زندگینامه محمد ابراهیم اعرافی

به نام آفریننده عشق

 

محمد ابراهیم اعرافی شورکی (۱۲۸۸-۱۳۷۱ش/۱۳۲۸-۱۴۱۳ق)، از علمای برجسته و مبارز استان یزد در قرن چهاردهم و پانزدهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها 

آیت‌ الله شیخ محمدابراهیم اعرافی شورکی در سال ۱۲۸۸ ه. ش (ربیع الاول ۱۳۲۸ق) در روستای شهیدیه (شورک) میبد در خانواده‌ای اصیل و مذهبی دیده به جهان گشود. پدر محمدابراهیم، حاج ملا عباس و جد پدری او، حاج آقا محمد از افراد نیک روستای شهیدیه میبد بودند و در کارهای خیر ساعی و پیشقدم! مرحوم حاج آقا محمد، جد پدری محمدابراهیم اعرافی زندگانی خود را در راه مبارزه به خوانین و رفع ظلم آنان سپری کرد و سرانجام به همین جرم با اشاره خوانین و به دست آنان، به طرز فجیعی به شهادت رسید. جد مادری محمدابراهیم نیز روحانی پرهیزکاری به نام حاج شیخ علی، از فرزندان آیت‌ الله ملا ابوطالب شورکی بود.

حاج ملا عباس، محمدابراهیم را نزد جد مادری‌اش، حاج شیخ علی فرستاد تا قرآن را فرا گیرد. محمدابراهیم ۶ سال بیشتر نداشت. پس از فراگیری روخوانی قرآن در هفت سالگی وارد حوزه علمیه یزد شد و تا ۱۵ سالگی در مدرسه خان و مصلی مقدمات علوم حوزوی را فراگرفت. از آنجا که همواره هجرت برای تکمیل تحصیلات، قرین دانشوران و بزرگان علم و ادب و هنر بوده است، شیخ محمدابراهیم نیز دست به هجرتی سرنوشت‌ساز زد و برای تکمیل دروس خود به مشهد کوچ کرد و در مدرسه نواب مشهد به فراگیری علوم حوزوی و درس و بحث پرداخت. پس از چند سال با راهنمایی آیت‌ الله حائری به سوی قم روانه شد تا در حوزه جدیدالتاسیس قم اندوخته‌های علمی خویش را ارتقا بخشد و از محضر عالمان آن دیار نیز کسب فیض نماید.

محمدابراهیم از آیات عظام یاد شده، فقه، کلام، تفسیر و علم حدیث آموخت و در این رشته‌ها به مراتب بلندی دست یافت و قله‌های کمال را یکی پس از دیگری فتح کرد. اجازه‌نامه‌هایی که آیات عظام حائری یزدی، بروجردی، امام خمینی، گلپایگانی، نجفی مرعشی، حکیم، سید ابوالحسن اصفهانی و… برای وی نگاشته‌اند، این مطلب را تایید می‌کند که وی عالمی وارسته و سخت‌کوش بود.

اجازه‌نامه امام خمینی (قدس سره) به وی چنین است:

باسمه تعالی «جناب مستطاب عماد الاعلام و ثقة الاسلام آقای شیخ محمدابراهیم شورکی، مجازند در تصدی امور حسبیه و شرعیه که منوط است به اذن فقیه جامع الشرایط فله التصدی لذلک بعد تشخیص الحکم و الموضوع مع مراعاة الاحتیاط. و نیز مجازند در اخذ سهم مبارک امام علیه‌السلام و صرف نصف آن در محل، به هر نحوی که صلاح بدانند…»

حاج شیخ محمدابراهیم مردی عابد و زاهد بود و با تهجد و شب‌زنده‌داری انسی دیرینه داشت. علاوه بر اهتمام به واجبات، در انجام نوافل و مستحبات نیز بسیار مراقب بود. نماز شبش ترک نمی‌شد. نیمه‌های شب برمی‌خاست و وضو می‌ساخت، فانوسی روشن می‌کرد و تا پاسی از شب بر روی سجاده‌اش به نماز، دعا و تلاوت قرآن می‌گذراند. بدین‌شکل عبادت شبانگاهی را به فریضه نماز صبح پیوند می‌داد. در نماز چهره‌ای نورانی و حالتی معنوی پیدا می‌کرد. در روزهای انقلاب، گاهی که تظاهرات به ظهر می‌کشید، در خیابان نماز جماعت بر پا می‌کرد. تاکید زیادی بر اقامه نماز جماعت در مدارس و نیز اول وقت شرعی داشت.

آقای رحیمی یکی از همراهان معظم له می‌گوید: «در مسافرتی با وی همراه بودم. به ساعتش نگاه کرد و دریافت که هنگام اذان است. از راننده اتوبوس خواست که توقف کند و نماز اول وقت بخوانند اما راننده اعتنایی نکرد و به راه خود ادامه داد. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و همانجا پیاده شدیم و نماز را به امامت آقای اعرافی به جماعت خواندیم. بعد از نماز آیت‌ الله اعرافی فرمودند که این خرابی برای آن بی‌اعتنایی بود.»

درب منزل آیت‌ الله اعرافی، معمولا به روی میهمان‌ها باز بود و او گاهی خود از میهمانان پذیرایی می‌کرد و سینی‌های سنگین غذا را برمی‌داشت. در ماه رمضان سفره‌های افطاری می‌ گستراند و به روزه‌داران این ماه اطعام می‌کرد. ملا عباس حاتم (خدمتکار حاج شیخ) می‌گوید: «خیلی وقت‌ها برای حاج شیخ هدیه می‌آوردند با این‌که خودش به آن نیاز داشت، آن‌را به دیگران می‌بخشید. یک روز کسی کله قندی برای ایشان آورد و معظم له آن را برای کسی هدیه فرستاد. سپس به من گفت: ملا عباس! قند نداریم، برو بخر!»

حجت الاسلام روحانی نقل می‌کند: در یکی از اعیاد، روحانیان اردکان جشن گرفته بودند و از ایشان دعوت کرده بودند؛ بنده هم در معیت ایشان بودم. ناگهان پارچه‌هایی که بالای سر ایشان آذین‌ بندی شده بود، آتش گرفت و خطر بزرگی مجلس را تهدید کرد. همه مضطرب شدند ولی طولی نکشید که آتش به‌طور غیر منتظره‌ای خاموش شد. ایشان فرمودند: اگر کسی با اعتقاد، قرآن را به آتش نشان دهد، خاموش می‌شود و فرمودند: من قرآن به همراه نداشتم؛ مهرم را که آیه‌ای از قرآن روی آن بود، درآوردم و به آتش نشان دادم و آتش خاموش شد.

شیخ علی رضا اعرافی از مرحوم حاج غلام رضا بیک پور نقل می‌کند: اوایل تشریف‌ فرمایی ایشان به میبد، روزی می‌خواسته با چارپا به يزد بروند. فرمودند: می‌خواهم کسی با من بیاید و همسفری داشته باشم. بعد به من فرمودند: شما فردا قرار است چه کنید؟ گفتم: کشاورزی. فرمودند: مزدت چند است؟ گفتم: پنج ریال. فرمودند: فرا با من بیا، خداوند مزدت را می‌رساند. فردا صبح با ایشان همراه شدم. در بين راه وسط بیابان، دیدم ایشان جایی ایستادند و با پا کمی خاک ها را کنار زدند. آنگاه یک سکه پنج ریالی نمایان شد. ایشان فرمودند: این هم مزدت!

آقای آیت اللهی می گفت: یک روز ایشان برای بازدید منزل ما آمدند. من برای امر مهمی احتیاج شدید به مقداری پول داشتم ولی به کسی نگفته بودم. ایشان به بهانه‌ای از اتاق بیرون آمدند و طوری که کسی نفهمد، مرا صدا کردند و مقداری پول به من دادند. وقتی شمردم، دیدم همان مقداری است که لازم داشتم!

شخصی نقل می‌کند: یکبار در مسافرتی با حاج شیخ بودم. ایشان هنگام اذان از راننده خواستند توقف کند تا نماز اول وقت بخوانند اما راننده توجهی نکرد. طولی نکشید که اتوبوس خراب شد. همان جا پیاده‌ شدیم و نماز را با ایشان به جماعت خوانديم. ایشان فرمودند: این خرابی برای آن بی‌اعتنایی بود.

 

اساتید

  • سید شهاب الدین مرعشی نجفی
  • میرزا حبیب الله گلپایگانی
  • سید محمدتقی خوانساری
  • سید صدرالدین صدر
  • عباس‌علی شاهرودی
  • عبدالکریم حائری یزدی

 

از منظر فرهیختگان

آیت الله امامی کاشانی می گوید: ایشان عالمی بودند به حق ربانی! یعنی عارف، زاهد، آگاه به زمان، انقلابی و شجاع …. در عین حالی‌که در عرفان و زهد در سطح بالایی بودند، در انقلابی بودن، آگاهی به مقتضیات زمان، پیروی از امام راحل، به کار بستن نظرات ایشان و عشق به آن بزرگوار نیز بسیار عجیب بودنداز نظر تواضع و فروتنی فوق‌العاده بودند.

شیخ غلام­رضا فقیه یزدی از ایشان به عنوان خزینه ای پر از جواهر یاد می‌ کردند و به اهالی مبید می فرمودند: با وجود آقای اعرافی حجت بر شما تمام است و دیگران نیازی به من ندارید.

آیت‌ الله خامنه‌ای می گوید: مرحوم آقای اعرافی، روحانی کم نظیر، روشن و شجاعی بود. ایشان آخوند معمولی نبود، رهبری می کرد. ایشان از جمله برگ های نادر کتاب قطور انقلاب بود.

 

عروج ملکوتی 

آیت الله اعرافی پس از سپری کردن یک دوره بیماری، در صبح ۲۸ شهریور ۱۳۷۱ (۲۱ ربیع الاول ۱۴۱۳ق) و در سن ۸۵ سالگی دار فانی را وداع گفت و در یزد، در کنار مقبره شهدا دفن شد.

زندگینامه عبدالکریم حامد

به نام آفریننده عشق

 

عبدالكريم حامد (1301-1358ش)، عارف ایرانی، شاگرد و رفیق رجبعلی خیاط و مؤلف کتاب تهذیب اللغة بود.

 

ویژگی ها 

شیخ عبدالکریم حامد در سال 1301 هجری شمسی در قزوین چشم به جهان گشود. پدر ایشان، شیخ محمود حامد، یکی از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود که به عنوان حسابدار و دفتر دار امین الضرب (وزیر مالیه ناصرالدین شاه) خدمت می کرد.

امین الضرب به خاطر اعتمادی که به شیخ محمود داشت او را وصی خود و همسرش قرار میدهد و پس از فوت آنها، شیخ محمود نیز عبدالکریم را وصی خود قرار داد‌‌. جناب شیخ از این مسئله بسیار ناراحت بود و پس از فوت پدر، با پیدا شدن وصیتنامه ای که پدرشان برادر دیگرش را وصی قرار داده بود خوشحالی به او باز گشت. مادر ایشان نیز زن متدینه ای بوده و جناب شیخ درباره او می فرمود: «مادرم به شوهرش (پدرم) علاقه ی بسیاری داشت به گونه ای که وقتی پدرم در کوچه می آمد، می گفت: بروید در را باز کنید، پدر تان دارد می آید.»

آن گونه که از صحبت های جناب شیخ مشخص می شد پدر ایشان فردی با سواد و عالم بوده که پس از فوت نیز کتاب های زیادی را به ارث می گذارد. ایشان می فرمود: «من عاقل تر از پدرم ندیدم و افراد کمی را به اندازه پدرم با سواد دیدم.» همچنین می فرمود: «یک روز جوجه ای کوچک در ناودان افتاده بود و ما هر کاری کردیم نتوانستیم آن را در بیاوریم تا این که پدرم، بنایی را آورد و آن جا را خراب کرد و جوجه را نجات داد.»

عبدالکریم می گوید: «چون حیاء من زیاد بود و پیش پدرم شرم داشتم به حمام بروم در ماه مبارک رمضان تمام شب ها را بیدار بودم تا مبادا روزه ام با مشکل رو به رو شود و با خود می گفتم: شاید در خواب محتلم شوم و احتیاج به حمام پیدا کنم.»

مخالفت ایشان با پدرشان در دو موضوع بود: یکی در بحثهای علمی که شیخ می فرمود: «من هر موقع با پدرم بحث می کردم حالم خوب تر می شد و می فهمیدم که کارم برای خداست.» موضوع دوم که باعث نارضایتی پدرشان شده بود زهد ایشان بود. پدر شیخ به ایشان می گفت: تو باید تاجر و پولدار شوی و شأن خانوداگی ات را حفظ کنی؛ ولی جناب شیخ به شدت از این کار دوری می کرد تا حدی که وقتی در قنادی پدرشان کار می کرد با بقیه ی کارگرها و حمال ها همراه می شد.

ایشان می فرمود: «خانوده ام خیلی سختشان بود که من این گونه زاهدانه زندگی می کردم.» با این که شیخ عبدالکریم احترام فراوانی برای پدرشان قائل بود و در آن دوران شاید راهی جز این پیش روی خود نمی دید ولیکن نتوانست از تأثیر منفی نارضایتی پدر مصون بماند. در آیات و روایات فراوانی بر اطاعت و کسب رضایت پدر و مادر سفارش شده است. آن چه از این اخبار بر می آید این است که مخالفت با امر والدین در هیچ امری جایز نیست مگر دستورات الهی، چه آنان مسلمان باشند و چه کافر. گرچه مرحوم حامد در پرتو عنایات الهی به درجات بسیار بالایی رسید ولیکن تأثیر این نارضایتی در تمام طول زندگی ایشان نمایان می گشت و سختی های زیادی که متحمل می شد بی تأثیر از این عامل نبود.

عبدالکریم حامد تا پایان عمرشان ازدواج نکردند و می گفتند: زنی را پیدا نکردم که با شرایط من بسازد. یکی از دوستان ایشان می گوید: شیخ رجبعلی خیاط به مرحوم حامد گفته بود:

در مکاشفه ای حضرت امیر(ع) را زیارت کردم و حضرت به من فرمود: «اگر پدر عبدالکریم از او راضی بود او از تو جلوتر بود.» سرانجام شیخ عبدالکریم، در اثر اختلافاتی که با خانواده پیدا کرد به ناچار از ایشان جدا شد و در مدرسه مروی تهران حجره ای گرفت و برای مدتی در آن جا زندگی کرد.

عبدالکریم حامد می فرمود: «من دنبال مؤمنی می گشتم، تا این که شیخ رجبعلی را پیدا کردم. وقتی به جناب شیخ رسیدم. دیدم همان کسی را که می خواستم پیدا کردم.»

ایشان در مورد اولین برخوردشان با شیخ رجبعلی نیز می­ فرمود: «هنگامی که وارد جلسه شدم، دیدم شیخ رجبعلی با شاگردانش نشسته‌اند‌ جناب شیخ رجبعلی تا مرا دید این بیت شعر حافظ را خواند:

با هیچ کس نشانی   زان دلستان ندیدم

یا من خبر ندارم   یا او نشان ندارد

من هم به ایشان گفتم: جناب شیخ، شما خبر ندارید!»

شیخ عبدالکریم پس از ملاقات با شیخ رجبعلی خیاط به عنوان شاگرد، در مغازه ایشان مشغول به کار می شود. این عامل سبب شد تا با حضور دائمی در کنار شیخ رجبعلی تحت تربیت استاد خویش قرار گرفته و در مکتب محبت و اخلاص ایشان پرورش یابد. در این دوران که حدود 15 سال طول کشید شیخ عبدالکریم درس های زیادی از استاد خویش آموخت و آن چنان پله های رشد و ترقی را طی کرد که در زمان استاد، به مقام برادری او رسید و در بعضی موارد نیز از استاد خویش پیشی گرفت.

یکی از دوستان ایشان می گوید: شیخ عبدالکریم می فرمود: «برادر من دختری داشت که معلول بود و برای درمان دخترش هر کاری که می توانست انجام داده بود ولی فایده ای نداشت. در آخر، پیش من آمد و از من درخواست کرد تا دعا کنم. من هم دعا کردم و پای دخترش خوب شد. بعد از مدتی یک روز از نردبان که بالا می رفتم افتادم و پایم شکست. شیخ رجبعلی که به دیدنم آمد گفت: چوب دعا کردنت را خوردی. می گویند: این به جای آن. حالا تو باید در خانه بمانی؛ زیرا مقدر شده بود آن دختر در خانه بماند و در کوچه و بازار نرود. پس از آن، متوسل به امام رضا (ع) شدم و از خانه نشینی رهایی پیدا کردم.»

شیخ رجبعلی به شیخ عبدالکریم می فرمود: «هر وقت پشت در خانه می آیی و در می زنی، در عالم معنا تو را به عنوان برادر من خطاب می کنند و به من می گویند: داداش آمد، برو در را باز کن.» شیخ عبدالکریم چندین مرتبه با شیخ رجبعلی در سفر به قم سر قبر «علی به ابراهیم قمی» می روند. در یک سفر، شیخ رجبعلی تنها می آید و پس از بازگشت به شیخ عبدالکریم می گوید: «در این سفر، ما را تحویل نگرفتند؛ ولی وقتی با تو می رفتیم ما را تحویل می گرفتند.» در مورد مقام علی بن ابراهیم قمی، مرحوم حامد می فرمود: «ریش من گرو، اگر کنار قبر علی بن ابراهیم قمی  بروی و حاجتت داده نشود زیرا ایشان در نزد خدا تقرب خاصی دارد.»

جناب شیخ رجبعلی نیز فرموده بود: چند نفر فوق استعدادشان حرکت کرده­ اند از جمله: سید بحرالعلوم، علی بن ابراهیم قمی، میرزای قمی و حاج آقا حسین قمی.

عبدالکریم حامد تا زمانی که شیخ رجبعلی زنده بود، در تهران بودند  ولی بعد از فوت استاد، سفرهای زیادی به مشهد داشته و یکی دو ماهی می ماندند. گاهی در مسافرخانه و گاهی در مدرسه نواب و گاهی پیش یکی از رفقا می رفتند و پس از مدتی خانه ای اجاره کرده و تا آخر عمر ماندگار شدند. ایشان به حج نرفتند ولی یک سفر دو ماهه به کربلا رفته بودند. جناب شیخ پس از سال ها در پاسخ کسانی که از ایشان تقاضای معرفی استاد کرده بودند می فرمودند: ما هم به دنبال استادی می گردیم، هنگامی که استاد ما (شیخ رجبعلی خیاط) مرحوم شد دیگر کسی را پیدا نکردیم. از امام رضا(ع) هم خواسته ایم ولی ده، دوازده سال است که استاد ما مرحوم شده و هنوز کسی را پیدا نکرده ایم.

عبدالکریم حامد می فرمود: «در مسجد گوهرشاد نشسته بودم که یک طلبه ای از من پرسید: چگونه امام صادق(ع) شب تا صبح در حال عبادت بودند و به یکی از اصحابشان فرمودند: من حاضرم عبادت دیشبم را با یک کار دیشب تو عوض کنم. دیشب که تو بلند شدی آب بخوری سلام بر ابا عبدالله(ع) دادی؟ چگونه ممکن است امام معصوم(ع) عبادت یک شب خود را با یک کار کوچک از اصحابش عوض کند؟» ایشان گفت: «من جوابش را نمی دانستم و گفتم: بلد نیستم. ناگهان نوری از گنبد امام رضا(ع) بالا آمد و آمد تا وارد سینه ام شد. یک مرتبه متوجه شدم که جوابش را می دانم. گفتم: جوابش را فهمیدم. جوابش این است که انسان مخلص هیچ گاه برای کار خودش ارزش قائل نیست ولی کار دیگران را با ارزش می بیند. ما می گوییم که کار امام صادق(ع) ارزش زیادی دارد اما خود حضرت چون که مخلص است برای کارش ارزش قائل نیست و حاضر آن را با کار دیگران عوض کند.»

یکی از دوستان شیخ می گوید: ایشان هر کجا که خلافی می دید تذکر می داد؛ حتی اگر در سر سفره از کسی خلافی سر می زد اگر چه خیلی هم خدمت کرده بود و یا صاحب مجلس بود به او تذکر می داد و می گفت: «تا انسان رودربایستی دارد دین ندارد، باید انسان حرفش را همه جا بزند.» ایشان معتقد بود که انسان باید کاری داشته باشد و بیکار نباشد و به دیگران نیز می فرمود: «بیکار نباشید.» حتی خودشان هم تا آخر عمر تعدادی مرغ در خانه داشتند و یا فروختن تخم مرغ ها امرار معاش می کردند.

عبدالکریم حامد می گوید: شب عیدی بود. تصمیم گرفتم برای خشنودی حضرت زهرا سلام الله علیها طلبه‌ها را بخندانم. طلبه‌ها را جمع کردم و شروع به شوخی و مزاح کردم و آن‌ها نیز می خندیدند. بعد از آنکه مجلس تمام شد، نیمه‌ های شب بود که برای وضو کنار حوض آمدم. دیدم نور سفیدی از آسمان می‌ آید. آمد و وارد قلبم شد. همین که وارد قلبم شد احساس کردم به مقام سکینه و ایمان رسیده‌ام. این مزدی بود که حضرت زهرا سلام الله علیها به من دادند.

یکی از دوستان عبدالکریم حامد در عالم مکاشفه می بیند یاران حضرت مهدی عجل الله فرجه در یک صف طولانی به فاصله یک متر از یکدیگر ایستاده اند‌. وقتی عبدالکریم حامد آمدند، گفته شد: ایشان می خواهد شاخص همه این ها باشد.

یکی از دوستان مرحوم حامد می‌گوید: شیخ عبدالکريم با چند تکه پارچه متکایی درست کرده بود و به من فرمود: «اگر تو عروسی کنی این را به تو می‌دهم.» موقعی که من عروسی کردم شیخ در مشهد بودند و وسایل ایشان ‏ خانه ما داخل اتاق مخصوص ایشان بود و درِ اتاق هم قفل داشت که کلیدش را فقط من و ایشان داشتیم. بعد از عروسی دیدم متکا در اتاق ما آورده شده است. گفتم: چه کسی این را دست زد و آن را سر جایش بردم. فردا دوباره دیدم متکا زیر تخت است و فهمیدم که شیخ عبدالکريم از راه دور این کار را کرده و می‌خواست به وعده‌اش عمل کند.

عبدالکریم حامد می گفت: در یک هوای بارانی در باغ رضوان مشهد نشسته بودم که دیدن امام زمان عجل الله فرجه از درِ باغ وارد شدند. به دنبال ایشان رفتم اما هرچه تلاش نمودم به ایشان نرسیدم.

شیخ حامد در مورد تفاوتش با رجبعلی خیاط می گفت: من به هر کس نگاه می کنم، می فهمم سرانجام او چه می شود ولی رجبعلی فقط باطن و برزخ افراد را می دید و از آینده افراد خبر نداشت.

عبدالکریم حامد می گفت: «در زمان قدیم، برنج کم بود و خیلی‌ها پول قرض می‌کردند که فقط شب عید برنج داشته باشند. یک شب عید بود، نگاه کردم ببينم امشب در تهران کسی هست که برنج نخورد. دیدم فقط یک نفر هست که پول ندارد و می‌خواهد سیرابی بخورد.»

یکی از ارادتمندان ایشان می‌گوید: روزی در خدمت مرحوم حامد بودم و می‌خواستم جناب شیخ را امتحان کنم. هنگامی که ایشان برای انجام کاری از اتاق خارج شد لیوانی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. هنگامی که برگشت، رو به من کرده و فرمود: «بعضی‌ها لیوان را برمی‌دارند و سر جایش می‌گذارند و جای آن را هم تغیر نمی‌دهند و با این کار می‌خواهند ما را آزمایش کنند.»

عبدالکریم حامد می گفت: «در حرم امام رضا (ع) ایستاده بودم و در کنارم یک حاجی گریه می‌کرد. دیدم دو ملک (فرشته) آمدند و اشک‌های آن حاجی را با دست‌هایشان پاک می‌کنند. بعد رو به من کردند و گفتند: چیزی نگو.»

نقل است: شخص دلاکی مقداری طلا در خانه‌اش گم می‌شود. زنش آن را به گردن مادرش و مادر او به گردن زنش می‌اندازد ولی او بیشتر به زنش مشکوک می شود. یک روز که از شدت عصبانیت تصمیم به کشتن زن می‌گیرد. از راهی که مرحوم حامد در آن بودند رد می‌شود. شیخ به او می‌گوید: کجا می‌روی؟ زنت را نمی‌خواهد بکشی. برو خانه، طلاها را زیر چراغ گرد سوز گذاشته‌اند و یادشان رفته بردارند!

نقل است: خواهر شیخ عبدالکریم، شکم اول بچه‌اش سقط می‌شود و از این بابت بسیار گریه می‌کند. ایشان به خواهرش می گوید: ناراحت نباش! این اتفاق به نفع توست. بچه‌ی بعدی سالم می‌ماند، بعد از آن هم دوباره یک بچه سقط می‌کنی و بعدش یک پسر می‌زایی و بچه‌هایش را به طور کامل توضیح می‌دهد. بعدها همان‌گونه شد که شیخ گفته بود.

شاگردان شیخ می‌گویند: خدمت ایشان که بودیم می‌دیدیم که گاهی موش‌ها درون اتاق رفت و آمد می‌کنند و ما از این موضوع تعجب می‌کردیم جناب شیخ می‌فرمود: «تعجب نکنید. من با این موش‌ها قرارداد بسته‌ام! به آنها گفتم لحاف و تشک مرا پاره نکنید و فضله نیندازید، من هم برایتان تله نمی‌گذارم. آنها به قراردادشان عمل می‌کنند و من هم به قولم می‌کنم.»

نقل است: جن‌ گیری بود که دو جن در تسخیرش بودند. جناب شیخ به او نصیحت می‌کرد که آن‌ها را رها کند و می‌فرمود: «اين کار گناه است؛ زیرا این جن‌ها باید بندگی خدا را بکنند نه اينکه در اختیار تو باشند.» جن گیر هم می‌گفت: برو و کاری به کار من نداشته باش! جناب شیخ با هم موعظه‌اش کرد ولی جن‌ گیر ایشان را تهدید کرد که جن‌هایش را به سراغ وی می‌فرستد. جناب شیخ فرمود: «مانعی نیست! جن‌هایت را بفرست!» شب که ایشان به منزل رفتند دیدند آن دو جن بالای اتاق نشسته‌اند. ایشان بدون این که کاری اتجام دهند فقط دو مرتبه گفتند: «من خدا دارم.» آن دو جن بلافاصله سوختند و از بین رفتند.

یکی از شاگردان ایشان می گوید: در خدمت جناب شیخ برای زیارت به مشهد رفتیم، در صحن انقلاب بودیم که دندان ایشان درد گرفت. از آنجا که دندان لق شده بود، ایشان دندان را کند و در گوشه ی صحن دفن کرد و فرمود: «به من وعده داده اند وقتی مردم این جا به من قبری بدهند.» بیست سال از جریان دفن دندان  گذشت که جناب شیخ به رحمت خدا رفت و یک مرتبه قبری درست شد و همان جا که ایشان دندانشان را دفن کرده بودند به خاک سپرده شدند.

یکی از دوستان شیخ می‌ گوید: سه شنبه بود که می خواستم به مسافرت بروم. شیخ فرمود: بمان و برنجی که درست کرده ای بخور. من گفتم: باید بروم. ایشان فرمود: می روی ولی دوباره باید برگردی. من به مسافرت رفتم و دو روز بعد تلفن زدند که جناب شیخ مرحوم شده و من مجبور شدم دوباره برگردم.

مرحوم حاج آقای علوی که هنگام احتضار شیخ بالای سر ایشان بود می گفت: در لحظات آخر دیدم که جناب شیخ با احترام خدمت حضرت زهرا(ع) سلام دادند و سپس فرمودند: «اهلاً و سهلاً» در همین هنگام دیدم که پیشانی ایشان عرق کرد. با خود گفتم حتماً جناب شیخ خوابیدند؛ برای همین به دوستان گفتم: سر و صدا نکنید. من هم بیرون رفتم و حدود یک ساعت بعد برگشتم. دیدم شیخ را به همان حالتی که گذاشته ام تغییر نکرده است. تعجب کردم که چگونه ایشان یک ساعت بر روی یک پهلو خوابیده است. جلو که رفتم دیدم ایشان تمام کرده است. یکی دیگر از دوستان ایشان می گفت: اتاق شیخ بعد از فوتشان خیلی بوی عطر می داد.

یکی از دوستان جناب شیخ می گوید: بعد از فوت مرحوم حامد، ایشان را در عالم خواب دیدم . پرسیدم: شما چگونه با حضرت عزرائیل برخورد کردید؟ فرمود: «عزرائیل به قیافه یکی از رفقا بر من وارد شد و زیر بازویم را گرفت و بلندم کرد و به راحتی جان دادم.»

 

عروج ملکوتی 

سرانجام، عبدالکریم حامد پس از عمری تلاش در جهت آشنایی بندگان خدا با معبود خویش و تربیت شاگردان ممتاز، در سال 1358 هجری شمسی به لقاء پروردگارش شتافت د در حرم امام رضا علیه السلام دفن شد.

زندگینامه مرتضی حائری یزدی

به نام آفریننده عشق

 

مرتضی حائری یزدی (۱۳۳۴-۱۴۰۶ق)، فقیه و عالم امامی و فرزند شیخ عبدالکریم حائری  بود. حائری پس از انقلاب اسلامی ایران از اعضای مجلس خبرگان قانون اساسی و مؤسس صندوق ذخیره علوی در قم بود.

 

ویژگی ها 

مرتضی حائری یزدی، نخستین پسر عبدالکریم حائری یزدی، مؤسس حوزه علمیه قم، در ۱۴ ذی‌الحجه ۱۳۳۴ق در اراک به دنیا آمد. در شش سالگی همراه پدر به قم رفت. مرتضی حائری ادبیات را در قم، در درس محمد علی ادیب تهرانی و ابوالقاسم نحوی فراگرفت. او پس از گذراندن مراحل اولیه سطح فقه و اصول، سطوح عالی را نزد سید محمد تقی خوانساری و سید محمد رضا گلپایگانی و سید محمد محقق یزدی، فراگرفت.

مدتی در محضر پدر خود شاگردی نمود و پس از وفات او، حدود پانزده سال در درس‌های فقه و اصولِ پدر همسر خود (سید محمد حجت کوه کمره ای) و سید احمد خوانساری شرکت کرد. حائری از کسانی بود که برای اقامت آیت‌الله سید حسین بروجردی در قم تلاش کرد و مدتی در حلقه درس وی حضور یافت. او بخش الهیاتِ اسفار صدر المتألهین را خصوصی درس گرفت و بر سایر مباحث آن کتاب نیز با مطالعه و رجوع به امام خمینی وقوف یافت. حائری با امام خمینی رفاقت دیرینه داشت همین رفاقت باعث شد مصطفی خمینی فرزند امام را به دامادی بپذیرد.

حائری از دو مرجع تقلید نجف، سید ابوالحسن اصفهانی و آقا ضیاءالدین عراقی، گواهی اجتهاد داشت و پس از سال‌ها تدریس مقدمات و سطح، از حدود سی سالگی به تدریس خارج فقه و اصول پرداخت که نزدیک سی‌سال طول کشید. وی از استادان حوزه و به دقت و ژرف‌اندیشی معروف بود و شاگردان بسیاری تربیت کرد که برخی از آنان از مدرّسان بزرگ حوزه شدند. حائری، علاوه بر تدریس فقه و اصول، جلسات تفسیر قرآن و عقاید نیز داشت.

آیت الله حائری می فرمود: چون ختم آیه نور نمودم، بعد از اتمام آن، میان آسمان و زمین خدمت حضرت حجت علیه السلام مشرف شدم و آن حضرت مطالبی به من فرمودند.

سید مرتضی مجتهدی فرمودند: در یکی از روزها که به در منزل حضرت آیت الله حائری رفتم، مشاهده نمودم چند نفر پیش از من، بیرون منزل ایستاده و در را زده بودند. منتهی کسی در منزل نبود که در را باز کند از این رو ایستادیم و صبر کردیم تا ایشان تشریف بیاورند و در را خود باز نمایند. چون تشریف آوردند، همگان به چشم خود دیدیم هنوز کلید به در نرسیده بود، در باز شد و محکم به دیوار خورد و هیچ کس هم در خانه نبود که در را باز نماید.

آیت الله حائری می فرمودند: شبی مهمان مجلسی بودم که به طول انجامید. بعد از نيمه شب تنها از آنجا بیرون آمدم. در طول راه نیاز شدید به دستشویی پیدا کردم. گفتم خدایا در این دل شب درِ خانه که را بزنم؟ یک وقت چشمم به چند توالت عمومی افتاد. رفع نیاز شد. فردا با خود گفتم، بروم ببینم بانی و موسس این توالت‌ ها که بوده تا از او تشکر کنم. وقتی به آن محل آمدم هر چه تفحص کردم خبری از وجود توالت نبود. فهمیدم خداوند به قدرت قاهره خود برای من آنها را ایجاد کرده است.

شیخ ابوالفضل اسلامی می گفت: در عالم خواب، آیت الله حائری دو ذکر به من یاد دادند. هنگامی که به خدمت ایشان رسیدم فرمودند: من راضی نیستم هر خوابی را که بعضی می بینند برای کسی بگویند و بعد عین خواب را برایم نقل کردند، بدون اینکه من آن را تعریف کنم.

شخصی نقل می کند: من مقداری از قرآن و جوشن کبیر و چیزهایی که در روایات وارد شده که بر کفن می نویسند، نوشتم. از جمله اشعاری بود که حضرت امیرالمومنین علیه السلام به کفن سلمان نوشتند. روزی آقای حائری تشریف آوردند و من خدمت ایشان عرض کردم: من هم به این فضیلت رسیدم (کفنی از آقا دریافت نمودم.) فرمودند من چیز دیگری از ایشان دارم که شما ندارید و آن این که در گوشه کفنم به خط خودشان نوشتند که من از شیعیان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام هستم.

 

شاگردان

  • سید محمد حسین طهرانی
  • سید علی خامنه‌ای
  • سید محمد حسینی بهشتی
  • سید محمدعلی روضاتی
  • سید محمدعلی علوی گرگانی
  • سید عباس خاتم یزدی
  • محمد محمدی ری‌شهری
  • یدالله دوزدوزانی
  • مهدی شب‌زنده‌دار

 

عروج ملکوتی 

حائری در شب ۲۴ جمادی‌الثانی ۱۴۰۶ ق، مصادف با ۱۵ اسفند ۱۳۶۴ش، درگذشت و پس از تشییع، سید محمد رضا گلپایگانی بر وی نماز خواند، و در مسجد بالا سر حرم حضرت معصومه(س)، نزدیک مدفن پدرش شیخ عبدالکریم حائری به خاک سپرده شد.

زندگینامه رجب شیخ محمودی

به نام آفریننده عشق

 

میرزا رجب شیخ محمودی معروف به ممویی قنواتی، از عارفان و صالحان شیعه ایران بود.

 

ویژگی ها 

حاج رجب شیخ ممویی در سال ۱۲۷۴ شمسی به دنیا آمد. حاج رجب محمودی ممویی انسانی بی‏سواد و در عین حال با تقوی و مطیع علمای دینی بود که به دستورات دینی کاملا پایبند بود و زهد و بی‏رغبتی خاصی به دنیا داشت. حاج رجب قنواتی با آیت‎‏ الله سید علی بهبهانی رابطه زیادی داشت و از خواص و معتمدین ایشان شناخته می شد.

مأموران قلعه خان جهت حمل بار به طور معمول از خر و قاطرهای مردم جایزان استفاده می کردند. (به این ترتیب مردم باید قاطرهای خود را اختیار مأموران خان می گذاشتند). این بار نوبت به قاطر مرحوم حاج رجب رسیده بود. وقتی به قاطر حاج رجب نزدیک شدند، ناگهان قاطر با چنگ و دندان به آنها حمله ور شد و نگذاشت به او نزدیک شوند. مأموران ناامید به نزد خان بر گشتند و جریان را کردند. ظاهرا گفته بودند که حاج رجب با قاطر صحبت می کند. خان هم به مأموران گفته بود: این دفعه قاطرت را بگو با ما بیاید. حاج رجب موافقت نمود و به قاطر فرمود: سیاه! این دفعه با مأموران برو، اشکالی ندارد. آنگاه قاطر از حاج رجب اطاعت نمود و رام مأموران شد.

شخصی نقل می‌ کند: من روزی با حاج رجب دعوا کرده بودم و حین دعوا به پدر و مادر ایشان توهین کردم‌. حاج رجب به من فرمود: فلانی! چرا دشنام می دهی؟ برو به خدا می سپارمت. شب هنگام ناگهان ابتدا شکم و سپس تمام بدنم با درد شدیدی مواجه شد به طوریکه قادر به انجام هیچ کاری نبودم. من که فهمیدم به خاطر ناراحتی حاج رجب به این روز افتادم از ایشان عذرخواهی کردم. ایشان مقداری از لیوان آب را خودش نوشید و باقی مانده را به من داد. من به محض نوشیدن باقی مانده آب شفا یافتم و به حال اول خود بازگشتم.

بیماری که شفای بیماری خود را از حاج رجب گرفته بود، می گوید: یک روز در خواب دیدم که ایشان از من دلجویی نمود و بیماری مرا پرسید و من هم به او گفتم که کلیه هایم سنگ دارد و عفونت کرده؛ جناب حاج رجب تو را به خدا دعایی بفرمائید. حاج رجب نزدیک تر آمد و دستی بر پهلوی من کشید و دعایی نمود و فرمود: برو که دیگر به عنایت خدا خوب شده ای و شفا پیدا می کنی ان شاء الله. من از خواب پریدم و بعد از آن دعای حاج رجب تا کنون که قریب به ۳۰ سال می گذرد هنوز آن درد به سراغم نیامده و به برکت دعای حاج رجب شفا حاصل نمودم.

یکی از سادات بزرگوار نقل می کند: در عالم رویا کاروانی بزرگ از شتران را دیدم که اول و انتهایش نامعلوم بود و به سمتی حرکت می کرد که نورانی بود. وقتی سوال کردم که بار این کاروان چیست؟ گفتند: بار اعمال و حسنات حاج رجب است که به سوی آخرت می برند.

یک روز وقتی حاج رجب میخواست روزه مستحبی بگیرد، اهل و عیالشان با او مخالفت کردند و گفتند: اگر الان هم روزه بگیری، ماه رمضان نمی گذارم روزه بگیری. حاج رجب فرمود: اگر خدا خواست، این ماه مبارک، حاج رجب زنده نیست که شما اين‌ ظلم را به او بکنید. همین طور هم شد و حاج رجب در روز آخر شعبان و اول رمضان به رحمت خدا رفتند.

یکی از سادات معتمد نقل کرد که در خواب دیده است حاج میر هادی، آیت الله سید علی بهبهانی و حاج رجب در بهشت راه می رفتند. ‏ ناگهان فرشته ای نزد آنها آمد و بال هايش را زیر پای حاج رجب پهن کرد و حاج رجب بر بال آن فرشته سوار شد و فرشته پرواز کرد و رفت. حاج میر هادی گفت: حضرت آقا، حاج رجب را بردند‌. سید علی بهبهانی فرمودند: «مقام حاج رجب در نزد خدا خیلی بیشتر از اینهاست».

 

عروج ملکوتی 

حاج رجب شیخ محمودی در روز نهم مرداد سال ۱۳۵۷ به رحمت خدا رفت.

زندگینامه اسماعیل صالحی مازندرانی

به نام آفریننده عشق

 

اسماعیل صالحی مازندرانی (۱۳۱۲-۱۳۸۰ه.ش)، از علما، فقها، مدرسان حوزه علمیه قم و از مراجع تقلید شیعه در قرن چهاردهم هجری شمسی بود.

 

ویژگی ها 

آیت الله حاج شیخ اسماعیل صالحی مازندرانی در سال ۱۳۱۲ش. برابر با ۱۳۵۲ ق. در یکی از روستاهای قائم‌شهر استان مازندران در خانواده‌ای روحانی متولد شد. البته در یادداشت فرزندشان حاج آقا محسن، سال تولد پدر بزرگوارشان سال ۱۳۵۵ قمری (حدود ۱۶ – ۱۳۱۵ش.) آمده است.

پس از آموختن قرآن مجید و بعضی از کتب مذهبی و تاریخی و مقداری از جامع المقدّمات از محضر پدرشان، برای ادامه تحصیل علوم اسلامی، عازم «بابل»، یکی از شهرهای مازندران، شد و صرف و نحو و منطق را از اساتید مدرسه «صدر» آموخت. خود در این‌باره چنین فرموده است: «هنگامی که به سنّ ده سالگی رسیدم، در خود احساس عجیبی یافتم که هر طور شده به مناطق بزرگ‌تری رفته و به فراگیری علوم اسلامی بپردازم. به همین مقصود به اصرار، از پدرم خواستم که مرا به بابل، شهری که در آن زمان در حدّ خودش دارای حوزه علمیه نسبتاً بزرگی بود، ببرد. پدرم وقتی دید که تمام وجودم از عشق به تحصیل شعله‌ور شده است و حتی یک لحظه تاب توقف ندارم، مرا به بابل برده و نزد مرحوم آیت‌اللّه شیخ امان الله کریمی، که عالمی زاهد و وارسته بودند، سپرد. مرحوم آیت الله کریمی چون عالمی عامل بودند، در تربیت من نقش مهمّی ایفا کردند و بسیاری از احکام اسلامی و دینی که مورد نیازم بود، به من یاد دادند.»

بعد از تحصیل در بابل، به تهران عزیمت کرد و حدود دو سال در تهران مشغول تحصیل بود. سپس عازم قم شد و حدود هفت ماه در مدرسه فیضیّه اقامت داشت.در این‌باره می‌گوید: «ایّامی بر ما گذشت که امکان به دست آوردن نان، حتّی به‌اندازه رفع گرسنگی هم، فراهم نبود، امّا تحمّل آن برای کسانی که شیدای تحصیل علوم و معارف دینی بودند، چندان مشکل نبود.»

تلاش و جدّیت در تحصیل و مطالعه مداوم، غالب اوقاتش را پر کرده بود، به‌گونه‌ای که زمان تحصیل و تدریس در شبانه‌روز به بیست ساعت می‌رسید. استعداد سرشار و روح کنجکاوش به حدّی بود که از محضر استادی به محضر استادی دیگر حاضر می‌شد تا مراحل کمال و معرفت را با اخلاص طی کند.

دقّت نظر وی به گونه‌ای بود که یکی از مدرّسان بزرگ حوزه، فرموده است: «من در عمرم طلبه‌ای دقیق النّظر مانند ایشان ندیدم.» این زمانی بود که به تحصیل درس منطق مشغول بود و با سؤال‌های پی‌درپی استاد را به اعجاب وا می‌داشت.

پس از حدود شش سال تحصیل و اقامت در جوار حرم حضرت علی بن موسی الرّضا (ع) در سال ۱۳۳۹ ش. برای ادامه تحصیل عازم قم شد و در حوزه مقدس آن‌جا در جوار مرقد حضرت فاطمه معصومه (س) تحصیل و تدریس را پی گرفت. در سال ۱۳۳۸ش. در حالی که کمتر از ۲۶ بهار از عمرش می‌گذشت، با خانواده‌ای از اقوام نزدیک خود وصلت کرد.

همسرش زنی مؤمن، فداکار، متدین، صبور و عاشق اهل‌بیت (ع) است، به گونه‌ای که وی بارها می‌فرمود: «من به عشقی که او به اهل بیت عصمت و طهارت دارد، رشک می‌برم.»

نقل است: آیت الله صالحی مازندرانی برای شاگرد خود که به یک مرغ، دو قالب کره و یک شیشه مربا نیاز داشت، بدون اطلاع قبلی، این اقلام را خریداری نمود که این نشان از فراست و کرامت ایشان دارد.

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند: روزی خدمت آقا رسیدم و دیدم طلبه جوانی نیز نزد ایشان نشسته است. آن طلبه خداحافظی کرد و رفت. سپس آقا به من فرمود: برو این پاکت را به آن طلبه برسان. وقتی پاکت را به طلبه رساندم، متحیر شد و گفت: از آقا درخواست پول داشتم اما وقتی شما آمدید، خجالت کشیدم مطرح کنم!

یکی از شاگردان نقل می‌ کند: روزی با یکی از نزدیکان، قصد شرفیابی به محضر آقا را داشتم. در بین راه به همراهم گفتم: وقتی حضور آقا رسیدم، به ایشان عرض می‌کنم: «وقتی به شمال می‌روم و وجوهات می‌آورم، گاهی قبض‌هایی که صادر می‌ شود، به دست افراد نمی‌رسد و مردم از من ناراضی می شوند؛ به همین خاطر مورد اعتراض مردم واقع می‌شوم. وقتی به محضر ایشان رسیدیم، بعد از احوال‌ پرسی بدون هیچ مقدمه‌ای آقا رو به من کرده و فرمودند: «فلانی! نگران این قبض‌ها نباش. من تعدادی قبض مهر و امضا شده را در اختیار شما قرار می دهم تا در زمان تحویل وجوهات بلافاصله قبض را صادر کنید.»

تابستان سال ۱۳۶۵ منزلی را در شهر دماوند در اختیار مرجع عالیقدر گذاشتند. در یکی از روزها که ایشان مشغول مطالعه کتب فقهی بودند، ناگهان دیدند که در آتش نشسته‌اند. فورا با همان لباس بلند و بدون آن‌که عبا و قبایی برتن کنند، سراسیمه از خانه به خیابان رفتند. بیرون از خانه دیدند که چند نفر مشغول بنایی هستند. از آنها در مورد این خانه و صاحب خانه اصلی آن سوال کردند، ولی آنها که چیزی نمی‌ دانستند. آدرس پیرمردی را دادند که احتمالا می توانست جواب سال را بدهد. وقتی آن پیرمرد را پیدا کردند، از او در مورد صاحب اصلی خانه سوال کردند. او نیز در جواب گفت: اين خانه قبل از انقلاب ملک خصوصی افرادی بود که علی رغم میل باطنی و تحت فشار آن را به یکی از سران طاغوت داده بودند و بعد از انقلاب، این خانه مصادره شد. ‌

یکی از شاگردان ایشان می گوید: وقتی که میخواستم به دست ایشان معمم شوم، هنگام عمامه گذاری، ایشان مشغول خواندن دعایی بودند. چهره ملکوتی آن بزرگوار آن‌چنان مرا مجذوب کرد که یک لحظه احساس کردم در برابر امام جعفر صادق علیه السلام قرار گرفته‌ام. وقتی عمامه را بر سرم گذاشتند، فرمودند: «همه ما شاگردان مکتب امام صادق (ع) هستیم. در این لحظه حس کردم ایشان نسبت به آنچه در ذهنم گذشت؛ توجه کرده‌اند.

حدود سال ۱۳۴۳ بود که فقیه عالیقدر در مسجد يکی از روستاهای سوادکوه مشغول تعریف داستان قوم ثمود بودند. ایشان با شور فراوان داستان عذاب قوم ثمود را تعریف می کردند که ناگهان هوا تغییر کرده و طوفانی شدید شروع شد و مردم نحوه عذاب قوم ثمود را به چشم خود ديدند.

همسر مکرمه مرجع عالیقدر نقل می‌کند: دو روز قبل از ارتحال؛ یعنی روز چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۰، یکی از افراد خانواده به من گفت: آقا را در حیاط دیدم که قدم می‌زند و دعایی را زمزمه می‌ کند. به او گفتم: ایشان معمولا سوره‌های قرآن را از حفظ قرائت می‌کند. با این حال، وقتی شب فرا رسید، قضیه را از آقا پرسیدم. آقا فرمودند: «برای وداع آماده می‌ شدم!» وقتی از فرمایش ایشان ابراز ناراحتی کردم فرمودند: «به هر حال باید آماده رفتن بود.»

کوچکترین نوه آیت الله، یعنی سیده فائزه حسینی، صبح روز جمعه از خواب برمی‌خیزد و به مادرش می گوید: در خواب دیدم که حضرت معصومه سلام الله علیها اینجا نشسته و ناراحت است. بعدا مشخص شد که دقیقا در آن لحظه، آیت الله صالحی مازندرانی از دنیا رفته بود. همچنین یکی از روحانیون قائم شهر نقل می‌ کند: روز وفات ایشان در خواب دیدم که نوری از زمین مازندران به سوی آسمان بالا رفت.

یکی از افراد با ایمان در خطه مازندران نقل می‌ کرد: شبی در خواب دیدم که آیت الله امان الله کریمی در حالیکه مرقومه ای در دست دارد به من می گوید: امام زمان عجل الله فرجه فرمودند هرکس قبر امام خمینی و قبر آیت الله صالحی مازندرانی را زیارت کند مانند آن است که به زیارت کربلا رفته است و هرکس حاجتی از آنها بخواهد برآورده می شود.

 

اساتید

  • امام خمینی
  • آیت الله بروجردی
  • میرزا هاشم آملی
  • سید محمد رضا گلپایگانی
  • سید محمد حسین طباطبایی
  • سید محمد محقّق داماد

 

شاگردان

  • حجت الاسلام محمدی گلپایگانی
  • محسن قرائتی
  • احمد مروی
  • علی اکبر ناطق نوری
  • سید حمید روحانی

 

عروج ملکوتی 

آیت الله صالحی مازندرانی، سرانجام صبح جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۰ش. در سن ۶۸ سالگی در زادگاهش دار فانی را وداع گفت و در قم، در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمدحسن نجفی

به نام آفریننده عشق

 

محمدحسن نجفی جواهری (۱۲۰۰ یا ۱۲۰۲- ۱۲۶۶ه.ق)، معروف به صاحب جواهر، از فقهای نام‌آور شیعه در قرن سیزدهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها 

مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی، بزرگترین مورخ و رجالی معاصر شیعی، در مورد ولادت او احتمال می‌دهد که ولادت او در سال ۱۲۰۰ یا ۱۲۰۲ رخ داده باشد، با آن نشان که آغاز تالیف جواهر در ۲۵ سالگی بوده است و برخی نوشته‌های کتاب را به استادش شیخ کاشف الغطا ارائه داده است، و فوت استادش در سال ۱۲۲۸ بوده است از این‌رو بعید نمی‌شمارد که ولادت او در همان تاریخ مزبور بوده باشد.

برخی احتمال داده‌اند به نشان اینکه او در درس علامه آقا وحید بهبهانی شرکت جسته است، ولادت او حدود ۱۱۹۲ باشد، ولی احتمال اول شیخ آقا بزرگ صحیح‌تر به نظر می‌رسد، زیرا تاریخ پایان جواهر ۱۲۵۴ بوده و به تصریح خود صاحب جواهر، ۳۰ سال در تالیف آن کتاب می‌کوشیده و در هنگام شروع آن ۲۵ ساله بوده است، پس تاریخ ولادت صاحب جواهر در همان حدود ۱۱۹۹ یا ۱۲۰۰ خواهد بود.

وی لباس‌های بسیار تمیز می‌پوشید. ظاهری بس آراسته داشت. بسیار قانع، فروتن و شکیبا بود. به شاگردانش احترام خاصی می‌گذاشت. طلبه‌های کوشا و با استعداد را گرامی می‌داشت. وضع زندگی صاحب جواهر تا حدودی خوب بود و در رفاه زندگی می‌نمودند، چنانکه از شیخ مرتضی انصاری در این مورد سوال کردند که چرا شما در زهد و فقر ولی صاحب جواهر آنگونه زندگی می‌کردند؟! در پاسخ گفتند: «شیخ محمدحسن عزت و شرف دین را اراده کرده بود ولی من زهد آن را اراده کرده‌ام».

مرحوم صاحب جواهر تکمیل‌کننده حرکت علمی و فقهی جدیدی بود که اساس آن توسط علامه وحید بهبهانی در کربلا، پایه‌گذاری گردید، پس از آنکه مدت طولانی در قرن ۱۱ و ۱۲، حوزه‌های علمی به خاموشی و سستی گرائیده بود، در اثر حرکت و تلاش‌های مرحوم وحید بهبهانی و در عهد محقق والا، مرحوم شریف العلما، متوفی ۱۲۵۴ تلاش‌ها به اوج خود رسید، حوزه درسی او از امواج طلاب پژوهشگر موج می‌زد و بیش از هزار نفر در حوزه درسی او تلمذ می‌نمودند، کافی است که بگوییم یکی از شاگردان آن حوزه، استاد متاخرین، شیخ مرتضی انصاری بود، ولی با وفات شریف العلما مازندرانی از موقعیت حوزه کربلا کاسته گردید، آنجا مرکزیت علمی خویش را از دست داد و انظار و افکار مردم و طلاب به حوزه علمیه نجف متوجه گردید و وجود صاحب جواهر، بزرگترین عامل این جذبه معنوی و علمی بود.

با جزم کامل می‌توان گفت که قرن سیزدهم هجری، یکی از قرون پر ثمر و پر بار علمی و فقهی در جهان اسلام است. شخصیت‌ها و فحول نامی علمی و فقهی به عرصه بروز و ظهور آمدند که نمونه‌ای از آن‌ها شیخ محمدحسن نجفی صاحب جواهر در فقه، و شیخ مرتضی انصاری در فقه و اصول بود و افرادی از مدرسه علمی این شخصیت‌ها به ظهور پیوستند که همیشه افتخار شاگردی این مکتب را داشتند، مانند آیت‌الله میرزا محمدحسین نائینی و آیت‌الله خراسانی، مازندرانی و غیرهم که همواره بر این شاگردی افتخار و مباهات داشته اند.

شیخ محمدحسن نجفی در ۲۵ سالگی نگارش کتاب جواهر الکلام در شرح کتاب شرایع الاسلام محقق حلی را آغاز کرد. جواهرالکلام، این دائرة المعارف فقه شیعه ثمره ۳۲ سال تلاش شبانه‌روزی او اینک معتبرترین متن درسی عالی‌ترین سطح دروس حوزه‌های علمیه شیعه، یعنی درس خارج فقه است.

علامه سید محسن امین درباره این کتاب می‌نویسد: در فقه اسلام کتابی به همتایی جواهر الکلام نیست. شیخ انصاری نیز فرمود: برای مجتهدی که بخواهد احکام الهی را استنباط کند، کافی است کتاب‌های جواهر و وسائل الشیعه را در اختیار داشته باشد و کمتر اتفاق می‌افتد که به کتابی از پیشینیان نیازمند شود.

فرزند بزرگ صاحب جواهر که همه کارهای پدر را انجام میداد و باعث شده بود وی با خاطری آسوده، مشغول نوشتن کتاب باشد به ناگاه از دنیا رفت. شیخ گفت: از این پیشامد غمی جانگاه بر دلم نشست و سینه‌ام را فشرد. غم او جهان را به چشمم تیره و تار نمود و فکرم پریشان گردید و شب و روز با دلی اندوهگین در اندیشه بودم. تا اینکه شبی از مجلسی به سمت منزل می رفتم که در بین راه از پشت سر صدایی به گوشم رسید که گفت: ناراحت نباش، خدا با توست. نگاهم را به عقب برگرداندم ولی کسی را ندیدم!

اواخر ماه رجب ۱۲۶۶ ق. بود و صاحب جواهر در بستر بیماری دستور داد علمای بزرگ نجف نزد او بیایند. همه با چهره‌ای غمناک از مریضی مرجع تقلید شیعیان، حاضر شدند. صاحب جواهر نگاهی به حاضران‌ انداخت و گفت: شیخ مرتضی کجاست؟ گفتند: نیامده است. صاحب جواهر گفت: بگویید بیاید.

شیخ انصاری را یافتند و پیغام ایشان را به او رساندند. شیخ انصاری به محضر استاد شرفیاب شد و استاد به او فرمود: در چنین وقت حساسی ما را رها می‌کنی؟ شیخ انصاری گفت: رفته بودم مسجد سهله برای بهبود حال شما دعا کنم. صاحب جواهر فرمود:زمام امور دینی را که به من مربوط می‌شود، بعد از خود به شما می‌سپارم و این امانتی الهی است در نزد شما. و پس از من، شما مرجع تقلید شیعیان خواهید بود. سعی کنید زیاد جانب احتیاط را نگیرید. احتیاط زیاد، زحمت امت اسلامی را فراهم می‌سازد و دین اسلام، دین جامع و سهل است.

 

از منظر فرهیختگان

شیخ انصاری می گوید: من به هیچ مطلبی نرسیدم مگر آنکه صاحب جواهر به آن اشاره کرده است، چه به صورت نفی و چه به شکل اثبات.

محدث نوری می گوید: محمد حسن صاحب جواهر، شخصیتی است که ریاست امامیه در عصر خویش به او منتهی گردید و کتاب او نظیر و همانند ندارد و در اسلام، کتابی همانند آن در حلال و حرام نوشته نشده است‌.

عبدالحسین تهرانی می گوید: اگر موخر زمان صاحب جواهر تصمیم بگیرد حوادث عجیبه آن زمان را ثبت نماید، هر آینه عجیب تر از کتاب جواهر الکلام، چیز دیگری را سراغ نتواند کرد.

مرحوم شیخ عباس قمی، جواهر را بی‌نظیر و منتی از سوی مؤلف بر گردن همه فقهاء و مثل کتاب «بحار الانوار» آنرا جامع می‌داند.

آقا بزرگ تهرانی، او را از بزرگترین فقهاء امامیه و طایفه جعفریه و عالم قرن توصیف می‌کند.

در اعیان الشیعه آمده که برخی از حکماء نقل می‌نمایند، اگر مورخ زمانِ صاحب جواهر بخواهد، حادثه عجیبی از روزگارش را بنویسد، چه چیزی شگفت انگیزتر از تالیف این کتاب می‌تواند باشد!

محمدباقر موسوی خوانساری، صاحب کتاب روضات الجنات، که در عصر شیخ زندگی می‌کرده و او را درک نموده و در مجلس درسش حضور یافته است، او را در فقه یگانه روزگار و از هر عالمی بالاتر می‌داند که به آگاهی تمام بر علوم ادیان شهرت دارد و همه دانشمندان او را به برتری علمی بر دیگران می‌شناسند.

 

اساتید

  • سید محمد جواد عاملی
  • شیخ جعفر کبیر
  • موسی کاشف الغطا
  • سید محمد مجاهد
  • سید بحرالعلوم
  • وحید بهبهانی

 

شاگردان

  • سید حسین کوه کمری
  • شیخ جعفر شوشتری
  • ملا علی کنی
  • شیخ محمد ایروانی
  • میرزا حبیب‌الله رشتی
  • محمدحسن مامقانی
  • میرزا حسین خلیلی

 

عروج ملکوتی 

سرانجام، صاحب جواهر در روز اول شعبان سال ۱۲۶۶هـ در نجف اشرف دار فانی را وداع گفت. تشییع جنازه باشکوهی برگزار شد. پیکرش را در مقبره‌ای که خود جنب مسجدی در نجف، آماده کرده بود به خاک سپردند. مجالس یادبود او در بسیاری از شهرها برگزار شد و آرامگاهش در محله عماره، زیارتگاه خاص و عام گردید.

 

زندگینامه سید ذبیح الله قوامی

به نام آفریننده عشق

 

سید ذبیح الله قوامی معروف به آقا فرخ تهرانی، از عارفان گرانقدر ایرانی بود‌.

 

ویژگی ها 

نام ایشان سید ذبیح الله قوامی است، ولی با نام «حاج آقا فخر تهرانی» شناخته شده‌تر است. بنابر آنچه در شرح حال او نقل شده است، در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. در اوائل جوانی از هوش و استعداد ویژه‌ای برخوردار بود. با جدیت درس می‌خواند و هدفش دریافت بورسیه برای تکمیل تحصیلات خود در خارج از کشور بود. در آن زمان، عده کمی می‌توانستند بورسیه تحصیلی بگیرند و به کشورهای اروپایی اعزام شوند.

بالاخره تلاش این جوان خوش سیما به بار نشست و قرعه به نام وی افتاد. ولی می‌گویند روز اعزام، به عللی که فقط خدا می‌داند، کمی دیر به فرودگاه رسید. هواپیما پرواز کرد و این جوان جویای نام، از پرواز جا ماند. راه دیگری نداشت. به ناچار ناراحت و غمگین، از فرودگاه برگشت. آن همه تلاش و کوشش و تکاپو به هدر رفته بود. یأس و ناامیدی وجودش را پر کرد و شعله‌های آرزو، در دلش به خاموشی گرایید.

روزی از روزها با عارف واصل؛ شیخ مرتضی زاهد برخورد کرد. کسی نمی‌داند در آن لحظات بین آن دو چه حرف‌هایی رد و بدل شد. ولی هرچه بود نفس قدسی شیخ مرتضی مسیر و سرنوشت جوان تهرانی را متحول کرد و از آن‌روز به بعد گویی انسان جدیدی متولد شد. حتی ظاهرش هم عوض شد. تمام لباس‌های به روز خود را کنار گذاشت و عبایی به دوش انداخت.

عشق به لقاء پروردگار و جذبه اتصال با ولی‌الله زمان(عج) شور عشقی درون حاج آقا فخر به‌ وجود آورده بود و روز به روز عطش وصال محبوب در وی شدت می‌گرفت و سرانجام کار به آنجا رسید که در امام زمانش ذوب شد و به قول معروف؛ ره صد ساله را یک شبه طی کرد و متصل به دریای بی کران معرفت الله شد.

روزی در اواخر عمر وی، در محفلی که حضرات علما و از جمله آیت‌الله حسن زاده نیز شرکت داشتند، ناگاه مرحوم حاج آقا فخر تهرانی با لباسی نامرتب و عبایی که معلوم بود روی زمین کشیده شده، وارد مجلس شد و بر خلاف همیشه، در گوشه‌ای با حالتی بسیار مضطربانه نشست؛ پس از پایان یافتن مجلس و رفتن حضار و حضرات آقایان، وقتی از حالت اضطراب و ناراحتی‌اش پرسیدم، او رو به من کرد و با افسوس فراوان گفت: یک عمر آرزوی دیدار حضرت ولی ‌عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم، حال که نصیبم شد، اکنون از دوری وصالش آرامش ندارم!

یکی از خوبان و فضلای باتقوا و اهل معنای حوزه علمیه قم، ماجرای آشنایی خود را با حاج‌آقا فخر تهرانی چنین بیان می‌کند: «طلبه‌ای نوجوان بودم که به همراه برادر کوچک‌ترم، از روستای خود، برای تحصیل به حوزة علمیة قم آمدیم و در یکی از حجره‌های مدرسة فیضیه، ساکن شدیم. من از کودکی، روضه‌ خوانی می‌کردم و این کار را در قم نیز ادامه دادم و با آن که طلبه‌ای مبتدی و نوجوان بودم، بعضی‌ها از روضه‌های من خوششان می‌آمد و مبالغی نیز به من پرداخت می‌کردند. من هم با توجه به درآمدهای روضه‌خوانی و هم‌چنین با توجه به کمک‌هایی که پدرمان برای ما می‌فرستاد، تصمیم گرفته بودم از پول و شهریه حوزه استفاده نکنم.

مدتی گذشت تا این‌که یک روز از قصد و نیتم در روضه‌خوانی به تردید افتادم و از این‌که تا آن زمان در قبال روضه خواندن، پول می‌گرفتم بسیار پشیمان و ناراحت شدم و با خودم تصمیم گرفتم که دیگر برای روضه خواندن، پولی قبول نکنم. این تصمیم که بر گرفته از شور و حال جوانی بود، فوراً به اجرا در‌آمد. مدتی بعد، برای پدرمان مشکلاتی به وجود آمد و کمک‌های او نیز رفته‌رفته کم‌ و کم‌تر شد و ما به شدت در تنگنا و سختی افتادیم. اوضاع و احوال ما هر روز سخت‌تر می‌شد تا این‌که مشکلات و سختی‌ها، ما را بر آن داشت تا با دعایی خاص به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شویم.

ما که طلبه‌هایی روستایی و ساده‌دل بودیم، از ساحت مقدس امام زمان «روحی و ارواح العالمین له الفدا» فقط خوراکی‌های مورد نیازمان، مثل آرد، گوشت، روغن، نمک و قند را می‌خواستیم. من به برادرم تأکید کرده بودم که هیچ کس نباید از این وضعیت و از این توسل با خبر شود. ما هر روز در و پنجره‌های حُجره را می‌بستیم و به دُعا و توسل مشغول می‌شدیم. روزهای زیادی گذشت و ما هر روز با شکم‌های گرسنه در خلوت و به دور از چشم‌های دوستان و طلبه‌های مدرسه، برای دست یافتن به آن نیازها و خوراکی‌ها، به امام عصر «سلام الله علیه» متوسل می‌شدیم. تا این که یک روز در حال توسل، شخصی غریبه، حجرة ما را دق‌ّالباب کرد. من و برادرم تا آن روز، آن آقا را ندیده بودیم. محاسنی جو گندمی داشت که مایل به سفیدی بود و چهره‌اش بسیار مهربان و دلنشین می‌نمود. عرق‌چینی بر سر و عبایی بر دوش داشت. پس از سلام و علیک، عَبای خود را کنار زد و ما از دیدن آن‌چه زیر عبا داشت، به شدت مُتحیر شدیم؛ چراکه در کیسة او، همان خوراکی‌هایی بود که ما از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف طلب کرده بودیم. آن بندة صالح و با تقوای خدا، آن کیسه را به سوی من گرفت و با لبخندی بسیار معنادار و نافذ گفت: «آدم که از امام زمانش عجل الله تعالی فرجه الشریف این چیزها را طلب نمی‌کند. آدم باید از امام زمان، فقط خود آن حضرت را طلب کند».آن پیرمرد که گره کار ما را گشود، جناب حاج آقا فخر تهرانی بود.

آقا فخر تهرانی تا اخر عمر ازدواج نکرد و فقط به خدمت مادرش پرداخت. خودش موهای مادر را شانه میزد و خودش او را تمیز می کرد و خودش ناخن های مادر را می گرفت و تا آخر عمر، خود را وقف خدمت به مادرش کرد‌‌‌. همچنين ایشان کسی بود که یک لقمه نان حرام نخورد به طوریکه خودش می رفت از اطراف قم و از روستاهایی که یقین داشت زمین هایشان از خودشان هست گندم می خرید و آرد می کرد و کم کم آن آرد را برای نانوایی می آورد و از آن نان تهیه می کرد.

یکی از مأمومین نماز جمعه که درباره اش فر موده اند صادق مصدق وسید موثق (از اجله سادات وطلاب جهرم) نقل نموده که هنگامی که آقا فخر تهرانی در مسجد جمعه روی منبر بزرگ می ایستاد و خطبه نماز جمعه می‌ خواند، می دیدم که قبه ای از نور بالای سر آن بزرگوار بود.

در یکی از سنوات که مرحوم حاج آقا فخر از اعتکاف برگشت و مستقیم وارد بر حقیر (راوی) شد. از او پرسیدم: «امسال در اعتکاف چه خبر بود و چه اتفاقی افتاد؟» فرمود: بعد از غسل، در صحن مسجد امام حسن علیه السلام ایستاده بودم، از خداوند متعال خواستم که رزق “من حیث لا یحتسب” را به من نشان دهد. هیچ کس اطراف من نبود. پیراهن بلندی پوشیده بودم که کیسه‌ای خالی از هر چیز داشت. ناگهان دیدم دستی داخل جیبم شد و چیزی در آن قرار داد. دست را ندیدم بلکه احساس کردم. بعد دست بردم در جیب و دیدم دسته‌ای پول است!

سید عباس حسینی تهرانی (راننده ای که از اولیای خدا بود و در جلسه ختم صلوات شرکت می کرد) درباره مرحوم حاج آقا فخر تهرانی چنین گفت: قدر این حاج آقا فخر را بدانید. چند روز پیش یک از اعضای خانواده ام داشت برای آقا عبدالله الحسین‏ علیه السلام سبزی خرد می‌ کرد. نفهمیدم چه گفت که آقا فخر ناراحت شد و داد کشید و گفت: «نمی‌خواهید، کار نکنید!» هنوز کارد سبزی خرد کنی دستش بود که دستش از مچ تا آرنج ورم کرد و به شدت درد گرفت. روز بعد به حاج آقا فخر گفتم: آقا؛ از حرف این‌ ها (زن‌ ها) ناراحت نشو. تو را به جدت دعا کن تا دستش خوب شود. آقا فرمود: ان شاء الله خوب می شود. بعد از دعای آقا فخر، دستش خوب شد.

از شخصی نقل است: یکی از محارم حقیر مرضی داشت. یک روز با حاج آقا فخر به زیارت قبر مرحوم ملا فتح الله رفتیم. در بین راه کنار جوی آبی ایستاد و فرمود: «از این گیاه هفت برگ بچین.» هفت برگ چیدم و گفتم: «با این‌ ها چه‌ کار کنم؟» گفت: «بده به کسی که فلان مرض را دارد، خوب می‌ شود.» بدین صورت اِخبار غیبی فرمود، حال آنکه هیچ کس از بیمار بودن او مطلع نبود.

از فردی نقل است: همسایه منزل والدم در کاشان سال‌ ها مریض بود و تنگی نفس شدیدی داشت. مرض دیگری هم داشت که در هر ماه، دو یا سه بار به حالت اغما می‌رفت و هر چه مداوا می‌کرد موثر نبود. اولین بار که با مرحوم آقا فخر به کاشان رفتیم به محض اینکه به کوچه‌ای که منزل والد بود وارد شدیم با فاصله تقریبا بیست متر، آن همسایه بیمار از منزل خود خارج شد. همین که آقا فخر او را دید (بدون اينکه بنده او را به حاج آقا فخر معرفی کنم) فرمود: آقا چرا اینقدر چای می خوری؟ تمام بیماری های تو مربوط به زیاد خوردن چای پر رنگ است. چه کنم؟ عادت کرده ام در شبانه روز سه فلاکس چای پر رنگ بخورم. سپس دستوری به او دادند و او با عمل به این دستور بهبود یافت. سپس آقا فخر فرمود: وقتی از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خارج شدم، ایشان این مرد را به من نشان دادند و داروی بیماری ایشان را نیز به من معرفی کردند.

در اوایل انقلاب چند روزی بود که آیت الله بهجت مریض بود. یک روز حاج آقا فخر منزل ما (راوی) آمد و گفت: «از منزل آقای بهجت می‌ آيم. »گفتم: «به چه مناسبت آنجا رفتی؟» گفت: «رفتم مطلبی را تذکر دهم. » گفتم: چه شده؟ فرمود: «برای بیماری آقا رفتم. وقتی آقای بهجت در منزل را باز کرد، گفتم آقا، آیا نان و آب گوجه فرنگی هم غذا شد که شما می‌ خورید؟» گفت: «چه‌ کار کنم. چند روزی است که خانواده به مسافرت رفته‌اند. برای غذا چند عدد گوجه فرنگی را می‌کوبم و نان در آب گوجه می‌ زنم و می‌ خورم.» حاج آقا فخر فرمود: «به ایشان گفتم همین علت ضعف و مریضی شما شده است.»

پس از بیان این مطالب از مرحوم آقا فخر پرسیدم: از کجا متوجه شدی که آیت‌ الله بهجت به این علت مریض شده است؟ فرمود: «در اتاق نشسته بودم. ناگهان (در حالت مکاشفه) دیدم آقای بهجت در کاسه‌ای چند عدد گوجه را کوبید و نان را در آب گوجه می زد و خورد. شنیدم که گفتند: همین باعث ضعف و مریضی ایشان شده است.» پس از آنکه حاج آقا فخر از آیت‌ الله بهجت خداحافظی می‌ کند و جدا می‌ شود. آیت‌ الله بهجت به یکی از مریدان حاج آقا فخر که همراه ایشان به خدمت آقای بهجت رسیده بودند، فرموده بود: «قدر این حاج آقا فخر را بدانید، ایشان آدم کم‌ نظیری است.»

نقل است: شبی در منزل یکی از دوستان با حاج آقا فخر نماز جماعت مغرب و عشا می‌ خواندیم. پس از نماز به آقا فخر گفتم: «اجازه می‌فرمایید مرخص شوم؟» فرمود: «به سلامت، در ضمن سلام برادرت احمد را برسان.» همان زمان برادرم خدمت سربازی خود را در دهلران می‌ گذراند. فهمیدم برادرم از دهلران به قم آمده و پشت منزل ما ایستاده و منتظر بنده می‌باشد. با عجله برگشتم ولی متأسفانه برادرم به کاشان رفته بود. پس از چند ساعت از کاشان تلفن کرد و گفت: «غروب به خانه شما آمدم، کسی منزل نبود.» گفتم: «بله، با حاج آقا فخر، منزل فلانی بودیم؛ سلام به شما رسانید.» گفت: «از کجا خبر داشت که من آمده‌ام؟» گفتم: «بالاخره از طریقی متوجه شده است.» بعدها از حاج آقا فخر پرسیدم چه‌ طور خبردار شدید که در آن ساعت برادرم از مسافرت آمده است؟» گفت: «منزل شما برایم مکاشفه شد که احمد آقا درب منزل شما ایستاده و در می‌ نزد، لذا گفتم سلام به او برسان.»

روزی مرحوم آقا فخر پس از پایان مراسم عبادی اعتکاف به منزل ما آمد. پرسیدم: «چه خبر؟» و منظورم اخبار معنوی بود. آقا فخر فرمود: نیمه شب پس از تجدید وضو به صحن مسجد (مسجد امام حسن عسکری (ع) در قم) آمدم. در کنار پله‌ هایی که به خیابان رو به‌ روی امامزاده ناصر راه دارد. سیدی بزرگوار ایستاده بود. سلام کردم، جواب سلام فرمود. دست به سینه در مقابلش ایستادم. مدتی ایشان را تماشا نمودم. آن حضرت تبسم داشت تا از هم جدا شدیم. فردا صبح آیت الله نجابت مرا دید و فرمود: خوش به حال شما که دیشب آقا (امام زمان عجل الله فرجه) را ملاقات کردید.

برادر مرحوم حاج آقا فخر، جناب آقای سید محسن قوامی، روزی کرامتی از برادرش حاج آقا فخر تهرانی نقل کرد و گفت: خداوند به من فرزندی داد که بعد از تولدش دچار مشکلات تنفسی و… شد. دکترهای متخصص گفتند: «قلب او سوراخ و منفذی دارد که امید خوب شدنش بسیار کم بلکه بعید است.» خیلی ناراحت شدم. بچه را بغل کردم و آمدم خدمت حاج آقا فخر و با ناراحتی گفتم: «بچه‌ای که قلبش سوراخ دارد نمی‌ خواهم. هر کاری می‌خواهی بکن؛ می‌خواهی دفن کن، دور بینداز و…» جملاتی مشابه گفتم و با ناراحتی بچه را پیش او گذاشتم و رفتم. پس از چند ساعت برگشتم. حاج آقا فخر بچه را به من داد و گفت: «نگران نباش! انشاء الله خوب شد.» یا گفت: «خوب می‌ شود.» بچه را تحویل گرفتم. دوباره پیش دکترهای متخصص قلب بردم. معاینه کردند و گفتند: «الحمد لله روزنه قلب او بسته شده و کاملا خوب شده است!»

آیت الله سید محمدرضا بهاء الدینی می فرمود: «آقا فخر، “سلمان زمان” بود.»

حاج آقا فخر تهرانی می فرمود: من در ماه صفر خواهم مرد. و همچنین می گفت: اصلا خانواده ما همه در ماه صفر می میرند. این چنین نیز شد و همگی در ماه صفر از دنیا رفتند.

روزی آقا فخر پس از اینکه در حیاط منزل خود وضوگرفت، به دیوار حیاط تکیه داد و دستش را بالا آورد و پنج انگشت خود را نشان داد و گفت: «آقا فرمودند پنج سال.» منظور آقا فخر این بود که امام زمان عجل الله فرجه فرمودند: پنج سال دیگر از عمرت باقی مانده است. حدود پنج سال بعد آقا فخر به رحمت ایزدی پیوست.

 

عروج ملکوتی

آقا فخر تهرانی در سال ۱۳۷۳ هجری شمسی دار فانی وداع و در آستان مقدس سید جمال الدین(ع) قم به خاک سپرده شد.

زندگینامه آقا بزرگ عراقی

به نام آفریننده عشق

 

محمد باقر محمدی عراقی معروف به آقا بزرگ عراقی از علمای بزرگ شهر کنگاور بود.

 

ویژگی ها 

حاج آقا بزرگ عراقي در سال 1317 هجري قمري و مصادف با هفدهم ربيع‌الاول ‌روز ميلاد رسول خدا (ص)، در’كرهرود’ اراك ديده به جهان گشود و در خانواده‌اي منور به نور علم و عمل و در دامن پدري وارسته به نام آيت الله شيخ محمد عراقي (ره) پرورش يافت. اطلاعات درست و كاملي از كيفيت تحصيل ايشان در دست نيست ولي آنچه كه مشخص است، اين است كه ايشان دروس مقدمات را خدمت پدر بزرگوارش به اتمام رساند و بعد از آن عازم نجف شد و مدتي نيز از خرمن دانش اساتيد بزرگ حوزه نجف خوشه‌ چيني كرد. وي از استعدادي سرشار بهره‌مند بود و همتي بلند داشت، خوب مي‌ فهميد و خوب بيان مي‌كرد، شاگردان ايشان در حوزه علميه كنگاور از جايگاه علمي و بيان شيرين و روشن او هميشه ياد مي‌كنند.

زماني كه پدر بزرگوارش وفات كرد، مردم كنگاور به دنبال جايگزين و خلف صالحي بودند تا بتواند جاي حضرت آيت الله محمد عراقي (ره) را پر كند؛ از اين ‌رو با توجه به علم و عملي كه از فرزند خلف ايشان، حاج آقا بزرگ سراغ داشتند، به وي روي آوردند و با اصرار از او خواستند تا دست از تحصيل برداشته در كنگاور بماند و جاي خالي پدرش را پر كند. شايد يكي از بزرگ‌ ترين جلوه‌هاي ايثار وي كه از پدرانش به ارث برده بود، دست كشيدن از تحصيل و سكونت در شهر كوچک كنگاور بود.

سال هاي اول انقلاب بود كه حاج آقا بزرگ خدمت حضرت امام خميني رسيد، طبق عادت ديرينه اي كه داشت خودش را از جمع جدا نكرد و در ميان چند نفر ديگري كه حضور داشتند نشست. همه افراد حاضر در جلسه خدمت ايشان معرفي شدند و وقتي نوبت به ايشان رسيد معرف گفت: ايشان آقاي محمدباقر محمدي عراقي مشهور به حاج آقا بزرگ هستند و امام به احترام ايشان نيم خيز بلند شدند و فرمودند: عجب! حاج آقا بزرگي كه تعريفش را شنيده ام ايشان هستند.

یکی از طلاب می گفت: زماني كه در حوزه علميه قم مشغول فعاليت بودم به خاطر علاقه فراواني كه به آيت‌الله بهجت داشتم، به طور خودجوش هر صبح برايش نان سنگک مي‌خريدم و به در خانه ‌شان مي‌بردم، ايشان هم مرا مورد محبت قرار مي‌داد تا اين كه يكي از همين صبح‌ها، وقتي كه ايشان نان سنگک را از من گرفت، پرسيد: شما كجايي هستيد؟ گفتم: اهل كرمانشاه هستم، پرسيد: از كجاي كرمانشاه؟ گفتم: از كنگاور كرمانشاه! ايشان بعد از قدري تامل و تاني فرمود: كنگاور حاج آقا بزرگ، كنگاور حاج آقا بزرگ. همچنین آیت الله بهجت در جای دیگری می فرمود: حاج آقا بزرگ با اين كه در شهر كوچكي ماندگار شد و مانند چراغي در دل شب تابيد و منطقه وسيعي را روشن و نوراني ساخت، باز هم در ميان علما و بزرگان دين از جايگاه شايسته‌اي برخوردار بود گاه برايم اين سوال پيش مي‌آمد كه چه عاملي باعث شد كه علماي بزرگ و مراجع تقليد نسبت به ايشان تا اين اندازه ارادت و شناخت پيدا كنند، شايد سر مساله اخلاص ايشان بود.

آیت الله جمال الدین گلپایگانی به شخصی فرموده بودند: فلانی! مردم کنگاور قدر حاج آقا بزرگ را نمی دانند. اگر ایشان عصایش را بردارد و از این شهر بیرون برود، کنگاور خراب می‌ شود!

نقل است: یک روز آقا بزرگ به منزل آیت الله خوانساری تشریف آوردند و هنگامی که سید احمد خوانساری حاج آقا بزرگ را دید از جا برخاست و به استقبال ایشان آمد و بعد از احوال‌ پرسی با اصرار تمام حاج آقا بزرگ را در جای خودش نشاند! بعد از مقداری صحبت که می خواستیم برگردیم آیت الله خوانساری ایشان را بدرقه می‌ کرد. حاج‌ آقا بزرگ وقتی که متوجه شد، عرض کرد: آقا! شما با این که مرجع تقلید من هستید، چرا مرا مشایعت می‌کنید؟ من خجالت می‌ کشم؛ شما بفرمایید داخل. آیت الله خوانساری فرمود: حاج‌ آقا بزرگ! شما مجسمه تقوا و زهد هستید؛ من چگونه می‌توانم شما را شخصا مشایعت نکنم.

نقل است: روزی گذر حاج آقا بزرگ به مردی افتاد که عمرش را صرف تار و تنبور کرده بود و در این کار شهره آفاق بود. ایشان نگاهی به او کرد و فرمود: فلانی! خیلی خوب تار می‌ زنی‌ ها! همین که این جمله معنادار از دهان ایشان خارج شد چنان انقلابی در آن مرد ایجاد کرد که به کلی دست از نوازندگی کشید و آن را برای هميشه ترک کرد!

آيت الله خامنه اي می فرمود: حاج آقا بزرگ عراقي منشا بركات و فيوضات فراوان براي كنگاور بود.

 

عروج ملکوتی

حاج آقا بزرگ در نماز جمعه اول آبان ماه سال 1365، در کنگاور، به مردم گفت: بهتر است يكديگر را حلال كنيم، و عصر همان روز در حال تلاوت قرآن، مرغ روحش به سوي باغ فردوس پر كشيد.

زندگینامه سید علی طباطبایی

به نام آفریننده عشق

 

سید على طباطبایى (۱۲۳۱-۱۱۶۱ ق)، فقیه اصولى و محدث بزرگ شیعه در قرن سیزدهم هجری و از شاگردان وحید بهبهانی و داماد ایشان بود.

 

ویژگی ها 

سید علی طباطبایی در ربیع الاول ۱۱۶۱ هـ.ق در شهر کاظمین دیده به جهان گشود. وی فرزند محمدعلی، ‌فرزند ابوالمعالی صغیر و او فرزند ابوالمعالی کبیر و از تبار سادات حسنی، معروف به طباطبایی می‌باشد که در قرن دوازدهم هجری قمری از اصفهان به کربلا آمد و همان جا ماندگار و منشأ خیر و برکت برای جهان اسلام شد. مادرش، خواهر وحید بهبهانی و همسرش نیز دختر ایشان است. از این رو، سید علی طباطبایی هم خواهرزاده وحید بهبهانی است و هم داماد او. جد مادری او نیز به علامه مجلسی اول می‌رسد.

سید علی طباطبایی در ابتدای جوانی به کسب علم و فضیلت پرداخت. وی در تحصیل مقدمات نحو، صرف و سایر علوم از خود نبوغ فراوان نشان داد؛ به طوری که مورد توجه علامه بزرگ، وحید بهبهانی قرار گرفت. از این رو، وحید بهبهانی از فرزندش، محمدعلی بهبهانی خواست که استادی سید علی را به عهده بگیرد و درس فقه «مدارک الاحکام»، او را بپذیرد. بدین صورت، سید علی در زمره شاگردان محمدعلی بهبهانی درآمد.

وی در اندک زمانی، درجات ترقی را طی کرد و با این که از نظر سن، از همه هم‌شاگردی‌های خود بسیار جوان بود، گوی سبقت را از همه آن‌ها ربود و از همه پیشی گرفت؛ به طوری که بعد از مدت کمی، ‌در سال ۱۱۸۶ هـ.ق نزد دائی بزرگوارش (وحید بهبهانی) افتخار شاگردی پیدا کرد و به درجه اجتهاد رسید و از او و دیگران، اجازه روایت دریافت کرد.

سید علی طباطبائی همچنین به سبب مقام والای علمی صاحب حدائق، شب‌ها در درس او حاضر می‌شد و از محضر ایشان کسب علم می‌نمود. بزرگان، کوشش بی‌دریغ او را در راه تحصیل علم ستوده‌اند و گفته‌اند: او در راه کسب علم، سختی‌ها و تلخی‌های فراوانی را متحمل شد و علم را با گریه و زاری و مناجات به درگاه باری تعالی تحصیل نموده است؛ زیرا ظاهراً مدت تحصیل ایشان آن قدر نبوده است که بتوان در آن مدت کم به این رتبه عالی رسید. ولی ایشان با همه این مشکلات و موانع، به درجات عالی علم رسید و شهره آفاق شد و این جز همت والای او و فضل خداوند منان چیز دیگری نبود.

سید علی طباطبایی در فقه، اصول و حدیث تخصص کافی داشت. گرچه تبحرش در اصول بیش از فقه بود، ولی شهرتش در فقه بیش از اصول می‌باشد؛ بر عکس میرزای قمی که هم عصر ایشان بود. میرزای قمی تبحرش در فقه بیش از اصول بود، ولی شهرتش در اصول بیشتر است. از این رو، از سید علی طباطبایی به صاحب ریاض که کتابی است فقهی و از میرزای قمی به صاحب قوانین که کتابی است اصولی، تعبیر آورده می‌شود و این شاید به خاطر آن بود که آن دو بزرگوار کتابی جامع در موضوع مورد تخصصشان تألیف نکردند.

 

از منظر فرهیختگان

صاحب مرآت الاحوال در مورد ویژگی‌های اخلاقی وی چنین می‌گوید: «وی عالمی است کم‌نظیر، و فضایل و محامدش عالمگیر و از بزرگان فضلای دوران و عمده علمای این خاندان و متخلق به اخلاق حمیده مصطفوی و متأدب به آداب مرضیه مرتضوی است. ماه‌ها و سال‌های بسیار باید بیاید تا مثل او عالمی به وجود آید».

مولف کتاب مقابیس درباره ایشان می‌ نویسد: استاد یگانه، سرور محققان، تکیه گاه اهل دقت، علامه زبردست، صاحب مجامع فضل، شاخسار درخت تنومند رسالت و امامت، روییده باغ جلالت و کرامت، گسترنده علوم دینی، جامع بین محاسن فهم و نقل احادیث، احیاگر شریعت اجداد برگزیده‌اش، روشنگر مشکلات دین مبین با واضح ترین براهین و روشن‌ ترین بیان؛ یگانه عصر و عصاره فاضلان دوران، دربردارنده فضایل و مفاخر گوناگون که در آنها از پيشينيان و معاصران برتری جسته…

سید محمد باقر موسوی شفتی اصفهانی مؤلف کتاب مطالع الانوار در یکی از اجازه‌ نامه‌ های خود هنگام شمردن اساتید خویش می‌گوید: «از زمره آنهاست خورشید آسمان بهره‌ وری و افاضه، ماه آسمان مجد و عزت و سعادت، احیاگر قواعد شریعت نورانی؛ پایه گذار قوانين اجتهاد در میان ملتی نیک، افتخار مجتهدان؛ پناه عالمان عامل و پناهگاه فقیهان کامل…

نظر مفتاح الکرامة درباره وی چنین است: سید استاد، رحمت خدای سبحان در میان بندگان، چراغ برکت و کرامت، دارنده کرامات، در بردارنده جمله فضایل، مؤلف کتاب ریاض‌ المسائل که در این دوران مدار (درس و بحث) است. نور پرتوافکن و راه روشن، سرور ما و استاد ما امیر بزرگ، سید علی که خداوند مرتبه او را و کسی را که از او مرتبه یافته، بالاتر برد.

یکی از علمای اهل سنت درباره او می گوید: «اگر آنچه شیعه درباره مهدی عجل الله فرجه فرزند امام حسن عسکری (ع) می‌گوید راست باشد، این سید همان مهدی آخرالزمان است!»

 

شاگردان

  • شیخ ابوعلی حائری
  • شیخ اسدالله دزفولی
  • سید محمدباقر شفتی
  • جواد بن محمد حسینی عاملی
  • مولی جعفر استرآبادی
  • محمدتقی شهید برغانی قزوینی
  • محمدشریف آملی مازندرانی
  • احمد بن زین الدین احسایی
  • سید محمد مجاهد طباطبایی
  • سید حسین موسوی خوانساری

 

آثار

  • ریاض المسائل فی بیان الاحکام بالدلائل
  • الرسالة البهیه
  • شرح مفاتیح الشرایع
  • رساله تثلیث التسبیحات الاربع فی الاخیرتین
  • رساله الاصول الخمس
  • رساله الاجماع والاستصحاب

 

عروج ملکوتی 

مرحوم سید علی طباطبائی، سرانجام در سال ۱۲۳۱ هـ.ق در کربلا دار فانی را وداع گفت. بدن مطهر وی را نزدیک قبر وحید بهبهانی، در رواق مطهر سیدالشهداء علیه‌السلام پایین پای شهدای کربلا به خاک سپردند.

زندگینامه جعفر کاشف الغطاء

به نام آفریننده عشق

 

شیخ جعفر کاشف‌الغطاء با نام کامل جعفر بن خضر بن یحیی جناجی حلّی نجفی (۱۱۵۴-۱۲۲۸ق)، مشهور به شیخ جعفر نجفی، شیخ جعفر کبیر و شیخ المشایخ، از مراجع تقلید شیعه عراق در قرن دوازدهم و سیزدهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

جعفر بن شیخ خضر جناجی نجفی و معروف به کاشف الغطاء در سال ۱۱۵۴ق در نجف اشرف چشم به جهان گشود و از همان اوان کودکی به تحصیل علوم دینی پرداخت در آغاز مقدمات را نزد پدر خود آموخت و سپس از محضر بزرگانی نظیر شیخ محمد مهدی فتونی و آقا محمدباقر وحید بهبهانی و سید مهدی بحرالعلوم کسب دانش کرد و به مرتبت والایی از علم و عمل نائل آمد که بزرگان در حق او گفته‌هایی دارند.

شیخ جعفر پس از درگذشت بحرالعلوم، به رهبری و ریاست شیعیان عراق و ایران و دیگر بلاد رسید و بر شهرت و نفوذ اجتماعی و سیاسی او افزوده شد. با اینکه پیش از شیخ مرتضی انصاری، نظریه وجوب تقلید از اعلم چندان رواج نداشت و از اینرو مقلدان شیعی، همزمان از مجتهدان مختلف و عمدتا محلی و منطقه‌ای تقلید می‌کردند، ولی کاشف الغطاء عملا مرجع تقلید شیعیان جهان گردید.

کاشف الغطاء دو بار به حج رفت یک بار در ۱۱۸۶ق و دیگر بار در ۱۱۹۹ق در ۱۲۲۲ق نیز عازم سفر به ایران شد و از شهرهای بزرگ ایران مانند تهران، اصفهان، قزوین، یزد و مشهد و رشت دیدار کرد و در همه‌جا از سوی مردم و علما به گرمی استقبال شد. جماعات و اجتماعات باشکوهی ترتیب داد و در همه‌جا با مردم سخن گفت. شیخ جعفر که در این هنگام در اوج شهرت و اقتدار دینی و سیاسی بود در تهران به دیدار فتحعلی شاه قاجار رفت و شخصا کتاب کشف الغطاء را به شاه تقدیم کرد و برای جهاد با کافران و گردآوری سربازان و گرفتن مالیات و زکات از مردم به منظور سامان دادن سپاه، اجازه رسمی به او داد. مهم‌ترین و عالی‌ترین کتاب شیخ، کتاب کشف الغطاء است که در عبادات می‌باشد، تا آخر باب جهاد و در آخر نیز کتاب وقف را بر آن افزوده است.

شیخ نسبت به مذهب خیلی تعصب داشت و در برابر دشمنان حق، بی پروا می‌‌ایستاد و مقاومت می‌‌کرد. هنگامی‌‌ که وهابی‌ها به نجف یورش آوردند و به غارتگری و جنایت دست زدند، شیخ جعفر بزرگ با دست و زبان با آنان جهاد کرد و از مذهب دفاع نمود، تا آنجا که جبهه‌ای در مقابل آنان گشود و رزمندگانی را برای دفاع از دین آماده ساخت و خود همراه علما و بزرگان دین پیشاپیش آنان به راه افتاد و پس از نبردی سهمگین آنان را تار و مار کرده، از نجف راند و رئیس آن‌ها که سعود نام داشت (و شاید از نیاکان ملک فهد، پادشاه کنونی عربستان باشد) ناچار پا به فرار گذاشته و برای انتقام جویی به کربلا حمله کرد، چون دیگر توان مقاومت در برابر یاران شیخ جعفر را نداشت و اهل کربلا با این که بیشتر از اهل نجف بودند، تاب مقاومت نیاورده، تسلیم ستمگران شدند.

نثل است: شخصی خدمت سید جعفر آمد و عرض کرد: با شما صحبت خصوصی دارم که باید در خلوت بگویم. شیخ نیز مجلس را خلوت نمودند. آن شخص گفت: من مردی هستم که دو زن دارم. روزی به صحرا رفتم و دختری در نهایت حسن و جمال را مشاهده کردم. از دیدار او در آن بیابان هراسان شدم و از او سؤال کردم که تو کیستی و در اینجا چه می کنی؟ در جواب گفت: من از طایفه جن می باشم که عاشق تو گشته ام. از تو تقاضا دارم وقتی به خانه رفتی یک منزل جداگانه ای برایم مهیا کن و از زنان خود هم باید دوری کنی و با ایشان جماع نکنی. من نیز هر شب به نزد تو می آیم به شرط اینکه این راز را به هیچ کس نگوئی تا کسی غیر از من و تو از آن مطلع نشود وگرنه تو را هلاک خواهم ساخت!

بعد از دیدار آن پری زیبا چهره و دلربا، به خانه آمدم و به دستور العمل او عمل کردم و از آن به بعد هر شب به نزد من می آید و به خاطر مقاربت با او، ضعف و سستی سختی بر من عارض شده که نزدیک است بمیرم! در ضمن آن پری اموال و ثروت بسیاری را برای من آورده است! اکنون از شما که مرجع تقلید و نائب امام زمان (عج) می باشید تقاضا دارم علاجی برایم بفرمائید و مرا از این مهلکه نجات بخشید. شیخ جعفر کاشف الغطاء دو رقعه نوشته و به آن مرد داده و فرمودند: یکی از آنها را بالای آن اموالی که آن جن آورده، بگذار و رقعه دیگر را در دست بگیر و بر در خانه بنشین. چون آن پری پیدا شد رقعه مرا به او نشان بده و بگو این رقعه را شیخ جعفر نوشته است.

آن مرد به فرموده شیخ عمل نمود. وقتی زن جنی طبق عادت هر شبش ظاهر شد، آن مرد رقعه را نشان داد و گفت: این رقعه را شیخ جعفر نجفی نوشته است. پس از نشان دادن رقعه، زن جنی جلو نیامد و در همانجا ایستاد. سپس به سراغ اموالی که آورده بود رفت تا آنها را برداشته و با خود ببرد. اما رقعه شیخ جعفر نجفی را روی آن اموال مشاهده نمود و گفت: اگر این رقعه ها را شیخ بزرگوار نمی نوشت ، هر آینه تو را به هلاکت می رساندم. بعد از آن، زن جنی ناپدید شد و دیگر هرگز به چشم آن مرد دیده نشد.

نقل است: شخصی بوده در لاهیجان که به درد چشم مبتلا بود و چند سال درد چمشش طول کشیده بود و از معالجه اطبا بهبودی حاصل نشده بود. چون شیخ به لاهیجان تشریف برد آن شخص خدمت رسیده و از آن جناب دعائی خواست. شیخ آب دهان مبارک خود را بر چشم او مالید و دعا کرد، چشم او شفا یافت و دیگر درد چشم ندید.

محمدحسين كاشف الغطاء نقل می کند: شبى از گريه شیخ جعفر بيدار شدم و در رختخوابم خوابيده بودم. در اين حال شنيدم كه با صداى ضعيف مى فرمود: كيست كه برايم آب بياورد. كيست كه يك شربت آب به من بنوشاند و اين كلمات را تكرار مى كرد. كوزه هاى آب لب بام بود برخاستم كه به او آب بدهم كه كوزه از لب بام پايين آمد و به نزد شيخ رفت و شيخ از آن نوشيد و كوزه به جاى خودش برگشت.

 

شاگردان

  • اسدالله تستری کاظمی
  • محمدتقی رازی اصفهانی
  • سید صدرالدین موسوی عاملی
  • محمدعلی هزار جریبی
  • سید جواد عاملی
  • محمدحسن نجفی
  • سید محمدباقر شفتی
  • محمدابراهیم کرباسی
  • سید باقر قزوینی

 

عروج ملکوتی 

سرانجام شیخ جعفر کاشف الغطا در روز چهارشنبه، ۲۲ یا ۲۷ رجب سال ۱۲۲۸ق، پس از هفتاد و چهار سال عمر، به لقای الهی شتافت و در نجف در یکی از حجره‌های مدرسه‌ای که بنا کره بود دفن شد. وی سر سلسله خاندان مشهور کاشف الغطاء است.