زندگینامه بابا رکن الدین شیرازی

 

به نام آفریننده عشق

 

مسعود بن عبدالله بیضاوی‌، معروف به بابا رکن‌الدین شیرازی‌، عالم و عارف قرن هشت هجری قمری است‌. تاریخ دقیق ولادت او معلوم نیست‌، ولی اهل بیضای استان فارس بوده و مؤلفِ تاریخ اصفهان‌ و ری، او را از خاندان جابری انصاری برشمرده است.

 

ویژگی ها

بابارکن الدین اصالتا اهل بیضای استان فارس‌ بود، ولی تاریخ ولادت او معلوم نیست‌. مؤلفِ تاریخ اصفهان و ری، او را از خاندان جابری انصاری شمرده است. بابارکن‌الدین از اوان کودکی به عرفان و تصوف گرایش داشت و پس از آنکه با احوال عارفان آشنایی یافت‌، به طریق سیرو سلوک گام نهاد. او خود می‌گوید: “از زمان صباوت… از خود ادراک معنایی از معانی و شأنی از شؤون توحید می‌کردم”.

بابارکن‌الدین ابتدا نزد عبدالرزاق کاشانی‌ (د۷۳۶ق‌/۱۳۳۶م‌) ، به تعلیم عرفان نظری و سلوک عملی پرداخت و پس از او از داوود قیصری (د ۷۵۱ق‌/۱۳۵۰م‌) بهره برد و نزد آن دو فصوص الحکم‌ ابن عربی‌ را خواند و نیز در حل مشکلات فصوص‌، از نعمان خوارزمی کمک گرفت. او همچنین در شیراز به محضر امین بلیانی شتافته و از وی به بزرگی یاد کرده بود و او را «شیخ المشایخ‌» می‌خواند.

درباره مذهب بابارکن‌الدین اختلاف است. برخی او را شیعه دانسته‌ و عده‌ای دیگر او را از اهل سنت شمرده‌اند. اما سنگ نوشته قبرش حاکی از شیعه بودن اوست‌. از جهت مسلک عرفانی‌، از جمله در باور به وحدت وجود، او را از پیروان ابن‌عربی دانسته‌اند.

بقعه بابا رکن‌الدین یکی از اماکن عبادت و ریاضت مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی بود. مرحوم حاجی کرباسی نیز به بابا رکن‌الدین اعتقاد تام داشت و به زیارتش می‌رفت. بزرگ دیگری که به زیارت قبر بابا رکن‌الدین می‌رفت فقیه عارف آیت‌الله سیدعبدالکریم رضوی کشمیری بود. مرحوم کشمیری از قبور علماء به قبر استادش مرحوم آیت‌الله سید علی قاضی در وادی السلام نجف و بابارکن‌الدین در قبرستان تخت فولاد اصفهان زیاد اهمیت می‌داد و این دو را ممتاز می‌شمرد و می فرمود: بابارکن الدین روح و ریحان است. من هر وقت در زندگی، مشکلی برایم رخ می‌دهد، یک سوره یاسین را برای بابا رکن‌الدین مدفون در قبرستان تخت فولاد اصفهان می‌خوانم، مشکلم حل می‌شود.

بابارکن‌الدین علاوه بر اینکه بر عرفان و تصوف اشراف کامل داشت در شعر و ادبیات فارسی و ادبیات عرب تخصص خاصی داشت به طوری که در هر دو زبان فارسی و عربی دیوان شعر دارد. بابا رکن‌الدین در زمان حیاتش در علم باطنی سرآمد علمای عصر خود بود و در یک کلام پیر معنوی اهل عرفان محسوب می‌شد.

شیخ بهایی و محمد تقی مجلسی به کرامات این عارف بزرگ بسیار اعتقاد داشتند. برای مثال شیخ بهایی و محمد تقی مجلسی زمانی که با چند نفر از دیگر صوفیان بر سر مزار بابا رکن‌الدین رفته بودند ناگهان شیخ بهایی عبای خود را بر سر کشید و به حاضران گفت: آیا شما هم صدایی را که من شنیدم شنیدید؟ حاضران پاسخ دادند: نشنیدیم. شیخ بهایی گفت: از قبر بابارکن‌الدین صدایی شنیدم که به من گفت؛ ای شیخ به فکر احوال خویش باش. از آن روز شیخ بهایی متوجه شد که مرگش نزدیک است و در خانه خود کنج عزلت گزید و به عبادت پرداخت تا اینکه شش ماه بعد از دنیا رفت.

سید عبدالکریم کشمیری در میان قبوری که در اصفهان و قبرستان تخت‌فولاد دیدند، مرقد رکن‌ الدین را بیش از دیگر قبور قابل توجه می‌ دانستند و می‌ فرمودند: «من ابتدا در تخت‌ فولاد از قبر بابا رکن‌ الدین غافل بودم اما یک بار دریافتم که جذبه‌ای مرا به سمت قبر وی می‌کشاند. حالتی که تا آن هنگام در تخت‌فولاد برایم پیش نیامده بود. رکن الدین از مرحوم … (مدفون در همان تخت‌ فولاد) قوی‌تر می‌ باشد. خواستم بفهمم ذکر او چه بود؛ الهامم شد که ذکرش “لا اله الا الله” بوده؛ او مظهر “لا اله الا الله” است.»

 

آثار

  • نصوص الخصوص فی‌ترجمة الفصوص‌
  • کنوزالرموز
  • قلندریه‌

 

عروج ملکوتی

بابارکن الدین در اصفهان درگذشت و در تخت فولاد اصفهان دفن شد. وفات او بر پایه سنگ نوشته سردر آرامگاهش، در ۷۶۹ق‌/۱۳۶۸م روی داده است. آرامگاه او که اکنون در تخت فولاد اصفهان باقی است‌، همواره محل ذکر و عبادت دراویش و صوفیه‌ بوده است‌. مقبره و آرامگاه این عارف نامدار که از آثار دوره ایلخانی است، در تکیه‌ای در تخت فولاد اصفهان قرار دارد‌.

زندگینامه قطب الدین محمد نیریزی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید قطب‌الدین محمد حسینی نیریزی (زاده ۱۱۰۰ قمری، نی‌ریز، فارس – درگذشته ۱۱۷۳ قمری، نجف، عراق) صوفی شیعه، از حکما و عرفای نامدار و برجسته ایرانی و سی‌ودُومین قطب سلسله ذهبیه در دوره صفوی و متأخر از صدرالمتألهین است.

 

ویژگی ها

تمام تاریخ‌نویسان نام او را محمد و لقب وی را قطب‌الدین ذکر کرده‌اند. وی نخست در وطن خویش به تحصیل پرداخت سپس به شیراز و اصفهان رفت و از اساتید بزرگی همچون ملاشاه محمد دارابی کسب فیض نمود و در زمینه‌های مختلف دینی و خصوصا عرفان اسلامی آثار ارزشمندی از خویش به جای گذاشت. میرزا محمد هاشم درویش شیرازی (داماد و جانشین وی در سلسله ذهبیه) و آقامحمد بیدآبادی برجسته‌ترین شاگردان سلوکی وی بودند. وی علاوه بر داشتن جایگاهی والا در تاریخ عرفان شیعی، از مهم ترین و تأثیرگذارترین اندیشمندان سیاسی اواخر دوره صفویه بود.

سید قطب‌الدین محمد نیریزی در سال ۱۱۰۰ قمری (۱۶۸۹ میلادی) در نی‌ریز، شهرستان نی‌ریز، استان فارس به دنیا آمد. مورخان نیز محل تولد او را نی‌ریز ذکر کرده‌اند. تاریخ دقیق تولد او در هیچ یک از زندگی‌نامه‌ها ذکر نشده است، اما با توجه به مقدمه کتاب وی قصیده عشقیه می‌توان دریافت که در حدود سال ۱۱۰۰ قمری اتفاق افتاده است. نسب او با ۲۶ واسطه از سیدان و بزرگان دین، به علی بن حسین زین‌العابدین (امام چهارم شیعیان) می‌رسد. همچنین نسب او با ۲۸ واسطه از طریق پدرش به علی بن ابی‌طالب (اولین امام شیعیان) می‌رسد. مادرش از خاندان موسوی بود، لذا نسب سید قطب‌الدین محمد نیریزی از جانب مادر به موسی کاظم (امام هفتم شیعیان) می‌رسد.

پس از وفات شیخ علی نقی اصطهباناتی، سید قطب‌الدین محمد نیریزی پیشوای شرعی سلسله ذهبیه (به اصطلاح قطب فرقه) و مروج آن و عهده‌دار ارشاد و راهنمایی پیروان شد. وی تا اواخر دهه ۱۱۳۰ قمری به تحصیل و کسب علوم دینی نزد علما و بزرگان علم و عرفان آن زمان ادامه داد و با اینکه در آن زمان قطب سلسله ذهبیه بود، کسب علم را رها نکرد. سید قطب‌الدین محمد نیریزی برای تکمیل تحصیلات خود در ادبیات عرب، فقه، حدیث و حکمت به شیراز مهاجرت کرد.

گفته می‌شود در سال‌های ۱۱۲۵ و ۱۱۲۶ قمری در مسجد جامع شیراز به تدریس علوم دینی و عرفانی می‌پرداخته است. احتمالا در این دوره شروع به شاگردی نزد ملاشاه محمد دارابی و ملاّ محمد على سكّاكى شيرازى (متوفی اواسط قرن ۱۲ قمری) کرده است. پس از آن عازم نجف شد. از آنجایی که سید قطب‌الدین محمد نیریزی در سال ۱۱۲۹ قمری در کوفه بوده، باید در حدود سال ۱۱۲۸ قمری به عراق رفته باشد. به گفته خود سید قطب‌الدین محمد نیریزی، وی در سال ۱۱۲۹ قمری در مسجد کوفه با سید هاشم بحرانی ملاقات کرد و شیفته علم و کمالات او شد و برای مدتی به شاگردی او مشغول گشت.

سید قطب‌الدین محمد نیریزی، چنانکه خودش در برخی از آثارش گفته است، پس از مدتی به ایران بازگشت و در سال ۱۱۳۰ قمری در قزوین بوده است. در قزوین نزد میر ابراهیم قزوینی (متوفی ۱۱۴۴ قمری) شاگردی را آغاز کرد. سید قطب‌الدین محمد نیریزی علاوه بر تحصیل، نسخه خطی دعای صباح را که میر ابراهیم قزوینی به خط کوفی نوشته بود، نسخه برداری کرد و کتاب «منظومه صرفيه و نحويه علويه» خود را نیز در آنجا تنظیم و تکمیل کرد.

پس از آن عازم مشهد مقدس شد و در آنجا با میر محمد تقی خراسانی (متوفی ۱۱۳۸ قمری) ملاقات کرد. پس از مدتی به همراه میر محمد تقی خراسانی از مشهد به اصفهان آمد. سید قطب‌الدین محمد نیریزی باید قبل از حمله افغان‌ها یعنی قبل از ۱۱۳۴ قمری وارد اصفهان شده باشد. زیرا علاوه بر اینکه بیشتر منابع از حضور سید قطب‌الدین محمد نیریزی در اصفهان پیش از آن تاریخ یاد کرده‌اند، وی مدتی نیز در اصفهان نزد ملا محمد صادق اردستانی کسب علم کرده است.

به هر حال در حدود سالهای ۱۱۳۱ و ۱۱۳۲ قمری وارد اصفهان شد و از محضر ملا محمد صادق اردستانی و آقا خلیل اصفهانی استفاده کرد و تا اوایل دهه ۱۱۴۰ قمری در آنجا زندگی کرد. او در سیاست نیز تبحر داشت، از جمله نامه‌ای به شاه سلطان حسین نوشته و او را از وضعیت و خطرات موجود آگاه ساخته و حمله افغان‌ها را نیز پیش بینی کرده بود. علاوه بر این، چنانکه خود وی نیز اشاره کرده، در شهرهای اصفهان، شیراز، قزوین و کاشان نزد بسیاری از علما و اساتید آن روزگار به کسب علم و شاگردی پرداخته است.

سید قطب‌الدین محمد نیریزی در یکی از سخت‌ترین، پرتلاطم‌ترین و بحرانی‌ترین دوران صفویه در اصفهان زندگی می‌کرده است. بنابر آنچه در کتاب‌هایش گفته، معلوم است که او سال‌ها پس از اشغال اصفهان توسط افغان‌ها در آنجا زندگی می‌کرده است. او از نجات خود و خانواده‌اش از بلایا گفته، از فتح مجدد اصفهان و ورود شاه تهماسب دوم که در سال ۱۱۴۱ قمری اتفاق افتاده نیز سخن به میان آورده است. بنابراین می‌توان گفت که وی تا حدود سال ۱۱۴۲ قمری در اصفهان بوده است.

سپس از اصفهان به شیراز بازگشت و حدود دو دهه در آنجا زندگی کرد. در آنجا به نوشتن و تالیف مشغول بود، شاگردانی نیز داشت، موعظه می‌کرد و آنها را راهنما بود. در این مدت به زادگاهش نی‌ریز سفر کرد و گفته می‌شود مدتی در آنجا نیز به تدریس می‌پرداخته است. احتمالاً به دلیل آشفتگی اوضاع در شیراز در سالهای ۱۱۵۶ تا ۱۱۵۸ قمری، سید قطب‌الدین محمد نیریزی مدتی به جزیره خارگ رفته است.

او در اوایل دهه ۱۱۶۰ قمری عازم نجف و در سال ۱۱۶۳ یا ۱۱۶۴ قمری به آن شهر رسیده است. سید قطب‌الدین محمد نیریزی باقی عمر خود را در نجف ماند. در آنجا به شعرسرایی و آموزش و تربیت شاگردان مشغول بود. می‌گویند شب‌ها در آنجا جلساتی برپا می‌کرد و اسرار عرفانی را برای مشتاقان می‌گفت. او بیشتر آثار خود را در نجف نوشته است.

سید قطب الدین به میرزا محمد هاشم می گفت: هنگامی که به واسطه شقاقلوس انگشت تو را قطع کردند من بودم که در دلت گفتم: انگشت بر مهر دیوانیان میزنی و وقتی که از شیراز بیرون آمدی نیز من بودم که 6 هزار وجه در جیب تو ریختم.

 

شاگردان

  • محمد هاشم درویش ذهبی شیرازی
  • ملا محراب گیلانی
  • آقا محمد بیدآبادی
  • محمدباقر عبدالصالح شیرازی
  • شیخ احمد احسایی
  • شیخ جعفر نجفی، معروف به «خاتم المجتهدین»
  • میر محمد علی کاشانی اصم
  • شیخ محمد احسایی

 

آثار

  • فصل الخطاب
  • كنز الحكمه
  • شمس الحكمه
  • مصباح الولايه
  • قصیده عشقيه
  • رساله در معارف الهى

 

عروج ملکوتی

سید قطب‌الدین محمد نیریزی در دهه آخر عمر به نجف رفت و بقیه عمر را در آنجا گذراند. سرانجام در ۱۸ شعبان ۱۱۷۳ قمری (۵ آوریل ۱۷۶۰ میلادی) در آنجا درگذشت و در قبرستان وادی‌السلام به خاک سپرده شد.

زندگینامه موسی سدرانی

 

به نام آفریننده عشق

 

شیخ موسی سدرانی از صوفیان و اکابر اصحاب شیخ ابومدین است.

 

ویژگی ها

گفته اند که وی در هر شبانه روز هفتاد هزار ختم قرآن می کرد. بعضی گفته اند ایشان به دلیل بسط زمان می توانستند این تعداد ختم قرآن کنند. برای شیخ حادثه دیگری نیز نقل می کنند و آن اینکه ایشان در یک روز جمعه برای غسل به رود دجله وارد می شوند اما پس از اینکه سر از آب بیرون کرد فهمید که در مکان دیگری قرار دارد و وقتی از کسی پرسیدند اینجا کجاست او گفت: نیل مصر است!

او در همانجا با دختر یکی از مصریان ازدواج کرده و سه فرزند می آورد و هفت سال بر او می گذرد. روزی به کنار نیل آمد و در آب غوطه خورد. هنگامی که سر از آب بیرون کرد دید در دجله قرار دارد! جامه هایش نیز همچنان همانجا مانده بود و برای اقامه با دوستان به مسجد رفت. او در همانجا غذا خورد و داستان خودش را برای دیگران بازگو کرد.

در آن هنگام گفت که من در تفکر آیه «کان مقداره الف سنه» بودم و دیگری به او گفت این لطفی بوده از جانب خدا برای تو تا بسط زمان را برای تو فراهم کند و ثابت کند که گذشت چنین زمانی با سرعت زیاد امکان پذیر است.

محی‌الدین عربی می‌گوید: وقتی پس از نماز مغرب در منزل خود در (اشبیلیه) نشسته بودم و تمنای وصول به شیخ ما (ابومدین) به من دست داد و در خاطرم گذشت که کاش او را می‌دیدم. بعد از نافله نماز مغرب، همین‌که سلام نماز را دادم ابو عمران موسی سدرانی (به طی الارض) بر من داخل شد و سلام کرد و در کنارم نشست.

گفتم: از کجا می‌آیی؟ گفت: از بُجایه، از نزد شیخ ابومدین می‌آیم که از نظر مکانی 45 روز فاصله بود. پرسیدم: چه وقت او را دیده‌ای؟ گفت: نماز مغرب را با وی خوانده‌ام، پس فرمود: از ذهن محی‌الدین عربی در اشبیلیه، چنین خطور کرده است. همین‌ الان نزد او برو از طرف من به وی چنین و چنان بگو و دوستی‌ام را به او خبر بده. به او بگو: اجتماع میان ارواح بین من و تو درست آید و واقع گشت، اما اجتماع بین جسم‌ها را خداوند در این سرا منع کرده است.

زندگینامه ابومدین مغربی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابومدين شعيب بن حسین انصارى (متوفای: 588 تا 593ق)، صوفی و عارف مشهور سده 6 قمری در اندلس می باشد.

 

ویژگی ها

از زادروز او اطلاع دقيقى در دست نيست، اما از آنجا كه منابع موجود به سالخوردگى او در هنگام وفات اشاره دارند، مى‌توان گفت كه ولادت او در نخستين يا دومین دهه سده 5ق، بوده است. درباره زادگاه او نيز اختلاف‌ نظر است. برخى، مولدش را حصن منتوجب دانسته و به آنجا منسوبش داشته‌اند و بعضى ديگر او را به قريه قنطيانه منسوب كرده‌اند.

یکى از مريدان ابومدين، محمد بن ابراهیم انصارى به نقل از خود وى گفته است كه در خردسالى، پدر را از دست داده و در پناه برادرانش مى‌زيسته است و آنان نيز او را به چوپانى گماشته بودند، ولى او از این كار ناخشنود بوده و رغبت به آموختن تعاليم دين و شناخت شرايط و احكام عبادات داشته است؛ از اين‌ رو بر آن شد تا شبانى را رها سازد. سرانجام با وجود ممانعت برادر بزرگ، خانه را ترك كرد و از زادگاه خود بيرون شد.

مدتى در سياحت بود و به قول حسن غافقى، مريدى كه 30 سال با ابومدين مصاحبت داشته است، نخست از طريق دريا رهسپار مغرب شد. پس از این سفر، به اشبيليه بازگشت و سپس به شريش و از آنجا به جزيره خضراء سفر كرد و پس از آن از راه دريا به سبته رفت و در آنجا گاهى نزد ماهى‌گيران اجير شد و سرانجام به مراكش كوچ كرد.

در مراكش، نام وى را در زمره سپاهيان نوشتند و به اندلس بردند. اگر درست باشد كه با شيخ ابوسعود اندلسى آشنا بوده و يا نزد او سلوك داشته است، این آشنايى مى‌بايست مربوط به همین دوره باشد. به‌هرحال ظاهرا در اندلس بوده است كه آوازه مشايخ و فقيهان فاس را شنيده و برای كسب فضل و دانش به آنجا رفته است، اما در فاس از مجلس درس فقيهان و واعظان چندان بهره‌اى نمى‌برده است، تا آنكه به حلقه درس على بن حرزهم پيوست و چون سخنان او را گرم و گيرا يافت، مدتى ملازم مجلس و درس او شد.

وى کتاب معروف «الرعاية لحقول الله» حارث محاسبى را نزد ابن حرزهم سماع كرد. و احتمال دارد كه آشنايى او با «إحياء علوم الدين» و روش عرفانى ابوحامد غزالى نيز حاصل نشست و برخاست با ابن حرزهم بوده باشد، زيرا به قولى، ابومدين «احياء» را نيز از همو استماع كرده است. ظاهرا در همین ايام، ابومدين از مجلس درس ديگر مشايخ مشهور فاس نيز بهره مى‌گرفت؛ چنان‌كه نزد على بن غالب فاسى، سنن ترمذى را استماع كرد و به حفظ آن توفيق يافت و نزد وى و نزد ايوب بن عبدالله فهرى فقه آموخت.

ابومدين در دوران اقامت در فاس، بر كنار ساحل، خلوتگاهى داشته است و چون از مجلس درس مشايخ فاس مطلبى يا نكته‌اى فرا مى‌گرفته، به خلوتگاه خود پناه مى‌برده و در آن باره به تفكر و تأمل مى‌پرداخته است. علاوه بر آنچه گذشت، او در همین روزگار محضر ابوالحسن سلاوى را هم دريافته و نزد ابوعبدالله محمد دقاق به سلوك پرداخته است. گفته‌اند كه ابومدين، نخست از دقاق، معارف صوفيه را آموخته و از دست او خرقه گرفته است، اما تعلق كلى و كامل او به هزمیرى، از مشايخ امى مغرب بوده است.

ابومدين، آوازه بزرگى و كرامات ابویعزى را در فاس شنيده و به ملاقاتش شتافته بود و ديدار كوتاه چند روزه‌اى كه با این پير مغربى داشت، تأثيرى شگرف بر باطن او به جاى گذارد. ابویعزى، به قابليت فراوان او پى برد و او را از خواص شاگردان خود قرار داد. ابومدين، از او اجازه ارشاد گرفت و در تمامى عمر همواره به بزرگداشت ياد وى اهتمام داشت و او را قرين اویس قرنى مى‌دانست.

چنين مى‌نمايد كه ابومدين پس از ملاقات با ابویعزى، ناحيه فاس را كه ظاهرا چندان دلبستگى بدان نداشت، ترك گفته و روانه مكه شده است. گویا در همین سفر، در عرفه با شيخ عبدالقادر جيلانى آشنا شده و از او حديث شنيده و از دست وى خرقه پوشيده است. احتمال مى‌رود كه در همین سفر، در مكه با شيخ احمد رفاعى نيز آشنا شده باشد. به‌ هر حال، چنانكه گذشت، وى پيش از این نيز با تصوف در شرق جهان اسلام آشنايى‌ هایى داشته و کتاب «الرعاية» حارث محاسبى و «احياء العلوم» غزالى را نزد ابن حرزهم خوانده بوده است.

پس از سفر مكه، ابومدين به روايتى مستقيما به بجايه رفت و به قولى ديگر نخست به تلمسان و از آنجا به بجايه رفت و در آنجا اقامت گزيد. وى در بجايه به ارشاد پرداخت. مريدان بسيارى در اطراف او گرد آمدند و در بزرگداشت شيخ مغرب مبالغه می‌كردند و حتى مى‌پنداشتند كه خداوند، حب او را بر اهل زمین مقدر و مسلم داشته است.

گفته‌اند كه او نزدیک به هزار و به روايتى 12 هزار سالك تربيت كرد كه هر یکى را كراماتى بوده است. در میان مريدان او افرادى از اصناف و طبقات گوناگون، از فقيه و محدث و قاضى تا صوفى و ملامتى و حتى اشخاص امى ديده مى‌شد و این نكته دليل بر وسعت مشرب و توانايى‌هاى ابومدين در شناخت احوال گوناگون و میزان قابليت‌هاى فكرى و روحى اشخاص است. از همین رو بسيارى از بزرگان صوفيه و خانقاهيان مغرب نسبت تربيتشان را به او مى‌رسانند. از مريدان ممتاز ابومدين كه راویان معارف و گفتارهاى او نيز بوده‌اند، مى‌توان از ابواحمد نارى، ابوجعفر ابن سراج، ايوب فهرى، عبدالرزاق جزولى و محمد انصارى را نام برد.

حلقه وسيع مريدان ابومدين را اعم از آنان كه محضر او را دريافته‌اند يا به واسطه، با او پيوندى معنوى داشته‌اند، نبايد از وجود دو صوفى مشهور ديگر، ابن سبعين و ابن عربى خالى تصور كرد. ابن سبعين ظاهرا در روزگارى كه در مغرب اقامت داشته، با آثار و آراء ابومدين و شايد هم با مريدان و خليفگان وى آشنا شده بوده و اينكه گفته‌اند كه ابن سبعين به طريق ابومدين خرقه پوشيده است، حكايت از ارتباط او با طريق ابومدين دارد. با اين‌ همه، اگر نسبت این قول به ابن سبعين استوار باشد، شايد بتوان گفت كه وى چندان پيوندى با طريقه ابومدين نداشته است، اما ابن عربى ابومدين را نه تنها شيخ خود شمرده، بلكه او را «زبان تصوف» و احياكننده طريقت در بلاد مغرب دانسته و با لقب «شيخ الشيوخ» از او ياد كرده و بالاتر از آن در عرصه عرفان او را چون قطب و امام و از زمره رجال الغيب شناسانده است.

وی را صاحب کرامات و قطب سلسله علیه دانسته اند. شاه نعمت الله ولی در مورد او می گوید:

شیخ ابی مدینست شیخ سعید   که نظیرش نبود در توحید

یکی از اولیاء الله می گوید: شنیدم یکی از این طایفه گفت ابلیس را به خواب دیدم و از او در مورد ابومدین پرسیدم. شیطان گفت: مثل من با او چون چیزی در خاطر او اندازم مثل بول کردن در دریا است. همچنین آمده است که گروهی دست ابومدین را می بوسیدند و از او پرسیدند: از این دست بوسی ها متاثر نمی شوی؟ گفت: حجرالاسود چگونه متاثر می شود با اینکه پیامبران و بزرگان آن را بوسیدند؟ من هم حکم حجرالاسود را دارم.

منقول است گروهی از کافران ابومدین را دستگیر کرده و او را به کشتی خود بردند و او دید که جمعی از مسلمانان در کشتی اسیر شده اند. چون کافران قصد حرکت کردند لنگر کشیدند اما هر چه تلاش کردند نتوانستند کشتی را حرکت دهند. آنها با خود گفتند شاید این قضیه به خاطر شیخ ابومدبن باشد. او را بیرون کنیم تا کشتی حرکت کند. وقتی می خواستند او را از کشتی بیرون کنند او مخالفت کرد و گفت باید همه مسلمانان با من خارج شوند وگرنه از کشتی خارج نمی شوم. چون آنها مجبورا این کار را انجام دادند کشتی فورا حرکت کرد.

مقام ابومدین وقتی بیشتر مشخص می شود که ابن عربی نه تنها او را شیخ و مراد خود می گوید، بلکه او را زبان تصوف و احیاکننده طریقت در بلاد مغرب می داند و لقب “شیخ الشیوخ” و در جای دیگر او را از رجال الغیب و شیخ المشایخ می خواند.​

از شخصی نقل است: مردی نزد ابومدین مغربی آمد و من با جماعتی نزد وی بودم. آن مرد به درد چشمی مبتلا شده بود که در اثر آن مانند زنی در حال زاییدن فریاد می‌کشید. شیخ وقتی او را دید، دست مبارکش را بر چشمان آن‌ مرد نهاد. در حال، درد از چشمان او برخاست و مانند مرده‌ای به خواب رفت. آن‌گاه برخاست و با جمع از آنجا خارج شد در حالی که دیگر از درد بر او اثری نبود.

نقل است: شبی ابومدین را در مکانی دیدند و شبی دیگر او را در بجایه دیدند با اینکه فاصله بین آن دو قریه، ۴۵ روز راه بود!

 

آثار

  • آداب الصحبة
  • حرز الاقسام
  • عقيدة
  • بداية المريدين
  • رسالة في السلوك

 

عروج ملکوتی

شيخ مغرب ظاهرا در اواخر 594ق، به‌سوى مراكش روانه شد و پيش از آنكه به آنجا برسد در نزدیکى تلمسان در قريه عباد بيمار شد و درگذشت. پس از دفن، ابومدين حرمت خاص يافت. محمدناصر بن منصور موحدى، بر فراز خاک ابومدين ضريحى گذارد و سلطان ابوالحسن مرينى، مزار او را توسعه داد و مسجدى در جوار آن بنا كرد كه به مسجد سيدى ابومدين معروف شد.

زندگینامه نجم الدین کبری

 

به نام آفریننده عشق

 

مولانا ابو عبداللّه احمد بن عمر بن محمد بن عبداللّه خیوقی خوارزمی کنیه ابوالجناب و ملقب به نجم‌الدین و طامةالکبری و مشهور به شیخ ولی‌تراش از صوفیان ایرانی و از درخشان‌ ترین چهره‌های عرفان اسلامی شیعی سده‌های ششم و هفتم هجری قمری است.

 

ویژگی ها

خوارزمی در سال ۵۴۰ هجری قمری در یکی از اصیل‌ترین طوایف خیوه که دارای عنوان علمی و اجتماعی بودند دیده به دنیا گشود. ایام طفولیت را در دامن مادری عارفه گذرانید و پس از دوران کودکی علم‌آموزی را از حوزه علمی زادگاهش آغاز نمود. در همان ایام درد طلب دامن‌گیرش شد. به تهذیب و تزکیه نفس به شیوه عارفان نزد پدر بزرگوارش که از اجله مشایخ عارف نامی شیخ ابویعقوب یوسف همدانی بود پرداخت.

با گذشت زمانی کوتاه شخصیت علمی او در همان ایام جوانی مورد توجه خاص اساتید حوزه علمی خوارزم قرار گرفت به اصلاح دید پدر و استادان خویش به سیر و سیاحت پرداخت. اتفاقا به مصر رسید. پس از مدتی اقامت و تدریس سعادت رفیق شفیق او گشت به‌ صحبت شیخ‌الشیوخ روزبهان وزان مصری (ایشان با روزبهان بقلی شیرازی فرق دارند.) که از اجله خلفای عارف نامی شیخ ابونجیب عبدالقاهر سهروردی بود رسید که درباره آن بزرگوار، می‌فرماید:

اکثر اوقات مستغرق تجلی حق و حیران مشاهده جمال مطلق بود. چون به صحبت او رسیدم به ریاضت اشتغال نمودم و مدتی در خلوت بودم تا ابواب فتوحات غیبی بر من گشادن گرفت و سعادت انس با عالم قدس دست داد و خلوات متعاقب به سر بردم تا آتش قدس مستور که: من عرف الله کل لسانه (از مولی‌ الموالی علی امیرالمؤمنین وارد است من عرف الله سبحانه کل لسانه) عبارت از آن است و کشف مشهور که: من عرف اللّه طال لسانه اشارت بدان است حاصل شد. حالات من در نظر شیخ پسندیده آمد و مرا به فرزندی قبول کرد و سرپوشیده خویش به من داد و مرا از آن دختر دو پسر حاصل شد.

شیخ در حوزه علمی ابومنصور تلمذ نمود. مباحثه کتاب شرح السنه به اتمام می‌رسید، روزی در حوزه ابو منصور در حالی که با جمعی از ائمه و مشایخ تبریز به بحث سرگرم بودند، ناگاه شیخ و اصل بابا فرج تبریزی که از اکابر مشایخ طریقت و اولیاء اخفیا بود وارد مجلس درس شد. با ورود آن بزرگوار به حوزه درس و بحث ابومنصور، نجم‌الدین مجذوب او می‌شود به حدی که ادامه مباحثه برایش غیرممکن می‌گردد، بابا فرج نیز نظری به او افکنده در حالی که تبسمی به لب داشت مجلس را ترک می‌کند. نجم‌الدین می‌فرماید: به کلی از دست رفتم و از استاد خود امام پرسیدم که این درویش چه کسی است؟ امام گفت: او از مجذوبان است و بابا فرج نام دارد.

نجم‌الدین آن شب را با یاد و خیال بابا فرج به سر می‌برد که چگونه بابا فرج با یک نگاه آتش به جانش افکنده است، صبح چون روزهای گذشته به نزد استاد می‌رود، این‌بار نه برای تلمذ و فراگیری بلکه از صیادی که او را صید نموده سخن به دل دارد.
از او که با نگاه و تبسمی دلش را ربوده است. نجم‌الدین می‌رود تا شاید گره این مشکل به دست محدث بزرگ گشاده شود. ابومنصور را می‌گوید: ‌ای شیخ، بابا فرج ما را صید کرده است و به سلسله شوق قید کرده لطف فرمائید تا در خدمت برویم و او را بیابیم باشد که از بابا فرج، فرجی حاصل شود.

ابومنصور پیشنهاد برجسته‌ترین شخصیت حوزه علمی خویش را پذیرفته با جمعی از اکابر ائمه و مشایخ حدیث که در حوزه‌اش تلمذ می‌نمودند عازم خانقاه بابا فرج می‌شوند. اجازه تشرف به وسیله بابا شاذان خادم خانقاه بدین‌صورت داده شد: اگر آن‌چنان‌ که به درگاه خدای می‌روند توانند پیش من آمدن.

نجم‌الدین که مست فیض نظر او بود کلام اسرارآمیز بابا فرج را درک نموده دستار از سر نهاد به غیر ازار (یعنی شلوار) هر چه پوشیده بود بیرون آورد، دست بر سینه نهاده شرف حضور یافت، بعد از مراقبه‌ای کوتاه حال بر بابا فرج متغیر گشت. عظمتی در صورت او پدید آمد و چون قرص آفتاب روشن و متلالی گشته دوتائی که به تن داشت منشق شده بعد از لحظه‌ای آن جامه را که از عظمت غلبات شوق ذات و صدمات تجلیات منشق شده بود بر نجم‌الدین پوشانید و خطابش فرمود: تو را وقت خواندن نیست که تو سر دفتر جهان خواهی شد.

نجم‌الدین به اشارت بابا فرج دلش از نقوش پاک شد و دوات و قلم از دست بینداخته به خلوت نشست، دل را آئینه فتوحات غیبی یافت، پس از اعتکاف کوتاهی در خانقاه بابا فرج به طلب کامل مکملی از تبریز خارج شد، نسیم عنایت الهی وزیدن گرفت. به راهنمائی سعادت سرمدی در بدلیس دست ارادت به نورالوری شیخ عمار یاسر بدلیسی که از اعاظم مشایخ و اکابر اولیاء بود داد. و به ریاضات و مجاهدات اشتغال ورزید. از برکات انفاس و توجهات آن بزرگوار بر اسرار مکاشفات و مشاهدات اطلاع یافت. خود می‌فرماید: از حال به محول الاحوال پرداختم‌.

مدتی را به دید و بازدید با مقامات علمی شریعت و شیوخ طریقت مصر اشتغال داشت. سپس در سن ۳۵ سالگی به سال ۵۷۵ هجری قمری عازم زادگاهش گردید. با ورود به خیوه -جرجانیه امروز- پس از مستقر شدن و دید و بازدید در خانقاهی به تدریس علوم اسلامی پرداخت.حوزه درسش چنان مورد استقبال طلاب علوم و معارف اسلامی واقع شد که در‌ اندک زمانی آوازه آن به مراکز علمی آن روز رسید، شخصیت‌های علمی برای دیدار این استاد تازه‌ نفس عازم خوارزم می‌شدند و چون دیگر تلامذه در آن حوزه علمی تلمذ نموده استفاده می‌کردند.

شیخ نجم‌الدین در کنار تدریس علوم اسلامی به تربیت طالبان راه و شیفتگان قرب خدا پرداخت و عاشقان سیر و سلوک از گوشه و کنار بلاد اسلامی عازم خوارزم می‌شدند تا هستی خویش را به آتش عشق او بسوزانند، شیخ طالبان را تحت تعلیم و تربیت قرار داده تا آتش به جان‌ها افکنند، سوختگان وادی عشق که‌ حلقه ارادتش را بگوش می‌کشیدند و طبق سنت مشایخ طریقت به ریاضات و مجاهدات می‌پرداختند در‌ اندک زمانی کار سلوکشان به اتمام رسیده عازم بلاد اسلامی می‌شدند تا به تربیت طالبان و ارشاد قابلان همت نمایند.

نجم‌الدین کبری ابر مرد تاریخ عرفان از درخشان‌ترین چهره‌های عرفان اسلامی شیعی سده‌های دوازدهم و سیزدهم میلادی و ششم و هفتم هجری قمری است. نجم‌الدین در طی مراحل سلوک بسیاری از بزرگان عرفا و مشایخ زمان خویش را درک نموده نزد هر یک از آن شخصیت‌های علم و فضیلت استفاده‌های سرشاری برده است و بعد آموزگار یک سلسله کامل از‌ اندیشمندان، دانشمندان، مستفیضان از فیوضات قرآن کریم، فقه‌شناسان، حدیث‌شناسان، فیلسوفان، حکیمان و شاعران گردید.

شیخ نجم‌الدین کبری درباره انتساب خود به مشایخ و پیران بزرگوارش فرموده است که خرقه از دست شیخ‌الوری اسماعیل قصری پوشیده‌ام و در اجازاتی که جهت فارغ‌التحصیلان حوزه علمی معنوی خویش مرقوم داشته این خرقه را به عنوان خرقه اصل خود معرفی کرده، مشایخ آن را معنعن به ساحت قدس ولی تابعین مصباح موحدین کمیل بن زیاد نخعی یار شهید و صاحب اسرار علی امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) بیان فرموده است.

در شرح مقامات حضرت شیخ نجم‌الدین کبری مذکور است که وقتی حضرت شیخ در بیابانی ذکرگویان رفته‌اند ناگاه ذکر بر او مستولی شده مغلوب ذکر گشته و از غلبات و عظمت حضور مذکور و صدمات کلی مست شده و چرخ می‌زده و ذکر می‌گفته است. اتفاقا چاهی در راه بود شیخ در آن چاه افتاده‌اند و خداوند چند شیر را فرستاده بر سر آن چاه آمدند و دست در پای یکدیگر زده‌اند و یکی پای را فروگذاشته سوی شیخ و حق تعالی خطاب فرموده که یا ابا الحارث دست در پای شیر زن و از چاه هستی یوسف‌وار بیرون آی.

نجم‌الدین با یک نگاه آتش به جان‌ها می‌زد سوزی در دل‌ها می‌نهاد که درمانی جز وصال نداشت آن‌قدر در آتش نگاه پرفروغ او می‌سوخت تا خاکستر خودی ننگینش را بر سر کوی قرب به باد داده، خلعت تشرف به کعبه وصال می‌پوشید و خود را در کنار یار احساس می‌کرد و آنگاه رحمت لقاء‌ الله را احساس می‌نمود.

بارقه نگاه شیخ سالک را به عالم جبروت و جلوه صفات الهی عروج می‌داد عاشق سینه چاکی که جز عشق سرمایه‌ای نداشت تمام هستی‌اش عشق بود و الفبائی جز حرف ع، ش، ق عشق را فرا نگرفته بود در عروج به ملکوت اعلی عاشقان را به راز و نیاز مشغول می‌دید که نماز عشق می‌گزارند.

نجم‌الدین را ولی‌تراش خواندند چون در غلبات وجد نظر مبارکش به هرکه می‌افتادی نه تنها آتش به جانش می‌زد بلکه به مرتبه ولایت می‌رساندش‌. چنانچه گفته‌اند بازرگانی به قصد تفریح به خانقاه شیخ راه یافت در آن لحظه شیخ را حالتی قوی بود نظرش بر آن بازرگان افتاد و او را به مرتبه ولایت رساند شیخ از او پرسید در کدام مملکت زندگی می‌کنی؟ گفت فلان جا، شیخ وی را اجازه ارشاد نوشت تا در وطن خویش مردم را ارشاد کند.

فرید‌الدین عطار نیشابوری که از بزرگ‌ترین پرورده‌های‌ مکتب عرفان کبروی است در آثار خویش به عظمت مقام پیر و مرادش شیخ نجم‌الدین کبری اشاره نموده است و اشعاری را سروده که در آن شیخ را با عنوان کبیر یاد فرموده است:
خواجه گوید سر مظهر گوش کن‌   جام از مظهر بگیر و نوش کن‌
بودم‌ اندر پیش نجم‌الدین شبی‌   آن که جز مرغان نبودش هم لبی‌
مایل هروی می‌نویسد: می‌گویند وقتی نجم‌الدین کبری در خوارزم آفتابه گلی به دستش بوده می‌خواست وضو بسازد به حیرت رفت و همان‌طور آفتابه به دستش بود بعد از لحظه یک‌باره آفتابه به زمین‌ رسید گفت الحمدلله، مریدان از موضوع پرسیدند که سبب مکث و تفکر شیخ چه بود؟ شیخ نجم‌الدین کبری گفت: من می‌دیدم که فخر رازی هنگام وفات می‌خواهد جان به جان آفرین تسلیم کند با شیطان در مجادله فکری گرفتار است و شیطان می‌خواست او را در بحث و استدلال مجاب کند و ایمان او را به غارت برد ولی دیدم که شیطان مغلوب شد و فخر‌الدین‌ رازی ایمان به سلامت برد وقتی که مریدان او همان روز و ساعت را معلوم نمودند که با همان ساعت و روز امام فخر‌الدین‌ رازی فوت شده است‌.
نقل است: روزی سخن از اصحاب کهف می‌رفت‌. شیخ سعدالدین حموی را به خاطر گذشت که آیا در این امت نیز کسی هست که سخن وی در سگ اثر کند. نجم الدین به نور فراست بدانست. برخاست و نظری به یکی از سگان کرد و آن سگ در حال بخشش یافت و متحیر و بیخود شد و روی از شهر بگردانید و به گورستان رفت و سر بر زمین می‌مالید تا آورده‌اند که هر کجا که می آمد و می‌رفت قریب پنجاه یا شصت سک گرداگرد او حلقه می‌کردندی و دست پیش دست نهادندی و آواز نکردندی و هیچ نخوردندی و به حرمت بایستادندی‌. عاقبت در آن نزدیکی بمرد و شیخ فرمود تا وی را دفن کردند و بر سر قبر وی عمارت ساختند.
طریقت کبرویه منسوب به شیخ شهید نجم‌الدین کبری است که نسبت خرقه ارشاد و خلافت ایشان به واسطه شیخ‌الوری کهف‌الدین اسماعیل قصری به کمیل بن زیاد نخعی تابعی مشهور و یار شهید علی امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) می‌رسد.

اساتید

  • شیخ حسن جامی
  • شیخ ابراهیم
  • شیخ اسماعیل حلبی
  • شیخ اسماعیل کوفی
  • شیخ اسماعیل رومی
  • شیخ‌ اسماعیل بغدادی‌

شاگردان

 

عروج ملکوتی

نسیم بی‌نیازی الهی وزیدن آغاز کرد، قوم غارتگر وحشی تاتار به خوارزم می‌رسیدند. شیخ نجم‌الدین اصحاب و مریدان کامل را که می‌بایستی فردا میراث‌دار عرفان عظیم او باشند امر فرمود که به بلاد خویش روند. آنان از ساحت اقدس پیر خویش استدعای عاجزانه نمودند تا شیخ بر آنها منت گذارده خوارزم را ترک کند لکن شیخ می‌فرماید: مرا اذن نیست و می‌باید در اینجا شهید شوم‌.

چنگیز و اولادش قبل از رسیدن به خوارزم در بخارا توقفی نمودند و قاضی‌خان را که اعلم علمای آن دیار بود با خویش به خوارزم آوردند و چون به خوارزم رسیدند قاضی‌خان به آن‌ها گفت که سلطان‌المشایخ شیخ نجم‌الدین کبری اینجاست با ایشان و مریدان ایشان گستاخی نتوان کرد، پسران چنگیز خان که سرخیل آن لشکر بودند قاضی‌خان را به رسالت نزد حضرت شیخ فرستادند که ما را با شما و مریدان شما کاری نیست. شیخ لطف فرمایند تا متعلقان و مریدان بیرون آیند که مبادا ندانسته امری واقع شود. قاضی آمد و پیغام گزارد.

شیخ در جواب فرمود: که هفتاد سال در زمان خوشی با خوارزمیان بودم. در وقت ناخوشی از ایشان تخلف کردن بی‌حرمتی باشد لشکر به خوارزم حمله کرد شیخ نجم‌الدین کبری با شهامت و ایمانی ذاتی در برابر دشمن دلیرانه به جنگ پرداخت تا عاقبت به سن ۷۸ سالگی در سال ۶۱۸ با تیری که به سینه مبارکش زده شده به ملاء اعلی عروج فرمود.

 

زندگینامه ابوالفضل حسن

 

به نام آفریننده عشق

 

عطار درباره او می گوید: آن حامل امانت آن عامل دیانت آن عزیز بی‌زلل آن خطیر بی‌خلل آن سوخته حب الوطن شیخ ابوالفضل حسن رحمة الله علیه. یگانهٔ زمان بود و لطیف جهان و در تقوی و محبت و معنی و فتوت درجهٔ بلند داشت و در کرامت و فراست از اندازه بیرون بود و درمعارف و حقایق انگشت نما بود و سرخسی بود و پیر شیخ ابوسعید ابوالخیر او بود.

 

ویژگی ها

نقل است که هر وقت که شيخ ابوسعيد را قبضی بودی گفتی اسب زين کنيد تا به حج رويم به مزار او آمدی و طواف کردی تا آن قبض برخاستی و نيز هر مريد شيخ ابوسعيد که انديشه حج تطوع کردی او را به سر خاک شيخ ابوالفضل فرستادی گفتی آن خاک را زيارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود تو حاصل شود.

نقل است که کسی را شيخ ابوسعيد قدس الله سره پرسيد که اين همه دولت از کجا يافتی گفت: بر کنار جوی آب میرفتم پير شيخ ابوالفضل از آن جانب ديگر میرفت چشمش بر ما افتاد اين همه دولت از آنجاست. نقل است که از شيخ ابوسعيد ابوالخير که گفت: به سرخس شدم پير ابوالفضل را گفتم که مرا آرزوی آن است که تفسير يحبهم و يحبونه را از لفظ تو استماع کنم. گفت: تا شب درآيد که شب پرده سر بود چون شب درآمد گفت: تو قاری باش تا من مذکر باشم.

من يحبوهم و يحبونه برخواندم هفتصد تفسير کرد که مکرر نبود و يکی مشابه نشد تا صبح برآمد او گفت: شب برفت و ما هنوز از اندوه و شادی ناگفته و حديث ما به پايان نرسيد. گفتم سر چيست گفت: تویی. گفتم سر سر چيست گفت: هم تویی. نقل است که شيخ را گفتند باران نمیبارد دعا کن تا باران بارد آن شب برفی بزرگ باريد. روزی ديگر گفتند چه کردی گفت: ترينه وا خوردم يعنی که من قطبم چون من خنک شدم همه جهان که بر من میگردد خنک شد.

 

زندگینامه عتبة بن الغلام

 

به نام آفریننده عشق

 

نام وی عتبة بن ابان است و به این دلیل معروف به عتبة بن الغلام شد که از خردسالی (یا وقتی غلام و یا پسربچه ای بود) به زهد و پارسائی روی آورده بود، و یا به دلیل تلاش بسیار در زهد و افراط در پارسائی.

 

ویژگی ها

وی شاگرد حسن بصری بود. وقتی حسن بصری به کنار دريا میگذشت عتبه بر سر آب، روان شد. حسن بر ساحل عجب بماند. به تعجب گفت: آيا اين درجه به چه يافتی؟ عتبه آواز داد: تو سی سال است تا آن میکنی که او می فرمايد و ما سی سال است تا آن میکنيم که او می خواهد. نقل است که شبی تا روز نخفت و میگفت: اگرم عذاب کنی من تو را دوست دارم و اگرم عفو کنی من تو را دوست دارم.

عتبه گفت: شبی حوری را بخواب ديدم. گفت: يا عتبه! بر تو عاشقم. نگر چيزی نکنی که به سبب آن ميان من و تو جدايی افتد. عتبه گفت: دنيا را طلاق دادم. طلاقی که هرگز رجوع نکنم تا آنگاه که تو را بينم. نقل است که روزی يکی بر او آمد و او در سردابه ای بود. گفت: ای عتبه! مردمان حال تو از من می پرسند. چيزی به من نمای تا ببينم. گفت: بخواه! چه ات آرزو است؟ مرد گفت: رطبم می بايد. و زمستان بود. گفت: بگير! زنبيلی بدو داد پر رطب.

نقل است که هرگز هيچ طعام و شراب نخوردي. مادرش گفت: با خويش رفق کن. گفت: «اي مادر من رفق او مي طلبم. اندک روزي بلا می کشد و جاويد در راحت مي باشد».

 

عروج ملکوتی

محل وفات وی را در شام ثبت کرده اند.

زندگینامه سری سقطی

 

به نام آفریننده عشق

 

سری سقطی، از بزرگان صوفیه قرن سوم قمری در بغداد بود که در روزگار خود، بزرگ و پیشوای بغدادیان بود.

 

ویژگی ها

ابوالحسن سرّی سقطی ملقب به مُغلّس (مغَلَّس: کسی که همواره نماز صبحش را پایان شب و آغاز بامداد به‌ جا می‌آورد) از بزرگان صوفیه است. در بغداد زاده شد و در روزگار خود، بزرگ و پیشوای بغدادیان بود. او نخستین کسی بود که در بغداد با اصطلاحات صوفیانه از توحید و احوال صوفیان سخن گفت. سری شاگرد معروف کرخی و دایی و استاد جُنید بود. جنید درباره استاد و دایی خود می‌گوید: «کسی را عابدتر از سری سقطی ندیدم، او جز در هنگام احتضار هرگز دیده نشد که به پهلو بخوابد.»

سقطی می گوید: معروف کرخی می آمد کودکی يتيم با او همراه بود. گفت اين کودک را جامه کن من جامه کردم. معروف گفت: خدای تعالی دنيا را بر دل تو دشمن گرداند و تو را از اين شغل راحت دهد. من به يکبارگی از دنيا فارغ آمدم از برکات دعای معروف. و هیچکس در رياضت او مبالغت نکرد تا به حدی که جنيد گفت هيچکس را نديدم در عبادت کاملتر از سری.

نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمين ننهاد. بشر حافی گفت: من از هيچ کس سوال نکردمی مگر از سری که زهد او را دانسته بودم که شاد شود که چيزی از دست وی بيرون شود. جنيد گفت: با سری به جماعتی از مخنثان برگذشتم به دل من درآمد که حال ايشان چون خواهد بود؟ سری گفت: هرگز به دل من نگذشته است که مرا بر هيچ آفريده فضل است در کل عالم. گفتم: يا شيخ نه بر مخنثان خود را فضل نهاده ای؟ گفت: هرگز نه.

جنيد گفت: به نزديک سری درشدم وي را ديدم متغير، گفتم: چه بوده است؟ گفت: یک پری بر من آمد و سوال کرد که حياء چه باشد؟ جواب دادم آن پری آب گشت چنين که می بينی. نقل است که يکبار يعقوب عليه السلام را به خواب ديد. گفت: ای پيغمبر خدا اين چه شور است که از بهر يوسف علیه السلام در جهان انداخته ای؟ چون تو را بر حضرت بار هست حديث يوسف را به باد بده. ندایی به سر او رسيد که: يا سری دل نگاه دار و يوسف را به وی نمودند. نعره ای زد و بيهوش شد و سيزده شبانه روز بی عقل افتاده بود. چون به عقل باز آمد گفتند: اين جزای آن کس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند.

 

عروج ملکوتی

سری در بغداد در ۹۸ سالگی درگذشت.

زندگینامه ابراهیم خواص

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبْراهیم‌ِ خَوّاص‌، ابو اسحاق‌ ابراهیم‌ بن‌ احمد بن‌ اسماعیل‌ (د ۲۹۱ق‌/۹۰۴م‌)، یکی‌ از مشایخ‌ صوفیه ‌ و از اقران‌ جنید و نوری می‌باشد‌.

 

ویژگی ها

اصل‌ وی‌ از سرّ من‌ رأی‌ (سامرا) بوده‌، ولی‌ در ری ‌ اقامت‌ داشته‌ است‌. برخی‌ زادگاه‌ او را بغداد دانسته‌ و گفته‌اند که‌ پدرش‌ از آمل ‌ به‌ بغداد آمده‌ بوده‌ است‌. گفته‌اند که‌ شهرت‌ ابراهیم‌ به‌ خواص‌ (از خوص به‌ معنی‌ برگ‌ خرما) از این‌ روی‌ بوده‌ که‌ وی‌ با بافتن‌ و فروش‌ آن‌ زندگی‌ می‌گذرانده‌ است‌. خوّاص‌ غالب‌ اوقات‌ را در سفر می‌گذرانید، ولی‌ سرانجام‌ در ری‌ اقامت‌ گزید.

وی‌ علاوه‌ بر جنید و نوری‌ چندی نیز با ابوعبدالله‌ مغربی ‌ مصاحبت‌ داشته‌ است‌. نسبت‌ او را درطریقت‌ به‌ سری‌سقطی‌ رسانده‌اند. درباره علت‌ تغییر حال‌ و انقلاب‌ باطنی‌ او نوشته‌اند که‌ روزگاری‌ با سعی‌ تمام‌ در پی‌ اکتساب‌ علوم‌ ظاهری‌ بود تا آنکه‌ وقتی‌ در گذرگاهی‌ به‌ سالکی‌ مجذوب‌ برخورد که‌ به‌ او گفت‌: «تا چند تن‌ و جان‌ خویش‌ در پی‌ تحصیل‌ علوم‌ ظاهری‌ رنجه‌ می‌داری‌؟ یک‌ چند به‌ اکتساب‌ معارف‌ بکوش‌ و طریق‌ سیر وسلوک‌ بپوی‌ تا به‌ بعضی‌ از مقامات‌ رسی‌ که‌ از حیطه تصویر و تقریر بیرون‌ است‌». از جمله مریدان‌ وی‌ ابوجعفر خلدی‌ یا جعفر بن‌ محمد خلدی ‌ و سیروانی‌ مهین ‌بوده‌اند.

خوّاص‌ از جمله مشایخی‌ بود که‌ در مقام‌ توکل ‌ سیر سلوک ‌ داشت‌ و در این‌ مقام‌ بادیه‌های‌ متعدد را بدون‌ زاد و توشه‌ در نوریده‌ بود، اما هرگز سوزن‌ و نخ‌ و ظرف‌ آب ‌ و مقراض‌ را از خود دور نمی‌داشت‌، زیرا همراه‌ داشتن‌ آنها را لازمه رعایت‌ احکام ‌ شریعت ‌ از سوی‌ سالک‌ تلقی‌ می‌کرد و با خود داشتن‌ آنها را مغایر با توکل‌ نمی‌دانست‌. در توکل‌ آنچنان‌ مقام‌ والایی‌ یافته‌ بود که‌ او را رئیس‌ المتوکلین‌ نیز گفته‌اند.

وی‌ نیز همچون‌ بسیاری‌ از مشایخ‌ صوفیه‌ از خلفا و سلاطین‌ و اموال‌ آنان‌ احتراز می‌نمود: زنی‌ از زائل‌ شدن‌ صفای‌ قلب‌ خود نزد او شکایت‌ برد. او در پاسخ‌ گفت‌: آیا «شب‌ِ مشعل‌» را به‌ یاد می‌آوری‌؟ آن‌ زن‌ به‌ خاطر آورد که‌ وقتی‌ مشغول‌ رشتن‌ نخ‌ بوده‌، مشعل‌ سلطان‌ از آنجا عبور کرده‌ و او در روشنایی‌ آن‌ مشعل‌ نخی‌ رشته‌ و آن‌ نخ‌ را در بافتن‌ لباسی‌ به‌ کار برده‌، سپس‌ آن‌ لباس‌ را به‌ تن‌ کرده‌ است‌. پس‌ چون‌ آن‌ لباس‌ را به‌ اشاره خوّاص‌ از تن‌ برون‌ کرد و آن‌ را صدقه ‌داد، صفای‌ قلب‌ خویش‌ بازیافت‌.

خواص‌ «صاحب‌ تصنیف‌ در معاملات‌ و حقایق‌» بوده‌ است‌. خواجه‌ عبدالله‌ انصاری‌ گوید که‌ کتاب‌ «اعتقاد» او را دیده‌ است‌ و اشعاری‌ نیز از او نقل‌ کرده‌اند. کلابادی ‌او را در ردیف‌ جنید بغدادی ‌ و احمد بن‌ عیسی‌ خرّاز در زمره کسانی‌ که‌ سبب‌ انتشار علوم‌ اشارات‌ در تصوف ‌ شده‌اند، نام‌ می‌برد. از تصانیف‌ او امروز چیزی‌ در دسترس‌ نیست‌، و تنها از طریق‌ آثار مؤلفین‌ نخستین‌ صوفیه ‌ سخنانی‌ پراکنده‌ از او به‌ ما رسیده‌ است‌.

در میان‌ سخنان‌ او تأکید بر لزوم‌ رعایت‌ شریعت ‌، فراوان‌ به‌ چشم‌ می‌خورد، تا آنجا که‌ بر اساس‌ آنچه‌ که‌ از هاتفی‌ شنیده‌ است‌ هر معرفتی‌ که‌ همراه‌ با شریعت‌ نباشد در نظر او کفر است‌. سخن‌ او در وصف‌ خُلّت‌ و محبت‌ به‌ غایت‌ لطیف‌ است‌. در تعریفی‌ که‌ او از محبت‌ به‌ دست‌ می‌دهد و جوهره اصلی‌ آن‌ را «محو ارادات‌ و احتراق‌ جمله صفت‌ بشریت‌ و حاجات‌» می‌گوید در حقیقت‌ معنای‌ «فنا» را در قالب‌ «محبت‌» بیان‌ می‌کند. در باب‌ توحید ، معرفت ‌ و اهمیت‌ جایگاه‌ قلب ‌ آدمی‌ نیز سخنان‌ نغزی‌ از او نقل‌ شده‌ است‌.

خواص را گفتند از عجايب اسفار خود ما را چيزی بگو. گفت: وقتی خضر از من صحبت خواست من نخواستم در آن ساعت که بدون حق، کسی را در دل حظ و مقدار باشد. حامد اسود گفت: با خواص در سفر بودم به جائی رسيدم که آنجا ماران بسيار بودند رکوه بنهاد و بنشست چون شب آمد ماران برون آمدند شيخ را آواز دادم و گفتم خدا را ياد کن همچنان کرد ماران همه بازگشتند. بر اين حال همانجا شب بگذاشتم چون روز روشن شد نگاه کردم ماری بر شيخ حلقه کرده بود فرو افتاد. گفتم يا شيخ تو ندانستی؟ گفت: هرگز مرا شبی از دوش خوش تر نبوده است.

مریدی نقل کرد که با خواص در باديه بودم هفت روز بر يک حال همی رفتيم چون روز هشتم بود. ضعيف شديم شيخ مرا گفت: کدام دوست داری آب يا طعام؟ گفتم آب گفت: اينک پشت تو است بخور. بازنگرستم آبی ديدم چون شير تازه و بخوردم و طهارت کردم و او همی نگريست و آنجا نيامد چون فارغ شدم خواستم که مقداری بردارم مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نيست که توان داشت.

گفت: وقتی در سفر بودم به ويرانی درشدم. شب بود شيری عظيم ديدم بترسيدم. هاتفی آواز داد: مترس که هفتاد هزار فرشته با توست تو را نگه میدارند. و گفت: وقتی در راه مکه شخصی ديدم عظيم منکر گفتم تو کيستی؟ گفت: من پری ام. گفتم کجا میشوی؟ گفت: به مکه گفتم بی زاد و راحله گفت: از ما نيز کس بود که بر توکل برود چنانکه از شما. گفتم توکل چيست گفت: از خدای تعالی فراستدن.

ابوالحسن علوی مريد خواص بود گفت: شبی مرا گفت: به جایی خواهم رفت با من مساعدت میکنی. گفتم تا به خانه شوم و نعلين در پا کنم چون به خانه شدم خايگينه ساخته بودند. مقداری بخوردم و بازگشتم تا بدو رسيدم آبی پيش آمد پای بر آب نهاد و برفت من نيز پای فرو نهادم به آب فرو رفتم شيخ روی از پس کرد و گفت: تو خايگينه بر پای بسته ای؟ گفتم ندانم کدام ازين دو عجیب تر بود. بر روی آب رفتن يا سر من بدانستن. نقل است که گفت: مرا از خدا عمر ابدی میبايد در دنيا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنيا به حفظ آداب شريعت قيام نمايم وحق را ياد کنم.

 

عروج ملکوتی

وی در مسجد جامع‌ ری وفات‌ یافت‌. یوسف‌ بن‌ حسین‌ رازی‌ (از عرفای‌ آن‌ عصر) امر تغسیل‌ او را عهده‌دار شد و او را زیر حصار طبرک‌ به‌ خاک‌ سپردند. وفات‌ او را اکثر مؤلفان‌ در ۲۹۱ق‌ نوشته‌اند، و سال‌های‌ دیگری‌ که‌ در بعضی‌ از تذکره‌ها و طبقات‌ ذکر شده‌ با قول‌ اکثریت‌ مورخان‌ و مؤلفان‌ مخالف‌ است‌.

زندگینامه ابوالحسین نوری

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالحسین احمد بن محمد نوری بغوی بغدادی خراسانی (۲۲۵- ۲۹۵ هـ)، از عرفای خراسانی‌ الاصل و از صوفیان مشهور بغداد در قرن سوم هجری قمری بوده که پیروان او را فرقه نوریه خوانده‌اند.

 

ویژگی ها

ابوحسین احمد بن محمد نوری بغوی بغدادی خراسانی، عارف و صوفی مسلک بود و از بزرگان و رهبران صوفیه به شمار می‌رفت. پیروان او را «فرقه نوریه» خوانده‌اند. احمد بن محمد بَغَوی هروی، به ابن‌بَغَوی مشهور و به نوری ملقب بود. نام وی را محمد هم آورده‌اند. نوری را امیرالقلوب و قمرالصوفیه و طاووس‌العباد نیز لقب داده‌اند، برخی کنیه وی را ابوالحسن، ولی اغلب کنیه‌اش را ابوالحسین نوشته‌اند.

در منابع متقدم تاریخ تولد او ذکر نشده است، اما برخی سال تولد وی را ۲۲۵ یا ۲۲۶ تخمین زده‌اند. پدر نوری از اهالی بَغشور، شهری در خراسان بین هرات و مرو، بود و از آنجا به بغداد نقل مکان کرد و نوری در آن‌جا متولد شد و پرورش یافت. دربارۀ وجه تسمیۀ نوری سخنان بسیاری گفته‌اند، از جمله آن‌که هنگام سخن گفتن در تاریکی، نوری از دهان او می‌تابید؛ از صومعۀ محل عبادت وی، در شب نور ساطع می‌شد؛ با نور فراست خبر از باطن افراد می‌داد؛ حسن چهره‌اش سبب این نام بود، از اهالی نور، شهری میان سمرقند و بخارا، بود، اما بنا بر این سخن نوری: «نوری درخشان در غیب دیدم و پیوسته در آن نظر می‌کردم تا وقتی که همه خود آن نور شدم»، احتمالا رسیدن وی به نورانیت باطنی و درونی، وجه تسمیه نوری است.

وی با مشایخ بسیاری مصاحبت داشت، از جمله با سری سقطی، محمد بن علی قصاب، جنید و احمد بن ابی الحواری، از سری سقطی حدیث روایت می‌کرد، وی با ابوحمزۀ بغدادی حشر و نشر داشت و تقریبا هم مشرب بودند، برخی به سبب شباهت سخنان و احوال ایشان حدس زده‌اند که نوری مرید و جانشین ابوحمزۀ بغدادی بوده و بعضی از سخنانش نیز تقریر تعالیم وی است، نوری با جنید نیز مصاحبت داشت و با وجود مناسبات دوستانه و گاه مریدانه، در مواردی نیز از او ایراد می‌گرفت یا به او طعن می‌زد، به نظر می‌رسد این امر ناشی از آن بود که خود را از اقران جنید می‌دانست، نه از اتباع او.

نوری از کسانی مانند شبلی و ذوالنون مصری بهره گرفت. جنید نیز اگرچه نوری را بزرگ می‌داشت و او را صدیق زمانه می‌خواند و حتی وصیت کرده بود که پس از مرگ، وی را در کنار نوری دفن کنند، گاه نوری را به سبب برخی اقوال و کرامات و شیوه‌های غریبش در تربیت نفس، نکوهش می‌کرد.

گفته شده است که معتمد عباسی در ۲۶۴، بر اثر سعایت غلام خلیل، دستور قتل چند تن از صوفیان، از جمله نوری و ابوحمزه بغدادی و شبلی را داد، نوری پیش از دیگران خود را تسلیم جلاد کرد و گفت که طریقت او مبنی بر ایثار است و از این‌ رو می‌خواهد پیشاپیش یاران خود کشته شود اما وقتی این سخن به خلیفه رسید، وی دستور داد اجرای حکم متوقف شود و رأی نهایی را قاضی القضات بدهد و قاضی نیز پس از سؤالاتی از نوری، حکم به برائت آنان داد، البته برخی گفته‌اند که نوری پس از دستور قتل از سوی خلیفه، از بغداد گریخت و احتمالا چهارده سال در رِقه در انزوا به سر برد و وقتی به بغداد بازگشت همنشینان و یاران خود را از دست داده بود و به سبب ضعف بینایی و جسمانی دیگر سخن نمی‌گفت.

از دیگر وقایع زندگی نوری، سخت‌گیری وی به معتضد عباسی بود، او در برابر عتاب خلیفه خود را محتسب معرفی کرد و آنگاه که خلیفه ‌پرسید: «تو را چه کسی محتسب کرده؟» گفت: «آن که تو را خلیفه کرده است»، به نوشتۀ شعرانی، نوری پس از این واقعه، بغداد را به سمت بصره ترک کرد و پس از درگذشت معتضد، به بغداد بازگشت.

ذهبی دربارۀ اواخر عمر نوری از برخی عرفا نقل کرده است که وی زمانی که پس از مدتها به بغداد بازگشت، احوال غریبی پیدا کرده بود و مایل به حضور در محل اجتماع صوفیان نبود و از همه کناره می‌گرفت و بیشتر اوقات خود را در صحرا و در مقابر سپری می‌کرد، زمانی هم که با جنید و اصحاب او، که در بارۀ فرق اول و فرق ثانی و جمع سخن می‌گفتند، روبرو شد، به سخنشان گوش داد و خاموش ماند و آنگاه که نظرش را پرسیدند، گفت که این سخنان را نمی‌فهمد، همچنین ذهبی از برخی عرفا نقل کرده است که وی سخنان متناقض می‌گفت و جنید نیز در این‌باره گفته بود که او اندکی مشاعرش مختل شده است.

نوری از جمله مشایخ بزرگ عصر و از حیث بیان اشارات و لطایف عرفان، سرآمد اهل عراق بود و حتی گاه او را برتر از جنید دانسته‌اند، از جمله از ابواحمد مَغازَلی نقل شده است که نوری از جنید عابدتر بود، همچنین گفته‌اند که علم جنید از وی بیش‌تر و احوال نوری از جنید قوی‌تر و پیش‌تر بود. میان آموزه های عرفانی نوری با جنید تفاوت‌هایی وجود دارد، شاید تنها شباهت مشرب عرفانی جنید و نوری، که این دو را کمی به هم نزدیک می‌کند، پای بندی به اصول شریعت باشد، به نظر نوری هیچ حال و مقامی موجب ترک شریعت نمی‌شود، او گاه در کار شریعت و امر به معروف، مانند زاهدان عصر، تند و بی‌گذشت می‌شد.

اما نوری، بر خلاف جنید، اهل تواجد در مجالس سماع بود و در این مجالس، مستمعان را به وجد و سماع تشویق می‌کرد، و حتی برانگیخته شدن به هنگام سماع را از ویژگی‌های صوفیان می‌دانست، او همچنین بر خلاف جنید، به برگزاری حلقۀ درس و مریدپروری تمایلی نداشت و شبلی و جنید را به سبب وعظ سرزنش می‌کرد. با این حال، خود وی نیز گویا پیروان و مریدانی پیدا کرد که به نوریه معروف شدند.

هجویری نوریه را در شمار طریقت‌های مقبول آورده است، گفته‌اند که در طریقۀ وی ایثار در حق دوستان و مصاحبان، فریضه و انزوا ناپسند بود و نوریه اهل معاشرت و صحبت و مخالف عزلت و خلوت بودند، اما نوری خود مدت‌ زیادی را در انزوا به سر برده بود و از وی نقل شده که برترین مقام اهل حقایق دوری گزیدن از خلایق و نشانۀ اخلاص، گریز از همراهی با مردم است.
یکی از خصوصیات عرفان نوری توجه او به ذکر است، گفته‌اند که وی پیوسته تسبیح به دست داشت و این کار تا زمان وی هنوز از رسوم صوفیه نبود، به گفتۀ نوری هرچیزی عقوبتی دارد و عقوبت عارفان آن است که از ذکر بازمانند، او توبه را نیز به معنای رو‌گردانی از ذکر غیر خدا می‌دانست.
نوری همچنین اهل ریاضت شدید و سکوت بود و درد و اندوه را از لوازم طریق سلوک می‌شمرد، ماسینیون نیز خصیصۀ بارز عرفان وی را اصرار در تحمل رنج دانسته است، او به ارتباط متقابل عشق و رنج عقیده داشت و گفته‌اند که وی دربارۀ عشق الهی سخن می‌گفت و این موضوع از آموزه‌های عرفانی وی بود. در طبقات الصوفیه آمده است که ابوالحسین نوری می گفت: دی همه روز با خضر میگفتم و دوست می شنید و می پسندید یا نه، زبان من خشک گردید.
به گفتۀ شیمل، نوری بعد از رابعه از برجسته‌ترین نمایندگان مکتب عشق در عرفان است، او احتمال داده است که واژۀ عشق را نوری وارد ادبیات عرفانی کرده باشد به عقیدۀ نویا، اختلاف نوری و کسانی چون غلام خلیل در این زمینه بر سر ماهیت زبان دینی بود، از نظر غلام خلیل، سخن گفتن از خدا جز بدان گونه که او خود در قرآن از خود سخن گفته است، جایز نیست، اما از نظر نوری، عارف سخن خدا را نه تنها در قرآن، بلکه در تجربۀ شخصی نیز می‌تواند بشنود.
رساله‌ای به نام مقامات القلوب به او منسوب است که، اگر از وی باشد، نمونه ای از طرز فکر شاعرانه و زبان اشارت‌ آمیز او در بیان تجربه روحانی‌اش است. آنچه سبب تردید در صحت انتساب این رساله به وی شده‌، آن است که در شرح احوال نوری در مآخذ قدیم، از این اثر نامی نیست و همچنین در آن عبارتی هست که در کتاب سلمی از قول ابوعثمان حیری آمده و ذکر کلامی منسوب به شاه بن شجاع کرمانی که از معاصران وی بوده است.
نوری گفت: وقتی از خدای تعالی درخواستم که مرا حالتی دائم دهد هاتفی آواز داد که ای ابوالحسين بر دائم صبر نتواند کرد الا دائم. جعفر خلدی گفت: نوری در خلوت مناجات میکرد من گوش داشتم که تا چه میگويد گفت: بار خدايا اهل دوزخ را عذاب کنی جمله آفريده تواند به علم و قدرت و ارادت قديم و اگر هر آينه دوزخ را از مردم پرخواهی کرد قادری بر آنگه دوزخ از من پر کنی و ايشان را به بهشت ببری. جعفر گفت: من متحير شدم آنگاه به خواب ديدم که يکی بيامدی و گفتی که خدا فرموده است که ابوالحسين را بگو که ما تو را بدان تعظيم و شفقت بخشيدیم. نقل است که گفت: روزی در آب غسل میکردم دزدی جامه من ببرد هنوز از آب بيرون نيامده بودم که باز آورد دست او خشک شده بود گفتم الهی چون جامه بازآورد دست او بازده در حال نيک شد.
عمر بن مالک می گوید: من سیصد درم (درهم) اوام (قرض) داشتم. نزد ابوالحسن نوری رفتم و چون خواستم عرض حاجت کنم گفت: ای جوانمرد، روزی دهنده زنده است و هرگز نمرد و نمیرد؛ از من چه خواهی؟ دست زیر وطا کرد و صرّه ای بیرون آورد و گفت: این بگیر و قرض خود ادا کن. وقتی ن را نگریستم، سیصد درم بود، نه کمتر و نه بیشتر!
در کتاب شرح تعرف آمده است: او را امیرالقلوب می گفتند که در اسرار خلق تصرف می کرد چنانکه امیر در ولایت خویش.
در کتاب طبقات الصوفیه خواجه عبدالله انصاری آمده است: در شأن و مرتبه نوری همین بس که جنید هنگام مرگ وصیت کرد که او را در کنار نوری دفن کنند، اگرچه‌ عملی نشد.
نقل است که شبلی مجلس می گفت. نوری بیامد و بر کناره ای ایستاد و گفت: السلام علیک یا ابابکر. شبلی گفت: و علیک السلام یا امیرالقلوب!
نوری می‌ گفت: دی همه رور با خضر می گفتم و دوست می شنید و می پسندید یا نه، زبان من خشک گردید‌.
یکی از درویشان می گفت: قصد بادیه کردم و به بازار رفتم تا برای راه نعلینی بخرم.  نعلینی برداشتم به دیناری و قیراطی مرا بها کرد. به دیناری بخواستم نداد. بنهادم و برفتم و از کنار مسجد نوری بگذشتم. ابوالحسین در میان سخن چنین گفت: آیا شرم ندارد یکی از شما که قصد خانه پروردگارش را کند سپس برای قیراطی بخل ورزد که در بهای نعلین بدهد. گفتم: سبحان الله، خداوند علم را جایی که بخواهد وامی‌گذارد.

عروج ملکوتی

نوری در سال ۲۹۵ درگذشت. گفته‌اند وقتی خبر وفات نوری به جنید رسید، گفت نصف علم عرفان با مرگ او از میان رفت. دربارۀ علت مرگ نوری گفته‌اند که او با شنیدن بیتی به وجد آمد و روانۀ صحرایی پر از خار شد و بر اثر جراحات ناشی از خارها، روز بعد در خانۀ خویش از دنیا رفت، به روایتی دیگر، نوری در مسجد شونیزیه درگذشت و چهار روز به حالت نشسته برجای ماند و کسی از مرگ او آگاه نشد و هنگامی ‌که جنازۀ او را حمل می‌کردند، شبلی فریاد می‌کشید که علم از زمین رخت بربست.