زندگینامه محمد رضا الطافی نشاط

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد رضا الطافی نشاط، فرزند خداداد، در سال 1305 هجری شمسی در یکی از روستاهای شهرستان « بهار» در استان همدان به دنیا آمده است.

 

ویژگی ها

وی تا پیش از عزیمت به همدان، در زادگاه خود به کشاورزی می پرداخته است اما در سال 1331 به همدان می آید و به لحاف دوزی مشغول می شود و تا آخر عمر در همدان می ماند. آقای مهدی معماریان می گوید: در همدان که بودیم، از حاج محمد رضا پرسیدم: «شما تهران هم تشریف می آورید؟»  پاسخ داد: «بله، گاهی برای خرید لوازم کارم به تهران می آیم.»

از ایشان خواستم که سری هم به بنده بزند. نشانی و شماره تلفن هم دادم. حدود یک ماه پس از آن، حاج محمد رضا به تهران آمد و زنگی هم به من زد. دعوت کردم به منزل بیاید؛ عجله داشت نپذیرفت. ولی پذیرایی در مغازه را قبول کرد و ساعتی بعد همراه یکی از دوستانش وارد مغازه من شد. من چای آماده کرده بودم، سینی چای را جلوی حاجی گذاشتم و تعارف کردم. حاجی چای نخورد.

عرض کردم: «چای را برای شما دم کرده ام.» حاجی با دست به قندانی که در سینی چای بود اشاره کرد و گفت: «آقا جان! این مال تو نیست که به من تعارف می کنی.» من حرفی نزدم و دیگر تعارف نکردم؛ آن قندان در واقع ظرف آبنباتی بود که برای من تعارفی آورده بودند و مال خودم نبود. در هر حال این، نشانی بود در دومین دیدار من و حاجی تا بیش تر به او علاقمند شوم.

از مرحوم شیخ رجبعلی خیاط(ره) پرسیده بودند که مثل شما کیست؟ در پاسخ فرمود: من کسی نیستم، اما شخصی به نام حاج محمد رضا در همدان به سر می برد که شغلش لحاف دوزی است… .

معمولا کسانی که برای یافتن پاسخ سؤالی، به دیدار حاج محمد رضا می آیند، بی آن که سؤال خود را مطرح کنند، پاسخ آن را در میان سخنان ایشان می یابند. حتی گاهی در میان صحبت ها، سؤالی به ذهن ما می رسد، اندکی بعد جمله ای می گویند که پاسخ همان سؤال است. مرحوم داود کمالی یکی از دوستان ما بود. مدتی بود که می گفت: «دوست دارم حاج محمد رضا را از نزدیک ببینم. چند سؤال می خواهم بپرسم.»

ایشان روزی در مغازه ما با حاج محمد رضا دیدار کرد. حاج محمد رضا هم قدری برایش صحبت کرد. مرحوم کمالی می گفت: «من سؤالی نپرسیدم، اما پاسخ سؤالم را دریافتم.» این رویه باعث شده که هر گاه کسی برای پرسیدن سؤالی می آید، به او گفته می شود که بنشین اگر در میان صحبت ها پاسخ سؤالت معلوم نشد، بعدا بپرس. معمولا هم پاسخ ها را می گیرند و دیگر چیزی نمی پرسند.

حاج محمد رضا یکبار به دوستان نزدیک گفت: «در بیشتر شب ها جسم من در خانه است ولی روح من در جای دیگر است». دوستان علاقه مند شدند که بدانند روح او به کجا می رود. حاج محمد رضا در پاسخ فرمود: «من کربلا و مکه را بهتر می شناسم تا همدان را.» حال آن که همدان زیستگاه اوست.

یک بار که در یک نشست دوستانه کسی از حاج محمد رضا پرسید: «از کجا به این مقام رسیدی؟» حاجی متواضعانه پاسخ داد: «من هیچ مقامی ندارم، ولی تا جایی که به یاد دارم، از پانزده شانزده سالگی فحش و غیبت و تهمت از دهان من بیرون نیامده است. همیشه احترام پدر و مادرم را نگه داشته ام. در معامله با مردم دروغ نگفته ام. نمازهای خود را تمام و سر وقت خوانده ام و تا به حال یک نماز من قضا نشده است.»

البته حاج محمد رضا معتقد است که خدا نگهدار او بوده و می گوید: «خدا خودش نگذاشته که ما دنبال دنیا و گناه و این چیزها برویم. از روزگار جوانی سوی گناه نرفته ام و هر جا مورد گناهی پیش آمده، از خدا خجالت کشیده ام.» و نیز به دیگران سفارش می کند: «اگر عاقبت خیر می خواهید، نمازتان را به موقع بخوانید و از دروغ و حرام پرهیز کنید.»

 

یکی از پسران حاج محمد رضا الطافی، در دوران جنگ به شهادت رسید. خود حاج محمد رضا درباره پسر شهیدش می گفت: مدتی پیش از شهادتش، شب جمعه ای به مرخصی آمد. عصر جمعه به من گفت: «برویم قدری قدم بزنیم.» با هم رفتیم قدری گشتیم و قدم زدیم. در همان حال که صبحت می کردیم، عکسی به من نشان داد و گفت: «این عکس را برای حجله ام استفاده کنید. من می روم و دیگر بر نمی گردم. کم تر از یک هفته دیگر شهید خواهم شد ولی به مادرم چیزی نگو و عکس را به او نشان نده.»

یکی، دو هفته بعد زنگ زد و گفت: «پدر جان! نمی دانم چرا شهید نمی شوم. از وقتم گذشته. عاجزانه می خواهم که دعا کنی شهید شوم.» گفتم: «نمی شود که همه شهید بشوند! تو کار خودت را بکن، ثواب شهادت را به تو می دهند.» ولی خیلی اصرار می کرد که برای شهادتش دعا کنم. من هم عرض کردم: «خدایا، هر چه صلاح اوست به او بده.»

فردای همان روزی که زنگ زده بود، خمپاره ای به او می خورد و شهید می شود. برادر بزرگش هم بالای سرش بوده است. او می گفت: «حسین هنگام شهادت سه بار گفت: یا اباالفضل و بعد جان داد.» من همان روز در همدان خواب دیدم که خانه ام شلوغ است و تعداد بسیاری کفش دم در اطاق است. به من گفتند که خانه ات شلوغ می شود. پی بردم که شلوغ شدن خانه برای مراسم فاتحه حسین است.

فهمیدم که شهید شده. فردای آن روز، همسر پسر بزرگم آمد در مغازه پیش من. گفتم: «برای چه آمدی؟» گفت: «آمدم سری به شما بزنم.» گفتم: «نخیر، آمده ای خبر شهادت حسین را به من بدهی.» پرسید: «از کجا فهمیده ای؟» گفتم:«میدانم.» هفته ای از شهادتش گذشته بود که به خوابم آمد. روی صندلی رو به رویم نشست. باد موهایش را تکان می داد. پرسیدم: «چطور به این جا آمدی؟» گفت: «چرا این سؤال را می کنی؟ ما تازه زنده شده ایم.»

پرسیدم: «چطور شد که هنگام شهادت حضرت ابوالفضل را صدا زدی؟» گفت: «در آن لحظه پرچم سبزی در آسمان دیدم. همان هنگام متوجه این شدم که پرچمدار اسلام حضرت ابوالفضل است و چون به آن حضرت توجه پیدا کردم، صدایش زدم. او هم بر بالینم آمد و دستم را گرفت.» گفتم: «نپرسیدی که چرا دفعه اول نیامد و تو سه بار صدایش زدی؟» گفت: «چرا، پرسیدم. فرمود: بار اول شنیدم، بار دوم در راه بودم و بار سوم دستت را گرفتم.»

به گفته آقای شیرزاد الطافی، پسر بزرگ حاج محمد رضا، ایشان در روزگار جوانی از ارادتمندان مرحوم آخوند ملاعلی همدانی بوده و سعی می کرده در نماز جماعت ایشان حاضر شود. پسر حاج محمد رضا می گفت: یکی از دوستان پدرم می خواست وجوهات شرعی مالش را بپردازد. نظر به آشنایی پدرم با مرحوم آخوند، از وی خواست که با هم خدمت آخوند برسند. پدرم پذیرفت و او را نزد آخوند برد.

موضوع را که با آخوند در میان گذاشتند، آخوند فرمود: «ایشان اموالش را پیش شما حلال کند.» و به پدرم اشاره کرد که خودت سیاهه اموال دوستت را انگشت بگذار و نیازی به امضای من نیست و ایشان نیز چنین کردند و این سخن، گویای اعتماد و عنایت فوق العاده آن عالم بزرگ به حاج محمد رضا است.

 

مهدی معماریان نقل میکند: زمان جنگ وموشک باران ها، روز پنجشنبه ای قبل از ظهر تلفن مغازه به صدا درآمد. گوشی را برداشتم، حاج محمد رضا الطافی بود؛ زنگ زده بود احوالی بپرسد. پرسیدم: کجا هستید؟ گفتند: «تهران همراه با دو نفر از دوستان عازم مشهد هستیم». درخواست کردم که برای ناهار به منزل ما بیایند و بعد از ناهار بروند. حاجی پذیرفت و من به خاطر ایشان چند نفر دیگر از دوستان را هم تلفنی برای ناهار دعوت کردم.

نزدیک ظهر حاجی و همراهانش آمدند مغازه و با وسیله ای که همراهشان بود، رفتیم به طرف خانه ما. در میان راه با هم صحبت می کردیم، اما همین که ماشین به سر کوچه ما رسید. حاجی ساکت شد؛ دستش را به سوی آسمان دراز کرد و چیزی گفت که من متوجه نشدم. بعد هم تا به خانه رسیدیم سخنی نگفت.

معمولا این طور فرصت ها که دور هم باشیم، نماز را به جماعت می خوانیم. آن روز هم من سجاده ای برای حاج محمد رضا پهن کرده بودم تا دیگران هم پشت سر او بایستند و نماز را به جماعت بخوانیم. سجاده حاج محمد رضا کنار پنجره بود. حاجی خودش سجاده را حدود دو متر عقب کشید و از پنجره دور کرد. من تعجب کردم و پرسیدم: «حاج آقا، چرا سجاده را عقب کشیدید؟» گفتند: «حاجی جان! منزل شما امروز خطر است!»

خلاصه، نماز جماعت اقامه شد. در رکعت آخر نماز عصر بودیم که ناگهان صدای برخورد یک موشک همه جا را لرزاند و شیشه های اطاق شکست. پیدا بود که اگر حاجی عقب تر نایستاده بود، هم خودش و هم ردیف پشت سرش همگی زخمی می شدند و از تکه های شیشه در امان نمی ماندند. من نگران خسارت های موشک بودم. از این رو، به پسرم جلال گفتم: «برو ببین موشک کجا خورده؟ خدا کند به بیمارستان نخورده باشد!»

حاج محمد رضا الطافی حرف مرا که شنید، با لهجه شیرین همدانی به جلال گفت: بیا این جا پسر جان! بعد رو به من کرد و گفت: «من این موشک را وسط خانه شما دیدم. از خدا خواستم که موشک در زمینی بخورد که نه انسانی کشته شود و نه ساختمانی خراب شود. حاجی جان! این طرف کجا زمین خالی هست؟» من کمی فکر کردم و گفتم: «پشت خانه ما مدرسه بزرگی هست که به مدرسه آمریکایی ها معروف است.»

پسرم جلال رفت حال و خبری بگیرد. وقتی برگشت، گفت که موشک در وسط حیاط مدرسه به زمین خورده؛ بین دروازه شمیران و سه راه مجاهدین. نه آدمی شهید شده بود، و نه ساختمانی خراب شده بود. تازه متوجه شدم که قبل از ظهر، سرکوچه حاج آقا چه گفته بود و چرا دستش را به آسمان بلند کرده بود.

حاج محمد رضا می گفت: مدت کوتاهی پیش از انقلاب، یک شب در حال خودم متوجه شدم که آسمان ها پر از گرد و غبار و طوفان است و بلا همه آسمان را دربر گرفته، ولی اثر آن دامنگیر زمین نمی شود و هیچ آسیبی به زمین نمی رسد. متوسل به وجود مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها شدم و علت این امر را جویا شدم. حضرت فرمود: «این عذاب آسمانی به زمین می رسد، ولی پس از برخورد با پرچم سیاه عزاداری فرزندم حسین(ع) که همه جا پا برجاست، خجالت می کشد و برمی گردد.»

محمد رضا الطافی نشاط می گفت: یکسال، در شب شام غریبان حسینی، در منزل یکی از دوستان، مشغول عزاداری بودیم. در میان عزاداری به یاد اهل بیت و کودکان آواره و سرگردان حضرت سیدالشهدا علیه السلام افتادم و به رفقا گفتم: «امشب اهل بیت سید الشهدا در بیابان ها آواره و سرگردانند. ما چرا در منزل باشیم؟ ما هم به بیابان برویم.» دوستان پذیرفتند و همگی به راه افتادیم. به بیابان که رسیدیم، مشغول عزاداری و ذکر مصیبت شدیم. در آن حال درختی توجه مرا جلب کرد، خیره شدم و به چشم خود دیدم که شاخ و برگ آن درخت هم اشک می ریزد و عزاداری می کند.

 

عروج ملکوتی

محمد رضا الطافی نشاط در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ در همدان درگذشت.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *