نوشته‌ها

زندگینامه ابراهیم خواص

 

به نام آفریننده عشق

 

ابراهیم‌ خَوّاص‌، ابو اسحاق‌ ابراهیم‌ بن‌ احمد بن‌ اسماعیل‌ (وفات ۲۹۱ قمری)، یکی‌ از مشایخ‌ صوفیه ‌ و از اقران‌ جنید و نوری می‌باشد‌.

 

ویژگی ها

اصل‌ وی‌ از سامرا بوده‌ ولی‌ در ری اقامت‌ داشته‌ است‌. برخی‌ زادگاه‌ او را بغداد دانسته‌ و گفته‌اند که‌ پدرش‌ از آمل ‌ به‌ بغداد آمده‌ بوده‌ است‌. گفته‌اند که‌ شهرت‌ ابراهیم‌ به‌ خوّاص‌ (از خوص به‌ معنی‌ برگ‌ خرما) از این‌ رو بوده‌ که‌ وی‌ با بافتن‌ و فروش‌ آن‌ زندگی‌ می‌گذرانده‌ است‌. خواص‌ غالب‌ اوقات‌ را در سفر می‌گذرانید، ولی‌ سرانجام‌ در ری‌ اقامت‌ گزید.

وی‌ علاوه‌ بر جنید و نوری‌، چندی نیز با ابوعبدالله‌ مغربی ‌ مصاحبت‌ داشته‌ است‌. نسبت‌ او را در طریقت‌ به‌ سری‌ سقطی‌ رسانده‌اند. درباره علت‌ تغییر حال‌ و انقلاب‌ باطنی‌ او نوشته‌اند که‌ روزگاری‌ با سعی‌ تمام‌ در پی‌ اکتساب‌ علوم‌ ظاهری‌ بود تا آنکه‌ یک روز در گذرگاهی‌ به‌ سالکی‌ مجذوب‌ برخورد که‌ به‌ او گفت‌: «تا چند تن‌ و جان‌ خویش‌ در پی‌ تحصیل‌ علوم‌ ظاهری‌ رنجه‌ می‌داری‌؟ یک‌ چند به‌ اکتساب‌ معارف‌ بکوش‌ و طریق‌ سیر و سلوک‌ بپوی‌ تا به‌ بعضی‌ از مقامات‌ رسی‌ که‌ از حیطه تصویر و تقریر بیرون‌ است‌.» از جمله مریدان‌ وی‌ ابوجعفر خلدی‌ ‌و سیروانی‌ مهین ‌بوده‌اند.

خوّاص‌ از جمله مشایخی‌ بود که‌ در مقام‌ توکل، سیر سلوک ‌داشت‌ و در این‌ مقام‌، بادیه‌های‌ متعدد را بدون‌ زاد و توشه‌ در نوریده‌ بود، اما هرگز سوزن‌، نخ‌، ظرف‌ آب ‌و مقراض‌ را از خود دور نمی‌داشت‌، زیرا همراه‌ داشتن‌ آن‌ها را لازمه رعایت‌ احکام ‌شریعت ‌از سوی‌ سالک‌ تلقی‌ می‌کرد و با خود داشتن‌ آن‌ها را مغایر با توکل‌ نمی‌دانست‌. در توکل‌ آنچنان‌ مقام‌ والایی‌ یافته‌ بود که‌ او را رئیس‌ المتوکلین‌ نیز گفته‌اند.

وی‌ نیز همچون‌ بسیاری‌ از مشایخ‌ صوفیه‌ از خلفا و سلاطین‌ و اموال‌ آنان‌ احتراز می‌نمود. نقل است: زنی‌ از زائل‌ شدن‌ صفای‌ قلب‌ خود نزد او شکایت‌ برد. او در پاسخ‌ گفت‌: آیا «شب‌ِ مشعل‌» را به‌ یاد می‌آوری‌؟ آن‌ زن‌ به‌ خاطر آورد که‌ وقتی‌ مشغول‌ رشتن‌ نخ‌ بوده‌، مشعل‌ سلطان‌ از آنجا عبور کرده‌ و او در روشنایی‌ آن‌ مشعل‌ نخی‌ رشته‌ و آن‌ نخ‌ را در بافتن‌ لباسی‌ به‌ کار برده‌، سپس‌ آن‌ لباس‌ را به‌ تن‌ کرده‌ است‌. پس‌ چون‌ آن‌ لباس‌ را به‌ اشاره خوّاص‌ از تن‌ برون‌ کرد و آن‌ را صدقه ‌داد، صفای‌ قلب‌ خویش‌ بازیافت‌.

خواص‌، صاحب‌ تصنیف‌ در معاملات‌ و حقایق‌ نیز بوده‌ است‌. خواجه‌ عبدالله‌ انصاری‌ گوید که‌ کتاب‌ «اعتقاد» او را دیده‌ است‌ و اشعاری‌ نیز از او نقل‌ کرده‌اند. کلابادی ‌او را در ردیف‌ جنید بغدادی ‌ و احمد بن‌ عیسی‌ خرّاز و در زمره کسانی‌ که‌ سبب‌ انتشار علوم‌ اشارات‌ در تصوف ‌شده‌اند، نام‌ می‌برد. از تصانیف‌ او امروز چیزی‌ در دسترس‌ نیست‌ و تنها از طریق‌ آثار مؤلفین‌ نخستین‌ صوفیه ‌ سخنانی‌ پراکنده‌ از او به‌ ما رسیده‌ است‌.

در میان‌ سخنان‌ او تأکید بر لزوم‌ رعایت‌ شریعت، فراوان‌ به‌ چشم‌ می‌خورد، تا آنجا که‌ بر اساس‌ آنچه‌ که‌ از هاتفی‌ شنیده‌ است‌، هر معرفتی‌ که‌ همراه‌ با شریعت‌ نباشد در نظر او کفر است‌. سخن‌ او در وصف‌ خُلّت‌ و محبت‌ به‌ غایت‌ لطیف‌ است‌. در تعریفی‌ که‌ او از محبت‌ به‌ دست‌ می‌دهد و جوهره اصلی‌ آن‌ را «محو ارادات‌ و احتراق‌ جمله صفت‌ بشریت‌ و حاجات‌» می‌گوید در حقیقت‌ معنای‌ «فنا» را در قالب‌ «محبت‌» بیان‌ می‌کند. در باب‌ توحید، معرفت ‌و اهمیت‌ جایگاه‌ قلب آدمی‌ نیز سخنان‌ نغزی‌ از او نقل‌ شده‌ است‌.

خواص را گفتند از عجايب اسفار خود ما را چيزی بگو. گفت: وقتی خضر از من صحبت خواست من نخواستم در آن ساعت که بدون حق، کسی را در دل حظ و مقدار باشد. حامد اسود گفت: با خواص در سفر بودم. به جایی رسيدم که آنجا ماران بسيار بودند.  وی رکوه بنهاد و بنشست. چون شب آمد، ماران بیرون آمدند. شيخ را آواز دادم و گفتم: خدا را ياد کن. همچنان کرد و ماران همه بازگشتند. بر اين حال همان‌جا شب بگذاشتم. چون روز شد نگاه کردم، ماری بر شيخ حلقه کرده بود. گفتم: يا شيخ، تو ندانستی؟ گفت: هرگز مرا شبی از دوش خوش تر نبوده است.

مریدی نقل کرد که با خواص در باديه بودم. هفت روز بر يک حال همی رفتيم، چون روز هشتم بود، ضعيف شديم. شيخ مرا گفت: کدام دوست داری، آب يا طعام؟ گفتم آب. گفت: اينک پشت تو است، بخور. بازنگرستم آبی ديدم چون شير تازه و بخوردم و طهارت کردم و او همی نگريست و آنجا نيامد چون فارغ شدم خواستم که مقداری بردارم. مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نيست که یتوان برداشت.

گفت: وقتی در سفر بودم به ويرانی در شدم. شب بود. شيری عظيم ديدم و بترسيدم. هاتفی آواز داد: مترس که هفتاد هزار فرشته با توست، تو را نگه میدارند. و گفت: وقتی در راه مکه شخصی ديدم عظيم منکر، گفتم تو کيستی؟ گفت: من پری‌ام. گفتم: کجا می‌شوی؟ گفت: به مکه. گفتم: بی‌زاد و راحله؟ گفت: از ما نيز کس بود که بر توکل برود چنانکه از شما. گفتم: توکل چيست گفت: از خدای تعالی فراستدن.

ابوالحسن علوی می‌گوید که ابراهیم شبی به من گفت: به جایی خواهم رفت، با من مساعدت می‌کنی. گفتم: تا به خانه شوم و نعلين در پا کنم. چون به خانه شدم خايگينه ساخته بودند. مقداری بخوردم و بازگشتم تا به او رسيدم. آبی پيش آمد و او پا بر آب نهاد و رفت. من نيز پا فرو نهادم اما به آب فرو رفتم. شيخ روی از پس کرد و گفت: تو خايگينه بر پای بسته‌ای؟ گفتم: ندانم کدام از اين دو عجیب‌تر بود. بر روی آب رفتن يا سرّ من بدانستن. نقل است که گفت: مرا از خدا عمر ابدی می‌بايد در دنيا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلای دنيا به حفظ آداب شريعت قيام نمايم و حق را ياد کنم.

 

عروج ملکوتی

وی در مسجد جامع‌ ری وفات‌ یافت‌. یوسف‌ بن‌ حسین‌ رازی‌ (از عرفای‌ آن‌ عصر) امر تغسیل‌ او را عهده‌دار شد و او را زیر حصار طبرک‌ به‌ خاک‌ سپردند. وفات‌ او را اکثر مؤلفان‌ در سال ۲۹۱ قمری نوشته‌اند.

زندگینامه ابوالحسین نوری

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالحسین احمد بن محمد نوری (۲۲۵- ۲۹۵ هقمری)، از عرفای خراسانی‌ الاصل و از صوفیان مشهور بغداد در قرن سوم هجری قمری بود که پیروان او را فرقه نوریه خوانده‌اند.

 

ویژگی ها

ابوحسین احمد بن محمد نوری بغوی بغدادی خراسانی، عارف و صوفی مسلک بود و از بزرگان و رهبران صوفیه به شمار می‌رفت. پیروان او را «فرقه نوریه» خوانده‌اند. احمد بن محمد بَغَوی هروی، به ابن‌بَغَوی مشهور و به نوری ملقب بود. نام وی را محمد هم آورده‌اند. نوری را امیرالقلوب و قمرالصوفیه و طاووس‌العباد نیز لقب داده‌اند، برخی کنیه وی را ابوالحسن، ولی اغلب کنیه‌اش را ابوالحسین نوشته‌اند.

در منابع متقدم، تاریخ تولد او ذکر نشده است، اما برخی سال تولد وی را ۲۲۵ یا ۲۲۶ تخمین زده‌اند. پدر نوری از اهالی بَغشور، شهری در خراسان بین هرات و مرو بود و از آنجا به بغداد نقل مکان کرد و نوری در آنجا متولد شد و پرورش یافت. دربارۀ وجه تسمیۀ نوری سخنان بسیاری گفته‌اند، از جمله آنکه هنگام سخن گفتن در تاریکی، نوری از دهان او می‌تابید؛ از صومعۀ محل عبادت وی در هنگام شب، نور ساطع می‌شد؛ با نور فراست خبر از باطن افراد می‌داد؛ حسن چهره‌اش سبب این نام بود؛ از اهالی نور، شهری میان سمرقند و بخارا بود؛ اما بنا بر این سخن نوری که می‌گوید: «نوری درخشان در غیب دیدم و پیوسته در آن نظر می‌کردم تا وقتی که همه خود آن نور شدم»، احتمالا رسیدن وی به نورانیت باطنی و درونی، وجه تسمیه نوری است.

وی با مشایخ بسیاری مصاحبت داشت، از جمله با سری سقطی، محمد بن علی قصاب، جنید و احمد بن ابی الحواری. از سری سقطی حدیث روایت می‌کرد و با ابوحمزۀ بغدادی حشر و نشر داشت و تقریبا هم‌مشرب بودند. برخی به سبب شباهت سخنان و احوال ایشان حدس زده‌اند که نوری مرید و جانشین ابوحمزۀ بغدادی بوده و برخی از سخنانش نیز تقریر تعالیم وی است. نوری با جنید نیز مصاحبت داشت و با وجود مناسبات دوستانه و گاه مریدانه، در مواردی نیز از او ایراد می‌گرفت یا به او طعن می‌زد. به نظر می‌رسد این امر ناشی از آن بود که خود را از اقران جنید می‌دانست، نه از اتباع او.

نوری از کسانی مانند شبلی و ذوالنون مصری نیز بهره گرفت. جنید نیز اگر چه نوری را بزرگ می‌داشت و او را صدیق زمانه می‌خواند و حتی وصیت کرده بود که پس از مرگ، وی را در کنار نوری دفن کنند، اما گاه نوری را به سبب برخی اقوال و کرامات و شیوه‌های غریبش در تربیت نفس، نکوهش می‌کرد.

گفته شده است که معتمد عباسی در سال ۲۶۴ قمری، بر اثر سعایت غلام خلیل، دستور قتل چند تن از صوفیان، از جمله نوری و ابوحمزه بغدادی و شبلی را داد. نوری پیش از دیگران خود را تسلیم جلاد کرد و گفت که طریقت او مبنی بر ایثار است و از این‌ رو می‌خواهد پیشاپیش یاران خود کشته شود اما وقتی این سخن به خلیفه رسید، وی دستور داد اجرای حکم متوقف شود و رأی نهایی را قاضی‌القضات بدهد و قاضی نیز پس از سؤالاتی از نوری، حکم به برائت آنان داد. البته برخی گفته‌اند که نوری پس از دستور قتل از سوی خلیفه، از بغداد گریخت و احتمالا چهارده سال در رِقه در انزوا به سر برد و وقتی به بغداد بازگشت، همنشینان و یاران خود را از دست داده بود و به سبب ضعف بینایی و جسمانی دیگر سخن نمی‌گفت.

از دیگر وقایع زندگی نوری، سخت‌گیری وی به معتضد عباسی بود. او در برابر عتاب خلیفه خود را محتسب معرفی کرد و آنگاه که خلیفه ‌پرسید: «تو را چه کسی محتسب کرده؟» گفت: «آن که تو را خلیفه کرده است.» به نوشتۀ شعرانی، نوری پس از این واقعه، بغداد را به سمت بصره ترک کرد و پس از درگذشت معتضد، به بغداد بازگشت. ذهبی دربارۀ اواخر عمر نوری از برخی عرفا نقل کرده است که وی زمانی که پس از مدت‌ها به بغداد بازگشت، احوال غریبی پیدا کرده بود و مایل به حضور در محل اجتماع صوفیان نبود و از همه کناره می‌گرفت و بیشتر اوقات خود را در صحرا و در مقابر سپری می‌کرد. زمانی هم که با جنید و اصحاب او، که در بارۀ فرق اول و فرق ثانی و جمع سخن می‌گفتند، روبرو شد، به سخنشان گوش داد و خاموش ماند و آنگاه که نظرش را پرسیدند، گفت که این سخنان را نمی‌فهمد. همچنین ذهبی از برخی عرفا نقل کرده است که وی سخنان متناقض می‌گفت و جنید نیز در این‌ باره گفته بود که او اندکی مشاعرش مختل شده است.

نوری از جمله مشایخ بزرگ عصر و از حیث بیان اشارات و لطایف عرفان، سرآمد اهل عراق بود و حتی گاه او را برتر از جنید دانسته‌اند، از جمله از ابواحمد مَغازَلی نقل شده است که نوری از جنید عابدتر بود. همچنین گفته‌اند که علم جنید از وی بیشتر و احوال نوری از جنید قوی‌تر و بهتر بود. میان آموزه های عرفانی نوری با جنید تفاوت‌هایی وجود دارد. شاید تنها شباهت مشرب عرفانی جنید و نوری، که این دو را کمی به هم نزدیک می‌کند، پای بندی به اصول شریعت باشد. به نظر نوری، هیچ حال و مقامی موجب ترک شریعت نمی‌شود. او گاه در کار شریعت و امر به معروف، مانند زاهدان عصر، تند و بی‌گذشت می‌شد.

البته نوری بر خلاف جنید، اهل تواجد در مجالس سماع بود و در این مجالس، مستمعان را به وجد و سماع تشویق می‌کرد و حتی برانگیخته شدن به هنگام سماع را از ویژگی‌های صوفیان می‌دانست. او همچنین بر خلاف جنید، به برگزاری حلقۀ درس و مریدپروری تمایلی نداشت و شبلی و جنید را به سبب وعظ سرزنش می‌کرد. با این حال، خود وی نیز گویا پیروان و مریدانی پیدا کرد که به نوریه معروف شدند. هجویری، نوریه را در شمار طریقت‌های مقبول آورده است. گفته‌اند که در طریقۀ وی، ایثار در حق دوستان و مصاحبان، فریضه و انزوا ناپسند بود و نوریه اهل معاشرت و صحبت و مخالف عزلت و خلوت بودند، اما نوری خود مدت‌ زیادی را در انزوا به سر برده بود و از وی نقل شده که برترین مقام اهل حقایق دوری گزیدن از خلایق و نشانۀ اخلاص، گریز از همراهی با مردم است.

یکی از خصوصیات عرفان نوری، توجه او به ذکر است‌. گفته‌اند که وی پیوسته تسبیح به دست داشت و این کار تا زمان وی هنوز از رسوم صوفیه نبود. به گفتۀ نوری، هر چیزی عقوبتی دارد و عقوبت عارفان آن است که از ذکر باز مانند. او توبه را نیز به معنای رو‌گردانی از ذکر غیر خدا می‌دانست.
نوری همچنین اهل ریاضت شدید و سکوت بود و درد و اندوه را از لوازم طریق سلوک می‌شمرد. ماسینیون نیز خصیصۀ بارز عرفان وی را اصرار در تحمل رنج دانسته است. او به ارتباط متقابل عشق و رنج عقیده داشت و گفته‌اند که وی دربارۀ عشق الهی سخن می‌گفت و این موضوع از آموزه‌های عرفانی وی بود. در طبقات الصوفیه آمده است که ابوالحسین نوری می‌گفت: دی همه روز با خضر می‌گفتم و دوست می‌شنید و می‌پسندید یا نه، زبان من خشک گردید.
به گفتۀ شیمل، نوری بعد از رابعه، از برجسته‌ترین نمایندگان مکتب عشق در عرفان است‌. او احتمال داده است که واژۀ عشق را نوری وارد ادبیات عرفانی کرده باشد. به عقیدۀ نویا، اختلاف نوری و کسانی چون غلام خلیل در این زمینه بر سر ماهیت زبان دینی بود. از نظر غلام خلیل، سخن گفتن از خدا جز بدان گونه که او خود در قرآن از خود سخن گفته است، جایز نیست، اما از نظر نوری، عارف سخن خدا را نه تنها در قرآن، بلکه در تجربۀ شخصی نیز می‌تواند بشنود.
نوری می‌گفت: وقتی از خدای تعالی درخواستم که مرا حالتی دائم دهد، هاتفی آواز داد: ای ابوالحسين، بر دائم صبر نتواند کرد الا دائم. جعفر خلدی گفت: نوری در خلوت مناجات می‌کرد و من گوش داشتم که تا چه می‌گويد. گفت: بار خدايا اهل دوزخ را عذاب کنی جمله آفريده تواند به علم و قدرت و ارادت قديم و اگر هر آينه دوزخ را از مردم پر خواهی کرد، قادری بر آنگه دوزخ از من پر کنی و ايشان را به بهشت ببری. جعفر گفت: من متحير شدم آنگاه به خواب ديدم که يکی بيامدی و گفتی که خدا فرموده است که ابوالحسين را بگو که ما تو را بدان تعظيم و شفقت بخشيدیم.
نقل است که نوری گفت: روزی در آب غسل می‌کردم. دزدی جامه من ببرد. هنوز از آب بيرون نيامده بودم که باز آورد و دست او خشک شده بود. گفتم: الهی، چون جامه بازآورد دست او بازده، در حال نيک شد. عمر بن مالک می‌گوید: من سیصد درم (درهم) اوام (قرض) داشتم. نزد ابوالحسن نوری رفتم و چون خواستم عرض حاجت کنم، گفت: ای جوانمرد، روزی دهنده زنده است و هرگز نمرد و نمیرد؛ از من چه خواهی؟ دست زیر وطا کرد و صرّه‌ای بیرون آورد و گفت: این بگیر و قرض خود ادا کن. وقتی آن را نگریستم، سیصد درم بود، نه کمتر و نه بیشتر!
در کتاب شرح تعرف آمده است: او را امیرالقلوب می‌گفتند که در اسرار خلق تصرف می‌کرد چنانکه امیر در ولایت خویش. در کتاب طبقات الصوفیه خواجه عبدالله انصاری آمده است: در شأن و مرتبه نوری همین بس که جنید هنگام مرگ وصیت کرد که او را در کنار نوری دفن کنند، اگر چه‌ عملی نشد. نقل است که شبلی مجلس می‌گفت. نوری بیامد و بر کناره‌ای ایستاد و گفت: السلام علیک یا ابابکر. شبلی گفت: و علیک السلام یا امیرالقلوب!
یکی از درویشان می‌گفت: قصد بادیه کردم و به بازار رفتم تا برای راه نعلینی بخرم.  نعلینی برداشتم به دیناری و قیراطی مرا بها کرد. به دیناری بخواستم نداد. بنهادم و برفتم و از کنار مسجد نوری بگذشتم. ابوالحسین در میان سخن چنین گفت: آیا شرم ندارد یکی از شما که قصد خانه پروردگارش را کند سپس برای قیراطی بخل ورزد که در بهای نعلین بدهد. گفتم: سبحان الله، خداوند علم را جایی که بخواهد قرار می‌دهد.

عروج ملکوتی

نوری در سال ۲۹۵ قمری درگذشت. گفته‌اند وقتی خبر وفات نوری به جنید رسید، گفت: نصف علم عرفان با مرگ او از میان رفت. دربارۀ علت مرگ نوری گفته‌اند که او با شنیدن بیتی به وجد آمد و روانۀ صحرایی پر از خار شد و بر اثر جراحات ناشی از خارها، روز بعد در خانۀ خویش از دنیا رفت. به روایتی دیگر، نوری در مسجد شونیزیه درگذشت و چهار روز به حالت نشسته برجای ماند و کسی از مرگ او آگاه نشد و هنگامی ‌که جنازۀ او را حمل می‌کردند، شبلی فریاد می‌کشید که علم از زمین رخت بربست.

زندگینامه ابوحفص حداد

به نام آفریننده عشق

 

ابوحفص عمر بن سلمه حدّاد نیشابوری، از صوفیان بزرگ و مشایخ ملامتیه در قرن سوم است. تاریخ ولادت او معلوم نیست.

 

ویژگی ها

وی در روستای کوردآباد (کردی‌آباد، در راه بخارا در نزدیکی نیشابور ) ‌زاده شد. از دوران کودکی، خانواده و تحصیلات او اطلاع چندانی در دست نیست، همین قدر می‌دانیم که از سادات نیشابور بوده و به آهنگری اشتغال داشته و از همین رو به حدّاد ملقب شده است. وی از شاگردان عبدالله مهدی باوردی (ابیوردی) و فرد ناشناسی به نام علی نصرآبادی و از یاران و مصاحبان احمد بن خضرویه، ابوتراب نخشبی و بایزید بسطامی بود.

حدّاد از مشایخ متقدم تصوف حوزه خراسان بود که هم در شیوخ آن حوزه و حوزه بلخ و هم در شیوخ حوزه بغداد، خصوصا جنید بغدادی، تأثیرات عمیقی گذاشت و نزد آن‌ها از منزلت و جایگاه ویژه‌ای برخوردار شد. از جمله آن عرفا و مشایخ: ابوعثمان حیری، که بعد‌ها داماد و جانشین حدّاد شد؛ ابوالفوارس شاه شجاع کرمانی؛ محفوظ‌ بن محمود نیشابوری؛ ابومحمد عبدالله بن محمد خرّاز و محمد بن عبدالوهاب ثقفی.

هر چند طریقت ملامتیه مدت‌ها پیش از ابوحفص به وجود آمده بود، اما او و حمدون قصّار را نخستین و مهم‌ترین مروّجان ملامتیه در خراسان و واضع و تدوین‌کننده مهم‌ترین اصول آن دانسته‌اند. اهمیت حدّاد در این زمینه به حدی بود که وی را شیخ ملامت خوانده‌اند. وی به قرآن و سنت سخت پای‌بند بود، اما به سبب اصرارش در پنهان داشتن حقیقت احوال خویش، وی را به زندقه متهم کردند.

از حدّاد اثر مکتوبی در دست نیست، اما ظاهراً با برخی بزرگان صوفیه معاصر خود مکاتبه داشته است. کامل‌ترین تعریفاتی که از اساس فکری ملامتیان و امهات مسائل تعلیمی آنان به دست آمده، از سخنان اوست. سخنان وی درباره فتوت، نشان دهنده رابطه بسیار نزدیک ملامتیه و فتیان است. او درباره تصوف و آداب سیر و سلوک و موضوعاتی چون ذکر، سماع، کرم و بخل و ایثار، شوق و محبت، آفات نفس، آداب سفر، ترک تکلف، احکام و آداب فقر و آداب اشتغال به کسب نیز سخنانی دارد.

نقل است که ابوحفص يک روز از جایی می‌گذشت. يکی را ديد متحير و گريان. گفت: تو را چه بوده است؟ گفت: خری داشتم، گم شده است و جز آن هيچ نداشتم. شيخ توقف کرد و گفت: به عزت تو که گام بر ندارم تا خر به او باز رسد. در حال خر پديد آمد. نقل است که شبلی چهار ماه بوحفص را مهمان کرد و هر روز چند لون طعام و چند گونه حلوا آوردی. آخر چون به وداع او رفت گفت: يا شبلی! اگر وقتی به نیشابور آيی ميزبانی و جوانمردی به تو آموزم. گفت: يا اباحفص! چه کردمی؟ گفت: تکلف کردی و متکلف جوانمرد نبود.

مهمان را چنان بايد داشت که خود را به آمدن مهمانی گرانی نيايدت و به رفتن شادی نبودت و چون تکلف کنی آمدن او بر تو گران بود و رفتن آسان و هر که را با مهمان حال اين بود ناجوانمردی بود. پس چون شبلی به نیشابور آمد، پيش ابوحفص فرود آمد و چهل تن بودند. بوحفص شبانه چهل و يک چراغ برگرفت. شبلی گفت: گفته بودی که تکلف نبايد کرد. بوحفص گفت: برخيز و بنشان. شبلی برخاست و هرچند جهد کرد يک چراغ بيش نتوانست نشاند. پس گفت: يا شيخ! اين چه حال است؟ گفت: شما چهل تن بوديد فرستاده حق – که مهمان فرستاده حق بود – لاجرم به نام هر يکی چراغی گرفتم برای خدا و يکی برای خود. آن چهل که برای خدای بود نتوانستی نشاند اما آن يکی که از برای من بود نشاندی. تو هرچه در بغداد کردی برای من کردی و من اين‌چه کردم برای خدا کردم. لاجرم آن تکلف باشد و اين نه.

پرسيدند: ولی را خاموشی به يا سخن؟ گفت: اگر سخنگو آفت سخن داند، هرچند تواند خاموش باشد اگر چه به عمر نوح بود و خاموش اگر راحت خاموشی بداند از خدا خواهد تا دو چند عمر نوح دهدش تا سخن نگويد. گفتند: ولی کيست؟ گفت: آنکه او را قوت کرامات داده باشند و او را از آن غايب گردانيده. نقل است که ابوحفص را عزم حج افتاد و او عامی بود و تازی نمی‌دانست. چون به بغداد رسید، مریدان با هم گفتند که زشت باشد شیخ‌الشیوخ خراسان را ترجمانی به کار باید تا زبان ایشان را بداند. پس جنید مریدان را به استقبال او فرستاد و شیخ بدانست که اصحاب چه می‌انديشند. ابوحفص در حال، تازی گفتن آغاز کرد چنانکه اهل بغداد از فصاحت او در عجب بازماندند.

می‌گویند گاه به حالتی در می‌آمد که کسی توان نگاه کردن به او را نداشت. همچنین گویند: جنید در حضور وی از توکل سخن نگفتی و گفتی: شرم دارم که در پیش روی وی حدیث مقامی کنم که آن مقام وی است.

عبدالرحمن سلمی وصیت کرده بود که هنگام وفاتم، سر مرا بر پای ابوحفص حداد نهید.

 

از منظر فرهیختگان

عطار می‌گوید: از محتشمان این طایفه بود و کسی به بزرگی او نبود در وقت وی و در ریاضت، کرامت، مروت و فتوت بی‌نظیر بود.

در کشف المحجوب آمده است: ابوحفص، شیخ المشایخ خراسان و نادره کل جهان بود.

روزبهان بقلی می‌گوید: ابوحفص حداد، لطیف احوال بود و عجیب اسرار، معدن آیات و کرامات، بحر تحقیق و سفینه توحید است.

 

عروج ملکوتی

تذکره‌نویسان تاریخ وفات حدّاد را بین سال‌های ۲۶۰ تا ۲۷۰ قمری ثبت کرده‌اند. قبر وی در نیشابور است.

زندگینامه ابوتراب نخشبی

 

به نام آفریننده خدا

 

اَبوتُرابِ نَخْشَبی، عسکر بن حُصَین (یا عسکر بن محمد بن حصین)، از بزرگان مشایخ صوفیۀ خراسان در سدۀ ۳ ق و از مردم نخشب بود. وی به علم، فتوت، توکل، زهد و ورع مشهور بود و گفته‌اند که از جمله مشایخی بود که با توکل بی‌زاد و راحله قطع بادیه می‌کرد.

 

ویژگی ها

او از مصاحبت شقیق بلخی، حاتم اصمّ و ابوحاتم عطّار بهره جسته و پس از وفات حاتم اصم به شام رفته و در آنجا کتابهایی در حدیث نوشته است. برخی علی رازی مذبوح را از استادان او دانسته‌اند. او همچنین معاصر بایزید بسطامی بوده و با او ملاقات داشته و به او ارادت می‌ورزیده است. بسیاری از مشایخ تصوف همچون ابوعبدالله ابن جلاء، یوسف بن حسین رازی، ابوعبید بسری، محمد بن علی ترمذی، شاه بن شجاع کرمانی، علی بن سهل اصفهانی، احمد بن خضرویه و حمدون قصّار از مصاحبت او بهره‌مند شده و ابوحمزۀ بغدادی و ابوحمزۀ خراسانی نیز در برخی از سفرها او را همراهی کرده‌اند.

نخشبی با ریاضتهای سخت به تزکیۀ نفس می‌پرداخته و سیاحتهای فراوان داشته است. گفته‌اند که در بعضی غزوات نیز حاضر بوده است. در عین حال همواره بر این مطلب تأکید می‌ورزیده که هیچ‌ چیز برای مرید زیانبارتر از سفرهایی نیست که به تبعیت از هوای نفس انجام دهد. او از عبدالله بن محمد بن زکریا، محمد بن عبدالله و نعیم بن حماد حدیث نقل کرده است و کسانی همچون فتح بن شخرف، ابوبکر بن ابی‌عاصم و عبدالله بن احمد بن حنبل از او حدیث نقل کرده اند.

او همچنین احمد بن حنبل را در بغداد ملاقات کرده است. به گفتۀ سبکی وی در فروع از شافعی پیروی می‌کرده است. ابونصر سراج به کتابی از آثار او اشاره و عبارتی از آن نقل کرده است، ولی نام این کتاب معلوم نیست و امروز چیزی از نوشته‌های او در دست نداریم. آنچه از او باقی مانده است، سخنانی است در تصوّف که به‌طور پراکنده در آثار پیشینیان آمده و نیز حکایاتی از کرامات اوست. علاوه بر آن، چند بیت شعر نیز در بیان نشانه‌های محبت از او نقل کرده‌اند.

بنابر یکی از طرق سلسلۀ طیفوریّه، نسبت معنوی ابوتراب نخشبی از طریق بایزید بسطامی و شقیق بلخی به امیرالمؤمنین علی (ع) و براساس سلسله‌های دیگر نسبت او از طریق شقیق بلخی به امام موسی بن جعفر (ع) و یا از طریق ابراهیم ادهم به امام محمد باقر (ع) منتهی می‌گردد.

عزیز بن محمد نسفی عارف قرن هفتم هجری وقتی در مراتب عالم هستی سخن می‌گوید از او عبارت هایی می‌آورد که دربارهٔ مراتب عالم هستی تصویر تازه ای را ارائه می‌کند: ابوتراب نسفی (نخشبی) می‌گوید: «تمام موجودات یک درخت است و فلک اول، که فلک الافلاک است و محیط موجودات است و ساده و بی نقش است، زمین این درخت است و فلک دوم که فلک ثابتات است، بیخ این درخت است و هفت آسمان که هر یک کوکبی سیاده دارند، ساق این درخت است. زحل که از ما دورتر است زیرتر است و بر آسمان اول است و قمر که به ما نزدیک تر است بالاتر است و هر چیز که از ما دورتر است زیرتر است؛ و عناصر و طبایع شاخهای این درخت اند و معدن و نبات و حیوان برگ و گل و میوه این درخت اند. پس از آنجا که زمین این درخت است تا به اینجا که میوه درخت است هرچند بالاتر می‌آید نازک‌تر می‌شود و شریف تر و لطیف تر می‌گردد. چون مراتب این درخت را دانستی، اکنون بدان که میوه بر سر درخت باشد و زبده و خلاصه درخت بود و شریف تر و لطیف تر از درخت باشد و از درخت هرچیز که به میوه تزدیک تر باشد بالاتر و شریف تر و لطیف تر بود.»

 

نقل است که ابوتراب يکبار در سحرگاه به خواب شد. قومی از حوران خواستند که خويشتن بر او عرضه کنند. شيخ گفت: ما را چندان پروايی هست به غفور که پروای حور ندارم. حوران گفتند: ای بزرگ! هرچند چنين است اما ياران ما را شماتت کنند که بشنوند آه ما را پيش تو قبولی نبود. رضوان جواب داد که: ممکن نيست اين عزيزان پروای شما بود. برويد تا فردا که در بهشت قرار گيرد و بر سرير مملکت نشيند آنگاه بياييد و تقصيری که در خدمت رفته است به جای آريد. بوتراب گفت: ای رضوان! اگر خود به بهشت فرو آيم گو خدمت کنيد.

ابن جلا گويد: بوتراب در مکه آمد. تازه روی بود. گفتم: طعام کجا خورده ای؟ گفت: به بصره و ديگر به بغداد و ديگر اينجا. ابن جلا گويد: سيصد پير را ديدم و در ميان ايشان هيچ کس بزرگتر از چهار تن نبود. اول ايشان بوتراب بود. نقل است که يکبار با مريدان در باديه میرفت. اصحاب تشنه شدند. خواستند که وضو سازند. به شيخ مراجعه کردند. شيخ خطی بکشيد، آب برجوشيد و وضو ساختند.

ابوالعباس سيرمی گويد: با بوتراب در باديه بودم. يکی از ياران گفت مرا تشنه است. پای بر زمين زد. چشمه ای آب پديد آمد. مرد گفت: مرا چنان آرزوست که به قدح بخورم. دست بر زمين زد قدحی برآمد از آبگينه سپيد که از آن نيکوتر نباشد. وی از آن آب بخورد و ياران را آب داد و آن قدح تا به مکه با ما بود. بوتراب ابوالعباس را گفت: اصحاب تو چه میگويند در اين کارها که حق تعالی با اوليای خويش میکند از کرامات؟ گفت: هيچکس نديدم که به دين ايمان آورد الا اندکی.

ابوتراب گفت: گرسنگی نوری است و سیر خوردگی ناری است و شهوت هیزم آن، که از او آتش زاید. آن آتش فروننشیند تا خداوند آن را نسوزد. و گفت: در تن فرزند آدم هزار عضو است. جمله از شر و آن همه در دست شیطان است. چون مرید را گرسنه بود، نفس را ریاضت دهد، آن جمله اعضا خشک شود و به آتش گرسنگی جمله سوخته گردد. و گفت: گرسنگی طعام خدای است در زمین، که تنهای صادقان به آن قوت یابند. و گفت: عارف آن بود که هیچ چیز دوست تر از ذکر خدای ندارد.

 

عروج ملکوتی

از ابوعمران اصطخری نقل شده است که گفت: ابوتراب نخشبی را در بادیه ایستاده و مرده یافتم در حالی که هیچ چیز او را نگاه نداشته بود، ولی غالبا مرگ او را به سبب صدمۀ درندگان در بادیه میان مدینه و مکه دانسته‌اند. وی در سال ۲۴۵ هجری قمری از دنیا رفت.

زندگینامه بشر بن حارث

به نام آفریننده عشق

 

بشر بن حارث مَروزی، مشهور به بِشر حافی (۱۵۰ – ۲۲۷ قمری) از زهاد و از مشایخ صوفیه در قرن سوم قمری است.

 

ویژگی ها

بشر فرزند حارث بن عبدالرحمن مروزی (از سران حکومتی مرو) بود. به گفته ابن‌خلکان، او از نوادگان بعبور (عبدالله) به شمار می‌رفت که به دست امام علی (ع) اسلام آورده بود. بشر در سال ۱۵۰ قمری در یکی از روستاهای مرو به دنیا آمد و در بغداد ساکن شد. ابن کثیر، تولد او را در بغداد دانسته است. کنیه بشر «ابونصر» بود و به دلیل اینکه کفش نمی‌پوشید او را حافی (پابرهنه) لقب داده‌اند. درباره اینکه چرا کفش نمی‌پوشید، گفته‌اند: چون در دیداری که با امام کاظم (ع) داشت، پابرهنه بود، به احترام این ملاقات، کفش نمی‌پوشید. گفته شده است هنگامی که از او پرسیدند که چرا کفش نمی‌پوشی؟ در پاسخ گفت: «آن روز که با خدا آشتی کردم، پای برهنه بودم و اکنون شرم دارم که کفش در پای کنم» همچنین «زمین بساط حق است و روا نیست که بر بساط او با کفش گام بردارم».

برخی نیز گفته‌اند وی از کفش‌دوزی خواست کفش او را تعمیر کند، اما کفش‌دوز بر او منت نهاد. بشر کفش‌های خود را دور افکند و سوگند یاد کرد از آن پس کفش نپوشد. بشر برای شنیدن حدیث به کوفه، بصره و مکه سفر کرد. او از افرادی همچون حماد بن زید، عبدالله بن مبارک، مالک بن انس و ابوبکر عیاش حدیث شنیده بود. همچنین از ابراهیم بن سعد زهری، شریک بن عبدالله، فُضیل بن عَیاض، و علی بن خُشرَم (دایی یا عموزاده بشر) بهره برد. افرادی همچون ابوخیثمه، زهیر بن حرب، سری سقطی، عباس بن عبدالعظیم و محمد بن حاتم از او حدیث نقل کرده‌اند. بشر را در فقه، پیرو سفیان ثوری دانسته‌اند. او احادیث سفیان را در مُسندی گردآورده بود.

به گزارش برخی منابع، بشر حافی تحت‌ تأثیر سخنان امام کاظم (ع) توبه کرده است. او روزگاری را در بغداد به لهو و لعب گذرانده بود. هنگامی که امام کاظم (ع) از کنار خانه او می‌گذشت، صدای ساز و آواز از خانه او بلند بود. موسی بن جعفر (ع) از کنیزی که از منزل بشر بیرون آمد، پرسید: «صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟» کنیز در پاسخ گفت: «او آزاد است.» امام فرمود: «راست گفتی! اگر او بنده بود از مولای خود می‌ترسید.» وقتی که کنیز وارد خانه شد، بشر را از برخورد امام کاظم (ع) با خود آگاه کرد (بدون آن که موسی بن جعفر را شناخته باشد). بشر با پای برهنه از خانه بیرون آمد و به دنبال امام کاظم (ع) راه افتاد و در نتیجه گفتگویی با وی، توبه کرد. برخی از کتاب‌های صوفیه در شرح حال بشر همین داستان را نقل کرده‌اند اما نامی از موسی بن جعفر (ع) به میان نیاورده‌اند.

برخی از مورخان دلایل دیگری برای توبه او آورده‌اند، از جمله اینکه گفته‌اند: بشر کاغذ پاره‌ای را که اسم خدا بر آن نوشته شده بود، از سر راه برداشت، آن را خوشبو کرد و در شکاف دیواری جای داد. شب در عالم خواب به او گفته شد که چون نام خدا را از زمین برداشتی و معطر کردی، خدا نیز تو را در دنیا و آخرت نیک‌نام می‌کند و همین خواب سبب توبه او شد. منابع تاریخی، زهد بشر را ستوده‌ و گفته‌اند که وی پس از آن که توبه کرد، از مردم کناره گرفت و به عبادت مشغول شد. همچنین از نقل حدیث اکراه داشت و احادیثی را که گرد آورده بود، در اواخر عمر دفن کرد. شهرت بشر به سبب زهد وی بوده است. البته به گفته وی، پیامبر (ص) در خواب، به شهرت او به دلیل پیروی از سنت، احترام گذاشتن به خوبان و محبت یاران و اهل بیت اشاره کرده است. گفته شده است بشر این دعا را تکرار می‌کرد: خدایا اگر برای این مرا در دنیا مشهور کرده‌ای که در آخرت افتضاحم کنی، آن را از من بگیر.

نقل است که احمد حنبل بسيار بر او رفتی و در حق او ارادت تمام داشت؛ تا به حدی که شاگردانش گفتند: اين ساعت تو عالمی در احاديث و فقه و اجتهاد و در انواع علوم نظير نداری؛ هر ساعت از پس شوريده ای میروی چه لايق بود؟ احمد گفت: آری! از اين همه علوم که بر شمرديد، من اين همه به از او دانم اما او خداوند را به از من داند. نقل است که بلال خواص گفت: در تيه بنی اسرائيل می‌رفتم و مردی با من می‌رفت. الهامی به دل من آمد که او خضر است. گفتم: بگوی که تو را نام چيست؟ گفت: برادر تو، خضر. گفتم: در شافعی چه گويی؟ گفت: از اوتاد است. گفتم: در احمد حنبل چه گويی؟ گفت: از صديقان است. گفتم: در بشر چه گويی؟ گفت: از پس او، چون او نبود. نقل است که عبدالله جلا گويد: ذوالنون را ديدم، او را عبادت بود؛ سهل را ديدم او را اشارت بود؛ بشر را ديدم او را ورع بود. مرا گفتند تو به کدام مايل‌تری؟ گفتم به بشر بن حارث که استاد ماست.

به بشر حافی گفتند: به چه رسيدی بدين منزلت؟ گفت: به لقمه‌ای کم از لقمه‌ای و به دستی کوتاه‌تر از دستی و کسی که می‌خورد و می‌گريد با کسی که می‌خورد و می‌خندد برابر نبود. يکی از بزرگان گفت: به نزد بشر بودم، سرمايی بود سخت. او را ديدم برهنه، می‌لرزید. گفتم: يا ابانصر! در چنين وقت جامه زيادت کنند، تو بيرون کرده‌ای؟ گفت: درويشان را ياد کردم و مال نداشتم که به ايشان مواسات کنم، خواستم که به تن موافقت کنم. احمد بن ابراهيم المطلب گفت: بشر مرا گفت که معروف را بگوی که چون نماز کنم به نزديک تو آيم. من پيغام بدادم. منتظر می‌بوديم. نماز پيشين بکرديم، نيامد. نماز ديگر بگزارديم، نيامد. نماز خفتن بگزارديم، با خويشتن گفتم سبحان الله، چون بشر مردی خلاف کند؟ عجیب است. چشم همی داشتم و بر در مسجد همی بوديم تا بشر بيامد. سجاده خويش برگرفت و روان شد. چون به دجله رسيد بر آب برفت و بيامد و حديث کردند تا وقت سحر بازگشت و همچنان بر آب برفت. من خويشتن از بام بينداختم و آمدم و دست و پای او را بوسه دادم، گفتم: مرا دعايی بکن. دعا کرد و گفت: آشکارا مکن تا زنده هستم.

نقل است که بشر گفت روزی به خانه درآمدم مردی را ديدم گفتم تو کیستی که بی دستور درآمدی. گفت: برادر تو خضرم. گفتم دعا کن مرا. گفت: خدای گزاردن طاعت خود بر تو آسان گرداند. بشر حافی مردی بود که حضرت خضر (ع) به زیارت وی آمدی. جوانی بود سخت پارسا و با این بشر در صحبت بودی. روزی بشر این جوان را گفت: تو را آرزوی کند که خضر را ببینی؟ جوان گفت: بله. بشر برخاست و او را با خود از شهر بیرون برد. در صحرا قبه‌ای سبز دیدند و پیری با جامه سبز که در میان قبّه نشسته است. بشر فراز رفت و بر وی سلام کرد. آن پیر، خضر (ع) بود.

چون بشر حافی مبتلا به مرضی شد که با آن از دنیا رفت، جمعی از برادرانش به دور او گرد آمدند و گفتند: ما تصمیم گرفته‌ایم ادرار تو را در شیشه کرده نزد طبیب ببریم. بشر گفت: أنَا بِعَیْنِ الطَّبیبِ. «من در برابر و نظر و مشاهده طبیب اصلی هستم.» یَفْعَلُ بی ما یُریدُ. «آنچه را که بخواهد درباره من انجام می‌دهد.» گفتند: فلان طبیب نصرانی، طبیب حاذق و معروفی است؛ چاره‌ای نیست از بردن ادرار. بشر گفت: «مرا واگذارید، چون طبیب (خدا) مرا مریض کرده‌ است.» گفتند: هیچ چاره نیست، و حتما باید قاروره بول را به طبیب نشان دهیم. بشر به خواهرش گفت: فردا چون صبح شود، قاروره ادرار را به آنها بده! صبحگاه برادران آمدند و ادرار بشر را از خواهر گرفتند و به نزد طبیب بردند، همان طبیب نصرانی.

طبیب چون نظرش بر آن شیشه بول افتاد، گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. سپس گفت: بگذارید! گذاردند. پس از آن گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. باز گفت: بگذارید! گذاردند. و برای بار سوم نیز گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. و پس از آن گفت: بگذارید! گذاردند. یکی از آنها به طبیب گفت: ما این‌طور سابقه تو را نشنیده بودیم و خبر نداشتیم! طبیب گفت: از سابقه من مگر شما چه شنیده اید؟! گفتند: ما سابقه تو را به جودت نظر و سرعت ادراک و معالجه صحیح می‌دانستیم و اکنون می‌بینیم در نظر و تشخیصت تردد داری؛ این دلالت بر قلت معرفت تو می‌کند! طبیب گفت: من حال وی را از اول نظر فهمیدم، ولیکن از شدت تعجب چند بار نظرهای مجدد نمودم. بالجمله اگر این ادرار، بول مرد نصرانی مذهب است، بدون شک ادرار مرد راهب و تارک دنیایی است که خوف و خشیت خدا جگرش را پاره کرده و شکافته است؛ و اگر ادرار مرد مسلمان است، بدون تردید ادرار بشر حافی است. من دوایی برای آن نمی‌دانم، با او مدارا کنید زیرا مرگش حتمی است.

گفتند: قسم به خداوند که همان بشر حافی است. چون طبیب نصرانی این سخن را شنید، زنّار پاره کرد و گفت: أَشْهَدُ أنْ لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَهِ. برادران گفتند: ما با سرعت به سوی بشر برگشتیم تا او را به اسلامِ طبیب مسیحی بشارت دهیم. چون نظر بشر به ما افتاد گفت: طبیب مسلمان شد؟! گفتیم: آری! تو از کجا خبر داشتی؟! بشر گفت: چون شما از منزل بیرون رفتید، حال چرت و پینکی مرا گرفت؛ ناگهان گوینده‌ای گفت: ای بشر! به برکت آب ادرار تو، طبیب نصرانی اسلام آورد. بشر پس از این، یک ساعت بیشتر زنده نماند و به سوی پروردگار ارتحال نمود.

بشر گفته است: با هيچ کس ننشستم و هيچکس با من ننشست که چون از هم جدا شديم مرا يقين نشد که اگر با هم نمی‌نشستیم هر دو را به بودی. یک نفر بشر حافی را به خواب ديد و گفت: خدا با تو چه کرد؟ گفت: مرا بيامرزيد و يک نيمه از بهشت مرا مباح گردانيد و مرا گفت: يا بشر! تا بودی اگر مرا در آتش سجده کردی، شکر آن نگزاردی که تو را در دل بندگان خود جای دادم. ديگری به خوابش ديد و گفت: خدا با تو چه کرد؟ گفت: فرمان آمد که مرحبا ای بشر! آن ساعتی که تو را جان بر‌می‌داشتند،  هيچ نبود در روی زمين از تو دوست‌تر.

 

عروج ملکوتی

بشر سال ۲۲۷ قمری در بغداد درگذشت و در باب الحرب بغداد دفن شد. درگذشت او را در سال ۲۲۶ قمری و در مرو نیز گفته‌اند. ابن‌کثیر درگذشت او در سال ۲۲۷ قمری در بغداد را صحیح‌تر می‌داند.

زندگینامه صدرالدین قونوی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد بن اسحق بن محمد بن یوسف بن علی، ملقب به صدرالدین و مکنی به ابوالمعالی و مشهور به قونوی در سال ۶۰۵، ۶۰۶ و یا ۶۰۷ قمری در قونیه به دنیا آمد. وی یکی از دانشمندان بزرگ علم فلسفه و عرفان می‌باشد.

 

ویژگی ها

پدرش از اشراف و ثروتمندان بود و بعد از فوت او، مادرش با محیی الدین ازدواج نمود و این امر رابطه او را با محیی الدین استحکام بخشید. از جزئیات زندگی قونوی اطلاعی در دست نیست. آنچه به اجمال به آن اشاره شده این است که او در علوم مختلف عقلی، ذوقی و نقلی، متبحر و صاحب‌نظر بوده و پس از محیی الدین، برجسته‌ترین عارف و مطلع‌ترین آنان در عرفان نظری بوده است.

تالیفات او حاکی از این حقیقت است که در پاره‌ای موارد بر ابن عربی نیز برتری داشته است و لغزش‌های محیی الدین در تالیفاتش و به‌خصوص در الفتوحات المکیه کمتر در آثار قونوی دیده می‌شود و اگر او نبود، فهم کلام محیی الدین نیز برای دیگران میسر نمی‌شد، چنانکه جامی در نفحات الانس می‌گوید: «مقصود شیخ در مساله وحدت وجود بر وجهی که مطابق عقل و شرع باشد جز به تتبع تحقیقات وی و فهم آن – کما ینبغی – میسر نمی‌شود.»

بی‌تردید مؤثرترین عامل در شکل‌گیری شخصیت علمی و عرفانی صدرالدین قونوی، رشد و تربیت او در ملازمت و مصاحبت با محیی الدین می‌باشد که از زمان ورود شیخ به قونیه آغاز و تا پایان زندگی او ادامه یافته است. در نفحات الانس آمده است: شیخ بزرگ (ابن عربی) در آن وقت که از بلاد مغرب متوجه روم بود، در بعضی مشاهد خود به وقت ولادت وی (قونوی) استعداد، علوم، تجلیات، احوال و مقامات وی و هر چه در مدت عمر و بعد از مفارقت در برزخ و بعد از برزخ بر وی گذشت و خواهد گذشت، مکاشف شد. چون به قونیه رسید، بعد از ولادت وی و وفات پدرش، مادرش به عقد نکاح شیخ درآمد و وی در خدمت و صحبت شیخ تربیت یافت.

ارادت شخصیت‌های بزرگی چون خواجه نصیر الدین طوسی و جلال‌الدین رومی به صدرالدین قونوی حاکی از عظمت شخصیت اوست. محقق طوسی پس از این که صدرالدین یکی از رسائل خود را از قونیه به نزد او می‌فرستد، خطاب به او می‌نویسد: خطاب عالی مولانا الاعظم، هادی الامم، کاشف الظلم، صدر الملة و الدین، مجد الاسلام و المسلمین، لسان الحقیقة، برهان الطریقة، قدوة السالکین الواجدین، و مقتدی الواصلین المحققین، ملک الحکماء و العلماء فی الارضین، ترجمان الرحمان، افضل و اکمل جهان «ادام الله ظله» به خادم دعا و ناشر ثنا، مرید صادق و مستفید عاشق، محمد طوسی رسیده، بوسیده، بر چشم نهاد و گفت:

از نامه تو ملک جهان یافت دلم    و ز لفظ تو عمر جاودان یافت دلم
دل مرده بدم چو نامه ات برخواندم    از هر حرفی هزار جان یافت دلم

در کتاب طرائق الحقائق چنین آمده است: جلالت قدر ابوالمعالی، شیخ صدر الدین محمد بن اسحاق قونوی، زیاده از حد تقریر و قدر تحریر است، چنانکه می‌گویند مولانا جلال‌الدین در مثنوی به این اشعار اشاره به او فرموده است:

پای استدلالیان چوبین بود    پای چوبین سخت بی تمکین بود
غیر آن قطب زمان دیده ور   کز ثباتش کوه گردد خیره سر

سپس این داستان را که حاکی از ارادت این دو عارف بزرگ به یکدیگر است، نقل نموده است: روزی مولانا جلال‌الدین محمد به مجلس شیخ صدرالدین درآمد و شیخ در صدر صفه بالای سجاده نشسته بود و اکابر علما و اعاظم عرفا حاضر بودند. شیخ سجاده خود را به مولوی باز گذاشت که بنشیند، مولوی برای حرمت وی بر سجاده او ننشست و فرمود: به قیامت چه بگویم که چنین بی ادبی کنم. شیخ گفت: سجاده‌ای که تو را نشاید مرا نیز نشاید.

شناخت شخصیت علمی و عرفانی صدر الدین قونوی جز از طریق تتبع آثار و تالیفاتش ممکن نمی‌گردد و چنانکه جامی در نفحات الانس آورده است: هر کس که می‌خواهد بر کمال وی در وادی عرفان اطلاعی حاصل نماید، به مطالعه کتاب النفحات الالهیه او بپردازد که بسیاری از احوال و اذواق و مکاشفات و منازلات خود را در آنجا نوشته است.

قونوی در آن کتاب می‌گوید: «در هفدهم شوال سال ۶۵۳ قمری در واقعه‌ای، شیخ محیی الدین را دیدم و بین من و او سخنان زیادی گذشت که در ضمن آن، سخنی چند در آثار و احکام الهی گفتم. بیان من، وی را بسیار خوش آمد. بعد از آن به وی نزدیک شدم و دست وی را بوسیدم و گفتم: مرا به تو یک حاجت دیگر مانده است. گفت: طلب کن. گفتم: می‌خواهم که متحقق شوم به کیفیت شهود دائم ابدی تو، تجلی ذاتی را، و مقصودم شهود تجلی ذاتی بود که بعد از آن حجابی نماند و جایگاهی برای کاملان جز آن نباشد. گفت: آری و سؤال مرا اجابت کرد و گفت: آنچه خواستی مبذول است با آنکه تو خود می‌دانی که مرا اولاد و اصحاب بودند و بسیاری از آنان را کشتم و زنده گردانیدم. مُرد آنکه مُرد و کشته شد آنکه کشته شد و هیچ‌کدام را این معنا میسر نشد. گفتم: یا سیدی الحمد لله علی اختصاصی بهذه الفضیلة.»

از مشهورترين و بزرگ‌ترين شاگردان ابن‌ عربی، صدرالدين قونوی است كه به راستی بزرگ‌ترين مروج عرفان ابن عربی در شرق است و نيز عامل پيوند عرفان وی با عرفان عارف بزرگ اسلامی، جلال الدين مولوی است. صدرالدين قونوی، معاصر و معاشر با شيخ سعدالدين حموی، شيخ اوحدالدين كرمانی و خواجه نصيرالدين طوسی بوده است. با توجه به ارتباطش با خواجه نصير و سعدالدين حموی، وجود نوعی گرايش به تشيع را در عقايد و تعاليم او می‌توان ديد.

علامه شهيد مطهری در اين باره می‌فرمايد: صدرالدين قونوی، ربيب محيی الدين است. يعنی محيی الدين شوهر مادرش بوده و او به منزله فرزند محيی الدين بوده است. صدرالدين عارف بسيار عجيب و فوق العاده‌ای است كه افكار محیی الدين را در كتاب های مختلف خود شرح و تفسير كرد. او تأليفات زيادی دارد، از جمله آن‌ها كتاب «مفتاح الغيب» است كه ابن‌حمزه فناری به نام «مصباح الانس» آن را شرح كرد و از كتب بسيار خوبی است و در اين اعصار اخير در عرفان تدريس می‌شد. كتاب‌های اصيل عرفانی از صدرالدين قونوی است. او شارح خوب افكار محيی الدين است. محيی الدين مثل هر پايه گذار مكتبی است كه قهرا خودِ آن پايه گذار، مؤلف و مبين خوبی نيست؛ بعد يک نفر ديگر پيدا می‌شود و مكتب او را خوب درک، تفسير و بيان می‌كند.

یکی از شاگردان صدرالدین قونوی گفته است: «در مجلس درس شیخ ما، علما و طلبه علم حاضر می‌شدند و در انواع علوم سخن می‌گذشت و ختم مجلس بر بیتی از قصیده نظم السلوک می‌شد و حضرت شیخ صدر الدین بر آن به زبان عجمی سخنان و معانی لدنی می‌فرمود که فهم آن هیچ کس نتوانستی کرد مگر کسی که از اصحاب ذوق بودی. و گاه بودی که در روز دیگر گفتی که در آن بیت معنی دیگر بر من ظاهر شده است و معنی غریب‌تر و دقیق‌تر از پیش گفتی و بسیار می‌فرمود که صوفی می‌باید که این قصیده را یاد گیرد و با کسی که فهم آن کند معانی آن را شرح کند.»

صدرالدین قونوی در کتاب خود، نفحات الالهیه می‌نویسد: برای من حالتی پیش آمد که حق تعالی را در مشهدی که جامع تمام مراتب بود و شیخمان هم که حضور داشت، مشاهده کرده و در اواخر این مشهد در حالیکه من هنوز در مقام عین آن بودم، از چگونگی شهود خودم پرسیدم، به طور مشروح مورد مخاطبه قرار گرفتم و حضرت شیخ می‌شنید و می‌دید و من هم همین‌طور و من با زبانی فصیح و بلیغ به سخن آمدم و گفتم او را مشاهده می‌کنم که آشکار است و هیچ پنهان نیست و می‌بینمش که پنهان است و هیچ آشکار نیست و او را می‌بینم که از باطنش به تدریج برای همیشه به ظاهرش روان است و نمی‌گویم که از ظاهرش به تدریج به باطنش تا بی‌نهایت بازگشت دارد و او را مشاهده می‌کنم، مشاهده‌ای تمام که حقیقتا معلوم و مشهود است و او را حقیقتا مجهول غیر مشهودی می‌بینم و مرا به من نشان داد و او را دیدم‌. بدان که من در هنگامی که او را مشاهده می‌کردم، نمی‌دانستم چگونه مشاهده‌اش می‌کنم.

خداوند متعال مرا در مشهدی بزرگ از مشاهد عنایت و لطفش به من در شبی که آن روز چهارشنبه سوم جمادی الاخر سال ششصد و هفتاد بود حاضر کرد و بر من تجلیات ذاتی و اختصاصی کرد؛ تجلی او در آن حال در مظهری انسانی بود که کیفیت تمام نداشت و من ذات او را بدون هیچ مظهری و نیز از جهت مظهر مشاهده کرده و امتیاز بین دو تجلی را هم مشاهده می‌‌نمودم و ذات او را بدون مکان و کیفیت مشاهده می‌کردم.

از آن جمله مقام دیگری است که خداوند سبحان مرا در مشهدی از مشهدهایش در شب یکشنبه حاضر کرد و برخی از حالات را که در آینده برایم پیش خواهد آمد به گونه مخاطبه و معارفه برایم آشکار کرد و در بین آن‌ها به من فرمود تو را بر مقامات می‌گذرانم، آنها برایت آشکار هستند و تو هم آن‌ها را مانند گره باز کردن آسانی از پی هم می‌بینی و چون به آخر آن رسیدی و از آن گذر کردی پاداشت را من چنین و چنان می‌دهم و در همان شب که شب نوزدهم جمادی الاول سال ششصد و پنجاه و دو در شهر قونیه بود امور عجیب دیگری همانند این‌ها را نشانم دادند.

مرا حق تعالی در برخی از مشاهدش در شب بیست و هفتم ماه رجب سال ششصد و شصت و چهار حاضر کرد و در چنین شبی بود که برای رسول خدا (ص) باب بعثت به سوی خلق گشوده شد. در این شب پروردگارم از عرش در صورتی مثالی برایم تجلی کرد با این که او غیر مکیف بود و من خویش را ایستاده در حضورش یافتم و خطابش را به من می‌شنواند و می‌فرمود: می‌خواهم تو را بمیرانم پس بمیر تا یک‌باره زنده شوی. گفتم: فرمان همه تو را است و در همان حال بر پشت افتادم و دو دستم را برطرف چپم گذاشتم و منتظر مرگ شدم. در این حال شخصی از جانب راست می‌گفت چگونه ممکن است بمیری در حالی که در تو علت و انگیزه‌ای که اقتضای مرگ کند نیست؟ گفتم: اگر او اراده مرگ مرا کند می‌میراندم و همین طور هر کس را که بخواهد و هر گونه که بخواهد و هر وقت که بخواهد یک دفعه و یا به تدریج می‌میراند.

آن شخص رفت و سپس پرده افتاد و حال به نوعی عالی‌تر از آن تغییر یافت. سپس فردای آن روز در حال بیداری تمام به من گفته شد: آیا تو را در مطالعه مفتاح مقام جوامع الکلم از وارث محمدی بهره و نصیبی هست؟ گفتم: پروردگارم فتاح علیم است؛ در آن حال بر قلبم تلاوت شد: إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ، یعنی خدا است که دانه و هسته را می‌شکافد (انعام/۹۵) و آگاهی بر گنجینه‌هایش یافتم دیدم هر کدام از آن‌ها به ذاتش بسته و قفل شده است.

 

شاگردان

  • شیخ مؤیدالدین جندی
  • سعد الدین سعید فرغانی
  • شمس الدین ایکی
  • فخر الدین عراقی
  • عفیف الدین التلمسانی
  • قطب الدین شیرازی

 

آثار

  • مفتاح الغیب
  • النصوص فی تحقیق الطور المخصوص
  • النفحات الالهیة
  • الفکوک فی اسرار مستندات حکم الفصوص
  • مرآة العارفین
  • تبصرة المبتدی و تذکرة المنتهی

 

عروج ملکوتی

وی در سال ۶۷۲ یا ۶۷۳ قمری در قونیه درگذشت و در مقابل مسجدی که در قونیه به نام او ساخته شده بود، دفن گردید.

زندگینامه معروف کرخی

 

به نام آفریننده عشق

 

معروف کرخی از بزرگان صوفیه در قرن دوم است که وی را حلقه اتصال تصوف و تشیع معرفی کرده‌اند. بسیاری از فرقه‌های تصوف مانند نعمت‌اللّهیه و ذهبیه، وی را سرسلسله خود معرفی کرده و خود را متعلق به سلسله معروف کرخی مشهور به «سلسلة السلاسل» می‌دانند.

 

ویژگی ها

ابومحفوظ بن فیروز، مشهور به کَرخی از شخصیت‌هایی است که درباره او ابهامات بسیاری وجود دارد. نام پدرش را فیروز، فیروزان و علی ذکر کرده‌اند. بنا بر قول مشهور، والدین او مسیحی بوده‌اند. برخی نیز مذهب آنان را زرتشتی و دیگران نیز صابئی دانسته‌اند. از سال ولادت او گزارشی در دست نیست. وی در کرخ بغداد متولد شد و به همین سبب به کرخی معروف است.

معروف کرخی از عارفان طبقه اول بوده و وی را آغازگر مکتب تصوف بغداد می‌دانند که نقش مهمی در انتقال تصوف از زهد به عرفان دارد. گفته شده که معروف اولین تعریف از تصوف را ارائه کرده است. او تصوف را “گرفتن حقایق و گفتن دقایق و نومیدی از دست خلایق” می‌داند. این تعریف مورد توجه عارفان پس از وی و مستشرقانی گردید که به مطالعه و شناخت جریان عرفان و تصوف پرداختند.

سلسله معروف کرخی به «السلاسل» مشهور شده است. در میان فرقه‌های صوفیه، معروفیه که بعدها به نعمت اللهیه تغییر نام داد، به همراه تمام شعباتش به معروف کرخی منتهی می‌شود و از این طریق نسبت خود را به امام رضا (ع) و حضرت علی (ع) می‌رساند. فرقه ذهبیه نیز سلسله خود را به معروف کرخی و به واسطه وی به معصومین (ع) می‌رساند.

بنا بر گفتار محققان صوفیه، نسبت خرقه معروف کرخی از سه طریق به پیامبر اسلام (ص) می‌رسد:

۱. معروف کرخی، داود طایی، حبیب عجمی، حسن بصری، علی (ع)، پیامبر (ص)

۲. معروف کرخی، فرقد سبخی، حسن بصری، انس بن مالک، علی (ع)، پیامبر (ص)

۳. معروف کرخی، امام رضا (ع)، امام جعفر صادق (ع)، امام محمد باقر (ع)، امام سجاد (ع)، امام حسین (ع)

سَرّی سَقَطی از دیگر صوفیه مشهور، شاگرد وی بوده است. منابع صوفیه تصریح دارند که معروف کرخی توسط امام رضا (ع) مسلمان شده است. طبق این گزارش‌ها، وی در جریان فرار از استادش که سعی در آموزش عقاید مسیحی به وی را داشت به دست امام رضا (ع) مسلمان شده و در بازگشت به خانه، والدین او نیز بلافاصله تغییر دین می‌دهند.

اولین راوی این گزارش را ابی عبدالرحمن سلمی و کتاب طبقات الصوفیه می‌دانند. بعد از او افرادی مانند ابن خلکان، این حکایت را بدون تفحص و تحقیق از درستی آن نقل کرده‌اند. همه منابع بعدی نیز همین گزارش را با استناد به سخن سلمی نقل کرده‌اند. تغییر دین معروف کرخی و وقایع مربوط به آن و احوالات و مناقب وی پس از آن، نقطه اتکای نظریه‌ای است که وی را حلقه اتصال میان تصوف و تشیع می‌داند. این منابع معتقدند سلسله‌های خرقه تصوف که شکل گرفت همگی از طریق معروف كرخی به امام رضا (ع) اتصال می‌یابند.

منابع رجالی دسته اول و متقدم شیعه، نامی از معروف کرخی به عنوان یکی از اصحاب یا راویان امام رضا (ع) نیاورده‌اند. منابع دیگر را نیز باید به دو گروه اثبات و انکار کننده ارتباط معروف کرخی با امامان شیعه (ع) تقسیم کرد. علامه حلی در چندین کتاب خود به نام معروف کرخی اشاره کرده است و مسلمان شدن وی به دست امام رضا (ع) و داشتن مقام دربانی آن حضرت را تأیید کرده است.

سید حیدر آملی نیز که خود از عرفای شیعه است، انتساب معروف کرخی به امام رضا (ع) و اعطای خرقه عرفان به وی از جانب امام هشتم شیعیان را ثابت دانسته و از این طریق رسیدن سلسله اهل تصوف را به معصومین (ع) تأیید می‌کند. عالمان شیعه دیگری مانند سید بن طاووس و قاضی نورالله شوشتری از افرادی هستند که رابطه معروف کرخی و علی بن موسی الرضا (ع) را نقل کرده‌اند.

نقل است: مادر و پدر معروف ترسا بودند. وی را بر معلم فرستادند، استادش گفت: بگو خدا ثالث و ثلاثه، گفت نه، بل هو الله الواحد. هر چند که می‌گفت که بگو خدا سه است، او می‌گفت: نه، يکی. هر چند استاد بزدش، سود نداشت. يکبار سخت زدش و معروف بگريخت و رفت و بر دست علی بن موسی الرضا (ع) مسلمان شد. بعد از چند گاه، روزی به در خانه پدر رفت. درِ خانه بکوفت. گفتند: کيست؟ گفت: معروف. گفتند: بر کدام دينی؟ گفت: بر دين محمد رسول الله. مادر و پدرش در حال مسلمان شدند.

نقل است: يک روز با جمعی می‌رفت. جماعتی جوانان می آمدند و فساد می کردند تا به لب دجله رسيدند. ياران گفتند: يا شيخ، دعا کن تا حق تعالی اين جمله را غرق کند تا شومی ايشان از خلق منقطع شود. معروف گفت: دست‌ها برداريد. پس گفت: الهی، چنانکه درين جهان عيش ایشان خوش داری، در آن جهان عيش خوش ده. اصحاب به تعجب بماندند.

گفتند: خواجه ما سر اين دعا نمی دانيم! گفت: آن‌کس که با او می‌گويم می‌داند. توقف کنيد که هم اکنون سر اين پيدا آيد. آن جمع چون شيخ بديدند، رباب بشکستند و خمر بريختند و لرزه بر ايشان افتاد و در دست و پای شيخ افتادند و توبه کردند. سری سقطی گفت که معروف مرا گفت: چون تو را به خدا حاجتی بود، سوگندش بده و بگو: يارب، به حق معروف کرخی حاجت من روا کن تا فوری اجابت افتد.

نقل است: بعضی از دریانوردان نزد معروف کرخی از طوفان و آشوب دریا شکایت کردند. معروف به آنان گفت: هر گاه دریا آشوب شد او را به سر معروف کرخی قسم دهید تا آرام شود. آن‌ها به دستور عمل کردند و بهره مند شدند. امام رضا (ع) به معروف فرمود: این مقام را از کجا به دست آورده‌ای؟ معروف گفت: مولای من! سری که عمری در آستانه ولایت شما فرود آمده است، او را نزد خدا این قدر منزلت نباید باشد؟

معروف کرخی را طعام خوش بردند و خورد، اما بشر حافی را طعام خوش بردند و نخورد. وقتی از او در این مورد پرسیدند، گفت: بشر حافی را ورع فرو گرفته است و مرا معرفت گشاده کرده است. من مهمانم اندر سرای مولای خویش. چون بدهد، همی خورم و چدن ندهد، صبر کنم. مرا هیچ تصرف نمانده است و نه اعتراض.

مردی درویش نزدیک معروف کرخی آمد و گفت: یا شیخ، مردی درويشم. از خدای تعالی درخواه تا مرا توانگر گرداند که طاقت درویشی ندارم. معروف کرخی گفت: قل هو الله احد دانی؟ درویش گفت: دانم. معروف گفت: بخوان و درویش خواند. معروف گفت: ثواب آن را به هزار درهم به من فروشی؟ درویش گفت: نه. معروف گفت: به دو هزار درهم چطور؟ درویش گفت: نه. تا رسیدند به ده هزار درهم ولی درویش قبول نکرد.

معروف به درویش گفت: درویش! عمل یک ساعت به ده هزار درهم نفروشی، آن وقت از درویشی شکایت می‌کنی؟ درویش خوشحال شد و رفت. هنگام بازگشت، معروف گفت: یا رب! او را توانا گردان. درویش در راه، سواری را دید که هرگز مانند او را ندیده بود. آن سوار او را سلام کرد و گفت: تو آن مردی که ثواب قل هو الله را به ده هزار درهم به معروف نفروختی؟ درویش گفت: بله. آن سوار ده هزار درهم به او داد و گفت: اگر در خواندن زیادت می‌کردی، ما در ثواب زیادت می‌کردیم.

نقل است: بشر حافی دنیا را به گرسنگی و تشنگی گذرانید، اکنون جاودان طعام و شراب بهشت می‌خورد. معروف کرخی به شوق بسوخت و هلاک گشت. جاودان، او را دیدار حق است. او را با نعیم و با حور و قصور هیچ کار نیست‌.

سری سقطی گفت: معروف را به خواب ديدم در زير عرش ايستاده و چشم فراخ و پهن باز کرده چون والهی مدهوش و از حق تعالی ندا می‌رسيد به فرشتگان که اين کيست؟ گفتند: بار خدايا تو داناتری‌‌‌. فرمان آمد که معروف است که از دوستی ما مست و واله گشته است و جز به ديدار ما به هوش بازنيايد و جز به لقای ما از خود خبر نيابد.

 

عروج ملکوتی

بنا بر قول مشهور، معروف کرخی در سال ۲۰۰ قمری درگذشته است. کسانی که وی را دربان امام رضا (ع) می‌دانند مرگ وی را بر اثر شکسته شدن دنده‌هایش در پی اذحام جمعیت بر در خانه امام هشتم شیعیان دانسته‌اند. وی در شونیزیه، کرخ بغداد دفن شده است.

زندگینامه ابراهیم ادهم

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبراهیم بن اَدهَم (۸۰ – ۱۶۱ قمری) از عارفان بزرگ و معاصر سه تن از امامان شیعه، یعنی امام سجاد، امام باقر و امام صادق علیهم السلام است. نام او در کتب رجالی متقدم شیعی ذکر نشده است، اما برخی او را از شیعیان صوفی دانسته‌اند.

 

ویژگی ها

ابراهیم بن ادهم بن سلیمان بن منصور بلخی، از بزرگان مکتب زهد و از عارفان قرن دوم هجری دانسته می‌شود. کنیه او ابواسحاق و به او «العجلی» نیز گفته شده است. ابراهیم ادهم در سال ۸۰ یا ۱۰۰ قمری در خانواده‌ای غیر عرب یا از اعراب بنی‌‌تمیم در شهر بلخ که جزئی از خراسان بود، متولد شد. ذهبی نویسنده کتاب تاریخ الاسلام معتقد است او در سفر والدینش برای انجام حج، در مکه به دنیا آمد.

ابراهیم و پدرانش از امیران، حاکمان و اشراف شهر بلخ بوده‌اند، اما بنابر منابع تاریخی، او تاج و تخت و زندگی پر زرق و برق خود را رها کرده و به زهد و فقر روی آورد و مشغول سلوک و مجاهده با نفس شد. کتاب‌های مختلف از جمله آثار عرفانی، درباره زندگینامه، رفتار و نصایح او، مطالبی بیان کرده‌اند. برخی منابع مانند تذکرة الاولیای عطار نیشابوری، از دیدار وی با خضر نبی و آگاهی‌اش از اسم اعظم خداوند سخن گفته‌اند.

منابع مختلف اسلامی، دلایل مختلفی برای گرایش ابراهیم ادهم به زهد و کناره‌گیری از دنیا بیان کرده‌اند؛ از جمله شنیدن صدایی غیبی وقتی می‌خواست به شکار بپردازد، یا به زبان آمدن آهو، یا دیدن کارگری که با کمترین امکانات از زندگی خود لذت می‌برد. چنانکه از خود او نقل شده، ابراهیم ادهم دلیل انتخاب زهد و ترک دنیا را مواردی از این قبیل دانسته است: ترس از وحشت قبر و تنهایی آن، راه طولانی سفر قیامت و نداشتن توشه کافی، جباریت خداوند و نداشتن عذر موجه.

به باور او، وارد شدن به زهد و رسیدن به مقام صالحان، شروطی دارد، از جمله بستن باب نعمت و گشودن باب شدت، بستن باب عزت و گشودن باب ذلت، بستن باب راحت و گشودن باب جهد، بستن باب خواب و گشودن باب بیداری، بستن باب بی‌نیازی و گشودن باب فقر، بستن باب آرزو و گشودن باب مرگ. ابراهیم پس از توبه به نیشابور رفت، ۹ سال در غار کوهی به نام البثراء ساکن شد و پس از آن به مکه رفت. ذهبی، مورخ و محدث اهل سنت، خروج او از بلخ را به علت ترس از ابومسلم خراسانی دانسته است. ابراهیم ادهم در مکه با عارفانی چون سفیان ثوری و فضیل بن عیاض آشنا شد و سپس به شام رفت. او را سبب پیشرفت زهد و عرفان در شام دانسته‌اند.

ابراهیم ادهم در کنار حسن بصری، مالک دینار، رابعه عدویه، شقیق بلخی و معروف کرخی از طبقه نخستین عرفان و تصوف در اسلام بوده است. برخی معتقدند که نام صوفی در زمان ابراهیم ادهم رواج یافت. صوفیان بلخ، از جمله ابراهیم ادهم، تحت تأثیر مکتب بصره، ویژگی‌هایی از قبیل مبالغه در زهد، عبادت، خوف و التزام به فقر داشته‌اند. ابراهیم ادهم همچنین تحت تأثیر چهره‌های برجسته تصوف از جمله حسن بصری و سفیان ثوری هم بوده است. در عین حال، تصوف شام، تأثیر بسیاری از ابراهیم ادهم گرفته و تحول زهد و عبادت‌ورزی و نیز ایجاد ریاضت‌های صوفیانه، نتیجه تأثیرات او قلمداد شده است.

سید محسن اعرجی کاظمی، ابراهیم ادهم را در کنار کمیل بن زیاد، بشر بن حارث مروزی و بایزید بسطامی، از رجال شیعی صوفی دانسته است. وی سرسلسله برخی از طریقت‌های صوفی دانسته شده است؛ بر این اساس، طریقت ادهمیه و نقشبندیه، خود را به واسطه ابراهیم ادهم، متصل به امام سجاد (ع) می‌‌دانند.

ابراهیم ادهم هم‌عصر امام سجاد (ع)، امام باقر (ع) و امام صادق (ع) بوده و گزارش‌هایی از رابطه وی با آنها در منابع آمده است. برخی منابع، از ملازمت وی با امام سجاد (ع) سخن گفته‌اند. ملاقات ابراهیم ادهم با امام چهارم شیعیان و توصیه امام به وی نیز در منابع شیعه ذکر شده است. شیوه زندگی، رفتار و نصایح ابراهیم ادهم در سروده‌های شعرا به خصوص عارفان بازتاب گسترده‌ای داشته است، به گونه‌ای که حکایات ابراهیم ادهم در موضوعات مختلف همچون زندگینامه، داستان توبه و گرایش به زهد، سبب هجرت، ملاقات با خضر (ع)، مناجات‌‌ها، کرامات‌، حکایات و موضوعات مختلف دیگر به نظم و شعر درآمده است.

جنید گفته است: کليد علم‌های اين طريقت ابراهيم ادهم است. نقل است که ابراهيم گفت: اسب زين کنيد که به شکار می‌روم. مرا امروز چيزی رسيده است اما نمی‌دانم چيست. خداوندا! اين حال به کجا خواهد رسيد؟ اسب زين کردند و روی به شکار نهاد. سراسيمه در صحرا می‌گشت چنانکه نمی‌دانست چه می‌کند. از آن سرگشتگی از لشکر جدا افتاد. در راه آوازی شنيد: بيدار شو. نشنيده گرفت و برفت. دوم بار همين آواز آمد. باز هم به گوش درنياورد. سوم بار همان شنود. خويشتن را از آن دور افگند. چهارم بار آواز شنید: بيدار شو پيش از آنکه بيدارت کنند. اينجا يکبارگی از دست شد. ناگاه آهويی پديد آمد. خويشتن را مشغول به او کرد. آهو با او به سخن آمد که مرا به صيد تو فرستاده‌اند، تو مرا صيد نتوانی کرد. تو را از برای اين کار آفريده‌اند که می‌کنی و هيچ کار ديگری نداری.

ابراهيم گفت: اين چه حالی است؟ روی از آهو بگردانيد. همان سخن که از آهو شنيده بود از قربوس زين آواز آمد. فزعی و خوفی درو پديد آمد و کشف زيادت گشت. نقل است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگريخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شيخ ابوسعيد به زيارت آن غار رفته بود، گفت: سبحان الله! اگر اين غار پرمشک بودی چندين بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند اينجا بوده است که اين همه روح و راحت گذاشته. پس ابراهيم خواست تا برود.

پسر البته دست از او رها نمی‌کرد و مادرش فرياد دربسته بود. ابراهيم روی سوی آسمان کرد. گفت: الهی اغثنی. پسر اندر کنار او جان بداد. ياران گفتند: يا ابراهيم چه افتاد؟ گفت: چون او را در کنار گرفتم، مهر او در دلم بجنبيد. ندا آمد که ای ابراهيم! تدعی محبتنا و تحب معنا غيرنا (دعوی دوستی ما کنی و با ما به هم ديگری دوست داری و به ديگری مشغول شوی و دوستی به انبازی کنی و ياران را وصيت کنی که به هيچ زن بيگانه و کودک نگاه مکنيد و تو بدان زن و کودک دل آویختی؟) چون اين ندا بشنيدم دعا کردم که يا رب العزة! مرا فرياد رس. اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد يا جان او بردار يا جان من. دعا در حق او اجابت افتاد. اگر کسی را از اين حال عجب آيد گويم که ابراهيم، پسر قربان کرد!

نقل است که ابراهیم به اطرافیان خود گفت: خدای را استوار دارید در رزق، آنگاه در آن درخت نگرید، اگر زر طمع دارید، زر گردد. نگاه کردند، همه درختان خار مغیلان زر گشته بوده به قدرت خدای تعالی. گویند: یزید بن قیس سوگند می‌خورد به خدا که ابراهیم بن ادهم را می‌نگریست و او وفت افطار بر کناره دریا بود. دید که مائده‌ای میان دست هایش گذارده شد و او نمی‌دانست چه کسی آن را در دسش گذارده است. سپس او را دیدند ایستاد و روی گرداند تا اینکه وارد کوهی شد و با او چیزی نبود.

ابراهیم بن ادهم زمانی که در کوه سیاحت می‌کرد از گوینده‌ای شنید که گفت: همه چیز برای تو در خور چشم‌ پوشی است، جز اعراض از من. تو را بخشیدیم آنچه از تو فوت شد. آنچه از من فوت گشت باقی ماند. ابراهیم بلرزید و بیهوش شد و شبانه روزی به‌ هوش نیامد و حال‌ها بر وی تجدد پذیرفت. پس گفت: از کوه آواز شنیدم: ای ابراهیم، بنده من باش! پس بنده بودم و بیاسودم.

ابراهیم ادهم گفت: وقتی هوای رفتن به روم در دل من سر زد، به آنجا رفتم و وارد سرایی شدم. گروهی را دیدم همه زنّار بسته گرد آمده‌اند. چون زنّارها بدیدم غیرت دین در من کار کرد. پیراهن دریدم و نعره کشیدم. پرسیدند تو را چه می‌شود؟ گفتم: من این زنّارها را نمی‌توانم ببینم! پرسیدند: تو مسلمانی؟ گفتم: آری. گفتند: به ما رسیده که سنگ و خاک به پیغمبری محمد شهادت دادند! اگر با تو صدق هست از خدا بخواه که زنّارهای ما به نبوت محمد گواهی دهد. ابراهیم به سجده افتاد و گفت: خداوندا بر من ببخشای و حبیب خود را یاری و دین اسلام را قوی کن. هنوز مناجات تمام نشده که هر زناری به زبان فصیح گفت: خدا یکی است، محمد فرستاده اوست! آنگاه همه زنّارها را بگسلانیدند و نعره‌های شوق زدند و گفتند: خدا یکی است و محمد رسول اوست!

نقل است: وقتی ابراهیم در کشتی خواست نشستن، سیم نداشت. گفتند: هر یک دیناری بباید دادن. دو رکعت نماز بگزارد و گفت: الهی از من چیزی می‌خواهند و ندارم. در وقت، ریگ لب دریا زر شد. مشتی بر گرفت و به آنان داد. نوشته‌اند: چون ابراهیم به مرو رسید، آنجا پلی است که آن را پل زاغول گویند. مردی را دید که از سر آن پل فرود افتاد. ابراهیم از دور بانگ کرد: اللهم احفظه (خدایا او را حفاظت کن). مرد در هوا معلق بماند تا مردم بیامدند و او را برآوردند.

عبدالله مبارک را سوال کردند که ابراهیم ادهم را دیدی؟ دست بر سینه خود نهاد و به ادب گفت: دیدم، و به آن دیدن مفاخرت و مباهات می‌کرد. سفیان ثوری با بزرگی علم، ورع و تقوی هر وقت که به خدمت ابراهیم نشستی از سخن گفتن احتراز کردی و همه روز خاموش بودی و چون از صحبت و مجالست ابراهیم جدا ماندی خلق را وعظ گفتی و نصیحت کردی.

ابراهیم یسار گوید: در کشتی نشسته بودیم که ابری سیاه برآمد و صاعقه ای گرفت و کشتی به حرکت افتاد. ابراهیم ادهم را گفتم: چه خفته‌ای که مردمان هلاک می شوند. ابراهیم چشم باز کرد، لب بجنبانید و به آسمان نگاه کرد. از آسمان ندایی شنیدم: ای باد و ای موج هلاک کننده، بیارام که ابراهیم ادهم اندر کشتی است. در همان لحظه باد ایستاد و موج آرام شد.

از شخصی نقل است: روزی ابراهیم ادهم به خانه ما آمده بود. پدرم به ‌ابراهیم گفت: ابا اسحاق! اين پسر در یادگیری کودن است، دعاکن تا خدا او را به‌ دانش علاقه‌مند سازد و از این راه روزی حلال نصیبش گرداند. ابراهیم مرا در دامان خود نشانید و دستی بر سرم کشید و گفت: بار الها! به‌او قرآنت را بیاموز و روزی حلالش مرحمت کن. با دعای ابراهیم، خداوند تعالی به‌ من قرآنش را بیاموخت و کندوی زنبور عسلی در خانه‌ام پیدا شد که همواره زیادتر می‌شد تا آن که روی صندوقچه کتاب هايم را فراگرفت.

در جایی برای ابراهیم ادهم غذایی غیر حلال آورده بودند‌‌. ابراهیم گفت: خداوند قادر است ما را گوشت حلالی بدهد. ناگهان دیدند که شیری، گوشت خرگوری (گورخری) برای او آورده است. صوری می‌گوید: با ابراهیم ادهم در زیر درخت اناری، رکعتی چند نماز بگزاردیم. آوازی از آن درخت آمد: ای ابراهیم! ما را گرامی گردان و از این انارها چیزی بخور. او توجهی نکرد تا اینکه سه بار درخت همچنان گفت. پس ابراهیم برخاست و دو انار بکند. یکی بخورد و یکی به‌ من داد. ترش بود و آن درخت کوتاه بود. چون باز گشتم، وقتی به آن درخت رسیدم، بزرگ شده بود و انار شیرین گشته و در سال دو بار انار دادی و مردمان آن درخت را رمان العابدین خواندندی به‌ برکت ابراهیم ادهم.

نقل است: وقتی که ابراهیم ادهم حضرت خضر (ع) را دید، خضر دست او را گرفت و او را در کناری نشاند. ابراهیم، مطیع و با تمام خضوع بود. خضر تا نماز پیشین با او بود و او را از رمز و راز آگاه می کرد. نماز پیشین را با هم خواندند و سپس یکدیگر را وداع گفتند. می‌گویند ابراهیم هنگام مرگ ندا شنید: ای دوست خدای تعالی، تو را بشارت باد به لقای حق. ساعتی بعد مردمان را ندا رسید: آگاه باشید که امان روی زمین وفات کرد.

 

عروج ملکوتی

منابع مختلف تاریخی، سال وفات ابراهیم ادهم را سال ۱۶۰، ۱۶۱، ۱۶۲ و یا ۱۶۶ قمری ذکر کرده‌اند. او به مرگ طبیعی وفات کرد؛ هرچند برخی معتقدند که در یکی از غزوات و جنگ با رومیان، در منطقه سوقین یکی از بلاد روم کشته شد. درباره محل دفن او نیز اختلافاتی وجود دارد که منطقه صور، از شهرهای ساحلی شام، یکی از این موارد است.

زندگینامه حسن بصری

 

به نام آفریننده عشق

 

حسن بَصْری، با نام اصلی حسن بن ابوالحسن یسار، متکلم، مفسر، محدّث، عارف، فقیه و یکی از هشت زاهد معروف قرن اول و دوم است. درباره مکتب فکری او اتفاق نظر وجود ندارد.

 

ویژگی ها

حسن بصری در مدینه به دنیا آمد و در وادی القری (از توابع مدینه) پرورش یافت. در تاریخ تولد او اتفاق نظر وجود ندارد. به گفته عطار حسن در دوره حیات پیامبر اکرم (ص) متولد شد. به گفته وَکیع، در زمان قتل عثمان (در سال ۳۵) حسن ده ساله و به گفته ابن سعد چهارده ساله بود. به نظر می‌رسد که قول اخیر درست‌تر باشد، زیرا ابن سعد (متوفی ۲۰۳) نزدیک‌ترین فرد به زمان حسن بوده است. علاوه بر این، او در جای دیگری تأکید کرده است که حسن دو سال پیش از قتل خلیفه دوم متولد شد. اگر حسن در زمان قتل عثمان چهارده ساله بوده است، باید در سال ۲۱ به دنیا آمده باشد، ضمن آن که وکیع و صَفَدی نیز همین تاریخ را پذیرفته‌اند.

پدر حسن اهل میسان و نخست مسیحی و نامش یسار یا فیروز (پیروز) بود. فیروز در یکی از فتوح اسلامی اسیر شد و در جرگه موالی درآمد. سپس او را به مدینه بردند و پس از مدتی آزاد شد. در آنجا او با رُبَیع بنت نَضْر یا جابربن عبدالله انصاری یا فرد دیگری از انصار، پیوند ولاء داشت. از این رو، حسن را انصاری می‌خواندند.

حسن در دوازده سالگی یا چهارده سالگی قرآن را از بر کرد و گفته‌اند هر سوره‌ای را که می‌آموخت شأن نزول و تأویل آن را نیز فرامی گرفت. در سال دوم خلافت امام علی (ع)، حسن به شانزده سالگی رسید و همراه خانواده‌اش به بصره سفر کرد و پس از مدتی با زنی ایرانی‌الاصل ازدواج کرد و از او صاحب دو پسر و یک دختر شد.

حسن هفتاد سال از عمر خود را در دوره امویان گذراند. چون خلیفه عمربن عبدالعزیز در سیاست رفتاری شایسته داشت، حسن نیز با وی مناسباتی مبتنی بر شفقت و نیک خواهی داشت و دوازده نامه به او نوشت که در آنها به توضیح صفات پیشوای عادل، تحذیر وی از فریب‌های دنیا، دعوت به زهد و پارسایی، اندرزگویی و تسلیت او به سبب مرگ فرزندش پرداخت.

حسن به شدت با برخی از خلفای عصر خود و کارگزاران ستمگر آنان، به ویژه حجاج بن یوسف ثقفی، مخالفت می‌نمود، بی‌آنکه شورشهای مسلحانه برضد آنان را تأیید کند. گاهی نیز در برخورد با حکام جائر، بر مبنای تقیه سلوک می‌کرد.

حسن مقرری گرفتن از بیت المال و قبول هدایای حاکمان را با شرایطی جایز می‌شمرد و بیشتر آن مقرری را به دیگران می‌بخشید. گاهی نیز، به سبب مخالفت‌های او با ایشان، مقرری‌اش را از بیت المال قطع می‌کردند. همچنین نقل است که در روزگار معاویه، او در برخی از جنگ‌های مسلمانان با دشمنان خارجی شرکت کرد.

در میان معاصرانِ معارضِ حسن، معروف‌تر از همه ابن سیرین است که مخالفت آن دو با یکدیگر مَثل شده است. ظاهرا این مخالفت معلول برخوردهای تند حسن با حکام ــخاصه حجاج ــ و شیوه ابن سیرین در تسلیم در برابر حکام و بلکه پشتیبانی از آنان بوده است. حسن در مقام تفسیر، علاوه بر تفسیر قرآن به قرآن، در تفسیر نصوص قرآن و توضیح احکام آن، پیاپی از احادیث نبوی و قدسی و اقوال صحابه، از جمله امام علی (ع)، ابن عباس و ابن مسعود و تابعین، بهره می‌برد.

حسن ۳۰۰ تن از صحابه رسول خدا صلی اللّه علیه وآله و سلم را درک کرد و با ۷۰ نفر از کسانی که در غزوه بدر حضور داشتند مصاحبت داشت و بسیاری از احادیث را از آنان فراگرفت و برای دیگران روایت کرد.

به دلیل شرایط حاکم بر زمانه، حسن در بسیاری موارد سخنان امام علی (ع) را بدون تصریح به نام گوینده اصلی و گاهی با عنوان «‌فقد قیل‌» (گفته شده) یا با تعبیر کنایی «‌ابوزینب‌» و «‌یکی از صالحان‌» نقل کرده است. شاید هم به دلیلِ وضوحِ انتسابِ سخنان مزبور به امام علی، نیازی به تصریح نام آن حضرت نمی‌ دیده است. گذشته از مقام حدیثی، حسن از فقیهان بزرگ و مفتیان مؤثر نیز بود.

حسن به وعظ و خطابه نیز می‌پرداخت. در دوره او فساد و تباهی در جامعه رواج بسیار داشت. در این اوضاع، حسن برای مقابله با فساد به وعظ پرداخت و چون خود به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد، وعظ او نیز بر مخاطبان اثر می‌گذاشت.

با اینکه وی ایرانی تبار بود و زبان مادری‌اش عربی نبود، خطابه‌های او چنان فصیح بود که حتی حَجاج ــ که خود در فصاحت کم نظیر بود و از حسن کینه‌ها به دل داشت ــ اعتراف می‌کرد: «‌حسن در خطابه از همه تواناتر است‌».

سیاری از سلسله‌های تصوف، از جمله سهروردیان، طَیفوریان، مولویان و سلسله‌های صوفیه هند مثل چشتیان، به حسن بصری منسوب‌ اند و نام او در شجره نسب احمد غزالی، ابوبکر نسّاج، ابونجیب سهروردی، مجدالدین بغدادی و نجم الدین کبری ذکر شده است. این سلسله‌ها شجره نسب طریقتی خود را به حسن و از طریق او به امام علی (ع) می‌رسانند. نقل است که پس از تولد حسن، وی را نزد امام آوردند و امام او را حسن نامید. همچنین حسن تحت تربیت آن حضرت پرورش یافت و از ایشان خرقه گرفت و امام کلمه توحید را به او تلقین کرد.

به طور کلی شیوه سلوک حسن، که خود سخت به آن پایبند بود، مبتنی بود بر اصولی چون محاسبه نفس، حزن، استفاده از نعمت‌ های حلال، اجتناب از افراط در زهد، نکوهش اعتیاد به زندگی پرتجمل و گردآوری ثروت انبوه، دوری از شنیدن غنا، توجه به وظایف اجتماعی، اهتمام به امور مسلمانان و ترجیح آن بر پاره‌ای از عبادات.

درباره مکتب فکری حسن اتفاق نظر وجود ندارد؛ او را معتزلی، شیعی، پیرو مذهب مرجئه و معتقد به مبانی اشاعره دانسته‌اند. برخی از ابن ابی العوجا، که ابتدا شاگرد حسن بود و سپس از زندیقان شد، روایت کرده‌اند که حسن گاهی به سوی قدریان و زمانی به سمت جبریان متمایل می‌شده است. اما به نظر می‌رسد با استناد به گفته او نمی‌توان مطلبی را ثابت کرد. علاوه بر آن که سخنان و روایات حسن در تخطئه جبر و قدر و تأیید موضع شیعه در این باره، بارها در متون شیعی مورد استناد و ستایش قرار گرفته است.

در میان علمای شیعه از جمله کسانی که حسن را مردود و مذموم شمرده‌اند، فیض کاشانی، محمدباقر مجلسی، محمدطاهر قمی و آقامحمدعلی کرمانشاهی بوده‌اند. اما مرتضی علم الهدی از حسن به نیکی یاد کرده و او را کثیرالعلم، بلیغ المواعظ، اسوه، پیشوا و یکی از متقدمان دانسته که از تصریح به عدل خدا پروا نمی‌نمود؛ وی از برخورد شجاعانه حسن با حجاج نیز، که موجب شد حکم به قتل او بدهد، گزارشی آورده است.

شیخ طوسی در مقدمه تفسیر تبیان، ابن عباس و حسن و قَتاده (شاگرد حسن) را به ترتیب از مفسرانی شمرده که در تفسیر قرآن «‌طریقه‌ای ممدوح و مذهبی محمود‌» داشته‌اند. حسن در تفسیر او دومین نفر است که از او بسیار نقل قول شده است. طبرسی نیز در تفسیر مجمع البیان، همین شیوه را در پیش گرفته است. به گفته قاضی نوراللّه شوشتری به نقل از یکی از مشایخش، رضی الدین علی بن طاووس، حسن را مقبول می‌دانسته است. فتح اللّه کاشانی نیز در تفسیر فارسی منهج الصادقین در بسیاری از موارد، قبل یا بعد از نقل روایت و قولی از حسن، تصریح کرده که قول و روایت او با آنچه از ائمه علیهم السلام رسیده و مقبول شیعیان است یکی است.

نقل است که حسن طفل بود. يک روز در خانه ام سلمه از کوزه پيغمبر (ص) آب خورد. پيغمبر گفت: اين آب که خورد؟ گفتند: حسن. گفت: چندان که از اين آب خورد علم من به او سرايت کند. ام سلمه رضی الله عنها پرورش و تعهد او قبول کرد، به حکم شفقتی که بر وی برد شيرش پديد آمد تا پيوسته میگفتی: اللهم اجعله اماما يقتدی به. خداوندا! او را مقتدای خلق گردان. تا چنان شد که صد و سی تن را از صحابه دريافته بود و هفتاد بدری را يافته و ارادات او به علی(ع) بوده است. پرسيدند: يا شيخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی کند. چه کنيم؟ گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بيدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند میجنبانی بيدار نمیگردد.

نقل است که روزی بر در صومعه او کسی نشسته بود. حسن بر بام صومعه نماز میکرد. در سجده چندان بگريست که آب از ناودان فروچکيدن گرفت و بر جامه اين مرد افتاد. آن مرد در بزد و گفت: اين آب پاک هست يا نه تا بشويم؟ حسن گفت: بشوی که با آن نماز روا نبود که آب چشم عاصيان است. بزرگی گفت: سحرگاهی به در مسجد حسن رفتم. درب مسجد بسته بود و حسن در مسجد دعا می کرد و قومی آمين می گفتند. صبر کردم تا روشن تر شد. دست بر در نهادم، گشاده شد. در شدم، حسن را ديدم که تنها بود و متحير شدم.

چون نماز بگزارديم، قصه با وی بگفتم و گفتم: خداي را مرا از اين کار آگاه کن. گفت: با کسی مگوی، هر شب آدينه پريان نزد من می آيند و من با ايشان علم میگويم و دعا میکنم. ايشان آمين میگويند. نقل است که چون حسن دعا کردی حبيب عجمی دامن برداشتی و گفتی: اجابت می بينم. نقل است که بزرگی گفت: با حسن و جماعتی به حج میرفتم. در باديه تشنه شديم. به سر چاهی رسيديم، دلو و رسن نديديم.

حسن گفت: چون من در شروع نماز شوم، شما آب خوريد. پس در نماز شد تا به سر آب شديم. آب برسر چاه آمده بود. باز خورديم. يکی از اصحاب رکوه ای آب برداشت. آب به چاه فروشد. چون حسن از نماز فارغ شد گفت: خدا را استوار نداشتيد تا آب به چاه فرورفت. پس از آنجا برفتيم. حسن در راه خرمايی بيافت، به ما داد، بخورديم. دانه ای زرين داشت. به مدينه برديم و از آن طعام خريديم و صدقه داديم.

 

اساتید

  • انس بن مالک
  • جابر بن عبدالله انصاری
  • حُذَیفه یمانی
  • عبدالله بن عباس
  • حِطّان بن عبدالله
  • عمران بن حُصَین
  • اَحنَف بن قیس

 

آثار

  • شروط الامامة
  • الاسماء الادریسیة، در تصوف
  • کتاب الاخلاص
  • نزول القرآن

 

عروج ملکوتی

حسن در ۱ رجب سال ۱۱۰ق در بصره درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. آرامگاه او از دیرباز شناخته شده بوده و مقدسی از آن یاد کرده و امروزه نیز پابرجاست.

زندگینامه ابوالقاسم فندرسکی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالقاسم فِندِرسکی، معروف به میرفندرسکی (۹۷۰ – ۱۰۵۰ قمری)، حکیم و دانشمند دوره صفوی و از استادان مکتب اصفهان و از معاصران میرداماد و شیخ بهائی بود. وی در هندسه، ریاضیات و کیمیا (شیمی) صاحب‌نظر بود.

 

ویژگی ها

پدران او از بزرگان سادات استرآباد بودند و جدش میرصدرالدین در ناحیه فِندِرسک از شهرهای استرآباد صاحب املاکی بود و بعد از جلوس شاه‌ عباس اول، به دربار او پیوست. پدرش میرزابیک نیز در دستگاه شاه‌ عباس خدمت می‌کرد و مورد تکریم بود. ابوالقاسم در شهر کوچکِ فندرسک به دنیا آمد و گویا مقدمات علوم را در همان نواحی فرا گرفت،‌ ولی بعداً برای تحصیل به اصفهان رفت و نزد علامه چلبی بیک تبریزی که خود از شاگردان افضل‌الدین محمد ترکه اصفهانی بود به تحصیل حکمت و علوم پرداخت. وی سپس در همان‌جا به تدریس مشغول شد.

ظاهراً محیط فکری و علمی آن روزگار با روحیه آزادی‌طلب و تقلیدناپذیر او سازگار نبود و او نیز چون استادش چلبی بیک تبریزی و بسیاری دیگر از اهل علم و ادب و عرفان و هنر، عازم هندوستان شد. هندوستان در آن دوران به سبب روش و منش خاص اکبرشاه و سیاست «صلح کل او»، هم از لحاظ رونق اقتصادی و امنیت اجتماعی مردمان نقاط دیگر را به سوی خود می‌کشید و هم از لحاظ تنوع ادیان و آیین‌ها و دوری از تعصبات مذهبی و فرقه‌ای،  برای مردمان آزاداندیش، جایگاهی امن و دلخواه بود. ظاهراً سفر اول میر به هند در سال ۱۰۱۵ قمری و به همراهی اوحدی بلیانی (مؤلف تذکره عرفات العاشقین و عرصات العارفین) بوده است.

به گفته اوحدی هنگامی که میر به هند رسید به دستگاه میرزا جعفر آصف خان (۹۵۸-۱۰۲۱ق) که خود از شاعران و ادیبان ایرانی بود و به هند مهاجرت کرده و در آنجا به صدارت و وزارت رسیده بود، نزدیک شد. آصف‌ خان با رعایت احوال او، وسایل بازگشت او را به ایران فراهم نمود.

دیری نگذشت که میر دوباره عازم سفر هند شد و نخست به گجرات و از آنجا به دکن رفت. اوحدی در هنگامی که مشغول نوشتن عرفات العاشقین بوده، یعنی در فاصله سال‌های ۱۰۲۱ تا ۱۰۲۴ قمری می‌نویسد که میرفندرسکی بعد از این تاریخ نیز تا اواخر عمر همواره به هند سفر می‌کرده و ظاهراً یک بار در ۱۰۳۷ قمری و بار دیگر در ۱۰۴۶ قمری به معرفی ابوالحسن اصفهانی، وزیر شاه جهان با آن پادشاه ملاقات کرده است. میرفندرسکی در دربار ایران نیز مورد تکریم بود و به گفته نصرآبادی هنگامی که از هند به اصفهان بازگشت، شاه صفی به دیدنش رفت.

هرچند که از میر آثار فراوانی در دست نیست، اما عبارات و القابی که بر کتیبه سنگ مزار او دیده می‌شود، حکایت از آن دارد که وی در دوران حیات در نظر خواص و عوام حرمت و عزت خاص داشته است و نه تنها در حکمت و علوم رسمی، بلکه در معارف الهی و سیر و سلوک عرفانی نیز او را دارای مقامی بس بلند می‌دانسته‌اند. دلیل دیگر بر شهرت و منزلت او نزد مردم آن روزگار، داستان‌های غریب و کرامت‌های گوناگونی است که به او نسبت داده‌اند.

حکایاتی که درباره تیزهوشی، عزت نفس، حاضر جوابی و بی‌پروایی او در پاسخ گفتن به خرده‌گیری‌های امیران و شاهان نقل کرده‌اند نیز حاکی از دقت نظر، قوت ذهن، شجاعت اخلاقی، وارستگی و آزادمنشی اوست. گفته‌اند که روزی در مجلس او مسأله‌ای از علم هندسه بنا بر نظر خواجه نصیرالدین طوسی مطرح شد. میر، برهانی در باب آن آورد و پرسید که آیا خواجه این برهان را ذکر کرده است؟ گفتند: نه! سپس چندین برهان دیگر در همان باب اقامه و در پی هر برهان همان پرسش را تکرار کرد و جواب همان بود که اول شنیده بود. میر در علوم زمان خود خصوصاً در هندسه، ریاضیات و کیمیا صاحب‌نظر بوده و در پاره‌ای از این موضوعات آثاری به او منسوب است.

نقل است: روزی یکی از پدران روحانی کلیسایی به تمسخر به جناب میر عرض کرد: از نشانه‌های فضیلت مسیحیت بر اسلام، این بس که خداوند مکان‌های عبادت و کلیساهای ما را سالم و محکم نگاه می‌دارد و چند صد سال سالم اند، ولی مساجد شما پس از مدتی نیاز به تعمیر می‌یابند! جناب میر در پاسخ فرمودند: این بدین خاطر است که عبادت در دین تحریف شده شما محتوایی ندارد. عبادت در دین ما چنان سنگین است و چنان ثقلی دارد که بر محیط عبادت نیز موثر می‌گردد و این آثار اسماء جلال و جمال خداوندیست که سنگ و خشت تاب حمل آنها را ندارند! به من اجازه بده تا در کلیسای شما دو رکعت نماز بخوانم تا بفهمی اثر عبادت چیست!

آن‌ها اجازه دادند و جناب میر به همراه شاگردان وارد کلیسا شدند و مشغول نماز گشتند. با گفتند تکبیره الاحرامِ میر، اوضاع دگرگون شد و حالتی خاص بر محیط و همگان حاکم شد‌. اندکی از نماز نمی‌گذشت که همگان به وضوح، لرزیدن ستون‌های کلیسا و آسیب‌دیدگی تدریجی دیوارها را می‌دیدند. پدر روحانی که وحشت کرده بود به شاگردان میر گفت: زود تر بگویید نمازش را تمام کند! نماز که تمام شد جناب میر رو به پدر روحانی کردند و فرمودند: «حال معنای عبادت و تجلی اسماء الله را دانستید؟!»

نقل است: روزی یکی از دراویش و اهل تصوف معروف شهر اصفهان از میر اجازه می‌گیرد تا چند روزی را در منزل میر، ملازم ایشان گردد و جناب میر نیز می‌پذیرد. در منزل، جناب میر از درویش می‌خواهد تا مقداری کشک را برایشان بسابند و درویش نیز با رویی گشاده می‌پذیرند. میر می‌فرمایند: «من سه درخواست از شما دارم که در حین کار از شما می طلبم.» درویش نیز پذیرفت. اندکی گذشت که درویش دید در زدند. مامورین حکومتی آمدند و گفتند: والی و سلطان شهر فوت کرد و دربار کسی را شایسته‌تر، پاک‌تر و صادق‌تر از درویش در شهر نیافت.

لذا از شما درویش خواهانیم که زمام حکومت را در دست گیرید تا مردم روی پاکی و صدق را ببینند. درویش هم که فرصت را برای خدمت به خلق مناسب دید، پذیرفت و از جناب میر عذر خواسته و به دربار رفت. اندکی گذشت و ردای حکومت برای درویش آوردند و از او خواستند تا به خزانه رود و جواهر مخصوص شاهی را که حاکم بدان شناخته گردد را بردارد. پذیرفت و به خزانه رفت و در حالی که جواهرات مبهوتش کرده بود، جواهر شاهی را برداشت. مدتی بعد به درویش عرض شد: شاها، بیایید و با اسب مخصوص شکارتان به شکار روید. چنین کرد و بسیار لذت برد.

چندی بعد گفتند: جناب شاه! نمی‌خواهید به حرم‌سرایتان سری بزنید و کنیزی نیکو چهره را محرم خود گردانید و با او باشید؟ پذیرفت و به حرم‌سرا رفت و کنیزی بسیار زیبا را محرم خود نمود و با او بود. گذشت و روزی آمدند و گفتند: ای سلطان! عالم شهر، میرفندرسکی اجازه ورود خواهد و از شما سه درخواست دارد که می‌گوید شما وعده اجابت داده بودید. درویش با رویی باز میر را پذیرفت و میر، شرفیاب شد. میر فرمود: «به یاد دارید که سه طلب از من را قول اجابت دادید؟» گفت: البته! میر فرمود: «اول اینکه جواهر شاهیتان را خواهم تا به من دهید!» درویش درماند و گفت: جناب میر، خود گویی جواهر شاهی، شاه بدین جواهر شناخته گردد و من نمی‌توانم چنین کنم!

اما به خزینه برو و هرچه خواهی بردار! میر فرمود: «خیر من همان را می‌خواستم، درخواست دوم من این است که اسب شکار شاهیتان را به من دهید!» باز درویش واماند و گفت: آن هم از اسمش پیداست که مخصوص شاه است. اما به اصطبل برو و هر چه خواهی از اسبان بردار! میر فرمود: «خیر من همان را می‌خواستم. اما خواسته سوم من: همسرت را طلاق بده تا پس از پایان عده‌اش به عقد من درآید.» درویش بیشتر از پیش لرزید و نپذیرفت و گفت: خیر، به حرمسرا برو و هرکه را خواهی محرم خود ساز! میر نپذیرفت و در همان حال با اشاره‌ای به درویش فرمود: «پس کشکت را بساب درویش!» درویش دید که همچنان در حال سابیدن کشک بوده و تمام این ماجراها در عالم مکاشفه روی داده و به تصرف و انشاء جناب میر بوده تا به او بفهماند که هنوز خیلی مانده که دعوی بندگی و اولیاء الله بودن نماید!

علی مقدادی اصفهانی از والد مرحومش، شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی نقل می‌‌کند که ایشان می‌‌فرمودند: روزی میرداماد در مدرسه درس می‌داد. ناگهان روی منبر حالت اغما به ایشان دست داد و بی‌‌هوش شد. او را به منزل بردند و یک هفته گذشت. همه پزشکان شهر به عیادتش آمدند ولی او به هوش نیامد. به شاه عباس خبر دادند. شاه عباس مرحوم شیخ بهایی را خواست و استدعا کرد بروید و از ایشان عیادت کنید. مرحوم شیخ بهایی به عیادب میرداماد آمدند و نبض ایشان را گرفت. سپس نزد شاه عباس برگشتند و فرمودند: ايشان مزاجا سالم می‌‌باشند، ولی شخص بزرگی در ایشان تصرف کرده و ایشان را به اين حال درآورده است.

شاه عباس برای حل مشکل، از شیخ بهایی درخواست می‌‌کند که آن شخص بزرگ را پیدا کند. شیخ بهایی نشانی‌ از خادم گرفته و رفتند و در تخت پولاد مشغول جستجو شدند و به میرفندرسکی برخوردند و دیدند نشان‌‌ها بر ایشان تطبیق می‌‌کند. بعد از سلام و عرض ارادت عرض کردند: اين سید چه تقصیر داشته که شما او را ادب نموده‌اید؟ فرمودند: من مدتی حرف‌های او را گوش کردم. او بالتمام از عذاب و قهاریت خدا سخن می‌گفت و اين سبب می‌شد که مردم از خدا ناامید و دور شوند و حال آنکه همه انبیا آمده‌اند که مردم را به خدا نزدیک کنند. شیخ بهایی فرمودند: اهل بيت سید که تقصیر ندارند و خیلی در ناراحتی به سر می‌برند. میرفندرسکی فرمودند: بروید، خوب شد. شیخ بهایی برگشتند و دیدند میرداماد به حال آمده و نشسته است.

نقل است: شیخ بهایی و میرفندرسکی در باغی بر کنار زاینده رود نشسته بودند. شیری از نزدیکی آنان گذشت و شیخ بهایی هراسان شد. میرفندرسکی، شیر را به نگاهی رام کرده و نزد خود خواند. حیوان را نواخته و بر گردنش قلاده‌ای نهاد. این حکایت را شخصی بنا بر همین روایت به تصویر کشیده است.

 

از منظر فرهیختگان

رضاقلی‌خان هدایت در تذکره ریاض العارفین چنین می‌نگارد: «وی وحید عصر و فرید عهد خود بوده بلکه در هیچ عهدی در مراتب علمی (خاصه در حکمت الهی) به پایه و مایه ایشان هیچ‌ یک از حکما نرسیده‌اند. جامع منقول و فروع و اصول بود. از سادات عالی‌‌درجات و حکیم مجدد. موحد طریقت‌ پوی و حقیقت‌ جوی بوده. آن‌ جناب حکیمی بزرگوار و فاضلی والاتبار بود و کمال تجرد داشت.»

محمدصالح برهان استر آبادی در تذکره‌ نامه مشهور خود «شرح حال علما و ادبای استرآباد» می‌‌نویسد: از اعاظم سادات رفیع‌الدرجات است. حالت تجرد و تفردش از توصیف و تعریف مستغنی است. همواره به ریاضیات و مجاهدات اشتغال داشته. افاضه انوار حقايق و دقایق و رموز مخفیه و نکات خفیه بر ضمیر منیرش از فیاض مطلق حقیقی گردید و اقتباس عکوس و اشعه نور الانوار به صفای باطن خود نمود. آینه خاطرش قابل انعکاس حقایق اشیا شد. در عالم ظاهر و باطن قطب الاقطاب و مرجع اوليا و احباب شد. در اطراف و اکناف سیاحت می‌کرد و در دریای معانی روحانی سياحت می‌‌نمود. در هر صورت مسلم اهل قال و اهل حال بود.

واله داغستانی درباره او می‌گوید: ابوالقاسم میرفندرسکی، در حکمت ارسطوی زمان و در تصوف، بایزید دوران بوده است و شرح بزرگی و جلالت شأن آن زاهد زمان زیاده از آن است که این بی‌سواه مکتب دانش، شمه‌ای از آن تواند بیان نمود. خوارق عادات در حیات و ممات آن جناب، آن‌قدر سر زده که شرح نتوان کرد.

نصر آبادی در تذکره‌ معروف خویش می‌‌گويد: دریای عرفان و بحر ایقان از سحاب حقایقش، قطره‌ای و خورشید آسمان در جنب خاطرش، ذره‌ای است. مرقد مبارکش مطاف اهل حال است.

شاگردان

  • ملا صادق اردستانی
  • محمدباقر سبزواری
  • آقاحسین خوانساری
  • میرزا رفیعای نائینی
  • رجبعلی تبریزی

 

آثار

  • حقایق الصنایع
  • رسالة فی الحرکة
  • رساله در کیمیا

 

عروج ملکوتی

وفات او در ۱۰۵۰ قمری در اصفهان روی داد و در همان‌جا در مقبره بابا رکن‌الدین در محلی که امروز به تخت فولاد و تکیه میر معروف است به خاک سپرده شد. مقبره میر همیشه در اصفهان حرمت خاصی داشته و زیارتگاه مردم بوده است. گفته‌ شده است که پس از مرگ وی، طبق وصیتش کتاب‌هایش به کتابخانه سلطنتی شاه صفی منتقل شد.