نوشته‌ها

زندگینامه محمد صادق تخت فولادی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدصادق تخت فولادی ملقب به قدوه السالکین از عرفای بزرگ قرن سیزدهم و استاد شیخ حسنعلی نخودکی بود.

پدر شیخ حسنعلی بنام ملا علی اکبر به واسطه ارادتی که به محمد صادق داشت و به مدت ۲۲ سال در محضرش بود، پسرش شیخ حسنعلی را از سن ۷ تا ۱۱ سالگی به وی سپرد، تا زیر نظر او تربیت شود. حاج محمد صادق در اواخر سلطنت فتحعلی شاه قاجار زندگی می‌کرد و در اوایل جوانی در شهر اصفهان به کار رنگرزی اشتغال داشت. عادت او در جوانی این بود که با وجود ناامنی حاکم به شهر، هر روز عصر با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج می‌شد. استاد وی بابا رستم بختیاری از مشایخ چشتیه بود.

 

ویژگی ها

روزی محمد صادق تخت فولادی به همراه دوستانش هنگام غروب که از دروازه شهر به طرف شهر باز می گشتند، در بین راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پیرمردی می افتد که سر بر زانوی تفکر نهاده و در خود فرو رفته بود مرحوم  حاجی تخت فولادی به شاگردان خود می گویند: هنوز تا غروب وقت زیادی است برویم و قدری با این پیر شوخی و مزاح کنیم پس از فرا رسیدن غروب به شهر باز می گردیم.

به پیرمرد نزدیک می شوند و سلام می کنند پیرمرد سر برداشته جواب سلام می دهد و دوباره سر به زانو می گذارد. می پرسند اسم شما چیست؟ از کجا آمده اید؟ چکاره هستید؟ پیر جوابی نمی دهد، مرحوم حاجی با ته عصایی که در دست داشته به شانه پیرمرد می زنند و می گویند: انسانی یا دیوار که هر چه با تو صحبت می کنیم جوابی نمی دهی؟ باز هم جوابی نمی شنوند. لاجرم ایشان به همراهان می گویند برگردیم برویم ایستادن بیش از این نتیجه ای ندارد.

چند گامی که از پیرمرد دور می شوند آن مرد بزرگ سر بر میدارد و به مرحوم حاج محمد صادق می فرماید: عجب جوانی هستی، حیف از جوانی تو! و دیگر حرفی نمی زند. مرحوم حاج شیخ محمد صادق با شنیدن این کلمات دیگر خود را قادر به حرکت نمی بیند، می ایستد و کلید دکان را به شاگردان می دهد. سپس خود برمی گردد و در خدمت پیر می نشیند. تا سه شبانه روز پیر سخنی نمی گوید جز اینکه هر چند ساعت یکبار بر سبیل استفهام می فرماید: اینجا چه کار داری؟ برخیز و به دنبال کار خود برو.

بعد از سه شبانه روز پیر روشن ضمیر به مرحوم حاجی می فرماید: شغل شما چیست؟ می گوید رنگرزی، پیر می فرماید: پس روزها برو به کسب خود مشغول باشد و شبها اینجا نزد من بیا.

مرحوم حاجی به دستور پیر عمل می کند روزها به شغل رنگرزی مشغول بوده و شبها با درآمد روزانه خود به خدمت پیر که نامش (بابا رستم بختیاری) بود می آمده است. آن پیر بزرگوار نیز وجوه مزبور را کاملا به فقرا ایثار می کرد. حتی اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نیز از قبل مرحوم بابا رستم تأمین می گردید. پس از یکسال مرحوم بابا رستم می فرماید دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست، همین جا بمانید. مرحوم حاجی در آن محل که امروز به نام تکیه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف می باشد، می ماند. مدت یکسال تمام شبها را به تهجد و عبادت و روزها را به ریاضت می گذراند.

پس از یکسال در روز عید قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجی می فرمایند: امروز به شهر بروید. به منزل فلان شخص مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کرده اند بگیرید. بعد در ملا عام هیزم جمع کنید، و با جگر گوسفند اینجا بیاورید.

شخصی را که مرحوم بابا رستم نام برده بودند کسی بود که مرحوم حاجی محمد صادق با ایشان از قبل میانه خوبی نداشتند. به این علت مرحوم حاجی جگر گوسفندی را از بازار خریداری می کنند. قدری هیزم هم از نقاطی خلوت جمع آوری می کنند و با خود می برند. چون به خدمت بابا می رسند، ایشان با تشدد می فرمایند: هنوز اسیر هوی و هوس خود هستی و خلق را می بینی جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی.

سالی دیگر می گذرد یک روز که مرحوم حاجی برای انجام حاجتی به شهر می روند در راه مقداری کشمش خریده و می خورند. پس از مراجعت مرحوم بابا با تغیر و تشدد می فرمایند: هنوز هم گرفتاری هوای نفسی.

مرحوم حاجی می فرمایند آنگاه تصمیم گرفتم چند ساعتی از نزد ایشان دور شوم بلکه غضب مرحوم بابا فرو نشیند. ولی به محض آنکه راه افتادم از اطراف بر من سنگ باریدن گرفت ناگاه مرحوم بابا با صدای بلند فرمودند: دو سال است زحمت تو را کشیده ام کجا می روی؟ برگشتم و فهمیدم که غضب ایشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولی در باطن جز رحمت و محبت چیزی نیست.

یک روز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجی می فرمایند: بروید شهر مقداری ماست بخرید و بیاورید، مرحوم حاجی طبق دستور عمل می کنند. در مراجعت با یکی از سوارهای حکومتی برخورد می کنند. سوار از ایشان می خواهد که لباسها و اسبش نگهداری کنند تا او در رودخانه شنا کند، مرحوم حاجی می فرمایند وقت ندارم و باید بروم آن مرد جاهل با دسته تازیانه به سر حاجی می زند طوری که سر ایشان می شکند و ماستها می ریزد مرحوم حاجی با سکوت در کنار رودخانه خود را تمیز می کنند.

مجددا ماست می خرند و مراجعت می نمایند. مرحوم بابا علت تأخیر را جویا می شوند مرحوم حاجی قضیه را شرح می دهند. مرحوم بابا سؤال می کنند شما چه عکس العملی نشان دادی؟ مرحوم حاجی می گویند: هیچ نگفتم و جزای عمل او را به خدا واگذار نمودم. می فرمایند: کار خوبی نکردی، برای اینکه او سر شما را شکسته به خدا واگذارش نمودی. فورا با عجله برگرد و با او تغیر و تشدد نما. مرحوم حاجی فورا برمی گردند. ولی هنگامی که کار از کار گذشته و اسب او را بر زمین زده و هلاکش کرده بود.

حضرت «محمد صادق تخت فولادی» چند سالى در خدمت حضرت «بابا رستم»، به ریاضتِ خود ادامه داده شبها را تا صبح بیدار و به عبادت مشغول بوده است. خودِ ایشان فرموده است : «هر زمان که خواب بر من غلبه مى‌کرد، حضرت «بابا» مى فرمود : صادق اینجا محل خواب نیست ، اگر مى خواهى بخوابى به خانه خود برگرد.»

حضرتِ «تخت فولادی» فرموده بود: پاى حضرت «بابا» بر اثر زیاد ایستادن، جهتِ عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طورى که در موقع حرکت مى شَلید و به سببِ بیدارى مداوم نیز یک چشمشان دید خود را از دست داده بود. لذا ایشان به لهجه‌ی بختیارى با خداوند مناجات و عرض می‌کرده است: «خدایا شلم کردى، کورم کردى دیگر از من چه مى خواهى؟»

این وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال که روزى حضرت بابا به حضرتِ «حاج محمد صادق» مى فرماید: آرزو دارم به سفر حج مشرَّف شوم ولى استطاعت بدنى و قدرت راه رفتن ندارم. «حاج محمد صادق»، مى فرماید: من شما را به پشت مى گیرم و به مکه مى‌برم. حضرتِ «بابا» مى‌پذیرد. از «اصفهان» لباسِ احرام تهیه مى‌کند و حضرتِ «محمد صادق» ایشان را بر پشت مى گیرد و به عزمِ سفرِ خانه‌ی خدا راه مى‌افتند. وقتى که به «شاه رضا» که 14 فرسنگ با «اصفهان» فاصله دارد مى‌رسند، حضرت «بابا» مى فرماید: عمر من به پایان رسیده است. امشب من خرقه تُهى خواهم کرد. مرا غسل دهید و با این لباس احرام مرا کفن و دفن کنید سه شبانه روز بر قبر من بیتوته و قرآن تلاوت کنید و بعد برگردید.

حضرت حاج محمد صادق مطابق دستور عمل مى‌کند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز می‌گردد و سال دیگر به نیابت حضرتِ «بابا» به قصدِ زیارت خانه‌ی خدا از «اصفهان» حرکت مى‌کند.

شخصى که با ایشان همسفر بود نقل کرده است که: نزدیکِ «شیراز» در کاروانسرایى فرود آمدیم. هوا سرد و برفى بود. حضرتِ «محمد صادق تخت فولادی» روىِ سکوىِ دربِ ورودىِ کاروانسرا، پوست را افکندند، و نشستند. سایر کاروانیان عرض کردند هوا سرد است و اینجا گذرگاهِ حیوانات درنده است. بهتر است که به داخل کاروانسرا تشریف بیاورید. ولى ایشان در جواب فرموده بودند: «در داخلِ کاروانسرا آب نیست» و به جوى آبى که در خارج از کاروانسرا جریان داشت اشاره فرموده و گفته بودند «اینجا براى من بهتر است».

هنگامِ غروب، صاحبِ کاروانسرا به مسافرین مى‌گوید که ما معمولاً سرِ شب دربِ کاروانسرا را مى‌بندیم و تا صبح باز نمى‌کنیم. اگر ایشان بیرون بمانند احتمال دارد سرما و حیوانات درنده به ایشان آسیب برسانند. مسافرین از راه محبّت تصمیم مى‌گیرند که علی‌رَغْمِ مخالفتِ حضرتِ «حاج محمد صادق» دسته‌جمعى گوشه‌هاى پوستِ تخت را بگیرند و ایشان را به داخل کاروانسرا منتقل کنند.

ولى همسفرِ مزبور که به احوالِ ایشان آشنا بوده است مى‌گوید ایشان از اشخاص معمولى نیستند و اگر بر خلافِ میلِ ایشان حرکتى کنیم که عصبانى و ناراحت شوند حتماً صدمه خواهیم خورد و خود مجدداً به خدمتِ  «حاج محمد صادق» می‌رسد و عرض مى‌کند که: «این مردم شما را نمى‌شناسند و به احوالِ شما وارد نیستند و از راه محبّت و نوع‌دوستى قصد دارند که علی‌رغمِ میلِ شما، شما را به داخل ببرند. من مى‌دانم که بر اثر این عمل صدمه مى‌خورند، پس شما خودتان لطف کنید و به داخل کاروانسرا تشریف بیاورید و راضى نشوید افرادى که باطناً نیّتى جز خیرخواهى ندارند صدمه ببینند». حضرتِ «محمد صادق» مى پرسند: «نگرانیشان از چیست؟»

عرض مى‌کند: «یکى سردى هوا است که ممکن است شما را از بین ببرد و دیگر وجودِ حیوانات درنده است که در این نواحى مختلف وجود دارد». حضرت «محمد صادق» به آن همسفر مى‌گوید: «دستت را به سینه من نزدیک کن». آن همسفر گفته است: «به محضِ اینکه دستم را به سینه ایشان نزدیک کردم گوئى به دیگ جوشانى دست کرده‌ام و از شدت حرارت احساس تألُّم کردم». حضرتِ «محمد صادق» فرمود : «به اینها بگو آیا ذکرِ خداوند به اندازه ده سیر زغال گرمى ندارد! اما در مورد حیوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زیانى نمى رسانند. هرچه بشود به اذنِ حق و به اراده‌ی او است. من در زمین و آسمانها از حیوانات نمى ترسم.»

صبحِ روز بعد که دربِ کاروانسرا را باز مى‌کنند مى‌بینند برفِ فراوانى باریده است، ولى در جلوی سجاده‌ی حضرتِ «محمد صادقِ تخت فولادی» برف نیست. ظاهراً حیواناتى که در طولِ شب جلوی سجاده نشسته بوده‌اند مانع شده‌اند که برف در آن قسمت به زمین بنشیند. آثارِ پاهاى حیوانات نیز بر روى برف‌ها مشاهده مى‌گردید. حضرتِ «محمد صادق تخت فولادی» فرموده بودند: «شب گذشته شیرى با بچه‌هاى خود اینجا آمد، تا صبح همین جا بود. به او گفتم اگر مأموریتى دارى، من تسلیم هستم. ولى معلوم شد مأموریت ندارد. تا صبح اینجا بودند. قبل از رفتن مقدارى از آش ‍ را خوردند و بعد همگى رفتند.»

در یک زمستانِ سخت که برفِ زیادى باریده بود؛ یک شب به حضرت «محمد صادق تخت فولادی» عرض مى‌کنند : «روباهى، پاى دیوارِ تکیه، ایستاده و از سرما مى‌لرزد». مى‌فرماید : «گوش ‍ او را بگیرید و بیاورید اینجا»، مى‌روند و روباه را مى‌آورند. حضرت خطاب به روباه مى‌فرماید : «در اینجا اطاقى هست که چند مرغ و خروس از ما در آنجا است، تو هم مى‌توانى شبها بیایى و در آن اطاق با آن حیوانات بمانى و صبح که شد دنبال کارت بروى»، سپس به خدمتکارشان مى‌فرماید: «روباه را ببرید در اطاق مرغها جاى دهید».

از آن پس، روباه هر شب مى‌آمد و مستقیم به اطاق مرغها مى‌رفت و تا صبح پهلوى آن‌ها بود. صبح که می‌شد، از تکیه بیرون مى‌رفت. بعد از مدتى یک شب یکى از مرغها را مى‌خورد و صبح زود هم طبق معمول از تکیه خارج مى‌گردد. اما شب که برمى‌گردد، دیگر داخل تکیه نمى‌شود و بیرونِ تکیه، پاى دیوار مى‌خوابد. جریان را به حضرت «محمد صادق» عرض مى‌کنند مى‌فرماید: «بروید روباه را بیاورید». روباه را مى‌آورند. حضرت رو به او کرده مى‌فرماید : «تو تقصیر ندارى، طبعِ روباهىِ تو غلبه کرد». اما دو ماهِ دیگر روباه هر شب مى‌آمد و صبح مى‌رفت، بدون اینکه آن روباه صدمه‌ای به مرغ‌ها برساند تا اینکه زمستان تمام شد.

شاگردان

از آثار و شاگردان حاج محمدصادق تخت فولادی بیشتر باید به آثار عملی ایشان در جهت تربیت شاگردان اشاره نمود که از معروف‌ترین شاگردان او شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی است که به حق وارث عرفان عملی استاد خود بوده است و اثر دیگر ایشان، تاثیر عملی است که بر جامعه گذاشته و عمر خود را صرف خدمت به خلق کرده‌اند.

از منظر فرهیختگان

مرحوم آقا نجفی می‌گوید: سال‌ها باید بگذرد تا درویش واصلی و مرد کاملی مثل مرحوم حاج محمد صادق پیدا شود که تمام افعال و حرکات و سکنات او مطابق شرع مطهر و سنن مقدس حضرت سید المرسلین خاتم‌النبیین صلی الله علیه و آله باشد.

 

عروج ملکوتی

مرحوم حاجی قریب ۶۳ سال عمر کردند و تا آخر عمر ازدواج ننمودند. در شب دوشنبه نیمه ذی‌القعده سال ۱۲۹۰ قمری داعی حق را لبیک گفته و به سرای باقی می‌شتابند.

نقل کرده‌اند که آن بزرگوار در شب فوتشان دستور می‌دهند قبری در محل سکونتشان در تکیه –مادر شاهزاده –حفر نمایند سپس در آن قبر می‌خوابند پس از چند لحظه بلند شده می‌فرمایند این محل قبر من نیست دستور می‌دهند نقطه دیگری را در همان جا که در حال حاضر مدفن ایشان است حفر نمایند و می‌فرمایند قبر من اینجا است.