زندگینامه اسدالله بافقی
به نام آفریننده عشق
اسدالله قائمی (۱۲۹۴ – ۱۳۷۵ قمری)، معروف به اسدالله بافقی، عابدى ناسک و زاهدى كمنظیر بود که در سال ۱۲۹۴ قمری در شهرستان بافق یزد به دنیا آمد.
ویژگی ها
آقای بافقی میگوید: بعد از چهل روز تلاش و مناجات در مسجد صاحبالزمان، یک روز صدایی در درون غرفههای بالای مسجد میآید و کسی مرا صدا میزند: حاج اسدالله حاج اسدالله! نگاهم به اطراف بود. دوباره شنیدم: حاج اسدالله اینجا! نگاه کردم، دیدم چهرهای نازنین، نورانی و دوستداشتنی؛ آقایی که مانند خورشید میدرخشید با لبخندی کوتاه بر لب فرمود: ناامید نشو، گلایه مکن که هر سه حاجتت را برآوردیم. شک ندارم که ایشان امام زمان (عج) بودند.
آقای بافقی میگوید: مدتها بود که به حضرت زهرا (س) توسل میکردم و حاجات خود را از ایشان میخواستم. یک روز درِ خانه به صدا درآمد. بیرون رفتم و دیدم بانویی در چادر مشکی وکاملا پوشیده به گونهای که در بافق چنین لباس و پوششی معمول نبود؛ خطاب به من گفت: «اين بسته را بیبی به شما داده است.» بسته را تحویل داد و بیدرنگ رفت. من دچار غفلت شدم و نتوانستم بپرسیم که بیبی کیست؟ بسته را که گشودم؛ دیدم انگشتری زیبا در میان بسته است. ناگاه به خود آمدم که اين زن با اين لباس و پوشش که نه در بافق بلکه در یزد هم معمول نبود از کجا به منزل ما آمده است و بیبی کیست که او فرستاده ایشان باشد؟ پشت سر او با شتاب آمدم اما هرچه جستجو کردم اثری از او نیافتم و مردم کوچه و خیابان و همسایهها نیز گفتند: «چنین زنی با نشانههایی که شما میدهید، ندیدهایم…» دریافتم که اين عنایت، اعطا و مدال افتخاری از جانب حضرت فاطمه (س) است.
حاج حسین طالبی غسال نقل میکرد: یادم نمیرود که روزی حکومت و جمعی از همراهانش به روضه آمدند. نوکر حکومت آهسته مرا صدا زد و گفت: بگو آقای حکومت چایی نبات میخواهد. من بلافاصله مطلب را به متصدی مجلس گفتم که دیدم رنگ ایشان تغییر کرد و گفت: به خدا قسم حتی یک مثقال نبات در خانه ما وجود ندارد، چه کنم؟ آنگاه به من گفت: برو و از هر جایی که توانستی نبات تهیه کن تا از شرّ این حکومت در امان باشیم. از محل روضه بیرون رفتم و ملا اسدالله را دیدم که به من گفت: عمو حسین کجا میروی؟ بیا اینجا. آنگاه دست در جیبشان کرده و مقداری نبات به من دادند و گفتند: نبات آوردم که شما از شرّ این ظالم ها در امان باشید.
از یکی از آشنایان آقای بافقی نقل است: یک روز با جمعی از دوستان بیرون رفته بودیم. حاج علی اکبر برخورداری و آقای حاج عبدالله چای و میوهای آماده نموده و یکی دو نفر هم مشغول تهیه ناهار شدند. روز بسیار خوبی بود. پس از صرف چای و میوه و بهرهمند شدن از صحبتهای حاج ملا اسدالله تازه سفره ناهار را انداخته بودیم. خواستیم غذا را بکشیم که یک دفعه در فصلی که انتظار باران نمیرفت، هوا ابری گشت و باران شروع شد. دیدم مرحوم حاجی بلند شدند و عبا را گذاشتند و گفتند: شما ناهار را بخورید و فعلا منتظر من نباشید. ما که راز این کار را نمیدانستيم ناهار را خوردیم و ظرفها را شستیم و کنار گذاشتيم. ساعتی گذشت؛ فکر نمیکردیم حاجی برگردد که متوجه شدیم حاجی به درب باغ رسید! ما که از ایشات غافل شده بودیم، غذایی برای ایشان نگذاشته بودیم. در همین حال به ظرف خالی که در کنار بود، اشارهای کردند و گفتند: لابد این غذا را هم برای من گذاشتید! ما متوجه شدیم که ایشان از ظرف خالی غذا خورند؛ ظاهرا غذای ایشان از غیب رسیده بود.
نقل است: یک روز شخصی نزد حاج اسدالله بافقی آمد و گفت: حاج شیخ! مریضی دارم که دوای درد او انار است و در این فصل اصلا انار پیدا نمیشود؛ اگر ممکن است شما به من کمک کنید. در این حال شیخ اسدالله فورا دست در جیب خود کرده و اناری درآورد و به آن مرد داد. آنگاه دیگران گفتند: ما هم انار میخواهیم. حاج شیخ چندین انار دیگر درآورد و به دیگران داد با اینکه پیدا کردن یک انار در آن فصل، کار دشواری بود. همچنین عبدالحسین فتاحی که سالها همراه آقای بافقی بوده نقل میکند: یک روز دیدم حاج شیخ به هر نیازمندی که درخواست پول میکند، مقداری پول از جیب خود میدهد. به همین دلیل، تردید کردم که مگر جیب قبای یک انسان چقدر میتواند جا داشته باشد که تمام نمیشود. خلاصه تا شب وقتی که میخواستند وارد منزل شوند، گفتم: حاج آقا! جیب شما خواجه خضر است که خالی نمیشود؟ دیدم چشمانشان پر از اشک شد و گفتند: نگاه کن به خدا هیج فرقی نکرده است؛ همچنین فرمودند: نه خواجه خضر نیست، نظر امام زمان (عج) است، امام زمانی است!
یک روز یکی از نزدیکان حاج آقا به ایشان گفت: پس فردا منزل آقا سید غضنفر روضه خوانی شروع میشود. ایشان گفت: پس مقداری قند برای ایشان ببر و به آنان بگو که هر وقت قندهای شما از یزد رسید قند ما را پس بدهید. گفتم: ایشان قند و نبات میدهند و خودشان مغازه عطاری و بقالی دارند! گفتند: بله میدانم اما قند ایشان بین یزد و بافق است و به روضه نمیرسد! گفتم: هنوز دو روز دیگر به روضه مانده است. آقای باقی فرمود: لا اله الا الله! قندها به بافق نمیرسد! فردای آن روز خبر رسید که رودخانه شور که از کرمان میآید به شدت طغیان کرده و سیل راه افتاده است. در نتیجه قندها نیز به روضه نرسید.
حسن نقیبالذاکرین که قریب بیست و چهار سال در خدمت مرحوم حاج ملااسدالله بود، نقل میکرد: یک روز که خدمت ایشان رسیدم، عرض کردم: قصد دارم چند روزی برای روضهخوانی در معیت پدرم به روستاها بروم. ایشان فرمودند: میخواهی بروی، برو؛ ولی سی و سه من و یک چارک، چیزی بیشتر عایدت نمیشود! من رفتم و پس از چند روز برگشتم. خدا را گواه میگیرم کل هدایا و اجناسی که مردم به من داده بودند دقیقا همان مقداری بود که مرحوم حاج شیخ گفته بود.
غلامعلی سلطانی نقل میکرد: آقایی با چند نفر از دوستان برای تفریح و خوردن توت به طرف باغهای هنییه میرفتند که با شیخ اسدالله روبرو میشوند. آن آقا نقل میکند: به بچهها گفتم: حاجی دارند میآیند، از ایشان چه بگیریم؟ یکی گفت: فکر نمیکنم ایشان غیر از خرما، بادام، گردو و امثال آن چیز دیگری داشته باشد. ولی من گفتم: امروز ایشان را امتحان میکنيم. من چیزی تقاضا میکنم که در بافق هم نباشد! کم کم به ما رسیدند. همه سلام کردیم و پس از جواب سلام، دست در جیب کردند و هر یک را هدیهای شامل خرما، نقل و شیرینی دادند و نگاهی به من کردند و فرمودند: بیا این هم برای شما، یک گل سرخ قشنگ خوشبو!
علی اکبر باقریان نقل میکند: یک روز با ابوالحسن مسگر نشسته بودیم که متوجه شدیم شیخ اسدالله بافقی دارند میآیند. ما گفتیم: ما هم عبای شما را به صورت پرده میگیریم که خیالتان راحت باشد. یکی از ما عبایشان را به صورت پرده گرفت و ایشان داخل آب رفتند. با هم گفتيم امروز ببینیم حاجی با خودشان چه دارند. دست در جیب قباشان کردیم و هرچه بود خالی کردیم شامل کشمش، نقل، پسته و چند دانه شکلات بود. حاجی لباسشان را پوشیدند و ما عبا را زمین گذاشتیم ولی همین طور ایشان مشغول دعا و ذکر بودند. سپس جلو آمدند و فرمودند: دستهایتان را بگیرید و دست در جیبشان بردند و از همان جیبهای خالی، مُشت مُشت کشمش و نُقل درآوردند و گفتند: آنها را که برداشتید سهم خودتان بود، اینها را نیز بگیرید!
نقل است: یک روز، یکی از رؤسای ژاندارمری نزد شیخ اسدالله بافقی میآید و از ایشان طلب استخاره میکند. ایشان گفتند: استخاره نمیخواهد، اینقدر همسر سیدهات را اذیت نکن! هر چه بر سر تو میآید به خاطر نارضایتی این سیده ضعیفه است. آن مرد نیز شروع به گریه کردن کرد و از مریدان شیخ اسدالله شد. از شخصی نقل است: زمانی که تازه وسیله موسیقی به نام جعبه آواز آمده بود، پدرم زیاد از آن استفاده میکرد و صدایش را بلند مینمود. شیخ اسدالله این وسیله را حرام میدانست و به مردم و همچنین پدرم تذکر میداد. یک روز که پدرم صدای این وسیله را بسیار زیاد کرده بود و اصلا مراعات حال دیگران را نمیکرد، شیخ اسدالله به ایشان فرمود: فلانی! اینقدر صدای این را بلند نکن، صدایت بلند میشود! از همان روز پدرم گرفتار بیماری شد که از شدت آن فریاد میکشید. آنگاه نزد شیخ اسدالله آمد و از ایشان طلب حلالیت و دعا کرد. شیخ اسدالله نیز برای پدرم دعا کرد و فردای آن روز پدرم بهبود یافت و از مریدان ایشان گشت.
سید صدرالدین صدر میگفت: ملا اسدالله بافقی از جهاتی و در ابعادی از برادرش شیخ محمدتقی جلوتر بود.
عروج ملکوتی
اسدالله بافقى در حدود سال ۱۳۷۵ قمرى در بافق وفات نموده و در همانجا مدفون گردید.

