نوشته‌ها

زندگینامه محمدرضا الطافی نشاط

به نام آفریننده عشق

 

محمدرضا الطافی نشاط (۱۳۰۵ – ۱۳۹۰ قمری) از عارفان عامی و امّی شیعه اهل ایران بود.

 

ویژگی ها

وی تا پیش از عزیمت به همدان، در زادگاه خود به کشاورزی می‌پرداخت اما در سال ۱۳۳۱ شمسی به همدان آمد و به لحاف دوزی مشغول شد و تا آخر عمر در همدان ماند. شخصی از شیخ رجبعلی خیاط پرسیده بود: مثل شما کیست؟ در پاسخ فرمود: من کسی نیستم، اما شخصی به نام حاج محمدرضا در همدان به سر می‌برد که شغلش لحاف دوزی است… . معمولا کسانی که برای یافتن پاسخ سؤالی به دیدار حاج محمدرضا می‌آیند، بی آنکه سؤال خود را مطرح کنند، پاسخ آن را در میان سخنان ایشان می‌یابند. حتی گاهی در میان صحبت‌ها، سؤالی به ذهن ما می‌رسد؛ اندکی بعد، جمله‌ای می‌گویند که پاسخ همان سؤال است. مرحوم داود کمالی یکی از دوستان ما بود. مدتی بود که می‌گفت: دوست دارم حاج محمد رضا را از نزدیک ببینم و چند سؤال می‌خواهم بپرسم.

ایشان، روزی در مغازه ما با حاج محمدرضا دیدار کرد. حاج محمدرضا هم قدری برایش صحبت کرد. مرحوم کمالی می‌گفت: «من سؤالی نپرسیدم، اما پاسخ سؤالم را دریافتم.» این رویه باعث شده که هر گاه کسی برای پرسیدن سؤالی می‌آید، به او گفته می‌شود: بنشین، اگر در میان صحبت‌ها پاسخ سؤالت معلوم نشد، بعدا بپرس. معمولا هم پاسخ‌ها را می‌گیرند و دیگر چیزی نمی‌پرسند. حاج محمدرضا یک‌بار به دوستان نزدیک گفت: «در بیشتر شب‌ها، جسم من در خانه است ولی روح من در جای دیگر است‌.» دوستان علاقه‌مند شدند که بدانند روح او به کجا می‌رود. حاج محمدرضا در پاسخ فرمود: «من کربلا و مکه را بهتر می‌شناسم تا همدان را.» حال آنکه همدان زیستگاه اوست.

نقل است: یک بار که در یک نشست دوستانه، کسی از حاج محمد‌رضا پرسید: «از کجا به این مقام رسیدی؟» حاجی متواضعانه پاسخ داد: «من هیچ مقامی ندارم، ولی تا جایی که به یاد دارم، از پانزده یا شانزده سالگی، فحش، غیبت و تهمت از دهان من بیرون نیامده است و همیشه احترام پدر و مادرم را نگه داشته‌ام. در معامله با مردم دروغ نگفته‌ام و نمازهای خود را تمام و سر وقت خوانده‌ام و تا به حال یک نماز من قضا نشده است.» البته حاج محمدرضا معتقد است که خدا نگهدار او بوده و می‌گوید: «خدا خودش نگذاشته که ما دنبال دنیا و گناه و این چیزها برویم. از روزگار جوانی سوی گناه نرفته‌ام و هر موقع، مورد گناهی پیش آمده، از خدا خجالت کشیده‌ام.» او همچنین به دیگران سفارش می‌کند: «اگر عاقبتِ خیر می‌خواهید، نمازتان را به موقع بخوانید و از دروغ و حرام پرهیز کنید.»

یکی از پسران حاج محمدرضا الطافی، در دوران جنگ به شهادت رسید. خود حاج محمد‌رضا درباره پسر شهیدش می‌گفت: مدتی پیش از شهادتش، شب جمعه‌ای به مرخصی آمد. عصر جمعه به من گفت: «برویم قدری قدم بزنیم.» با هم رفتیم قدری گشتیم و قدم زدیم. در همان حال که صبحت می‌کردیم، عکسی به من نشان داد و گفت: «این عکس را برای حجله‌ام استفاده کنید. من می‌روم و دیگر برنمی‌گردم. کمتر از یک هفته دیگر شهید خواهم شد ولی به مادرم چیزی نگو و عکس را به او نشان نده.» یکی دو هفته بعد زنگ زد و گفت: «پدر جان! نمی‌دانم چرا شهید نمی‌شوم، از وقتم گذشته است. عاجزانه می‌خواهم دعا کنی شهید شوم.» گفتم: «نمی‌شود که همه شهید شوند! تو کار خودت را بکن، ثواب شهادت را به تو می‌دهند.» ولی خیلی اصرار می‌کرد که برای شهادتش دعا کنم. من هم عرض کردم: «خدایا، هر چه صلاح اوست به او بده.» فردای همان روزی که زنگ زده بود، خمپاره‌ای به او می‌خورد و شهید می‌شود.

به گفته آقای شیرزاد الطافی، پسر بزرگ حاج محمدرضا، ایشان در روزگار جوانی از ارادتمندان مرحوم آخوند ملا علی همدانی بوده و سعی می‌کرده در نماز جماعت ایشان حاضر شود. پسر حاج محمد رضا می‌گفت: یکی از دوستان پدرم می‌خواست وجوهات شرعی مالش را بپردازد. نظر به آشنایی پدرم با مرحوم آخوند، از وی خواست که با هم خدمت آخوند برسند. پدرم پذیرفت و او را نزد آخوند برد. موضوع را که با آخوند در میان گذاشتند، آخوند فرمود: «ایشان اموالش را پیش شما حلال کند» و به پدرم اشاره کرد که خودت سیاهه اموال دوستت را انگشت بگذار و نیازی به امضای من نیست و ایشان نیز چنین کردند و این سخن، گویای اعتماد و عنایت فوق العاده آن عالم بزرگ به حاج محمدرضا است.

مهدی معماریان نقل می‌کند: زمان جنگ و موشک‌باران‌ها، روز پنجشنبه‌ای قبل از ظهر، تلفن مغازه به صدا درآمد. گوشی را برداشتم، حاج محمدرضا الطافی بود؛ زنگ زده بود احوالی بپرسد. پرسیدم: کجا هستید؟ گفتند: «تهران همراه با دو نفر از دوستان عازم مشهد هستیم‌.» درخواست کردم که برای ناهار به منزل ما بیایند و بعد از ناهار بروند. حاجی پذیرفت و من به خاطر ایشان چند نفر دیگر از دوستان را هم تلفنی برای ناهار دعوت کردم. نزدیک ظهر حاجی و همراهانش آمدند مغازه و با وسیله‌ای که همراهشان بود، رفتیم به طرف خانه ما. در میان راه با هم صحبت می‌کردیم، اما همین که ماشین به سر کوچه ما رسید، حاجی ساکت شد، دستش را به سوی آسمان دراز کرد و چیزی گفت که من متوجه نشدم. بعد هم تا به خانه رسیدیم سخنی نگفت.

معمولا این‌طور فرصت‌ها که دور هم باشیم، نماز را به جماعت می‌خوانیم. آن روز هم من سجاده‌ای برای حاج محمدرضا پهن کرده بودم تا دیگران هم پشت سر او بایستند و نماز را به جماعت بخوانیم. سجاده حاج محمد‌رضا کنار پنجره بود. حاجی خودش سجاده را حدود دو متر عقب کشید و از پنجره دور کرد. من تعجب کردم و پرسیدم: «حاج آقا، چرا سجاده را عقب کشیدید؟» گفتند: «حاجی جان! منزل شما امروز خطر است!» خلاصه، نماز جماعت اقامه شد. در رکعت آخر نماز عصر بودیم که ناگهان صدای برخورد یک موشک همه جا را لرزاند و شیشه های اتاق شکست. پیدا بود که اگر حاجی عقب‌تر نایستاده بود، هم خودش و هم ردیف پشت سرش همگی زخمی می‌شدند و از تکه‌های شیشه در امان نمی‌ماندند. من نگران خسارت‌های موشک بودم. از این رو، به پسرم جلال گفتم: «برو ببین موشک کجا خورده؟ خدا کند به بیمارستان نخورده باشد!»

حاج محمد‌رضا الطافی، حرف مرا که شنید، با لهجه شیرین همدانی به جلال گفت: بیا اینجا پسر جان! بعد رو به من کرد و گفت: «من این موشک را وسط خانه شما دیدم. از خدا خواستم که موشک در زمینی بخورد که نه انسانی کشته شود و نه ساختمانی خراب شود. حاجی جان! این طرف کجا زمین خالی هست؟» من کمی فکر کردم و گفتم: «پشت خانه ما مدرسه بزرگی هست که به مدرسه آمریکایی‌ها معروف است.» پسرم جلال رفت تا خبری بگیرد. وقتی برگشت، گفت که موشک در وسط حیاط مدرسه به زمین خورده است و نه آدمی شهید شده بود و نه ساختمانی خراب شده بود. تازه متوجه شدم که قبل از ظهر، سر کوچه، حاج آقا چه گفته بود و چرا دستش را به آسمان بلند کرده بود.

حاج محمد رضا می‌گفت: مدت کوتاهی پیش از انقلاب، یک شب در حال خودم متوجه شدم که آسمان‌ها پر از گرد و غبار و طوفان است و بلا همه آسمان را دربرگرفته، ولی اثر آن دامن‌گیر زمین نمی‌شود و هیچ آسیبی به زمین نمی‌رسد. متوسل به وجود مقدس حضرت زهرا (س) شدم و علت این امر را جویا شدم. حضرت فرمود: «این عذاب آسمانی به زمین می‌رسد، ولی پس از برخورد با پرچم سیاه عزاداری فرزندم حسین (ع) که همه جا پابرجاست، خجالت می‌کشد و برمی‌گردد.»

محمد‌رضا الطافی نشاط می‌گفت: یک سال در شب شام غریبان حسینی، در منزل یکی از دوستان مشغول عزاداری بودیم. در میان عزاداری به یاد اهل بیت (ع) و کودکان آواره و سرگردان حضرت سیدالشهدا (ع) افتادم و به رفقا گفتم: «امشب اهل بیت سید الشهدا در بیابان‌ها آواره و سرگردانند. ما چرا در منزل باشیم؟ ما هم به بیابان برویم.» دوستان پذیرفتند و همگی به راه افتادیم. به بیابان که رسیدیم، مشغول عزاداری و ذکر مصیبت شدیم. در آن حال، درختی توجه مرا جلب کرد. خیره شدم و به چشم خود دیدم که شاخ و برگ آن درخت هم اشک می‌ریزد و عزاداری می‌کند.

 

عروج ملکوتی

محمدرضا الطافی نشاط در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ شمسی در همدان درگذشت.