زندگینامه محمد کارندهی
به نام آفریننده عشق
محمد کارندهی، مشهور به محمد عارف عباسی و پیر پالان دوز، درویش و عارفی بود که در خراسان زاده شد.
ویژگی ها
او در روستای کارده خراسان به دنیا آمد و سپس به شهر مشهد رفت و تا پایان عمر، در این شهر زندگی کرد. او بیست و هفتمین قطب سلسله ذهبیه است. از تحصیلات و سلوک او اطلاعاتی در دست نیست اما از آنچه خلیفه چهارم در حق او سروده است، معلوم میشود سواد به معنای متعارف نداشته و به همین دلیل، رساله یا کتابی تألیف نکرده و حتی در زمان حیات خود، به دلیل کثرت مدعیان ارشاد و عرفان، از این که بر مسند ارشاد بنشیند، سر باز زده و به کسب پرداخته تا در واقعهها و مکاشفات گوناگون او را امر به ارشاد کنند. در یک مکاشفه، وقتی او مأمور به ارشاد میشود در جواب میگوید: من سواد ندارم و در جواب به او میگویند:
بار دیگر گفتنش کای شیخ عصر ما نخواهیم از تو هیچ از نظم و نثر
وی برای آنکه جانشینی تربیت کند، خانقاهی میسازد که افراد با استعداد و سلاک را جذب کند. این خانقاه تا زمان سید قطبالدین محمد نیریزی دایر بود. او توانست مریدانی مانند شیخ محمد مؤمن (مدفون در گنبد سبز مشهد) تربیت کند که شیخ مؤمن هم شیخ بهایی و ملا محسن فیض کاشانی را تربیت میکند و شیخ بهایی هم علامه مجلسی اول و دوم را تربیت میکند؛ اما محمد کارندهی به هدف خود که تربیت جانشین بود نرسیده بود تا این که در مناجاتی که زیر بقعه رضوی، داشت خواهرزاده هجده سالهاش، شیخ حاتم زراوندی را به وی معرفی میکنند و وی مشغول به تربیت او میشود و او را جانشین خود اعلام میکند.
پس از درگذشت شیخ محمد کارندهی، خلیفه و خواهرزادهاش، شیخ حاتم زراوندی، بقعه و بارگاهی بر مزار وی ساخت و خود شیخ حاتم زراوندی هم در همین بقعه، کنار استادش شیخ محمد کارندهی دفن شد. به اعتقاد مردم مشهد، شیخ محمد با این که از اقطاب و اولیاء الله بود، از طریق پالان دوزى یا پاره دوزى امرار معاش میکرد و داراى کراماتى نیز بود. به همین سبب، مردم به وى احترام مىگذارند و به او اعتقاد دارند. بعضى نیز گفتهاند پیش از آن که پیر پالاندوز در این محل دفن شود، یکى از عرفاى مشهور توس، به نام ابونصر سرّاج در اوایل سده پنجم در آنجا مدفون شده است.
وی با آنکه امّی و مکتب نادیده بود، به دو بال عشق و همت و به یاری نیروی ولایت مرشد خود، در راه رسیدن به حق، سیری بلند فرمود و مسئلهآموز صد مدرس بود. شیخ برای ساختن خویش، در جستجوی مردان حق برخاست. وی در نهایت به حضور شیخ کمالالدین حسین تبادکانی (تاجالدین خوارزمی)، راهنمای اهل دل آن روزگار رسید و از خدمت او، کسب آداب سلوک راه خدا کرد و بر حسب آمادگی ذاتی خود مورد توجه مبارک استاد شد و پس از سپری کردن مدارج کمال، به خلافت شیخ خود معین شد و به دامادی وی سرفراز آمد. پس از رحلت شیخ تاجالدین حسین تبادکانی، به واسطه زیاد شدن رهبران دروغین، از دستگیری و ارشاد طالبان تن زد و به کفاشی سرگرم شد و دور از غوغای مریدان و هیاهوی انکارآمیز منکران، چشم به زیارت جمال دلدار حقیقی گشود. چندین بار از طریق باطن وی را بر پذیرفتن مسند ارشاد فرمان دادند و او شانه خالی کرد. پس از گذشت یک سال، حضرت مهدی (عج) بر در دکانش حاضر شد و از شدت و تندی، گلیم او را گرفته و برافشاندند و رفتند. شیخ دریافت که خاطر امام از وی آزرده شده است.
وی لرزی سخت بر اندامش افتاد و بیمی جانکاه فضای بیکران جانش را فراگرفت؛ چونان که تاب نیاورد و به سوی خانه رفت. پس از آن رویداد، در عالم معنا دید که مأموران الهی او را نزد امام قائم (عج) حاضر کرده و بر دیواری به چهار میخ کشیدند و تنبیه کردند. در این حال، امام رضا (ع) حاضر شد و از وی شفاعت کرد و او را از شکنجه، رهایی بخشود و پس از دلجویی و اندرزگویی، او را به دستگیری و راهنمایی طالبان دستور فرمود. شیخ چون به خود آمد، به اندازه یک سال از آن شکنجه، اسیر بستر شده و بیحال بود تا پس از سالی، سلامتی خود بازیافت و به ارشاد نشست. پس از آن، هر چند مریدان و دوستداران وی بسیار شدند، اما او به مردی مایهدار و با استعداد که شایستگی خلافت داشته باشد، دست نیافت. سرانجام از این رهگذر ملول شده و نزد امام هشتم (ع) شکوه سر داد. امام او را به برآورده شدن درخواستش مژده داد. از آن پس، اندک نگذشت که شیخ حاتم، خواهرزاده شیخ، به خدمتش شتافت. شیخ او را شایسته تربیت و آماده کسب معرفت یافت و به ارشادش همت گماشت.
نقل است: روزی از روزها، سید محمدباقر استر آبادی و شیخ بهایی در گذرگاهی به پیر پالان دوز برخورد میکنند و تصمیم میگیرند نعلینه را جهت مرمت، به پیر بسپارند. در حین کار، هر دو که از مستثناهای قرن بودند، متوجه میشوند که پیر در حین کار به ذکر گفتن مشغول است و همه ذکرها هم مورد عنایت حق تعالی قرار میگیرند. شیخ بهایی به میرداماد اشاره میکند که به واسطه تقوای پیرمرد فقیر، چیزی به او عطا کند. چون این نوع کار از تخصصهای میرداماد بود، میرداماد دست میبرد و مشته فولادی پاره دوز را که مخصوص کوبیدن روی بخیهها بود با خواندن دعایی به طلا تبدیل میکند.
پیر متوجه میشود و به میرداماد میگوید: این به کار من نمیآید، مشته خودم را برگردان. از این دو بزرگوار اصرار که به درد میخورد و از پیر پاره دوز انکار که به کارم نمیآید تا اینکه نهایتا میرداماد اظهار عجز میکند که بازگرداندن مشتبه به فولاد، کار من نیست. پیر بدون برداشتن مشته و تنها با نگاه کردن به آن، سه مرتبه تغییرش میدهد: آهن می شود، طلا و دوباره آهن!! سپس رو به میرداماد میکند و میگويد: دلت را کیمیا کن! هر دو بزرگوار با دیدن صحنه، خم شده و زانوی پیر را میبوسند و از مریدانش میشوند. آنگاه شیخ بهایی به پیر پالان دوز گفت: از این لحظه تو در تمام دارایی من شریک هستی و با هم زندگی میکنیم.
نقل است: یک روز، شیخ بهایی در حیاط خانه مشغول ساییدن کشک بود. ناگهان به فکر رفت و در عالم رؤیا زندگی بسیار مرفه و زن زیبایی داشت. پیر پالان دوز وقتی وارد خانه شد و شیخ را در آن حال دید، سریع به عالم رویای شیخ رفت و به شیخ گفت: مگر ما با هم شریک نیستیم؟ شیخ گفت: بله شما خود تقسیم کن. پیر پالان دوز همه دارایی را تقسیم کرد تا رسید به زن زیبا. شیخ گفت: این زن، همسر من است. پیر گفت: باید تقسیم شود. هرچه شیخ گفت این زن همسر من است و نمیشود تقسیم کرد، پیر پالان دوز زیر بار نرفت. سپس شمشیر از غلاف بیرون کشید و شمشیر را با تمام قدرت خواست بزند که شیخ ناگهان از جا پرید. آنگاه پیر پالان دوز گفت: عمو کشکت را بساب!
میگویند: پیر پالان دوز هر روز به امام رضا (ع) سلام میداده و ایشان به صورت آشکار، سلام ایشان را جواب میدادند. نقل است: هنگامی که پیر پالان دوز برای خود به دنبال جانشین بود، فرشتهای الهام بخش، جانشین او را معرفی میکند و میگوید: چه کسی بهتر و نجیب تر از داماد و خواهرزاده خودت، حاتم زراوندی؟ همچنین نقل است که امام رضا (ع) به محمد کارندهی گفته بود: ای بزرگ درویشان! مگر ممکن است کار فوق العاده بزرگی مثل رهبری خانقاه ذهبیه را داشته باشی و منتقد و مخالفی پیدا نکنی؟! حق و باطل هميشه رو در روی هم بودهاند. (یعنی مشغول تربیت شاگرد باش و خانقاه را ترک نکن).
عروج ملکوتی
سرانجام، محمد عارف عباسی در سال ۹۸۵ قمری جان به جان آفرین تسلیم کرد. مقبره این عارف بزرگ در شمال شرقی حرم مطهر رضوی، واقع در ابتدای خیابان نواب صفوی قرار دارد. بنای اولیه آرامگاه شیخ مربوط به عهد صفویه بوده است که سلطان محمد (معروف به خدابنده) پدر شاه عباس صفوی، آن را بنا نهاد و در سالهای اخیر توسط آستان قدس بازسازی شده است.










