نوشته‌ها

زندگینامه ابوعثمان مغربی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابو عثمان مغربی، سعید بن سلام (د ۳۷۳ق/ ۹۸۳ م)، از بزرگان مشایخ صوفیه و عرفای مشهور سلسله معروفیه می‌ باشد.

 

ویژگی ها

زادگان وی روستایی بر ساحل جزیره سیسیل (صقلیه) به نام کَرْکِنت و به گفته برخی قریه‌ای در ناحیه قیروان بوده است، بعضی از متأخران درباره کنیه او دچار اشتباهاتی شده‌اند. نام پدر او نیز با اختلاف به صورت‌های سلام، سالم و سلم آمده است. از زندگانی و ورود ابوعثمان مغربی آگاهی اندکی در دست است، ظاهرا دوران تحصیل و ورود او به عالم تصوف در مصر بوده و در‌ آنجا مریدی و شاگردی ابوالحسن صایغ و ابوعلی کاتب را می‌کرده است، سپس از مصر به شام رفته و از مصاحبان ابوالخیر اقطع شده است.

ابوعثمان سعید بن سلام مغربی از عارفان معروف بود که در شهر گرگنت سیسیل ایتالیا به دنیا آمد و پس از سال‌ها زندگی در مکه و بغداد، در نیشابور سکونت پیدا کرد. وی در زمان حیات خود با عناوین شیخ حرم و طاووس شناخته می‌شد و وابسته به مکتب جنید بود. در بعضی از منابع عرفانی از وی با نام شیخ ابوعمران مغربی نیز نامبرده شده‌ است.

گفته‌اند که وی روزگاری دراز به زهد و ریاضت مشغول بود و پس از عزلتی ۲۰ ساله در بیابان‌ها، سرانجام رهسپار مکه شده و مورد استقبال مشایخ آن ناحیه قرار گرفته است. مدت اقامت ابوعثمان را در مکه بیش از ۱۰ سال و برخی ۳۰ سال ذکر می‌کنند. وی هنگام اقامت در مکه شیخ مشایخ زمان خود و شیخ حرم به شمار می‌آمد و در بیش‌تر کتاب‌های فرقه ذهبیه، به لقب «طاووس الحرم» نامیده شده است.

سلسه انتساب ابوعثمان از طریق ابوعلی کاتب و ابوعلی رودباری به جنید بغدادی و سرانجام از طریق سری سقطی و معروف کرخی با ۵ واسطه به امام رضا (ع) می رسد. وی با کسانی چون حبیب مغربی، ابویعقوب نهرجوری و ابوالقاسم نصر آبادی دیدار و مصاحبت داشته است.

عطار، ابوعثمان را صاحب تصنیف دانسته و حاجی خلیفه نیز تألیف کتابی را با عنوان ادب السلوک که به فارسی بوده، به او نسبت داده و حتی جمله آغازین آن را نقل کرده است، ولی هیج یک از منابع کهن به انتساب چنین کتابی به اوعثمان اشاره‌ای ندارند، از این رو باید نسبت این کتاب را به او با تردید تلقی کرد. او همچون جنید بغدادی که با دو واسطه پیر طریقت او بود، اعتدال در سلوک را پیشه خود ساخت و از این رو، در میان اهل عرفان به «جنید ثانی» معروف شد.

در تذکرة الاولیاء آمده است: نقل است که ابوعثمان گفت: مرا در ابتداء مجاهده، حال چنان بودی که وقت بودی که مرا از آسمان به دنیا انداختندی من دوست تر داشتمی از آنکه طعام بایستی خورد یا از بهر نماز فریضه طهارت بایستی کرد زیرا که ذکر من غایب شدی و آن غیبت ذکر بر من دشوارتر از همه رنج ها و سخت‌تر بودی و در حالت ذکر بر من چیزها می‌رفت که نزدیک دیگران کرامت بود ولکن آن بر من سخت‌تر از کبیره آمدی وخواستمی که هرگز خواب نیاید تا از ذکر باز نمانم.

نقل است که یک روزی کسی گفت: نزدیک ابوعثمان شدم و با خویش گفتم که مگر ابوعثمان چیزی آرزو خواهد؟ گفت: پسندیده نیست آنکه فراستانم که نیز آرزو خواهم و سوال کنم. نقلست که ابوعمرو زجاجی گفت: عمری در خدمت شیخ ابوعثمان بودم و چنان بودم در خدمت که یک لحظه بی او نتوانستم بودن. شبی در خواب دیدم که کسی مرا گفت: ای فلان چند با بوعثمان از ما بازمانی و چند با بوعثمان مشغول گردی و پشت به حضرت ما آوردی.

یک روز بیامدم و با مریدان شیخ بگفتم که دوش خواب عجب دیده‌ام. اصحاب گفتند هر یکی که نیز امشب خوابی دیده‌ایم اما نخست تو بگو تا چه دیده ای. ابوعمرو خواب خود بگفت، همه سوگند خوردند که ما نیز به عینه همین خواب دیده‌ایم و همین آواز از غیب شنیده‌ایم پس همه در اندیشه بودند که چون شیخ از خانه بیرون آید این سخن با او چگونه گوییم. ناگاه در خانه باز شد شیخ از خانه به تعجیل بیرون آمد از غایت عجله که داشت پای برهنه بود و فرصت نعلین در پای کردن نداشت پس روی به اصحاب کرد و گفت: چون شنیدید آنچه گفتند اکنون روی از ابوعثمان بگردانید و حق را باشید و مرا بیش تفرقه مدهید.

نقل است که یک روز ابوعثمان خادم را گفت: اگر کسی ترا گوید معبود تو بر چه حالت است چه گویی؟ گفت: گویم در آن حالت که در ازل بود گفت: اگر گوید در ازل کجا بود چه گویی؟ گفت: گویم بدانجای که اکنون هست. نقل است که عبدالرحمن سلمی گفت: به نزدیک شیخ ابوعثمان بودم کسی از چاه آب می‌کشید آواز از چرخ می‌آمد می‌گفت: یا عبدالرحمن می‌دانی که این چرخ چه می‌گوید؟ گفتم: چه می‌گوید؟ گفت: الله الله.

در طبقات الصوفیه آمده است: ابن البرقی بیمار بود شربتی آب فرا او دادند نخورد و گفت: در مملکت حادثهٔ افتاده تا بجای نیارم نیاشامم. سیزده روز چیزی نخورد تا خبر آمد که قرامطه در حرم افتاده‌اند و خلق بکشتند و رکن حجر اسود بشکستند، پس بخورد. بوعلی کاتب این را به بوعثمان مغربی بگفت، بوعثمان گفت: در این بس کاری نیست. گفت: اگر کاری نیست تو بگو که امروز در مکه چیست؟ گفت: امروز در مکه میغست که همه مکه در زیر میغست و جنگست میان بکریان و طلحیان. مقدمهٔ طلحیان مردیست و راسپ سیاه و دستار سرخ. آن بنوشتند و بر رسیدند، راستِ آن روز همچنان بود که وی گفته بود.

جامی، ابو عثمان مغربى را از نظر زمانى در طبقه پنجم قرار می ‏دهد و شاگرد ابو الحسین صائغش می ‏خواند و در مکّه سیّد الوقت و یگانه مشایخش مى‏شمارد. نیز از شمار پیران صحبت او ابو على کاتب و حبیب مغربى و ابو عمرو زجّاج و ابو یعقوب نهرجورى را ذکر مى‏نماید. بنوشته او وفاى سگى او را به تصوّف راهبر شد. مغربى بسال ۳۷۳ در نیشابور درگذشت‏. هجویرى او را «سیف سیاست و آفتاب سعادت» مى‏خواند و معتقد است که «اندر فنون علم حظّى وافر داشت و صاحب ریاضت و سیاست بود». قشیرى نیز مى‏نویسد که اوصاف بزرگى و جلالت او در هیچ یک از پیشینیانش‏ نبوده است‏.

ابوعثمان می گفت: هرکه خلوت بر صحبت اختیار کند باید که از یاد کردن همه چیزها خالی بود مگر از یاد کردن خدای تعالی و از همه ارادت ها خالی بود مگر از رضای خدای تعالی و از مطالبت نفس خالی بود به جمله اسباب که اگر بدین صفت نباشد خلوت او را هلاک و بلا بود. در طبقات الصوفیه آمده است که ابوعثمان می گفت: آن روز که من از دنیا روم، فرشتگان خاک بپاشند. هنگامی که وفات یافت، در تشییع جنازه اش، مردم از شدت گرد و خاک یکدیگر را نمی دیدند.

 

عروج ملکوتی

عطار عمر او را ۱۳۰ سال نوشته است. وی در نیشابور درگذشت و در کنار مقبره ابوعثمان حیری به خاک سپرده شد و بنابر وصیت او، شاگردش ابوبکر ابن فورک بر جنازه‌اش نماز گزارد.

زندگینامه صدرالدین قونوی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد بن اسحق بن محمد بن یوسف بن علی ملقب به صدرالدین و مکنی به ابوالمعالی و مشهور به قونوی در سال ۶۰۵ یا ۶۰۶ یا ۶۰۷ ه. ق در قونیه به دنیا آمد. یکی از دانشمندان بزرگ علم فلسفه و عرفان می‌باشد.

 

ویژگی ها

پدرش از اشراف و ثروتمندان بود و بعد از فوت او مادرش با محیی الدین ازدواج نمود و این امر رابطه او را با محیی الدین استحکام بخشید. ویلیام چیتیک در مقدمه خود بر نقد النصوص جامی در مورد پدر صدر الدین می‌گوید: «مجد الدین اسحاق از اهالی ملالیه و ظاهرا از مشایخ صوفیه بوده است، ابن بی بی در تاریخ خود حکایت می‌کند که سلطان غیاث الدین کیخسرو بن قلیچ ارسلان پس از فوت پدرش قونیه را به تصرف خود درآورد و شیخ مجد الدین اسحاق را که در وقت غیبت و غربت سلطان، از ممالک روم به دیار شام منتقل کرده بود، دعوت کرد که دوباره به قونیه بیاید. ابن بی بی از مجد الدین اسحاق با القاب شیخ ربانی، قدوة الطوائف، اسوة العباد، شرف الاوتاد و شیخ عالم پیشوای آفاق یاد می‌کند. مجد الدین در زمان حج در مکه با ابن عربی آشنا شد و همراه او به آناتولی بازگشت».

از جزئیات زندگی قونوی اطلاعی در دست نیست، آنچه به اجمال به آن اشاره شده این است که او در علوم مختلف عقلی و ذوقی و نقلی متبحر و صاحب نظر بوده و پس از محیی الدین برجسته‌ترین عارف و مطلع‌ترین آنان در عرفان نظری بوده است. تالیفات او حاکی از این حقیقت است که در پاره‌ای موارد بر ابن عربی نیز برتری داشته است و لغزش‌های محیی الدین در تالیفاتش و بخصوص در الفتوحات المکیه کمتر در آثار قونوی دیده می‌شود و اگر او نبود فهم کلام محیی الدین نیز برای دیگران میسر نمی‌شد چنانکه جامی در نفحات الانس می‌گوید: «مقصود شیخ در مساله وحدت وجود بر وجهی که مطابق عقل و شرع باشد جز به تتبع تحقیقات وی و فهم آن -کما ینبغی- میسر نمی‌شود.»

بی تردید مؤثرترین عامل در شکل گیری شخصیت علمی و عرفانی صدرالدین قونوی، رشد و تربیت او در ملازمت و مصاحبت با محیی الدین می‌باشد که از زمان ورود شیخ به قونیه آغاز و تا پایان زندگی او ادامه یافته است. در نفحات الانس آمده است: شیخ بزرگ (ابن عربی) رضی الله عنه در آن وقت که از بلاد مغرب متوجه روم بود در بعضی مشاهد خود به وقت ولادت وی (قونوی) استعداد و علوم و تجلیات و احوال و مقامات وی و هر چه در مدت عمر و بعد از مفارقت در برزخ و بعد از برزخ بر وی گذشت و خواهد گذشت مکاشف شد. چون به قونیه رسید، بعد از ولادت وی و وفات پدرش، مادرش به عقد نکاح شیخ درآمد و وی در خدمت و صحبت شیخ تربیت یافت.

ارادت شخصیت‌های بزرگی چون خواجه نصیر الدین طوسی و جلال الدین رومی به صدر الدین قونوی حاکی از عظمت شخصیت اوست. محقق طوسی پس از این که صدر الدین یکی از رسائل خود را از قونیه به نزد او می‌فرستد خطاب به او می‌نویسد:
خطاب عالی مولانا الاعظم، هادی الامم، کاشف الظلم، صدر الملة و الدین، مجد الاسلام و المسلمین، لسان الحقیقة، برهان الطریقة، قدوة السالکین الواجدین، و مقتدی الواصلین المحققین، ملک الحکماء و العلماء فی الارضین، ترجمان الرحمان، افضل و اکمل جهان «ادام الله ظله» به خادم دعا و ناشر ثنا، مرید صادق و مستفید عاشق، محمد طوسی رسیده، بوسیده، بر چشم نهاد و گفت:

از نامه تو ملک جهان یافت دلم    و ز لفظ تو عمر جاودان یافت دلم
دل مرده بدم چو نامه ات برخواندم    از هر حرفی هزار جان یافت دلم

 

در کتاب طرائق الحقائق چنین آمده است: جلالت قدر ابوالمعالی، شیخ صدر الدین محمد بن اسحاق قونوی (قدس سره) زیاده از حد تقریر و قدر تحریر است، چنانکه می‌گویند مولانا جلال الدین در مثنوی به این اشعار اشاره به او فرموده است:

پای استدلالیان چوبین بود    پای چوبین سخت بی تمکین بود
غیر آن قطب زمان دیده ور   کز ثباتش کوه گردد خیره سر

و سپس این داستان را که حاکی از ارادت این دو عارف بزرگ به یکدیگر است نقل نموده است که روزی مولانا جلال الدین محمد به مجلس شیخ صدر الدین درآمد و شیخ در صدر صفه بالای سجاده نشسته بود و اکابر علما و اعاظم عرفا حاضر بودند. شیخ سجاده خود را به مولوی باز گذاشت که بنشیند، مولوی برای حرمت وی بر سجاده او ننشست و فرمود: به قیامت چه بگویم که چنین بی ادبی کنم. شیخ گفت: سجاده‌ای که تو را نشاید مرا نیز نشاید.

شناخت شخصیت علمی و عرفانی صدر الدین قونوی جز از طریق تتبع آثار و تالیفاتش ممکن نمی‌گردد و چنانکه جامی در نفحات الانس آورده است: هر کس که می‌خواهد بر کمال وی در وادی عرفان اطلاعی حاصل نماید به مطالعه کتاب النفحات الالهیه او بپردازد که بسیاری از احوال و اذواق و مکاشفات و منازلات خود را در آنجا نوشته است.

قونوی در آن کتاب می‌گوید: «در هفدهم شوال سال ۶۵۳ ه. ق در واقعه‌ای شیخ محیی الدین رضی الله عنه را دیدم و بین من و او سخنان زیادی گذشت که در ضمن آن سخنی چند در آثار و احکام الهی گفتم، بیان من وی را بسیار خوش آمد. بعد از آن به وی نزدیک شدم و دست وی را بوسیدم و گفتم: مرا به تو یک حاجت دیگر مانده است گفت: طلب کن گفتم: می‌خواهم که متحقق شوم به کیفیت شهود دائم ابدی تو، تجلی ذاتی را -و مقصودم شهود تجلی ذاتی بود که بعد از آن حجابی نماند و جایگاهی برای کاملان جز آن نباشد- گفت: آری و سؤال مرا اجابت کرد و گفت: آنچه خواستی مبذول است با آنکه تو خود می‌دانی که مرا اولاد و اصحاب بودند و بسیاری از آنان را کشتم و زنده گردانیدم. مرد آنکه مرد و کشته شد آنکه کشته شد و هیچ کدام را این معنا میسر نشد. گفتم: یا سیدی الحمد لله علی اختصاصی بهذه الفضیلة».

از مشهورترين و بزرگترين شاگردان ابن عربی، صدرالدين قونوي است كه به راستي بزرگترين مروّج و عرفان ابن عربي در شرق است و نيز عامل پيوند عرفان وي با عرفان عارف بزرگ اسلامي جلال الدين مولوي است. صدرالدين قونوي معاصر و معاشر با شيخ سعدالدين حموي و شيخ اوحدالدين كرماني و خواجه نصيرالدين طوسي بوده است. با توجه به ارتباطش با خواجه نصير و سعدالدين حموي، وجود نوعي گرايش به تشيع را در عقايد و تعاليم او مي توان ديد.

علامه شهيد مطهري در اين باره مي فرمايد: صدرالدين قونوي ربيب محيي الدين است. يعني محيي الدين شوهر مادرش بوده و او به منزله فرزند محيي الدين بوده است. صدرالدين عارف بسيار عجيب و فوق العاده اي است كه افكار محيي الدين را در كتاب هاي مختلف خود شرح و تفسير كرد. او تأليفات زيادي دارد، از جمله آن ها كتاب «مفتاح الغيب» است كه ابن حمزه فناري به نام «مصباح الانس» آن را شرح كرد و از كتب بسيار خوبي است و در اين اعصار اخير در عرفان تدريس مي شد. كتاب هاي اصيل عرفاني از صدرالدين قونوي است. او شارح خوب افكار محيي الدين است. محيي الدين مثل هر پايه گذار مكتبي است كه قهرا خودِ آن پايه گذار، مؤلف و مبين خوبي نيست، بعد يك كس ديگرپيدا مي شود و مكتب او را خوب درک، تفسير و بيان مي كند.

یکی از شاگردان صدرالدین قونوی گفته است: «در مجلس درس شیخ ما، علما و طلبه علم حاضر می‌شدند، در انواع علوم سخن می‌گذشت و ختم مجلس بر بیتی از قصیده نظم السلوک می‌شد و حضرت شیخ صدر الدین بر آن به زبان عجمی سخنان و معانی لدنی می‌فرمود که فهم آن هیچ کس نتوانستی کرد مگر کسی که از اصحاب ذوق بودی. و گاه بودی که در روز دیگر گفتی که در آن بیت معنی دیگر بر من ظاهر شده است و معنی غریب تر و دقیق تر از پیش گفتی و بسیار می‌فرمود که صوفی می‌باید که این قصیده را یاد گیرد و با کسی که فهم آن کند معانی آن را شرح کند».

صدرالدین قونوی در کتاب خود، نفحات الالهیه می نویسد: برای من حالتی پیش آمد که حق تعالی را در مشهدی که جامع تمام مراتب بود و شیخمان هم که خدای از وی خشنود باد حضور داشت مشاهده کرده و در اواخر این مشهد در حالیکه من هنوز در مقام عین آن بودم از چگونگی شهود خودم پرسیدم، به طور مشروح مورد مخاطبه قرار گرفتم و حضرت شیخ که خدای از وی خشنود باد می شنید و میدید و من هم همین طور و من با زبانی فصیح و بلیغ به سخن آمدم و گفتم او را مشاهده می کنم که آشکار است و هیچ پنهان نیست و می بینمش که پنهان است و هیچ آشکار نیست و او را میبینم که از باطنش به تدریج برای همیشه به ظاهرش روان است و نمیگویم که از ظاهرش به تدریج به باطنش تا بی نهایت بازگشت دارد و او را مشاهده می کنم، مشاهده ای تمام که حقیقتا معلوم و مشهود است و او را حقیقتا مجهول غیر مشهودی میبینم و مرا به من نشان داد و او را دیدم‌. بدانکه من در هنگامی که او را مشاهده می کردم، نمی دانستم چگونه مشاهده اش می کنم.

خداوند متعال مرا در مشهدی بزرگ از مشاهد عنایت و لطفش به من در شبی که آن روز چهارشنبه سوم جمادی الاخر سال ششصد و هفتاد بود حاضر کرد و بر من تجلیات ذاتی و اختصاصی کرد؛ تجلی او در آن حال در مظهری انسانی بود که کیفیت تمام نداشت و من ذات او را بدون هیچ مظهری و نیز از جهت مظهر مشاهده کرده و امتیاز بین دو تجلی را هم مشاهده مینمودم و ذات او را بدون مکان و کیفیت مشاهده می کردم.

و از آن جمله مقام دیگری است که خداوند سبحان مرا در مشهدی از مشهدهایش در شب یکشنبه حاضر کرد و برخی از حالات را که در آینده برایم پیش خواهد آمد به گونه مخاطبه و معارفه برایم آشکار کرد و در بین آنها به من فرمود تو را بر مقامات میگذرانم، آنها برایت آشکاراند و تو هم آنها را مانند گره بازکردن آسانی از پی هم می بینی و چون به آخر آن رسیدی و از آن گذر کردی پاداشت را من چنین و چنین میدهم و در همان شب که شب نوزدهم جمادی الاول سال ششصد و پنجاه و دو در شهر قونیه بود امور عجیب دیگری همانند اینها را نشانم دادند.

مرا حق تعالی در برخی از مشاهدش در شب بیست و هفتم ماه رجب سال ششصد و شصت و چهار حاضر کرد و در چنین شبی بود که برای رسول خدا صلى الله عليه وآله باب بعثت به سوی خلق گشوده شد در این شب پروردگارم از عرش در صورتی مثالی برایم تجلی کرد با این که او غیر مکیف بود من خویش را ایستاده در حضورش یافتم و خطابش را به من میشنواند و میفرمود: میخواهم ترا بمیرانم پس بمیر تا یکباره زنده شوی. گفتم: فرمان همه ترا است و در همان حال بر پشت افتادم و دو دستم را برطرف چپم گذاشتم و منتظر مرگ شدم. در این حال شخصی از جانب راست می گفت چگونه ممکن است بمیری در حالی که در تو علت و انگیزه ای که اقتضای مرگ کند نیست؟ گفتم: اگر او اراده مرگ مرا کند می میراندم و همین طور هر کس را که بخواهد و هر گونه که بخواهد و هر وقت که بخواهد یک دفعه و یا به تدریج می میراند.

آن شخص رفت و سپس پرده افتاد و حال به نوعی عالی تر از آن تغییر یافت. سپس فردای آن روز در حال بیداری تمام به من گفته شد: آیا تو را در مطالعه مفتاح مقام جوامع الکلم از وارث محمدی بهره و نصیبی هست؟ گفتم: پروردگارم فتاح علیم است؛ در آن حال بر قلبم تلاوت شد: ان الله فالق الحب والنوی، یعنی خدا است که دانه و هسته را می شکافد (انعام/۹۵) و آگاهی بر گنجینه هایش یافتم دیدم هر کدام از آنها به ذاتش بسته و قفل شده است.

 

شاگردان

  • شیخ مؤیدالدین جندی
  • سعد الدین سعید فرغانی
  • شمس الدین ایکی
  • فخر الدین عراقی
  • عفیف الدین التلمسانی
  • قطب الدین شیرازی

 

آثار

  • مفتاح الغیب
  • النصوص فی تحقیق الطور المخصوص
  • النفحات الالهیة
  • الفکوک فی اسرار مستندات حکم الفصوص
  • مرآة العارفین
  • تبصرة المبتدی و تذکرة المنتهی

 

عروج ملکوتی

وی در سال ۶۷۲ یا ۶۷۳ ه. ق در قونیه درگذشت و در مقابل مسجدی که در قونیه به نام او ساخته شده بود دفن گردید.

زندگینامه بایزید بسطامی

 

به نام آفریننده عشق

 

طیفور بن عیسی بن سروشان، معروف به بایزید بسطامی و ملقب به سلطان‌ العارفین، صوفی، زاهد و عارف ایرانی است. بنا به منابع زندگینامه او، جدش سروشان از زردشتیان بسطام بود و بعد به اسلام گروید.

 

ویژگی ها

در کتاب دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی‌یزید طیفور که ظاهراً در قرن هشتم هجری به فارسی تألیف شده است، نام کسی که سروشان به دست او اسلام آورد «ابراهیم عُرَیْنه» آمده و می‌گوید که عرینه عرب بود و به سپهسالاری به بسطام رفته بود و نام پدر سروشان را موبد گفته است که والی قومس و از بزرگان زمان خود پیش از فتح اسلام بود.

بسطام در ۲۲ فتح شده است و اگر فرض کنیم که مانند شهرهای دیگر، دو یا چندبار، به جهت عصیان، فتح شده باشد، فتح نهایی آن از سال ۵۰ تجاوز نمی‌کند. در کتب تاریخ به ابراهیم عرینه اشاره‌ای نشده است و احتمالاً اطلاعات دستورالجمهور از تاریخ محلی بسطام یا قومس که اکنون در دست نیست گرفته شده است. به هر حال، فتح ری و قومس که بسطام از شهرهای آن است و خراسان در نیمه نخست قرن اول هجری به پایان رسیده بود.

به گفته همه منابع، سروشان جد یا پدرِ پدرِ بایزید بوده و میان بایزید و او فقط یک نفر (عیسی) فاصله بوده است و سروشان در آغاز اسلام در شهر بسطام بود و موبد والی قومس (در زمان ساسانیان) بوده است، از این‌ رو، بایزید باید از رجال قرن دوم باشد نه سوم.

با این وجود، قول دیگری که او را از اصحاب امام صادق علیه السلام می‌داند قوت می‌گیرد، اگرچه محققان این قول را نادیده گرفته‌اند. به نوشته سهلگی، از قول ابوعبدالله دستانی یا داستانی و او از قول مشایخ خود، ابویزید ۳۱۳ استاد را خدمت کرد که آخر ایشان امام جعفر صادق علیه السلام بوده است و حضرت او را مأمور بازگشت به بسطام و دعوت مردم به خدا کرد.

او چندین سال امام را خدمت کرد و چون سقّای خانه ایشان بود، حضرت او را طیفور سَقّا می‌خواند. ملاقات امام صادق علیه السلام و بایزید بسطامی و سقّایی او بر در خانه حضرت را جمعی از مورخان نقل کرده و فخر رازی در کتاب‌های کلامی خود و سید بن طاووس در الطرائف و علامه حلی در شرح تجرید نیز آن را آورده‌اند.

سخنان منسوب به بایزید در حدود پانصد قول است که از راه افراد خانواده یا معاصران و شاگردان او به ما رسیده است. مهم‌ترین فرد خانواده بایزید که سخنان او را نقل کرده‌ است، خادم و برادرزاده او، ابوموسی است. او گفته که چهارصد کلام از سخنان بایزید را با خود به گور می‌برد، زیرا کسی را که شایسته شنیدن آنها باشد ندیده است.

برای تمییز سخنان بایزید بسطامی بزرگ از بایزید بسطامی‌های دیگر، شاید بتوان گفت بایزید بسطامی بزرگ سخنانی می‌گفته است که مردم طاقت شنیدن آن را نداشته‌اند، اما سخنان بایزید ثانی را اهل فن می‌پسندیدند و با این‌ همه به او می‌گفتند که با این سخنان، ملامت مردم را از بایزید بزرگ ارث می‌بری و او ظاهراََ از این ملامت ناخرسند نبوده، زیرا به هر حال، از نام و مقام و شأن او بهره‌مند می‌شده است.

در میان سخنان منسوب به بایزید، سخنانی دیده می‌شود که بر اعتقاد او به حلول و اتحاد دلالت دارد و در میان عرفا به «شطحیّات» معروف است و در توجیه آن، برای انطباق با ظاهر شریعت، سخن‌ها گفته‌اند. در این میان، سخنانی از قبیل سخنان عادی و معمولی اهل تصوّف و عرفان نیز وجود دارد. شطحیات، احتمالاً از بایزید بزرگ است و بیشتر سخنانی که از حدود سخنان عادی متصوّفه خارج نیست، از بایزید ثانی یا بایزید اصغر است.

جنید، عارف و صوفی قرن سوم، شاید قدیمی‌‌ ترین کسی باشد که از بایزید بسطامی سخن گفته و شطحیّات او را تفسیر کرده است. برخی از این تفاسیر را ابونصر سرّاج طوسی در اللّمع نقل کرده است و به گفته او، جنید کتابی در تفسیر کلام بایزید داشته است.

جنید می‌گوید که حکایات از ابویزید مختلف است و کسانی که سخنان او را شنیده و نقل کرده‌اند با یکدیگر اختلاف دارند. به گفته او بعضی از سخنان بایزید، به جهت قوت و عمق و غور معانی، باید از «یک بحر» اقتباس شده باشد و این دریا خاص اوست.

جنید سعی کرده است تا سخنانی را تفسیر و توجیه کند که صریحاً با معتقدات دینی مسلمانان در تضاد است، اما آنها را به جای این ‌که از دو یا چند شخص مختلف بداند به اختلاف اوقات (در اصطلاح صوفیه) و مواردی که این سخنان در آن ایراد شده است نسبت داده و می‌گوید اشخاص مختلف در مواطن و مواقع مختلف این سخنان را از او شنیده و نقل کرده‌اند. جنید می‌گوید که این اشخاص غور و عمق سخنان او را درنیافته‌اند و تنها کسانی می‌توانند آن را تحمل و به دیگران منتقل کنند که معنی و منبع آن را بشناسند و دریابند وگرنه مردود است.

او می‌گوید معانی سخنان بایزید او را غرق کرده و از حقیقت بازداشته است، و سخنان بایزید در آغاز اقوالش، قوی و محکم و درست بوده است ولی این در «بدایات» است، اما سخنان دیگرش (شطحیّات و سخنان اغراق آمیز) از جنس سخنان دانشمندان و قابل نقل در مصنّفات نیست، و چون بعضی از مردم از این سخنان بر عقاید باطل خود استدلال کرده‌اند و بعضی دیگر او را کافر شمرده‌اند، جنید خواسته است تا آن را تفسیر کند. جنید پس از آن به سخنانی اشاره می‌کند که بر حلول و اتحاد و دعوی الوهیت دلالت دارد.

بایزید در سن بلوغ با نافع (ابوعبدالله نافع دیلمی)، استادِ مالک بن اَنَس و قَتادِه، مالک بن انس، مالک دینار و زُهری و ابوحنیفه و ابن جریج معاصر بود و از هر کدام فایده‌ای گرفته بود اما استاد واقعی او امام صادق علیه السلام بوده است و از امام فخر رازی در اربعین هم همین معنی را نقل می‌کند.

از این گفته که ابوعلی از «سِند» بوده و از فقه و واجبات آگاهی نداشته اما به توحید و حقایق، عالم بوده، چنین استنباط شده است که بعضی از اظهارات بایزید ممکن است مأخوذ از آرای هندو و بودایی باشد. به گفته بوورینگ در این باره میان خاورشناسان قرن نوزدهم بحث مهمی درگرفته بود و عده‌ای این نظر را پذیرفته بودند، اما در قرن حاضر لویی ماسینیون و آربری در آن تردید کرده‌اند.

مطالب مذکور در ربط دادن بایزید به تصوّف هندو قانع کننده نیست؛ مثلاً نظریه «فنا» که می‌گویند از نیروانای بودایی مأخوذ است، اشتباهاً به بسطامی نسبت داده شده است، در حالی که به گفته سلمی اول کسی که در «علم فنا و بقا» سخن گفته ابوسعید احمد بن عیسی خرّاز بوده است.

درباره مطلب اخیر باید گفت که از ابویزید هم سخنانی در «فنا و بقا» نقل شده است، مثلا عطار نقل می‌کند که او را دیدند سر به گریبان فکرت فروبرده، چون سر برآورد، گفت: «سر به فنای خود فرو بردم و به بقای حق برآوردم.» همچنین پرسیدند: «مرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟ گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق. پس او فانئی بود باقی و باقئی بود فانی.»

از جمله سخنانی که جنید از بایزید نقل کرده آن است که وی گفته است، در راه وصول به یگانگی خدا به صورت مرغی درآمد و همچنان پرواز کرد تا به میدان ازلیّت رسید و درخت احدیّت را در آن دید. بعد، ریشه و شاخه آن درخت را وصف می‌کند و می‌گوید، چون نگریست، همه را خدعه و فریب دید.

عده‌ای مبدأ این فکر را در درخت کیهانی و فریب (مایا) اوپانیشادها و فلسفه وِدا دانسته‌اند، ولی آربری آن را برپایه آیات قرآنی و سخنان اهل تصوّف دانسته است. جنید درباره این قول ابویزید، می گوید که او نهایت بلوغ خود را در راه توحید وصف کرده است، اما آن را غایت و نهایتی نیست.

شطح ابویزید در بیانات فوق، همان گذاشتن خود به جای حضرت رسول (ص) در معراج و وصول به درخت «سِدرة المُنتهی» است که منتها و غایت سیر آن حضرت را می‌رساند و بایزید اقرار می‌کند که سیر او «خُدعه» است یعنی در عالم خیال و ناشی از استغراق در وجد و حال است که از مختصات حالات شطح است. به هر حال، چنانکه آربری گفته است، ربطی به درخت جهانی اوپانیشادها ندارد.

اما معنی شطح، که در سخنان بایزید از همه بیشتر است، به قول روزبهان ناشی از قوّت وَجد است که آتش شوق را به معشوق ازلی تیزتر می‌سازد و در آن حالت از صاحب وجد کلامی صادر شود از مشتعل شدن احوال و ارتفاع روح که ظاهر آن «متشابه» (تأویل پذیر) شود با عباراتی که کلمات آن را غریب گویند، زیرا وجه (تأویلش) را نشناسند و به انکار و طعن گوینده مفتون شوند و اگر صاحب‌نظری توفیق یابد، آن را انکار نکند و بحث در اشارات شطح نکند.

روزبهان اصول شطح را از سه منبع قرآن، حدیث و اولیا می‌داند و حتی حروف مقطعه قرآن را از باب شطح یا متشابهات می‌شمارد. پس در نظر روزبهان هم منبع شطح، و از جمله شَطَحات بایزید، در اصول و معارف اسلامی است نه در منابع هندی و خارجی.

او بحث مفصلی در شطحیات بایزید و تفسیر و تاویل آن دارد و او را هایم (سرگشته) بیابان وحدت می داند و این شطح او را که «حق به من گفت که همه بنده اند جز تو» از سر وحدت و یگانگی می شمارد و آن را با سخن زنان درباره یوسف مقایسه می کند که گفتند: «ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم.»

ابن سالم بَصری پیشوای فرقه سالمیّه در تصوف، از جمله مخالفان بایزید است که بایزید را به جهت بعضی سخنان او، مانند «سبحانی سبحانی ما اعظم شأنی» و «ضربت خیمتی بازاء العرش»، تکفیر می‌کرد. ابونصر سرّاج با او در این باره به معارضه پرداخته و در مجلسش با او به گفت‌و‌گو برخاسته است. ابونصر سرّاج می‌گوید که ابن سالم با همه جلالت قدرش در طعن بر بایزید زیاده روی می‌کرد و او را کافر می‌دانست. همچنین در توجیه «سبحانی ما اعظم شأنی» گفته است که این سخن ممکن است در پی سخنان دیگری باشد و او این قول را در حکایت از قول خداوند گفته باشد.

سخنان او ناشی از استهلاک در شهود حق و غلبه حالت سُکر است و مقاصد او یا تجرید امور دینی از حسیّات و مادیّات است، مانند مطالبی که درباره حج و کعبه یا بهشت و دوزخ، یا آنچه درباره بالاتر بودن لوای او از لوای حضرت رسول گفته است (انّ لِوائی اعظم من لِواء محمّد (ص)) یعنی لوایی که برای حضرت رسول (ص) در میدان‌های جنگ می‌افراشتند لوای مادی و جسمانی بود، اما لوای او معنوی و روحانی است، یا از راه حصول حالتی معنوی برای اوست که در آن حالت همه را یکی می‌بیند و جز خدا چیزی نمی‌بیند و خود را با جهان و خدا متحد می‌داند، چنانکه می‌گوید: «سی سال خدای را می‌طلبیدم، چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب.»

یا در باب کعبه گفت: «اول بار که به خانه خدا رفتم خانه دیدم، دوم بار که رفتم خداوند خانه دیدم، اما سوم بار که رفتم نه خانه دیدم و نه خداوند خانه.» و درباره اتحاد گوید: «از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست، پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم.» در شرح حال بایزید نوشته‌اند که عبادت او زیاد نبود و کسی در این باره از او پرسید و او خشمگین شد و گفت: «زهد و معرفت از من منشعب می‌گردد.» او خود در دعا می‌گفت: «خدایا! مرا دانشمند و زاهد و قاری مگردان.»

شاید آنچه شبلی درباره بایزید گفته است نیز ناظر به امّی و عامی بودن او باشد، می‌گویند سخنانی را که از ابویزید نقل شده است بر شبلی باز نمودند و خواستند که عقیده‌اش را درباره او بگوید. شبلی گفت: «اگر بایزید اینجا بود، به دست بعضی از کودکان (شاگردان) ما اسلام می‌آورد.» و نیز جنید گفته بود: «ابویزید از حدّ بدایت بیرون نیامد و از او سخنی نشنیدم که دلالت بر رسیدن او به حدّ نهایت باشد.»

خواجه عبدالله انصاری، که نتوانسته است فرق میان سخنان مختلف و متضادّ منسوب به بایزید را دریابد، می گوید: «بایزید صاحب رأی بوده در مذهب، لیکن وی را ولایتی گشاد که مذهب در آن به دید نیامد.» خواجه عبدالله انصاری سخنان شطح منسوب به بایزید را دروغ‌ هایی می داند که بر او بسته‌اند.

به گفته عطار او را هفت بار از بسطام بیرون کردند، زیرا سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی‌گنجید و شیخ می‌گفت: برای چه مرا بیرون کنید؟ گفتند،: تو مرد بدی هستی. شیخ می‌گفت: نیکا شهرا که بدش من باشم. ابونصر سرّاج همچنین نقل می‌کند که بایزید گفت: «در میدان نیستی ده سال پرواز می‌کردم تا آنکه در نیستی از نیستی به نیستی رسیدم.»

نقل است که چون مادر او را به مکتب فرستاد، در سورهٔ لقمان به این آیت رسید: «أنِ اشکُر لی و لِواِلدَیکَ» یعنی شکر گوی مرا و شکر گوی مادر و پدر را. چون معنی این آیه بدانست نزد مادر رفت و گفت: «در دو خانه کدخدایی چون کنم؟ یا از خدا در خواه تا همه آن تو باشم یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم. مادر گفت: تو را در کار خدا کردم و حق خود به تو بخشیدم.»

بایزید می گوید: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکر من بود. خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ. آنچه در جمله مجاهدات و ریاضات می جستم در رضایت خاطر مادر یافتم.

بایزید را پرسیدند: بنده با چه چیزی به بالاترین درجات می رسد؟ گفت: با لال، کور و کر بودن!

 

از منظر فرهیختگان

ابوالقاسم العارف می گوید: بایزید حالات و مقاماتی دارد که اهل غفلت و مردم عامی تحمل آن را ندارند و او را با خداوند رازهایی است که اگر مغروران بر آن آگاهی یابند مبهوت می‌شوند.

جنید بغدادی می گوید: بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملائکه.

آیت الله خامنه ای می گوید: نام بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی را همهٔ مسلمانان و مرتبطین با معارف اسلام  ولو غیرمسلمان شنیده‌اند. البته امثال بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی را با این مدعیان صوفی‌گری نباید اشتباه کرد. آنها داستان دیگری دارند و ماجرا و سخن دیگری است.

عطار می گوید: آن خلیفهٔ الهی، آن دَعامهٔ نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجة الحق اجمعین، آن پُختهٔ جهانِ ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمة الله علیه، اکبر مشایخ بود و حجت خدای بود، و خلیفهٔ بحق بود و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود.

جواد نوربخش می گوید: بایزید بسطامی که به حق او را باید سلطان العارفین گفت، یکی از پیشتازان تصوف و عرفان است.

شیخ اشراق می گوید: بایزید و حلاج از اصحاب تجرید بودند و اقمار آسمان توحید.

 

شاگردان

  • ابوسعید مَنْجورانی
  • سعید راعی
  • خطّاب طرزی
  • ابومنصور جنیدی
  • محمود کُهْیانی

 

عروج ملکوتی

بایزید بسطامی در سال ۲۶۱ درگذشت و او را در خانقاه وی در بسطام دفن کردند. مقبره بایزید بسطامی فاقد هرگونه تزئین و دارای یک پنجره مسقف آهنی است. روی قبر یک سنگ مرمر قرار دارد که کلماتی از مناجات مشهور علی بن ابی‌طالب بر آن حک شده‌ است.

زندگینامه محمد آخوند کاشانی

 

به نام آفریننده عشق

 

ملا محمد آخوند کاشانی معروف به آخوند کاشی (۱۳۳۳–۱۲۴۹ ق)، عارف، فیلسوف، حکیم، فقیه و عالم شیعی است. وی پس از تحصیلات مقدماتی در کاشان به اصفهان مهاجرت کرد. وی تدریس فلسفه را با عرفان می‌آمیخت و از مدرسان حکمت صدرایی بود.

به گفتهٔ سید جلال الدین همایی، وی به همراه جهانگیرخان قشقایی بعنوان دو استاد برجسته در فلسفه و فقه و اصول و ادبیات و اجتهاد بوده‌اند. وی به مدت پنجاه سال مشغول تدریس و پرورش شاگردان برجسته در حوزه‌های علوم عقلی و نقلی بوده‌ است.

 

اساتید

  • آقامحمدرضا قمشه‌ ای
  • ملاحسن نوری پسر ملا علی نوری
  • ملا عبدالجواد خراسانی

 

شاگردان

  • آقا سید ابوالحسن اصفهانی
  • حاج آقا رحیم ارباب
  • سید حسین طباطبایی بروجردی
  • میرزا حسن جابری انصاری
  • شیخ محمد حکیم خراسانی
  • سید مصطفی کاشانی
  • سید محمدرضا خراسانی
  • آقا ضیاءالدین عراقی
  • میرمحمد لطیف رضاتوفیقی
  • آقا نجفی قوچانی
  • شیخ هاشم قزوینی
  • محمد نصیر شیرازی
  • سید حسن مدرس
  • میرزا علی آقای شیرازی
  • سید جمال‌الدین گلپایگانی

 

ویژگی ها

در احوالات آخوند کاشی نقل شده است که او عارفی بود که نحوه عبادات، ریاضت‌ها و مجاهداتش‌ بی‌نظیر بود به نحوی که گاهی در حال نماز لرزه بر اندامش می‌افتاد و غش می‌کرد و گاهی نیز در نماز آنقدر از خود بی‌خود می‌شد که نمازش چهار ساعت طول می‌کشید. همچنین در مورد ایشان نقل شده است که متصف به عفت نفس، صبر و توکل کامل به حق بود. برخی نیز نقل کرده‌اند که او چشم برزخی داشت و فوتش را خودش پیش بینی کرده بود.

نجفی قوچانی، حاج آقا رحیم ارباب اصفهانی و برخی دیگر از علما در شرح احوال آخوند کاشی نقل کرده‌اند که «هر نیمه‌شب نمازی چنان با سوز و گداز می‌خواند و بدنش به لرزه می‌افتاد که از بیرون حجره صدای حرکت استخوان‌هایش احساس می‌شد.»

یکی از طلبه های مدرسه صدر (محل سکونت آخوند کاشی) که دارای حالات معنوی و عرفانی بود می گوید: شبی برای عبادت و مناجات با قاضی الحاجات از خواب برخواستم، وقتی وضو گرفتم و آماده برنامه شدم، ناگهان دیدم تمام در و دیوار مدرسه و سنگ ریزه ها و برگ درختان در پاسخ ناله انسانی دل سوخته که به نوای «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکةِ وَ الرُّوحِ» مترنم است، در ترنمند.

خداوندا! اصل ناله و صدا از کیست و این چه صدایی است که تمام موجودات مدرسه با او هم آهنگند؟ مشغول تحقیق شدم نزدیک حجره آخوند رسیدم، دیدم محاسن سپید را روی خاک گذاشته، درحالی که چون سیلاب از دو دیده اشک می بارد، این ذکر شریف را می گوید: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکةِ وَ الرُّوحِ» و در و دیوار مدرسه و درختان و نباتات به دنبال او این ذکر را می گویند؛ از هیبت ذاکر و ذکر و مذکور، نعره ای زدم و غش کردم، چون به هوش آمدم به حجره خود برگشتم؛ وسط روز خدمت استاد رسیدم، با حالتی پر از اعجاب و بهت و حیرت به حضرت استاد عرضه داشتم که داستان دیشب چه بود که مرا سخت به تعجب انداخت؟ آخوند کاشی در کمال سادگی به من گفت: تعجب از توست که به چه علت گوش تو باز شد، تا چنین برنامه ای را شنیدی! هان تو چه کرده بودی که در برابر این برنامه توفیق شنیدن یافتی؟!

یکی از خصوصیات آخوند کاشی این بود که صورت برزخی افراد را می دید. و داستان های زیادی در این مورد نقل شده است. یک روز مرحوم آخوند در جلسة تدریس خود قرار گذاشت که تفسیر کشاف را برای شاگردان درس بدهد و بعد هم اعلام کرد که هر کس می خواهد سر درس بیاید حتماً باید با خودش این کتاب را بیاورد. روز بعد همه طلبه ها سر درس حاضر بودند و کتاب آورده بودند.

در میان طلبه ها طلبه ای بود که مشهور به قداست و تقوا بود و خیلی تحویلش می گرفتند. این طلبه آن روز کتاب را نیاورده بود، مرحوم آخوند درسشان را که می دهند نگاهی می کنند که ببینند چه کسی کتاب را نیاورده وقتی که می بیند این طلبة معروف کتاب را نیاورده به شدت با او برخورد می کند و هر چه ناسزا بود به آن طلبه می گویند که تمام آن طلبه ها به ایشان شک می کنند و ناراحت و منزجر می شوند. چند روز بعد یکی از مریدان مرحوم آخوند که ظاهراً مرحوم خراسانی بوده اند از آخوند در مورد این ماجرا سوال می کنند که آقا چرا شما اینقدر این طلبه را اذیت کردید؟ او در میان طلاب مشهور به قداست و تقواست. مرحوم آخوند در جواب به او می گوید:

                                       تو مو می بینی و من پیچش مو       تو ابرو بینی و من اشارت های ابرو

 چیزی نمی گذرد که آخوند مرحوم می شود. بعد از فوت آخوند معلوم می شود که این طلبه که حجره اش در مدرسة نیم آورد بود مبلغ فرقه ضاله بابیت و بهائیت است و گرگی بوده است در لباس میش و در این مدت مرحوم آخوند با چشم برزخی خویش از نیات پلید او آگاه بود.

مرحوم آيت الله شهيد دستغيب نقل مي كنند كه يك روز مرحوم آخوند كاشي وسط مدرسه صدر در كنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند كه ناگهان مي بينند خرسي دارد به طرفشان مي آيد. ايشان دوان دوان خودشان را به حجره مي رسانند و در حجره را مي بندند و از حال مي روند. چند روز بعد يكي از حاجي هاي بازار مي رود نزد آخوند و از ايشان گله مي كند كه: حاج آقا حالا ما را كه مي بينيد فرار مي كنيد؟ مرحوم آخوند، آن وقت متوجه مي شوند كه آن خرسي كه آن روز ديده اند همين حاجي بازاري بوده است.

آخوند کاشی در طول زندگانیش، جز عبادت و درس و تدریس چیزی دیگر از او دیده نشد. همسر و فرزندی اختیار نکرد تا شاید اینگونه کامرانی ها، صدمه ای بر او وارد نکند. در عبادت و ریاضت به قدری غرق در خود بود که هر چقدر طلاب، رفت و آمد در حجره اش می کردند، ملتفت آنها نمی شد و گاه می شد که از شدت توجه و حضور قلب در نماز و ذکر رکوع و سجود دیده شد که غش کرد و افتاد و چون به حال آمد، دوباره نماز را اعاده کرد و هر نیمه شب آنقدر در نماز سوز و گداز داشت و بدنش می لرزید که از بیرون حجره صدای لرزش و وضعیت حال او احساس می شد.

از او حالات عجیبه ظاهر می شده است. بسیاری از اکابر و از جمله مرجع بزرگ آیت الله حاج سیدحسین طباطبائی بروجردی شاگرد آخوند بودند و خود ظهور حالات عجیب را از آخوند اظهار می داشتند. او در نهایت فقر و تنگدستی زندگی می‌کرد. مرحوم شهید مدرس می گوید: من و او هر دو در زمان تحصیل خود، در نهایت سختی معاش بودیم و هر دو نسبت به حال یکدیگر ترحم داشتیم.

از عارف سالک حاج شیخ اسدالله طیاره نقل شده در یکی از روزها اقامتم در اصفهان مادری پیش من آمد و گفت که جوان بی گناهش به زندان افتاده و آزاد نمی شود واز من برای آزادی او کمک خواست از این رو بر سر آرامگاه مرحوم آخوند کاشی در تخت فولاد رفته یک سوره یس برای شادی روح ایشان خواندم و از او برای آزادی آن جوان مدد جستم سپس به طرف زندان رفتم تا برای آن جوان وساطت کنم. اما دیدم که به حمد خدا پیش از وساطت من او را آزاد کردند.

آیت الله سید محمد مقدس نقل کرد: ما به تفسیر آخوند کاشی می‌رفتیم. ایشان سوره فاطر را تفسیر می‌کرد. به آیه‌ای که صحبت از اجنحه ملائکه می‌کند رسید و حرف‌های مفسرین را نقل کرد که برخی می‌گویند کنایه از نیرو و قدرت است. بعد فرمود: این‌که بحث ندارد، من بعضی از ملائکه را دیده‌ام که بال و پر دارند.

آخوند کاشی در طول عمر با برکت خود از مطرح شدن دوری گزیدند اما خداوند نام او را جاویدان ساخت. در زمان حیاتش حوزه اصفهان به نام آخوند کاشی و جهانگیرخان معنا و مفهومی نداشت و همواره نام آخوند و خان ورد زبان طالبان علم بود. و بعد از وفاتشان سفارش کردند مرا در بیابانی به خاک بسپارید که فقرا و غربا را دفن می کنند و بر لوح قبر من نوشته شود «فقیر به حق اضعف خلق الله» بدون هیچ گونه القاب و عناوین و هیچ بقعه و بارگاهی ساخته نشود.

 

عروج ملکوتی

آخوند کاشی در شنبه ۲۰ شعبان ۱۳۳۳ق در ۸۴ سالگی در اصفهان درگذشت. و در تخت فولاد به خاک سپرده شد. در سال ۱۳۹۱ش در مشهد اردهال کاشان کنگره‌ای در بزرگداشت او برگزار گردید و از کتاب‌های «طایر قدسی» شرحی بر احوال علامه آخوند ملامحمد کاشانی اثر حسین جمشیدی و «همنوا با قدسیان» مجموعه مقالات درباره شخصیت او نوشته افشین عاطفی رونمایی شد.