نوشته‌ها

زندگینامه روزبهان بقلی شیرازی

به نام آفریننده عشق

 

«ابومحمد روزبهان بقلی فسایی» معروف به «شیخ شطاح» (۶۰۶-۵۵۲ ق)، عارف، مفسر، محدث، متکلم، فقیه و شاعر ایرانی در قرن ۶ قمری است.

 

ویژگی ها

صدرالدین ابومحمد روزبهان بقلی فسایی، در سال ۵۲۲ قمری در خانواده‌ای دیلمی الاصل در شهر فسا (فارس) متولد شد و در شیراز تربیت یافت. وى دکانى داشت که در آن بَقل (سبزی و تره بار) مى‌فروخت و به همین سبب به «بقلى» معروف شد و نیز به علت داشتن «شطحیات» زیاد به «شیخ شطاح» معروف است. از جمله لطف ها كه حق در شأن شيخ فرموده يكى آن بود كه چهره‌اى به‌ غايت خوب داشت، چنانچه هر كه در وى نگرستى روحى و راحتى به دلش رسيدى، و اثر ولايت در جبين مبينش بديدى و آن عكس پرتوی اندرون مباركش بود كه ظاهر مى‌شد.

شیخ روزبهان در مکتب به آموختن قرآن پرداخت و حافظ قرآن شد و از آغاز جوانی در پی تحصیل برآمد. در فسا به تحصیل فقه و حدیث و علوم ظاهری پرداخت و فقه را نزد فقیه ارشدالدین نیریزی می‌آموزد؛ او از فسا به شیراز مسافرت می‌کند، پس از ورود به شیراز در رباط ابومحمد الجوزک اقامت می‌کند. پس از چندی رباط خویش را در باب‌الخداش‌ بن منصور، بنا کرده و در آنجا مسکن می‌گزیند. شیخ مدت هفت سال در کوه بموی شیراز مشغول ذکر و عبادت و دریافت بوده است.

شیخ تا سال ۵۷۰ قمری در شیراز ساکن بود، آنگاه به فسا می‌رود و در آنجا کتاب «منطق‌الاسرار ببیان‌الانوار» را تألیف می‌کند. در این اثنا، روایت‌ها و مکاشفاتی بر وی وارد می‌شود. شیخ از شیراز مسافرت‌هایی نیز به کرمان، حجاز، شام و مصر داشته است. در سامره به محضر یکی از زهاد کُرد به نام جاگیر رسید و در سفر حج از شیخ ابوالصفا در واسط خرقه گرفت و پس از حج نیز به مصر و شام می‌رود.

در اسکندریه به همراه ابونجیب عمر سهروردی در محضر صدرالدین سلفی اصفهانی کتاب صحیح بخاری را استماع می‌کند. شیخ پس از سال‌ها سفر سرانجام به شیراز بازگشت و بقیه عمر خود را به تدریس و تربیت مریدان و نوشتن کتاب گذرانید. از مشایخى که در محضر وى حاضر مى‌شدند، شیخ على لالا، بهاءالدین یزدى، ابوالحسن کُرد، شیخ ابوالقاسم خاوى و ابوالفتح نیریزى مى‌باشد.

شیخ روزبهان هر هفته چند نوبت در مسجد جامع عتیق و مسجد سُنقُری مردم را موعظه و ارشاد مى‌کرد. او در اواخر عمر به نوعی فلج دچار شد، اما باز هم با شوق و به کمک مریدان به مسجد می‌رفت و وعظ می‌کرد و پس از بیان مختصری در باب معانی ظاهری آیات و روایات به توضیح معانی عرفانی آن‌ها می‌پرداخت. شیخ روزبهان بقلی را در عقاید و آراء (فروع دین)، شافعی شمرده‌اند، اما بطوریکه از کتاب «المُوشَّح» برمی‌آید، او در حصار مذهب شافعی نمانده و گاه به رأی مذاهب دیگر عمل می‌کرده‌ است. بقلی در تقدیس و تکریم امام علی علیه‌السلام و استفاده از احوال و اقوال آن حضرت، اهتمام جدی داشته و او را «وصیّ رئیس» شمرده و تفسیر عرفانیش، عرائس (جاهای متعدد)، پر از اقوال امامان شیعه خصوصاً امام علی و امام صادق علیهماالسلام و نقل کراماتی از ایشان و حضرت فاطمه علیهاالسلام و حسنین علیهماالسلام است.

بقلی به رقص و سماع سخت پایبند بوده و رقص را فرح روح و سماع را سفیر حق می‌دانسته، به طوری که فرشتگان را در سماع می‌دیده است. او در مقائیس السماع و همچنین در الانوار سخنانی در باب ویژگیهای لازم برای قوّال و مجمع سماع دارد. با این همه، در آخر عمر از سماع بازمی ایستد و می‌گوید: من اینک از پروردگارم، عز و جل، سماع دارم و از آنچه از دیگران می‌شنوم رویگردانم.

شیخ روزبهان در پارسی نویسی استاد بود و در آثار او تعبیرات بسیاری حاکی از توجه به شخصیتها، عناصر داستانی و مفاهیمی مربوط به ایران باستان وجود دارد. مجموعه سروده‌های او به دو زبان فارسی و عربی در دیوان المعارف فی الشعر گردآوری شده بود. از سروده‌های وی بارها عارفان و شاعران استقبال کرده‌اند؛ از آن جمله مولوی در غزل مشهور منسوب به او با مطلع «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست» به هماوردی با شیخ روزبهان برخاسته و پاره‌ای از مضامین غزل وی را با عباراتی مشابه تکرار کرده‌ است. سعدی نیز در غزلی به همان مطلع و قافیه مدعیان دروغیان عرفان را مورد سرزنش قرار داده‌ است.

روزبهان در عرفان و تصوف مقامی شامخ داشته و به همین روی سعدی در شعری برای حفاظت از شهر شیراز خدا را به این شیخ و شیخ کبیر قسم داده است:

به ذکر و فکر عبادت به روح شیخ کبیر

به حق روزبهان و به حق پنج نماز

همچنین فخرالدین عراقی در مورد او سروده است:

پير شيراز، شيخ روزبهان‌  آن بصدق و صفا فريد جهان‌

اوليا را نگين خاتم بود  عالم جان و جان عالم بود

شاه عشاق و عارفان بود او  سرور جمله واصلان بود او

شاعران پارسی گو بارها اشعاری در ستایش وی سروده یا اقوال و احوال وی را به رشته نظم درآورده‌اند؛ از آن جمله‌اند: فخرالدین عراقی؛ عبدالرحمان جامی، داعی شیرازی، همچنین حافظ نیز اشعاری دارد که نماینده اثرپذیری او از روزبهان بقلی است. اتابک ابوبکر سعد بن زنگی مدعی بود که در کودکی به دستبوسی شیخ بقلی نایل آمده و سی سال پادشاهی خطه فارس از برکت دست او یافته است.

روزبهان پس از ملاقات با «جمال الدین بن خلیل فسائی»، اهل مکاشفه گشته و کشف‌های متعددی برایش رخ می‌دهد، وی منکر مکاشفات را همانند منکر نشانه‌های انبیاء می‌داند و از مکاشفات خود، به  وحی تعبیر کرده و خود را صاحب مقام نبوت می‌داند. وی مدعی دیدن خدا در قالب انسان‌های مختلفی مثل جوان زیبا (دیدن خدا در زیباترین صورت یا تُرک‌ها) یا پیرمرد و موارد مختلفی می‌باشد که توصیف‌هایی انسان‌گونه است. وی معتقد است که اگر خوف از خلق نبود، مقداری از آنچه از خداوند دیده بود را نیز شرح می‌داد. وی مدعی لمس انگشتان خداوند بر روی دوش و سینه خود، زیارت شدن وی توسط خداوند متعال، معشوقه خدا بودن و سایر موارد بوده است.

مقام فناء در نزد روزبهان به معنای دیدن صرف خداوند و محو شدن در او بوده و همان یکی شدن با خداوند و غرق شدن در ازلیت و ابدیت است. وی خود را نیز از واصلان به این مقام دانسته است. علم و عصمت از جمله ویژگی‌های کسانی است که به مقام ولایت دسته یافته‌اند و روزبهان این عناوین را بارها برای خود برشمرده است. وی مدعی است: «آبی که در رودخانه دل صدو بیست و چهار هزار پیغمبر روان بود امروز در جویبار دل روزبهان روان است، هیچ کس نیست که از آن شربتی بیاشامد.» همچنین گفته است که هفتاد بار با خداوند گفتگو کرده است.

منقول است: روزى در سر روضه قطب الاولياء شيخ ابو عبد الله خفيف جمعيّتى عظيم از علما و مشايخ شيراز و غيرهم (گرد آمده بودند) از جمله ايشان يكى سرور علماء زمان شمس الدين ترک، و در آن مجمع استدعائى از شيخ كرد و فرمود كه «شيخ افاده‌اى فرمايد تا همگنان حظّى يابند.» شيخ روزبهان در جواب فرمود: «شايسته اين اسرار گوشى مى‌طلبم.» امام شمس الدين ترک كه از جمله فصحاى زمان بود، گفت: «شيخ روزبهان! با شيخ ابو عبد الله بگوى!» شيخ برخاست و طيلسان مبارک بر سر انداخت و روى با خدمت شيخ كرد در سخن آمد. سخن به جايى رسانيد كه شور از خلق برآمد، و بيشتر مشايخ كه حاضر بودند خرقه‌ها را چاک كردند و هيچ‌كس در آن مجمع بى‌بهره نماند.

زاهد ابوالقاسم جابرب می گوید: نزد روزبهان رفتم و از خدمتش طلب بخششى كردم. در زمان، اثر بخشش شيخ در اندرون خود يافتم، و سرّى چند بر من كشف گشت. بصورت بخششى نيز فرمود و كفش خود بمن داد، و چهار جبّه. دانستم كه آن قدمى بود در معنى كه مرا بخشيد، و چهار جبّه ملک فارس بود كه بمن داد، آن كفش را در جيب نهادم. سال ها با من بود و از نگاه داشتن آن بسى آثار خير يافتم.

قطب الدين مبارک كمهرى می گوید: در اربعينات كه مى‌داشتم، نورى از خطّ شيراز مى‌ديدم كه به آسمان پيوسته بود، چنانم معلوم كردند از عالم غيب كه آن نور نفس مبارک شيخ روزبهان است و به خدمت شيخ آمدم و مدتى مديد در خدمت شيخ بودم و بخششها يافتم و بعد از آن مراجعت نمودم.

امام زاهد شيخ ابوالحسن می گوید: روزى جمعيتى بود مشايخ شهر را، از جمله شيخ روزبهان حاضر بود، و من در احوال شيخ فكر مى‌كردم و بخششى كه از حضرت عزّت يافته بودم، در خاطرم بگذشت كه مقام من به مرتبت مقام وى بود يا نه؟ چون اين معنى در خاطرم بگذشت، شيخ بنور فراست بدانست، خادمى را بخواند و با وى مشورت كرد، خادم بر من آمد و در گوش فروكوفت كه شيخ سلام مى‌رساند كه ازين معنى بگذر و اين خاطر از خود دور دار كه امروز در روى زمين جز روزبهان را اين مقام نيست. زاهد ابو الحسن گفت: برخاستم و در قدم شيخ افتادم و از آن درگذشتم.

جمال الدين ساوجى می گوید: روزى مرا در خاطر آمد كه اصحاب رياضات و مجاهدات بسيار هستند، اما هيچ یک را اين بخشش و كمال حاصل نشده است كه شيخ روزبهان را، و اين نيافته است الّا بفضل و فيض ربّانى. چون اين معنى در خاطر بگذشت، پس از ان بين النّوم و اليقظة چنان ديدمى كه حلّه‌اى از آسمان روانه شدى بطرف زمين مشايخ، و اصحاب خلوات را ديدمى همه مترصّد، تا آن حلّه به ايشان رسد، ناگاه اندر زمره مشايخ كه حاضر بودند آن حلّه بى‌طلب‌ شيخ روزبهان بشيخ فرود آمدى. چون از ان واقعه باز آمدم به خدمت شيخ رفتم و به تازگى شرف دست‌بوس شيخ دريافتم و ارادت من از آنچه بود زيادت شد.

شيخ ابوبكر بن طاهر حافظ می گوید: هر سحر به‌نوبت با شيخ روزبهان قرآن مى‌خواندم، یک عشر وى و یک عشر من، چون وى فوت شد دنيا بر من تنگ گرديد، آخر شب برخاستم و نماز گزاردم، پس بر سر تربت شيخ نشستم و بنياد قرآن خواندن كردم و گريه بر من افتاد كه از وى تنها مانده بودم. چون عشر تمام كردم آواز شيخ شنيدم كه از قبر مى‌آمد و عشر ديگر مى‌خواند، تا آن زمان كه اصحاب جمع شدند آواز منقطع شد و مدتى حال بدين‌گونه بود. روزى با يكى از اصحاب آن را باز گفتم، بعد از آن ديگر آن را نشنيدم‌.

روزبهان می گفت: مرا در بعض مكاشفات به ملإ اعلى عروج دادند، پس شنيدم كه بعض فرشتگان به برخى ديگر مى‌گفتند: طرّقوا لابى احمد (راه را برای ابی احمد، روزبهان بقلی باز کنید).

روزبهان بقلی می گوید: چون به سن بيست و پنج سال رسيدم، وحشتى عظيم از خلق مرا ظاهر شد. گاه‌گاهى نسايم قدس بر جانم مى‌وزيد، نمى‌دانستم كه چيست. گاه‌گاهى هاتفى از غيب آوازى دادى. تا در شبى در صحرايى بودم، آوازى شنيدم به‌غايت خوش، چنانچه از ان آواز شورى عظيم و وجدى بر من غالب شد، از پى مى‌رفتم تا بسر تلّى رسيدم و شخصى ديدم نيكوروى بر هيئت صوفيان‌‌. سخنى چند در باب توحيد تقرير فرمود. ندانستم كه بود. ناگاه از چشمم غايب گشت و سكر بر من غلبه كرد. روز ديگر هر چه داشتم برانداختم.

مولف تحفه العرفان نقل می کند: شرح رياضاتى كه شيخ روزبهان در ابتداى حال كشيده، بيش از آنست كه تعداد آن توان‌ كرد يا در قلم توان آورد. از صيام و قيام و انواع رياضات و اصناف اوراد كه او را بوده است‌ در شبانه روزى. از معتبران چنان استماع افتاد كه نماز تا به شصت ركعت گزاردى و احياء شب ازو معروف و مشهور بود و گريه بسيار كردى و آه بيشمار زدى، و چندان گريه كرده بود كه آثار گريه بر روى عزيزش نشانى بود، چنانچه وقتى كه ذوقى پيدا شدى و رقّتى كردى اشک چشم مباركش به ميانه آن نشان فرود (آمدى) و گاه‌گاهى كه غلبات شوقش ظاهر گشتى همچون فواره اشک چشمش درافشان گشتى.

روزبهان، خود را در عبهر العاشقین چنین معرفی می‌کند: چون بعد از سیر عبودیت، به عالم ربوبیت رسیدم و جمال ملکوت به چشم ملکوتی بدیدم، در منازل مکاشفات سیر کردم و از خوان روحانیات مائده مقامات و کرامات بخوردم. با مرغان عرشی در هواء علیین پریدم و صرف تجلی مشاهده حق به چشم یکتاش بنگریدم و شراب محبت ذو الجلالی از قدح جمال صرف به مذاق جانم رسید. حلاوت عشق قدم دلم را کسوت معارف و کواشف اصلی درپوشید. در بحر معرفت به حق توانگر گشتم و از لجه آن به سفینه حکمت امواج قهریات و لطفیات ببریدم و به سواحل صفات فعل رسیدم، به مدارج و معارف توحید و تفرید و تجرید، سوی عالم ازل رفتم و لباس قدم یافتم، خطاب عظمت و کبریاء و انبساط و حسن و قرب بشنیدم، فناء توحید عزت خود به من نمود و مرا در عین قدم از رسم حدوثیت فانی کرد و به بقا باقی کرد.

همچنین روزبهان می گوید: سن یازده سالگی از عالم غیب بی ریب خطاب های بزرگ به گوشم می رسید. در حدود پانزده سالگی به دنبال یک واقعه به دکان رفتم و هرچه داشتم به یغما دادم، جامه چاک کردم و سر به بیابان نهادم. همچنین او در کشف الاسرار می گوید که خضر وی را از این دکان بیرون کشید و با ترک مال و تعلقات به جستجوی عزلت و تفکر واداشت.

روزبهان بقلی در مورد مشاهدات خود می گوید: حق بر وصف جمال و بر شکل و شمایلی از ترکان در صحرای غیب آشکار شد و در دستش عودی بود. آن را نزدیک آورد و شروع به نواختن کرد. شکوه حق تعالی را بر رنگ گل سرخ رؤیت کردم و لکن عالم در عالم گل بود، چنانکه گویی از آن گل سرخ افشانده می‌شد. حق را با لباس جلال، جمال و شکوه دیدم، با جرعه‌ای از دریای محبّت سیرابم کرد. پس حق با همان وصف حتی با جمالی افزون تر درآمد و بسیار گل های سرخ و سفید که با او بود.

همچنین می گوید: او را به وصف هیأتی از آدم مشاهده کردم با نور جمال ازل، بسان آرایشی منشعب از گلبرگ های گل سرخ و همچون تشعشع طلای سرخ مذاب در بوتۀ زرگری بود که بر همۀ اشیا غلبه داشت. شبی مشغول نماز بودم، حق با زیباترین صورت از پهلوی من عبور کرد و در صورت من خندید. پس محضر حق را مملو از ملائکه دیدم که گویی از لعل و یاقوت خلق شده اند و به صفت ترکان در مقابل سلاطین ایستاده بودند. در مقابل خود دو ملک کرام الکاتبین را رؤیت کردم، چنانکه گویی به من عشق می ورزیدند به‌سان دو جوان با جمال و با صفا. جبرئیل آنجا در میان ایشان بود و از زیباترین ملائکه بود. آنها گیسوانی همچون گیسوان زنان داشتند و چهره‌های آنان به‌سان گل سرخ بود.

از روزبهان نقل است: در عالم مکاشفه دریایی عظیم دیدم. خواستم تا در آن دریا سياحت نمایم. تلاطم امواج آن دریا مرا رها نمی کرد. شخصی را دیدم که در آن دریا سیاحت می‌نمود و دریا می‌برید‌. من بر اثر او به برکت رفتن او راه یافتم و دریا می بریدم. چون بر کنار ساحل رسیدم، امیرالمؤمنین علی (ع) را دیدم، در قدم مبارکش افتادم. مرا بنواخت و فرمود: روزبهان این دریا من بریدم و تو به برکت متابعت من بریدی.

 

آثار

  • عبهر العاشقین
  • حقایق الاخبار
  • مكنون الحديث‌
  • العقائد
  • المناهج
  • مشرب الارواح
  • لوامع التوحید

 

عروج ملکوتی 

روزبهان در نیمه محرم ۶۰۶ قمری (۵۸۸ شمسی) در شیراز درگذشت و سيد قاضى‌ شرف الدين‌ بر او نماز گذاشت. مزارش در قبرستان محله باغ نو (درب شیخ) و جنب رباطی بود که بر اساس کتیبه قدمگاه، خود آن را در سال ۵۶۰ شمسی، در شیراز ساخته بود و بعدها مزارش به این رباط ملحق شد. در گذشته، بر زیارت این محل در روز سه شنبه تأکید می‌کردند و وضو گرفتن با آب چاه این رباط و نماز گزاردن بر مزار شیخ را موجب روا شدن حاجت می‌شمردند.

زندگینامه رضا ولایی (ابوسعید آملی)

به نام آفریننده عشق

 

رضا ولایی معروف به ابوسعید آملی، عارف ایرانی و از شاگردان علامه حسن‌ زاده آملی بود.

 

ویژگی ها 

رضا ولایی سالیان درازی در محضر علامه حسن زاده آملی شاگردی کردند و در دو منقبت علم و عمل، سرآمد شاگردان ایشان محسوب می‌شد. علامه حسن زاده، به ایشان لقب ابوسعید زمان را داده بود و ایشان را اهل عمل و شکار می‌دانست. یکی از آن شکارها دریافت نغمه ملکوتی “فص حکمه عصمتیه فی کلمه فاطمیه” بود.

ایشان از مریدان صادق و ارادتمندان عاشق حضرت علامه حسن زاده آملی بودند و در تحت تربیت ایشان به مرتبه کمال نائل آمده بود و از نظر علامه، عارف کامل گردیده بود. در بعضی نوشته ها، علامه حسن زاده در مورد ایشان عبارات عجیبی دارد مثلا در جایی می فرماید: “آن صنم رب النوع انسانی” و در جایی می فرماید “بولای ولایی که انه لقسم لو تعلمون عظیم” و از این گونه تعابیر که حاکی از کمال آن جناب دارد و البته در جایی ایشان را از اوتاد معرفی می کند.

علامه حسن زاده در مورد ایشان در جای دیگری این گونه فرمودند: اين صحيفه را كه حاوى ابياتى به زبان تبرى از طبع خامل اين باقل، حسن حسن ‏زاده آملى است، به پيشگاه والاى مولايش، دانشمند گرانقدر جناب «خواجه ابو سعيد آملى» حاج آقا رضا ولائى (زاده الله المتعالى القرب إليه) تقديم می ‏دارد!

محمد مطهری (فرزند شهید مطهری) در مراسم سالگرد شهادت شهید مطهری در بدو سخنرانی فرمودند: ما (خانواده شهید مطهری) وقتی به مشکلی برمی‌خوریم، بعد از توکل بر خدا و توسل به اهل بیت علیهم السلام، دست به دامن جناب آقای ولایی می شویم.

استاد رمضانی (از شاگردان علامه حسن‌ زاده آملی) پس از درگذشت ایشان فرمودند: اینجانب در گذشت این عبد صالح خدا و سالک الی الله را که حقیقتا به فعلیت رسیده و به ثمر نشسته و صاحب کشف و کرامات بود به همه علاقه مندان و دوستداران علم و حکمت و سیر و سلوک و عرفان خصوصا خاندان معظم ایشان تسلیت عرض کرده و از خداوند تبارک و تعالی برایشان صبر و اجر و برای آن بزرگوار، علو درجات خواستارم.

 

عروج ملکوتی

رضا ولایی در ۲۱ تیرماه ۱۳۹۳ در ۸۸ سالگی وفات کرد و در گلزار امام زاده ابراهیم شهر آمل به خاک سپرده شد.

زندگینامه علی اکبر معلم دامغانی

به نام آفریننده عشق

 

میرزا علی‌اکبر معلم دامغانی (زاده ۱۲۸۲ – درگذشته ۲۰ آبان ۱۳۷۶ خورشیدی)، فرزند میرزا محمد اهل دامغان از عارفان شیعه و از دوستان صمیمی سید روح‌الله خمینی بود.

 

ویژگی ها 

معلم دامغانی تحصیلات خود را ابتدا در مشهد و سپس قم ادامه داد. وی خارج فقه را از آیت الله عبدالکریم حائری و در علوم باطن از آیت الله علی اکبر الهیان و سید موسی زرآبادی قزوینی بهره گرفت. میرزا مهدی اصفهانی و شیخ مجتبی قزوینی نیز از استادان وی بودند. معلم دامغانی بنا به مصالحی از کسوت روحانیت بیرون آمد.

معلم دامغانی از شاگردان استاد آقا شیخ علی اکبر الهیان بوده اند. از کسانی که با ایشان آشنا هستند جناب آقای محمدرضا حکیمی و آیت الله زرآبادی می باشند. مرحوم معلم صاحب سر آیت الله زرآبادی بزرگ بوده اند. مرحوم معلم دامغانی در سال 1340 قمری از دامغان به قم هجرت کردند. مرحوم سید خلیل زرآبادی به آقای معلم خیلی علاقمند بودند.

همچنين میرزا مهدی اصفهانی، شیخ علی اکبر الهیان و مرحوم معلم با هم خیلی رفیق بودند. شاگردان همدرس میرزا مهدی اصفهانی آرزو داشتند که ایشان به حجره آنها بیاید، ولی میرزا مهدی خودش به حجره معلم می رفت و گاهی که مرحوم معلم دامغانی در دامغان بود ایشان از مشهد برای دیدار آقای معلم به دامغان می رفتند. بعضی از کسانی که با ایشان مراوده داشتند، می توان به آیت الله جوادی آملی،  حاج آقا مروی ، حاج آقا صدیقی، حاج آقا فاطمی نیا، حاج آقا واعظ زاده اشاره کرد. آقای معلم می فرمودند: آقای جوادی آملی می فهمد که دارد چه می گوید.

جناب اتابکی نقل می کنند: روزی با یکی از اساتيد به نام آقای لک به دامغان منزل آقای معلم رفتیم. آقای لک گفتند به صف بیایید چون دالان منزل آقای معلم خیلی باریک بود. وقتی رفتیم داخل اتاق مهمانی ایشان ، مردد بودیم که این تعداد 8-9 نفر دراتاق جا می شویم یانه؟ این اتاق مهمانی ایشان بود. یک وقتی به منزلشان رفته بودیم. به ایشان گفتم حاج آقا گلیم اتاق را به چند می فروشید؟ فرمودند: جوان تو نمی خواهی بدانی که این گلیم چند می ارزد؛ بلکه می خواهی بفهمی که من با چه روش و معیاری این را قیمت گذاری می کنم. به خدا قسم هر چه نظر امام زمان علیه السلام باشد عمل می کنم.

مرحوم امام خمینی از سال هایی که درس حاج شیخ عبدالکریم حائری شرکت می کردند، با آقای معلم رفیق و همدرس بودند. یکی از خادمان بیت امام درباره ایشان می گفت: آقای معلم یک چهره ناشناخته بود و یکی از افرادی بود که هم بحث مرحوم امام بود و تا این اواخر هم ما او را نمی شناختیم. سال شصت پنج که امام مریض شدند سراغ آقای معلم را گرفتند و گفتند این رفیق ما آقای معلم کجاست؟

از آقای انصاری سراغ گرفتند و ماشین فرستادند تا ایشان را آورند خدمت امام. کنار صندلی نشست و با امام احوالپرسی کرد. و امام فرمودند بیایید سری به ما بزنید. بعد همانجا آقای معلم یک انگشتری به امام دادند. که امام تا این اواخر دستشان بود. و دو سه مرتبه دیگر هم آمدند. ایشان از رفیق های قدیمی امام  و یکی از عرفا بود. کسی بود که با امام زمان علیه السلام رابطه داشت و مرد بزرگی بود. گمنام بود و هیچ اسم و رسمی نیز از او نبود. وقتی هم می رفتی سراغش مثل یک فرد کشاورز رود. یک جلیقه ای پوشیده بود و یک عبا و قبائی داشت ولی عمامه نداشت.

هنگامی که آقای دامغانی به دیدن امام آمده بود، بین او و امام نگاه هایی رد و بدل شد و سپس او دستش را بر روی دست امام گذاشت. دعایی خواند و بیرون رفت. در این مدت هیچ کلامی گفته نشد و هر دوی آنها به سکوت برگزار کردند. تصور می کنم که این فرد تنها کسی بود که وارد اتاق امام شد و چنین نگاه های عارفانه ای بین او و امام رد و بدل شد. به هر حال با آمدن این فرد، امام سرحال شد. پس از رفتن او از امام پرسیدم: «معلوم است شما به آقای معلم علاقه خاصی دارید؟» ایشان گفتند: بله، نمیدانم که چرا این قدر ما همدیگر را دوست داریم. با آنکه در سنین جوانی هر یک در وادی خاصی بودیم، ولی خیلی همدیگر را دوست داشتیم. آیت الله کوهستانی نیز یکی از ارادتمندان حاج آقا بود و خیلی از مسائل و درخواست های معرفتی را به آقای معلم ارجاع می دادند.

آیت الله مروی  می فرمودند: یک روز رفتم دامغان خدمت آقای معلم و گفتم آقای معلم قضیه چه بوده؟ برای ما نقل کنید. ایشان نمی خواست نقل کند اما یک نکته را فرمودند که: امام وقتی که دست من را گرفتند، روی قلبشان گذاشتند و فرمودند: آقای معلم دعا کن عاقبت به خیر از دنیا بروم.

فردی نقل می کند: در جلسه ای بودیم، آقای خزعلی از ایشان سؤال کردند: آقای معلم چه می کنید که سر وقت بیدار می شوید؟ شنیده ایم دقیقاً سر وقت بیدار می شوید؟ گفتند: این دو تا فرشته ای که موکل ما هستند ما با این دو تا رفیقیم. شب به آنها می گوییم ما را فلان ساعت بیدار کنید آنها هم بیدارمان می کنند.

یک وقتی عده ای از دوستان می خواستند به مشهد مقدس بروند. به مرحوم معلم گفتند که شما هم دنبال ما بیایید. حاج آقا گفته بودند این سفر به صلاح نیست. اما آن عده اصرار داشتند که بروند. تا اینکه حاج آقا قبول کردند. پس از اینکه رفته بودند، ماشین تصادف کرده بود و یکی ازدوستان کشته شد و چند نفرهم زخمی شدند. حاج آقا هم که دراخر ماشین بود در اثر فشار کمی قسمت قفسه سینه شان آسیب دیده و کوفتگی مختصری پیدا کرده بود. ایشان فرمودند: من که به شما گفتم این سفر صلاح نیست، شما نپذیرفتید.

معلم دامغانی می گفت: من اجازه استخاره را از خدا گرفتم. مشغول خواندن سوره‌ای از قرآن بودم، از درون آن آیات، متکلّمی بر من ظاهر شد و اجازه استخاره را به من دادند‌.

آقای عجمی از دوستان و همراهان صمیمی آقای معلم نقل می‌کردند که روزی آقای معلم به ایشان فرمودند: «چیزی می‌گویم که تا به حال نشنیدی و نخواهی شنید! من از طریق همین قرآن خدمت همه ائمه و خانواده‌هایشان رسیدم. مثلاً همسر امام صادق علیه السلام مرا می‌شناسند.» ایشان می‌فرمودند: «با قرآن مأنوس باشید. از طریق همین قرآن شما به ائمه می‌رسید.» همچنین آقای دامغانی در مورد نماز می گفت: آدمی، گمشده را غالبا در نماز پیدا می‌کند؛ برای این که نماز، معراج مومن است. آدم بالا می‌رود و بالا که رفت خیلی چیزها را می‌بیند که قبلا نمی‌دید. نماز چنین چیزی است.

حجت الاسلام هادی مروی می گوید: یک بار كه داشتيم به دامغان مي‌رفتيم و با آقای دامغانی صحبت مي‌كرديم (ايشان خيلي كم صحبت مي‌كردند)، یک مرتبه نگاهي به بالا كردند و گفتند: «دو تا روح را دارند مي‌برند.» همين را گفتند و ديگر ساكت شدند. من گفتم: چه شد؟ گفتند: «دو تا روح را ديدم كه داشتند مي‌بردند.»

حجت الاسلام هادی مروی در جای دیگری می گوید: در اين يكي دو سال آخر عمر آقای دامغانی؛ در ايام نوروز مي‌خواستم به مشهد بروم، چند ساعتي آمدم خدمت ايشان، فرمودند: «فلاني آن قدر دلم مي‌خواست آقا را ببينم و بالاخره ديدم.» گفتم: خدمت آقا تشرف پيدا كرديد؟ فرمودند: «بالاخره بعد از يک عمر، یک بار تشرف پيدا كردم.»

آقاي معلم مي‌گفتند: یک زماني جهت عزيمت به دامغان به ترانسپورت شمس‌العماره رفته بودم خواستم سوار اتوبوس شوم كه چشمم در آن سوي خيابان به فرد ژوليده‌اي افتاد كه لباس عربي بر تن داشت. نزد او رفتم و پرسيدم طي‌الارض داري؟ گفت بلي. عرب پرسيد از كجا فهميدي؟ پاسخ دادم به محض اينكه تو را ديدم فهميدم!

نقل شده است که مرحوم دامغانی شناسنامه خود را از داشبورد خودرویی که درب آن قفل بوده، به طرز معجزه آسایی برداشته بود.

نامه امام خمینی به آقای دامغانی به این شکل است:

گرچه در اين مسافرت به زيارت وجود مباركت بيش از دو سه ساعت موفق نشدم و باقي عمر ايستاده‌ام به ندامت ولي آنچه بايد جذبات محبت مجذوبم نمايد نمود و از محاسن اخلاق و ملكات آنچه نصيب نظر قاصرم بود فهميدم گرچه مي‌دانم كه به حقيقتش نرسيدم مجال كه دستم از دامنت دور است و از فيض محضرت مهجور چاره نديدم جز اين كه ارادت قلبي را در اين صحيفه ابراز نمايم و به محضر مباركت چون ران ملخي هديه فرستم شايد ارادت ناقابل قبول افتد و بوسيله مرقومه چشمم را روشن فرماييد.

 

عروج ملکوتی

آقای معلم دامغانی به تاریخ 20 آبان 1376 در 98 سالگی در دامغان از دنیا رفت.

زندگینامه مشتاق علیشاه

به نام آفریننده عشق

 

مشتاق علیشاه (وفات: ۱۲۰۶ هـ. ق) نامش میرزا محمد تربتی و به مشتاق علیشاه ملقب بود. او از چهره‌های سرشناس عرفان، تصوف، شعر و هنر به‌ شمار می‌رود.

 

ویژگی ها 

میرزا محمدخان تربیتی که به مشتاق علیشاه معروف شد، یکی از چهره‌های مهم ادبیات، هنر و عرفان در اواخر دوران زندیه و اوایل قاجاریه است. بنا به روایت مشهور مشتاق، در تربیت حیدریه چشم به جهان گشاده و دوران خردسالی تا نوجوانی را در اصفهان می‌گذراند. در جوانی به کرمان آمده و مدتی را در مقبره و بارگاه شاه نعمت‌الله ولی در ماهان کرمان به سر می‌کند و بعد به شهر کرمان وارد می‌شود.

میرزا محمد تربتی خراسانی فرزند میرزا مهدی، ملقب به مشتاقعلیشاه اصلش از تربت حیدریه و مولدش شهر اصفهان بود و در آخر مقیم کرمان شد. مشتاق شیرخوار بود که پدرش رحلت نمود. با وجودی که پدرش سفارش کرده بود که برادرانش با محبت با وی رفتار کنند اما اخوانش چون برادران یوسف (ع) به آزارش پرداختند.

مشتاق به جز شهرت در عرفان و ادبیات در موسیقی نیز چهره ماندگاری از خود به جای گذاشت. از چیره‌دستی او در نوازندگی هنوز هم داستان‌ها و روایت‌های بسیاری بر سر زبان‌هاست. همچنین او کسی است که سیم چهارم را به ساز سه‌تار اضافه کرد و اکنون این ساز برخلاف اسمش چهار تار دارد. سیم چهارم هم به نام مبدع خود نامگذاری شد: «سیم مشتاق». مشتاق این سیم را بین سیم دوم و سوم اضافه کرد و بر مبنای آن ساختار ساز به این‌گونه تغییر پیدا کرد که دو سیم اول سیم‌های تک هستند و دو سیم دوم زوج. اضافه کردن این سیم باعث شد تا صدای سه‌تار شفاف‌تر شود. بعد از مدتی مریدان زیادی جذب مشتاق علیشاه شدند که پرآوازه ترین آنها محمدتقی کرمانی، معروف به مظفر علیشاه بود.

روزی یکی از بازاریان مجلس روضه خوانی سالانه داشت و علمای شهر دعوت به مجلس وی شدند در این هنگام، مشتاق علیشاه بی خبر وارد مجلس شد ودر زاویه  ای مقابل ملا محمدتقی نشست هنگامیکه سفره انداختند ملامحمدتقی و طرفداران وی به پیروی از او دست به سفره دراز نکردند. صاحب مجلس مردی متدین بود ناراحت شد و علت را پرسید و در ضمن اشاره نمود تمام مخارج سفر از کسب حلال و ذره ای ناحق نیست.

ملامحمد تقی ضمن تایید گفته میزبان به مشتاق علیشاه  اشاره کرد و گفت که قرار نبود دراویش بر سر این سفره باشد. مشتاق علیشاه با نگاه نافذ و معنی دار خود چنان تاثیر شگرفی بر محمد تقی گذاشت، گفت «سفره مولاست درویش و غیر درویش ندارد» از سر مجلس بیرون رفت. و ملامحمدتقی به دنبال نگاه نافذ او روانه شد. از آن روز ملا محمد تقی، دگرگون شده و یکی از مریدان خاص مشتاق علیشاه شد.

ایشان فرموده بود که قتل ما شهر کرمان واقع خواهد شد. یا اینکه گفته بود که ما به دست فلان شخص هلاک خواهیم گشت. آخرالامر همان شخص هم باعث شهادت آن جناب شد.

نقل است که هرگاه ایشان با عالمی مباحثه می کرد، با آنکه امّی و درس نخوانده بود اما بر آن عالم پیروز می گشت.

نقل است: در مجلسی از ایشان سوال شده بود و ایشان پاسخ را به خادمی موکول‌ کردند. آن خادم در حضور جمع ایستاد و به نحو احسن پاسخ را داد و باعث تعجب همگان گردید. مشتاق علیشاه فرمود: چه عجب دارید و چرا متحیر شدید؟ باده ای که من به آن خادم چشانیده ام اگر قطره‌ای از آن به این گربه چشانم هر آینه به وجد و سماع آید. اتفاقا در آن مجلس گربه‌ای بود و به محض تکلم مشتاق بدان کلام، گربه به وجد و سماع آمد و بعضی از حضار مجلس از مشاهده آن امر مدهوش شدند و جمعی هذا سحر مبین گفتند و از آن مجلس بیرون رفتند و برخی به حلقه ارادت درآمدند.

نقل است: شخصی به بیماری تب مبتلا بود. یکی از بستگان این بیمار نزد مشتاق علیشاه آمد و از ایشان برای بیمار طلب شفا کرد. ایشان نیز مقداری ماش که خودش از آن تناول کرده بود را به بیمار داد و بیمار نیز به محض استفاده از غذا، شفا یافت.

نقل است: در همان محل که مدفون شده، مکرر در همانجا خوابیده و به اشخاص حاضر فرمود که عن قریب در این مقام، خالی از زحمت خاص و عام خوابی راحت خواهم کرد.

نقل است: مشتاق علیشاه به کرات و مرات از کشته شدن خود خبر داد و خرابی کرمان و قتل و غارت آنجا و اسیر شدن مردمش را اعلام نمود. همچنین مکرر خبر داد که درویش جعفر علی با من کشته خواهد شد و کسی دیگر به قتل نخواهد رسید.

نقل است: شخصی بعد از شهادت آن جناب در موسم خزان در باغ خود رفته و تمنای انگور نمود. هر چند تفحص و سعی کرد چیزی به دست نیامد. در حین گردش باغ آن جناب را دید که خوشه انگوری به وی لطف نمود و صحت بسیار نمود و آن شخص غافل از آن بود که آن جناب شهادت يافته است. بعد از مدتی مشتاق از نظر آن کس غایب گشت و هرچه جستجو کرد ایشان را نیافت.

 

عروج ملکوتی

در روز ۲۷ رمضان ۱۲۰۶ شمسی، هنگامی که ملاعبدالله بر منبر بود مشتاق علیشاه وارد مجلس و در گوشه ای به عبادت مشغول شد. در همین حال، از بالای منبر حکم سنگسار کردن و قتل مشتاق را داد و اولین قدم را خودش برداشت. یکی از شبستان های مسجد جامع که در آن زمان تل خرفروشان نام داشتند، درویش را در گودال انداختند و او را سنگسار کردند.

یکی دیگر از مریدان مشتاق، به نام جعفر خود را به روی مشتاق انداخت تا از پرتاب سنگ در امان بدارد. اما به جعفر هم رحم نکردند و او را هم کشتند ملامحمدتقی (مظفر علیشاه) زمانی رسید که کار تمام شده بود و زمانی که آن صحنه را دید گفت: «شهری خون بهای مشتاق است».

اینک مدفن وی در میدان مشتاقیه کرمان، معروف به گنبد مشتاقیه یا سه گنبدان است.

زندگینامه ابوعلی سیاه مروزی

به نام آفریننده عشق

 

ابوعلی سیاه مروزی از عرفای خراسان است.

 

ویژگی ها 

ابوعلی سیاه را از بزرگان مشایخ مروز دانسته اند. از زندگی او اطلاعات زیادی در دست نیست. ابوعلی در ر مرو می‌زیست و فردی امّی و بیسواد بود. وی کار و پیشه خاصی نداشته و به دهقانی مشغول بوده است.

ابوعلی سیاه از مصاحبت ابوعلی دقاق و ابوالعباس قصاب آملی بهره می برده و در مرو، پیر و سرآمد صوفیان بوده و مردم به او اعتقاد خاصی داشتند. خواجه عبدالله انصاری همواره در آرزوی دیدار او بوده است. ابوسعید ابوالخیر در سفری که به مرو کرده بود با او دیدار داشت اما این ملاقات خوشایند هیچکدام از دو طرف نبود.

فرزند ابوعلی، ابوالحسن علی نیز از بزرگان صوفیه خراسان بوده و هجویری او را در علو همت و صدق و فراست، یگانه روزگار شمرده است.

بزرگان عرفا می‌گفتند: در عصر ما سه پیر را زیارت باید کرد. شیخ ابوالعباس به آمل، شیخ احمد نصر را به نیشابور و شیخ ابوعلی سیاه را به مرو.

نقل است: روزی مفتی مرو ابوعلی زاهر بن احمد فقیه فتوایی کرد دهقانی را. دهقان آن فتوی بستد و به خانه برفت. بوعلی فتوا را گرفت و به دهقان گفت: به امام بگو که او را خطایی فاحش افتاده است. مرد فتوی را برد و امام خطای خویش را دریافت و درست کرد. از دهقان پرسید که شیخ این فتوی بخواند؟ گفت: نه، او عامی می‌باشد و سواد خواندنی ندارد. امام به نزد بوعلی شد و بر پای او افتاد و دستش ببوسید و گفت: اگر این بوعلی نبودی، این بوعلی از دوزخ رهایی نیافتی.

نقل است: مردی بوعلی را گفت: کسی را بود که عیب خلق را داند؟ ابوعلی گفت: بله. مرد گفت: پس الله ستار العیوب نبود؟ شیخ گفت: خویشتن را از من بپوش. فی الحال آن مرد بیاماسید و جامه بر تن وی پاره شد‌ و برهنه گشت. پیش شیخ تضرع و زاری کردند تا دعا کرد و آن مرد به حال خود باز آمد.

گویند: بوعلی سیاه از جایی می‌گذشت و بر جمعی از اسران روم که سلطان محمود ایشان را گرفته بود و در قید قهر کشیده بود گذر کرد. چون دیده شیخ به ایشان افتاد، گفت: پادشاها! راه نمی دانند، راهشان بنمای تا بدانند. هنوز اشارت تمام نکرده بود که روزن توحید در سینه هایشان گشوده شد و همه زنار بریدند و مسلمان شدند.

 

عروج ملکوتی

ابوعلی سیاه در سال 424 قمری در مرو وفات نمود.

زندگینامه ابوالعباس قصاب آملی

به نام آفریننده عشق

 

ابوالعباس احمد بن محمد بن عبدالکریم قصاب آملی مشهور به شیخ ابوالعباس قصاب آملی، عارف و صوفی نامدار ایرانی قرن چهارم قمری بود.

 

ویژگی ها 

ابوالعباس مرید محمد بن عبدالله طبری و او مرید ابومحمد جُرَیری و او مرید جنید بغدادی بود. ابوالعباس معاصر با عضدالدوله دیلمی بود. او از مشایخ صوفیهٔ آمل و طبرستان بود و علم لدنی داشت. شهاب‌الدین یحیی سهروردی او را از حکما شمرده و در کنار بایزید بسطامی و حسین منصور حلاج و ابوالحسن خرقانی از ادامه دهندگان حکمت خسروانی دانسته‌ است. عطار نیشابوری از او با القابی همچون: قطب اصحاب، شیخ عالم، نقیب مشایخ، شیخ مطلق، پیر و سلطان عهد یاد می‌کند. او از طایفه جوانمردان و اصحاب فتوت آمل بوده‌است و پدرش قصاب بود.

ابوالعباس قصاب چگونگی ورودش به طریقت را خواست خداوند و توفیق و عنایت او می‌داند. جامی در نفحات الانس آورده‌ است، که ابوسعید ابوالخیر گفته‌است: شخصی به نزدیک شیخ ابوالعباس درآمد و از وی طلب کرامات کرد. او گفت: نمی‌بینی که آن نه از کرامات است پسر قصابی بود از پدر قصابی آموخته، چیزی به او نمودند او را بربودند و به بغداد تاختند پیش شبلی و از بغداد به مکه، از آن جا به مدینه، از مدینه به بیت‌المقدس و در بیت‌المقدس خضر را به او نمودند و در دل خضر افکند، تا وی را از آن خرابات‌ها می‌آیند و از ظلمت‌ها بیزار می‌شوند و توبه می‌کنند، نعمت‌ها فدا می‌کنند و از اطراف عالم، سوختگان می‌آیند و از ما او را می‌جویند.

نقل است: ابوسعید ابوالخیر هیچ‌ کس را شیخ مطلق نخواندی الا شیخ ابوالعباس قصاب را و پیر ابوالفضل را پیر خواندی چه او پیر صحبت وی بود.

بزرگان عرفا می‌گفتند: در عصر ما سه پیر را زیارت باید کرد. شیخ ابوالعباس به آمل، شیخ احمد نصر را به نیشابور و شیخ ابوعلی سیاه را به مرو.

گفته شده ابوالعباس قصاب اهل سخن گفتن با خلق بوده‌ است و توصیه‌های بسیار بر اطعام درویشان داشته و فضیلت این کار را بیش از صد رکعت نماز یا به جا آوردن دائم نماز شب می‌دانسته‌ است. همین امور، احوال وی را از صوفیان متمایز و نزدیک به ویژگی‌های اهل فتوت، از جمله سخاوت و مهمان‌ نوازی می‌گرداند.

می‌گویند قصّاب، امّی (درس‌ناخوانده) بود، اما مشکلات عرفانی و معنوی بزرگان عصر خویش را حل می‌کرد. ابوالحسین حدّاد هروی و احمد ‌بن محمد ‌بن حمزه صوفی ملقب به شیخ عمو از مصاحبان قصّاب بودند. گویا وی در شهر آمل خانقاه داشته و مدتی ابوسعید ابوالخیر نیز مقیم آن‌جا بود.

شماری از بزرگان عرفان خراسان از شاگردان قصّاب آملی بوده‌اند، از جمله ابوسعید ابوالخیر که قصّاب را «بقیّتِ مشایخِ» سَلف و «شیخ مطلق» می‌دانست و ابوعلی زرگر که خود از پیران خواجه عبدالله انصاری بود. برخی ابوالحسن خرقانی را که احتمالاً مدت کوتاهی در خانقاه قصّاب در آمل رفت‌وآمد داشته‌ است. جانشین و وارث معنوی قصّاب دانسته‌اند.

ابوالعباس به ابوسعید ابوالخیر توصیه کرده بود که اگر از تو بپرسند خدا را می‌شناسی نگو که می‌شناسم زیرا این شر است و نگو که نمی‌شناسم که اثبات کفر است، ولی بگو که عرفنا الله ذاته بفضله.

نقل است: هنگامی که شیخ عبدالرحمن سلمی کتاب طبقات الصوفیه خود را نوشته بود نزد قصاب آملی آمد و از وی در کتابش چیزی ننوشته بود. ابوالعباس به او گفت: چرا از من در کتاب چیزی نیاورده ای؟ سلمی گفت: من اهل فضل از آن طبقه را نوشته شم نه آنان که امّی و عامی اند. ابوالعباس سکوت کرد و دیگر حرفی بر زبان نیاورد. شیخ سلمی چون به منزل خود رفت و خواست که به مطالعه کتاب خود بپردازد، دید اثری از نوشتن و سیاهی در آن نیست. دانست که آن نبوده الا از کراهت شیخ ابوالعباس. پس علی‌الصباح نزد وی رفت. چون شیخ نظرش بر سلمی افتاد، تبسمی کرد و گفت: باکی نیست برو و نگاه کن که خطوط به حالت اصلی بر خواهد گشت.

کاکه ابوالفارس کسی فرستاد نزد ابوالعباس که اینجا قحط افتاده است؛ دعایی کن. شیخ سیبی آنجا فرستاد و باران آمد و قحط برخاست.

گویند: کودکی اشتری را زمام گرفته بود با باری گران و اندر بازار آمل می‌کشيد. پای اشتر از جای شد و بیفتاد و خرد بشکست. مردمان قصد آن کردند که بار از پشت شتر فروگیرند کودک دست به مستغاث برآورد. وی بدان برگذشت. گفتا چه بوده است؟ حال باز گفتند. قصاب زمام شتر بگرفت و روی به آسمان دعا کرد و گفت: این اشتر را درست کن و اگر درست نخواستی کرد چرا دل قصاب به گریستن این کودک بسوختی؟ در حال اشتر برخاست و راست و درست برفت.

نقل است: خواجه قطب الدین محمد بر سر قبر ابوالعباس قصاب به خلوت نشست و از روح وی کرامات بسیار یافت. در آن شب واقعه هایی برای او دست داد که به اظهار آن ماذون نبود.

 

عروج ملکوتی

ابوالعباس قصاب تا اوایل قرن پنجم می‌زیست. نقل است که چون اجل وی در رسید، یکی از مریدانش به بالینش حاضر بود، گفت: یا شیخ چگونه خود را بینی و چگونه خواهی رفت؟ گفت: ای فرزند این چنین که می‌بینی. این بگفت و روح از بدنش مفارقت نمود. عده‌ای برآنند که احتمالا آرامگاه او در سوته کلای آمل و جایی که اکنون به امامزاده عباس معروف است قرار دارد، اما حسن حسن‌زاده آملی این احتمال را رد می‌کند و اعتقاد دارد که شیخ ابوالعباس در محله هفت کوچهٔ آمل مدفون است و البته اهالی منطقه نیز همین اعتقاد را دارند.

زندگینامه صفی الدین اردبیلی

به نام آفریننده عشق

 

صفی الدین اردبیلی (۶۵۰-۷۳۵ ق) معروف به شیخ صفی اردبیلی، عارف و شاعر قرن هشتم هجری قمری، مرید و داماد شیخ زاهد گیلانی و نیای شاه اسماعیل اول مؤسس سلسله صفویان بود.

 

ویژگی ها 

نسب صفی الدین را با ۱۹ واسطه به امام موسی کاظم(ع)، امام هفتم شیعیان امامیه رسانده‌اند. در ریحانة‌الادب، صفاتی چون «برهان الاصفیاء»، «قطب‌الاقطاب» و «شیخ‌العارفین» برای او ذکر شده است. ابدال زاهدی در کتاب سلسلة النسب صفویه، نسب شیخ صفی‌الدین را تا امام کاظم (ع) نام برده است. خواندمیر نیز شجره‌نامۀ صفی الدین را همانند زاهدی ذکر کرده با این تفاوت که یکی از اجدادش را به جای «محمد بن حسن»، «محمد بن حسین» نام برده است.

شیخ صفی از عارفان نامی عهد اولجایتو و پسرش، ابوسعید بهادرخان ایلخانی، بود که با مریدان خود در آن ایام در کلخوران، در اطراف مقبره پدر خود، می‌زیست. شیخ صفی، به سبب مقام بلند عرفانی خود، همواره از توجه ایلخانان مغول برخوردار بود. وی در دستگاه غازان‌خان به اعتبار مُراد مقتدر خود، شیخ زاهد، قرب و منزلتی داشت. خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی وزیر به او احترام می‌گذاشت و هر ساله برای مخارج خانوار او نقد و جنس فراوان می‌فرستاد. خواجه رشیدالدین در مکتوبی به پسر خود، امیراحمد حاکم اردبیل، توصیه کرده است که در معامله خود با مردم اردبیل چنان کند که شیخ صفی‌الدین از او راضی و شاکر باشد.

صفی‌الدین فرزند مردی زارع بود و در سال ۶۵۰ق در روستای کَلخوران، واقع در شمال‌غربی اردبیل، زاده شد. به‌جز مدتی که به فارس و گیلان سفر کرد، تا پایان عمر در همان روستا ساکن بود. شیخ صفی در کودکی توجه خاصی به امور مذهبی نشان می‌داد. در جوانی قرآن را حفظ کرد و ضمن تحصیل علوم مقدماتی به زهد و ریاضت پرداخت. گاهی در مزار شیخ فرج اردبیلی و گاهی در مرقد شیخ ابوسعید اردبیلی به عبادت مشغول می‌شد.

صفی‌الدین نخست در اردبیل دانش آموخت. چون از دانشمندان آن شهر بی‌نیاز شد، در پی پیری می‌گشت که او را ارشاد کند و چون شنید که شیخ نجیب‌الدّین بُزغُش شیرازی در شیراز حلقه تصوف دارد، به شیراز رفت. اما وقتی به آنجا رسید که شیخ نجیب‌الدین وفات یافته بود. گفته شده که وی با سعدی شیرازی در شیراز ملاقات کرده است.

شیخ صفی چندی در حلقه مریدان مشایخ معروف آن دوران، شیخ رکن‌الدین بیضاوی و امیرعبدالله، درآمد و امیرعبدالله او را به شیخ تاج‌الدین ابراهیم، معروف به دیدار با شیخ زاهد گیلانی، عارف مشهور آن زمان که در گیلان می‌زیست، تشویق کرد و شیخ صفی چهار سال در پی شیخ زاهد می‌گشت تا اینکه در روستایی، در منطقه گیلان، به او رسید و تا زمان مرگ شیخ زاهد، مدت ۲۵ سال، در حلقه مریدان او بود و از او اخذ انابت و فنون طریقت کرد و دست ارادت بدو داد و داماد او شد و پس از مرگ او، در همان طریقت، جانشین وی شد.

شیخ صفی در این زمان گاهی در لاهیجان و گاهی در اردبیل زندگی می‌کرد. او همچنین معاصر شیخ علاءالدوله سمنانی بود و منابع از ارتباط معنوی ایشان سخن گفته‌اند. شیخ صفی بیش از ۳۰ سال به هدایت و ارشاد طالبان اشتغال داشت و گفته‌اند که بیش از ۱۰۰ هزار نفر را تربیت کرد. نیز آورده‌اند که تعداد مریدان و توسعه نفوذ او در آسیای صغیر نیز بسیار بوده است.

درباره مذهب شیخ صفی، تردیدهایی وجود دارد. بنابر منابع زندگی‌نامه وی، از جمله کتاب صفوةالصفا، نوشته ابن بزّاز، که مهمترین و قدیم‌ترین کتاب در این باب است، او شیعه بوده ولی برخی پژوهشگران معاصر قرائنی بر شافعی بودن او یافته اند. ابن بزّاز از اهالی اردبیل و با شیخ صدرالدین موسی پسر شیخ صفی‌الدین معاصر بوده است. او در این کتاب، حکایتی نقل می‌کند که گفته‌اند اشارتی است بر مذهب شیخ صفی‌الدین: «از شیخ صفی‌الدین پرسیدند: شیخ را مذهب چیست؟ فرمود: که ما مذهب ائمه داریم و ائمه را دوست داریم.»

ابن بزاز اردبیلی، در کتاب خود، در شرح احوال و سخنان و کرامات شیخ صفی نوشته است: «صفی‌الدین در جوانی از بابت زیبایی و حسن صورت چنان بود که او را “یوسف ثانی” لقب داده بودند و به سن بلوغ نارسیده زنان در عشق او دست‌ها می‌بریدند، ولی دلِ مبارک او از ایشان می‌رمید و این حسن صورت در دوران بلوغ به حدی بود که اولیاءاللّه وی را پیر تُرک خواندندی و در جماعت طالبان او را زرین‌محاسن می‌گفتند.» شیخ صفی الدین بیش از ۳۰ سال به هدایت و ارشاد طالبان طریقت اشتغال داشت و گفته‌اند که بیش از ۱۰۰ هزار نفر را تربیت کرد. نیز آورده‌اند که تعداد مریدان و توسعه نفوذ او در آسیای صغیر نیز بسیار بوده است.

همسر اول شیخ صفی الدین، بی‌بی فاطمه دختر شیخ زاهد گیلانی است که سه پسرش به‌نام‌های محیی‌الدین، صدرالدین موسی و ابوسعید از او است. بدین ترتیب، نیای مادری صفویان، زاهد گیلانی است که مراد شیخ صفی بوده است. همسر دوم او، دختر اخی‌سلیمان کلخورانه بوده و دو پسر به نام‌های علاءالدین و شرف‌الدین از او داشته است. نسل پادشاهان صفوی از شیخ صدرالدین، پسر دوم شیخ صفی است.

قبل از تولد صفی الدین، پیامبر اکرم(ص) به خواب سید جلال الدین ختنی می آید و ظهور شیخ را مژده می دهد و برای او دعا می کند. همچنین در حکایتی، جلال الدین مولوی ظهور شیخ را نوید می دهد. از مادر شیخ نیز نقل می‌شود که در تولد او طلوع آفتاب را در کنار خود دیده یا زمزمۀ شیخ را پیش از تولد شنیده است.

نقل است: مولانا اسماعیل، شیخ صفی الدین را در لباسی گرانبها می بیند و با خود می اندیشد که وضع او مناسب شاهان است نه درویشان. شیخ به فراست می فهمد و می گوید: این وضع معشوقانه است نه شاهانه.

نقل است: مولانا تاج الدین که تا آن زمان شیخ را ندیده، برای امتحان وی، با لباس مبدل نزد او می رود و شیخ به فراست مقصود او را می فهمد. در حکایتی دیگر، فرّخ قوّال در دل از عبادت طولانی شیخ تعجب می کند. شیخ ضمیر او را می فهمد و آنچه در دل داشته به او می گوید. در جایی دیگر، فردی به نام دولتشاه آرزو می کند که وقتی شیخ کفش نو پوشید، کفش کهنه را به عنوان تبرّک به او بدهد. شیخ بر ضمیرش اشراف دارد و کفش کهنه را به او می بخشد. در حکایتی دیگر، گروهی با خود قرار می گذارند که به نیت دریافتِ انار، نان و شانه ای نزد شیخ بروند. شیخ بدون اینکه آنها حرفی زده باشند مقصودشان را درک می کند و حاجتشان را برآورده می‌سازد.

نقل است: عبدالملک، به خوابِ متولی مزار خود می آید و از او می خواهد از شیخ صفی پذیرایی کند و شیخ صفی روز بعد، این خواب را عیناً برای متولی بازگو می کند. امیرعلی سفرهچی به خواب می بیند که یکی از جانشینان شیخ زاهد، کیسه‌ای زر به دست شیخ صفی داده است. شیخ دیدن این رؤیا را به او یادآور می شود.

نقل است: بهاءالدین صابون فروش، مدتی در سلوک سست می شود. در واقعه کسانی را می‌بیند که درختان می برند و می‌سوزانند. شیخ عین واقعه و تعبیر آن را به وی گوشزد می کند.

نقل است: دزدان، بارِ فردی به نام امین الدّین را سرقت می کنند و او با مدد از شیخ جای آن را پیدا می کند. همچنین نقل است: کفش مریدی به سرقت می رود و مرید بر پیدا کردن آن اصرار دارد. شیخ از اصرار او به تنگ می آید و به فردی می گوید: دو دینار زر ببر و کسی بر سر در دروازه ای نشسته است و جام های چنین پوشیده؛ آن دو دینار به وی ده و بگو کفش باز ده. آن شخص می رود و مطابق گفتۀ شیخ عمل می کند.

همچنین نقل است که شیخ بر سابقۀ به دست آوردن خوراک، پوشاک و اموال اشراف دارد و با نظر غیبی، حلال را از حرام و پاک را از ناپاک تشخیص می دهد؛ از پیشینۀ مشکوک لباس یحیی گرمرودی، آگاه است و به او می گوید حلال بپوش و حلال بخور. همچنین بر طبق روایتی، شیخ جایی پشت به دیوار نشسته بود. به ناگاه پشت از دیوار برمی گیرد. وقتی برای یافتن دلیل بیرون می روند، می بینند در سوی دیگر، زنی به دیوار تکیه داه است.

نقل است که صفی الدین در ابتدای حال چون نظر کردی فرشتگان را می دیدی در هوا به صورت مرغان بس عجیب و غریب آراسته. همچنین نقل است: شیخ عالم غیب را از طریق ستونی نوری، به جوانی که در بستر مرگ افتاده، نشان می دهد. نقل است: فرشته ای مقرّب به دیدار شیخ می آید. او به سلامش پاسخ می دهد امّا دیگران فرشته را نمی بینند. نقل است: شیخ به مزار مجدالدّین کاکلی اردبیلی، همدرس عطّار نیشابوری، می رود و با قبر گفتگو می کند.

نقل است: پدر پیره اسحق شیرگیرانی در فاصلۀ دور، از دنیا می رود. شیخ همان لحظه اطرافیان را به نماز بر وی دعوت می کند. نقل است: در جایی جنیّان در خدمت شیخ هستند به گونه ای که اطرافیان مجال ورود به حضور شیخ ندارند و چون از وی می پرسند که اینان چه کسی هستند می گوید برادران شما از جنیّان هستند که از ما توقع خدمت و ملازمت دارند.

نقل است: شیخ از مردم ملول میشود و به روستایی در اطراف اردبیل میرود. گروهی از ترکان را میبیند که چندین نفر را به اسارت گرفته اند. هاتفی ندا می دهد که نباید از خلق کناره گرفت. شیخ پادرمیانی می کند و آن جماعت را نجات می دهد.

نقل است: در سفر شیخ به سلطانیه، گروهی از قلندران می آیند و درخواست بخشش می کنند. شیخ دست در زیر خاربنی می‌برد و کیسه ای حاوی صد دینار بیرون می آورد و به آنها می دهد. نقل است: نظام زرگر اردبیلی و همراهانش، در سفر از گرسنگی درمانده می شوند و از شیخ همت می‌طلبند. آنگاه نان تنک و حلوا از غیب حاضر می شود‌.

نقل است: شیخ زاهد در گیلان آرزوی دیدار صفی‌الدین را دارد. شیخ صفی فوراً ظاهر می شود. شیخ زاهد از او می پرسد: کجا بودی؟ می گوید در کلخورانِ اردبیل گل می چیدم. چون شیخ به لطف یاد فرمود، به اینجا آمدم.

نقل است که شیخ بر سر جوان نابینایی به نام دلگشا، دست می کشد و او شفا می‌يابد. نقل است: صفی الدین، رستمِ باغبان را که صورتش بر اثر جذام ضایع شده بود، شفا می دهد. همچنین همام بیگ اردبیلی را که سه ماه در بستر افتاده و طاقت رفتن نداشت، شفا می دهد.

نقل است: گروهی از ترکان در پی قتل تاجری به نام اسماعیل همدانی بودند. او از شیخ کمک می خواهد و شیخ همت معنوی خود را بدرقۀ راهش می کند. دشمنان در خانه ای او را محاصره می کنند و به درون می آیند. همت شیخ مانع می شود که او را ببینند و از مرگ حتمی نجات می یابد.

نقل است: خبر یورش شاه اوزبیک و آمدن سپاه انبوه او تا رود کر، شایع می شود و مردم به شدّت به هراس می افتند. شیخ به خواب اوزبیک می آید و بر سرش طپانچه می کوبد و شرّ او را دفع می کند.

نقل است: طالب علمی به نام یوسف، به زاویۀ شیخ وارد می شود. انبوه جمعیت امکان شنیدن سخن را از او می گیرد. در صف آخر، شیخ را مقابل خود می‌بیند که با صدای رسا با وی صحبت می کند.

نقل است: پیره عزالدّین دچار حجاب می شود. از شیخ کمک می خواهد. شیخ دلیل حجاب را نظر عزالدّین به امردی می داند و حجاب معنوی را از وی رفع میسازد. نقل است که شیخ صفی در موقع توبۀ نوجوانی، از زمین جدا میشود و مدّتی طولانی بر هوا می‌ایستد.

نقل است: طاشتمور نایب امیر چوپان، سوار بر اسبی سرکش، از کوه بلندی سقوط می کند. اسب با شدّت به زمین می خورد و تلف می شود امّا سوار به آرامی فرود می آید. می گوید شیخ را دیدم که به آرامی گریبان من گرفت و بی آسیب بر زمین نهاد. همچنین نقل است: باد، کشتیِ گروهی را به خطر می اندازد. آن گروه از شیخ مدد می خواهند. شیخ دست مبارک بر زانو زد و فورا باد ساکن شد.

نقل است: هنگام نماز، سجّاده از کنج خانه حرکت می کند و در قدم شیخ گسترده می شود. نقل است: دانه های گندم با شیخ سخن می گویند و او را از حیلۀ کسی آگاه می کنند. همچنین نقل است که شیخ ابری را به مراغه می فرستد تا بر آنجا باران ببارد. نقل است: سنگی از اردبیل به نخجوان می رود و پیام شیخ را به مقصد می‌رساند.

نقل است: در مجلس سماع شیخ زاهد او را به درختی می‌بندند. درخت را از جای میکند و با آن سماع می کند. همچنین نقل است که شیخ، کاری را که سی نفر انجام می دهند، یک نفس و در یک دفعه تمام می کند.

مولانا شمس‌الدین روایت کرد از پیر‌عوض خرقانی که گفت: به خلوت نشسته بودم با یاری. سخن بهشت کردیم و سخنی رفت از حور، قصور، انهار و اشجار بهشت. چون بعد از زمانی به خدمت شیخ صفی‌الدین رفتم، هنوز نشسته بودم شیخ فرمود: فرزند! کسی که در خلوت باشد باید که به خدای تعالی مشغول باشد و دست از حور، قصور، انهار و اشجار بهشت بردارد.

محمود سفریچی گفت: شبی در واقعه دیدم که مرا بر بهشت عبور می‌ دادند. وقتی زینت جنات بدیدم میل کردم که فرو آیم. ناگاه شیخ را دیدم که درآمد و جامه سپاهیان پوشیده و عظیم تند بود. بانگی بر من زد و سیلی‌ بر گردن من بزد و فرمود: ای تردامن، به طلب صانع باش که صنع خود طفیل است. چون بامداد به حضرت شیخ رفتم فرمود: طلب چنین باشد که طالب سر به‌ غیر فرو نیارد، اما سزای آن که که سر به مادون فرو آرد چنان سیلی بود.

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند: در حال واقعه بودم که با خود پنداری کردم و در حال در واقعه شیخ را دیدم که با من عتاب کرد و گفت: محمد، آن فراموش کردی که در بازار مرکیل گیلان اسب را می جهانیدی و کله و جعدموی بر دوش می‌انداختی و خود را بر زنان عرضه می‌کردی و در دل زنا می‌کردی؟ این زمان خودپسندی می‌کنی. دراین حال بودم که ناگاه سر برداشتم. شیخ را دیدم که صریح به من گفت: پندار فایده ندهد، کار باید کردن تا در خود آنچه خواهند بیابند.

خواجه محمد افضلی سراوی گفت: نوبتی در اصفهان (چنانکه عادت دو گروه ایشان باشد) حرب قوی بود و در سه روز هفتصد آدمی به قتل آمد. جماعت اوباش شهر دست در کاروان سراها و حجرات تجار درآوردند و غارت کردند.  عظیم فکر غارت بر من مستولی شد و من کلاه متبرک شیخ با خود داشتم. بر بام کاروانسرا رفتم و کاسه‌ای پر آب کردم و کلاه را بر آن آب برآوردم و آن را بر سر اهل کاروان پاشیدم. حق‌ تعالی به‌ برکت آن، ضرر را از اهل آن کاروانسرا بازداشت و محفوظ بماندیم.

نقل است: هنگام رحلت او آسمان تاریک می‌شود و بانگ نوحه و زاری از آن به گوش می‌رسد. همچنين هنگام غسل و کفن، جسد وی حرکت می کند و با حرکات خود به غسّال کمک می کند. همچنین نقل است: جنازۀ او به سمت قبله می گردد و بر هوا می رود. در پایان، جنازۀ او از دست افراد رها می شود و در قبر آرام می گیرد و از مقبرۀ او نور بالا می رود.

 

عروج ملکوتی

شیخ صفی در پایان زندگی به حج رفت و پیش از رفتن، پسرش، صدرالدین، را به جای خود گماشت. وی در بازگشت از این سفر بیمار شد و پس از دوازده روز بیماری، در صبح دوشنبه ۱۲ محرم ۷۳۵ق در ۸۵ سالگی، در اردبیل، زندگی را بدرود گفت. فرزندان او، به‌ویژه پادشاهان صفوی، بر سر قبر او بنای بسیار باشکوهی ساختند که اکنون به بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی معروف است و از بناهای باشکوه تاریخی ایران به‌ شمار می‌رود.

زندگینامه سید محمد صمصام

به نام آفریننده عشق

 

سیّد محمّد صَمصام، معروف به درویش‌صمصام (۱۲۹۰ خورشیدی – ۲۴ آبان ۱۳۵۹) فرزندِ سید جعفر قلمزن، از دراویش معروف اصفهان است. بیشترِ شهرتِ وی به خاطر شکستن آداب‌ و رسوم جامعهٔ زمان خود بود.

 

ویژگی ها 

نام و نسب ایشان سید محمد فرزند سید جعفر است. ایشان در خانواده دینی و مذهبی در سال ۱۲۹۰ هجری شمسی قدم به عرصه وجود گذاشت. پدرش گویا از اهالی علوم دین بود و تا سالیان سال وظيفه تبلیغ امور دینی و مذهبی را بر عهده داشت. سیّد محمد در سال ۱۲۹۰ در خانواده ای روحانی در محلهٔ صراف‌ها در اصفهان به دنیا آمد. وی مانند اسلاف گذشته‌اش راهی حوزهٔ علمیه شد. مقدمات و سطح را نزد استادان زمان فراگرفت.

صمصام، هنگامِ تحصیل، ضمن کسب فقه و اصول به عرفان اسلامی نظر داشت و همراه با دیگر علوم، فلسفه و عرفان را نیز آموخت. تا اینکه علاقه مخصوصی نسبت به عرفای بزرگ اسلامی پیدا کرد. در بین آنها مخصوصاً اُنسی با آثار معنوی مولوی داشت. مثنوی را خوب می‌خواند و خوب می‌فهمید؛ تا اینکه این ذوق عرفانی در اعماق روح او اثر کرد و همهٔ زندگی و وجودِ او را تحت تأثیر قرار داد. این اثر به صورتِ بی‌ اعتنایی به دنیا، بی‌توجهی به مال و منال دنیوی، با روحیهٔ اجتناب از زراندوزی و بی‌اعتنایی به صاحبان زر و زور و اُنس و مهربانی با محرومان در او متجلّی شد. وی با شرکت در مجالس و بیان کلمات طنزآمیز و بُهلول‌گونه، حقایق و انتقادات زمان خود را بیان می‌نمود.

او سبک ‌و شیوهٔ ویژه‌ای در زندگی داشت. هیچ وقت سوار خودرو نمی‌شد. سوار قاطر یا اسبی که داشت می‌شد و به تمام محافل و جلسات مذهبی اصفهان و جاهایی که روضه و منبر بود، با همان می‌رفت. حضور او در محافل بر اساس دعوتِ قبلی نبود. حالتی بهلول‌گونه داشت، اما با این حال؛ کردارش از روی درایتی خاص بود.

در زندگی شخصی خودش چیزی جز سادگی و ساده‌زیستی نداشت و با اینحال، یتیم‌نوازی و مسکین‌پردازی از ویژگی‌هایِ زندگیِ وی بود. لباس او اغلب، پیراهن بلند سپید و شلواری سپید و دستاری سبز بود و عموماً جوراب به پا نداشت. وقتی از خیابان و حتی از بازار اصفهان عبور می‌کرد راه‌ها بند می‌آمد و همه می‌ریختند دوروبرش سلام می‌کردند و بچه‌ها اطراف او را می‌گرفتند. وی با این که پیر بود، راست‌قامت و سرزنده می‌نمود و هرچند قیافه‌ای جدّی داشت و آهنگین و رجزگونه سخن می‌گفت، اما محتوای حرکات و معنی کلماتش عمدتاً طنز بود و شوخی‌هایش ظریف و جهت‌دار بود.

از شخصی نقل است: یک روز استادم خواست تا از جناب صمصام یک استخاره بگیرم. وقتی در برابر ایشان قرار گرفتم به محض اینکه سلام کردم جناب صمصام فرمودند: برو به استادت بگو استخاره جوابش بد است. این کار را نکنی بهتر است!

آقای شاهین روحانی نقل می‌کرد: فرزند یکی از دوستانم که خود پزشک حاذقی بوده در اصفهان مریض شد و مدت ها بود که برای معالجه او به اين در و آن در می‌ زدند اما افاقه نمی‌کرد. آن شخص شنیده بود که جناب صمصام واسطه فیض است و اگر کسی خالصانه نذر ایشان کند، حتما به حاجت خود می‌رسد. لذا به نزد آقای صمصام می‌رود و عاجزانه از ایشان می‌خواهد که برای شفایش دعا کنند. جناب صمصام هم به ایشان می‌فرمایند: مقداری پول نذر من بکن تا فرزندت شفا پیدا کند! ایشان هم به دستور صمصام عمل نموده و شفا پیدا می کند.

شیخ جعفر مجتهدی می گوید: زمانی که در قم بودم نیروی غریبی مرا به اصفهان مایل کرده بود تا جایی که نمی توانستم در قم بمانم. بالاخره این تمایل شدید باعث شد که عزم آن دیار کنم و به اصفهان رفتم و در آنجا در مدرسه صدر ساکن شدم. در همان حال و هوا شخصی به نزد من آمد و مرا به اسم صدا کرد و گفت: شما جعفر آقا هستید؟ گفتم: بله. آن شخص گفت: پس بلند شو تا با هم برویم! گفتم: کجا؟ گفت: پیش صمصام. به همراه آن شخص به منزل صمصام رفتیم. صمصام هم به محض دیدن من گفت: فلانی، دیدی چطوری به اصفهان آوردمت! مدتی بود که دل گرفته و محزون بودم و از خدا می‌خواستم که یک اهل دلی را برای من بفرستد و خدا هم تو را برای من فرستاد.

آقای جعفری نقل می‌کردند: روزی یکی ار آشنایان ایشان خدمت جناب صمصام در منزلشان می‌رسد. در آن موقع این شخص، دچار بیماری سختی بود و مداوا هم جواب نمی‌داد. جناب صمصام در اتاقشان مشغول به کشیدن قلیان بودند و گروهی هم در اطراف ایشان حلقه زده بودند. آن شخص وقتی وارد مجلس می‌شود، جناب صمصام رو به ایشان می‌کنند و می‌فرمایند: فلانی، بیا برای شفای بیماری‌ات از قلیان من بکش تا ان شاء الله خداوند بیماری‌ات را بهبود ببخشد‌. آن شخص هم قلیان جناب صمصام را بر دهان می‌گذارد و آن را می‌کشد. به محض اینکه این اتفاق می‌افتد، تمام علائم بیماری از وجود او دور می‌شود و همان لحظه شفا می‌ یابد.

آقای اکبر حسن پور در مورد صمصام می گفتند: در ایام جوانی در مغازه خود مشغول کار بودم که آقای صمصام نزد من آمد. از ایشان پرسیدم: جناب صمصام، صدام به ایران حمله کرده است و معلوم نیست چه می شود. شما این موضوع را چگونه می بينيد؟ ايشان فرمودند: شما اگر مقداری صبر کنید، خواهید دید که این مردک را چند سال بعد با بی آبرویی دار می زنند. همانطور هم شد و چند سال بعد صدام به دار آویخته شد.

آقای حسن لباف می‌گفتند: یک بار تعدادی دزد به یکی از تکیه های قبرستان تخت فولاد وارد شده و آنجا را غارت کردند. نیروهای پلیس چیزی پیدا نکرند و همه از این مسئله ناراحت بودند. علاوه بر اشیاء عتیقه و قدیمی، مقداری فرش‌های دستباف هم برده بودند. بعضی از ذینفعان عهد بستند که مقداری پول، نذر جناب صمصام کنند تا این فرش‌ها و عتيقه‌ها پیدا شود. لذا یک شب به خدمت ایشان رسیدند و پس از سلام و عرض ارادت و قبل از اینکه مسأله را در میان گذارند، جناب صمصام لب به سخن گشودند و فرمودند: زود باشید و بروید فلان قبر در فلان جای تخت فولاد را بکنید که تمام اشیاء مسروقه را در آنجا دفن کرده‌اند. آنها هم سریعا به محل مذکور حرکت کردند و محل را حفاری نموده و اشیاء مسروقه را پیدا نمودند.

جناب آقای احمدرضا کاویانی از کسبه اصفهان می‌ فرمودند: یک روز من جناب صمصام را در قبرستان تخت فولاد اصفهان در حال خوردن یک نکه نان زیارت کردم. شنیده بودم که ایشان اهل معنا و حقيقت هستند، لذا برای عرض ادب و احترام خدمتشان رسیدم و ایشان نیز با چهره سوخته و غرق عرق، نگاهی به من انداخته و فرمودند: احمدرضا، (عجیب این بود که مرا با اسم صدا کردند در صورتی که هیچ آشنایی قبلی با هم نداشتیم) دیشب امام زمان (عج) تا صبح گریه کردند. آنقدر گریستند که ریش‌های مبارکشان نم‌دار شده بود‌‌.

یکی از ارادتمندان آقای صمصام می‌گفتند: سال ۵۱-۵۲ بود که در شب‌های قدر سعادت داشتم که به منزل آقای صمصام سری بزنم و احوالی از ایشان بپرسم. آن شب ایشان به من امر فرمودند که تنهایشان بگذارم. من قبل از آنکه از منزل ایشان خارج شوم، به ایشان گفتم: آقا، برای حال این مردم دعا کنید که خیلی تحت فشارند. ایشان در حالی که مستقیم به کتاب دعایشان نگاه می‌کردند با سرفه‌ای سینه صاف کردند و فرمودند: هفت سال دیگر سال مرگ پهلوی است، خدا توفیق دهد با صبر همه چیز درست می‌شود! همین طور هم شد و هفت سال بعد، حکومت پهلوی از بین رفت.

نقل است: یکی از مستخدمین کاخ شاه، برای عرض ارادت و ادای نذری که داشت، خدمت جناب صمصام رسید. وقتی که می‌خواست وارد دالان منزل ایشان بشود جناب صمصام از داخل اتاق و در حالی که هنور او را ندیده بودند، فریاد می‌زنند: آهای خادم جهنم! نذرت را بگذار همانجا و زود برگرد! آن شخص نیز که از این دید غیبی جناب صمصام متحیر مانده بود، پس از ادای نذر از خدمت شاه استعفا می دهد و شغل آزادی برمی‌گزیند.

ایشان در سال ۱۳۵۹ شمسی از دنیا رفتند. در نحوه مرگ ایشان، دو قول را بیان کرده‌اند: گروهی با سوز دل بر این باورند که ایشان، زمانی که مقداری پول و مایحتاج برای رزمندگان جبهه مهیا کرده بودند و قصد داشتند که به جایگاه‌ های اعزام کمک‌ها تحویل دهند. در زمان عبور از خیابان با وسیله نقلیه‌ای تصادف می‌کنند و از دنیا می روند؛ گروهی نیز گفته‌اند که جناب صمصام زمانی که قصد داشتند به مجلس عزای حضرت ابی‌عبدالله قدم بگذارند و خود را برای منبری آتشین مهیا می‌نمودند در ششم محرم در خیابان تصادف نمودند و از دنیا رفتند.

 

عروج ملکوتی 

صمصام در ۲۴ آبان‌ماه سال ۱۳۵۹ خورشیدی در حالی که طبق معمول با اسب خود به مراسم مُحرَّم می‌رفت، در اثر تصادف با اتومبیل درگذشت و در تخت فولاد اصفهان، در سمت جنوب شرقی تکیه بروجردی‌ها دفن گردید.

زندگینامه فضل بن شاذان

به نام آفریننده عشق

 

ابومحمد فضل بن شاذان بن خلیل ازدى، فقیه صاحب نظر، متکلم متفکر، مفسر حاذق، دانشمند شهیر عالم اسلام و مؤلف گرانقدر در علوم و فنون اسلامى است.

 

ویژگی ها 

درباره تاریخ تولد او اطلاعاتی در دسترس نیست. اما با توجه به اینکه از امام رضا علیه السلام نقل روایت نموده مى توان تولد او را پیش از سال صد و هشتاد هجرى قمری دانست. فضل احتمالاً در نیشابور به دنیا آمده است اما نسب او به قبیله ازد می رسد. پدرش شاذان‌ بن‌ خلیل‌ از محدثان امامیه بوده است.

فضل بن شاذان در نوجوانی زمانی که هنوز به‌ سن‌ بلوغ‌ نرسیده‌ بود به‌ همراه‌ پدرش‌ به‌ بغداد آمد و نزد اسماعیل‌ بن‌ عباد دانش اموزی را آغاز نمود. او سالها در بغداد ماند و از مشایخی چون محمد بن ابی‌عمیر بهره برد و با حسن بن علی بن فضّال آشنا گردید. او سپس به کوفه رفت و در آنجا از مشایخی چون حسن بن محبوب، احمد بن محمد بن ابی نصر، صفوان بن یحیی و نصر بن مزاحم منقری بهره جست.

ابن شاذان پس از چندی از عراق به نیشابور بازگشت و در آنجا اقامت گزید و در زمان حکومت عبدالله بن طاهر بر خراسان به دلیل تشیع مورد تفتیش عقاید قرار گرفت و از نیشابور تبعید شد. هر چند به درستی معلوم نیست فضل چه زمانی موفق به دیدار امام رضا علیه السلام شده است اما روایات بی واسطه او از امام رضا فراوان است. نجاشی می گوید: از امام جواد علیه السلام نیز حدیث نقل نموده است، هر چند به چنین حدیثی دست نیافتیم. شیخ طوسى هم او را در زمره یاران امام هادی و امام حسن عسکرى علیهما السلام ذکر مى کند.

او مردی فقیه و دانشمند بود و به خصوص در علم کلام بسیار خبره بود. سهل بن بحر فارسی می گوید: از فضل بن شاذان شنیدم که می گفت: «من، جانشین جمعی از بزرگان هستم که از پیش رفتند؛ مانند: محمد بن ابی عمیر و صفوان بن یحیی. پنجاه سال در خدمت ایشان بودم و از ایشان استفاده می کردم. وقتی هشام بن حکم وفات کرد، یونس بن عبدالرحمان، خلیفة او در رد بر مخالفان بود و چون یونس وفات یافت، خلیفة وی در رد بر مخالفان «سکاک» بود و او نیز از میان رفت و امروز این رسالت سنگین بر عهده من است.»

برجسته‌ترین‌ جنبه علمی‌ شخصیت‌ ابن‌ شاذان‌ کلام‌ اوست‌، چنانکه‌ طوسی‌ از وی‌ به‌ عنوان‌ متکلمی‌ جلیل‌ القدر یاد کرده‌ است‌. برپایه اطلاعات‌ اندکی‌ که‌ در دست‌ است‌، اساس‌ تعالیم‌ کلامی‌ ابن‌ شاذان‌، پس‌ از شهادتین‌، اقرار به‌ حجت‌ خداوند و اقرار به‌ «ماجاء من‌ عندالله‌» است‌.

نقل است: عبدالله بن طاهر از عوامل حکومت عباسیان در نیشابور، فضل بن شاذان را از نیشابور اخراج کرد و سپس دوباره وی را به نیشابور دعوت نمود؛ ولی به این شرط که اعتقادات خود را برای فرماندار بنویسد. فضل نیز مسائل اعتقادی خود را از توحید، عدل و نبوت برای او نوشت و به نظر عبدالله رسانید. او گفت: «این قدر کافی نیست. می خواهم که اعتقاد تو را دربارة خلفای سلف بدانم.» پس فضل نیز گفت: «ابابکر را دوست دارم و از عمر بیزارم.» عبدالله گفت: «چرا از عمر بیزاری؟» گفت: «زیرا عباس را از شورا بیرون کرد و به سبب القای این جواب لطیف که متضمن خوشامد عباسیان بود از دست آن ظالم شقی نجات یافت.»

فردی از اهل بوزجان به نام فورا گوید:‌ فضل بن شاذان مرا به عنوان نماینده به عراق فرستاد تا خدمت امام حسن عسکری (ع) برسم. پس از این که پیام‌های فضل را به حضرتش رساندم،‌ و خواستم تا از خدمت حضرتش خارج شوم، کتابی از آثار فضل بن شاذان را که در پارچه ای پیچیده بودم، از دستم افتاد. امام (ع) آن را برداشت،‌ در آن نگریست، از خدای متعال برای او رحمت طلبید، و فرمود: من نسبت به اهل خراسان غبطه می‌برم، به دلیل جایگاهی که فضل بن شاذان دارد و نیز این که فضل در میان آنان است و به او دسترسی دارند.

نقل است: بوشنجانی از حومه هرات به حج رفته و پس از حج به زیارت امام زمان خود یعنی حضرت عسکری (ع) می‌رود. در هنگام ورود به سامرا، کتاب یوم و لیلة فضل بن شاذان را همراه داشت. کتاب را به حضور امام عسکری (ع) تقدیم کرد و خواست که آن حضرت در آن نظری بیفکند. امام (ع) آن را گرفت، به دقت و برگ برگ ملاحظه کرد و فرمود: «هذا صحیح ینبغی أن یعمل به». این کتاب، صحیح است و شایسته است که بدان عمل شود.

ابوسعید هروی و ابوعبدالله شاذانی نیشابوری – که هر دو، از صحابه امام عسکری (ع) هستند – نقل کرده‌اند که حضرتش سه بار فرمود: رحم الله الفضل، رحم الله الفضل، رحم الله الفضل. (خداوند بر فضل، رحمت آورد.)

 

از منظر فرهیختگان

نجاشى رجال شناس بزرگ امامیه در ستایش از فضل مى گوید: او ثقه و از بزرگان فقها و متکلمان شیعه و در این طایفه داراى مقام و جلالتى است، وى مشهورتر از آن است که ما به توصیف او بپردازیم.

علامه حلی می گوید: فضل بن شاذان ابو محمد ازدی نیشابوری که پدر وی از اصحاب یونس بن عبد الرحمن بود از امام جواد و هم از امام رضا (ع) روایت کرده وی دانشمندی موثق و محل اعتماد، فقیه و متکلمی والامقام از طائفه شیعیان است.

ملامحمد اردبیلی نوشته است: وی فردی ثقه، جلیل القدر ، عظیم الشأن ، فقیه و متکلم است و امام عسکری دوبار و بلکه سه بار به جهت علاقه به فضل بن شاذان و والامقامی او بر او طلب ترحم کرده است.

محدّث قمی نیز مقام فضل را این چنین می ستاید: ابومحمّد فضل بن شاذان بن خلیل ازدی نیشابوری ثقة جلیل القدر از یاران حضرت ابو محمّد عسکری(ع) و از فقها و متکلّمان شیعه و شیخ طایفه و بسیار عظیم الشأن و اجل از توصیف است.

ملاعلی کنی در مورد فضل می‌نویسد: «شیخ جلیل القدر فضل بن شاذان بن خلیل، از جهت جلالت و فضیلت به درجه ای است که نمی‌توان او را توصیف کرد.»

شیخ طوسى در این راستا مى نویسد: فقیه، متکلم، جلیل القدر. کشى او را از عدول و ثقات برشمرده و در موارد زیادى به گفتار او در توثیق و تضعیف رجال به عنوان سندى اعتماد مى کند. ابن داوود حلی از وی با عنوان من الفقهاء العظام یاد کرده است. علماى دیگر نیز به اتفاق او را توثیق و از فقیهان عالى مقام و متلکمان سترگ به حساب آورده اند.

 

آثار

آثار او را بالع‌ بر ۱۸۰ عنوان‌ دانسته‌اند که‌ برخی‌ از آن‌ها را که‌ در کلام‌ و فقه‌ است‌، نجاشی‌ در رجال‌  و طوسی‌ در فهرست‌ آورده‌اند، از جمله‌:

اثبات‌ الرجعة

الطلاق‌

العلل‌

الفرائض‌ الکبیر و الفرائض‌ الاوسط و الفرائض‌ الصغیر

مسائل‌ البدان‌

یوم‌ و لیلة

 

عروج ملکوتی 

فضل بن شاذان در روستایى در حوالى بیهق بود که خبر خروج خوارج به او رسید براى فرار از چنگ آنان بار سفر بست و از آن جا گریخت. در اثر فشار و سختى سفر بیمار شد و در سال ۲۶۰ هجرى درگذشت‌ بر قبر او در نیشابور گنبد و بارگاهى است و محل تردد و زیارت شیفتگان علم و ولایت است.

زندگینامه سید حسن مدرس

به نام آفریننده عشق

 

سید حسن مدرس (۱۲۴۹ش-۱۳۱۶ش) فقیه، سیاستمدار شیعی و از علمای اصفهان در دوران مشروطه بود که به حمایت از مشروطه‌ خواهان پرداخت.

 

ویژگی ها 

سید حسن مدرس در سال ۱۲۸۷ق/۱۲۴۹ش در روستای سرابه، از توابع شهرستان اردستان در استان اصفهان متولد شد. پدرش سید اسماعیل طباطبائی امور شرعی مردم آن روستا را به عهده داشت. سید حسن بعد از تحصیلات مقدماتی و به‌منظور ادامه تحصیل علوم دینی، در سال ۱۲۹۸ق نزد جدش سید عبدالباقی، به مدت ۱۳ سال در حوزه علمیه اصفهان مشغول تحصیل شد. مقدمات ادبیات عرب، منطق و بیان را نزد اساتیدی چون میرزا عبدالعلی هرندی آموخت. با ملا محمد کاشی کتاب شرح لمعه در فقه و پس از آن قوانین و فصول را در علم اصول تحصیل کرد. از میرزا جهانگیرخان قشقایی، عرفان و فلسفه آموخت. در درس سید محمدباقر درچه‌ای و شیخ مرتضی ریزی شرکت کرد و به درجه اجتهاد رسید.

در شعبان ۱۳۱۱ق/۱۲۷۲ش وارد نجف و با شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی هم‌حجره شد. در درس سید محمد فشارکی و شریعت اصفهانی شرکت نمود و درس‌های خود را با سید ابوالحسن اصفهانی و سید علی کازرونی مباحثه می‌کرد. مدرس به هنگام اقامت در نجف روزهای پنجشنبه و جمعه هر هفته کار کرده، درآمد آن را در پنج روز دیگر مصرف می‌کرد. پس از هفت سال اقامت در نجف و تأیید مقام اجتهاد او از سوی علمای نجف در سال ۱۳۲۴ق به اصفهان بازگشت.

مدرس پس از بازگشت به اصفهان، صبح‌ها در مدرسه جده کوچک، فقه و اصول و عصرها در مدرسه جده بزرگ، منطق و شرح منظومه و در روزهای پنجشنبه نهج البلاغه را تدریس می‌کرد. با ورود به تهران درس خود را در ایوان زیر ساعت در مدرسه سپهسالار آغاز کرد. وی در ۲۷ تیر سال ۱۳۰۴ شمسی، تولیت این مدرسه را به عهده گرفت و برای اولین بار طرح امتحان طلاب را به مرحله اجرا درآورد و به منظور حسن اداره این مدرسه، نظام‌نامه‌ای تدوین کرد و امور تحصیلی طلاب را مورد رسیدگی قرار داد و سعی در احیا و آبادانی روستاها و مغازه‌های موقوفه مدرسه کرد.

در زمان مشروطه، مدرس به حمایت از جنبش مشروطیت برخاست و در کنار حاج آقا نورالله اصفهانی، برای تدارک و تقویت مشروطه‌خواهان کوشید. با اوج‌گیری جنبش مشروطه‌ خواهی و دوران استبداد صغیر، مدرس به همراه حاج آقا نورالله، انجمنی با عنوان انجمن ملی تشکیل داد و خود به نایب رئیسی این انجمن انتخاب شد. وی با مشروطه‌خواهان بختیاری، مخفیانه در تماس بود و همکاری داشت.

پس از فتح تهران و پیروزی مشروطه‌خواهان، مقدمات تأسیس دوره دوم مجلس شورای ملی فراهم و انتخابات به صورت عمومی برگزار و مجلس تشکیل شد. بر اساس اصل دوم متمم قانون اساسی مشروطه، باید پنج نفر از مجتهدان در مجلس حضور داشته و بر مصوبات مجلس به ‌منظور عدم مغایرت آنها با احکام شرع نظارت داشته باشند. به این منظور، مراجع نجف بیست نفر از مجتهدان از جمله مدرس را به مجلس شورای ملی معرفی کردند و مدرس هم بر اساس قرعه انتخاب شد.

با تصویب مجلس دوم، کارشناسی به نام مورگان شوستر، به مدت سه سال به‌عنوان خزانه‌دار کل کشور استخدام و مشغول رسیدگی به امور مالی ایران شد، ولی از آنجا‌ که ادامه فعالیت وی، منافع و امتیازها و در نتیجه نفوذ سیاسی روس و انگلیس را نقض می‌کرد دولت روسیه در ذی‌حجه ۱۳۲۹ق با هم‌دستی دولت انگلیس اولتیماتومی مبنی بر عزل مورگان شوستر صادر کرد و در پی آن، قشون روس وارد بندر انزلی شد و تا قزوین پیشروی کرد. مدرس نطق تندی در مجلس انجام داد و همین امر در رأی مخالف مجلس برضد اولتیماتوم موثر بود.

وی در سومین دوره مجلس شورای ملی، افزون بر وظیفه نظارتی، نمایندگی مردم تهران را نیز برعهده داشت. با شروع جنگ جهانی اول، ایران رسماً خود را به‌عنوان دولت بی‌طرف اعلام کرد، ولی نیروهای متفقین با نقض بی‌طرفی ایران، وارد خاک کشور شدند با پیشنهاد مدرس و موافقت مجلس، قرار شد گروهی از نمایندگان به منظور مخالفت با قوای متجاوز به قم مهاجرت کنند و یک دولت سایه در کنار دولت اصلی تشکیل دهند. بدین منظور بیست و هفت نفر از نمایندگان مجلس به همراه گروهی از رجال سیاسی و مردم عادی، تهران را به قصد قم ترک کردند. مهاجران در قم کمیته‌ای با عنوان «کمیته دفاع ملی» تشکیل دادند. اما قشون روس روانه قم شد و در پی شکست مهاجران، گروهی به همراه سلیمان میرزا و مدرس از راه کاشان به اصفهان و از راه کوه‌های بختیاری خود را به غرب ایران رساندند. در شعبان ۱۳۳۶ق با پایان یافتن جنگ اول جهانی، مدرس به همراه دیگر مهاجران پس از دو سال، به تهران بازگشت و در مدرسه سپهسالار به تدریس مشغول شد.

صبح ۷ آبان ۱۳۰۵ش هنگامی که مدرس برای تدریس به سوی مدرسه سپهسالار رهسپار گشت، در خم کوچه‌ای از پشت سر و جلو و نیز پشت‌بام او را هدف گلوله قرار دادند اما مدرس با ترفندی جان سالم بدر برد. شامگاه ۱۶ مهر ۱۳۰۷، سرتیپ درگاهی، رئیس شهربانی تهران و همراهانش به منزل مدرس هجوم آوردند و وی را ابتدا به یکی از روستاهای اطراف مشهد و سپس به شهر دورافتاده خواف تبعید کردند. شهید مدرس در خواف در قلعه‌ای نظامی زندانی شد و تحت نظر شدید مأموران امنیتی قرار گرفت و ممنوع‌الملاقات شد. دوران تبعید او بیشتر از نه سال طول کشید.

شیخ حسنعلی اصفهانی که خود از عرفای مشهور معاصر می‌باشد، طی خاطراتی گفته است: روزی در نجف طلبه‌ای به اتاق ما آمد و من و مدرس هم حجره بودیم. آن طلبه دچار سردرد شدیدی شده بود و مدت یک هفته تبش قطع نشده بود. مدرس بر پیشانی او دست گذاشت و آیه نور را تلاوت نمود. با پایان یافتن قرائت آن آیه، سردرد این طلبه تمام و تبش قطع شد. مدرس اهل تهجد و نماز شب بود. تمام ایامی که با او بودم نماز شبش ترک نشد. شنیدم که یکی از اهالی خواف در زندان دچار تب شدیدی شده و به خدمت آقا رفته بود. مدرس هم پیراهن خود را به تن او پوشانید و آن فرد مریض شفا یافت.

یک روز دو نفر آیت الله مدرس را مسخره کردند و آیت الله مدرس آنان را نفرین کرد و گفت: امیدوارم به درد دل مبتلا شوید. وقتی آن دو نفر به خانه رفتند، دچار درد دل شدیدی شده و برای حلالیت، خدمت آیت‌ الله مدرس آمدند. مدرس آن دو را حلال کرد و برای آنها دعا نمود و آن دو نیز شفا یافتند‌‌‌.

آیت الله مدرس یک روز قبل از شهادتش، به پاسبان زندانش می گوید: تو را از اینجا عوض می کنند و هنگامی که مجددا به اینجا بازگردی، مرا زنده نخواهی یافت. هر دوی این پیش بینی ها نیز محقق شد.

در یکی از روزهایی که مدرس در تبعیدگاه خواف به سر می برد، فرستاده‌ای به قلعه آمد تا از سوی رضاخان وضع آقا را بررسی کند. مدرس به وی گفت: به رضاخان بگو اینجا جای خوبی است و به من هم خوش می‌گذرد. تو را هم روزی انگلیسی ها کنار گذاشته و به جایی پرتاب می‌کنند. من می‌دانم که در وطنم به قتل می‌رسم و تو در غربت و سرزمین بیگانه خواهی مرد. در نقل دیگر آمده که رضاخان به مدرس پیام داد: طوری تو را می‌کشم که بدنت را در میان کفار دفن کنند. مدرس در پاسخ آن ملعون گفت: مرقد من هر جا که باشد زیارتگاه مردم می‌شود اما تو در جایی می‌میری که در آن نه آب هست و نه آبادی‌.

از منظر فرهیختگان

سید رضا بهاء‌الدینی می گوید: مرحوم مدرس یک رجل علمی و دینی و سیاسی بود و این‌گونه فردی مهم‌تر از رجل علمی و دینی است. زیرا این مظهر ولایت است که اگر ولایت و سیاست مسلمین نباشد دیگر فروع اسلامی تحقق کامل نمی‌یابد.

علامه طهرانی می‌گوید: اگر کسی فقط برای زیارت این مرد بزرگ در کاشمر، از منزلش شدّ رحال (مسافرت) کند، شایسته است.

امام خمینی در حدود چهل بار از او به نیکی یاد کردند و به تجلیل و تکریم از این روحانی والامقام، خطاب به مردم فرمودند: سعی کنید مثل مرحوم مدرس را انتخاب کنید. البته مثل مدرس که به این زودی ها پیدا نمی‌شود، شاید آحادی مثل مدرس باشند.

آیت الله مرعشی نجفی در مورد ایشان می گوید: ایشان از اجله علمای عصر و از رجال نامی ادوار اخیر بوده است.

آیت الله سید مرتضی پسندیده (برادر امام خمینی) می گوید: آیت الله مدرس مافوق همه بود و از هر جهت امتیاز داشت. وی قابل قیاس با دیگران نبود.

 

اساتید

  • عبدالعلی هرندی
  • میرزا جهانگیرخان قشقایی
  • سید محمدباقر درچه‌ای
  • سید محمد فشارکی
  • آیت الله شریعت اصفهانی

 

شاگردان

  • محمد شریعت سنگلجی
  • محمدهادی تهرانی
  • میرزا ابوالحسن شعرانی
  • میرزا علی آقا شیرازی
  • مهدی الهی قمشه‌ای
  • بدیع الزمان فروزانفر
  • سید مرتضی پسندیده
  • جلال الدین همایی

 

عروج ملکوتی

سرانجام غروب ۲۶ رمضان سال ۱۳۵۷ق برابر با ۱۰ آذر سال ۱۳۱۶ هجری شمسی سه مأمور نزد مدرس آمدند و چای سمی را به اجبار به او خوراندند. ماموران که دیدند خبری از اثر سم نیست، عمامه سید را در هنگام نماز از سرش برداشتند، بر گردنش انداختند و او را خفه کردند. وی در شهر کاشمر به خاک سپرده شد.