نوشته‌ها

زندگینامه محمدطه نجف

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدطه نجف (۱۲۴۱-۱۳۲۳ق) از فقیهان و رجالیان شیعه در قرن چهاردهم قمری در نجف و از چهره‌های شناخته‌شده خاندان آل نجف است.

 

ویژگی ها

محمدطه نجف در سال ۱۲۴۱ق در نجف به دنیا آمد. پدرش شیخ مهدی و مادرش دختر شیخ حسین نجف بودند. خاندان نجف معروف به آل نجف از خانواده‌های مشهور در نجف هستند که اصالتا تبریزی بوده و در قرن یازدهم هجری، حاج نجف بنیان‌گذار آن از تبریز به نجف مهاجرت کرد. تنها فرزند شیخ محمدطه، شیخ مهدی نجف بود که در سال ۱۳۰۹ق و در زمان حیات پدرش از دنیا رفت و در یکی از اتاق‌های صحن حرم امیرالمؤمنین دفن شد.

محمدطه نجف در اواخر عمر نابینا شده بود. گفته شده او با زهد و پارسایی زندگی می‌کرد. وی سه ابتلای دوران حیات خویش (مرجعیت، نابینایی و وفات فرزندش) را از آزمایش‌های خداوند می‌دانست. محمدطه نجف تحصیلاتش را از نجف آغاز کرد و نحو، صرف، معانی و بیان را از شیخ عبدالرضا طفیلی و دیگر استادان آموخت و برای گذراندن دروس عالی حوزه در درس دایی خود شیخ جواد نجف حاضر شد. سپس به درس شیخ مرتضی انصاری، شیخ محسن خنیفر و سید حسین کوه‌کمری رفت و به درجه اجتهاد رسید.

محمدطه نجف بعد از وفات شیخ محمدحسین کاظمی و میرزای شیرازی مرجعیت عامه شیعیان و دروس عمومی حوزه نجف را بر عهده گرفت. رساله عملیه‌اش در نجف منتشر و چندین بار تجدید چاپ شد. شیخ محمد طه نجف، در اکثر علوم و فنون اسلامی صاحب نظر بود. ایشان در ادبیات، لغت، اشعار عرب، رجال، حدیث و تاریخ، متبحر بود و در فقه و اصول برتری خاصی داشت. نقل شده که میرزا محمد حسن شیرازی بزرگ در فتوا دادن خیلی محتاط بود و مردم را در مسائل احتیاطی به میرزاحسین خلیلی ارجاع می داد، ولی به شیخ محمدطه نجف، اشاره ای نمی کرد؛ تا این که در این رابطه از میرزا سؤال شد.

میرزا فرمود: از مرتبه علمی ایشان چیزی نمی شناسم. مدتی بعد شیخ محمدطه برای زیارت عسکریین علیهماالسلام به سامرا رفت و در مجلسی که جناب میرزای شیرازی حضور داشت وارد شد. اهل علم دور شیخ را گرفتند و درخواست تدریس کردند. شیخ چون نابینا بود متوجه حضور میرزا نشد؛ از این رو تقاضای آنان را پذیرفت و با طرح مسئله ای علمی، به بررسی جوانب آن پرداخت. مرحوم میرزا از احاطه شیخ و کیفیت حل مسئله، شگفت زده شد. جلسه دیگری نیز به همین منوال برگزار شد و در نتیجه مرحوم میرزا به مقام علمی شیخ، اطمینان حاصل کرده و مردم را در احتیاطات خود به وی ارجاع داد.

از محمدطه نجف نقل شده است: زمانی دچار پا درد شدم و برای معالجه به بغداد رفتم. زمانی که از معالجه فارغ شدم، جمعی از اهالی بغداد از من خواستند در بغداد اقامت کنم و به اصلاح امور دین آنان بپردازم. من هم درخواست آنان را اجابت کردم. شب که شد، ندایی آمد: ای محمد طه، ما تو را برای بلا و امتحان برگزیدیم و مسکن تو در نجف است. شب را به صبح رساندم. وقتی مردم آمدند، از آنان معذرت خواهی کردم و راه نجف را در پیش گرفتم. اولین امتحان، مرگ تنها فرزندم مهدی بود. طولی نکشید که بلای دوم، یعنی نابینایی به سراغم آمد. سومی را ذکر نکرد و هنگامی که اصرار کردند، گفت: ریاست، و در این راه کمک از خدا و حسن عاقبت را خواهانم.

 

مؤلف کتاب شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه، جناب حجت السلام احمد قاضی زاهدی، داستان شرف یابی شیخ به محضر حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه را از بعضی موثقین نقل کرده که حاصلش چنین است: روزی یک مرتاض مسلمان هندی به خانه آقا سیدحسین بحرالعلوم آمد. خودش را به جناب سید معرفی کرد و گفت: من می توانم هر سؤالی را که داشته باشید با قلم و کاغذ جواب گویم. جمعی که آن جا حاضر بودند، سؤالاتی کردند و او پاسخ می داد. در این موقع آقای بحرالعلوم به آن مرتاض گفت: سؤالی دارم که گمان نکنم آن را جواب بدهی. مرتاض پرسید: آن سؤال چیست؟ فرمود: این سؤال خیلی سخت است و خارج از قدرت توست.

با اصرار مرتاض، جناب سید گفت: بگو ببینم در این لحظه می توان مولا و آقایمان حضرت حجت بن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه را بیابیم؟ مرتاض هندی گفت: بله می توانم. از این رو، شروع کرد به یافتن جواب از طریق محاسبات پیچیده ریاضی. قدری طول کشید. سید گفت: نگفتم نمی توانی جواب بدهی؟ مرتاض گفت: کمی صبر کنید، شاید بتوانم جواب را بیابم. بعد از مدتی گفت: مسئله آن طوری که شما فکر می کنید نیست ولی من در فکرم که شیخ محمدطه نجف کیست؟ آقا سیدبحرالعلوم فرمود: شیخ محمد طه نجف، یکی از مراجع تقلید معروف در نجف است.

مرتاض گفت: آن کسی که از او سؤال می کردید الآن در منزل شیخ طه و در نزد ایشان می باشد. ایشان با اطرافیان به سرعت راهی منزل شیخ گردیدند. در مسیر به یک سه راهی رسیدند که یک راهش به منزل جناب شیخ منتهی می شد. شخصی به شکل صحرانشینان عراقی را دیدند که با وقار و سکینه خاصی که از صورتش هیبت و عزت نمایان بود، می آمد. به منزل شیخ رسیدند، دیدند هیچ کس نیست؛ حتی خدمتگزار هم نبود و شیخ تنها در اتاقش نشسته بود و قطرات اشک بر گونه هایش جاری بود و با خود زمزمه ای داشت و می گفت: دستم آمد، ولی متوجه آن نشدم؛ وقتی متوجه شدم که از دستم بیرون رفت. جناب شیخ چون نابینا شده بود متوجه واردین نشد. وقتی سلام کردند، بلند شد و خوش آمد گفت.

وقتی از سبب گریه پرسیدند، گفت: همه شما می دانید مردم برای سؤالات شرعی و قضاوت در امورشان به من رجوع می کنند و من به آن ها فتوا می دهم و خمس مالشان را گرفته و به مصرف می رسانم؛ تا این که این فکر در ذهنم آمد که: آیا من در این فتاوا راه درست را پیموده ام و آیا اعمال من در نزد پروردگار و پیامبر و ائمه معصومین علیهم السلام مورد قبول است یا خیر؟ تقریبا سه سال بود در این مورد از خداوند متعال استغاثه می کردم و به وسیله مولایم امیرالمؤمنین التماس می کردم که به من بفهماند؛ تا این که چند شب قبل در عالم روِیا حضرت امیرالمومنین را زیارت کردم.

ایشان فرمودند: آن چیزی که طلب می کردی، به زودی به دست فرزندم مهدی آورده می شود. چند روزی در انتظار قدوم مبارکش صبر کردم. امروز کمی قبل از آمدن شما، خانه از مهمان خالی شد. خادم هم برای خرید لوازم منزل بیرون رفته بود. در این هنگام یک نفر وارد اتاق شد که لهجه اش دلالت داشت که از عشایر عراقی باشد. بعد از سلام مسئله ای را از من پرسید. من هم جوابش را گفتم، ولی او بر این جواب اشکالی وارد کرد. من سعی کردم پاسخ بدهم ولی او دوباره اشکال دیگری کرد و من شروع کردم که جواب بدهم، او اشکال دیگری کرد. تا این که در ذهنم افکار متناقضی در مورد او و فضلش به جریان افتاد که چگونه ممکن است یک مرد عشایری این قدر به مسائل علمی آگاهی داشته باشد؛ ولی غفلتی سراسر ذهنم را گرفته بود و فراموش کرده بودم که من در انتظار چه کسی هستم و چه حاجتی داشتم.

در آن هنگام دستی بر شانه ام زد و فرمود: تو در نزد ما مورد رضایت هستی. بعد از بیرون رفتن او، ناگهان به خود آمدم و آرزویم را به ذهنم آوردم که من دنبال چه بودم و از خداوند چه می خواستم؛ لکن وقتی متوجه شدم که از دستم رفت. آیا برای مثل من سزاوار نیست گریه و زاری کند؟ در این هنگام همگی به این فکر رسیدند که شاید آن مرد با هیبت و موقر که در مسیر راه دیدند، کسی نبود جز آقا و مولایمان حضرت صاحب الامر (عج).

 

عروج ملکوتی

شیخ محمدطه نجف در ۱۳ شوال ۱۳۲۳ق برابر با ۲۰ آذر ۱۲۸۴ش درگذشت. میرزا حسین خلیلی بر بدنش نماز خواند و در حرم امام علی(ع) به‌خاک سپرده شد.

زندگینامه حسنعلی نجابت شیرازی

به نام آفریننده عشق

 

حسنعلی نجابت شیرازی (۱۲۹۶ – ۱۳۶۸ شمسی) عارف، فقیه شیعه و از شاگردان سید علی قاضی طباطبایی بود. وی در ۲۸ سالگی گواهی اجتهاد دریافت کرد.

 

ویژگی ها

حسنعلی نجابت شیرازی در سال ۱۲۹۶ شمسی در شیراز متولد شد. پس از اتمام دروس مقدمات در مدرسه علمیه خان شیراز، در ۱۵ سالگی به نجف رفت. او در درس خارج فقه و اصول سید ابوالحسن اصفهانی، عبدالهادی شیرازی و سید ابوالقاسم خویی حاضر می‌شد و در ۲۸ سالگی، گواهی اجتهاد دریافت کرد. وی از شاگردان سید علی قاضی بود و به توصیه وی، دوستی نزدیک با سید عبدالحسین دستغیب داشت. این دو پس از درگذشت آیت الله قاضی، محمدجواد انصاری همدانی را استاد خود در اخلاق و عرفان خواندند. حسنعلی نجابت، چهار پسر و دو دختر دارد. محمدحسین نجابت، از فرزندان او و از شهدای جنگ ایران و عراق است. دیگر فرزندان حسنعلی نجابت، مدیران مدرسه علمیه شهید محمدحسین نجابت در شیراز هستند.

حسنعلی نجابت شیرازی، پس از آنکه در دوران اقامت در حوزه علمیه نجف، شهریه‌اش به دلیل حضور در درس سید علی قاضی طباطبایی قطع شد، دیگر هیچ‌گاه از سهم امام استفاده نکرد. بنابر نقل برخی شاگردان، هزینه زندگی او با خواندن نمازهای استیجاری تامین می‌شده است. حسنعلی نجابت، پس از درگذشت آیت الله بروجردی در سال ۱۳۴۰ شمسی، به ترویج مرجعیت امام خمینی پرداخت و به همراه سید عبدالحسین دستغیب، از چهره‌های فعال در مبارزات انقلابی از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۵۷ بوده و به گفته سید علی‌اصغر دستغیب، خانه نجابت، محل توزیع اعلامیه‌های امام خمینی در جریان انقلاب اسلامی بوده است.

آقای نجابت از مبرزترین شاگردان مرحوم قاضی بوده است، چنانچه آیت الله قاضی در مورد ایشان فرموده بودند: «شیخ حسنعلی، نجابت اهل حرم است.» همچنین هنگامی که از آقای قاضی سوال شد مگر ممکن است آدم از اهل بیت (ع) بشود؟ آقای قاضی فرمودند: چرا نشود؟ مگر سلمان نشده بود؟ یا ایشان در جایی دیگری فرموده بودند: شیخ حسنعلی با تمام وجودش به نزد ما می آید.

به نقل از استاد احمدی آمده است: روزی به همراه چند تن از دوستان به قصد شرفیابی خدمت استاد نجابت عازم شیراز شدیم. بعد از رسیدن خدمت استاد و ساکن شدنمان در آنجا، پیش خود قرار گذاشتیم که خدمت آقای ذوالنور که از همان آقایان اهل دل بود برسیم و بنا داشتیم که در مورد ملاقاتمان سخنی به استاد نگوییم. با همین قصد، خدمت آقای ذوالنور رسیدیم و چند ساعتی خدمت ایشان بودیم، تا اینکه لحظات خداحافظی فرا رسید.

ایشان با کنایه به ما فهماند که دیگر همدیگر را ملاقات نخواهیم کرد و در پایان فرمود: وعده ما در کوچه پس کوچه های بهشت! بعد از دیدار، دیگر موفق به زیارت آقای ذوالنور نشدیم و هر بار که قصد تشرف خدمتشان را داشتیم مانعی پیش می‌آمد و نمی‌توانستیم زیارتشان کنیم تا اینکه دار فانی را وداع گفتند و گفته ایشان به حقیقت پیوست. بعد از اینکه از خدمت آقای ذوالنور مرخص شدیم، وقتی خدمت استاد رسیدیم، ایشان با تبسمی فرمود: خوب، آقای ذوالنور را هم که ملاقات کردید!

به نقل ازشیخ عبدالقائم شوشتری آمده است: روزی مرحوم آیت الله نجابت شیرازی با یک خودروی سواری با اصحاب خاص خودشان حرکت می‌کنند که به اصفهان بروند. در بین راه سوخت ماشین تمام می‌شود و بین راه می‌مانند. تمام مسافرین زبان به سرزنش راننده باز می‌کنند و از این واقعه ناراحت می‌شوند. مرحوم نجابت به افراد می‌گوید: «ناراحت نباشید، الان می‌گوییم برود!» بعضی از شاگردان که مبتدی بودند تعجب می‌کنند که چگونه ماشین بدون سوخت حرکت می‌کند؟ ایشان می‌فرمایند: «بنشینید تا حرکت کند!» سپس به ماشین می‌فرماید: «برو!» ماشین بدون سوخت تا مقصد حرکت می‌کند و همه از این کار ایشان هیجان زده می‌شوند.

به نقل از آقای احمدی آمده است: از جمله کرامات آیت الله نجابت که از طریق بسیاری از شاگردان ایشان نقل شده است، این است که جناب استاد، سادات را به طور کامل تشخیص می‌داد. البته در این تشخیص کاری به ظاهر افراد اعم از این که شال و دستاری سبز داشته باشند یا عمامه سیاه داشته باشند و غیره نداشت و می‌فرمود: «از سادات، نوری به طرف آسمان ساطع می‌شود.»

مرحوم حاج آقا گل آرايش درباره روش تربيتی حضرت آيت‌ الله نجابت می‌فرمود: روش تربيتی حضرت آقا مانند معلم‌های عادی نبود. ما هر شب كه خدمت ايشان می‌رسيديم، از طرز برخورد ايشان فورا می‌فهميديم كه رفتار، گفتار، منش و روش ما درست بوده يا غلط؟ سرّاً به انسان می‌فهماندند كه ما در چه وضعی هستیم. يادم هست كه روزی در كارگاه، وضع و حال عجيبی داشتم و حالی به من دست داده بود كه از كثرت محبت اوليای خدا و خدای تعالی دلم می‌خواست خودم را فدا كنم. وقتی شب خدمت ايشان رسيدم، بلافاصله فرمودند: مرحبا، مرحبا، مرحبا… امروز ساعت ۳ بعد از ظهر چه كار می‌كردی؟! همين حال را حفظ كن، راه بسيار درستی است.

يكی از مريدان و دوستان ديرينه مرحوم آيت‌ الله نجابت می‌گويد: روزی با شوق و ذوق به منزل آقای نجابت رفتم. ايشان به تنهايی در اتاق بودند و در خانه هم بسته بود. متحير ماندم كه در بزنم يا نزنم؛ بدون اينكه چيزی بگويم همان‌جا ايستادم. پس از چند لحظه بدون اينكه كسی آمدن مرا به ايشان خبر دهد، از درون اتاق، با صدای بلند مرا صدا زدند و فرمودند: حاج خليل آقا! خيلی خوش آمدی و خوب كردی كه آمدی! در اين وقت درب اتاق را باز كرده و مرا دعوت كردند.

نقل است: یک روز حسنعلی نجابت را به حیات خلوتی بردند. ایشان فرمودند: اینجا چه خبر است؟ از در و دیوار اینجا نور می‌بارد، گویی مسجد است. بعدا متوجه شدیم که در آنجا پیرزنی سال‌ها مشغول عبادت است.

فردی می‌گفت: در مجلسی، رفقا همه سرمست بودند و من داشتم به حال خود تأسف می‌خوردم که چرا رفقا چنین حالاتی دارند که آیت الله نجابت سر در گوش من گذاردند و فرمودند: چیزی نیست، حال تو از حال همه بهتر است.

یکی از دوستان می‌گفت: پس از نماز، یکی از آقایان، دعای «اللهم انت السلام و منک السلام» را می‌خواند و همه آرام آرام تکرار می‌کردند. مرحوم آیت الله نجابت فرمودند: اینها نمی‌دانند که تک تک ائمه (ع) جواب سلام همه آن‌ها را دادند و من جواب آن‌ها را می‌شنیدم.

 

از منظر فرهیختگان

سید علی قاضی می‌گوید: ایشان، سلمان زمان ما هستند!

سید عبدالکریم کشمیری می‌گوید: اگر می‌توانستم (از نظر جسمی) به آیت الله نجابت خدمت می‌کردم.

آیت الله انصاری همدانی می‌گوید: ظرف استعداد شیخ حسنعلی بسیار فراتر از دیگران است؛ او چون دریایی است که هر چه در او بریزی پُر نمی‌شود. شیخ حسنعلی اگر بخواهد، می‌تواند عالَمی را از نور خویش روشن کند. همچنین آیت‌ الله انصاری به همه رفقای خویش گفته بودند: «لازم نیست به همدان بیایید؛ در همان شیراز، همه چیز را نزد حاج شیخ حسنعلی نجابت می‌توانید بیابید‌.»

 

عروج ملکوتی

حسنعلی نجابت در تاریخ ۱۰ بهمن ۱۳۶۸ شمسی، هم‌زمان با شب شهادت امام علی النقی (ع)، درگذشت و در کنار مزار سید عبدالحسین دستغیب در نزدیکی حرم شاهچراغ دفن شد.

زندگینامه حسین فقیه سبزواری

 

به نام آفریننده عشق

 

حسین فقیه سبزواری از فقها و مراجع تقلید نیمه اول قرن چهاردهم هجری شمسی (۱۳۴۵–۱۲۷۱) برابر با نیمه دوم قرن چهاردهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

میرزا حسین فقیه سبزواری، پسر میرزا موسی فقیه سبزواری از سادات حسینی است که با ۳۹ واسطه، به حسین اصغر، فرزند علی بن حسین امام چهارم شیعیان علیه السلام می‌رسد. میرزا حسین، دومین فرزند میرزا موسی پس از میرزا مهدی است که شب جمعه سوم رمضان ۱۳۰۹ برابر با ۱۳ فروردین ۱۲۷۱ در سامرا به دنیا آمده‌ است.

وی در محضر عبدالجواد ادیب نیشابوری، شیخ حسن برسی و سید محمد باقر مدرس، علوم ادبی و فقه و اصول دوره سطح حوزه را طی چهار سال آموخت و پس از حمله روس‌ها به حرم امام هشتم شیعیان در نهم فروردین ۱۲۹۱ که خود در معرکه گیر افتاده بود، پس از نجات معجزه آسایش از آن مهلکه، به سبزوار بازگشت.

وی ده سال در نجف اقامت کرد و به مقام اجتهاد رسید. عبدالکریم حائری یزدی، میرزا محمد حسین غروی نایینی و سید ابوالحسن اصفهانی، از زعمای نامدار شیعه در قرن سیزدهم هستند که با شناخت کامل از توان علمی و قدرت اجتهاد فقیه سبزوار ، اقدام به صدور اجازه اجتهاد واجازه نقل احادیث برای وی کرده‌اند.
پس از واقعه مسجد گوهرشاد در تیرماه 1314، حوزه علمیه خراسان منحل شد و بر اساس قانون اتحاد شکل لباس، هیچ‌کس مجاز به استفاده از عمامه نبود و فقط برای پنج نفر جواز عمامه صادرشد: میرزا احمد کفایی، شیخ مرتضی آشتیانی، شیخ علی اکبر نهاوندی، میرزا مهدی اصفهانی و میرزا حسین فقیه سبزواری.

برخی از خدمات فرهنگی و اجتماعی ایشان عبارتند از:

  1. دوبار نظارت بر تغییر سنگ و ضریح امام رضا (ع)
  2. کلید داری ضریح امام رضا (ع) در طول چهل سال
  3. احداث کوی طلاب مشهد با واگذاری بیش از دو هزار و پانصد قطعه زمین به طلاب مشهد 
  4. تعبیه زمین مسجد کوی طلاب که پس از درگذشتش، به وسیله نیکوکاران ساخته شده و به نام مسجد آیت الله فقیه سبزواری نامگذاری شد
  5. احداث باغ رضوان (صحن رضوان کنونی) 
  6. احداث مدرسه سبزواریه (مدرسه کوچک باغ رضوان)  
  7. احداث آرامستان گلشور   
  8. حمایت از ملی شدن نفت ایران با صدور فتوا
حجت هاشمی خراسانی می‌نویسد: «در مسجد گوهرشاد امام جماعت بود و در ایام ماه مبارک، بعد از نماز ظهر و عصر، در ایوان مقصوره منبر می‌رفت و شب‌های احیاء، صد رکعت نماز با جماعت می‌خواند و بعد، منبر می‌رفت و جماعت بسیار، مستمع سخنان دلربایش بودند. کلامش جلا دهنده قلوب و صفا بخش ارواح بود و از منابر وی، نود منبر در نزد نگارنده، ثبت و ضبط است که در سه سال، پای منبر حضرتش بودم و گفتار او را می‌نوشتم و ای کاش همه ساله پای منبر او بودم. مانند فقیه سبزواری تا کنون مردی خالی از هوا و مکر و ریا ندیده‌ام. ظاهر و باطنش یکی بود. از این رو، از جان و دل، بنده او شدم و حلقه غلامیش در گوش کردم و خدمت او نمودم.»

حسین فقیه سبزواری، سال 1327 شمسی، عازم بیت الله الحرام شدند که این سفر، ماجرای مفصلی دارد. در بازگشت به ایران که از مسیر ریگزار عربستان به عراق انجام می شد، کاروانیان راه را گم کردند. به مرحوم فقیه سبزواری اطلاع دادند که راه را گم کرده ایم. ایشان دعوت به حفظ آرامش و توکل به خدا کردند. روز دوم، به فقیه سبزواری گزارش کردند آذوقه کاروان رو به پایان است دگر بار، با طمأنینه و ایمان و اعتمادی راسخ به الطاف خداوند، دعوت به شکیبایی و آرامش کردند.

روز سوم، از تمام شدن غذا و ذخیره آب، گزارش کردند. مرحوم فقیه سبزواری، منتظر مانده بود تا پس از پایان گرفتن آب و غذا، در برهوت بیابانی بی انتها و وحشتزا، گرسنگی و تشنگی؛ و ترس و نا امیدی مطلق، بر ذهن و روح کاروانیان غلبه کند تا توسل و دعایشان، اثر کند. روز سوم، مرحوم فقیه سبزواری دستور دادند همه مردان سرهارا برهنه کنند و روبه قبله بایستند و زنها پشت سر مردان، و در نهایت ابتهال و تضرع و بادلی شکسته فریاد زنند: یا ابا صالح المهدی.

حاجیان راه گم کرده چنین کردند و فضایی عجیب و سرشار از ناله های جانسوز، در بیابان شکل گرفت. اشک ها جاری بود و دست های خواهش و تمنا، رو به آسمان بلند بود. در این هنگام و در این بازار گرم توسل، سواری از راه رسید و پرسید چه می کنید و چرا اینگونه پریشان و آشفته حال هستید؟ گفتند: راه گم کرده ایم. سوار، تپه ای را در همان نزدیکی ها نشان داد و فرمود: نا امید نباشید. راه شما از پشت آن تپه می گذرد و تا آبادی فاصله زیادی نیست.

مرحوم سید حسین سبزواری به مدت نیم قرن افتخار کلیدداری ضریح مطهر امام رضا (ع) را بر عهده داشت و بارها از احترام و لطف امام رضا (ع) به خادمان و زائران سخن می‌گفت. آنگونه که نقل می‌کردند سحرهای زمستان مشهد در زمان‌های گذشته بسیار سرد بود به گونه‌ای که آسمان در سحرگاه به قرمزی می‌گرایید و اگر برای وضو گرفتن از اتاق بیرون می‌آمدی سرما تا عمق وجودت نفوذ می‌کرد. آیت‌ الله سبزواری عادت داشتند نماز نافله بخوانند و سپس برای عرض ادب خدمت امام رضا (ع) برسند و به اقامه نماز جماعت بپردازند. سحر آن زمستان آماده رفتن به حرم امام رضا شده بودند و پس از تجدید وضو به سمت حرم مطهر امام هشتم روانه شدند.

آیت‌ الله سبزواری همیشه پیش از اذان صبح در محراب حرم امام رضا (ع) برای اقامه نماز حاضر می‌شدند که به دلایلی سحر آن روز، با تاخیر از منزل خارج شدند و با عجله به سمت حرم حضرت رضا (ع) حرکت کردند و با توجه به اینکه حساسیت بسیار ویژه‌ای نسبت به حضور به موقع در آستان قدس رضوی داشتند با برداشتن گام‌های بلندتر تلاش کردند که زودتر به صحن مطهر برسند. منزل آیت الله سبزواری تا حرم چندان دور نبود و پس از چند دقیقه پیاده روی می‌توانستند وارد صحن شوند و به زیارت بروند. ایشان به رسم همیشه از طرف در مسجد گوهرشاد وارد حرم مطهر شدند و پس از ادای احترام خود را برای اقامه نماز به محراب رساندند.

در میانه راه جمعیتی از زائران ایستاده و با صدای بلند زیارتنامه می‌خواندند که به واسطه ایستان این زائران، راه عبور برای رفتن به بالای سر حضرت بسته شده بود و زمان داشت به سرعت می‌گذشت. آیت الله سبزواری با دست خویش به آرامی زائران را کنار زد که به محراب برسد که یکی از زائران به دلیل جابه‌جایی از محلی که ایستاده بود و زیارت می‌خواند ناراحت شد و با نگاهی غضب آلود به ایشان انداخت ولی با توجه به اینکه زمان اقامه نماز دیر شده بود، ایشان خود را به محراب رساند. آن روز به پایان رسید و آیت الله سبزواری برای استراحت به منزل رفته و کمی خوابیدند که خود را برای تهجد و نماز شب آماده کنند که در این هنگام مکاشفه‌ای به ایشان دست می‌دهد و امام رضا (ع) را می‌بینند که نسبت به ایشان برخوردی سرد و توام با ناراحتی دارند.

آیت الله سبزواری که خود را از خادمان امام رضا (ع) می‌دانستند از رفتار سرد امام هشتم نسبت به خویش دلگیر می‌شوند و از ایشان می‌پرسند به چه دلیل با من چنین رفتار سردی دارید؟ که امام رضا (ع) در پاسخ ایشان می‌فرمایند همان موقع که تو زائر ما را رنجاندی دل ما نیز از تو رنجیده شد. زمانی که چنین سخنانی را از ثامن الحجج(ع) می‌شنوند، به امام عرض می‌کنند: آقا! آیا مرا لایق خدمت نمی‌دانید؟ امام رو به آقای سبزواری می‌فرمایند: ما اگر تو را به خادمی خود قبول نداشتیم سال‌ها کلید حرممان را به دست شما نمی‌دادیم.

 

نقل است: شبی آیت‌ الله سبزواری خود را برای زیارت امام رضا(ع) آماده می کرد که در این هنگام چشمش به قسمت داخلی گنبد گره می‌خورد و در این لحظات نورانی چندین پرنده زیبا که شبیه طاووس بودند را مشاهده می‌کند که از بالا به ضریح حضرت چشم دوخته و برخی از آنها به دور ضریح می‌گردند و سپس دور می‌شوند. با توجه به اینکه حرم مطهر چندان شلوغ نبود آقای سبزواری به یکی از خادمان چیزهایی که می دید را گزارش داد اما خادم گفت که چیزی را نمی بیند. آن پرندگان، ملائکه الهی بودند.

فرزند روحانی آن فقیه بزرگوار نقل کرده اند در یکی از سال ها که قحطی و خشکسالی در اطراف مشهد بیداد کرده بود و به دلیل نباریدن باران، کشاورزی از بین رفته بود و کشاورزان سخت در مضیقه بودند. گروهی از کشاورزان درحالی که بیل بر دوش داشتند وارد مسجد گوهرشاد شدند و از مرحوم فقیه سبزواری درخواست اقامه نماز باران کردند. مرحوم آیة الله فقیه سبزواری که از شبستان فقیه سبزواری و از جلسه تدریس باز می گشت، به منظور اجابت درخواست کشاورزان رنجدیده، دستور داد منبر را در صحن مسجد گوهرشاد، نزدیک و روبروی بارگاه و حرم حضرت ثامن الائمه علیه السلام قرار دهند.

ایشان با توکل خاصی که به خدای خود داشت و با امید بسیار به اجابت دعایش از سوی حضرت احدیت و بدون هیچ ترس و دغدغه ای و بدون توجه به این مسئله که اگر نماز باران خواند و باران نیامد، آبرویش ریخته خواهد شد، بر فراز منبر رفت و پس از ایراد سخنانی، با دو شرط قبول کرد که نماز باران را اقامه کند. اول از مردم خواست که همدیگر را ببخشند و همه از یکدیگر راضی باشند. دوم از مردم خواست که هرکس در طول عمرش نافرمانی خدا کرده و مرتکب گناهانی شده، بین خود و خدای خود همین جا و الان توبه کند و تصمیم بگیرد تا پایان عمر ضمن انجام واجبات دینی، مرتکب هیچ گناهی نشود و صیغه توبه و استغفار را خواند و جمعیت با او تکرار کردند.سپس روضه حضرت علی اصغر علیه السلام را خواند که گفته اند با خواندن این روضه چنان حال مردم را منقلب کرد که از خود بی خود شدند و آنگاه نماز باران را خواند و دعا کرد و با در دست داشتن قران و قسم دادن خدا به قران کریم و جلال و عظمت حضرت رضا علیه السلام و معصومیت و مظلومیت حضرت علی اصغر علیه السلام، ریزش باران رحمتش را درخواست کرد. گفته اند دقایقی پس از این مراسم، باران رحمت بی دریغ الهی باریدن گرفت و کشاورزان با دلی سرشار از محبت نسبت به یکدیگر و با خوشحالی بسیار از بارش باران فراوان و رونقی که در انتظار زراعتشان بود، به خانه های خود باز گشتند.

آخرین جلسه تدریس مرحوم آیه الله فقیه سبزواری، روز سه شنبه، ۱۱ بهمن ماه ۱۳۴۵ شمسی در بیرونی منزل آن مرحوم برگزار می شود. در دقایق پایانی تدریس، ناگهان مرحوم فقیه سبزواری، کتاب را برهم می زنند و می بندند و با ابتهاج و مسرّت، می فرمایند: این آخرین درس من بود و دیگر شما، مرا اینجا نخواهید دید. اتفاقا همین طور هم شد و آن جلسه آخرین جلسه ایشان با شاگردان بود.

اساتید

  • آقا ضیاء الدین عراقی
  • سید حسن صدر
  • میرزا محمد حسین نایینی
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • محمد حسن ممقانی
  • فاضل شربیانی
  • سید محمد فیروز آبادی
  • آخوند خراسانی

 

شاگردان

  • سید شهاب الدین مرعشی نجفی
  • سید محمود مجتهدی سیستانی 
  • محمد ابراهیم آیتی بیرجندی 
  • مهدی الهی قمشه ای
  • سید علی حجت هاشمی خراسانی 
  • شیخ مرتضی اشرفی شاهرودی
  • محمد حسین رجایی خراسانی
  • شیخ علی فلسفی

 

عروج ملکوتی

میرزا حسین فقیه سبزواری در ۲۴ شوال ۱۳۸۶ برابر با ۱۵ بهمن ۱۳۴۵، پس از تحمل یک دوره بیماری، چشم از جهان فروبست و بنا بر وصیت خود، کنار محراب مدرسه باغ رضوان که در آن تدریس می‌نمود، دفن شد. قبر ایشان امروزه با فاصله نه چندان دور از آرامگاه شیخ امین الدین طبرسی قرار دارد.

زندگینامه محمد تقی مجلسی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدتقی مجلسی (۱۰۰۳ – ۱۰۷۰ قمری) مشهور به مجلسی اول، پدر علامه مجلسی، از علما و عرفای شیعه در قرن یازدهم قمری و نویسنده آثاری همچون روضة‌المتقین و لوامع صاحبقرانی است.

 

ویژگی ها

محمدتقی مجلسی پسر ملا مقصودعلی نظنزی اصفهانی، در سال ۱۰۰۳ قمری در اصفهان، پایتخت صفویه، متولد شد. پدرش مقصودعلی مجلسی اهل علم و ادب و ترویج مذهب شیعه بود و با تخلص «مجلسی» شعر می‌سرود. نسب محمدتقی از پدر به ابونعیم اصفهانی و از مادر به محمد بن حسن نطنزی می‌رسد. وی در سال ۱۰۳۴ قمری در ۳۱ سالگی به نجف رفت و در ۳۳ سالگی از سید شرف‌‌الدین علی شولستانی از محدثان حوزه نجف، اجازه نقل حدیث گرفت؛ سپس به اصفهان بازگشت و در مسجد جامع اصفهان به تدریس مشغول شد.

به گفته سید محمدباقر خوانساری، نویسنده کتاب روضات الجنات، محمدتقی مجلسی نخستین کسی بود که پس از ظهور حکومت صفویه، حدیث شیعه را نشر داد و پس از شیخ بهائی و میرداماد، در اصفهان نماز جمعه اقامه می‌کرد. همچنین به گفته وی، محمدباقر مجلسی کرامات بسیاری از پدرش نقل کرده است. محمدباقر مجلسی مشهور به علامه مجلسی، نویسنده کتاب بحار الانوار، مشهورترین فرزند محمدتقی مجلسی است. از میان دختران محمدتقی، نام آمنه‌بیگم را می‌توان در منابع دید که همسر ملا صالح مازندرانی، شارح اصول کافی بوده است.

محمدتقی، ساعت زيادی از شب را عبادت می‌كرد، نماز می‌خواند، قرآن می‌خواند، گريه می‌كرد و صفا می‌كرد. گاهی، حالی پيدا می‌كرد كه يقين داشت دعايش مستجاب می‌شود. شبی به اين حال رسيد. فكر كرد که چه دعايی كنم؟ دنيایی باشد يا آخرتی؟! در فكر بود كه صدای گريه محمدباقر را شنيد. بی‌اختيار گفت: «الهی! به حق محمد و آل محمد (ص)، اين طفل را از مروجين دين و ناشرين احكام حضرت سيدالمرسلين قرار بده و موفق كن او را به توفيقات بی‌نهايت خود» و این چنین بود که علامه مجلسی توفیقاتی پیدا کرد.

از سال­های آغازين تحصيل، نسبت به عرفان جذبه‌ای شديد در محمدتقی مجلسی وجود داشت. حس می‌­کرد که فقه و اصول و علوم متداول مدرسه‌ای، عطش جانش را فرو نمی‌نشاند. شايد در سنين بلوغ اين احساس در او شکل گرفته بود، اما همان گونه که مقتضای اين سنين است، آن احساس مبهم و درک خام را نمی‌توانست برای خود تبيين کند و با ديگران به وضوح درباره‌اش سخن بگويد. اما اينکه چه کند و از کجا آغاز کند، برای او به مراتب مجهول‌تر بود. وی پس از آشنایی با «شيخ بهایی» و حضور در درس وی، گمشده خود را يافت.

مرحوم مجلسی در کتاب «شرح فقيه» نوشته است که چون خداوند مرا توفيق زيارت حيدر کرار کرامت فرمود، به برکت آن بزرگوار، مکاشفات بسيار بر من روی داد که عقول ضعيفه آن را نمی‌تواند متحمل شود. در آن عالم ديدم، بلکه اگر بخواهم می‌گويم که در ميان نوم و يقظه بودم که ناگاه ديدم که من در سامرا هستم و آنجا را مزين ديدم و ديدم بر قبر عسکريين (ع) لباس سبزی از لباس‌های بهشت افکنده بود که در دنيا مثل آن نديده بودم و امام زمان (عج) را ديدم نشسته و بر قبر تکيه کرده و روی آن جناب به جانب در است پس چون آن جناب را ديدم، شروع کردم به خواندن زيارت جامعه، همان‌جا بود که حضرت ولی عصر (عج) بر زيارت جامعه صحه گذارد.

دوران اقامت محمدتقی مجلسی در نجف را بايد حد فاصل دو مرحله متمايز زندگانی او دانست. در پايان اين دوران، او همتی فراتر از خود يافته بود و می‌خواست پس از سير و سلوک به سوی حق، به خلق بازگردد و رسالت خود را که هدايت و ارشاد مردم بود نيز به انجام برساند. اکنون رؤيای صادق که يکی از راه‌­های الهام از عالم غيب است، برای او راه را گشود. در خواب حضرت علی (ع) را ديد که به او می‌فرمود، تا به اصفهان برگردد؛ اما او اصرار فراوانی می‌کرد که حضرت اجازه دهد در جوار بارگاهش اقامت داشته باشد. امام علی (ع) فرمود: که وجود او در اصفهان برای هدايت مردم مفيدتر است. پس از آن، مجلسی به اصفهان بازگشت و به تأليف و تدريس مشغول شد.

محمدتقى نقل کرده است: من در اوایل بلوغ طالب بودم که مرضات خداوندى را می‌خواستم و ساعى بودم در طلب رضاى او و مرا از ذکر جنابش قرارى نبود تا آنکه دیدم در میان بیدارى و خواب که امام زمان (عج) ایستاده در مسجد جامع قدیم که در اصفهان است؛ پس سلام کردم بر آن جناب و قصد کردم که پاى مبارکش را ببوسم اما نگذاشت و مرا گرفت. پس بوسیدم دست مبارکش را و پرسیدم از آن جناب مسائلى که مشکل شده بود بر من که یکى از آن‌ها این بود که من وسوسه داشتم در نماز خود و مى‌گفتم که آن‌ها نیست به نحوى که از من خواسته‌اند و من مشغول بودم به قضا و میسر نبود براى من نماز شب و سؤال کردم از شیخ خود شیخ بهایى از حکم آن.

پس گفت: به جاى آر یک نماز ظهر و عصر و مغرب به قصد نماز شب و من چنین مى‌کردم پس سؤال کردم از حجت (ع) که من نماز شب بکنم؟ فرمود: نماز شب بکن و به جاى نیار مانند آن نماز مصنوعى که مى‌کردى و غیر این‌ها از مسائلى که در خاطرم نماند آن گاه گفتم اى مولاى من میسر نمى‌شود براى من که برسم به خدمت تو در هر وقتى پس عطا کن به من کتابى که همیشه عمل کنم بر آن. پس فرمود که من عطا کردم به جهت تو کتابى به مولى محمد تاج و من در خواب او را مى‌شناختم.

پس فرمود برو و بگیر آن کتاب را از او. پس بیرون رفتم از در مسجدى که مقابل روى آن جناب بود به سمت دار بطیخ که محله‌ ایست در اصفهان پس چون رسیدم به آن شخص و مرا دید، گفت: تو را صاحب‌الامر فرستاده نزد؟ من گفتم: آرى. پس بیرون آورد از بغل خود کتاب کهنه، چون باز کردم آن را و ظاهر شد براى من که آن کتاب دعا است پس بوسیدم آن را و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوى صاحب الأمر (عج) که بیدار شدم و آن کتاب با من نبود.

پس شروع کردم در تضرع و گریه و ناله به جهت فوت آن کتاب تا طلوع فجر پس چون فارغ شدم از نماز و تعقیب و در دلم چنین افتاده بود که مولانا محمد همان شیخ بهائى است و نامیدن حضرت او را به تاج به جهت اشتهار اوست در میان علما، پس چون رفتم به مدرس او که در جوار مسجد جامع بود دیدم او را که مشغول است به مقابله صحیفه کامله و خواننده سید صالح امیر ذو الفقار گلپایگانى. پس ساعتى نشستم تا فارغ شد از آن کار و ظاهر آن بود که کلام ایشان در سند صحیفه بود لکن به جهت غمى که بر من مستولى بود نفهمیدم سخن او و سخن ایشان را و من گریه مى‌کردم. پس رفتم نزد شیخ و خواب خود را به او گفتم و گریه مى‌کردم به جهت فوت کتاب.

پس شیخ گفت بشارت باد تو را به علوم الهیه و معارف یقینیه و تمام آنچه همیشه مى‌خواستى تا آن که گفته پس قلبم ساکن نشد و بیرون رفتم با گریه و تفکر تا آن که در دلم افتاد که بروم به آن سمتى که در خواب به آنجا رفتم پس چون رسیدم به محله دار بطیخ پس دیدم مرد صالحى را که اسمش آقا حسن بود و ملقب به تاج پس چون رسیدم به او و سلام کردم بر او گفت یا فلان کتب وقفیه نزد من است که هر طلبه که از آن مى‌کرد عمل نمى‌کند به شروط وقف و تو عمل مى‌کنى به آن بیا و نظر کن به این کتب و هر چه را که محتاجى به آن بگیر. پس با او رفتم در کتابخانه او پس اول کتابى که به من داد، کتابى بود که در خواب دیده بودم، پس شروع کردم در گریه و ناله و گفتم مرا کفایت مى‌کند.

در خاطر ندارم که خواب را براى او گفتم یا نه و آمدم در نزد شیخ و شروع کردم در مقابله با نسخه او که جد پدر او نوشته بود از نسخه شهید و شهید نسخه خود را نوشته بود از نسخه عمید الرؤساء و ابن سکون و مقابله کرده بود با نسخه ابن ادریس بدون واسطه یا به یک واسطه و نسخه‌ای که حضرت صاحب الأمر (عج) به من عطا فرمود از خط شهید نوشته شده بود و نهایت موافقت داشت با آن نسخه حتى در نسخه‌ای که در حاشیه آن نوشته شده بود.

محمد تقی مجلسی می‌گوید: یک روز حضرت سیدالمرسلین، اميرالمؤمنين، سیده نساء اهل الجنة اجمعین، سیدی شباب اهل الجنة و سید الساجدین علیهم السلام اجمعین را در واقعه طویلی دیدم. به برکت آن واقعه شفا یافتم و حضرت سیدالمرسلین (ص) چند چیزی عطا فرموند از طعام و میوه بهشت‌. از آن جمله سه سیخ طلا که کباب بود و هر لذتی که تصور نکرده بودم در آن بود‌ و به هر کس می‌‌دادم چیزی کم نمی‌شد. همچنین میوه‌ای کرامت فرمودند شبیه به هندوانه و از آن نیز می‌خوردم که صد هزار مزه داشت.

 

از منظر فرهیختگان

علامه محمد بن علی اردبیلی می‌گوید: او وحید عصر و فرید دهر بود و امرش در جلالت و ثقت و امانت و شأنش در تبحر در علوم، مشهورتر از آن است که ذکر شود. وی باورع ترین، باتقوا ترین، زاهد ترین و عابد ترین روزگار خود بود.

صاحب امل‌الآمل می‌گويد: ملا محمد تقی مجلسی، فاضلی عالم، محققی متبحر، زاهدی عابد، ثقه‌ای متکلم و فقيه و از معاصرين است.

عبدالکریم کشمیری می‌گوید: مرحوم مجلسی اول، ملاحسینقلی همدانی و مرحوم قاضی از کسانی هستند که به ولایت رسیده‌اند.

 

اساتید

  • شیخ بهایی
  • میرداماد
  • ملا عبدالله شوشتری
  • امیراسحاق استرآبادی

 

شاگردان

  • محمدباقر مجلسی
  • سید نعمت‌الله جزایری
  • ملا محمدصالح مازندرانی
  • آقا حسین خوانساری
  • سید عبدالحسین خاتون‌ آبادی

 

آثار

  • روضة المتقین
  • لوامع صاحبقرانی
  • ریاض المؤمنین
  • چهل حدیث از معصومین

 

عروج ملکوتی

محمدتقی مجلسی در ۱۱ شعبان ۱۰۷۰ قمری در اصفهان درگذشت و در مسجد جامع این شهر دفن شد.

زندگینامه سید عبدالله جعفری‌ تهرانی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید عبدالله جعفری تهرانی بعد از طی مراتب شاگردی و کسب علم از محضر آیت‌الله برهان، استاد حوزه علمیه قم شده و از درس مراجع عظام بروجردی‌، امام خمینی‌(ره)، علامه طباطبایی، اراکی، گلپایگانی، محقق داماد و حاج حسین قاضی بهره تمام را برد و به درجه اجتهاد رسید.

 

ویژگی ها

حجت الاسلام والمسلمین صالحان می گوید: یکی از ابعاد شخصیت معنوی این فقیه عالی‌قدر سیر در عالم ملکوت بود، ایشان مراتب فنا را طی کرد و به عالم ملکوت حضرت صاحب‌الامر‌ (عج) راه یافته بود و وقتی به جمکران می‌رفتند در مقام حضرت فنا می‌شدند. این فقیه بزرگوار از جهت علمی بسیار سخت‌کوش و در کسب علم و معرفت سیره الهی داشت.

شاگرد آیت‌الله جعفری تهرانی‌ افزود: این عالم ربانی زمانی که طلبه جوانی بود هر روز قبل از اذان صبح از خیابان مولوی تهران تا مسجد لرزاده را پیاده طی می‌کرد، تا به نماز جماعت آیت‌الله برهان برسد و بعد از نماز از ایشان درس را فرا گرفته و به سمت کارگاهی که در آن کارگری می‌کرد روانه می‌شد و همین جدیت او را به برجسته‌ترین شاگرد آیت‌الله برهان تبدیل کرد. ارتباط ایشان با مرحوم آیت‌ الله برهان به قدری نزدیک بود که وقتی سید ضیاءالدین طباطبایی به دستور رضا خان برای دیدار خصوصی با آیت‌ الله برهان به منزل ایشان آمد، تنها آیت‌الله جعفری تهرانی نزد او حضور داشت.

ایشان بعد از طی مراتب شاگردی و کسب علم از محضر آیت‌ الله برهان، استاد حوزه علمیه قم شده و از درس مراجع عظام بروجردی‌، امام خمینی‌(ره)، علامه طباطبایی، اراکی، گلپایگانی، محقق داماد و حاج حسین قاضی بهره تام و تمام را برد و به درجه اجتهاد رسید، اما علیرغم مراجعات زیاد برای ارائه رساله ایشان از ارائه رساله خودداری و اجازه انتشار آن را نداد.

وی در ادامه با اشاره به بعد عبادی سیاسی و عبادی اجتماعی آیت‌الله جعفری تهرانی گفت: ایشان یک عارف واصلی بود که سرسپرده خانواده رسالت بود، قریب به 70 سال پیش زمانی که آیت‌ الله برهان خواستند برای منطقه فشم روحانی معرفی کنند این زهد و تقوای ایشان بود که باعث انتخابش شد.

روزگار آن روز فاقد هر گونه امکاناتی بود و ایشان در راه ترویج دین و تبلیغ با دشواری‌های زیادی مواجه بودند، اما زهد و وارستگی و منش و روش نورانی او در مدت کوتاهی باعث جذب دلها و موفقیت در اشاعه معارف الهی و دینی در این منطقه شده و منشا اصلی ترویج حجاب، اقامه نماز و هموار شدن راه حج برای مردم فشم شدند.

در بیان جایگاه وارسته این فقیه عارف و ربانی همین بس که آیت‌الله العظمی سبحانی که از مراجع عظام تقلید است، زمانی که برای اقامه نماز بر پیکر مطهر ایشان حاضر شدند گفتند: در طول هفتاد سالی که ایشان را می‌شناسم، حتی یک مکروه از ایشان صادر نشد، چه رسد به فعل حرام، و قبل از قرائت نماز نیز گفتند من از خدا می‌خواهم من را با ایشان محشور نماید.

این شاگرد نزدیک و همراه همیشگی آیت‌الله جعفری تهرانی، در بیان ارادت این فقیه عالیقدر به مقام شامخ ولایت فقیه گفت: آیت‌ الله جعفری تهرانی نسبت به مقام معظم رهبری اظهار خاکساری تمام می‌نمود، به طوری که در زمان فتنه در سال 88 که خطراتی نظام را تهدید می‌کرد فرمودند: بروید قربانی کنید و من را در آن قربانی‌ها سهیم کنید. این عالم ربانی به خوبی می‌دانست، امروز علم و بیرق دین در دست مقام معظم رهبری است و لذا هنگام دیدار با آقا جلوی همه علما خم شدند و دست مجروح حضرت آقا را بوسیدند و با این کار ارادت خود به معظم‌له را نمایان نمودند.

او در بیان خاطره‌ای از استاد خود گفت: مرحوم علامه طباطبایی، دستوری در خصوص احضار روح به ایشان داده بود، آیت‌الله تهرانی پس از مطالعه آن دستور را با استادش باز گرداند در بیان علت آن به علامه گفتند، این گونه امور ما را از یاد خدا غافل می‌کند، البته ایشان امتحان کرده بودند.

آیت‌ الله پهلوانی برنامه خصوصی برای برخی افراد داشت، به طور مثال بحث کتاب سیر و سلوک سید بحرالعلوم را با چند نفر به‌صورت خصوصی داشت،اما مریضی ایشان این فرصت را نداد و توصیه کردند که بعد از ایشان به آیت‌الله جعفری رجوع کنند. آیت‌ الله جعفری با آیت‌الله پهلوانی مباحثه علمی داشتند. آیت الله پهلوانی ایشان را خیلی قبول داشت و می‌فرمود: «اگر از من بیشتر نباشد کمتر نیست».

ایشان نزد علامه طباطبایی می رود، علامه طباطبایی به ایشان می‌گوید: اگر خواهان لب یاری،گمان مدار کار دگر توانی کرد؛ ایشان با آن همه تسلط شان به فقه، اصول، تفسیر و فلسفه تدریس را رها کرد و فقط یک بحث طولانی هر روز با آقای پهلوانی داشت که از صبح تا ظهر طول می کشید و در آن فقه و اصول و تفسیر المیزان را مباحثه می‌کردند،گاهی روایت و برخی وقت‌ها نیز اشعار حافظ را مباحثه می‌کردند.

ایشان به نماز اول وقت اهمیت ویژه ای می‌داد، نماز‌شب را مثل نماز‌های واجب می دانست و در هر صورتی آن‌ را به‌جا می آورد، حتی در بیمارستان. ایشان تمام نوافل را به‌ جا می آورد و توصیه می‌کردند  نوافل را به‌ جا آورید، در خصوص بی حالی در به جا آوردن نوافل می فرمود: «این وسوسه شیطان است که شما گمان می کنید حال ندارید، باید توجه کرد به نماز اول وقت، دائم الوضو بودن، نمازشب؛ مراقبه و محاسبه از لزومات سیر و سلوک است.»

عروج ملکوتی

در بیست و دومین روز رمضان سال 1391 شمسی، آخرین لحظات عمر شریفشان در حالی که در بستر بیماری و در بیمارستان بودند تا لحظه افطار سکوت کرده و به گوشه‌ای نگاه می‌کردند و نزدیک افطار مرا صدا زده و گفتند: امشب شب بیست و سوم است و وقتش رسیده است و فردای همان روز دار فانی را وداع گفتند.

زندگینامه سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی (۱۲۷۶-۱۳۶۹ش/۱۳۱۵ – ۱۴۱۱ق) از مراجع تقلید شیعه پس از آیت‌الله بروجردی است. مرعشی، از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری و آقا ضیاء عراقی بود.

 

ویژگی ها

مرعشی از سادات مرعشی است که پس از سی و سه واسطه به امام سجاد(ع) می‌رسد. سید شهاب‌الدین، در ۲۰ صفر ۱۳۱۵ق در نجف به دنیا آمد. مرعشی، در ۸ جمادی‌الاول ۱۳۴۵ ه‍.ق با یکی از دخترعموهای خود به نام گوهرتاج ازدواج کرد و از او صاحب دختری شد اما این زندگی مشترک دوام نیافته به جدایی انجامید. همسر دوم‌اش دختر سید عباس فقیه مبرقعی رضوی قمی بود.

قول همسر وی: مدت شصت سال با آیت‌ الله مرعشی زندگی کردم و در این مدت هیچ‌گاه نسبت به من با تحکم سخن نگفت و رفتاری تند و خشونت‌آمیز با من نداشت و با عصبانیت صحبت و رفتار نکرد. تا آن‌زمان که خود قادر به حرکت و انجام کاری بود اجازه نمی‌داد دیگر اعضای خانواده برایش کاری انجام دهند حتی هنگامی که تشنه می‌شد خود بلند می‌شد و به آشپزخانه می‌رفت و آب می‌آشامید و این تقاضا را با من در میان نمی‌گذاشت.

مرعشی با رحلت آیات سه‌گانه، صدر، حجت و خوانساری به عنوان یکی از مراجع تقلید شناخته شد و نخستین رساله‌های عملیه‌اش در سال‌های ۱۳۶۶ تا ۱۳۷۳ ه‍.ق انتشار یافتند. پس از رحلت سید حسین بروجردی، سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی به عنوان یکی از مراجع مطرح شد.

مرعشی، برای انجام سفر حج، مستطیع نشد و به درخواست گروهی از تاجران مبنی بر تأمین هزینه حج‌اش پاسخ منفی داد. مرعشی در پاسخ به شخصی که از او پرسید: با وجود این که وجوهاتی در اختیارتان می‌باشد و مبالغی از آن را به طلاب و فقرا و دیگران می‌دهید، چطور برای حج واجب مستطیع نمی‌باشید؟ گفت: این پول‌ها مال من نیست؛ سهم امام و سادات است، کفاره روزه و مانند آن است و هرکدام باید جای خودش مصرف شود. زمانی به حج می‌روم که از دسترنج خودم پولی به دست آورده باشم. بعد از وفاتش بیش از صد حج به نیابتش انجام گرفت.

از اقدامات فرهنگی اجتماعی ایشان می توان به موارد زیر اشاره کرد:

  • تأسیس کتابخانه و جمع‌آوری آثار خطی (که امروز کتابخانه آیت‌ الله مرعشی نجفی نام گرفته است)
  • تأسیس حسینیه
  • بازسازی مرقد محمدباقر مجلسی صاحب بحار الانوار
  • تجدید بنای مسجد راه‌آهن قم که در جنگ جهانی دوم توسط متفقین به کلیسا تبدیل شده بود
  • احداث مسجد راه‌آهن شهر ازنا
  • تأمین هزینه بیمارستان کامکار قم از محل وجوهات شرعی

 

در ۱۵ شعبان ۱۳۹۴ قمری/ ۱۲ شهریور ۱۳۵۳ش، کتابخانه عمومی آیت الله مرعشی با بیش از ۱۶۰۰۰ جلد کتاب خطی و چاپی افتتاح شد. با طرح‌های جدید و گسترش کتابخانه، این مرکز در فضای وسیع‌تر و با امکاناتی پیشرفته‌تر به خدمات خود ادامه داد و هم‌اکنون از لحاظ تعداد و کیفیت نسخه‌های خطی کهن اسلامی نخستین کتابخانه کشور و سومین کتابخانه در جهان اسلام به شمار می‌رود. اکنون حدود هشتاد هزار عنوان نسخه خطی و متجاوز از یک میلیون جلد کتاب چاپی در این کتابخانه وجود دارد.

روح‌ الله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) واقع در منطقه حکیمیه تهران، در جلسه درس اخلاق خود بیان کرد: یک نکته بسیار مهم برای کراماتی که اولیاء خدا دارند این است که بخیل نیستند. استاد عظیم‌الشأن ما حضرت آیت‌ الله العظمی مرعشی نجفی یک نکته‌ای را بیان فرمودند که خیلی مشهور است. چون خودشان با لسان مبارک خودشان گفتند و ثبت و ضبط هم شده است.

فرمودند: بنده در ایام جوانی وضع مالی بدی داشتم. موقع ازدواج دخترم بود اما وضع مالی بنده خیلی ناجور بود و نمی‌توانستم برای دخترم ولو جهیزیه بسیار محقری تهیه کنم – بالاخره انسان یک آبروی اولیه را می‌خواهد – چاره نداشتم جز این که محضر کریمه اهل‌بیت حضرت فاطمه معصومه صلوات الله و سلامه علیها بروم.

خودشان فرمودند: خیلی به من فشار آمده بود و دیگر وضعم بسیار تنگ شده بود. البته از جهاتی بسیار هم تحمل کرده بودم اما دیگر وضع بسیار بسیار سخت شده بود. وقتی جلوی ضریح مطهره آن بانوی مکرمه رفتم، اشک می ریختم و با یک حالت عتابی گفتم: ای سیده ما! چرا نسبت به امر زندگی من هیچ عملی را انجام نمی‌دهید؟! خودم هیچ اما خدای متعال دخترانی را به من مرحمت کرده، حالا من بدون مال، بدون وضعیت خوب، می‌خواهم دخترم را شوهر بدهم، چه کنم؟! بنا نیست دست ما را رها کنید!

فرمودند: فقط از باب شکایت رفتم، دیگر زیارتنامه و … نخواندم، مدام اشک می‌ریختم و با همان وضع بیرون آمدم. وقتی به منزل آمدم، یک حالت نشوه‌ای به من دست داد و دیگر خوابم رفت. در همان حالی که داشتم، شنیدم کسی درب منزل را می‌زند، رفتم در را باز کردم، شخصی را دیدم که پشت در ایستاده و وقتی من را دید، بیان کرد: سیده تو را می‌طلبد! من هم با عجله به حرم رفتم، وقتی به صحن شریف حضرت معصومه رسیدم، دیدم که مثل همیشه نیست و برعکس چند کنیز هستند که مشغول تمیز کردن ایوان طلا هستند. سبب را پرسیدم، گفتند: سیده الآن تشریف می‌آورند.

ایشان فرمودند: بعد از مدتی حضرت فاطمه معصومه در حالی که بسیار نحیف و لاغر و رنگ پریده و در شکل و شمایل مادرم حضرت فاطمه زهرا صلوات الله و سلامه علیها بودند، وارد شدند. چون من پیش از آن، جده‌ام، بی‌بی دو عالم را سه بار در خواب دیده بودم و می‌دانستم که شکل و شمایل مبارک بانو چگونه است و هر سه بار هم با همان ترکیب و همان حالات ایشان را دیده بودم. برای همین فهمیدم که ایشان عمه‌ام حضرت معصومه است، رفتم دست ایشان را بوسیدم. به بنده خطاب کردند: ای شهاب! ما چه زمانی به فکر تو نبودیم؟! این چه حرفی است تو می‌زنی و با همین حالت می‌آیی در حرم ما را مورد عتاب قرار می‌دهی و از دست ما شاکی هستی! تو از آن زمانی که به قم وارد شدی، زیر نظر ما و مورد عنایت ما بودی!

خودشان فرمودند: در این حال از خواب بیدار شدم و فهمیدم نسبت به بانوی مکرمه اسائه ادب کردم، سریع برای عذرخواهی به حرم شریف آن بانوی مکرمه رفتم و بعد هم در کارم گشایشی صورت گرفت! این مرد الهی، بالجد شهاب الدین بود و ابدا ولو به لحظه‌ای حسادت نداشت. ایشان همیشه از امام حمایت می‌کردند. وقتی بعضی می‌آمدند نفوذ پیدا می‌کردند تا شیطنت کنند، ایشان یادآوری می کردند: من با امام، هم حجره‌ای و رفیق بودم و الآن هرچه را ایشان بگوید، تبعیت می‌کنم.

از ایشان سؤال کردند: آقا! شما چطور به بعضی از این کرامات دست پیدا کردید؟ فرمودند: برای خود من هم سؤال بود که این کرامات از کجا آمده. در عالمی وجود مقدس آقاجانمان، حضرت حجت‌ بن‌ الحسن‌ المهدی عجل الله تعالی فرجه را دیدم – نفرمودند در چه عالمی – آقاجانمان به من فرمودند: آقا شهاب! در وجود تو به اندازه ارزنی بخل وجود ندارد و خدا هر چه به تو داده است به واسطه این خلق نیکوی توست!

در ادامه، داستان تشرف ایشان در سرداب مقدس خدمت حضرت صاحب الزمان (عج) را به نقل از خود ایشان می‌خوانیم:

شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمی‌آمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»

با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوخته‌ای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس می‌کردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظه‌ای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.

بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. صدای پاهایش درون سرداب می‌پیچید و فضای ترسناکی ایجاد می‌کرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پله‌ها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پله‌ها پایین می‌آمد و می‌خندید؛ برق چشمان و دندان‌ها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود می‌دیدم. احساس می‌کردم لب‌ها و گلویم خشک شده‌اند؛ عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود و نمی‌دانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید،‌ نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.

در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بی‌هوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که می‌لرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم.

کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا می‌زند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بی‌هوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که‌ هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود.

در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید می‌کند ‌تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث می‌شود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.»

حرف‌هایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یک‌باره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطه‌ور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت مهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زده‌ام اما او را نشناخته‌ام.

در کتاب شهاب دین آمده است: حرم خالی شد. شهاب ماند و ضریح امام حسین. فکر کرد کجای ضریح بنشیند که اباعبدالله به او توجه کنند. بی اختیار پایین پای حضرت رفت و گفت پدرها به فرزندانشان توجه بیشتری دارند. کنار مضجع حضرت علی اکبر نشست. به حضرت توسل کرد و مثل ابر بهار گریست.

پنجره های ضریح را گرفته بود و میگفت: «یا جداه، نگاهی به من بینداز.» به حدی گریه کرد که حالتی غریب به او دست داد؛ چیزی میان خواب و بیداری. صدای محزونی قرآن تلاوت میکرد صدا به گوشش آشنا بود. متعجب شد. می دانست کسی غیر از او در حرم نیست؛ بلند شد و به قسمت بالای سر حضرت رفت. چهارده رحل قرآن کنار ضریح چیده شده بود صدا صدای پدرش سیدشمس الدین بود. رحل قرآن پیش رویش بود و با صوت حزینی میخواند شهاب را که دید گفت: «سید شهاب در ایام درس، کربلا چه میکنی؟» شهاب الدین به سوی پدر دوید، دستانش را بوسید حالش را پرسید. می دانست که یک سالی است پدرش به رحمت خدا رفته است. پدر گفت: «الحمد لله شهاب ،جان، از نعمات الهی بهره مندم.»

شهاب دستان پدرش را گرفته بود. پرسید: «پدر جان، شما اینجا چه میکنید؟» «من و عده ای از علما اینجا قرآن می خوانیم.» «پس دیگران کجا هستند؟» «برای حاجتی بیرون رفته اند.» پدر جان غیر از شما چه کسانی هستند؟ «علامه زین العابدین مازندرانی، علامه محمدتقی شیرازی، و علامه زین العابدین مرندی و … همه را نام برد سپس گفت: «شهاب الدین، نگفتی چرا درس را رها کرده ای؟»

شهاب از پدرش خجالت کشید میدانست چقدر پدر به درس اهمیت میداد. با خجالت گفت: «پدر جان، خسته ام احساس بیماری در قلبم میکنم. حالات روحی ام خوب نیست. مدام شک دارم حس میکنم در بعضی عقاید سست شده ام.» اشک به چشمانش دوید پدر جان بعد از رفتن شما من بسیار بی پناه شده ام. مورد حسد و دشمنی قرار گرفته ام. آمده ام کنار جدم استخوانی سبک کنم.» سید شمس الدین گفت: حضرت اباعبدالله عازم عیادت از یکی از زوارشان هستند که در بین راه بیمار شده عجله کن تا نرفته اند حاجاتت را به حضرت بگو.» شهاب از کنار پدر بلند شد و رفت به سمتی که پدر اشاره کرده بود.

حضرت بالای ضریح نشسته بودند. سر به زیر سلام کرد حضرت جواب سلام را با مهربانی دادند گفتند: «بیا بالا.» شهاب به خودش اجازه نمیداد کنار حضرت بنشیند. سرش را پایین انداخت و حضرت مجدد فرمودند: «بیا بالا.» شهاب خجالت میکشید. از خجالت نمیتوانست حتی جواب حضرت را بدهد. مولا اصرار نکردند؛ گفتند: «پس همانجا بمان» بی آنکه شهاب سخنی بگوید، حضرت فرمودند: «از خلق خدا چه دیده ای که به همه شک کرده ای؟»

با همین یک جمله حال شهاب دگرگون شد و آن حالت شک از وجودش رخت بست. حضرت تکه ای نبات به شهاب داد و فرمود: این نبات را بخور. تو مهمان مایی، حاجتت را بگو. شهاب گفت: «آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است؟» سیدالشهدا فرمودند: کسی که مانع از تدریست میشد دیگر نمی تواند کاری بکند. برو تدریس را شروع کن این قلم را بگیر و با این قلم میتوانی با سرعت بنویسی. سید شهاب انشاء الله در عقیده ات ثابت قدم بمانی.

ایشان در میان عموم مسلمانان از شهرت بسزایی برخوردار بود و مورد تکریم علمای حجاز، پاکستان، هند، مصر، سوریه، هندوستان، افغانستان، جاوه، سودان، اندونزی و دیگر ممالک اسلامی است که از او با عناوین امام اعظم، علامه اکبر، نسّابه بحّاثه و مجاهد بزرگ تعبیر می‌ کنند.

از فردی نقل است: من برای رژیم شاه کار می کردم. شبی نیاز به غسل پیدا کردم. منتظر بامداد بودم که بروم غسل کنم و نماز بخوانم. هنوز در صحن باز نشده بود که دیدم آیت الله مرعشی مثل هميشه به طرف حرم می‌رود، اما آن شب راه را کج کرد و به طرف من آمد. وقتی رسید سلام کرد و فرمود: بیا جلو. رفتم نزد ایشان. پنج تومان به من داد و فرمود: «با این پول برو غسل کن با آن پول نمی‌شود غسل کرد! شب دیگر به این فکر افتادم که از شهربانی استعفا بدهم و شغل آزادی برگزینم. همین اتفاق هم افتاد و از آن شغل نجات یافتم.

 

از منظر فرهیختگان

شیخ محمد باقر بیرجندی‌ جازانی قائنی خراسانی در مورد آیت الله مرعشی نجفی می گوید: العالم العامل، العلم العلّام و الحبر الخبیر القمقام، زبدة الفضلاء المحققین، نخبه الفقهاء المدققین، صاحب القدوه القدسیه…

عبدالکریم حائری یزدی در مورد ایشان می گوید: سید سند، کهف‌ معتمد، قدوة الانام و رکن الاسلام که به درجه اجتهاد نائل و در مکارم اخلاق به مراتب والا و در علوم و معارف به درجات عالی رسیده است.

شیخ عباس قمی در مورد ایشان می گوید: الحسیب النسیب، المعظم الجلیل النبیل، السید الفاضل التقی الزکی، الجامع بین مکارم الاخلاق…

 

اساتید

  • ابوالحسن مشکینی نجفی
  • مرتضی طالقانی
  • محمدباقر قائنی بیرجندی
  • آقا ضیاء عراقی
  • شیخ عبدالکریم حائری یزدی
  • سید حسن صدر
  • سید علی قاضی طباطبایی
  • میرزا جواد ملکی تبریزی

 

شاگردان

  • سید مصطفی خمینی
  • مرتضی مطهری
  • محمد مفتح
  • دکتر بهشتی
  • شهید صدوقی
  • شهید قاضی طباطبایی
  • سید محمود طالقانی
  • حسین نوری همدانی
  • امام موسی صدر

 

آثار

  • التجوید
  • مفتاح احادیث الشیعة
  • توضیح المسائل
  • الفوائد الرجالیه
  • ملحقات احقاق الحق

 

عروج ملکوتی

آیت‌ الله مرعشی نجفی در ۹۶ سالگی در ۷ شهریور ۱۳۶۹ش / ۷ صفر ۱۴۱۱ق رحلت کرد. او را بنا بر وصیت خودش در کتابخانه‌اش دفن کردند.

زندگینامه عبدالحسین امینی

 

به نام آفریننده عشق

 

عبدالحسین امینی (۱۳۲۰-۱۳۹۰ق)، معروف به علامه امینی نویسنده کتاب الغدیر، فقیه، محدث، مورخ، متکلم و از علمای بزرگ شیعه در قرن چهاردهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

حاج شیخ عبدالحسین تبریزی نجفی معروف به «علامه امینی»، نویسنده کتاب «الغدیر»، سال ۱۳۲۰ق در خانواده علم و تقوا در تبریز متولد شد. مادرش می‌گوید: شیردادن من به فرزندم، عبدالحسین، با شیردادن به دیگر فرزندانم فرق داشت. زیرا هرگاه می‌خواستم به وی شیر دهم، گویی نیرویی مرا وا می‌داشت که وضو سازم و با وضو، سینه در دهانش بگذارم!

عبدالحسین کتاب‌های مختلفی در حدیث و اعتقادات را نزد پدر خواند و از آنها بهره برد و مسایل مشکل را با استاد در میان نهاد و به حال آنها پرداخت. اهتمام به قرآن و حدیث، به خصوص به نهج‌ البلاغه، وی را عاشق امام علی علیه‌ السلام کرد. چه نیک به یادداشت آن سخن گرانمایه را که: «هیچ آیه‌ای در قرآن کریم نیست که اول آن «یا ایها الذین آمنوا» باشد، مگر آنکه علی ابن ابی‌طالب علیه‌ السلام سردار مخاطبان آن آیه و امیر و شریف و اول ایشان است». قرآن و نهج البلاغه دو کتاب گرانقدر برای این محصل جوان بود. وی این دو کتاب را بارها مطالعه کرده و در معانی آن دقیق شده بود. گاهی در مطالعه این دو کتاب می‌گریست.

علامه امینی، با آن مشغله‌ای که داشت، وقتی ماه رمضان می‌رسید بیش‌تر‌ کارهایش‌ را‌ تـعطیل می‌کرد و مشغول عبادت می‌شد‌. وی‌ در‌ ماه مبارک رمضان، پانزده مرتبه ختم قرآن مـی‌کرد، و ثواب چهارده مرتبه‌اش را هـدیه بـه چهارده معصوم و ثواب یک مرتبه‌اش را به‌ روح‌ پدر‌ و مادرش هدیه می‌کرد.

نوشته‌اند که امینی به خواندن قرآن و ادعیه و نمازهای مستحبی، علاقه‌ای در حد وَلَع داشت. رسم هر روزه وی چنین بود: زمانی که سپیده نزدیک می‌شد برای ادای نماز شب، از جای برمی‌خاست و تهجد شبانه را به انجام فریضه صبح در لحظات آغازین سپیده‌دم، پیوند می‌زد. آنگاه به قرائت قرآن می‌پرداخت و یک جزء کامل از آن را برمی‌خواند. خواندن قرآن نیز، با تدبر و تامل در مفهوم آیات، و توشه‌گیری از دلایل و براهین آن، همراه بود.

در فرجام، صبحانه می‌خورد و عازم کتابخانه خاص خود می‌شد و به مطالعه می‌پرداخت، تا آنکه شاگردانش نزد وی می‌آمدند تا از او بهره گیرند. این چنین، مستمرا به تدریس و بحث اشتغال داشت تا اذان ظهر از ماذنه‌ها برمی‌خاست. در این هنگام مهیای انجام فریضه می‌شد، سپس ناهار می‌خورد و ساعتی می‌غنود و مجددا تلاش علمی در کتابخانه را از سر می‌گرفت و تا نیمه شب ادامه می‌داد!

وی پس از نیل به اجتهاد، به‌طور مستمر و شبانه‌روزی، درباره مسائل گوناگون علمی در رشته‌های فقه و کلام و تفسیر و تاریخ، دست به پژوهش و تحقیق زد که خوشبختانه حاصل آن، به صورت آثاری چون شهداء‌ الفضیله و الغدیر، در اختیار ماست. سال ۱۳۷۳ق، هشت سال پس از انتشار نخستین جلد «الغدیر» به تاسیس کتابخانه‌ای اقدام نمود که نام آن را «مکتبة الامام امیرالمؤمنین علیه‌ السلام» نهاد و در روز عید غدیر افتتاح کرد. آغاز فعالیت این کتابخانه با ۴۲۰۰۰ جلد کتاب خطی و چاپی بود.
آثار مکتوب امینی، همه، ارجمند و خواندنی است، اما، در آن میان، «الغدیر» کتابی دیگر است و این دائره المعارف سترگ را باید «شاهکار» او بلکه شاهکار بزرگ شیعه در عصر حاضر شمرد. نگارش «الغدیر»، تقریبا حدود ۴۰ سال از عمر امینی را به خود اختصاص داده و برای نوشتن آن، ۱۰ هزار کتاب را (که بعضا، بالغ بر چندین مجلد می‌شده) از بای بسم الله تا تای تَمَّت خوانده و به ۱۰۰ هزار کتاب مراجعات مکرر داشته است. مرحوم علامه می‌گفتند کسی که زیارت جامعه کبیره را بخواند و بداند که چه می‌گوید این فرد، شیعه بی‌سواد نیست، چرا که می‌فهمد دین یعنی چه.
سید محمدتقی آل بحرالعلوم نقل می‌کند: پس از وفات امینی پیوسته در این فکر بودم که علامه امینی عمرش را قربانی و فدای حضرت علی علیه‌ السلام ساخت، مولا در آن عالم با وی چه خواهد کرد؟ این فکر مدت‌ها در ذهنم بود، تا این‌که شبی در عالم رو‌یا، دیدم گویی قیامت برپا شده و عالم حَشر است و بیابانی سرشار از جمعیت، ولی مردم همه متوجه یک ساختمانی هستند. پرسیدم: آنجا چه خبر است؟ گفتند: آنجا حوض کوثر است. من جلو رفتم و دیدم حوضی است و باد امواجی در آن پدید آورده و متلاطم است.
علی بن ابیطالب علیه السلام کنار حوض ایستاده‌اند و لیوان‌های بلوری را پر ساخته و به افرادی که خود می‌شناسند، می‌دهند در این اثنا همهمه‌ای برخاست. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: امینی آمد! با خود گفتم: بایستم و رفتار علی علیه‌ السلام با امینی را به چشم ببینم که چگونه خواهد بود؟ ده یا دوازده قدم مانده بود که امینی به حوض برسد، دیدم که حضرت لیوان‌ها را به جای خود گذاشتند و دو مشت خود را از آب کوثر پر ساختند و چون امینی به ایشان رسید به روی امینی پاشیدند و فرمودند: خدا روی تو را سفید کند، که روی ما را سفید کردی! از خواب بیدار شدم و فهمیدم که امام علی علیه‌ السلام پاداش تا‌لیف الغدیر را به مرحوم امینی داده است.

در جلسه ای جوانی به صورت علامه خیره شد و با بغل دستی خود سرگوشی می کرد و با انگشت و اشاره علامه را نشان می داد و اینکار چند دقیقه ای بطول انجامید، علامه که حساس شده بود از بغل دستی او پرسید، این جوان با من کار داشت؟ در جواب گفت: او مشکلی دارد، مادرش مبتلا به بیماری صرف شده و از معالجات و مراجعات به اطباء هم نتیجه ای نگرفته است.

او را به یکی از علمای شیعه معرفی کرده اند آن عالم شیعی دعائی نوشته و دستور داده به بازوی بیمار بسته شود اینکار را کرده اند و بیمار شفا یافته، حال آن دعا را گم کرده اند، و بیمار به حال اولیه اش برگشته و از بیماری به شدت رنج می برد و هم اکنون هم در حال اغماء و غش بسر می برد از من پرسید این شخص هم می تواند چنان دعائی بنویسد؟ من گفتم ایشان از علمای شیعه هست لکن دعانویس نیستند علامه فرمود: من هم بلدم دعا بنویسم تکه کاغذی از جیبش درآورد و آیه خاص از قرآن را روی آن نوشت و به آن جوان داد و فرمود: این دعا را بیمار در روسری خود نگاهدارد، مطمئنا شفا می گیرد، جوان دعا را گرفت و با عجله از مجلس خارج شد.

علامه عبایش را بر سر کشید و عرض کرد، یا علی من همان کسی هستم که برای اثبات حقانیت و فضیلت شما و اینکه توانسته اید در بعضی شب ها هزار رکعت نماز مستحبی بخوانید با علمای اهل سنت احتجاج کرده ام حالا از شما تقاضا می کنم از خدا بخواهید این خانم را شفا عنایت نماید. طولی نکشید که جوان شاداب و خندان برگشت و گفت: به محض اجرای دستور شما، مادرم که در حال اغما و غش بسر می برد (دهانش کف کرده و سرش را به در و دیوار می کوبید) به حال عادی برگشت. حاضرین که این کرامت را از علامه دیدند، اکثرا مذهب تشیع را پذیرفته و به علی (ع) اعتقاد پیدا کردند.

جناب دکتر محمد هادی‌ امینی از یکی از مراجع تقلید عصر حاضر نقل می‌کند: روزی در نجف به خدمت علامه امینی مشرف شدم؛ در مجلس، سخن در مورد یکی از علمای آن زمان به میان آمد. علامه امینی به خاطر عملکرد او در یک موضوع ولایی که حاکی از سستی و سهل انگاری در این مسئله بود، یک انتقاد تندی از او نمود. من به خاطر این انتقاد، کدورتی در دلم نسبت به علامه به وجود آمد. لذا بعد از آن دیگر پیش ایشان نرفتم و وقتی ایشان فوت کرد به تشییع جنازه و مراسم ختم ایشان شرفیاب نشدم. پس از رحلت ایشان شبی در عالم رویا دیدم که عرصات محشر بر پا شده و تشنگی بر من غلبه کرده است. به سوی حوض کوثر رفنم تا از دست صاحب کوثر سیراب شوم. وقتی به آنجا رسیدم با یک منظره عجیبی روبرو شدم. دیدم علامه امینی به جای امیرالمؤمنین ایستاده و مردم را سیراب می‌کند و آنجا بود که مقام امینی بر من آشکار شد.

اساتید

  • آیت‌ الله سید ابوالحسن اصفهانی
  • آیت‌ الله‌ محمدحسین غروی اصفهانی
  • آیت‌ الله سید محمد موسوی
  • آیت‌ الله‌ محمدحسین آل کاشف الغطاء
  • آیت‌ الله سید مرتضی خسروشاهی

 

از منظر فرهیختگان

سید ابوالحسن اصفهانی: «کتاب ارجـمند‌ شـهیدان‌ راه فـضیلت را با امعان نظر نگریستم و دیدم با حسن ظنی که‌ به‌ مؤلف‌ امینش (علامه‌ امـینی) دارم، مـطابقت دارد. این پرچمدار دانش و ادب و قهرمان جنبش فکری اسلامی، همان‌گونه‌ است‌ که‌ زیبندۀ دانش و فـضیلت و رای و بـصیرت اسـت.»

آیت‌ الله‌ موسوی اردبیلی در دیدار اعضای ستاد کنگرۀ علّامه امینی نـقل کـرده‌اند: «به یاد دارم که روزی‌ خدمت‌ مرحوم آیت‌ الله سید ابوالقاسم خویی حرکت می‌کردیم. مطلبی از‌ ایـشان پرسـیده بـودم‌. وقتی‌ جوابم را گرفتم، می‌خواستم خداحافظی کنم که‌ فرمودند‌: «علامه‌ امینی از ایران برگشته‌اند نمی‌خواهید، به دیـدن‌ ایـشان‌ برویم؟» عرض کردم: «امروز روز درس است، اگر اجازه بفرمایید، ما روز دیگری می‌رویم‌ و امروز‌ بـه درس‌هایمان مـی‌رسیم.» فرمود: «مطمئن‌ باشید‌، ثواب زیارت‌ ایشان‌ از‌ ثواب همۀ این درس‌ها بیش‌تر است‌.»

آیت الله صافی گلپایگانی: «در عصر حاضر‌ و قرن‌ چهاردهم، عـلامه‌ امـینی یکی‌ از مفاخر بزرگ و نوابغ عـلم و ادب و خـادمین موفق اسـلام بـود. تـلاش مداوم و کوشش بی‌وقفۀ‌ آن‌ عـالم جـلیل، در معرفی حقایق اصل‌ و اصیل‌ اسلام‌ و معارف‌ حق‌ این دین حنیف‌ و مکتب‌ پربـار و یـگانه اَعدال قرآن کریم، اهل بیت علیهم السلام، کـم‌نظیر بود.»

سید‌ مرتضی‌ نجومی: «در عمرم کسی را مثل علامه امینی که با حضور قلب نماز بخواند، ندیدم.»

سید عبدالهادی شیرازی: «اگر‌ ما از نزدیک، وضع علامه را مشاهده نـکرده بـودیم که او به تنهایی به تالیف چنین کتابی (الغدیر) قیام کرده، تصور مـی‌کردیم کـه کتاب الغدیر، تالیف یک جمعیتِ علمی اسـت‌ کـه‌ هـر کدام به نوشتن قسمتی از آن پرداخته است.»

 

عروج ملکوتی

علامه، در واپسین سال‌های حیات، از فرط مطالعات بی‌وقفه و پیگیر خویش، اسیر بستر بیماری گردید، بیماری و بستری‌شدن علامه حدود دو سال به طول انجامید و معالجات خارج از کشور هم مفید واقع نشد. روز جمعه ۲۸ ربیع الثانی ۱۳۹۰ق (برابر با ۱۲ تیر ۱۳۴۹ شمسی) هنگام اذان ظهر، در تهران دارفانی را بدرود گفت. در ساعات آخر، مناجات خمسه عشر امام سجاد علیه‌ السلام را بر لب داشت و چون فصل مربوط به مناجات تائبین را به پایان رساند، دارفانی را وداع گفت. جنازه ایشان پس از گذشت 13 سال به نجف اشرف منتقل گردید و در قبرستان وادی السلام آرام گرفت. کسانی که در آن روز حضور داشتند نقل می‌کنند که پیکر ایشان پس از 13 سال کاملا سالم بود.

زندگینامه عبدالله مبارک

 

به نام آفریننده عشق

 

ابن‌ مبارک‌، ابوعبدالرحمان‌ عبدالله‌ بن‌ مبارک‌ حنظلی‌ مروزی (۱۱۸-۱۸۱ق‌/۷۳۶-۷۹۷م‌)، از عرفا، فقها و اصحاب‌ حدیث‌ است. در برخی‌ از مآخذ ایرانی‌ از او با لقب‌ «شاهنشاه‌» یاد کرده‌اند.

 

ویژگی ها

از اوایل‌ زندگی‌ ابن‌ مبارک‌ اطلاع‌ کافی‌ در دست‌ نیست‌. تنها در برخی‌ از منابع‌ داستان‌هایی‌ آمده‌ است‌، حاکی‌ از اینکه‌ در جوانی‌ روزگار خود را به‌ عشق‌ بازی و خوش‌گذرانی‌ سپری می‌کرد، اما به‌ زودی توبه‌ کرد و روی به‌ علم‌ و عبادت‌ آورد. ابن‌ مبارک‌ بسیاری از شیوخ‌ چون‌ هشام‌ بن‌ عروه‌ ، ابان‌ بن‌ تغلب‌، سلیمان‌ اعمش‌، حماد بن‌ زید، عبدالله‌ بن‌ لهیعه‌، عبدالرحمان‌ اوزاعی‌، عبدالملک‌ بن‌ جریح‌ و ابوبکر بن‌ عیاش‌ را دیده‌ و از آنان‌ استماع‌ کرده‌ است‌.

وی همچنین‌ در زمره نخستین‌ شاگردان‌ ابوحنیفه‌ به‌ شمار می‌رود. ابن‌ مبارک‌ هر چند مجلس‌ درس‌ او را دوست‌ می‌داشت‌ و وی را به‌ قولی‌ «افقه‌» مردم‌ می‌دانست، با این‌ حال‌ پیروی ابوحنیفه‌ نمی‌کرد و خود در مسائل‌ فقهی‌ نظر اجتهادی داشت‌. وی نزد مالک‌ نیز فقه‌ آموخته‌ و کتاب‌ الموطَأ او را از خودش‌ روایت‌ کرده‌ است‌. از دیگر مشایخ‌ ابن‌ مبارک‌ در فقه‌ سفیان‌ ثوری است‌ که‌ حق‌ او در پرورش‌ وی به‌ قول‌ خودش‌، چونان‌ حقی‌ است‌ که‌ ابوحنیفه‌ بر او داشته‌ است‌.

بارزترین‌ نکته‌ای که‌ درباره ابن‌ مبارک‌ گفتنی‌ است‌، پرداختن‌ وی به‌ حدیث‌ است‌، تا جایی‌ که‌ می‌گفت‌: «اگر می‌دانستم‌ که‌ نماز افضل‌ از حدیث‌ است‌، حدیث‌ نمی‌گفتم‌» و چنانکه‌ از زبان‌ خودش‌ نقل‌ شده‌ وی از ۴ هزار شیخ‌، حدیث‌ شنیده‌ و از هزار تن‌ از آنان‌ روایت‌ کرده‌ است‌ و به‌ این‌ اعتبار او را «کثیر الحدیث‌» دانسته‌اند. ابن‌ مبارک‌ در فقه‌ نیز از شهرتی‌ سزاوار برخوردار شد و اقوال‌ یا نقلیات‌ فقهی‌ او در منابع‌ مورد توجه‌ قرار گرفت.

اهمیت‌ دادن‌ به‌ جهاد نیز موضع‌ سیاسی‌ – دینی‌ ابن‌ مبارک‌ را می‌نمایاند. او که‌ به‌ «فخرالمجاهدین‌» شهرت‌ داشت‌، در سخت‌ترین‌ لحظه‌ها از جهاد استقبال‌ می‌کرد. پیشینیان‌ و متأخران‌ افزون‌ بر ستایش‌ مقام‌ علمی‌ ابن‌ مبارک‌، وی را با اوصافی‌ چون‌ زاهد، پارسا، عابد و سخی‌ ستوده‌ و حتی‌ او را با صحابه پیامبر (ص‌) مقایسه‌ کرده‌اند.

در تذکرة الاولیاء عطار آمده است:

روزی عبدالله می آمد سفیان ثوری گفت: تعال یا رجل المشرق، فضیل حاضر بود گفت: والمغرب و ما بینهما. و کسی را که فضیل نهد ستایش او چون توان کرد؟ ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد شبی در زمستان در زیر دیوار خانه معشوق تا بامداد بایستاد. همه شب برف می بارید. چون بانگ نماز گفتند، پنداشت که بانگ خفتن است. چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: شرمت باد ای پسر مبارک که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام در نماز سورتی درازتر خواند دیوانه گردی. در حال دردی به دل او فرود آمد توبه کرد و به عبادت مشغول شد تا به درجه ای رسید که مادرش روزی در باغ شد، او را دید خفته در سایه گلبنی و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی می راند.

نقل است که وقتی با بدخویی همراه شد، چون از وی جدا شد، عبدالله بگریست. گفتند: چرا می گریی؟ گفت: آن بیچاره برفت اما آن خوی بد همچنان با وی برفت و از ما جدا شد و خوی بد از وی جدا نشد. نقل است که روزی می گذشت. نابینایی را گفتند که عبدالله مبارک می آید، هرچه می باید بخواه. نابینا گفت: توقف کن یا عبدالله! عبدالله بایستاد. گفت: دعا کن تا حق تعالی چشم مرا بازدهد. عبدالله سر در پیش انداخت و دعا کرد. در حال بینا شد.

 

نقل است که سهل بن عبدالله مروزی همه روز به درس عبدالله می آمد. روزی بیرون آمد و گفت: دیگر به درس تو نخواهم آمد که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا به خود خواندند و گفتند: سهل من، سهل من! چرا ایشان را ادب نکنی؟ عبدالله با اصحاب خود گفت: حاضر باشید تا نماز بر سهل بکنید. در حال سهل وفات کرد. بر وی نماز کردند. پس گفتند: یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟ گفت: آن حوران خلد بودند که او را می خواندند و من هیچ کنیزک ندارم.

نقل است که پیش او حدیث غیبت می رفت. گفت: اگر من غیبت کنم مادر و پدر خود را غیبت کنم که ایشان به احسان من اولی ترند. نقل است که روزی جوانی بیامد و در پای عبدالله افتاد و زار زار بگریست. و گفت گناهی کرده ام، از شرم نمی توانم گفت: عبدالله گفت: بگو تا چه کرده ای؟ گفت: زنا کرده ام. گفت: ترسیدم که مگر غیبت کرده ای.

عبدالله در وقت مرگ چشم ها باز کرد و می خندید و می گفت: لمثل هذا فلیعمل العاملون. نقل است که سفیان ثوری را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: رحمت کرد. گفتند: حال عبدالله مبارک چیست؟ گفت: او از آن جمله است که روزی دوبار به حضرت می رود.

 

عروج ملکوتی

ابن‌ مبارک‌ به‌ قولی‌ مشهور آنگاه‌ که‌ از جهاد برمی‌گشت‌ در هیت‌ درگذشت. ‌او را در همان‌جا به‌ خاک‌ سپردند و مردم‌ به‌ تربت‌ او تبرک‌ می‌جسته‌اند.

 

زندگینامه علی معصومی همدانی

 

به نام آفریننده عشق

 

علی معصومی همدانی، معروف به آخوند ملا علی همدانی (۱۲۷۴ – ۱۳۵۷) فقیه، عالم اصولی و رجالی قرن چهاردهم قمری بود.

 

ویژگی ها

علی بن ابراهیم معصومی، معروف به آخوند ملاعلی همدانی در ۱۲ ربیع‌الاول سال ۱۳۱۲ قمری (۱۲۷۴ شمسی) در روستای «وَفْس»، از توابع شهرستان رَزَن همدان به دنیا آمد. پدر او ابراهیم،‌ که کشاورزی ساده و با ایمان بود، ملا علی را برای تحصیل علوم شرعی و تربیت اسلامی نزد آخوند ملا محمدتقی ثابتی برد. ملا علی پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی، برای ادامه تحصیل راهی شهر همدان شد و به یادگیری دروسی همچون صرف، نحو، معانی بیان و فقه و اصول پرداخت و سپس برای تکمیل دروس به حوزه علمیه تهران رفت. در مدت پنج سال حضورش در تهران، دروس منطق،‌ فلسفه، ریاضیات و هیئت را نزد اساتیدی چون ملا محمد هیدجی، معروف به حکیم هیدجی، فیلسوف و عارف زنجانی و میرزا مهدی آشتیانی از فیلسوفان و عارفان تهرانی گذارند.
ملا علی با ورود شیخ عبدالکریم حائری یزدی به قم در سال ۱۳۴۰ قمری، برای ادامه تحصیل نزد آن استاد وارد قم شد و ده سال نزد او به شاگردی پرداخت و به مرحله اجتهاد نائل شد. او سپس به تدریس دروس حوزه مانند شرح لمعه، مکاسب و کفایه پرداخت. در سال ۱۳۵۰ قمری با درخواست مردم همدان و پیشنهاد استادش شیخ عبدالکریم حائری، برای سرپرستی حوزه علمیه همدان به همدان بازگشت. ملا علی صاحب سه پسر با نام‌های حسن، محمد و حسین و چند دختر بود. حسن معصومی در پیکار با رژیم شاه در سال ۱۳۵۳ شمسی به شهادت رسید. آخوند ملا علی، علاقه خاص و ارتباط نزدیکی با امام خمینی داشت و همواره او را تأیید می‌کرد. او در تجلیل از امام گفته بود: «حاج آقا روح الله، صفحه‌ای در تاریخ به نام خود گشود‌‌.» برخی از ویژگی‌های اخلاقی ملا علی همدانی این طور ذکر شده است: گشاده‌رویی، توجه به جایگاه روحانیت و روحانیون،‌ زهد و ساده‌زیستی، اهل دعا و ذکر و معنویت.
گفته شده ملا علی همدانی در علومی همچون فقه، اصول، رجال،‌ فلسفه، تاریخ،‌ ادبیات،‌ تفسیر، هیئت و ریاضیات، شعر و ادب فارسی از نظر علمی به درجات عالی نائل شده و مورد توجه علمای هم‌عصر خود بود. امام خمینی به او لقب سلمان داده بود. در اوایل انقلاب و در جریان اقدامات تند و آتشین امام خمینی علیه رژیم پهلوی، آخوند در پیامی به امام گفته بود:‌ «ای ابوذر! کمی آرام و قدری یواش‌تر.» امام نیز در پاسخ این پیام را فرستاده بود:‌ «سلمان! کمی حرکت، کمی پیش به جلو.»

حجت الاسلام سلیمی، امام جماعت مسجد آیت الله آخوند همدانی که بنا بر وصیت مرحوم آخوند بعد از فوتشان، امامت مسجد ایشان را در همدان به عهده گرفت، نقل می‌‌کند: روزی آقای آخوند طبق روال از منزل به طرف مدرسه علمیه خود، با پای پیاده در حرکت بودند که در بین راه، یک‌باره دیدیم آقا وسط خیابان به زمین نشست و به سر ودصورت می‌زند و گریه می‌کند! عرض کردیم: چه اتفاق افتاده است؟ فرمودند: همین الان زمین تکان خورد. دوباره پرسیدیم: چه شده است؟! فرمودند: بر پیکره اسلام ضربه‌ای جبران ناپذیر وارد شده، همین الان آیت الله بروجردی، دار فانی را وداع نمودند! ما متأسف شدیم و ساعت ۲ بعد از ظهر از رادیو خبر فوت آیت الله بروجردی پخش شد!

روزی ملا علی معصومی همدانی به خانه یکی از محترمین جهت صرف غذا دعوت شدند. هنگام خوردن غذا، میزبان متوجه می‌شود که مرحوم آخوند از خورش موجود در سفره تناول نمی‌فرماید. از آنجا که او فرد پارسایی بود، متوجه این مسأله می‌شود که ممکن است اشکالی از جهت شرعی درخورش وجود دارد که ایشان میل نمی‌کنند، لذا از خانواده خود سؤال می‌کند.‌ معلوم می شود که اشکال از طرف خانواده نیست. سپس به دنبال قصاب می‌رود که شاید گوشت آن شبهه دارد. قصاب نیز اظهار بی‌اطلاعی می‌کند و می‌گوید که گوشت را از شخص دیگری خریده وخودش ذبح نکرده است. به ناچار سراغ آن شخص دیگر رفته و مسأله را از او سؤال می‌کند. او ابتدا وجود هر شبهه‌ای را انکار می‌کند، ولی وقتی با اصرار آن فرد مواجه می‌شود، می‌گوید: ما گوسفند چاقی داشتیم و در صحرا آن را به جایی بسته بودیم.

بعد از چند ساعت که به سراغ حیوان رفتیم و دیدیم از بس که جست و خیز کرده طناب به گردنش پیچیده شده و حیوان خفه شده است. چون متحمل ضرر زیادی شده بودیم، تصمیم گرفتیم گوسفند مرده را سر بریده و گوشت آن را به قصابی بفروشیم! میزبان وقتی عیب کار را متوجه می‌شود به سراغ مرحوم آخوند می‌رود و عرض می‌کند: آقا شما چطور شد که از خورش نخوردید؟ آخوند می‌فرماید: «من دیدم که در ظرف خورش، نجاست وجود دارد!»

خادم داخل منزل مرحوم آخوند نقل می‌کند: شبی مرحوم ملا علی را از مسجد به منزل رساندم بعد که به اتاق بازگشتم و خواستم بخوابم‌. شخصی آمد و گفت بیا آقا (آخوند ملا علی) شما را کار دارد. بیرون آمدم و دیدم آقا، چراغ‌دستی‌ دستشان است و از دور من را دید و صدا زد. با مرحوم آخوند راه افتادیم و به یک محله فقیرنشین به نام شالبافان رسیدم که خیابانی بن‌بست و طولانی بود. وقتی به این بن‌بست رسیدم، مرحوم آخوند در خانه‌ای را زد. مردی بیرون آمد و چشمش به مرحوم آخوند که افتاد، تعجب کرد و گفت: شما آمدید اینجا چه کار؟ امری دارید؟ مرحوم ملا علی گفت برو اتاق بالا و گهواره بچه را پایین بیاور. مرد سریع رفت و گهواره‌ای را که بچه در آن خوابیده بود آورد. در همین حین، اتاق خراب شد و پایین ریخت اما جان بچه از بلا در امان ماند. بین راه مرحوم آخوند به من عرض کرد: مادامی که زنده‌ام این قضیه را برای کسی نقل نکن.

 

اساتید

  • محمدعلی شاه‌ آبادی
  • ملا محمد هیدجی
  • میرزا جواد ملکی تبریزی
  • عبدالکریم حائری یزدی
  • میرزا مهدی آشتیانی

 

شاگردان

  • سید رضا بهاءالدینی
  • شیخ حسین عندلیب همدانی
  • سید محمود طالقانی
  • شهید محمد مفتح
  • حسین نوری همدانی
  • سید مصطفی هاشمی
  • سید احمد خسروشاهی تبریزی

 

از منظر فرهیختگان

علامه طباطبایى می‌گوید: جا دارد مردم از اطراف و اکناف و نقاط دوردست مهاجرت نمایند به همدان، به قصد زیارت آقاى آخوند.

عبدالکریم حائری یزدی در پاسخ تقاضای مردم همدان مبنی بر بازگشت ملا علی گفت: «من مجتهد عادلی برای سرپرستی شما مردم همدان فرستادم.»

شهاب‌الدین مرعشی نجفی در سنگ مزار آخوند چنین نوشته است: «او آفتاب علم و حکمت و تقوا، میدان‌دار علم رجال و درایه،‌ قهرمان حدیث، جلوه فضیلت،‌ معدن فقه و اصول، دانشمندی صالح و… بود.»

موسی شبیری زنجانی می‌گوید: او عالمی جامع، متواضع، کم‌نظیر و مسلط بر نفس خویش بود.

سید حیدر حسینی وفایی می‌گوید: آخوند ملا علی در زمان خودشان منحصر به فرد بود. من با علما، مجتهدان و روحانیون زیادی مراوده داشته‌ام ولی هنوز چشمم پشت سر ایشان هست. کسی که از حیث مجموع و از هر لحاظ یگانه بود و من تا به‌ حال مانند ایشان ندیده‌ام.

 

عروج ملکوتی

آخوند ملاعلی در ۳۱ تیر ۱۳۵۷ شمسی بر اثر بیماری از دنیا رفت. پیکر او پس از تشییع، در قبرستان باغ بهشت همدان به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمد بهاری

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد بهاری (۱۲۶۵ – ۱۳۲۵ قمری)، عالم و عارف شیعه قرن سیزدهم و چهاردهم هجری و از شاگردان ملا حسینقلی همدانی است. تنها اثر باقیمانده از او تذکرة المتقین است که در بیان آداب سیر و سلوک نوشته شده است.

 

ویژگی ها

بهاری فرزند میرزا محمد بهاری در ۱۲۶۵ قمری در بهار همدان به دنیا آمد. تحصیلات مقدماتی را در زادگاه خود به انجام رساند و برای تکمیل آن به بروجرد و نجف رفت و به درجه اجتهاد رسید. شیخ محمد، از جوانی اهل تهجد و ریاضات شرعی بود. در نجف به محضر ملا حسینقلی شوندی همدانی، از شاگردان حکیم سبزواری، راه یافت و تا هنگام وفات وی در ۱۳۱۱ قمری در زمره ارادتمندان خاص و همراهان وی بود.

پس از درگذشت ملاحسینقلی، چندی در نجف ماند و بسیاری از علما، طلاب، تجار و عامه مردم از ایرانی، عرب و هندی، در طی مراحل سلوک از شاگردان وی بودند. سید علی قاضی طباطبایی از شاگردان معروف اوست. شهرت بهاری بیشتر به جهت نَفَس گیرا و جاذبه حضورش بود و کراماتی هم به وی نسبت داده‌اند. تنها اثر باقیمانده از بهاری، مجموعه نوشته‌هایی است مشتمل بر رساله‌ای در آداب سلوک: دو فصل در «صفات علمای حقه» و «اصناف مغرورین»، گفتاری تحت عنوان «دستورالعمل» و شانزده مکتوب که برای دوستان و مریدانش نوشته و یکی از مریدان وی به نام شیخ اسماعیل تائب تبریزی، آن‌ها را فراهم آورده و تذکرة المتقین نامیده است. این اثر بارها به چاپ رسیده است.

او آنچنان جاذبه ای داشت که نوشته‌اند: فی‌المثل اگر شتربانی ده قدم با او راه می‌رفت، هدایت می‌شد. از مرحوم بهاری تنها یک دختر مانده است. خاطرات عبرت آموزی از مرحوم بهاری سینه به سینه نقل شده است. از آن جمله مرحوم آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی از یکی از شاگردان ایشان نقل کرده‌اند که گفت: نزد مرحوم بهاری درس اخلاق می‌خواندیم. پس از چند جلسه، یک روز به محل درس مراجعه کردیم. مرحوم بهاری فرمود: دیگر درس نیست. عرض کردیم: چرا؟ فرمود: آیا در طی این مدت تغییر حال در خود مشاهده کرده‌اید؟ اگر نکرده‌اید طبیب را عوض کنید.

مرحوم شیخ جواد انصاری همدانی که خود اهل سلوک و معرفت بود و در همدان سکونت داشت، پیوسته برای زیارت و استمداد از روح مرحوم بهاری به بهار می‌آمد و چه بسا این مسافت را که حدود ۱۹ کیلومتر بود، پیاده طی می‌کرد. ايوب حشمتی كلاهدوز می‌گوید: در جوانی، من شبی در منزل جُنُب شدم و در بين الطلوعين بود كه برای رفتن به حمام حركت كردم و برای آنكه راه به حمام نزديک‌تر شود، از قبرستان و از نزديكی قبر مرحوم بهاری عبور كردم؛ در همان‌جا ناگهان مارِ سياهي غرش نموده و از سوراخ خود بيرون جهيد و دور گردن من چند دور پيچيد. من مرگ خود را در برابر چشم ديدم و يكباره از خود منقطع شدم و خودم را به خدا سپردم. در اين حال آن مار با زبانی فصيح به من گفت: ديگر از نزديک قبر مرحوم بهاری با جنابت عبور نكنی! گفتم: آری، عبور نمی‌كنم! در اين حال مار خود را سُست نموده و از گردن من به روی زمين افتاد و به سوراخ خود رفت.

شيخ محمد بهاری می‌گوید: روزی از زيارت قبرستان وادی السلام كه مراجعت می‌كردم، ناگهان مشاهده نمودم که خداوند متعال، نفس من را واسطۀ فيض نزول بركات و مجرای الطاف و عنايات خود به عالم خلق قرار داده است و منم كه اراده و مشيت حضرت حق را در عالم و جود به منصۀ ظهور و بروز می‌رسانم و تمامی افراد از نفس و جايگاه من مورد لطف و عنايت پروردگار قرار می‌گيرند. پس لحظاتی با خود انديشيدم و در وجود خود غور و تفحص كردم كه ببينم آيا اين حالت و انكشاف حقيقت دارد يا تخيل و اوهام است.

فهمیدم، خير اين حالتی است كه عين واقعيت و حقیقيت امر است و هيچگونه شک و ترديد در آن نمی‌توانم پيدا كنم. پس با خود گفتم: حال كه من اين چنين هستم، پس ديگر چه لزومی برای رفتن به منزل استاد آخوند ملا حسينقلی همدانی وجود دارد و من اكنون خود به ايشان و شاگردان ايشان فيض و لطف حق را از عالم معنی می‌رسانم و ديگر شاگردی در نزد ايشان با اين مسئله منافات دارد، وليكن از آنجا كه ايشان مدتی زحمت تربيت و ارشاد من را به عهده داشته‌اند لذا ادب سلوكی و تعلم اقتضا می‌كند که سری به ايشان بزنم و حالی از ايشان بپرسم.

حركت کردم و وقتی به منزل مرحوم آخوند رسیدم، در زدم. پس از لحظاتی، مرحوم آخوند درب را باز می‌كند و تا چشمشان به من می‌افتد شروع می‌كند به پرخاش كردن و با عباراتی بسيار تند، من را مورد تذليل و خوار كردن قرار می‌دهند و با عصای خود چند مرتبه بر من می‌زنند و من را با شدت هر چه بيشتر از خود می‌رانند و درب خانه را بر من او می‌بندند. من نیز حيران و مبهوت از اين برخورد استاد متحيرانه به سوی منزل خود بازگشتم، در حاليكه اين حالت همواره در من موجود بوده و من را رها نمی‌کند‌.

بيشتر اوقات خود را صبح و عصر در قبرستان نجف گذراندم و از خدای متعال برای اين سردرگمی و اضطرابی كه به واسطه برخورد استاد برايم حاصل شده بود،  مدد طلبیدم. پس از گذشت شش روز از اين واقعه، يک مرتبه حال من دگرگون می‌گردد و حقيقت عبوديت برایم منكشف می‌شود و آن مكاشفه قبلی جای خود را به ظهور مرتبه بندگی، اخلاص، ذلت و مسكنت می‌دهد و ابدا اثری و نشانی از آن حالت نفسانی گذشته در من باقی نمی‌ماند و همان حالت شاگردی و تعلم در قبال استاد برایم تجلی می‌كند.

آنگاه با دلی آشفته و شرمنده و نفسی متنبه و متذكر به سوی خانۀ استاد روان شدم. هنگامی كه به خانه مرحوم آخوند رسیدم، قبل از اينكه در بزنم، آخوند درب خانه را باز می‌كند و من را در آغوش می‌گيرد و مدتی با من به معانقه و شوخی می‌گذراند و آنگاه به من می‌فرمايد: اگر نبود آن سب‌ها و شتم‌ها و عصایی كه بر تو زدم، تو از اين دام شيطان و مهلكه، جان سالم به در نمی‌بردی و در قعر جهنم در گرداب مخوف أنانيت نفس تا ابد گرفتار می‌شدی.

نقل است: روزی محمد بهاری در نجف اشرف، با جمعی از طلاب در محوطه حیاط مدرسه ایستاده بود. رهگذری جسارتی به طلاب می‌نماید. طلبه ها در صدد پاسخ به توهین او برمی‌آیند، اما بهاری می‌گوید: او را به من واگذارید. بهاری به رهگذر می‌گوید: آیا نخواهی مُرد؟ آیا وقت آن نرسیده است که از خواب غفلت بیدار شوی؟ آن مرد نگاهی به پشت سرخود می‌کند و خطاب به بهاری می گوید: چرا، چرا؟ اتفاقا موقعش فرا رسیده است! او در حضور بهاری توبه می‌کند و تحول و انقلابی درونی در او پیدا می‌شود و از زهاد و عباد زمان خود می‌شود.

یک روز، مرحوم بهاری مشغول گفتن اذان و اقامه نماز صبح بود. شخصی به ایشان عرض کرد: «معلوم نیست صبح شده باشد!» ایشان در جواب می‌فرماید: «وقت نماز صبح شده به خاطر اینکه من دیدم ملائکه شیفت خودشان را تغییر دادند؛ ملائکه شب رفتند و ملائکه روز به جای آنها قرار گرفتند.

یک روز غبار همدانی در نجف اشرف به حضرت علی (ع) فرموده بود: من اینجا غریبم و کسی را نمی‌‌شناسم تا از او قرض کنم. از طرفی قصد زیارت فرزندت موسی بن جعفر (ع) در کاظمین را دارم تا بعد آبرومندانه به وطنم برگردم. وی از حرم بیرون آمد و چند قدمی نرفته بود که اتفاقا به مرحوم شیخ محمد بهاری برخورد و سلام کرد. ایشان پس از جواب و احوال‌ پرسی دست در جیب برد و مقداری پول بیرون آورد و به غبار همدانی داد. وی ابتدا تعارف کرد و گفت: نه حاج آقا، خیلی ممنون، پول دارم. مرحوم بهاری با تعجب به صورت او خیره شد و گفت: پس به حضرت دروغ گفتی؟! مگر همین چند دقیقه پیش برای همین مسئله به حرم نرفته بودی؟! غبار یک مرتبه به خود آمد و فهمید که این مرد بزرگ از عرض حاجت او به امام آگاه است.

از فردی منقول است: «روزی محضر آقای بهاری رفتم. ایشان در من نگریست و فرمود: خوب است شما چند روزی به بهار بروید. عرض کردم: آقا من در نجف و کنار اميرالمؤمنين (ع) هستم و از درس شما بهره‌مند می‌شوم؛ بروم بهار چه کنم؟ فرمود: درست است، اما شب گذشته نه پدرت ملا درویش در بهار خوابیده و نه من در نجف. پدرت برایت دلتنگ می‌شود و گریه می‌‌کند. صدای گریه‌اش خواب شب را از من گرفته است. برو بهار به او سر بزن. گفتم: چه‌طور؟! ايشان در بهار هستند و شما در نجف! فرمود: ‏ آن بنده خدا بسیار ناراحت بود و پیوسته شمارا صدا می‌زد. پس از فرمایش استاد عازم ايران و شهر بهار شدم. از پدرم جریان را پرسیدم؛ وی گفت: من بسیار دلتنگ بودم. گفتم: شما در بهار و استاد در نجف! چگونه ایشان از حال شما خبر می‌داد؟ پاسخ داد: نه! راه دور نیست.

سید ابوالقاسم لواسانی فرمود: در نجف از وجود شیخ محمد بهاری بهره می‌‌بردیم. من نذر کرده بودم که کارهای مستحب را بدون اجازه پدرم انجام ندهم. یک شب در حرم حضرت امیرالمؤمنین (ع) بودیم. ساعتی گذشت. با خود گفتم اگر بروم از پدرم اجازه بگیرم، دیر می‌‌شود. پس به مسجد کوفه رفتم و به شیخ محمد بهاری اقتدا کردم و نماز عشا خواندم. بعد از پایان نماز مرحوم بهاری بدون این که از نیت قبلی من اطلاع داشته باشد، به عقب برگشت و فرمود: چه‌ قدر قبیح است کسی نذر کند و به نذر خویش عمل نکند.

گروهی از اهالی بهار برای زیارت امامان به عراق رفتند. یکی از اهالی بهار به‌ نام حاج اسماعیل مقدس که شخصی متدین و نیکوکاری بود به طور ناگهانی در صحن مطهر امیرالمؤمنین (ع)‏ سکته کرد و از دنیا رفت. همراهان نگران شدند که در شهر غریب چطور او را دفن نمایند. سرگردان در کنار جسد ایستاده و دنبال چاره بودند که همان وقت مرحوم آقای بهاری کفن به دست گرفته تشریف آورد و فرمود: ناراحت نباشید. کمک کنید تا او را دفن کنیم. پس از غسل، کفن، نماز و تشييع، وی را در قبرستان نجف اشرف (وادی السلام) دفن نمودند. حاضرین در حیرت ماندند که آقای بهاری چه‌ طور از مرگ آن مرد با خبر شد و کفن با خود آورده بود!

محمد حسین غروی اصفهانی در سفر زیارتی کربلا که همراه مرحوم بهاری بود، فرمود: «حاج شیخ را در یک حالت تهجد و عرفانی عجیب دیدم که قابل توصیف نبود، تا جایی که آن حالت باعث حیرت من گردید.»

محمد بهاری زمان مرگ خویش را پیش گویی کرده بود و هنگامی که در یک بیابان حضور داشت و صحبت از وفات ایشان شده بود، فرموده بود: نترس، من اینجا نمی‌میرم. ان شاء الله می‌رویم بهار (همدان) و پس از ۹ روز موعد مرگ من است.

 

از منظر فرهیختگان

حسینقلی‌ همدانی می‌گوید: حاج‌ شیخ‌ محمد بهاری، حكیم اصحاب من است.

سید احمد کربلایی می‌گوید: «ما پیوسته در خدمت مرحوم  آخوند ملا حسینقلی ‌همدانی‌ بودیم و آخوند صد در صد برای ما بود. ولی همین‌كه آقا حاج‌ شیخ‌ محمد بهاری با آخوند روابط آشنایی و ارادات را پیدا نمود و دائما در خدمت او رفت و آمد داشت، آخوند را از ما دزدید!»

سید محسن‌ امین می‌گوید: او عالمی ربانی و سالكی مراقب بود و دارای صفات والا و مقامات بلندی بود. همیشه در حال مراقبت بوده و وجودش را آثار ارجمندی بود.

علامه محمد حسین طهرانی می‌گوید: این حقیر کرارا و مرارا برای زیارت مرقدش به بهار همدان رفته‌ام. معروف است که آن مرحوم از مهمانان خود پذیرایی می‌کند. حقیر این مطلب را امتحان کرده‌ام و در سالیان متمادی چه در حیات مرحوم انصاری و چه در مماتشان که به همدان زیاد تردد داشته‌ام. هر وقت به مزار مرحوم شیخ آمده‌ام، به گونه‌ای خاص پذیرایی فرموده است. بسیاری از دوستان هم مدعی این واقعیت می باشند.

آیت الله خامنه‌ای می‌گوید: مرحوم آقا شیخ محمد بهاری، شخصیت خیلی برجسته‌ای است. ایشان هم فقیه بزرگی هستند و هم عارفند. ايشان منشأ برکات زیادی بوده است. تذکرة المتقین کتاب خیلی خوبی بود. اگر عرفان‌ های صحیح و ناب همچون عرفان شیخ بهاری به خوبی تبیین و معرفی شود، دیگر جوانان دنبال عرفان‌ های دروغین نخواهند بود.

سید حسن صدر در تکمله امل‌ الآمل می‌نویسد: شیخ محمد بهاری، عالم عامل، فاضل کامل، از علمای اهل مراقبین، سالک مجاهدین و عالم ربانی الهی بود. او شاگرد ملاحسینقلی همدانی و دارای صفات و احوال جلیله و مقامات رفیعه بود.

محمدحسین نائینی می‌گوید: شهر آنجا است که شیخ محمد بهاری خفته است.

 

عروج ملکوتی

او به علت بیماری و برای تغییر آب و هوا، نجف را ترک کرد و به ایران رفت. وی مدتی در مشهد به سر برد و سرانجام در ۹ رمضان ۱۳۲۵ قمری در زادگاهش درگذشت. مزارش در بهار همدان، همواره زیارتگاه بوده و ساختمانی بر آن بنا شده است.