نوشته‌ها

زندگینامه حسن کرباسی یزدی

به نام آفریننده عشق

 

حسن كرباسی فرزند غلام حسين، متولد 1307 ه.ق، در «محله مالمير» از علمای بزرگ و صاحب‌ کرامت یزد بود.

 

ویژگی ها 

محسن کرباسی در یکی از محلات قديمی خارج حصار «يزد» ديده به جهان گشود. حسن در خانواده اي كه چهار برادر و سه خواهر بودند، فرزند ارشد بود. از همان كودكي، آثار نبوغ ذاتي و تمايز در بين ساير برادران و خواهران از او ديده مي شد. توجه خاص به انجام دقيق فرايض ديني، احترام در حد نهايت به والدين، همدل و غمخوار بودن براي برادران و خواهران، از خصوصيات وي در همان كودكي بود.

با توجه به كهولت سن پدر و اين كه ديگر نمي توانست امور معيشتي خانواده بزرگ خود را اداره كند، حسن مجبور شد تحصيلات را رها كند و به داد و ستد در بازار بپردازد؛ و نهايتاً نتواند چون ساير طلاب پس از مدتي عازم حوزه هاي علميه شهر هاي بزرگ «ايران» و متعاقباً «حوزه مقدسه نجف اشرف» بشود. بنابراين در حجره كوچكي در «سراي خان» قديم يزد واقع در «بازار زرگري»، شغل پدر، يعني حق العمل كاري را با كمك سه برادر خود ادامه داد و طبق اسناد موجود، با دور ترين شهر هاي ايران و دهات و قصبات يزد در تماس تجاري بود.

ديري نگذشت كه مراتب صداقت و امانت داري آ شيخ حسن كرباسي، بين تجار و بازاريان اين مرز و بوم مثال زدني شد و تجار شهر هاي ايران با كمال آرامش و اطمينان خاطر، كالا هاي خود را به «تجارت خانه آ شيخ حسن كرباسي» مي سپردند و مطمين بودند ديناري از حق آنان ضايع نمي شود. هنوز كه قريب پنجاه سال از ارتحال آن مرد خدا مي گذرد، نام آ شيخ حسن كرباسي در يزد و بين بازاريان، يادآور صداقت، مردم دوستي و راستي و درستي در عمل است. ايشان در كوي مالمير، امام جماعت و زعيم محل بودند و از نقاط دور شهر، مردم با عشق و علاقه در نماز ايشان حاضر مي شدند.

راجع به ارادت ايشان به حضرت ابا عبد الله الحسين -عليه السلام، يكي از اخوي هاي ايشان نقل مي كند: در هنگام ممنوعيت عزاداري و روضه خواني در زمان «پهلوي اول»، يک بار به اخوي گفتم: با توجه به ممنوعيت عزاداري و اينكه دل هاي مشتاقان حضرت سيد الشهدا، سخت به روضه خواني تمايل دارد، اگر صلاح مي دانيد فردا صبح بعد از اداي نماز، مختصر ذكر مصيبتي بفرماييد. ايشان قبول نمودند و فردا صبح پس از اتمام نماز، رو به مومنين به ديوار محراب تكيه دادند و فرمودند: نقل شده است روز عاشورا، حضرت امام حسين علیه السلام و بعد آن چنان منقلب شدند و گريه نمودند كه از حال رفتند و از ادامه صحبت بازماندند. مدتي گذشت و ايشان توانستند از جاي خود برخيزند. من به ايشان عرض كردم: اخوي! ذكر مصيبت بس است! به منزل برويم.

از نظر معيشت و زندگي، ايشان بسيار ساده زيست و ساده پوش بودند و با قناعت هر چه تمام تر زندگي مي كردند. همه زندگي ايشان در يك اطاق كاهگلي خلاصه مي شد كه در گوشه اي از آن مسند ايشان روي پلاسي مندرس، گسترده بود. يك گوشه اطاق هم چرخ نخريسي عيال ايشان روي تخته پوستي بود؛ و ديگر هيچ مفرشي در اين اطاق، گسترده نبود! لباس روحانيت ايشان، قبا و عباي ساده و ارزان قيمت بود و عمامه كوچك و سفيد و تميزي بر سر مي گذاشتند. نقل شده واعظي از تهران به يزد آمده بود. روزي در بازار با ايشان مواجه مي شود. وقتي جناب آ شيخ حسن را به اين واعظ معرفي مي كنند، خطاب به ايشان مي گويد: “اين آ شيخ حسن كرباسي و آ شيخ حسن كرباسي كه مي گويند، شما هستيد!؟ پس چرا اين قدر عمامه شما كوچك است؟” آ شيخ حسن با لبخندي دست به عمامه خود برده و پاسخ داده بودند: “براي اين كه لايي ندارد!”

یکی از کسبه بازار خان یزد نقل کرده است: روزی به همراه آقای کرباسی در بازار خان در حرکت بودیم که ناگهان متوجه شدم ایشان حالشان منقلب شده و چشمانشان را مالیدند مثل اینکه چیزی غیر عادی دیده باشند. من موضوع را پرسيدم و ایشان فرمود: به شرطی که تا زنده ام برای کسی تعریف نکنید. من قول دادم موضوع را جایی مطرح نکنم. ایشان فرمودند: ناگهان متوجه شدم افرادی که در بازار هستند به صورت سگ و خوک ظاهر شدند!

آقای کرباسی می گوید: یک روز یک درویش نگاهی به شیئی که در گوشه اتاق بود انداخت و آن را با نگاه خود به سقف چسباند. آنگاه به من فرمود: اگر ذکری را که به تو می‌ گویم انجام دهی، تو نیز می توانی این کار را بکنی! من که دانستم برای انجام این کار مجبورم نماز صبحم را قضا کنم، پیشنهادش را قبول نکردم و به او گفتم: حال دوباره شئ را به سر جایش برگردان! او هرچه سعی کرد نتوانست شئ را برگرداند. من نیز به او گفتم: من اگر بخواهم می‌ توانم این کارها را انجام دهم بدون اینکه لازم باشد نماز صبحم قضا شود.

همسر آقای کرباسی نفل کرده اند: بعضی وقت ‌ها نیمه شب کسی درِ خانه ما را می‌زد و شیخ بیرون می رفتند و دم در با آن شخص صحبتی می‌کردند و بر می گشتند اما در مورد اینکه آن شخص کیست و چه صحبتی می‌ کند اصلا حرفی نمی‌ زدند. حتی وقتی سوال می‌ کردم، می‌ گفتند: او با من کار داشت! تا اینکه شب تصمیم گرفتم بعد از اینکه از اتاق بیرون رفتند، با پای برهنه بدون اینکه متوجه شوند پشت سرشان بروم تا طرف را ببينم یا صحبت‌ هایی که می‌شد را بشنوم. آن شب خیلی آهسته و با تأمل خودم را نزدیک در رساندم، اما در ضمن گفتگو نه آن طرف را دیدم و نه از صحبتشان چیزی فهمیدم! به محض اینکه متوجه شدم آنها می‌خواهند در را ببندند، من به سرعت به بستر رفتم و خودم را به خواب زدم اما ایشان فرمودند: والده احمد! قرار نبود کسی که نیمه شب در می‌ زند و با من کار دارد شما دخالت نکنید؟!

یکی از کسبه یزدی نقل کرده است: یکبار یکی از بازاریان از آقای کرباسی حلالیت طلبید و خداحافظی کرد تا به حج مشرف شود. ٍ پس از انجام فریضه حج معمولا کسانی که طرف با آنها خداحافظی کرده، بر خود لازم می‌دانند به دیدار او بروند. آقای کرباسی هم در محله خودشان مالمیر و محلات اطراف برای چند دقیقه و در آستانه منزل دیداری می‌کردند و از همانجا برمی‌گشتند. این دید و بازدید در یزد معمولا چند روزی به طول می‌انجامد و بعد هر کی به سراغ کسب و کار خود می‌رود اما اين حاج آقا تا دو هفته به بازار نیامد تا یک دوستی به خانه‌اش رفت و علت را پرسید. وی اظهار داشت: من موقع عزیمت حج به دیدار آقای کرباسی رفتم. اما ایشان تا به امروز به خانه من نیامده‌اند! من هم عهد کرده‌ام تا ایشان به دیدار من نیایند، به بازار نیایم. یک نفر از جناب شیخ خواست اگر ممکن است به دیدار او بروند. آقای کرباسی فرمودند: حال که چنین است؛ من حاضرم به خانه‌اش بروم، اما به شرط تنها ملاقات و دیدنی او برای ناهار یا شام در تدارک نباشد که من اهل پذیرایی و ماندن نیستم.

بنابراین آن دوست مشترک به اتفاق جناب شیخ به خانه آن حاج آقا رفتند. پس از دیدار و گفتگو با همه تذکری که به وی داده شده بود، ناگهان سفره‌ای گسترده شد و سپس چند نوع غذا در آن قرار گرفت. اما اين امر که خلاف قول و قرار با آقای کرباسی بود، موجب رنجش ایشان شد. آن مرد خدا که در محذور قرار گرفته بود، دستی به بشقاب پر از پلو برد و با دست، کمی از آن را با انگشت جمع کرده سپس با اشاره به آن دوست مشترک که در کنارش بود فرمود: نگاه‌ کن! آیا با این وضعیت من از این لقمه بخورم؟! من با شما شرط نکردم تنها دیدار باشد و بس؟ من غذا نمی‌خورم!! آن دوست می‌ گوید: وقتی به دست ایشان نگاه کردم که مقداری پلو را جمع کرده بودند با حیرت دیدم از لای انگشتان ایشان چرک و خون جاری است‌!

تنها دختر آقای کرباسی گفتند: در روزهای آخر عمر پدرم حدود دو هفته‌ای بستری بودند و من بیشتر از گذشته به ایشان سر می‌زدم. گاهی هم به بقعه سید فتح‌الدین رضا می‌رفتم و توسلی داشتم. یک روز دیدم صفه‌ای که رو به قبله و پشت مرقد بودط هم سطح کف بقعه شده و یک زیلوی نو هم در آن گسترده‌اند و نسبت به گذشته سر و سامانی گرفته است. وقتی به خانه برگشتم، پدرم که روزها بود به علت بیماری از خانه بیرون نرفته بودند، گفتند: این صفه سید فتح هم که خیلی خوب شده، چون هم سطح آن را پایین آورده‌اند و هم زیلو در آن گسترده‌اند! من با تعجب گفتم: آقا شما که مدتی است از خانه بیرون نرفته‌اید از کجا می‌ فرمایید؟! آقا گفتند: چرا من دیدم بعد هم سکوت کردند و دیگر حرفی نزدند. توضیح اينکه این همان صفّه است که چند روز بعد، مدفن ایشان شد.

یکی از اهالی محله مالمیر نقل کرد: در دوره نوجوانی به اتفاق چند نفر از همسالان محل بازی می‌ کردیم که ناگهان مار بزرگی نظر ما را به خود جلب کرد. پس همگی دور این خزنده جمع شده بودیم، آن هم بدون اینکه متوجه خطر احتمالی اين گزنده خطرناک باشیم. در این اثنا آقای کرباسی از منزل به طرف بازار می‌رفتند که با دیدن ما نوجوانان جلو آمدند و وقتی آن مار را دیدند، از ما خواستند از اطراف آن پراکنده شویم اما ما خیلی توجه نکردیم و همچنان به تماشا ایستاده بودیم. ایشان وقتی متوجه شدند ما قصد نداریم از دور این مار متفرق شویم وردی خواندند و به طرف آن حیوان فوت کردند و از ما جدا شدند. هنوز چند لحظه از رفتن ایشان نگذشته بود که ما متوجه شدیم این مار هیچ تحرکی ندارد و هرچه به طرف او چیزی پرتاب کردیم، حرکتی از خود نشان نداد.

روزی در سفر عراق، جناب شیخ به مردی عراقی می‌ رسند و نگاهی به او می‌ اندازند و می‌ پرسند: شما از نسل شمر، از اشقیای کربلا نیستید؟! او هم جواب می‌ دهد: صحیح می‌ فرمایید. من از فلان قبیله و از فرزندان فلان شخص هستم و خودش اقرار می‌ کند که اجدادش از قاتلان اباعبدالله است.

یکی از همسایگان آقای کرباسی که مشی و مرامش خدا پسندانه نبود و ایشان آزار و اذیت زیادی از او دیده بودند و عموماً با رفتار و اخلاق خوب با وی برخورد می‌کردند، یک بار بیمار شد و چون معالجات پزشکان به نتیجه‌ای مطلوب نرسید، نگران شد‌‌. روزی با گریه و زاری در خانه این همسايه پارسا و پرهیزکار خود آمد و با تضرع و التماس از ایشان خواست درباره‌اش دعا کنند. جناب شیخ که قلبی رئوف و مهربان داشت. با همه آزارهایی که از او دیده بوده به وی دلداری داد و قول داد برای شفایش دعا کند. طولی نکشید که این همسایه باز هم با گریه اما این بار از روی شوق و با جسم سالم برای عرض تشکر در خانه جناب شیخ آمد و از ایشان تشکر کرد.

پسر آقای کرباسی می گوید که یک روز از پدر در مورد طی الارض پرسیدم: آیا برای شما هم طی الارض اتقاق می افتد؟ ايشان فرمود: گاهی اتفاق افتاده (یا گاهی اتفاق می افتد!)

 

عروج ملکوتی

بعد از چند روز بيماري در روز جمعه 23 دي الحجه 1385 هجري قمري مطابق با 26 فروردين 1345 هجري شمسي، جان به جان آفرين تسليم نمود و در كنار مقبره «سيد فتح الدين رضا» واقع در محله مالمير یزد به خاک سپرده شد.

زندگینامه اسدالله بافقی

به نام آفریننده عشق

 

اسدالله قائمی معروف به اسدالله بافقی در سال ۱۲۹۴ هجری قمری در شهرستان بافق یزد به دنیا آمد.

 

ویژگی ها 

آقای بافقی می گوید: بعد از چهل روز تلاش و مناجات در مسجد صاحب الزمان، یک روز صدایی در درون غرفه‌های بالای مسجد می آید و کسی مرا صدا می‌ زند: حاج اسدالله حاج اسدالله! نگاهم به اطراف بود. دوباره شنیدم: حاج اسدالله اینجا! نگاه کردم، دیدم چهره‌ای نازنین، نورانی و دوست داشتنی؛ آقایی که مانند خورشید می‌ درخشید با لبخندی کوتاه بر لب فرمود: ناامید نشو، گلایه مکن که هر سه حاجتت را برآوردیم. شک ندارم که ایشان امام زمان عجل الله فرجه بودند.

 

آقای بافقی می گوید: مدت ها بود که به حضرت زهرا سلام الله علیها توسل می کردم و حاجات خود را از ایشان میخواستم. یک روز درِ خانه به صدا درآمد. بیرون رفتم، دیدم بانویی در چادر مشکی وکاملا پوشیده به گونه ای که در بافق چنین لباس و پوششی معمول نبود؛ خطاب به من گفت: «اين بسته را بی‌بی به شما داده است.» بسته را تحویل داد و بی‌ درنگ رفت. من دچار غفلت شدم و نتوانستم بپرسیم که بی‌بی کیست؟ بسته را که گشودم؛ دیدم انگشتری زیبا در میان بسته است. ناگاه به خود آمدم که اين زن با اين لباس و پوشش که نه در بافق بلکه در یزد هم معمول نبود از کجا به منزل ما آمده؟ و بی‌بی کیست که او فرستاده ایشان باشد؟ پشت سر او با شتاب آمدم اما هرچه جستجو کردم اثری از او نیافتم و مردم کوچه و خیابان و همسایه‌ ها نیز گفتند: «چنین زنی با نشانه‌هایی که شما می‌دهید، ندیده‌ایم…» دریافتم که اين عنایت، اعطا و مدال افتخاری از جانب حضرت فاطمه سلام الله علیها است.

حاج حسین طالبی غسال نقل می‌ کرد: یادم نمی‌ رود که روزی حکومت و جمعی از همراهانش به روضه آمدند. نوکر حکومت آهسته مرا صدا زد و گفت بگو آقای حکومت چایی نبات می خواهد، من بلافاصله مطلب را به متصدی مجلس گفتم که دیدم رنگ ایشان تغییر کرد و گفت: به خدا قسم حتی یک مثقال نبات در خانه ما وجود ندارد، چه کنم؟ آنگاه به من گفت: برو و از هر جایی که توانستی نبات تهیه کن تا از شرّ این حکومت در امان باشیم. از محل روضه بیرون رفتم و ملا اسدالله را دیدم که به من گفت: عمو حسین کجا می‌روی؟ بیا اینجا. آنگاه دست در جیبشان کرده و مقداری نبات به من دادند و گفتند: نبات آوردم که شما از شرّ این ظالم ها در امان باشید.

از یکی از آشنایان آقای بافقی نقل است: یک روز با جمعی از دوستان بیرون رفته بودیم. حاج علی اکبر برخورداری و آقای حاج عبدالله چای و میوه‌ای آماده نموده و یکی دو نفر هم مشغول تهیه ناهار شدند. روز بسیار خوبی بود. پس از صرف چای و میوه و بهره‌مند شدن از صحبت‌ های حاج ملا اسدالله تازه سفره ناهار را انداخته بودیم. خواستیم غذا را بکشیم که یک دفعه در فصلی که انتظار باران نمی‌رفت هوا ابری گشت و باران شروع شد. دیدم مرحوم حاجی بلند شدند و عبا را گذاشتند و گفتند شما ناهار را بخورید و فعلا منتظر من نباشید. ما که راز این کار را نمی‌ دانستيم ناهار را خوردیم و ظرف ها را شستیم و کنار گذاشتيم. ساعتی گذشت؛ فکر نمی‌ کردیم حاجی برگردد که متوجه شدیم حاجی به درب باغ رسید! برگشته اند. ما که از ایشات غافل شده بودیم، غذایی برای ایشان نگذاشته بودیم. در همین حال به ظرف خالی که در کنار بود، اشاره ای کردند و گفتند: لابد این غذا را هم برای من گذاشتید! ما متوجه شدیم که غذای ایشان از ظرف خالی، غذا خورند؛ ظاهرا غذای ایشان از غیب رسیده بود.

نقل است: یک روز شخصی نزد حاج اسدالله بافقی آمد و گفت: حاج شیخ! مریضی دارم که دوای درد او انار است و در این فصل اصلا انار پیدا نمی شود؛ اگر ممکن است شما به من کمک کنید. در این حال شیخ اسدالله فورا دست در جیب خود کرده و اناری درآورد و به آن مرد داد. آنگاه دیگران گفتند: ما هم انار می‌ خواهیم. حاج شیخ چندین انار دیگر درآورد و به دیگران داد با اینکه پیدا کردن یک انار در آن فصل، کار دشواری بود.

عبدالحسین فتاحی که سالها همراه آقای بافقی بوده نقل می کند: یک روز دیدم حاج شیخ به هر نیازمندی که درخواست پول می کند، مقداری پول از جیب خود می دهد. به همین دلیل تردید کردم که مگر جیب قبای یک انسان چقدر می‌ تواند جا داشته باشد که تمام نمی‌ شود. خلاصه تا شب وقتی که می‌خواستند وارد منزل شوند، گفتم: حاج آقا! جیب شما خواجه خضر است که خالی نمی‌ شود؟ دیدم چشمانشان پر از اشک شد و گفتند: نگاه کن به خدا هیج فرقی نکرده و فرمودند: نه خواجه خضر نیست. نظر امام زمان (عج) است، امام زمانی است!

یک روز یکی از نزدیکان حاج آقا به ایشان گفت: پس فردا منزل آقا سید غضنفر روضه‌ خوانی شروع می‌ شود. ایشان گفت: پس مقداری قند برای ایشان ببر و به آنان بگو که هر وقت قندهای شما از یزد رسید قند ما را پس بدهید. گفتم: ایشان قند و نبات می‌ دهند. خودشان مغازه عطاری و بقالی دارند! گفتند: بله می دانم اما قند ایشان بین یزد و بافق است و به روضه نمی رسد! گفتم: هنوز دو روز دیگر به روضه مانده است. آقای باقی فرمود: لا اله الا الله! قندها به بافق نمی رسد! فردای آن روز خبر رسید که رودخانه شور که از کرمان می‌ آید به شدت طغیان کرده و سیل راه افتاده است. در نتیجه قندها نیز به روضه نرسید.

حسن نقیب الذاکرین که قریب بیست و چهار سال در خدمت مرحوم حاج ملااسدالله بود نقل می‌ کرد: یک روز که خدمت ایشان رسیدم، عرض کردم: قصد دارم چند روزی برای روضه‌خوانی در معیت پدرم به روستاها بروم. ایشان فرمودند: می‌خواهی بروی، برو؛ ولی سی و سه من و یک چارک چیزی بیشتر عایدت نمی‌ شود! من رفتم و پس از چند روز برگشتم. خدا را گواه می‌گیرم کل هدایا و اجناسی که مردم به من داده بودند دقیقا همان مقداری بود که مرحوم حاج شیخ گفته بود.

غلامعلی سلطانی نقل می‌ کرد: آقایی با چند نفر از دوستان برای تفریح و خوردن توت به طرف باغ‌ های هنییه می‌رفتند که با شیخ اسدالله روبرو می شوند. آن آقا نقل می‌ کند: به بچه‌ ها گفتم: حاجی دارند می‌آیند از ایشان چه بگیریم؟ یکی گفت: فکر نمی کنم ایشان غیر از خرما، بادام، گردو و امثال آن چیز دیگری داشته باشد. ولی من گفتم: امروز ایشان را امتحان می‌ کنيم. من چیزی تقاضا می‌کنم که در بافق هم نباشد! کم کم به ما رسیدند. همه سلام کردیم. پس از جواب سلام، دست در جیب کردند و هر یک را هدیه‌ای شامل خرما، نقل و شیرینی دادند و نگاهی به من کردند و فرمودند: بیا این هم برای شما، یک گل سرخ قشنگ خوشبو!

علی اکبر باقریان نقل می کند: یک روز با ابوالحسن مسگر نشسته بودیم که متوجه شدیم شیخ اسدالله بافقی دارند می آیند.  ما گفتیم: ما  هم عبای شما را به صورت پرده می‌ گیریم که خیالتان راحت باشد. یکی از ما عبایشان را به صورت پرده گرفت و ایشان داخل آب رفتند با هم‌ گفتيم امروز ببینیم حاجی با خودشان چه دارند. دست در جیب قباشان کردیم و هرچه بود خالی کردیم شامل کشمش، نقل، پسته و چند دانه شکلات بود. حاجی لباسشان را پوشیدند و ما عبا را زمین گذاشتیم ولی همین طور ایشان مشغول دعا و ذکر بودند. برای پوشیدن لباس دعا می‌ خواند؛ هنگام بستن عمامه دعا می‌خواند‌ و… . بعد جلو آمدند و فرمودند: دست هایتان را بگیرید و دست در جیبشان بردند و از همان جیب‌های خالی مُشت مُشت کشمش و نقل درآوردند و گفتند: آنها را که برداشتید سهم خودتان بود، اینها را نیز بگیرید!

یک روز یکی از رؤسای ژاندارمری نزد شیخ اسدالله بافقی می آید و از ایشان طلب استخاره می کند. ایشان گفتند: استخاره نمی خواهد اینقدر همسر سیده ات را اذیت نکن! هر چه بر سر تو می‌آید به خاطر نارضایتی این سیده ضعیفه است. آن مرد نیز شروع به گریه کردن کرد و از مریدان شیخ اسدالله شد.

از شخصی نقل است: زمانی که تازه وسیله موسیقی به نام جعبه آواز آمده بود، پدرم زیاد از آن استفاده می کرد و صدایش را بلند می نمود‌. شیخ اسدالله این وسیله را حرام می دانست و به مردم و همچنین پدرم تذکر می داد. یک روز که پدرم صدای این وسیله را بسیار زیاد کرده بود و اصلا مراعات حال دیگران را نمی کرد، شیخ اسدالله به ایشان فرمود: فلانی! اینقدر صدای این را بلند نکن، صدایت بلند می‌ شود! از همان روز پدرم گرفتار بیماری شد که از شدت آن فریاد می کشید. آنگاه نزد شیخ اسدالله آمد و از ایشان طلب حلالیت و دعا کرد. شیخ اسدالله نیز برای پدرم دعا کرد و فردای آن روز پدرم بهبود یافت و از مریدان ایشان گشت.

سید صدرالدین صدر می گفت: حاج ملا اسدالله بافقی از جهاتی و در ابعادی از برادرش شیخ محمد تقی جلوتر بود.

 

عروج ملکوتی

اسدالله بافقى در حدود سال 1375 قمرى در بافق وفات نموده و در همانجا مدفون گردید.

زندگینامه سید عبدالحسین لاری

تبه نام آفریننده

 

سید عبدالحسین لاری از فقهاء و علمای شیعه در قرن سیزدهم و چهاردهم هجری قمری و از علمای مجاهد جنوب ایران و طرفدار مشروطه مشروعه بود.

 

ویژگی ها 

سید عبدالحسین لاری فرزند سیّد عبدالله، شب ولادت امام محمدباقر علیه السلام، در شب جمعه سوم ماه صفر ۱۲۶۴ق/ ۱۸ اسفند ۱۲۶۶ش متولد شد. سیّد عبدالحسین دوران کودکی را طی کرده و با راهنمایی پدر گام در راه تحصیل دانش نهاده و به علوم دینی رو آورد. دوره مقدمات و سطح را با فراگیری قرآن و سنت، علم اخلاق و کلام و تفسیر به همراه فقه و اصول در حوزه نجف فرا گرفت. بعد از اتمام دوره مقدماتی و سطح، سیّد در درس‌های خارج فقه و اصول حوزه نجف حاضر شد و از شاگردان آیت الله سید محمدحسن شیرازی قرار گرفت. او به خاطر هوش سرشار مورد توجه استادش بود و با تلاش بی‌وقفه توانست در ۲۲ سالگی به درجه‌ اجتهاد نائل شود.

در ایامی که انگلیس به یاری حکومت قاجار به جنوب ایران حمله کرده و با ظلم و ستم زندگی را برای مردم آنجا سخت کرده بودند، مردانی از لارستان هیأتی را به عراق گسیل کرده و از زعیم عالیقدر شیعه، فقیه مجاهد و مبارزی را می‌خواهند که توان مقابله با ظلم و استبداد را داشته باشد. کسی که به دفع تجاوزات زورمداران پردازد و رهبری و مدیریت جامعه اسلامی را در لارستان بر عهده گیرد. حاج سید علی لاری معروف به «حاجی علی کبیر» از مجاهدان نامدار لارستان همراه این گروه اعزامی بود. یافتن فردی ورزیده و تلاشگر و فقیه و سیاستمدار و مجاهد کار آسانی نیست. مردی که هم در مدارج علمی به اجتهاد نایل آمده باشد و هم در مقام عمل جز خدا را احدی پروا نداشته باشد و توان مدیریت جامعه اسلامی را داشته باشد.

میرزای شیرازی به هیأت لارستان می‌فرماید: «در حال حاضر کسی را در نظر ندارم. مهلت دهید تا در این‌باره تدبیری کنم و شخص برازنده‌ای را برای شما اختیار نمایم». هیأت برای زیارت مرقد حضرت علی بن ابی‌طالب علیه‌ السلام راهی نجف می‌شوند. در نجف اشرف با سید مرتضی کشمیری ملاقات می‌نمایند و تقاضا می‌کنند تا با هجرت به لار، رهبری آن دیار را بر عهده گیرد. سید با سابقه آشنایی که از آیت الله سید عبدالحسین لاری دارد، این مهم را شایسته وی می‌بیند و آنان را متوجه فقیهی می‌نماید که در نجف اشرف با تدریس و تألیف فقه استدلالی به تربیت دانشجو مشغول است. آیت الله سید عبدالحسین لاری در چهل و پنج سالگی و یکی از بزرگ‌ ترین اساتید حوزه علمیه نجف بود، از این‌ رو وقتی هیأت لاری از ایشان دعوت به عمل می‌آوردند، او با توجه به مسئولیت‌های حوزوی، از قبول عزیمت به ایران خودداری می‌کند.

سید عبدالحسین موسوی لاری در سال ۱۳۰۹ق. نجف اشرف را ترک می‌کند و به لارستان می‌رود. میرزای شیرازی هنگام خروج سید لاری خطاب به حاج سید علی کبیر و هیأت همراهش می‌فرماید: «با بردن آقا سید عبدالحسین به لارستان، نجف را به آنجا برده‌ای و گهواره فضیلت و دانش را از فرزند فضیلت و علم خالی گذاردی.» هر چند اگر سید لاری در نجف بماند به بالاترین مدارج علمی خواهد رسید لیکن جهاد در راه خدا مسؤولیت سنگینی است که او می‌بایست به مثابه واجب شرعی به انجام رساند و مردم محروم جنوب را از ستم قاجار و استعمار انگلیس رهایی بخشد.

آیت الله دستغیب می‌فرمودند: روزی با پیرمردی از لار مصاحب شدم. فصل تابستان بود و شب‌ها کوتاه. دیدم این مرد قبل از اذان صبح بیدار شد، وضو ساخت و به نماز ایستاد. وقتی از اهتمام ایشان به نماز شب پرسیدم جواب داد: آیت الله لاری ما را این‌گونه تربیت کرده است. می‌فرمود نباید نماز شب شما ترک شود.

نقل است: هنگامی که مرحوم آیت الله لاری به کوهستان داراب رفته بود و قصد فرمود که در منزل من (راوی) بماند و من هم منزل درستی نداشتم فقط یک حجره داشتم. لذا آن بزرگوار را آوردم در باغی که در خارج شهر داشتم ودر آن باغ، درخت سیبی بود که علی رغم توجه و رسیدگی بسیار، ثمر نمی داد. روز جمعه، مرحوم آية الله غسل جمعه نمود و تکیه بر آن درخت کرد و خطبه جمعه خواند و در زیر آن درخت، نماز جمعه را ادا فرمود. از آن وقت، آن درخت ثمر داد و اکنون از همه درخت ها بیشتر ثمر می دهد.

یکی از دشمنان آن بزرگوار، نیمه شبی به قصد کشتن آن جناب بر فراز پشت بام یکی از همسایگان که مشرف بر خانه آن حضرت بوده می آید. وقتی که ايشان برای تجدید وضو از حجره بیرون می‌ آید او هم تفنگ خود را دست می گیرد که مقصد پلید خود را انجام دهد. ناگاه بی اختیار لوله تفنگ در سوراخ بینیش فرو می رود و خون زیادی از دماغش جاری می شود و غش می‌کند و چون به هوش می آید، آن بزرگوار وظیفه خود را انجام داده و به حجره خود برگشته بوده است.

آیت الله کرمانی می گوید: من با اين مرد بزرگ، در سفر مکه مصاحب بودم و از برکات و فیوضاتش متنعم می شدم و آثار کرامتش را مشاهده می‌ نمودم. الحق کسی را در جلالت قدر، عظمت شأن، رفعت مقام، علو منزلت، وفور حکمت، تبحر در علوم و صفای باطن، مانند آن بزرگوار ندیده بودم. شبی با هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم. سید معظم فرمود: مسئله ای بر من مشکل شده ولی آن‌ را طرح نفرمود تا نیمه شب که مشغول نماز شده و پس از فراغ به وصال انور حضرت حجت علیه السلام نائل گردید و لمعان انوار را مشاهده می کردم که او را فرا گرفته و صدا را می شنیدم که وی تکلم می کند ولی کیفیت مکالمه را نمی فهمیدم، گویا حواس و قوایم به کلی ربوده شده بود‌. پس از افتراق و جدایی شنیدم که آن جناب به من فرمود: آقای معظم! امام زمان روحی له الفداء، مسأله‌ مرا حل فرمود ولی تو را به وجود مقدس آن حضرت قسم می دهم که تا من زنده‌ام اين قصه را برای کسی نقل مکن.

فرزند محترم ایشان آقای سید علی اکبر گفته است: چهل روز قبل از وفات مرحوم والد، در خواب دیدم که دکاکین و بازار تعطیل است و عامه مردم، مشغول عزاداری بودند و چنان شورش و ماتمی در میان خلایق افتاده بود که از دهشت آن، عقول خلایق واله و حیران و چشم ها گریان بود‌ از کسی پرسیدم: چه واقعه ای رخ داده است؟ جواب شنیدم: جبرئیل امین الله وفات یافته است.

علامه تهرانی می‌ گوید: عالم کبیر و مجاهد فاضل و تقی ورع… او عالمی کبیر ومجاهدی با فضیلت وانسانی با تقوا واهل ورع بود.

آیت الله سید عبدالباقی شیرازی می‌ گوید: سید عبدالحسین، نهنگی شناگر است که در حوضچه ای کوچک افتاده و حوضچه را عرصه شنای نهنگ نیست.

در مورد وفات ایشان آمده است: هنگامی که آقای لاری را به مسجد می بردند، ایشان فرمودند: این آخرین نماز من است که در عین ازهاق روح می گذارم‌.

 

عروج ملکوتی

سید پس از بیست و سه سال اقامت در لار، چهار سال در فیروز آباد و شش سال در جهرم، در میان مردم تنگستان و مجاهدان جنوب به دیار باقی شتافت. اکنون مرقد او در شهر جهرم به مقبره «آقا» مشهور و زیارتگاه مردم است.

زندگینامه مجتبی قزوینی

به نام آفریننده عشق

 

مجتبی قزوینی (۱۳۸۶ – ۱۳۱۸ قمری)، فقیه و حکیم شیعه در قرن چهاردهم هجری و از شاگردان میرزا مهدی اصفهانی و شیخ عبدالکریم حائری بود.

 

ویژگی ها 

شیخ مجتبی قزوینی خراسانی، فرزند میرزا احمد تنکابنی در سال ۱۳۱۸ قمری در قزوین متولد شد. وی تحصیلات مقدماتی را در شهر قزوین به پایان برد و بعد به همراه پدرش راهی نجف اشرف گشت و حدود ۷ سال در آن سامان مقدس بماند و از اساتید و عالمان بزرگی چون سید محمدکاظم یزدی و میرزا محمدتقی شیرازی و میرزای نائینی کسب فیض کرد. در سال ۱۳۳۷ قمری در ۱۹ سالگی به قزوین باز می‌گردد و نزد شوهر خواهر خویش، سید موسی زرآبادی به مدت دو سال به کسب معارف الهی و اخلاقی و تحصیل علوم غریبه می‌پردازد و ریشه‌های مخالفت با حکمت در وجودش شکل می‌گیرد.

پس از آن دو سال نیز به خدمت شیخ عبدالکریم حائری در قم می‌رسد و سرانجام در ۱۳۴۱ در سن ۲۳ سالگی به مشهد مشرف می‌شود و به حلقه درس میرزا مهدی اصفهانی می‌پیوندد و از محضر آقا بزرگ حکیم و شیخ اسدالله یزدی نیز در حکمت و از میرزا محمد آقازاده و حاج آقا حسین قمی در فقه استفاده می‌نماید. قزوینی از شیخ عبدالکریم حائری اجازه اجتهاد دریافت کرد. نقل شده که محمدحسین غروی اصفهانی، سید ابوالحسن اصفهانی و میرزا مهدی اصفهانی نیز اجتهاد او را تأیید کرده‌اند. وی از میرزای نائینی نیز اجازه روایت داشت. هاشم قزوینی، شیخ کاظم مهدوی دامغانی و ‌شیخ غلامحسین محامی بادکوبه‌ای را هم‌مباحثهٔ شیخ مجتبی قزوینی دانسته‌اند.

شیخ مجتبی قزوینی در عین حال که مستغرق در عوالم روحانی و معنوی بودند، هیچ‌گاه از انجام تکالیف سیاسی و اجتماعی غفلت نمی کردند و از همان ابتدای شروع نهضت امام خمینی در سال ۱۳۴۲ حکم کردند: «حاج آقا روح الله در همه زمین مرجع است و همه باید به ایشان رجوع کنند!» وی پیوسته از ایشان حمایت کامل داشتند و حتی تصویر امام خمینی را در منزل خود که محل آمد و شد روحانیون و طلاب بود، در بالای سر خود نصب کرده بودند. آن مرحوم در نهضت انقلاب ایران بسیار فعال بوده و در جهت‌دهی نهضت به سوی رهبر عظیم الشأن نهضت اسلامی ـ با وجود اختلاف فکری ـ از خود گذشتگی بسیاری نشان داد. در مشهد مقدس، رهبری حرکت طلاب حوزه در مسیر نهضت امام خمینی را عمدتاً مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی بر عهده داشت.

در ‏‎ ‎‏یکی از مسافرت ها از ایشان سوال شد: شما انقلاب را چطوری می‌بینید؟ ‏‎ ‎‏ایشان نظرش این بود که این انقلاب پیروز می‌شود و دولت سقوط ‏‎ ‎‏می‌کند و شاه نیز سقوط می‌کند؛ منتهی بعد از سقوط شاه، جنگی بین ایران و ‏‎ ‎‏اعراب وارد خواهد شد و این جنگ طول خواهد کشید و در آن جنگ‏‎ ‎‏هم ایران پیروز خواهد شد‏‏! از شیخ حبیب الله احمدی پرسیدند: اینکه مرحوم اقا سید موسی زرآبادی بعد از فوت، به فرزندان خود سر می‌زده و حتی درسی برای یکی از فرزندان داشته، صحیح است؟ فرمود: بله. گفتم: درباره میرزا مهدی اصفهانی نیز نقل شده که ایشان قبل از فوت به فرزندان و خانواده خود فرموده که اگر نترسید، بعد از فوت به شما سر می‌زنم. از شیخ حبیب الله احمدی پرسیدم: آیا این جریان درباره شما نیز صدق می‌کند؟ یعنی بعد از فوت پدر بزرگوارتان (مرحوم شیخ مجتبی قزوینی) ایشان را دیده‌اید؟ فرمودند: بله!

از فردی نقل شده است: خداوند در فردوس به ما فرزندی عنایت کرد و من مقید به عقیقه برای بچه بودم ولی بودجه آن مهیا نبود. روز ششم ولادت دیدم یکی از تجار و نزد من آمد و پاکتی به من داد و گفت: این را شیخ مجتبی قروینی فرستاده‌اند. من باز کردم دیدم کل مخارج عقیقه در آن است. یکی از مریدان شیخ نقل می‌‌کند: روزی در خانه شیخ مجتبی نشسته بودم. ایشان داشتند صحبت می‌کردند که ناگهان صحبت را قطع کردند و گفتند: فلانی هم اکنون سه نفر از سر کوچه به سمت منزل می‌آیند و دو دقیقه دیگر به منزل می‌رسند؛ برو در را باز کن. من رفتم و در را باز کردم و آن‌ها سه عالم جلیل القدر بودند. وقتی به خانه برگشتم از مرحوم شیخ سوال کردم: شما از کجا اطلاع داشتید که این‌ها می‌آیند؟ مرحوم شیخ تبسمی کرد و جوابم را ندارد.

از کرامات باهره شیخ در هنگام اقامت در فردوس، نماز باران است؛ وقتی اهالی اظهار داشتند مدت زیادی است باران نیامده و زراعت و دام از تشنگی هلاک می شوند، ایشان گفتند: فردا بعد از نماز جماعت همراه جمعیت به طرف خارج شهر برای نماز می‌رویم. تعدادی بره و بزغاله هم بیاورید. روز موعود بعد از نماز جماعت، مرحوم حاج شیخ و مردم با پای برهنه رفتند به خارج شهر و در زمین مسطحی که معروف به بند میرزا تقی بود جمع شدند. مرحوم شیخ فرمودند: برّه ها، بزغاله‌ها را و اطفال شیرخوار را از مادرانشان جدا کنید. وقتی آن‌ها را جدا کردیم، صدای ضجه و ناله گوسفندان و اطفال بلند شد. در همان حال ایشان به نماز ایستادند و پس از اتمام نماز فرمودند: ای مردم! به منازل خود برگردید. هنوز مردم به فلکه و میدان نرسیده بودند که طوفان شدیدی وزید و بعد از آن هم باران مفصلی آمد.

شیخ مجتبی قروینی می‌گوید: در زمان رضاشاه از صحن مطهر امام رضا (ع) عبور می‌کردم که دیدم پیرمردی نشسته و قرآن می‌خواند. مردی از متجددین، با کفش زیر دست این پیرمرد زد به‌ طوری که قرآن کریم روی زمين افتاد و خطاب به پیرمرد گفت: این کتاب به چه درد تو می‌خورد که نشسته‌ای و آن را می‌خوانی؟ از این کتاب چه کاری برمی‌آید؟ من از دیدن اين منظره و توهین بزرگ به قرآن کریم چنان عصبانی شدم که جلو رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی؟ الان به تو می‌فهمانم که از اين کتاب چقدر کار ساخته است. اين را گفتم و آیه‌ای را از دلم خطور دادم. هنوز نخوانده بودم که مردک دستش را به دلش گرفت و گفت: الان می‌میرم، نجاتم بده! اشاره‌ای کردم تا به حالت اول برگشت و سپس فرار نمود‌.

شخصی نقل می‌کند: یک روز به وسیله ماشین به همراه حاج شیخ به مسافرت می‌رفتیم. در بین راه باران و برف شروع می‌شود و در آن سرمای شدید، برق ماشین ناگهان قطع می‌شود. ما در وسط بیابان و آن هوای سرد و با وجود هزاران خطری که ما را تهدید می‌کرد، متحیر بودیم که چه کار کنیم؟ در آن لحظه حاج شیخ سوال کردند که چه شده؟ گفتیم برق ماشین قطع شده است. ایشان گفتند: ناراحت نباشید؛ دقایقی بعد گفتند الان ماشین را روشن کنید. من ماشین را روشن کردم و دیدم برق ماشین درست شده و ماشین کاملا سالم است.

سید جعفر سیدان خراسانی می‌گوید: غده‌ای در گردنم پیدا شده بود و به طبیب مراجعه کرده و مشغول معالجه بودم. مرحوم استاد که متوجه این امر شده بودند، پس از درس فرمودند: چه شده است؟ جریان را به ایشان عرض کردم. ایشان فرمودند: ایشان انگشت خود را اطراف غده کشیدند و آیه و دعایی خواندند. از محضر ایشان برخاستم و چند قدمی که از منزلشان دور شدم، احساس کردم که آن غده وجود نداره و بهبود یافته‌ام.

شیخ مجتبی قروینی شبی خواب می‌بیند که در عالم رویا کاغذی به ایشان می‌دهند که در اطراف آن آیاتی نوشته شده است و وسط آن نوشته شده است: بسم الله الرحمن الرحیم و در آخر کاغذ نوشته شده: «الاربعين». ایشان خوابشان را برای میرزا مهدی اصفهانی نقل می کند و مرحوم میرزا متأثر می‌شود و می‌گرید و خواب را چنین تعبیر می‌کند: «آیات قرآن» و «بسم الله» حقایقی از بطون قرآن است که به شما خواهد رسید اما «الاربعین» آخر کاغذ اشاره به زمانی دارد که شما خدمت امام زمان (عج) می‌رسید. حاج شیخ می گفتند از زمان این تعبیر، من همواره انتظار آن هنگام را انتظار می‌کشیدم تا  اینکه ایشان را زیارت کردم و در همان نگاه اول آن وجود مبارک را شناختم و چون به ایشان نزدیک شدم آغوش باز کردند و مرا در آغوش گرفتند.

یکی از شاگردان ایشان می‌گوید: در ایامی که در درس اشارات استاد می‌رفتم غده‌ای در گردنم پیدا شده بود که فکرم را مشغول کرده بود. به طبیب مراجعه کرده و معالجه می‌نمودم. یکی از روزها که در درس، در محضرشان بودم، مکرّر دست خود را بر آن غده می‌گذاردم. مرحوم استاد پس از درس فرمودند: چه شده است؟ جریان را به ایشان عرض کردم. ایشان فرمودند: نزدیک بیا، آنگاه انگشت خود را اطراف غده کشیدند و آیه شریفه «أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبْرِمُونَ» را بعد از استعاذه قرائت کردند. سپس جمله‌ای را هم که نفهمیدم خواندند. به خوبی در خاطرم هست که از محضر ایشان برخاستم و چند قدمی که از منزلشان دور شدم احساس کردم که آن غده وجود ندارد و کاملاً بهبود یافته‌ام.

نقل است: یکی از دوستان مرحوم حاج شیخ به نام میرزا اسدالله اسکندری با همسرش عازم سفر حج می‌شود. برای خداحافظی نزد حاج شیخ می آید و درخواست می‌کند که دستوری به من یاد دهید تا در سفر اگر مشکلی پیش آمد استفاده کنم. ایشان دستوری به مرحوم اسکندری می آموزند. مرحوم اسکندری به سفر می‌رود و در هنگام مراجعت، گذرنامه ایشان گم می‌شود. خیلی ناراحت می‌شود که یک‌باره به یاد دستور حاج شیخ می‌افتد. آن را انجام می‌دهد و مراجعه به سفارت می‌کند. ده ها هزار گذرنامه در قفسه ها چیده بوده است. از مسئولین گذرنامه درخواست می‌کند و التماس زیاد که اجازه دهید گذرنامه‌ها را بررسی کنم، شاید گذرنامه گم شده‌ام را پیدا کنم. اعضای سفارت با تمسخر و بی‌اعتنایی می‌گویند: نگاه کن! مرحوم اسکندری از بین آن همه گذرنامه، یک گذرنامه را بیرون می‌آورد و می‌بیند گذرنامه خودش است!

صبیه مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی، در یکی از زمستان‌های سرد، زمانی که از منزل خارج می‌شود، در بین راه، یخبندان زیاد باعث سر خوردن و زمین خوردن ایشان می‌گردد. در اثر زمین خوردن، دست او می‌شکند و به شکسته بند مراجعه می‌کند و مدتی دست او بسته می‌ماند. برای خانمی خانه‌دار بسیار مشکل است که با این وضع امور زندگی را سر و سامان دهد. روز دیگری برای تهیه مایحتاج از منزل خارج می‌شود و برای مرتبه دوم زمین می‌خورد و دست شکسته‌اش دوباره می‌شکند. به شکسته بند مراجعه کرده و دوباره دست شکسته‌اش را می‌بندد، اما درد و ورم دست او زیاد بوده است.

روزی با ناراحتی فرزند خود را پیش هم منزل خود، آقای میرزا محمدحسین سروقدی می‌گذارد و می‌گوید: کمی می‌خواهم استراحت کنم، لطفاً بچه را نگه دارید. ایشان بچه را نگه می‌دارد و شریفه خانم (دختر حاج شیخ) می‌خوابد و در عالم خواب پدر بزرگوار خود را می‌بیند. مرحوم شیخ سؤال می‌کند که حال شما چه طور است ؟ صبیه با عصبانیت می‌گوید: شما که از ما خبر نمی‌گیرید! می‌بینید که چه مشکلاتی داریم. ایشان لبخندی می‌زنند و می گویند: دست تو که چیزیش نیست، خوب شده! از خواب می‌پرد و نگاهی به دست می‌کند‌. می‌بیند ورم دست او از بین رفته و دست شکسته اش خوب شده و باند شکسته بند در دست او بالا و پایین می‌رود! از خوشحالی با عجله پیش آقای سروقدی می‌آید و می‌گوید الان حاج شیخ (پدر) را درخواب دیدم و نظری به دست من کردند و شفا گرفتم. آقای سروقدی می‌گویند: این کارها از پدر شما بعید نیست، ایشان از این امور بسیار داشتند!

 

از منظر فرهیختگان

آیت‌ الله خامنه‌ای می‌گوید: آن مقام علمی، آن قدس، آن معنویت، آن جوهره ارزشمند روحی که بنده مکرر گفته‌ام، نظیر آن را در بین همه بزرگان و علمای شیعه، شاید من یک مورد دیگر داشته باشم. آن فلز گران‌بها و جوهر روحی این مردِ بی نظیر، موثر بود.

سید عباس سیدان خراسانی می‌گوید: ایشان از نوابغ روزگار و نوادر دهر بودند و قدر ایشان شناخته نشده است.

 

آثار

بیان الفرقان (به فارسی) در ۵ جلد؛ مهمترین اثر بر جای مانده آیت الله قزوینی است که به بررسی توحید، معاد، نبوت و امامت از منظر قرآن کریم می‌پردازد. رساله‏ ای در معرفه النفس؛ شامل: بیان نظریه ارسطویی و نقد آن؛ نظریه «مادیة الحدوث بودن نفس» و نقد آن؛ نظریه مادیین درباره نفس و نقد آن؛ و سرانجام تبیین معرفة النفس قرآنی.

 

شاگردان

  • سید علی خامنه‌ای
  • سید علی سیستانی
  • سید جمال الدین استرآبادی
  • محمدباقر ملکی میانجی
  • سید حسن ابطحی
  • شیخ ابوالقاسم خزعلی
  • سید عباس سیدان
  • محمد واعظ‌زاده خراسانی
  • شیخ عبدالنبی کجوری
  • سید محمود مجتهدی
  • • سید عبدالکریم هاشمی‌نژاد
  • • محمدرضا حکیمی

 

عروج ملکوتی

شیخ مجتبی قزوینی پس از سال‌ها تلاش و کوشش در راه دین، در روز دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۴۶ پس از تحمل یک بیماری طولانی درگذشت. پیکر ایشان در حرم مطهر امام رضا (ع) در صحن عتیق (رواق دارالحجه فعلی) به خاک سپرده شد.

زندگینامه حسین نوری

به نام آفریننده عشق

 

میرزا حسین نوری (۱۲۵۴-۱۳۲۰ق)، ملقب به خاتمه المحدّثین، محدث نوری، علامه نوری، حاجی نوری و میرزای نوری، از محدثان، رجالیون، نویسندگان و علمای شیعه در قرن چهاردهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها 

حسین نوری در هیجده شوال ۱۲۵۴ق در روستای یالو، از روستاهای اطراف شهرستان نور در استان مازندران، چشم به دنیا گشود. هنوز هشت سال او تمام نشده بود که پدر خود را که از علمای آن سامان بود، از دست داد. حسین در خانواده‌ای اهل علم به دنیا آمده بود. لذا علاقه‌ای وافر به علم و دانش و سلسله روحانیت داشت. از همان کودکی به درس فقیه آن دیار، مولا محمدعلی محلاتی، رفت و علم و دانش را از محضر آن عالم فرا گرفت.

محدث نوری در تهران، نجف، کربلا و سامرا علوم دینی را نزد بزرگانی چون عبدالرحیم بروجردی، عبدالحسین تهرانی، شیخ مرتضی انصاری، میرزای شیرازی، سید مهدی قزوینی، سید محمدهاشم خوانساری، ملا علی کنی و بزرگان دیگر فرا گرفت و درجه اجتهاد رسید. از ایشان تالیفات بسیاری برجای مانده؛ کتاب نجم الثاقب، مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل و لؤلؤ و مرجان از جمله آنهاست. بسیاری از عالمان بزرگ از شاگردان او بودند و ایشان به افراد زیادی اجازه روایت داده است. علامه نوری از احیاگران سنت پیاده‌روی زیارت امام حسین علیه‌السلام بود.

شاگردش آقا بزرگ تهرانی برنامه زندگی وی در نجف اشرف را این‌گونه بیان می‌فرماید: زمان نوشتن وی بعد از نماز عصر تا هنگام غروب بود و زمان مطالعه وی بعد از نماز عشا تا هنگام خواب بود. او همیشه با وضو می‌خوابید و شب‌ها هم کم می‌خوابید، دو ساعت قبل از طلوع فجر بیدار می‌شد و وضو می‌گرفت. یک ساعت قبل از طلوع فجر به حرم امیر مؤمنان علی علیه‌السلام مشرف می‌شد و این برنامه در زمستان و تابستان ادامه داشت. او پشت «در قبله» می‌رفت و نماز شب می‌خواند تا سید داود نائب، کلیددار حرم، می‌آمد و در را باز می‌کرد و محدث نوری اولین کسی بود که وارد حرم می‌شد.

او به سید داود در روشن کردن چراغ‌های حرم کمک می‌کرد آنگاه بالای سر ضریح حضرت می‌ایستاد و زیارت می‌خواند. بعد از طلوع فجر نماز صبح را به جماعت اقامه می‌کرد و تا هنگام طلوع خورشید به تعقیبات نماز و دعا می‌پرداخت.

بعد از آن به کتابخانه بزرگ خود می‌رفت. آن کتابخانه شامل هزاران جلد کتاب نفیس و نسخه‌های خطی ارزشمند و گران‌بها و کم‌نظیر و یا منحصر به فرد بود. او به جز به هنگام ضرورت از کتابخانه خارج نمی‌شد. بعد از ساعتی برخی از شاگردانش مانند علامه شیخ علی بن ابراهیم قمی و شیخ عباس قمی، صاحب مفاتیح الجنان و مولی محمدتقی قمی برای تصحیح و مقابله و نگارش و یا نسخه‌برداری به کمک او می‌آمدند. بعد از پایان کار کمی غذا می‌خورد و استراحت می‌کرد و بعد، نماز ظهر را در اول وقت می‌خواند و بعد از نماز عصر، دوباره همان برنامه را ادامه می‌داد. روزهای جمعه برنامه او تغییر می‌کرد. صبح‌ها بعد از آنکه از حرم باز می‌گشت به مطالعه برای منبر می‌پرداخت و یک ساعت بعد از طلوع خورشید به مجلس عمومی خود می‌رفت و سخنانی بلیغ و گهربار افاده می‌کرد.

او سعی بر آن داشت تا هر چه بالای منبر می‌گوید یقینی باشد و مطالب مشکوک را مطرح نمی‌کرد و هنگام ذکر مصیبت اهل‌ بیت علیهم‌السلام اشک بر محاسنش جاری می‌شد.

یکی از سنت‌هایی که در زمان شیخ انصاری رواج داشت زیارت امام حسین علیه‌السلام با پای پیاده بود. بسیاری از بزرگان و علما با پای پیاده به زیارت کربلا می‌رفتند، اما این سنت در زمان محدث نوری به فراموشی سپرده شده بود و از علائم فقر و نداری به شمار می‌آمد. با عزم و همت محدث نوری این سنت نیز دوباره زنده شد. او چارپایانی را برای حمل بار کرایه می‌کرد و با پای پیاده با یاران و شاگردان خود به زیارت امام حسین علیه‌السلام می‌رفت.

از وقایع عجیب پیرامون این مرد بزرگ آنکه: زمانیکه پس از ۷ سال همسر محدث نوری وفات نمود و خواستند او را در کنار شوهرش دفن کنند، بدن محدث نوری نمایان شد و همه دیدند که بدن او صحیح و سالم است گویا ساعتی بیش نیست که به خوابی آرام فرو رفته است.

 

از منظر فرهیختگان

آیت الله آل کاشف الغطاء می گوید: علامة الفقهاء و المحدثین، گردآورنده اخبار و سخنان پیشوایان پاک، دارای دانش های پیشینیان و معاصران و بی‌ شک حجت خداست. زنان روزگار از آوردن مانندش نازا و استوانه‌ های فضیلت در برابر فضلش نارساست.

میرزای شیرازی در مورد ایشان می گوید: خداوند متعال به جناب مؤلف، علامه زمان و نادره دوران پاداش نیک دهد.

آقا بزرگ تهرانی می گوید: شیخ نوری یکی از نمونه های سلف صالح بود که وجودش همچون در این دوران همچون کیمیا کمیاب است‌. اسطوره ای غریب، اعجوبه ای عجیب و آیتی از آیات شگفت آور آفریننده بود.

امام خمینی از ایشان این چنین نام می برد: مولی، علامه، زاهد، فقیه، عابد …

آیت الله مرعشی نجفی می گوید: استاد اساتید ما، سرآمد محدثان، مجلسی سوم، علامه متبحر، عالم حاذق…

 

اساتید

محمدعلی محلاتی

عبدالرحیم بروجردی

عبدالحسین تهرانی

مرتضی انصاری

ملا فتحعلی سلطان آبادی

شیخ علی خلیلی

سید مهدی قزوینی

محمدهاشم خوانساری

ملا علی کنی

میرزای شیرازی

 

شاگردان

آقا بزرگ تهرانی

شیخ عباس قمی

محمدحسین کاشف الغطاء

سید عبدالحسین شرف‌الدین عاملی

شیخ اسماعیل اصفهانی

سید جمال‌الدین عاملی اصفهانی

محمدباقر بیرجندی

علی‌اکبر نهاوندی

علی زاهد قمی

حاج شیخ محمدتقی قمی

جواد ملکی تبریزی

محمدتقی بافقی

 

آثار


مواقع النجوم

دارالسلام

فصل الخطاب

کلمه طیّبه

جنّه الماوی

کشف الاستار

لؤلؤ و مرجان

نفس الرحمن فی فضائل سیدنا سلمان

مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل

 

عروج ملکوتی 

محدث نوری در مسیر برگشت از کربلا به نجف، همیشه سواره برمی‌گشت، اما در آن سال به درخواست یکی از دوستان تصمیم به پیاده برگشتن گرفت. بر اثر گرمای شدید غذای آنان فاسد شده و همه مسموم شدند. محدث نوری بعد از آن حادثه سخت بیمار شده و بعد از برگشتن به نجف در شب چهارشنبه ۲۷ جمادی الثانیه سال ۱۳۲۰ هجری جان به جان آفرین تسلیم نمود. بعد از انتشار خبر فوت محدث نوری شهر نجف یکپارچه عزادار شد و جمع عظیمی از مردم و علمای بزرگ به تشییع جنازه او حاضر شدند و بدنش را در صحن حرم امیر مؤمنان علی علیه‌السّلام در باب قبله دفن نمودند.

زندگینامه سید عبدالله فاطمی شیرازی

به نام آفریننده عشق

 

سید عبدالله فاطمی شیرازی، عارف و عالم شیعی و از معروف‌ترین و مبرزترین شاگردان سلوکی محمدجواد انصاری همدانی بود‌.

 

ویژگی ها 

وی در جهرم متولد شد وتحصیلات حوزوی را در نجف طی کرد. آیت الله نجابت شیرازی می‌فرمود: شروع تحولات سید عبدالله‌، جذباتی بود که در صحرا او را گرفته بود (خود آقای نجابت شاهد بودند) و ظاهرا با برافروخته شدن چهره و نورانی شدن ایشان و غلبه نورشان بر نور مهتاب همراه بوده است. خود آقای فاطمی می‌فرمود: یک نعمتی خدا به من داده که اصلا ثقل ندارد و غیر از همیشه هستم، چیز فهم هستم لکن بدون زحمت، قبلا فشار داشتم در نفس خودم برای اطاعتش اما حالا نه، فشار ندارم.

سید عبدالله فاطمی می‌فرمودند: یک روز بین قبر حافظ و سعدی قدم می زدم و راجع به اینکه امام زمان (عج) کجاست فکر می‌کردم که ناگهان یک سیدی جلو آمد و فرمود: چه می‌خواهی، بگو ببینم؟ من به او گفتم: تو که می‌دانی من حاجتی دارم، خودت بگو چه می‌خواهم! فرمودند: سوال شما عربی است و این است که «اَینَ الحُجَّة؟» گفتم: بله همین است، خب شما بفرمایید کجاست؟! فرمودند: «فی خِطة النعیم فی جزیرة الخضراء» (در خطه نعیم، در جزیره خضرا)‌. آقا سید عبدالله فاطمی می‌فرمودند: بعدا متوجه شدم که کسی در اطراف من نیست.

نقل است: عادت مرحوم آقا سيد جمال‌الدین گلپایگانی این بود كه هر ساله در شب نیمه شعبان از نجف به زیارت سيدالشهدا (ع) مشرف می‌شدند و روز نیمه شعبان به نجف مراجعت می‌كردند. در یكی از سال‌ها به واسطه مانعی نتوانستند در شب نیمه شعبان به كربلا بیایند، در نتیجه به سيد عبدالله فاطمی شیرازی، قدری پول می‌دهند و می‌فرمایند: از طرف من به زیارت سيدالشهدا (ع) برو و حاجتی را كه از آن حضرت تقاضا دارم، بگیر و برای من بیاور. آقا سيد عبدالله به سمت كربلا حركت می‌كند و در شب نیمه شعبان وارد كربلا می‌شود و قبل از تشرف به حرم، به حمامِ نزدیک خیمه‌گاه می‌رود تا با غسل زیارت مشرف شود. وقتی وارد خزینه می‌شود می‌بیند از در و دیوار ذكر «یا هو» به گوش می‌رسد، حتی وقتی آب را از خزینه برمی‌دارد، آب «یا هو» می‌گوید و وقتی آب را به سر جایش می‌ریزد، باز صدای «یا هو» از آن شنیده می‌شود؛ خلاصه در تمام مدت اشتغال به غسل، تمام اشیای داخل حمام با او به ذكر «یا هو» مترنم بودند.

سيد پس از انجام غسل به حرم سيدالشهدا (ع) مشرف می‌شود و پس از فراغ از زیارت و نماز، در گوشه‌ای می‌نشیند و خدمت حضرت، حاجت آقا سيد جمال را عرضه می‌دارد؛ در این‌ وقت مشاهده می‌كند حضرت سيدالشهدا (ع) از داخل ضریح بیرون آمدند و خطاب به او فرمودند: «به آقا سيد جمال بگو حاجتت را برآورده نمودیم.» مرحوم آقا سيد عبدالله فردا به سمت نجف حركت می‌كند و همان روز مرحوم آقا سيد جمال‌الدین را ملاقات می‌كند و قبل از اینكه پیغام حضرت اباعبدالله (ع) را به او برساند، آقا سيد جمال به او می‌گویند: پیغام امام حسین (ع) به ما رسید و از آقا سيد عبدالله فاطمی تشكر می‌كند.

عبدالله شیرازی می‌فرمود: چند روز قبل از تولد فرزندم، یکی از اقوام برای مراقبت از همسرم به منزل ما آمد‌. یکی از این شب‌ها وقتی به خانه برگشتم، آن خانم گفت که چیزی در خانه نیست. از من خواست مقداری مواد غذایی تهیه کنم. پولی برای خرید نداشتم و چون ساعات پایانی شب بود، اقدامی برای قرض گرفتن نیز ممکن نبود. ناچار به قصد تهیه چیزی از خانه بیرون آمدم و به سمت حرم حضرت فاطمه معصومه (س) حرکت کردم. خیابان‌ها خلوت بود و در حرم نیز بسته شده بود. هیچ آشنایی را اطراف حرم ندیدم. از دور به گنبد نگاه کردم و مشغول دعا کردن شدم.

با همه وجود به حضرات معصومین (ع) متوسل شدم و به صورت گله‌مندی مطالبی را بیان کردم. دست خالی و خجالت زده به خانه برگشتم و بدون اینکه کسی متوجه بازگشتم شود، به رختخواب رفتم ولی از شدت ناراحتی خوابم نمی‌برد. قبل از اذان صبح به قصد خواندن نماز شب بیدار شدم؛ ناگهان صدای در بلند شد و وقتی در را باز کردم، دستی از پشت در، پاکتی داد و گفت: این از طرف امام حسین (ع) است و آن حضرت پیغام فرستاده‌اند: «ما از فرزندمان بیش از این‌ها توقع داریم.» تا من به خود آمدم و درب را باز کردم دیگر چیزی را ندیدم. داخل پاکت، مقداری پول بود. وقتی فرزندم به دنیا آمد، تمام هزینه‌هایش برابر با مبلغ داخل آن پاکت بود.

عبدالله فاطمی شیرازی می‌فرمود: شبی بعد از نماز شب، حال عجیبی پیدا کردم و ارتباط خوبی با حضرت حق یافتم. در حال مناجات بودم که متوجه سر و صدایی شدم‌‌. تعدادی از شیاطین جن بودند که در اتاق مجاور سر و صدا می‌کردند تا مانع راز و نیاز من شوند. می‌شنیدم که هلهله می‌کنند، می‌خندند و می‌گویند: «او هم می خواهد آدم شود، ولی ما نمی گذاریم.» سخنشان را که شنیدم، لعنشان کردم و بلند گفتم: «به کوری چشم دشمنان و شیاطین، آدم هم می شوم.» راز و نیازم را قطع نکردم و حال بهتری پیدا کردم.

آقای صفوی قمی نقل می‌کند: من با ایشان مراوده زیادی داشتم و از ایشان خرق عادات زیادی دیدم. یک روز جناب آقای شرکت که از عارفین وارسته است به من پیغام دادند: سیدی به منزل ما آمده، خوب است به منزل ما بیایی و او را ملاقات کنی. من هم به منزل آقای شرکت رفتم. دیدم سیدی لاغر و سیاه‌چهره آنجا نشسته که آثار ریاضت و عبادت از چهره او نمودار است. در همان برخورد، شیفته اخلاق او شدم. بعد از ساعتی ایشان فرمود: شب برای شام اینجا بیا که با هم باشیم. من گفتم: شب، سه تا منبر دارم و طول می‌کشد. ایشان فرمودند: اگر تا ساعت دوازده شب هم طول بکشد، ما منتظر شما هستیم. خلاصه من آن شب منبر سوم را تعطیل کردم تا زودتر خدمت آنان برسم. آمدم منزل، استحمامی کرده و بعد که خواستم بروم، دیدم همسرم برایم سفره غذا انداخته و اصرار دارد که شام را چون آماده است میل کنم. من هم برخلاف میل باطنی، شام را در منزل خودم خوردم و بعد به طرف منزل آقای شرکت رفتم. حدود ساعت ده و نیم بود که آنجا رسیدم. دیدم سفره غذا را دارند جمع می‌کنند.

گفتم: مگر شما قرار نبود که تا ساعت دوازده منتظر من باشید! سید عبدالله فاطمی فرمود: من دیدم که سفره انداخته‌ای و مشغول غذایی، من هم به آقای شرکت گفتم: غذا را بیاور. بعد سید فرمود: مگر شامت فلان چیز نبود! مگر بعد از غذا یک پرتقال پوست سبز هم نخوردی! مگر پشت کرسی غذا نمی خوردی و …! و تمام خصوصیات اتاق و غذاخوردن مرا ذکر کرد، بعد مشغول صحبت شدیم. گفتم: جناب آقای فاطمی! فلان فامیل من در بیمارستان بستری است، سرانجامش چطور می شود؟ دیدم او شروع کرد گفت: پیرمرد است، دو دندان از دندان های بالایش شکسته است و تمام خصوصیاتش را گفت و من تا آن زمان با اینکه شخص مریض از بستگان نزدیکم بود توجه به دندان‌های شکسته‌اش نداشتم، فردا که به بیمارستان رفتم و نگاه کردم، دیدم دقیقاً دو تا از دندان هایش شکسته است. بعد آقای فاطمی فرمود: او را نور سیادتش تا الان نگه داشته وگرنه تا کنون در جهنم سقوط کرده بود ولی مریضی او خوب می‌شود. آقای صفوی می‌گوید: از او هرچه درباره بستگان سؤال کردم، ایشان از همه با ذکر خصوصیات جواب می‌داد.

همچنین جناب آقای صفوی نقل می‌کند: یک روز آقای فاطمی برایم نقل می کرد: جوانی کمونیست نزد من آمد و گفت: پدرم در حال احتضار است. مردم می گویند که از شما کارهایی برمی‌آید. اگر پدر من برگشت، من مسلمان می‌شوم. من با آن جوان به سمت منزلش رفتیم. وقتی که پشت در رسیدیم، دیدم ملائکه قبض روح داخل خانه آمده‌اند، به درگاه الهی عرض کردم: خدایا من دلم می‌خواهد این جوان مسلمان شود؛ یک طوری عمر پدر او را طولانی کن. دیدم که ملائکه قبض روح رفتند، بعد داخل خانه شدم و دیدم پدرش را رو به قبله کرده بودند. دست او را گرفتم و یک سوره حمد خواندم‌. یک دفعه بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من و دور من می‌چرخید. گفت: ملائکه قبض روح آمده بودند، من دیدم این آقا پشت در دعا کرد و ملائکه رفتند. آن جوان مسلمان گشت و کارمند یکی از بیمارستان‌های اصفهان شد‌.

عبدالله فاطمی شیرازی می‌فرمود: شب‌های پنجشنبه در منزل آقای رضوی هندی در کربلا روضه هفتگی بود. یک شب که در روضه او نشسته بودم و معمولا ده الی پانزده نفر شرکت می‌کردند، هنگامی که روضه‌خوان مشغول روضه بود، دیدم که نور قرمزی وارد خانه شد، بعد نور قرمز رفت و نور سفیدی آمد. من نور سفید را می شناختم و آن نور امیرالمؤمنین علی (ع) بود، مثل این که خورشید وارد خانه شد. من دعا کردم: خدایا برای آقای رضوی وسیله خیر بیاور. بعد از مجلس، یک راجه پولدار هندی نزد من آمد و گفت: من می خواهم ماهی چهارده دینار به مجلس اباعبدالله (ع) کمک کنم. من گفتم: پس هفت دینار آن را به آقای رضوی بده. بعد آقای رضوی نزد من آمد و گفت: آیا امشب در مجلس خبری بود؟ گفتم: چطور! گفت: من نور ضعیفی به در و دیوار می‌دیدم.

عبدالله فاطمی شیرازی می‌گوید: در کارخانه آردی مشغول کار بودم. صاحبش گفت: آردها را پا بزن تا خنک شود. در اثر گرمای آرد پایم تاول زده بود و درد شدیدی می‌کرد. در همان حال، حضرت حجت (عج) تشریف آوردند و دلجویی فرمودند. پس از آن دیگر هیچ ناراحتی از کار نداشتم.

شیخ اسدالله طیاره می‌گوید: مرحوم سید عبدالله فاطمی شیرازی، نَفَسِ قوی داشت. می‌توان گفت ایشان صاحب ولایت تکوینیه به نحو اجمالی بود. شاهد بودم با تصرف ایشان، کسی که وفات کرده بود، برگشت.

 

عروج ملکوتی

عبدالله فاطمی شیرازی در تاریخ ۱۳۵۴ شمسی به سرای باقی شتافت و در دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد.

زندگینامه سید مرتضی کشمیری

به نام آفریننده عشق

 

سید مرتضی رضوی کشمیری، فقیه، عارف شیعی و جامع علوم اسلامی از خانواده‌ای روحانی و از سلسله سادات رضوی است.

 

ویژگی ها 

کشمیری از خاندان سادات رضوی است که جد اعلای آنها سید محمد اعرج در نیمه قرن سوم قمری، از مدینه به قم مهاجرت کرد. جد هفتم وی سید ابوالحسن شاه (مؤسس خاندان کشمیری) به مشهدالرضا و سپس برای تبلیغ دین به ایالت کشمیر هندوستان مهاجرت کرد. مزار وی در بلبل لنکر کشمیر، زیارتگاهی معروف است. کشمیری تحصیلات مقدماتی و سپس نهج‌البلاغه، شرح هدایه ملاصدرا، ریاضیات، منطق و فلسفه را در کشمیر گذراند. سپس در ۱۶ سالگی برای ادامه تحصیل، راهی کربلا، نجف و سامرا در عراق شد و در بسیاری از علوم دینی به مراتب عالی رسید.

میرزا محمدحسن شیرازی (میرزای اول) از اعاظم اساتید فقهی وی بود. وی از سال ۱۳۱۱ قمری، تدریس فقه، اصول و اخلاق را آغاز کرد. عبدالکریم حائری یزدی، آقا بزرگ تهرانی، سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی و سید عبدالحسین دستغیب از جمله شاگردان حلقهٔ فقهی وی بودند. حجرهٔ سید علی قاضی جنب حجرهٔ سید مرتضی در مدرسهٔ قوام بود. از وسط دو حجره، درب کوچکی داشت که آن دو از آن به اتاق یکدیگر رفت‌ و آمد می‌کردند و با یدیگر مراوده و دوستی داشتند.

سید مرتضی کشمیری، در میان عالمان و فقیهان نجف و کربلا ازجایگاه علمی خاص برخوردار بود. وی علاوه بر احاطه بر زبان های فارسی، عربی و هندی در علوم حدیث، فقه، اصول، اخلاق، فلسفه، رجال و سایر علوم اسلامی داشت؛ به طوری که می توان گفت در همه آن دانش‌ها دارای تخصص و تبحر بود. آن گونه که در وصفش گفته‌اند، با هیچ کدام از فقیهان، فیلسوفان، عالمان اخلاق، روایت‌شناسان و دیگر دانشمندان نمی‌نشست، مگر آنکه آن‌ها اعتراف می‌کردند که وی، در همه دانش‌های اسلامی، دارای تخصص و احاطه کامل است.

در کربلا، یکی از طلاب علوم دینی، سید مرتضی کشمیری را به حجره خود دعوت نمود و او نیز قبول کرد. آن طلبه همراه آیت الله کشمیری به سوی حجره‌اش راهی شد تا به حجره رسیدند.‌ آنگاه دیدند درِ حجره بسته است و از قضا، هم حجره‌ای او، در را قفل و کلید را با خود برده بود. آن طلبه از این واقعه بسیار ناراحت شد و از آیت الله کشمیری عذر خواهی کرد و گفت: اگر اجازه دهید قفل را بشکنم. آیت الله کشمیری فرمود: مشهور است که اگر نام مادر حضرت موسی (ع) را بر قفل و درِ بسته بخوانند، بدون کلید باز می‌شود. قطعا نام و مقام مادر ما حضرت زهرا (س) از نام و مقام مادر حضرت موسی (ع) بالاتر است. از این رو دستش را بر روی قفل در حجره گذارد و گفت: یا فاطمه (س)، و قفل فورا باز شد.

سید محمد نصیرآبادى نقل مى‌کند: هنگامى که آیت الله سید مرتضى کشمیرى در عراق بود، یکى از دوستانم به نام نواب مولوى سید اصغر حسین، به بیمارى سختى مبتلا گردید، به طوری که از معالجه نتیجه نگرفت. شبى در عالم رؤیا دیدم در باغ سبز و خرمى هستم و در آنجا قصر با شکوهى وجود دارد. چون در فکر درمان سید اصغر حسین بودم، تصمیم داشتم از آن باغ بیرون آیم، ناگاه صدایى از آن باغ شنیدم که مى‌گفت: کجا مى‌روى؟ گفتم: براى پرستارى از سید اصغر حسین مى‌روم. او گفت: چرا به محضر سید مرتضى کشمیرى نمى‌روى تا براى سید اصغر دعا کند؟ گفتم: او کجاست؟ گفت: در میان همین قصر است. در عالم خواب به طرف قصر رفته و وارد قصر شدم و سید مرتضى را در مصلاى قصر دیدم. سلام کردم، جواب سلام مرا داد و لبخند زد. عرض کردم: براى شفاى سید اصغر حسین دعا کنید؛ ایشان نیز دعا کرد.

من از قصر بیرون آمدم و آن هنگام از خواب بیدار شدم. دریافتم که اول اذان صبح است. وضو گرفتم و نماز خواندم و سپس به خانه سید اصغر حسین رفتم. دیدم آیت الله سید مرتضى کشمیرى به عیادت ایشان آمده و در کنار بستر سید اصغر حسین نشسته است. ماجراى خواب خود را براى آقا نقل کردم و تقاضاى دعا براى شفاى سید اصغر حسین نمودم. سید مرتضى گریه کرد و فرمود: شاید شخص دیگرى را دیده‌اى. آنگاه به من فرمود: موضوع را مخفى بدار. وی براى شفاى سید اصغر حسین دعا کرد، به طورى که او همان روز شفاى کامل پیدا کرد.

روزی آیت‌الله سید مرتضی کشمیری وارد یک مهمانی می‌شوند. تاجری می‌بیند که عمامه‌ سید مرتضی کشمیری، غبار آلود شده است و می‌گوید آب بیاورند و عمامه‌ سید را می‌شوید و روی همان پشت بام، روی بند، پهن می‌کند. در عراق، لک‌لک وجود داشت و همین‌طور که عصر روی پشت‌ بام نشسته بودند، می‌بینند که لک‌لکی آمد و وسطِ عمامه را گرفت و برد. این تاجر، خیلی متأثّر می‌شود به خاطر سفارشی که میرزا کرده بودند، می‌ترسد. به سید مرتضی کشمیری می‌گوید: آقا، ناراحت نشوید، به اولین شهری که برسیم، من خودم یک عمامه‌ خوب برایتان می‌گیرم. مرحوم سید مرتضی کشمیری می‌فرمایند: این‌ها، مؤمنینِ جن بودند و بیماری داشتند. عمامه را برای استشفا بردند و برمی‌گردانند. همان‌طور که نشسته بودند، همان لک‌لک آمد و عمامه را آورد.

آقا شیخ حسین که ملازم مرحوم آقا سید مرتضی کشمیری بود می‌گفت: من به دنبال آقا می‌رفتم. در ذهنم خطور کرد که علم غیب مربوط به پیامبران و امامان است، آیا می‌شود دیگران هم از آن اطلاعی داشته باشند؟ آقای کشمیری روی خود را به طرف من کرد و فرمود: نعم و المؤمنون. (یعنی آری مؤمنان نیز غیب می‌دانند). يكى از دوست‌داران سيد مرتضی گفت: سيد در رواق حيدرى مشغول ذكر بود. نزدش رفتم و ناگهان ديدم لباس‏‌هايش و سجاده‌‏اى كه بر آن نشسته بود و ديوار، همگى در ذكر، متابعت او را می‌كنند (ذكرِ او را تكرار مى ‏كنند). از اين حالت دچار وحشت شدم. سيد دستش را بر من گذاشت و من به حالت اول و عادى بازگشتم و ذكر را فقط از او مى‌شنيدم.

سید مرتضی از وجود نازنین امام زمان (ع) یک دعایی را شنیده و نقل می‌کند که حضرت به من فرمودند: هر وقت به بن‌بست رسیدی این دعا را بخوان: «یا مَن إذا تَضایَقَتِ الأمورُ فَتَحَ لَها باباً لم تَذهَب الیه الأوهامُ صَلِّ على محمد و آل محمد وَ افتَح لأموریَ المُتَضایِقَةِ باباً لم یَذهَب الیه وَهمٌ یا ارحم الراحمین.»

آیت الله بهجت فرمودند: آقا سید مرتضی کشمیری موقعی که از حرم امیرالمؤمنین (ع) برمی‌گشت، عبایش را بر سر می‌کشید. شخصی که سال‌ها همراهش بود (آقا شیخ حسین هندل) پرسید: چرا؟ گفت: کاری نداشته باش. اصرار کرد و گفت: می‌گویند وقتی از حرم بر‌می‌گردید، عده‌ای را به صورت حیوانات می‌بینید. با اصرار از ایشان پرسید: مرا به چه صورتی می‌بینید؟ فرمود: به صورت حمار. از آقای بهجت پرسیده شد: آقا سید مرتضی کشمیری شاگرد چه کسی بودند؟ فرمود: شاگرد بندگی خدا و اطاعت او. همچنین سید هاشم حداد می‌فرمود: دیدم مرحوم قاضی، دستمالی از جیبشان درآوردند و به چشم مالیدند و بوسیدند و در جیب گذاشتند و فرمودند: این را آیت الله سید مرتضی کشمیری یادگاری داده است. من آن را از خودم جدا نمی‌کنم‌.

حسین همدرعاملی می‌گوید: خدمت سید رفتم و دیدم جوانی جلوی ایشان نشسته و حضرت سید، کمال احترام را دارد. آن جوان فرمود: ما اهل بیت، هفت ذراع عمامه می‌بندیم (چون عمامه سید خیلی بزرگ بود). وقتی جوان رفت از حضرت ایشان پرسیدم که آن جوان چه کسی بود؟ فرمود: ساکت شو و دیگر سئوال نکن! همچنین نقل است که حاج آقا حسین قمی، هر وقت نام سید برده می‌شد، تعظیم می‌کرد و جانماز سید را برایش پهن می‌کرد‌.

سید عبدالکریم کشمیری می‌فرمود: سید مرتضی با دو نفر برای زیارت کربلا می‌رفتند. در بین راه در حین نماز، شیری وارد می‌شود و کنار ایشان می‌نشیند. آن دو نفر سخت می‌ترسند. سید، گوش شیر را می‌گیرد و می‌فرماید: دیگر نبینم زوار  امام حسین (ع) را بترسانی. پس از آن دیگر شیر دیده نشد. آیت الله سید رضی شیرازی می‌فرمود: در هندوستان در سیادت سید مرتضی شک می‌کنند. ایشان به مشهد می‌رود و به حضرت رضا (ع) متوسل می‌شود و می‌خواهد که حضرت شجره نامه‌اش را تایید فرمایند. صبح که بلند می‌شود و شجره نامه را از زیر بالش بیرون می‌آورد، مهر حضرت رضا (ع) را در آن می‌بيند و من (سید رضی) آن را دیده‌ام.

 

از منظر فرهیختگان

آیت الله بهجت می‌گوید: سید مرتضی کشمیری در تعبد مثل سید بن طاوس در زمان خودش بود.

شیخ آقا بزرگ تهرانى او را به سید مشایخ خود، علامه و باتقواترین مردم توصیف مى‌کند. وی در جاى دیگر از او با نام عالم ربّانى، جامع علوم عقلى و نقلى و در نهایت ورع و تقوا یاد مى‌کند.

نویسنده گنجینه دانشمندان مى‌گوید: سید عالمان، آیت الله سید مرتضى رضوى، فرزند سید مهدى کشمیرى، عالمى فقیه، محدثى آگاه، عابدى با ورع، پارسایى باتقوا، عارفى صالح و از نوادر عصر خویش بود. به یک واسطه از آیت الله حاج آقا حسین قمى شنیدم که گفته است: من منکر بودم که آدم خوب در زمان ما پیدا شود، تا وقتى که حاج شیخ ابوالقاسم کبیر را در قم و حاج سید مرتضى کشمیرى را در کربلا ملاقات کردم و یقین پیدا کردم که در این زمان هم آدم خوب پیدا مى‌شود.

نویسنده کتاب عشائر کربلا در مورد سید مرتضی کشمیری می گوید: او فقیهی زاهد و با ورع و دارای کرامات گوناگون بود.

آیت الله مرعشی نجفی نیز او را به جامعیت در علم و عمل و گستردگی اطلاع و آگاهی نسبت به اخبار، آگاه به مبانی فلسفی و سایر علوم اسلامی توصیف می‌کند.

مرحوم نخودکی اصفهانی به جناب سید محمد آقازاده، فرزند سید مرتضی، در مشهد فرموده بود: پدرت آنقدر بزرگ بود که اگر مثلا ادعای امامت می‌کرد، بدون بینه از او اطاعت می‌کردم.

شیخ جعفر ناصری می‌گوید: مرحوم سید مرتضی کشمیری از بزرگانی است که کراماتش، الی ماشاءالله است.

آیت‌ الله سیستانی می‌گوید: یک نفر درون جانم جا کرده است و خیلی به او معتقدم؛ او سید مرتضی کشمیری است.

 

اساتید

  • سید مهدی کشمیری
  • محمد یوسف انصاری
  • محمد عبدالحلیم انصاری
  • مولی تفضل حسین
  • سید مهدی قزوینی
  • سید حسین بهبهانی
  • میرزا حسین خلیلی تهرانی
  • میرزا محمد حسن شیرازی
  • سید حسین ترک

 

شاگردان

  • محمود مرعشی نجفی
  • شیخ علی قمی
  • حسین طباطبایی قمی
  • میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
  • حسنعلی نخودکی اصفهانی
  • عبدالکریم حائری یزدی
  • آقا بزرگ تهرانی
  • محمد حسین غروی اصفهانی
  • شیخ علی اکبر نهاوندی
  • سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی
  • عبدالحسین شیرازی

 

 

عروج ملکوتی 

سید مرتضی کشمیری بعد از سال‌ها تحصیل، تدریس و تهذیب نفس، در تاریخ ۱۳ شوال ۱۳۲۳ قمری در شهر مقدس کاظمین دار فانی را وداع گفت و به دیار باقی شتافت. پیکر پاک او بعد از غسل و کفن و اقامه نماز بر آن، به کربلای معلی منتقل شد و بعد از تشییع، در حجره سوم بیرون از باب زینبیه، موسوم به حجره کابلیه به خاک سپرده شد.

زندگینامه یوسف همدانی

به نام آفریننده عشق

 

شیخ سید یوسف همدانی از مشایخ صوفیه در قرن پنجم و ششم هجری از همدان است.

 

ویژگی ها 

نام کاملش ابویعقوب یوسف بن ایوب؛ همدانی بوزنجردی است. وی در سال ۴۴۰ یا ۴۴۱ هجری قمری در بوزنجرد به دنیا آمد. بوزنجرد یا بوزینجرد از قرائ همدان در راه ساوه و ری قرار داشته‌ است. وی مشهور به شیخ یوسف همدانی از مشایخ صوفیه در نیمه دوم قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم هجری است. او را پیر بنیان‌گذاران طریقت نقشبندیه و پیشرو تصوف در آسیای صغیر دانسته‌اند. در هجده سالگی برای تحصیل به بغداد رفت و در مجلس درس ابواسحاق ابراهیم بن علی شیرازی فقیه شافعی و مدرس و رئیس نظامیه بغداد پیوست و به تحصیل فقه و حدیث و کلام پرداخت.

نوشته‌اند که در عراق و خراسان و اصفهان و سمرقند و بخارا هم از حدیث‌دانان بزرگ آن روزگار حدیث آموخت اما سرانجام از راه شریعت به طریقت رسید و در مرو اقامت گزید و خانقاهی در مرو بنیاد نهاد که به گفته ابن خلکان نظیر نداشت و به نوشته دولتشاه سمرقندی، خانقاه او را کعبه خراسان گفته‌اند و سنایی غزنوی در آنجا خلوت و عزلت اختیار کرده بود. پیروان و استادان او را در طریقت ابوعلی فارمدی، شیخ عبدالله جوینی و شیخ حسن سمنانی معرفی کرده‌اند. وی بعد از این مسافرت‌ها باز دیگر در سال ۵۰۶ هجری قمری، یعنی حدود شصت سالگی به بغداد رفت و در مدرسه نظامیه، همان‌جا که پیش از آن به تحصیل پرداخته بود، مجلس درس و وعظ برپا کرد.

خواجه یوسف در میان عارفان اواخر قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم هجری و دوره‌های بعد اهمیت و جایگاه بلندی دارد. عطار که در تذکرةالاولیا از آوردن نام صوفیان نزدیک به عصر خود و معاصران خودداری کرده، دو بار در آن کتاب از خواجه یوسف با لقب امام نام برده‌است. وی معاصر غزالی بود و بعضی جهات با ابوحامد مشابهت داشت، هردو، شاگرد عارف قرن پنجم ابوعلی فارمدی بودند و در نظامیه بغداد تدریس کردند؛ هردو طریقتی را در پیش گرفتند که اصول ان با شریعت منطبق بود.

تفاوت عمده آن‌ها در این بود که غزالی به تألیف پرداخت و آثار زیادی از خود برجای گذاشت، در حالی که خواجه یوسف به تربیت و ارشاد مریدان توجه کرد و عده زیادی نزد او پرورش یافتند. به روایت اوحدالدین کرمانی، خواجه یوسف بیش از شصت سال بر مسند ارشاد جای داشت پس از مرگ او نیز چهار تن از شاگردان او یکی پس از دیگری تربیت مریدان را به عهده گرفتند. سومین آن‌ها خواجه احمد یسوی بنیان‌گذار تصوف در آسیای صغیر و چهارمین آن‌ها خواجه عبدالخالق غجدوانی سرسلسله طریقت خواجگان و نقشبندیه است.

نجم الدین دایه مولف کتاب «مرصادالعباد» در فصل شانزدهم کتاب خود زیر عنوان «در بیان بعضی وقایع غیبی و فرق میان خواب و واقعه» یک جا از امام همدانی نام می برد و چنین نقل کرده است: «….و به حقیقت اطفال طریقت را در بدایت جز به شیر وقایع غیبی نتوان پرورد و غذای جان طالب از صورت و معنی وقایع تواند بود. چنانکه شخصی در خدمت خواجه یوسف همدانی باز می گفت به تعجب که در خدمت شیخ احمد غزالی رحمه ا…علیه بودم بر سفره خانقاه با اصحاب طعام می خورد، در میان آن از خود غایب شد. چون با خود آمد گفت: این ساعت پیغمبر (ص) را دیدم که آمد و لقمه در دهان من نهاد. خواجه امام یوسف فرمود: آن نمایش هایی باشد که اطفال طریقت را بدان پرورند!

خواجه یوسف همدانی، وقتي در نظامية بغداد وعظ مي‌گفت. فقيهي معروف به ابن السّقّا برخاست و مسأله‌ای پرسيد. خواجه گفت: بنشين كه در كلام تو رايحة كفر مي‌شنوم، شايد كه مرگ تو نه بر دين اسلام بود. بعد از آن به مدّتي آن فقیه نصرانيي شد و بر نصرانیّت بمرد.

عبدالرّحمن جامی در نفحات‌الانس از خواجه یوسف با این تعبیر یاد کرده است: «امام عالم عارف ربّانی، صاحب الاحوال و المواهب الجزیله و الکرامات و المقامات الجلیله»

خواجه يوسف گفته است: اگر منصور حلاّج حقّ معرفت را مي‌شناخت به جاي «انا الحق» بايستي «انا التّراب» مي‌گفت.

عطار در مورد او سروده است:

یوسف همدان، امام روزگار           صاحب اسرار جهان، بینای کار

یوسف همدان که چشم راه داشت        سینه پاک و دل آگاه داشت

 

عروج ملکوتی

خواجه یوسف سال‌های آخر عمر را در دو مرکز بزرگ آن روز خراسان یعنی مرو و هرات می‌گذراند. آخرین بار که در هرات اقامت داشت، مردم مرو از او خواستند که به مرو بازگردد. وی بعد از مدتی دعوت آن‌ها را اجابت کرد و به مرو بازگشت، اما رفت و آمدش میان مرو و هرات ادامه یافت و سرانجام صوفی سالخورده در حالی که بیش از ۹۰ سال عمر کرده بود در میان این دو شهر در محلی به نام بامئین (کرسی ناحیهٔ بادغیس میان هرات و بغشور) در سال ۵۳۵ ه‍.ق درگذشت. ابتدا پیکرش را در همان‌جا به خاک سپردند. ولی مدتی بعد یکی از شاگردانش به نام ابن‌النجار جسدش را به مرو منتقل کرد و اینک مزارش در محلی معروف به بیرام علی در شمال مرو کنونی به نام خواجه یوسف زیارتگاه است.

زندگینامه عبدالنبی اراکی

به نام آفریننده عشق

 

«عبدالنبی عراقی» که با نام‌های دیگری چون عبدالنبی اراکی نجفی یا عبدالنبی مجتهد عراقی نیز معرفی شده است در شهر اراک به سال ۱۳۰۷ ق به دنیا آمد.

 

ویژگی ها 

آیت‌الله اراکی سه سال پس از جنگ جهانی، به جهت فوت پدر به ایران بازگشت و در زادگاه خود پنج ماه توقف کرد و به اقامه نماز جماعت، قضاوت و تدریس پرداخت. سپس مجددا به نجف بازگشت و در مجموع، ۴۵ سال در آنجا اقامت گزید. در این مدت وی علاوه بر بهره جستن از درس اساتید قبلی خود، به تدریس خارج فقه و اصول هم پرداخت و شاگردان بسیاری را تحت تربیت و تعلیم قرار داد. آیت الله شیخ عبدالنبی اراکی در سال ۱۳۴۰ ق، به قصد زیارت حضرت ثامن الائمه علیه‌السّلام به ایران بازگشت و به اتفاق مرحوم حائری رهسپار مشهد گردید. به هنگام مراجعت، مرحوم آیت‌الله حائری، مؤسس حوزه علمیه، از ایشان برای اقامت در قم دعوت می‌کنند؛ ولی ایشان بنا به دعوت متولی مدرسه سپهدار، راهی زادگاه خود می‌گردد و در آنجا به مدت یک سال به تدریس مشغول می‌شود و در راس علمای اراک قرار می‌گیرد.

آیت‌الله اراکی به سال ۱۳۴۶ ق بنا به دعوت مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی جهت تدریس در حوزه نجف، به عتبات هجرت می‌کند و در مسجد هندی به تدریس می‌پردازد. این امر همچنان ادامه می‌یابد تا در سال ۱۳۶۶ ق که فرزند ایشان (آقا نورالدین) مریض می‌شود و طبق دستور اطبای نجف، به ایران باز می‌گردد؛ اما این بار در قم رحل اقامت می‌فکند و در مسجد عشقعلی به اقامه جماعت و تدریس اشتغال می‌ورزد و پس از آن در مسجد واقع در خیابان اعتضادالدوله، امامت و تدریس می‌نماید. وی علاوه بر آگاهی به فقه و اصول و کلام، در علوم غریبه و تعبیر خواب نیز مهارت داشت.

سید صادق حسینی از خصیصین آقای‏‎ ‎‏شیخ عبدالنبی بود. او معتقد بود که آقای اراکی با عالم برزخ کاملاً ارتباط‏‎ ‎‏داشتند و هر وقت می‌خواستند می‌توانستند بروند و بیایند. حتی آن شبی‏‎ ‎‏که در تهران در بیمارستان بستری بودند، می‌گوید من بالای سرشان بودم‏‎ ‎‏و پرستاری می‌کردم. سپس در پیش چند نفر از شاگردانشان به من گفتند:‏‎ ‎‏آقا سید صادق! من فردا در فلان ساعت از دنیا می‌روم. جای خودم را هم‏‎ ‎‏دیدم، تو را هم می‌توانم با خود ببرم ولی تو جوانی، باش تا سرد و گرم‏‎ ‎دنیا را بچشی.

آقای اراکی برای امام خمینی تعریف می کرد: روزی در قبرستان وادی السلام حالت مکاشفه‌ای به من دست داد، دیدم در میان‏‎ ‎‏باغ بزرگی هستم و در آن ساختمانی وجود دارد، مردم به آن رفت و آمد‏‎ ‎می‌کنند. پرسیدم این ساختمان کیست؟ گفتند: چطور نمی‌دانید اینجا خانه‏‎ ‎‏امام زمان(عج) است. می‌گفت: تا این را گفتند من به یاد چند مسأله‏‎ ‎‏فقهی افتادم که قبلاً در آن‌ها اشکال داشتم. گفتم چه خوب شد، بروم‏‎ ‎‏اینها را بپرسم. جلو رفتم که داخل شوم، مأموران مانع شدند و گفتند:‌‏‎ ‎‏باید اول اجازه بگیریم. یکی رفت داخل از آقا اجازه گرفت؛ آمد و به من‏‎ ‎‏اشاره کرد که داخل شوم؛ وارد شدم، تا چشمم به حضرت افتاد و‏‎ ‎‏خواستم دستشان را ببوسم، تحت تأثیر ابهت آن حضرت واقع شدم، همه‏‎ ‎‏چیز را فراموش کردم و عقب عقب رفتم و از آن‌جا خارج شدم، تا‏‎ ‎‏خارج شدم دوباره به یادم آمد که من قرار بود چند اشکال فقهی از‏‎ ‎‏حضرت بپرسم.

باز آمدم که داخل شوم مأموران گفتند: صبر کن اول‏‎ ‎‏اجازه بگیریم، بعد یکی رفت و اجازه گرفت. من دوباره به زیارت‏‎ ‎‏حضرت مشرّف شدم، وقتی حضرت مرا دیدند، شناختند. فوری به یکی‏‎ ‎‏از مأموران دستور دادند من را به نزد نائبشان ببرند، آن مأمور دست مرا‏‎ ‎‏گرفت و به اتاق دیگری برد،‌ دیدم مرحوم آیت الله سید ابوالحسن‏‎ ‎‏اصفهانی در آن‌جا نشسته و به امور مردم رسیدگی می‌کند. آقای حسینی‏‎ ‎‏مرندی می‌گفت: امام همین طور دست‌هایش را روی هم گذاشته بود و‏‎ ‎‏خیلی آرام و با دقت حرف‌های ایشان را گوش می‌داد و گاهی با تعجب‏‎ ‎‏از ایشان می‌پرسید: خود شما در حال مکاشفه دیدید؟ آقای اراکی هم‏‎ ‎‏تأکید می‌کرد آری خودم در حال بیداری بودم و می‌دیدم.‏ آقای حسینی مرندی می‌گفت: وقتی حرف‌ های استاد در این قسمت‏‎ ‎‏تمام شد، خطاب به حضرت امام کرد و گفت: منتها آن چیزی که درباره‏‎ ‎‏شما دیدم، خیلی بالاتر از این حرف‌هاست!

از مرحوم شیخ عبدالنبی اراکی نقل شده است: در اراک، شبی در مدرسه بودیم، زنی پشت در آمد و اظهار داشت: بی‌پناهم و جایی ندارم و نمی‌‏توانم در این وقت شب به جایی بروم. هوا هم سرد بود، لذا به ناچار گفتم: بیایید داخل. پس از ورود، گفتم: سفره‌‏ام آنجاست باز کنید و نان بخورید و در داخل حجره، کرسی هم داشتم، به او گفتم آن طرف بخوابید و من مطالعه دارم. رفت، خورد و خوابید من هم مطالعه کردم، نان خوردم و در طرف دیگر کرسی خوابیدم. یک یا دو بار با فاصله، پای آن زن با پای من برخورد کرد، دیدم صلاح نیست زیر کرسی باشم، از جا برخاستم و بیرون حجره رفتم و تا صبح در هوای سرد در حیاط مدرسه ماندم و دور حیاط می‏‌گشتم تا اینکه صبح شد. از کارهای دیگر آن زن مثل نماز و… اطلاع ندارم. هوا که روشن شد، زن از اطاق بیرون آمد و رفت. علم تعبیر خواب من از ماجرای آن شب شروع شد.

 

اساتید

  • سید محسن عراقی
  • ملا محمدکاظم خراسانی
  • سید محمدکاظم طباطبایی یزدی
  • شیخ الشریعه اصفهانی
  • ضیاءالدین عراقی
  • شیخ علی قوچانی
  • شیخ مهدی مازندرانی
  • میرزا حسین نائینی
  • شیخ علی گنابادی

 

عروج ملکوتی 

عبدالنبی اراکی در رجب ۱۳۸۵ ق مطابق با آبان ۱۳۴۴ چشم از جهان فروبست و به سوی دیار باقی شتافت و در جوار کریمه اهل‌بیت فاطمه معصومه سلام‌ الله‌ علیها به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمدحسن آرندی نائینى

به نام آفریننده عشق

 

ملا محمدحسن آرندی نائینى (۱۲۷۰-۱۱۹۰ ق)، عارف، حکیم و ریاضیدان شیعه در قرن ۱۳ هجری بود. او را از مشایخ سلسله‌ نعمت اللهیه مى‌دانند.

 

ویژگی ها

محمدحسن آرندی فرزند زکریّا، در آبادی «آرند» (شش فرسنگی غرب نائین) در ۱۱۹۰ قمری متولد شد. از این رو به نسبت «نایینی» هم نامدار است. وی از کودکی برای شبانی به صحرا می­ رفت.

در باب ابتدای تغیّر احوال محمدحسن آرندی، روایتی غریب از حاج میرزا محمد سعید، امام جمعه نایین منقول است. امام جمعه، این شرح شگرف را خود از زبان آرندی شنیده و چنین حکایت کرده است: «روزی در شانزده سالگی به شبانی مشغول بودم. نزدیک ظهر دیدم هوا تیره و تار شد؛ به طوری که ستاره های آسمان هویدا گردید. بسیار ترسیدم و گمان کردم قیامت به پا شده است. در آن حال از هوش رفتم؛ کمی بعد قدری به خود آمدم، دیدم در همین فضای تاریک، نوری از طرف مغرب هویدا گردید و آن نور به طرف من نزدیک شد. چون درست نزدیک رسید، مانند هودجی بود که نور از داخل آن می تابید و چون مقابل من رسید، سر و گردنی نورانی از داخل آن هودج بیرون آمد و متوجه من شد و تبسمی نمود و فرمود: حسن! برو و درس بخوان! پس از گذشتن هودج از مقابلم، ندیدم به کجا رفت.

من در حال عادی نبودم. وقتی به خود آمدم، دیدم، پدرم خشمناک شده و به من خطاب کرده، می­ گوید: تو خوابی و گوسفندانت در کشت مردم زیان می رسانند! من از همان ساعت از کار شبانی بیزار شده، مایل به فرا گرفتن علوم شدم؛ سه چهار مرتبه از آرند فرار کردم و تا کوهپایه (دوازده فرسنگی اصفهان) و دفعه دیگر تا سگزی (هفت فرسنگی اصفهان) آمدم و هر بار پدرم یا دیگری می ­آمدند و مرا به قریه خود باز می­ گرداندند و چون می ­گفتم: می­ خواهم درس بخوانم، پدرم می­ گفت: بچه رعیت را با درس خواندن چه کار!؟ تا در بار آخر، پدرم از روی خشم، مرا تعقیب نکرد. من به اصفهان آمدم و مقدمات را تحصیل کردم و با کمال عسرت و تنگدستی امرار معاش می کردم. گاهی پدرم، قدری گندم و یا جو کوبیده برایم می فرستاد».

در باب ملاقات آرندی با حاج محمدحسن، معقول تر آن است که او پس از آمدن به اصفهان و پرداختن به تحصیل و قطع مراحلی کوتاه در طریق معرفت و کسب قابلیت حضور در مجلس بزرگی چون حاجی، در یکی از سفرهای خویش به نایین، چنانکه در «اصول الفصول فی حصول الوصل» رضاقلی خان هدایت آمده است: «به خدمت جناب حاج محمدحسن نایینی رسیده و به صوابدید او به خدمت حضرت حسینعلی شاه اصفهانی آمده و به شرف توبه و تلقین مشرف‌ شده و در مدرسه نیماورد به تصفیه و تزکیه ظاهر و باطن و کسب علوم صوری و معنوی مشغول گردیده باشد».

شایان ذکر است که حسینعلی شاه اصفهانی از مشایخ بزرگ عهد خویش و از همقدمان نور علیشاه بوده است. در آن روزگار قطب مشایخ سلسله نعمةاللّهیّه بوده و آرندی، سالک طریقت اویسی است و اهل این طریقه -چنانکه مشهور ارباب معرفت است- به قطب و پیری سر نمی سپارند، بلکه بی میانجی – چونان اویس قرنی- از باطن پیامبر(ص) فیض می ­پذیرند و استمداد همت می کنند. ملاحسن، ظاهراً این طریقت را سالها پس از تشرف دیدار با حسینعلی شاه اختیار کرده است «و توبه و تلقین نزد آن جناب با طریقت بعدی وی منافاتی ندارد».

آرندی پس از آن که به اصفهان آمد، ظاهراً از همان اوائل، در مدرسه نیماورد حجره گرفت و در آنجا، نخست به تعلم و تأمّل و سپس به تعلیم طالبان علم و معرفت و ترویض نفس همت گماشت. او حدود شصت سال، تا وقت مرگ در این مدرسه زندگی کرد. بعضی گفته اند: وی همه عمر مجرد بوده است، اما برخی دختری و پسری ده نشین و کشاورز از او یاد کرده اند. شادروان میر سید علی جناب، منزل ملاحسن را در همه عمر «یکی از حجره های فوقانی سمت راست دالان مدرسه» ذکر نموده است و استاد فقیه همایی -که خود سالیانی چند از حجره نشینان همین مدرسه بوده است- حجره آن بزرگ را در همان اشکوب دوم، اما در ضلع شرقی بر دست راست حجره ای که روی مدرس است، تعیین کرده است.

بر اساس منابع موجود و معروف، ما کسی از استادان و شاگردان آرندی را به نام نمی شناسیم، اما در احوال او آورده اند که در اصناف علوم منقول و اقسام معقول و انواع ریاضی فرید دهر بوده و در علوم غریبه نیز مهارت داشته است و «از صبح تا به شام طلاب علوم مختلفه دسته دسته، پیوسته به مدرسش حاضر می شدند»، «و اغلب حکمای بعدی اصفهان نزد ایشان حکمت آموختند». و بنابر نقل بعض معتقدان، آن بزرگوار «در انواع علوم ظاهر و باطن به مقام کشف و شهود بود؛ اگر فی المثل در یک روز از هزار کتاب در فنون شتّی از وی حل مشکلات و رفع شبهات می ­خواستند، بدون هیچ تأمل همه را جواب می فرمود، با آن که اصلاً کتاب نداشت و ابداً به مطالعه وقت نمی­ گذاشت».

آرندی سخت مرتاضانه می زیست، درویش و سبکبار ایام را بیشتر به روزه می گذاشت و شبها اندک می­ خفت. هیچ­گاه چراغ نمی افروخت و به تاریکی به ذکر و فکر می­ پرداخت. از خوردن حیوانی پرهیز داشت و هر چهل روز یک بار اندکی گوشت گاو که در آن روزگار غذای فقیران بود تناول می­ کرد. «راه گذرانش منحصر بود که سالی ده بیست روز، وقت حصاد به دهات حوالی شهر خوشه چینی می­ فرمود. روزی یک من و نیم به سنگ شاه جو دستگیرش می ­شد، تمام سال را به همان اکتفا می­ کرد. شبانه روز دو سه سیر آن را با سنگ و چوب نیم کوب می­ کرد و با آب و نمک در دیزی گلی می پخت و می خورد».

بعضی نیز نوشته اند که از میراث پدر، یکی دو حبه از مزرعه آرند بدو رسیده بود، از محصول همان به قناعت گذران می ­کرد به شست و شو با آب سرد عادت داشت و همه وقت در حجره تن را با آب سرد می ­شست. برای خفتن زیر اندازی نداشت و روی انداز او در زمستان پلاسی بود که ژندگی، رویه و آستر آن از هم باز شناخته نبود.

از ارادت کیشان صاحب جاه ملاحسن، یکی هم سلطان العلماء، میر سید محمد، امام جمعه اصفهان بوده است. نفوذ غریب و استیلای عجیب میر سید محمد تا بدانجا بود که چون در گذشت و «خبر فوتش به ناصر الدین شاه رسید، گفته بود: الحمدلِلّه رب العالمین امروز می­توانیم بگویم اصفهان مال من است!». مهابت سید چنان بود که هیچ­کس از حکام و امرا و شاهزادگان بزرگ زمان را در مجلس او بی­ دستوری وی جرأت جلوس نبود و به دید و بازدید هیچ یک از این طوایف نمی­ رفت؛ با این همه، وی وقتی خواستار دیدار ملا حسن گردید؛ اما او بدین ملاقات تن در نمی­ داد که مرا با امام چه کار؟ باری، امام دست بر نداشت و وسائط انگیخت و آرندی شرائطی نهاد تا به فرجام سلطان العلماء در حجره درویشانه وی شرف صحبت یافت. بار نخست، ملا حسن به تلخی با امام صاحب صلابت رو به رو شد و وی را به قهر براند، اما در کرب دوم دیدار چنان کرامتی نمود که امام از خود بی خود شد و چون به حال خویش باز آمد، فروتنانه دست او ببوسید و از خدمتش رخصت خواست و در مراجعت با اصحاب گفت: امروز دین من از برکت محضر این بزرگ مرد کامل گردید.

در این مقام شاید ذکر آنچه میان آرندی و یکی دیگر از مشاهیر علمای متنفذ روزگار وی رفته است، نیز بی­تناسب نباشد. آن عالم، فقیه نامدار، حاج محمدابراهیم کلباسی است. حاجی با صوفیه سخت بر سر عناد بود. وقتی با کوکب ه­ای عالمانه از در مدرسه نیماورد می­ گذشت که اتفاق را به آرندی بازخورد؛ شوریده وش و آشفته وار. پس مرکب بایستانید و همچنان سواره وی را به درشتی پیش خواند و به تندی به نکوهیدنش آغازید. آرندی به آهستگی پرده از بعضِ مستورات خاطر آن فقیه نبیه برگرفت و به تعبیر خوابی که دیده بود و به هیچ­کس جرأت ابراز نداشت، رندانه گریزی زد، چنانکه فقیه وحشت زده و هراسان گفت: این خبر را که برای تو آورده است؟ و پشیمان و منفعل او را واگذاشت و به تعجیل گذشت.

آرندی با همه مریدان مخلصی که داشت، با کسی معاشرت نمی نمود و صحبت خلوتش به دو سه تن از فقرای عارف شوریده گمنام منحصر بود که گه­گاه به دیدار همدیگر می­ رفتند و کس نمی دانست که در حلقه آنان چه می گذشت و چه مباحثی می رفت. وی در ریاضت و طی مقامات روحانی به درجه ای رسیده بود که انواع کرامات و خرق عادات از خلع تن و طی­ الارض و خواندن افکار و اشراف بر ضمیر و اخبار از آینده از او به ظهور می پیوست. اما این احوال را در جنب معارج عالیه انسانی به چیزی نمی ­گرفت و هرگز در صدد اظهار و نمایش بر نمی ­آمد، و سعی می­ کرد خود را در زمره جهال بی­ معرفت فرانماید.

نقل است که وقتی به اندرزِ جوانی طالبِ معرفت که بعدها خود از پیروان طریقت گشت و به لقب صفی علی شاه معروف اصحاب سلوک گردید، فرموده بود: «طریقت و اسرار حقیقت به گفت نیاید، آنچه گفتن را سزد، مقالات شریعت است». و از این سخن چنین بر می ­آید که آن یتیمه روزگار را چونان بسیاری دیگر از ارباب قدیم معرفت، اعتقادی به تصنیف و تألیف نبوده است.

 

عروج ملکوتی

آرندی در اواخر عمر به مرض استسقاء دچار شد و در این بیماری، در حدود هشتاد سالگی به سال ۱۲۷۰ قمری در اصفهان درگذشت. او را ظاهراً به وصیت خودش دم ایوان آستانه بقعه بابا رکن­ الدین شیرازی  در تخت فولاد به خاک سپردند.