زندگینامه ابوبکر کتانی
به نام آفریننده عشق
کتانی، ابوبکر محمد بن علی، عارف اهل بغداد در سدۀ سوم میباشد. از تاریخ ولادت و سرگذشت وی اطلاعات اندکی وجود داد. برخی شهرت او را کنانی ذکر کردهاند.
ویژگی ها
وی از اصحاب جنید، ابوسعید خراز و ابوالحسن نوری بود، جنید و کتانی در بارۀ مسائل بسیاری با یکدیگر مکاتبه داشتند و کتانی وصیت کرد که پس از مرگش تمام این مکتوبات را با وی دفن کنند تا به دست کسی نیفتد. ابوبکر کتانی را مصاحب خضر دانسته و گفتهاند که شاگرد رسول اکرم صلیالله علیه و آله بود، زیرا پیامبر را بسیار به خواب میدید. گفتهاند که از طریق یکی از همین خوابها، ذکر «یا حی یا قیوم یا لا اله الا انت» را از پیامبر دریافت کرد.
کتانی حدود بیست سال از زندگیش را در سفر گذراند و در روزگار خود از مشایخ بزرگ به شمار میآمد، چنانکه محمد مرتعش او را «چراغ حرم» لقب داده بود. او اهل خلوت و عزلت نبود و با مردم آمد و شد داشت. وی معتقد بود برترین مشایخ کسانی هستند که ظاهرشان مانند مردم عادی و باطنشان مانند خواص است. کتانی برای عبادت در جوانی اهمیت زیادی قائل بود و صوفیان را به زهد و خلق نیک و خدمت به شیخ و استاد توصیه میکرد. او سه شرط برای مرید قائل بود: اینکه خواب وی هنگام غلبۀ خواب، سخنش هنگام ضرورت و خوردنش در حال گرسنگی شدید باشد.
در تذکرة الاولیاء آمده است که کتانی گفت: مرا اندکی غبار بود در دل با امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه نه به جهت چیزی دیگر بلکه به جهت آن که رسول صلی الله علیه و آله فرمود لافتی الاعلی شرط فتوت آن بود که اگر چه معاویه بر باطل بود و او بر حق کار به وی بازگذاشتی تا چندان خون ریخته نشدی و گفت: میان مروه و صفا خانهٔ داشتم در آنجا مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم با یاران او رضوان الله علیهم اجمعین که درآمدی و مرادر کنار گرفتی پس اشارت کرد به ابوکر که او کیست گفتم ابوبکر پس به عمر اشارت کرد گفتم عمر پس اشارت کرد به عثمان گفتم عثمان پس اشارت کرد به علی من شرم داشتم به سبب آن غبار پس سید علیه السلام مرا با علی برادری داد تا یکدیگر در کنار گرفتیم پس ایشان برفتند و من و علی بماندیم علی علیه السلام مرا گفت: بیا تا به کوه ابوقیس رویم. به سر کوه رفتیم و نظارهٔ کعبه کردیم چون بیدار شدم خود را بر کوه ابوقبیس دیدم ذرهٔ از آن غبار بر دلم نمانده بود.
نقل است که روزی پیری نورانی ردا برافکنده با شکوه از باب بنی شیبه درآمد و پیش کتانی رفت و او سر فرو کشیده بود و گفت: بعد از سلام که ای شیخ چرا به مقام ابراهیم نروی که پیری بزرگ آمده است و اخبار عالی روایت میکند تا سماع کنی کتانی سر برآورد و گفت: ای شیخ از که روایت میکند؟ گفت: از عبدالله بن معمر و از زهری و از ابوهریره و از پیغامبر صلی الله علیه و آله.
گفت: ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچه ایشان آنجا به اسناد خبر میدهند ما اینجا بیاسناد میشنویم. پیر گفت: از که میشنوی گفت: حدثنی قلبی عن ربی جل جلاله دلم از خدا میشنود، پیر گفت: چه دلیل داری بدین سخن؟ گفت: دلیل آن دارم که دلم میگوید که تو خضری. خضر علیه السلام گفت: تا آن وقت میپنداشتم که خدای را هیچ ولی نیست که من او را نشناسم تا ابابکر کتانی را دیدم که من او را نشناختم و او مرا شناخت دانستم که خدای را دوستاناند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم.
نقل است که وقتی در نماز بود طراری بیامد و ردا ازکتف شیخ باز کرد وبه بازار برد تا بفروشد در حال دستش خشک شد. او را گفتند که مصلحت تو آن است که باز بری به خدمت شیخ و شفاعت کنی تا دعا کند باشد که خدای تعالی دستت باز دهد. طرار باز آمد و شیخ هم چنان در نماز بود و ردا در کتف شیخ داد و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد در قدمهای او افتاد و عذر میخواست و زاری میکرد و حال خود بگفت. شیخ گفت: به عزت و جلال خدای که نه از بردن خبر دارم و نه از آوردن پس گفت: الهی او برده بازآورد آنچه از او ستدهٔ باز ده در حال دستش نیک شد.
نقل است که گفت: جوانی به خواب دیدم به غایت صاحب جمال گفتم کیستی؟ گفت: تقوی. گفتم کجا باشی؟ گفت: در دل اندوهگینان. پس نگاه کردم زنی سیاه دیدم به غایت زشت گفتم تو کیستی؟ گفت: خنده و نشاط و خوش دلی. گفتم کجا باشی؟ گفت: در دل غافلان و اهل نشاط. چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نخندم مگر بر من غلبه کند.
و گفت: در شبی پنجاه و یک بار پیغمبر صلی الله علیه و آله را به خواب دیدم و مسایل پرسیدم. و گفت: شبی پیغمبر را به خواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا حق تعالی دل مرا نمیراند؟ گفت: هر روزی چهل بار بگوی بصدق: یا حی یا قیوم یا لا اله الاانت اسئلک ان تحبی قلبی بنور معرفتک ابدا.
و گفت: خدای را بادی است که آن را باد صبیحه خوانند که آن باد مخزن است در زیر عرش وقت سحر وزیدن گیرد و نالهها و استغفار برگیرد و به ملک جبار رساند. نقل است که چون کتانی را وفات نزدیک برسید گفتند در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدی؟ گفت: اگر اجلم نزدیک نبودی نگفتمی پس گفت: چهل سال دیدبان بودم هرچه غیرخدای بود از دل دور میکردم تا دل چنان شد که هیچ چیز دیگر ندانست جز خدای تبارک و تعالی و تقدس.
عروج ملکوتی
وی سرانجام در سال ۳۲۲ در مکه درگذشت.