زندگینامه جعفر مجتهدی تبریزی

 

به نام آفریننده عشق

 

جعفر مجتهدی تبریزی، فرزند میرزا یوسف معروف به شیخ جعفر آقا از عارفان شیعه بود. وی دلیل اصلی تحول معنوی خود را «دوستی و محبت اهل بیت» می‌ داند.

 

ویژگی ها

جناب شیخ جعفر مجتهدی در اول بهمن ماه ۱۳۰۳ هـ.ش در خانوادهای متدین و مرفه در شهر تبریز دیده به جهان گشودند. خانوادهای که از نظر نجابت و اصالت جزء خانواده های مشهور آن سامان به شمار می آمد. پدر ایشان جناب حاج میرزا یوسف از دلباختگان آستان ولایتمدار قبله العشاق ، حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) بودند، تا جایی که مکرر قافله سالاری زائرین کربلای معلی را از تبریز به عهده میگرفته و خرج زوار تهیدست دل شکسته را خود عهده دار میشدند و در طول مسیر حراست این قافله با دو شیر تربیت شده بود که در ابتدا و انتهای آن حرکت می کردند و زوار امام حسین (علیه السلام) را سلامت به مقصد می رساندند.

ایشان بعد از فقدان پدرشان جناب حاج میرزا یوسف، تحت کفالت و سرپرستی مادر بزرگوارشان، آن بانوی علویه قرار گرفتند. از همان اوان خردسالی به خاطر فطرت پاک و زلالی که داشتند بارها در عالم رویا مورد عنایات حضرت صدیقه طاهره و سایر حضرات معصومین (علیهم السلام) قرار می گیرند.

ایشان می فرمودند: از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروکه شهر تبریز که یکی از قبرستانهای بسیار مخوف ایران به شمار میرود و رعب و وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود می گیرد، قبری حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر حضرت باری می پرداختم چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان کمک کرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری مینمودم تا معمای لاینحل کیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجهای نرسیدم، اما چون این کوشش من همراه با توسلات شدید بود، یک روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا در داد: جعفر؛ کیمیا، محبت ما اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله این راه و این شما.

با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگیم بکلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملک و اکتساب کیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (علیهم السلام) بروم.

چندین ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالی که نسبت به ائمه اطهار (علیهم السلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امیر و آقا امام حسین (علیهم السلام) تقاضا میکردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (علیه السلام) بر من بود کم کم در اثر آن توسلات و ریاضتهای اجباری که در زندان بر من وارد میشد، روحم صفای خاصی به خود گرفت، بطوری که رؤیاهای صادقی میدیدم و فوراً به وقوع میپیوست که باعث قوت روح و امیدواری در من می گشت.

ایشان در مورد اقامتشان در نجف می فرمودند : شبی در خواب خدمت حضرت مولا علی (علیه السلام) مشرف شدم، ایشان فرمودند: جعفر؛ فردا بی گناهی تو ثابت گشته و آزاد خواهی شد، بایدبه نجف اشرف بیایی و با دست مبارکشان به محلی اشاره کرده و فرمودند: در این محل و نزد این پیرمرد کفاش به پینه دوزی می پردازی از دستمزدی که می گیری قسمتی را هزینه خود ساز و مابقی را در پایان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در میان معتکفان تقسیم کن.

صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد کرده و اجازه ورود به خاک عراق را دادند و بدین ترتیب راهی نجف اشرف شدم و در همان محلی که حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پیرمرد پاره دوز شروع به کار نمودم تا تمام انّیتها و آرزوهای نفسانی که ناشی از خود فراموشی و تجملات زندگی بود از بین برود، بعد از گذشته حدود یک سال اقامت در نجف روزی نامهای از طرف برادرم که در تبریز بود توسط شخصی به دستم رسید که در آن نوشته شده بود از زمانی که شما به نجف رفته اید اموال شما (که عبارت بود از چندین باب مغازه در بهترین نقطه شهر تبریز و مستغلات دیگری که از پدرم به ارث رسیده بود) در دست مستأجران میباشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداری می نمایند و می گویند: باید از طرف شخص مالک وکالت داشته باشید تا حق الإجاره را به شما تحویل دهیم.

با توجه به اینکه شما دور از وطن میباشید و نیاز به پول دارید وکالتی برای من بفرستید تا مال الاجاره ها را جمع نموده و برایتان بفرستم. در این هنگام متوجه شدم که مورد امتحان بزرگی قرار گرفته ام؛ متحیر ماندم که چه کنم؟ آیا با این اندک نانی که از پینه دوزی به دست می آورم ارتزاق کنم یا مجددا به زندگی مرفه خود که از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعی هم بلامانع و حلال بود برگردم؟

با خود در جنگ و ستیز بودم و شیطان مرا وسوسه میکرد، تا اینکه تصمیم خود را گرفته و در پشت همان نامه برای برادرم نوشتم: عنایات حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفیض ایشان بهره مند میباشم و ایشان هزینه زندگیم را کفایت کرده اند. کسانی که در تبریز مستأجر من می باشند، اگر توان مالی داشتند در محل استیجاری به سر نمی بردند. لذا به موجب همین دست خط وکالت دارید تمام املاک متعلق به من را به نام مستأجران و در تملک ایشان درآورید و خدای من هم بزرگ است.

بدین ترتیب در یک لحظه تمام ثروت و دارائی خود را بخشیدم، چرا که اعتقاد بر این داشتم که حضرت مولا علی (علیه السلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور که در این مدت چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی پذیرایی شایانی از من نموده اند در آینده هم همین گونه رفتار خواهند کرد.

یک روز که به حرم مطهر حضرت امیر (علیه السلام) مشرف شده و در حین زیارت و توسل بودم، صدای حضرت مولا را شنیدم که فرمودند: شیخ جعفر، همین الان به مسجد سهله برو، چند نفر در آنجا میباشند که باید از آنها دستگیری نمایی. بنابر فرمایش حضرت فوراً به مسجد سهله رفتم، در مسجد بسته و ماشین بنز مدرنی آنجا بود، خادم مسجد را صدا زدم که درب را باز کند، وقتی وارد آنجا شدم، دیدم سه نفر جوان با لباسهای فاخر و مجلل در فراق حضرت بقیه الله می گریند و بر روی خاکها میغلتند و یک نفر آنها هم از شدت گریه بیحال بر زمین افتاده است.

نزدشان رفتم و آنها را دلداری داده و آرام نمودم، سپس همگی از مسجد خارج شدیم و آنها سوار ماشین شدند. در این هنگام متوجه شدم که من هم باید همراه با آنها بروم، لذا سوار ماشین شده و همراهشان رفتم، آنها مرا به منزلشان در بغداد بردند و بعد از مدتی از منزل خارج شده و مرا تنها گذاردند و این در شرایطی بود که شش دختر جوان و بسیار زیبا در آنجا بودند.

آنها پیوسته از من تقاضا میکردند که آنها را به عقد خود درآورم و پی در پی به انحاء مختلف و گوناگون در این امر اصرار میورزیدند، با حضور این دختران جوان چنان غافلگیر شده بودم که برای لحظاتی خود را فراموش کردم ولی خیلی زود به خود آمدم و بر خویش نهیب زدم که: جعفر! به چه می اندیشی مبادا شرم حضور از ادامه راه بازت دارد و با سکوت معنی دار خود این لعبتان را دلخوش داری! و بعد یاد آوردم که مردان خدا به هنگام رویارویی با این چنین صحنه های تکان دهنده ای از چه شیوه هایی استفاده می کردند.

لذا با عزمی جزم دست رد بر سینه خواسته های آنان زده و امتناع نمودم اما روزی چند بار می مردم و زنده می شدم تا اینکه پس از گذشت شش ماه از این ریاضت بسیار سخت و مجاهده عظیم و دشوار آن جوانها آمدند و متوجه شدند که در این مدت هیچ گونه خطایی از من سر نزده و در این امتحان بزرگ موفق شده ام!! آنگاه مرا با کمال احترام به نجف برگرداندند.

در اینجا سلوک آقای مجتهدی وارد مرحله حساسی می شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون می گردند. ایشان در این مورد می فرمودند: در نجف به دستور حضرت مولا علی (علیه السلام) راهی مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتکف گردیدم و به جز تجدید وضو و تطهیر از مسجد خارج نمیشدم.

در پایان این مدت از طرف حضرت امیر (علیه السلام) و آقا امام زمان (روحی فداه) عنایت زیادی به من شد. حاج کاظم سهلاوی یکی از خدام مسجد سهله میباشند تعریف کردند: در مدتی که آقای مجتهدی در مسجد سهله معتکف بودند، با هیچ کس صحبت نمی کردند و دائم مشغول ذکر و فکر و توسل و گریه بودند، هیچ گاه تسبیح از دستشان جدا نمیشد و حالشان مثل حال شخص متحضر و کسی که هر لحظه در حال جان دادن است بود.

شبها را نمی خوابیدند و اگر کسی هم وارد حجره ایشان می شد بیش از پنج دقیقه با او نمی نشسته و از حجره بیرون می آمدند، اکثر اوقات در حال بکاء بودند و از خوف و حب خدا می گریستند. آقای مجتهدی بعد از تمام شدن این مدت نزد ما آمده و فرمودند: من دیگر از طرف حضرت ولی عصر (علیه السلام) مرخص شده و میتوانم اینجا را ترک کنم، آنچه بایستی از ناحیه ایشان به من برسد مرحمت شد.

در همین ایام ملاقات آقای مجتهدی با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی در مسجد سهله رخ می دهد: مرحوم حاج ملا آقاجان از عرفای معروف و از متوسلین به ساحت مقدس حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه) به شمار میرفته است و بطوری شیفته و منتظر آن حضرت بوده و در فراق آن بزرگوار اشک می ریخته که جای اشک بر صورت وی نمایان بوده است و در محبت به ساحت مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) تا حد جنون پیش می رود بطوری که به شیخ محمود مجنون ملقب می گردد.

سیره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام) و خدمت به خلق بوده است. ایشان مدتها در قم منزل حاج میرزا تقی زرگری که او هم از اهل الله بوده و از اوتاد بشمار میرفته ساکن بوده اند. مرحوم حاج ملا آقاجان روزی به دوستان خود می گویند مأمور شده ام به عتبات عراق بروم و این آخرین سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگی را بدرود خواهم گفت و بدین ترتیب همراه با عدهای از ملازین خود راهی عتبات می شوند.

بعد از زیارت ائمه (علیهم السلام) و جریانات عجیبی که در این مدت برای ایشان رخ میدهد، به همراهان میگویند: باید شب جمعه به جهت امر مهمی به مسجد سهله بروم. دوستان همراه ایشان میگویند شب جمعه به مسجد سهله رفتیم و در قسمت بالای مسجد که جای نسبتا خلوتی وجود داشت حلقه وار نشستیم در این موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بی تابانه به این طرف آن طرف نظر میکردند و می فرمودند: منتظر جوانی هستم که باید با او ملاقات کنم.

مرحوم قریشی که یکی از همراهان بودهاند می گفتند: در همین لحظات ناگهان درب یکی از حجرههای مسجد باز شد و جوانی بسیار خوش سیما و جذاب در حالی که آفتابهای در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حرکت کرد. مرحوم حاج ملا آفاجان به محض اینکه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند: گمشده ام را پیدا کردم، این همان کسی است که در سیر، او را به من نشان داده اند. از ایشان پرسیدیم مگر این جوان چه خصوصیاتی دارد که اینگونه شما را جذب کرده و بیتاب او هستید؟!

فرمودند: او شخصی است که در این جوانی هم گوش باطنش می شنود و هم چشم باطنش میبیند! ملاحظه کنید؛ و فوراً به صورت بسیار آرام و آهسته بطوری که ما چند نفر هم که نزدیکشان نشسته بودیم به سختی صدای ایشان را شنیدیم به زبان آذری فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان: بیا اینجا پسر جان تا تو را ببینم)

در این هنگام آن جوان که آن سوی مسجد به درب خروجی رسیده بود و با ما خیلی فاصله داشت ناگهان در جای خود ایستاد و آفتابه را روی زمین گذاشته و از میان جمعیت به طرف ما حرکت کرد، هنگامی که به ما رسید خدمت حاج ملا آقاجان سلام کرده و سپس گفت با من کاری داشتید؟ امر بفرمایید، آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذارید که من باید با ایشان خلوت داشته باشم و بدین گونه حدود مدت یک هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقای مجتهدی بودند.

کسانی که توفیق زیارت این دو مرد خدا را داشته اند بر یک نکته اتفاق نظر دارند که مشی سلوکی این دو بزرگوار در توسل به اهل بیت (ع) خلاصه می شد و مسیر سلوک خود را با پای محبت و بال عشق طی می کردند و در انتظار صدور حواله های غیبی می نشستند تا به کسانی که استحقاق دریافت آنها را دارند بسپارند.

آیت الله شیخ جواد کربلایی در این رابطه نقل کردند: زمانی که ما در کربلا مشرف بودیم مشاهده می کردیم آقای مجتهدی هر روز صبح بعد از زیارت به صحن مطهر می آمد و با صدای بسیار جذاب و دلربا مشغول به توسل می شدند به طوری که تمام افراد مسخر ایشان گشته و به دورشان جمع می شدند و وجود ایشان حرم می شد.

همچنین فرمودند: در بین عرفایی که آنها را مشاهده کرده ام، مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ جواد انصاری همدانی، در جلسات توسلی که حضور داشتند، گرمایی به جلسه می دادند و با وجود ایشان جلسه توسل گرمتر می شد، اما هنگامی که آقای مجتهدی در جلسه توسلی حضور داشتند جلسه را به آتش می کشیدند و همگی را دگرگون می ساختند.

ایراد آقای مجتهدی بر اکثر عرفا این بود که توسلشان به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) کم است. آقای مجتهدی میفرمودند: یک روز که در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (علیه السلام) بودم در بین راه شخصی که عالم به علم کیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همین که کیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گریه نمودم به طوری که طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم کیمیا را در آب انداختم.

بعد از آن رو به سوی گنبد مطهر حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) نموده و عرض کردم؛ سیدی و مولای، کیمیا درد مرا دوا نمیکند، جعفر کیمیای محبت شما اهل بیت (علیهم السلام) را می خواهد و در حالی که به شدت گریه می کردم به حرم مطهر مشرف شدم. بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله (علیه السلام) محبت های زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یکی از امتحانات بزرگی بود که در طول سلوک برایم اتفاق افتاد.

ایشان میفرمودند: زمانی که به دستور حضرت مولا قریب به بیست سال در بیابانها به سر میبردم، به دستور حضرات ائمه (علیهم السلام) شانزده مرتبه با پای پیاده به مشهد مقدس مشرف شده ام.

آقای مجتهدی میفرمودند: زمانی که در بیابانها ساکن بودم، هنگام توسل کلمه شریفه (یاحسین) را با انگشت روی خاک می نوشتم و آنقدر میگریستم تا اینکه کلمه یا حسین که بر روی خاک نوشته بودم تبدیل به گل میشد و محو می گشت، مجددا آن نام مقدس را روی گلها مینوشتم و به حدی گریه میکردم که بی تاب گشته و از هوش میرفتم.

ایشان فرمودند: یک روز عاشورا که در بیابان بودم بسیار منقلب گشتم در این هنگام خطاب به آسمان کرده و گفتم؛ آسمان خجالت نکشیدی ناظر کشته شدن حضرت اباعبدالله (علیه السلام) بودی؟! سپس خطاب به زمین نموده و گفتم؛ ای زمین خجالت نکشیدی که حسین فاطمه (علیهما السلام) را بر روی تو سر بریدند؟! ناگهان ندایی آمد: جعفر از اینجا دور شو. وقتی از آن مکان فاصله گرفتم، آسمان درهم ریخت و صاعقه ای آتش بار به قطعه زمینی که به آن خطاب می نمودم اصابت کرد و آنجا را شکافت.

گاهی از اوقات ناگهان بدون هیچ مقدمهای حال آقای مجتهدی دگرگون میشد و می فرمودند: باید به بیمارستان برویم تا عده ای از دوستان حضرت که در آنجا بستری هستند مرخص شوند. ایشان به بیمارستان میرفتند و بیماری اشخاص را به خود می گرفتند تا آنها سالم شوند و مرخص گردند. ایشان در طول حیات طیبه خویش بیش از پنجاه و سه مرتبه به اتاق عمل رفتند و هر بار بدون اینکه ایشان را بیهوش کنند تحت عمل جراحی قرار می گرفتند.

آیت الله سیدعبدالکریم کشمیری در این رابطه گفتند: آقای مجتهدی میفرمودند: هر گاه مرا به اتاق عمل می بردند و پزشکان بیهوشی می خواستند مرا بیهوش کنند اجازه نمی دادم و سه مرتبه ذکر شریف نادعلی را می خواندم و خود را بیهوش می کردم. آقای مجتهدی در سالهای آخر عمر شریف و پربرکتشان از قم به مشهد مقدس عزیمت کرده و در جوار ملکوتی حضرت رضا (علیه السلام) ساکن می گردند.

ایشان سه ماه قبل از فوت به چند نفر از دوستانشان که با ایشان حشر و نشر داشتند می فرمایند:خدا برای آخرین سلاله آل محمد (علیه السلام)، حضرت مهدی (علیه السلام) یک قربانی خواسته و از ما قبول نموده که قربانی ایشان شویم، و گلوی ما در این راه پاره می شود. آقای حاج فتحعلی می گفتند: هنگامی که آقا این مطلب را فرمودند، بی اختیار این مطلب در ذهنم خطور کرد که آقا وصیتی نکرده اند!

به مجردی که این فکر از خاطرم گذشت آقا فرمودند: آقا جان غلام وصیتی ندارد و همچون دفعات قبل اشاره می فرمودند که ما غلام حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) هستیم. باز بدون اختیار این مطلب به ذهنم رسید؛ پس آقا را در کجا دفن کنیم؟ که مجددا آقا رو به من کرده و گفتند:حضرت رضا (علیه السلام) فرموده اند: الحمدلله تو فقیر خودمان هستی و ما خود، تو را کفایت می کنیم، پایین پای خودمان منزل توست و مرا در گوشه صحن مطهر، پایین پای مبارک حضرت دفن می نمایند.

حاج باقر طلاييان تعريف كردند: چند روز بعد از رحلت آقاي جعفر مجتهدی در عالم رؤيا مشاهده نمودم حجت الإسلام آقاي حاج سيدحمزه موسوي كه نماز ميت بر پيكر مطهر آقاي مجتهدي خواندند، در يكي از غرفه‌هاي صحن مطهر رضوي نزديك به غرفه‌اي كه آقاي مجتهدي در آن مدفون مي‌باشند نشسته‌اند، نزد ايشان رفتم و بعد از سلام و احوال پرسي از ايشان سؤال كردم، شما در اينجا چه مي‌كنيد؟! ايشان فرمودند: بنده مسئول كل حرم مطهر شده‌ام. پرسيدم چگونه و زير نظر چه كسي؟! فرمودند: به خاطر نمازي كه بر بدن آقاي مجتهدي خواندم، آقا واسطه‌ شده و اين منصب را از حضرت علي بن موسي الرضا (عليه‌ السلام) برايم گرفتند.

 

از منظر فرهیختگان

سید محمد حسین طباطبایی می گوید: جناب مجتهدی بسیار بزرگوار هستند و من در باطن با ایشان هستم، ایشان از طیّ الزمان هم برخوردار هستند. طیّ الزمان؛ قدرت سیر در زمان های گذشته و آینده، ایضاً سیر طولی و عرضی در ازمنه مذکور و سیر عرضی در زمان حال و به طور کلّی سیر در مقوله زمان به واسطه قدرت و غلبه روحی بر آن، که حضرت آقای مجتهدی به لطف حضرت مولا از این موهبت برخوردار بودند.

سید عبدالکریم رضوی کشمیری می گوید: جعفر آقا و ما ادراک ما جعفر آقا! من آیت الله قاضی و سید هاشم حداد و بسیاری از اولیا را درک کرده ام. همه آنهایی که درک کرده ام یک طرف شیخ جعفر مجتهدی تبریزی یک طرف! او را با هیچ کس مقایسه نکنید حساب او از بقیه جداست.

 

عروج ملکوتی

آقای مجتهدی پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت ثامن الحجج (علیه السلام) در تاریخ ششم ماه مبارک رمضان ۱۴۱۶ هـ . ق مطابق با ۶/۱۱/۱۳۷۴ هـ . ش هنگام ظهر روز جمعه دار فانی را وداع و روح ملکوتیشان عروج می نماید. بعد از آن به مجردی که هیأت پزشکی با تیغ مخصوص گلوی مبارک آقا را بریدند نور عجیب سبزرنگی اتاق را فرا گرفت و همزمان با آن، دستگاه مونیتور صوت ممتدی کشیده و سرانجام روح ملکوتی ایشان عروج نمود. این در حالی بود که تمام محاسن آقا به خون گلویشان آغشته شده بود و در اینجا معنای کلام ایشان که فرموده بودند: عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست، تحقق یافت و محاسن ایشان مانند ارباب و مولایشان حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) به خون گلویشان خضاب گشت.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *