نوشته‌ها

زندگینامه احمد جامی

به نام آفریننده عشق

 

شیخ الاسلام «احمد ابن ابوالحسن جامی نامقی ترشیزی» معروف به شیخ احمد جام (۴۴۰ – ۵۳۶ هجری قمری) ملقب به «ابونصر احمد ژنده‌پیل» یا به‌ طور خلاصه «ژنده‌پیل» از عارفان، صوفیان و شاعران سده ششم و دوره سلجوقی بود.

 

ویژگی ها 

احمد به سال ۴۴۱ هجری در ده نامق نزدیک ترشیز خراسان در خاندانی که از نژاد عرب بود به جهان آمد. جدّ اعلای او جریر بن عبد‌اللّه بجلی از صحابه پیغمبر بود و گویند در تیراندازی در میان عرب مانند نداشت‌. احمد بلند قامت و نیرومند و دلیر بود و در ده بر همه همسالان برتری داشت.

موی سرش سرخ و محاسنش میگون و چشمانش شهلا بود و روی‌ هم‌ رفته‌ رنگ و روی ظاهر وی به عربان شباهتی نداشت. لقب ژنده‌پیل گویا مناسب با همین‌اندام کشیده و زورمند و موافق با رفتار تند و خشم‌آلود وی بود و ناچار باید در زمان زندگانی شیخ توسط کسانی که وی را می‌دیده و می‌شناخته‌اند وضع شده باشد.

جوانی احمد تا هنگام توبه به می‌خواری و عیش و طرب گذشت. وی با گروهی از همسالان فاسد و تبهکار خود حلقه‌ای داشت که به‌نوبت گرد هم می‌آمدند و باده‌گساری می‌کردند، و این یاران در سال‌های پس از توبه نیز گاه مزاحم شیخ بودند و وی را منغّص عیش خود می‌دانستند.

توبه احمد و توجه او به عبادت و ریاضت و ترک میگساری و هوسرانی هنگامی آغاز شد که کرامتی مشاهده کرد و شبی در حلقه یاران شراب مبدل‌ به شربت گردید. شیخ بیدار و هشیار شد و از گروه دوستان گذشته کنار گرفت و زهد و خلوت پیشه کرد و روی به دین‌داری و عبادت نهاد. وی بیست و دو ساله بود که به گوشه‌نشینی و تزکیه نفس پرداخت و به کوه‌ها رفت. ابتدا دوازده سال در کوه نامق و سپس شش سال در کوه بیزدجام‌.

یعنی روی‌ هم‌ رفته هجده سال در خلوت و انزوا بسر برد. پس از آن ترک عزلت گفت و برای ارشاد مردم و توبه‌دادن می‌خواران و گناهکاران به میان خلق بازگشت. نخستین میدان او سرخس بود که در آن مرضی شیوع داشت. نخست قدر او بر مردم معلوم نبود ولی پس از ابراز کراماتی چند و شفا دادن بیماران تدریجا شهرت یافت و پیروانی بهم زد.

از سرخس به استاد و زورآباد و سپس به ده معدآباد که ظاهرا همان تربت شیخ جام کنونی است‌، رفت و در آنجا مقیم شد و به تعلیم شاگردان و تالیف کتب و دعوت مردم پرداخت و یک مسجد جمعه و یک خانقاه بنا نمود. احمد بهرات و نیشابور و بوزجان و مرو و باخرز و بسطام سفر کرد و یک بار هم به مکه رفت، ولی جز در همین یک سفر دیگر از حدود خراسان بیرون نرفت و سراسر عمر طولانی خود را در همان محیط خویش گذرانید.

ظاهرا احمد جامی، زاهدی گوشه‌نشین و تارک لذات دنیوی و گرفتار‌ اندوه و رنج و به اصطلاح دچار «قبض» نبود بلکه از همه خوشی‌های زندگی ظاهری بهره می‌گرفت و دیگران را نیز در حدود شریعت‌ در تمتع از نعمت‌های این جهان آزاد می‌گذاشت. وی هشت زن داشت که یکی از آنها را در هشتاد سالگی گرفت‌.

شیخ احمد ظاهرا در آغاز کار مرید شیخ ابوطاهر کرد، که خود عارفی گمنام است، بوده، ولی بجز او استاد و مکتب دیگری ندیده، زیرا گرد جهان بر نیامده و در بلاد اسلامی به دیدار بزرگان تصوف و استفاده از مدارس علمیه نائل نگشته است.

بنا بر نوشته های غزنوی، شیخ احمد با پیروان ادیان دیگر تند و نامهربان بود و همه آنها را، و لو آنکه از اولیای دین خویش و صاحب کرامات باشند و زندگانی را در کمال خداپرستی و نوع‌دوستی سپری نموده باشند، محکوم به آتش دوزخ می‌دانست و در رفتار خویش با آنها بجای محبت و احترام زور و تعصب بکار می‌برد و می‌کوشید که آنان را به دین اسلام درآورد.

بنا بر روایت مقامات، شیخ احمد در مسافرت هرات مورد ستایش و تکریم بی‌اندازه مردم شهر و اعقاب خواجه عبدالله انصاری واقع گردید. خواجه مودود چشتی که در آن هنگام بسیار جوان بود نخست با احمد سر ستیز و دشمنی داشت و کوشید تا او را از هرات براند، ولی سرانجام به بزرگی و برتری او پی برد و دست از کینه‌جویی برداشت‌.

دیگر از مردانی که به شهادت کتاب مقامات با احمد جام برخورد یافته‌اند مفتی شرق امام محمدمنصور سرخسی عالم مشهور است که سنائی بارها او را در آثار خویش ستوده و بالاخص قسمتی‌ بزرگ از مثنوی سیر‌العباد‌ الی‌المعاد را در ذکر او پرداخته است‌. شیخ احمد با این دانشمند در سرخس روبرو شد و میان آنها مخالفت و منازعت شدید در گرفت و سرانجام احمد که قادر به‌اظهار کرامات بود امام و دسته پیروانش را مغلوب ساخت.

سنجر و کارد زیر بالش او حکایت دیگر داستان تهدید اسماعیلیان است که کاردی در زیر بالش سنجر نهادند و او را ترسانیدند. سنجر به شدت خائف شد و اسماعیلیان را در خراسان آزاد گذاشت که بی‌هیچ مانعی به تبلیغات خویش بپردازند. شرح این واقعه تا این حد در تواریخ مهم؛ جهانگشای جوینی‌ و حبیب‌السیر نیز مندرج است.

نقل است: مردی بود به نام طغرل تکین که می‌خواست در قصبه صاغو نزدیک جام برای خود بارگاهی بسازد و چون چوب مناسب نیافت چند کس را فرستاد تا بزور چند تیر چوب را، که شیخ احمد برای ساختن خانقاه فراهم کرده بود، بردند. شیخ برآشفت و او را به کیفر مرگ تهدید کرد. هنوز بنای بارگاه پایان نیافته بود که چند سوار از بیابان درآمدند و طغرل را کمند بر گردن افکنده از خیمه بیرون کشیدند و اسب بتاخته دور شدند. سواران طغرل به جستجوی وی به دنبال آنان شتافتند و تن بی‌سرش را در بیابان یافتند.

چون خبر این واقعه به سلطان سنجر رسید خشمگین شد و مردم جام را تهدید به کشتن کرد. اهالی جام پناه به شیخ احمد بردند و چاره از او جستند. احمد نامه‌ای در اثبات بی‌گناهی مردم جام و توضیح جرم و جسارت طغرل تکین به سلطان نوشت و شرح داد که طغرل را خداوند به سزای بی‌ادبی خویش رسانیده است. سنجر چون از حقیقت واقعه آگاه شد از رای سابق برگشت و اهالی جام را بنواخت. عین نامه شیخ احمد به سنجر که لحنی تند و عاری از تملق دارد و مؤاخذه‌آمیز است در کتاب مقامات نقل شده است‌.

یکی از خصائص شیخ احمد دشمنی سخت او با می‌ و می‌خواری است و در تمام عمر کوشیده است که می‌گساران را توبه دهد و خم‌های شراب را بشکند. مقامات پر از حکایاتی است که این صفت او را می‌ رساند و نظر به همین صفت شیخ است که حافظ می‌ گوید:

حافظ غلام جام می‌ است‌ ای صبا برو   وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

 

نقل است: روزی خواجه مودود چشتی و یارانش خدمت شیخ الاسلام آمدند و <span;>سلام گفتند و جواب شنیدند و طعام خوردند و سفره برداشتند. شیخ الاسلام گفت که شما می گوئید یا ما بگوئیم که شما به چه کار آمده اید؟! ایشان گفتند که حضرت شیخ بفرمایند. وی فرمود: خواجه زاهد مودود شمارا فرستاده است که احمد را بگوئید که تو به ولایت ما بچه کار آمده ای؟ به سلامت باز کرد وگرنه چنان که باز باید گردانید تو را بازگردانیم. رسولان تصدیق کردند. پس فرمود که اگر مراد از ولایت این دیه ها است این ملک مردمان است، نه از آن اوست و نه از آن من و اگر مراد از ولایت این مردمانند، اینان خود رعایای سنجرند، پس شیخ الشیوخ سنجر باشد و اگر مراد از ولایت آنست که من میدانم و اولیای خدای عزّوجل می‌دانند، فردا با ایشان نمائیم که کار ولایت چیست و چونست؛ چون این سخن بگفت ابر عظیم برآمد و شبانه روزی بیارید و هیچ منقطع نشد.

بامداد روز دیگر شیخ الاسلام فرمود که ستوران ساخته کنید تا برویم! اصحاب گفتند: امکان ندارد که در این دو سه روز بعد از آنکه دگر ببارد هیچ ملاحی از آب تواند گذشت. شیخ فرمود که سهل باشد که امروز ماملاحی کنیم، پس روان شدند چون به صحرا بیرون آمدند، شیخ الاسلام نگاه کرد و دید که جمعی انبوه، سلاح‌بسته همراه ایشانند. پرسید که اینان کیانند، گفتند: مریدان و محبان شما اند و شنیده اند که جماعتی به عداوت شما می آیند. فرمود: آنان را بازگردانید که تیغ و تیر کار سنجر است و سلاح این گروه سلاح دیگر است‌ شیخ الاسلام با تنی چندروی به راه نهادند و چون به کنار آب رسیدند، آب بسیار بود.

شیخ الاسلام فرمود: امروز قرار آن است که ما ملاحی کنیم‌ سخنی از معارف آغاز کردند چندان ذوق دلها رسید که همه واله و حیران شدند پس فرمود که همه چشم‌ها بر هم نهید و بگوئید بسم الله الرحمن الرحيم، تا سه بار تکرار کرد. هرکس که چشم زود باز کرد پای افزار تر کرد و هر کسی که دیر بگشاد خود را به آن طرف آب یافت و پای افزار ایشان خشک شد. چون رسولان آن مشاهده کردند به تعجیل پیش خواجه مودود رفتند و این حال باز گفتند‌. خواجه مودود با دو هزار مرید سلاح بسته متوجه شدند و در راه به شیخ رسیدند. چون نظر شیخ بر وی افتاد، خواجه ودود از اسب پیاده شد و بوسه بر پای شیخ داد. شیخ دست بر پشت وی میزد و می‌گفت کار ولایت چون می بینی؟! ندانسته‌ای که ولایت مردان حشم و سلاح نباشد؟ برو و سوار شو که کودکی و نمیدانی چه میکنی!

نقل است که از حضرت شیخ الاسلام احمد پرسیدند:  ما مقامات مشایخ شنیده ایم و كتب ایشان دیده‌ایم. از هیچکس مثل این حالات که از شما ظاهر میشود ظاهر نشده است. فرمود که ما در وقت ریاضت، هر ریاضت که دانستیم که اولیای خدای تعالی کرده بودند به جای آوردیم و بر آن مزیدی نیز کردیم. حق سبحانه و تعالى به فضل و کرم خود هرچه پراکنده به ایشان داده بود، به یکبار به احمد داد. در هر چهارصد سال، چون احمد شخصی پدید آید که آثار عنایت ایزد تعالی در باب او این باشد که همه خلق بینند؛ هذا من فضل ربی.

نقل است: کودکی زیبا و نابینا را نزد احمد جامی آوردند تا او را بینا گرداند. احمد جامی دو انگشت را بر دو چشم کودک نهاد و گفت: اُنظُر بِاذن الله عزّوجل. درحال هر دو چشم کودک بینا شد.

نقل است: روزی اکابر هرات بر حضرت شیخ درآمدند و میان ایشان در توحید و معرفت سخنی می رفت. شیخ الاسلام گفت: شما به تقلید این سخن می گوئید. ایشان گفتند: ما را بر این سخن برهانی باید. شیخ، خادم را گفت سه دانه مروارید و طشتی حاضر کن. حاضر کردند، شیخ با ایشان گفت: اصل این مروارید چه بوده است؟ گفتند قطرات باران نیسانی که صدف گرفته است و به قدرت کامله حق، مروارید شده. شیخ الاسلام آن مرواریدها را در طشت افکند و فرمود: هرکه از سر تحقیق روی فرا این طشت کند و بگوید بسم الله الرحمن الرحیم این هر سه مروارید آب گردد.

ائمه گفتند: این عجب باشد، شما بگوئید. شیخ فرمود: نخست شما بگوئید چون نوبت به من رسد من نیز بگویم‌. ایشان به نوبت گفتند‌ اما مرواریدها همچنان برقرار بود. چون نوبت به شیخ رسید، حالتی بر وی ظاهر شد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. هر سه مروارید، آب گشت و در یکدیگر دوید و در طشت گشت. حضرت شیخ گفت: اسکن باذن الله تعالى. فی الحال يک دانه مروارید ناسفته منعقد شد. همه متحیر شدند و به آنچه حضرت شیخ فرموده بود اعتراف نمودند.

کرامات زیادی را به احمد جامی نسبت می دهند، از جمله:

۱. پیشگویی و پیش بینی ۲. شفا بخشیدن افراد مفلوج ۳. شفا بخشیدن افراد نابینا ۴. شفا بخشیدن دیوانگان ۵. شفا بخشیدن محتضران یا حتی به تاخیر انداختن مرگ آنان ۶. اشراف بر ضمایر و خواندن ذهن افراد ۷. تصرف در عالم ماده و قوانین طبیعت

 

آثار

  • انیس‌ التائبین
  • سراج‌ السائرین
  • مفتاح‌ النجاه
  • روضة‌ المذنبین
  • بحار الحقیقه

 

عروج ملکوتی

احمد جامی به اتفاق همه روایات نود و شش سال بزیست و در ۵۳۶ هجری درگذشت و در موضعی بیرون دروازه معدآباد (واقع در تربت جام) که خود معین کرده بود به خاک سپرده شد.

زندگینامه صفی الدین اردبیلی

به نام آفریننده عشق

 

صفی الدین اردبیلی (۶۵۰-۷۳۵ ق) معروف به شیخ صفی اردبیلی، عارف و شاعر قرن هشتم هجری قمری، مرید و داماد شیخ زاهد گیلانی و نیای شاه اسماعیل اول مؤسس سلسله صفویان بود.

 

ویژگی ها 

نسب صفی الدین را با ۱۹ واسطه به امام موسی کاظم(ع)، امام هفتم شیعیان امامیه رسانده‌اند. در ریحانة‌الادب، صفاتی چون «برهان الاصفیاء»، «قطب‌الاقطاب» و «شیخ‌العارفین» برای او ذکر شده است. ابدال زاهدی در کتاب سلسلة النسب صفویه، نسب شیخ صفی‌الدین را تا امام کاظم (ع) نام برده است. خواندمیر نیز شجره‌نامۀ صفی الدین را همانند زاهدی ذکر کرده با این تفاوت که یکی از اجدادش را به جای «محمد بن حسن»، «محمد بن حسین» نام برده است.

شیخ صفی از عارفان نامی عهد اولجایتو و پسرش، ابوسعید بهادرخان ایلخانی، بود که با مریدان خود در آن ایام در کلخوران، در اطراف مقبره پدر خود، می‌زیست. شیخ صفی، به سبب مقام بلند عرفانی خود، همواره از توجه ایلخانان مغول برخوردار بود. وی در دستگاه غازان‌خان به اعتبار مُراد مقتدر خود، شیخ زاهد، قرب و منزلتی داشت. خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی وزیر به او احترام می‌گذاشت و هر ساله برای مخارج خانوار او نقد و جنس فراوان می‌فرستاد. خواجه رشیدالدین در مکتوبی به پسر خود، امیراحمد حاکم اردبیل، توصیه کرده است که در معامله خود با مردم اردبیل چنان کند که شیخ صفی‌الدین از او راضی و شاکر باشد.

صفی‌الدین فرزند مردی زارع بود و در سال ۶۵۰ق در روستای کَلخوران، واقع در شمال‌غربی اردبیل، زاده شد. به‌جز مدتی که به فارس و گیلان سفر کرد، تا پایان عمر در همان روستا ساکن بود. شیخ صفی در کودکی توجه خاصی به امور مذهبی نشان می‌داد. در جوانی قرآن را حفظ کرد و ضمن تحصیل علوم مقدماتی به زهد و ریاضت پرداخت. گاهی در مزار شیخ فرج اردبیلی و گاهی در مرقد شیخ ابوسعید اردبیلی به عبادت مشغول می‌شد.

صفی‌الدین نخست در اردبیل دانش آموخت. چون از دانشمندان آن شهر بی‌نیاز شد، در پی پیری می‌گشت که او را ارشاد کند و چون شنید که شیخ نجیب‌الدّین بُزغُش شیرازی در شیراز حلقه تصوف دارد، به شیراز رفت. اما وقتی به آنجا رسید که شیخ نجیب‌الدین وفات یافته بود. گفته شده که وی با سعدی شیرازی در شیراز ملاقات کرده است.

شیخ صفی چندی در حلقه مریدان مشایخ معروف آن دوران، شیخ رکن‌الدین بیضاوی و امیرعبدالله، درآمد و امیرعبدالله او را به شیخ تاج‌الدین ابراهیم، معروف به دیدار با شیخ زاهد گیلانی، عارف مشهور آن زمان که در گیلان می‌زیست، تشویق کرد و شیخ صفی چهار سال در پی شیخ زاهد می‌گشت تا اینکه در روستایی، در منطقه گیلان، به او رسید و تا زمان مرگ شیخ زاهد، مدت ۲۵ سال، در حلقه مریدان او بود و از او اخذ انابت و فنون طریقت کرد و دست ارادت بدو داد و داماد او شد و پس از مرگ او، در همان طریقت، جانشین وی شد.

شیخ صفی در این زمان گاهی در لاهیجان و گاهی در اردبیل زندگی می‌کرد. او همچنین معاصر شیخ علاءالدوله سمنانی بود و منابع از ارتباط معنوی ایشان سخن گفته‌اند. شیخ صفی بیش از ۳۰ سال به هدایت و ارشاد طالبان اشتغال داشت و گفته‌اند که بیش از ۱۰۰ هزار نفر را تربیت کرد. نیز آورده‌اند که تعداد مریدان و توسعه نفوذ او در آسیای صغیر نیز بسیار بوده است.

درباره مذهب شیخ صفی، تردیدهایی وجود دارد. بنابر منابع زندگی‌نامه وی، از جمله کتاب صفوةالصفا، نوشته ابن بزّاز، که مهمترین و قدیم‌ترین کتاب در این باب است، او شیعه بوده ولی برخی پژوهشگران معاصر قرائنی بر شافعی بودن او یافته اند. ابن بزّاز از اهالی اردبیل و با شیخ صدرالدین موسی پسر شیخ صفی‌الدین معاصر بوده است. او در این کتاب، حکایتی نقل می‌کند که گفته‌اند اشارتی است بر مذهب شیخ صفی‌الدین: «از شیخ صفی‌الدین پرسیدند: شیخ را مذهب چیست؟ فرمود: که ما مذهب ائمه داریم و ائمه را دوست داریم.»

ابن بزاز اردبیلی، در کتاب خود، در شرح احوال و سخنان و کرامات شیخ صفی نوشته است: «صفی‌الدین در جوانی از بابت زیبایی و حسن صورت چنان بود که او را “یوسف ثانی” لقب داده بودند و به سن بلوغ نارسیده زنان در عشق او دست‌ها می‌بریدند، ولی دلِ مبارک او از ایشان می‌رمید و این حسن صورت در دوران بلوغ به حدی بود که اولیاءاللّه وی را پیر تُرک خواندندی و در جماعت طالبان او را زرین‌محاسن می‌گفتند.» شیخ صفی الدین بیش از ۳۰ سال به هدایت و ارشاد طالبان طریقت اشتغال داشت و گفته‌اند که بیش از ۱۰۰ هزار نفر را تربیت کرد. نیز آورده‌اند که تعداد مریدان و توسعه نفوذ او در آسیای صغیر نیز بسیار بوده است.

همسر اول شیخ صفی الدین، بی‌بی فاطمه دختر شیخ زاهد گیلانی است که سه پسرش به‌نام‌های محیی‌الدین، صدرالدین موسی و ابوسعید از او است. بدین ترتیب، نیای مادری صفویان، زاهد گیلانی است که مراد شیخ صفی بوده است. همسر دوم او، دختر اخی‌سلیمان کلخورانه بوده و دو پسر به نام‌های علاءالدین و شرف‌الدین از او داشته است. نسل پادشاهان صفوی از شیخ صدرالدین، پسر دوم شیخ صفی است.

قبل از تولد صفی الدین، پیامبر اکرم(ص) به خواب سید جلال الدین ختنی می آید و ظهور شیخ را مژده می دهد و برای او دعا می کند. همچنین در حکایتی، جلال الدین مولوی ظهور شیخ را نوید می دهد. از مادر شیخ نیز نقل می‌شود که در تولد او طلوع آفتاب را در کنار خود دیده یا زمزمۀ شیخ را پیش از تولد شنیده است.

نقل است: مولانا اسماعیل، شیخ صفی الدین را در لباسی گرانبها می بیند و با خود می اندیشد که وضع او مناسب شاهان است نه درویشان. شیخ به فراست می فهمد و می گوید: این وضع معشوقانه است نه شاهانه.

نقل است: مولانا تاج الدین که تا آن زمان شیخ را ندیده، برای امتحان وی، با لباس مبدل نزد او می رود و شیخ به فراست مقصود او را می فهمد. در حکایتی دیگر، فرّخ قوّال در دل از عبادت طولانی شیخ تعجب می کند. شیخ ضمیر او را می فهمد و آنچه در دل داشته به او می گوید. در جایی دیگر، فردی به نام دولتشاه آرزو می کند که وقتی شیخ کفش نو پوشید، کفش کهنه را به عنوان تبرّک به او بدهد. شیخ بر ضمیرش اشراف دارد و کفش کهنه را به او می بخشد. در حکایتی دیگر، گروهی با خود قرار می گذارند که به نیت دریافتِ انار، نان و شانه ای نزد شیخ بروند. شیخ بدون اینکه آنها حرفی زده باشند مقصودشان را درک می کند و حاجتشان را برآورده می‌سازد.

نقل است: عبدالملک، به خوابِ متولی مزار خود می آید و از او می خواهد از شیخ صفی پذیرایی کند و شیخ صفی روز بعد، این خواب را عیناً برای متولی بازگو می کند. امیرعلی سفرهچی به خواب می بیند که یکی از جانشینان شیخ زاهد، کیسه‌ای زر به دست شیخ صفی داده است. شیخ دیدن این رؤیا را به او یادآور می شود.

نقل است: بهاءالدین صابون فروش، مدتی در سلوک سست می شود. در واقعه کسانی را می‌بیند که درختان می برند و می‌سوزانند. شیخ عین واقعه و تعبیر آن را به وی گوشزد می کند.

نقل است: دزدان، بارِ فردی به نام امین الدّین را سرقت می کنند و او با مدد از شیخ جای آن را پیدا می کند. همچنین نقل است: کفش مریدی به سرقت می رود و مرید بر پیدا کردن آن اصرار دارد. شیخ از اصرار او به تنگ می آید و به فردی می گوید: دو دینار زر ببر و کسی بر سر در دروازه ای نشسته است و جام های چنین پوشیده؛ آن دو دینار به وی ده و بگو کفش باز ده. آن شخص می رود و مطابق گفتۀ شیخ عمل می کند.

همچنین نقل است که شیخ بر سابقۀ به دست آوردن خوراک، پوشاک و اموال اشراف دارد و با نظر غیبی، حلال را از حرام و پاک را از ناپاک تشخیص می دهد؛ از پیشینۀ مشکوک لباس یحیی گرمرودی، آگاه است و به او می گوید حلال بپوش و حلال بخور. همچنین بر طبق روایتی، شیخ جایی پشت به دیوار نشسته بود. به ناگاه پشت از دیوار برمی گیرد. وقتی برای یافتن دلیل بیرون می روند، می بینند در سوی دیگر، زنی به دیوار تکیه داه است.

نقل است که صفی الدین در ابتدای حال چون نظر کردی فرشتگان را می دیدی در هوا به صورت مرغان بس عجیب و غریب آراسته. همچنین نقل است: شیخ عالم غیب را از طریق ستونی نوری، به جوانی که در بستر مرگ افتاده، نشان می دهد. نقل است: فرشته ای مقرّب به دیدار شیخ می آید. او به سلامش پاسخ می دهد امّا دیگران فرشته را نمی بینند. نقل است: شیخ به مزار مجدالدّین کاکلی اردبیلی، همدرس عطّار نیشابوری، می رود و با قبر گفتگو می کند.

نقل است: پدر پیره اسحق شیرگیرانی در فاصلۀ دور، از دنیا می رود. شیخ همان لحظه اطرافیان را به نماز بر وی دعوت می کند. نقل است: در جایی جنیّان در خدمت شیخ هستند به گونه ای که اطرافیان مجال ورود به حضور شیخ ندارند و چون از وی می پرسند که اینان چه کسی هستند می گوید برادران شما از جنیّان هستند که از ما توقع خدمت و ملازمت دارند.

نقل است: شیخ از مردم ملول میشود و به روستایی در اطراف اردبیل میرود. گروهی از ترکان را میبیند که چندین نفر را به اسارت گرفته اند. هاتفی ندا می دهد که نباید از خلق کناره گرفت. شیخ پادرمیانی می کند و آن جماعت را نجات می دهد.

نقل است: در سفر شیخ به سلطانیه، گروهی از قلندران می آیند و درخواست بخشش می کنند. شیخ دست در زیر خاربنی می‌برد و کیسه ای حاوی صد دینار بیرون می آورد و به آنها می دهد. نقل است: نظام زرگر اردبیلی و همراهانش، در سفر از گرسنگی درمانده می شوند و از شیخ همت می‌طلبند. آنگاه نان تنک و حلوا از غیب حاضر می شود‌.

نقل است: شیخ زاهد در گیلان آرزوی دیدار صفی‌الدین را دارد. شیخ صفی فوراً ظاهر می شود. شیخ زاهد از او می پرسد: کجا بودی؟ می گوید در کلخورانِ اردبیل گل می چیدم. چون شیخ به لطف یاد فرمود، به اینجا آمدم.

نقل است که شیخ بر سر جوان نابینایی به نام دلگشا، دست می کشد و او شفا می‌يابد. نقل است: صفی الدین، رستمِ باغبان را که صورتش بر اثر جذام ضایع شده بود، شفا می دهد. همچنین همام بیگ اردبیلی را که سه ماه در بستر افتاده و طاقت رفتن نداشت، شفا می دهد.

نقل است: گروهی از ترکان در پی قتل تاجری به نام اسماعیل همدانی بودند. او از شیخ کمک می خواهد و شیخ همت معنوی خود را بدرقۀ راهش می کند. دشمنان در خانه ای او را محاصره می کنند و به درون می آیند. همت شیخ مانع می شود که او را ببینند و از مرگ حتمی نجات می یابد.

نقل است: خبر یورش شاه اوزبیک و آمدن سپاه انبوه او تا رود کر، شایع می شود و مردم به شدّت به هراس می افتند. شیخ به خواب اوزبیک می آید و بر سرش طپانچه می کوبد و شرّ او را دفع می کند.

نقل است: طالب علمی به نام یوسف، به زاویۀ شیخ وارد می شود. انبوه جمعیت امکان شنیدن سخن را از او می گیرد. در صف آخر، شیخ را مقابل خود می‌بیند که با صدای رسا با وی صحبت می کند.

نقل است: پیره عزالدّین دچار حجاب می شود. از شیخ کمک می خواهد. شیخ دلیل حجاب را نظر عزالدّین به امردی می داند و حجاب معنوی را از وی رفع میسازد. نقل است که شیخ صفی در موقع توبۀ نوجوانی، از زمین جدا میشود و مدّتی طولانی بر هوا می‌ایستد.

نقل است: طاشتمور نایب امیر چوپان، سوار بر اسبی سرکش، از کوه بلندی سقوط می کند. اسب با شدّت به زمین می خورد و تلف می شود امّا سوار به آرامی فرود می آید. می گوید شیخ را دیدم که به آرامی گریبان من گرفت و بی آسیب بر زمین نهاد. همچنین نقل است: باد، کشتیِ گروهی را به خطر می اندازد. آن گروه از شیخ مدد می خواهند. شیخ دست مبارک بر زانو زد و فورا باد ساکن شد.

نقل است: هنگام نماز، سجّاده از کنج خانه حرکت می کند و در قدم شیخ گسترده می شود. نقل است: دانه های گندم با شیخ سخن می گویند و او را از حیلۀ کسی آگاه می کنند. همچنین نقل است که شیخ ابری را به مراغه می فرستد تا بر آنجا باران ببارد. نقل است: سنگی از اردبیل به نخجوان می رود و پیام شیخ را به مقصد می‌رساند.

نقل است: در مجلس سماع شیخ زاهد او را به درختی می‌بندند. درخت را از جای میکند و با آن سماع می کند. همچنین نقل است که شیخ، کاری را که سی نفر انجام می دهند، یک نفس و در یک دفعه تمام می کند.

مولانا شمس‌الدین روایت کرد از پیر‌عوض خرقانی که گفت: به خلوت نشسته بودم با یاری. سخن بهشت کردیم و سخنی رفت از حور، قصور، انهار و اشجار بهشت. چون بعد از زمانی به خدمت شیخ صفی‌الدین رفتم، هنوز نشسته بودم شیخ فرمود: فرزند! کسی که در خلوت باشد باید که به خدای تعالی مشغول باشد و دست از حور، قصور، انهار و اشجار بهشت بردارد.

محمود سفریچی گفت: شبی در واقعه دیدم که مرا بر بهشت عبور می‌ دادند. وقتی زینت جنات بدیدم میل کردم که فرو آیم. ناگاه شیخ را دیدم که درآمد و جامه سپاهیان پوشیده و عظیم تند بود. بانگی بر من زد و سیلی‌ بر گردن من بزد و فرمود: ای تردامن، به طلب صانع باش که صنع خود طفیل است. چون بامداد به حضرت شیخ رفتم فرمود: طلب چنین باشد که طالب سر به‌ غیر فرو نیارد، اما سزای آن که که سر به مادون فرو آرد چنان سیلی بود.

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند: در حال واقعه بودم که با خود پنداری کردم و در حال در واقعه شیخ را دیدم که با من عتاب کرد و گفت: محمد، آن فراموش کردی که در بازار مرکیل گیلان اسب را می جهانیدی و کله و جعدموی بر دوش می‌انداختی و خود را بر زنان عرضه می‌کردی و در دل زنا می‌کردی؟ این زمان خودپسندی می‌کنی. دراین حال بودم که ناگاه سر برداشتم. شیخ را دیدم که صریح به من گفت: پندار فایده ندهد، کار باید کردن تا در خود آنچه خواهند بیابند.

خواجه محمد افضلی سراوی گفت: نوبتی در اصفهان (چنانکه عادت دو گروه ایشان باشد) حرب قوی بود و در سه روز هفتصد آدمی به قتل آمد. جماعت اوباش شهر دست در کاروان سراها و حجرات تجار درآوردند و غارت کردند.  عظیم فکر غارت بر من مستولی شد و من کلاه متبرک شیخ با خود داشتم. بر بام کاروانسرا رفتم و کاسه‌ای پر آب کردم و کلاه را بر آن آب برآوردم و آن را بر سر اهل کاروان پاشیدم. حق‌ تعالی به‌ برکت آن، ضرر را از اهل آن کاروانسرا بازداشت و محفوظ بماندیم.

نقل است: هنگام رحلت او آسمان تاریک می‌شود و بانگ نوحه و زاری از آن به گوش می‌رسد. همچنين هنگام غسل و کفن، جسد وی حرکت می کند و با حرکات خود به غسّال کمک می کند. همچنین نقل است: جنازۀ او به سمت قبله می گردد و بر هوا می رود. در پایان، جنازۀ او از دست افراد رها می شود و در قبر آرام می گیرد و از مقبرۀ او نور بالا می رود.

 

عروج ملکوتی

شیخ صفی در پایان زندگی به حج رفت و پیش از رفتن، پسرش، صدرالدین، را به جای خود گماشت. وی در بازگشت از این سفر بیمار شد و پس از دوازده روز بیماری، در صبح دوشنبه ۱۲ محرم ۷۳۵ق در ۸۵ سالگی، در اردبیل، زندگی را بدرود گفت. فرزندان او، به‌ویژه پادشاهان صفوی، بر سر قبر او بنای بسیار باشکوهی ساختند که اکنون به بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی معروف است و از بناهای باشکوه تاریخی ایران به‌ شمار می‌رود.

زندگینامه شمس مغربی

به نام آفریننده عشق

 

ملا محمد شیرین مغربی تبریزی معروف به شیرین یا ملامحمد شیرین و مشهور به شمس مغربی (۷۴۹–۸۰۹ هجری) عارف و شاعر ایرانی نیمه دوم قرن هشتم هجری است.

 

ویژگی ها 

علت ناموری و تخلص وی به مغربی را عده‌ای سفر او به مغرب و خرقه پوشیدن از دست یکی از منسوبین ابن عربی می‌دانند. وی در قریهٔ امند یا انبند از قراء و بلوک رودقات تبریز متولد شده و در همان‌جا نشو و نما یافته است. برخی نام دیار او را انبندات، ابندات، انبد و امند نیز ضبط کرده‌اند. مغربی در طریقت پیرو اسماعیل سیسی از یاران نورالدین عبدالرحمان اسفراینی و مصاحب کمال الدین خجندی بود. علاوه بر اسماعیل سیسی دیگر استادان او عبارتند از: بهاءالدین همدانی و محیی الدین بن عربی و سعدالدین تبریزی و عبدالمومن سراوی.

عده ای او را به طریقه سهروردیه یا معروفیه منسوب کرده‌اند. با وجود اینکه بعضی از استادان وی پرورش یافته مشربهایی بودند که دنباله سنت اول به‌شمار می‌رود اما آثار وی از حکایت می‌کند که او به سنت دوم و آراء ابن عربی و شاگردانش سخت تمایل داشته است. به اعتقاد ابن کربلایی، شمس‌الدین اقطابی و پسرش عبدالرحیم خلوتی مشرقی، هر دو مرید مغربی تبریزی بوده‌اند. به علاوه زبان فارسی، اشعاری به زبان عربی و فهلوی آذری از وی بدست رسیده است. بیشتر این اشعار موضوعات عرفانی به ویژه وحدت وجود، اهمیت سلوک، تقرب و حسب حال عرفانی سالک است.

دیوان مغربی حاوی سه هزار بیت در قالب غزل، ترجیع بند و رباعی است که مضمون بیشتر آنها موضوعات عرفانی به ویژه وحدت وجود، اهمیت سلوک، تقرب و حسب حال عرفانی سالک است. با همه توجهی که مغربی به عرفان و موضوعات توحیدی دارد، شعر او از جاذبه هنری ممتاز خالی است. شعر مغربی به تقلید از آثار سده ششم و هفتم هجری و خالی از صنایع بدیع دل‌انگیز و کاربردهای تازه استعاره، تشبیه و دیگر آرایه‌های ادبی است. وی علاوه بر دیوان آثار دیگری نیز دارد از جمله: اسرار الفاتحه، رساله جام جهان‌نمادر شرح آراء ابن عربی و منتخبی از شرح قصیده تائیه ابن فارض، درالفرید فی معرفة التوحید به زبان فارسی در توحید و افعال و صفات حق، نزهة الساسانیه، نصیحت نامه، ارائة الدقایق فی شرح مرآت الحقائق.

از شاگردان وى، احمد بن موسى رشتى را مى‌توان نام برد. مغربى، از شعراى پیشین، به دو عارف بزرگ؛ یعنى سنایى و عطار نظر داشته و غالباً شعرش به نام آنان اشاره کرده است. او با حافظ نیز معاصر بوده است و احتمال دارد که از او تأثیر پذیرفته باشد. او همچنین از همام تبریزى نیز بى‌تأثیر نبوده است. برخى تذکره‌ها، شیخ عبدالله شطارى، مؤسس شطاریه را از شاگردان و جانشینان او مى‌دانند که مغربى وى را به هند فرستاد.

مغربى دارى اشعار فارسى و عربى است که قسمت فارسى اشعارش، چند بار به چاپ رسیده است. اشعارش در ذکر معانى عرفانى، خاصه بیان وحدت وجود است. در محل دفن وى نیز اختلاف وجود دارد. بعضى مرقد او را در محله سرخاب تبریز و برخى در اصطهبانات فارس مى‌دانند. به تشخیص «ریحانة الأدب»، ملا محمدشریف مغربى مذکور در «سفینة الشعراء»، همان ملا محمدشیرین مغربى است.

در روضات الجنان آمده است: از حضرت مخدومی اسلامیان ملاذی سلمه الله استماع افتاد که نوبه‌ای حضرت مولانا محمد مغربی قدس سره به مجلسی تشریف ارزانی داشته‌اند. اهل مجلس را از وضع و شریف سرور حضور دست داد (و صلوات‌ گویان) استقبال نموده اظهار کمال اخلاص و جانسپاری کرده و سرها در قدم مبارکش افکنده‌اند الّا یکی از علمای رسم که بویی از فقر به مشام جانش نرسیده بوده و بوم شوم حسد در ویرانه جسد کثیفش جای گرفته، چنان که اکثر این طبقه را که اهل ظاهرند حسدی به اهل الله که اهل باطنند می‌ باشد. آن عالم صورتِ جاهل صفت از جای خود برنخاسته و شرایط تعظیم و تکریم «العظیم لامر الله» به جای نیاورده. به او فرمود‌ند که چرا تعظیم درویشان و فقرا به‌ جای نمی‌ آوری و برنمی‌خیزی؟ وی از کمال جهل و حماقت بر زبان آورده که برنمی‌خیزم. مولانا از روی تأثیر و تأثر فرموده اند: برمخیز. چون مجلس به اتمام رسیده آن بخت برگشته هر چند خواسته برخیزد نتوانسته، وی را بر گلمی انداخته به منزلش رسانده‌اند (در خلال آن حال) به منزل دیگر انتقال نموده.

در روضات الجنان آمده است: صورت واقعه فوت حضرت مولانا بر اين منوال بوده که چون میرزا ابوبکر ولد میرانشاه‌ بن امیر تیمور گورکان از سپاه فرایوسف منهزم گشته، تبریز را گذاشته به قلعه سلطانیه رفت از ولایت همدان و در گزین و قزوین سپاه جلادت آیین در هم کشیده به عزم انتقام و ستیز متوجه تبریز گشت. گویا به او رسانیده بودند که مردم تبریز فتنه‌ انگیز با قرایوسف متفقند و این فتنه‌انگیزی از جانب ایشان است. در اين اثنا مکرر ایمان مغلظ یاد کرد: اين نوبت که تبریز را در حیطه فرمان خود درآرم بعد از قتل‌ عام، خاک آن دیار را مانند گرد و غبار برانگیزانم که نه از تبریز اثر ماند و نه از تبریزیان خبر. مردم تبریز که این خبر شنیدند، از روی اضطراب و اضطرار به خدمت حضرت مولانا شتافند و صورت حال به موقف عرض آن مخدوم سوده خصال رساندند و در آن ولا مرض طاعون نیز در تبریز بوده، مردم فریاد برآوردند که از یک جانب مرض طاعون و از یک جانب اين نوع خصم حرون؛ حال این جمع شکسته‌ بال زبون چه خواهد شد؟

حضرت مولانا متفکر شده و به تبریزیان فرمودند: ای عزیزان اين کار مشکلی است که واقع شده بی‌ تدبر و تفکر صورتی پیدا نمی‌ کند. اضطراب مکنید دل به حق بندید و صبر کنید. بعد از ساعتی سر برآوردند از مراقبه و فرمودند: جانی دادن و جهانی ستاندن آسان نیست، به درگاه الهی بار یافتم. صورت حال معروض شد. قربانی طلب داشتند تا اين بلا دفع گردد، ما خود را قربان ساختیم. فردا ما از این دار فنا رحلت می‌ کنیم. نعش ما را به سرخاب می‌ برید و در حظيره بابا مزید مدفون می‌ سازید. چون از آنجا باز می‌ گردید، لشکر میرزا ابابکر منهزم گشته به صد هزار پریشانی و بی‌سامانی به طریق گدایی به در خانه‌ های شما واقع خواهند شد.

در اکثر منابع و تذکره‌ ها او را جزو علمای بزرگ و عرفای نامی به‌ شمار می‌ آورند. مولوی محمد مظفر حسین صبا در تذکره روز روشن می‌ نویسد: محمد شیرین قدوه علمای عظام و زبده عرفای عالی‌ مقام است. رضا قلی خان هدایت در تذکره ریاض العارفین او را شیخی مجرد و عارفی موحد می‌ داند. میرزا محمدعلی مدرس در ریحانه الادب گوید: وی از فحول موحدین و مشاهیر عرفا و صوفیه و شعرای با تمکین قرن نهم هجری می‌باشد که در معارف به حد کمال بوده و سری پر شور و دلی پر نور داشته است.

حافظ حسین کربلایی در روضات الجنان وی را قدوة العارفین و زبدة الواصلین نامیده و گوید صیت فضایل و کمالات صوری و معنوی حضرت مولوی، مشرق و مغرب عالم را فرو گرفته و به علوم ظاهری و باطنی مسلط بوده، مصنفات شریف و اشعار لطیف وی، حرز جان و تعویذ روان عارفان جان است. همچنین صاحب لطائف الطوائف؛ مولانا فخرالاین علی صفی او را از عرفای شاعر می‌داند.

 

عروج ملکوتی 

شمس الدین محمد مغربی در یکی از سالهای ۸۰۹ تا ۸۱۰ ق در سرخاب تبریز درگذشت و در حظیره بابافرید به خاک سپرده شد.

زندگینامه عبدالقادر گیلانی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابومحمد عبدالقادر گیلانی، (۴۷۱- ۵۶۱ ق/ ۱۰۷۸- ۱۱۶۶ م)، ملقب به محی‌الدین، عارف، صوفی و شاعر ایرانی قرن پنجم و ششم قمری است. عبدالقادر گیلانی (یا جیلی) از مشاهیر عرفای تاریخ اسلام و از مشاهیر مشایخ صوفیه است که یکی از طریقت‌های مهم صوفیانه در جهان اسلام، یعنی طریقت قادریه، به وی منسوب است.

 

ویژگی ها

درباره نسب و نسبت وی، میان پژوهشگران، اختلاف‌نظر وجود دارد، مشهور چنین است که او از جیلان (گیلان امروزی در ساحل دریای خزر، در شمال ایران) بوده است. از این‌رو نسبت وی را به‌صورت معرّب، به صورت‌های مختلف کیلانی، جیلانی و جیلی یاد کرده‌اند. برخی نیز در دوره متاخر، با استناد به اینکه نسبت عبدالقادر گیلانی در بسیاری از منابع تاریخی، به صورت «جیلی»، ثبت شده است، او را منسوب به «جیل» دانسته‌اند که نام روستایی نزدیک مدائن در جنوب بغداد، بوده است.

همانند اختلاف موجود در نسبت شیخ عبدالقادر، در نسب وی نیز اختلاف نظر وجود دارد. ابن‌جوزی و نوه وی، سبط ابن‌ جوزی، نسب وی را به‌صورت عبدالقادر بن ابی‌صالح ذکر کرده‌اند. اما ذهبی در سیر اعلام النبلاء، به‌صورت «عبدالقادر بن ابی‌صالح عبدالله بن جنگی‌دوست» آورده است. (نام جنگی‌دوست در تاریخ الاسلام به صورت تحریف شده یعنی «جیلی‌دوست» به چشم می‌خورد).

ابن‌رجب در طبقات الحنابله، به‌صورت عبدالقادر بن ابی‌صالح بن عبدالله بن ابی‌عبدالله بن عبدالله بیان کرده و نسب وی را به امام حسن مجتبی (علیه‌السّلام) رسانده است‌. که گویا در این نسب، تحریف و اشتباهاتی، صورت گرفته است. قطب‌الدین یونینی و دیگران، نسب وی را به ترتیب زیر، به امام حسن مجتبی (علیه‌السّلام) رسانده‌اند: عبدالقادر بن ابی‌صالح موسی بن عبدالله بن یحیی الزاهد ابن محمد بن داوود بن موسی بن عبدالله بن موسی الجون بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن‌ امام حسن (علیه‌السّلام) بن امام علی (علیه‌السّلام) در تعدادی از منابع نیز نسب وی، به همین شکل آمده است، اما «جنگی‌دوست» لقب موسی، پدر شیخ عبدالقادر، ذکر شده است.

عبدالقادر گیلانی در سال ۴۷۱ ه. ق، متولد شد و تا هجده سالگی در آن سامان به سر برد و در سنه ۴۸۸ ق، به بغداد مهاجرت کرد و تا پایان عمر در آن‌جا اقامت گزید. مادرش، فاطمه، دختر شیخ ابی‌عبدالله صومعی (گویا منسوب به صومعه‌سرا) و مکنا به ام‌الجبار و ملقب به ام‌الخیر بود، گویند او زنی پاک و شایسته بود و پس از اینکه عبدالقادر در کودکی، پدرش را از دست داد، او تربیت فرزند خود را برعهده گرفت. امروزه در صومعه‌سرای گیلان، مزاری به نام بی‌بی فاطمه خیرالنساء وجود دارد که برخی، آن را قبر مادر شیخ عبدالقادر گیلانی، دانسته‌اند.

وی، در بغداد، ابتدا علوم ادبی را از محضر ابوزکریا تبریزی استفاده کرد و علم حدیث را از ابوبکر محمد بن احمد و ابوالقاسم علی بن احمد بن بیان و ابوطالب بن یوسف فراگرفت، سپس از محضر علی بن ابی‌سعید مخرمی، فقه آموخت و فنون طریقت را در مصاحبت شیخ احمد (یا حماد) دباس فراگرفت.

وی، در یادداشت برداری مطالب علمی کوشش فراوان کرد و ملازم سیاحت و ریاضت و تفکر و عزلت شد، برخی از آنها، تقریر مجالس وعظ اوست، مثل «فتح الغیب» که مشتمل بر ۷۸ مجلس اوست که پس از وفات وی، به دست فرزندش قلمی شده است. او در مدرسه‌ای که شیخ خود، ابوسعد مخرّمی، در منطقه باب الازج بغداد، بنا کرده بود، مجالس موعظه را آغاز کرد و مورد اقبال مردم قرار گرفت و بسیاری از آنها نزد وی توبه می‌کردند، به علت اینکه مدرسه او از حضور مردم پر می‌شد و دیگر گنجایش آنها را نداشت، مدرسه را توسعه دادند و عامه مردم در این کار شرکت کردند. شیخ عبدالقادر تا پایان عمر، در این مدرسه تدریس می‌کرد و به موعظه مردم می‌پرداخت.

عبدالقادر گیلانی، مذهب حنبلی داشت و از وی با تعبیر امام الحنابله‌ و شیخ الحنابله یاد کرده‌اند، با این حال، او از مشاهیر و بزرگان تصوف در زمان خود، به شمار می‌آید و او را با القاب و تعابیر مبالغه‌آمیزی، همچون سلطان المشایخ، قدوة العارفین‌، غوث اعظم‌ و باز اشهب ستوده‌اند.

کرامات متعددی نیز به وی نسبت داده‌اند، تا جایی‌که عزالدین بن عبدالسلام دمشقی در این‌باره گفته است: «لم تتواتر کرامات احد من المشایخ الا الشیخ عبدالقادر فان کراماته نقلت بالتواتر».در دوره اخیر، برخی صوفیان اهل‌سنت، وی را یکی از اقطاب چهارگانه تصوف برشمرده‌اند. سه قطب دیگر، عبارت‌اند از: احمد رفاعی، احمد بدوی و ابراهیم دسوقی. طریقت منسوب به وی که به نام طریقت قادریه شناخته می‌شود، از دیرباز تاکنون، در سرزمین‌های مختلف جهان اسلام، انتشار گسترده‌ای یافته است، به‌گونه‌ای که شاید کمتر طریقتی را بتوان در طول تاریخ تصوف اسلامی یافت که بدین‌سان، از شمال آفریقا تا شبه‌قاره هند، گسترش یافته باشد.

سبط ابن جوزی، در بیان سلسله خرقه شیخ عبدالقادر، نوشته است که او، خرقه‌اش را از دست شیخ خود، ابوسعد مُخرّمی، پوشیده است و او از ابوالحسن علی بن محمد قُرَشی و او از ابوالفرج طرسوسی و او از ابوالفضل عبدالواحد بن عبدالعزیز تمیمی و او از پدرش عبدالعزیز و او از ابوبکر شبلی و او از جنید بغدادی و او از سری سقطی و او از معروف کرخی و او از داوود طائی و او از حبیب عجمی و او از حسن بصری و او از امام علی (علیه‌السّلام) پوشیده است، سپس سبط ابن‌جوزی افزوده است که برای خرقه وی، طریق دیگری نیز تا امام رضا (علیه‌السّلام) وجود دارد که قاعدتاً همان سلسله فوق تا معروف کرخی است که به قولی، خرقه خود را از امام رضا (علیه‌السّلام)، دریافت کرده است.

برخی، شیخ عبدالقادر را بنیان‌گذار سلسله قادریه که امروز در نقاط گوناگون جهان پیرو دارد، می‌دانند، اما اینکه خود وی و یا اولاد او چنین داعیه‌ای را داشته باشند محل نظر است و بررسی آن در این مقام میسر نیست.

آورده اند كه بي بي فاطمه روزي گفت : وقتي فرزندم عبدالقادر را به دنيا آوردم و او بچه بود از پستان هيچكس در ماه رمضان شير نخورد. دوران كودكي شيخ گاه با دريافت نشانه ها و پيام هائي همراه بود كه روحش را براي يك زندگي غير عادي آماده مي ساخت. از او پرسيدند از كي دانستي كه ولي خدا هستي؟ گفت : من ده ساله بودم و در شهر خودمان به مكتب مي رفتم. فرشتگان را مي ديدم كه به دور من در حركت بودند و چون به مكتب رسيدم شنيدم كه فرشتگان مي گفتند: راه را باز كنيد براي دوست خدا تا بنشيند.

من در ميان خانواده خود طفل كوچكي بودم. هرگاه با بچه ها قصد بازي مي كردم ندایي مي شنيدم كه به من مي گفت: اي مبارك نزد من بيا من از ترس فرار مي كردم و خود را به دامن مادرم مي انداختم و حالا در خلوت خود چنين صدایي را نمي شنوم.

در سن هجده سالگي اتفاق عجيبي براي او افتاد. حضرت خود در اين باره فرمود: روز عرفه به بيرون شهر رفتم و براي كشاورزي به دنبال گاو شخمي افتادم ناگهان متوجه شدم كه گاو به من مي گويد: اي عبدالقادر تو براي اين كارخلق نشده اي. ترسان برگشتم و به پشت بام خانه رفتم و ديدم كه همه مردم در عرفات ايستاده اند. آنگاه نزد مادرم آمده و گفتم: مرا به خدا ببخش يا مرا در راه خدا نذر كن و اجازه بده به بغداد بروم و به آموختن علم بپردازم و صالحاني را كه در آنجا زندگي مي كنند زيارت كنم.

مادرم گريست آنگاه هشتاد دينار بيرون آورده و گفت نصف آن مبلغ از ميراث برادري كه داشتم به من رسيده است و چون آن را به من داد از من خواست تا سوگند ياد كنم كه هرگز دروغ نگويم. پس از آن به من گفت: اي فرزند تو را به خدا مي سپارم , ديدار ما به قيامت خواهد افتاد. من به راه افتادم چون به نزديك همدان رسيدم شصت سوار به قافله ما حمله كردند و قافله را به يغما بردند يكي از دزدان از من پرسيد چه داري؟ گفتم چهل دينار در زير جامه ام دوخته دارم آن مرد چنان پنداشت كه مزاح وشوخي مي كنم و به خنده آمد.

ديگري همان سئوال را كرد وهمان جواب شنيد. وقتي كه اموال را تقسيم مي كردند مرا به نقطه اي بلند كه اميرشان در آنجا ايستاده بود بردند. از من پرسيد چه داري؟ من گفتم دو نفر از شما از من پرسيدند و من به ايشان گفتم چهل دينار در زير جامه دوخته دارم حكم كرد كه بيرون آرم چو آن را به وي نشان دادم تعجب كرد و پرسيد چرا مال مخفي خود را به ما نشان دادي؟ پاسخ دادم كه به مادرم قول داده ام هرگز دروغ نگويم.

امير دزدان گفت: اي پسر تو در اين سن حق مادر را رعايت ميكني و من حق خدا را فراموش كرده ام. سپس دست خود را دراز كرد و گفت: دست خود را به من بده تا در دست تو توبه كنم. من چنان كردم و او از كرده خود اظهار پشيماني نمود. پيروان وي نيز چون اين وضع را ديدند از او پيروي كرده و به دست من استغفار كردند. آنگاه امير حكم كرد تا اموال قافله را كه به يغما برده بودند بازگردانند.

عبد القادر جوان بالاخره به بغداد رسيد اما هنگامي كه مي خواست وارد اين شهر شود پيري از ورود او جلوگيري كرد و از او خواست تا جز به اشاره وي به شهر بغداد داخل نشود. به همين خاطر ايشان هفت سال بر در بغداد و در كنار دجله رياضت كشيد و از گياهان خورد تا اينكه اجازه ورود دريافت كرد. آن پير حضرت خضر (ع) بود.

در بغداد براي رياضت به برجي پناه برد كه بعدها به خاطر اقامت وي “برج عجمي” ناميده شد ايشان مي فرمايد: يازده سال در يك برج نشستم و با خداي خود عهد كرده بودم كه نخورم تا نخورانند و لقمه در دهان من نرود تا مرا نياشامانند. يكبار چهل روز هيچ نخـوردم پس از چهل روز شخصي آمد و قدري طعام آورد و بنهاد و رفت و نزديك بود كه نفس من بر بالاي طعام افتد از بس كه گرسنه بودم گفتم والله كه از عهدي كه با خدا بسته ام برنگردم.

ميشنيدم كه از باطن من شخصي فرياد مي كند و به آواز بلند مي گويد: الجوع الجوع. ناگاه شيخ ابوسعيد مخزومي رحمت الله تعالي عليه بر من گذشت و آن آواز شنيد و گفت: عبدالقادر اين چيست؟ گفتم: اين نا آرامي و اضطراب نفس است. اما روح بر قرار خود است و در مشاهده خداوند خود. گفت: بر خيز و به خانه ما بيا اين بگفت و برفت. من در دل خود گفتم بيرون نخواهم رفت.

ناگاه حضرت خضر (ع) درآمد و گفت بر خيز و پيش ابوسعيد برو آنوقت من برخاستم و رفتم. ديدم كه ابوسعيد بر در خانه خود ايستاده است و انتظار من مي برد گفت : اي عبدالقادر آنچه من تو را گفتم بس نبود كه حضرت خضر (ع) را نيز مي بايست گفت؟ پس مرا به خانه درآورد و طعامي كه مهيا كرده بود لقمه لقمه در دهان من نهاد تا سير شدم. بعد از آن مرا خرقه پوشانيد و صحبت وي را لازم گفتم.

رياضت هاي حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني پايان نداشت: بيست و پنج سال در بيابان ها به قدوم تجريد و تفريد (به تنهائي) رياضت نمودم و تا چهل سال با وضوي عشاء نماز بامداد گزارده بودم و پانزده سال بعد از نماز به يك پا ايستاده ختم قرآن كردم شبي نفس من آرزوي خواب كرد. گفته او را نشنيدم و در آن حال زهد و رياضت روزه مي داشتم و بعد از چهل روز افطار به برگ درختان كردم.

به هر حال حضرت عبدالقادر گيلاني تحت عنايت پير وقت و غوث زمان خويش شيخ ابوسعيد مخزومي و صحبت حماد دباس پله هاي طريقت را پشت سر گذاشت و به جائي رسيد كه گروهي او را خدا پنداشتند كه البته نه اينچنين بلكه ايشان مظهر صفات خدا در ميان بندگانش بوده است.

مقابله حضرت شيخ با موانع نفس و طي مراحل سلوك را مي توان در اين گفتار به خوبي ديد: يكبار شخصي بد منظر و بدبو پيش من آمد و گفت من شيطانم و آمدم تا خدمتگزار تو باشم زيرا تو من و پيروانم را عاجز كردي. گفتم برو زيرا من از تو ايمن نيستم و به تو باور ندارم پس دستي از بالا آمد و بر مغز او كوبيد و او در زمين فرو رفت. بار دوم آمد در حاليكه شعله اي از آتش در دست داشت و به وسيله آن با من مي جنگيد. ناگهان مردي سوار بر اسب ابلق ظاهر شد و يك شمشير به من داد و شيطان از ترس به عقب فراركرد.

فتوا دادان و آموزش حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني نيز حالت ويژه اي داشت. شيخ عمر بزاز گفت: از شهرهاي عراق و ديگر شهرها هميشه در مسائل شرعي از حضورش استفتاء مي كردند و او به آنها پاسخ مي گفت و فتوا صادر مي فرمود و هرگز نديدم شبي فتوايي نزد او مانده باشد تاپس از مطالعه به آن پاسخ بگويد بلكه بعد از قرائت بلافاصله جواب را مي نوشت.

احمد ابن مبارك مرقعاني گفت: از جمله كساني كه در محضر حضرتش فقه آموخته بود مردي غير عرب به نام “ابي” بود. او بسيار كم هوش و كند ذهن بود و جز با زحمت زياد چيزي نمي فهميد. در اثناي آن كه يك روز نزد شيخ درس مي خواند ناگهان ابن سمحل به زيارت شيخ آمد و از صبر و حوصله شيخ در تدريس به چنين طالبي بسيار تعجب كرد.

وقتي “ابي” برخاست و رفت ابن سمحل به شيخ عرض كرد كه من از شدت صبر و مداراي تو در تدريس اين طلبه واقعاً متعجب شدم. حضرت عبدالقادر فرمود : تنها يك هفته باقي مانده است كه من براي اين طلبه زحمت بكشم زيرا او به همين زودي دعوت حق را لبيك مي گويد. احمد بن سمحل گويد كه من از اين سخن بر تعجبم افزوده شد و نزد خود روز به روز مي شمردم تا هفته به آخر رسيد و در روز آخر “ابي ” وفات يافت.

جبائي ميگويد كه شيخ عبد القادر گفته است: از باطنم ندایي رسيد كه اي عبدالقادر داخل بغداد شو و با مردم سخن بگوي و چون وارد بغداد شدم مردم را در حالي عجيب ديدم به همين خاطر از آنجا خارج شدم. براي بار دوم ندایي شنيدم كه اي عبدالقادر داخل شو و با مردم حرف بزن زيرا آنها از سخن تو نفع مي برند. گفتم مردم بغداد به من چه؟ من مي خواهم دينم سالم بماند. نداي باطني گفت: برگرد دين تو سالم است.

همچنين شيخ عبد القادر گفت: پيش از ظهري حضرت رسول (ص) را ديدم به من گفت اي فرزند چرا سخن نمي گويي؟ گفتم اي پدر من مردي ايراني ام نزد فصيحان بغداد چگونه تكلم كنم؟ به من فرمود دهان بگشاي من دهان گشودم و ايشان هفت بار دهانم را با رطوبت دهان خويش مرطوب ساخت و گفت: اكنون براي مردم سخن بگوي و با دلايل عقلي و موعظه اي نيكو مردم را دعوت كن. پس نماز ظهر را خواندم در حالي كه مردمي زياد حاضر بودند نشستم. ناگهان بدنم لرزيد. پس نگريستم علي بن ابيطالب (ع) را ديدم كه به من گفت: دهان باز كن او نيز شش بار دهانم را مرطوب ساخت. گفتم چرا هفت بار اين كار را نكردي؟ گفت به خاطر ادب و احترام نسبت به رسول خدا (ص) و آنگاه از من دور شد.

از اين رو بود كه شيخ بزرگوار به سخن گفتن و امر به معروف و نهي از منكر آغاز كرد چنانكه خود گفته است: من در خواب و بيداري امر و نهي مي كنم و گاهي امر و نهي بر سخنان من غالب مي شود و قلب مرا فرا ميگيرد كه اگر صحبت نكنم خفه مي شوم. شيخ سليمان داود منبجي نقل مي كند: نزد شيخ عقيل بودم به او گفتند به تازگي مردي جوان و شريف و غير عرب در بغداد شهرت يافته است كه نامش عبدالقادر است. شيخ عقيل گفت: كار او در آسمان از زمين مشهور تر است. آن جوان بلند قدر را در عالم قدس باز اشهب مي نامند و در وقت خود ميان مسلمانان يگانه خواهد بود.

شيخ علي خباز گفت: از شيخ ابوالقاسم عمر شنيدم كه خبر داد از حضرت عبدالقادر شنيدم كه فرمود: كسي كه در بلایي از من فرياد رسي خواهد آن بلا را از او بردارم و كسي كه در سختي مرا ندا كند مشكلش را حل كنم و كسي كه نزد خدا به من توسل جويد نيازش بر آورده شود. شيخ عمر بزاز گفت از حضرت عبدالقادر شنيدم كه گفت: حسين ابن منصور حلاّج لغزيد و در زمانش كسي نبود كه او را دستگيري و هدايت كند و اگر من با او همزمان بودم نجاتش مي دادم. من تا قيامت نجات دهنده و دستگير هر مريد و منسوب به خود هستم كه مركبش بلغزد.

 

آثار

  • آداب السلوک و التوصل الی منازل الملوک
  • تحفة المتقین و سبیل العارفین
  • جلاء الخاطر فی الباطن و الظاهر
  • حزب الرجاء و الانتهاء
  • یواقیت الحکم
  • معراج لطیف المعانی
  • الفتح الربانی و الفیض الرحمانی
  • دیوان عبد القادر الجیلانی

 

عروج ملکوتی

عبدالقادر گیلانی در سال ۵۶۱ ه. ق، درگذشت و در مدرسه‌ای که در آن به تدریس می‌پرداخت، به خاک سپرده شد.

زندگینامه باباطاهر عریان

 

به نام آفریننده عشق

 

باباطاهِر عریان‌، عارف‌ و دوبیتی سرای ایرانى‌ سده ۵ق‌/۱۱م‌ است که کلمات‌ قصاری‌ عارفانه‌ از وی‌ برجای‌ مانده‌ است‌. آوازۀ باباطاهر، بیشتر به‌دلیل‌ دوبیتی‌ های‌ عوام‌ فهم‌ و خواص‌ پسند اوست‌.

 

ویژگی ها

باباطاهر، فرزند فریدون، در اواخر سده ۴ قمری به‌دنیا آمد. بابا مشهور‌ترین لقب او و معادل‌ پیر‌ و مرشد است‌. در منابع از این لفظ به عنوان پیشنام برای او استفاده شده است. در همدان‌ نیز او را بابا مى‌نامیدند. عریان‌ در هیچ‌یک‌ از منابع‌ کهن‌، دست‌کم‌ تا اواسط سدۀ ۹ق‌، به‌ همراه‌ نام‌ وی‌ دیده‌ نمى‌شود. این لقب، بیانگر دوری‌ جستن‌ بابا از علایق‌ دنیوی‌ است‌. با این‌ حال‌، این‌ لقب‌ مایۀ پدید آمدن‌ پندارهایى‌ همچون‌ سر و پا برهنه‌ بودن‌ بابا و برهنه‌ گشتن‌ وی‌ در معابر عمومى‌ شده‌ است‌.

باباطاهر در همدان‌ زیسته‌، و در همانجا درگذشته‌ و دفن‌ شده‌ است‌. نخستین‌ مأخذی‌ که‌ در آن‌ به‌ نام‌ «طاهر» اشاره شده، نامه‌های‌ عین‌ القضات‌ همدانى‌ است‌. عین‌ القضات‌ به‌ زیارت‌ قبر «طاهر» مى‌رفته و گاهى‌ در آن‌جا نامه‌ای‌ مى‌نوشته‌ است‌. همچنین، «فتحه‌» – از عارفان‌ معاصر عین‌القضات‌ – ۷۰ سال‌ مى‌کوشیده‌ تا ارادت‌ خود را نسبت‌ به‌ «طاهر» استوار سازد و بدین کار موفق نمی‌شد. طاهر، با دیلمیان معاصر بوده و ملاقاتی با ابن سینا داشته است.

در ملاقاتش با طغرل سلجوقی، طغرل برای دیدار او‌ کوکبۀ لشکر را متوقف‌ کرد. باباطاهر با عتاب به او گفت: «ای ترک، با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت: آنچه فرمایی. بابا گفت: آن کن که خدای می‌فرماید؛ انّ اللّه یأمر بالعدل و الاحسان.» طغرل بر دستان‌ بابا بوسه‌ زده‌، و توصیه‌اش‌ را اجابت‌ کرده‌، و گریست و سخن‌ عتاب‌ آلود او را برتافته‌، و سر ابریق‌ شکسته‌ای‌ را که‌ بابا در انگشتش‌ کرده‌ بود، همچون تعویذی‌ همواره‌ همراه خود ‌داشت‌.

عمده آوازه باباطاهر مرهون‌ دوبیتی های‌ عوام‌ فهم‌ و خواص‌ پسند اوست‌. اطلاق‌ دوبیتى‌ به‌ این‌ نوع‌ شعر، در سده‌های‌ اخیر بیشتر رایج‌ شده‌ است‌ و قُدَما معمولاً به‌ آن‌ فهلوی‌ و فهلویات‌ مى‌گفتند. برخى‌ صاحبان‌ کتاب های‌ تذکره‌ و محققان‌ معاصر، زبان‌ وی‌ را «راژی‌»، «راجى‌»، و «رازی‌» دانسته‌اند. این‌ ۳ لفظ به‌ گویش‌ قدیم‌ اهل‌ ری بازمى‌گردد. برخى‌ نیز زبان‌ اشعار او را لُری‌ مى‌دانند. دوبیتی‌های‌ بابا، دارای مضامین‌ ساده‌ و روان‌ و دور‌ از صنایع‌ ادبی دشوار است. این امر باعث رونق شعر او میان عموم مردم شده، به طوری که شماری‌ از ابیات‌ او صبغه تمثیلى‌ یافته‌ است‌.

می گویند باباطاهر در دامنه های الوند منزل داشته است. او در سرمای زمستان، برهنه تن بر روی بر فها می خوابیده است. در اثر حرارت باطنی و آتش درونی سوزش عشق حقیقی که در وجود او بوده، در هر طرف او، برف ها تا یک ذرع آب شده و به زمین فرو رفته و سبزه های بهاری در اطرافش روییده بود.

نقل می کنند: باباطاهر، خواهرزاده ای منجم داشت. وقتی می خواست جای یکی از ستارگان را پیدا کند، به هر کتابی که مراجعه کرد، چیزی نیافت. سرانجام با خود گفت: بروم این مشکل را از خالویم بپرسم. با این عزم از کوه الوند بالا رفت. به محلی که باباطاهر بود، رسید و این هنگامی بود که بابا، در نزدیکی قله کوه به رو بر روی زمین افتاده و در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. خواهرزاده بابا، با رنج فراوان خود را به او رسانید. زمانی که از دور بابا را دید که بر رو افتاده است. در خاطرش گذشت که شرع اسلام، بر رو خوابیدن را مکروه دانسته است، پس چرا خالوی من مرتکب یکی از مکروهات شده است! بابا، خیال او را دریافت و او را صدا زد: این کراهت در حال خواب است در حالی که من بیدارم. پس با شست پا، شکلی بر زمین ترسیم کرد و گفت: این هم مقصود تو، بگیر و برو. او بی آنکه سوال خود را اظهار کند، پاسخ خود را از باباطاهر گرفته بود.

حاج عبدالوهاب شوشتری یکی از مشایخ نامدار متصوفه و اهل ذکر اواخر عمر در همدان می زیسته است. او برای مرحوم آزاد همدانی، نقل کرده است که: در مجلسی باباطاهر موعظه می کرده و آیات وعید و تخویف می خوانده است. در آخر مجلس حاضرین دیدند رطوبتی در گوشه مجلس پیدا شد؛ سبب آن را پرسیدند. گفت: یکی از پریان در مجلس بود و در اثر شنیدن این کلمات، از کثرت شرم و حیا آب شد و به زمین فرو رفت و این رطوبت، نشانه ذوب اوست.

مشهور است که سالی در همدان باران نبارید. مردم شهر از عالمان و صالحان و پیشنمازان به مصلا رفته و به طلب باران، مشغول دعا و تضرع و گریه و زاری شدند؛ به درگاه خداوند التجا می کردند اما دعای آنها مستجاب نگشت و قطره ای باران نبارید. جمعی که به بابا معتقد بودند، به صومعه او رفته و التماس کردند که با آنها به مصلا برود و دعا کند.

بابا به مردم گفت: بابا را به کار خدا چه کار است؟! او را به اصرار از صومعه بیرون کشاندند؛ پس به ناچار با مردم به راه افتاد. از قضا گذرشان به در باغ امیر شهر افتاد که باغی زیبا داشت و باغبانان در آ نجا حضور داشتند. بابا از مردم کناری گرفت و سنگی برداشت و به قوّت به در باغ کوفت. باغبانان فریاد کردند: در باز است، داخل شو. بابا گوش نداد و بیشتر سنگ بر در می زد. باغبانان با کمال تغیّر آمدند وگفتند: در باز را برای چه می کوبی؟

بابا گفت: شما چرا باغ خود را آب نمی دهید؟ باغبانان گفتند: تو را چکار؟ ما خود مختار کار خودیم. بابا به مردم گفت: سبحان الله، عجب مردمان بی شعوری هستیم! هرگاه خداوند سبحان از من بپرسد: مگر در خانه من بسته بود که به اینجا آمده اید؟ و اگر از شما مردم بپرسد: آیا من در مملکت خود مختار نیستم که هر وقت بخواهم باغ و مزارع خود را آبیاری کنم، چه جواب خواهیم گفت؟! او به طرف صومعه خود بازگشت و مردم نیز به خانه هایشان روانه شدند. هنوز به منزل های خود نرسیده بودند که باران رحمت، به قدر کفایت بارید و همه مزارع سیراب شدند.

درویشی قصد دیدار بابا طاهر کرد و برای دیدن او به کوه همدان شتافت. مسافتی را پیمود تا به خدمت طاهر رسید. دید همه اطراف طاهر را برف گرفته ولیکن اطراف او تا حدی بر اثر حرارت بدن طاهر برف ها آب شده و زمین خشک است چون نزدیک ظهر شد درویش گرسنه بود و با خود فکر کرد که امروز گرسنه خواهم ماند زیرا نزد طاهر هیچ غذایی نیست. طاهر از فکر او آگاه شد و گفت ای درویش اکنون وقت ظهر است نماز را به جا آوریم و در فکر شکم مباش که روزی را خدا می رساند.

چون از خواندن نماز فارق شدند درویش دید به دعای بابا طاهر جوی آبی پدید آمد و سفره ای کنار آن جوی پهن شد و غذاهای گوناگون و معطر در آن سفره چیده شد. طاهر گفت: درویش، بسم الله. هم اینکه درویش دست به غذا برد، غذا از نظرش پنهان شد‌ او فکر کرد که طاهر سحر می کند ولی طاهر از فکر او آگاه شد و به او گفت: نه درویش، سحر نیست. تو بدون نام مولی دست به غذا بردی، بسم الله بگو. چون درویش بسم الله گفت غذا ظاهر شد و درویش و طاهر از آن غذا میل نمودند.

گویند شاه سلجوقی (طغرل بیک) در دوران سفر و فتوحاتش به شهر همدان می رسد و به خدمت بابا طاهر، از او پند و اندرزی خواست. بابا طاهر به او گفت من با تو آن را می گویم که خدای متعال در قرآن فرمود: “ان الله یَأْمُرکُم بالعدل و الاحسان” با بندگان خدا عدل و احسان کن و سپس بابا طاهر لوله ابریقی را که با آن وضو می گرفت شکست و به جای انگشتر در انگشت طفرل کرد و گفت برو به یاری خدا پیروز خواهی شد. گویند تا زمانی که آن انگشتر در دست او بود پیوسته در جنگ ها فاتح و پیروز بود و چون آن شکست، او هم در جنگ ها شکست خورد.

گویند چون شب شد باباطاهر در هنگام خواب طلاب به مدرسه آمد و یخ حوض را شکست و در آب غسل کرد و چهل بار سر را در آب فرو برد و چون از این کار فارق شد شعله ای از آسمان فرود آمد و به قلب او وارد شد و پنهان گردید و توانست در راه عرفان و شناخت به مقام بالایی برسد.

 

نمونه ای از اشعار باباطاهر:

از آن روزی که ما را آفریدی   به‌ غیر از معصیت چیزی ندیدی

خداوندا به حق هشت و چارت   ز من بگذر، شتر دیدی ندیدی

***

مکن کاری که بر پا سنگت آیو   جهان با این فراخی تنگت آیو

چو فردا نامه خوانان نامه خوانند   تو را از نامه خواندن ننگت آیو

***

ز دست دیده و دل هر دو فریاد   که هر چه دیده وینه دل کنه یاد

بسازم خنجری نیشش ز پولاد   زنم بر دیده تا دل گرده آزاد

***
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم    به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت   نشان از روی زیبای ته وینم

***

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی    که یک سر مهربونی دردسر بی

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت   دل لیلی از او شوریده‌تر بی

 

عروج ملکوتی

باباطاهر بنا به قول اکثر متأخرین، پس‌ از ۴۴۷ یا ۴۵۰ق‌ از دنیا رفت. آرامگاه باباطاهر بر فراز تپه‌ای‌ در شمال‌ غربى‌ همدان‌، مقابل‌ قلۀ الوند و از سوی‌ دیگر، مقابل‌ بقعۀ امام زاده‌ حارث‌ (هادی‌) بن‌ على‌ (ع‌) ساخته‌ شده‌ است‌.

زندگینامه ابن فارض

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبْن‌ِ‌فارِض‌، ابوحفص‌ (ابوالقاسم‌) شرف‌الدین‌ عمر بن‌ علی‌ بن مرشد بن‌ علی (‌۵۷۶ -۶۳۲ق‌/۱۱۸۱- ۱۲۳۵م‌)، عارف و بزرگ‌ ترین‌ سراینده شعر صوفیانه‌ در ادبیات‌ عرب‌ است.

 

ویژگی ها

نسبت‌ ابن‌فارض‌ به‌ گفته شیخ‌علی‌، نواده دختری‌ او و به‌ استناد خوابی‌ که‌ او خود دیده‌ بود، به‌ قبیله بنی‌ سعد (قبیله حلمیه‌، مرضعه پیامبر) می‌رسید و اصل‌ خاندانش‌ به‌ شهر حماه‌، در سرزمین‌ شام‌ تعلق‌ داشت‌. پدرش‌ از حماه‌ به‌ دیار مصر که‌ در آن‌ روزگار، مهم‌ترین‌ مرکز تمدن‌ اسلامی‌ بود، مهاجرت‌ کرد و چون‌ در محاکم‌ قضایی‌ سهم‌ الارث‌ زنان‌ بر مردان‌ می‌نوشت‌، به‌ «فارض‌» مشهور شد.

شیخ‌علی‌، جامع‌ دیوان‌ ابن‌فارض‌، در دیباچه آن‌ به‌ نقل‌ از منذری‌ می‌نویسد: «از ابن‌فارض‌ درباره تاریخ‌ ولادتش‌ پرسیدم‌، پاسخ‌ داد چهارم‌ ذیقعده ۵۷۷ در قاهره‌ . از ابن‌خلکان‌ نیز چنین‌ شنیدم‌»، ولی‌ ظاهراً در اینجا شیخ‌علی‌ را سهوی‌ روی‌ داده‌ است‌، زیرا این‌ سخن‌ را نه‌ تکمله منذری‌ تأیید می‌کند و نه‌ وفیات‌ ابن‌خلکان‌ و این‌ هر دو ولادت‌ ابن‌فارض‌ را در ۴ ذیقعده ۵۷۶ ضبط کرده‌اند و قول‌ دیگر مورخان‌ نیز همین‌ است‌.

ابن‌فارض‌ مقدمات‌ علوم‌ را نزد پدر فراگرفت‌. پدرش‌ مردی‌ عالم‌ و زاهد و مدتی‌ نایب‌الحکم‌ ملک‌ عزیز ایوبی‌ در قاهره‌ بود و گاهی‌ فرزند خویش‌ را هم‌ با خود به‌ مجالس‌ حکم‌ می‌برد. زهد و ورع‌ او موجب‌ شد که‌ دعوت‌ سلطان‌ را برای‌ تصدی‌ منصب‌ قاضی‌القضاتی‌ نپذیرد و سرانجام‌ از امور دولتی‌ دست‌ شوید و در جامع‌ ازهر به‌ ارشاد مردم‌ مشغول‌ شود.

ابن‌فارض‌ در قاهره‌ به‌ استماع‌ حدیث‌ از بهاءالدین‌ قاسم‌ بن‌ عساکر پرداخت‌ و مذهب‌ شافعی‌ را برگزید. سپس‌ به‌ تصوف‌ روی‌ آورد و به‌ وادی‌ « مستضعفین‌ » در کوه‌ مقطّم‌ رفت‌ و به‌ ریاضت‌ و مجاهدت‌ پرداخت. گویند روزی‌، هنگامی‌ که‌ به‌ قاهره‌ بازگشته‌ بود و قصد ورود به‌ مدرسه «سیوفیه‌» داشت‌، پیرمرد بقالی‌ را دید که‌ برخلاف‌ قاعده مقرر وضو می‌گرفت‌. ابن‌فارض‌ به‌ قصد اعتراض‌ با او به‌ سخن‌ گفتن‌ پرداخت‌، ولی‌ پیرمرد که‌ از اولیاءالله‌ بود به‌ او گفت‌ که‌ ای‌ عمر! گشایش‌ کار تو در مصر نخواهد بود بلکه‌ در مکه‌ به‌ مقصود خواهی‌ رسید و اکنون‌ هنگام‌ آن‌ فرارسیده‌ است.

پس‌ از این‌ دیدار ابن‌فارض‌ به‌ حجاز رفت‌ و مدت‌ ۱۵ سال‌ در کوهستانهای‌ پیرامون‌ مکه‌ به‌ تزکیه نفس‌ پرداخت‌. سالهایی‌ که‌ در این‌ ناحیه‌ به‌ سر آورد، در زندگی‌ روحانی‌ و ذوقی‌ وی‌ تأثیرات‌ عمیق‌ برجای‌ گذارد، چنانکه‌ در تائیة صغری‌ اشارات‌ بسیار به‌ این‌ دوران‌ دارد و قصیده دالیه او نیز که‌ در مصر و بعد از بازگشت‌ از سفر حجاز سروده‌ شده‌ است‌، آکنده‌ از اشارات‌ و سخنان‌ شورانگیز درباره مکه‌ و اماکن‌ متبرکه آنجاست‌.

از آن‌ شیخ‌ بقال‌ دیگر سخنی‌ در میان‌ نیست‌ تا آنکه‌ به‌ گفته شیخ‌ علی‌، بعد از ۱۵ سال‌ روزی‌ در باطن‌ ابن‌فارض‌ ندا می‌دهد که‌ به‌ قاهره‌ باز آی‌ و بر من‌ نماز بگزار. ابن‌فارض‌ به‌ قاهره‌ می‌شتابد و بر جنازه او نماز می‌گزارد و او را به‌ ترتیبی‌ که‌ خود وصیت‌ کرده‌ بود، در «قرافه‌»، در دامنه کوه‌ مقطّم‌ و در مسجد عارض‌ به‌ خاک‌ می‌سپارد. شیخ‌علی‌ و اکثر تذکره‌ نویسان‌، نام‌ این‌ شیخ‌ را نگفته‌ و از او تنها به‌ عنوان‌ «شیخ‌ بقال‌» یاد کرده‌اند، اما ابن‌زیات‌، نام‌ او را شیخ‌ ابوالحسن‌ علی‌ بقال‌ ضبط کرده‌ است‌ و ابن‌ ایاس‌ او را به‌ نام‌ شیخ‌ محمد بقال‌ می‌شناسد.

ابن‌فارض‌، پس‌ از بازگشت‌ از حجاز، در صحن‌ خطابه جامع‌ ازهر ساکن‌ شد. وی‌ مورد احترام‌ خاص‌ سلاطین‌ ایوبی‌ و امیران‌ و درباریان‌ بود، ولی‌ هرگز به‌ دربار و درباریان‌ روی‌ خوش‌ نشان‌ نداد و در مجالس‌ آنان‌ حاضر نشد و هرگونه‌ اقدامی‌ را که‌ از طرف‌ سلاطین‌ برای‌ نزدیک‌ شدن‌ به‌ او به‌ عمل‌ آمد، رد می‌کرد.

شیخ‌ کمال‌الدین‌ محمد، فرزند ابن‌فارض‌ در وصف‌ سیمای‌ پدر خود گفته‌ است‌ که‌ وی‌ مردی‌ میانه‌ بالا و نیکو منظر بود و رنگ‌ چهره‌اش‌ به‌ سرخی‌ تمایل‌ داشت‌ و در مجالس‌ وقار و هیبت‌ او به‌ گونه‌ای‌ بود که‌ حاضران‌ از هر گروه‌ و طبقه‌ای‌ که‌ بودند، کمال‌ ادب‌ و فروتنی‌ را نسبت‌ به‌ او مراعات‌ می‌کردند. با آنکه‌ از کسی‌ چیزی‌ نمی‌پذیرفت‌، در معاش‌ خود سهل‌گیر و بی‌تکلف‌ بود و با نزدیکان‌ و آشنایان‌ با بخشندگی‌ و گشاده‌ دستی‌ رفتار می‌کرد.

تذکره‌نویسانی‌ که‌ به‌ شرح‌ حال‌ ابن‌فارض‌ پرداخته‌اند و نیز شیخ‌ علی‌ کراماتی‌ به‌ وی‌ نسبت‌ داده‌اند که‌ غالبا دایر بر فراست‌ یا اشراف‌ او بر ضمایر است‌. از ویژگی های‌ زندگی‌ صوفیانه ابن‌فارض‌، توجه‌ خاص‌ او به‌ « سماع‌ » است‌ که‌ برای‌ او معنا و مفهومی‌ بسیار گسترده‌ داشت‌: از آواز خواندن‌ رختشویان‌ ساحل‌ نیل‌ به‌ هنگام‌ رختشویی‌ و نوحه‌سرایی‌ نوحه‌گران‌ در تشییع‌ جنازه مردگان‌ تا سرود سرایی‌ و نوازندگی‌ کنیزکان. ‌

گاهی‌ در کوی‌ و برزن‌، صدای‌ ناقوس‌ نگهبانان‌ دربار و شعری‌ که‌ می‌خواندند، احوال‌ او را چنان‌ دگرگون‌ می‌کرد و او را به‌ وجد می‌آورد که‌ رهگذران‌ نیز به‌ وجد می‌آمدند و سماعی‌ پرشور در می‌گرفت‌ و گروهی‌ در آن‌ میان‌ بیهوش‌ می‌افتادند. لطافت‌ روح‌ ابن‌فارض‌ چنان‌ بود که‌ گاهی‌ از مشاهده اشیایی‌ که‌ در اطرافش‌ بود، به‌ شدت‌ متأثّر می‌شد. وی‌ از دیدن‌ کوزه‌ای‌ زیبا در دکان‌ عطاری‌، به‌ یاد جمال‌ مطلق‌ الهی‌ می‌افتاد و از خود بی‌خود می‌گشت‌ و یا هنگامی‌ که‌ آب‌ نیل‌ بالا می‌آمد، شبها از تماشای‌ شکوه‌ و خروش‌ آن‌ به‌ وجد و طرب در می‌آمد.

عصر او به‌ دلایل‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌، آکنده‌ از تمایلات‌ دینی‌ و عرفانی‌ بوده‌ است‌، اما قابلیت‌ روحی‌ خود او را هرگز نباید از نظر دور داشت‌ که‌ اصلی‌ترین‌ عامل‌ گرایش‌ او به‌ عرفان‌ بود. وی‌ در روزگاری‌ می‌زیست‌ که‌ از یکسو خاطره جنگهای‌ صلیبی‌ هنوز در یادها باقی‌ بود و از سوی‌ دیگر صلاح‌الدین‌ ایوبی‌ دستگاه‌ خلفای‌ فاطمی‌ را برچیده‌ بود. ایوبیان‌ سعی‌ بر آن‌ داشتند که‌ روحیه دینی‌ را به‌ گونه‌ای‌ در مردم‌ تقویت‌ کنند که‌ هم‌ دژ محکمی‌ در مقابل‌ مسیحیت‌ اروپاییان‌ باشد و هم‌ سدی‌ در برابر تشیع‌ اسماعیلیان‌.

از این‌ رو مساجد و مدارس‌ دینی‌ را در همه‌ جا بر مبنای‌ مذاهب‌ اهل‌ سنت‌ تأسیس‌ و تقویت‌ می‌کردند و از طرف‌ دیگر به‌ ترویج‌ تصوف‌ نیز توجه‌ خاص‌ داشتند. صلاح‌الدین‌ ایوبی‌ خانقاهی‌ بزرگ‌ در مصر ایجاد کرد که‌ به‌ نام‌ «دار سعید‌السعداء» معروف‌ بود و شیخ‌ آن‌ سمت‌ِ «شیخ‌المشایخ‌» داشت‌ و در پی‌ آن‌، خانقاه‌ها و رباطهای‌ دیگر در نقاط مختلف‌ ساخته‌ شد. پیامدهای‌ جنگهای‌ صلیبی‌ و به‌ دنبال‌ آن‌ آشوبهای‌ بعد از مرگ‌ صلاح‌الدین‌ و درگیریهای‌ فرزندان‌ و برادران‌ او بر سر تقسیم‌ حکومت‌ ، اوضاع‌ اجتماعی‌ را نابسامان‌ و زمینه‌های‌ روحی‌ را برای‌ ترک‌ دنیا و گرایش‌ به‌ زهد و تصوف‌ بسیار آماده‌ و مساعد کرده‌ بود.

ابن‌فارض‌ نیز بی‌تردید از این‌ رویدادها متأثر بوده‌ است‌. از آثار او و نیز از آنچه‌ درباره او نوشته‌اند، به‌ روشنی‌ برمی‌آید که‌ وی‌ یکی‌ از درخشان‌ترین‌ چهره‌های‌ عرفان‌ اسلامی‌ بوده‌ است‌، اما هرگز نمی‌توان‌ او را یک‌ صوفی‌ به‌ مفهوم‌ متعارف‌ آن‌ به‌ شمار آورد و در چهارچوب‌ نظام‌ تصوف‌ خانقاهی‌ قرار داد. چنانکه‌ به‌ گفته فرزندش‌ او لباس‌ نیکو می‌پوشید و بوی‌ خوش‌ به‌ کار می‌برد

و نیز در دیداری‌ که‌ با شیخ‌ شهاب‌الدین‌ سهروردی‌ – صاحب‌ عوارف‌ المعارف‌ – داشته‌ است‌، سهروردی‌ از وی‌ می‌خواهد که‌ اجازه‌ دهد تا فرزندان‌ او را خرقه‌ بپوشاند و به‌ طریقت‌ خود درآورد، ولی‌ او نخست‌ نمی‌پذیرد و می‌گوید که‌ «روش‌ ما چنین‌ نیست‌». نام‌ ابن‌فارض‌، در حوزه عرفان‌ و تصوف‌ قرن ۷ قمری‌، در کنار نام‌ کسانی‌ چون‌ ابن‌عربی‌ و صدرالدین‌ قونوی‌ جای‌ می‌گیرد و قصاید او مخصوصا تائیة کبری‌، همراه‌ با فصوص‌ الحکم‌ و فکوک‌ در خانقاه‌ها و حلقه‌های‌ صوفیه‌ تدریس‌ می‌شده‌ است‌.

تائیه ابن‌فارض‌ آکنده‌ از مفاهیم‌ و اصطلاحات‌ عرفان‌ نظری‌ است‌، مانند اتحاد، فنا و بقا، وجد و فقد، فرق‌ و جمع‌، صحو الجمع‌ و فرق‌ الثانی‌ و… که‌ با توانایی‌ اعجاب‌انگیزی‌ در قالب‌ تمثیلها و تعبیرهای‌ شاعرانه‌ بسط و گسترش‌ یافته‌ است‌. از همین‌ روست‌ که‌ علمای‌ ظاهر پیوسته‌ به‌ انکار او برخاسته‌ و از او به‌ عنوان‌ «شیخ‌ اتحادی‌» نام‌ برده‌ و تائیه‌اش‌ را همچون‌ حلوایی‌ دانسته‌اند که‌ روغنش‌ از سم‌ افعی‌ است‌ و چنان‌ در اظهار این‌ نظر مبالغه‌ کرده‌اند که‌ تائیه را سرچشمه ضلال‌ و زندقه‌ شمرده‌ و بزرگان‌ دین‌ را به‌ دفع‌ و محو آثار آن‌ فراخوانده‌اند.

از سرسخت‌ترین‌ مخالفان‌ و دشمنان‌ ابن‌فارض‌، تقی‌الدین‌ ابن‌ تیمیه‌ (د ۷۲۸ق‌) عالم‌ حنبلی‌ است‌ که‌ به‌ شدت‌ با رقص‌ و سماع‌ ابن‌فارض‌ مخالف‌ است‌ و او را در کنار کسانی‌ مانند ابن‌عربی‌ ، صدرالدین‌ قونوی‌، ابن‌سبعین‌ و حلاج‌، وحدت‌ وجودی‌ و حلولی‌ می‌داند.

یکی‌ از مدافعان‌ ابن‌فارض‌، سیوطی‌ است‌ که‌ به‌ عقیده او اعتراض‌ برخی‌ از فقها بر اشعار ابن‌فارض‌ نه‌ از سر دشمنی‌ و اهانت‌ است‌، بلکه‌ به‌ سبب‌ بیم‌ از آن‌ است‌ که‌ عوام‌، معنای‌ حقیقی‌ اشعار او را درک‌ نکنند و معنای‌ ظاهر ابیات‌، آنان‌ را گمراه‌ کند. سیوطی‌ به‌ کسانی‌ که‌ بر سخنان‌ صوفیه‌ خرده‌ می‌گیرند، یادآوری‌ می‌کند که‌ برخی‌ از این‌ سخنان‌ در حال‌ سکر و غلبه وجد بر زبان‌ آمده‌ است‌ و چون‌ صوفی‌ در آن‌ حال‌ از خود بی‌خود و بی‌خبر است‌، شرعاً تکلیفی‌ بر او مترتب‌ نیست‌ و نباید طعن‌ و انکار نسبت‌ به‌ او روا داشت.

شیخ‌ شهاب‌الدین‌ سهروردی‌ نیز از جمله بزرگانی‌ بود که‌ نسبت‌ به‌ ابن‌فارض‌، ارادت‌ خاص‌ نشان‌ می‌داد. در مراسم‌ حج‌ سال‌۶۲۸ میان‌ آن‌ دو دیداری‌ صورت‌ گرفت‌ و با اصرار سهروردی‌ دو فرزند ابن‌فارض‌ به‌ نامهای‌ کمال‌الدین‌ محمد و عبدالرحمان‌ – پس‌ از امتناع‌ نخستین‌ ابن‌فارض‌ – به‌ دست‌ سهروردی‌ خرقه‌ پوشیدند. مهم‌ترین‌ کسی‌ که‌ ابن‌فارض‌ را به‌ اشتراک‌ عقیده‌ با او متهم‌ کرده‌اند، محیی‌الدین‌ ابن‌عربی‌ (د ۶۳۸ق‌) است‌. ابن‌عربی‌ به‌ تائیه ابن‌فارض‌ توجهی‌ خاص‌ داشت‌ و گویند که‌ می‌خواست‌ بر آن‌ شرحی‌ بنویسد، ولی‌ ابن‌فارض‌ به‌ او گفت‌ که‌ فتوحات‌ مکیه تو شرح‌ تائیه‌ است.

نظرگاه‌ عرفانی‌ ابن‌فارض‌ مجموعا با وحدت‌ شهود سازگارتر است‌. برخلاف‌ ابن‌عربی‌ که‌ نظریه عرفانی‌ خود را به‌ شیوه فلسفی‌ و استدلالی‌ و به‌ طور جامع‌ و فراگیر ارائه‌ می‌دهد، ابن‌فارض‌ درپی‌ تبیین‌ فلسفی‌ نظام‌ هستی‌ نیست‌.  ابن‌فارض‌ وجود واجب‌ را با وجود خود عالم‌ یکی‌ نمی‌داند، بلکه‌ معتقد است‌ که‌ سالک‌ در سیر و سلوک‌ خویش‌ به‌ مقام‌ و مرحله‌ای‌ می‌رسد که‌ از انسانیت‌ خود و از جمیع‌ خواهشهای‌ نفسانی‌ تهی‌ می‌شود و در نتیجه‌ به‌ نوعی‌ از هشیاری‌ دست‌ می‌یابد که‌ در آن‌ خود را با حق یگانه‌ می‌بیند و محب‌ و محبوب‌ و شاهد و مشهود یکی‌ می‌شوند.

او برای‌ توجیه‌ عقیده خود به‌ ادله نقلی‌ هم‌ توسل‌ می‌جوید. موضوع‌ دحیه کلبی‌ که‌ جبرئیل‌ در صورت‌ او بر پیامبر ظاهر می‌شد، نمونه اینگونه‌ ادله‌ است‌: وقتی‌ که‌ جبرئیل‌ در هیأت‌ دحیه کلبی‌ ظاهر شد، آیا جبرئیل‌ همان‌ دحیه‌ بود؟ او همین‌ دلیل‌ را برای‌ نفی‌ حلول‌ از عقیده خویش‌ به‌ کار می‌گیرد اما با این همه‌، مشاهده‌ می‌شود که‌ او را هم‌ به‌ حلول‌ متهم‌ کرده‌اند، هم‌ به‌ وحدت‌ وجود.

ابن‌فارض‌ شاعر ممتازی‌ است‌ که‌ از یکسو قدرت‌ و استعداد شاعری‌ را به‌ کمال‌ داراست‌ و از سوی‌ دیگر احساس‌ و ادراک‌ دینی‌ و عرفانی‌ او در غایت‌ کمال‌ و علو است‌. برخی‌ معتقدند که‌ ابن‌فارض‌ پایه‌گذار زبان‌ رمزی در شعر عرب‌ است.

 

از منظر فرهیختگان

مرحوم قاضى با اینکه حافظ شيرازى را عارفى كامل مي‌دانستند، و اشعار مختلف او را شرح منازل و مراحل سلوك تفسير مي‌فرمودند؛ ولى معتقد بودند كه ابن فارض كه شاگرد محيى‌الدّين است از وى اكمل است.

علامه طباطبایی می گوید: ابن فارض انصافا در رقاء و علوّ درجه شعرى و رسانيدن مطالب عرفانى بيداد مى‌كند و حقا مى‌توان گفت كه ابن فارض در عرفان و شعر عرب، به مثابه حافظ شيرازى در عرفان و شعر فارسى است.

محمدجواد انصاری همدانی می گوید: بسيارى از بزرگان سابق كه از كلمات آنان استفاده مى‌شود كه سنى مذهب بوده‌اند، آنها اين معنى را تقيّةً ابراز مى‌نمودند و الّا آنها شيعه بوده‌اند. ابن فارض در آخر قصائدش تعريف از أبابكر ميكند و علت آنرا پيرمردى قرار ميدهد، و تعريف از عمر ميكند و علت آنرا كشف قرار ميدهد، لكن چون تعريف از أمير المؤمنين عليه السلام ميكند علت آنرا وصى بودن آن حضرت قرار مي دهد و درست بواسطه اين تعريف، تخريب خلفاى سابق را مي‌كند.

آیت الله طهرانی می گوید: بسيارى از اشعار ابن فارض بالاخص نظم السّلوك (تائيّه كبرى) صراحت در فناء مطلق دارد.

مهدی محبتی می گوید: ابن‌فارض حالات و آنات و عوالم عجیبی در عرفان دارد که اگر کمی دقت کنیم شاید بتوانیم بگوییم که ترکیبی از مولانا و حافظ است.

 

آثار

  • تائیه‌
  • الدر النضید
  • مشارق‌ الدراری‌
  • منتهی‌ المدارک‌

 

عروج ملکوتی

سرانجام‌ وی‌ در ۵۶ سالگی‌ در روز سه‌شنبه‌ دوم‌ جمادی‌ الاول‌ ۶۳۲ در صحن‌ خطابه جامع‌ ازهر درگذشت‌ و فردای‌ آن‌ روز در قرافه‌، دامنه کوه‌ مقطم‌ در کنار مسجد معروف‌ به‌ «عارض‌» نزدیک‌ آرامگاه‌ شیخ‌ بقال‌ دفن‌ شد.

زندگینامه ابوسعید ابوالخیر

به نام آفریننده عشق

 

ابوسعید ابوالخیر، فضل الله بن احمد بن محمد بن ابراهیم میهنی (اول محرم ۳۵۷ ـ ۴ شعبان ۴۴۰ق)، عارف و شاعر پر آوازه خراسانی، منسوب به میهنه، از قرای مشهور خاوران در میانه سرخس و ابیورد است.

 

ویژگی ها

اینکه برخی از مورخان او را به ابیورد منسوب داشته‌اند، از آن روست که میهنه از نواحی و توابع ابیورد محسوب می‌شده است. نام او را «فضل» نیز می‌گفته‌اند که در برخی مواضع به صورت «فضیل» ضبط شده است. در نام پدر وی، مورخان اختلافی ندارند و این‌که بعضی از آنان او را فرزند محمد خوانده‌اند، یک پشت از نسبش را نادیده گرفته‌اند، اما در نام جد و جد اعلای او اختلاف است. جدش را علی و جد بزرگش را احمد خوانده‌اند.

ابوسعید در میهنه، در خانواده‌ای شافعی مذهب‌ زاده شد. پدرش ابوالخیر احمد، مردی با دیانت بود که به عطاری (دارو فروشی) اشتغال داشت و اهالی میهنه او را بابو ابوالخیر می‌خواندند. وی ظاهرا تمکنی داشته و با صوفیان شهرش نشست و برخاست می‌کرده است. نخستین آشنایی‌های ابوسعید با تصوف از طریق پدرش بود. در کودکی شبی به اصرار مادر و به همراهی پدر در مجلس صوفیان میهنه شرکت جست و با آداب صوفیانه در مجلس سماع آشنا شد و حتی ترانه‌ای را که فؤال در آن مجلس به تکرار می‌خواند و با آنکه به مفهوم عرفانی آن راه نمی‌برد به حافظه سپرد. رابطه دوستانه پدرش با برخی از مشایخ صوفیه همچون ابوالقاسم بشر یاسین نیز در پرورش ذوق عرفانی او مؤثر افتاد.

در کودکی قرائت قرآن را نزد ابو محمد عنازی فراگرفت و سپس به توصیه پدر، نزد مفتی و ادیب مشهور عصر استاد ابوسعید عنازی به آموختن لغت و ادب پرداخت. در این احوال، گاهی اوقات بشر یاسین را می‌دید و دیدار او برایش جاذبه‌ای خاص داشت. وی نخستین تعلیمات صوفیانه را در اوان کودکی و نوجوانی از بشر یاسین فرا گرفت و اینکه خود گفته است که «مسلمانی» را از بشر یاسین آموخته، حاکی از تأثیر پذیرفتن عمیق از سخنان و تعلیمات اوست. از زندگی نامه‌های ابوسعید چنین برمی آید که او تا پس از ۱۷ سالگی در میهنه بوده و پس از درگذشت بشر یاسین در ۳۸۰ق، به گورستان میهنه بر سر مزار وی می‌رفته است.

ابوسعید در میهنه مقدمات معارف دینی و عرفانی را فراگرفته و ادب عربی را نیز تا آنجا آموخته بود که به قولی ۳۰۰۰۰ بیت از اشعار جاهلی، در یاد داشت. در این احوال، زادگاه خود را به قصد مرو ترک گفت تا فقه بیاموزد. در مرو نخست نزد ابوعبدالله خضری فقه شافعی خواند و ۵ سال در خدمت او به سر برد و متَفَق و مختلف فقه را از او آموخت. البته خضری از «علم طریقت» نیز آگاه بود و ابو سعید از دانش عرفانی او نیز بهره‌مند شد.

پس از درگذشت ابوعبدالله خضری، ابوسعید نزد فقیه مشهور مرو، ابوبکر قفّال مروزی تحصیل فقه را ادامه داد و ۵ سال نیز در مجلس درس وی حاضر می‌شد. چند تن از محدثان و فقیهان بزرگ آن عصر چون ابو محمد جوینی، ابوعلی سنجی و ناصر مروزی در این دوران همدرس او بودند. ابوسعید در مرو مجلس برخی از محدثان مشهور آنجا را نیز درک کرده بود، ‌ چنانکه نقل کرده‌اند که صحیح بخاری را از ابوعلی محمد شبویی مروزی شنیده است.

ظاهرا ابوسعید در حدود ۳۰ سالگی به قصد درک مجلس درس فقیه سرخسی، ابوعلی احمد زاهر، ‌به سرخس رفت به هر حال ابوسعید نزد ابوعلی زاهر تفسیر، اصول و حدیث آموخت و چون فقیه سرخسی در وی استعداد فوق العاده دید، درس سه روزه را به در یک روز به او می‌آموخت. با وجود این، روح عرفان طلب ابوسعید که از کودکی و نوجوانی با مایه‌های عرفانی و با سخنان پیرانی چون ابوالقاسم بشر یاسین آشنایی یافته بود و نیز فضای عارفانه سرخس با داشتن پیرانی چون لقمان و ابوالفضل سرخسی، او را از عالم فقه و فقاهت و روایت اهل مدرسه دور کرد و از مجلس فقیه سرخسی به خانقاه پیر سرخسی کشاند.

آشنایی او با لقمان سرخسی و دیدارش با ابوالفضل سرخسی و گذراندن شبی در خانقاه او و شیندن سخنانش در باب حقیقت اسم جلاله، روح او را صید پیر سرخسی ساخت و هر چند فردای آن شب به مدرسه بازگشت، اما شور و غوغایی که بر اثر گفتار پیرانه ابوالفضل در او پیدا شده بود، او را از مدرسه به خانقاه سرخسی کشید.

از بین پیران سه گانه‌ای که در ارشاد و تربیت روحی ابوسعید سهم داشته‌اند، بی‌شک ابوالفضل سرخسی پس از بشر یاسین و پیش از قصاب آملی، بیش از دیگران بر او تأثیر نهاده بود. اینکه ابوسعید ابوالفضل را «پیر» می‌خوانده و زیارت مزار او را همچون سفر حج می‌دانسته است، از تأثیر شگرف ابوالفضل بر دل و جان او خبر می‌دهد.

اما اگر درست باشد که ابوسعید در حدود ۴۰ سالگی، ‌دوره مجاهده و سلوک را به پایان برده است. بی‌گمان نبایستی که مدت درازی در خانقاه سرخسی مانده باشد، زیرا پس از تحولی که از ذکر اسم جلاله نزد ابوالفضل حاصل کرده بود، به دستور او به میهنه بازگشته و در سرای پدر مدتی در تجرید گذرانده و به روش پیر سرخسی ذکر می‌گفته است. نیز در همین اوقات به اسلوب خانقاهیان در میهنه خلوت و ریاضت داشته و گاهی مدت‌ها در صحرا و بیابان و رباط‌های ویران میهنه می‌گذرانده است.

با این همه، در همین دوره‌، گاهی نیز به خدمت درویشان و صوفیان میهنه اهتمام می‌کرده و خانقاه‌ها و مساجد را نظافت می‌نموده و برای اطعام خانقاهیان «سؤال» می‌کرده و چون نقدینه به دست نمی‌آمده، دستار و کفش و جبّه خود را می‌فروخته است. نیز در همین دوره درباره نکات و اشارات صوفیه تأمیل می‌کرده و هرگاه که نکته‌ای برای او پوشیده می‌مانده، به سرخس می‌رفته و از ابوالفضل مطلب خود را جویا می‌شده است.

ابوالعباس قصاب، سومین شیخی است که در زندگی روحانی ابوسعید سهم بزرگ داشته است، تا آنجا که ابوسعید او را «شیخ» مطلق می‌خواند و نکته‌هایی را که از او شنیده و آموخته بود، تا پایان عمر همواره بر زبان می‌راند. ابوسعید به روایتی یک سال و به روایتی ضعیف‌تر، دو سال و نیم در آمل در خانقاه ابوالعباس قصاب سپری کرد و خرقه گونه‌ای نیز از او فرا يافت و به اشارت او به میهنه بازگشت.

در بازگشت او به میهنه، مردمی بسیار گرد او جمع شدند. از این پس، ابوسعید در خانقاهش در میهنه به ارشاد پرداخت و ظاهرا هیچ مسافرتی نکرد و فقط گاهی بر اثر قبضی یا واردی، عزم زیارت تربت ابوالفضل سرخسی می‌کرد و با مریدان به سرخس  می‌رفت. وقتی که ابوسعید به نیشابور وارد شد، ‌ شیخی می‌نمود بالای ۵۰ سال، که البته آوازه او پیش از خودش به نیشابور رسیده بود. شاید در سفر نخست که برای اخذ خرقه از سلمی به آنجا رفته بود، دوستانی هم یافته بود. از این روی، هنگامی که او با یاران و مریدانش وارد نیشابور شد، برخی از صوفیان آن شهر به استقبال او آمدند.

ابوسعید، یکبار ابوبکر اسحاق کرّامی (رئیس کرامیان نیشابور) و قاضی صاعد حنفی را بر آن داشت تا به سلطان محمد غزنوی نامه‌ای نوشتند که در آن آمده بود: «اگر تدارک این نفرمایند، زود خواهد بود که فتنه‌ای عام ظاهر می‌شود.» نیز گفته‌اند که روزی ابوسعید در نیشابور خواست که ابوالحسن تونی را که از زاهدان کرّامی بود، ‌دیدار کند، اما وی به ابوسعید پیام فرستاد که به کلیسا رفتن برای تو سزاوار‌تر است تا به مسجد آمدن و در میان مسلمانان بودن.

با این همه، طرز سلوک و روش صوفیانه ابوسعید در نیشابور و گفته‌های شورانگیز و مجالس گرم و پر حال او، گروه بزرگی از مردم آن ناحیه را به سوی او جلب کرد و ذکر کرامت‌ها و فراست‌ها و درون بینی‌ های او در همه جا شایع شد و چنان قبول عام و اعتباری یافت که ستیزه جویی و خصومت مشایخ و علمای شهر را فرو نشاند و آنان را به دوستی و ارات کشاند. خواجه عبدالله انصاری با آنکه به لحاظ عقیده راسخش به اصول حنبلی با ابوسعید موافق نمی‌نمود و حتی با تصوف عاشقانه وی مخالف می‌ورزید، دو بار به نیشابور آمد و از دیدار ابوسعید بهره‌مند شد.

او به قصد گزاردن حج نیشابور را ترک گفت، اما وقتی که به نزدیکی خرقان رسید، تقاضای دیدار ابوالحسن خرقانی، وی را به سوی آن شهر کشانید. اگرچه ابوسعید از لحاظ سن از خرقان جوان‌تر بوده و به همین جهت در این دیدار دست خرقانی را بوسیده است، اما سکوت آشکار ابوسعید در محضر خرقانی که نزد صوفیان از باب رعایت ادب تلقی می‌شده است، در حقیقت برای شنیدن اسراری بوده که ابوالحسن بیان می‌کرده است، چنانکه خود می‌گوید: «ما را از بهر استماع آورده‌اند.»

بعد از درگذشت ابوسعید، ابوبکر واعظ سرخسی در رثای او شعر گفت و ابوالقاسم قشیری در نیشابور چون خبر وفاتش را شنید، ‌به خانقاه کوی عدنی کویان رفت و به ماتم نشست و پس از چندی برای زیارت تربت او به میهنه آمد. شهرت ابوسعید پس از در گذشت او، سراسر سرزمین‌های ایرانی و فارسی زبان را فرا گرفت و حتی چنانکه اشاره شد، به دور‌ترین نقاط جهان اسلام نیز رسید، چنانکه جامه او که به وسیله یکی از مریدانش (ایونصر شروانی) به شروان برده شده بود، به عنوان دافع بلا‌ها و مصیبت‌های همگانی شناخته می‌شد و آن را « تریاک مجرب» می‌نامیدند.

ابوسعید، از بین فرزندان خود، فرزند بزرگتر، ابوطاهر سعید را «وقف صوفیان» کرد و به «قطبی» آنان برگزید، اما ابوطاهر که معارف پدر را انتقال می‌داد، هرگز نتوانست‌ همان مقام و منزلت را حفظ کند. تأثیر و اقوال ابوسعید در طی سده‌های گذشته همواره در میان اهل عرفان ودر ادبیات عرفانی ایران مشهور بوده است. روشن‌ترین خصیصه عرفان ابوسعید هماهنگی آن با زندگی است، چنانکه می‌توان گفت که او با عرفان زندگی نمی‌کرده است، بلکه عرفان جوهر حیات او بوده و به تعبیر دیگر، عرفانی می‌زیسته است.

عرفان در نظر ابوسعید رابطه‌ای است قلبی که بنده با خداوند برقرار می‌دارد و این رابطه هنگامی تحقق می‌یابد که در قلب بنده چیزی جز اخلاص و صدق نباشد.  وی تصوف را عین اسلام و آن را مستلزم قربان کردن نفس می‌داند. قربان کردن نفس در حقیقت گذشتن از خودی خود است و کسی که از خودی خود نرهد، نه به عرفان نسبتی دارد، نه به اسلام. ابوسعید «دوزخ» را در جایی می‌دیده است که «تو»، «من» و «ما» در آن باشد.

او در فروع، مذهب شافعی داشت، اما وقتی دید که صوفیان خانقاه از صلوات گفتن بر آل رسول صلی الله علیه و آله در تشهد اول و در قنوت خودداری کردند، پیش نماز خانقاه را ملامت کرد و گفت: «ما در موکبی نرویم که آل محمد در آنجا نباشد.» ابوسعید تا پایان عمر سیره و رفتار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را تقلید و تتبع می‌کرد. در پاپان عمر که حتی یک دندان در دهانش نبود، برای حفظ حرمت سنت نبوی خلال به همراه داشت.

کرامت نیز در جهان بینی عرفانی ابوسعید، نه بر آب رفتن است، نه بر هوا پریدن و نه طی‌الارض کردن. کراماتی که به او نسبت داده‌اند و یا از او نقل کرده‌اند، همگی از نوع فراست و آگاهی از ضمیر دیگران بوده است. وی به این خاصیت در تاریخ تصوف مَثَل شده است، زیرا که سرتاسر زندگی خانقاهی او پر است از ضمیر خوانی‌ها و فراست هایی که منکران را در حق او به اقرار و قبول وا می داشته است. بیشتر مشایخ صوفیه او را به این صفت ممتاز دانسته و از او با عناوین «آگاه بر همه سینه‌ها»، «فارس غیوب»، «جاسوس و یا حارس القلوب» و حتی «مشرق الضمائر» یاد کرده‌اند.

ابوسعید همچنان که در دوران حیات مورد تکریم همگان بود و آوازه‌اش به نقاط دور دست رسید، پس از مرگ نیز در میان صوفیه به عنوان نمونه اعلی و فرد اکمل شناخته شد. در ابیات عرفانی فارسی از احوال و اخبار ابوسعید شاید بیش از هر کس دیگری داستان ساخته شد، چنانکه بسیاری از حکایات منظومه‌های عطار درباره کار‌ها و گفته‌های اوست. عطار خود را «مست جام محبت بوسعیدی» می‌شناخته و دولت عرفانش را برخاسته از دم بوسعید می‌دانسته است.

نقل است: از ابو علی سینا پرسیدند: ابوالخیر را چگونه یافتی؟ گفت: هرچه من می دانم او می بیند.

نقل است: شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد؛ تا اینکه در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه آورده است و هفته‌ای است كه خود و خانواده‌اش در گرسنگی به سر برده‌اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت: برو. مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه‌ای ببرم. شیخ گفت: حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.

نقل کرد درویشی که ابوسعید ابوالخیر قدس الله روحه بر بامی بودند و جمعی از درویشان در حضرت ایشان بودند. صحبتی به غایت خوش بود. حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و فرمودند: شما مرا پیدا کرده اید يا من شما را؟ درویشان مجموع گفتند: ما شما را پیدا کرده ایم. خواجه فرمودند: چون حال چنین است، مرا پیدا سازید. چون این سخن گفتند از نظرها غايب گشتند و دیگران هرچه خواجه را طلب کردند نیافتند. بعد دانستند که حال چیست و از آن سخن خود استغفار کردند و گفتند: حق این است که خدمت شما ما را پیدا کرده‌اید‌. اگر جاذبه لطف شما نبودی، که را طاقت آن بودی که در صحبت قبول شما راه یافتی؟ اصحاب چون آن عذر گفتند حضرت خواجه را دیدند که بر همان موضع که پیش از آن بودند، نشسته‌اند.

نقل کرد درویشی که حضرت خواجه ما قدس الله روحه در غدیوت در منزل درویش اسحاق بودند و درویشان به ترتیب طعام مشغول بودند و در تنور آتش می کردند و زبانه آتش بلند شده بود. در آن حالت حضرت خواجه دست مبارک خود را در تنور درآوردند و فرصتی داشتند و بعد از آن بیرون آوردند. به عنایت الهی يک تار موی از دست مبارک ایشان متغیر نگشته بود.

نقل کردند: روزی اصحاب نزد حضرت خواجه حاضر بودند. لالا نام ترکی از کوفین آمد و بر خواجه سلام کرد. خواجه فرمودند: چرا آمده و چه می طلبی؟ گفت: روح شما را می طلبم. حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند: در دهمش؟ اصحاب گفتند: کرم حضرت بسیار است. پس از آن خواجه او را نظری فرمودند؛ در حال، چنان صفتی و حالی در او پیدا شد که از بیان بیرون بود و هر که او را می دید، شیفته او می شد و از برکات نظر ایشان، از مقبولان شد.

روزی حضرت خواجه فرمودند: این ضعیف را می باید که به باغ شما روم و اتفاقا فصل زمستان بود. چون به باغ رسیدیم. در نظر من به غایت بی طراوت نمود، گویا خارستانی و شورستانی است. خواجه فرمودند: باغ شما این است؟ حال عجبی در من تصرف کرده بود. گفتم: آری. آنگاه خواجه فرمودند: باغ شما را سبز و باطراوت سازم تا يقین شما زیاده شود. آنگاه فرمودند: نظر کنید. نظر کردم و چون گلستان پر از ریاحین مشاهده کردم. با خود گفتم: اين باغ ما نیست. خواجه فرمودند: همان باغ شماست. چون زمانی گذشت. آن باغ را بر حال اول دیدم!

درویشی نقل کرد: خواجه ما مرا به شغلی به طرفی فرستادند و اتفاقا هوا گرم بود. در وقت مراجعت در سایه درختی بنشستم و بر آن درخت تکیه کردم و به خواب رفتم. حضرت خواجه را دیدم عصایی بزرگ در دست مبارک ایشان. قصد من کردند و فرمودند: این چه جای خواب رفتن است؟ برخیز. من از آن هیبت از خواب در آمدم. دیدم: دو گرگ بر بالای سر من ایستاده اند. زود برخاستم و متوجه به قصر عارفان شدم. چون نزديک رسیدم، خواجه بر سر راه ایستاده بودند و فرمودند: کسی در چنان موضع تکیه کند؟

درویشی نقل کرد: حضرت خواجه درویشی را به طرفی روانه می کردند. چنانکه طریقه ایشان بود، او را در کنار گرفتند و حالی و صفتی همراه آن درویش کردند. اتفاقا اخی محمد در آهنین که از کبار درویشان خواجه بود، چند قدمی بدرقه آن درویش می رفت. بعد از ساعتی آن درویش افتاد و حال او دیگر شد و روح از قالب او بیرون آمد. اخی محمد در آهنین چون حالت او را مشاهده کرد، زود به حضرت خواجه رفت و قصه او را عرض کرد. خواجه کرم فرمودند و نزديک آن درویش رفتند و قدم مبارک را بر سینه او نهادند. وی در حرکت آمد و روح در قالب او درآمد. بعد خواجه فرمودند: روح او را در آسمان چهارم یافتم و بازگردانیدم.

فردی نقل می کند: روزی در محضر حضرت خواجه بودم و اتفاقا هوا ابر بود. خواجه از من پرسیدند که وقت نماز پیشین شده است؟ من گفتم: هنوز وقت نماز نشده است. خواجه فرمودند: به طرف آسمان نظر کن. چون نظر کردم هیچ حجاب نبود دیدم که جمیع فرشتگان آسمان ها به ادای فرض نماز پیشین مشغول بودند. خواجه فرمودند: چه می گویی وقت نماز پیشین شده است؟ من از آن گفته خود پشیمان شدم و استغفار کردم و مدتی در بار آن سخن بودم.

درویشی نقل می‌کند: در نسف در رکاب میمون حضرت خواجه می رفتم و ایشان از نسبت سلوک خود سخنی می فرمودند. در آن اثنای آن بسیاری از مشایخ کبار را ذکر کردند و فرمودند: در مقام سلطان ابویزید سیر کردم تا به آنجا که او رسیده بود، رسیدم و در مقام شیخ جنید و شیخ شبلی و شیخ منصور حلاج نیز سیر کردم و به آنجا که ایشان رسیده بودند، رسیدم. تا به جایی که به بارگاهی رسیدم که از آن معظم تر بارگاهی نبود. دانستم که بارگاه محمدی است. اُستاخی نکردم و آنچه شیخ ابویزید کرده بود نکردم.

عبدالصمد که از مریدان شیخ بود، می‌گفت: بیشتر اوقات که شیخ ما در این حالت به سرخس می‌شدی در هوا معلق می رفتی در میان آسمان و زمین ولیکن جز ارباب بصیرت نمی دیدند.

نقل است: شیخ ابوسعید ابوالخیر را بسیاری از اوقات با پیری مهیب و سپید جامه در بیابان می دیدند. وقتی از او پرسیدند که آن پیر چه کسی بود؟ ابوسعید گفت: خضر علیه السلام بود.

آیت الله نجابت شیرازی که از بزرگترین شاگردان آقای قاضی بودند ایشان را جزء افراد معدودی که به رتبه ده ایمان رسیده و در مقام سلمان فارسی هستند، می دانستند.

نمونه ای از اشعار ابوالخیر:

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد   احسان تو را شمار نتوانم کرد

گر بر سر من زبان شود هر مویی   یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

***

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من   وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

***

باز آ باز آ هرآنچه هستی باز آ    گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ

شاگردان

  • امام الحرمین جوینی
  • سلمان ابن ناصرانصاری
  • حسن بن ابی طاهر جیلی
  • عبدالففار شیرویی

 

عروج ملکوتی

ابوسعید آخرین مجلس را در ۲۷ رجب ۴۴۰ ق برگذار کرد. در این مجلس ابوطاهر سعید را جانشین خود قرار داد و درباره چگونگی مراسم تشییع جنازه خود به مریدان سفارش کرد. بعد از آن، به مدت یک هفته زنده بود و در سنی افزودن بر ۸۳ سالگی در ۴ شعبان‌ همان سال درگذشت. در تشییع جنازه او، اهالی میهنه چنان ازدحام کرده بودند که تابوت او نیمی از روز به سبب انبوهی عزاداران دفن نشد، تا آنکه رئیس میهنه به وسیله عسسان راه را گشود و جنازه به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمد حافظ شیرازی

به نام آفریننده عشق

 

شمس‌الدین محمد شیرازی، متخلص به حافظ و مشهور به خواجه شیراز و لسان الغیب، بزرگ‌ ترین غزل‌سرای زبان فارسی و یکی از بزرگ‌ ترین شاعران و عارفان جهان در قرن هشتم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

تاریخ ولادت حافظ، چنانکه گفته شد، معلوم نیست ولی چون در اشعارش غالبا به پیری خود اشاره کرده است و اگر این دوران را با توجه به تاریخ وفاتش، حدودا هفتاد سالگی او بدانیم، وی باید در حدود سال‌های ۷۲۰ تا ۷۲۵ به دنیا آمده باشد.

عبدالنبی فخرالزمانی، مؤلف تذکره میخانه، وفات خواجه را در ۶۵ سالگی او دانسته و به این حساب ولادت او در ۷۲۷ق بوده است، ولی از سوی دیگر، در دیوان خواجه، قطعه‌ای خطاب به جلال‌الدین مسعودشاه، پسر شرف‌الدین محمودشاه و برادر ارشد شیخ ابواسحاق اینجو، مندرج است که در آن به سه سال خدمت خود در دربار شاه و دستگاه وزیر اشاره دارد و چون مسعودشاه در ۷۴۳ق از بغداد به شیراز رفت و در ماه رمضان همان سال کشته شد، بنابراین حافظ در ۷۴۰ق به خدمت دربار پیوسته بوده یا به نوعی با آن ارتباط داشته است و در این هنگام بایستی لااقل بیست سالی از عمرش گذشته باشد. با این حساب، در حدود ۷۲۰ق به دنیا آمده و در حدود ۷۲ سالگی درگذشته است.

به گفته عبدالنبی فخرالزمانی، نام پدر حافظ،  بهاءالدین و اصالتا از مردم اصفهان بوده و به تجارت اشتغال داشته و جدّ او در زمان اتابکان فارس به شیراز آمده و ساکن آن شهر شده است. مادرش از کازرون بوده و در شیراز سکونت داشته است. پس از وفات پدر، محمد با مادر و دو برادر خود زندگی می‌کرده و روزگار کودکی را به سختی می‌گذرانده است.

حافظ در اشعارش از مرگ این دو برادر یاد کرده، که یکی در جوانی درگذشته و دیگری، خواجه خلیل عادل، در ۷۷۵ق در ۵۹ سالگی وفات یافته است. مؤلف تاریخ فرشته از خواهر او و فرزندان این خواهر ذکری به میان آورده است، بی‌ آنکه نامی از آنان ببرد. آنچه در منابع نسبت قدیم‌تر درباره خانواده حافظ آمده، همین‌ هاست که یاد شد.

بعضی مؤلفان کوشیده‌اند که پاره‌ای اشارات در غزلیات خواجه را به وضع خانوادگی او مربوط بدانند، ولی این‌ گونه برداشت‌ها و دریافت‌ها بیشتر بر استنباطات شخصی مبتنی است. سخن حافظ بسیار کنایه‌ آمیز و پر ابهام است و غالبا وجوه مختلف دارد و به آسانی نمی‌توان مضامین شعر او را به احوال و رویدادهای زمانی و مکانی خاص محدود کرد، مگر اینکه اشارت تاریخی صریح در آن باشد.

با این‌ همه، در چند مورد از سروده‌های او نکاتی دیده می‌شود که به‌ روشنی، ناظر بر زن و فرزند و اوضاع زندگی اوست. در غزلی که در دوران وزارت قوام‌الدین حسن سروده است، خواجه از «سروی» که در خانه دارد سخن گفته و در غزلی دیگر از اینکه اختر بَدمِهر، یار عزیزی را از چنگ او به در برده و آن شادکامی ناپایدار و گذرا بوده شکایت کرده است.

در غزل دیگر به درگذشت فرزندی که قرة العین و میوه دل او بوده و اکنون در لحد جای گرفته اشاره کرده و در غزلی دیگر در ماتم فرزند و «رود عزیز» خود زاری کرده است. از این اشارات می‌توان دریافت که او همسری داشته که در نیمه‌های عمر درگذشته و فرزندانی داشته که یکی در کودکی و دیگری در جوانی وفات یافته است.

از کودکی و جوانی حافظ نیز آگاهی درستی نداریم. عبدالنبی فخرالزمانی در تذکره میخانه، که در این مورد منبع اصلی اطلاع ماست، آورده است که وی در کودکی روزها در دکان خمیرگیری کار می‌کرد و در اوقات فراغت به مکتب‌‌خانه‌ای که نزدیک دکان بود، می‌رفت و خواندن و نوشتن و مقدمات علوم را در آنجا می‌آموخت و از همان روزگار در شعر، طبع‌ آزمایی می‌نمود، ولی نکته شایسته توجه در این‌ باره آن است که وی حافظ قرآن بوده و تخلص او نیز حاکی از همین حقیقت است و حفظ قرآن باید از کودکی و سال‌های اولیه عمر آغاز شود و مستلزم صرف وقت و ممارست مداوم است، از این‌ رو، شاید بتوان گفت که این بخش از عمر او بیش‌تر صرف قرائت قرآن و تحصیل مقدمات علوم می‌شده است تا کسب ضروریات زندگی.

وی در دوران جوانی، ظاهرا یکسره مشغول کسب فضائل و تکمیل مراتب علمی بوده و از عباراتی که گلندام در مقدمه قدیم دیوان آورده است چنین بر می‌آید که حافظ از شاگردان مولانا قوام‌ الدین عبدالله، دانشمند مشهور به ابن ‌الفقیه نجم، بوده است، اما جنید شیرازی، شاگرد مولانا قوام‌الدین، در کتاب شدّ الازار که به سال ۷۹۱ق تألیف شده، از حافظ نامی نیاورده است.

تقی‌الدین محمد اوحدی بلیانی نیز در عرفات العاشقین، قوام‌الدین عبدالله را استاد حافظ دانسته و اینکه هدایت در تذکره ریاض العارفین حافظ را در تحصیل مراتب حکمت در شمار شاگردان شمس‌الدین عبدالله شیرازی آورده، ظاهرا مقصودش همین قوام‌الدین بوده است. فرصت شیرازی، از مؤلفان متأخر، میر سید شریف جرجانی را نیز از استادان حافظ ذکر کرده است، لیکن میر سید شریف بسیار جوان‌تر از حافظ بوده است و این نسبت پذیرفتنی نیست.

حافظ، خود بارها در سروده‌های خود از اشتغال به کسب علم و تحصیل معارف دینی سخن گفته و از قیل و قال بحث، طاق و رواق مدرسه، علم و فضلی که در چهل سال گرد آورده، رتبت دانشش که به افلاک رسیده و قرآنی که با چهارده روایت در سینه دارد، یاد کرده است. در مقدمه قدیم دیوان نیز آمده است که وی به سبب تحصیل و مطالعه مدام، فرصت نداشت سروده‌های خود را در یک جا ثبت و مدون سازد.

الکشّاف عن حقیقة التنزیل اثر زمخشری و مفتاح العلومِ سکاکی، که حافظ به بحث و نظر در آنها اشتغال داشته است، هر دو از کتاب‌های مهم و معتبر آن روزگار بودند و معلوم می‌شود که حافظ در تمامی علوم شرعی و رسمی و عرفی آن دوران، از تفسیر، کلام، منطق، حکمت، نحو، معانی، بیان، شعر و ادب، دارای تحصیلات کامل و صاحب‌ نظر بوده است و چنانکه از اشارات خود او بر می‌آید، هر صبح، مجلس درس قرآن داشته است.

حافظ با اغلب سلاطین عصر خود، جز با امیر مبارزالدین و شاه محمود، پسر او و شاه زین‌ العابدین پسر شاه شجاع، و نیز با بیشتر وزیران مناسبات صمیمانه داشته و مورد عنایت آنان بوده است. خواجه علاوه بر چند قصیده‌ای که در مدح شاه شیخ ابواسحاق اینجو، شاه شجاع و قوام‌ الدین صاحب دیوان، وزیر شاه شجاع سروده، در غزلیات خود نیز از شاهان و وزیرانی به نیکی یاد کرده است.

چند تن از سلاطین معاصر حافظ بیرون از فارس و حتی بیرون از حدود ایران، خواستار دیدار او بودند و چنین به نظر می‌رسد که او نیز به سفر کردن و دور شدن از شیراز در مواقعی بی‌میل نبوده است. در غزلی که ظاهرا برای سلطان احمد بن اویس سروده تمایل خود را به سفر به بغداد و تبریز ابراز داشته است.

حافظ همچنین در زمان محمودشاه، که شعرشناس و دانش‌ پرور بود، به هندوستان دعوت شد و هزینه سفر او را نیز میر فضل‌الله انجو، وزیر محمودشاه، به شیراز فرستاد. حافظ دعوت را پذیرفت و از شیراز به لار و از لار به هرمز رفت، ولی هنگامی که به کشتی نشست، دریا طوفانی شد و موجب هراس او گردید. پس، به بهانه اینکه با بعضی دوستان وداع نکرده است، کشتی را ترک کرد و غزلی را که در همان احوال سروده بود، به دست یکی از آشنایان همسفر، برای میر فضل‌ الله فرستاد و خود به شیراز بازگشت.

داستان معروف ملاقات امیر تیمور گورکانی با حافظ، که دولتشاه سمرقندی آورده است و کسانی چون آذر بیگدلی و هدایت در مجمع الفصحا و تذکره ریاض‌ العارفین نیز آن را نقل کرده‌اند، در هیچ‌ یک از تواریخ معتبر مربوط به این عصر دیده نمی‌شود و بیشتر به افسانه‌هایی می‌ماند که درباره اشخاص بزرگ و معروف پدید می‌آید، چنانکه برخی دیگر از ابیات حافظ نیز انگیزه پیدایش حکایاتی بوده است.

ظاهرا این حکایت در اصل از اوایل سده نهم معروف بوده، زیرا در کتاب انیس الناس، که مجموعه‌ای است از حکایات و افسانه‌ها که در ۸۰۳ق تألیف شده، همین داستان با مقدمه و زمینه‌چینی دیگری آمده و بعد از دولتشاه سمرقندی هم فخرالدین صفی در لطائف الطوائف صورتی از آن را آورده است، ولی هیچ‌ یک از مؤلفانی که تاریخ آل مظفر یا شرح احوال و کارهای تیمور یا تاریخ عمومی ایران و فارس را در عصر تیمور نوشته‌اند، چیزی در این‌ باره نگفته‌اند.

پادشاهی که دوستانه‌‌ترین مناسبات را با خواجه حافظ داشت، شاه شجاع، فرزند امیر مبارزالدین، بود که مردی استوار، باتدبیر و آزاده بود و مردم فارس در دوران حکومت نسبتا طولانی او در امن و آسایش بودند. شاه شجاع دانشمند و شعرشناس بود و خود نیز به فارسی و تازی شعر می‌گفت و در انشای فارسی و تازی توانا بود. حافظ بیش از هر کس دیگر در سروده‌های خود به شاه شجاع اشاره کرده و به تصریح و تلویح او را مدح گفته است.

از عرفای آن زمان که به نوعی با حافظ ارتباط داشته‌اند، یکی شیخ امین‌الدین بلیانی بوده که حافظ از او با عنوان «بقیه ابدال» یاد کرده و دیگری عارفی به نام کمال‌الدین ابوالوفا، که ظاهرا از دوستان وفادار حافظ بوده و خواجه در مقطع غزلی، ذکر او را آورده است. گفته‌اند که حافظ با شاه نعمت‌الله ولی نیز ملاقات داشته، لیکن درستی این قول قابل اثبات نیست.

بهاءالدین خرمشاهی، حافظ‌شناس ایرانی معاصر، او را سنی شافعی دانسته که به خاطر نداشتن تعصب یا تمایل شافعی به اهل‌بیت یا گرایش کلی آن‌ زمان جامعه، دوست‌دار اهل‌بیت بوده است. قاضی نورالله شوشتری در کتاب مجالس المؤمنین درباره حافظ گفته است: حافظ، عارف شیراز، سردفتر اهل راز و در حقایق و معارف ممتاز بود و ایمان او مُبرّا از عیب و ریب است. از این عبارت او نتیجه گرفته‌اند که وی قائل به تشیع حافظ بوده است.

طبق روایات متعدد، در صبحگاه روز چهلم که مصادف با چهلمین سالگرد اولین دیدار حافظ و عطار بود، به نزد استادش رفت، عطار یک جام نوشیدنی به او داد و با نوشیدن آن جام، بُعد معنوی و درک جدیدی از خدا به روی حافظ گشوده شد.

نمونه ای از اشعار عرفانی حافظ:

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید   گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم زمهرورزان رسم وفا بیاموز   گفتا زخوب رویان اینکار کمتر آید

***

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت   گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد   گفتا خموش حافظ کین غصه هم سرآید

 

از منظر فرهیختگان

مرتضی مطهری می گوید: دیوان حافظ یک دیوان عرفانی است و در حقیقت یک کتاب عرفان است. به‌ علاوه جنبه فنی شعر، به عبارت دیگر عرفان است به علاوه هنر. در میان دواوین شعرای فارسی دیوان عرفانی زیاد است، اما دیوانی که واقعا از یک روح عرفانی سرچشمه گرفته باشد یعنی واقعا عرفان باشد که به صورت شعر بر زبان سراینده‌اش جاری شده باشد (نه اینکه شاعری بخواهد به سبک عرفان شعر گفته باشد)، زیاد نیست.

علامه محمد تقی جعفری: شکوه و زیبایی بیان هنری شعر حافظ به ‏اندازه‏‌ای است که شخص را، چه بداند و چه نداند، حتی چه بخواهد و چه نخواهد، چنان متحیر می کند که آن معنا را که در حال شنیدن یامطالعه و احساس عمیق آن است، مانند حقیقت مطلق و مستقل از دیگر واقعیات درمی ‏یابد.

آیت الله خامنه ای: بلاشک حافظ، یک عارف است. عزیز همیشگی ملت ایران و دُرّ یگانه‌ فرهنگ فارسی حافظ است. حافظ بدون شک، درخشان ترین ستاره‌ فرهنگ فارسی است.

علامه طهرانی: ارزش دارد که انسان فقط برای زیارت مزار حافظ از مشهد (محل سکونت ایشان) تا شیراز را با پای پیاده طی کند.

آیت الله شوشتری: تجلیات ذات برای همه انبیا نبوده است بلکه فقط برای مرسلین برجسته بوده است. چند نفر از اساتید بنده معتقد بودند که حافظ نیز از تجلیات ذات برخوردار بوده است و خود در شعری می گوید:

بی خود از شعشعه پرتوی ذاتم کردند   باده از جام تجلی صفاتم دادند

سید علی آقا قاضی، حافظ شیرازی را عارفی کامل می دانستند و اشعار مختلف او را شرح منازل و مراحل سلوک تفسیر می‌فرمودند.

گوته: حافظ همتایی ندارد.

ملا محسن فیض کاشانی در مورد اشعار حافظ سروده است:

ای یار مخوان ز اشعار الا غزل حافظ
اشعار بود بیکار الا غزل حافظ
در شعر بزرگان جمع کم یابی تو این هر دو
لطف سخن و اسرار الا غزل حافظ
استاد غزل سعدیست نزد همه کس لیکن
دل را نکند بیدار الا غزل حافظ
صوفیه بسی گفتند درهای نکو سفتند
دل را نکشد در کار الا غزل حافظ
در شعر بزرگ روم اسرار بسی درج است
شیرین نبود ای یار الا غزل حافظ

 

عروج ملکوتی

سال وفات حافظ ۷۹۲ق است. او را در کتِ شیراز یا مصلای آن شهر دفن کردند و ۶۳ سال بعد عمارتی بر آن ساخته شد. آرامگاه کنونی او در سال ۱۳۱۶ش ساخته شده و به نام حافظیه معروف است.

زندگینامه فریدالدین عطّار نیشابوری

به نام آفریننده عشق

 

فریدالدین محمد بن ابوبکر، معروف به عطار نیشابوری، شاعر و عارف معروف ایرانی قرن ششم و هفتم هجری است. وی در حوالی نیشابور متولد شد. او شغل پدر خود، عطاری (دارو فروشی) را ادامه داد تا اینکه بنابر حادثه‌ای به عرفان جذب شد.

 

ویژگی ها

شیخ فریدالدین محمد بن ابوبکر نیشابوری مشهور به «عطار»، شاعر بزرگ ایرانی در قرن ششم، در سال ۵۴۰ ه.ق در روستای کدکن نیشابور به دنیا آمد. برخی تولد وی را در سال ۵۴۰ و برخی دیگر ۵۳۷ عنوان کرده‌اند. پدر او عطار (دارو فروش) بود. از جزئیات زندگی عطار اطلاعات قابل اعتمادی در دست نیست.

عطار از همان دوران کودکی به مدارس علمیه شهر راه یافت و به تحصیل مقدمات علوم زمان خود مشغول گردید. به علوم دینی یعنی تفسیر، روایت احادیث، و فقه نیز اشتغال ورزید. سپس به تدریج به درس‌های عمیق‌تر پرداخت و فنون ادبی سنگین، علم حکمت، کلام و نجوم را نیز آغاز کرد.

فریدالدین، ابتدا به شغل پدر مشغول شد، اما پس از مدتی به عرفان روی آورد و راه تازه‌ای را در زندگی خود برگزید. در علت این تغییر، داستان معروفی نقل شده است: «روزی عطار در دکان خود مشغول معامله بود، درویشی به آنجا رسید و چند بار “شی‌ء لله” گفت. وی به درویش توجهی نکرد، درویش گفت: ‌ای خواجه! تو چگونه خواهی مرد؟ عطار گفت: همان‌ گونه که تو خواهی مرد. درویش: تو همچون من می‌توانی بمیری؟ عطار: بله. درویش کاسه‌ چوبینی که داشت بر سر نهاد و گفت: الله، و جان داد. عطار متغیر شد و مسیر زندگی خود را تغییر داده و به عرفان روی آورد.»

عطار پس از این تحول، برای کسب علم و معنا، به هند، عراق، شام و مصر مسافرت کرد. سپس به مکه رفته و حج به جا آورد و بعد از آن به شهر خود، نیشابور بازگشت و در آنجا ماندگار شد. عطار مرید شیخ مجدالدین بغدادی بوده است.

دکتر زرین کوب نیز می‌نویسد: عطار از آنچه در آن ایام در مکتب خانه‌ها آموخته می‌شد بهره می‌گرفت، خط و حساب و قرآن با مایه‌ای از شعر و ادب و عصر. عطار، علاوه بر این‌ها به حرفه پدرش (عطاری) نیز روی آورد و عطار به کسی گفته می‌شد که هم پزشک بوده و هم دارو فروش عطار پس از مدتی سرآمد دارو سازان شهر شد و به مداوای بیماران پرداخت. در همان حال اوقات فراغتش را صرف مطالعه کتاب‌های صوفیه و اشتغال به تمرین در شعر و شاعری می‌کرد.

عطار در طلب مشایخ و اولیا سفرهای زیادی به مناطقی مثل ری، کوفه، مصر، دمشق، مکه، هندوستان و ترکستان نمود و سرانجام در نیشابور رحل اقامت افکند. عطار از شاگردان و مریدان شیخ مجدالدین بغدادی و شیخ نجم الدین کبری بوده است. بدون شک، عطار از شخصیت والایی برخوردار بوده است. او هرگز شاعری مداح و قصیده سرا نبود و خود را به خاطر جیفه پست دنیوی به دولتمردان و قدرتمندان عصر خود نزدیک نکرد، بلکه اعمال و رفتار آنان را نیز به باد انتقاد گرفت.

دکتر زرین کوب نیز می‌نویسد: «عطار تحت تاثیر تمایلات زاهدانه خویش و به اقتضای معمول عصر، به شعر، وعظ و تحقیق گرایش یافت و برخلاف بسیاری از شاعران به دربارهای عصر و مجالس اعیان ولایت هم علاقه‌ای نشان نداد. داروخانه برایش از دربار فرمانروایان جالب‌ تر بود.» خودش چنین می‌گوید:

به عمر خویش مدح کس نگفتــم   دری از بهر دنیا من نسفتـــــــم

عموم ارباب تذکره‌ نویسان به عظمت مقام عطار در عرفان و بلند‌ای مرتبه او در شاعری، معترفند. در خلوت انزوای او در مسجد و خانه، چیزی جز اندیشه خدا راه نداشت. اهتمام و علاقه عطار به گردآوری قصص قرآنی، احادیث دینی و حکایات آموزنده که در مثنوی‌ها و آثار دیگر وی مشخص است نیز نشان دهنده شخصیت والا و بلند مرتبه عطار دارد. مولوی درباره عطار و سنایی گفته است:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او    ما از پی سنایی و عطار می‌رویم

عطار، مانند بسیاری از عارفان، قدرت شاعری بالایی داشت؛ او همچنین سرمایه بزرگی از ادب و شعر اندوخته بود؛ به همین جهت عموم اندیشه‌های عرفانی خود را به نظم درآورد. البته شعر، مقصود اصلی عطار نبود و حتی می‌توان گفت، عطار به شعر و شاعری اعتنا نداشت و اینکه او را شاعر بشمارند، مورد پسندش نبود. او خود را بیشتر مرد حال می‌دانست و فقط به معنا توجه داشت، نه به شعر. با این حال، باید به حق و انصاف عطار را از فصیح‌ ترین شعرای زبان فارسی دانست.
درباره مذهب عطار نیشابوری اختلاف است. او اشعار بسیاری درباره فضیلت خلفا، ابوحنیفه و شافعی دارد که به‌ گفته سعید نفیسی و بدیع‌الزمان فروزانفر، نشان می‌دهد بر مذهب اهل سنت بوده است. با وجود این، توصیفات او از حضرت علی (ع) و اهل بیت (ع) در آثارش، موجب شده است کسانی وی را شیعه بدانند؛ تا جایی که قاضی نورالله شوشتری، عطار را شیعه‌ای خالص ‌دانسته است.

مولف مجالس‌ العشاق گفته است: حضرت قاسم‌ الانوار می‌ فرمود: شیخ عطار در تجرید قدم بر سر قدم حضرت حیدر کرار داشت. مؤلف هفت اقلیم می گوید: از شخص بزرگی که عارف طریق طریقت و واقف وادی حقیقت بود، پرسیدند که در شیوه مجاهدت و معاملت فرق میان شیخ عطار و مولوی رومی چه بوده؟ فرمود: مولوی چون شهبازی بود که به یک طرفة العین، خود را از تخت طریقت به قبله حقیقت رسانیده و شیخ عطار مانند موری که به آهستگی آن طریق را پیموده و بر جزء جزء حقیقت آن رسیده است. جامی در نفحات‌ الانس می‌نویسد که جلال‌ الدین رومی گفت: نور منصور بعد از صد و پنجاه سال به روح فریدالدین عطار تجلی کرد و مربی او شد و اين گفته را مؤلفین بستان‌ السیاحه، هفت اقلیم، سفینة الاولیاء، خزینة‌ الاصفیاء و روز روشن نیز آورده‌اند.

جامی در نفحات‌الانس گوید: آن قدر اسرار، توحید، حقایق اذواق و مواجید که در مثنویات و غزلیات وی اندراج یافته در سخنان هیچ یک این طایفه یافت نمی‌شود. همین گفته را مؤلفین سفینة الاولیاء و خزینة الاصفیاء نیز نقل کرده‌اند.

نمونه ای از اشعار عطار:
اي هجر تو وصل جاودانی   اندوه تو عيش و شادمانی
در عشق تو نيم ذره حسرت   خوشتر ز وصال جاودانی
بي ياد حضور تو زمانی   كفرست حديث زندگانی
صد جان و هزار دل نثارت   آن لحظه كه از درم برانی

از منظر فرهیختگان

مولانا می گوید:  هفت شهر عشق را عطار گشت   ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم

شیخ محمود شبستری از عرفای زمان خود در آغاز «گلشن راز» می‌گوید:

مرا از شاعری خود عار ناید   که در صد قرن چون عطار ناید
اگر چه زین نمط صد عالم اسرار   بود یک شمه از دکان عطار

صائب می گوید:  خواهد رسید رتبه صائب به مولوی   گر مولوی به رتبه عطار می‌رسد

 

آثار

تذکرة الاولیاء: این کتاب شامل حکایت‌ها و گفتارهایی از اولیای الهی است. آغاز این اولیا، امام جعفر صادق (ع) است که عطار از آن حضرت، سخنان و کرامات بسیاری گفته است. افزون بر این، از افرادی مانند ابوحنیفه، شافعی و احمد بن حنبل نیز سخن گفته است. جالب اینجاست که این کتاب با ذکر مختصری از امام باقر (ع) به اتمام می‌رسد.

عطار، در ذکر سبب نگارش این کتاب، علت‌های مختلفی را ذکر می‌کند: «مرا در جمع کردن این کتاب چند چیز باعث بود: اول باعث، رغبت برادران دین، که التماس می‌کردند. دیگر باعث، آن بود تا از من یادگاری ماند تا هر که برخواند از آن‌جا گشایشی یابد، مرا به دعای خیر یاد دارد. دیگر باعث، آن بود که بعد از قرآن و احادیث بهترین سخن‌ها، سخن ایشان (اولیای خدا) دیدم و جمله سخن ایشان شرح قرآن و احادیث دیدم. خود را بدین شغل درافگندم تا اگر از ایشان نیستم، باری خود را با ایشان تشبه کرده باشم.»

دیوان عطار: که بیشتر شامل غزلیاتی است عاشقانه و عارفانه.

منطق الطیر: این کتاب را «مقامات طیور» نیز خوانده‌اند. این کتاب در حقیقت یک شاهکار عرفانی است. و مورد توجه شعرای بزرگی چون مولوی واقع شده است. مجموع اشعار عطار بالغ بر ۲۹۶۴۷ بیت است که آکنده از حکایات، قصص و مضامین بلند و عرفانی است. تنها در مصیبت‌نامه، اسرارنامه و منطق الطیر، ۸۹۷ حکایت وجود دارد. بسیاری از مضامین سروده‌های عطار از قرآن و حدیث سرچشمه می‌گیرد. موضوع منطق الطیر، بحث و گفت‌و‌گوی پرندگان از یک پرنده داستانی به نام سیمرغ است. منظور از پرندگان، سالکان راه حق و مراد از سیمرغ، وجود حق تعالی می‌باشد که عطار در این منظومه، با نیروی تخیل خود و به کار بردن رمزهای عرفانی، به زیباترین وجه، سخن می‌گوید.

مظهر العجایب: ظواهر آثار عطار گواهی می‌دهد که وی مذهب اهل سنت را داشته است اما اخلاص، ارادت و نحوه ستایش وی از حضرت علی (ع) موجب شده است که قاضی نورالله شوشتری، وی را شیعه پاک و خالص بداند. گر چه بسیاری بر این اعتقادند که او سنی بوده ولی اشعاری که در کتاب مظهر العجایبِ وی، درباره ائمه اهل بیت (ع) مخصوصاً حضرت علی (ع) گفته است گویای علاقه او به اهل بیت (ع) می‌باشد.

عطار این کتاب را در شان انسان کامل نوشته و مصداق آن را حضرت امیرالمؤمنین امام علی (ع) که مظهر کامل کمال انسانی و انسان کامل است قرار داده در واقع این کتاب در شأن امام علی (ع) است و از نظر عطار، این کتاب بهترین و ارزشمند‌ترین اثر وی است.

هفت وادی عرفان: عطار در این کتاب، هفت وادی عرفان را نیز نقل می‌کند که چنین ترتیب داده شده:

1. طلب 2. عشق 3. معرفت 4. استغنا 5. توحید 6. حیرت 7. فنا.

نخستین «جستجو و طلب» است، باید در راه مقصود کوشید. دوم مقام «عشق» است که بی‌درنگ باید به راه وصال گام نهاد. سوم «معرفت» است که هر کس به قدر شایستگی خود راهی برمی‌گزیند. چهارم «استغنا» است که مرد عارف باید از جهان و جهانیان بی‌نیاز باشد. پنجم مقام «توحید» است که همه چیز در وحدت خدا مشاهده می‌شود. ششم مقام «حیرت» است که انسان در می‌یابد که دانسته‌های او بسیار اندک و محدود است. هفتم مقام «فنا» است که تمام شهوات و خودپرستی‌های آدمی از او زایل می‌شود و می‌رود تا به حق واصل شود و در واقع از این فنا به بقا می‌رسد.

 

عروج ملکوتی

عموما کسانی که شرح حال عطار را نوشته‌اند، وفات این شاعر بزرگ را به سال ۶۱۸ یا ۶۲۷ ه.ق دانسته‌اند؛ در آن زمان که مغولان به شهر نیشابور حمله کردند. عده‌ای هم معتقدند که عطار به مرگ طبیعی از دنیا نرفته است بلکه وی در حمله مغولان شربت شهادت نوشید و محل شهادت وی شهر نیشابور است.

شیخ بهاءالدین در کتاب معروف خود کشکول این واقعه را چنین تعریف می‌کند: وقتی لشکر تاتار به نیشابور رسید اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کرده اند که چون خون از زخمش جاری شد، شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است و با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت:

در کوی تو رسم سرفرازی این است   مستان تو را کمینه بازی این است

با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت   شاید که تو را بنده نوازی این است

آرامگاه این شاعر بزرگ و عارف نامی در زادگاهش، يعنی شهر نیشابور قرار دارد. روز ۲۵ فروردین در تقویم ایران روز ملی عطار است.

زندگینامه مُصلِح بن عبدالله سعدی

 

به نام آفریننده عشق

 

‌ابومحمد مصلح‌الدین مصلح بن عبدالله شیرازی (متولد بین ۵۷۷ تا ۶۰۱ ه.ق – متوفای ۶۹۱ ه.ق)، معروف به سعدی شیرازی، شاعر و حکایت‌نویس فارسی‌زبان شیرازی در قرن هفتم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

ابومحمد مصلح‌الدین، مشهور به سعدی شیرازی، شاعر و حکایت‌نویس فارسی‌زبان شیرازی و یکی از «سه پیامبر ملک سخن» در کنار فردوسی و انوری است. درباره نام و نام پدر شاعر و هم‌چنین تاریخ تولد سعدی اختلاف‌نظر وجود دارد، اما به قول محققان تاریخ‌نگار، سال تولد او باید بین ۵۷۷ تا ۶۰۱ هجری قمری می‌باشد. (نقل از ادوارد براون، و ذبیح‌الله صفا) سعدی در شیراز پای به هستی نهاد و هنوز کودکی بیش نبود که پدرش درگذشت. آنچه مسلم است اغلب افراد خانواده وی اهل علم و دین و دانش بودند.

نکته قابل توجه در زندگی سعدی، شهرت بسیار او در طول حیاتش است که نصیب کمتر کسی می‌شود. پدر سعدی در دستگاه دیوانی اتابک سعد بن زنگی، فرمانروای فارس، شاغل بود. پس از درگذشت پدر، سعدی در حدود ۶۲۰ یا ۶۲۳ قمری از شیراز برای تحصیل به مدرسه نظامیه بغداد رفت و در آن‌جا از آموزه‌های امام محمد غزالی بیشترین تأثیر را پذیرفت. غیر از نظامیه، سعدی در مجلس درس استادان دیگری از قبیل شهاب‌الدین سهروردی نیز حضور یافت و در عرفان از او تأثیر گرفت. معلم احتمالی دیگر وی در بغداد، ابوالفرج بن جوزی (سال درگذشت ۶۳۶) بوده است که در هویت اصلی وی بین محققین (از جمله بین محمد قزوینی و محیط طباطبایی) اختلاف وجود دارد.

سعدی پس از تحصیل مقدمات علوم از شیراز به بغداد رفت پس از پایان تحصیل در بغداد، به سفرهای متنوعی پرداخت که در آثار خود به بسیاری از این سفرها اشاره کرده است. در این‌که سعدی از چه سرزمین‌هایی دیدن کرده، میان پژوهندگان اختلاف نظر وجود دارد و به حکایات خود سعدی هم نمی‌توان چندان اعتماد کرد و به‌نظر می‌رسد بعضی از این سفرها داستان‌پردازی باشد، زیرا بسیاری از آن‌ها پایه نمادین و اخلاقی دارند نه واقعی؛ آنچه مسلم است این‌که وی به عراق، شام و حجاز، سفر کرده است و شاید از هندوستان، ترکستان، آسیای صغیر، غزنه، آذربایجان، فلسطین، یمن و آفریقای شمالی نیز دیدار کرده باشد.

سعدی، شاعر جهاندیده، جهانگرد و سالک سرزمین‌های دور و غریب بود؛ او خود را با تاجران ادویه و کالا و زئران اماکن مقدس همراه می‌کرد. از پادشاهان حکایت‌ها شنیده و روزگار را با آنان به مدارا می‌گذراند. سفاکی و سخاوتشان را نیک می‌شناخت و گاه عطایشان را به لقایشان می‌بخشید. با عاشقان و پهلوانان و مدعیان و شیوخ و صوفیان و رندان به جبر و اختیار همنشین می‌شد و خامی روزگار جوانی را به تجربه سفرهای مکرر به پختگی دوران پیری پیوند می‌زد.

سفرهای سعدی تنها جستجوی تنوع، طلب دانش و آگاهی از رسوم و فرهنگ‌های مختلف نبود. بلکه هر سفر تجربه‌ای معنوی نیز به شمار می‌آمد. سنت تصوف اسلامی همواره مبتنی بر سیر و سلوک عارف در جهان آفاق و انفس بود و سالک، مسافری است که باید در هر دو وادی، سیری داشته باشد؛ یعنی سفری در درون و سفری در بیرون. وارد شدن سعدی به حلقه شیخ شهاب‌الدین سهروردی خود گواه این موضوع است.

ره‌آورد این سفرها برای شاعر، علاوه بر تجارب معنوی و دنیوی، انبوهی از روایت، قصه‌ها و مشاهدات بود که ریشه در واقعیت زندگی داشت. چنان‌که هر حکایت گلستان، پنجره‌ای رو به زندگی می‌گشاید و گویی هر عبارتش از پس هزاران تجربه و آزمایش به شیوه‌ای یقینی بیان می‌شود. گویی، هر حکایت پیش از آن که وابسته به دنیای تخیل و نظر باشد، حاصل دنیای تجارب عملی است.

سعدی در نظامیهٔ بغداد تحصیل کرده‌است و هدف از تأسیس مدارس نظامیه، پرورش افرادی بود که فقه شافعی و کلام اشعری را تدریس کنند. همچنین تفکر اشعری در زمان و جغرافیای زندگی سعدی متداول بوده‌ است. برخی پژوهشگران معتقدند که نشانه‌های اعتقاد سعدی به اشاعره، در آثار او قابل تشخیص است و شکی در اشعری‌مذهب بودن او باقی نمی‌گذارد؛ به‌طور مثال، سعدی قصیده‌ای دارد که در آن نخست پیامبر اسلام و سپس خلفای چهارگانه را ستوده و در آن از ادبیات و تعبیرات اهل سنت استفاده کرده‌ است.

اما در مقابل، نشانه‌هایی از ارادت وی به خاندان پیامبر اسلام مشاهده می‌شود و به همین دلیل، برخی از علماء مانند قاضی نور الله شوشتری وی را شیعه قلمداد کرده‌اند. وی مدعی است که سعدی در دیدار خود با خواجه نصیرالدین طوسی، شیعه بودن خود را اظهار کرده‌ است. نکتهٔ قابل توجه در بررسی مذهب سعدی این است که او اصراری به تبلیغ مذهب خود و زیر سؤال بردن سایر مذاهب نمی‌کند و بیشتر به‌ عنوان یک شاعر اصول اخلاقی را انعکاس می‌دهد و تبیین می‌کند.

آنچه که بیش از هر ویژگی دیگر آثار سعدی شهرت یافته است، سهل و ممتنع بودن است. این صفت به این معنی است که اشعار و متون آثار سعدی در نظر اول سهل و ساده به نظر می‌رسند و کلمات سخت و نارسا ندارد. در طول قرن‌های مختلف، همه خوانندگان به راحتی با این آثار ارتباط برقرار کرده‌اند.

اما آثار سعدی از جنبه دیگری، ممتنع هستند و کلمه ممتنع در اینجا یعنی دشوار و غیر قابل دسترس. وقتی گفته می‌شود شعر سعدی سهل و ممتنع است یعنی در نگاه اول، هر کسی آثار او را به راحتی می‌فهمد ولی وقتی می‌خواهد چون او سخن بگوید می‌فهمد که این کار سخت و دشوار و هدفی دست نیافتنی است. محمدعلی فروغی درباره سعدی می‌نویسد: «اهل ذوق اعجاب می‌کنند که سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی با ما سخن گفته است ولی حق این است که ما پس از هفتصد سال به زبانی که از سعدی آموخته‌ایم سخن می‌گوییم.»

ضیاء موحد درباره وی می‌نویسد «زبان فارسی پس از فردوسی به هیچ شاعری به‌ اندازه سعدی مدیون نیست.» زبان سعدی به «سهل ممتنع» معروف شده است، از آنجا که به نظر می‌رسد نوشته‌هایش از طرفی بسیار آسانند و از طرفی دیگر گفتن یا ساختن شعرهای مشابه آنها ناممکن. عنصر وزن و موسیقی، منجر به از بین رفتن یا پیش و پس شدن ساختار دستوری در جملات نمی‌شود و سعدی به ظریف‌ترین و طبیعی‌ترین حالت ممکن در لحن و زبان، با وجود تنگنای وزن، از عهده این کار بر می‌آید.

رشید یاسمی، زبان‌شناس، بر این عقیده است که همهٔ غزل‌های سعدی عارفانه است و تصویر عشق زمینی در اشعار سعدی، وسیله‌ای برای رساندن مفهوم عشق حقیقی اهل تصوف است.

سعدی از جمله شاعرانی است که با قرآن و حدیث آشنایی داشت و در آثار خود از آن بهره گرفت. او چه در نثر و چه در شعر، به آموزه‌های قرآنی توجه نشان داده‌است. او همچنین از احادیث محمد، پیامبر اسلام در اشعار خود استفاده کرده‌ است. سعدی محدث زبردستی است که سال‌ها به معانی و مفاهیم احادیث نبوی اندیشیده و آن‌ها را بر چارچوب فکری خود منطبق کرده و در نهایت نتایج این امتزاج را در قالب نظم و نثر به مخاطبان خود ارائه کرده‌ است.

در هزار مزار آمده است: می گویند که سعدی سقائی می کرد در بیت المقدس و در بلاد شام نیز مدتی مدید تا زمانی که خضـر علیه السـلام را بدید و او را از زلال افضال بچشانید و بعد از آن به شـیراز مراجعت کرد. می گویند که امیر اصیل الدین عبدالله از جهت شرع و تقویت امور چندان رعایت کلمات شیخ نمی کرد تا شبی حضرت محمد صلی الله علیه و آله را در خواب دید و او را عتاب فرمود جهت انکار با شیخ سعدی. چون بیدار شد بیامد به نزد شـیخ سـعدی و اعتذار نمود و طلب حلالی کرد و او را کرامات نیز بوده است.

قاضی نور الله شهید در مجالس المومنین در ضمن شرح حال سعدی شیرازی می فرماید: یکی از مشایخ، منکر وی بود، شبی در واقعه ای دید که درهای آسمان گشوده شد و ملائکه با طبق های نور از آسمان نازل شدند. پرسید که این چیست؟ گفتند: برای سعدی شیرازی است که بیتی گفته که قبول حضرت حق سبحانه و تعالی افتاده و آن بیت این است:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار               هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

آن عزیز چون از واقعه در آمد در شب به در زاویه شیخ سعدی رفت که وی را بشارت دهد، دید که چراغی افروخته و با خود زمزمه می کرد؛ چون گوش کشید  شنید که همین بیت را میخواند.

 

«بنی‌آدم» قطعه‌ شعر مشهوری از گلستان سعدی‌ است که به دلیل مضمون انسان‌ دوستانه‌اش بسیار مورد توجه واقع شده‌ است:

بنی آدم اعضای یکدیگرند   که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار   دگر عضوها را نماند قرار

نمونه ای از اشعار عرفانی سعدی:

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم   بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

***

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم   جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

                                                                                      ***

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت    چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

***

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی    حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

 

آثار

بوستان: بوستان یا سعدی‌نامه، که در واقع اولین اثر اوست و در سال ۶۵۵ قمری تمام شده است. گویا سعدی به پاس مهربانی‌های شاه سرودن بوستان را شروع نمود. کتاب نخستش، به نثر روان فارسی نوشت. و به‌قولی آن را در ایام سفر خود سروده و کتاب را در ده باب که حدود چهار هزار بیت دارد به نام اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی در قالب مثنوی سرود. هم‌چون ارمغانی در سال ورود خود به وطن بر دوستانش عرضه کرده است. موضوع این کتاب که از عالی‌ترین آثار قلم توانای سعدی و یکی از شاه‌کارهای شعر فارسی است، اخلاق و تربیت و سیاست و اجتماعیات است. این کتاب ده بخش دارد به نام‌های: عدل، احسان، عشق، تواضع، رضا، ذکر، تربیت، شکر، توبه، مناجات و ختم کتاب.

گلستان: سعدی گلستان را یک سال پس از اتمام بوستان، در سال ۶۵۶ قمری به نام ولیعهد، سعد بن ابوبکر بن زنگی تالیف کرده است.
قبل از این سال یعنی در قرن هفت، نثر فنی رواج داشت در حیطه نثر کسانی چون مرزبان‌نامه و جهانگشا را داریم که سبک نثر آن‌ها متکلف و فنی است؛ سعدی چندی تحت تأثیر هم‌عصران خود، به نوشتن آثاری از این دست پرداخت اما در گلستان تغییر سبک داد و به نثر مرسلِ قبل از قرن ششم روی ‌آورد. او به خوبی دریافت که نثر بر خلاف شعر، وسیله‌ ایجاد ارتباط است و نه انتقال عاطفه و متأثر کردن مخاطب، بدین‌جهت در گلستان نثری موجز، رسا و موزون را برگزید و از آن‌جا که محتوای این نثر، نصایح و حکمت‌های اخلاقی بود، به خوبی با قالب خود سازگار شد.

ویژگی اساسی نثر گلستان موزون بودن آن است. آن را به نثر آهنگین فارسی در هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تاثیر تربیت»، و «آداب صحبت» از جمله موضوعاتی است که سعدی در گلستان از آن‌ها سخن می‌راند.

زبان فارسی، واژگان و تعابیر در دست این استاد چیره‌دست، چون موم قابل انعطاف است و در بیان مقصود خود چنان از کلمات و واژگان سفته و صیقلی شده استفاده می‌کند که هم مقصود منتقل شده و هم زیبایی و موزونی کلام حفظ می‌شود؛ او در نثر خود در استفاده از صنایع لفظی و معنوی حدّ افراط را نمی‌پیماید و از هر چیزی آنقدر که نیکوست، استفاده می‌کند؛ حفظ تعادل و عدم افراط و تفریط در جای جای سخنان او پیداست، چه در حیطه زبان و ساختمان کلام و چه در مفهوم و محتوایی که به مخاطب ارائه می‌کند. پس از بین رفتن حکومت سلغریان، سعدی بار دیگر از شیراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت. در بازگشت به شیراز، با آن که مورد احترام و تکریم بزرگان فارس بود، بنابر مشهور به خلوت پناه برد و مشغول ریاضت شد. پایان یافتن گلستان به دست سعدی در بهار سالی اتفاق افتاده است که در زمستان همان سال مغولان، بغداد را فتح کردند.

 

عروج ملکوتی

اریخ مرگ سعدی را در منابع گوناگون، یکی از سال‌های ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری ذکر کرده‌اند. اما مورد اعتمادترین روایت که سعید نفیسی طرح می‌کند، این است که وی در ۲۷ ذیحجه سال ۶۹۰ هجری درگذشته و در همان خانقاهی که اقامت گزیده‌ بود، به خاک سپرده شده‌ است. به‌ منظور تجلیل از سعدی، اول اردیبهشت، روز آغاز نگارش کتاب گلستان، در ایران روز سعدی نام‌گذاری شده‌ است.