نوشته‌ها

زندگینامه نجم الدین کبری

 

به نام آفریننده عشق

 

مولانا ابو عبداللّه احمد بن عمر بن محمد بن عبداللّه خیوقی خوارزمی کنیه ابوالجناب و ملقب به نجم‌الدین و طامةالکبری و مشهور به شیخ ولی‌تراش از صوفیان ایرانی و از درخشان‌ ترین چهره‌های عرفان اسلامی شیعی سده‌های ششم و هفتم هجری قمری است.

 

ویژگی ها

خوارزمی در سال ۵۴۰ هجری قمری در یکی از اصیل‌ترین طوایف خیوه که دارای عنوان علمی و اجتماعی بودند دیده به دنیا گشود. ایام طفولیت را در دامن مادری عارفه گذرانید و پس از دوران کودکی علم‌آموزی را از حوزه علمی زادگاهش آغاز نمود. در همان ایام درد طلب دامن‌گیرش شد. به تهذیب و تزکیه نفس به شیوه عارفان نزد پدر بزرگوارش که از اجله مشایخ عارف نامی شیخ ابویعقوب یوسف همدانی بود پرداخت.

با گذشت زمانی کوتاه شخصیت علمی او در همان ایام جوانی مورد توجه خاص اساتید حوزه علمی خوارزم قرار گرفت به اصلاح دید پدر و استادان خویش به سیر و سیاحت پرداخت. اتفاقا به مصر رسید. پس از مدتی اقامت و تدریس سعادت رفیق شفیق او گشت به‌ صحبت شیخ‌الشیوخ روزبهان وزان مصری (ایشان با روزبهان بقلی شیرازی فرق دارند.) که از اجله خلفای عارف نامی شیخ ابونجیب عبدالقاهر سهروردی بود رسید که درباره آن بزرگوار، می‌فرماید:

اکثر اوقات مستغرق تجلی حق و حیران مشاهده جمال مطلق بود. چون به صحبت او رسیدم به ریاضت اشتغال نمودم و مدتی در خلوت بودم تا ابواب فتوحات غیبی بر من گشادن گرفت و سعادت انس با عالم قدس دست داد و خلوات متعاقب به سر بردم تا آتش قدس مستور که: من عرف الله کل لسانه (از مولی‌ الموالی علی امیرالمؤمنین وارد است من عرف الله سبحانه کل لسانه) عبارت از آن است و کشف مشهور که: من عرف اللّه طال لسانه اشارت بدان است حاصل شد. حالات من در نظر شیخ پسندیده آمد و مرا به فرزندی قبول کرد و سرپوشیده خویش به من داد و مرا از آن دختر دو پسر حاصل شد.

شیخ در حوزه علمی ابومنصور تلمذ نمود. مباحثه کتاب شرح السنه به اتمام می‌رسید، روزی در حوزه ابو منصور در حالی که با جمعی از ائمه و مشایخ تبریز به بحث سرگرم بودند، ناگاه شیخ و اصل بابا فرج تبریزی که از اکابر مشایخ طریقت و اولیاء اخفیا بود وارد مجلس درس شد. با ورود آن بزرگوار به حوزه درس و بحث ابومنصور، نجم‌الدین مجذوب او می‌شود به حدی که ادامه مباحثه برایش غیرممکن می‌گردد، بابا فرج نیز نظری به او افکنده در حالی که تبسمی به لب داشت مجلس را ترک می‌کند. نجم‌الدین می‌فرماید: به کلی از دست رفتم و از استاد خود امام پرسیدم که این درویش چه کسی است؟ امام گفت: او از مجذوبان است و بابا فرج نام دارد.

نجم‌الدین آن شب را با یاد و خیال بابا فرج به سر می‌برد که چگونه بابا فرج با یک نگاه آتش به جانش افکنده است، صبح چون روزهای گذشته به نزد استاد می‌رود، این‌بار نه برای تلمذ و فراگیری بلکه از صیادی که او را صید نموده سخن به دل دارد.
از او که با نگاه و تبسمی دلش را ربوده است. نجم‌الدین می‌رود تا شاید گره این مشکل به دست محدث بزرگ گشاده شود. ابومنصور را می‌گوید: ‌ای شیخ، بابا فرج ما را صید کرده است و به سلسله شوق قید کرده لطف فرمائید تا در خدمت برویم و او را بیابیم باشد که از بابا فرج، فرجی حاصل شود.

ابومنصور پیشنهاد برجسته‌ترین شخصیت حوزه علمی خویش را پذیرفته با جمعی از اکابر ائمه و مشایخ حدیث که در حوزه‌اش تلمذ می‌نمودند عازم خانقاه بابا فرج می‌شوند. اجازه تشرف به وسیله بابا شاذان خادم خانقاه بدین‌صورت داده شد: اگر آن‌چنان‌ که به درگاه خدای می‌روند توانند پیش من آمدن.

نجم‌الدین که مست فیض نظر او بود کلام اسرارآمیز بابا فرج را درک نموده دستار از سر نهاد به غیر ازار (یعنی شلوار) هر چه پوشیده بود بیرون آورد، دست بر سینه نهاده شرف حضور یافت، بعد از مراقبه‌ای کوتاه حال بر بابا فرج متغیر گشت. عظمتی در صورت او پدید آمد و چون قرص آفتاب روشن و متلالی گشته دوتائی که به تن داشت منشق شده بعد از لحظه‌ای آن جامه را که از عظمت غلبات شوق ذات و صدمات تجلیات منشق شده بود بر نجم‌الدین پوشانید و خطابش فرمود: تو را وقت خواندن نیست که تو سر دفتر جهان خواهی شد.

نجم‌الدین به اشارت بابا فرج دلش از نقوش پاک شد و دوات و قلم از دست بینداخته به خلوت نشست، دل را آئینه فتوحات غیبی یافت، پس از اعتکاف کوتاهی در خانقاه بابا فرج به طلب کامل مکملی از تبریز خارج شد، نسیم عنایت الهی وزیدن گرفت. به راهنمائی سعادت سرمدی در بدلیس دست ارادت به نورالوری شیخ عمار یاسر بدلیسی که از اعاظم مشایخ و اکابر اولیاء بود داد. و به ریاضات و مجاهدات اشتغال ورزید. از برکات انفاس و توجهات آن بزرگوار بر اسرار مکاشفات و مشاهدات اطلاع یافت. خود می‌فرماید: از حال به محول الاحوال پرداختم‌.

مدتی را به دید و بازدید با مقامات علمی شریعت و شیوخ طریقت مصر اشتغال داشت. سپس در سن ۳۵ سالگی به سال ۵۷۵ هجری قمری عازم زادگاهش گردید. با ورود به خیوه -جرجانیه امروز- پس از مستقر شدن و دید و بازدید در خانقاهی به تدریس علوم اسلامی پرداخت.حوزه درسش چنان مورد استقبال طلاب علوم و معارف اسلامی واقع شد که در‌ اندک زمانی آوازه آن به مراکز علمی آن روز رسید، شخصیت‌های علمی برای دیدار این استاد تازه‌ نفس عازم خوارزم می‌شدند و چون دیگر تلامذه در آن حوزه علمی تلمذ نموده استفاده می‌کردند.

شیخ نجم‌الدین در کنار تدریس علوم اسلامی به تربیت طالبان راه و شیفتگان قرب خدا پرداخت و عاشقان سیر و سلوک از گوشه و کنار بلاد اسلامی عازم خوارزم می‌شدند تا هستی خویش را به آتش عشق او بسوزانند، شیخ طالبان را تحت تعلیم و تربیت قرار داده تا آتش به جان‌ها افکنند، سوختگان وادی عشق که‌ حلقه ارادتش را بگوش می‌کشیدند و طبق سنت مشایخ طریقت به ریاضات و مجاهدات می‌پرداختند در‌ اندک زمانی کار سلوکشان به اتمام رسیده عازم بلاد اسلامی می‌شدند تا به تربیت طالبان و ارشاد قابلان همت نمایند.

نجم‌الدین کبری ابر مرد تاریخ عرفان از درخشان‌ترین چهره‌های عرفان اسلامی شیعی سده‌های دوازدهم و سیزدهم میلادی و ششم و هفتم هجری قمری است. نجم‌الدین در طی مراحل سلوک بسیاری از بزرگان عرفا و مشایخ زمان خویش را درک نموده نزد هر یک از آن شخصیت‌های علم و فضیلت استفاده‌های سرشاری برده است و بعد آموزگار یک سلسله کامل از‌ اندیشمندان، دانشمندان، مستفیضان از فیوضات قرآن کریم، فقه‌شناسان، حدیث‌شناسان، فیلسوفان، حکیمان و شاعران گردید.

شیخ نجم‌الدین کبری درباره انتساب خود به مشایخ و پیران بزرگوارش فرموده است که خرقه از دست شیخ‌الوری اسماعیل قصری پوشیده‌ام و در اجازاتی که جهت فارغ‌التحصیلان حوزه علمی معنوی خویش مرقوم داشته این خرقه را به عنوان خرقه اصل خود معرفی کرده، مشایخ آن را معنعن به ساحت قدس ولی تابعین مصباح موحدین کمیل بن زیاد نخعی یار شهید و صاحب اسرار علی امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) بیان فرموده است.

در شرح مقامات حضرت شیخ نجم‌الدین کبری مذکور است که وقتی حضرت شیخ در بیابانی ذکرگویان رفته‌اند ناگاه ذکر بر او مستولی شده مغلوب ذکر گشته و از غلبات و عظمت حضور مذکور و صدمات کلی مست شده و چرخ می‌زده و ذکر می‌گفته است. اتفاقا چاهی در راه بود شیخ در آن چاه افتاده‌اند و خداوند چند شیر را فرستاده بر سر آن چاه آمدند و دست در پای یکدیگر زده‌اند و یکی پای را فروگذاشته سوی شیخ و حق تعالی خطاب فرموده که یا ابا الحارث دست در پای شیر زن و از چاه هستی یوسف‌وار بیرون آی.

نجم‌الدین با یک نگاه آتش به جان‌ها می‌زد سوزی در دل‌ها می‌نهاد که درمانی جز وصال نداشت آن‌قدر در آتش نگاه پرفروغ او می‌سوخت تا خاکستر خودی ننگینش را بر سر کوی قرب به باد داده، خلعت تشرف به کعبه وصال می‌پوشید و خود را در کنار یار احساس می‌کرد و آنگاه رحمت لقاء‌ الله را احساس می‌نمود.

بارقه نگاه شیخ سالک را به عالم جبروت و جلوه صفات الهی عروج می‌داد عاشق سینه چاکی که جز عشق سرمایه‌ای نداشت تمام هستی‌اش عشق بود و الفبائی جز حرف ع، ش، ق عشق را فرا نگرفته بود در عروج به ملکوت اعلی عاشقان را به راز و نیاز مشغول می‌دید که نماز عشق می‌گزارند.

نجم‌الدین را ولی‌تراش خواندند چون در غلبات وجد نظر مبارکش به هرکه می‌افتادی نه تنها آتش به جانش می‌زد بلکه به مرتبه ولایت می‌رساندش‌. چنانچه گفته‌اند بازرگانی به قصد تفریح به خانقاه شیخ راه یافت در آن لحظه شیخ را حالتی قوی بود نظرش بر آن بازرگان افتاد و او را به مرتبه ولایت رساند شیخ از او پرسید در کدام مملکت زندگی می‌کنی؟ گفت فلان جا، شیخ وی را اجازه ارشاد نوشت تا در وطن خویش مردم را ارشاد کند.

فرید‌الدین عطار نیشابوری که از بزرگ‌ترین پرورده‌های‌ مکتب عرفان کبروی است در آثار خویش به عظمت مقام پیر و مرادش شیخ نجم‌الدین کبری اشاره نموده است و اشعاری را سروده که در آن شیخ را با عنوان کبیر یاد فرموده است:
خواجه گوید سر مظهر گوش کن‌   جام از مظهر بگیر و نوش کن‌
بودم‌ اندر پیش نجم‌الدین شبی‌   آن که جز مرغان نبودش هم لبی‌
مایل هروی می‌نویسد: می‌گویند وقتی نجم‌الدین کبری در خوارزم آفتابه گلی به دستش بوده می‌خواست وضو بسازد به حیرت رفت و همان‌طور آفتابه به دستش بود بعد از لحظه یک‌باره آفتابه به زمین‌ رسید گفت الحمدلله، مریدان از موضوع پرسیدند که سبب مکث و تفکر شیخ چه بود؟ شیخ نجم‌الدین کبری گفت: من می‌دیدم که فخر رازی هنگام وفات می‌خواهد جان به جان آفرین تسلیم کند با شیطان در مجادله فکری گرفتار است و شیطان می‌خواست او را در بحث و استدلال مجاب کند و ایمان او را به غارت برد ولی دیدم که شیطان مغلوب شد و فخر‌الدین‌ رازی ایمان به سلامت برد وقتی که مریدان او همان روز و ساعت را معلوم نمودند که با همان ساعت و روز امام فخر‌الدین‌ رازی فوت شده است‌.
نقل است: روزی سخن از اصحاب کهف می‌رفت‌. شیخ سعدالدین حموی را به خاطر گذشت که آیا در این امت نیز کسی هست که سخن وی در سگ اثر کند. نجم الدین به نور فراست بدانست. برخاست و نظری به یکی از سگان کرد و آن سگ در حال بخشش یافت و متحیر و بیخود شد و روی از شهر بگردانید و به گورستان رفت و سر بر زمین می‌مالید تا آورده‌اند که هر کجا که می آمد و می‌رفت قریب پنجاه یا شصت سک گرداگرد او حلقه می‌کردندی و دست پیش دست نهادندی و آواز نکردندی و هیچ نخوردندی و به حرمت بایستادندی‌. عاقبت در آن نزدیکی بمرد و شیخ فرمود تا وی را دفن کردند و بر سر قبر وی عمارت ساختند.
طریقت کبرویه منسوب به شیخ شهید نجم‌الدین کبری است که نسبت خرقه ارشاد و خلافت ایشان به واسطه شیخ‌الوری کهف‌الدین اسماعیل قصری به کمیل بن زیاد نخعی تابعی مشهور و یار شهید علی امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) می‌رسد.

اساتید

  • شیخ حسن جامی
  • شیخ ابراهیم
  • شیخ اسماعیل حلبی
  • شیخ اسماعیل کوفی
  • شیخ اسماعیل رومی
  • شیخ‌ اسماعیل بغدادی‌

شاگردان

 

عروج ملکوتی

نسیم بی‌نیازی الهی وزیدن آغاز کرد، قوم غارتگر وحشی تاتار به خوارزم می‌رسیدند. شیخ نجم‌الدین اصحاب و مریدان کامل را که می‌بایستی فردا میراث‌دار عرفان عظیم او باشند امر فرمود که به بلاد خویش روند. آنان از ساحت اقدس پیر خویش استدعای عاجزانه نمودند تا شیخ بر آنها منت گذارده خوارزم را ترک کند لکن شیخ می‌فرماید: مرا اذن نیست و می‌باید در اینجا شهید شوم‌.

چنگیز و اولادش قبل از رسیدن به خوارزم در بخارا توقفی نمودند و قاضی‌خان را که اعلم علمای آن دیار بود با خویش به خوارزم آوردند و چون به خوارزم رسیدند قاضی‌خان به آن‌ها گفت که سلطان‌المشایخ شیخ نجم‌الدین کبری اینجاست با ایشان و مریدان ایشان گستاخی نتوان کرد، پسران چنگیز خان که سرخیل آن لشکر بودند قاضی‌خان را به رسالت نزد حضرت شیخ فرستادند که ما را با شما و مریدان شما کاری نیست. شیخ لطف فرمایند تا متعلقان و مریدان بیرون آیند که مبادا ندانسته امری واقع شود. قاضی آمد و پیغام گزارد.

شیخ در جواب فرمود: که هفتاد سال در زمان خوشی با خوارزمیان بودم. در وقت ناخوشی از ایشان تخلف کردن بی‌حرمتی باشد لشکر به خوارزم حمله کرد شیخ نجم‌الدین کبری با شهامت و ایمانی ذاتی در برابر دشمن دلیرانه به جنگ پرداخت تا عاقبت به سن ۷۸ سالگی در سال ۶۱۸ با تیری که به سینه مبارکش زده شده به ملاء اعلی عروج فرمود.

 

زندگینامه ابوالفضل حسن

 

به نام آفریننده عشق

 

عطار درباره او می گوید: آن حامل امانت آن عامل دیانت آن عزیز بی‌زلل آن خطیر بی‌خلل آن سوخته حب الوطن شیخ ابوالفضل حسن رحمة الله علیه. یگانهٔ زمان بود و لطیف جهان و در تقوی و محبت و معنی و فتوت درجهٔ بلند داشت و در کرامت و فراست از اندازه بیرون بود و درمعارف و حقایق انگشت نما بود و سرخسی بود و پیر شیخ ابوسعید ابوالخیر او بود.

 

ویژگی ها

نقل است که هر وقت که شيخ ابوسعيد را قبضی بودی گفتی اسب زين کنيد تا به حج رويم به مزار او آمدی و طواف کردی تا آن قبض برخاستی و نيز هر مريد شيخ ابوسعيد که انديشه حج تطوع کردی او را به سر خاک شيخ ابوالفضل فرستادی گفتی آن خاک را زيارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود تو حاصل شود.

نقل است که کسی را شيخ ابوسعيد قدس الله سره پرسيد که اين همه دولت از کجا يافتی گفت: بر کنار جوی آب میرفتم پير شيخ ابوالفضل از آن جانب ديگر میرفت چشمش بر ما افتاد اين همه دولت از آنجاست. نقل است که از شيخ ابوسعيد ابوالخير که گفت: به سرخس شدم پير ابوالفضل را گفتم که مرا آرزوی آن است که تفسير يحبهم و يحبونه را از لفظ تو استماع کنم. گفت: تا شب درآيد که شب پرده سر بود چون شب درآمد گفت: تو قاری باش تا من مذکر باشم.

من يحبوهم و يحبونه برخواندم هفتصد تفسير کرد که مکرر نبود و يکی مشابه نشد تا صبح برآمد او گفت: شب برفت و ما هنوز از اندوه و شادی ناگفته و حديث ما به پايان نرسيد. گفتم سر چيست گفت: تویی. گفتم سر سر چيست گفت: هم تویی. نقل است که شيخ را گفتند باران نمیبارد دعا کن تا باران بارد آن شب برفی بزرگ باريد. روزی ديگر گفتند چه کردی گفت: ترينه وا خوردم يعنی که من قطبم چون من خنک شدم همه جهان که بر من میگردد خنک شد.

 

زندگینامه عتبة بن الغلام

 

به نام آفریننده عشق

 

نام وی عتبة بن ابان است و به این دلیل معروف به عتبة بن الغلام شد که از خردسالی (یا وقتی غلام و یا پسربچه ای بود) به زهد و پارسائی روی آورده بود، و یا به دلیل تلاش بسیار در زهد و افراط در پارسائی.

 

ویژگی ها

وی شاگرد حسن بصری بود. وقتی حسن بصری به کنار دريا میگذشت عتبه بر سر آب، روان شد. حسن بر ساحل عجب بماند. به تعجب گفت: آيا اين درجه به چه يافتی؟ عتبه آواز داد: تو سی سال است تا آن میکنی که او می فرمايد و ما سی سال است تا آن میکنيم که او می خواهد. نقل است که شبی تا روز نخفت و میگفت: اگرم عذاب کنی من تو را دوست دارم و اگرم عفو کنی من تو را دوست دارم.

عتبه گفت: شبی حوری را بخواب ديدم. گفت: يا عتبه! بر تو عاشقم. نگر چيزی نکنی که به سبب آن ميان من و تو جدايی افتد. عتبه گفت: دنيا را طلاق دادم. طلاقی که هرگز رجوع نکنم تا آنگاه که تو را بينم. نقل است که روزی يکی بر او آمد و او در سردابه ای بود. گفت: ای عتبه! مردمان حال تو از من می پرسند. چيزی به من نمای تا ببينم. گفت: بخواه! چه ات آرزو است؟ مرد گفت: رطبم می بايد. و زمستان بود. گفت: بگير! زنبيلی بدو داد پر رطب.

نقل است که هرگز هيچ طعام و شراب نخوردي. مادرش گفت: با خويش رفق کن. گفت: «اي مادر من رفق او مي طلبم. اندک روزي بلا می کشد و جاويد در راحت مي باشد».

 

عروج ملکوتی

محل وفات وی را در شام ثبت کرده اند.

زندگینامه سری سقطی

 

به نام آفریننده عشق

 

سری سقطی، از بزرگان صوفیه قرن سوم قمری در بغداد بود که در روزگار خود، بزرگ و پیشوای بغدادیان بود.

 

ویژگی ها

ابوالحسن سرّی سقطی ملقب به مُغلّس (مغَلَّس: کسی که همواره نماز صبحش را پایان شب و آغاز بامداد به‌ جا می‌آورد) از بزرگان صوفیه است. در بغداد زاده شد و در روزگار خود، بزرگ و پیشوای بغدادیان بود. او نخستین کسی بود که در بغداد با اصطلاحات صوفیانه از توحید و احوال صوفیان سخن گفت. سری شاگرد معروف کرخی و دایی و استاد جُنید بود. جنید درباره استاد و دایی خود می‌گوید: «کسی را عابدتر از سری سقطی ندیدم، او جز در هنگام احتضار هرگز دیده نشد که به پهلو بخوابد.»

سقطی می گوید: معروف کرخی می آمد کودکی يتيم با او همراه بود. گفت اين کودک را جامه کن من جامه کردم. معروف گفت: خدای تعالی دنيا را بر دل تو دشمن گرداند و تو را از اين شغل راحت دهد. من به يکبارگی از دنيا فارغ آمدم از برکات دعای معروف. و هیچکس در رياضت او مبالغت نکرد تا به حدی که جنيد گفت هيچکس را نديدم در عبادت کاملتر از سری.

نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمين ننهاد. بشر حافی گفت: من از هيچ کس سوال نکردمی مگر از سری که زهد او را دانسته بودم که شاد شود که چيزی از دست وی بيرون شود. جنيد گفت: با سری به جماعتی از مخنثان برگذشتم به دل من درآمد که حال ايشان چون خواهد بود؟ سری گفت: هرگز به دل من نگذشته است که مرا بر هيچ آفريده فضل است در کل عالم. گفتم: يا شيخ نه بر مخنثان خود را فضل نهاده ای؟ گفت: هرگز نه.

جنيد گفت: به نزديک سری درشدم وي را ديدم متغير، گفتم: چه بوده است؟ گفت: یک پری بر من آمد و سوال کرد که حياء چه باشد؟ جواب دادم آن پری آب گشت چنين که می بينی. نقل است که يکبار يعقوب عليه السلام را به خواب ديد. گفت: ای پيغمبر خدا اين چه شور است که از بهر يوسف علیه السلام در جهان انداخته ای؟ چون تو را بر حضرت بار هست حديث يوسف را به باد بده. ندایی به سر او رسيد که: يا سری دل نگاه دار و يوسف را به وی نمودند. نعره ای زد و بيهوش شد و سيزده شبانه روز بی عقل افتاده بود. چون به عقل باز آمد گفتند: اين جزای آن کس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند.

 

عروج ملکوتی

سری در بغداد در ۹۸ سالگی درگذشت.

زندگینامه ابراهیم خواص

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبْراهیم‌ِ خَوّاص‌، ابو اسحاق‌ ابراهیم‌ بن‌ احمد بن‌ اسماعیل‌ (د ۲۹۱ق‌/۹۰۴م‌)، یکی‌ از مشایخ‌ صوفیه ‌ و از اقران‌ جنید و نوری می‌باشد‌.

 

ویژگی ها

اصل‌ وی‌ از سرّ من‌ رأی‌ (سامرا) بوده‌، ولی‌ در ری ‌ اقامت‌ داشته‌ است‌. برخی‌ زادگاه‌ او را بغداد دانسته‌ و گفته‌اند که‌ پدرش‌ از آمل ‌ به‌ بغداد آمده‌ بوده‌ است‌. گفته‌اند که‌ شهرت‌ ابراهیم‌ به‌ خواص‌ (از خوص به‌ معنی‌ برگ‌ خرما) از این‌ روی‌ بوده‌ که‌ وی‌ با بافتن‌ و فروش‌ آن‌ زندگی‌ می‌گذرانده‌ است‌. خوّاص‌ غالب‌ اوقات‌ را در سفر می‌گذرانید، ولی‌ سرانجام‌ در ری‌ اقامت‌ گزید.

وی‌ علاوه‌ بر جنید و نوری‌ چندی نیز با ابوعبدالله‌ مغربی ‌ مصاحبت‌ داشته‌ است‌. نسبت‌ او را درطریقت‌ به‌ سری‌سقطی‌ رسانده‌اند. درباره علت‌ تغییر حال‌ و انقلاب‌ باطنی‌ او نوشته‌اند که‌ روزگاری‌ با سعی‌ تمام‌ در پی‌ اکتساب‌ علوم‌ ظاهری‌ بود تا آنکه‌ وقتی‌ در گذرگاهی‌ به‌ سالکی‌ مجذوب‌ برخورد که‌ به‌ او گفت‌: «تا چند تن‌ و جان‌ خویش‌ در پی‌ تحصیل‌ علوم‌ ظاهری‌ رنجه‌ می‌داری‌؟ یک‌ چند به‌ اکتساب‌ معارف‌ بکوش‌ و طریق‌ سیر وسلوک‌ بپوی‌ تا به‌ بعضی‌ از مقامات‌ رسی‌ که‌ از حیطه تصویر و تقریر بیرون‌ است‌». از جمله مریدان‌ وی‌ ابوجعفر خلدی‌ یا جعفر بن‌ محمد خلدی ‌ و سیروانی‌ مهین ‌بوده‌اند.

خوّاص‌ از جمله مشایخی‌ بود که‌ در مقام‌ توکل ‌ سیر سلوک ‌ داشت‌ و در این‌ مقام‌ بادیه‌های‌ متعدد را بدون‌ زاد و توشه‌ در نوریده‌ بود، اما هرگز سوزن‌ و نخ‌ و ظرف‌ آب ‌ و مقراض‌ را از خود دور نمی‌داشت‌، زیرا همراه‌ داشتن‌ آنها را لازمه رعایت‌ احکام ‌ شریعت ‌ از سوی‌ سالک‌ تلقی‌ می‌کرد و با خود داشتن‌ آنها را مغایر با توکل‌ نمی‌دانست‌. در توکل‌ آنچنان‌ مقام‌ والایی‌ یافته‌ بود که‌ او را رئیس‌ المتوکلین‌ نیز گفته‌اند.

وی‌ نیز همچون‌ بسیاری‌ از مشایخ‌ صوفیه‌ از خلفا و سلاطین‌ و اموال‌ آنان‌ احتراز می‌نمود: زنی‌ از زائل‌ شدن‌ صفای‌ قلب‌ خود نزد او شکایت‌ برد. او در پاسخ‌ گفت‌: آیا «شب‌ِ مشعل‌» را به‌ یاد می‌آوری‌؟ آن‌ زن‌ به‌ خاطر آورد که‌ وقتی‌ مشغول‌ رشتن‌ نخ‌ بوده‌، مشعل‌ سلطان‌ از آنجا عبور کرده‌ و او در روشنایی‌ آن‌ مشعل‌ نخی‌ رشته‌ و آن‌ نخ‌ را در بافتن‌ لباسی‌ به‌ کار برده‌، سپس‌ آن‌ لباس‌ را به‌ تن‌ کرده‌ است‌. پس‌ چون‌ آن‌ لباس‌ را به‌ اشاره خوّاص‌ از تن‌ برون‌ کرد و آن‌ را صدقه ‌داد، صفای‌ قلب‌ خویش‌ بازیافت‌.

خواص‌ «صاحب‌ تصنیف‌ در معاملات‌ و حقایق‌» بوده‌ است‌. خواجه‌ عبدالله‌ انصاری‌ گوید که‌ کتاب‌ «اعتقاد» او را دیده‌ است‌ و اشعاری‌ نیز از او نقل‌ کرده‌اند. کلابادی ‌او را در ردیف‌ جنید بغدادی ‌ و احمد بن‌ عیسی‌ خرّاز در زمره کسانی‌ که‌ سبب‌ انتشار علوم‌ اشارات‌ در تصوف ‌ شده‌اند، نام‌ می‌برد. از تصانیف‌ او امروز چیزی‌ در دسترس‌ نیست‌، و تنها از طریق‌ آثار مؤلفین‌ نخستین‌ صوفیه ‌ سخنانی‌ پراکنده‌ از او به‌ ما رسیده‌ است‌.

در میان‌ سخنان‌ او تأکید بر لزوم‌ رعایت‌ شریعت ‌، فراوان‌ به‌ چشم‌ می‌خورد، تا آنجا که‌ بر اساس‌ آنچه‌ که‌ از هاتفی‌ شنیده‌ است‌ هر معرفتی‌ که‌ همراه‌ با شریعت‌ نباشد در نظر او کفر است‌. سخن‌ او در وصف‌ خُلّت‌ و محبت‌ به‌ غایت‌ لطیف‌ است‌. در تعریفی‌ که‌ او از محبت‌ به‌ دست‌ می‌دهد و جوهره اصلی‌ آن‌ را «محو ارادات‌ و احتراق‌ جمله صفت‌ بشریت‌ و حاجات‌» می‌گوید در حقیقت‌ معنای‌ «فنا» را در قالب‌ «محبت‌» بیان‌ می‌کند. در باب‌ توحید ، معرفت ‌ و اهمیت‌ جایگاه‌ قلب ‌ آدمی‌ نیز سخنان‌ نغزی‌ از او نقل‌ شده‌ است‌.

خواص را گفتند از عجايب اسفار خود ما را چيزی بگو. گفت: وقتی خضر از من صحبت خواست من نخواستم در آن ساعت که بدون حق، کسی را در دل حظ و مقدار باشد. حامد اسود گفت: با خواص در سفر بودم به جائی رسيدم که آنجا ماران بسيار بودند رکوه بنهاد و بنشست چون شب آمد ماران برون آمدند شيخ را آواز دادم و گفتم خدا را ياد کن همچنان کرد ماران همه بازگشتند. بر اين حال همانجا شب بگذاشتم چون روز روشن شد نگاه کردم ماری بر شيخ حلقه کرده بود فرو افتاد. گفتم يا شيخ تو ندانستی؟ گفت: هرگز مرا شبی از دوش خوش تر نبوده است.

مریدی نقل کرد که با خواص در باديه بودم هفت روز بر يک حال همی رفتيم چون روز هشتم بود. ضعيف شديم شيخ مرا گفت: کدام دوست داری آب يا طعام؟ گفتم آب گفت: اينک پشت تو است بخور. بازنگرستم آبی ديدم چون شير تازه و بخوردم و طهارت کردم و او همی نگريست و آنجا نيامد چون فارغ شدم خواستم که مقداری بردارم مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نيست که توان داشت.

گفت: وقتی در سفر بودم به ويرانی درشدم. شب بود شيری عظيم ديدم بترسيدم. هاتفی آواز داد: مترس که هفتاد هزار فرشته با توست تو را نگه میدارند. و گفت: وقتی در راه مکه شخصی ديدم عظيم منکر گفتم تو کيستی؟ گفت: من پری ام. گفتم کجا میشوی؟ گفت: به مکه گفتم بی زاد و راحله گفت: از ما نيز کس بود که بر توکل برود چنانکه از شما. گفتم توکل چيست گفت: از خدای تعالی فراستدن.

ابوالحسن علوی مريد خواص بود گفت: شبی مرا گفت: به جایی خواهم رفت با من مساعدت میکنی. گفتم تا به خانه شوم و نعلين در پا کنم چون به خانه شدم خايگينه ساخته بودند. مقداری بخوردم و بازگشتم تا بدو رسيدم آبی پيش آمد پای بر آب نهاد و برفت من نيز پای فرو نهادم به آب فرو رفتم شيخ روی از پس کرد و گفت: تو خايگينه بر پای بسته ای؟ گفتم ندانم کدام ازين دو عجیب تر بود. بر روی آب رفتن يا سر من بدانستن. نقل است که گفت: مرا از خدا عمر ابدی میبايد در دنيا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنيا به حفظ آداب شريعت قيام نمايم وحق را ياد کنم.

 

عروج ملکوتی

وی در مسجد جامع‌ ری وفات‌ یافت‌. یوسف‌ بن‌ حسین‌ رازی‌ (از عرفای‌ آن‌ عصر) امر تغسیل‌ او را عهده‌دار شد و او را زیر حصار طبرک‌ به‌ خاک‌ سپردند. وفات‌ او را اکثر مؤلفان‌ در ۲۹۱ق‌ نوشته‌اند، و سال‌های‌ دیگری‌ که‌ در بعضی‌ از تذکره‌ها و طبقات‌ ذکر شده‌ با قول‌ اکثریت‌ مورخان‌ و مؤلفان‌ مخالف‌ است‌.

زندگینامه ابوالحسین نوری

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالحسین احمد بن محمد نوری بغوی بغدادی خراسانی (۲۲۵- ۲۹۵ هـ)، از عرفای خراسانی‌ الاصل و از صوفیان مشهور بغداد در قرن سوم هجری قمری بوده که پیروان او را فرقه نوریه خوانده‌اند.

 

ویژگی ها

ابوحسین احمد بن محمد نوری بغوی بغدادی خراسانی، عارف و صوفی مسلک بود و از بزرگان و رهبران صوفیه به شمار می‌رفت. پیروان او را «فرقه نوریه» خوانده‌اند. احمد بن محمد بَغَوی هروی، به ابن‌بَغَوی مشهور و به نوری ملقب بود. نام وی را محمد هم آورده‌اند. نوری را امیرالقلوب و قمرالصوفیه و طاووس‌العباد نیز لقب داده‌اند، برخی کنیه وی را ابوالحسن، ولی اغلب کنیه‌اش را ابوالحسین نوشته‌اند.

در منابع متقدم تاریخ تولد او ذکر نشده است، اما برخی سال تولد وی را ۲۲۵ یا ۲۲۶ تخمین زده‌اند. پدر نوری از اهالی بَغشور، شهری در خراسان بین هرات و مرو، بود و از آنجا به بغداد نقل مکان کرد و نوری در آن‌جا متولد شد و پرورش یافت. دربارۀ وجه تسمیۀ نوری سخنان بسیاری گفته‌اند، از جمله آن‌که هنگام سخن گفتن در تاریکی، نوری از دهان او می‌تابید؛ از صومعۀ محل عبادت وی، در شب نور ساطع می‌شد؛ با نور فراست خبر از باطن افراد می‌داد؛ حسن چهره‌اش سبب این نام بود، از اهالی نور، شهری میان سمرقند و بخارا، بود، اما بنا بر این سخن نوری: «نوری درخشان در غیب دیدم و پیوسته در آن نظر می‌کردم تا وقتی که همه خود آن نور شدم»، احتمالا رسیدن وی به نورانیت باطنی و درونی، وجه تسمیه نوری است.

وی با مشایخ بسیاری مصاحبت داشت، از جمله با سری سقطی، محمد بن علی قصاب، جنید و احمد بن ابی الحواری، از سری سقطی حدیث روایت می‌کرد، وی با ابوحمزۀ بغدادی حشر و نشر داشت و تقریبا هم مشرب بودند، برخی به سبب شباهت سخنان و احوال ایشان حدس زده‌اند که نوری مرید و جانشین ابوحمزۀ بغدادی بوده و بعضی از سخنانش نیز تقریر تعالیم وی است، نوری با جنید نیز مصاحبت داشت و با وجود مناسبات دوستانه و گاه مریدانه، در مواردی نیز از او ایراد می‌گرفت یا به او طعن می‌زد، به نظر می‌رسد این امر ناشی از آن بود که خود را از اقران جنید می‌دانست، نه از اتباع او.

نوری از کسانی مانند شبلی و ذوالنون مصری بهره گرفت. جنید نیز اگرچه نوری را بزرگ می‌داشت و او را صدیق زمانه می‌خواند و حتی وصیت کرده بود که پس از مرگ، وی را در کنار نوری دفن کنند، گاه نوری را به سبب برخی اقوال و کرامات و شیوه‌های غریبش در تربیت نفس، نکوهش می‌کرد.

گفته شده است که معتمد عباسی در ۲۶۴، بر اثر سعایت غلام خلیل، دستور قتل چند تن از صوفیان، از جمله نوری و ابوحمزه بغدادی و شبلی را داد، نوری پیش از دیگران خود را تسلیم جلاد کرد و گفت که طریقت او مبنی بر ایثار است و از این‌ رو می‌خواهد پیشاپیش یاران خود کشته شود اما وقتی این سخن به خلیفه رسید، وی دستور داد اجرای حکم متوقف شود و رأی نهایی را قاضی القضات بدهد و قاضی نیز پس از سؤالاتی از نوری، حکم به برائت آنان داد، البته برخی گفته‌اند که نوری پس از دستور قتل از سوی خلیفه، از بغداد گریخت و احتمالا چهارده سال در رِقه در انزوا به سر برد و وقتی به بغداد بازگشت همنشینان و یاران خود را از دست داده بود و به سبب ضعف بینایی و جسمانی دیگر سخن نمی‌گفت.

از دیگر وقایع زندگی نوری، سخت‌گیری وی به معتضد عباسی بود، او در برابر عتاب خلیفه خود را محتسب معرفی کرد و آنگاه که خلیفه ‌پرسید: «تو را چه کسی محتسب کرده؟» گفت: «آن که تو را خلیفه کرده است»، به نوشتۀ شعرانی، نوری پس از این واقعه، بغداد را به سمت بصره ترک کرد و پس از درگذشت معتضد، به بغداد بازگشت.

ذهبی دربارۀ اواخر عمر نوری از برخی عرفا نقل کرده است که وی زمانی که پس از مدتها به بغداد بازگشت، احوال غریبی پیدا کرده بود و مایل به حضور در محل اجتماع صوفیان نبود و از همه کناره می‌گرفت و بیشتر اوقات خود را در صحرا و در مقابر سپری می‌کرد، زمانی هم که با جنید و اصحاب او، که در بارۀ فرق اول و فرق ثانی و جمع سخن می‌گفتند، روبرو شد، به سخنشان گوش داد و خاموش ماند و آنگاه که نظرش را پرسیدند، گفت که این سخنان را نمی‌فهمد، همچنین ذهبی از برخی عرفا نقل کرده است که وی سخنان متناقض می‌گفت و جنید نیز در این‌باره گفته بود که او اندکی مشاعرش مختل شده است.

نوری از جمله مشایخ بزرگ عصر و از حیث بیان اشارات و لطایف عرفان، سرآمد اهل عراق بود و حتی گاه او را برتر از جنید دانسته‌اند، از جمله از ابواحمد مَغازَلی نقل شده است که نوری از جنید عابدتر بود، همچنین گفته‌اند که علم جنید از وی بیش‌تر و احوال نوری از جنید قوی‌تر و پیش‌تر بود. میان آموزه های عرفانی نوری با جنید تفاوت‌هایی وجود دارد، شاید تنها شباهت مشرب عرفانی جنید و نوری، که این دو را کمی به هم نزدیک می‌کند، پای بندی به اصول شریعت باشد، به نظر نوری هیچ حال و مقامی موجب ترک شریعت نمی‌شود، او گاه در کار شریعت و امر به معروف، مانند زاهدان عصر، تند و بی‌گذشت می‌شد.

اما نوری، بر خلاف جنید، اهل تواجد در مجالس سماع بود و در این مجالس، مستمعان را به وجد و سماع تشویق می‌کرد، و حتی برانگیخته شدن به هنگام سماع را از ویژگی‌های صوفیان می‌دانست، او همچنین بر خلاف جنید، به برگزاری حلقۀ درس و مریدپروری تمایلی نداشت و شبلی و جنید را به سبب وعظ سرزنش می‌کرد. با این حال، خود وی نیز گویا پیروان و مریدانی پیدا کرد که به نوریه معروف شدند.

هجویری نوریه را در شمار طریقت‌های مقبول آورده است، گفته‌اند که در طریقۀ وی ایثار در حق دوستان و مصاحبان، فریضه و انزوا ناپسند بود و نوریه اهل معاشرت و صحبت و مخالف عزلت و خلوت بودند، اما نوری خود مدت‌ زیادی را در انزوا به سر برده بود و از وی نقل شده که برترین مقام اهل حقایق دوری گزیدن از خلایق و نشانۀ اخلاص، گریز از همراهی با مردم است.
یکی از خصوصیات عرفان نوری توجه او به ذکر است، گفته‌اند که وی پیوسته تسبیح به دست داشت و این کار تا زمان وی هنوز از رسوم صوفیه نبود، به گفتۀ نوری هرچیزی عقوبتی دارد و عقوبت عارفان آن است که از ذکر بازمانند، او توبه را نیز به معنای رو‌گردانی از ذکر غیر خدا می‌دانست.
نوری همچنین اهل ریاضت شدید و سکوت بود و درد و اندوه را از لوازم طریق سلوک می‌شمرد، ماسینیون نیز خصیصۀ بارز عرفان وی را اصرار در تحمل رنج دانسته است، او به ارتباط متقابل عشق و رنج عقیده داشت و گفته‌اند که وی دربارۀ عشق الهی سخن می‌گفت و این موضوع از آموزه‌های عرفانی وی بود. در طبقات الصوفیه آمده است که ابوالحسین نوری می گفت: دی همه روز با خضر میگفتم و دوست می شنید و می پسندید یا نه، زبان من خشک گردید.
به گفتۀ شیمل، نوری بعد از رابعه از برجسته‌ترین نمایندگان مکتب عشق در عرفان است، او احتمال داده است که واژۀ عشق را نوری وارد ادبیات عرفانی کرده باشد به عقیدۀ نویا، اختلاف نوری و کسانی چون غلام خلیل در این زمینه بر سر ماهیت زبان دینی بود، از نظر غلام خلیل، سخن گفتن از خدا جز بدان گونه که او خود در قرآن از خود سخن گفته است، جایز نیست، اما از نظر نوری، عارف سخن خدا را نه تنها در قرآن، بلکه در تجربۀ شخصی نیز می‌تواند بشنود.
رساله‌ای به نام مقامات القلوب به او منسوب است که، اگر از وی باشد، نمونه ای از طرز فکر شاعرانه و زبان اشارت‌ آمیز او در بیان تجربه روحانی‌اش است. آنچه سبب تردید در صحت انتساب این رساله به وی شده‌، آن است که در شرح احوال نوری در مآخذ قدیم، از این اثر نامی نیست و همچنین در آن عبارتی هست که در کتاب سلمی از قول ابوعثمان حیری آمده و ذکر کلامی منسوب به شاه بن شجاع کرمانی که از معاصران وی بوده است.
نوری گفت: وقتی از خدای تعالی درخواستم که مرا حالتی دائم دهد هاتفی آواز داد که ای ابوالحسين بر دائم صبر نتواند کرد الا دائم. جعفر خلدی گفت: نوری در خلوت مناجات میکرد من گوش داشتم که تا چه میگويد گفت: بار خدايا اهل دوزخ را عذاب کنی جمله آفريده تواند به علم و قدرت و ارادت قديم و اگر هر آينه دوزخ را از مردم پرخواهی کرد قادری بر آنگه دوزخ از من پر کنی و ايشان را به بهشت ببری. جعفر گفت: من متحير شدم آنگاه به خواب ديدم که يکی بيامدی و گفتی که خدا فرموده است که ابوالحسين را بگو که ما تو را بدان تعظيم و شفقت بخشيدیم. نقل است که گفت: روزی در آب غسل میکردم دزدی جامه من ببرد هنوز از آب بيرون نيامده بودم که باز آورد دست او خشک شده بود گفتم الهی چون جامه بازآورد دست او بازده در حال نيک شد.
عمر بن مالک می گوید: من سیصد درم (درهم) اوام (قرض) داشتم. نزد ابوالحسن نوری رفتم و چون خواستم عرض حاجت کنم گفت: ای جوانمرد، روزی دهنده زنده است و هرگز نمرد و نمیرد؛ از من چه خواهی؟ دست زیر وطا کرد و صرّه ای بیرون آورد و گفت: این بگیر و قرض خود ادا کن. وقتی ن را نگریستم، سیصد درم بود، نه کمتر و نه بیشتر!
در کتاب شرح تعرف آمده است: او را امیرالقلوب می گفتند که در اسرار خلق تصرف می کرد چنانکه امیر در ولایت خویش.
در کتاب طبقات الصوفیه خواجه عبدالله انصاری آمده است: در شأن و مرتبه نوری همین بس که جنید هنگام مرگ وصیت کرد که او را در کنار نوری دفن کنند، اگرچه‌ عملی نشد.
نقل است که شبلی مجلس می گفت. نوری بیامد و بر کناره ای ایستاد و گفت: السلام علیک یا ابابکر. شبلی گفت: و علیک السلام یا امیرالقلوب!
نوری می‌ گفت: دی همه رور با خضر می گفتم و دوست می شنید و می پسندید یا نه، زبان من خشک گردید‌.
یکی از درویشان می گفت: قصد بادیه کردم و به بازار رفتم تا برای راه نعلینی بخرم.  نعلینی برداشتم به دیناری و قیراطی مرا بها کرد. به دیناری بخواستم نداد. بنهادم و برفتم و از کنار مسجد نوری بگذشتم. ابوالحسین در میان سخن چنین گفت: آیا شرم ندارد یکی از شما که قصد خانه پروردگارش را کند سپس برای قیراطی بخل ورزد که در بهای نعلین بدهد. گفتم: سبحان الله، خداوند علم را جایی که بخواهد وامی‌گذارد.

عروج ملکوتی

نوری در سال ۲۹۵ درگذشت. گفته‌اند وقتی خبر وفات نوری به جنید رسید، گفت نصف علم عرفان با مرگ او از میان رفت. دربارۀ علت مرگ نوری گفته‌اند که او با شنیدن بیتی به وجد آمد و روانۀ صحرایی پر از خار شد و بر اثر جراحات ناشی از خارها، روز بعد در خانۀ خویش از دنیا رفت، به روایتی دیگر، نوری در مسجد شونیزیه درگذشت و چهار روز به حالت نشسته برجای ماند و کسی از مرگ او آگاه نشد و هنگامی ‌که جنازۀ او را حمل می‌کردند، شبلی فریاد می‌کشید که علم از زمین رخت بربست.

زندگینامه ابوحفص حداد

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوحفص عمر بن سلمه حدّاد نیشابوری، از صوفیان بزرگ و مشایخ ملامتیه در قرن سوم است. تاریخ ولادت او معلوم نیست.

 

ویژگی ها

وی در روستای کوردآباد (کردی‌آباد، در راه بخارا در نزدیکی نیشابور ) ‌زاده شد. از دوران کودکی، خانواده و تحصیلات او اطلاع چندانی در دست نیست، همین قدر می‌دانیم که از سادات نیشابور بوده و به آهنگری اشتغال داشته و از همین رو به حدّاد ملقب شده است. وی از شاگردان عبداللّه مهدی باوردی (ابیوردی) و فردناشناسی به نام علی نصرآبادی و از یاران و مصاحبان احمد بن خضرویه، ابوتراب نخشبی و بایزید بسطامی بود.

حدّاد از مشایخ متقدم تصوف حوزه خراسان بود که هم در شیوخ آن حوزه و حوزه بلخ و هم در شیوخ حوزه بغداد، خصوصا جنید بغدادی، تأثیرات عمیقی گذاشت و نزد آن‌ها از منزلت و جایگاه ویژه‌ای برخوردار شد. از جمله آن عرفا و مشایخ بودند: ابوعثمان حیری، که بعد‌ها داماد و جانشین حدّاد شد؛ ابوالفوارس شاه شجاع کرمانی؛ محفوظ‌ بن محمود نیشابوری؛ ابومحمد عبداللّه‌ بن محمد خرّاز و محمد بن عبدالوهاب ثقفی.

هر چند طریقت ملامتیه مدت‌ها پیش از ابوحفص به وجود آمده بود، او و حمدون قصّار را نخستین و مهم‌ترین مروّجان ملامتیه در خراسان و واضع و تدوین‌کننده مهم‌ترین اصول آن دانسته‌اند. اهمیت حدّاد در این زمینه به حدی بود که وی را شیخ ملامت خوانده‌اند. وی به قرآن و سنّت سخت پای‌بند بود، اما به سبب اصرارش در پنهان داشتن حقیقت احوال خویش، وی را به زندقه متهم کردند.

از حدّاد اثر مکتوبی در دست نیست، اما ظاهراً با برخی بزرگان صوفیه معاصر خود مکاتبه داشته است. کامل‌ترین تعریفاتی که از اساس فکری ملامتیان و امهات مسائل تعلیمی آنان به دست آمده، از سخنان اوست. سخنان وی درباره فتوت، نشان دهنده رابطه بسیار نزدیک ملامتیه و فتیان است. او درباره تصوف و آداب سیر و سلوک و موضوعاتی چون ذکر، سماع، کرم و بخل و ایثار، شوق و محبت، آفات نفس، آداب سفر، ترک تکلف، احکام و آداب فقر و آداب اشتغال به کسب نیز سخنانی دارد.

نقل است که ابوحفص يک روز میگذشت. يکی را ديد متحير و گريان. گفت: تو را چه بوده است؟ گفت: خری داشتم، گم شده است و جز آن هيچ نداشتم. شيخ توقف کرد و گفت: به عزت تو که گام برندارم تا خر بدو باز نرسد. در حال خر پديد آمد. نقل است که شبلی چهار ماه بوحفص را مهمان کرد و هرروز چند لون طعام و چند گونه حلوا آوردی. آخر چون به وداع او رفت گفت: يا شبلی! اگر وقتی به نیشابور آيی ميزبانی و جوانمردی به تو آموزم. گفت: يا اباحفص! چه کردمی؟ گفت: تکلف کردی و متکلف جوانمرد نبود.

مهمان را چنان بايد داشت که خود را به آمدن مهمانی گرانی نيايدت و به رفتن شادی نبودت و چون تکلف کنی آمدن او بر تو گران بود و رفتن آسان و هر که را با مهمان حال اين بود ناجوانمردی بود. پس چون شبلی به نیشابور آمد پيش ابوحفص فرود آمد و چهل تن بودند. بوحفص شبانه چهل و يک چراغ برگرفت. شبلی گفت: نه، گفته بودی که تکلف نبايد کرد. بوحفص گفت: برخيز و بنشان.

شبلی برخاست و هرچند جهد کرد يک چراغ بيش نتوانست نشاند. پس گفت: يا شيخ! اين چه حال است؟ گفت: شما چهل تن بوديد فرستاده حق – که مهمان فرستاده حق بود – لاجرم به نام هر يکی چراغی گرفتم برای خدا و يکی برای خود. آن چهل که برای خدای بود نتوانستی نشاند اما آن يکی که از برای من بود نشاندی. تو هرچه در بغداد کردی برای من کردی و من اينچه کردم برای خدای کردم. لاجرم آن تکلف باشد و اين نه.

پرسيدند: ولی را خاموشی به يا سخن؟ گفت: اگر سخنگو آفت سخن داند هرچند تواند خاموش باشد اگر چه به عمر نوح بود و خاموش اگر راحت خاموشی بداند از خدا خواهد تا دو چند عمر نوح دهدش تا سخن نگويد. گفتند: ولی کيست؟ گفت: آنکه او را قوت کرامات داده باشند و او را از آن غايب گردانيده.

نقل است که ابوحفص را عزم حج افتاد و او عامی بود و تازی نمی‌دانست. چون به بغداد رسید، مریدان با هم گفتند که زشت باشد شیخ‌الشیوخ خراسان را ترجمانی به کار باید تا زبان ایشان را بداند. پس جنید مریدان را به استقبال او فرستاد و شیخ بدانست که اصحاب چه می‌انديشند. ابوحفص در حال، تازی گفتن آغاز کرد چنانکه اهل بغداد از فصاحت او در عجب بازماندند.

نقل است: ابوحفص حداد، شخصی را دید متحیر و گریان. احوال او را جویا شد. او گفت: خری داشتم، گم شده است. ابوحفص گفت: به عزت تو که گام بر ندارم تا خر پیدا شود. در حال خر پدید آمد.

می‌گویند گاه به حالتی در می‌آمد که کسی توان نگاه کردن به او را نداشت. همچنین گویند: جنید در حضور وی از توکل سخن نگفتی و گفتی: شرم دارم که در پیش روی وی حدیث مقامی کنم که آن مقام وی است.

عبدالرحمن سلمی وصیت کرده بود که هنگام وفاتم، سر مرا بر پای ابوحفص حداد نهید.

 

از منظر فرهیختگان

عطار درباره او می گوید: از محتشمان این طایفه بود و کسی به بزرگی او نبود در وقت وی و در ریاضت و کرامت و مروت و فتوت بی‌نظیر بود.

در کشف المحجوب آمده است: ابوحفص، شیخ المشایخ خراسان و نادره کل جهان بود.

روزبهان گفت: ابوحفص حداد، لطیف احوال بود و عجیب اسرار، معدن آیات و کرامات، بحر تحقیق و سفینه توحید است.

 

عروج ملکوتی

تذکره‌نویسان تاریخ وفات حدّاد را بین ۲۶۰ تا ۲۷۰ ثبت کرده‌اند. قبر وی در نیشابور است.

 

زندگینامه ابوتراب نخشبی

 

به نام آفریننده خدا

 

اَبوتُرابِ نَخْشَبی، عسکر بن حُصَین (یا عسکر بن محمد بن حصین)، از بزرگان مشایخ صوفیۀ خراسان در سدۀ ۳ ق و از مردم نخشب بود. وی به علم، فتوت، توکل، زهد و ورع مشهور بود و گفته‌اند که از جمله مشایخی بود که با توکل بی‌زاد و راحله قطع بادیه می‌کرد.

 

ویژگی ها

او از مصاحبت شقیق بلخی، حاتم اصمّ و ابوحاتم عطّار بهره جسته و پس از وفات حاتم اصم به شام رفته و در آنجا کتابهایی در حدیث نوشته است. برخی علی رازی مذبوح را از استادان او دانسته‌اند. او همچنین معاصر بایزید بسطامی بوده و با او ملاقات داشته و به او ارادت می‌ورزیده است. بسیاری از مشایخ تصوف همچون ابوعبدالله ابن جلاء، یوسف بن حسین رازی، ابوعبید بسری، محمد بن علی ترمذی، شاه بن شجاع کرمانی، علی بن سهل اصفهانی، احمد بن خضرویه و حمدون قصّار از مصاحبت او بهره‌مند شده و ابوحمزۀ بغدادی و ابوحمزۀ خراسانی نیز در برخی از سفرها او را همراهی کرده‌اند.

نخشبی با ریاضتهای سخت به تزکیۀ نفس می‌پرداخته و سیاحتهای فراوان داشته است. گفته‌اند که در بعضی غزوات نیز حاضر بوده است. در عین حال همواره بر این مطلب تأکید می‌ورزیده که هیچ‌ چیز برای مرید زیانبارتر از سفرهایی نیست که به تبعیت از هوای نفس انجام دهد. او از عبدالله بن محمد بن زکریا، محمد بن عبدالله و نعیم بن حماد حدیث نقل کرده است و کسانی همچون فتح بن شخرف، ابوبکر بن ابی‌عاصم و عبدالله بن احمد بن حنبل از او حدیث نقل کرده اند.

او همچنین احمد بن حنبل را در بغداد ملاقات کرده است. به گفتۀ سبکی وی در فروع از شافعی پیروی می‌کرده است. ابونصر سراج به کتابی از آثار او اشاره و عبارتی از آن نقل کرده است، ولی نام این کتاب معلوم نیست و امروز چیزی از نوشته‌های او در دست نداریم. آنچه از او باقی مانده است، سخنانی است در تصوّف که به‌طور پراکنده در آثار پیشینیان آمده و نیز حکایاتی از کرامات اوست. علاوه بر آن، چند بیت شعر نیز در بیان نشانه‌های محبت از او نقل کرده‌اند.

بنابر یکی از طرق سلسلۀ طیفوریّه، نسبت معنوی ابوتراب نخشبی از طریق بایزید بسطامی و شقیق بلخی به امیرالمؤمنین علی (ع) و براساس سلسله‌های دیگر نسبت او از طریق شقیق بلخی به امام موسی بن جعفر (ع) و یا از طریق ابراهیم ادهم به امام محمد باقر (ع) منتهی می‌گردد.

عزیز بن محمد نسفی عارف قرن هفتم هجری وقتی در مراتب عالم هستی سخن می‌گوید از او عبارت هایی می‌آورد که دربارهٔ مراتب عالم هستی تصویر تازه ای را ارائه می‌کند: ابوتراب نسفی (نخشبی) می‌گوید: «تمام موجودات یک درخت است و فلک اول، که فلک الافلاک است و محیط موجودات است و ساده و بی نقش است، زمین این درخت است و فلک دوم که فلک ثابتات است، بیخ این درخت است و هفت آسمان که هر یک کوکبی سیاده دارند، ساق این درخت است. زحل که از ما دورتر است زیرتر است و بر آسمان اول است و قمر که به ما نزدیک تر است بالاتر است و هر چیز که از ما دورتر است زیرتر است؛ و عناصر و طبایع شاخهای این درخت اند و معدن و نبات و حیوان برگ و گل و میوه این درخت اند. پس از آنجا که زمین این درخت است تا به اینجا که میوه درخت است هرچند بالاتر می‌آید نازک‌تر می‌شود و شریف تر و لطیف تر می‌گردد. چون مراتب این درخت را دانستی، اکنون بدان که میوه بر سر درخت باشد و زبده و خلاصه درخت بود و شریف تر و لطیف تر از درخت باشد و از درخت هرچیز که به میوه تزدیک تر باشد بالاتر و شریف تر و لطیف تر بود.»

 

نقل است که ابوتراب يکبار در سحرگاه به خواب شد. قومی از حوران خواستند که خويشتن بر او عرضه کنند. شيخ گفت: ما را چندان پروايی هست به غفور که پروای حور ندارم. حوران گفتند: ای بزرگ! هرچند چنين است اما ياران ما را شماتت کنند که بشنوند آه ما را پيش تو قبولی نبود. رضوان جواب داد که: ممکن نيست اين عزيزان پروای شما بود. برويد تا فردا که در بهشت قرار گيرد و بر سرير مملکت نشيند آنگاه بياييد و تقصيری که در خدمت رفته است به جای آريد. بوتراب گفت: ای رضوان! اگر خود به بهشت فرو آيم گو خدمت کنيد.

ابن جلا گويد: بوتراب در مکه آمد. تازه روی بود. گفتم: طعام کجا خورده ای؟ گفت: به بصره و ديگر به بغداد و ديگر اينجا. ابن جلا گويد: سيصد پير را ديدم و در ميان ايشان هيچ کس بزرگتر از چهار تن نبود. اول ايشان بوتراب بود. نقل است که يکبار با مريدان در باديه میرفت. اصحاب تشنه شدند. خواستند که وضو سازند. به شيخ مراجعه کردند. شيخ خطی بکشيد، آب برجوشيد و وضو ساختند.

ابوالعباس سيرمی گويد: با بوتراب در باديه بودم. يکی از ياران گفت مرا تشنه است. پای بر زمين زد. چشمه ای آب پديد آمد. مرد گفت: مرا چنان آرزوست که به قدح بخورم. دست بر زمين زد قدحی برآمد از آبگينه سپيد که از آن نيکوتر نباشد. وی از آن آب بخورد و ياران را آب داد و آن قدح تا به مکه با ما بود. بوتراب ابوالعباس را گفت: اصحاب تو چه میگويند در اين کارها که حق تعالی با اوليای خويش میکند از کرامات؟ گفت: هيچکس نديدم که به دين ايمان آورد الا اندکی.

ابوتراب گفت: گرسنگی نوری است و سیر خوردگی ناری است و شهوت هیزم آن، که از او آتش زاید. آن آتش فروننشیند تا خداوند آن را نسوزد. و گفت: در تن فرزند آدم هزار عضو است. جمله از شر و آن همه در دست شیطان است. چون مرید را گرسنه بود، نفس را ریاضت دهد، آن جمله اعضا خشک شود و به آتش گرسنگی جمله سوخته گردد. و گفت: گرسنگی طعام خدای است در زمین، که تنهای صادقان به آن قوت یابند. و گفت: عارف آن بود که هیچ چیز دوست تر از ذکر خدای ندارد.

 

عروج ملکوتی

از ابوعمران اصطخری نقل شده است که گفت: ابوتراب نخشبی را در بادیه ایستاده و مرده یافتم در حالی که هیچ چیز او را نگاه نداشته بود، ولی غالبا مرگ او را به سبب صدمۀ درندگان در بادیه میان مدینه و مکه دانسته‌اند. وی در سال ۲۴۵ هجری قمری از دنیا رفت.

زندگینامه بشر بن حارث

 

به نام آفریننده عشق

 

بِشْر(بُشْر) بن حارث مَروزی مشهور به بِشر حافی (۱۵۰-۲۲۷ق) از زهاد و از مشایخ صوفیه در قرن سوم قمری است. بشر در بغداد زندگی می‌کرد و بنابر برخی منابع تحت تأثیر سخنان امام کاظم(ع) توبه کرده است.

 

ویژگی ها

بشر فرزند حارث بن عبدالرحمن مروزی (از سران حکومتی مرو) بود. به گفته ابن خلکان او از نوادگان بعبور (عبدالله) به شمار می‌رفت که به دست امام علی(ع) اسلام آورده بود. بشر در سال ۱۵۰ق در یکی از روستاهای مرو به دنیا آمد و در بغداد ساکن شد. ابن کثیر، تولد او را در بغداد دانسته است.

کنیه بشر «ابونصر» بود و به دلیل اینکه کفش نمی‌پوشید او را حافی (پابرهنه) لقب داده‌اند. درباره اینکه چرا کفش نمی‌پوشید، گفته‌اند: چون در دیداری که با امام کاظم(ع) داشت، پابرهنه بود، به احترام این ملاقات، کفش نمی‌پوشید. گفته شده است هنگامی که از او پرسیدند که چرا کفش نمی‌پوشی؟ در پاسخ گفت:

«آن روز که با خدا آشتی کردم، پای برهنه بودم و اکنون شرم دارم که کفش در پای کنم» همچنین «زمین بساط حق است و روا نیست که بر بساط او با کفش گام بردارم».

برخی نیز گفته‌اند وی از کفش‌دوزی خواست کفش او را تعمیر کند، اما کفش‌دوز بر او منت نهاد. بشر کفش‌های خود را دور افکند و سوگند یاد کرد از آن پس کفش نپوشد.

بشر برای شنیدن حدیث به کوفه، بصره و مکه سفر کرد. او از افرادی همچون حماد بن زید، عبدالله بن مبارک، مالک بن انس و ابوبکر عیاش حدیث شنیده بود. همچنین از ابراهیم بن سعد زهری، شریک بن عبدالله، فُضَیل بن عَیاض، و علی بن خُشْرَم (دایی یا عموزاده بشر) بهره برد. افرادی همچون ابوخیثمه، زهیر بن حرب، سری سقطی، عباس بن عبدالعظیم و محمد بن حاتم از او حدیث نقل کرده‌اند. بشر را در فقه، پیرو سفیان ثوری دانسته‌اند. او احادیث سفیان را در مُسندی گردآورده بود.

به گزارش برخی منابع، بشر حافی تحت‌تأثیر سخنان امام کاظم(ع) توبه کرده است. او روزگاری را در بغداد به لهو و لعب گذرانده بود. هنگامی که امام کاظم(ع) از کنار خانه او می‌گذشت، صدای ساز و آواز از خانه او بلند بود. موسی بن جعفر از کنیزی که از منزل بشر بیرون آمد پرسید: «صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟» کنیز در پاسخ گفت: «او آزاد است». امام فرمود: «راست گفتی! اگر او بنده بود از مولای خود می‌ترسید».

وقتی که کنیز وارد خانه شد، بشر را از برخورد امام کاظم(ع) با خود آگاه کرد (بدون آن که موسی بن جعفر را شناخته باشد). بشر با پای برهنه از خانه بیرون آمد و به دنبال امام کاظم(ع) راه افتاد و در نتیجه گفتگویی با وی، توبه کرد. برخی از کتاب‌های صوفیه در شرح حال بشر همین داستان را نقل کرده‌اند اما نامی از موسی بن جعفر به میان نیاورده‌اند.

برخی از مورخان دلایل دیگری برای توبه او آورده‎ اند، از جمله اینکه گفته‌اند: بشر کاغذ پاره‌ای را که اسم خدا بر آن نوشته شده بود، از سر راه برداشت آن را خوشبو کرد و در شکاف دیواری جای داد؛ شب در عالم خواب به او گفته شد که چون نام خدا را از زمین برداشتی و معطر کردی، خدا نیز تو را در دنیا و آخرت نیک‌نام می‌کند و همین خواب سبب توبه او شد.

منابع تاریخی، زهد بشر را ستوده‌ و گفته‌اند، پس از آن که توبه کرد، از مردم کناره گرفت و به عبادت مشغول شد. همچنین از نقل حدیث اکراه داشت و احادیثی را که گرد آورده بود، در اواخر عمر دفن کرد. شهرت بشر به سبب زهد وی بوده است. البته به گفته وی، پیامبر (ص) در خواب، به شهرت او به دلیل پیروی از سنت، احترام گذاشتن به خوبان، و محبت یاران و اهل بیت اشاره کرده است. گفته شده است بشر این دعا را تکرار می‌کرد: خدایا اگر برای این مرا در دنیا مشهور کرده‌ای که در آخرت افتضاحم کنی آن را از من بگیر.

نقل است که احمد حنبل بسيار بر او رفتی و در حق او ارادت تمام داشت. تا به حدی که شاگردانش گفتند: اين ساعت تو عالمی در احاديث و فقه و اجتهاد و در انواع علوم نظير نداری. هر ساعت از پس شوريده ای میروی چه لايق بود؟ احمد گفت: آری! از اين همه علوم که بر شمرديد، من اين همه به از او دانم اما او خداوند را به از من داند. نقل است که بلال خواص گفت: در تيه بنی اسرائيل میرفتم. مردی با من میرفت. الهامی به دل من آمد که او خضر است.

گفتم: بگوی که تو را نام چيست؟ گفت: برادر تو، خضر. گفتم: در شافعی چه گويی؟ گفت: از اوتاد است. گفتم: در احمد حنبل چه گويی؟ گفت: از صديقان است. گفتم: در بشر چه گويی؟ گفت: از پس او چون او نبود. نقل است که عبدالله جلا گويد: ذوالنون را ديدم، او را عبادت بود؛ و سهل را ديدم او را اشارت بود؛ و بشر را ديدم او را ورع بود. مرا گفتند تو به کدام مايلتری؟ گفتم به بشربن الحارث که استاد ماست.

گفتند: پس به چه رسيدی بدين منزلت؟ گفت: به لقمه ای کم از لقمه ای و به دستی کوتاهتر از دستی و کسی که میخورد و میگريد با کسی که میخورد و میخندد برابر نبود. يکی از بزرگان گفت: به نزد بشر بودم، سرمايی بود سخت. او را ديدم برهنه، میلرزيد. گفتم: يا ابانصر! در چنين وقت جامه زيادت کنند، تو بيرون کرده ای؟ گفت: درويشان را ياد کردم و مال نداشتم که به ايشان مواسات کنم. خواستم که به تن موافقت کنم.

احمد بن ابراهيم المطلب گفت: بشر مرا گفت که معروف را بگوی که چون نماز کنم به نزديک تو آيم. من پيغام بدادم. منتظر میبوديم، نماز پيشين بکرديم، نيامد. نماز ديگر بگزارديم، نيامد. نماز خفتن بگزارديم، با خويشتن گفتم سبحان الله، چون بشر مردی، خلاف کند؟ عجیب است. و چشم همی داشتم و بر در مسجد همی بوديم تا بشر بيامد. سجاده خويش برگرفت و روان شد. چون به دجله رسيد بر آب برفت و بيامد و حديث کردند تا وقت سحر بازگشت و همچنان بر آب برفت. من خويشتن از بام بينداختم و آمدم و دست و پای او را بوسه دادم، گفتم: مرا دعايی بکن. دعا کرد و گفت: آشکارا مکن تا زنده هستم.

نقل است که بشر گفت روزی به خانه درآمدم مردی را ديدم گفتم تو کیستی که بی دستور درآمدی. گفت: برادر تو خضرم. گفتم دعا کن مرا. گفت: خدای گزاردن طاعت خود بر تو آسان گرداند.

بشر حافی مردی بود که حضرت خضر علیه السلام به زیارت وی آمدی. جوانی بود سخت پارسا و با این بشر در صحبت بودی. روزی بشر این جوان را گفت: ترا آرزوی کند که خضر را ببینی؟ جوان گفت: بله. بشر برخاست و او را با خود از شهر بیرون برد. در صحرا قبّه ای سبز دیدند و پیری با جامه سبز که در میان قبّه نشسته. بشر فراز رفت و بروی سلام کرد. آن پیر، خضر علیه السلام بود.

چون بشر حافی مبتلا به مرضی شد که با آن از دنیا رفت، جمعی از برادرانش به دور او گرد آمدند و گفتند: ما تصمیم گرفته‌ایم ادرار تو را در شیشه کرده نزد طبیب ببریم. بشر گفت: أنَا بِعَیْنِ الطَّبیبِ. «من در برابر و نظر و مشاهده طبیب اصلی هستم.» یَفْعَلُ بی ما یُریدُ. «آنچه را که بخواهد درباره من انجام می‌دهد.» گفتند: فلان طبیب نصرانی، طبیب حاذق و معروفی است؛ چاره‌ای نیست از بردن ادرار. بشر گفت: «مرا واگذارید، چون طبیب (خدا) مرا مریض کرده‌است.» گفتند: هیچ چاره نیست، و حتما باید قاروره بول را به طبیب نشان دهیم. بشر به خواهرش گفت: فردا چون صبح شود، قاروره ادرار را به آنها بده! صبحگاه برادران آمدند و ادرار بشر را از خواهر گرفتند و به نزد طبیب بردند، همان طبیب نصرانی.

طبیب چون نظرش بر آن شیشه بول افتاد، گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. سپس گفت: بگذارید! گذاردند. پس از آن گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. باز گفت: بگذارید! گذاردند. و برای بار سوم نیز گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. و پس از آن گفت: بگذارید! گذاردند. یکی از آنها به طبیب گفت: ما اینطور سابقه ترا نشنیده بودیم، و خبر نداشتیم! طبیب گفت: از سابقه من مگر شما چه شنیده اید؟! گفتند: ما سابقه تو را به جودت نظر و سرعت ادراک و معالجه صحیح میدانستیم، و اکنون می‌بینیم در نظر و تشخیصت تردد داری؛ و این دلالت بر قلت معرفت تو می‌کند! طبیب گفت: و الله من حال وی را از اول نظر فهمیدم، ولیکن از شدت تعجب چند بار نظرهای مجدد نمودم. و بالجمله اگر این ادرار، بول مرد نصرانی مذهب است، بدون شک ادرار مرد راهب و تارک دنیائی است که خوف و خشیت خدا جگرش را پاره کرده و شکافته است؛ و اگر ادرار مرد مسلمان است، بدون تردید ادرار بشر حافی است. و من دوائی برای آن نمیدانم، با او مدارا کنید زیرا مرگش حتمی است.

گفتند: قسم به خداوند که همان بشر حافی است. چون طبیب نصرانی این سخن را شنید، زنّار پاره کرد و گفت: أَشْهَدُ أنْ لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَهِ. برادران گفتند: ما با سرعت به سوی بشر برگشتیم تا او را به اسلامِ طبیب مسیحی بشارت دهیم. چون نظر بشر به ما افتاد گفت: طبیب مسلمان شد؟! گفتیم: آری! تو از کجا خبر داشتی؟! بشر گفت: چون شما از منزل بیرون رفتید، حال چرت و پینکی مرا گرفت؛ ناگهان گوینده‌ای گفت: ای بشر! به برکت آب ادرار تو، طبیب نصرانی اسلام آورد. بشر پس از این، یکساعت بیشتر زنده نماند و به سوی پروردگار ارتحال نمود.

بشر گفته است: با هيچ کس ننشستم و هيچکس با من ننشست که چون از هم جدا شديم مرا يقين نشد که اگر با هم نمی نشستیم هر دو را به بودی. ديگری به خوابش ديد و گفت: خدا با تو چه کرد؟ گفت: مرا بيامرزيد و يک نيمه از بهشت مرا مباح گردانيد و مرا گفت يا بشر! تا بودی اگر مرا در آتش سجده کردی، شکر آن نگزاردی که تو را در دل بندگان خود جای دادم. ديگری به خوابش ديد و گفت: خدا با تو چه کرد؟ گفت: فرمان آمد که مرحبا ای بشر! آن ساعتی که تو را جان بر میداشتند هيچ نبود در روی زمين از تو دوست تر.

 

عروج ملکوتی

بشر سال ۲۲۷ق در بغداد درگذشت. و در باب الحرب بغداد دفن شد. درگذشت او را در سال ۲۲۶ق و در مرو نیز گفته‌اند. ابن کثیر درگذشت او در سال ۲۲۷ق در بغداد را صحیح‌تر می‌داند.

زندگینامه صدرالدین قونوی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد بن اسحق بن محمد بن یوسف بن علی ملقب به صدرالدین و مکنی به ابوالمعالی و مشهور به قونوی در سال ۶۰۵ یا ۶۰۶ یا ۶۰۷ ه. ق در قونیه به دنیا آمد. یکی از دانشمندان بزرگ علم فلسفه و عرفان می‌باشد.

 

ویژگی ها

پدرش از اشراف و ثروتمندان بود و بعد از فوت او مادرش با محیی الدین ازدواج نمود و این امر رابطه او را با محیی الدین استحکام بخشید. ویلیام چیتیک در مقدمه خود بر نقد النصوص جامی در مورد پدر صدر الدین می‌گوید: «مجد الدین اسحاق از اهالی ملالیه و ظاهرا از مشایخ صوفیه بوده است، ابن بی بی در تاریخ خود حکایت می‌کند که سلطان غیاث الدین کیخسرو بن قلیچ ارسلان پس از فوت پدرش قونیه را به تصرف خود درآورد و شیخ مجد الدین اسحاق را که در وقت غیبت و غربت سلطان، از ممالک روم به دیار شام منتقل کرده بود، دعوت کرد که دوباره به قونیه بیاید. ابن بی بی از مجد الدین اسحاق با القاب شیخ ربانی، قدوة الطوائف، اسوة العباد، شرف الاوتاد و شیخ عالم پیشوای آفاق یاد می‌کند. مجد الدین در زمان حج در مکه با ابن عربی آشنا شد و همراه او به آناتولی بازگشت».

از جزئیات زندگی قونوی اطلاعی در دست نیست، آنچه به اجمال به آن اشاره شده این است که او در علوم مختلف عقلی و ذوقی و نقلی متبحر و صاحب نظر بوده و پس از محیی الدین برجسته‌ترین عارف و مطلع‌ترین آنان در عرفان نظری بوده است. تالیفات او حاکی از این حقیقت است که در پاره‌ای موارد بر ابن عربی نیز برتری داشته است و لغزش‌های محیی الدین در تالیفاتش و بخصوص در الفتوحات المکیه کمتر در آثار قونوی دیده می‌شود و اگر او نبود فهم کلام محیی الدین نیز برای دیگران میسر نمی‌شد چنانکه جامی در نفحات الانس می‌گوید: «مقصود شیخ در مساله وحدت وجود بر وجهی که مطابق عقل و شرع باشد جز به تتبع تحقیقات وی و فهم آن -کما ینبغی- میسر نمی‌شود.»

بی تردید مؤثرترین عامل در شکل گیری شخصیت علمی و عرفانی صدرالدین قونوی، رشد و تربیت او در ملازمت و مصاحبت با محیی الدین می‌باشد که از زمان ورود شیخ به قونیه آغاز و تا پایان زندگی او ادامه یافته است. در نفحات الانس آمده است: شیخ بزرگ (ابن عربی) رضی الله عنه در آن وقت که از بلاد مغرب متوجه روم بود در بعضی مشاهد خود به وقت ولادت وی (قونوی) استعداد و علوم و تجلیات و احوال و مقامات وی و هر چه در مدت عمر و بعد از مفارقت در برزخ و بعد از برزخ بر وی گذشت و خواهد گذشت مکاشف شد. چون به قونیه رسید، بعد از ولادت وی و وفات پدرش، مادرش به عقد نکاح شیخ درآمد و وی در خدمت و صحبت شیخ تربیت یافت.

ارادت شخصیت‌های بزرگی چون خواجه نصیر الدین طوسی و جلال الدین رومی به صدر الدین قونوی حاکی از عظمت شخصیت اوست. محقق طوسی پس از این که صدر الدین یکی از رسائل خود را از قونیه به نزد او می‌فرستد خطاب به او می‌نویسد:
خطاب عالی مولانا الاعظم، هادی الامم، کاشف الظلم، صدر الملة و الدین، مجد الاسلام و المسلمین، لسان الحقیقة، برهان الطریقة، قدوة السالکین الواجدین، و مقتدی الواصلین المحققین، ملک الحکماء و العلماء فی الارضین، ترجمان الرحمان، افضل و اکمل جهان «ادام الله ظله» به خادم دعا و ناشر ثنا، مرید صادق و مستفید عاشق، محمد طوسی رسیده، بوسیده، بر چشم نهاد و گفت:

از نامه تو ملک جهان یافت دلم    و ز لفظ تو عمر جاودان یافت دلم
دل مرده بدم چو نامه ات برخواندم    از هر حرفی هزار جان یافت دلم

 

در کتاب طرائق الحقائق چنین آمده است: جلالت قدر ابوالمعالی، شیخ صدر الدین محمد بن اسحاق قونوی (قدس سره) زیاده از حد تقریر و قدر تحریر است، چنانکه می‌گویند مولانا جلال الدین در مثنوی به این اشعار اشاره به او فرموده است:

پای استدلالیان چوبین بود    پای چوبین سخت بی تمکین بود
غیر آن قطب زمان دیده ور   کز ثباتش کوه گردد خیره سر

و سپس این داستان را که حاکی از ارادت این دو عارف بزرگ به یکدیگر است نقل نموده است که روزی مولانا جلال الدین محمد به مجلس شیخ صدر الدین درآمد و شیخ در صدر صفه بالای سجاده نشسته بود و اکابر علما و اعاظم عرفا حاضر بودند. شیخ سجاده خود را به مولوی باز گذاشت که بنشیند، مولوی برای حرمت وی بر سجاده او ننشست و فرمود: به قیامت چه بگویم که چنین بی ادبی کنم. شیخ گفت: سجاده‌ای که تو را نشاید مرا نیز نشاید.

شناخت شخصیت علمی و عرفانی صدر الدین قونوی جز از طریق تتبع آثار و تالیفاتش ممکن نمی‌گردد و چنانکه جامی در نفحات الانس آورده است: هر کس که می‌خواهد بر کمال وی در وادی عرفان اطلاعی حاصل نماید به مطالعه کتاب النفحات الالهیه او بپردازد که بسیاری از احوال و اذواق و مکاشفات و منازلات خود را در آنجا نوشته است.

قونوی در آن کتاب می‌گوید: «در هفدهم شوال سال ۶۵۳ ه. ق در واقعه‌ای شیخ محیی الدین رضی الله عنه را دیدم و بین من و او سخنان زیادی گذشت که در ضمن آن سخنی چند در آثار و احکام الهی گفتم، بیان من وی را بسیار خوش آمد. بعد از آن به وی نزدیک شدم و دست وی را بوسیدم و گفتم: مرا به تو یک حاجت دیگر مانده است گفت: طلب کن گفتم: می‌خواهم که متحقق شوم به کیفیت شهود دائم ابدی تو، تجلی ذاتی را -و مقصودم شهود تجلی ذاتی بود که بعد از آن حجابی نماند و جایگاهی برای کاملان جز آن نباشد- گفت: آری و سؤال مرا اجابت کرد و گفت: آنچه خواستی مبذول است با آنکه تو خود می‌دانی که مرا اولاد و اصحاب بودند و بسیاری از آنان را کشتم و زنده گردانیدم. مرد آنکه مرد و کشته شد آنکه کشته شد و هیچ کدام را این معنا میسر نشد. گفتم: یا سیدی الحمد لله علی اختصاصی بهذه الفضیلة».

از مشهورترين و بزرگترين شاگردان ابن عربی، صدرالدين قونوي است كه به راستي بزرگترين مروّج و عرفان ابن عربي در شرق است و نيز عامل پيوند عرفان وي با عرفان عارف بزرگ اسلامي جلال الدين مولوي است. صدرالدين قونوي معاصر و معاشر با شيخ سعدالدين حموي و شيخ اوحدالدين كرماني و خواجه نصيرالدين طوسي بوده است. با توجه به ارتباطش با خواجه نصير و سعدالدين حموي، وجود نوعي گرايش به تشيع را در عقايد و تعاليم او مي توان ديد.

علامه شهيد مطهري در اين باره مي فرمايد: صدرالدين قونوي ربيب محيي الدين است. يعني محيي الدين شوهر مادرش بوده و او به منزله فرزند محيي الدين بوده است. صدرالدين عارف بسيار عجيب و فوق العاده اي است كه افكار محيي الدين را در كتاب هاي مختلف خود شرح و تفسير كرد. او تأليفات زيادي دارد، از جمله آن ها كتاب «مفتاح الغيب» است كه ابن حمزه فناري به نام «مصباح الانس» آن را شرح كرد و از كتب بسيار خوبي است و در اين اعصار اخير در عرفان تدريس مي شد. كتاب هاي اصيل عرفاني از صدرالدين قونوي است. او شارح خوب افكار محيي الدين است. محيي الدين مثل هر پايه گذار مكتبي است كه قهرا خودِ آن پايه گذار، مؤلف و مبين خوبي نيست، بعد يك كس ديگرپيدا مي شود و مكتب او را خوب درک، تفسير و بيان مي كند.

یکی از شاگردان صدرالدین قونوی گفته است: «در مجلس درس شیخ ما، علما و طلبه علم حاضر می‌شدند، در انواع علوم سخن می‌گذشت و ختم مجلس بر بیتی از قصیده نظم السلوک می‌شد و حضرت شیخ صدر الدین بر آن به زبان عجمی سخنان و معانی لدنی می‌فرمود که فهم آن هیچ کس نتوانستی کرد مگر کسی که از اصحاب ذوق بودی. و گاه بودی که در روز دیگر گفتی که در آن بیت معنی دیگر بر من ظاهر شده است و معنی غریب تر و دقیق تر از پیش گفتی و بسیار می‌فرمود که صوفی می‌باید که این قصیده را یاد گیرد و با کسی که فهم آن کند معانی آن را شرح کند».

صدرالدین قونوی در کتاب خود، نفحات الالهیه می نویسد: برای من حالتی پیش آمد که حق تعالی را در مشهدی که جامع تمام مراتب بود و شیخمان هم که خدای از وی خشنود باد حضور داشت مشاهده کرده و در اواخر این مشهد در حالیکه من هنوز در مقام عین آن بودم از چگونگی شهود خودم پرسیدم، به طور مشروح مورد مخاطبه قرار گرفتم و حضرت شیخ که خدای از وی خشنود باد می شنید و میدید و من هم همین طور و من با زبانی فصیح و بلیغ به سخن آمدم و گفتم او را مشاهده می کنم که آشکار است و هیچ پنهان نیست و می بینمش که پنهان است و هیچ آشکار نیست و او را میبینم که از باطنش به تدریج برای همیشه به ظاهرش روان است و نمیگویم که از ظاهرش به تدریج به باطنش تا بی نهایت بازگشت دارد و او را مشاهده می کنم، مشاهده ای تمام که حقیقتا معلوم و مشهود است و او را حقیقتا مجهول غیر مشهودی میبینم و مرا به من نشان داد و او را دیدم‌. بدانکه من در هنگامی که او را مشاهده می کردم، نمی دانستم چگونه مشاهده اش می کنم.

خداوند متعال مرا در مشهدی بزرگ از مشاهد عنایت و لطفش به من در شبی که آن روز چهارشنبه سوم جمادی الاخر سال ششصد و هفتاد بود حاضر کرد و بر من تجلیات ذاتی و اختصاصی کرد؛ تجلی او در آن حال در مظهری انسانی بود که کیفیت تمام نداشت و من ذات او را بدون هیچ مظهری و نیز از جهت مظهر مشاهده کرده و امتیاز بین دو تجلی را هم مشاهده مینمودم و ذات او را بدون مکان و کیفیت مشاهده می کردم.

و از آن جمله مقام دیگری است که خداوند سبحان مرا در مشهدی از مشهدهایش در شب یکشنبه حاضر کرد و برخی از حالات را که در آینده برایم پیش خواهد آمد به گونه مخاطبه و معارفه برایم آشکار کرد و در بین آنها به من فرمود تو را بر مقامات میگذرانم، آنها برایت آشکاراند و تو هم آنها را مانند گره بازکردن آسانی از پی هم می بینی و چون به آخر آن رسیدی و از آن گذر کردی پاداشت را من چنین و چنین میدهم و در همان شب که شب نوزدهم جمادی الاول سال ششصد و پنجاه و دو در شهر قونیه بود امور عجیب دیگری همانند اینها را نشانم دادند.

مرا حق تعالی در برخی از مشاهدش در شب بیست و هفتم ماه رجب سال ششصد و شصت و چهار حاضر کرد و در چنین شبی بود که برای رسول خدا صلى الله عليه وآله باب بعثت به سوی خلق گشوده شد در این شب پروردگارم از عرش در صورتی مثالی برایم تجلی کرد با این که او غیر مکیف بود من خویش را ایستاده در حضورش یافتم و خطابش را به من میشنواند و میفرمود: میخواهم ترا بمیرانم پس بمیر تا یکباره زنده شوی. گفتم: فرمان همه ترا است و در همان حال بر پشت افتادم و دو دستم را برطرف چپم گذاشتم و منتظر مرگ شدم. در این حال شخصی از جانب راست می گفت چگونه ممکن است بمیری در حالی که در تو علت و انگیزه ای که اقتضای مرگ کند نیست؟ گفتم: اگر او اراده مرگ مرا کند می میراندم و همین طور هر کس را که بخواهد و هر گونه که بخواهد و هر وقت که بخواهد یک دفعه و یا به تدریج می میراند.

آن شخص رفت و سپس پرده افتاد و حال به نوعی عالی تر از آن تغییر یافت. سپس فردای آن روز در حال بیداری تمام به من گفته شد: آیا تو را در مطالعه مفتاح مقام جوامع الکلم از وارث محمدی بهره و نصیبی هست؟ گفتم: پروردگارم فتاح علیم است؛ در آن حال بر قلبم تلاوت شد: ان الله فالق الحب والنوی، یعنی خدا است که دانه و هسته را می شکافد (انعام/۹۵) و آگاهی بر گنجینه هایش یافتم دیدم هر کدام از آنها به ذاتش بسته و قفل شده است.

 

شاگردان

  • شیخ مؤیدالدین جندی
  • سعد الدین سعید فرغانی
  • شمس الدین ایکی
  • فخر الدین عراقی
  • عفیف الدین التلمسانی
  • قطب الدین شیرازی

 

آثار

  • مفتاح الغیب
  • النصوص فی تحقیق الطور المخصوص
  • النفحات الالهیة
  • الفکوک فی اسرار مستندات حکم الفصوص
  • مرآة العارفین
  • تبصرة المبتدی و تذکرة المنتهی

 

عروج ملکوتی

وی در سال ۶۷۲ یا ۶۷۳ ه. ق در قونیه درگذشت و در مقابل مسجدی که در قونیه به نام او ساخته شده بود دفن گردید.