چگونگی تصوّف در این‌روزگار، به درک چرائی جذب کاشانی به آن کمک بسیاری خواهد کرد.

آن‌گونه که در میان تذکره‌نویسان و بر شمارندگان ناموران سلسله‌های مختلف صوفیان مرسوم است، نمی‌توان کاشانی را در میانه یکی از این سلسله‌ها نام برد و او را همچون یکی از مشایخ این فرق، مذکور داشت، همان‌گونه که نمی‌توان او را از سرسپردگان طریقتی خاص- که مخصوصا در قرون بعدی جلوه و رونقی ویژه یافت- به‌شمار آورد. این مطلب را پس از این، به‌شرح باز خواهیم نمود. امّا به هر روی، از آنجا که گروهی از نویسندگان، کاشانی را از مشایخ سلسله سهروردیه برشمرده‌اند و نیز برای دریافتن تصویری روشن‌تر از اوضاع صوفیان روزگار کاشانی- که او را به این جرگه فرا خواند- نگرشی کوتاه به پیشینه تصوّف و وضعیّت آن در زمان کاشانی مناسب می‌نماید.

 

از منظر فرهیختگان

ابن الفوطی او را «من العالمین العاملین» می‌ خواند، قیصری از او به‌عنوان «الامام العلامه» یاد می‌ کند. سید حیدر آملی نیز با یاد کرد او به‌ صورت «المولی الاعظم و البحر الخضم» او را در شمار کسانی همچون امام فخر رازی، محقق طوسی، امام محمد غزالی، شیخ الرئیس ابن سینا و … که پس از تحصیل علوم رسمی از آن روی گردانیده‌اند قرار می‌دهد. جامی او را «جامع میان علوم ظاهری و باطنی» می‌داند. صاحب روضات الجنات با لقب «العالم» از او یاد می‌ کند.

آقا بزرگ تهرانی می گوید: این بنده را اعتقاد چنانست که بهره علمی کاشانی در میان مشایخ متقدّم صوفیه چنان رفیع است که پس از شیخ اکبر (ابن عربی) و فرزند خوانده عظیمش صدرالدین قونوی کمتر کسی در افق اوست و در میان مشایخ متاخّر نیز نادر افرادی همچون فنّاری به مرتبت او در علوم رسمی دست یافتند.

بنا به نقل صاحب روضات الجنّات در ذیل احوال شیخ عبدالرزاق لاهیجی، شهید ثانی از عبدالرزاق كاشانی ثنای بلیغ كرده است.

امام‌ خمینی از کاشانی با ‌عنوان عالمی دانشمند و بافضیلت و عارف معروف، یاد کرده ‌است.

 

عروج ملکوتی

عبدالرزاق در سال 736ق وفات نموده است. برای مدفن ایشان دو روایت وجود دارد. یکی آنکه پس از وفات، او را در خانقاه مرشدش عبدالصمد اصفهانى نطنزى به خاک سپرده‌اند و دیگر اینکه قبری ساده در انتهای کوچه مسجد حوضخانه کاشان وجود دارد که منسوب به ایشان می‌باشد.

زندگینامه مقیم زنجانی

به نام آفریننده عشق

 

آیت الله شیخ مقیم زنجانی عالم و عارفی بود که در روستای کهن (فارسجین) درشهرستان رزن، استان همدان به دنیا آمد.

 

ویژگی ها

حاج علی مراد یمین نظام که از اربابان انگشت شماری بود که به امور شرعی ساکنان آبادی‌های خود، اهتمام داشت، روزی با خود اندیشید روستاهای من همه چیز دارد به جز یک فقیه و مجتهد! این بود که وقتی به زیارت مشاهد عراق مشرف شد، در نجف اشرف به حضور فقیه مجاهد، آیت الله میرزا محمد تقی شیرازی رسید و از ایشان درخواست کرد که اهل علمی (در حد اجتهاد) به روستا و اقلیم وی گسیل دارد.

مرحوم شیرازی می‌ فرماید: مجتهد اگر به چنان جایی بیاید، رفت و آمد و مهمان و مراجعات خواهد داشت و هزینه و مخارج زندگی‌اش زیاد خواهد شد. یمین نظام عرض می‌کند: همه‌ هزینه هایش بر عهده‌ من. سپس مرحوم شیرازی می‌فرماید: پس مهلت بده تا ببینم چه کسی حاضر است به آن منطقه بیاید. مدتی بعد به یمین نظام می‌فرماید: جناب شیخ مقیم زنجانی که همزبان شماست و شهر او با شهر شما فاصله‌ چندانی ندارد، پذیرفتند. این گونه بود که مرحوم آیت الله شیخ مقیم که اجتهادش به تأیید محمد تقی شیرازی رسیده بود، همراه خانواده‌ خویش، برای تبلیغ احکام و معارف اسلام و تدریس در فارسجین، رهسپار آن سامان شد.

مرحوم حاج شیخ مقیم، علاقه‌ای به دنیا نداشت . همه‌ اثاثش را که جمع کرده بودند، یک ماشین وانت را هم پر نمی‌کرد. زاهد و وارسته بود. گاهی برای پذیرایی از مهمانهایش، حتی استکان چای را هم از همسایه می‌گرفت. با اینکه پول فراوانی هم به عنوان وجوه شرعی به دستش می‌رسید و می‌توانست از آنها به اندازه‌ متعارف برای زندگی خود مصرف کند اما نوعا تا غروب در دستش دوام می‌آورد و برای نان شبش چیزی نداشت! یا به مستمندان می‌بخشید، یا به نجف اشرف می‌فرستاد و گاهی لباس تنش را هم به نیازمندان می‌داد. در روستای فارسجین نماز جماعت برگزار می‌کرد و منبر می‌رفت و خمس و زکات روستاهای اطراف را جمع می‌نمود وهمان ساعت، همه را به مصرفش می‌رساند وچیزی برای خود برنمی‌داشت.

آیت الله حاج‌ شیخ‌ مقيم می‌ فرمود: زمانی که در نجف سرگرم تحصیل بودم. شبهای سه شنبه به مسجد سهله می‌ رفتم و صبح سه شنبه به نجف باز می‌گشتم. یک بار چهلمین شب یک دوره رفتنم به آن مسجد بود اما همسرم که در ساعات آخر بارداری‌اش بود، گفت: «شما امشب به مسجد سهله نرو؛ تا با این وضع تنها نباشم.» من گفتم: «علویه‌ خانم! اگر شما اذن می‌فرمائید، چون امشب شب چهلم است، من بروم اما قول می‌دهم که بر خلاف هفته‌ های گذشته تا صبح نمانم و همین شب بازگردم.»

شاید پنجاه یا صد قدم از مسجد دور شده بودم که در آن تاریکی از سمت چپم صوتی شنیدم که می‌فرمود: «شیخ‌مقیم! آ شیخ‌ مقیم! کجا تشریف می‌برید؟ به نجف؟ من هم به نجف می‌روم؛ بیا با هم همراه شویم.» صاحب صوت با گفتن اين جملات به من نزدیک شد و از وقتی با او همگام شدم، تا نجف اشرف بیش از دو سه دقيقه نشد! در راه به من فرمود: نگهبان شهر منتظر توست؛ برو تا او هم در و حصار شهر را ببندد و به کارش برسد. ضمنا امشب خداوند فرزندی به تو خواهد داد؛ نامش را مصطفی بگذار.

به حصار شهر نجف که رسیدیم از هم جدا شدیم. وقتی من وارد شهر شدم، ناگهان به ذهنم رسید که این مسافت طولانی مسجد سهله تا نجف چه زود طی شد! راستی آن آقا از کجا نام مرا می‌ دانست؟! از کجا اطلاع داشب که همسر من باردار است و امشب وضع حمل خواهد کرد؟! از کجا می‌داند که فرزندم پسر خواهد شد که می‌گوید نامش را مصطفی بگذار؟! از کجا دانست که دربان شهر منتظر من است؟! همین که این پرسشها به ذهنم رسید، زود برگشتم و در را گشودم اما کسی را ندیدم! و (بعد ها) دانستم که در همراهی حضرت ولیعصر علیه السلام بودم و مسافت را هم به قدرت ایشان طی‌الارض کردیم.

چشمان جناب شیخ در اواخر عمر بسیار کم‌ سو شده بود. روزی اطرافیان که دانسته بودند تشرفاتی به محضر امام زمان برای حاج‌شیخ دست می‌دهد، به ایشان گفتند: «چرا شفای چشمانمان را از حضرت ولی عصر علیه السلام را نمی خواهید؟» شیخ فرمود: «اگر بخواهم می‌ دهند و هر بار، نیت می‌کنم که وقتی به حضورشان مشرّف شدم، این حاجت را بخواهم اما هنگامی که به خدمتشان می‌ رسم ذهنم از این مسأله منصرف می‌شود و از یادم می‌ رود. البته زمانی که در حضور مبارک ایشان هستم، چشمانم خوب می‌بیند و ستاره‌های آسمان را هم خوب می‌بینم اما پس از زیارت ایشان، باز به همین حالت باز می‌گردم.»

آقا مصطفی (فرزند حاج‌ شیخ) می‌ گفت: بارها اتفاق می‌افتاد که وقتی به سمت اتاق مرحوم پدرم می‌ رفتم: می‌ شنیدم که ایشان، مؤدبانه و به زبان ترکی به کسی خطاب می‌کنند: «بر روی چشم! قربان شما! متشکرم…» من صبر می‌کردم و صحبت های ایشان که تمام می‌شد با سرفه‌ای، حضور خودم را اعلام می‌کردم و در این هنگام پدرم (که معلوم بود دست به سینه نهاده و ایستاده بودند) می‌فرمودند: «که هستی؟» می‌گفتم: «مصطفی» آنگاه با ناراحتی می‌گفتند: «برای چه آمده‌ای؟! چه کسی گفت به این جا بیایی؟!» پاسخ می‌دادم: «آمده‌ام حالتان را بپرسم؛ ببينم چیزی لازم ندارید؟!» می‌فرمودند: «نه؛ من چیزی لازم ندارم؛ چرا آمدید و خلوت مرا به هم زدید؟!» من می‌ پرسیدم: «حاج آقا! با چه کسی سخن می‌ گفتید؟» می‌ فرمودند: «شما کسی را دیدید؟» می‌ گفتم: «نه؛ کسی را ندیدم.» پدر می‌فرمودند: حضرت امیرالمومنین تشریف آورده بودند و داشتم با ایشان صحبت می‌کردم.»

نقل است: وقتی حاج شیخ برای زیارت به حرم امیرالمؤمنین رسید، به ملازم خود (لطف‌ علی) فرمود: «تو برو زیارت کن؛ من در همین آستانه می‌نشینم.» و در عتبه نشست. لطف علی می‌ گفت: «من وقتی از زیارت بازگشتم به حاج‌ آقا عرض کردم: «من رفتم و زیارت کردم اما شما هنوز این جا نشسته‌اید؟!» حاج شیخ فرمود: «من همه‌ امامان را زیارت کردم. همه در محضر یعسوب‌الأولیاء قرآن می‌ خواندند. به من اذن ورود ندادند؛ اما تو خوب کردی رفتی.» در نقل دیگری مرحوم شیخ فرمود: «امامان در محضر اميرالمؤمنين علیه السلام قرآن مقابله می‌کردند و تا آنان در آنجا باشند من اذن ورود ندارم.»

برخی از طلابی که برای تحصیل به محضر شیخ و مدرسه‌ ایشان می‌ آمدند، از روستاهای دور از محل اقامت شیخ بودند و نوعاً ناهار را هم در همان مدرسه می‌ ماندند و می‌خوردند و مرحوم شیخ نیز از آنها پذیرایی می‌کردند. روزی جناب شیخ از علویه خانم می‌خواهد که چیزی برای ناهار طلاب فراهم کند اما همسر ایشان می‌گوید: «چیزی در خانه نداریم». حاج آقا می‌فرماید: آوردند؛ دم در است؛ بروید و بگیرید. همان لحظه سه بارِ الاغ، نان، گوشت، روغن و رشته برای شیخ آورده بودند و گفتند: «اين‌ ها را فلانی، از روستای سوزن به عنوان هدیه برای حضرت شیخ فرستاده است!

حسین آقا (یکی از دوستان شیخ) می‌ گفت: «روزی از جناب شیخ پرسیدم: این حکومت و دولت؛ آخرش چه گونه خواهد شد و چه سرانجامی می‌ یابد؟ فرمود: سیدی خواهد آمد و بساط این حکومت را بر خواهد چید؛ اما خیلی خون‌ریزی خواهد شد.» منظور ايشان از سید، امام خمینی و منظور از خونریزی احتمالا هشت سال دفاع مقدس بود.

حجت الاسلام سید ابراهيم حسینی می‌ فرمود: روزی عده‌ای از راه دور برای مسائل شرعی و پرداخت خمس و زکات آمده بودند منزل حضرت استاد مقیم زنجانی. آن روز من نیز آن‌جا بودم و در گوشه‌ای با آقامصطفی (فرزند حاج‌شیخ) صحبت می‌ کردم. لحظاتی از ظهر گذشته بود که مهمان ها گفتند: «جناب شیخ! به ما ناهار نمی‌ دهید؟!» مرحوم شیخ از عیال خود خواست که چیزی برای مهمان ها بیاورد، اما علویه‌ خانم پاسخ داد: «چیزی در خانه نیست». مدتی بعد، باز مهمان ها گفتند: «جناب شیخ! ما دیگر طاقت نداریم؛ اجازه می‌دهید خودمان برویم و چیزی از بیرون تهیه کنیم؟»

مرحوم شیخ باز از علویه‌ خانم خواست کمی نان بیاورد. یکی از مهمان ها گفت: «علویه‌ خانم چند لحظه پیش از خانه خارج شد.» در این هنگام شیخ فرمود: «من هم گرسنه‌ام. برو در آن مخزن را بردار». مهمان رفت و در آن را برداشت و مشاهده کرد که چندین قرص نان تازه در آن است. آنها را آورد و مقابل شیخ و دیگران گذاشت و گفت: «این همه نان اینجاست و علویه‌ خانم چیزی به ما نمی‌داد!» حاج‌ شیخ فرمود: «در خانه‌ ما چیزی یافت نمی‌ شود. بیایید این تحفه‌ الهی یا هر چه هست را بخوریم».

سهل علی می‌ گفت: روزی مرحوم شيخ‌ مقيم زنجانی به من فرمود: «نزد سید حمزه برو و بگو زود به اینجا بیاید.» من رفتم و سید حمزه را خواندم و خود نیز همراه او وارد خانه‌ حاج‌ شیخ شدم و دیدم ماری در نزدیکی شیخ آرام گرفته است. جناب شیخ به سید حمزه فرمود: «گویا تو ماری را در صحرا دیده و آن را کشته‌ای؟!» سید گفت: «بله؛ از ترس جانم آن را کشتم.» شیخ فرمود: «اين مار جفت آن ماری است که کشته‌ای؛ شکایت تو را نزد من آورده است!» سید همان لحظه از مرحوم شیخ‌ مقيم خواست تا از مار بخواهد که وی را ببخشاید و جناب شیخ هم به مار خطا ب کرد: «اين سید از ترس جانش جفتت را کشته؛ تو او را به سیادتش ببخشای!» در این هنگام دیدم مار به جناب شیخ نزدیک شد، با ادب از گرد او راهش را کشید و رفت و آسیبی هم به سید حمزه نرساند!

خادم شیخ‌ مقیم شاهد بود که ايشان شب های جمعه قبا، عبا و عمامه خود را می‌ پوشد و گویی به جای مهم و محترمی می‌رود؛ از خانه خارج می‌گردد و صبح باز می‌گردد. پس از مدتی کنجکاو می‌ شود که بداند جناب حاج‌ شیخ چند ساعت از شب جمعه گذشته به کجا می رود؟ تا اینکه شب جمعه‌ای پس از بیرون رفتن شیخ، در تاریکی و پنهانی به دنبال ایشان حرکت می‌ کند؛ از روستای فارسجین که خارج می‌ شوند. هنوز چند گامی بر نداشته بودند که خود را پشت سر شیخ و مقابل ضریح و حرم حضرت سیدالشهدا می‌ یابد. با مرحوم شیخ زیارت می‌کند و باز چند قدم از حرم دور نشده بودند که می‌ بیند پشت سر شیخ و برابر حرم و ضریح امیرالمؤمنین علیه السلام است.

شاه ولایت را هم زیارت می‌ کنند و باز، چند گامی دنبال مرحوم شیخ‌ مقیم نرفته بود که خود را در نزدیکی روستای فارسجین می‌ یابد! در همان تاریکی با سرعت خود را به خانه می‌ رساند. وقتی جناب شیخ به خانه وارد می‌شود. از خادم می‌پرسد: «چرا نفس نفس می‌ زنی؟!» او انگیزه خود را از تعقیب شیخ و هر چه آن شب دیده بود باز می‌گوید. آنگاه جناب شیخ می‌ فرماید: «تا زنده‌ام نباید مشاهدات امشب را جایی بیان کنی.»

یک بار آیت الله زنجانی به مالک روستای فارسجین می‌ گوید: «چهار خروار گندم در اختیار من بگذار تا در میان تهیدستانی که به من مراجعه می‌کنند پخش کنم و شرمنده‌ آنان نشوم؛ بنده هم در برابر آن، خانه‌ای از بهشت به تو می‌ فروشم که همسایه‌ هایت از آل عبا علیهم السلام باشند.» مالکِ آبادی پاسخ می‌ دهد: «من در این جا آبرو دارم و افزون بر آبروداری خودم حفظ رعیتم نیز واجب‌تر است.» بدین ترتیب از درخواست شیخ سرباز می‌ زند، اما همسر او که از این گفتگو آگاه می‌ شود، به جناب حاج‌ شیخ اطلاع می‌دهد که: «من حاضرم این اندازه گندم را از اموال شخصی خودم به شما بدهم و در برابر آن خانه‌ بهشتی را به من بفروشید.» حاج‌ شیخ می‌ پذیرد و قولنامه‌ آن را بر کاغذی می‌نویسد! همان شب ارباب روستا در خواب می‌بیند که خانه‌ با شکوهی در بهشت و مقابل اوست.

به گمان اينکه مال خودش است، می‌خواهد وارد آن شود که نگهبانان و فرشته‌ ها جلوی وی را می‌ گیرند و می‌ گویند: «اين خانه را جناب شیخ به همسر شما فروخته است؛ نه به شما!» ارباب می‌ گوید: «خوب، همسر من است، می‌توانم داخل شوم!» اما نگهبانان می‌گویند: «ما چنین اذن و دستوری نداریم!» وقتی از خواب برمی‌خیزد. شتابان نزد حضرت شیخ می‌ رود تا داد و ستد پیشنهادی ایشان را بپذیرد اما هنگام مواجهه با شیخ، شیخ می‌ فرماید: «تمام شد! تمام شد! دیر آمدی؛ معامله‌ای بود که کردیم و بهره‌ای به تو نمی‌ رسد.» سپس افزود: «من بهشت‌ فروش نیستم اما باید ندیده راضی به معامله می‌ شدی.»

 

شیخ مقیم هنگام مهاجرت به نجف می گفت: من چندین ماه بعد، از دنیا خواهم رفت؛ بیا با هم به نجف برویم و مشهدی‌ لطف‌علی، ایشان را به منصرف شدن از این سفر دعوت می‌کرد اما ایشان فرمود: «لطف علی! تو هنوز به باطن من مؤمن و مطمئن نیستی؟ا» سپس فرمود: «اهالی روستا را بخوان تا حلالیت بطلبیم و خداحافظی کنیم.» مردم‌ گریان و اشک ریزان به سوی شیخ آمدند. دیگری نقل می‌ کند: حاج‌ شیخ چنان رفتار می‌ کرد که همه دانستند این سفر نجف به وفات ایشان منجر می‌ شود.

شیخ مقیم در شب ارتحال روحانی‌اش به لطف‌علی فرمود: «من امشب خواهم مُرد. تو نترس؛ دو نفر خواهند آمد و مرا می‌برند و غسل می‌دهند و دفن می‌ کنند؛ تو به آنان اذن بده و عبایم را بگیر و خبر درگذشتم را برای خانواده‌ام ببر و عبایم راهم به پسرم مصطفی برسان.» صبح آن روز حاج‌ شیخ مقیم آب خواست؛ وضو ساخت و نماز خواند و سپس دراز کشید و عبای خود راهم روی خود گسترد و فرمود: «لطف‌علی! این بالش نرم را از زیر سر من بردار و آن پاره آجر را زیر مسرم بگذار. مولایم حضرت سیدالشهدا روی خاک جان داد.» و در آن حال شروع به خواندن سوره‌ یس که از حفظ داشت کرد.

از سوی دیگر یکی از علمای نجف‌ اشرف صبح روز درگذشتِ شیخ، به پیش‌کار خود می‌گوید: «برو ببین امروز چه کسی از آقایان از دنیا رفته است. من ديشب در خواب دیدم که حضرت ابوذر از دنیا رفته است.»

 

عروج ملکوتی

مقیم زنجانی در سال پایانی عمر خود به نجف باز می گردد و در آن جا وفات کرده و به خاک سپرده می شود.

زندگینامه سید حیدر آملی

به نام آفریننده عشق

 

سید حیدر آملى از عرفاى بزرگ شیعه و از شاگردان فخر المحققین است. وى مفسر، محدث، فقیه، متکلم و عارف است.

 

ویژگی ها

سید حیدر آملی در سال 719 یا 720 هجری در شهر آمل به دنیا آمد. سید حیدر بن علی بن حیدر عبید حسینی آملی به یکی از خانواده‌های بزرگ سید آمل تعلق دارد، شهری که ساکنان آن از همان آغاز شیعی بودند. اگر فاصله یک ساله میان حرکت از آمل و ورود به اماکن مقدسه اسلام در سال ۷۵۱ را به حساب نیاوریم می‌توانیم بگوییم که دوره ایرانی سید حیدر از سال ۷۲۰ تا ۷۵۰ هجری بوده است. بنابر این سید حیدر آمل را در سال ۷۵۰ هجری ترک کرد. در همان سالی که امیر او به قتل رسید. خود او می‌گوید که در این زمان سی ساله بوده است. در این فاصله سید حیدر آموزش‌های اصلی را دیده و نخستین تجربه خود را از زندگی کسب کرده بود. او در جامع الاسرار می‌گوید که از همان آغاز جوانی با علاقه فراوان به مطالعه عرفان شیعی دوازده امامی پرداخت.

ملک فخر الدوله سید حیدر را بسیار گرامی داشت؛ او را در زمره نزدیکان و محرمان راز قرار داد و سرانجام وزیر خود کرد.
به نظر می‌آید که سید در این زمان از همه مواهب زندگی این جهانی استفاده کرده باشد. موقعیت خانوادگی، افتخار، ثروت، قدرت، روابط، اقامتگاه مجلل، دوستان و یاران موافق نشانه‌هایی هستند بر اینکه سید حیدر از هیچ چیز محروم نبوده است. اما چنانکه در تاریخ، این گونه تغییر احوال به تکرار دیده شده است حیدر آملی در اوج این زندگی مرفه که نشان از آینده‌ای درخشان دارد، تلخی و پوچی آن را احساس می‌کند.

سید حیدر می‌نویسد: ماجرا به همین منوال ادامه یافت تا اینکه انگیزه های حق در وجودم چیره شد و خداوند فساد غفلت و جهل و نسیان و گمراهی من از راه حق و راستی در راه انحراف و ظلم را بر من آشکار ساخت. پس مخفیانه با پروردگارم گفتگو کردم و از همه چیز نجات یافتم و اشتیاق کامل به انصراف و انزوا و رهسپاری به سوی حضور حقیقی با قدمت توحید در من ایجاد شد. نه در جمع این پادشاهان و نه در وطن آشنا و در جمع برادران و یارانم این کار را می توانستم انجام دهم.

سید حیدر با ترک همه چیز از مال دنیا جز خرقه‌ای ژنده نگه نمی‌دارد و برای زیارت اماکن مقدسه تشیع و سپس بیت المقدس و مکه قدم در راه می‌گذارد. در سر راه، حیدر آملی از قزوین، ری و اصفهان گذر می‌کند شهری که در گذشته مدتی در آنجا اقامت گزیده و از مواهب ایام شباب برخوردار شده بود. این بار سید حیدر جز با صوفیان مراوده نمی‌کند و با اهل فتوت پیمان مودت می‌بندد. سید حیدر به طور خاصی به شیخ نور الدین تهرانی ارادت می‌ورزید و در مورد وی می گفت: «این شیخ، عارفی بزرگ و زاهدی بود که خواص او را می‌ شناختند.»

تذکره نویسان می‌گویند که در نخستین مرحله این دوره سید حیدر از تعلیمات دو شیخ بزرگوار، مولانا نصیر الدین کاشانی حلی (در گذشته ۷۷۵ هجری) و شیخ فخر الدین محمد بن حسن بن مطهر حلی معروف به فخر المحققین (۷۷۱-۶۸۲ هجری) استفاده کرد. فخر المحققین فرزند علامه حلی (۷۲۶-۶۴۸ هجری) بود و همو بود که در نزد نصیر الدین طوسی و کاتبی قزوینی تعلیم دید و خود یکی از اساطین کلام شیعی این دوره بود.

او آثار متفاوتی از علم تصوف و نگاه به امامان داشته‌است تفسیر قرآن و کتاب‌های بحث در علم و فلسفه از بزرگ‌ترین آثار کتب‌های فلسفه در جهان است که در اکثر دانشگاه‌های معتبر در حال تدریس می‌باشد. آثار گران‌بهایی از وی در موضوع‌هایی چون تفسیر قرآن با عنوان تفسیر محیط الاعظم، نص النصوص و رساله العلوم العالیه بر جای مانده‌است. نص النصوص، در حقیقت، شرحی بر فصوص الحکم ابن عربی است. هانری کربن، مستشرق فرانسوی، دو کتاب دربارهٔ سید حیدر آملی و نگاه عرفانی وی نگاشته که افراد مختلف آن‌ها را در قالب کتابی به‌نام «سید حیدر آملی: شرح احوال، آثار و آراء و جهان‌شناسی» به فارسی ترجمه کرده‌اند. این کتاب به زندگی‌نامه و معرفی سید حیدر آملی می‌پردازد.

علامه حسن زاده آملی می گوید: «از جمله آثار بسیار بسیار گرانقدر آن عالم بزرگ (سید حیدر آملی)، تفسیر عظیم الشان ایشان است، موسوم به تفسیر «المحیط الاعظم و البحر الخضم» که الحمد لله به همت دانشمند محترم آقای سید محسن موسوی تبریزی چهار جلد آن احیاء و منتشر گردیده است.

حیدر آملی گزارش‌هایی درباره رویاها و خلسه‌های خود نوشته است بویژه گزارش دو خوابی که در اصفهان در جریان سفر از زادگاه خود طبرستان به اماکن متبرکه شیعی دید. سیدر حیدر می گوید: شبی در خواب (مکاشفه) دیدم که در وسط بازار پارچه فروشان ایستاده ام و تن بی جان خودم را که روی زمین افتاده بود، مشاهده می کردم. از این حالت تعجب کردم که چگونه ایستاده بودم و چگونه روی زمین افتاده بودم. سپس متوجه شدم این سرآغاز مرگ ارادی و سلوک روحانی است.

حیدر آملی نه فردی نو آور است و نه در حد خود یگانه. احادیثی را که او در کتاب‌های خود آورده است او را همچون بیانگر و امانت‌دار تعلیمات کامل امامان معرفی می‌نماید. آرمان معنوی وی در زندگی و شخص وی، حتی زمانی که تصمیمی دردناک در جهت اهداف خود می‌گیرد، همان فرد معنوی است که نمایندگان در تشیع ایرانی، علیرغم تشتت آن، افرادی همچون میرداماد، صدرای شیرازی، محسن فیض، قاضی سعید قمی، شیخ احمد احسائی و دیگران هستند.

 

از منظر فرهیختگان

حمید رضا مروجی سبزواری می گوید: اولین فقیهی (یا از اولین فقهایی) که وارد حوزه عرفان شد، سید حیدر آملی بود.

فخر المحققین سید حیدر را طلبه‌ای معمولی و شاگردی عادی نمی‌داند بلکه در عین اینکه از مقامات معنوی او خبر دارد، او را افضل علمای عالم و اعلم فضلای بنی‌آدم نامیده و نحوه درس‌ گرفتن او را شاهدی بر فضل تام علم کامل و رسیدن به قله و اوج تحقیق می‌ داند. جناب فخر در سیاق تعریف و تمجید، سید حیدر را «مرشد السالکین» و «غیاث العارفین» می‌نامد؛ جالب‌ تر از همه اينکه ايشان سید را که جامع بین عرفان و فقاهت است، زنده‌ کننده راه و روش اجداد طاهرینش (که همان ائمه معصومین هستند) می‌داند. همین فضائل است که فخر المحققین فرا می‌خواند که به شفاعت سید حیدر امیدوار باشد: «کتب فی آخر الجوابات فی الهامش هکذا صحیح قرأه علی اطال له عمره و رزقنا برکته و شفاعته عند اجداده الطاهرین»

فخر المحققین در جایی دیگر، سید حیدر را زین العابدین ثانی لقب می دهد.

محمد محسن طهرانی در مورد وی نوشته است: عالم فقیه و نبیل و عارف بی بدیل غایب از افکار و انظار در مدت هفت قرن…

قاضی نورالله شوشتری می گوید: او سیدی عارف و محققی بی همتا است. وی در غایت علو همت و تجرید نفس بوده است‌.

پروفسور هانری کربن در مقدمه رصین و وزینش بر جامع الاسرار سید حیدر آملی می‌نویسد: سید حیدر آملی یکی از بزرگ‌ترین متفکران مذهب شیعه است که به سال ۷۲۰ هجری متولد شده‌است. او یکی از ارکان فلسفه و معنویت مذهب تشیع دوازده امامی است.

علامه حسن زاده می گوید: جناب سید حیدر آملى، بزرگ مردى است که در علوم و فنون ـ به خصوص در اصول عقاید و معارف حقه الهیّه، تبحّر داشته است چنان چه اگر کسى تاریخ زندگى او را نداند، اگر آثار علمى ایشان را ببیند، خیال مى کند حرف هاى بعد از آخوند ملا صدرا است و از تحقیقات اسفار گرفته شده است و فکر مى کند سید حیدر در اسفار غور کرده و خوب به آن رسیده است با این که ایشان سال ها قبل از ملا صدرا مى زیسته و مطالب بلندى این چنین را کاملاً مشابه با کلمات ملاصدرا فرموده است.

 

عروج ملکوتی

سید حیدر ظاهرا بعد از 792 ه ق به ملاقات خدایش شتافته است. آرامگاه سید حیدر در محله قدیمی آمل واقع است که در گذشته های دور نام آن محل “حازمه کوی” بوده است که نزدیک مسجد امام حسن عسکری آمل واقع در محله پایین بازار آمل می باشد و توده مردم این مرقد را به نام سید سه تن می شناسند و بانی این مرقد سید عزیز الدین بهاء الدین آملی است که آن را برای مدفن سید حیدر ساخته است.

زندگینامه محمد علی جولای دزفولی

به نام آفریننده عشق

 

محمد علی جولای دزفولی، ظاهرا یکی از اوتاد قرن 13 هجری قمری بود. اطلاعات زیادی از زندگی شخصی ایشان در دسترس نیست.

 

ویژگی ها

جولا را هم باید یکی از اوتاد زمان خود محسوب داشت، و حکایتی را که هم اکنون می‌نگاریم آقا سیّدمحمّدجواد، معروف به شاه که یکی از سادات موثّق و ادیب و خلیق و از ائمّه جماعت دزفول است از همسایه خود به نام حاج نورالله کجباف از تاجری از اهالی تبریز برای ما نقل فرمود: این تاجر از ثروتمندان تبریز و او را فرزندی نمی‌شد و هر چه نزد پزشکان به معالجه می‌پرداخت نتیجه‌ای نمی‌گرفت، تا آنکه به نجف اشرف رفت و زمانی در آن محلّ شریف برای تشرّف خدمت امام عصر (ارواحناله‌الفدآء) به عمل استجاره مشغول شد.

استجاره از سابق تا حال هم متداول است که مردان پاک از اهل نجف یا مسافرین چهل شب چهارشنبه نماز و اعمال موظفه‌ای در مسجد سهله بجا می‌آورند و بعد به مسجد کوفه رفته و در آنجا بیتوته می‌کنند و در ظرف این مدت یا شب آخر، خدمت امام مشرّف می‌شوند، و بسا باشد که آن حضرت را نشاسند و افراد زیادی این عمل را انجام داده و به مقصود خود نائل شده‌اند.
این تاجر در شب آخر بین خواب و بیداری حالت خاصی به او رخ می‌دهد و در آنجا شخصی را مشاهده می‌کند که به او می‌گوید: نزد محمّدعلی جولای دزفولی (نسّاج و بافنده) روانه شو به حاجتت خواهی رسید، و دیگر کسی را ندید.

گوید: نام دزفول را تا آن‌وقت نشنیده بودم، به نجف آمدم و از دزفول پرسش نمودم، به من آنجا را معرّفی کردند و با نوکری که همراه داشتم به سوی آن شهر آمدم، چون در شهر وارد شدم به نوکرم گفتم: تو در جائی با اسباب برو و تو را بعد خواهم یافت؛ او برفت و من از محمّدعلی جولا جویا شدم، غالب مردم او را نمی‌شناختند، تا بالاخره به شخصی رسیدم که جولا را می‌ شناخت و گفت: بافنده است و در لباس و زیّ فقراء است و با وضع شما تناسبی ندارد. من روانه شدم تا به دکّان او رسیدم، شخصی را دیدم پیراهن و شلوار کرباسی در بر دارد و در محلّی که تقریباً یک متر در دو متر بود به بافندگی مشغول است، به مجرّد آنکه مرا دید گفت: حاج محمّدحسین مطلب و حاجت شما روا شد؛ بر حیرتم افزوده شد و بعد از اجازه بر وی داخل شدم، هنگام غروب بود، اذان گفت و به نماز مشغول گردید، به او گفتم: من غریبم و امشب میهمان شما هستم، قبول نمود.

چون پاسی از شب گذشت کاسه چوبی که قدری در آن ماست بود با دو قرص نان جوین در طبقی چوبی پیش رویم گذاشت، من با آنکه به خوراک‌های خوب و لذیذ معتاد بودم ولی با او شرکت کردم، بعد قطعه پوستی که داشت به من داد و گفت: تو میهمان مائی، بر روی آن بخواب، و خودش بر زمین خوابید. نزدیک سپیده صبح برخاست و اذان گفت و نماز صبح را گذاشت و تعقیب مختصری هم خواند، به او گفتم: من اینجا آمدم دو مقصد داشتم، یکی را گفتی انجام گرفت، دیگر آن است که به چه عملی به این مقام رسیدی که امام (ع) مرا به تو محوّل فرمود و از نام و ضمیرم اطّلاع داری؟

گفت: این چه پرسش است؟ حاجت داشتی روا گردید و برو؛ به او گفتم: تا نفهمم نمی‌روم و چون میهمان شمایم به پاس احترام میهمان باید مرا خبر دهی؛ سپس آغاز سخن کرده گفت: من در این محلّ به کسب خود مشغول بودم، در مقابل این دکّان خانه ستمکاری بود که سربازی از آن محافظت می‌نمود. روزی این سرباز نزد من آمد و گفت: برای خود از کجا خوراک تهیّه می‌کنی؟ به او گفتم: سالی یک خروار گندم می‌خرم و آرد می‌کنم و می‌پزم و زن و فرزندی هم ندارم. او گفت: در اینجا من مستحفظم و خوش ندارم از مال این ظالم تصرّف کنم، چنانچه قبول زحمت فرمائی، برای من نیز یک خروار جو خریداری کن و هر روز دو قرص نان به من تسلیم نما؛ من حرف او را پذیرفتم و هر روز می‌آمد و دو قرص نان می‌برد.

اتّفاقاً روزی نیامد، از حال او پرسیدم، گفتند: مریض است و در این مسجد خوابیده است؛ به آنجا رفتم، دیدم افتاده است، از حالش جویا شدم و خواستم برایش طبیب و دوا تهیّه کنم، گفت: احتیاجی نیست و من امشب از دنیا می‌روم؛ چون نصف شب سپری شود در دکّانت آمده، تو را اطّلاع می‌دهند، تو بیا و هر چه دستورت دهند عمل کن، و بقیّه آردها هم برای خودت باشد؛ خواستم شب در نزد او بمانم، اجازه نداد و گفت: برو، من نیز اطاعت نمودم. نیمی از شب رفته بود که درب دکّان زده شد و گفتند: محمّدعلی بیرون بیا، من از دکّان آمدم و به مسجد رفتم، دیدم آن سرباز جان سپرده و دو نفر در آنجا حاضر بودند، به من گفتند که حرکت دهم بدن او را به جانب رودخانه؛ اجابت کردم، آن دو نفر او را غسل داده کفن کردند و نماز بر او گزاردند و آوردند درب مسجد او را دفن کردند.

من به دکّان بازگشتم، چند شب بعد درب دکّان زده شد، کسی گفت: بیرون بیا، من بیرون آمدم، گفت: آقا تو را طلب نموده با من بیا، اطاعت کرده و رفتم؛ با آنکه اواخر ماه بود ولی صحرا مانند شب‌های مهتاب روشن بود و زمین‌ها سبز و خرّم، ولی ماه پیدا نبود، در فکر فرو رفته و تعجّب می‌کردم، ناگاه به صحرای لور (لور شهری بوده در شمال دزفول، مقدّسی در کتاب احسن التّقاسیم گوید: شهر لور در سرحدّ جبال است و بعضی آن را از اقلیم جبال می‌شمارند و آن‌را خوبی‌های بسیار است جز آنکه شکرش خوب نیست؛ اصطخری در المسالک و الممالک نوشته: از لور تا پل‌ اندامش دو فرسنگ است؛ پل‌ اندامش همان پل دزفول است.

حاج صالح خان مکری به سال ۱۲۲۰ که از طرف دولت وقت حکومت دزفول و شوشتر را داشته در آن حدود دهی به نام صالح‌ آباد بنیاد نهاد که چندی بعد در نتیجه شورش الوار خراب شد ولی اینک صالح آباد، ‌اندیمشک نام دارد و شهرکی است دارای بازار و گاراژ و بسیار آباد و معمور است و یکی از ایستگاه‌های مهمّ راه آهن و مرکز ناحیه لرستان است.) رسیدیم، از دور عدّه بزرگوارانی را دیدم به دور هم نشسته‌اند، و یک نفر مقابل آنان ایستاده ولی در بین ایشان یک نفر جلیل و از همه بالاتر بود، به نحوی که هول و هراس مرا ربود و استخوان‌هایم به صدا درآمدند. مردی که همراه من بود گفت: قدری جلوتر بیا، رفتم و بعد توقّف کردم، آن نفر ایستاده گفت: بیا بیم نداشته باش، قدری پیشتر رفتم؛ آنشخصی که در بین آن جمعیّت بود و از همه برتری داشت به یکی از آن عدّه فرمود: منصب سرباز را به او بده، به من گفت: به‌خاطر خدمتی که به شیعه ما نمودی می‌خواهیم منصب سرباز را به تو بدهیم.

عرض نمودم: من کاسب و بافنده هستم، مرا به سربازی و سرهنگی چه؟ می‌پنداشتم می‌خواهند مرا به جای سرباز نگهبان قرار دهند، تبسّمی فرمود و گفت: منصب او را می‌خواهیم به تو دهیم، باز حرف خود را تکرار کرده و گفتم: مرا چه به سربازی؟! در این هنگام یکی از آنان فرمود: این شخص عامّی است، بگو منصب سرباز را به تو می‌دهیم و نمی‌خواهیم سرباز شوی، و به تو دادیم منصب او را برو. من برگشتم و در بازگشت هوا را تاریک دیدم و از آن روشنی و سبزی و خرّمی هم در صحرا خبری نبود؛ از آن شب به بعد دستورات آقا، یعنی حضرت صاحب الزّمان (ارواحناله‌الفداء) به من می‌رسد و از جمله دستورات آن حضرت انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود. این حکایت را فاضل محترم حاج میراز محمّد احمدآبادی در کتاب الشّمس الطّالعه، صفحه ۲۷۶ نگاشته  و آن‌ را از حاج محمّدطاهر تاجر دزفولی که ساکن اصفهان است نقل کرده است.

برخی ملاقلی جولا را که از اهالی عرفان و به نوعی راهنمای سید علی شوشتری بوده است، همان محمد علی جولا می دانند اما محمّدحسین حکمت‌فر که از محقّقان به‌نام دزفول هستند، می فرمودند: به نظر من ملّا محمّدعلی جولای دزفولی و ملّا قلی جولا دو نفر هستند و انطباق این دو بر هم صحیح نیست، و من به برخی از کسانی‌که چنین نظری داده‌اند تذکّر داده‌ام. ملّا قلی جولا در سلک عرفان بوده است و ملّا محمدعلی جولا در این سلک نبوده و فقط بر حسب حکایتی که نقل شده است با حضرت حجّت (ع) مرتبط بوده و فرمانبر آن حضرت بوده است.

بنده با آقای شرف‌الدّین هم‌صحبت کردم، ایشان نیز گفتند: نام این جولا، ملّا قلی است و در وادی‌السّلام نجف مدفون است، ایشان به یکی از اهالی نجف وصیّت کرده بود که جنازه مرا از شوشتر به نجف منتقل کرده و در فلان مقبره وادی‌السّلام دفن کنید، و من سابقاً اسم آن مقبره را نیز می‌دانستم و فعلاً فراموش کرده‌ام.

آیت الله خامنه ای به مردم دزفول فرموده بودند: از این اقیانوس بیکران سرباز گمنام، ملا محمد علی جولای دزفولی استفاده نمایید.

 

عروج ملکوتی

ایشان در سال 1264 هجری قمری در دوران حکومت قاجار، در شهر دزفول از دنیا رفتند.

زندگینامه علی اکبر الهیان تنکابنی

به نام آفریننده عشق

 

علی اکبر الهیان رامسری تنکابنی (۱۳۸۰–۱۳۰۵ق) عالم و عارف اهل رامسر و فرزند محمد تقی الهیان تنکابنی (از شاگردان میرزای شیرازی) است.

 

ویژگی ها

على اکبر الهیان تنکابنى، حدود سال ۱۳۰۵ قمرى در قزوین متولد گردید. پدرش شیخ محمدتقى الهیان تنکابنى، دانشمندى عالیقدر و نویسنده اى فاضل بود. وى در سامرا چند سالى از محضر میرزاى بزرگ شیرازى و سید اسماعیل صدر مستفیض گردید و به درجه اجتهاد نایل آمد. شیخ محمدتقى در قزوین وجهه بسیار عالى کسب نمود و مرجع على الاطلاق آن سامان گردید. از وى کتاب‌هایى در فقه و اصول فقه برجای مانده است که عبارتند از: «حاشیه بر نجاةالعباد»، «فوائدالعسکریه»، «مصابیح»، حاشیه بر «عین الاصول» و تقریرات درس فقه و اصول میرزاى شیرازى. على اکبر الهیان، دایی مرحوم آیت الله شیخ مجتبى قزوینى خراسانی بوده است.

الهیان پس از بهره‌گیری از حوزه نجف اشرف و علمای آن سامان و درک مقام اجتهاد در حدود سال ۱۳۳۵ قمری به قزوین مراجعت نمود و در آنجا به تدریس و تربیت طلاب علوم دینی پرداخت. در همین زمان با حضور نزد سیدموسی زرآبادی (متوفی ۱۳۵۳ قمری) به تهذیب و تزکیه نفس مشغول گردید. او که یکی از بنیانگذاران و استوانه‌های «مکتب تفکیک» بود، در پرورش ایشان و مجتبی قزوینی تلاش فراوان نمود. مکتب تربیتی سید که مکتب توأمان علم و عمل بود بر معرفت و شناخت بر اساس علوم قرآنی خالص و عمل بر طبق موازین دقیق شرعی تأکید داشت. علی‌اکبر الهیان در سال ۱۳۴۵ قمری به رامسر مهاجرت و چندی در آنجا رحل اقامت انداخت. وی پس از مدتی درنگ در آن شهر به قزوین بازگشت و از آن پس همیشه در سفر بسر می‌برد. او علوم غربیه را نزد سید موسی زرآبادی فرا گرفت.

او سخنی دربارهٔ نواب صفوی (درگذشته ۱۳۳۴ش) گفت که استاد محمدرضا حکیمی چنین نقل می‌کند: «شیخ علی‌اکبر الهیان از علمای بزرگ بود، اهل علوم باطنی و مشاهدات و کرامات، با عمری در حدود ۷۰ سال و دارای پیکری نحیف و تحلیل رفته از عبادات و ریاضات یکبار از او شنیدم که می‌گفت: اگر من نواب را حضوراً دیده بودم، چه بسا جزو افراد و دسته او می‌شدم» و با این سخن اشاره می‌کرد به اهمیت فوق‌العاده دفاع مسلحانه از دین خدا در این روزگار»

شیخ على اکبر الهیان دروس مقدمات ادبیات عرب و فارسى را در قزوین نزد پدر دانشمندش آموخت و در محضر درس دیگر اساتید آن حوزه حضور یافت. وى در سال ۱۳۲۳ قمرى درست یک سال پس از رحلت پدر عازم تهران شد. او که مقدمات را در قزوین به خوبى به پایان برده بود، در تهران نزد اساتید آن شهر سطوح عالى را فراگرفت و سپس براى ادامه تحصیل به نجف اشرف عزیمت نمود.

در ابتداى ورودش به نجف مدت کوتاهى را از محضر پربار مرحوم آخوند خراسانى صاحب «کفایةالاصول» بهره جست. در همان زمان و پس از آن با حضور در حلقه درس آیت الله سید محمدکاظم طباطبایى یزدى و دیگر بزرگان آن عصر، شایستگى علمى اش را به ثبوت رسانید و به درجه اجتهاد نایل گردید. شیخ على اکبر همچنین در قزوین با حضور در خدمت عالم ربانى آیت الله سید موسى زرآبادى (متوفى سال ۱۳۵۳ قمرى) به تهذیب و تزکیه نفس مشغول گردید. استاد زرآبادی که یکى از بنیانگذاران و استوانه هاى «مکتب تفکیک» بود، در پرورش ایشان و شیخ مجتبى قزوینى تلاش فراوان نمود.

علامه حاج شیخ عبدالحسین لاهیجى نقل مى کند: از مرحوم الهیان شنیدم که فرمود: تمام هوى و هوس‌ها را از خود دور کردم و هیچ آمالى در من وجود ندارد. وقت شناس بود و گوهرشناس، قدر گوهر جان را دانست و به بهاى گزاف فروخت. زنگار آینه جانش او را نفریفت.

زندگى خصوصى او سرشار از عشق و بینوایى بود. این بینوایى تحمیلى نبود، خودخواسته بود، هر چه داشت در انبان مى کرد و به نیازمندان مى داد. لباس هاى کهنه اش تمیز بود، وصله اش را خود مى زد، حتى براى عروسى فرزندش، از آن همه دارایى که در اختیار داشت و خود را امانت دارش مى شمرد، چیزى برنداشت. مى گفت: بانکدار پول زیادى در میان دست و بالش است ولى پول و مال مردم، همیشه مى شمارد اما پول دیگران را.

به شیوه اندیشمندان و فرهیختگان کم مى خفت، خوابى کوتاه و عمیق… همیشه در حالت سفر بود، گاه به مشهد مقدس مشرف مى گشت و بر خواهرزاده خود مرحوم شیخ مجتبى قزوینى وارد مى شد و گاه در حجره اى در مدرسه نواب اقامت مى گزید و به زیارت و عبادت مشغول مى شد و همواره در شهرهاى قزوین، رامسر، رشت، طالقان، تهران، آستانه و مشهد در تردد بود.

در مسافرت هایش بردبار و ملایم بود. کم حرف مى زد و حتى کمتر از آن موعظه مى کرد، و با این حال هیچ فضیلت را دور از دسترس مردم قرار نمى داد. گفتارش شیرین و سخن و کلامش دلچسب بود، در کلبه دهقانان و گالشان در طالقان و جواهر ده چنان بود که در خانه اعیان. مى توانست عالى ترین مضامین عرفانى و قرآنى را با ساده ترین اصطلاحات عوامانه بیان کند، چون به همه زبان‌ها حرف مى زد و در همه جان‌ها نفوذ مى کرد. در هیچ چیز عجله نمى کرد جز در کار خیر.

در طول دوران زندگى هرگز دلبستگى به دنیا پیدا نکرد و هیچگاه خانه اى تهیه ننمود. با زندگى بسیار ساده و بى آلایش عمر را سپرى مى ساخت. با وجودى که هزاران تومان وجوهات به او داده مى شد با این حال هرگز در آن وجوه تصرف نمى نمود و در دوران زعامت آیت الله بروجردى هم وجوهات را به ایشان مى داد… در بیشتر اوقات روزه مى گرفت، و هرگاه روزه نداشت ناهارش شباهت زیادى به چاشت داشت. استاد محمدرضا حکیمى در مورد ایشان مى گوید: «شیخ على اکبر الهیان از علماى بزرگ بود، اهل علوم باطنى و مشاهدات و کرامات، با عمرى در حدود ۷۰ سال و داراى پیکرى نحیف و تحلیل رفته از عبادات و ریاضات.

مرحوم الهیان از افراد بزرگ عصر و داراى روحى بسیار قوى بوده و دهها کرامت از ایشان نقل شده است که حکایت سخن گفتن گوشت گوسفند در سر سفره که به علت این که بر اثر خفگى مرده بود و صاحب خانه از آن اطلاع نداشت در حالى که نوکر از بیم ارباب واقعه را کتمان کرده تا توبیخ نگردد و مانند این ها هنوز در مناطق شمالى به ویژه در لاهیجان و رامسر نُقل مجالس است.

علامه حاج شیخ عبدالحسین لاهیجى نقل می کند: حدود سال ۱۳۷۰ قمرى مرحوم الهیان یک شب تابستان با عده اى از ارادتمندان آن جناب در منزل ما بودند. آن شب در اتاق کَک زیاد بود به حدى که همه را ناراحت مى کرد. یکى از دوستان ککى را با دست کشت. مرحوم الهیان متغیر شد و فرمود: چرا این حیوان را مى کشید؟ بگویید برود. لحظاتى نگذشت که تمام ککها از اتاق خارج شدند، و مدت ها در آن اتاق کک مشاهده نگردید.

وقتى گروهى کولى آوازخوان و موسیقى دان با تار و چنگ، طبل و کرنا، با او در یک ماشینى به قصد رشت نشستند و به هدف آزردنش به نواختن غنایى پرداختند، به ملایمت و ملاطفت ابزار نواختن آن ها را گرفته و دستى بر آن ها کشیده، و به آن ها بازگردانید، کولیان خواستند چیزى بنوازند از هیچیک آوازى و نوازى برون نیامد که نیامد.

سید علی اکبر حاج سید جوادی معروف به عموجان، نقل می کرد: در ایام دهه اول محرم که طبق معمول سنواتی در حسینیه دیوان خانه مجلس عزاداری حضرت اباعبدالله امام حسین(ع) را صبح ها برقرار می داشتیم، روز عاشورا که معمولا شلوغ ترین روز مراسم است، در کنار درب ورودی ایستاده بودم و به عزاداران خوشامد می گفتم. ناگهان دیدم مرحوم الهیان در هیبتی روستایی و با کلاه نمدی بر سر وارد شد. من از آمدن ایشان متعجب شدم؛ زیرا می دانستم که وی در روستای حسن جون طالقان است و امروز هم وسیله رفت و آمد به آن جا فراهم نیست ولی آن روز سکوت کردم و مدت ها بعد پرسیدم: آقا! شما در روز عاشورا و با آن لباس دهاتی چگونه در حسینیه حاضر شدید؟ ایشان پاسخ داد: جان! شما با این مطالب کاری نداشته باشید!
آقای خلج می گوید: یک بار در عالم رویا دعای به من الهام شده بود که اگر یک بار بر سر هر مریضی بخوانند بهبود می یابد و من هم این را یاد گرفتم و اولین بار هم آن را بر مادرم که مریض شده بود خواندم که بهبود یافت و بر چند نفر دیگر هم خواندم که بهبود یافتند. روزی خدمت آیت الله الهیان رسیدم که وی بدون مقدمه فرمود: جان! آن دعا که در خواب الهام شد که برای بهبودی مریض خوب است برای امتحان دادند و نباید از آن استفاده کرد حتی اگر برای مادرتان باشد. ایشان این مطلب را گفت در حالی که من اصلا با کسی در این باره سخن نگفته بودم.

سید جلیل زرآبادی می گوید: وقتی آیت الله الهیان بیمار بودند، هر روز خانمی که پرستار بیمارستان بود به منزل ما می آمد و به آیت الله الهیان آمپول تزریق می کرد و بر اثر مرور این رفت و آمد من نسبت به آن خانم علاقه ای پیدا کرده بودم. یک روز جمعه خبر آوردند که منزل آن خانم آتش گرفته و در اثر این حادثه خودش هم صدمه دیده است. من از این واقعه خیلی ناراحت بودم و گویا کوه غمی بر دوشم قرار گرفته است و مرتب در فکر او بودم.

در این موقع که آقای الهیان سکته کرده بود و قدرت تحرک هم نداشت ناگهان یکباره ازجا برخاست و دو زانو نشست و فرمود: آقا جلیل! اگر مقدر باشد که آن خانم خوب شود می شود؛ و اگر مقدر باشد که بمیرد می میرد و دستش را بلند کرد و پایین آورد و فرمود: این که غصه ندارد!همین که ایشان این جمله را گفت گویا این علاقه من به این خانم به یکباره قطع شد و دیگر هیچ احساس تعلقی به او نداشتم.
سید جلیل زرآبادی نقل می کردند: زمانی همراه حضرت آقای الهیان به مجلس روضه ای رفتیم و خطیبی بر فراز منبر مشغول صحبت بود وداشت مقدمه چینی می کرد تا به نتیجه مطلوبش برسد. من دیدم ناگهان این منبری در حرف هایش دچار لکنت و اختلال شد و نتوانست حرفهایش را جمع بندی کند فلذا به هر صورتی که بود منبر را تمام کرد و پایین آمد. من عرض کردم: آقا دایی! چرا این منبری در صحبت هایش دچار لکنت شد؟ ایشان فرمودند: حرف هایش درست نبود و می خواست نتیجه ای ناحق بگیرد لذا نگذاشتم در این کارش موفق شود.
استاد مهدی توکل از کسانی که با حضرت آیت الله محشور بوده نقل می کند یک بار خدمت آیت الله الهیان بودیم که پسرش حسن آقا آمد و گفت: می خواهم طلبه شوم. حسن آقای الهیان در تهران کارگاه جوراب بافی داشت. آقای الهیان فرمود: شغل شما خوب است؛ چرا می خواهی بروی طلبه شوی؟ حسن آقا عرض کرد: می خواهم با طلبگی به بهشت بروم. پدر فرمود: مگر بهشت رفتن منوط به طلبگی است و این همه مردم که به بهشت می روند، طلبه شده اند؟ اما پسر همچنان اصرار می کرد و آقای الهیان نمی پذیرفت.
وقتی حسن الهیان رفت ما پرسیدیم: آقا! طلبگی خیلی خوب است؛ چرا نهی می کنید؟ فرمودند: ایشان جوراب بافی را رها می کند و به قم می رود و معمم می شود و بعد از دو سال دوباره رها می کند و به شغل جوراب بافی بر می گردد. خب! این چه کاری است؟ اتفاقا همین طور هم شد و حسن آقا به قم رفت و طلبه شد و معمم گردید و بعد از دو سال هم دوباره مکلا شد و بر سر شغل اولیه اش باز گشت.

نقل است: روزی باران می بارید. شیخ علی اکبر در حال وضو گرفتن بود. موقع مسح، متوجه شد که باران مانع می شود. شیخ اشاره ای به آسمان کرد. برای لحظه ای باران بند آمد. او که مسح کشید، باران دوباره شروع به باریدن کرد.

 

شاگردان

  • آیت الله شیخ مجتبی قزوینی
  • آیت الله سید فاضل هاشمی نجفی
  • میرزا رحیم تنکابنی
  • سید محمد مدنی
  • سید محمد موسوی خوئینی‌ها
  • سید محمد میرجعفر میاندهی
  • سید جلیل زرآبادی
  • محمدرضا حکیمی

 

عروج ملکوتی

على‌اکبر الهیان تنکابنی سرانجام در روز سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۳۹ خورشیدى (سال ۱۳۸۰ قمرى) در تهران بدرود حیات گفت. پیکر مطهر ایشان به قم حمل شد و مرحوم آیت الله بروجردى بر ایشان نماز گذارد و در قبرستان «وادى السلام خاکفرج» به خاک سپرده شد. ظاهرا جسد ایشان پس از پنجاه سال آشکار می شود در حالیکه همچنان سالم مانده بود.