زندگینامه محمد حافظ شیرازی

به نام آفریننده عشق

 

شمس‌الدین محمد شیرازی، متخلص به حافظ و مشهور به خواجه شیراز و لسان الغیب، بزرگ‌ ترین غزل‌سرای زبان فارسی و یکی از بزرگ‌ ترین شاعران و عارفان جهان در قرن هشتم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

تاریخ ولادت حافظ، چنانکه گفته شد، معلوم نیست ولی چون در اشعارش غالبا به پیری خود اشاره کرده است و اگر این دوران را با توجه به تاریخ وفاتش، حدودا هفتاد سالگی او بدانیم، وی باید در حدود سال‌های ۷۲۰ تا ۷۲۵ به دنیا آمده باشد.

عبدالنبی فخرالزمانی، مؤلف تذکره میخانه، وفات خواجه را در ۶۵ سالگی او دانسته و به این حساب ولادت او در ۷۲۷ق بوده است، ولی از سوی دیگر، در دیوان خواجه، قطعه‌ای خطاب به جلال‌الدین مسعودشاه، پسر شرف‌الدین محمودشاه و برادر ارشد شیخ ابواسحاق اینجو، مندرج است که در آن به سه سال خدمت خود در دربار شاه و دستگاه وزیر اشاره دارد و چون مسعودشاه در ۷۴۳ق از بغداد به شیراز رفت و در ماه رمضان همان سال کشته شد، بنابراین حافظ در ۷۴۰ق به خدمت دربار پیوسته بوده یا به نوعی با آن ارتباط داشته است و در این هنگام بایستی لااقل بیست سالی از عمرش گذشته باشد. با این حساب، در حدود ۷۲۰ق به دنیا آمده و در حدود ۷۲ سالگی درگذشته است.

به گفته عبدالنبی فخرالزمانی، نام پدر حافظ،  بهاءالدین و اصالتا از مردم اصفهان بوده و به تجارت اشتغال داشته و جدّ او در زمان اتابکان فارس به شیراز آمده و ساکن آن شهر شده است. مادرش از کازرون بوده و در شیراز سکونت داشته است. پس از وفات پدر، محمد با مادر و دو برادر خود زندگی می‌کرده و روزگار کودکی را به سختی می‌گذرانده است.

حافظ در اشعارش از مرگ این دو برادر یاد کرده، که یکی در جوانی درگذشته و دیگری، خواجه خلیل عادل، در ۷۷۵ق در ۵۹ سالگی وفات یافته است. مؤلف تاریخ فرشته از خواهر او و فرزندان این خواهر ذکری به میان آورده است، بی‌ آنکه نامی از آنان ببرد. آنچه در منابع نسبت قدیم‌تر درباره خانواده حافظ آمده، همین‌ هاست که یاد شد.

بعضی مؤلفان کوشیده‌اند که پاره‌ای اشارات در غزلیات خواجه را به وضع خانوادگی او مربوط بدانند، ولی این‌ گونه برداشت‌ها و دریافت‌ها بیشتر بر استنباطات شخصی مبتنی است. سخن حافظ بسیار کنایه‌ آمیز و پر ابهام است و غالبا وجوه مختلف دارد و به آسانی نمی‌توان مضامین شعر او را به احوال و رویدادهای زمانی و مکانی خاص محدود کرد، مگر اینکه اشارت تاریخی صریح در آن باشد.

با این‌ همه، در چند مورد از سروده‌های او نکاتی دیده می‌شود که به‌ روشنی، ناظر بر زن و فرزند و اوضاع زندگی اوست. در غزلی که در دوران وزارت قوام‌الدین حسن سروده است، خواجه از «سروی» که در خانه دارد سخن گفته و در غزلی دیگر از اینکه اختر بَدمِهر، یار عزیزی را از چنگ او به در برده و آن شادکامی ناپایدار و گذرا بوده شکایت کرده است.

در غزل دیگر به درگذشت فرزندی که قرة العین و میوه دل او بوده و اکنون در لحد جای گرفته اشاره کرده و در غزلی دیگر در ماتم فرزند و «رود عزیز» خود زاری کرده است. از این اشارات می‌توان دریافت که او همسری داشته که در نیمه‌های عمر درگذشته و فرزندانی داشته که یکی در کودکی و دیگری در جوانی وفات یافته است.

از کودکی و جوانی حافظ نیز آگاهی درستی نداریم. عبدالنبی فخرالزمانی در تذکره میخانه، که در این مورد منبع اصلی اطلاع ماست، آورده است که وی در کودکی روزها در دکان خمیرگیری کار می‌کرد و در اوقات فراغت به مکتب‌‌خانه‌ای که نزدیک دکان بود، می‌رفت و خواندن و نوشتن و مقدمات علوم را در آنجا می‌آموخت و از همان روزگار در شعر، طبع‌ آزمایی می‌نمود، ولی نکته شایسته توجه در این‌ باره آن است که وی حافظ قرآن بوده و تخلص او نیز حاکی از همین حقیقت است و حفظ قرآن باید از کودکی و سال‌های اولیه عمر آغاز شود و مستلزم صرف وقت و ممارست مداوم است، از این‌ رو، شاید بتوان گفت که این بخش از عمر او بیش‌تر صرف قرائت قرآن و تحصیل مقدمات علوم می‌شده است تا کسب ضروریات زندگی.

وی در دوران جوانی، ظاهرا یکسره مشغول کسب فضائل و تکمیل مراتب علمی بوده و از عباراتی که گلندام در مقدمه قدیم دیوان آورده است چنین بر می‌آید که حافظ از شاگردان مولانا قوام‌ الدین عبدالله، دانشمند مشهور به ابن ‌الفقیه نجم، بوده است، اما جنید شیرازی، شاگرد مولانا قوام‌الدین، در کتاب شدّ الازار که به سال ۷۹۱ق تألیف شده، از حافظ نامی نیاورده است.

تقی‌الدین محمد اوحدی بلیانی نیز در عرفات العاشقین، قوام‌الدین عبدالله را استاد حافظ دانسته و اینکه هدایت در تذکره ریاض العارفین حافظ را در تحصیل مراتب حکمت در شمار شاگردان شمس‌الدین عبدالله شیرازی آورده، ظاهرا مقصودش همین قوام‌الدین بوده است. فرصت شیرازی، از مؤلفان متأخر، میر سید شریف جرجانی را نیز از استادان حافظ ذکر کرده است، لیکن میر سید شریف بسیار جوان‌تر از حافظ بوده است و این نسبت پذیرفتنی نیست.

حافظ، خود بارها در سروده‌های خود از اشتغال به کسب علم و تحصیل معارف دینی سخن گفته و از قیل و قال بحث، طاق و رواق مدرسه، علم و فضلی که در چهل سال گرد آورده، رتبت دانشش که به افلاک رسیده و قرآنی که با چهارده روایت در سینه دارد، یاد کرده است. در مقدمه قدیم دیوان نیز آمده است که وی به سبب تحصیل و مطالعه مدام، فرصت نداشت سروده‌های خود را در یک جا ثبت و مدون سازد.

الکشّاف عن حقیقة التنزیل اثر زمخشری و مفتاح العلومِ سکاکی، که حافظ به بحث و نظر در آنها اشتغال داشته است، هر دو از کتاب‌های مهم و معتبر آن روزگار بودند و معلوم می‌شود که حافظ در تمامی علوم شرعی و رسمی و عرفی آن دوران، از تفسیر، کلام، منطق، حکمت، نحو، معانی، بیان، شعر و ادب، دارای تحصیلات کامل و صاحب‌ نظر بوده است و چنانکه از اشارات خود او بر می‌آید، هر صبح، مجلس درس قرآن داشته است.

حافظ با اغلب سلاطین عصر خود، جز با امیر مبارزالدین و شاه محمود، پسر او و شاه زین‌ العابدین پسر شاه شجاع، و نیز با بیشتر وزیران مناسبات صمیمانه داشته و مورد عنایت آنان بوده است. خواجه علاوه بر چند قصیده‌ای که در مدح شاه شیخ ابواسحاق اینجو، شاه شجاع و قوام‌ الدین صاحب دیوان، وزیر شاه شجاع سروده، در غزلیات خود نیز از شاهان و وزیرانی به نیکی یاد کرده است.

چند تن از سلاطین معاصر حافظ بیرون از فارس و حتی بیرون از حدود ایران، خواستار دیدار او بودند و چنین به نظر می‌رسد که او نیز به سفر کردن و دور شدن از شیراز در مواقعی بی‌میل نبوده است. در غزلی که ظاهرا برای سلطان احمد بن اویس سروده تمایل خود را به سفر به بغداد و تبریز ابراز داشته است.

حافظ همچنین در زمان محمودشاه، که شعرشناس و دانش‌ پرور بود، به هندوستان دعوت شد و هزینه سفر او را نیز میر فضل‌الله انجو، وزیر محمودشاه، به شیراز فرستاد. حافظ دعوت را پذیرفت و از شیراز به لار و از لار به هرمز رفت، ولی هنگامی که به کشتی نشست، دریا طوفانی شد و موجب هراس او گردید. پس، به بهانه اینکه با بعضی دوستان وداع نکرده است، کشتی را ترک کرد و غزلی را که در همان احوال سروده بود، به دست یکی از آشنایان همسفر، برای میر فضل‌ الله فرستاد و خود به شیراز بازگشت.

داستان معروف ملاقات امیر تیمور گورکانی با حافظ، که دولتشاه سمرقندی آورده است و کسانی چون آذر بیگدلی و هدایت در مجمع الفصحا و تذکره ریاض‌ العارفین نیز آن را نقل کرده‌اند، در هیچ‌ یک از تواریخ معتبر مربوط به این عصر دیده نمی‌شود و بیشتر به افسانه‌هایی می‌ماند که درباره اشخاص بزرگ و معروف پدید می‌آید، چنانکه برخی دیگر از ابیات حافظ نیز انگیزه پیدایش حکایاتی بوده است.

ظاهرا این حکایت در اصل از اوایل سده نهم معروف بوده، زیرا در کتاب انیس الناس، که مجموعه‌ای است از حکایات و افسانه‌ها که در ۸۰۳ق تألیف شده، همین داستان با مقدمه و زمینه‌چینی دیگری آمده و بعد از دولتشاه سمرقندی هم فخرالدین صفی در لطائف الطوائف صورتی از آن را آورده است، ولی هیچ‌ یک از مؤلفانی که تاریخ آل مظفر یا شرح احوال و کارهای تیمور یا تاریخ عمومی ایران و فارس را در عصر تیمور نوشته‌اند، چیزی در این‌ باره نگفته‌اند.

پادشاهی که دوستانه‌‌ترین مناسبات را با خواجه حافظ داشت، شاه شجاع، فرزند امیر مبارزالدین، بود که مردی استوار، باتدبیر و آزاده بود و مردم فارس در دوران حکومت نسبتا طولانی او در امن و آسایش بودند. شاه شجاع دانشمند و شعرشناس بود و خود نیز به فارسی و تازی شعر می‌گفت و در انشای فارسی و تازی توانا بود. حافظ بیش از هر کس دیگر در سروده‌های خود به شاه شجاع اشاره کرده و به تصریح و تلویح او را مدح گفته است.

از عرفای آن زمان که به نوعی با حافظ ارتباط داشته‌اند، یکی شیخ امین‌الدین بلیانی بوده که حافظ از او با عنوان «بقیه ابدال» یاد کرده و دیگری عارفی به نام کمال‌الدین ابوالوفا، که ظاهرا از دوستان وفادار حافظ بوده و خواجه در مقطع غزلی، ذکر او را آورده است. گفته‌اند که حافظ با شاه نعمت‌الله ولی نیز ملاقات داشته، لیکن درستی این قول قابل اثبات نیست.

بهاءالدین خرمشاهی، حافظ‌شناس ایرانی معاصر، او را سنی شافعی دانسته که به خاطر نداشتن تعصب یا تمایل شافعی به اهل‌بیت یا گرایش کلی آن‌ زمان جامعه، دوست‌دار اهل‌بیت بوده است. قاضی نورالله شوشتری در کتاب مجالس المؤمنین درباره حافظ گفته است: حافظ، عارف شیراز، سردفتر اهل راز و در حقایق و معارف ممتاز بود و ایمان او مُبرّا از عیب و ریب است. از این عبارت او نتیجه گرفته‌اند که وی قائل به تشیع حافظ بوده است.

طبق روایات متعدد، در صبحگاه روز چهلم که مصادف با چهلمین سالگرد اولین دیدار حافظ و عطار بود، به نزد استادش رفت، عطار یک جام نوشیدنی به او داد و با نوشیدن آن جام، بُعد معنوی و درک جدیدی از خدا به روی حافظ گشوده شد.

نمونه ای از اشعار عرفانی حافظ:

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید   گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم زمهرورزان رسم وفا بیاموز   گفتا زخوب رویان اینکار کمتر آید

***

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت   گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد   گفتا خموش حافظ کین غصه هم سرآید

 

از منظر فرهیختگان

مرتضی مطهری می گوید: دیوان حافظ یک دیوان عرفانی است و در حقیقت یک کتاب عرفان است. به‌ علاوه جنبه فنی شعر، به عبارت دیگر عرفان است به علاوه هنر. در میان دواوین شعرای فارسی دیوان عرفانی زیاد است، اما دیوانی که واقعا از یک روح عرفانی سرچشمه گرفته باشد یعنی واقعا عرفان باشد که به صورت شعر بر زبان سراینده‌اش جاری شده باشد (نه اینکه شاعری بخواهد به سبک عرفان شعر گفته باشد)، زیاد نیست.

علامه محمد تقی جعفری: شکوه و زیبایی بیان هنری شعر حافظ به ‏اندازه‏‌ای است که شخص را، چه بداند و چه نداند، حتی چه بخواهد و چه نخواهد، چنان متحیر می کند که آن معنا را که در حال شنیدن یامطالعه و احساس عمیق آن است، مانند حقیقت مطلق و مستقل از دیگر واقعیات درمی ‏یابد.

آیت الله خامنه ای: بلاشک حافظ، یک عارف است. عزیز همیشگی ملت ایران و دُرّ یگانه‌ فرهنگ فارسی حافظ است. حافظ بدون شک، درخشان ترین ستاره‌ فرهنگ فارسی است.

علامه طهرانی: ارزش دارد که انسان فقط برای زیارت مزار حافظ از مشهد (محل سکونت ایشان) تا شیراز را با پای پیاده طی کند.

آیت الله شوشتری: تجلیات ذات برای همه انبیا نبوده است بلکه فقط برای مرسلین برجسته بوده است. چند نفر از اساتید بنده معتقد بودند که حافظ نیز از تجلیات ذات برخوردار بوده است و خود در شعری می گوید:

بی خود از شعشعه پرتوی ذاتم کردند   باده از جام تجلی صفاتم دادند

سید علی آقا قاضی، حافظ شیرازی را عارفی کامل می دانستند و اشعار مختلف او را شرح منازل و مراحل سلوک تفسیر می‌فرمودند.

گوته: حافظ همتایی ندارد.

ملا محسن فیض کاشانی در مورد اشعار حافظ سروده است:

ای یار مخوان ز اشعار الا غزل حافظ
اشعار بود بیکار الا غزل حافظ
در شعر بزرگان جمع کم یابی تو این هر دو
لطف سخن و اسرار الا غزل حافظ
استاد غزل سعدیست نزد همه کس لیکن
دل را نکند بیدار الا غزل حافظ
صوفیه بسی گفتند درهای نکو سفتند
دل را نکشد در کار الا غزل حافظ
در شعر بزرگ روم اسرار بسی درج است
شیرین نبود ای یار الا غزل حافظ

 

عروج ملکوتی

سال وفات حافظ ۷۹۲ق است. او را در کتِ شیراز یا مصلای آن شهر دفن کردند و ۶۳ سال بعد عمارتی بر آن ساخته شد. آرامگاه کنونی او در سال ۱۳۱۶ش ساخته شده و به نام حافظیه معروف است.

زندگینامه اویس قرنی

به نام آفریننده عشق

 

ابوعمرو اویس بن عامر قَرَنی (شهادت ۳۷ق)، از تابعین و شهدای صفّین بود. اویس را بیشتر از هر چیز به زهد و پارسایی می‌ شناسند و او را یکی از زاهدان هشتگانه در میان تابعین خوانده‌اند.

 

ویژگی ها

ابوعمرو اویس بن عامر بن جزء قرنی مرادی یمنی، از تیره قَرَن، شاخه‌ای از قبیله یمانی بنی مراد بود. نام پدر او عامر و در برخی منابع انیس، خلیص یا عمرو هم آمده است. ظاهرا اویس در زمان پیامبر (ص)، در یمن می‌زیسته و هرگز موفق به دیدار آن حضرت نشده است. او از راه شتربانی روزگار را با مادر پیر، نابینا و ناتوان خود سپری می‏‌کرد. زمانی که آوازه دعوت پیامبر (ص) را شنید، از مادرش درخواست کرد برای دیدن رسول خدا (ص) به مدینه برود. مادرش به او اجازه داد ولی شرط کرد که بیش از نصف روز در آنجا نماند.

اویس به مدینه سفر کرد ولی زمانی که به خانۀ پیامبر رسید، ایشان در خانه نبود. به ناچار به خاطر قولی که مادر از او گرفته بود مدینه را به قصد یمن ترک کرد. زمانی که پیامبر اسلام (ص) به خانه بازگشت، فرمود: این نور کیست که در این خانه می‏‌نگرم. گفتند: شتربانی که اویس نام داشت به اینجا آمد و زود رفت. پیامبر (ص) فرمود: این نور را در خانه ما هدیه گذاشت و رفت. طبق روایاتی نه چندان موثق، اویس همراه هیأتی از یمن یا کوفه به مدینه آمد. گفته‌اند که بر اثر نشانه هایی که پیامبر (ص) از اویس گفته بود، عمر بن خطاب وی را شناخت.

اختلاف نظر در جزئیات زندگی اویس، حتی در سده‌های نخستین هجری، چنان بوده که برخی درباره شخصیت او با شک و تردید سخن گفته‌اند. با این‌ همه، گفته‌اند که او از امیرالمؤمنین علی (ع) و عمر بن خطاب روایت کرده و برخی از رجال و محدثین سده ۱ق که بیشتر کوفی‌اند از او حدیث شنیده‌اند.

در حالات عرفانی اویس گویند: بعضی از شب‏‌ها می‏‌گفت: امشب شب رکوع است و به یک رکوع شب را به صبح می‌رساند. یک شب می‌گفت: امشب شب سجود است و به یک سجده، شب را سپری می‏‌کرد. به او گفتند: اویس، چرا این قدر به خودت زحمت می‌دهی؟ گفت: کاش از ازل تا ابد یک شب بود و من آن را به یک سجده سپری می‌کردم.

همه اهمیت روایات برجای مانده در مورد اویس قرنی در این نکته است که او از نخستین الگوهای زهد و پارسایی در میان مسلمانان به‌ شمار رفته و بعدها نزد صوفیه دارای اهمیت و مقام بلندی شده و یکی از زاهدان هشتگانه در میان تابعین خوانده شده است. کهن‌ ترین روایات درباره اویس، تصویری کاملا صوفیانه از او ارائه می‌دهد. همه کسانی که در این روایات اویس را دیده‌اند، او را در فقر و سرگشتگی و گمنامی در عین شهرت وصف کرده و گفته‌اند که لباس مناسبی نداشت و همین امر، یکی از عوامل گوشه‌ نشینی او از جامعه بوده است.

در روایت‌های دیگری آمده است که او لباسی از جنس پشم بر تن داشت در این روایات، جمله‌های حکمت‌آمیزی غالبا مبنی بر بی‌ اعتباری دنیا و نزدیک بودن مرگ، به اویس نسبت داده شده است. در ادبیات صوفیه، اشاره‌های مفصلی به احوال اویس شده است.

در ادبیات صوفیانه، اشارۀ زیادی به احوال اویس شده است و در این میان حدیثی مشهور شده که به پیامبر اکرم (ص) منسوب است بدین مضمون: «بوی بهشت از جانب یمن به مشام من می‌رسد.» طبق روایتی، اویس در حالی که از حضرت رسول (ص) بسیار دور بوده، از احوال آن حضرت آگاهی می‌یافته است. امام علی (ع) در روایتی از پیامبر اکرم (ص) نقل می‌کند که ایشان در مورد اویس فرموده: او از حزب خدا و رسول اوست. مرگش به شهادت در راه دین خواهد بود و گروه بسیاری به واسطه شفاعت او از آتش جهنم رهایی می‌یابند.

بر اساس نقلی که عطار نیشابوری در تذکره الاولیاء آورده است، زمانی که صحبت از اویس شد، حضرت رسول (ص) به اصحاب خود سفارش کرد زمانی که او را دیدند، سلام حضرت را به او برسانند، لباس ایشان را به او بدهند و از او بخواهند تا در حق امت پیامبر دعا کند. بعد از وفات پیامبر، خلیفه دوم وی را در سرزمین عرفات دید و سفارش پیامبر را انجام داد.

از اویس به عنوان نخستین شخص از خردمندان دیوانه یاد شده است. گوشه‌گیری او از اجتماع و تنهایی، مکاشفه‌های او، بدون اینکه راه زیادی در سلوک پیموده باشد و به پیری در این سیر رسیده باشد، بسیار مورد توجه صوفیه قرار گرفته است. این اهمیت زیاد اویس نزد صوفیه باعث شد تا فرقه و طریقه خاصی از تصوف با عنوان اویسیه ایجاد شود.

سید حیدر آملی از علمای عرفان، نام اویس را در کنار اصحاب خاص پیامبر (ص) همچون سلمان، ابوذر، عمار و اصحاب صفه قرار داده است. او میان این عده و طبقه بعدی صوفیه تفاوت قائل شده است و این گروه از اصحاب را از شاگردان پیشوایان معصومین دانسته است.

اویس در زندگی مادی‌اش مرارت و ملامت فراوان کشید و نقل شده است که به هر کوی و برزنی می‌رفت. مردم مثل دیوانه‌ها با او رفتار می‌کردند و گاهی او را سنگ می‌زدند، اما، نهایت شکایت اویس، فقط این جمله بود: «ساق‌های من باریک است. سنگ کوچکتر اندازید تا پای من خون‌ آلود نشود و از نماز نمانم که مرا غم نماز است نه غم پای.»

سنایی می گوید:

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب   لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

  قرن‌ها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای   بایزید اندر خراسان یا اویس اندر یمن

مولانا جلال الدین بلخی می گوید:

محمد گفت بر دست صبا   از یمن می‌آیدم بوی خدا

بوی رامین می‌رسد از جان ویس   بوی یزدان می‌رسد هم از اویس

او اویس و از قرون بوی عجب    مر نبی را مست کرد و پر طرب

چون اویس از خویش فانی گشته بود    آن زمینی آسمانی گشته بود

 

بارها پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به دیدار اویس اظهار اشتیاق می کرد و می فرمود: «هر کس او را ببیند، سلام مرا به او برساند.» ایشان، گاه رو به جانب یمن می کرد و می گفت: «من نسیم خدایی را از سوی یمن می بویم.» سلمان فارسی پرسید: ای رسول خدا، این شخصی که بوی خوش او را از یمن می بویی، کیست؟ پیامبر فرمود: «در یمن شخصی است به نام اویس قرنی که در روز قیامت محشور می شود و جمعیت بسیاری را به تعداد افراد و قبیله پرجمعیتِ ربیعه و مُضر، شفاعت می کند.»

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به یاران خویش امر فرمودند: هر یک از شما اویس قرنی را ملاقات کرد، سلام مرا به او برساند و از او درخواست استغفار کند. اصحاب از وی پرسیدند: یا رسول الله، اویس قرنی کیست؟ پیامبر نشانه های او را این گونه بیان کرد: اویس چشمان سیاه مایل به کبودی دارد و بین دو کتف او اثر ماه گرفتگی است. گندمگون بوده و چانه‌اش کشیده و قامتش معتدل است. قرآن تلاوت می کند و اشکش همواره از خوف خدا جاری است. او در زمین گمنام است ولی آسمانیان او را می شناسند. اگر به خدا قسم خورد سوگندش پذیرفته است. روز رستاخیز به دیگر مردمان گفته می شود وارد بهشت شوید ولی به اویس می گویند بمان و شفاعت کن. خداوند به تعداد دو قبیله ربیعه و مضر، شفاعت او را می پذیرد.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله درباره ایثار اویس می فرماید: «در میان امت من، کسانی هستند که به دلیل نداشتن لباس نمی‌توانند در مسجد حاضر شوند و ایمانشان به آن ها اجازه نمی‌دهد که از مردم تقاضا کنند؛ از شمار آنها، اویس قرنی و فرات بن حیان هستند.»

اویس به احترام مادر به یمن برگشت. هنگامی که پیامبر (ص) از مسافرت به مدینه بازگشت به او عرض کردند: شتر چرانی از یمن به نام اویس به اینجا آمد و به شما سلام رساند و چون نبودید، مراجعت کرد. پیامبر (ص) فرمود: آری، این نور اویس است که در خانه ما جا گذاشته و خود رفته است.

گاهی پیامبر (ص) به یاد اویس قرنی می افتاد و می فرمود: بادهای خوشبوی بهشت از سوی قرن (یمن) می‌وزد؛ آه چقدر مشتاق دیدار تو هستم ای اویس قرنی! هرکس که با اویس ملاقات کرد، سلام مرا به او برساند.

همچنین پیامبر اکرم (ص) در مورد او فرمود: در یمن شخصی هست که نامش «اویس قرنی» است. در روز قیامت، یک تنه چون یک امت محشور می شود. جمعیت بسیاری همانند تعداد افراد دو قبیله پرجمعیت ربیعه و مضر، زیر پوشش شفاعت او قرار می‌گیرند. آگاه باشید، کسی از شما که او را دیدار کرد حتما سلام مرا به او برساند و از او مطالبه کند که برای من دعا نماید! همچنین پیامبر (ص) از اویس به عنوان نفس الرحمن یعنی دارای نفس قدسی و ملکوتی یاد کرد و در جایی دیگر فرمود: اویس قرنی از این امت خلیل و دوست من است.

اسیر بن جابر در مورد اویس می‌گوید: هنگامی که اویس سخن می‌گفت، آن‌چنان سخنش در دل ما اثر می کرد که از این جهت نظیر نداشت. ربیع بن خثیم (که از نیکان زهاد هشتگانه است) می گوید: در کوفه بودم و همه همتم این بود که اویس را پیدا کرده و با او دیدار کنم. پس از پرس و جو، او را در کنار آب فرات یافتم که مشغول نماز ظهر بود. با خودم: گفتم صبر می‌کنم تا نمازش تمام شود، آنگاه به حضورش برسم. نماز ظهر را خواند.

سپس دست به دعا برداشت تا وقت عصر که برخاست و نماز عصر را خواند سپس دست به دعا برداشت تا وقت نماز مغرب. بعد برخاست و به نماز مغرب و عشا پرداخت تا وقت نماز صبح. آنگاه برخاست و نماز صبح را خواند و سپس مشغول دعا شد تا طلوع آفتاب. آنگاه خواب او را فرا گرفت؛ در این هنگام گفت: خدایا پناه میبرم به تو از چشم پرخواب و از شکمی که سیر نشود.

اویس قرنی می گوید: سه شبانه ‌روز می‌شد که چیزی نخورده بودم. روز چهارم سکه‌ای در راه پیدا کردم. با آنکه گرسنه بودم الان را برنداشتم و با خود گفتم: شاید مال کسی بوده و از دستش افتاده است. میخواستم گیاهی بچینم و آن را بخورم. در همین حال گوسفندی را دیدم که نان گرمی در دهانش گرفته بود و به سوی من می‌آمد. وقتی نزدیک من شد نان را جلوی من گذاشت. با خودم گفتم: شاید گوسفند نان را از کسی دزدیده باشد و به همین خاطر حاضر نشدم نان را از او بگیرم که ناگهان گوسفند به زبان آمد و گفت: «من آفریده‌ آن کسی هستم که تو بنده‌ او هستی. این نان گرم، روزی خدا برای توست، آن را بخور. همین که دست دراز کردم و نان را گرفتم، ناگهان گوسفند ناپدید شد.

 

عروج ملکوتی

اویس ظاهرا پس از سفری که به مدینه داشته به کوفه آمده و در آنجا زیسته است. وی در سال ۳۷ قمری/ ۶۵۷ میلادی در ۶۷ سالگی، در جنگ صفین به شهادت رسیده است. درباره محل درگذشت اویس چندین نقل وجود دارد، چنانکه قبری در ناحیه رقه در سوریه و نیز در جاهای دیگری همچون قبرستان باب‌الصغیر دمشق، اسکندریه و دیار بکر به وی منسوب است. با این‌ همه، چنانکه بیشتر روایات نشان می‌دهد، وی در پیکار صفین، در سپاه امیرالمؤمنین علی (ع) حضور یافت و پیکر وی را در میان شهدای این واقعه یافتند.

زندگینامه ابوذر غِفاری

به نام آفریننده عشق

 

جُندَب بن جَنادَه غِفاری، معروف به ابوذر غِفاری (درگذشت ۳۲ق) از بزرگان صحابه پیامبر اکرم (ص) و یاران امام علی (ع) بود. وی از دوست‌ داران پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) بود که نزد شیعه و اهل سنت دارای فضائل و مناقب فراوانی است.

 

ویژگی ها

ابوذر ۲۰ سال پیش از ظهور اسلام به دنیا آمد. پدرش «جناده» از فرزندان غفار و مادرش «رملة بنت الوقیعه» از طایفه بنی‌غفار بن ملیل بود. البته نام پدرش را یزید، عشرقه، عبدالله و سکن نیز گفته‌اند. رجال‌ نویسان و صحابه‌ نگاران، ابوذر را بلند قامت، گندمگون، لاغر اندام، دارای مو و ریش‌های سفید، درشت و قوی‌ هیکل توصیف کرده‌اند.

نام اصلی او مورد اختلاف است و در کتب تاریخی به نام‌های مختلفی مانند «بدر بن‌ جندب»، «بریر بن‌ عبدالله»، «بریر بن جناده»، «بریره بن‌ عشرقه»، «جندب بن‌ عبدالله»، «جندب بن‌ سکن» و «یزید بن‌ جناده» اشاره شده است. در الاستیعاب جندب بن جناده، رایج‌تر و صحیح‌تر دانسته شده است.

او فرزندی به نام «ذر» داشته و به همین دلیل او را کنیه ابوذر داده اند و بیشتر با این کنیه شناخته می شود. کلینی روایتی را نقل می کند که در باب وفات «ذر» آمده است. همسرش را نیز امّ ذر نامیده اند. ابوذر برادری به نام اُنَیس نیز داشته است که شیخ طوسی او را هم از اصحاب پیامبر نام برده است.

ابوذر از سابقون و پیشتازان اسلام است. به گفته برخی، ابوذر قبل از اسلام نیز یکتاپرست بود و سه سال پیش از بعثت پیامبر (ص) خدا را می‌پرستید. ابن‌حبیب بغدادی، ابوذر را از جمله کسانی می‌داند که شراب و ازلام را در عصر جاهلیت حرام می‌دانسته‌اند. وی پس از ظهور اسلام جزء اولین نفرات ایمان‌ آورنده به رسول اکرم (ص) بود. روایت است که ابوذر گفت: من چهارمین نفر بودم که نزد پیامبر (ص) رفتم و به او گفتم: سلام بر تو‌ ای رسول خدا! شهادت می‌دهم که خدایی جز الله نیست و شهادت می‌دهم که محمد بنده او و فرستاده اوست. پس خوشحالی را در چهره رسول خدا (ص) دیدم.

ابن‌ عباس، اسلام ابوذر را این‌گونه روایت می‌کند: هنگامی که ابوذر از بعثت پیامبر (ص) در مکه آگاه گردید، به برادرش انیس گفت: به آن سرزمین برو و مرا از علم این مرد که گمان می‌کند او را از آسمان، اخباری می‌رسد، آگاه‌ ساز و سخنانش را گوش کن و نزد من برگرد. برادر به مکه رسید، سخنان پیامبر (ص) را شنید و نزد ابوذر بازگشت. سپس ابوذر به مکه رفت و به جستجوی پیامبر (ص) برآمد. ابوذر گفت: چون صبح فرا رسید به همراه امام علی (ع) راهی خانه پیامبر (ص) شدیم. ماجرای اسلام ابوذر در منابع شیعی به گونه‌ای دیگر روایت شده است. کلینی در روایتی از امام صادق (ع)، اسلام آوردن ابوذر را در ضمن ماجرای شگفتی نقل می‌کند.

پیامبر (ص) خطاب به او می‌فرماید: مرحبا یا ابوذر! تو از ما اهل بیت هستی. در جایی دیگر درباره او می‌فرماید: آسمان بر کسی سایه نیفکنده و زمین، احدی را نپرورانده که راستگوتر از ابوذر باشد. رسول خدا (ص) در روایتی دیگر، ابوذر را در زهد و فروتنی مانند عیسی بن مریم (ع) توصیف کرده است.

از امام علی (ع) درباره ابوذر سؤال شد. امام فرمود: او دارای علمی است که مردم از آن عاجزند و بر آن تکیه زده در حالی که از آن چیزی کم نمی‌شود. امیر مؤمنان (ع)، ابوذر را از افرادی می‌داند که بهشت مشتاق آنان است. امام باقر (ع) می‌فرماید: پس از رسول خدا (ص) همه افراد مرتد شدند و دست از علی (ع) کشیدند مگر سه نفر: سلمان، ابوذر و مقداد. برای عمّار هم تردیدی عارض شد اما برگشت.

امام صادق (ع) درباره عبادت ابوذر فرمود: بیشترین عبادت ابوذر تفکر بود. آنقدر از ترس خدا گریه کرد تا چشمانش مجروح شد. امام صادق (ع) در روایتی دیگر فرمود که ابوذر گفت: سه چیز را که مردم با آن دشمن هستند را دوست دارم؛ مرگ، فقر و بلا. امام در ادامه می‌فرماید: مراد ابوذر این است که مرگ در اطاعت خدا بهتر است از زندگی در معصیت خداوند و بلا در طاعت خدا محبوب‌تر از صحت در نافرمانی خدا و فقر در طاعت خدا بهتر از بی‌نیازی در معصیت خداوند است.

در منابع شیعی، ابوذر غفاری یکی از ارکان اربعه در اسلام، در میان سلمان، مقداد و عمار ذکر شده است. شیخ مفید، حدیثی را از امام کاظم (ع) روایت می‌کند که در روز قیامت، منادی ندا می‌دهد: کجایند حواریان (یاران خاص) رسول خدا که پیمان‌شکنی نکردند؟ پس سلمان، مقداد و ابوذر از جا برمی‌خیزند.

آقابزرگ تهرانی، دو کتاب «اخبار أبی ذر» تالیف ابو منصور ظفر بن حمدون بادرائی و «أخبار أبی ذر الغِفاری و فضائله» اثر شیخ صدوق را در باب احوالات و فضائل ابوذر نام می برد. سید علیخان مدنی درباه ابوذر می نویسد: وی از عالمان بزرگ و از زاهدان والا مقام بود که در سال چهارصد دینار بخشش می‌کرد و چیزی نمی‌اندوخت. بحرالعلوم او را یکی از حواریونی می داند که بر روش پیامبر (ص) حرکت کرد و در ذکر مناقب اهل بیت (ع) و معایب دشمنان سرسخت بود.

ابونعیم اصفهانی نیز می‌گوید: ابوذر، پیامبر اسلام (ص) را خدمت کرد و اصول را یاد گرفت و غیر آن را کنار گذارد. وی ترک کننده رباخواری قبل از نزول شریعت اسلام و احکام الهی بود. در راه حق، سرزنش ملامت‌ گران بر وی فائق نمی‌آمد و قدرت حکّام، او را به خواری نمی‌افکند.

اربلی روایتی را نقل می‌کند که ابوذر، علی (ع) را وصی خویش قرار داد و گفت: به خدا قسم به امیرالمؤمنینِ بر حق وصیت کردم. به خدا قسم او بهاری است که در او آرامش است هر چند از شما جدا گردیده و حقش در خلافت غصب شده باشد. ابن ابی الحدید نیز می‌گوید: ابوذر در ربذه به ابن رافع گفت که به زودی فتنه‌ای رخ خواهد داد، از خدا بترسید و از علی بن ابی‌ طالب (ع) حمایت کنید. این دوستی و علاقمندی به علی بن ابی طالب (ع) تا آنجا بود که در تشییع شبانه پیکر فاطمه زهرا (س) شرکت کرد.

ابوذر در دفاع از حق امام علی (ع) بر ولایت در آغاز از بیعت با ابوبکر سر باز زد. وی در زمان خلیفه دوم از کسانی بود که به دستور عمر درباره منع نگارش حدیث بی‌اعتنا بود و می‌گفت: والله اگر شمشیری را بر دهانم نهند تا از پیامبر خدا (ص) نقل روایت نکنم، تحمل بُرندگی شمشیر را بر ترک سخن رسول خدا (ص) ترجیح خواهم داد. به دلیل نقل حدیث بود که ابوذر با چند نفر دیگر در زمان عُمَر زندانی شدند.

بنابر نقل ابن ابی الحدید، علت تبعید ابوذر به شام در پی بخشش مبالغ بیت المال به مروان بن حکم، زید بن ثابت و دیگران توسط عثمان بود. وی می‌گوید: ابوذر در کوچه و خیابان فریاد می‌زد و اعتراض می‌کرد تا اینکه عثمان، او را از مدینه اخراج و به شام تبعید کرد.

وی در شام به کارهای معاویه اعتراض می‌کرد. روزی معاویه، ۳۰۰ دینار را برایش فرستاد. ابوذر به آورنده پول گفت: اگر این سهم امسال من از بیت المال است که تا کنون نداده‌اید، می‌پذیرم ولی اگر پاداش است، نیازی به آن ندارم، و آن را پس فرستاد. هنگامی که معاویه کاخ خضراء (سبز) را در دمشق بنا نهاد، ابوذر گفت:‌ ای معاویه! اگر این کاخ از پول خداست، خیانت است و اگر از پول خودت است، اسراف است.

بدین طریق در شام دائما به معاویه می‌گفت: به خدا سوگند! کارهایی را کرده‌ای که من آنها را نمی‌شناسم؛ به خدا سوگند! این کارها نه در کتاب خدایند و نه در سنت پیامبرش؛ من حقی را می‌بینم که خاموش می‌شود، باطلی را می‌بینم که زنده می‌شود و راستگویی را می‌بینم که تکذیب می‌شود تا اینکه روزی معاویه پس از شنیدن سخنان ابوذر، دستور بازداشت وی را صادر کرد و وی را دشمن خدا و دشمن رسول خدا خواند.

ابوذر نیز در پاسخ گفت: من نه دشمن خدایم و نه دشمن رسول خدا، بلکه تو و پدرت دشمن خدا و رسول خدایید، به ظاهر اسلام آوردید و کفرتان را در دل نهفتید و قطعا رسول خدا (ص) تو را لعن کرد و چندین بار تو را نفرین کرد که سیر نشوی. معاویه گفت: من آن شخص نیستم. ابوذر گفت: چرا تو همان شخص هستی؛ رسول خدا (ص) به من گفت: خدایا، او (معاویه) را لعن کن و سیرش نکن مگر با خاک. در اینجا معاویه دستور زندانی کردن او را صادر کرد.

همچنین گفته‌اند وی در شام، مردم را به فضایل پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) او توصیه می‌کرد. معاویه، مردم را از مجالست با وی نهی کرد و به عثمان نامه نوشت و وی را از اعمال و سخنان ابوذر آگاه ساخت. معاویه پس از پاسخ عثمان، ابوذر را به مدینه روانه کرد. ابوذر در مدینه با عثمان دیدار کرد ولی دینارهای اهدایی‌اش را نپذیرفت و به انتقاد از حکومت وی پرداخت. عثمان نیز او را تاب نیاورد و وی را با بدترین حالت، به ربذه تبعید کرد. شرح حال گفتگو بین ابوذر و عثمان و تبعید به ربذه در بسیاری از کتب تاریخی آمده است.

عثمان، هنگام تبعید ابوذر به ربذه دستور داد کسی او را مشایعت نکند و با او سخن نگوید و امر کرد مروان بن حکم او را از مدینه بیرون کند. بدین طریق، کسی جرأت همراهی او را نداشت؛ با این حال، امام علی (ع)، حسنین (ع)، عقیل و عمار یاسر برای مشایعت او حاضر شدند و او را بدرقه نمودند. تعاریف امام علی(ع) از ابوذر هنگام تبعید وی را می توان در نهج البلاغه دید.

پیامبر (ص) فرمود: خداوند مرا به دوست داشتن ۴ تن دستور داد و مرا خبر داد که خودش آنها را دوست دارد: علی، مقداد، ابوذر و سلمان. همچنین ایشان درباره ابوذر فرموده بود: ای ابوذر! تو تنها زندگی می‌کنی، تنها می‌میری، تنها مبعوث می‌شوی و تنها وارد بهشت می‌شوی. به واسطه تو، کسانی از اهل عراق که غسل و تجهیز و دفنت را انجام می‌دهند خوشبخت می‌شوند. حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود: ابوذر، صدیق این امت است.

ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است: روزی ابوذر بر پیامبر صلی الله علیه و آله گذشت و جبرئیل به صورت دحیه کلبی در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته بود و سخنی در میان داشت. ابوذر گمان کرد که دحیه کلبی است و با حضرت حرف نهانی دارد و بگذشت. جبرئیل گفت: یا محمد، اینک ابوذر بر ما گذشت و سلام نکرد. اگر سلام می‌کرد ما او را جواب سلام می‌گفتیم.

به درستی که او را دعایی هست که در میان اهل آسمان‌ها معروف است، چون من عروج نمایم از وی سؤال کن. چون جبرئیل رفت، ابوذر بیامد. حضرت فرمود: ای ابوذر چرا بر ما سلام نکردی؟ ابوذر گفت: چنین یافتم که دحیه کلبی نزد تو بود و برای امری او را به خلوت طلبیده‌ای، نخواستم که کلام شما را قطع نمایم. حضرت فرمود که جبرئیل بود و چنین گفت. ابوذر بسیار نادم شد. حضرت فرمود: چه دعایی است که خدا را به آن می‌خوانی و در آسمان‌ها معروف است؟ گفت این دعا را می‌خوانم: اللهم انی أسئلک الایمان بک و التصدیق بنبیک و العافیه من جمیع البلاء و الشکر علی العافیه و الغنی عن شرار الناس.

روزی ابوذر شرفیاب حضور پیغمبر گردید و عرضه داشت: من گوسفندانی دارم که به شصت عدد می رسند و خوش ندارم که خودم آنان را به صحرا ببرم و از حضور شما جدا گردم، از طرفی از سپردنِ آن گوسفندان به دست دیگری ناراحتم و میل ندارم که آن ها را به شبانی واگذارم؛ چه آن که می‌ترسم که درباره آن ها ظلم کرده و رعایت حال آنان را نکند. رسول خدا (ص) فرمود: «تو خودت آن ها را به صحرا ببر تا تحت مراقبت خودت باشند.»

ابوذر رهسپار صحرا شد و گوسفندانش را همراه خود سوق داد؛ ولی روز هفتم بود که به مدینه آمد و شرفیاب حضور رسول الله (ص) گردید. پیغمبر (ص) به او فرمود: «یا اباذر! با گوسفندانت چه کردی؟» عرض کرد: یا رسول الله! داستان عجیبی دارند. فرمود: چیست؟ عرض کرد: من در آنجا مشغول نماز بودم که ناگهان گرگی رو به گوسفندان آورد و به سوی آنان جهید. من پیش خود گفتم: ای خدا، نمازم! ای خدا، گوسفندانم! و عاقبت، نماز را بر گوسفندان ترجیح داده و هم چنان سرگرم عبادتم بودم. آنگاه شیطان در قلبم وسوسه می کرد: ای ابوذر! چه می کنی؟ اگر گرگ به گوسفندانت بجهد و در حالی که تو سرگرم و مشغول نمازی، همه آن ها را هلاک می کند و چیزی که با آن زندگی تو اداره می شود و با آن امرار معاش می کنی، باقی نگذارد.

من در برابر این وسوسه‌های شیطانی گفتم: من در این هنگام، توحید و پرستش خدا و ایمان به محمد بن عبدالله و دوستی برادرش علی بن ابی طالب و دوستی ائمه طاهرین از فرزندان او و نیز دشمنی با دشمنان آنها را دارم و با وجود این ها هر چه از دنیا از کف من برود و نابود شود، سهل و آسان است.

خلاصه، من به نماز خود مشغول شدم و به خاطر گوسفندان، دست از عبادت برنداشتم. در این بین، گرگی آمد و گوسفندی را گرفته و برد، من هم کاملا فهمیدم. سپس شیری پیدا شد و رو به آن گرگ آورده و او را دو قطعه کرد و آن گوسفند را رها کرد و به گله گوسفندان برگردانید، سپس آن شیر، به قدرت الهی، زبان گشود و فریاد زد: ای ابوذر! مشغول نمازت باش؛ زیرا که خداوند، مرا موکل گوسفندان تو گردانیده تا نماز تو انجام شود.

از این صحنه، آن قدر تعجب بر من دست داده بود که جز خدا کسی نمی داند. در این حالت، رو به نماز آوردم و دیدم بار دیگر آن شیر نزدیک آمد و گفت: برو به سوی محمد (ص) و سلام برسان و او را خبر ده که خداوند رفیق تو را که نگهبان شریعت تو است گرامی داشته و شیری را موکل حفظ و حراست گوسفندانش نموده است.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مورد ابوذر فرمود: ابوذر علومی را در سینه نگه داشته است که تمامی امت از آموزش و حمل آن ناتوانند ولی بر آن علوم سرپوشی نهاده است که هرگز به خارج تراوش نکرد. همچنین در مورد ایشان فرمود: ابوذر در ملکوت آسمان‌ها از زمین مشهورتر است.

 

عروج ملکوتی

ابوذر در ذی‌الحجه سال ۳۲ قمری و در زمان خلافت عثمان در ربذه از دنیا رفت. ابن کثیر می‌نویسد: «به هنگام مرگ، جز همسر و فرزندش کسی نزد او نبود.» خیرالدین زرکلی می‌گوید: «وی در حالی از دنیا رفت که در خانه‌اش چیزی نبود که او را کفن کنند.» مهران بن میمون نقل می‌کند: «آنچه را من در خانه ابوذر دیدم بیشتر از دو درهم نمی‌ارزید.»

زندگینامه جعفر مجتهدی تبریزی

 

به نام آفریننده عشق

 

جعفر مجتهدی تبریزی، فرزند میرزا یوسف معروف به شیخ جعفر آقا از عارفان شیعه بود. وی دلیل اصلی تحول معنوی خود را «دوستی و محبت اهل بیت» می‌ داند.

 

ویژگی ها

جناب شیخ جعفر مجتهدی در اول بهمن ماه ۱۳۰۳ هـ.ش در خانوادهای متدین و مرفه در شهر تبریز دیده به جهان گشودند. خانوادهای که از نظر نجابت و اصالت جزء خانواده های مشهور آن سامان به شمار می آمد. پدر ایشان جناب حاج میرزا یوسف از دلباختگان آستان ولایتمدار قبله العشاق ، حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) بودند، تا جایی که مکرر قافله سالاری زائرین کربلای معلی را از تبریز به عهده میگرفته و خرج زوار تهیدست دل شکسته را خود عهده دار میشدند و در طول مسیر حراست این قافله با دو شیر تربیت شده بود که در ابتدا و انتهای آن حرکت می کردند و زوار امام حسین (علیه السلام) را سلامت به مقصد می رساندند.

ایشان بعد از فقدان پدرشان جناب حاج میرزا یوسف، تحت کفالت و سرپرستی مادر بزرگوارشان، آن بانوی علویه قرار گرفتند. از همان اوان خردسالی به خاطر فطرت پاک و زلالی که داشتند بارها در عالم رویا مورد عنایات حضرت صدیقه طاهره و سایر حضرات معصومین (علیهم السلام) قرار می گیرند.

ایشان می فرمودند: از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروکه شهر تبریز که یکی از قبرستانهای بسیار مخوف ایران به شمار میرود و رعب و وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود می گیرد، قبری حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر حضرت باری می پرداختم چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان کمک کرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری مینمودم تا معمای لاینحل کیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجهای نرسیدم، اما چون این کوشش من همراه با توسلات شدید بود، یک روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا در داد: جعفر؛ کیمیا، محبت ما اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله این راه و این شما.

با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگیم بکلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملک و اکتساب کیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (علیهم السلام) بروم.

چندین ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالی که نسبت به ائمه اطهار (علیهم السلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امیر و آقا امام حسین (علیهم السلام) تقاضا میکردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (علیه السلام) بر من بود کم کم در اثر آن توسلات و ریاضتهای اجباری که در زندان بر من وارد میشد، روحم صفای خاصی به خود گرفت، بطوری که رؤیاهای صادقی میدیدم و فوراً به وقوع میپیوست که باعث قوت روح و امیدواری در من می گشت.

ایشان در مورد اقامتشان در نجف می فرمودند : شبی در خواب خدمت حضرت مولا علی (علیه السلام) مشرف شدم، ایشان فرمودند: جعفر؛ فردا بی گناهی تو ثابت گشته و آزاد خواهی شد، بایدبه نجف اشرف بیایی و با دست مبارکشان به محلی اشاره کرده و فرمودند: در این محل و نزد این پیرمرد کفاش به پینه دوزی می پردازی از دستمزدی که می گیری قسمتی را هزینه خود ساز و مابقی را در پایان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در میان معتکفان تقسیم کن.

صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد کرده و اجازه ورود به خاک عراق را دادند و بدین ترتیب راهی نجف اشرف شدم و در همان محلی که حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پیرمرد پاره دوز شروع به کار نمودم تا تمام انّیتها و آرزوهای نفسانی که ناشی از خود فراموشی و تجملات زندگی بود از بین برود، بعد از گذشته حدود یک سال اقامت در نجف روزی نامهای از طرف برادرم که در تبریز بود توسط شخصی به دستم رسید که در آن نوشته شده بود از زمانی که شما به نجف رفته اید اموال شما (که عبارت بود از چندین باب مغازه در بهترین نقطه شهر تبریز و مستغلات دیگری که از پدرم به ارث رسیده بود) در دست مستأجران میباشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداری می نمایند و می گویند: باید از طرف شخص مالک وکالت داشته باشید تا حق الإجاره را به شما تحویل دهیم.

با توجه به اینکه شما دور از وطن میباشید و نیاز به پول دارید وکالتی برای من بفرستید تا مال الاجاره ها را جمع نموده و برایتان بفرستم. در این هنگام متوجه شدم که مورد امتحان بزرگی قرار گرفته ام؛ متحیر ماندم که چه کنم؟ آیا با این اندک نانی که از پینه دوزی به دست می آورم ارتزاق کنم یا مجددا به زندگی مرفه خود که از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعی هم بلامانع و حلال بود برگردم؟

با خود در جنگ و ستیز بودم و شیطان مرا وسوسه میکرد، تا اینکه تصمیم خود را گرفته و در پشت همان نامه برای برادرم نوشتم: عنایات حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفیض ایشان بهره مند میباشم و ایشان هزینه زندگیم را کفایت کرده اند. کسانی که در تبریز مستأجر من می باشند، اگر توان مالی داشتند در محل استیجاری به سر نمی بردند. لذا به موجب همین دست خط وکالت دارید تمام املاک متعلق به من را به نام مستأجران و در تملک ایشان درآورید و خدای من هم بزرگ است.

بدین ترتیب در یک لحظه تمام ثروت و دارائی خود را بخشیدم، چرا که اعتقاد بر این داشتم که حضرت مولا علی (علیه السلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور که در این مدت چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی پذیرایی شایانی از من نموده اند در آینده هم همین گونه رفتار خواهند کرد.

یک روز که به حرم مطهر حضرت امیر (علیه السلام) مشرف شده و در حین زیارت و توسل بودم، صدای حضرت مولا را شنیدم که فرمودند: شیخ جعفر، همین الان به مسجد سهله برو، چند نفر در آنجا میباشند که باید از آنها دستگیری نمایی. بنابر فرمایش حضرت فوراً به مسجد سهله رفتم، در مسجد بسته و ماشین بنز مدرنی آنجا بود، خادم مسجد را صدا زدم که درب را باز کند، وقتی وارد آنجا شدم، دیدم سه نفر جوان با لباسهای فاخر و مجلل در فراق حضرت بقیه الله می گریند و بر روی خاکها میغلتند و یک نفر آنها هم از شدت گریه بیحال بر زمین افتاده است.

نزدشان رفتم و آنها را دلداری داده و آرام نمودم، سپس همگی از مسجد خارج شدیم و آنها سوار ماشین شدند. در این هنگام متوجه شدم که من هم باید همراه با آنها بروم، لذا سوار ماشین شده و همراهشان رفتم، آنها مرا به منزلشان در بغداد بردند و بعد از مدتی از منزل خارج شده و مرا تنها گذاردند و این در شرایطی بود که شش دختر جوان و بسیار زیبا در آنجا بودند.

آنها پیوسته از من تقاضا میکردند که آنها را به عقد خود درآورم و پی در پی به انحاء مختلف و گوناگون در این امر اصرار میورزیدند، با حضور این دختران جوان چنان غافلگیر شده بودم که برای لحظاتی خود را فراموش کردم ولی خیلی زود به خود آمدم و بر خویش نهیب زدم که: جعفر! به چه می اندیشی مبادا شرم حضور از ادامه راه بازت دارد و با سکوت معنی دار خود این لعبتان را دلخوش داری! و بعد یاد آوردم که مردان خدا به هنگام رویارویی با این چنین صحنه های تکان دهنده ای از چه شیوه هایی استفاده می کردند.

لذا با عزمی جزم دست رد بر سینه خواسته های آنان زده و امتناع نمودم اما روزی چند بار می مردم و زنده می شدم تا اینکه پس از گذشت شش ماه از این ریاضت بسیار سخت و مجاهده عظیم و دشوار آن جوانها آمدند و متوجه شدند که در این مدت هیچ گونه خطایی از من سر نزده و در این امتحان بزرگ موفق شده ام!! آنگاه مرا با کمال احترام به نجف برگرداندند.

در اینجا سلوک آقای مجتهدی وارد مرحله حساسی می شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون می گردند. ایشان در این مورد می فرمودند: در نجف به دستور حضرت مولا علی (علیه السلام) راهی مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتکف گردیدم و به جز تجدید وضو و تطهیر از مسجد خارج نمیشدم.

در پایان این مدت از طرف حضرت امیر (علیه السلام) و آقا امام زمان (روحی فداه) عنایت زیادی به من شد. حاج کاظم سهلاوی یکی از خدام مسجد سهله میباشند تعریف کردند: در مدتی که آقای مجتهدی در مسجد سهله معتکف بودند، با هیچ کس صحبت نمی کردند و دائم مشغول ذکر و فکر و توسل و گریه بودند، هیچ گاه تسبیح از دستشان جدا نمیشد و حالشان مثل حال شخص متحضر و کسی که هر لحظه در حال جان دادن است بود.

شبها را نمی خوابیدند و اگر کسی هم وارد حجره ایشان می شد بیش از پنج دقیقه با او نمی نشسته و از حجره بیرون می آمدند، اکثر اوقات در حال بکاء بودند و از خوف و حب خدا می گریستند. آقای مجتهدی بعد از تمام شدن این مدت نزد ما آمده و فرمودند: من دیگر از طرف حضرت ولی عصر (علیه السلام) مرخص شده و میتوانم اینجا را ترک کنم، آنچه بایستی از ناحیه ایشان به من برسد مرحمت شد.

در همین ایام ملاقات آقای مجتهدی با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی در مسجد سهله رخ می دهد: مرحوم حاج ملا آقاجان از عرفای معروف و از متوسلین به ساحت مقدس حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه) به شمار میرفته است و بطوری شیفته و منتظر آن حضرت بوده و در فراق آن بزرگوار اشک می ریخته که جای اشک بر صورت وی نمایان بوده است و در محبت به ساحت مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) تا حد جنون پیش می رود بطوری که به شیخ محمود مجنون ملقب می گردد.

سیره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام) و خدمت به خلق بوده است. ایشان مدتها در قم منزل حاج میرزا تقی زرگری که او هم از اهل الله بوده و از اوتاد بشمار میرفته ساکن بوده اند. مرحوم حاج ملا آقاجان روزی به دوستان خود می گویند مأمور شده ام به عتبات عراق بروم و این آخرین سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگی را بدرود خواهم گفت و بدین ترتیب همراه با عدهای از ملازین خود راهی عتبات می شوند.

بعد از زیارت ائمه (علیهم السلام) و جریانات عجیبی که در این مدت برای ایشان رخ میدهد، به همراهان میگویند: باید شب جمعه به جهت امر مهمی به مسجد سهله بروم. دوستان همراه ایشان میگویند شب جمعه به مسجد سهله رفتیم و در قسمت بالای مسجد که جای نسبتا خلوتی وجود داشت حلقه وار نشستیم در این موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بی تابانه به این طرف آن طرف نظر میکردند و می فرمودند: منتظر جوانی هستم که باید با او ملاقات کنم.

مرحوم قریشی که یکی از همراهان بودهاند می گفتند: در همین لحظات ناگهان درب یکی از حجرههای مسجد باز شد و جوانی بسیار خوش سیما و جذاب در حالی که آفتابهای در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حرکت کرد. مرحوم حاج ملا آفاجان به محض اینکه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند: گمشده ام را پیدا کردم، این همان کسی است که در سیر، او را به من نشان داده اند. از ایشان پرسیدیم مگر این جوان چه خصوصیاتی دارد که اینگونه شما را جذب کرده و بیتاب او هستید؟!

فرمودند: او شخصی است که در این جوانی هم گوش باطنش می شنود و هم چشم باطنش میبیند! ملاحظه کنید؛ و فوراً به صورت بسیار آرام و آهسته بطوری که ما چند نفر هم که نزدیکشان نشسته بودیم به سختی صدای ایشان را شنیدیم به زبان آذری فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان: بیا اینجا پسر جان تا تو را ببینم)

در این هنگام آن جوان که آن سوی مسجد به درب خروجی رسیده بود و با ما خیلی فاصله داشت ناگهان در جای خود ایستاد و آفتابه را روی زمین گذاشته و از میان جمعیت به طرف ما حرکت کرد، هنگامی که به ما رسید خدمت حاج ملا آقاجان سلام کرده و سپس گفت با من کاری داشتید؟ امر بفرمایید، آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذارید که من باید با ایشان خلوت داشته باشم و بدین گونه حدود مدت یک هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقای مجتهدی بودند.

کسانی که توفیق زیارت این دو مرد خدا را داشته اند بر یک نکته اتفاق نظر دارند که مشی سلوکی این دو بزرگوار در توسل به اهل بیت (ع) خلاصه می شد و مسیر سلوک خود را با پای محبت و بال عشق طی می کردند و در انتظار صدور حواله های غیبی می نشستند تا به کسانی که استحقاق دریافت آنها را دارند بسپارند.

آیت الله شیخ جواد کربلایی در این رابطه نقل کردند: زمانی که ما در کربلا مشرف بودیم مشاهده می کردیم آقای مجتهدی هر روز صبح بعد از زیارت به صحن مطهر می آمد و با صدای بسیار جذاب و دلربا مشغول به توسل می شدند به طوری که تمام افراد مسخر ایشان گشته و به دورشان جمع می شدند و وجود ایشان حرم می شد.

همچنین فرمودند: در بین عرفایی که آنها را مشاهده کرده ام، مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ جواد انصاری همدانی، در جلسات توسلی که حضور داشتند، گرمایی به جلسه می دادند و با وجود ایشان جلسه توسل گرمتر می شد، اما هنگامی که آقای مجتهدی در جلسه توسلی حضور داشتند جلسه را به آتش می کشیدند و همگی را دگرگون می ساختند.

ایراد آقای مجتهدی بر اکثر عرفا این بود که توسلشان به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) کم است. آقای مجتهدی میفرمودند: یک روز که در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (علیه السلام) بودم در بین راه شخصی که عالم به علم کیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همین که کیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گریه نمودم به طوری که طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم کیمیا را در آب انداختم.

بعد از آن رو به سوی گنبد مطهر حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) نموده و عرض کردم؛ سیدی و مولای، کیمیا درد مرا دوا نمیکند، جعفر کیمیای محبت شما اهل بیت (علیهم السلام) را می خواهد و در حالی که به شدت گریه می کردم به حرم مطهر مشرف شدم. بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله (علیه السلام) محبت های زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یکی از امتحانات بزرگی بود که در طول سلوک برایم اتفاق افتاد.

ایشان میفرمودند: زمانی که به دستور حضرت مولا قریب به بیست سال در بیابانها به سر میبردم، به دستور حضرات ائمه (علیهم السلام) شانزده مرتبه با پای پیاده به مشهد مقدس مشرف شده ام.

آقای مجتهدی میفرمودند: زمانی که در بیابانها ساکن بودم، هنگام توسل کلمه شریفه (یاحسین) را با انگشت روی خاک می نوشتم و آنقدر میگریستم تا اینکه کلمه یا حسین که بر روی خاک نوشته بودم تبدیل به گل میشد و محو می گشت، مجددا آن نام مقدس را روی گلها مینوشتم و به حدی گریه میکردم که بی تاب گشته و از هوش میرفتم.

ایشان فرمودند: یک روز عاشورا که در بیابان بودم بسیار منقلب گشتم در این هنگام خطاب به آسمان کرده و گفتم؛ آسمان خجالت نکشیدی ناظر کشته شدن حضرت اباعبدالله (علیه السلام) بودی؟! سپس خطاب به زمین نموده و گفتم؛ ای زمین خجالت نکشیدی که حسین فاطمه (علیهما السلام) را بر روی تو سر بریدند؟! ناگهان ندایی آمد: جعفر از اینجا دور شو. وقتی از آن مکان فاصله گرفتم، آسمان درهم ریخت و صاعقه ای آتش بار به قطعه زمینی که به آن خطاب می نمودم اصابت کرد و آنجا را شکافت.

گاهی از اوقات ناگهان بدون هیچ مقدمه ای حال آقای مجتهدی دگرگون میشد و می فرمودند: باید به بیمارستان برویم تا عده ای از دوستان حضرت که در آنجا بستری هستند مرخص شوند. ایشان به بیمارستان میرفتند و بیماری اشخاص را به خود می گرفتند تا آنها سالم شوند و مرخص گردند. ایشان در طول حیات طیبه خویش بیش از پنجاه و سه مرتبه به اتاق عمل رفتند و هر بار بدون اینکه ایشان را بیهوش کنند تحت عمل جراحی قرار می گرفتند.

آیت الله سیدعبدالکریم کشمیری در این رابطه گفتند: آقای مجتهدی میفرمودند: هر گاه مرا به اتاق عمل می بردند و پزشکان بیهوشی می خواستند مرا بیهوش کنند اجازه نمی دادم و سه مرتبه ذکر شریف نادعلی را می خواندم و خود را بیهوش می کردم. آقای مجتهدی در سالهای آخر عمر شریف و پربرکتشان از قم به مشهد مقدس عزیمت کرده و در جوار ملکوتی حضرت رضا (علیه السلام) ساکن می گردند.

ایشان سه ماه قبل از فوت به چند نفر از دوستانشان که با ایشان حشر و نشر داشتند می فرمایند:خدا برای آخرین سلاله آل محمد (علیه السلام)، حضرت مهدی (علیه السلام) یک قربانی خواسته و از ما قبول نموده که قربانی ایشان شویم، و گلوی ما در این راه پاره می شود. آقای حاج فتحعلی می گفتند: هنگامی که آقا این مطلب را فرمودند، بی اختیار این مطلب در ذهنم خطور کرد که آقا وصیتی نکرده اند!

به مجردی که این فکر از خاطرم گذشت آقا فرمودند: آقا جان غلام وصیتی ندارد و همچون دفعات قبل اشاره می فرمودند که ما غلام حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) هستیم. باز بدون اختیار این مطلب به ذهنم رسید؛ پس آقا را در کجا دفن کنیم؟ که مجددا آقا رو به من کرده و گفتند:حضرت رضا (علیه السلام) فرموده اند: الحمدلله تو فقیر خودمان هستی و ما خود، تو را کفایت می کنیم، پایین پای خودمان منزل توست و مرا در گوشه صحن مطهر، پایین پای مبارک حضرت دفن می نمایند.

حاج باقر طلاييان تعريف كردند: چند روز بعد از رحلت آقاي جعفر مجتهدی در عالم رؤيا مشاهده نمودم حجت الإسلام آقاي حاج سيدحمزه موسوي كه نماز ميت بر پيكر مطهر آقاي مجتهدي خواندند، در يكي از غرفه‌هاي صحن مطهر رضوي نزديك به غرفه‌اي كه آقاي مجتهدي در آن مدفون مي‌باشند نشسته‌اند، نزد ايشان رفتم و بعد از سلام و احوال پرسي از ايشان سؤال كردم، شما در اينجا چه مي‌كنيد؟! ايشان فرمودند: بنده مسئول كل حرم مطهر شده‌ام. پرسيدم چگونه و زير نظر چه كسي؟! فرمودند: به خاطر نمازي كه بر بدن آقاي مجتهدي خواندم، آقا واسطه‌ شده و اين منصب را از حضرت علي بن موسي الرضا (عليه‌ السلام) برايم گرفتند.

 

از منظر فرهیختگان

سید محمد حسین طباطبایی می گوید: جناب مجتهدی بسیار بزرگوار هستند و من در باطن با ایشان هستم، ایشان از طیّ الزمان هم برخوردار هستند. طیّ الزمان؛ قدرت سیر در زمان های گذشته و آینده، ایضاً سیر طولی و عرضی در ازمنه مذکور و سیر عرضی در زمان حال و به طور کلّی سیر در مقوله زمان به واسطه قدرت و غلبه روحی بر آن، که حضرت آقای مجتهدی به لطف حضرت مولا از این موهبت برخوردار بودند.

سید عبدالکریم رضوی کشمیری می گوید: جعفر آقا و ما ادراک ما جعفر آقا! من آیت الله قاضی و سید هاشم حداد و بسیاری از اولیا را درک کرده ام. همه آنهایی که درک کرده ام یک طرف شیخ جعفر مجتهدی تبریزی یک طرف! او را با هیچ کس مقایسه نکنید حساب او از بقیه جداست.

علامه حسن زاده آملی می گوید: ایشان انسان الهی بودند. حقیقتِ (فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر) در ایشان پیاده شده بود.

آیت الله مرعشی نجفی می گوید: آقای مجتهدی گوی رقابت را ربوده است. اگر مطالبی گفتند حتما مرا مطلع فرمائید زیرا ایشان با اهل بیت ارتباط مستقیم دارند. من سالها در عطش دیدار این مرد می سوزم اما تا کنون موفق به ملاقات نشدم.

 

عروج ملکوتی

آقای مجتهدی پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت ثامن الحجج (علیه السلام) در تاریخ ششم ماه مبارک رمضان ۱۴۱۶ هـ . ق مطابق با ۶/۱۱/۱۳۷۴ هـ . ش هنگام ظهر روز جمعه دار فانی را وداع و روح ملکوتیشان عروج می نماید. بعد از آن به مجردی که هیأت پزشکی با تیغ مخصوص گلوی مبارک آقا را بریدند نور عجیب سبزرنگی اتاق را فرا گرفت و همزمان با آن، دستگاه مونیتور صوت ممتدی کشیده و سرانجام روح ملکوتی ایشان عروج نمود. این در حالی بود که تمام محاسن آقا به خون گلویشان آغشته شده بود و در اینجا معنای کلام ایشان که فرموده بودند: عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست، تحقق یافت و محاسن ایشان مانند ارباب و مولایشان حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) به خون گلویشان خضاب گشت.

زندگینامه مسلم بن عقیل

 

به نام آفریننده عشق

 

مُسْلِم بن عَقیل بن ابی طالب (شهادت: سال ۶۰ قمری) سفیر امام حسین(ع) در کوفه در واقعه کربلا و از آل ابی‌ طالب بود. مسلم در برخی فتوحات مسلمانان و نیز در جنگ صفین حضور داشت. وی در گزارشی به امام حسین(ع) از آمادگی کوفیان برای حضور امام در کوفه خبر داد.

 

ویژگی ها

تاریخ ولادت مسلم بن عقیل بن ابی طالب روشن نیست. او در۹ ذی‌الحجه سال ۶۰ قمری در کوفه به شهادت رسید. بر اساس برخی گزارش‌ها، مسلم در هنگام شهادت ۲۸ ساله بود اما پذیرش این روایت خالی از اشکال نیست چرا که سن فرزندان مسلم که در واقعه عاشورا به شهادت رسیدند ۲۷ و ۲۶ سال بیان شده است. برخی با توجه به روایات حضور او در فتوحات و نیز نبرد صفین، سن او را در هنگام شهادتش، بیش از ۵۰ سال دانسته‌اند. قبر مسلم در کوفه در قسمت شرقی مسجد کوفه قرار دارد.

پدر وی، عقیل فرزند ابوطالب از نسب‌شناسان قریش و فصحای عرب بود. مادرش بنابر روایتی از زنان نبطی و از خاندان «فرزندا» بود و بنابر روایاتی دیگر کنیزی بود به نام علیه (و بنابر روایتی حلیه) که عقیل او را از شام خریده بود. چهره مسلم بن عقیل شباهت زیادی به پیامبر اسلام(ص) داشت. برخی از منابع او را شجاع‌ترین و نیرومندترین فرزندان عقیل معرفی کرده‌اند.

مسلم با رقیه دختر امام علی(ع) ازدواج کرد و از این رو، داماد امام علی(ع) بوده است. در برخی منابع، زنی از طایفه بنی عامر بن صعصعه نیز همسر وی ذکر شده است. در واقعه کربلا، در چند مورد به فرزندان مسلم اشاره شده است. از جمله اینکه زمانی که خبر شهادت مسلم را در مسیر بین مکه و کوفه به امام حسین(ع)‌ دادند،‌ علی اکبر(ع) پیشنهاد داد که برگردند و بی‌وفایی کوفیان را یادآوری کرد. فرزندان مسلم با این نظر مخالفت کرده و امام را به ادامه راه تشویق کردند. همچنین، نام تعدادی از فرزندان وی در زمره شهدای کربلا یاد شده است.از آن میان شهادت عبدالله بن مسلم و محمد بن مسلم در کربلا در منابع کهن ثبت شده است.

منابع تاریخی درباره نام و تعداد فرزندان مسلم اختلاف نظر دارند. در گزارش‌های ضعیف‌تر که در منابع متاخر ثبت شده، نام تعداد دیگری از فرزندان مسلم بن عقیل، از جمله عون، مسلم، عبیدالله، جعفر و احمد نیز در شمار شهدای کربلا آمده است. در برخی منابع نیز از دو طفل مسلم (محمد و ابراهیم) یاد شده که پس از شهادت امام حسین(ع) اسیر و به دستور عبیدالله بن زیاد در کوفه زندانی شده و پس از گریختن از زندان به شهادت رسیده‌اند؛ اما برخی منابع آنان را فرزندان کسانی دیگر دانسته‌اند. در برخی منابع نام‌های دیگری برای تعدادی از فرزندان مسلم ذکر شده است؛ مانند ابراهیم، عبدالعزیز، علی، مسلم و دختری به نام حمیده یا ام حمیده. گفته شده است عبدالله بن مسلم، و بر اساس برخی دیگر از روایات، عبدالله و علی، از رقیه دختر امام علی(ع) بوده‌اند.

درباره زندگی مسلم بن عقیل تا پیش از زمانی که از سوی امام حسین(ع) به کوفه رفت آگاهی بسیار اندک و گزارش‌های پراکنده‌ای وجود دارد.  از جمله وقایع زندگی مسلم که در برخی منابع تاریخی ثبت شده است، حضور او در فتوحات شمال افریقا در سال ۲۱ قمری است. مسلم بن عقیل همراه با تعدادی از برادران خود از جمله جعفر و علی در فتح شهر بهنساء شرکت داشت. از دیگر وقایع زندگی مسلم، حضور او در جنگ صفین است که در برخی منابع تاریخی ثبت شده است.

هنگام خروج امام حسین(ع) از مدینه به سوی مکه، مسلم بن عقیل یکی از همراهان او بود. پس از اینکه نامه‌های مردم کوفه به امام رسید، وی مسلم را به کوفه فرستاد تا اوضاع و شرایط آن شهر را بررسی کند و درباره درستی ادعای کوفیان مبنی بر کثرت پیروان امام(ع)، اطمینان یابد و به امام گزارش کند. بنابر برخی روایات، امام حسین(ع)، قیس بن مسهر صیداوی، عمارة بن عبد سلولی و عبدالرحمان بن عبدالله ارحبی را نیز به همراه مسلم بن عقیل، به کوفه فرستاد.

مسلم بن عقیل در ۱۵ رمضان سال ۶۰ قمری از مکه خارج شد و ابتدا به مدینه رفت و از آنجا همراه با دو راهنما، از بی‌راهه به سوی کوفه رهسپار شد که به نظر می‌رسد برای مخفی ماندن حرکتش به کوفه بوده است. آنها در بیابان راه را گم‌کردند و دچار بی‌آبی و تشنگی شدند. در این واقعه دو راهنما درگذشتند و خود مسلم نجات پیدا کرد و خود را به آبادی‌ای رساند و پیکی را نزد امام حسین(ع) فرستاد و واقعه را شرح داد و با اشاره به اینکه این پیش آمد را به فال بد گرفته، از ایشان خواست که او را از ادامه راه منصرف کند اما امام دستور به ادامه راه داد.

مسلم در ۵ شوال به کوفه رسید و در خانه مختار بن ابی عبید ثقفی، و بنابر برخی روایات در خانه مسلم بن عوسجه ساکن شد. شیعیان به محل اقامت مسلم رفت و آمد می‌کردند و مسلم نامه امام حسین(ع) را برای آنها می‌خواند. مسلم پس از اقامت در کوفه آغاز به گرفتن بیعت برای امام حسین(ع)کرد. دعوت به کتاب خدا، سنت رسول الله، جهاد با ظالمین، دفاع از مستضعفین، کمک به محرومین، تقسیم عادلانه بیت المال، یاری اهل بیت، صلح با کسانی که این افراد با او صلح کنند و جنگ با کسانی که اینها با او بجنگند، سخن و فعل اهل بیت را گوش دادن و بر خلاف آن عمل نکردن، از شرایط این بیعت بود.

در کوفه ۱۲ هزار نفر بامسلم بن عقیل به نمایندگی از امام حسین(ع) بیعت کردند و برای همراهی امام اعلام آمادگی کردند. برخی تعداد بیعت کنندگان را ۱۸ هزار نفر و برخی بیش از ۳۰ هزار نفر نیز نوشته‌اند. برخی از تاریخ پژوهان با تحلیل وقایعی که در ادامه حضور مسلم در کوفه روی داد (از جمله غلبه آسان و بی‌دردسر عبیدالله بن زیاد بر این شهر و شکست قیام مسلم) تعداد واقعی بیعت کنندگان با مسلم بن عقیل را بسیار کمتر از آنچه در منابع نقل شده دانسته‌اند. برخی دیگر نیز با تخمین جمعیت آن زمان شهر کوفه بر اساس روایات تاریخی، مردان جنگی شهر کوفه را بیش از ۶۰ هزار نفر دانسته‌اند که بر این اساس، تعداد بیعت کنندگان با مسلم، تنها یک سوم جمعیت جنگجوی کوفه بوده‌اند.

به همین جهت در تحلیل شرایط حرکت امام به کوفه، لازم است به این نکته توجه شود مردمی که در کوفه با مسلم بیعت نکرده بودند، همگی از مخالفان امام یا دوستداران امویان نبوده‌اند بلکه عده کثیری از شرکت در این منازعه کناره گرفته بودند؛ از این رو همین تعداد بیعت کنندگان برای برپایی قیامی در کوفه کافی بود و با اتکا به همین موضوع بود که امام حسین(ع) با دریافت نامه مسلم، رهسپار کوفه شد.

مسلم بن عقیل در ۱۱ ذی‌القعده نامه‌ای به امام حسین(ع) نوشت و تعداد زیاد بیعت کنندگان را تایید کرد و امام را به کوفه دعوت کرد. متن نامه مسلم به امام حسین(ع) در منابع، با اختلاف نقل شده است. بر این اساس، ۱۲ هزار، ۱۸ هزار و حتی در برخی نیز به آمادگی تمام مردم کوفه در نامه وی اشاره شده است.

هنگام ورود مسلم به کوفه، حاکم این شهر نعمان بن بشیر بود که منابع تاریخی او را فردی نرم خو و صلح طلب معرفی کرده‌اند. بر اساس برخی روایات نعمان دل خوشی از یزید نداشت. هنگامی که خبر بیعت مردم با مسلم بن عقیل در کوفه پیچید، نعمان بن بشیر، مردم را جمع کرد و آنان را به دوری از تفرقه توصیه کرد اما گفت تا کسی با من پیکار نکند، با او نخواهم جنگید. هنگامی که طرفداران حکومت اموی به این روش نعمان اعتراض کردند و او را ضعیف خواندند، او گفت برای من این خوشتر از آن است که قوی باشم اما از فرمان خدا سرپیچی کنم.

طرفداران و عاملان یزید، از جمله عمر بن سعد بن ابی وقاص و محمد بن اشعث کندی نامه‌ای به یزید نوشتند و به او گزارش دادند که اگر کوفه را می‌خواهی، شتاب کن که حاکم فعلی کوفه، نعمان بن بشیر، ضعیف است یا خود را به ناتوانی زده است. به همین جهت یزید، عبیدالله بن زیاد را که در آن هنگام حاکم بصره بود، به حکومت کوفه نیز منصوب کرد. بنا بر قول مورخین معاویه ضمن وصیتی که نزد غلام او بود و بعدها به یزید داده شد، ابن زیاد را برای مقابله با شورش احتمالی تعیین کرده بود.

عبیدالله بن زیاد و نیز پدرش زیاد بن ابیه سابقه خشنی نزد مردم داشتند. خلفای پیشین غالبا برای سرکوب برخی شورش‌ها از این خاندان استفاده می‌کردند. پیش از این عبیدالله شورش خوارج را در بصره به نحو بسیار خشونت بار و شگفت‌آوری سرکوب کرده بود. با ورود او به کوفه به نظر می‌رسد که اوضاع به ناگه علیه مسلم بن عقیل برگشت و بسیاری از مردم کوفه که قصد قیام علیه حکومت یزید را داشتند، از ترس جان، پراکنده شدند.

عبیدالله پس از ورود به کوفه به جستجوی پیوند یافتگان با مسلم بن عقیل پرداخت و سران قبایل را تهدید کرد که نام و نشان بیعت کنندگان از قبیله خود را در اختیار او قرار دهند و یا متعهد شوند که کسی از قبیله ایشان، مخالفت امویان نخواهد کرد وگرنه خونشان را خواهد ریخت و اموالشان را مصادره خواهد کرد.

با آمدن عبیدالله بن زیاد به کوفه، و پخش خبر تهدیدها و اقدامات او، فضای کوفه نا امن شده بود و مسلم بن عقیل برای حفظ امنیت خود، از خانه مختار خارج شد و به خانه هانی بن عروه از بزرگان کوفه رفت و از او خواست تا به او پناه دهد. هانی بن عروه با اینکه از خطر پذیرش این مسئولیت نگران بود، به مسلم پناه داد و از آن پس، شیعیان برای دیدار با مسلم به خانه هانی می‌رفتند.

ارتباط مسلم با شیعیان مخفیانه بود، اما عبیدالله بن زیاد با گماردن جاسوسی به نام معقل که خود را از طرفداران مسلم بن عقیل و علاقه‌مند به دیدار او نشان می‌داد از مخفیگاه مسلم، آگاه شد. بعد از اینکه عبیدالله بن زیاد از مخفی‌گاه مسلم آگاه شد، هانی بن عروة را به قصر فراخواند و از او خواست مسلم را به وی تحویل دهد. چون هانی زیر بار چنین کاری نرفت بازداشت شد. هنگامی که خبر دستگیری هانی به مسلم رسید، مسلم از پیروان خود خواست قیام کنند، بنابر روایات منابع تاریخی حدود ۴۰۰۰ نفر با شعار یا منصور امت فراهم شدند. در نیرو‌هایی که مسلم فراهم آورده بود، عبدالرحمن بن کریز فرمانده کندیان، مسلم بن عوسجه فرمانده مذحجیان، ابی ثمامه صیداوی فرمانده تمیم و همدان و عباس بن جعده بن هبیره فرمانده قریش و انصار بودند. قیام کنندگان به سوی قصر حکومت راه افتادند و آن را محاصره کردند، داخل قصر تنها ۵۰ تن از محافظان عبیدالله و نزدیکان وی حضور داشتند.

در این هنگام عبیدالله بن زیاد از بعضی از بزرگان کوفه که کنارش بودند مانند محمد بن اشعث، کثیر بن شهاب حارثی، شبث بن ربعی، قعقاع بن شور، حجار بن ابجر و شمر بن ذی الجوشن خواست که به میان جمعیت روند و با دادن وعده و وعید و ترساندن مردم از رسیدن سپاه شام، آنان را از یاری مسلم و امام حسین(ع)، بازدارند. این حیله کارگر شد. البته دراین میان نقش شریح قاضی در دادن گزارش دروغ به مردم ومتفرق ساختن آنان نباید فراموش شود. روایات تاریخی از ترس مردم در پی تبلیغات همراهان عبیدالله و سرعت پراکنده شدن آنان از اطراف مسلم حکایت دارند، تا جایی که شب‌هنگام مسلم تنها ماند و جایی برای خفتن نداشت.

از پیامبر پرسدند: ای رسول خدا! آیا عقیل را دوست می داری؟ پیامبر صلی الله علیه و آله در پاسخ فرمود: آری! به خدا قسم او را به دو جهت دوست می دارم: یکی به خاطر خودش و دیگری به خاطر محبّت ابو طالب نسبت به او. بعد فرمود: و به تحقیق که فرزندش در راه محبت و دوستی فرزند تو کشته می شود پس اشک دیده مؤمنان بر او فرو می ریزد و فرشتگان مقرب درگاه پروردگار بر او درود می فرستند.

زمانی که خبر شهادت مسلم بن عقیل به امام حسین علیه‌السلام رسید، حضرت بسیار ناراحت و گریان شدند و بعد از گفتن «إنا للّه و إنا إلیه راجعون» فرمودند: «بعد از شما هیچ خیری در زندگی نیست». همچنین فرمودند: خداوند «مسلم» را بیامرزد که به سوی روح و ریحان الهی و اکرام و رضوانش کوچید، اما او تکلیف خویش را به انجام رسانید و وظیفه ی ما هنوز باقی است.

 

عروج ملکوتی

مسلم پس از تنهایی و بی‌سرپناهی به زنی به نام طوعه پناه برد و در خانه او مخفی شد؛ اما پسر طوعه، صبح روز بعد، خبر را به عوامل حکومت رساند و ابن زیاد گروهی ۷۰ نفره را به محمد بن اشعث داد که مسلم را دستگیر کند و به قصر بیاورند. پس از زد و خوردی که میان مسلم و نیروهای حکومتی پیش آمد، محمد بن اشعث که نتوانسته بود به راحتی موفق به شکست یا دستگیری مسلم بشودبه مسلم گفت اگر تسلیم شود در امان است. بدین طریق مسلم، تسلیم شد و به قصر آورده شد ولی ابن زیاد، امان پسر اشعث را بیجا خواند و پس از مشاجراتی که میان وی و مسلم گذشت، دستور داد، بکیر بن حمران وی را به بالای قصر برده و سرش را از بدن جدا کند. پس از جدا کردن سر مسلم، بدن او را از بالای قصر به پایین انداختند.

زندگینامه فریدالدین عطّار نیشابوری

به نام آفریننده عشق

 

فریدالدین محمد بن ابوبکر، معروف به عطار نیشابوری، شاعر و عارف معروف ایرانی قرن ششم و هفتم هجری است. وی در حوالی نیشابور متولد شد. او شغل پدر خود، عطاری (دارو فروشی) را ادامه داد تا اینکه بنابر حادثه‌ای به عرفان جذب شد.

 

ویژگی ها

شیخ فریدالدین محمد بن ابوبکر نیشابوری مشهور به «عطار»، شاعر بزرگ ایرانی در قرن ششم، در سال ۵۴۰ ه.ق در روستای کدکن نیشابور به دنیا آمد. برخی تولد وی را در سال ۵۴۰ و برخی دیگر ۵۳۷ عنوان کرده‌اند. پدر او عطار (دارو فروش) بود. از جزئیات زندگی عطار اطلاعات قابل اعتمادی در دست نیست.

عطار از همان دوران کودکی به مدارس علمیه شهر راه یافت و به تحصیل مقدمات علوم زمان خود مشغول گردید. به علوم دینی یعنی تفسیر، روایت احادیث، و فقه نیز اشتغال ورزید. سپس به تدریج به درس‌های عمیق‌تر پرداخت و فنون ادبی سنگین، علم حکمت، کلام و نجوم را نیز آغاز کرد.

فریدالدین، ابتدا به شغل پدر مشغول شد، اما پس از مدتی به عرفان روی آورد و راه تازه‌ای را در زندگی خود برگزید. در علت این تغییر، داستان معروفی نقل شده است: «روزی عطار در دکان خود مشغول معامله بود، درویشی به آنجا رسید و چند بار “شی‌ء لله” گفت. وی به درویش توجهی نکرد، درویش گفت: ‌ای خواجه! تو چگونه خواهی مرد؟ عطار گفت: همان‌ گونه که تو خواهی مرد. درویش: تو همچون من می‌توانی بمیری؟ عطار: بله. درویش کاسه‌ چوبینی که داشت بر سر نهاد و گفت: الله، و جان داد. عطار متغیر شد و مسیر زندگی خود را تغییر داده و به عرفان روی آورد.»

عطار پس از این تحول، برای کسب علم و معنا، به هند، عراق، شام و مصر مسافرت کرد. سپس به مکه رفته و حج به جا آورد و بعد از آن به شهر خود، نیشابور بازگشت و در آنجا ماندگار شد. عطار مرید شیخ مجدالدین بغدادی بوده است.

دکتر زرین کوب نیز می‌نویسد: عطار از آنچه در آن ایام در مکتب خانه‌ها آموخته می‌شد بهره می‌گرفت، خط و حساب و قرآن با مایه‌ای از شعر و ادب و عصر. عطار، علاوه بر این‌ها به حرفه پدرش (عطاری) نیز روی آورد و عطار به کسی گفته می‌شد که هم پزشک بوده و هم دارو فروش عطار پس از مدتی سرآمد دارو سازان شهر شد و به مداوای بیماران پرداخت. در همان حال اوقات فراغتش را صرف مطالعه کتاب‌های صوفیه و اشتغال به تمرین در شعر و شاعری می‌کرد.

عطار در طلب مشایخ و اولیا سفرهای زیادی به مناطقی مثل ری، کوفه، مصر، دمشق، مکه، هندوستان و ترکستان نمود و سرانجام در نیشابور رحل اقامت افکند. عطار از شاگردان و مریدان شیخ مجدالدین بغدادی و شیخ نجم الدین کبری بوده است. بدون شک، عطار از شخصیت والایی برخوردار بوده است. او هرگز شاعری مداح و قصیده سرا نبود و خود را به خاطر جیفه پست دنیوی به دولتمردان و قدرتمندان عصر خود نزدیک نکرد، بلکه اعمال و رفتار آنان را نیز به باد انتقاد گرفت.

دکتر زرین کوب نیز می‌نویسد: «عطار تحت تاثیر تمایلات زاهدانه خویش و به اقتضای معمول عصر، به شعر، وعظ و تحقیق گرایش یافت و برخلاف بسیاری از شاعران به دربارهای عصر و مجالس اعیان ولایت هم علاقه‌ای نشان نداد. داروخانه برایش از دربار فرمانروایان جالب‌ تر بود.» خودش چنین می‌گوید:

به عمر خویش مدح کس نگفتــم   دری از بهر دنیا من نسفتـــــــم

عموم ارباب تذکره‌ نویسان به عظمت مقام عطار در عرفان و بلند‌ای مرتبه او در شاعری، معترفند. در خلوت انزوای او در مسجد و خانه، چیزی جز اندیشه خدا راه نداشت. اهتمام و علاقه عطار به گردآوری قصص قرآنی، احادیث دینی و حکایات آموزنده که در مثنوی‌ها و آثار دیگر وی مشخص است نیز نشان دهنده شخصیت والا و بلند مرتبه عطار دارد. مولوی درباره عطار و سنایی گفته است:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او    ما از پی سنایی و عطار می‌رویم

عطار، مانند بسیاری از عارفان، قدرت شاعری بالایی داشت؛ او همچنین سرمایه بزرگی از ادب و شعر اندوخته بود؛ به همین جهت عموم اندیشه‌های عرفانی خود را به نظم درآورد. البته شعر، مقصود اصلی عطار نبود و حتی می‌توان گفت، عطار به شعر و شاعری اعتنا نداشت و اینکه او را شاعر بشمارند، مورد پسندش نبود. او خود را بیشتر مرد حال می‌دانست و فقط به معنا توجه داشت، نه به شعر. با این حال، باید به حق و انصاف عطار را از فصیح‌ ترین شعرای زبان فارسی دانست.
درباره مذهب عطار نیشابوری اختلاف است. او اشعار بسیاری درباره فضیلت خلفا، ابوحنیفه و شافعی دارد که به‌ گفته سعید نفیسی و بدیع‌الزمان فروزانفر، نشان می‌دهد بر مذهب اهل سنت بوده است. با وجود این، توصیفات او از حضرت علی (ع) و اهل بیت (ع) در آثارش، موجب شده است کسانی وی را شیعه بدانند؛ تا جایی که قاضی نورالله شوشتری، عطار را شیعه‌ای خالص ‌دانسته است.

مولف مجالس‌ العشاق گفته است: حضرت قاسم‌ الانوار می‌ فرمود: شیخ عطار در تجرید قدم بر سر قدم حضرت حیدر کرار داشت. مؤلف هفت اقلیم می گوید: از شخص بزرگی که عارف طریق طریقت و واقف وادی حقیقت بود، پرسیدند که در شیوه مجاهدت و معاملت فرق میان شیخ عطار و مولوی رومی چه بوده؟ فرمود: مولوی چون شهبازی بود که به یک طرفة العین، خود را از تخت طریقت به قبله حقیقت رسانیده و شیخ عطار مانند موری که به آهستگی آن طریق را پیموده و بر جزء جزء حقیقت آن رسیده است. جامی در نفحات‌ الانس می‌نویسد که جلال‌ الدین رومی گفت: نور منصور بعد از صد و پنجاه سال به روح فریدالدین عطار تجلی کرد و مربی او شد و اين گفته را مؤلفین بستان‌ السیاحه، هفت اقلیم، سفینة الاولیاء، خزینة‌ الاصفیاء و روز روشن نیز آورده‌اند.

جامی در نفحات‌الانس گوید: آن قدر اسرار، توحید، حقایق اذواق و مواجید که در مثنویات و غزلیات وی اندراج یافته در سخنان هیچ یک این طایفه یافت نمی‌شود. همین گفته را مؤلفین سفینة الاولیاء و خزینة الاصفیاء نیز نقل کرده‌اند.

نمونه ای از اشعار عطار:
اي هجر تو وصل جاودانی   اندوه تو عيش و شادمانی
در عشق تو نيم ذره حسرت   خوشتر ز وصال جاودانی
بي ياد حضور تو زمانی   كفرست حديث زندگانی
صد جان و هزار دل نثارت   آن لحظه كه از درم برانی

از منظر فرهیختگان

مولانا می گوید:  هفت شهر عشق را عطار گشت   ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم

شیخ محمود شبستری از عرفای زمان خود در آغاز «گلشن راز» می‌گوید:

مرا از شاعری خود عار ناید   که در صد قرن چون عطار ناید
اگر چه زین نمط صد عالم اسرار   بود یک شمه از دکان عطار

صائب می گوید:  خواهد رسید رتبه صائب به مولوی   گر مولوی به رتبه عطار می‌رسد

 

آثار

تذکرة الاولیاء: این کتاب شامل حکایت‌ها و گفتارهایی از اولیای الهی است. آغاز این اولیا، امام جعفر صادق (ع) است که عطار از آن حضرت، سخنان و کرامات بسیاری گفته است. افزون بر این، از افرادی مانند ابوحنیفه، شافعی و احمد بن حنبل نیز سخن گفته است. جالب اینجاست که این کتاب با ذکر مختصری از امام باقر (ع) به اتمام می‌رسد.

عطار، در ذکر سبب نگارش این کتاب، علت‌های مختلفی را ذکر می‌کند: «مرا در جمع کردن این کتاب چند چیز باعث بود: اول باعث، رغبت برادران دین، که التماس می‌کردند. دیگر باعث، آن بود تا از من یادگاری ماند تا هر که برخواند از آن‌جا گشایشی یابد، مرا به دعای خیر یاد دارد. دیگر باعث، آن بود که بعد از قرآن و احادیث بهترین سخن‌ها، سخن ایشان (اولیای خدا) دیدم و جمله سخن ایشان شرح قرآن و احادیث دیدم. خود را بدین شغل درافگندم تا اگر از ایشان نیستم، باری خود را با ایشان تشبه کرده باشم.»

دیوان عطار: که بیشتر شامل غزلیاتی است عاشقانه و عارفانه.

منطق الطیر: این کتاب را «مقامات طیور» نیز خوانده‌اند. این کتاب در حقیقت یک شاهکار عرفانی است. و مورد توجه شعرای بزرگی چون مولوی واقع شده است. مجموع اشعار عطار بالغ بر ۲۹۶۴۷ بیت است که آکنده از حکایات، قصص و مضامین بلند و عرفانی است. تنها در مصیبت‌نامه، اسرارنامه و منطق الطیر، ۸۹۷ حکایت وجود دارد. بسیاری از مضامین سروده‌های عطار از قرآن و حدیث سرچشمه می‌گیرد. موضوع منطق الطیر، بحث و گفت‌و‌گوی پرندگان از یک پرنده داستانی به نام سیمرغ است. منظور از پرندگان، سالکان راه حق و مراد از سیمرغ، وجود حق تعالی می‌باشد که عطار در این منظومه، با نیروی تخیل خود و به کار بردن رمزهای عرفانی، به زیباترین وجه، سخن می‌گوید.

مظهر العجایب: ظواهر آثار عطار گواهی می‌دهد که وی مذهب اهل سنت را داشته است اما اخلاص، ارادت و نحوه ستایش وی از حضرت علی (ع) موجب شده است که قاضی نورالله شوشتری، وی را شیعه پاک و خالص بداند. گر چه بسیاری بر این اعتقادند که او سنی بوده ولی اشعاری که در کتاب مظهر العجایبِ وی، درباره ائمه اهل بیت (ع) مخصوصاً حضرت علی (ع) گفته است گویای علاقه او به اهل بیت (ع) می‌باشد.

عطار این کتاب را در شان انسان کامل نوشته و مصداق آن را حضرت امیرالمؤمنین امام علی (ع) که مظهر کامل کمال انسانی و انسان کامل است قرار داده در واقع این کتاب در شأن امام علی (ع) است و از نظر عطار، این کتاب بهترین و ارزشمند‌ترین اثر وی است.

هفت وادی عرفان: عطار در این کتاب، هفت وادی عرفان را نیز نقل می‌کند که چنین ترتیب داده شده:

1. طلب 2. عشق 3. معرفت 4. استغنا 5. توحید 6. حیرت 7. فنا.

نخستین «جستجو و طلب» است، باید در راه مقصود کوشید. دوم مقام «عشق» است که بی‌درنگ باید به راه وصال گام نهاد. سوم «معرفت» است که هر کس به قدر شایستگی خود راهی برمی‌گزیند. چهارم «استغنا» است که مرد عارف باید از جهان و جهانیان بی‌نیاز باشد. پنجم مقام «توحید» است که همه چیز در وحدت خدا مشاهده می‌شود. ششم مقام «حیرت» است که انسان در می‌یابد که دانسته‌های او بسیار اندک و محدود است. هفتم مقام «فنا» است که تمام شهوات و خودپرستی‌های آدمی از او زایل می‌شود و می‌رود تا به حق واصل شود و در واقع از این فنا به بقا می‌رسد.

 

عروج ملکوتی

عموما کسانی که شرح حال عطار را نوشته‌اند، وفات این شاعر بزرگ را به سال ۶۱۸ یا ۶۲۷ ه.ق دانسته‌اند؛ در آن زمان که مغولان به شهر نیشابور حمله کردند. عده‌ای هم معتقدند که عطار به مرگ طبیعی از دنیا نرفته است بلکه وی در حمله مغولان شربت شهادت نوشید و محل شهادت وی شهر نیشابور است.

شیخ بهاءالدین در کتاب معروف خود کشکول این واقعه را چنین تعریف می‌کند: وقتی لشکر تاتار به نیشابور رسید اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کرده اند که چون خون از زخمش جاری شد، شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است و با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت:

در کوی تو رسم سرفرازی این است   مستان تو را کمینه بازی این است

با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت   شاید که تو را بنده نوازی این است

آرامگاه این شاعر بزرگ و عارف نامی در زادگاهش، يعنی شهر نیشابور قرار دارد. روز ۲۵ فروردین در تقویم ایران روز ملی عطار است.

زندگینامه مُصلِح بن عبدالله سعدی

 

به نام آفریننده عشق

 

‌ابومحمد مصلح‌الدین مصلح بن عبدالله شیرازی (متولد بین ۵۷۷ تا ۶۰۱ ه.ق – متوفای ۶۹۱ ه.ق)، معروف به سعدی شیرازی، شاعر و حکایت‌نویس فارسی‌زبان شیرازی در قرن هفتم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

ابومحمد مصلح‌الدین، مشهور به سعدی شیرازی، شاعر و حکایت‌نویس فارسی‌زبان شیرازی و یکی از «سه پیامبر ملک سخن» در کنار فردوسی و انوری است. درباره نام و نام پدر شاعر و هم‌چنین تاریخ تولد سعدی اختلاف‌نظر وجود دارد، اما به قول محققان تاریخ‌نگار، سال تولد او باید بین ۵۷۷ تا ۶۰۱ هجری قمری می‌باشد. (نقل از ادوارد براون، و ذبیح‌الله صفا) سعدی در شیراز پای به هستی نهاد و هنوز کودکی بیش نبود که پدرش درگذشت. آنچه مسلم است اغلب افراد خانواده وی اهل علم و دین و دانش بودند.

نکته قابل توجه در زندگی سعدی، شهرت بسیار او در طول حیاتش است که نصیب کمتر کسی می‌شود. پدر سعدی در دستگاه دیوانی اتابک سعد بن زنگی، فرمانروای فارس، شاغل بود. پس از درگذشت پدر، سعدی در حدود ۶۲۰ یا ۶۲۳ قمری از شیراز برای تحصیل به مدرسه نظامیه بغداد رفت و در آن‌جا از آموزه‌های امام محمد غزالی بیشترین تأثیر را پذیرفت. غیر از نظامیه، سعدی در مجلس درس استادان دیگری از قبیل شهاب‌الدین سهروردی نیز حضور یافت و در عرفان از او تأثیر گرفت. معلم احتمالی دیگر وی در بغداد، ابوالفرج بن جوزی (سال درگذشت ۶۳۶) بوده است که در هویت اصلی وی بین محققین (از جمله بین محمد قزوینی و محیط طباطبایی) اختلاف وجود دارد.

سعدی پس از تحصیل مقدمات علوم از شیراز به بغداد رفت پس از پایان تحصیل در بغداد، به سفرهای متنوعی پرداخت که در آثار خود به بسیاری از این سفرها اشاره کرده است. در این‌که سعدی از چه سرزمین‌هایی دیدن کرده، میان پژوهندگان اختلاف نظر وجود دارد و به حکایات خود سعدی هم نمی‌توان چندان اعتماد کرد و به‌نظر می‌رسد بعضی از این سفرها داستان‌پردازی باشد، زیرا بسیاری از آن‌ها پایه نمادین و اخلاقی دارند نه واقعی؛ آنچه مسلم است این‌که وی به عراق، شام و حجاز، سفر کرده است و شاید از هندوستان، ترکستان، آسیای صغیر، غزنه، آذربایجان، فلسطین، یمن و آفریقای شمالی نیز دیدار کرده باشد.

سعدی، شاعر جهاندیده، جهانگرد و سالک سرزمین‌های دور و غریب بود؛ او خود را با تاجران ادویه و کالا و زئران اماکن مقدس همراه می‌کرد. از پادشاهان حکایت‌ها شنیده و روزگار را با آنان به مدارا می‌گذراند. سفاکی و سخاوتشان را نیک می‌شناخت و گاه عطایشان را به لقایشان می‌بخشید. با عاشقان و پهلوانان و مدعیان و شیوخ و صوفیان و رندان به جبر و اختیار همنشین می‌شد و خامی روزگار جوانی را به تجربه سفرهای مکرر به پختگی دوران پیری پیوند می‌زد.

سفرهای سعدی تنها جستجوی تنوع، طلب دانش و آگاهی از رسوم و فرهنگ‌های مختلف نبود. بلکه هر سفر تجربه‌ای معنوی نیز به شمار می‌آمد. سنت تصوف اسلامی همواره مبتنی بر سیر و سلوک عارف در جهان آفاق و انفس بود و سالک، مسافری است که باید در هر دو وادی، سیری داشته باشد؛ یعنی سفری در درون و سفری در بیرون. وارد شدن سعدی به حلقه شیخ شهاب‌الدین سهروردی خود گواه این موضوع است.

ره‌آورد این سفرها برای شاعر، علاوه بر تجارب معنوی و دنیوی، انبوهی از روایت، قصه‌ها و مشاهدات بود که ریشه در واقعیت زندگی داشت. چنان‌که هر حکایت گلستان، پنجره‌ای رو به زندگی می‌گشاید و گویی هر عبارتش از پس هزاران تجربه و آزمایش به شیوه‌ای یقینی بیان می‌شود. گویی، هر حکایت پیش از آن که وابسته به دنیای تخیل و نظر باشد، حاصل دنیای تجارب عملی است.

سعدی در نظامیهٔ بغداد تحصیل کرده‌است و هدف از تأسیس مدارس نظامیه، پرورش افرادی بود که فقه شافعی و کلام اشعری را تدریس کنند. همچنین تفکر اشعری در زمان و جغرافیای زندگی سعدی متداول بوده‌ است. برخی پژوهشگران معتقدند که نشانه‌های اعتقاد سعدی به اشاعره، در آثار او قابل تشخیص است و شکی در اشعری‌مذهب بودن او باقی نمی‌گذارد؛ به‌طور مثال، سعدی قصیده‌ای دارد که در آن نخست پیامبر اسلام و سپس خلفای چهارگانه را ستوده و در آن از ادبیات و تعبیرات اهل سنت استفاده کرده‌ است.

اما در مقابل، نشانه‌هایی از ارادت وی به خاندان پیامبر اسلام مشاهده می‌شود و به همین دلیل، برخی از علماء مانند قاضی نور الله شوشتری وی را شیعه قلمداد کرده‌اند. وی مدعی است که سعدی در دیدار خود با خواجه نصیرالدین طوسی، شیعه بودن خود را اظهار کرده‌ است. نکتهٔ قابل توجه در بررسی مذهب سعدی این است که او اصراری به تبلیغ مذهب خود و زیر سؤال بردن سایر مذاهب نمی‌کند و بیشتر به‌ عنوان یک شاعر اصول اخلاقی را انعکاس می‌دهد و تبیین می‌کند.

آنچه که بیش از هر ویژگی دیگر آثار سعدی شهرت یافته است، سهل و ممتنع بودن است. این صفت به این معنی است که اشعار و متون آثار سعدی در نظر اول سهل و ساده به نظر می‌رسند و کلمات سخت و نارسا ندارد. در طول قرن‌های مختلف، همه خوانندگان به راحتی با این آثار ارتباط برقرار کرده‌اند.

اما آثار سعدی از جنبه دیگری، ممتنع هستند و کلمه ممتنع در اینجا یعنی دشوار و غیر قابل دسترس. وقتی گفته می‌شود شعر سعدی سهل و ممتنع است یعنی در نگاه اول، هر کسی آثار او را به راحتی می‌فهمد ولی وقتی می‌خواهد چون او سخن بگوید می‌فهمد که این کار سخت و دشوار و هدفی دست نیافتنی است. محمدعلی فروغی درباره سعدی می‌نویسد: «اهل ذوق اعجاب می‌کنند که سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی با ما سخن گفته است ولی حق این است که ما پس از هفتصد سال به زبانی که از سعدی آموخته‌ایم سخن می‌گوییم.»

ضیاء موحد درباره وی می‌نویسد «زبان فارسی پس از فردوسی به هیچ شاعری به‌ اندازه سعدی مدیون نیست.» زبان سعدی به «سهل ممتنع» معروف شده است، از آنجا که به نظر می‌رسد نوشته‌هایش از طرفی بسیار آسانند و از طرفی دیگر گفتن یا ساختن شعرهای مشابه آنها ناممکن. عنصر وزن و موسیقی، منجر به از بین رفتن یا پیش و پس شدن ساختار دستوری در جملات نمی‌شود و سعدی به ظریف‌ترین و طبیعی‌ترین حالت ممکن در لحن و زبان، با وجود تنگنای وزن، از عهده این کار بر می‌آید.

رشید یاسمی، زبان‌شناس، بر این عقیده است که همهٔ غزل‌های سعدی عارفانه است و تصویر عشق زمینی در اشعار سعدی، وسیله‌ای برای رساندن مفهوم عشق حقیقی اهل تصوف است.

سعدی از جمله شاعرانی است که با قرآن و حدیث آشنایی داشت و در آثار خود از آن بهره گرفت. او چه در نثر و چه در شعر، به آموزه‌های قرآنی توجه نشان داده‌است. او همچنین از احادیث محمد، پیامبر اسلام در اشعار خود استفاده کرده‌ است. سعدی محدث زبردستی است که سال‌ها به معانی و مفاهیم احادیث نبوی اندیشیده و آن‌ها را بر چارچوب فکری خود منطبق کرده و در نهایت نتایج این امتزاج را در قالب نظم و نثر به مخاطبان خود ارائه کرده‌ است.

در هزار مزار آمده است: می گویند که سعدی سقائی می کرد در بیت المقدس و در بلاد شام نیز مدتی مدید تا زمانی که خضـر علیه السـلام را بدید و او را از زلال افضال بچشانید و بعد از آن به شـیراز مراجعت کرد. می گویند که امیر اصیل الدین عبدالله از جهت شرع و تقویت امور چندان رعایت کلمات شیخ نمی کرد تا شبی حضرت محمد صلی الله علیه و آله را در خواب دید و او را عتاب فرمود جهت انکار با شیخ سعدی. چون بیدار شد بیامد به نزد شـیخ سـعدی و اعتذار نمود و طلب حلالی کرد و او را کرامات نیز بوده است.

قاضی نور الله شهید در مجالس المومنین در ضمن شرح حال سعدی شیرازی می فرماید: یکی از مشایخ، منکر وی بود، شبی در واقعه ای دید که درهای آسمان گشوده شد و ملائکه با طبق های نور از آسمان نازل شدند. پرسید که این چیست؟ گفتند: برای سعدی شیرازی است که بیتی گفته که قبول حضرت حق سبحانه و تعالی افتاده و آن بیت این است:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار               هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

آن عزیز چون از واقعه در آمد در شب به در زاویه شیخ سعدی رفت که وی را بشارت دهد، دید که چراغی افروخته و با خود زمزمه می کرد؛ چون گوش کشید  شنید که همین بیت را میخواند.

 

«بنی‌آدم» قطعه‌ شعر مشهوری از گلستان سعدی‌ است که به دلیل مضمون انسان‌ دوستانه‌اش بسیار مورد توجه واقع شده‌ است:

بنی آدم اعضای یکدیگرند   که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار   دگر عضوها را نماند قرار

نمونه ای از اشعار عرفانی سعدی:

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم   بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

***

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم   جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

                                                                                      ***

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت    چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

***

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی    حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

 

آثار

بوستان: بوستان یا سعدی‌نامه، که در واقع اولین اثر اوست و در سال ۶۵۵ قمری تمام شده است. گویا سعدی به پاس مهربانی‌های شاه سرودن بوستان را شروع نمود. کتاب نخستش، به نثر روان فارسی نوشت. و به‌قولی آن را در ایام سفر خود سروده و کتاب را در ده باب که حدود چهار هزار بیت دارد به نام اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی در قالب مثنوی سرود. هم‌چون ارمغانی در سال ورود خود به وطن بر دوستانش عرضه کرده است. موضوع این کتاب که از عالی‌ترین آثار قلم توانای سعدی و یکی از شاه‌کارهای شعر فارسی است، اخلاق و تربیت و سیاست و اجتماعیات است. این کتاب ده بخش دارد به نام‌های: عدل، احسان، عشق، تواضع، رضا، ذکر، تربیت، شکر، توبه، مناجات و ختم کتاب.

گلستان: سعدی گلستان را یک سال پس از اتمام بوستان، در سال ۶۵۶ قمری به نام ولیعهد، سعد بن ابوبکر بن زنگی تالیف کرده است.
قبل از این سال یعنی در قرن هفت، نثر فنی رواج داشت در حیطه نثر کسانی چون مرزبان‌نامه و جهانگشا را داریم که سبک نثر آن‌ها متکلف و فنی است؛ سعدی چندی تحت تأثیر هم‌عصران خود، به نوشتن آثاری از این دست پرداخت اما در گلستان تغییر سبک داد و به نثر مرسلِ قبل از قرن ششم روی ‌آورد. او به خوبی دریافت که نثر بر خلاف شعر، وسیله‌ ایجاد ارتباط است و نه انتقال عاطفه و متأثر کردن مخاطب، بدین‌جهت در گلستان نثری موجز، رسا و موزون را برگزید و از آن‌جا که محتوای این نثر، نصایح و حکمت‌های اخلاقی بود، به خوبی با قالب خود سازگار شد.

ویژگی اساسی نثر گلستان موزون بودن آن است. آن را به نثر آهنگین فارسی در هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تاثیر تربیت»، و «آداب صحبت» از جمله موضوعاتی است که سعدی در گلستان از آن‌ها سخن می‌راند.

زبان فارسی، واژگان و تعابیر در دست این استاد چیره‌دست، چون موم قابل انعطاف است و در بیان مقصود خود چنان از کلمات و واژگان سفته و صیقلی شده استفاده می‌کند که هم مقصود منتقل شده و هم زیبایی و موزونی کلام حفظ می‌شود؛ او در نثر خود در استفاده از صنایع لفظی و معنوی حدّ افراط را نمی‌پیماید و از هر چیزی آنقدر که نیکوست، استفاده می‌کند؛ حفظ تعادل و عدم افراط و تفریط در جای جای سخنان او پیداست، چه در حیطه زبان و ساختمان کلام و چه در مفهوم و محتوایی که به مخاطب ارائه می‌کند. پس از بین رفتن حکومت سلغریان، سعدی بار دیگر از شیراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت. در بازگشت به شیراز، با آن که مورد احترام و تکریم بزرگان فارس بود، بنابر مشهور به خلوت پناه برد و مشغول ریاضت شد. پایان یافتن گلستان به دست سعدی در بهار سالی اتفاق افتاده است که در زمستان همان سال مغولان، بغداد را فتح کردند.

 

عروج ملکوتی

اریخ مرگ سعدی را در منابع گوناگون، یکی از سال‌های ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری ذکر کرده‌اند. اما مورد اعتمادترین روایت که سعید نفیسی طرح می‌کند، این است که وی در ۲۷ ذیحجه سال ۶۹۰ هجری درگذشته و در همان خانقاهی که اقامت گزیده‌ بود، به خاک سپرده شده‌ است. به‌ منظور تجلیل از سعدی، اول اردیبهشت، روز آغاز نگارش کتاب گلستان، در ایران روز سعدی نام‌گذاری شده‌ است.

زندگینامه ابوالقاسم فردوسی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالقاسم فردوسی طوسی (۳۲۹-۴۱۱ یا ۴۱۶ق) شاعر و حماسه‌ سرای ایرانی در قرن چهارم هجری قمری بود. درباره نام وی نمی‌توان با قطعیت نظر داد، اما به احتمال زیاد حسن بن منصور است. برخی او را شیعه و برخی دیگر سنی دانسته‌اند.

 

ویژگی ها

درباره نام و نسب شاعر، جز کنیه او ابوالقاسم و تخلص او فردوسی، نمی‌توان به قطعیت نظر داد. نام او را در مآخذ گوناگون و نیز در مقدمه برخی از دست‌نویس‌های شاهنامه منصور، حسن، احمد و محمد و نام پدرش را حسن، احمد، اسحاق و فخرالدین و نام نیای او را شرفشاه و فرح نوشته‌اند.

محل تولد فردوسی به گزارش نظامی عروضی ده بزرگی به نام باز (فاز، پازی پاژ) از ناحیه طیران در شهر طوس بود. تاریخ تولد فردوسی دقیقاً گزارش نشده است، ولی از میان آگاهی‌هایی که فردوسی در اثر خود درباره سال خود به دست می‌دهد سه مورد هست که در شناخت تاریخ تولد فردوسی از اهمیت بسزایی برخوردار است.

نخست در خطبه داستان جنگ بزرگ کیخسرو می‌گوید در ۶۵ سالگی زندگی را در فقر به سر می‌برد و سپس می‌افزاید که در آن هنگام که ۵۸ ساله بود و جوانی را پشت سر نهاده بود فریدون دوباره زنده شد و جهان را گرفت. که منظور فردوسی به پادشاهی رسیدن سلطان محمود است و چون محمود در سال ۳۸۷ق (۹۹۷ م) به سلطنت رسیده بود و در این سال فردوسی ۵۸ سال داشت، پس تاریخ تولد او سال ۳۲۹ق (۹۴۰ م) می‌گردد.

مورد دوم در پادشاهی بهرام بهرامیان است که فردوسی خود را یک جا ۶۳ ساله می‌نامد و این تاریخ را حدود ۷۳۰ بیت پایین‌تر تکرار می‌کند و می‌افزاید که در آن روز آدینه به هرمزد بهمن، یعنی اول بهمن افتاده بود. بنا بر محاسبه شهبازی، در این سال‌ها که ما از آن سخن می‌گوییم، تنها در سال ۳۷۱ یزدگردی برابر ۱۰۰۳م است که روز جمعه به اول بهمن افتاده بود. پس اگر سال ۶۳ را از آن کم کنیم، سال تولد فردوسی ۹۴۰ م برابر ۳۲۹ق می‌گردد.

درباره فردوسی تا پیرامون سال ۳۶۷ق (۹۷۷ م) که دست به سرایش شاهنامه می‌زند، آگاهی زیادی نداریم، جز همین اندازه که پسر او، چنانکه در ادامه خواهد آمد، در سال ۳۵۹ق (۹۷۰ م) به دنیا آمده بود. پس فردوسی باید در سال ۳۵۸ق (۹۶۹ م) یا پیش از آن ازدواج کرده بوده باشد. درباره زن فردوسی گزارشی در دست نیست. برخی از پژوهندگان همچون یغمائی، بهار و صفا حدس می‌زنند که زنی که فردوسی در خطبه داستان بیژن و منیژه از او نام می‌برد زوجه فردوسی است.

فردوسی دارای پسری بود که در جوانی در ۳۷ سالگی درمی‌گذرد و در این سال فردوسی ۶۷ سال داشت. پس پسر او در ۳۵۹ق (۹۷۰ م) یعنی در ۳۰ سالگی فردوسی به دنیا آمده و در سال ۳۹۶ق (۱۰۰۶ م) درگذشته بود. به گزارش نظامی عروضی فردوسی دختری نیز داشت که پس از مرگ فردوسی هنوز در حیات بود.

فردوسی پس از سال ۳۶۵ق (۹۷۶ م) نظم شاهنامه را آغاز می‌کند. این تاریخ را باید پیرامون سال ۳۶۷ق (۹۷۸ م) می‌گرفت. این تاریخ را گزارش دیگری نیز تائید می‌کند. پس از نقل سخن دقیقی در ستایش محمود می‌گوید: سخن را بیست سال نگه داشتم تا کسی که سزاوار این رنج است پیدا شود و این نامه را به نام او کنم.

فردوسی در آغاز کار از پشتیبانی مالی منصور پسر ابومنصور عبدالرزاق نیز برخوردار می‌گردد ولی این دوران رفاه با گرفتار شدن منصور در سال ۳۷۷ق (۹۸۷ م) که به قتل او می‌انجامد به پایان می‌رسد. به گزارش فردوسی، منصور مردی بخشنده و جوانمرد و وفادار بود و فردوسی را گرامی می‌داشت و به او کمک مالی می‌کرد.

در سال ۳۹۲ق (۱۰۰۲ م) فردوسی را در کار سرودن پادشاهی‌های بهرام بهرامیان تا شاپور ذوالاکتاف می‌بینیم، یعنی جمعا چهار پادشاهی، ولی تنها کمی بیش از ۷۰۰ بیت. معلوم نیست که در آن سال چه رخ داده که فردوسی کمتر کار کرده است و دارای احوال خوش‌تری است. چون هم در آغاز پادشاهی نخستین و هم در پایان پادشاهی چهارمین، شاعر خواستار نوشیدن می‌ است.

سال ۳۹۶ق (۱۰۰۶ م) که فردوسی ۶۷ سال دارد، تلخ‌ترین ایام زندگی فردوسی است چون در این سال است که پسر ۳۷ ساله او از دنیا می‌رود. فردوسی در مرثیه‌ای، با سخنی بسیار ساده و صمیمی، ولی سخت‌ اندوه‌بار بر مرگ پسر سوگواری می‌کند و از اینکه او پدر پیر را تنها گذاشته و رفته است گله می‌کند و برای پسر آمرزش می‌طلبد.

آنچه در این مرثیه به ویژه جلب توجه می‌کند این مصراع است که فردوسی درباره پسر خود می‌گوید: «همی بود همواره با من درشت». آیا میان پدر و پسر اختلافی وجود داشت؟ و بر سر چه؟ آیا پسر ذاتا جوانی تندخو بود؟ و یا اینکه خود فردوسی سخنی از سر بدخلقی و‌ اندوه می‌گوید؟ هر پاسخی که بدهیم حدسی بیش نخواهد بود.

فردوسی پیش از آنکه همه شاهنامه را به غزنه ببرد یا بفرستد، قبلاً برخی از داستان‌های آن را جداگانه فرستاده بود، ولی از سوی محمود صله‌ای به او نرسیده بود. در دیگر مدایح فردوسی نیز هیچ اشاره‌ای به اینکه از سوی محمود یا دیگر بزرگان دربار او چون برادرش نصر و سپهدار طوس ارسلان جاذب یا بزرگ دیگری کمکی به فردوسی رسیده باشد نیست. در پایان شاهنامه فردوسی گله دارد که بزرگانی می‌آمدند و اشعار او را برای خود می‌نوشتند و جز «احسنت» چیزی از آنان به فردوسی نمی‌رسید و تنها علی دیلم و بودلف از آنها بهره می‌بردند.

این دو تن به گفته نظامی عروضی به ترتیب کاتب و راوی شاهنامه بودند. پس در صورت درستی گزارش نظامی عروضی، تفسیر سخن شاعر درباره این دو تن چنین است که آنها از راه کتابت و روایت بخش‌هایی از شاهنامه برای بزرگان شهر طوس، مزدی از قبل کار فردوسی می‌بردند. تنها کسی که به فردوسی کمک می‌کرد حیی قتیبه بود که در شغل عامل طوس، فردوسی را از مالیات معاف می‌نمود و از این‌رو فردوسی او را با صمیمیت می‌ستاید و او را «آزاده» می‌نامد.

کل زمانی را که فردوسی بر سر شاهنامه گذاشته بود، نظامی عروضی و عطار بیست‌ و پنج سال نوشته‌اند، ولی در هجونامه سه بار سخن از سی سال و یک بار سخن از سی‌ و پنج سال است.

بسی رنج بردم درین سال سی   عجم زنده کردم بدین پارسی

 

فردوسی در شاهنامه جمعا شش تن را مدح گفته است. یکی منصور پسر ابومنصور عبدالرزاق که پیش از این از او سخن رفت. دوم سلطان محمود که ما در ادامه به موضوع آن بازمی‌گردیم. سوم وزیر اور ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی که یک جا از او تنها در یک بیت بدون ذکر نام او و تنها به «پاک‌دستور» یاد کرده است و یک جای دیگر باز در ضمن مدح محمود در پنج بیت و با ذکر نام او «فضل بن احمد».

چهارم برادر کهتر سلطان ابوالمظفر نصر بن سبکتکین سپهسالار خراسان که فردوسی از او دو بار با ذکر نام او «نصر» و یک بار هم به لفظ «سالارشاه» یاد می‌کند. پنجم ارسلان جاذب والی طوس که فردوسی دو بار بدون ذکر نام او و تنها به لفظ «سپهدار طوس» و «سپهدار» بدو اشاره دارد. ششم یی قتیبه که باید عرب‌نژاد بوده باشد. نظامی عروضی این مرد را «عامل طوس» می‌نامد، ولی گویا منظور عامل خراج طوس باشد. فردوسی از این مرد دربار با ذکر نام او یاد می‌کند.

فردوسی است و او با همین صراحت لهجه پادشاهان را به دادگستری می‌خواند و با همین صراحت لهجه پیروان مذهب خویش تشیع را رستگار و پیروان دیگر مذاهب اسلامی را گمراه می‌داند و باکی از این ندارد که چنین سخنی رسماً مخالفت با مذهب سلطانی است که فردوسی کتابش را بدو تقدیم کرده است؛ اعتقاد به ماندگاری نام نیک؛ رعایت انصاف نسبت به دشمن.

احمد آتش می‌گوید چون فردوسی هنگام مدح محمود در دیباچه شاهنامه، در جزو متصرفات او از کشمیر و توج نام می‌برده و این سرزمین‌ها را محمود نخستین‌بار به ترتیب در سال‌های ۴۰۶ و ۴۰۹ ق فتح کرده بود، پس تجدیدنظر نهایی در شاهنامه و فرستادن آن به غزنه در سال ۴۰۹ق یا سال ۴۱۰ق انجام یافته بود. او سپس نتیجه می‌گیرد که محمود صله فردوسی را فرستاده بود، ولی این صله پس از مرگ فردوسی در سال ۴۱۱ق (۱۰۲۰ م) به طوس رسیده بود.

به گفته نظامی عروضی، پس از انجام سرایش شاهنامه، علی دیلم آن‌ را در هفت مجلد می‌نویسد و فردوسی با راوی خود ابودلف به غزنین می‌رود و در آنجا به یاری وزیر سلطان احمد حسن کاتب کتاب را به محمود عرضه می‌کند، ولی به علت سعایت حسودان و اعتقاد مذهبی فردوسی به پسند سلطان نمی‌افتد و از این‌رو صله فردوسی را تنها پنجاه‌ هزار درم می‌برند و از این مبلغ نیز سرانجام به فردوسی بیست هزار درم بیشتر نمی‌رسد.

فردوسی از این بابت سخت می‌رنجد و به گرمابه می‌رود و پس از بیرون آمدن فقاعی می‌خورد و صله سلطان را میان فقاع‌فروش و گرمایه‌بان تقسیم می‌کند. پس از آن از ترس مجازات محمود شبانه از غزنین می‌گریزد. نخست در هرات شش ماه در دکان اسماعیل وراق پدر ازرقی شاعر پنهان می‌شود و سپس به طبرستان به نزد سپهین شهریار از آل باوند پناه می‌برد. فردوسی در طبرستان صد بیتی در هجای محمود می‌سراید، ولی امیر طبرستان آن هجو را به صد هزار درم می‌خرد و آن را نابود می‌کند و از آن هجو تنها شش بیت (که گویا در افواه مانده بوده است) می‌ماند که نظامی عروضی آن‌را نقل کرده است.

نمونه ای از شعر فردوسی:

جهان را بلندی و پستی تویی   ندانم چه ای هرچه هستی تویی

 

عروج ملکوتی

سال‌ها پس از کم‌لطفی سلطان محمود، به سبب اتفاقی که نظامی عروضی آن‌ را شرح داده است محمود از رفتار خود با فردوسی پشیمان می‌شود و به سفارش همان وزیر چند شتر بار نیل به بهای شصت هزار درم برای فردوسی به طوس می‌فرستد، ولی هنگامی‌که شتران از دروازه رودبار به طوس در می‌آیند، جنازه فردوسی را از دروازه رزان بیرون می‌برند. در گورستان، واعظ طیران از به خاک سپردن جنازه فردوسی در گورستان مسلمانان، بدین‌بهانه که او رافضی، یعنی شیعی‌ مذهب است جلوگیری می‌کند و ناچار فردوسی را در باغ شخصی خود او به خاک می‌سپارند.

زندگینامه بایزید بسطامی

 

به نام آفریننده عشق

 

طیفور بن عیسی بن سروشان، معروف به بایزید بسطامی و ملقب به سلطان‌ العارفین، صوفی، زاهد و عارف ایرانی است. بنا به منابع زندگینامه او، جدش سروشان از زردشتیان بسطام بود و بعد به اسلام گروید.

 

ویژگی ها

در کتاب دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی‌یزید طیفور که ظاهراً در قرن هشتم هجری به فارسی تألیف شده است، نام کسی که سروشان به دست او اسلام آورد «ابراهیم عُرَیْنه» آمده و می‌گوید که عرینه عرب بود و به سپهسالاری به بسطام رفته بود و نام پدر سروشان را موبد گفته است که والی قومس و از بزرگان زمان خود پیش از فتح اسلام بود.

بسطام در ۲۲ فتح شده است و اگر فرض کنیم که مانند شهرهای دیگر، دو یا چندبار، به جهت عصیان، فتح شده باشد، فتح نهایی آن از سال ۵۰ تجاوز نمی‌کند. در کتب تاریخ به ابراهیم عرینه اشاره‌ای نشده است و احتمالاً اطلاعات دستورالجمهور از تاریخ محلی بسطام یا قومس که اکنون در دست نیست گرفته شده است. به هر حال، فتح ری و قومس که بسطام از شهرهای آن است و خراسان در نیمه نخست قرن اول هجری به پایان رسیده بود.

به گفته همه منابع، سروشان جد یا پدرِ پدرِ بایزید بوده و میان بایزید و او فقط یک نفر (عیسی) فاصله بوده است و سروشان در آغاز اسلام در شهر بسطام بود و موبد والی قومس (در زمان ساسانیان) بوده است، از این‌ رو، بایزید باید از رجال قرن دوم باشد نه سوم.

با این وجود، قول دیگری که او را از اصحاب امام صادق علیه السلام می‌داند قوت می‌گیرد، اگرچه محققان این قول را نادیده گرفته‌اند. به نوشته سهلگی، از قول ابوعبدالله دستانی یا داستانی و او از قول مشایخ خود، ابویزید ۳۱۳ استاد را خدمت کرد که آخر ایشان امام جعفر صادق علیه السلام بوده است و حضرت او را مأمور بازگشت به بسطام و دعوت مردم به خدا کرد.

او چندین سال امام را خدمت کرد و چون سقّای خانه ایشان بود، حضرت او را طیفور سَقّا می‌خواند. ملاقات امام صادق علیه السلام و بایزید بسطامی و سقّایی او بر در خانه حضرت را جمعی از مورخان نقل کرده و فخر رازی در کتاب‌های کلامی خود و سید بن طاووس در الطرائف و علامه حلی در شرح تجرید نیز آن را آورده‌اند.

سخنان منسوب به بایزید در حدود پانصد قول است که از راه افراد خانواده یا معاصران و شاگردان او به ما رسیده است. مهم‌ترین فرد خانواده بایزید که سخنان او را نقل کرده‌ است، خادم و برادرزاده او، ابوموسی است. او گفته که چهارصد کلام از سخنان بایزید را با خود به گور می‌برد، زیرا کسی را که شایسته شنیدن آنها باشد ندیده است.

برای تمییز سخنان بایزید بسطامی بزرگ از بایزید بسطامی‌های دیگر، شاید بتوان گفت بایزید بسطامی بزرگ سخنانی می‌گفته است که مردم طاقت شنیدن آن را نداشته‌اند، اما سخنان بایزید ثانی را اهل فن می‌پسندیدند و با این‌ همه به او می‌گفتند که با این سخنان، ملامت مردم را از بایزید بزرگ ارث می‌بری و او ظاهراََ از این ملامت ناخرسند نبوده، زیرا به هر حال، از نام و مقام و شأن او بهره‌مند می‌شده است.

در میان سخنان منسوب به بایزید، سخنانی دیده می‌شود که بر اعتقاد او به حلول و اتحاد دلالت دارد و در میان عرفا به «شطحیّات» معروف است و در توجیه آن، برای انطباق با ظاهر شریعت، سخن‌ها گفته‌اند. در این میان، سخنانی از قبیل سخنان عادی و معمولی اهل تصوّف و عرفان نیز وجود دارد. شطحیات، احتمالاً از بایزید بزرگ است و بیشتر سخنانی که از حدود سخنان عادی متصوّفه خارج نیست، از بایزید ثانی یا بایزید اصغر است.

جنید، عارف و صوفی قرن سوم، شاید قدیمی‌‌ ترین کسی باشد که از بایزید بسطامی سخن گفته و شطحیّات او را تفسیر کرده است. برخی از این تفاسیر را ابونصر سرّاج طوسی در اللّمع نقل کرده است و به گفته او، جنید کتابی در تفسیر کلام بایزید داشته است.

جنید می‌گوید که حکایات از ابویزید مختلف است و کسانی که سخنان او را شنیده و نقل کرده‌اند با یکدیگر اختلاف دارند. به گفته او بعضی از سخنان بایزید، به جهت قوت و عمق و غور معانی، باید از «یک بحر» اقتباس شده باشد و این دریا خاص اوست.

جنید سعی کرده است تا سخنانی را تفسیر و توجیه کند که صریحاً با معتقدات دینی مسلمانان در تضاد است، اما آنها را به جای این ‌که از دو یا چند شخص مختلف بداند به اختلاف اوقات (در اصطلاح صوفیه) و مواردی که این سخنان در آن ایراد شده است نسبت داده و می‌گوید اشخاص مختلف در مواطن و مواقع مختلف این سخنان را از او شنیده و نقل کرده‌اند. جنید می‌گوید که این اشخاص غور و عمق سخنان او را درنیافته‌اند و تنها کسانی می‌توانند آن را تحمل و به دیگران منتقل کنند که معنی و منبع آن را بشناسند و دریابند وگرنه مردود است.

او می‌گوید معانی سخنان بایزید او را غرق کرده و از حقیقت بازداشته است، و سخنان بایزید در آغاز اقوالش، قوی و محکم و درست بوده است ولی این در «بدایات» است، اما سخنان دیگرش (شطحیّات و سخنان اغراق آمیز) از جنس سخنان دانشمندان و قابل نقل در مصنّفات نیست، و چون بعضی از مردم از این سخنان بر عقاید باطل خود استدلال کرده‌اند و بعضی دیگر او را کافر شمرده‌اند، جنید خواسته است تا آن را تفسیر کند. جنید پس از آن به سخنانی اشاره می‌کند که بر حلول و اتحاد و دعوی الوهیت دلالت دارد.

بایزید در سن بلوغ با نافع (ابوعبدالله نافع دیلمی)، استادِ مالک بن اَنَس و قَتادِه، مالک بن انس، مالک دینار و زُهری و ابوحنیفه و ابن جریج معاصر بود و از هر کدام فایده‌ای گرفته بود اما استاد واقعی او امام صادق علیه السلام بوده است و از امام فخر رازی در اربعین هم همین معنی را نقل می‌کند.

از این گفته که ابوعلی از «سِند» بوده و از فقه و واجبات آگاهی نداشته اما به توحید و حقایق، عالم بوده، چنین استنباط شده است که بعضی از اظهارات بایزید ممکن است مأخوذ از آرای هندو و بودایی باشد. به گفته بوورینگ در این باره میان خاورشناسان قرن نوزدهم بحث مهمی درگرفته بود و عده‌ای این نظر را پذیرفته بودند، اما در قرن حاضر لویی ماسینیون و آربری در آن تردید کرده‌اند.

مطالب مذکور در ربط دادن بایزید به تصوّف هندو قانع کننده نیست؛ مثلاً نظریه «فنا» که می‌گویند از نیروانای بودایی مأخوذ است، اشتباهاً به بسطامی نسبت داده شده است، در حالی که به گفته سلمی اول کسی که در «علم فنا و بقا» سخن گفته ابوسعید احمد بن عیسی خرّاز بوده است.

درباره مطلب اخیر باید گفت که از ابویزید هم سخنانی در «فنا و بقا» نقل شده است، مثلا عطار نقل می‌کند که او را دیدند سر به گریبان فکرت فروبرده، چون سر برآورد، گفت: «سر به فنای خود فرو بردم و به بقای حق برآوردم.» همچنین پرسیدند: «مرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟ گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق. پس او فانئی بود باقی و باقئی بود فانی.»

از جمله سخنانی که جنید از بایزید نقل کرده آن است که وی گفته است، در راه وصول به یگانگی خدا به صورت مرغی درآمد و همچنان پرواز کرد تا به میدان ازلیّت رسید و درخت احدیّت را در آن دید. بعد، ریشه و شاخه آن درخت را وصف می‌کند و می‌گوید، چون نگریست، همه را خدعه و فریب دید.

عده‌ای مبدأ این فکر را در درخت کیهانی و فریب (مایا) اوپانیشادها و فلسفه وِدا دانسته‌اند، ولی آربری آن را برپایه آیات قرآنی و سخنان اهل تصوّف دانسته است. جنید درباره این قول ابویزید، می گوید که او نهایت بلوغ خود را در راه توحید وصف کرده است، اما آن را غایت و نهایتی نیست.

شطح ابویزید در بیانات فوق، همان گذاشتن خود به جای حضرت رسول (ص) در معراج و وصول به درخت «سِدرة المُنتهی» است که منتها و غایت سیر آن حضرت را می‌رساند و بایزید اقرار می‌کند که سیر او «خُدعه» است یعنی در عالم خیال و ناشی از استغراق در وجد و حال است که از مختصات حالات شطح است. به هر حال، چنانکه آربری گفته است، ربطی به درخت جهانی اوپانیشادها ندارد.

اما معنی شطح، که در سخنان بایزید از همه بیشتر است، به قول روزبهان ناشی از قوّت وَجد است که آتش شوق را به معشوق ازلی تیزتر می‌سازد و در آن حالت از صاحب وجد کلامی صادر شود از مشتعل شدن احوال و ارتفاع روح که ظاهر آن «متشابه» (تأویل پذیر) شود با عباراتی که کلمات آن را غریب گویند، زیرا وجه (تأویلش) را نشناسند و به انکار و طعن گوینده مفتون شوند و اگر صاحب‌نظری توفیق یابد، آن را انکار نکند و بحث در اشارات شطح نکند.

روزبهان اصول شطح را از سه منبع قرآن، حدیث و اولیا می‌داند و حتی حروف مقطعه قرآن را از باب شطح یا متشابهات می‌شمارد. پس در نظر روزبهان هم منبع شطح، و از جمله شَطَحات بایزید، در اصول و معارف اسلامی است نه در منابع هندی و خارجی.

او بحث مفصلی در شطحیات بایزید و تفسیر و تاویل آن دارد و او را هایم (سرگشته) بیابان وحدت می داند و این شطح او را که «حق به من گفت که همه بنده اند جز تو» از سر وحدت و یگانگی می شمارد و آن را با سخن زنان درباره یوسف مقایسه می کند که گفتند: «ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم.»

ابن سالم بَصری پیشوای فرقه سالمیّه در تصوف، از جمله مخالفان بایزید است که بایزید را به جهت بعضی سخنان او، مانند «سبحانی سبحانی ما اعظم شأنی» و «ضربت خیمتی بازاء العرش»، تکفیر می‌کرد. ابونصر سرّاج با او در این باره به معارضه پرداخته و در مجلسش با او به گفت‌و‌گو برخاسته است. ابونصر سرّاج می‌گوید که ابن سالم با همه جلالت قدرش در طعن بر بایزید زیاده روی می‌کرد و او را کافر می‌دانست. همچنین در توجیه «سبحانی ما اعظم شأنی» گفته است که این سخن ممکن است در پی سخنان دیگری باشد و او این قول را در حکایت از قول خداوند گفته باشد.

سخنان او ناشی از استهلاک در شهود حق و غلبه حالت سُکر است و مقاصد او یا تجرید امور دینی از حسیّات و مادیّات است، مانند مطالبی که درباره حج و کعبه یا بهشت و دوزخ، یا آنچه درباره بالاتر بودن لوای او از لوای حضرت رسول گفته است (انّ لِوائی اعظم من لِواء محمّد (ص)) یعنی لوایی که برای حضرت رسول (ص) در میدان‌های جنگ می‌افراشتند لوای مادی و جسمانی بود، اما لوای او معنوی و روحانی است، یا از راه حصول حالتی معنوی برای اوست که در آن حالت همه را یکی می‌بیند و جز خدا چیزی نمی‌بیند و خود را با جهان و خدا متحد می‌داند، چنانکه می‌گوید: «سی سال خدای را می‌طلبیدم، چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب.»

یا در باب کعبه گفت: «اول بار که به خانه خدا رفتم خانه دیدم، دوم بار که رفتم خداوند خانه دیدم، اما سوم بار که رفتم نه خانه دیدم و نه خداوند خانه.» و درباره اتحاد گوید: «از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست، پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم.» در شرح حال بایزید نوشته‌اند که عبادت او زیاد نبود و کسی در این باره از او پرسید و او خشمگین شد و گفت: «زهد و معرفت از من منشعب می‌گردد.» او خود در دعا می‌گفت: «خدایا! مرا دانشمند و زاهد و قاری مگردان.»

شاید آنچه شبلی درباره بایزید گفته است نیز ناظر به امّی و عامی بودن او باشد، می‌گویند سخنانی را که از ابویزید نقل شده است بر شبلی باز نمودند و خواستند که عقیده‌اش را درباره او بگوید. شبلی گفت: «اگر بایزید اینجا بود، به دست بعضی از کودکان (شاگردان) ما اسلام می‌آورد.» و نیز جنید گفته بود: «ابویزید از حدّ بدایت بیرون نیامد و از او سخنی نشنیدم که دلالت بر رسیدن او به حدّ نهایت باشد.»

خواجه عبدالله انصاری، که نتوانسته است فرق میان سخنان مختلف و متضادّ منسوب به بایزید را دریابد، می گوید: «بایزید صاحب رأی بوده در مذهب، لیکن وی را ولایتی گشاد که مذهب در آن به دید نیامد.» خواجه عبدالله انصاری سخنان شطح منسوب به بایزید را دروغ‌ هایی می داند که بر او بسته‌اند.

به گفته عطار او را هفت بار از بسطام بیرون کردند، زیرا سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی‌گنجید و شیخ می‌گفت: برای چه مرا بیرون کنید؟ گفتند،: تو مرد بدی هستی. شیخ می‌گفت: نیکا شهرا که بدش من باشم. ابونصر سرّاج همچنین نقل می‌کند که بایزید گفت: «در میدان نیستی ده سال پرواز می‌کردم تا آنکه در نیستی از نیستی به نیستی رسیدم.»

نقل است که چون مادر او را به مکتب فرستاد، در سورهٔ لقمان به این آیت رسید: «أنِ اشکُر لی و لِواِلدَیکَ» یعنی شکر گوی مرا و شکر گوی مادر و پدر را. چون معنی این آیه بدانست نزد مادر رفت و گفت: «در دو خانه کدخدایی چون کنم؟ یا از خدا در خواه تا همه آن تو باشم یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم. مادر گفت: تو را در کار خدا کردم و حق خود به تو بخشیدم.»

بایزید می گوید: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکر من بود. خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ. آنچه در جمله مجاهدات و ریاضات می جستم در رضایت خاطر مادر یافتم.

بایزید را پرسیدند: بنده با چه چیزی به بالاترین درجات می رسد؟ گفت: با لال، کور و کر بودن!

 

از منظر فرهیختگان

ابوالقاسم العارف می گوید: بایزید حالات و مقاماتی دارد که اهل غفلت و مردم عامی تحمل آن را ندارند و او را با خداوند رازهایی است که اگر مغروران بر آن آگاهی یابند مبهوت می‌شوند.

جنید بغدادی می گوید: بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملائکه.

آیت الله خامنه ای می گوید: نام بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی را همهٔ مسلمانان و مرتبطین با معارف اسلام  ولو غیرمسلمان شنیده‌اند. البته امثال بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی را با این مدعیان صوفی‌گری نباید اشتباه کرد. آنها داستان دیگری دارند و ماجرا و سخن دیگری است.

عطار می گوید: آن خلیفهٔ الهی، آن دَعامهٔ نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجة الحق اجمعین، آن پُختهٔ جهانِ ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمة الله علیه، اکبر مشایخ بود و حجت خدای بود، و خلیفهٔ بحق بود و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود.

جواد نوربخش می گوید: بایزید بسطامی که به حق او را باید سلطان العارفین گفت، یکی از پیشتازان تصوف و عرفان است.

شیخ اشراق می گوید: بایزید و حلاج از اصحاب تجرید بودند و اقمار آسمان توحید.

 

شاگردان

  • ابوسعید مَنْجورانی
  • سعید راعی
  • خطّاب طرزی
  • ابومنصور جنیدی
  • محمود کُهْیانی

 

عروج ملکوتی

بایزید بسطامی در سال ۲۶۱ درگذشت و او را در خانقاه وی در بسطام دفن کردند. مقبره بایزید بسطامی فاقد هرگونه تزئین و دارای یک پنجره مسقف آهنی است. روی قبر یک سنگ مرمر قرار دارد که کلماتی از مناجات مشهور علی بن ابی‌طالب بر آن حک شده‌ است.

زندگینامه ابوالحسن خَرَقانی

به نام آفریننده عشق

 

ابوالحسن علی ‌بن احمد بن جعفر خَرَقانی، عارف و صوفی نامدار قرن چهارم و پنجم است. خرقانی در روستای خرقان نزدیک بسطام و احتمالا در سال ۳۵۲ یا ۳۵۱ به دنیا آمد. نام پدر او در برخی منابع به پیروی از جامی، جعفر آمده که احتمالا از نوع نسبت دادن شخص به نیای پدری است.

 

ویژگی ها

خاندان خرقانی از طبقه‌ای فرودست بودند، لذا از احوال وی اطلاع زیادی در دست نیست. درباره نوجوانی او همین‌ قدر می‌دانیم که به خربندگی، چراندن رمه و هیزم‌ کشی اشتغال داشته و به قول خواجه عبدالله انصاری، اُمّی بوده است. در سخنان خرقانی نیز نشانه‌هایی از این امّی بودن، از قبیل اشتباه در تلفظ عبارات شایع عربی و ردّپای لهجه محلی وجود دارد. البته از برخی سخنان او برمی‌آید که با قرآن آشنایی داشته و شاید هم تا همین حد درس آموخته بوده است.

از خود وی نیز نقل شده که با بیتوته بر مزار بایزید بسطامی، یکباره قرآن را آموخته است. لندلت نیز سواد این روستازاده عامی را حداکثر در همین حد، معقول دانسته است. اینکه خرقانی راسخ در علوم شریعت و از فضلا و فقهای روزگار محسوب شده، یا اغراق است یا به علوم باطنی و غیرکسبی وی اشاره دارد.

به‌ طور کلی، آگاهی در باب زندگی خرقانی را باید با احتیاط از انبوه مقامات و اقوالی که در منابع و رسالات پراکنده صوفیه آمده‌ است، که طبعا از افراط و اشتباه بر کنار نیست، جستجو کرد. تقریبا همه مقامه‌نویسان وی معتقدند که سلوک خرقانی با زیارت و همت جستن از مزار بایزید در بسطام آغاز شده و از روحانیت وی تربیت یافته‌ است.

احتمالا خرقانی به‌ جز مدت کوتاهی که در خانقاه ابوالعباس قصاب آملی (در آمل طبرستان) رفت‌ و آمد داشت، بقیه عمر را در کلاته خود در خرقان به سر برده است. به نظر می‌رسد بر اثر تحمل سالها ریاضت و انزوا در خانقاه، شهرت معنوی خرقانی چنان خرقان و بسطام را درنوردید که مشاهیر آن روزگار به شوق زیارت و طلب همت، از راه دور به خانقاه وی می‌آمدند.

ملاقات های ابوسعید ابوالخیر با خرقانی در خانقاه وی و احترام متقابل این دو به یکدیگر، با وجود اختلاف مشرب، با جزئیات، در منابع و مقامات هر دو صوفی آمده‌ است. با اینکه برای این دیدارها تاریخی ذکر نشده، گراهام حدس زده ملاقاتی که در آن ابوسعید متحول شد، در حدود ۴۲۴ اتفاق افتاده ‌است.

دیدار ابوالقاسم قُشَیری، صوفی بزرگ و نامدار خراسان، با خرقانی از نظر تاریخی محتمل است اما وقوع آن در منابع صوفیان متناقض گزارش شده‌ است. گزارش هجویری، حاکی از آن است که قشیری، خرقانی را ندیده و از او نقل می‌کند که با ورود به خرقان از هیبت خرقانی زبانش بند آمده و گویی از ولایت خود معزول شده است. گزارش یکی از مقامات خرقانی به‌ نام ذکر قطب السالکین نیز حاکی از آن است که قشیری همواره در حسرت دیدار خرقانی بوده است. اما بنا به گزارش یکی از افراد خاندان ابوسعید، قشیری در راه حج به خرقان رسید و سه ماه مهمان خرقانی بود. در همین مدت، به اشارت خرقانی سفر مکه را به عزم آشتی با ابوسعید رها کرد و برای طلب رضای وی به نیشابور رفت.

همچنین گفته شده سبب توجه ابن‌ سینا به عالم معنی و میل او از فلسفه به عرفان، دیدار وی با خرقانی و مشاهده کرامتی از او بوده‌ است. البته این نقل که افسانه‌آمیز می‌نماید، در مقامات خرقانی بارها آمده و در تذکره‌های ادبی نیز به آن اشاره شده است. در روایت مولوی در مثنوی، به‌ جای ابن‌ سینا، درویشی طالقانی به ملاقات خرقانی می‌رود و حدس زرین‌کوب آن است که از نظر مولوی به نظر نمی‌رسد حکیمی چون ابن‌ سینا اهل سلوک و دیدار با صوفیان باشد. البته اصل این ملاقات نیز از نظر تاریخی محل تأمل است.

دانش‌‌ پژوه، با توجه با گفتگوهای رد و بدل شده، این ملاقات را افسانه شمرده است. به‌ علاوه، ابن‌سینا در آثار خود هرگز اصول تصوف را کاملا به رسمیت نشناخته و در زندگی خویش نیز مشی صوفیان را دنبال نکرده است، از این‌ رو، این باور که میل به عرفان در بوعلی محصول دیدار او با ابوسعید و خرقانی است، نادرست به نظر می‌رسد.

دیدار و مناظره تخیلی ناصرخسرو با خرقانی را نیز نخستین بار دولتشاه سمرقندی نقل کرده ‌است. در این نقل آمده که خرقانی در برابر حکیم قبادیانی حجیت عقل ناقص را رد کرد و با نشان دادن کرامتی، ناصرخسرو را سرسپرده خود ساخت. در برخی منابع دیگر نیز از ملاقات یا شاگردی ناصرخسرو نزد شاگردِ خرقانی سخن رفته است. در حالی که ناصرخسرو چنانکه در سفرنامه آورده، سفر هفت ساله خود را در ۴۳۷، یعنی دوازده سال پس از وفات خرقانی، آغاز کرده است.

آنچه نسبتا پذیرفتنی می‌نماید، ملاقات خرقانی با سلطان محمود غزنوی است که البته با اختلاف در جزئیات، علاوه بر منابع صوفیه، در تاریخ بناکتی نیز آمده است. چون گفته شده حسن میمندی فرستاده سلطان محمود نزد خرقانی بوده، احتمالا این ملاقات بین سالهای ۴۰۵ تا ۴۱۷، زمان صدارت حسن میمندی، اتفاق افتاده ‌است.

در این ملاقات‌ تاریخی، خرقانی ابتدا در برابر سلطان محمود بی‌اعتنایی نشان می‌دهد و وقتی محمود در پیغامی خود را مصداق اولی‌الامر می‌خواند و اطاعت خود را به نص قرآن بر او لازم می‌شمارد، خرقانی پیام می‌دهد چندان به ‌طاعت حق مشغول است که به‌ طاعت رسول نمی‌رسد، چه جای اولی‌الامر. ناچار، محمود به خانقاه وی می‌رود و در برابر مقام زهد خرقانی خضوع می‌ورزد و پس از دیدن کرامت و شنیدن پندی از وی، با دعا و هدیه او به گرمی بدرقه می‌گردد.

از همسر و فرزندان خرقانی نیز جز آگاهی هایی پراکنده و غیرقابل اعتماد، چیزی در دست نیست. بنابر گزارش مقامه‌نویسان، همسر وی که بیش‌تر در جریان دیدار خرقانی با ابن‌سینا از او یاد می‌شود، به ناسازگاری شهره بود. از فرزندان خرقانی، ابوالقاسم در شب ازدواج به‌ طرز مشکوکی به قتل رسید و احمد وقتی برای کسب علم به عراق می‌رفت، دچار راهزنان شد. اما هجویری احمد را یکی از مشایخ معاصر خویش و جانشین خرقانی معرفی کرده‌ است. گویا احمد پس از فوت خرقانی، در سلک مریدان ابوسعید ابوالخیر نیز بوده است.

معروف‌ ترین شاگرد و مرید خرقانی، خواجه‌ عبدالله انصاری است که خرقانی را با وجود امّی بودن،  از منتهیان معرفت و مقام او را ختم ارشاد معنوی دانسته است. وی که عالمی حنبلی بود، پس از ملاقات با خرقانی به تصوف متمایل شد و خود را گنجی دانست که کلیدش به دست خرقانی بوده است.

در قرن پنجم، نیشابور خاستگاه مشایخی بود که جذبه و همت ایشان در هاله‌ای از قدسیتی خردگرایانه، صوفیان اطراف را که در روستای زادگاه خود به‌ سر می‌بردند، تحت سیطره معنوی خود داشت. این تیره از صوفیان را باید سرچشمه «تصوف خراسان» دانست. از چهره‌های نام‌آور این جریان باید از بایزید بسطامی، خواجه‌ عبدالله انصاری، ابوالحسن خرقانی، ابوالعباس قصاب آملی و شیخ‌ احمد جام ژنده‌پیل نام برد که به «پیران خراسان» شهره‌اند.

سهروردی نیز که خرقانی را پس از حلاج و بایزید در سلسله‌ای با عنوان «خسروانیان» قرار داده، احتمالا بر این باور بوده‌ است که اینان تصوف خراسان یا همان طریقت اهل سکر را از یک منبع ایرانیِ پیش از اسلام گرفته‌اند. از ویژگی‌ های این تصوف، طلب همت و ارشاد بلکه خلافت بی‌واسطه از پیران پیشین به شیوه غایبانه است. درباره خرقانی هم گفته می‌شود که بایزید از روی فراست، سال‌ها پیش از به‌ دنیا آمدن خرقانی با شنیدن بوی او از جانب خرقان، مژده زادنش را داده و خلافت خود را به او واگذار کرده است.

بدین‌ ترتیب، خلافت معنوی بایزید بسطامی با یک قرن فاصله، بی‌واسطه از آنِ خرقانی است. البته صوفیان فراتر رفته و مدعی شده‌اند که بایزید نیز در سلوک خود تحت تأثیر خرقانی بوده، دائما از باطن وی مدد می‌جسته و در گفتارش او را به درجاتی بر خود مقدم می‌داشته است. این گونه خلافت غیر رسمی را سرحلقه خواجگان خراسانی معرفی می‌کند و به شیوه اویسی، نسب سلسله خود را به ابوالقاسم قشیری می‌رساند با اینکه هرگز خرقانی و قشیری را ندیده است.

نقشبندیه نیز یکی از نِسَب سلسله خود را از طریق فارمدی به بایزید و خرقانی و از آنجا به امام جعفر صادق علیه‌السلام رسانده‌اند. در واقع نقشبندیه بی‌هیچ قرینه و سندی، ارادت خرقانی به بایزید را مانند سرسپردگی بایزید به امام صادق علیه‌السلام، رابطه‌ای اویسی تلقی کردند.

از سوی دیگر، انصاری تلویحا اشاره دارد که ابوالعباس قصاب آملی، مرشد بزرگ طبرستان و پیر ابوسعید ابوالخیر، خرقانی را جانشین خود قرار داده و پیشگویی کرده است که «این بازارک ما با خرقانی افتد.» رشیدالدین میبدی نیز تصریح دارد که ابوالعباس قصاب در آمل پیش از مرگ، خرقانی را به جانشینی خود برگزیده است.

اما خاندان بوسعید مدعی بودند که بوسعید، سالی در آمل تحت تربیت مستقیم قصاب قرار داشته و از او خرقه گرفته است. همچنین گفته شده ابوعبدالله محمد داستانی، شیخ طیفوریه در بسطام، با خرقانی کشمکش داشته است. سبب این اختلاف به روشنی معلوم نیست. بنا بر گزارش محمد بن منور، قصاب آملی به عنوان داور در نزاع میان این دو بر سر اصالت قبض یا بسط در تصوف، موضع بی‌طرفانه‌ای اتخاذ کرد. لندلت اصل این نزاع را بر سر میراث روحانی بایزید دانسته‌ است.

البته رقابت بین ابوعبدالله داستانی، که نسبش به بایزید می‌رسد، با خرقانی که خود را ظهور دوباره بایزید و مرید غایبانه وی می‌دانست، بعید نیست. به هر حال، خرقانی چنانکه خود وی تأکید می‌ورزید، از قید سلسله و خرقه رسمی از مشایخ آزاد بوده است. لندلت نیز پیوستن خرقانی به‌ تصوف رسمی را تا حدودی مشکوک خوانده است.

بی‌گمان، خرقانی به عنوان یک صوفی در حلقه تصوف خراسان، با اقران خود، خواجه عبدالله انصاری و بوسعید، مشابهت دارد. با این همه، تصوف وی با مسلک رایج بین صوفیان تفاوت هایی منحصر به‌ فرد دارد. او به گفته خود، اهل مرید گرفتن نبوده، استاد نداشته و استادش خدا بوده است؛ همچنین به هیچ نظام خانقاهی و سلسله طریقتی وابسته نبوده است، زیرا باور داشته که «از خرقه، کسی مرد نگردد.»

وی از میان صوفیان پیش از خود نیز، تنها به بایزید، آن‌ هم با همت طلبیدن از روح وی، چنانکه آمد، ارادت می‌ورزیده است. خرقانی کرامات صوفیان را نیز منزل اول بنده به خداوند می‌داند. معیشت خرقانی، برخلاف دیگر صوفیان، از کشاورزی در روستا تأمین می‌شد. وی در کنار علم و عبادت، سومین راه به خدا را در «بیل و دشت» می‌دانست و به دید او، داشتن حرفه برای کسب روزی حلال برای صوفی ضروری بود.

خانقاه او که بیشتر رباط مسافران و سرپناه غریبان بود تا زاویه ریاضت درویشان، از کسب و کار خود وی اداره می‌شد نه از فتوح صوفیان و وقف و نذر مریدان؛ چنانکه نان و جامه به نیت مهمان آماده می‌کرد و خود به طفیل ایشان روزی می‌برد. از سوی دیگر، از آنچه به مال سلطانی منسوب بود به شدت پرهیز داشت و ندیدن سلطانیان را نیز سودی بزرگ می‌شمرد. از این‌ رو، مشرب خرقانی را به عرفان عملی نزدیک‌تر باید دانست تا تصوف اصطلاحی.

یکی از برجسته‌‌ ترین ویژگی های خرقانی در این‌گونه سخنان، لحن بی‌پروای اوست. عطار نیز وی را چنین وصف کرده است: «در حضرت، آشناییِ عظیم داشت و در گستاخی، کرّ و فرّی داشت که صفت نتوان کرد.» البته لغت «گستاخ» در متون قدیم به معنای «صمیمی و خودمانی» نیز آمده است و شاید شایسته‌تر باشد گستاخی های خرقانی را از روی صمیمیت بدانیم نه دلیری با حق.

این بی‌باکی به گونه‌های دیگری نیز در کلام وی نمود یافته است. گاه بی‌پروا می‌گوید خدا را در صحبتِ خری یافتم، یعنی در زمان خربندگی یا به سبب خربندگی خدا را شناختم؛ و گاه در نیایشی صمیمانه خدا را بوالحسنِ خود بلکه بوالحسنِ بوالحسن می‌خواند. از این فراتر، خدا را به فنا کردن دوزخ و بهشت و پرده برگرفتن از رحمت وی تهدید می‌کند. یک بار هم به کُشتی گرفتن خود با خدا اشاره دارد. نوع دیگر این گستاخی، ادعای گفتگوی صریح و بی‌واسطه با خداوند یا داشتن «وحی القلوب» است.

در این موارد شاید تنها این توجیه پذیرفتنی باشد که این‌گونه نقل‌ها، در اصل رؤیاهای خرقانی بوده که بعدها عبارتی مانند «در خواب دیدم» از آغاز آنها افتاده است. زیرا در برخی موارد صراحتا گفتگو با خدا را در عالم رؤیا گزارش کرده است.

کلید شخصیت خرقانی در حوزه عمل را باید در انسان‌دوستی مطلق وی دانست. مشهورترین سخن او که گویند بر سردرِ خانقاهش نوشته بود، «هر که در این خانقاه آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید که آنکه بر درگاه حق به جانی ارزد، البته در سرای بوالحسن به نانی ارزد»، هرچند در هیچ منبع معتبری از اقوال و مقامات وی نیامده، از روحیه‌ای انسان‌گرایانه خبر می‌دهد. این شیوه تاحدی افراطی، در بیانات دیگر وی آمده است تا جایی که رگه‌هایی از ملامتی‌گری در آن دیده می‌شود.

در نظر او، نه فقط “هر که را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است”، بلکه آرزو دارد به‌جای مردمان مرگ را بچشد تا کسی نمیرد و به‌ جای ایشان محاسبه گردد و به دوزخ رود تا خلق به سلامت مانند. وی به شیوه ملامتیه با خلق صلح کل کرده و با نفس خود در جنگ دائم بوده است.

به نظر می‌رسد سلوک خرقانی به جریان ملامتیه خراسان نیز شباهت داشته یا متمایل بوده است. همچنین با توجه به این اقوال که وی لقب صوفی را بر خود نمی‌پسندد، خود را صوفی نمی‌خواند و لقب «جوانمرد» را به جای «صوفی» درباره خود به‌ کار می‌برد و صحبت جوانمردان و دوستی با آنان را صحبت و دوستی با حق می‌داند و جوانمردان را صاحبان علم باطن و طاعت را با انکار جوانمردان، بی‌وزن می‌انگارد، می‌توان او را از سرچشمه‌های فتوت به‌شمار آورد.

در بیان و احوال او نیز توصیف جوانمردی و آداب آن را به روشنی می‌توان جست، از جمله بی‌نیازی از خلق و نیازمندی به حق، سخاوت و شفقت بر خلق، فعل خود را نادیدن و به نور معاینه حق را دیدن. وی رسول اکرم را نیز صاحب صفات جوانمردان می‌شناسد. خرقانی خود را تابع شریعت مصطفی می‌داند و در باب هدایتگری و پاکی آن حضرت با نهایت خضوع سخن می‌گوید.

خرقانی، امّی بود، لذا هیچ نوشته و کتابی را نمی‌توان به او نسبت داد و کتاب نورالعلوم که از قدیم به وی منسوب بوده است، به نظر نمی‌رسد انشای خرقانی باشد. این اثر که صورت اصلی آن مفصّل‌تر بوده، احتمالا گردآورده یکی از مریدان یا نزدیکان خرقانی است و یکی از نسخه‌های آن، دست‌مایه نگارش مقامات خرقانی توسط دیگران از جمله عطار نیشابوری بوده است.

خرقانی می گوید: عالم هر بامداد برخیزد، طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و ابوالحسن در بند آن بود که سُروری به دل برادری رساند. یکبار خدای را در خواب دیدم که گفت: یا ابوالحسن! خواهی که تو را باشم؟ گفتم: نه. گفت: خواهی که مرا باشی؟ گفتم: نه. گفت: یا ابوالحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم، تو مرا این چرا گفتی؟ گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی توانم بود که تو به اختیار هیچ‌کس کار نکنی.

نقل است: چون بایزید بسطامی از خرقان عبور می کرد، ایستاد و گفت: من از اینجا بوی مردی را می شنوم که به سه درجه از من پیش بود. همچنین بایزید می‌گفت: سی سال بود حاجتی داشتم‌. چون از خرقان گذر می کردم نوری دیدم و ندایی شنیدم: این نور را به شفيع بیاور تا حاجتت برآورده شود. گفتم: آن نور کیست؟ ندا آمد: آن نور بنده خاص است و او را ابوالحسن گویند.

نقل است: ابوالحسن خرقانی نزد آرامگاه بایزید آمد و گفت: ای بایزید، همی همتی باز دار که مردی امّی هستم. از آرامگاه بایزید آواز شنید: ای ابوالحسن، آنچه مرا داده اند از برکات تو بود!

نقل است از شیخ ابوالحسن خرقانی شبی نماز همی کرد. آوازی شنید که هان! ابوالحسن خواهی تا آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند!؟ شیخ گفت: بار الها! خواهی تا آنچه از کرم و رحمت تو می‌دانم و می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ‌کس سجودت نکند؟ آواز آمد: نه از تو، نه از من!

هنگامی که سلطان محمود غزنوی به جنگ رفته بود، در آن وقت به سومنات شد و بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد. ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشه‌ای شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: الهی! به حق آبروی خداوند این خرقه، ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم به درویشان دهم. ناگاه اگر جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و می‌کشتند و متفرق می‌شدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ می‌گفت: ای محمود، آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت درخواستی، جمله کفار را اسلام روزی کردی.

نقل است: مريدی از شيخ خواست كه مرا دستوری ده تا به كوه لبنان شوم و قطب عالم را بينم. شيخ دستور داد. چون به لبنان رسيد جمعی ديد رو به قبله نشسته و جنازه‌ای در پيش و نماز نمی‌كردند. مريد پرسيد: چرا بر جنازه نماز نمی‌كنيد؟ گفتند: تا قطب عالم بيايد، كه روزي پنج بار قطب اينجا امامت كند. مريد شاد شد. یک زمان بود همه از جای بجستند. گفت: شيخ را ديدم كه در پيش ايستاد و نماز كرد و مرا دهشت (ترس) افتاد. چون به خود باز آمدم، مرده را دفن كردند و شيخ برفت. گفتم: اين شخص كه بود؟ گفتند: ابوالحسن خرقانی. گفتم: كی باز آيد؟ گفتند: به وقت نماز ديگر. من زاری كردم كه من مريد اويم و چنين سخنی گفته‌ام.

ابیاتی از خرقانی:

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم   بی دیدنش از گریه نیاساید چشم

مارا ز برای دیدنش باید چشم    گر دوست نبیند به چه کار آید چشم

 

از منظر فرهیختگان

ابوالقاسم قشیری می‌گوید: چون من به ولایت خرقان آمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر، تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.

ابوالعباس قصاب آملی چون از دنیا بیرون می‌رفت، خادم را گفت: رو به خرقان شو، مردی است آنجا مخمول الذکر، مجهول العین، او را ابوالحسن خرقانی گویند. سلام ما به او برسان و به او بگو که این طبل و علم با اذن الله تعالی و فرمان او به حضرت تو فرستادم و اهل زمین را به تو سپردم و من رفتم.

خواجه عبدالله انصاری می‌گوید: من از خرقانی شنیدم که الحمد را الهمد می‌خواند که وی امّی بود و الحمد نمی‌دانست. وی سید و غوث روزگار بود.

جواد نوربخش می‌گوید: شیخ ابوالحسن خرقانی از انگشت شمار پیرانی است که پیرو حکمت خسروانی و پاسدار فرهنگ ایران بود. او جز به حق به کسی و به چیزی توجه نداشت، جز خدا نمی‌خواست و جز او را نمی‌دید. می‌گفت: تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سَرَش نشدم و تا گفتم الله، به هیچ مخلوق بازنگردیدم. عشق به وجود مطلق و خدمت به خلق داشت، از همه بگسست و به حق پیوست.

 

عروج ملکوتی

وفات ایشان در روز شنبه دهم محرم سال ۴۲۵ق در روز عاشورا و در سن ۷۳ سالگی در روستای خرقان بوده‌ است.