نوشته‌ها

زندگینامه محمد علی ناصری

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدعلی ناصری دولت‌آبادی (۱۳۰۹-۱۴۰۱ش) معروف به محمد ناصری، فقیه و استاد اخلاق شیعه و از استادان حوزه علمیه اصفهان بود.

 

ویژگی ها

محمدعلی ناصری در سال ۱۳۰۹ش در دولت‌آباد نزدیک اصفهان به دنیا آمد. پدرش محمدباقر ناصری دولت‌آبادی (۱۲۷۰–۱۳۶۱ش) از عالمان شیعه و از شاگردان رحیم ارباب و جهانگیرخان قشقایی بود. محمد ناصری تحصیلات حوزوی را در حوزه علمیه اصفهان آغاز کرد و پس از هجرت به نجف، دروس مقدماتی حوزه را از پدرش و پس از او از محمدحسین دِهاقانی و محمدعلی مُدَرّس افغانی آموخت. ناصری دروس سطح حوزه را نزد افرادی چون مجتبی لنکرانی، سید عبدالاعلی سبزواری، عبدالکریم کَروَنی اصفهانی و صدرا بادکوبه‌ای گذراند.

او سپس خارج اصول را از سید ابوالقاسم خویی و خارج فقه را از سید عبدالهادی شیرازی، میرزا هاشم آملی، سید محمود حسینی شاهرودی و امام خمینی فرا گرفت. محمدعلی ناصری در عرفان عملی از سید جمال‌الدین گلپایگانی، محمد کوفی، سید محمد رضوی کشمیری، عبدالزهرا گرعاوی، عباس قوچانی وصی سید علی قاضی و سید هاشم حداد بهره برد. همچنین با علامه طباطبایی، اسماعیل دولابی و محمدتقی بهجت در ارتباط بود. او را از نظر عرفان عملی، به سلسله منتسب به سید علی قاضی، متصل دانسته‌اند.

ناصری از سال ۱۳۵۹ش به درخواست دوستش حسن صافی اصفهانی، فقیه شیعه، امامت جماعت مسجد کَمَرزرّین اصفهان را به عهده گرفت. مجالس سخنرانی عمومی او در این مسجد و برخی جلسات درس اخلاق او در برخی مدرسه‌های علمیه اصفهان برگزار می‌شد. تأکید بر یادآوری نام امام مهدی(عج)، امام دوازدهم شیعیان، از ویژگی‌های وی دانسته شده است. حمایت از انقلاب اسلامی ایران و سید علی خامنه‌ای رهبر جمهوری اسلامی ایران، از مواضع او بود.

محمدعلی ناصری می گفت: مَثَل امام زمان(عج)، مَثَل روحِ عالمِ وجود است. هر شخصی، روحی دارد و آن روح است که سبب حرکت و انتقال انسان می‌شود. امام زمان هم، روح عالم وجود است. اگر امام زمان نباشد، عالم وجودی نیست. بقاء عالم وجود و نظم عالم وجود، به وجود حضرت بقیةالله است.

بنیاد علمی فرهنگی هاد در اصفهان و قم تحت اشراف او بود و فرزندش جعفر ناصری، روحانی شیعه مدیر آن است. این بنیاد شامل مراکز زیر است:

  • مدرسه علمیه صاحب‌الزمان در اصفهان
  • مدرسه عالی فقه در قم و اصفهان
  • مرکز تخصصی اخلاق و تربیت اسلامی در قم و اصفهان
  • پژوهشکده اخلاق و تربیت اسلامی در قم
  • مؤسسه فرهنگی دارالهدی در قم

 

وی به مدت بیش از ۴۰ سال علوم دینی مثل کتاب‌های رسائل، مکاسب و کفایه خارج فقه و اصول و نیز تفسیر قرآن تدریس می‌کرد. سخنرانی‌ های او مورد توجه عموم مردم بود و گاه از شبکه‌های سراسری رادیو و تلویزیونی ایران پخش می‌شد. شان استون، بازیگر و فیلمساز آمریکایی، در سال ۱۳۹۰ش که به ایران سفر کرده بود، در دفتر محمد ناصری اسلام آورد و نام خود را به شان علی استون تغییر داد.

اکبری زادگان می گوید: محضر آیت الله ناصری مشرف شدم و به ایشان گفتم: بنده یک خواب دیدم و می خواهم این خواب را برای شما تعریف کنم و تعبیر آن را از شما بخواهم. آیت الله ناصری گفت: در مورد حمید قبادی نیا خوابی دیده ای و خوابت چنین و چنان است. آیت الله ناصری بدون اینکه به او چیزی بگویم خواب من را تعریف کرد و دقیقا همان خوابی بود که من دیدم.

نقل است: یک نفر صاحب اولاد شده بود. نوزاد را نزد روحانی محله می برد و اذان و اقامه در گوش نوزاد گفته می شود؛ اما تصمیم می گیرد که برای تبرک، نوزاد را پیش آیت الله ناصری هم ببرد و به ایشان نمی گوید که اذان و اقامه در گوش نوزاد خوانده شده است. به ایشان می گوید که لطفا اذان در گوش فرزندم بگویید، ایشان هم می پذیرند و بچه را می گیرند؛ اما وقتی به صورت نوزاد نگاه می کنند، می گویند: اینکه اذان برایش گفته اند!

آیت الله ناصری می گوید: هنگامی که در قبرستان نجف بودیم، پس از اینکه نماز را خواندیم، کمی از دیگران فاصله گرفتیم و هر کدام، گوشه‌ای نشستیم. من، در آن حس و حالی که سر قبر مرحوم قاضی داشتم و خاطری که مجموع بود، دیدم که حالم تغییر کرد و انگار که از فضای مادّیِ بیرون، منقطع شدم و احساس کردم که صدایی از قبر مرحوم قاضی می‌شنوم که دسته‌ جمعی، با همدیگر جمله‌ای را تکرار می‌کنند. خوب که گوش دادم، دیدم که دارند می‌گویند: «عاش سعیدا و مات سعیدا».

آیت الله ناصری پس از پیروزی تیم ملی فوتبال ایران مقابل آمریکا در سخنرانی خود با گریه فراوان فرمودند: شب گذشته در آسمان شور و غوغای عجیبی از دعای اهل زمین به وجود آمده بود. آنگاه پس از گریه شدید، فرمودند: والله اگر مردم فقط یک مرتبه این طور برای فرج امام زمان (عج) دعا می کردند، حضرت می آمدند.

 

آثار

  • آب حیات
  • سخن دوست
  • رسم بندگی
  • در امتداد نور

 

عروج ملکوتی

ناصری پس از مدتی بیماری در ۴ شهریور سال ۱۴۰۱ش در ۹۲ سالگی در بیمارستان امین اصفهان درگذشت و در گلستان شهدای اصفهان دفن شد.

زندگینامه عباسعلی ادیب

 

به نام آفریننده عشق

 

آیت الله عباسعلی ادیب حبیب آبادی (۱۳۱۵ – ۱۴۱۲ ق) (۱۲۷۴ – ۱۳۷۱ ش)، عالم زاهد، فقیه جامع و ادیب شاعر شیعه معاصر و از مدرسین برجسته‌ حوزه‌ علمیه‌ اصفهان بود.

 

ویژگی ها

شیخ عباسعلی ادیب حبیب آبادی، فرزند حاج محمدجعفر، در روز جمعه ۱۳ جمادی الاول سال ۱۳۱۵ ه.ق (مطابق ۱۲۷۴ ش)، در قریه حبیب آباد برخوار اصفهان متولد گردید. ادیب در رشته های مختلف همچون فقه، اصول، اخلاق، ریاضیات، هندسه، هیأت، نجوم و … به سطوح عالی و مدارج بلند راه یافت و از برخی اساتید خود موفق به دریافت اجازه روایت و اجتهاد گردی. وی همچنین تحصیلات عالی را تا سطح دکترا در رشته فارماکولوژی از شاخه های رشته های پزشکی به اتمام رسانید و به عنوان دانشیار دانشکده علوم پزشکی اصفهان دست یافت.

آیت الله ادیب تدریس در حوزه علمیه اصفهان را از سال ۱۳۴۵ در مدرسه کاسب گران اصفهان شروع نمود و به تدریج گسترش یافت به نحوی که پس از مدتی جلسات درس خارج ایشان یکی از گسترده ترین جلسات بود. وی در مدارس ذوالفقار، نیم آورد، صدر، چهارباغ و… حدود هفتاد سال از سطح تا درس خارج منطق، حکمت و … را تدریس نمودند.

برخی از خدمات و فعالیت‌های آیت الله ادیب به شرح زیر است:

  • تعمیر و بازسازى مقبره صاحب بن عباد
  • احیاء و تجدید ساختمان مسجد مقابل مقبره صاحب بن عباد (در محله طوقچی اصفهان)، و اقامه نماز جماعت و موعظه، ارشاد در هدایت مومنین در این مسجد که به نام «مسجد صاحب بن عباد» شهرت دارد
  • دارالشفای حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها که اکنون یکی از بهترین درمانگاه ها و بیمارستان های شهر اصفهان به شمار می آید
  • حسینیه امام خمینی (ره)

 

آیت الله ادیب یک بار ماه مبارک رمضان به بعضی از آقایان از جمله آیت‌ الله دزفولی و چهار پنج نفر دیگر فرموده بودند: امشب افطار به منزل ما بیایید.‌ گفتند: آقا! پس ما غذا تهیه می‌کنیم و می‌آوریم. ایشان فرموده بودند: نخیر، خودم هستم. یکی از آقایان گفتند: آقا! این‌طور که نمی‌شود، حداقل به روح‌الله بگویم نان بخرد بیاورد؟ گفته بودند: نان هم نمی‌خواهد. آیت‌الله دزفولی گفته بودند: بگویم خانم سوپی درست کند؟ باز هم گفته بودند: گفتم هیچی نمی‌خواهد.

برای افطار به منزل آقا رفته بودند، آقا یک طعامی به این‌ها داده بود که مائده بهشتی بود. یک مقدار خیلی کم برای ما آوردند. یک چیزی مانند خرماخرک بود که به زنان که وضع حمل می‌کنند، می‌دهند. اما یک طعمی داشت که نمی‌شود بیان کرد. یک بار بیان کردیم: آقا! از این‌ها باز هم هست؟ فرمودند: نخیر، مؤمنین اصلا از این‌ها نمی‌خورند. گفتم: پس چطور به آن آقایان دادید؟ گفتند: این یک دعوتی از امام حسن (ع) بود و فرموده بودند این‌‌ها را دعوت کنید.

یک روز آیت الله ادیب خیلی عادی، طوری که اگر کسی بشنود، تعجب نکند، فرمودند: دیشب که در خدمت آقا محمدتقی مجلسی بودیم، فرمودند: معنای آن مسئله (که بلد نبودم)، این است و یک آدرسی دادند که رفتم دیدم آنجاست. ما عرض کردیم: آقا! منظور حضرتعالی مکاشفه به روح است؟! فرمودند: نخیر، آقا محبت کردند و به منزل ما آمدند و به جسم، مهمان ما بودند!

 

اساتید

  • شیخ محمدرضا نجفی
  • سید محمدمهدی درچه ای
  • شیخ عبدالکریم گزی
  • آقا نورالله مسجدشاهی
  • سید محمد نجف آبادی
  • شیخ محمدرضا مسجدشاهی
  • سید محمدباقر درچه ای

 

عروج ملکوتی

آیت الله ادیب سرانجام در روز پنج شنبه دوم ذی الحجه سال ۱۴۱۲ ه.ق (برابر با چهاردهم خرداد ۱۳۷۱ ش) وفات یافت و در جوار مقبره صاحب بن عباد در محله ی طوقچی اصفهان مدفون گردید.

زندگینامه سیده نصرت امین

 

به نام آفریننده عشق

 

سیده نصرت بیگم امین (۱۲۷۴ – ۱۳۶۲ش) معروف به بانو امین، صاحب تفسیر مخزن العرفان، فقیه، عارف و مفسر شیعی است. او آثار متعددش را با نام بانوی ایرانی منتشر کرده است.

 

ویژگی ها

بانو امین در سال ۱۳۱۲ق، مطابق با ۳۰ خرداد ۱۲۷۴ش ، در اواخر سلطنت ناصر الدین شاه در اصفهان متولد شد. بانو امین سواد آموزی را از پنج سالگی در مکتب خانه آغاز کرد و از یازده سالگی به آموختن زبان عربی مشغول شد. او در بیست سالگی تحصیل علوم دینی و صرف و نحو را به طور جدی آغاز کرد و از محضر اساتید مجتهدی که به منزلش می‌آمدند بهره گرفت. او از ابوالقاسم زفره ای و علی اصغر شریف مقدمات را آموخت و در سی و دو سالگی به فراگیری فقه، اصول و حکمت نزد سید علی نجف آبادی پرداخت. بیشتر تحصیلات بانو در محضر او انجام گرفت.

بانو امین در هفتم سال ۱۳۵۴ق در چهل و دو سالگی و پس از بیست و سه سال تلاش مداوم و پیگیر در آموختن علوم عقلی و نقلی اولین اجازه اجتهاد و اجازه روایت را از محمد کاظم شیرازی و عبدالکریم حائری یزدی دریافت کرد. این اولین اجازهٔ رسمی اجتهاد و روایت است که به یک زن داده شده و در محافل علمی و فقهی از آن سخن رفته است.

محمد تقی جعفری در این موضوع گفته است: «نظر به مقامات عالیۀ روحی که بانوی ایرانی در آن موفق شده‌اند باید ایشان را از گروه نخبه‌ای از دانشمندان به شمار آورد که به اضافۀ فرا گرفتن دانش به تولد جدید زندگی نایل می‌شوند.» و نیز گفته است: «با توجه به آثار علمی که از خانم امین در دسترس ما قرار گرفته، به طور قطع می‌توان ایشان را یکی از علمای برجستۀ عالم تشیع معرفی نمود.»
سید محسن امین به نقل از سید شهاب الدین مرعشی نجفی دربارهٔ بانو امین گفته است: «وی یگانهٔ روزگار در آن زمان و حجت زنان عصرش بود.» مرتضی مطهری در بیان ماجرای دیدار خود با بانو امین می‌گوید: «از بانو مجتهدۀ امین سؤالی کردم و وقتی او شروع به پاسخگویی کرد، دیدم که من باید دست و پای خودم را جمع کنم.»از شاگردان بانو امین می‌توان به زینت السادات همایونی، عفت الزمان امین، ربابه الهی و بتول غازی اشاره کرد. وی در کتاب نفحات الرحمانیه مکاشفاتی از خود نقل کرده است. بانو در این کتاب از الهاماتی که از سی سالگی بر قلب وی وارد شده سخن به میان آورده است. شخصیت‌های دینی و شاگردانش نیز از حالات عرفانی و کرامات او سخن به میان آورده‌اند.

بانو امین می گفت: «هر وقت حضرت عزرائیل (ع) برای گرفتن جان کسی وارد محله ما می‌شوند، من متوجه حضور ایشان می‌شوم و می‌دانم که به کدام خانه می‌خواهند بروند و جان چه کسی را می‌خواهند بگیرند!» استاد صفوی قمی از بانو امین می پرسد: «بانو! شما چگونه به این مرتبه رسیدید و اینگونه اسرار برای شما مکشوف می‌شود؟» بانو امین گفت: «من در اثر انس با قرآن به این مرتبه رسیده‌ام و هرچه بیشتر به قرآن می‌پردازم و غرق در آیات الهی می‌شوم، این حالت بیشتر به من دست می‌دهد و حجاب‌ها برایم کنار می‌رود.»

یکی از مکاشفات بانو امین، دیدار نبی اکرم(ص) بود که می‌گوید: «پیامبر(ص) را در مکاشفه‌ای دیدم و از ایشان خواستم حضرت علی(ع) را به من نشان بدهد که در این هنگام حضرت علی(ع) از درب دیگری وارد شد.»

یازدهم مهر ماه سال ۱۳۵۶ علامه طباطبایی با همسر خویش به اصفهان آمده و در منزل مرحوم حاج آقا منصور زاده، یکی از وعاظ مشهور، بودند و ایشان برای دیدار بانو امین اظهار علاقه و ارادت می کردند. آقای جواد امین، که از بستگان بانوی ایرانی بود، زمینه ملاقات این دو بزرگوار را فراهم کرد. در این دیدار علاوه بر مرحوم علامه و همسرشان، شیخ رضا ناطق که از وعاظ مشهور اصفهان هستند و بنده نیز حضور داشتم.

به منزل بانو که وارد شدیم ایشان با متانت و وقار خاصی در حالی که بسیار محجبه بودند ما را پذیرفتند. دقایق، یکی پس از دیگری می گذشت و علامه و بانو در کمال سکوت نشسته بودند. آقای ناطق به بنده گفتند: چنین مجلسی که دو مفسر و فیلسوف در آن حضور دارند حیف است با سکوت طی شود. شما سؤالی بپرسید تا باب سخن گشوده شود و ما از محضر این دو بزرگوار استفاده کنیم. بنده از مرحوم علامه در مورد «مخلصین» سؤال کردم که چه کسانی هستند و چرا قرآن کریم آنان را از دیگران استثناء کرده است؟

حضرت علامه فرمود: بندگان مخلص بر حسب اعمالشان جزا داده نمی شوند از این رو حساب آنها از سایرین کاملا جدا بوده و شیطان هم در برابر آنها بیچاره است. پرسیدم: چگونه می توان به این درجه رسید و مخلص شد؟ فرمودند: همیشه باید به یاد خدا باشید «فاذکرونی اذکرکم». برای خلاصی از هر وسوسه شیطانی و گمراهی، خدای تعالی را یاد کنید. گفتم: بهترین اذکار چیست؟ مرحوم علامه  و بانوی ایرانی به یکدیگر نگریسته و سپس فرمودند: لا اله الا الله از بهترین اذکار است.

از قلب سلیم پرسیدم که در سوره شعراء به آن اشاره شده است. بانو فرمودند: قلب سلیم قلب لا یکون فیه الا الله. قلب سلیم قلبی است که در آن غیر خدا نباشد و مخلصین هم دارای قلب سلیم هستند. پرسیدم: آیا امکان دارد کاری کنم که حجاب ها کنار رود و به کشف و شهود نایل شویم؟ فرمودند: بله حتما می شود: «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض لیکون من الموقنین.»

خانم قاضی یکی از شاگردان بانو امین در رابطه با سلوک بانو تعریف می‌کردند: در سال‌هایی که ایشان در نقاهت بودند یک بار از منزل ایشان تماس گرفتند که برای ملاقات بانو به منزل ایشان بیایید. به دیدن بانو که رفتم بانو گفتند 7 بار سوره حمد را برای شفایم بخوان و من شروع کردم به خواندن سوره حمد که دیدم درختان حیاط خانه ایشان هم با من سوره حمد تلاوت می‌کنند. پس از پایان تلاوت، جریان را برای بانو تعریف کردم ایشان گفتند تازه به یکی از رموز جهان هستی وقوف پیدا کرده‌ای.

 

از منظر فرهیختگان

شیخ محمد رضا نجفی در مورد ایشان می گوید: سیده دانشمند و شریف، گوهر گران قدر مستور، میوه درختی که اصلش ثابت و شاخه‌هایش در آسمان است، گل سرسبد باغ فرزندان زهرای اطهر، صاحب مفاخر و مناقب، بزرگ بانوی خاندان ابی طالب که راه آبا و اجداد گرامی اش را پیروی کرده و مکارم اخلاق و بزرگواری‌ ها را در خود جمع نموده، بانوی فرزانه، حکیم، عارف کامل، صاحب فضایل، سیده مشایخ، بانوی گران قدر واصل به رحمت الهی…

میرزا آقا اصطهباناتی در مورد ایشان می گوید: بانوی گرامی، شریف، اصیل، عالم عامل، جامع علوم عقلی و نقلی، گوهر روزگار و حجت زنان زمان…

آیت الله محمد امامی کاشانی در مراسم بزرگداشت هفتمین روز رحلت ایشان که در مدرسه عالی شهید مطهری بر گزار شد، چنین گفت: هدف از برگزاری این مراسم، ارج نهادن به مقام پرفضیلت بانویی است که در جامعه اسلامی ما، تا کنون زنی از لحاظ اسلامی و دینی به پای او نرسیده است.

 

آثار

  • مخزن العرفان در تفسیر قرآن
  • مخزن اللئالی
  • سیر و سلوک در روش اولیاء طریق سیر سعداء
  • معاد یا آخرین سیر بشر
  • روش خوشبختی و توصیه به خواهران ایمانی

 

عروج ملکوتی

وی دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۶۲ش، برابر با ۳۰ شعبان ۱۴۰۳ق، در اصفهان در گذشت و در تخت فولاد به خاک سپرده شد.

زندگینامه میرزای قمی

 

به نام آفریننده عشق

 

میرزا ابوالقاسم بن محمدحسن شفتی قمی (۱۱۵۰ق-۱۲۳۱ق) معروف به میرزای قمی، از مراجع تقلید شیعه در قرن دوازدهم و سیزدهم قمری بود.

 

ویژگی ها

میرزای قمی در سال ۱۱۵۰ق در روستای دره باغ (در منطقه جاپلق، دهستانی در ۱۲ کیلومتری بروجرد) متولد شد. چون اصالتا از منطقه گیلان است، او را گیلانی و جیلانی و چون متولد شفت است، شفتی‌اش خوانده‌اند. میرزای قمی، علوم ادبی فارسی و عربی را نزد پدرش در روستای دره باغ آموخت آنگاه به خوانسار رفت و از شاگردان آقا حسین خوانساری شد و چند سالی فقه و اصول فقه آموخت و با خواهر خوانساری (استادش) ازدواج کرد. پس از این در هجده سالگی به عراق رفت و در کربلا از شاگردان آقا محمدباقر بهبهانی شد.

میرزای قمی پس از تکمیل اندوخته‌های علمی٬ به ایران و زادگاهش دره باغ برگشت. در اثر تنگدستی به روستای قلعه بابو (از روستاهای جاپلق) می‌رود. سپس به اصفهان، مدرسه کاسه‌گران رفت و از آنجا نیز به شیراز رفت که مصادف بود با ایام پادشاهی کریم خان زند؛ و ۲ یا ۳ سال در آنجا ماند. سپس به اصفهان بازگشت و به روستای بابو رفت. در این مدت برخی از طلبه‌ها در فقه و اصول از وی استفاده کردند.

گذران زندگی‌اش به سختی بود و حسادت حسودان نیز شرایط را سخت‌تر کرده بود. او در انتهای رساله منجزات المریض می‌نویسد: این رساله را مولفش در حالی نوشت که خاطرش بسیار آشفته بود و نوائب و آلامش بسیار بود. در مسافرت بود که گذرش به قم افتاد. مردمی از او خواستند در قم بماند و برایشان دین بیاموزد. میرزای قمی رحل اقامت افکند و به تدریس و تألیف کتاب‌ پرداخت. اقامه جمعه و جماعت کرد و محل مراجعه مردم شد چندان که شهرتش در ایران فراگیر و مرجع تقلید شد. در این زمان بود که گنبد حرم حضرت معصومه(س) طلاکاری شد و مدرسه فیضیه نوسازی گردید.

میرزای قمی گرچه در علم رجال، کلام و حکمت، تاریخ و حدیث متبحر بود اما استادی تمام در فقه شناخته می‌شد. کتاب قوانین الاصول او در بین علما مقبولیتی عام داشت و مورد تدریس٬ تحقیق و نیز شرح و حاشیه نویسی قرار گرفت. گزارش‌ها درباره رابطه محبت‌آمیز فتحعلی‌ شاه و میرزای قمی متعدد است. از آن میان نامه‌هایی است که فتحعلی‌ شاه به میرزا نوشته و جنبه‌هایی از روابط آنها را روشن می‌کند. فتحعلی‌شاه در این نامه‌ها به دیدار سالانه از میرزا (در قم)‌ و پیاده رفتن به خانه او اشاره می‌کند و بر آرزوی دیدار میرزا تاکید می‌کند.

شیخ عباس قمی نقل می‌کند: در عالم رویا مرحوم میرزای قمی را دیدم و از ایشان سؤال کردم: آیا حضرت فاطمه معصومه(س) اهل قم را شفاعت خواهند کرد؟ میرزا چون این سخن را شنید ناراحت شد و نگاه تندی به من کرد و فرمود: چه گفتی؟ من دوباره سؤالم را تکرار کردم، مجددا با تندی به من فرمود: شیخ! تو چرا چنین سؤالی می‌کنی!؟ شفاعت اهل قم با من است، حضرت فاطمه معصومه(س) تمام شیعیان جهان را شفاعت خواهند کرد.
نقل است: عده ای از دهات اطراف قم آمده بودند حرم حضرت معصومه سلام الله علیها و برای آمدن باران توسل کرده بودند. میرزای قمی  به خواب یکی از اولیای الهی آمده بود و فرموده بود: به این مردم بگویید مسائلی مثل باران خواستن را به من بگویند، وقت حضرت را نگیرند؛ شفاعت خانم برای قیامت است! هم چنین از حضرت آیت الله اراکی روایت شده است: «هرگز نشد من مشکلی داشته باشم و یک سوره قرآن برای میرزای قمی بخوانم و مشکل من حل نشود.»

شخصی از اهالی شیروان قفقاز همیشه خدمت گزار مقبره میرزای قمی بود، بدون آنکه از کسی پول بگیرد. از او سؤال شد: چه چیز تو را وادار کرد که مجانی به این مقبره خدمت کنی؟ او گفت: من از محترمین اهل شیروان قفقاز بودم و ثروت زیادی داشتم. پس به قصد زیارت خانه خدا و قبور ائمه از شهر خود حرکت نمودم. بعد از فراغ از اعمال حج و زیارت مدینه، به طرف مرقد ائمه عراق سوار کشتی شدم. در حین سوار شدن، کیسه پولم در دریا افتاد و امیدم قطع شد و حیران ماندم که چه کنم.

پس بعضی از اثاثیه خود را فروختم و خود را به نجف اشرف رساندم. به حرم امیرالمؤمنین (ع) رفتم و متوسل به آن امام شدم. وقتی خوابیدم، در خواب دیدم که امیرالمؤمنین (ع) فرمود: غصه مخور، برو در شهر قم و کیسه پولت را از میرزا ابوالقاسم قمی مطالبه کن. از خواب بیدار شدم و تعجب نمودم که کیسه پولم در دریای عمان افتاد، چگونه به من در شهر قم خواهد رسید. رفتم به شهر قم و درب منزل میرزای قمی را زدم. خادمش آمد و گفت: آقا در خواب است، صبر کن تا از خواب بیدار شود. گفتم: من مرد غریبم و قصد حرکت به شهرم را دارم.

خادم به طریق تعرض گفت: خودت درب خانه را بزن. چون درب را کوبیدم، صدای میرزا بلند شد که یا فلان، صبر کن، الان آمدم و مرا به اسم خواند. ناگاه ایشان در را باز کرد و عین آن کیسه پول را از زیر عبا بیرون آورد و به من داد و فرمود: برو به شهر خود و تا زنده هستم به کسی این مطلب را بازگو مکن.

شهید محمد بهشتی نقل می‌کرد که روزی از آیت‌ الله خمينی پرسیدم: در زمان ورود شما به قم در حوزه درس اخلاقی وجود داشت؟ ایشان گفت: درس رسمی اخلاق نبود اما نمونه‌های اخلاقی در حوزه از قبیل شیخ ابوالقاسم قمی وجود داشت که انسان می توانست زندگی ایشان را الگو قرار بدهد‌.

 

از منظر فرهیختگان

آیت الله بهاء الدینی می‌فرمودند: «بعد از فاطمه معصومه (س)، ما در قم فردی را به عظمت میرزای قمی نداریم.»

آیت الله اراکی می فرمود: هرگز نشد که من مشکلی داشته باشم و یک سوره قرآن برای میرزای قمی بخوانم و مشکل من حل نشود.

صاحب قصص العلما در مورد او نوشته است: عالم علیم دقیق و و علم تدقیق، علامه فهامه، مقنن قوانین، ناهج مناهج صدق و یقین، حائز شرائر غنائم دارین، قدوه علمای عاملین، اسوه فقهای راسخین، رئیس دنیا و دین، اورع متورعین، رئیس امامیه و …

آیت الله سید حسین طباطبایی قمی می گفت: من منکر بودم که در این زمان با شرایط فعلی و فساد عمومی، آدم کامل پیدا شود، تا اينکه شیخ ابوالقاسم را در فم دیدم و یقین کردم در این عصر هم انسان کامل و مؤمن حقیقی یافت می شود.

 

عروج ملکوتی

میرزای قمی در سال ۱۲۳۱ق در شهر قم وفات یافت و در قبرستان شیخان قم مدفون شد.

زندگینامه عزیزالله خوشوقت

 

به نام آفریننده عشق

 

عزیزالله خوشوقت (۱۳۰۵-۱۳۹۱ش)، عالم، عارف و از اساتید اخلاق حوزه علمیه تهران و قم در سده چهاردهم شمسی بود.

 

ویژگی ها

عزیزالله خوشوقت در ماه رجب سال ١٣٠٥ هجری شمسی در شهر بادکوبه (باکو) به دنیا آمد پدر و مادر وی اهل زنجان بودند اما چند سالی را به خاطر ناامنی منطقه، به باکو مهاجرت کرده بودند که عزیز، دومین فرزند خانواده، در آنجا تولد یافت. والدین ایشان بعد از مدت کوتاهی به شهر تهران مهاجرت نمودند و ایشان از سه سالگی در منطقه مذهبی در جنوب تهران رشد و نمو یافت.

بعد از اتمام تحصیلات متداول، تحصیلات حوزوی را در تهران آغاز و با حضور در مکتب مرحوم حاج شیخ علی‌اکبر برهان در مسجد لرزاده از آداب و تعالیم او به مدت ۵ سال بهره برد. پس از آن به شور و شوق آموختن معارف دینی و استفاده از عنایات حضرت فاطمه معصومه علیها السلام به قم مقدس، وارد شد و به مدت ۱۳ سال از حوزه علمیه قم بهره برد.

ایشان در سطح از اساتیدی همچون شهید آیت‌ الله صدوقی  و‌ آیت‌ الله مجاهدی تبریزی و به مدت هفت سال از درس خارج فقه آیت‌ الله العظمی بروجردی و فقه و اصول امام خمینی استفاده نمودند. همچنین حکمت و فلسفه الهی را در محضر مفسر قرآن علامه طباطبائی آموختند. انفاس قدسی آن استاد بزرگ، ایشان را با دقائق و رموز و درجات اخلاق و عرفان آشنا ساخت و از این جهت مورد توجه و محبت ویژه علامه قرار گرفت.

پس از وصول به مقامات بلند اخلاقی و مراتب بالای منقول و معقول و نیل به درجه اجتهاد علمی، جهت انجام وظائف و تحقق رسالت عالمان ربانی، به تهران بازگشتند و به امامت جماعت در مسجد امام حسن مجتبی علیه‌ السلام فعالیت تبلیغی خویش را آغاز نمود. و ایشان تقریبا بمدت پنج دهه و تا پایان عمر، به تربیت نفوس مستعد و دل‌های مشتاق همت گمارد.

وی در سن ۳۳ سالگی ازدواج کرد. حاصل ازدواج ایشان، دو فرزند پسر و چهار دختر است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، طی حکمی از سوی امام خمینی به عنوان نماینده ویژه ایشان در ستاد عالی انقلاب فرهنگی منصوب شدند و نیز اغلب در زمینه‌های فرهنگی، ارشاد و هدایت جوانان و تربیت فضلای مستعد، نقشی بزرگ ایفا نمود.

محمدی گلپایگانی می گوید: روزی در مشهد مقدس نزد آیت‌ الله خوشوقت تنها بودم و از ایشان سؤال کردم وقتی که به حرم امام رضا(ع) مشرف می‌شوید، کدام زیات‌نامه را می‌خوانید و فکر می‌کردم که پاسخ ایشان زیارت جامعه و زیارت امین‌الله را مطرح می‌کند ولی ایشان گفتند، هیچکدام و من تعجب کردم. آیت‌الله خوشوقت گفتند هیچ زیارتی نمی‌خوانم و من پرسیدم پس در حرم چه می‌خوانید و ایشان در پاسخ گفتند: خودم با حضرت حرف می‌زنم، می‌گویم و می‌شنوم.

آیت الله خوشوقت روزی در منزلشان بودند که در مکاشفه ای، حضرت علی علیه السلام را می بیند که به ایشان جام شرابی می دهد و ایشان می نوشد و بعد از این که آیت الله خوشوقت آن شربت را می نوشد، احساس می کند تمام وجودش را فقر نسبت به خدا فرا گرفته است و بعد از این ماجرا ایشان فهم عمیق و عجیبی نسبت به قرآن پیدا می کنند.

همچنین آیت الله خوشوقت یک مرتبه که به مدینه مشرف شده بود وقتی وارد حرم می شود، می بیند که اطراف روضه شلوغ است. خطاب به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله این گونه بیان می کند که یا رسول الله این همه راه ما آمدیم، چند قدمی هم شما بیایید. بعد از این جمله پیامبر اکرم (ص) را در جلوی خود می بیند و رسول اکرم (ص) اشاره به سمت مکه می کنند که آنجا برو، آنجا خلوت است. پیامبر اکرم (ص) حواله آیت الله خوشوقت را در مکه داده بودند، برای همین ایشان در آنجا از دنیا رفتند.

 

عروج ملکوتی

عزیزالله خوشوقت روز پانزدهم بهمن ماه سال ۱۳۹۱، در حالی که اعمال حج عمره را به پایان برده بود، به علت عفونت حاد ریوی در بیمارستانی در شهر مکه بستری شد و و پس از ۱۷ روز بستری در بیمارستان، دوم اسفند سال ۱۳۹۱ درگذشت. وی در حرم عبدالعظیم حسنی علیه‌ السلام دفن گردید.

زندگینامه عباس تربتی

 

به نام آفریننده عشق

 

عباس تربتی معروف به ملا عباس تربتی و حاج آخوند (۱۲۵۰-۱۳۲۲ش) روحانی، واعظ و عارف قرن سیزدهم و چهاردهم است که در تربت حیدریه و حوزه علمیه مشهد، فقه، اصول و فلسفه آموخت.

 

ویژگی ها

عباس تربتی معروف به ملا عباس تربتی فرزند ملا حسینعلی در سال ۱۲۵۰ش، در روستای «کاریزک ناگهانی‌ها» از توابع شهرستان تربت حیدریه به دنیا آمد. نام مادرش «شیرین» از اهالی قاین و دارای یک خواهر بود. ملاعباس در شش سالگی در زادگاه خود به مکتب رفت و سپس دروس مقدمات، فقه، اصول و فلسفه را در حوزه علمیه حاج شیخ یوسفعلی در تربت حیدریه نزد اساتیدی همچون ملا عبدالحمید فرا گرفت و بعد به حوزه مشهد رفت.

وی در مشهد برای گذران زندگی روزها به کارگری و شب‌ها به درس مشغول شد. استاد برجسته او شیخ علی اکبر مجتهد تربتی (نماینده آخوند خراسانی)، آیت‌ الله آقا حسین قمی و آقا بزرگ شهیدی بود. ملا عباس پس از مدتی اقامت در مشهد، به درخواست پدر به زادگاهش برگشت. وی پس از بازگشت، ازدواج کرد و ضمن تبلیغ دین، مشغول به کشاورزی شد.

ملا عباس با دختر ملا علی اکبر (روحانی روستای مزگرد) ازدواج کرد که ثمره آن دو پسر و دو دختر شد. حسینعلی راشد یکی از پسران وی است که کتاب «فضیلت‌های فراموش‌شده» را در شرح حال پدرش نوشته است. ملا عباس پس از بازگشت به شهر در حوزه علمیه تربت حیدریه و مشهد، پس از نماز صبح و منبر، معمولا سه یا چهار درس در مسجد یا حوزه علمیه تدریس می‌کرد.

درمدتی که شیخ عباس قمی درمشهد اقامت داشت، ماه رمضان درمسجد گوهرشاد منبر می رفت. مرحوم ملا عباس تربتی، که با شیخ عباس قمی سابقه ی دوستی و صمیمیت داشت، از تربت حیدریه به مشهد آمده بود تا از منبر حاج شیخ استفاده کند. روزی محدث قمی حین سخنرانی متوجه حضور حاج آخوند در گوشه ای از جمعیت فراوانی که پای منبر او بودند، می شود. ایشان درهمان لحظه می گوید: «ای مردم! آقای حاج آخوند تربتی تشریف دارند، از ایشان استفاده کنید.» مرحوم محدث قمی بعد از گفتن این مطلب با آن کثرت جمعیتی که برای شنیدن سخنان ایشان آمده بودند از منبر پایین آمد و از آخوند ملاعباس خواست تا به جای ایشان تا آخر ماه رمضان منبر برود و در آن ماه، دیگر خودش منبر نرفت.

به نقل از مرحوم علی قندهاری آمده است: یک بار که مرحوم تربتی با یکی از همراهانش از دِه به شهر می آمد، یکی از افراد شرور و باجگیر که خود را از سادات خمس بگیر می دانست و از نظر جسمی هم شخص نیرومندی بود، راه را بر آخوند بست و با بی ادبی گفت: آخوند، مال جدم را بده! هر چه حاج آخوند دلیل آورد که همه وجوه را رد کرده ام و فقط چند قرانی از مال شخصی همراه دارم، آن سید نپذیرفت وناگهان با مشت و لگد به حاج آخوند حمله ور شد.

فرد همراه حاج آخوند با دیدن این منظره تحمل نیاورد و با عصبانیت بسیار در پی سرکوب آن فرد مهاجم برآمد، اما حاج آخوند دست او را گرفت و گفت: شما را به خدا قسم می دهم او را نزنید، سید است، محتاج است، بگذارید حالا که پولی گیرش نیامده لااقل چند تا مشت به من بزند شاید دلش خنک شود و آرامش پیدا کند! این مرد بزرگ، عاشق خدمت به مردم بود، در زلزله معروف خراسان، سه روز بدون اینکه چیزی بخورد و یا بخوابد در کمک به زلزله زدگان و رسیدگی به اموراتشان کوشید و به تنهایی بر جنازه هزار نفر قربانی آن زلزله نماز خواند.

فرزند ایشان نقل می کند که پدرم به من گفت: «پیش از آنکه با مادرت ازدواج کنم، نام دختری را در کار کاریزک برای من برده بودند که ازدواج با او سر نگرفت و من هرگاه از کوچه آن ها می گذشتم، حتی به در خانه آن ها نیز نگاه نمی کردم!» در مشهد مقدس فلکه ای دور آستانه امام رضا (ع) احداث کرده و تحولاتی ایجاد کرده بودند که در آن زمان، برای هر کسی جالب توجه بود. مرحوم راشد تعریف می کند: من همراه مرحوم تربتی از در غربی صحن کهنه بیرون رفتیم و چون به بست بالا خیابان رسیدیم، گفتم: «این فلکه ای است که احداث کرده اند.» مرحوم حاج آخوند نگاه نکرد. از ایشان پرسیدم: «آیا نگاه کردنش گناه دارد؟» گفت: «نه، گناه ندارد، ولی به همین اندازه حواسم پرت می شود!»

مرحوم راشد می نویسد: یکی از موضوعاتی که در مورد مرحوم پدرم همچنان برای من و خانواده مبهم باقی مانده، این است: زمانی که من هشت نه ساله بودم و به مکتب می رفتم، در شهر تربت، در محله ای به نام «باغ حاج یعقوب علی» و درمنزل مرد بنایی به نام «کربلایی محمد تقی» دریک اتاق کاه گلی که درش تخته ای بود و شیشه نداشت، می نشستیم. شبی پس از آنکه چراغ را خاموش کردند و رفتیم که بخوابیم آهسته صدای در اتاق آمد که باز شد و پدرم بیرون رفت. چندی گذشت ولی بازنگشت.

مادرم از جا برخاست، چراغ را روشن کرد و گفت: نمی دانم پدرتان کجا رفت و می گفت: من اول گمان کردم بیرون رفته که وضو بگیرد اما چون دیدم دیر کرد نگران شدم. خلاصه آنکه به جستجو برخاستیم و صاحب خانه و زنش نیز با چراغی که در دست داشتند با ما همراهی کردند. در کوچه همچنان چفتش که زنجیر سه حلقه ای بود از پشت بسته بود و پیدا بود که کسی ازاین در بیرون نرفته است. نردبان بالا همه، همچنان روی زمین خوابیده بود و بر بام تکیه نداشت که بگوییم از نردبان بالا رفته است. تمام اتاق ها، انبار، اصطبل، کاهدان، آشپزخانه و حتی داخل تنور را هم کاملا گشتیم.

صاحب خانه با کمک یک چوب، کف حوض آب و با چراغ، داخل چاه آب را نیز تجسس کرد. در هیچ جای آن خانه، اثری از آن مرد نبود و همه مبهوت گشته بودیم که به کجا رفته و از چه راهی رفته است. برگشتیم به اتاق های خودمان که بخوابیم ولی خوابمان نمی برد. ساعتی یا بیشتر گذشت که آهسته در اتاق باز شد و پدرم بی صدا به درون اتاق آمد و به رختخواب خود رفت. هر بار که مادرم یا ما بچه ها از او در این باره سوال کردیم فقط با سکوت مواجه گشتیم و این موضوع همچنان برای ما مبهم ماند.

موضوع دیگری که مرحوم راشد نقل کرده است، این است که: من بیمار بودم و ضعیف شده بودم و بهانه می گرفتم. روزی بهانه گرفته بودم که سیب می خواهم و در آن فصل در تربت سیب پیدا نمی شد؛ زیرا آن زمان مانند زمان کنونی نبود که هر میوه ای در هر فصلی و در هر شهری باشد. به هرحال من بهانه گرفته بودم که سیب می خواهم و می گریستم و مادرم می گفت: مادرجان، حالا وقت سیب نیست، من از کجا سیب بیاورم.

ساعتی از ظهر گذشت و پدرم وضو گرفت و به مسجد رفت و مادرم به کنار گهواره کودک شیر خواره اش رفت که او را شیر بدهد. همین که مادرم، پارچه ای را که برروی کودک انداخته بود کنار زد، دید در کنار بالش کوچک او یک دانه سیب سفید درشت پرآب و معطر هست. از حیرت فریاد کشید و گفت: این سیب از کجا آمده است؟ به من گفت: بیا که خدا برایت رسانده و آن سیب را پوست کند و من خوردم. در این باره هم هر وقت با پدرم صحبت کردیم فقط سکوت کرد.

عباس تربتی می‌ فرمود: من وقتی سر قبر حُر می‌رفتم، از درون قبر آن زخم حُر را می‌دیدم و نوری از پیشانی ایشان که امام حسین (ع) دستمالی بر آن پیچیده بودند، بیرون می‌ آمد.

 

از منظر فرهیختگان

امام خمینی: «حاج آخوند ملاعباس تربتی، آنچه را به عنوان تکلیف تشخیص داد عمل کرد. او کار خودش را کرد و کاری به این نداشت که آن ها خوششان می آید و از اوتبعیت می کنند یا نه؛ چون کسی که اتکاء به خداوند تبارک و تعالی دارد از اینکه تنها بماند ابدا نمی ترسد.»

بدیع الزمان فروزانفر: «دنیا به دور این مرد نگشته است.»

آقا بزرگ شهیدی حکیم: «حاج آخوند مرد فوق العاده ای است و اگر به این شهر، تعبد نمی داشت می توانست به جای منطقه خراسان دنیایی را تحت تأثیر قرا دهد.»

آقا حسین قمی: « او از خوبان جهان اسلام و بلکه از خوبان دنیا است.»

مرحوم حاج شیخ محمد کاظم ربانی تربتی: «مرحوم حاج ملاعباس تربتی، سلمان زمان است.»

آیت الله جنتى:  «حاج آخوند تربتى از نوادر روزگار بود و در بسیارى از جهات واقعاً دومى نداشت. ایشان در تقوا و خلوص، عالمى استثنایى بود…»

 

عروج ملکوتی

درباره درگذشت وی فرزندش حسینعلی راشد چنین نقل کرده‌ است:

«یک هفته قبل از وفات٬ بعد از نماز صبح در حالت بیماری رو به قبله خوابید و عبایش را بر روی چهره‌اش کشید. ناگهان مانند آفتابی که از روزنی بر جایی بتابد یا نورافکنی را متوجه جایی گردانند روی پیکرش از سر تا پا روشن شد و رنگ چهره‌اش که به سبب بیماری زرد گشته بود شفاف گردید چنانکه از زیر عبای نازک که بر رخ کشیده بود دیده می‌شد. تکانی خورد و گفت: سلام علیکم یا رسول الله(ص). پس از آن بر حضرت امیرالمؤمنین امام علی(ع)و یکایک ائمه تا امام دوازدهم سلام می‌کرد و از آمدن آنها اظهار تشکر می‌کرد. پس بر حضرت فاطمه زهرا(س) سلام کرد. سپس بر حضرت زینب سلام کرد. پس بر مادر خودش سلام کرد. این حالت تا دو ساعت از آفتاب برآمده دوام داشت. پس از آن روشنی که بر پیکرش می‌تابید از بین رفت و به حال عادی برگشت و باز رنگ چهره به همان حالت زردی بیماری عود کرد و درست در یکشنبه دیگر در همان ساعت، حالت احتضار را گذرانید و به آرامی تسلیم حق گشت.»

ملا عباس در سال 1322 در مشهد و در صحن آزادی حرم امام رضا(ع) به خاک سپرده شد.

زندگینامه هاشم قزوینی

 

به نام آفریننده عشق

 

هاشم مدرس قزوینی (۱۲۷۰-۱۳۳۹ش)، از علمای بزرگ شیعه و از مدرسان حوزه علمیه مشهد در سده سیزدهم و چهاردهم شمسی بود.

 

ویژگی ها

شیخ هاشم قزوینی عالم متفکر و زاهد با تقوا در سال ۱۲۷۰ش. در یکی از آبادی‌های اطراف قزوین دیده به جهان گشود. شیخ هاشم مقدمات و ادبیات را در قزوین نزد اساتید آن روز فرا گرفت و پس از تکمیل ادبیات نزد استادان معروف قزوین (حضرت آیت الله حاج ملا علی طارمی و حضرت‌ آیت الله آخوند ملا علی‌اکبر)، سطوح عالیه فقه و اصول را خواند. و در همین شهر فلسفه اشراق و فلسفه مشاء را نزد استاد عالیقدر خود، مرحوم علامه سید موسی زرآبادی آموخت.

آنگاه برای تکمیل مدارج علمی به اصفهان عزیمت نمود و نزد استادان آن دیار، مرحوم آیت الله حاج محمد ابراهیم کلباسی، و آیت الله شیخ محمدحسین فشارکی کسب فیض کرد، و بعد از شش سال به وطن بازگشت، اما باز هم شوق به کسب علم وی را مایل به مهاجرت به مشهد مقدس نمود و در آنجا از محضر حضرت آیت الله حاج آقا حسین قمی، آیت الله میرزا محمد آقازاده خراسانی و آیت الله میرزا مهدی اصفهانی کسب کمال نمود و از دو استاد اخیر به اجازه اجتهاد مفتخر گردید و همین اجازه از طرف حضرت آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی حاشیه زده شد و تأیید گشت.

آیت الله خامنه ای در توصیف ابعاد شخصیت استاد فرزانه‌ اش این چنین فرمود: «پس از اینکه شرح لمعه را تمام کردم، رفتم درس مکاسب و رسائل مرحوم آیت‌ الله شیخ هاشم قزوینی که اهل ریاضت و مدرس درجه یک مشهد و بسیار مرد محترم و مُلا و معروف در بین خواص مشهد، مرد آزاده و روشن ضمیر بود، به خصوص در نزد اهل علم، ایشان مرد مُلا و جامع و خوش بیان بودند؛ به طوری که من در نجف و در قم که اغلب درس های آنجا را رفتم کسی به خوش بیانی ایشان ندیدم، بخش عمده درس رسائل و مکاسب و کفایه را پیش ایشان خواندم. یک مدتی هم درس خارج حاج شیخ هاشم قزوینی رفتم؛ یعنی ایشان با اصرار خود ما یک درس خارج اصول شروع کرد، مرحوم شیخ هاشم با بحث وسیع، همه اقوال را نقل می‌ کرد و بعد رد می‌ کرد».

همچنین درباره روحیه استکبار ستیزی استادشان فرمود: «مرحوم آیت‌ الله قزوینی تنها روحانی ای بود که بر اساس همان آزادگی و بزرگ منشی‌ اش در مقابل شهادت مرحوم نواب صفوی عکس‌ العمل نشان داد و در مجلس درس از شهادت مرحوم نواب صفوی و یارانش به دسیسه دستگاه حاکم انتقاد شدید کرد و تأثر خودش را از شهادت آن ها ابراز داشت و گفت: «مملکت ما کارش به جایی رسیده که فرزند پیغمبر را به جرم گفتن حقایق می کشند.»

از کرامات نفسانی حاج شیخ هاشم به روایت خودشان:

زمانی که من در اصفهان درس می خواندم، سال سختی پیش آمد و ما طلبه‌ ها در مدرسه با وضع نامناسبی زندگی می‌ کردیم و گاهی از گرسنگی، ضعف شدید بر ما عارض می‌ شد، روزی شنیدیم که در خارج شهر گوشت شتر پخش می‌ کنند، من هم به آن سو رفتم و جمع زیادی مانند من چشم‌هایشان را به مقَسِّم دوخته بودند تا اینکه در آخر مقدار پنج سیر از آن گوشت نصیب من شد.

مسرور بودم که بی‌ نصیب نشده‌ام، به طرف مدرسه راه افتادم. در مسیر راه در کنار کوچه‌ ای دیدم یک زن ارمنی نشسته و دو دختر بچه‌ اش را در دو طرف خود خوابانیده، سر یکی را روی زانوی راست و سر دیگری را روی زانوی چپ خود گذاشته است، چشمان این دو دختر از بی‌ حالی و بی‌ رمقی مانند مردگان روی هم بود و آهسته آهسته نفس می‌ کشیدند.

آن زن که چشمش به من افتاد و از لباس‌ هایم مرا فرد روحانی تشخیص داد، با حال شرمساری و ضعف بی‌ نهایت به من ملتجی شد و با زبانی که من نمی‌ فهمیدم، اظهار حاجت کرد و اشاره به دو دخترش نمود و به من فهمانید که به فریاد این فرزندانم برسید که در شرف تلف و هلاکت هستند و گاهی هم سر به سوی آسمان می‌ کرد و با زبان خود دعا می‌ کرد.

خیلی ناراحت شدم، خود را فراموش کردم و به آن زن فهماندم که اینجا باشید من می‌ آیم، به مدرسه رفتم و همان گوشت‌ ها را سرخ کردم و برگشتم و به آن زن دادم، او قلیه‌ ای از آن را نزدیک دهان یکی از دختر ها برد و فشار داد و قطره آبی از آن گوشت به دهان او چکید و مقداری چشم خود را باز کرد! قلیه دیگری را گرفت و در دهان دختر دیگر فشار داد، او هم چشم باز کرد. کم کم آن تکه‌ های گوشت را به دخترانش داد و سر به سوی آسمان گرفت و برای من دعا کرد.

از او خداحافظی کردم و به مدرسه آمدم، در حالی که بعد از ظهر بود و هوا گرم و ضعف گرسنگی وجودم را گرفته بود، دراز کشیدم و خودم چیزی نداشتم که سدّ جوع کنم، ناگاه دیدم در حجره باز شد و پیرمردی نورانی که بقچه‌ ای در دست داشت وارد شد و من به او سلام کردم. حالم را پرسید، بسیار محبت کرد و پرسید: چه می‌ کنی؟ گفتم: دراز کشیده‌ ام.

فرمود: این بقچه از آنِ شماست، این را گفت و از اتاق بیرون شد! من به شک افتادم که این پیرمرد خوشرو و نورانی که بود؟! دنبالش روان شدم، ولی او را نیافتم! آمدم به حجره و آن بسته را باز کردم، دیدم که نان‌ های تافتون معطر و روغنی است که تا آن زمان از آن‌ ها ندیده و نخورده بودم، یادم آمد که از آن پیرمرد پرسیدم چه کسی این ها را فرستاده است؟ اشاره‌ ای کرد که مپرس، کسی که چرخ و پر به دست اوست به یاد شماهاست و از اتاق خارج شد! بعضی از دوستان خود را صدا زدم و جریان را نقل کردم و از آن تافتون‌ ها همه سیر خوردند و من از حالت ضعف و سستی بیرون آمدم.

روزی آیت الله هاشم قزوینی به آیت الله وحید فرمود: اواخر عمر من است، درسم را ناقص گذاشتم. شما در مشهد بمانید درس مرا کامل کنید. آیت الله وحید گفت: نه می خواهم بروم نجف. حاج شیخ ساکت شد. آیت الله وحید چهار ماه در تهران معطل شد و نتوانست به نجف برود و می گفت: «مثل اینکه حاج شیخ مرا قبض کرد که من نتوانم به نجف بروم» تا بالاخره مجبور می شود برگردد مشهد بعد از فوت حاج شیخ درس ایشان را تمام کند.

مرحوم حاج میرزا عبدالله، از اهالی قلعه هاشم خان نقل می کردند: در قلعه هاشم خان یخچال طبیعی می ساختند. روزی یکی از کارگران که ازحضور شیخ آگاه نبود به کارگران می گوید: پسرِ مهدی (مهدی نام پدر مرحوم شیخ هاشم است) پولها را به خمره می ریزد و به ما مزد نمی دهد و این در حالی بود که شیخ هیچ پولی برای پرداخت مزد کارگرها نداشت.

حاج شیخ از این موضوع بسیار ناراحت شده و بیرون می رود و در ابتدای روستا ناراحت قدم می زند و در فکر فرو می رود که چگونه پول کارگران را بپردازد. یک مرتبه اسب سواری از راه می رسد و مبلغ یک صد تومان به شیخ می دهد و می گوید: شیخ! بری الذمه شدم، بری الذمه شدم. شیخ می گوید تأمل کن حساب کنیم، ولی آن شخص به سرعت از نظرها دور می شود و شیخ با آن یک صد تومان تمام بدهی ها و مزد کارگرها را پرداخت می نماید.

شیخ هاشم قزوینی می گوید: یک روز، بین خواب و بیداری دیدم قیامت برپا شده و مردم فوج فوج بر سمت جایگاهشان می روند و بهشتیان نیز به سوی بهشت می روند. من هم راه افتادم. فهمیدم که بهشتی هستم و به سمت بهشت می روم اما دو تا دَر پیدا شد، از یک در، مردم دسته دسته می رفتند و از دری دیگر تک تک. به طرف دری رفتم که مردم فوج فوج داخل آن می شدند دیدم کسی جلوی من را گرفت و گفت: کجا می روی؟

گفتم: بهشتی هستم و به طرف بهشت می روم. گفت: شما حق نداری از این در بروی، گفتم: چرا؟ گفت: بالای سرت را نگاه کن. وقتی بالای سرم را نگاه کردم، دیدم که نوشته: باب الحسین علیه السلام. آن شخص گفت: این درب مخصوص ابی عبدالله علیه السلام است و چون تو روضه حسین علیه السلام نخواندی، حق نداری از این در وارد شوی. خیلی ناراحت و مکدّر و دل شکسته شدم. همان جا نشستم و گفتم: خدایا چه باید بکنم؟ شخصی جلو آمد و پرسید: چرا ناراحتی؟ وقتی قضیه را برای او تعریف کردم، گفت: من همین جا می نشینم و تو یک روضه ای بخوان. هر چه فکر کردم که چه بخوانم، چیزی یادم نیامد. فقط گفتم: یا حسین مظلوم! بعد از این گفته، دیدم تمام محشر غوغا شد و از در و دیوار، صدای یا حسین بلند شد. این را گفتم و بعد رفتم.

شیخ هاشم قزوینی یک روز در برف سنگین و سرما و یخبندان شدید، برای دیدن میرزای اصفهانی به مشهد رفته بودند، آن هم در کوچه‌های تنگ آن موقع و آن سرماهای کشنده آن زمان. وقتی بیرون می‌آیند، چون با نعلین بودند و سوز عجیب و یخبندان بوده است، زمین یک حالت سُری بوده است. آیت‌ الله میرزا هاشم قزوینی به آقای حکیمی بیان می‌کند که نعلین را دربیاوریم وگرنه سُر می‌خوریم. آقای حکیمی می‌گوید: دیدم آقا نعلین را درآورد و با پای برهنه، روی یخ راه رفت در حالی که وقتی کوچکترین چیز روی پا می‌خورد، سوز عجیبی بود و انسان اصلا دیگر نمی‌توانست حرکت کند. تعبیر ایشان این بود که پا به یخ می‌چسبید و دیگر بلند نمی‌شد.

اما دیدم ایشان آرام آرام، خیلی راحت پاها را برمی‌دارد و اصلا وضع ایشان تغییری نکرد. تعجب کردم. من اول پایم چسبید. ایشان به من فرمود: دستت را به من بده. وقتی دستم را گرفت، دیدم من هم دیگر راحت می‌توانم پاهایم را بگذارم. دیگر نه سوزی، نه سرمایی! وقتی در مدرسه رفتیم، گفتم: آقا! این چه وضعی بود؟ فرمودند: عزیز دلم! اگر انسان، انسان شد، به عالم مسلط است، این که یخ است، چیزی نیست.

آیت الله موسی زنجانی از آیت الله وحید خراسانی نقل می فرمودند: مرحوم آقای حاج شیخ هاشم قزوینی گفت: من به قبرستان پیامبریه قزوین که چند نفر از پيامبران در آنجا مدفون هستند، رفتم. دیدم سگی روی قبری نشسته و به من گفت: من آدم بودم و به این صورت درآمدم. به خاطر آنکه مادر خود را آزار می‌ دادم و او از من راضی نیست.

هاشم قزوینی روزی از قبرستانی می گذشتند. کسی ایشان را صدا می‌ زند و می گوید: شیخ هاشم! زنم از من ناراضی است برو و او را راضی کن. بنا بر روایت دیگر می گوید: چرا فرزندانم قرض مرا نمی‌ پردازند؟ برو و به آنها بگو من در این دنیا (عالم برزخ) گرفتارم. قرض مرا بپردازند. آن مرده که در شهود روحی استاد قرار گرفته بود. آدرس منزلش را نیز به ایشان می‌دهد. استاد قزوینی پس از این جریان، راهی منزل آن مرده می‌ شود و می‌ نگرد که بحث بر سر این است که قرض‌ های پدر را بدهیم یا نه؟ ایشان وارثان را نصیحت می کند و جریان مکاشفه خود را می‌گوید. سرانجام ورثه می پذیرند و دیون مرده را می پردازند و آن درگذشته نجات می یابد.

از سید جلیل‌ القدر سید هاشم مهاجری نقل است که فرمودند: هنگامی که پدرم از دنیا رفت من سرپرست خانواده پدر نیز شدم و از نظر مالی با این تعداد عائله در فقر و تنگدستی بسیار به سر می‌ بردم. یک روز یکی از مریدهای پدرم که از اهالی روستای طرزک بود. یک بار هیزم به من داده بود و من آن را به روستایمان قلعه هاشم خان آوردم. در میان راه دیدم سید بزرگواری به سوی من می‌آید. چون آن بزرگوار به من نزدیک شد. دیدم عمامه سیاه بر سر و شال سبزی در کمر دارد. وقتی به صورت مبارکش نگاه کردم نور جمالش در چشم من برق زد و من بی‌ اختیار محو جمال آن آقا شدم.

پس از آن به من فرمودند: سید هاشم درس بخوان، برای سید خوب نیست بی سواد باشد. من گفتم: من پول ندارم که اجرت و مخارج مکتب را بدهم. آن آقا فرمودند: به ملا هاشم می گویم اجرت مکتب را عوض تو بدهد. به اهالی قلعه بگو چرا ملا هاشم را اذیت می‌ کنند؟ در همین اثنا بود که یک مرتبه آقا از نظر غایب شد و این طور به ذهنم رسید که آن آقا امام زمان عجل الله فرجه بودند. پس از آن واقعه با چشم‌ گریان به خانه آمدم و در خانه نشسته بودم و گریه می‌ کردم و تأسف می‌ خوردم که چرا آن آقا را نشناخته‌ام.

مادرم گفت: چرا گریه می‌کنی؟ من داستان آن ملاقات را برای مادرم می‌گفتم که زنی به نام سکینه خاتون، کلفت منزل آخوند ملا هاشم قزوینی وارد خانه شد و گفت: آقا شما را می‌خواهد. من به منزل آقا رفتم. آقا فرمودند: سید هاشم امروز چه خبر؟ چه کسی را در راه دیدی و او به تو چه گفت؟ من که از صحبت ملا هاشم تعجب کرده بودم حکایت دیدار آقا را بازگو کردم. ایشان فرمودند: آری آن آقا امام زمان عجل الله فرجه بود و به منزل ما آمد و بسیار سفارش شما را فرمود. ولی یادت باشد تا زمانی که زنده ام این مطلب را برای کسی بازگو نکنی.

 

عروج ملکوتی

سرانجام شیخ هاشم پس از ۶۹ سال عمر با برکت، در سال ۱۳۳۹ش دنیا را بدرود گفت و در جوار حضرت رضا (ع) به سرای باقی شتافت و در حرم امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمدحسن مولوی قندهاری

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد حسن مولوی قندهاری در سال ۱۳۱۹هـ. ق. در شهر قندهار چشم به جهان گشود. در ۷ سالگی پا به مکتب نهاد و خواندن و نوشتن را از پدرش فراگرفت. آنگاه نزد پدر و سایر استادان زادگاهش به فراگیری مقدمات و علوم دینی روی آورد.

 

ویژگی ها

استعداد سرشار و همت بالای وی، باعث شد پدرش او را به مهم‌ترین پایگاه علمی شیعه ، نجف اشرف بفرستد. میرزا محمد اکبر در سال ۱۳۱۴ ش، (۱۳۵۳ ق.) در روزگاری که ۳۴ بهار از زندگی فرزندش محمدحسن می‌گذشت، به نجف اشرف مهاجرت کرد و این دانشجوی جوان در جوار حرم علوی، به تحصیل و تهذیب پرداخت و مراحل تکامل و ترقی را خیلی زود پیمود.

این عالم کوشا در عرصه‌های مختلف علوم اسلامی صاحب رای و اندیشه بود. یکی از نویسندگان ابعاد شخصیت علمی او را چنین می‌ستاید: «محمد حسن مولوی، عالم فاضل مورخ، جلیل، ادیب، شاعر، زاهد و عابد بود.» از ویژگی های تحسین برانگیز مولوی آشنایی کامل با فنون شاعری است. سروده‌های او بیانگر قریحه زیبا و سبک دلنشین در این هنر برجسته است. وی علاوه بر اشعار عربی بیست هزار بیت به زبان فارسی سروده است.

وی پس از تکمیل معلومات و ارتقاء به درجه اجتهاد ، به عنوان نماینده تام الاختیار استادانش به کشورهای هند، پاکستان و افغانستان سفر کرد و طی چهل سال اقامت در آن کشورها، خدمات ارزنده‌ای از خود به یادگار گذاشت و در نشر و تبلیغ احکام و عقاید دینی مردم آن سامان کوشید. آنگاه پس از یک دوره سفر تبلیغی طولانی، برای بهره مندی بیشتر از فضای ملکوتی نجف اشرف، در سال ۱۳۷۹هـ. ق. به این شهر بازگشت و در جوار مرقد مطهر مولای متقیان علی علیه‌ السلام به زیارت، عبادت، تهذیب، تهجد، توسل، تحقیق و تالیف پرداخت.

سپس در سال ۱۳۹۱هـ. ق. هنگامی که حوزه علمیه نجف، تحت فشارهای شدید رژیم صدام قرار داشت و طلاب و عالمان غیر عراقی مجبور به ترک آن کشور شده بودند، به ناچار به ایران آمد و تا پایان عمر در مشهد ساکن شد. آیت الله محمدحسن مولوی در اکثر سخنرانی ها و صحبت های خود از محاسبه و مراقبت نفس حرف می‌زد و می‌گفت: «به توسل و تضرع پناه ببرید مخصوصا توسل به حضرت زهرا و ولی عصر علیهما السلام که اثر خاصی دارد. عیادت از مریض و شرکت در تشییع جنازه نیز اثربخش است.»

یکی از کسانی که شاهد برخی از کرامت های او بود، می‌گوید: «در یکی از روزهای سال ۱۳۶۵ ش، با چشم خود فردی را دیدم که دچار بیماری شدیدی شده بود. او از جناب مولوی تقاضا کرد تا برای شفایش دعا بخواند. جناب مولوی در مقابل چشم حاضران حبه قندی برداشت و دعایی خواند و سپس آن را به آن فرد مریض داد. آن شخص بیمار با خوردن آن قند، احساس سلامتی کرد.»

 

نقل است: یک روز چند نفر از نزدیکان و ملازمان آیت الله مولوی با ایشان به صورت خصوصی نشسته بودیم که آقا فرمودند هر کسی هر حاجتی دارد بگوید تا من برایش دعا کنم! اولین نفر برادرزاده آقا بود که گفت: آقا! دعا کنید من بروم در یکی از کشورهای غربی درس بخوانم و بعد بروم افغانستان به دانش مردم بیفزایم. آقا تاملی کردند و فرمودند چرا می خواهی بروی کشور غربی؟ آنجا جای آدم شدن نیست ها! مشکلات شما برای رفتن حل می شود و شما به شوروی می روید و در آنجا درس می خوانید و در آینده استاد دانشگاه شهر کابل خواهید شد! پیشگویی آقا دقیق عملی شد و آن آقا الان در دانشگاه کابل در حال تدریس هست.

نفر دیگری گفت آقا دعا کنید من جزو 313 نفر یار خاص امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف باشم! آقا تاملی کردند و فرمودند: شما نه اینکه جزو 313 نفر نمی شوید بلکه گمراه هم می شوید! مواظب خودتان باشید! خیلی افراد را به نام امام زمان (عج) دور خودتان جمع کردید! در آینده اگر از این روش دست نکشید آبرویتان در میان مردم خواهد رفت. ( ظاهرا این اقا در باب ارتباط با آقا امام زمان (عج) دکان و دستگاهی برای خودش درست کرده بود. پیشگویی آقا دقیق عملی شد؛ آن آقا به روش خود ادامه داد و بعد از اینکه دکان و دستگاه بزرگی به هم زد، مثل علی محمد باب دروغ هایش فاش شده و مفتضح خاص و عام شد به طوری که در حال حاضر بعضی ها جواب سلامش را هم نمی گویند.

نفر بعدی من بودم، رو کرد به طرف من و گفت: آقای احسنی مقدم شما چه می خواهید؟ گفتم: من چیزی نمی خواهم، فقط دعا کنید عاقبت به خیر بشوم. آقا تاملی کردند و فرمودند: شما عاقبت به خیر می شوید ولی این را بدانید که هیچ وقت دختر دار نخواهید شد! همین طور هم شد و همچنانکه آقا فرموده بودند خداوند تمام فرزندان ما را پسر قرار داده است.

روزی آقا سید ابوالحسن اصفهانی به آیت الله مولوی قندهاری که شاگردشان بودند، فرمودند: «می دانید چرا من شما را بیشتر از همه دوست دارم؟ چون هرموقع اسم گناه می آید بدن شما به لرزه می افتد!» در اواخر عمر شریف آیت الله مولوی، وقتی نزدیکانشان از ایشان سوال کردند که شما چگونه در جوانی به محضر امام زمان (عج) می رسیدید، ایشان به بعضی از شاگردانشان فرموده بودند: یک موقع هایی من دلم برای وجود مقدس و نازنین مولایمان تنگ می شد، من می رفتم به محضر آقا، یک موقع هایی وجود نازنین حضرت حجت (عج) دلشان تنگ می شد، ایشان به دیدارم می آمدند.

شیخ علی خسروی نقل می کند: در جهاد سازندگی مشهد یک مطلبی برایم پیش آمد که از امام رضا(ع) خواسته بودم یک نفر را سر راهم قرار داده و دستم را بگیرد. از قضا آیت‌ الله مولوی قندهاری پیدا شده بود و دست من را گرفته بود. بعد از مدتی دیدم آیت‌ الله قندهاری راجع به انقلاب و امام هیچ حرفی نمی‌زند و هیچ چیزی نمی‌گوید. در دل خودم گفتم الان دوستان می‌گویند که شیخ علی دیوانه است که جهاد را رها کرده است و دنبال شیخی رفته است که هیچ حرفی درباره انقلاب و این‌ها هم نمی‌زند.

نکند این فرد ضد انقلاب باشد. می‌گفت در هیمن حین که ایشان در اتومبیل کنار من نشسته بود و من به این مسائل فکر می‌کردم سه بار ایشان خم شد و به من نگاه کرد من هم به ایشان نگاه می‌کردم و مجدد همین فکرها در سرم می‌چرخید. دفعه سوم که ایشان من را نگاه کرد به من گفت: چه شده؟ چرا با خودت حرف می‌زنی؟ گفتم من چیزی نگفتم. گفت نگفتی ولی فکر که کردی؛ حالا تو خمینی‌ شناس شده‌ای؟ با خودت حرف نزن!

نقل است: شش ماه آخر عمر آیت‌ الله مولوی قندهاری بود؛ ما نشسته بودیم و برای ما تعریف می‌کردند و می‌فرمودند: فتنه‌ای به وجود می‌آید (احتمالا فتنه ۸۸) که بعد از آن فتنه اکبر است. من در آن زمان نیستم و شما باید سینه‌هایتان را سپر این سید عظیم‌الشأن (آیت‌ الله خامنه‌ای) کنید. ایشان سپهسالار امام زمان (عج) هستند. بعد فرمود: من نیستم، می‌بینید روز به روز به جمال و کمال این سید افزوده می‌شود و طوری می‌شود که مثل آقا سیدابوالحسن اصفهانی یکه‌تاز می‌شود.

نقل است: شخصی پیش آیت الله مولوی  قندهاری آمد و گفت: آقاجان، من دارم از این دنیا میروم و نسل و اولاد ندارم، بچه دار هم نمیشم. رفتم پیش شیخ حسنعلی نخودکی و از ایشان برای بچه دارشدن ختمی گرفتم. این ختم رو هم انجام دادم اما اثر نمی کند. آیت الله مولوی قندهاری به این آقا می گوید: خداوند برای تو چیزهایی در عالم دیگر در نظر گرفته است، جبران می شود ان شاء الله. وقتی این آقا از درب خانه بیرون رفت، آیت الله مولوی قندهاری به اطرافیانش گفت: نفرین پدر پشت سرش است، آن ختم و چیزهای دیگر هیچ اثری ندارد چون نفرین پدر پشت سرش است.

نقل است: آیت الله مولوی قندهاری در شب قدر در 10 نقطه مختلف شهر باید به روضه می رفتند. با توجه به شرایط آن زمان که وسایل نقلیه مثل امروز نبود، ایشان وقتی به منزل می رسند که فقط نیم ساعت به اذان مانده بود. در آن زمان اندک ادعیه وارده در آن شب از قبیل جوشن کبیر، سوره هایی از قرآن و سایر ادعیه وارد شده را می خوانند و حتی در آن مدت کم 100 رکعت نماز می خوانند. با توجه به اینکه انجام اعمال مذکور در نیم ساعت بسیار سخت و شاید غیر ممکن به نظر می رسد، احتمال می رود که ایشان تصرفی در زمان کرده بودند و زمان در آن شب برای ایشان بسیط گشته بود.

 

اساتید

  • امام خمینی
  •  محمد حسین نائینی
  •  آقا ضیاء عراقی
  • سید علی قاضی طباطبایی
  • محمدحسین کاشف الغطا
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • سید ابراهیم اصطهباناتی
  • سید عبدالهادی شیرازی
  • سید محمود شاهرودی

 

آثار

  • جوان و پرنده
  • فهرست مراقد
  • شکایت منظوم
  • غبار نجف
  • کوه یاقوت

 

عروج ملکوتی

وی در مرداد ۱۳۷۷ ش. (ربیع الثانی ۱۴۱۹ ق.) ، در پی یک دوره بیماری کوتاه، وفات یافت و روحش به ملکوت اعلی پیوست. پیکر پاکش پس از اقامه نماز توسط حضرت آیت‌ الله بهجت، با حضور علماء، شاگردان و علاقه مندانش به صورت باشکوهی تشییع و در جوار حضرت علی بن موسی الرضا علیه‌ السلام به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمدطه نجف

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدطه نجف (۱۲۴۱-۱۳۲۳ق) از فقیهان و رجالیان شیعه در قرن چهاردهم قمری در نجف و از چهره‌های شناخته‌شده خاندان آل نجف است.

 

ویژگی ها

محمدطه نجف در سال ۱۲۴۱ق در نجف به دنیا آمد. پدرش شیخ مهدی و مادرش دختر شیخ حسین نجف بودند. خاندان نجف معروف به آل نجف از خانواده‌های مشهور در نجف هستند که اصالتا تبریزی بوده و در قرن یازدهم هجری، حاج نجف بنیان‌گذار آن از تبریز به نجف مهاجرت کرد. تنها فرزند شیخ محمدطه، شیخ مهدی نجف بود که در سال ۱۳۰۹ق و در زمان حیات پدرش از دنیا رفت و در یکی از اتاق‌های صحن حرم امیرالمؤمنین دفن شد.

محمدطه نجف در اواخر عمر نابینا شده بود. گفته شده او با زهد و پارسایی زندگی می‌کرد. وی سه ابتلای دوران حیات خویش (مرجعیت، نابینایی و وفات فرزندش) را از آزمایش‌های خداوند می‌دانست. محمدطه نجف تحصیلاتش را از نجف آغاز کرد و نحو، صرف، معانی و بیان را از شیخ عبدالرضا طفیلی و دیگر استادان آموخت و برای گذراندن دروس عالی حوزه در درس دایی خود شیخ جواد نجف حاضر شد. سپس به درس شیخ مرتضی انصاری، شیخ محسن خنیفر و سید حسین کوه‌کمری رفت و به درجه اجتهاد رسید.

محمدطه نجف بعد از وفات شیخ محمدحسین کاظمی و میرزای شیرازی مرجعیت عامه شیعیان و دروس عمومی حوزه نجف را بر عهده گرفت. رساله عملیه‌اش در نجف منتشر و چندین بار تجدید چاپ شد. شیخ محمد طه نجف، در اکثر علوم و فنون اسلامی صاحب نظر بود. ایشان در ادبیات، لغت، اشعار عرب، رجال، حدیث و تاریخ، متبحر بود و در فقه و اصول برتری خاصی داشت. نقل شده که میرزا محمد حسن شیرازی بزرگ در فتوا دادن خیلی محتاط بود و مردم را در مسائل احتیاطی به میرزاحسین خلیلی ارجاع می داد، ولی به شیخ محمدطه نجف، اشاره ای نمی کرد؛ تا این که در این رابطه از میرزا سؤال شد.

میرزا فرمود: از مرتبه علمی ایشان چیزی نمی شناسم. مدتی بعد شیخ محمدطه برای زیارت عسکریین علیهماالسلام به سامرا رفت و در مجلسی که جناب میرزای شیرازی حضور داشت وارد شد. اهل علم دور شیخ را گرفتند و درخواست تدریس کردند. شیخ چون نابینا بود متوجه حضور میرزا نشد؛ از این رو تقاضای آنان را پذیرفت و با طرح مسئله ای علمی، به بررسی جوانب آن پرداخت. مرحوم میرزا از احاطه شیخ و کیفیت حل مسئله، شگفت زده شد. جلسه دیگری نیز به همین منوال برگزار شد و در نتیجه مرحوم میرزا به مقام علمی شیخ، اطمینان حاصل کرده و مردم را در احتیاطات خود به وی ارجاع داد.

از محمدطه نجف نقل شده است: زمانی دچار پا درد شدم و برای معالجه به بغداد رفتم. زمانی که از معالجه فارغ شدم، جمعی از اهالی بغداد از من خواستند در بغداد اقامت کنم و به اصلاح امور دین آنان بپردازم. من هم درخواست آنان را اجابت کردم. شب که شد، ندایی آمد: ای محمد طه، ما تو را برای بلا و امتحان برگزیدیم و مسکن تو در نجف است. شب را به صبح رساندم. وقتی مردم آمدند، از آنان معذرت خواهی کردم و راه نجف را در پیش گرفتم. اولین امتحان، مرگ تنها فرزندم مهدی بود. طولی نکشید که بلای دوم، یعنی نابینایی به سراغم آمد. سومی را ذکر نکرد و هنگامی که اصرار کردند، گفت: ریاست، و در این راه کمک از خدا و حسن عاقبت را خواهانم.

 

مؤلف کتاب شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه، جناب حجت السلام احمد قاضی زاهدی، داستان شرف یابی شیخ به محضر حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه را از بعضی موثقین نقل کرده که حاصلش چنین است: روزی یک مرتاض مسلمان هندی به خانه آقا سیدحسین بحرالعلوم آمد. خودش را به جناب سید معرفی کرد و گفت: من می توانم هر سؤالی را که داشته باشید با قلم و کاغذ جواب گویم. جمعی که آن جا حاضر بودند، سؤالاتی کردند و او پاسخ می داد. در این موقع آقای بحرالعلوم به آن مرتاض گفت: سؤالی دارم که گمان نکنم آن را جواب بدهی. مرتاض پرسید: آن سؤال چیست؟ فرمود: این سؤال خیلی سخت است و خارج از قدرت توست.

با اصرار مرتاض، جناب سید گفت: بگو ببینم در این لحظه می توان مولا و آقایمان حضرت حجت بن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه را بیابیم؟ مرتاض هندی گفت: بله می توانم. از این رو، شروع کرد به یافتن جواب از طریق محاسبات پیچیده ریاضی. قدری طول کشید. سید گفت: نگفتم نمی توانی جواب بدهی؟ مرتاض گفت: کمی صبر کنید، شاید بتوانم جواب را بیابم. بعد از مدتی گفت: مسئله آن طوری که شما فکر می کنید نیست ولی من در فکرم که شیخ محمدطه نجف کیست؟ آقا سیدبحرالعلوم فرمود: شیخ محمد طه نجف، یکی از مراجع تقلید معروف در نجف است.

مرتاض گفت: آن کسی که از او سؤال می کردید الآن در منزل شیخ طه و در نزد ایشان می باشد. ایشان با اطرافیان به سرعت راهی منزل شیخ گردیدند. در مسیر به یک سه راهی رسیدند که یک راهش به منزل جناب شیخ منتهی می شد. شخصی به شکل صحرانشینان عراقی را دیدند که با وقار و سکینه خاصی که از صورتش هیبت و عزت نمایان بود، می آمد. به منزل شیخ رسیدند، دیدند هیچ کس نیست؛ حتی خدمتگزار هم نبود و شیخ تنها در اتاقش نشسته بود و قطرات اشک بر گونه هایش جاری بود و با خود زمزمه ای داشت و می گفت: دستم آمد، ولی متوجه آن نشدم؛ وقتی متوجه شدم که از دستم بیرون رفت. جناب شیخ چون نابینا شده بود متوجه واردین نشد. وقتی سلام کردند، بلند شد و خوش آمد گفت.

وقتی از سبب گریه پرسیدند، گفت: همه شما می دانید مردم برای سؤالات شرعی و قضاوت در امورشان به من رجوع می کنند و من به آن ها فتوا می دهم و خمس مالشان را گرفته و به مصرف می رسانم؛ تا این که این فکر در ذهنم آمد که: آیا من در این فتاوا راه درست را پیموده ام و آیا اعمال من در نزد پروردگار و پیامبر و ائمه معصومین علیهم السلام مورد قبول است یا خیر؟ تقریبا سه سال بود در این مورد از خداوند متعال استغاثه می کردم و به وسیله مولایم امیرالمؤمنین التماس می کردم که به من بفهماند؛ تا این که چند شب قبل در عالم روِیا حضرت امیرالمومنین را زیارت کردم.

ایشان فرمودند: آن چیزی که طلب می کردی، به زودی به دست فرزندم مهدی آورده می شود. چند روزی در انتظار قدوم مبارکش صبر کردم. امروز کمی قبل از آمدن شما، خانه از مهمان خالی شد. خادم هم برای خرید لوازم منزل بیرون رفته بود. در این هنگام یک نفر وارد اتاق شد که لهجه اش دلالت داشت که از عشایر عراقی باشد. بعد از سلام مسئله ای را از من پرسید. من هم جوابش را گفتم، ولی او بر این جواب اشکالی وارد کرد. من سعی کردم پاسخ بدهم ولی او دوباره اشکال دیگری کرد و من شروع کردم که جواب بدهم، او اشکال دیگری کرد. تا این که در ذهنم افکار متناقضی در مورد او و فضلش به جریان افتاد که چگونه ممکن است یک مرد عشایری این قدر به مسائل علمی آگاهی داشته باشد؛ ولی غفلتی سراسر ذهنم را گرفته بود و فراموش کرده بودم که من در انتظار چه کسی هستم و چه حاجتی داشتم.

در آن هنگام دستی بر شانه ام زد و فرمود: تو در نزد ما مورد رضایت هستی. بعد از بیرون رفتن او، ناگهان به خود آمدم و آرزویم را به ذهنم آوردم که من دنبال چه بودم و از خداوند چه می خواستم؛ لکن وقتی متوجه شدم که از دستم رفت. آیا برای مثل من سزاوار نیست گریه و زاری کند؟ در این هنگام همگی به این فکر رسیدند که شاید آن مرد با هیبت و موقر که در مسیر راه دیدند، کسی نبود جز آقا و مولایمان حضرت صاحب الامر (عج).

 

عروج ملکوتی

شیخ محمدطه نجف در ۱۳ شوال ۱۳۲۳ق برابر با ۲۰ آذر ۱۲۸۴ش درگذشت. میرزا حسین خلیلی بر بدنش نماز خواند و در حرم امام علی(ع) به‌خاک سپرده شد.

زندگینامه حسنعلی نجابت شیرازی

 

به نام آفریننده عشق

 

حسنعلی نجابت شیرازی (۱۲۹۶ – ۱۳۶۸ش) عارف، فقیه شیعه و از شاگردان سید علی قاضی طباطبایی بود. وی در ۲۸ سالگی گواهی اجتهاد دریافت کرد.

 

ویژگی ها

حسنعلی نجابت شیرازی، در ۱۲۹۶ش در شیراز زاده شد. پس از اتمام دروس مقدمات در مدرسه علمیه خان شیراز در ۱۵ سالگی به نجف رفت. او در درس خارج فقه و اصول سید ابوالحسن اصفهانی، عبدالهادی شیرازی و سید ابوالقاسم خویی حاضر می‌شد و در ۲۸ سالگی، گواهی اجتهاد دریافت کرد.
وی از شاگردان سید علی قاضی بود و به توصیه وی، دوستی نزدیک با سید عبدالحسین دستغیب داشت. این دو پس از درگذشت آیت الله قاضی، محمدجواد انصاری همدانی را استاد خود در اخلاق و عرفان خواندند.حسنعلی نجابت، چهار پسر و دو دختر دارد. محمدحسین نجابت، از فرزندان او و از شهدای جنگ ایران و عراق است. دیگر فرزندان حسنعلی نجابت، مدیران مدرسه علمیه شهید محمدحسین نجابت در شیراز هستند.

حسنعلی نجابت شیرازی، پس از آنکه در دوران اقامت در حوزه علمیه نجف، شهریه‌اش به دلیل حضور در درس سید علی قاضی طباطبایی قطع شد، و دیگر هیچ‌گاه از سهم امام استفاده نکرد. بنابر نقل برخی شاگردان، هزینه زندگی او با خواندن نمازهای استیجاری تامین می‌شده است.

حسنعلی نجابت، پس از درگذشت آیت الله بروجردی در سال ۱۳۴۰ش، به ترویج مرجعیت امام خمینی پرداخت و به همراه سید عبدالحسین دستغیب، از چهره‌های فعال در مبارزات انقلابی از سال ۱۳۴۱ش تا ۱۳۵۷ش بوده و به گفته سید علی‌اصغر دستغیب، خانه نجابت، محل توزیع اعلامیه‌های امام خمینی در جریان انقلاب اسلامی بوده است.

آقای نجابت از مبرزترین شاگردان مرحوم قاضی بوده است، چنانچه آیت الله قاضی در مورد ایشان فرموده بودند: «شیخ حسنعلی، نجابت اهل حرم است.» و هنگامی که از ایشان سوأل شد مگر ممکن است آدم از اهل بیت بشود؟ آقای قاضی فرمودند: چرا که نشود، مگر سلمان نشده بود؟ یا ایشان در جایی دیگری فرموده بودند: شیخ حسنعلی با تمام وجودش به نزد ما می آید.

به نقل از استاد احمدی آمده است: روزی به همراه چند تن از دوستان به قصد شرفیابی خدمت استاد نجابت عازم شیراز شدیم. بعد از رسیدن خدمت استاد و ساکن شدنمان در آنجا، پیش خود قرار گذاشتیم که خدمت آقای ذوالنور که از همان آقایان اهل دل بود برسیم و بنا داشتیم که در مورد ملاقاتمان سخنی به استاد نگوییم. با همین قصد، خدمت آقای ذوالنور رسیدیم و چند ساعتی خدمت ایشان بودیم، تا اینکه لحظات خداحافظی فرا رسید.

ایشان با کنایه به ما فهماندند که دیگر همدیگر را ملاقات نخواهیم کرد و در پایان فرمود که: وعده ما در کوچه پس کوچه های بهشت! بعد از دیدار، دیگر موفق به زیارت آقای ذوالنور نشدیم و هر بار که قصد تشرف خدمتشان را داشتیم مانعی پیش می آمد و نمی توانستیم زیارتشان کنیم تا اینکه دار فانی را وداع گفتند و گفته ایشان به حقیقت پیوست. بعد از اینکه از خدمت آقای ذوالنور مرخص شدیم، وقتی خدمت استاد رسیدیم، ایشان با تبسمی فرمود: خوب، آقای ذوالنور را هم که ملاقات کردید!

به نقل ازشیخ عبدالقائم شوشتری آمده است: روزی مرحوم آیت الله نجابت شیرازی با یک خودروی سواری با اصحاب خاص خودشان حرکت می کنند که به اصفهان بروند. در بین راه سوخت ماشین تمام می شود و بین راه می مانند. تمام مسافرین زبان به سرزنش راننده باز می کنند و از این واقعه ناراحت می شوند. مرحوم نجابت به افراد می گویند: «ناراحت نباشید الان می گوییم برود!» بعضی از شاگردان که مبتدی بودند تعجب می کنند که چگونه ماشین بدون سوخت حرکت می کند؟ ایشان می فرمایند: «بنشینید تا حرکت کند!» و سپس به ماشین می فرماید: «برو!» ماشین بدون سوخت تا مقصد حرکت می کند و همه از این کار ایشان هیجان زده می شوند.

آیت الله انصاری همدانی در مورد ایشان می گوید: ظرف استعداد شیخ حسنعلی بسیار فراتر از دیگران است، چون دریایی است که هر چه در او بریزی پُر نمی شود. شیخ حسنعلی اگر بخواهد، می تواند عالَمی را از نور خویش روشن کند. آیت الله سید عبدالکریم کشمیری کمی گوید: اگر می توانستم (از نظر جسمی) به آیت الله نجابت خدمت می کردم!

به نقل از آقای احمدی آمده است: از جمله کرامات آیت الله نجابت که از طریق بسیاری از شاگردان ایشان نقل شده است، این است که جناب استاد، سادات را به طور کامل تشخیص می داد. البته در این تشخیص کاری به ظاهر افراد اعم از این که شال و دستاری سبز داشته باشند یا عمامه سیاه داشته باشند و غیره نداشت و می فرمود: «از سادات، نوری به طرف آسمان ساطع می شود.»

مرحوم حاج آقا گل آرايش درباره روش تربيتی حضرت آيت‌ الله نجابت مي‌فرمود: روش تربيتي حضرت آقا مانند معلم‌هاي عادي نبود. ما هر شب كه خدمت ايشان مي‌رسيديم از طرز برخورد ايشان فورا مي‌فهميديم كه رفتار، گفتار، منش و روش ما درست بوده يا غلط؟ سرّاً به انسان مي‌فهماندند كه او در چه وضعي است. يادم هست كه روزي در كارگاه، وضع و حال عجيبي داشتم، حالي به من دست داده بود كه از كثرت محبت اولياي خدا و خداي تعالي دلم مي‌خواست خودم را فدا كنم. وقتي شب خدمت ايشان رسيدم، بلافاصله فرمودند: مرحبا، مرحبا، مرحبا… امروز ساعت 3 بعد از ظهر چه كار مي‌كردي؟! همين حال را حفظ كن راه بسيار درستي است.

يكي از مريدان و دوستان ديرينه مرحوم آيت‌ الله نجابت مي‌گويد: روزي با شوق و ذوق به منزل آقای نجابت رفتم. ايشان به تنهايي در اتاق بودند و در خانه هم بسته بود. متحير ماندم كه در بزنم يا نزنم بدون اينكه چيزي بگويم همان جا ايستادم. پس از چند لحظه بدون اينكه كسي آمدن مرا به ايشان خبر دهد، از درون اتاق، با صداي بلند مرا صدا زدند و فرمودند: حاج خليل آقا! خيلي خوش آمدي و خوب كردي كه آمدي! در اين وقت درب اتاق را باز كرده و مرا دعوت كردند.

نقل است: یک روز حسنعلی نجابت به حیات خلوتی بردم. ایشان فرمودند: اینجا چه خبر است؟ از در و دیوار اینجا نور می بارد، گویی مسجد است. بعدا متوجه شدیم که در آنجا پیرزنی سالها مشغول عبادت است.

فردی می گفت: در مجلسی رفقا همه سرمست بودند و من داشتم به حال خود تأسف می خوردم که چرا رفقا چنین حالاتی دارند که آیت الله نجابت سر در گوش من گذاردند و فرمودند: چیزی نیست، حال تو از حال همه بهتر است.

 

عروج ملکوتی

حسنعلی نجابت، ۱۰ بهمن ۱۳۶۸ش (۳ رجب ۱۴۱۰ق)، همزمان با شب شهادت امام علی النقی(ع)، درگذشت و در کنار مزار سید عبدالحسین دستغیب در نزدیکی حرم شاهچراغ دفن شد.