زندگینامه بایزید بسطامی
به نام آفریننده عشق
بایزید بسطامی، همان طیفور بن عیسی بن سروشان و ملقب به سلطان العارفین است. او صوفی، زاهد و عارف ایرانی است. بنا به منابع زندگینامه او، جدش سروشان از زردشتیان بسطام بود و بعد به اسلام گروید.
ویژگی ها
در کتاب دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابییزید طیفور که ظاهراً در قرن هشتم هجری به فارسی تألیف شده است، نام کسی که سروشان به دست او اسلام آورد «ابراهیم عُرَیْنه» آمده و میگوید که عرینه عرب بود و به سپهسالاری به بسطام رفته بود، و نام پدر سروشان را موبد گفته است که والی قومس و از بزرگان زمان خود پیش از فتح اسلام بود.
سطام در ۲۲ فتح شده است و اگر فرض کنیم که مانند شهرهای دیگر دو یا چندبار، به جهت عصیان، فتح شده باشد، فتح نهایی آن از سال ۵۰ تجاوز نمیکند. در کتب تاریخ به ابراهیم عرینه اشارهای نشده است و احتمالاً اطلاعات دستورالجمهور از تاریخ محلی بسطام یا قومس که اکنون در دست نیست گرفته شده است. به هرحال، فتح ری و قومس که بسطام از شهرهای آن است و خراسان در نیمه نخست قرن اول هجری به پایان رسیده بود.
به گفته همه منابع، سروشان جد یا پدرِ پدرِ بایزید بوده و میان بایزید و او فقط یک نفر (عیسی) فاصله بوده است، و سروشان در آغاز اسلام در شهر بسطام بود و موبد، والی قومس (در زمان ساسانیان) بوده است، از اینرو بایزید بایستی از رجال قرن دوم باشد نه سوم.
با این وجود قول دیگری که او را از اصحاب امام صادق علیه السّلام میداند قوّت میگیرد، اگرچه محققان این قول را نادیده گرفتهاند. به نوشته سهلگی از قول ابوعبداللّه دستانی یا داستانی و او از قول مشایخ خود، ابویزید ۳۱۳ استاد را خدمت کرد که آخر ایشان امام جعفر صادق علیه السّلام بوده است و حضرت او را مأمور بازگشت به بسطام و دعوت مردم به خدا کرد.
او چندین سال امام را خدمت کرد و چون سقّای خانه ایشان بود، حضرت او را طیفور سَقّا میخواند. ملاقات امام صادق علیه السّلام و بایزید بسطامی و سقّایی او بر در خانه حضرت را جمعی از مورخان نقل کرده و فخررازی در کتابهای کلامی خود و سیّد بن طاووس در الطرائف و علامه حلّی در شرح تجرید نیز آن را آوردهاند.
سخنان منسوب به بایزید درحدود پانصد قول است که از راه افراد خانواده یا معاصران و شاگردان او به ما رسیده است. مهمترین فرد خانواده بایزید که سخنان او را نقل کرده ابوموسی که خادم و برادرزاده او یعنی پسر آدم برادر بزرگتر بایزید بوده است، او گفته که چهارصد کلام از سخنان بایزید را با خود به گور میبرد، زیرا کسی را که شایسته شنیدن آنها باشد ندیده است.
برای تمییز سخنان بایزید بسطامی بزرگ از بایزید بسطامیهای دیگر شاید بتوان گفت، بایزید بسطامی بزرگ سخنانی میگفته است که مردم طاقت شنیدن آن را نداشتهاند، اما سخنان بایزید ثانی را اهل فن میپسندیدند و با اینهمه به او میگفتند که با این سخنان ملامت مردم را از بایزید بزرگ ارث میبری، و او ظاهراً از این ملامت ناخرسند نبوده، زیرا به هرحال، از نام و مقام و شأن او بهرهمند میشده است.
در میان سخنان منسوب به بایزید، سخنانی دیده میشود که بر اعتقاد او به حلول و اتحاد دلالت دارد، و درمیان عرفا به «شطحیّات» معروف است و در توجیه آن، برای انطباق با ظاهرشریعت، سخنها گفتهاند. در این میان، سخنانی از قبیل سخنان عادی و معمولی اهل تصوّف و عرفان نیز وجود دارد. شطحیات احتمالاً از بایزید بزرگ است و بیشتر سخنانی که از حدود سخنان عادی متصوّفه خارج نیست از بایزید ثانی یا بایزید اصغر است.
جُنَیْد، عارف و صوفی قرن سوم (متوفی ۲۹۷)، شاید قدیمیترین کسی باشد که از بایزید بسطامی سخن گفته و شطحیّات او را تفسیر کرده است. برخی از این تفاسیر را ابونصر سرّاج طوسی (متوفی ۳۷۸) در اللّمع نقل کرده است و به گفته او، جنید کتابی در تفسیر کلام بایزید داشته است.
جنید میگوید که حکایات از ابویزید مختلف است و کسانی که سخنان او را شنیده و نقل کردهاند با یکدیگر اختلاف دارند. به گفته او بعضی از سخنان بایزید، به جهت قوت و عمق و غور معانی، باید از «یک بحر» اقتباس شده باشد و این دریا خاص اوست.
جنید سعی کرده است تا سخنانی را تفسیر و توجیه کند که صریحاً با معتقدات دینی مسلمانان در تضاد است، اما آنها را به جای این که از دو یا چند شخص مختلف بداند به اختلاف اوقات (در اصطلاح صوفیه) و مواردی که این سخنان در آن ایراد شده است نسبت داده و میگوید، اشخاص مختلف در مواطن و مواقع مختلف این سخنان را از او شنیده و نقل کردهاند. جنید میگوید که این اشخاص غور و عمق سخنان او را درنیافتهاند و تنها کسانی میتوانند آن را تحمل و به دیگران منتقل کنند که معنی و منبع آن را بشناسند و دریابند وگرنه مردود است.
او میگوید معانی سخنان بایزید او را غرق کرده و از حقیقت بازداشته است، و سخنان بایزید در آغاز اقوالش قوی و محکم و درست بوده است ولی این در «بدایات» است، اما سخنان دیگرش (شطحیّات و سخنان اغراق آمیز) از جنس سخنان دانشمندان و قابل نقل در مصنّفات نیست، و چون بعضی از مردم از این سخنان بر عقاید باطل خود استدلال کردهاند و بعضی دیگر او را کافر شمردهاند، او (جنید) خواسته است تا آن را تفسیر کند. جنید پس از آن به سخنانی اشاره میکند که بر حلول و اتحاد و دعوی الوهیت دلالت دارد.
بایزید در سن بلوغ با نافع (ابوعبداللّه نافع دیلمی، متوفی ۱۱۷) استادِ مالک بن اَنَس و قَتادِه (ابوالخطّاب قتاده بن دعامه السّدوسی) و مالک بن انس و مالک دینار و زُهری و ابوحنیفه و ابن جریج معاصر بود و از هرکدام فایدهای گرفته بود اما استاد واقعی او امام صادق علیه السّلام بوده است و از امام فخر رازی در اربعین هم همین معنی را نقل میکند.
از این گفته که ابوعلی از «سِند» بوده و از فقه و واجبات آگاهی نداشته اما به توحید و حقایق، عالم بوده، چنین استنباط شده است که بعضی از اظهارات بایزید ممکن است مأخوذ از آرای هندو و بودایی باشد.به گفته بوورینگ در این باره میان خاورشناسان قرن نوزدهم بحث مهمی درگرفته بود و عدهای این نظر را پذیرفته بودند، اما در قرن حاضر لویی ماسینیون و آربری در آن تردید کردهاند.
مساعی زئنر در ربط دادن بایزید به تصوّف هندو قانع کننده نیست، مثلاً نظریه «فنا» که میگویند از نیروانای بودایی مأخوذ است، اشتباهاً به بسطامی نسبت داده شده است، در حالی که به گفته سلمی اول کسی که در «علم فنا و بقا» سخن گفته ابوسعید احمد بن عیسی خرّاز (متوفی ۲۷۹) بوده است.
درباره مطلب اخیر باید گفت که از ابویزید هم سخنانی در «فنا و بقا» نقل شده است، مثلا عطار نقل میکند که او را دیدند سر به گریبان فکرت فروبرده، چون سر برآورد، گفت: «سر به فنای خود فرو بردم و به بقای حق برآوردم». و نیز پرسیدند: «مرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟ گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق. پس او فانئی بود باقی و باقئی بود فانی.»
از جمله سخنانی که جنید از بایزید نقل کرده آن است که گفته است، در راه وصول به یگانگی خدا به صورت مرغی درآمد و همچنان پرواز کرد تا به میدان ازلیّت رسید و درخت احدیّت را در آن دید بعد، ریشه و شاخه آن درخت را وصف میکند و میگوید، چون نگریست، همه را خدعه و فریب دید.
عدهای مبدأ این فکر را در درخت کیهانی و فریب (مایا) اوپانیشادها و فلسفه وِدا دانستهاند، ولی آربری آن را برپایه آیات قرآنی و سخنان اهل تصوّف دانسته است. جنید درباره این قول ابویزید، می گوید که او نهایت بلوغ خود را در راه توحید وصف کرده است، اما آن را غایت و نهایتی نیست.
شطح ابویزید در بیانات فوق همان گذاشتن خود به جای حضرت رسول صلی اللّه علیه وآله در معراج و وصول به درخت «سِدرة المُنتهی» است که منتها و غایت سیر آن حضرت را میرساند، و بایزید اقرار میکند که سیر او «خُدعه» است یعنی در عالم خیال و ناشی از استغراق در وجد و حال است که از مختصات حالات شطح است. به هرحال، چنانکه آربری گفته است، ربطی به درخت جهانی اوپانیشادها ندارد.
اما معنی شطح، که در سخنان بایزید بزرگ از همه بیشتر است، به قول روزبهان ناشی از قوّت وَجد است که آتش شوق را به معشوق ازلی تیزتر میسازد و درآن حالت از صاحب وجد کلامی صادر شود از مشتعل شدن احوال و ارتفاع روح که ظاهر آن «متشابه» (تأویل پذیر) شود با عباراتی که کلمات آن را غریب گویند، زیرا وجه (تأویلش) را نشناسند و به انکار و طعن گوینده مفتون شوند، و اگر صاحبنظری توفیق یابد، آن را انکار نکند و بحث در اشارات شطح نکند.
روزبهان اصول شطح را از سه منبع قرآن و حدیث و اولیا میداند و حتی حروف مقطعه قرآن را از باب شطح یا متشابهات میشمارد. پس در نظر روزبهان هم منبع شطح، و از جمله شَطَحات بایزید، در اصول و معارف اسلامی است نه در منابع هندی و خارجی.
او بحث مفصلی درشطحیات بایزید و تفسیر و تاویل آن دارد و او را هایم (سرگشته) بیابان وحدت می داند و این شطح او را که «حق به من گفت که همه بنده اند جز تو» از سر وحدت و یگانگی می شمارد و آن را با سخن زنان درباره یوسف مقایسه می کند که گفتند: «ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم».
ابن سالم بَصری پیشوای فرقه سالمیّه در تصوّف، از جمله مخالفان بایزید است که بایزید را به جهت بعضی سخنان او، مانند «سبحانی سبحانی ما اعظم شأنی» و «ضربت خیمتی بازاء العرش»، تکفیر میکرد. ابونصر سرّاج با او در این باره به معارضه پرداخته و در مجلس او با او به گفتگو برخاسته است. ابونصر سرّاج میگوید که ابن سالم با همه جلالت قدرش در طعن بر بایزید زیاده روی میکرد و او را کافر میدانست. همچنین در توجیه «سبحانی ما اعظم شأنی» گفته است که این سخن ممکن است در پی سخنان دیگری باشد و او این قول را درحکایت از قول خداوند گفته باشد.
سخنان او ناشی از استهلاک در شهود حق و غلبه حالت سُکر است و مقاصد او یا تجرید امور دینی از حسیّات و مادیّات است، مانند مطالبی که درباره حج و کعبه یا بهشت و دوزخ، یا آنچه درباره بالاتر بودن لوای او از لوای حضرت رسول گفته است (انّ لِوائی اعظم من لِواء محمّد (صلی اللّه علیه وآله)) یعنی لوایی که برای حضرت رسول در میدانهای جنگ میافراشتند لوای مادّی و جسمانی بود، اما لوای او معنوی و روحانی است، یا از راه حصول حالتی معنوی برای اوست که در آن حالت همه را یکی میبیند و جز خدا چیزی نمیبیند و خود را با جهان و خدا متحد میداند، چنانکه میگوید: «سی سال خدای را میطلبیدم، چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب.»
یا در باب کعبه گفت: «اول بار که به خانه خدا رفتم خانه دیدم، دوم بار که رفتم خداوند خانه دیدم، اما سوم بار که رفتم نه خانه دیدم و نه خداوند خانه.» و درباره اتحاد گوید: «از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست، پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم.» در شرح حال بایزید نوشتهاند که عبادت او زیاد نبود و کسی در این باره از او پرسید و او خشمگین شد و گفت: «زهد و معرفت از من منشعب میگردد.» او خود در دعا میگفت: «خدایا! مرا دانشمند و زاهد و قاری مگردان.»
شاید آنچه شِبلی درباره بایزید گفته است نیز ناظر به امّی و عامی بودن او باشد، میگویند سخنانی را که از ابویزید نقل شده است بر شبلی باز نمودند و خواستند که عقیدهاش را درباره او بگوید. شبلی گفت: «اگر بایزید اینجا بود، به دست بعضی از کودکان (شاگردان) ما اسلام میآورد.» و نیز جنید گفته بود: «ابویزید از حدّ بدایت بیرون نیامد و از او سخنی نشنیدم که دلالت بر رسیدن او به حدّ نهایت باشد».
خواجه عبداللّه انصاری، که نتوانسته است فرق میان سخنان مختلف و متضادّ منسوب به بایزید را دریابد، می گوید: «بایزید صاحب رأی بوده در مذهب، لیکن وی را ولایتی گشاد که مذهب در آن به دید نیامد.» خواجه عبدالله انصاری سخنان شطح منسوب به بایزید را «دروغ هایی» می داند که بر او بستهاند.
به گفته عطار او را هفت بار از بسطام بیرون کردند، زیرا سخن او در حوصله اهل ظاهر نمیگنجید و شیخ میگفت، برای چه مرا بیرون کنید؟ گفتند، تو مردی بدی، شیخ میگفت، نیکا شهرا که بدش من باشم. ابونصر سرّاج همچنین نقل میکند که بایزید گفت: «در میدان نیستی ده سال پرواز میکردم تا آنکه در نیستی از نیستی به نیستی رسیدم».
نقل است که چون مادر او را به مکتب فرستاد، در سورهٔ لقمان به این آیت رسید: «أنِ اشکُرلی و لِواِلدَیکَ» یعنی شکر گوی مرا و شکر گوی مادر و پدر را چون معنی این آیه بدانست نزد مادر رفت و گفت:
«در دو خانه کدخدایی چون کنم، یا از خدا در خواه تا همه آن تو باشم یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم مادر گفت: تو را در کار خدا کردم و حق خود به تو بخشیدم».
بایزید می گوید: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکر من بود. خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ. آنچه در جمله مجاهدات و ریاضات می جستم در رضایت خاطر مادر یافتم.
بایزید را پرسیدند: بنده با چه چیزی به بالاترین درجات می رسد؟ گفت: با لال و کور و کر بودن!
از منظر فرهیختگان
ابوالقاسم العارف می گوید: بایزید حالات و مقاماتی دارد که اهل غفلت و مردم عامی تحمل آن را ندارند و او را با خداوند رازهایی است که اگر مغروران بر آن آگاهی یابند مبهوت میشوند.
جنید بغدادی می گوید: بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملائکه.
آیت الله خامنه ای می گوید: نام بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی را همهٔ مسلمانان و مرتبطین با معارف اسلام ولو غیرمسلمان شنیدهاند. البته امثال بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی را با این مدعیان صوفیگری نباید اشتباه کرد. آنها داستان دیگری دارند و ماجرا و سخن دیگری است.
عطار می گوید: آن خلیفهٔ الهی، آن دَعامهٔ نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجة الحق اجمعین، آن پُختهٔ جهانِ ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمة الله علیه اکبر مشایخ بود، و حجت خدای بود، و خلیفهٔ بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد؛ و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود.
جواد نوربخش می گوید: بایزید بسطامی که به حق او را باید سلطان العارفین گفت، یکی از پیشتازان تصوف و عرفان است.
شیخ اشراق می گوید: بایزید و حلاج از اصحاب تجرید بودند و اقمار آسمان توحید.
شاگردان
- ابوسعید مَنْجورانی
- سعید راعی
- خطّاب طرزی
- ابومنصور جنیدی
- محمود کُهْیانی
عروج ملکوتی
بایزید بسطامی در سال ۲۶۱ درگذشت و او را در خانقاه (بسطام) وی دفن کردند. مقبره بایزید بسطامی فاقد هرگونه تزئین و داری یک پنجره مسقف آهنی است. روی قبر یک سنگ مرمر قرار دارد که کلماتی از مناجات مشهور علی بن ابیطالب بر آن حک شده است.