زندگینامه مقیم زنجانی
به نام آفریننده عشق
آیت الله شیخ مقیم زنجانی عالم و عارفی بود که در روستای کهن (فارسجین) درشهرستان رزن، استان همدان به دنیا آمد.
ویژگی ها
حاج علی مراد یمین نظام که از اربابان انگشت شماری بود که به امور شرعی ساکنان آبادیهای خود، اهتمام داشت، روزی با خود اندیشید روستاهای من همه چیز دارد به جز یک فقیه و مجتهد! این بود که وقتی به زیارت مشاهد عراق مشرف شد، در نجف اشرف به حضور فقیه مجاهد، آیت الله میرزا محمد تقی شیرازی رسید و از ایشان درخواست کرد که اهل علمی (در حد اجتهاد) به روستا و اقلیم وی گسیل دارد.
مرحوم شیرازی می فرماید: مجتهد اگر به چنان جایی بیاید، رفت و آمد و مهمان و مراجعات خواهد داشت و هزینه و مخارج زندگیاش زیاد خواهد شد. یمین نظام عرض میکند: همه هزینه هایش بر عهده من. سپس مرحوم شیرازی میفرماید: پس مهلت بده تا ببینم چه کسی حاضر است به آن منطقه بیاید. مدتی بعد به یمین نظام میفرماید: جناب شیخ مقیم زنجانی که همزبان شماست و شهر او با شهر شما فاصله چندانی ندارد، پذیرفتند. این گونه بود که مرحوم آیت الله شیخ مقیم که اجتهادش به تأیید محمد تقی شیرازی رسیده بود، همراه خانواده خویش، برای تبلیغ احکام و معارف اسلام و تدریس در فارسجین، رهسپار آن سامان شد.
مرحوم حاج شیخ مقیم، علاقهای به دنیا نداشت . همه اثاثش را که جمع کرده بودند، یک ماشین وانت را هم پر نمیکرد. زاهد و وارسته بود. گاهی برای پذیرایی از مهمانهایش، حتی استکان چای را هم از همسایه میگرفت. با اینکه پول فراوانی هم به عنوان وجوه شرعی به دستش میرسید و میتوانست از آنها به اندازه متعارف برای زندگی خود مصرف کند اما نوعا تا غروب در دستش دوام میآورد و برای نان شبش چیزی نداشت! یا به مستمندان میبخشید، یا به نجف اشرف میفرستاد و گاهی لباس تنش را هم به نیازمندان میداد. در روستای فارسجین نماز جماعت برگزار میکرد و منبر میرفت و خمس و زکات روستاهای اطراف را جمع مینمود وهمان ساعت، همه را به مصرفش میرساند وچیزی برای خود برنمیداشت.
آیت الله حاج شیخ مقيم می فرمود: زمانی که در نجف سرگرم تحصیل بودم. شبهای سه شنبه به مسجد سهله می رفتم و صبح سه شنبه به نجف باز میگشتم. یک بار چهلمین شب یک دوره رفتنم به آن مسجد بود اما همسرم که در ساعات آخر بارداریاش بود، گفت: «شما امشب به مسجد سهله نرو؛ تا با این وضع تنها نباشم.» من گفتم: «علویه خانم! اگر شما اذن میفرمائید، چون امشب شب چهلم است، من بروم اما قول میدهم که بر خلاف هفته های گذشته تا صبح نمانم و همین شب بازگردم.»
شاید پنجاه یا صد قدم از مسجد دور شده بودم که در آن تاریکی از سمت چپم صوتی شنیدم که میفرمود: «شیخمقیم! آ شیخ مقیم! کجا تشریف میبرید؟ به نجف؟ من هم به نجف میروم؛ بیا با هم همراه شویم.» صاحب صوت با گفتن اين جملات به من نزدیک شد و از وقتی با او همگام شدم، تا نجف اشرف بیش از دو سه دقيقه نشد! در راه به من فرمود: نگهبان شهر منتظر توست؛ برو تا او هم در و حصار شهر را ببندد و به کارش برسد. ضمنا امشب خداوند فرزندی به تو خواهد داد؛ نامش را مصطفی بگذار.
به حصار شهر نجف که رسیدیم از هم جدا شدیم. وقتی من وارد شهر شدم، ناگهان به ذهنم رسید که این مسافت طولانی مسجد سهله تا نجف چه زود طی شد! راستی آن آقا از کجا نام مرا می دانست؟! از کجا اطلاع داشب که همسر من باردار است و امشب وضع حمل خواهد کرد؟! از کجا میداند که فرزندم پسر خواهد شد که میگوید نامش را مصطفی بگذار؟! از کجا دانست که دربان شهر منتظر من است؟! همین که این پرسشها به ذهنم رسید، زود برگشتم و در را گشودم اما کسی را ندیدم! و (بعد ها) دانستم که در همراهی حضرت ولیعصر علیه السلام بودم و مسافت را هم به قدرت ایشان طیالارض کردیم.
چشمان جناب شیخ در اواخر عمر بسیار کم سو شده بود. روزی اطرافیان که دانسته بودند تشرفاتی به محضر امام زمان برای حاجشیخ دست میدهد، به ایشان گفتند: «چرا شفای چشمانمان را از حضرت ولی عصر علیه السلام را نمی خواهید؟» شیخ فرمود: «اگر بخواهم می دهند و هر بار، نیت میکنم که وقتی به حضورشان مشرّف شدم، این حاجت را بخواهم اما هنگامی که به خدمتشان می رسم ذهنم از این مسأله منصرف میشود و از یادم می رود. البته زمانی که در حضور مبارک ایشان هستم، چشمانم خوب میبیند و ستارههای آسمان را هم خوب میبینم اما پس از زیارت ایشان، باز به همین حالت باز میگردم.»
آقا مصطفی (فرزند حاج شیخ) می گفت: بارها اتفاق میافتاد که وقتی به سمت اتاق مرحوم پدرم می رفتم: می شنیدم که ایشان، مؤدبانه و به زبان ترکی به کسی خطاب میکنند: «بر روی چشم! قربان شما! متشکرم…» من صبر میکردم و صحبت های ایشان که تمام میشد با سرفهای، حضور خودم را اعلام میکردم و در این هنگام پدرم (که معلوم بود دست به سینه نهاده و ایستاده بودند) میفرمودند: «که هستی؟» میگفتم: «مصطفی» آنگاه با ناراحتی میگفتند: «برای چه آمدهای؟! چه کسی گفت به این جا بیایی؟!» پاسخ میدادم: «آمدهام حالتان را بپرسم؛ ببينم چیزی لازم ندارید؟!» میفرمودند: «نه؛ من چیزی لازم ندارم؛ چرا آمدید و خلوت مرا به هم زدید؟!» من می پرسیدم: «حاج آقا! با چه کسی سخن می گفتید؟» می فرمودند: «شما کسی را دیدید؟» می گفتم: «نه؛ کسی را ندیدم.» پدر میفرمودند: حضرت امیرالمومنین تشریف آورده بودند و داشتم با ایشان صحبت میکردم.»
نقل است: وقتی حاج شیخ برای زیارت به حرم امیرالمؤمنین رسید، به ملازم خود (لطف علی) فرمود: «تو برو زیارت کن؛ من در همین آستانه مینشینم.» و در عتبه نشست. لطف علی می گفت: «من وقتی از زیارت بازگشتم به حاج آقا عرض کردم: «من رفتم و زیارت کردم اما شما هنوز این جا نشستهاید؟!» حاج شیخ فرمود: «من همه امامان را زیارت کردم. همه در محضر یعسوبالأولیاء قرآن می خواندند. به من اذن ورود ندادند؛ اما تو خوب کردی رفتی.» در نقل دیگری مرحوم شیخ فرمود: «امامان در محضر اميرالمؤمنين علیه السلام قرآن مقابله میکردند و تا آنان در آنجا باشند من اذن ورود ندارم.»
برخی از طلابی که برای تحصیل به محضر شیخ و مدرسه ایشان می آمدند، از روستاهای دور از محل اقامت شیخ بودند و نوعاً ناهار را هم در همان مدرسه می ماندند و میخوردند و مرحوم شیخ نیز از آنها پذیرایی میکردند. روزی جناب شیخ از علویه خانم میخواهد که چیزی برای ناهار طلاب فراهم کند اما همسر ایشان میگوید: «چیزی در خانه نداریم». حاج آقا میفرماید: آوردند؛ دم در است؛ بروید و بگیرید. همان لحظه سه بارِ الاغ، نان، گوشت، روغن و رشته برای شیخ آورده بودند و گفتند: «اين ها را فلانی، از روستای سوزن به عنوان هدیه برای حضرت شیخ فرستاده است!
حسین آقا (یکی از دوستان شیخ) می گفت: «روزی از جناب شیخ پرسیدم: این حکومت و دولت؛ آخرش چه گونه خواهد شد و چه سرانجامی می یابد؟ فرمود: سیدی خواهد آمد و بساط این حکومت را بر خواهد چید؛ اما خیلی خونریزی خواهد شد.» منظور ايشان از سید، امام خمینی و منظور از خونریزی احتمالا هشت سال دفاع مقدس بود.
حجت الاسلام سید ابراهيم حسینی می فرمود: روزی عدهای از راه دور برای مسائل شرعی و پرداخت خمس و زکات آمده بودند منزل حضرت استاد مقیم زنجانی. آن روز من نیز آنجا بودم و در گوشهای با آقامصطفی (فرزند حاجشیخ) صحبت می کردم. لحظاتی از ظهر گذشته بود که مهمان ها گفتند: «جناب شیخ! به ما ناهار نمی دهید؟!» مرحوم شیخ از عیال خود خواست که چیزی برای مهمان ها بیاورد، اما علویه خانم پاسخ داد: «چیزی در خانه نیست». مدتی بعد، باز مهمان ها گفتند: «جناب شیخ! ما دیگر طاقت نداریم؛ اجازه میدهید خودمان برویم و چیزی از بیرون تهیه کنیم؟»
مرحوم شیخ باز از علویه خانم خواست کمی نان بیاورد. یکی از مهمان ها گفت: «علویه خانم چند لحظه پیش از خانه خارج شد.» در این هنگام شیخ فرمود: «من هم گرسنهام. برو در آن مخزن را بردار». مهمان رفت و در آن را برداشت و مشاهده کرد که چندین قرص نان تازه در آن است. آنها را آورد و مقابل شیخ و دیگران گذاشت و گفت: «این همه نان اینجاست و علویه خانم چیزی به ما نمیداد!» حاج شیخ فرمود: «در خانه ما چیزی یافت نمی شود. بیایید این تحفه الهی یا هر چه هست را بخوریم».
سهل علی می گفت: روزی مرحوم شيخ مقيم زنجانی به من فرمود: «نزد سید حمزه برو و بگو زود به اینجا بیاید.» من رفتم و سید حمزه را خواندم و خود نیز همراه او وارد خانه حاج شیخ شدم و دیدم ماری در نزدیکی شیخ آرام گرفته است. جناب شیخ به سید حمزه فرمود: «گویا تو ماری را در صحرا دیده و آن را کشتهای؟!» سید گفت: «بله؛ از ترس جانم آن را کشتم.» شیخ فرمود: «اين مار جفت آن ماری است که کشتهای؛ شکایت تو را نزد من آورده است!» سید همان لحظه از مرحوم شیخ مقيم خواست تا از مار بخواهد که وی را ببخشاید و جناب شیخ هم به مار خطا ب کرد: «اين سید از ترس جانش جفتت را کشته؛ تو او را به سیادتش ببخشای!» در این هنگام دیدم مار به جناب شیخ نزدیک شد، با ادب از گرد او راهش را کشید و رفت و آسیبی هم به سید حمزه نرساند!
خادم شیخ مقیم شاهد بود که ايشان شب های جمعه قبا، عبا و عمامه خود را می پوشد و گویی به جای مهم و محترمی میرود؛ از خانه خارج میگردد و صبح باز میگردد. پس از مدتی کنجکاو می شود که بداند جناب حاج شیخ چند ساعت از شب جمعه گذشته به کجا می رود؟ تا اینکه شب جمعهای پس از بیرون رفتن شیخ، در تاریکی و پنهانی به دنبال ایشان حرکت می کند؛ از روستای فارسجین که خارج می شوند. هنوز چند گامی بر نداشته بودند که خود را پشت سر شیخ و مقابل ضریح و حرم حضرت سیدالشهدا می یابد. با مرحوم شیخ زیارت میکند و باز چند قدم از حرم دور نشده بودند که می بیند پشت سر شیخ و برابر حرم و ضریح امیرالمؤمنین علیه السلام است.
شاه ولایت را هم زیارت می کنند و باز، چند گامی دنبال مرحوم شیخ مقیم نرفته بود که خود را در نزدیکی روستای فارسجین می یابد! در همان تاریکی با سرعت خود را به خانه می رساند. وقتی جناب شیخ به خانه وارد میشود. از خادم میپرسد: «چرا نفس نفس می زنی؟!» او انگیزه خود را از تعقیب شیخ و هر چه آن شب دیده بود باز میگوید. آنگاه جناب شیخ می فرماید: «تا زندهام نباید مشاهدات امشب را جایی بیان کنی.»
یک بار آیت الله زنجانی به مالک روستای فارسجین می گوید: «چهار خروار گندم در اختیار من بگذار تا در میان تهیدستانی که به من مراجعه میکنند پخش کنم و شرمنده آنان نشوم؛ بنده هم در برابر آن، خانهای از بهشت به تو می فروشم که همسایه هایت از آل عبا علیهم السلام باشند.» مالکِ آبادی پاسخ می دهد: «من در این جا آبرو دارم و افزون بر آبروداری خودم حفظ رعیتم نیز واجبتر است.» بدین ترتیب از درخواست شیخ سرباز می زند، اما همسر او که از این گفتگو آگاه می شود، به جناب حاج شیخ اطلاع میدهد که: «من حاضرم این اندازه گندم را از اموال شخصی خودم به شما بدهم و در برابر آن خانه بهشتی را به من بفروشید.» حاج شیخ می پذیرد و قولنامه آن را بر کاغذی مینویسد! همان شب ارباب روستا در خواب میبیند که خانه با شکوهی در بهشت و مقابل اوست.
به گمان اينکه مال خودش است، میخواهد وارد آن شود که نگهبانان و فرشته ها جلوی وی را می گیرند و می گویند: «اين خانه را جناب شیخ به همسر شما فروخته است؛ نه به شما!» ارباب می گوید: «خوب، همسر من است، میتوانم داخل شوم!» اما نگهبانان میگویند: «ما چنین اذن و دستوری نداریم!» وقتی از خواب برمیخیزد. شتابان نزد حضرت شیخ می رود تا داد و ستد پیشنهادی ایشان را بپذیرد اما هنگام مواجهه با شیخ، شیخ می فرماید: «تمام شد! تمام شد! دیر آمدی؛ معاملهای بود که کردیم و بهرهای به تو نمی رسد.» سپس افزود: «من بهشت فروش نیستم اما باید ندیده راضی به معامله می شدی.»
شیخ مقیم هنگام مهاجرت به نجف می گفت: من چندین ماه بعد، از دنیا خواهم رفت؛ بیا با هم به نجف برویم و مشهدی لطفعلی، ایشان را به منصرف شدن از این سفر دعوت میکرد اما ایشان فرمود: «لطف علی! تو هنوز به باطن من مؤمن و مطمئن نیستی؟ا» سپس فرمود: «اهالی روستا را بخوان تا حلالیت بطلبیم و خداحافظی کنیم.» مردم گریان و اشک ریزان به سوی شیخ آمدند. دیگری نقل می کند: حاج شیخ چنان رفتار می کرد که همه دانستند این سفر نجف به وفات ایشان منجر می شود.
شیخ مقیم در شب ارتحال روحانیاش به لطفعلی فرمود: «من امشب خواهم مُرد. تو نترس؛ دو نفر خواهند آمد و مرا میبرند و غسل میدهند و دفن می کنند؛ تو به آنان اذن بده و عبایم را بگیر و خبر درگذشتم را برای خانوادهام ببر و عبایم راهم به پسرم مصطفی برسان.» صبح آن روز حاج شیخ مقیم آب خواست؛ وضو ساخت و نماز خواند و سپس دراز کشید و عبای خود راهم روی خود گسترد و فرمود: «لطفعلی! این بالش نرم را از زیر سر من بردار و آن پاره آجر را زیر مسرم بگذار. مولایم حضرت سیدالشهدا روی خاک جان داد.» و در آن حال شروع به خواندن سوره یس که از حفظ داشت کرد.
از سوی دیگر یکی از علمای نجف اشرف صبح روز درگذشتِ شیخ، به پیشکار خود میگوید: «برو ببین امروز چه کسی از آقایان از دنیا رفته است. من ديشب در خواب دیدم که حضرت ابوذر از دنیا رفته است.»
عروج ملکوتی
مقیم زنجانی در سال پایانی عمر خود به نجف باز می گردد و در آن جا وفات کرده و به خاک سپرده می شود.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.