زندگینامه مقیم زنجانی

به نام آفریننده عشق

 

شیخ مقیم زنجانی، عالم و عارف ایرانی اهل همدان بود.

 

ویژگی ها

حاج شیخ مقیم، علاقه‌ای به دنیا نداشت و همه‌ اثاثش را که جمع کرده بودند، یک ماشین وانت را هم پر نمی‌کرد. وی زاهد و وارسته بود، به طوری‌ که گاهی برای پذیرایی از مهمان‌هایش، حتی استکان چای را هم از همسایه می‌گرفت. با اینکه پول فراوانی هم به عنوان وجوه شرعی به دستش می‌رسید و می‌توانست از آن‌ها به اندازه‌ متعارف برای زندگی خود مصرف کند،  اما نوعا تا غروب در دستش دوام می‌آورد و برای نان شبش چیزی نداشت! یا به مستمندان می‌بخشید و یا به نجف اشرف می‌فرستاد و حتی گاهی لباس تنش را هم به نیازمندان می‌داد. در روستای فارسجین نماز جماعت برگزار می‌کرد و منبر می‌رفت و خمس و زکات روستاهای اطراف را جمع می‌نمود و همان ساعت، همه را به مصرفش می‌رساند و چیزی برای خود برنمی‌داشت.

حاج‌ شیخ‌ مقيم می‌‌فرمود: زمانی که در نجف سرگرم تحصیل بودم، شب‌های سه‌شنبه به مسجد سهله می‌‌رفتم و صبح سه‌شنبه به نجف بازمی‌گشتم. یک بار، چهلمین شب یک دوره رفتنم به آن مسجد بود اما همسرم که در ساعات آخر بارداری‌اش بود، گفت: «شما امشب به مسجد سهله نرو، تا با این وضع تنها نباشم.» من گفتم: «علویه‌ خانم! اگر شما اذن می‌فرمایید، چون امشب شب چهلم است، من بروم اما قول می‌دهم که بر خلاف هفته‌‌های گذشته تا صبح نمانم و همین شب بازگردم.» شاید پنجاه یا صد قدم از مسجد دور شده بودم که در آن تاریکی از سمت چپم صوتی شنیدم که می‌فرمود: «شیخ‌ مقیم! شیخ‌ مقیم! کجا تشریف می‌برید؟ به نجف؟ من هم به نجف می‌روم؛ بیا با هم همراه شویم.» صاحب صوت با گفتن اين جملات به من نزدیک شد و از وقتی با او همگام شدم، تا نجف اشرف بیش از دو یا سه دقيقه بیشتر نشد! در راه به من فرمود: نگهبان شهر، منتظر توست؛ برو تا او هم در و حصار شهر را ببندد و به کارش برسد. ضمنا امشب خداوند فرزندی به تو خواهد داد؛ نامش را مصطفی بگذار.

به حصار شهر نجف که رسیدیم از هم جدا شدیم. وقتی من وارد شهر شدم، ناگهان به ذهنم رسید که این مسافت طولانی مسجد سهله تا نجف چه زود طی شد! راستی آن آقا از کجا نام مرا می‌‌دانست؟! از کجا اطلاع داشب که همسر من باردار است و امشب وضع حمل خواهد کرد؟! از کجا می‌داند که فرزندم پسر خواهد شد که می‌گوید نامش را مصطفی بگذار؟! از کجا دانست که دربان شهر منتظر من است؟! همین که این پرسش‌ها به ذهنم رسید، زود برگشتم و در را گشودم اما کسی را ندیدم! بعدا دانستم که در همراهی حضرت ولیعصر (عج) بودم و مسافت را هم به قدرت ایشان طی‌ الارض کردیم.

چشمان جناب شیخ در اواخر عمر بسیار کم‌ سو شده بود. روزی اطرافیان که دانسته بودند تشرفاتی به محضر امام زمان (عج) برای حاج‌ شیخ دست می‌دهد، به ایشان گفتند: «چرا شفای چشمانمان را از حضرت ولی عصر (عج) را نمی خواهید؟» شیخ فرمود: «اگر بخواهم می‌‌دهند و هر بار، نیت می‌کنم که وقتی به حضورشان مشرّف شدم، این حاجت را بخواهم اما هنگامی که به خدمتشان می‌‌رسم ذهنم از این مسأله منصرف می‌شود و از یادم می‌‌رود. البته زمانی که در حضور مبارک ایشان هستم، چشمانم خوب می‌بیند و ستاره‌های آسمان را هم خوب می‌بینم اما پس از زیارت ایشان، باز به همین حالت باز می‌گردم.»

آقا مصطفی (فرزند حاج‌ شیخ) می‌‌گفت: بارها اتفاق می‌افتاد که وقتی به سمت اتاق مرحوم پدرم می‌‌رفتم، می‌‌شنیدم که ایشان، مؤدبانه و به زبان ترکی به کسی خطاب می‌کنند: «بر روی چشم! قربان شما! متشکرم…» من صبر می‌کردم و صحبت‌های ایشان که تمام می‌شد، با سرفه‌ای حضور خودم را اعلام می‌کردم و در این هنگام پدرم (که معلوم بود دست به سینه نهاده و ایستاده بودند) می‌فرمودند: «که هستی؟» می‌گفتم: «مصطفی» آنگاه با ناراحتی می‌گفتند: «برای چه آمده‌ای؟! چه کسی گفت به این جا بیایی؟!» پاسخ می‌دادم: «آمده‌ام حالتان را بپرسم؛ ببينم چیزی لازم ندارید؟!» می‌فرمودند: «نه، من چیزی لازم ندارم؛ چرا آمدید و خلوت مرا به هم زدید؟!» من می‌‌پرسیدم: «حاج آقا! با چه کسی سخن می‌‌گفتید؟» می‌‌فرمودند: «شما کسی را دیدید؟» می‌‌گفتم: «نه، کسی را ندیدم.» پدر می‌فرمودند: حضرت امیرالمؤمنین (ع) تشریف آورده بودند و داشتم با ایشان صحبت می‌کردم.»

نقل است: وقتی حاج شیخ برای زیارت به حرم امیرالمؤمنین (ع) رسید، به ملازم خود (لطفعلی) فرمود: «تو برو زیارت کن، من در همین آستانه می‌نشینم.» لطفعلی می‌‌گفت: «من وقتی از زیارت بازگشتم به حاج‌ آقا عرض کردم: «من رفتم و زیارت کردم اما شما هنوز این جا نشسته‌اید؟!» حاج شیخ فرمود: «من همه‌ امامان را زیارت کردم. همه در محضر یعسوب‌الأولیاء قرآن می‌ خواندند. به من اذن ورود ندادند، اما تو خوب کردی رفتی.» در نقل دیگری مرحوم شیخ فرمود: «امامان در محضر اميرالمؤمنين (ع) قرآن مقابله می‌کردند و تا آنان در آنجا باشند من اذن ورود ندارم.»

برخی از طلابی که برای تحصیل به محضر شیخ و مدرسه‌ ایشان می‌‌آمدند، از روستاهای دور از محل اقامت شیخ بودند و نوعاً ناهار را هم در همان مدرسه می‌‌ماندند و می‌خوردند و مرحوم شیخ نیز از آن‌ها پذیرایی می‌کردند. روزی جناب شیخ از علویه خانم می‌خواهد که چیزی برای ناهار طلاب فراهم کند اما همسر ایشان می‌گوید: «چیزی در خانه نداریم.» حاج آقا می‌فرماید: آوردند، دم در است؛ بروید بگیرید. همان لحظه، سه بارِ الاغ، نان، گوشت، روغن و رشته برای شیخ آورده بودند و گفتند: «اين‌‌ها را فلانی، از روستای سوزن به عنوان هدیه برای حضرت شیخ فرستاده است!» حسین آقا (یکی از دوستان شیخ) می‌‌گفت: «روزی از جناب شیخ پرسیدم: این حکومت و دولت، آخرش چه گونه خواهد شد و چه سرانجامی می‌‌یابد؟ فرمود: سیدی خواهد آمد و بساط این حکومت را بر خواهد چید؛ اما خیلی خون‌ریزی خواهد شد.» منظور ايشان از سید، امام خمینی و منظور از خونریزی احتمالا هشت سال دفاع مقدس بود.

حجت الاسلام سید ابراهيم حسینی می‌‌فرمود: روزی عده‌ای از راه دور برای مسائل شرعی و پرداخت خمس و زکات آمده بودند منزل حضرت استاد مقیم زنجانی. آن روز من نیز آنجا بودم و در گوشه‌ای با آقا مصطفی (فرزند حاج‌ شیخ) صحبت می‌‌کردم. لحظاتی از ظهر گذشته بود که مهمان‌ها گفتند: «جناب شیخ! به ما ناهار نمی‌‌دهید؟!» مرحوم شیخ از عیال خود خواست که چیزی برای مهمان‌ها بیاورد، اما علویه‌ خانم پاسخ داد: «چیزی در خانه نیست‌» مدتی بعد، باز مهمان‌ها گفتند: «جناب شیخ! ما دیگر طاقت نداریم؛ اجازه می‌دهید خودمان برویم و چیزی از بیرون تهیه کنیم؟» مرحوم شیخ باز از علویه‌ خانم خواست کمی نان بیاورد. یکی از مهمان‌ها گفت: «علویه‌ خانم چند لحظه پیش از خانه خارج شد.» در این هنگام شیخ فرمود: «من هم گرسنه‌ام. برو در آن مخزن را بردار.» مهمان رفت و در آن را برداشت و مشاهده کرد که چندین قرص نان تازه در آن است. آن‌ها را آورد و مقابل شیخ و دیگران گذاشت و گفت: «این همه نان اینجاست و علویه‌ خانم چیزی به ما نمی‌داد!» حاج‌ شیخ فرمود: «در خانه‌ ما چیزی یافت نمی‌‌شود؛ بیایید این تحفه‌ الهی یا هر چه هست را بخوریم!»

سهل علی می‌‌گفت: روزی مرحوم شيخ‌ مقيم زنجانی به من فرمود: «نزد سید حمزه برو و بگو زود به اینجا بیاید.» من رفتم و سید حمزه را خواندم و خود نیز همراه او وارد خانه‌ حاج‌ شیخ شدم و دیدم ماری در نزدیکی شیخ آرام گرفته است. جناب شیخ به سید حمزه فرمود: «گویا تو ماری را در صحرا دیده و آن را کشته‌ای؟!» سید گفت: «بله؛ از ترس جانم آن را کشتم.» شیخ فرمود: «اين مار جفت آن ماری است که کشته‌ای؛ شکایت تو را نزد من آورده است!» سید همان لحظه از مرحوم شیخ‌ مقيم خواست تا از مار بخواهد که وی را ببخشاید و جناب شیخ هم به مار خطاب کرد: «اين سید از ترس جانش جفتت را کشته است، تو او را به سیادتش ببخشای!» در این هنگام دیدم مار به جناب شیخ نزدیک شد، با ادب از گرد او راهش را کشید و رفت و آسیبی هم به سید حمزه نرساند!

خادم شیخ‌ مقیم شاهد بود که ايشان شب‌های جمعه، قبا، عبا و عمامه خود را می‌‌پوشد و گویی به جای مهم و محترمی می‌رود؛ از خانه خارج می‌گردد و صبح باز می‌گردد. پس از مدتی کنجکاو می‌شود که بداند جناب حاج‌ شیخ چند ساعت از شب جمعه گذشته به کجا می‌رود؟ تا اینکه شب جمعه‌ای پس از بیرون رفتن شیخ، در تاریکی و پنهانی به دنبال ایشان حرکت می‌‌کند؛ از روستای فارسجین که خارج می‌‌شوند، هنوز چند گامی بر نداشته بودند که خود را پشت سر شیخ و مقابل ضریح و حرم حضرت سیدالشهدا (ع) می‌‌یابد. با مرحوم شیخ زیارت می‌کند و باز چند قدم از حرم دور نشده بودند که می‌‌بیند پشت سر شیخ و برابر حرم و ضریح امیرالمؤمنین (ع) است. شاه ولایت را هم زیارت می‌‌کنند و باز، چند گامی دنبال مرحوم شیخ‌ مقیم نرفته بود که خود را در نزدیکی روستای فارسجین می‌یابد! در همان تاریکی با سرعت خود را به خانه می‌‌رساند. وقتی جناب شیخ به خانه وارد می‌شود، از خادم می‌پرسد: «چرا نفس نفس می‌‌زنی؟!» او انگیزه خود را از تعقیب شیخ و هر چه آن شب دیده بود باز می‌گوید. آنگاه جناب شیخ می‌ فرماید: «تا زنده‌ام نباید مشاهدات امشب را جایی بیان کنی.»

یک بار آیت الله زنجانی به مالک روستای فارسجین می‌‌گوید: «چهار خروار گندم در اختیار من بگذار تا در میان تهیدستانی که به من مراجعه می‌کنند پخش کنم و شرمنده‌ آنان نشوم؛ بنده هم در برابر آن، خانه‌ای از بهشت به تو می‌‌فروشم که همسایه‌‌هایت از آل عبا (ع) باشند.» مالکِ آبادی پاسخ می‌‌دهد: «من در اینجا آبرو دارم و افزون بر آبروداری خودم حفظ رعیتم نیز واجب‌تر است.» بدین ترتیب از درخواست شیخ تبعیت نمی‌کند، اما همسر او که از این گفتگو آگاه می‌‌شود، به جناب حاج‌ شیخ اطلاع می‌دهد: «من حاضرم این اندازه گندم را از اموال شخصی خودم به شما بدهم و در برابر آن خانه‌ بهشتی را به من بفروشید.» حاج‌ شیخ می‌‌پذیرد و قولنامه‌ آن را بر کاغذی می‌نویسد! همان شب ارباب روستا در خواب می‌بیند که خانه‌ با شکوهی در بهشت و مقابل اوست.

به گمان اينکه مال خودش است، می‌خواهد وارد آن شود که نگهبانان و فرشته‌ ها جلوی وی را می‌‌گیرند و می‌‌گویند: «اين خانه را جناب شیخ به همسر شما فروخته است، نه به شما!» ارباب می‌‌گوید: «خوب، همسر من است، می‌توانم داخل شوم!» اما نگهبانان می‌گویند: «ما چنین اذن و دستوری نداریم!» وقتی از خواب برمی‌خیزد، شتابان نزد حضرت شیخ می‌‌رود تا داد و ستد پیشنهادی ایشان را بپذیرد، اما هنگام مواجهه با شیخ، شیخ می‌‌فرماید: «تمام شد! تمام شد! دیر آمدی؛ معامله‌ای بود که کردیم و بهره‌ای به تو نمی‌‌رسد.» سپس افزود: «من بهشت‌ فروش نیستم اما باید ندیده راضی به معامله می‌‌شدی.»

شیخ مقیم هنگام مهاجرت به نجف می‌گفت: من چندین ماه بعد، از دنیا خواهم رفت؛ بیا با هم به نجف برویم و مشهدی‌ لطفعلی، ایشان را به منصرف شدن از این سفر دعوت می‌کرد اما ایشان فرمود: «لطفعلی! تو هنوز به باطن من مؤمن و مطمئن نیستی؟ا» سپس فرمود: «اهالی روستا را بخوان تا حلالیت بطلبیم و خداحافظی کنیم.» مردم‌ گریان و اشک ریزان به سوی شیخ آمدند. دیگری نقل می‌‌کند: حاج‌ شیخ چنان رفتار می‌‌کرد که همه دانستند این سفر نجف به وفات ایشان منجر می‌‌شود. شیخ مقیم در شب ارتحال روحانی‌اش به لطفعلی فرمود: «من امشب خواهم مُرد. تو نترس؛ دو نفر خواهند آمد و مرا می‌برند و غسل می‌دهند و دفن می‌‌کنند؛ تو به آنان اذن بده و عبایم را بگیر و خبر درگذشتم را برای خانواده‌ام ببر و عبایم راهم به پسرم مصطفی برسان.» صبح آن روز، حاج‌ شیخ مقیم آب خواست، وضو ساخت و نماز خواند و سپس دراز کشید و عبای خود راهم روی خود گسترد و فرمود: «لطف‌علی! این بالش نرم را از زیر سر من بردار و آن پاره آجر را زیر مسرم بگذار. مولایم حضرت سیدالشهدا (ع)، روی خاک جان داد.» یکی از علمای نجف‌، صبح روز درگذشتِ شیخ، به پیشکار خود می‌گوید: «برو ببین امروز چه کسی از آقایان از دنیا رفته است؛ من ديشب در خواب دیدم که حضرت ابوذر از دنیا رفته است.»

 

عروج ملکوتی

مقیم زنجانی در سال پایانی عمر خود به نجف بازمی‌گردد و در آنجا وفات کرده و به خاک سپرده می‌شود.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *