زندگینامه سید محمد صمصام
به نام آفریننده عشق
سید محمد صَمصام، معروف به درویش صمصام (۱۲۹۰ – ۱۳۵۹ شمسی)، از دراویش معروف اصفهان است. بیشتر شهرت وی به خاطر شکستن آداب و رسوم جامعهٔ زمان خود بود.
ویژگی ها
نام و نسب ایشان سید محمد فرزند سید جعفر است. ایشان در خانواده دینی و مذهبی در سال ۱۲۹۰ شمسی قدم به عرصه وجود گذاشت. پدرش گویا از اهالی علوم دین بود و تا سالیان سال وظيفه تبلیغ امور دینی و مذهبی را بر عهده داشت. سید محمد در سال ۱۲۹۰ در خانوادهای روحانی در محلهٔ صرافها در اصفهان به دنیا آمد. وی مانند اسلاف گذشتهاش، راهی حوزهٔ علمیه شد و مقدمات و سطح را نزد استادان زمان فراگرفت. صمصام، هنگام تحصیل، ضمن کسب فقه و اصول، به عرفان اسلامی نظر داشت و همراه با دیگر علوم، فلسفه و عرفان را نیز آموخت. او یک روز علاقه مخصوصی نسبت به عرفای بزرگ اسلامی پیدا کرد. در بین آنها مخصوصاً انسی با آثار معنوی مولوی داشت. مثنوی را خوب میخواند و خوب میفهمید؛ تا اینکه این ذوق عرفانی در اعماق روح او اثر کرد و همهٔ زندگی و وجود او را تحت تأثیر قرار داد. این اثر به صورت بیاعتنایی به دنیا، بیتوجهی به مال و منال دنیوی، اجتناب از زراندوزی و بیاعتنایی به صاحبان زر و زور و انس و مهربانی با محرومان در او متجلی شد. وی با شرکت در مجالس و بیان کلمات طنزآمیز و بُهلولگونه، حقایق و انتقادات زمان خود را بیان مینمود.
او سبک و شیوهٔ ویژهای در زندگی داشت و هیچ وقت سوار خودرو نمیشد. سوار قاطر یا اسبی که داشت میشد و به تمام محافل و جلسات مذهبی اصفهان و جاهایی که روضه و منبر بود، با همان میرفت. حضور او در محافل بر اساس دعوت قبلی نبود. حالتی بهلولگونه داشت، اما با این حال، کردارش از روی درایتی خاص بود. در زندگی شخصی خودش چیزی جز سادگی و سادهزیستی نداشت و با این حال، یتیمنوازی و مسکینپردازی از ویژگیهای زندگی وی بود. لباس او اغلب، پیراهن بلند سپید و شلواری سپید و دستاری سبز بود و عموماً جوراب به پا نداشت. وقتی از خیابان و حتی از بازار اصفهان عبور میکرد، راهها بند میآمد و همه دور او میریختند و سلام میکردند و بچهها اطراف او را میگرفتند. وی با این که پیر بود، راستقامت و سرزنده مینمود و هرچند قیافهای جدّی داشت و آهنگین و رجزگونه سخن میگفت، اما محتوای حرکات و معنی کلماتش عمدتاً طنز بود و شوخیهایش ظریف و جهتدار بود. از شخصی نقل است: یک روز استادم خواست تا از جناب صمصام یک استخاره بگیرم. وقتی در برابر ایشان قرار گرفتم، به محض اینکه سلام کردم جناب صمصام فرمودند: برو به استادت بگو استخاره جوابش بد است؛ این کار را نکنی بهتر است!
آقای شاهین روحانی نقل میکرد: فرزند یکی از دوستانم که خود پزشک حاذقی بوده در اصفهان مریض شد و مدتها بود که برای معالجه او به اين در و آن در می زدند اما افاقه نمیکرد. آن شخص شنیده بود که جناب صمصام واسطه فیض است و اگر کسی خالصانه نذر ایشان کند، حتما به حاجت خود میرسد. لذا به نزد آقای صمصام میرود و عاجزانه از ایشان میخواهد که برای شفایش دعا کنند. جناب صمصام هم به ایشان میفرمایند: مقداری پول نذر من بکن تا فرزندت شفا پیدا کند! ایشان هم به دستور صمصام عمل نموده و شفا پیدا میکند. شیخ جعفر مجتهدی میگوید: زمانی که در قم بودم، نیروی غریبی مرا به اصفهان مایل کرده بود تا جایی که نمیتوانستم در قم بمانم. بالاخره این تمایل شدید باعث شد که عزم آن دیار کنم و به اصفهان رفتم و در آنجا در مدرسه صدر ساکن شدم. در همان حال و هوا شخصی به نزد من آمد و مرا به اسم صدا کرد و گفت: شما جعفر آقا هستید؟ گفتم: بله. آن شخص گفت: پس بلند شو تا با هم برویم! گفتم: کجا؟ گفت: پیش صمصام. به همراه آن شخص به منزل صمصام رفتیم. صمصام هم به محض دیدن من گفت: فلانی، دیدی چطوری به اصفهان آوردمت! مدتی بود که دل گرفته و محزون بودم و از خدا میخواستم که یک اهل دلی را برای من بفرستد و خدا هم تو را برای من فرستاد.
آقای جعفری نقل میکردند: روزی یکی ار آشنایان ایشان خدمت جناب صمصام در منزلشان میرسد. در آن موقع، این شخص دچار بیماری سختی بود و مداوا هم جواب نمیداد. جناب صمصام در اتاقشان مشغول به کشیدن قلیان بودند و گروهی هم در اطراف ایشان حلقه زده بودند. آن شخص وقتی وارد مجلس میشود، جناب صمصام رو به ایشان میکنند و میفرمایند: فلانی، بیا برای شفای بیماریات از قلیان من بکش تا ان شاء الله خداوند بیماری تو را بهبود ببخشد. آن شخص هم قلیان جناب صمصام را بر دهان میگذارد و آن را میکشد. به محض اینکه این اتفاق میافتد، تمام علایم بیماری از وجود او دور میشود و همان لحظه شفا مییابد. آقای اکبر حسن پور در مورد صمصام میگفتند: در ایام جوانی در مغازه خود مشغول کار بودم که آقای صمصام نزد من آمد. از ایشان پرسیدم: جناب صمصام، صدام به ایران حمله کرده است و معلوم نیست چه میشود. شما این موضوع را چگونه میبينيد؟ ايشان فرمودند: شما اگر مقداری صبر کنید، خواهید دید که این مردک را چند سال بعد با بیآبرویی دار میزنند. همانطور هم شد و چند سال بعد صدام به دار آویخته شد.
آقای حسن لباف میگفتند: یک بار تعدادی دزد به یکی از تکیههای قبرستان تخت فولاد وارد شده و آنجا را غارت کردند. نیروهای پلیس چیزی پیدا نکرند و همه از این مسئله ناراحت بودند. علاوه بر اشیای عتیقه و قدیمی، مقداری فرشهای دستباف هم برده بودند. بعضی از ذینفعان عهد بستند که مقداری پول، نذر جناب صمصام کنند تا این فرشها و عتيقهها پیدا شود. لذا یک شب به خدمت ایشان رسیدند و پس از سلام و عرض ارادت و قبل از اینکه مسأله را در میان گذارند، جناب صمصام لب به سخن گشودند و فرمودند: زود باشید و بروید فلان قبر در فلان جای تخت فولاد را بکنید که تمام اشیای مسروقه را در آنجا دفن کردهاند. آنها هم سریعا به محل مذکور حرکت کردند و محل را حفاری نموده و اشیای مسروقه را پیدا نمودند. جناب آقای احمدرضا کاویانی از کسبه اصفهان میفرمودند: یک روز من جناب صمصام را در قبرستان تخت فولاد اصفهان در حال خوردن یک نکه نان زیارت کردم. شنیده بودم که ایشان اهل معنا و حقيقت هستند، لذا برای عرض ادب و احترام خدمتشان رسیدم و ایشان نیز با چهره سوخته و غرق عرق، نگاهی به من انداخته و فرمودند: احمدرضا، (عجیب این بود که مرا با اسم صدا کردند در صورتی که هیچ آشنایی قبلی با هم نداشتیم) دیشب امام زمان (عج) تا صبح گریه کردند. آنقدر گریستند که ریشهای مبارکشان نمدار شده بود.
یکی از ارادتمندان آقای صمصام میگفتند: سال ۵۱ – ۵۲ بود که در شبهای قدر، سعادت داشتم که به منزل آقای صمصام سری بزنم و احوالی از ایشان بپرسم. آن شب ایشان به من امر فرمودند که تنهایشان بگذارم. من قبل از آنکه از منزل ایشان خارج شوم، به ایشان گفتم: آقا، برای حال این مردم دعا کنید که خیلی تحت فشارند. ایشان در حالی که مستقیم به کتاب دعایشان نگاه میکردند با سرفهای سینه صاف کردند و فرمودند: هفت سال دیگر سال مرگ پهلوی است، خدا توفیق دهد با صبر همه چیز درست میشود! همین طور هم شد و هفت سال بعد، حکومت پهلوی از بین رفت. نقل است: یکی از مستخدمین کاخ شاه، برای عرض ارادت و ادای نذری که داشت، خدمت جناب صمصام رسید. وقتی که میخواست وارد دالان منزل ایشان شود، جناب صمصام از داخل اتاق و در حالی که هنور او را ندیده بودند، فریاد میزنند: آهای خادم جهنم! نذرت را بگذار همانجا و زود برگرد! آن شخص نیز که از این دید غیبی جناب صمصام متحیر مانده بود، پس از ادای نذر از خدمت شاه استعفا می دهد و شغل آزادی برمیگزیند. صمصام در سال ۱۳۵۹ شمسی از دنیا رفت. در نحوه مرگ ایشان، دو قول را بیان کردهاند: گروهی با سوز دل بر این باورند که ایشان، زمانی که مقداری پول و مایحتاج برای رزمندگان جبهه مهیا کرده بودند و قصد داشتند که به جایگاههای اعزام کمکها تحویل دهند، در زمان عبور از خیابان با وسیله نقلیهای تصادف میکنند و از دنیا میروند. گروهی نیز گفتهاند که جناب صمصام، زمانی که قصد داشتند به مجلس عزای حضرت ابیعبدالله قدم بگذارند و خود را برای منبری آتشین مهیا مینمودند، در ششم محرم در خیابان تصادف نمودند و از دنیا رفتند.
عروج ملکوتی
صمصام در ۲۴ آبان سال ۱۳۵۹ شمسی، در حالی که طبق معمول با اسب خود به مراسم محرّم میرفت، در اثر تصادف با اتومبیل درگذشت و در تخت فولاد اصفهان، در سمت جنوب شرقی تکیه بروجردیها دفن گردید.

